رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. با سلام و وقت بخیر دلنوشته نیاز به اصلاح نکات ویراستاری دارد. تا ۸ دی اصلاحیات انجام خواهد شد.
  3. جلد جدید زده شده عزیزم.
  4. @sarahp درباره ویراستاری مدیرمربوط تصمیم می‌گیرن. جلدتون آدرس و قالب نامربوط داره باید از نو طراحی بشه
  5. پارت صد و پنجم تو ماشین همش منتظر این بودم ازم بپرسه که طرف بهم چی گفت و بازم مثل قبل سین جیمم کنه اما هیچی نپرسید...تا اینکه دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم: ـ خب نمی‌خوای بپرسی؟! یه لحظه نگام کرد و گفت: ـ چی؟! ـ نمی‌خوای بپرسی که با آرزو راجب چیا حرف زدیم؟! راهنما ماشین و زد و گفت: ـ نه؛ اونا احساسات شخصی و حرفای شخصیه خودته که پیش تو و آرزو جاش امنه! لازم نیست که من راجبش بدونم. با تعجب پرسیدم: ـ یعنی اصلا راجبش کنجکاو نیستی؟! لبخند ریزی زد و گفت: ـ حالا اگه خودت دوست داری، میتونی برام تعریف کنی. خندیدم و گفتم: ـ نه نمی‌خوام. بعدش شیشه ماشین و کشیدم پایین...بوی کباب به مشامم خورد و واقعا هم خیلی گرسنه‌ام بود اما خجالت می‌کشیدم که بهش بگم.‌‌..شاید ته دلش فکر می‌کرد خیلی پرروئم و دلم نمی‌خواست راجبم اینجوری فکر کنه...فکر کنم که اینقدر به اون کبابی که داشتیم از کنارش رد می‌شدیم نگاه کردم که خودش متوجه شد و ماشین و کنار پارک کرد...گفتم: ـ بازم قراره جایی بریم؟! گفت: ـ اینجور که مشخصه خیلی کباب دوست داری! این چند روزی اصلا درست و حسابی غذا نخوردی! با خجالت گفتم: ـ نه...نه واقعا اشتباه متوجه شدی! من فقط... بازم با جدیت حرفمو قطع کرد و گفت: ـ پیاده شو!
  6. امروز
  7. پارت نود و نُه یکم که ارو شدم گفتم : بعدش چی شد؟ بهراد که با دیدن حال من دو دل بود که ادامه ماجرا رو تعریف کنه یا نه گفت : دیگه گذشته ، چیزی تغییر نمی کنه ، با شنیدنش فقط اذیت میشی. دستش رو گرفتم و گفتم : نه می خوام بقیه اش رو هم بدونم . بهراد دستم رو فشار کوچیکی داد و گفت : یکم که گردوندمش ، حالش بهتر شد ، ازم خواست چیزی به مامان و بابات نگم ، در ظاهر قبول کردم ، ولی حال روحیش خیلی بد بود و نمیتونستم به بهرام و زن داداش نگم ، اون شب اگه یادت باشه ساحل خیلی ناراحت بود حتی برای شام هم پایین نیومد ، تو هم که کلا تو کتابات غرق بودی زود رفتی ، من موندم و داداش بهرام و زن داداش ، نمیدونستم چه جوری شروع کنم ، از طرفی هم چون به ساحل قول داده بودم نمیتونستم جریان و کامل توضیح بدم ، ولی ای کاش کامل گفته بودم . با دستاش صورتشو پوشوند و بعد چند دقیقه با چشم های به خون نشسته ادامه داد: سر بسته بدون اوردن اسم پارسا موضوع رو براشون گفتم ، اون چند دقیقه هزار سال برام طول کشید ، خودم رو مقصر میدونستم ، حس می کردم اگه قبل تر جریان رو گفته بودم ، ساحل اونجوری نمیشکست ، حرفام که تموم شد ، بهرام و زن داداش بهم ریختن ، ولی چیزی به روم نیاوردن و ازم تشکر کردن که بهشون اطلاع دادم ، شرمندشون شده بودم و با سری پایین اومدم برم اتاقم که با ساحل رو به رو شدم ، با چشم های نمدار و عصبانی بهم توپید و گفت لعنتی من بهت اعتماد کردم تو قول دادی چیزی بهشون نگی ، خیالت راحت شد من رو پیششون خورد کردی . تا اومدم توضیح بدم رفت تو اتاقش و در و بست و هر چی گفتم بزار بیام برات توضیح بدم و اصلا اینجوری نیست که فکر می کنی درو باز نکرد ، اگه یادت باشه اون موقع ها باهم قهر بود و محلم نمیداد ، حتی پیام ها و زنگ هامم جواب نمیداد ، خیلی سعی کردم از دور هم که شده مواظبش باشم ولی سرنوشت نذاشت و در اخر از دستش دادیم. اشک هام مثل رودی از چشم هام جاری میشدن ، حال بهراد هم دست کمی از من نداشت ، انقدر حالش بد بود که نتونستم براش بگم که بعد اون چند شب که ساحل گوشه گیر شده بود ، تو دانشگاه با یک پسر اشنا شد و اون رو از لجبازی جایگزین تو و پارسا کرد ، بعدهم که درگیر اون گروهک شد و در اخر هم زندگی خودش رو تباه کرد ، هم داغ خودش رو به دلمون گذاشت .
