رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ملکه ارواح

مدیر ارشد
  • تعداد ارسال ها

    282
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    11
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط ملکه ارواح

  1. قسمت اول"پیچک‌عشق" ی چیز هایی هست فقط برای خوده ادمه فقط فقط‌برای تو ساختنش نمیشه با کسی قسمتش کرد انگار قسمتش‌کنی دستمالی میشه مثل بچه گیمون که یه عروسک رو خیلی دوست داشتیم و با کسی راه نمیومدیم‌که بدیم دستش تا باهاش بازی کنه و یا وقت بگذرونه مثل دوست داشتن تو که ه بار‌که می‌بینمت مثل روز اول قلبم آخ قلبم‌جوری تو سینه مگبرای تو میتپه که یه صدای گوش نوازی رو ایجاد میکنه مثل صدای گیتار مثل نت سُل که بهتره بگیم‌نت سُل قلبم میدونی من‌خیلی حسودم به قدری حسودم‌که هیچ زاویه ای نمیزارم که بخاد نفر سوم وارد این دوست داشتن بشه ی چیز هایی فقط برا خوده ادمه نه میشه دست کشید ت میشه بخشید نه میشه بیخیال شد مثل وجود تو آخ از‌وجود تو نگم حتی با اینکه کیلومتر ها از من‌فاصله داشته باشی بازم‌دورترین‌نزدک منی دورترین‌نزدیکی که حاظرم جونمو براش بدم میدونی؟! راستش تو خیلی بدی اونقدر بدی که حتی خودمم‌نفهمیدم به خاطر عشقت عوض شدم شدم یه دختر خانوم‌ ی دختری که دیگه چشمام هرکس یو ناکسی رو‌نمی‌دید فقط قفلی زده بود رو چشای ناز مشکی‌رنگ تو به قول مادر بزرگم: عشق که صدا نمیکنه مادر یهو میاد عین‌پیچک دور قلبت‌میپیچه و تو وقتی متوجه میشی که قلبت داره از دوری و دلتنگی یارت خفه میشه قلبت دستو پا میزنه تا خودشو نجات بده ولی‌متاسفانه تو هوایی‌ک یارت‌نیست‌جان میده. فقط خواستم بگم با تموم اینا خوبم حالم خوبه یه جورایی به قول شاعر زندگی ترکم‌کرده بود که زندگی اوردی چقدر خوبه که حالمو خوب میکنی چقدر خوبه که هوامو داری چقدر خوبه که مثل پدر ها غر میزنی مراقب‌خودم باشم‌تا جیزیم‌نشه و یا صدمه ای بهم‌وارد نشه انگار عقل و قلبم اینبار دست تو دست هم دادنو و میگن ببین .. دمت گرم این خودشه ها! نکنه اینو ول کنی نکنه بری تنهاتر از این بشی لعنتی این‌خود زندگیته ها اینبار تا تهش برو با این من و عقلت هم اینبار ب خاطر این ادم و حس دوش داشتنت تو نسبت ب این ادم تسلیم شدیم و کم اوردیم .. نکنه یه وقت دلخورش کنی ها همینه.. یارت همیشگیت اینه.. آخ که جقدر دوست دارم محکم بغلم بگیرمت و موهایی‌ک‌روشون‌حساسی‌حسابی باهاش ور‌برم‌و بهم‌بریزم‌که عین پسر‌بچه های تخس اخم‌کنی تهش با ی لبخند عمیقی که‌رو لب هامه و باعثش تویی بگم: - ببین من خیلی دوستارما!