  8. این خیلی شلوغ شد از اون دوتای دیگه به نظر خودتون که گرافیتیست هستین کدوم قشنگتر و جذاب‌تره؟
  9. سلام طراحی جلد نیز انجام شد. لازم به درخواست ویراستاری هست یا خیر؟؟ @هانیه پروین
  10. پارت صد و چهارم آرزو از داخل کشوش یه دفتر با جلد بنفش رنگ درآورد و با یه خودکار داد دستم و گفت: ـ ازت می‌خوام از امروز به بعد تمام حسهایی که داری، حتی چیزایی که فکر می‌کنی از نظرت احمقانست رو تو این دفتر بنویسی...عصبانیت، خوشحالی...تمام حسی که داری! بعد به قفلش اشاره کرد و گفت: ـ قفلم داره و فقط خودت میتونی بخونیش! دفتر و ازش گرفتم و با لبخند رضایت ازش تشکر کردم که گفت: ـ باوان جون ازت می‌خوام تا جلسه بعدی که میای پیشم راجب احساساتت خوب فکر کنید و مطمئن راجبشون حرف بزنی و سردرگمی امروزت و من دفعه بعدی توی وجودت نبینم! سعی کن به احساسات فکر کنی و اونا رو توی وجود خودت سرکوب نکنی! بعدش خندید و گفت: ـ مثلا اینکه حرفا و فکراتو واضح بزنی، زیرلب با خودت حرف نزنی! اینقدر با روی خوش این حرفا رو بهم میزد که اصلا به دل نمی گرفتم و برعکس حرفاش خیلی به دلم می‌نشست. دستمو سمتش دراز کردم و گفتم: ـ سعی خودمو می‌کنم. خیلی ازتون ممنونم! اونم با خوشرویی دستم و فشرد و در رو برام باز کرد...پوریا رو مبل روبرو سرش تو گوشیش بود و تا منو دید، از جاش بلند شد و رو به آرزو گفت: ـ خسته نباشی! آرزو هم با گرمی جوابشو دادم و گفت: ـ هفته بعد همین موقع منتظرتونم! پوریا: ـ حتما... بعدش باهاش خداحافظی کردیم و از اونجا اومدیم بیرون.
  11. #پارت صد و بیست و چهار... *بخش دهم* ... مهتا.... تازه از خواب بیدار شده بودم داشتم صبحانه می‌خوردم زنگ خانه را زدند می‌دانستم لیانا و رعنا خانم هستن، قرار بود بیایند اینجا تا تنها نباشم. بدون سوال پرسیدن در را باز کردم آنا و دوتا فسقلی‌هایش بودن از تعجب چشمانم چهارتا شد رسما بدبخت شدم نمی‌فهمم این‌ها که قرار بود دو سه روز دیگه بیایند الان چرا آمدن؟ آنا گفت_ وا این قیافه چیه به خودت گرفتی، نمی‌ذاری بیایم تو؟. آرام سلام دادم و در را باز کردم داخل آمد و بغلم کرد و گفت_ چقد دلم برات تنگ شده بود دختر. بعد از من جدا شد و گفت_ برو لباساتو بپوش کاوه هم داره میاد. برگشتم که برم گفت_ مهتا! بچرخ. چشمانم را بستم و نفس عمیق کشیدم و برگشتم نگاهش روی شکمم قفل شد و گفت_ غذا... زیاد میخوری انقد... چاق شدی؟. لبم را از خجالت گاز گرفتم نزدیک آمد و گفت_ پرسیدم غذا زیاد می‌خوری ؟. نمی‌خواست باور کند که آبجی‌اش گند زده آرام گفتم+ آنا آروم باش بهت توضیح میدم. داد زد_ چه توضیحی می‌خوای بدی تو؟. بعد سیلی مهمانم کرد و گفت_ چند ماهه بهت میگم بیا پیش ما، میگی کلاس تابستونه برداشتم. به شکمم اشاره کرد و گفت_ اینه کلاس تابستونه‌ات؟ چه غلطی کردی مهتا؟ این چه وضعیه؟. صدای یالله گفتن کاوه می‌آمد آنا گفت_ گمشو برو تو اتاق و لباس بپوش. بعد سمت در رفت تا بازش کند من هم به اتاق رفتم و پشت در نشستم، اجازه دادم اشک‌هایم جاری شوند. صدای کاوه و آنا از بیرون می‌آمد که داشتن صحبت می‌کردند کاوه گفت_ چی شده صدات تا بیرون می‌اومد. آنا گفت_ هیچی نگو کاوه، اعصابم از دست این دختره‌ی عوضی خرده. _ خب چیشده، بگو من حلش می‌کنم. آنا پشت در آمد و گفت_ سریع بیا باید بریم دکتر و گندی که زدی و جمع کنیم. با بغض و اه و اندوه گفتم+ آنا بذار برات توضیح بدم راجع بهم اشتباه فکر می‌کنی. محکم به در کوبید و گفت_ خفه شو فقط آماده شو بریم. کاوه نزدیک آمد و گفت_ آروم‌تر آنا! همسایه‌ها شاکی میشن، مگه چیشده؟. آنا گفت_ بیا بیرون، خودت بگو چه گندی زدی! اشتباه کردم که قبول کردم بیای اینجا،همش تقصير خودم بود همون موقع که گفتی می‌خوای بیای تهران باید میزدم تو گوشت تا کارمون به اینجا نکشه، اون خاله‌ی بدبخت اومد و تو رو برای علی خواستگاری کرد، خیر سرم گفتم خودم بیام و بهت بگم ولی کاش پام می‌شکست و نمی‌اومدم، حالا می‌خوای چجوری این آبروریزی و جمع کنی هاا؟. کاوه گفت_ آنا داری شلوغش می‌کنی خب بگو چیشده؟. عماد گفت_ بابا، خاله مهتا غذا زیاد خورده چاق شده. کاوه با تعجب گفتت_ چی؟. انگار فهمید و گفت_ آنا می‌خوای بگی که مهتا؟.. این امکان نداره. آنا گفت_ کجا موندی دخترهِ بی آبرو، زود بیا بریم. مانتو و شالم را پوشیدم و در و باز کردم کاوه با تعجب گفت_ مهتا.ک! چطور ممکنه تو این کار و بکنی؟. + براتون توضیح میدم. آنا با عصبانیت گفت_ توضیح لازم نیست باید بریم از شر این بچه‌ی لعنتی خلاص شیم. دستم را گرفت و سمت در کشید و بازش کرد پشت در رعنا و لیانا ایستاده بودند و که رعنا گفت_ اینجا چه خبره؟. دستم را از دست آنا کشیدم و گفتم+ آروم باش بذار من هم صحبت کنم. آنا گفت_ نیازی به صحبت نیست بریم. بعد خطاب به کاوه گفت_ بیا دیگه. رعنا داخل آمد و گفت_ پرسیدم اینجا چه خبره؟ شما کی هستین؟. آنا گفت_ به شما ربطی نداره، لطفا برین بیرون باید بریم. رعنا گفت_ باشه میریم، فقط می‌خوام بدونم شما کی هستین؟ تو خونهِ عروس من چیکار می‌کنین؟. آنا با تعجب گفت_ عروسِ تو؟ شما دیگه کی هستین؟. باز گفتم+ آنا بذار برات توضیح بدم. آنا گفت_ به توضیح تو نیاز نداره همین الان میریم از شر این بچه خلاص میشیم تمام. باز دستم را گرفت و کشید رعنا بلند گفت_ مگه از رو جنازه‌ی من رد شی که بذارم نوه‌ام رو بکشی. آنا گفت_بدون اجازه از خواهر بزرگترش عقدش کردین؟ شما هیچی. سمت من چرخید و گفت_ خواهرت رو قابل ندونستی برای مراسمت دعوت کنی ببینم اصلا کی عقد کردین کی عروسی گرفتین که شکمت انقد بزرگه.
  12. پارت صد و سوم بیشتر از آرون، دیگه ذهنم داشت به سمت پوریا و کارهایی که برام انجام داد کشیده می‌شد. لبخندی زدم و گفتم: ـ اون...خیلی متفاوته! هر زمان که بهش احتیاج داشتم کنارم بود...ولی... پرسید: ـ ولی چی؟! ـ خیلی نگاهاش سرده! انگار که یه مرد از جنس یخه و هیچ احساسی نداره. نمی‌دونم راستش... احساساتم خیلی قاطی شده...اوایل واقعا ازش متنفر بودم و حتی دلم نمی‌خواست نگاش کنم اما حالا...حالا ذهنمو خیلی به خودش مشغول کرده. آرزو گفت: ـ راستش و بخوام بگم، منم تو این تایم طولانی که پوریا رو می‌شناسم، اولین باره که میبینم با یه دختر اومده اینجا و قبلش هم بابت تو باهام حرف زده بود. می‌تونستم حس کنم که چقدر براش مهمی و اینو خارج از جایگاه روانشناس بهت بگم که پوریا واقعا تو زندگیش خیلی سختی کشیده و با این وجود، قلب مهربون و پر از احساسی داره منتها... دفترشو بست و سکوت کرد...با کنجکاوی پرسیدم: ـ منتها چی؟! رفت پشت میزش نشسته و گفت: ـ منتها برای هر کسی اون احساسات و خرج نمی‌کنه! یعنی باید براش خیلی مهم و خاص باشی که پاشو روی مرزهای قرمز زندگیش بذاره. زیرلب آروم گفتم: ـ دلم میخواد براش مهم باشم. آرزو گفت: ـ بلندتر حرف بزن...متوجه نشدم! سریعا گفتم: ـ هیچی! خیلی مهم نبود...