  2. <جان جانان> قسمت سوم: سلام دکتر، خوبی؟ خوشی؟ رو‌‌به‌راهی؟ من باز اومدم تو این اتاق بی درو پیکر و حوصله سر بر تو، خدایی چرا برنمی‌داری یه رنگ‌و لعابی به این اتاق بدی؟! می‌دونی، اگه الان جان جانان اینجا بود این اتاق رو بهشت کرده بود. اون حتی با اومدنش تو زندگی من، بهشت ساخت چه برسه به یک اتاق چند متری. می‌دونی دکتر، جان جانان شبیه این آدم‌ها نبود، دوست داشتنش شبیه این آدم‌ها نبود؛ الان با خودت میگی مگه دوست داشتن آدما چه شکلیه که این حرف رو میگم، نه؟! بزار واست بگم... آدمای دیگه دوست داشتنشون الکیه، از روی هوس هست؛ ولی دوست داشتن جان جانان این شکلی نبود؛ اون مثل باباها مراقبم بود که چیزیم نشه، که اگه زمین خوردم‌ کمکم کنه بلند بشم، اگه زخمی شدم، خودش زخمم رو باند پیچی کنه و مرهمی بشه روی دردهام، ولی... نمی‌دونم چرا ولی یه شب دلش با دلم بد شد، انگاری یه طوفانی به پا شد و حسودعا چشممون زدن. بهش خیلی گفتم‌ها! گفتم نکن گفتم این آدم‌هایی که اسمشون رو گذاشتی رفیق و اینارو به من ترجیح دادی یه روزی یه جایی تو رو به گریه می‌ندازن، اونوقت با خودت میگی اون بود این کارو نمی‌کرد، اون بود بغلم می‌کرد، درکم می‌کرد. ولی خب گوش نکرد، گفت من می‌خوام از آدم‌ها دورش کنم، من هم کم‌_ کم چیزی‌ نگفتم و گذاشتم خودش بفهمه؛ ولی خب، نفهمید... بهش گفتم یا اون‌هارو بزار کنار و دورشونو خط بکش یا میرم و اون رفتن من رو از گذشتن بقیه راحت‌تر دید! به خواسته‌اش احترام گذاشتم دکتر؛ با اینکه می‌دونستم بعد رفتنش دیگه هیچ وقت خوب نمیشم... با اینکه می‌دونستم نباشه غم دلم هیچ وقت تموم نمیشه؛ ولی رفتم، رفتم‌ که ثابت کنم کسی که ترسید اون بود کسی که جا زد اون بود، که حتی من حاضر بودم جدا از عشق خودم؛ عشق بیشتری بزارم روی میز که فقط کنار هم دیگه باشیم. نگاهش نکن الان دوسم نداره‌ها، یادمه یه روزِ سرد پاییزی، که بارون شدیدی داشت می‌بارید؛ هوا رو کلا مه گرفته بود و بوی چوب و خاک بارون خورده همه جا رو فرا گرفته بود؛ دست تو دست هم داشتیم زیر بارون‌ می‌رقصیدیم. اون هی غر می‌زد که من بدنم ضعیفه، مریض میشم؛ اما نمی‌تونستم از بودن باهاش، از عطر تنش، از گرمای دستاش، از اخمی‌ که بابت نگرانی از سلامتی من بود بگذرم. اون شب من‌ مریض شدم و چقدر جان جانان حرص می‌خورد؛ هی غر می‌زد و می‌گفت: «دِ آخه جوجه؛ مگه بهت نگفتم نریم زیر بارون خیس بشی مریض میشی، ها؟ اگه تو یه چیزیت بشه من می‌خوام چه خاکی توی سرم‌ بریزم؟ چرا آدم نمیشی تو اخه، شبیه دختر بچه‌های کوچولویی هستی که باید عین باباها مراقبت باشم که کار دست خودت ندی دختر خوب!» اصلا دوست داشتن جان جانان خیلی خاص بود؛ دوست داشتن جان جانان وطنی بود برای منی که غربت زدگیم از دور پیدا بود. جان جانان تمام تار و پود من برای ادامه این زندگی بود دکتر؛ هنوز هم هست! فرستنده؟! < از دلدار به دلشکن> تاریخ؟! <یک هزار و سی‌صد و سوم برج یازدهم روز چهاردهم ساعت دو و بیست و دو دقیقه بامداد.> نگارنده؟! < سحر تقی‌زاده >
  3. عزیزم رنگ‌مبارکه