  13. پارت نود و هشت _ وقتی کنارش نشستم تازه من رو دید ، چشماش پر از غم بود ، بی هیچ حرفی خودش رو تو آغوشم پرت کرد ، حرفی نزدم گذاشتم اروم بشه و خودش توضیح بده ، یکم که گذشت اروم و ساکت تو بغلم موند و گفت : میشه من رو از اینجا ببری. کمک کردم بلند بشه و به سمت ماشین اوردمش و بعد اینکه سوار شدیم راه افتادم ، انقدر آشفته بود که نمیتونستم بیارمش خونه، اول باید به خودش میومد ، اگه اونجوری میومد خونه داداش و زن داداش میترسیدن ، کنار یک دکه وایستادم و براش اب خریدم تا بخوره ، یکم که اب خورد ، دیگه نتونستم تاب بیارم ازش پرسیدم ، نمی خوای بگی چی شده ، انگار منتظر حرفم بود که دوباره چشماش بارید و با صدای ضعیف گفت : همش دروغ بود ، همه چیز دروغ بود . کنجکاو پرسیدم : چی دروغ بود ؟ یه جوری بگو منم بفهمم. دستمالی از کیفش بیرون اورد و بعد پاک کردن اشکاش رو بهم گفت : چند وقت بود که پارسا سرد تر از معمول بود ، منم شک کردم دنبالش افتادم و دیدم با یک دختره قرار میزاره ، دفعه اول که بهش گفتم ، گفت که فقط یک قرار کاری بوده ، ولی قبول نکردم و دعوامون شد و دوباره تعقیبشون کردم ، هر بار دست به سرم می کرد ولی امروز که دوباره تو پارک دیدمشون جلو رفتم و با هم دعوامون شد ؛ اینجاش که رسید هق هقش بلند شد و نتونست ادامه بده ، خون خونم می خورد صدف دوست داشتم سر اون بی شرف رو بِکَنم . نگاهی به بهراد کردم قرمز شده بود و از شدت عصبانیت نتونست ادامه بده دکمه بالایی یقه اش رو باز کرد ، بلند شدم و براش یک لیوان اب اوردم ، با این که دوست داشتم بقیه اش رو بشنوم ولی با دیدن حالش گفتم : اگه نمیتونی بقیه اش رو بزار برای بعد. جرعه ای از اب نوشید و سری به نفی تکون داد و ادامه داد: تو بغلم گرفتمش ، وقتی اروم شد ادامه داد ، میدونی بهم چی گفت بهراد ، گفت من از اولم با تو کاری نداشتم تو آویزونم شدی ، من فقط می خواستم باهات صمیمی بشم که به خواهرت برسم ، ولی تو دور برداشتی ، هق زد و گفت باور کن من آویزونش نشدم. این رو که شنیدم شوک شدم و اشکام سرازیر شد نا خواسته باعث اذیت خواهرم شده بودم ، دستم رو جلو بهراد نگه داشتم که صبر کنه ، ای کاش میمردم ولی ساحل نا امید نمی شد ، چون من میدونستم تاوان بزرگی برای اروم شدن پس داد . بهراد که وضعیتم رو دید گفت : خوبی صدف ؟ نمی خواستم ناراحت بشی ، دارم میگم تو اشتباه ساحل رو نکنی. عصبی گفتم : چه جوری تونست بیاد بهم بگه دوست دارم ؟ هان ، بگو بهراد چه جوری ؟ بهراد بلند شد و اومد بغلم کرد و گفت : چیزی نیست اروم باش .
  14. - اونجا یه قلعه‌ی خیلی بلنده که‌ پر از زندانه و توی هر زندانش یک یا چند نفر زندانی‌ان؛ من و شاهدخت هم توی طبقه‌ی سومش توی یه اتاقک که ورودیش با چند تا میله‌ی فلزی‌ بسته شده زندانی بودیم. اون روز که من تصمیم به فرار گرفتم و این رو با شاهدخت در میون گذاشتم اون بهم گفت که می‌تونم خودم رو به مریضی بزنم و آخ و ناله راه بندازم. لونا پوزخند تلخی زد و ادامه داد: - منم اونقدر آخ و ناله کردم که دست آخر نگهبانِ پشت در اتاق عصبانی شد و اومد توی اتاق تا ببینه من چم شده؛ شاهدخت هم با یه ضربه اون نگهبان رو از پا در آورد و من از اون قلعه فرار کردم. ولیعهد نگاه گیجش را به‌ لونا دوخت و پرسید: - اگه شماها توی یه اتاق بودین پس… پس چرا کلاریس از اون قلعه فرار نکرد؟! لونا نفسش را آه مانند بیرون داد و مغموم جواب داد: - شاهدخت می‌گفت که خون‌آشام‌ها اون رو توی یه حصار جادویی زندانی کردن و اون نمی‌تونه از اتاق خارج بشه. دم عمیقی گرفتم و کلافه دست به داخل موهایم فرو بردم؛ حالا که آن خون‌آشام‌های لعنتی از جادو استفاده کرده بودند کار ما سخت‌تر میشد. - پس باید یه فکری هم برای شکستن اون حصار جادویی بکنیم. نگاهی سمت ولیعهد انداخته و پرسیدم: - راهی برای شکستن اون حصار جادویی هست؟! ولیعهد در جوابم سری تکان داد. - آره؛ اگه یه قدرت جادویی زیادی به اون حصار وارد بشه شکسته میشه. لونا نگاه مرددش را لحظه‌ای میان ولیعهد و دیانا گرداند و پرسید: - شما قدرت لازم برای شکستن اون حصار رو دارید؟ چون خود شاهدخت تا الان نتونسته اون حصار رو بشکنه. ولیعهد لبخند محوی به روی لونا زد. - نگران نباش بانو لونا؛ ما از پس هرکاری برمیایم. اگر هم ‌دیدی که کلاریس تا الان نتونسته اون حصار رو بشکنه برای اینه که اون حصار جادویی قدرت فردی که درونش اسیر شده رو محدود می‌کنه و فقط یه قدرت خارجی می‌تونه اون حصار رو بشکنه. لونا با شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت: - خب این عالیه؛ پس ما الان فقط نیاز داریم که نگهبان‌ها رو یجوری از سر خودمون باز کنیم و وارد قلعه بشیم و شاهدخت رو نجات بدیم. دستی به صورتم کشیدم و در ادامه‌ی حرف لونا گفتم: - فقط مسئله اینه که چطوری باید این‌کار رو بکنیم. - کاری نداره که؛ می‌تونیم یکم از این به خوردشون بدیم و خوابشون کنیم. متعجب به ظرف کوچک در دستان جفری که شبیه به یک شیشه‌ی عطر بود نگاه کردم و پرسیدم: - این دیگه چیه؟!
  15. خانه‌ی لونا و‌ خانواده‌اش کلبه‌ی چوبی و دو طبقه‌ای بود که بسیار بهم ریخته بود و تمام وسایل و لوازم داخل کلبه شکسته یا در گوشه‌ای افتاده بودند و لایه‌ای خاک بر روی آن‌ها نشسته بود. ولیعهد قدمی پیش گذاشت و همانطور که از دیدن وضعیت کلبه مبهوت مانده بود گفت: - وای اینجا چرا اینقدر بهم ریخته‌اس؟! لونا نگاه دلتنگش را در دور و اطراف کلبه گرداند و لبخند تلخی زد. - چند سال پیش که خون‌آشام‌ها به اینجا حمله کردن تموم خونه‌ها رو یا سوزوندن و یا بهم ریختن و تموم مردم دهکده رو با خودشون بردن. قدمی به او که انگار از یادآوری خانواده‌اش غمگین شده بود نزدیک‌تر شدم و دستم را بر روی شانه‌اش گذاشتم. - ناراحت نباش لونا؛ ما خانواده‌ات رو نجات میدیم. لونا در جوابم لبخند قدردانی زد و من هم حواب لبخندش را با لبخندی ‌مهربان دادم. - خب باز هم جای شکرش باقیه که اینجا رو اتیش نزدن، وگرنه دیگه حایی برای موندن نداشتیم. نگاه چپ‌چپی به جفری که گوشه‌ای ولو شده بود انداختم. - تو راحتی اونجا؟ جفری شانه‌ای بالا انداخت و بی‌حال جواب داد: - من اینقدر خسته‌ام که فقط می‌خوام بخوابم، برام مهم نیست کجا. در این میان لونا اشاره‌ای به پله‌های چوبی که به طبقه‌ی بالا می‌رسید کرد و گفت: - طبقه‌ی بالا چند تا اتاق هست؛ می‌تونین اونجا استراحت کنین. ولیعهد و دیانا که انگار زیادی خسته بودند تشکری کرده و به سمت پله‌ها قدم برداشتند و جفری هم با بی‌حالی از جای برخاست. - خب دیگه من هم میرم استراحت کنم؛ تو نمی‌خواهی استراحت کنی راموس؟! در جواب لونا سری تکان داده و‌ همراه با او از پله‌ها بالا رفتم. … پس از چندین ساعت خواب، رفع خستگی و خوردن مقداری خوراکی برای جذب انرژی همه در سالن کوچک کلبه جمع شدیم تا برای نجات شاهدخت برنامه‌ریزی کنیم؛ این‌کار برایمان خطر و ریسک زیادی داشت و ما باید بسیار ‌حساب شده جلو می‌رفتیم و خودمان را بیهوده به خطر نمی‌انداختیم. جفری نگاهش را میان همه‌مان گرداند و پرسید: - کسی نمی‌خواد حرفی بزنه؟ من که آماده بودم سؤالی بپرسم و حرفم جفری باعث سکوتم شده بود چشم غرّه‌ای نثارش کردم؛ این بشر یک لحظه‌ هم صبر نداشت؟! رو سمت لونا کردم و گفتم: - لونا میشه که یکم از اون قلعه ‌برامون بگی؟! این‌که چطور جاییه و تو چطوری از اونجا فرار کردی؟! لونا با لبخند سر در تأیید حرفم تکان داد.
  16. لونا لحظه‌ای سکوت کرد، انگشتانش را از روی لب‌هایم برداشت و با خجالت ادامه داد: - و من… من هم تو رو دوست دارم! با دهانی باز و چشمانی لبریز از شوق به چشمان لونا خیره شدم؛ باورم نمی‌شد که بالاخره به او ابراز عشق کرده بودم و او پسم نزده بود، باورم نمی‌شد که او هم من را دوست داشت! با ذوق و هیجان دست پیش بردم و تن ظریفش را به آغوش کشیدم و او را به خودم فشردم؛ با این‌که خیال می‌کردم امشب برایم بسیار سخت باشد، اما با اتفاقاتی که افتاده بود حالا امشب یکی از بهترین شب‌های عمرم شده بود. به خودم که آمدم لونا را رها کردم و به او که خجالت‌زده سر به زیر انداخته بود‌ نگاهی انداختم. - ب… ببخشید، من… من خیلی هیجان‌زده شدم! لونا لبخند محوی زد و سر تکان داد. - عیبی نداره. نیم نگاهی به پشت سرش که درِ ورودی مسافرخانه بود انداخت و با همان شرمی که همچنان در نگاهش پیدا بود ادامه داد: - بهتره بریم توی اتاق‌هامون تا هم‌اتاقی‌هامون بیدار نشدن و نگرانمون نشدن. در تأیید حرفش سر تکان دادم و‌ هر دو از جای برخاستیم؛ مطمئناً این‌بار هم از شدت شوق و هیجان به‌ خواب نمی‌رفتم، اما حالا خیالم راحت بود که ‌لونا را برای خودم دارم و هیچ‌کس دیگری نمی‌تواند او را از من دور کند. *** بالاخره پس از چندین روز راه رفتن پیاپی به سرزمین گرگ‌ها رسیدیم، با کلک و گول زدن نگهبانان از مرز رد شدیم و حالا وارد سرزمین گرگ‌ها شده بودیم. - من خیلی خسته شدم؛ اینجا جایی هست که بتونیم یکم استراحت کنیم؟! با هم‌دردی نگاهی به جفری انداختم؛ خودم هم بسیار خسته بودم و دلم می‌خواست استراحت کنم، اما سرتاسر این سرزمین برایمان پر از خطرات نهفته ‌بود و ما باید بسیار مراقب می‌بودیم. - من هم خسته شدم، اما این سرزمین حالا برای ما پر از خطره و نمی‌تونیم هرجایی استراحت کنیم. دیانا نگاهی به جنگل و تپه‌های سرسبز دور و اطرافمان انداخت و گفت: - ولی اینجوری هم که نمیشه؛ ما برای نجات شاهدخت احتیاج به برنامه‌ریزی و نقشه داریم، نمی‌تونیم که همینطوری توی کوه و جنگل پرسه بزنیم. لونا در تأیید حرف دیانا سری تکان داد و گفت: - حق با دیاناس، ما نمی‌تونیم همینطوری اینجا پرسه بزنیم این کار خطرناکه. بعد انگار چیزی را به یاد آورده باشد با شوق گفت: - من میگم بریم خونه‌ی ما. با تعجب نگاهی سمت او انداختم. - خونه‌ی شما؟! لونا سری به تأیید تکان داد. - آره؛ کلبه‌ای که من و خانواده‌ام قبل از اسیر شدن اونجا زندگی می‌کردیم. اونجا می‌تونیم هم استراحت کنیم و هم یه فکری برای نجات شاهدخت بکنیم.
  17. لونا با چشمانی گرد شده و دهانی باز به من خیره شده بود، گویی که نفس کشیدن را از یاد برده و ذهنش توان تحلیل حرفم را نداشت. - تو… تو دیوونه شدی؟! من… من با ولیعهد… اوه خدا این خیلی مسخره‌اس! ولیعهد من رو مثل خواهرش می‌بینه و تو همچین فکرهایی… حرفش را ادامه نداد و در عوض با کلافگی سرش را تکان داد و این‌بار من بودم که با بهت نگاهش می‌کردم. واقعاً او به ولیعهد علاقه نداشت؟! یعنی… یعنی ولیعهد او را مثل خواهرش می‌دید؟! - وا… واقعاً میگی؟! لونا چشم غرّه‌ای به من رفت. - مگه من با تو شوخی دارم؟! نفسم را آسوده بیرون دادم و این پس از مدت‌ها بود که می‌توانستم نفس راحتی بکشم. - این عالیه! لونا متعجب نگاهم کرد. - چرا این رو میگی؟! اصلاً… اصلاً چرا این رو پرسیدی؟! دستی به صورتم و آن ریش مسخره کشیدم؛ راحتی خیالم از یک طرف و اعتراف به علاقه‌ام نسبت به‌ او از طرف دیگر فکرم را مشغول کرده بود. - من… راستش من… دستم را مشت کرده و فشردم؛ دوست داشتن او چیزی نبود که بتوانم راحت آن را به زبان بیاورم، اما نمی‌توانستم حالا که تا یک قدمی این بحث پیش رفته بودم‌ چیزی نگویم. - من دوستت دارم لونا! نیم نگاهی به او که سر به زیر انداخته و لپ‌هایش از شرم سرخ شده بود انداختم و این‌بار راحت‌تر از قبل ادامه دادم: - من واقعاً بهت علاقه دارم و می‌خوام باهات ازدواج کنم! لحظه‌ای سکوت کردم و نگاه منتظرم را به او دوختم؛ نمی‌خواست واکنشی نشان دهد؟! - تو نمی‌خواهی جوابم رو بدی؟! لونا نیم نگاهی یه سمتم انداخت و گفت: - جواب چی رو بدم؟! تو که سؤالی نپرسیدی. لحظه‌ای از حواس‌پرتی خودم خنده‌ام گرفت. - آره حق با توئه؛ خب حالا می‌پرسم. تک‌خنده‌ای کردم، کمی چرخیدم و نگاه مستقیمم را به چشمان زیبای لونا دوختم. - تو هم به من علاقه داری؟! می‌دونم که من مثل خیلی از گرگینه‌ها نیستم؛ قدرتی ندارم و پر از ضعفم ولی… با قرار گرفتن انگشتان لونا بر روی لب‌هایم سکوت کردم و این‌بار او بود که سکوت را شکست: - تو ضعیف نیستی راموس؛ قبول دارم که مثل بقیه‌ی گرگینه‌ها نیستی، اما همین تفاوت‌هاست که تو رو خاص و جذاب کرده.
  18. پارت نود و هفت کلافه و اشفته گفت : ببین ، این رو فقط به خاطر این دارم میگم که اگه فکر و خیالی هم راجع به این پسره داری ، فراموش کنی . نفس عمیقی کشید و ادامه داد : _ چند سال پیش ، سال اولی که ساحل وارد دانشگاه شد ، متوجه علاقه اش به پارسا شدم ،اون زمان تو دلم گفتم کی از پارسا بهتر ! سری تکون داد و گفت : کاش میدونستم چه ادم کلاشیه ، جلوی ساحل رو میگرفتم. نامحسوس اشکی که گوشه چشمش بود رو پاک کرد که از چشمم دور نموند و با صدای گرفته ای ادامه داد : _ چند وقت که گذشت ، با چند تا از دوستای دانشگاهم رفته بودیم کافه ، در حال خوش و بش بودیم که دیدم ساحل و پارسا وارد کافه شدن ، اول فکر کردم اشتباه دیدم ولی بعد اینکه خوب نگاه کردم دیدم خودشونن ؛ راستش چون متوجه علاقه ساحل بودم تعجب نکردم ،ولی باز هم باید از ساحل میپرسیدم ،اون روز بعد اینکه برگشتم خونه ، ساحل رو کشیدم کنار و ازش پرسیدم ، اونم با خوشحالی گفت از پارسا خوشش میاد و قراره یک مدت بیش تر با هم اشنا بشن ، وقتی این رو شنیدم ازش خواستم محتاط باشه و در هر موردی من رو در جریان بزاره ، یادته که اگه توی مسیر می افتاد تخت گاز میرفت و نمیشد جلوش رو گرفت ، یک مدت گذشت و با پیگیری هام، کما بیش در جریان رابطه اشون بودم ، یک روز تو جلسه بودم و گوشیم در دسترسم نبود ، وقتی جلسه تموم شد ، رفتم سراغ موبایلم و دیدم ده تا تماس از ساحل داشتم ، نگران شدم ، سریع شماره اش رو گرفتم ، بعد مدت طولانی تماس وصل شد و صدای خش دار و غم دار ساحل تو گوشی پیچید و فقط یک جمله گفت ، میشه بیای دنبالم و بعد زد زیر گریه ، ادرس و ازش پرسیدم ، دلم شور میزد و نمیدونم با چه سرعتی خودم رو بهش رسوندم ، تا برسم فکرم هزار جا رفت ؛ وقتی رسیدم ، ساحل روی نیمکت تو پارک نشسته بود ، انقدر حالش بد بود که متوجه من نشد!
  19. دیروز
  20. پارت نود و شش بابا رو به جفتمون گفت : اگه منتظر تموم شدن کل کل شما دو تا باشیم باید گشنگی بکشیم . بعد هم دست مامان رو گرفت و بلندش کرد و گفت : بیابریم خانوم که غذا از دهن نیوفته . من و بهراد هم برای هم شکلکی دراوردیم و به سمت میز ناهار خوری رفتیم ، همین جور که غذا می خوردیم، منم برای بهراد تعریف کردم که چه کارایی کردم و بعد هم دعوتی هارو با مامان و بهراد چک کردیم و قرار شد ، به لیست مهمون ها خانواده اروین هم اضافه کنیم ، بعد ناهار بابا و مامان برای استراحت به اتاقشون رفتن و بهراد هم که قرار کاری داشت ، می خواست تا نیم ساعت دیگه بره ، فرصت رو غنیمت شمردم و سوالی که از صبح درگیرش بودم پرسیدم : _ میگم بهراد یه چیز میپرسم ، ولی قول بده نه عصبانی بشی ، نه بپیچونیم . ابروهاش رو انداخت بالا و گفت : حالا بپرس ، اونش رو بعدا فکر می کنیم . _نه دیگه نشد ، اول قول بده. _سعیم رو می کنم. پوفی کشیدم و گفتم : باشه بابا ، کشتیمون . لبم و با زبون تر کردم و گفتم : یادته موقعی که می خواستم برم ، تو مهمونی که مامان گرفته بود پارسا ازم خاستگاری کرد؟ اخماش تو هم رفت و گفت : خب؟ _دِ از همین الان اخم کردی که ؟! با لحن جدی گفت : صدف سوالت رو میپرسی یا نه! _نخوریمون ، باشه میپرسم ، چرا وقتی فهمیدی عصبانی شدی؟ متفکر با لحن جدی پرسید : چرا پرسیدی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم : محض کنجکاوی.
  21. صبح روز بعد گلبرگ پاشد و دید امید زودتر بیدار شده از اتاق خارج شد و دید امید با مامانش دارن حرف میزنه اینبار بجای فالگوش وایسادن رو به امید و مامان ترانه با ادب سلام کرد و صندلی آشپزخونه رو با دستای کوچیکش به زور عقب کشید و روی اون نشست مامان ترانه رو به گلبرگ کرد و گفت_عزیزم بشین تا من برم قرصاتو بیارم و به سمت کابینت رفت. امید اخمی کرد و رفت روی مبل نشست و کنترل بدست گرفت و تلویزیون رو روشن کرد. مامان ترانه همینکه قرصای ترانه رو بهش می‌داد بخوره. در همین حین شوهر مامان ترانه آقا علی هم سر و کله اش پیدا شد امید که پدرش را دید خودش را کمی لوس کرد و خود را در آغوش پدر انداخت‌‌ مامان ترانه رو به آقاعلی_خسته نباشید عزیزم بشین کنار گلبرگ جان تا من برات یه چای خوب بیارم آقا علی ابتدا کمی شوخی کرد با امید بعد روی صندلی کنار گلبرگ نشست گلبرگ هم برای اینکه دختر با ادبی نشان داده شود سلام کرد آقا علی_سلام خوبی دخترم و رو به مامان ترانه ادامه داد :خوب کاری کردی عزیزم بچه آوردی از پرورشگاه خودتم سرت گرم میشه و به این صورت احساس رضایتش را اعلام کرد از اومدن گلبرگ که این برای خود گلبرگ هم خیلی حائز اهمیت بود.
  22. سلام برید پایین صفحه اصلی تو تالار خدمات نودهشتیا قسمت ویراستاری درخواست بدید میشه سه تا بالاتر از کاور و جلد
  23. پارت نود و پنج انقدر عصبی بودم که دیگه یادم رفت برای خرید اومده بودم یک راست سمت ماشین رفتم و سوارش شدم و به سمت خونه برگشتم . واقعا نبود ساحل رو خیلی جاها حس می کردم ، با تمام تفاوت هامون راز دار هم بودیم ، هر چیزی رو که اذیتمون می کرد و نمیتونستیم به بقیه بگیم بهم می گفتیم ، البته من اون موقع ها خیلی اروم بودم ، بعد رفتن ساحل به خاطر اینکه مامان و بابا رو از اون افسردگی و تروما دربیارم ، از پیله خودم بیرون اومدم و یک صدف جدید ساختم ، به قول بهراد ، مروارید درونم و اشکار کردم . درسته بهراد همدم خوبی برام بود ولی نمیتونست جای ساحل رو کامل پر کنه ، اهی کشیدم و به خودم که اومدم به خونه رسیده بودم . نفس عمیقی کشیدم و به خودم مسلط شدم ، از ماشین پیاده شدم و با لبخند وارد خونه شدم . هم زمان با ورودم بوی فسنجون تو بینیم پیچید ، اخ که چقدر دلم برای فسنجون های مامان تنگ شده بود ، خوشحال سمت اشپزخونه رفتم ، کسی تو اشپزخونه نبود ، بلند داد زدم : ای اهل منزل کجایید ؟ صدای بابا رو از پذیرایی شنیدم که گفت : اینجاییم خانوم خانوما . به پذیرایی رفتم ، مامان و بابا بقل هم نشسته بودن و با لبخند منتظر من بودن ، جلو رفتم ، گونه جفتشون رو بوسیدم و خودم رو رو مبل پرت کردم . مامان با اخم گفت : چند بار بگم اینجوری پرت نکن خودتو ؟کمر درد میگیری . لبخند دندون نمایی زدم و گفتم : چشم تکرار نمیشه . _چشمت بی بلا دستی به شکمم کشیدم و گفتم : وای چه بویی راه انداختی سلطان ، بریم ناهار بخوریم که حسابی گرسنه ام. بابا خندید و گفت : ای وروجک شکمو ، نمیشه باید صبر کنی ، بهرادم قراره ناهار اینجا باشه. _ ای بابا ، این چرا دست از سر ما بر نمیداره ، مگه زن نداره ؟ سر و تهش رو بگیری اینجاس! صدای بهراد از پشت سرم اومد : _اولا سلام ، دوما مگه جای تو رو تنگ کردم وروجک ؟ ناراحتی دیگه نیام. خنده ای کردم و با لودگی گفتم : ای بابا شنیدی ؟ حالا غصه نخور ، سر جهازی هستی دیگه کاریت نمیشه کرد. اومد جلو و موهام رو بهم ریخت و گفت : والا من میترسم تو سر جهازی من و نازی بشی! شیطون گفتم : اون که شک نکن !
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...