    1. shirin_s

      shirin_s

      میسی عزیزم💞

  4. <جآن جانان> قسمت دوم: دکتر، می‌دونی بعضی شبا که میای تو اتاقم؛ مثل همین امشب، از من می‌پرسی چرا نمی‌خوابی و از پنجره به آسمون تیره که چیزی جز تاریکی نصیبت نمیشه زل میزنی. خیلی حرف‌ها دارم بگم‌ها، ولی خب کلمه‌ای برای بیانش پیدا نمی‌کنم... تو که دیگه غریبه نیستی، بعد شیش ماه شدی جزوی از ما، راستش رو بخوای بعضی وقت‌ها زورم به غمی که تو دلم هست نمیرسه... یه شب‌هایی خیلی تیره و تاریکه، خیلی سنگینی می‌کنه روی قلبی که به هزاران قطعه‌ی ریز تبدیل شده، ولی من می‌ترسم بخوابم، اگه دلیلش رو هم بپرسی تنها چیزی که دارم بگم واست اینه که من‌ می‌ترسم بخوابم و توی خواب بمیرم و نتونم دیگه جان جانان رو ببینم. می‌دونی دکتر این غم‌دل هم دلیل های خاص خودش رو داره‌ها... مثلا مجبوری از چیز هایی که دوست داری دست بکشی و برای همیشه رهاشون کنی... مثل عروسک محبوب بچگیمون، که از بس دوسش داشتیم و روش حساس بودیم، حتی دست کسی نمی‌دادیمش که کثیف یا دستمالی نشه و فقط برای خودمون بمونه، اما وقتی بزرگ شدیم همون عروسک‌ محبوب هم روی طاقچه‌ی خاطرات قدیمی رفت. جان جانان هم شد یکی از این غم های بزرگ دلم، دکتر نبین دیوونه‌ام، میگم، می‌خندم ولی خب همش رُل قوی‌ای که یاد گرفتم بازی کنم تا کسی غم چشامو نبینه... جان‌جانان با اینکه دوستم داشت ولی زخم کاری‌های بدی رو روی روح و تنم حک‌ می‌کرد، هیچ وقت نشد برای یک بار هم شده من رو نسبت به بقیه افراد و آشنا‌هاش ترجیح بده، همیشه بقیه رو ترجیح داد. من هربار بخشیدمش دکتر، ولی با هربار بخششم، ذره‌_ ذره حسم کشته و نابود شد، ولی جان جانان متوجه نشدها! من همیشه سعی کردم بجنگم، چیزی که دوست دارم رو نگه دارم اما زورم به جنگی‌که کسی جز من جنگنده نبود، نرسید... اره من دوستش داشتم، اتفاقا هنوزم دوسش دارم، می‌دونم هر حرفی بگه، حتی تظاهر کنه که بی من می‌تونه دروغه! دکتر من جان جانان رو می‌شناسم، اون بی من نمی‌تونه. دکتر می‌زاری برم ببینمش؟! دلم قد قلب کوچیک گنجشک، واسش تنگ شده، ولی باید برم لباس بخرم‌ها، یهو برنداره بگه با لباس های بی‌ریخت تیمارستان اومدی دیدنم بقیه دیدنت و حیثیتم رفت! باید برم خوشگل موشگل کنم، عطر همیشگی جان جانان رو از روی طاقچه بردارم بزنم به مچ دستام که تنم بوی تنش رو بده، اخه اون همیشه جفت دستامو می‌گیره و می‌بوسه... راستی دکتر، دیروز اون‌‌ پرستار بد‌اخلاقه هستا، اومد با زور بهم ارامبخش زد که جان جانان رو صدا نزنم انقد نگم: جان جانان و جهانم، بیا دیگه دلم برای دیدن صورت ماهت یه ذره شده، لامروت! یکمی رحم داشته باش این قلب بیمار و ضعیف من طاقت دوری از تورو نداره ها؟ بیا واس من ناز نکن که ناز‌کِش خوبی نیستم، نه اینکه ناز قشنگ تورو نکشما، نه فقط بیا که حتی راضی‌ام به یه نگاه از دور که آروم بگیرم' نه دکتر، نه نکن، نکن... باز این آرامبخش های لامصب رو روانه رَ‌گ های من نکن، بزار تنها امیدی که واسه زندگی دارم یادم بمونه، بزار یادم بمونه جان جانان تنها کسیه که دوسم داره، که یادم بمونه عین بچه‌ای‌ام که اگه وسط شلوغی دست‌هامو ول کنه گم میشم و می‌میرم! فرستنده؟! <از دلدار به دلشکن> تاریخ؟! یک هزار و چهار و صد و سوم روز سیزدهم ماه یازدهم زمستانی ساعت دو و بیست و چهار دقیقه بامداد. نگارنده؟! < سحر تقی‌زاده >
  5. نام اثر: چهار‌صفر نام نویسنده: سحر تقی‌زاده مقدمه: می‌خواهم اگر مُردم بگوییم؛ مرا در گودال های ترقوه‌هایت چال کنند و یا مرا بسوزاند و خاکسترم کنند، داخل عطری که عاشقش هستی بریزند با هر بار استفاده از آن عطر عین حریری بر روی تنت حک شوم و هیچ گاه بوی این عطر از تنت پاک نشود. یا بگویم اگر‌مردم موهایش را بتراشید و نگذارید جز من دست هیچ دختری بر تار های مویش بخورد و آنهارا بهم بریزد.
  6. نویسنده: سحر تقی‌زاده نام اثر: جان جانان ژانر: تراژدی| عاشقانه ویراستار: زهرا بهمنی مقدمه: ای که جان و جانان و جهان من هستی، حال که از نبودنت زمان زیادی می‌گذرد، مجنونی شده ام ناب که همانند نوشیدنی کهن قدیمی که ارزشش بسیار است؛ قدحی‌پر بکن و سر بکش شیره جان مرا که دیگر طاقت‌فرسا شده‌ایم. < جآن‌جآنآن > قسمت اول: دِ نکن دیگه دکتر تو که می‌دونی من حالم خوبه!بی‌خودی مشت‌مشت قرص می‌ریزی تو این شکم وا مونده ما؛ بعد از چیزی هم سر در نمیاری میگی خوب میشی؟! من خوبم ببین؛ حرف میزنم، می‌خندم، غذا می‌خورم دیگه چی می‌خوای؟! هعی آدمات میان ساعت پنج صبح منو از پشت بوم این تیمارستان لعنتی میارن تو اتاقم حبسم می‌کنن؛ بعد وقتی می‌پرسم چرا؟! میگن تو دیوونه‌ای، من یه پرنده‌ی آزادم، باید برم، باید پرواز کنم اگه نزاری، اگه توی این قفس لعنتی حبسم کنی، پرواز کردنمو یادم میره‌ها بعد بهم نگی برو که رفتنو بلد نیستم. آخه دست خودم نیست، به جایی عادت کنم، رفتن برام سخت میشه، آزار دهنده میشه انگار شیره‌ی جونم رو ذره‌_ ذره می‌گیرن... دکتر، یک چیزی بپرسم جون ننه‌ات راستش رو میگی؟! من یادمه از خونه زدم بیرون، بعد انقدر با سرعت رفته بودم که با ماشین کوبیدم به تیر برق، چشم‌هام رو که وا کردم دیدم تو بیمارستانم. بعد از اون هعی از همه می‌پرسم، از آدم‌هایی که اینجا هستن‌ها میگن من رو اینجا ول کردن و رفتن... راست میگن دکتر؟ اخه مگه میشه یه ادم به این گندگی، کسی رو نداشته باشه که حتی شده برای پنج دقیقه بیاد بهش سر بزنه؟! یعنی من بمیرم هم کسی خبر دار نمیشه؟! نمیان من رو ببینن که خوبم؟ یا نه، اصلا زنده‌م یا مُرده؟! اصلا... اصلا دلشون برای من تنگ نمیشه؟! نکنه ادم بدی بودم و یادم نمیاد؟ نکنه دل کسی رو شکوندم؟! یا این‌هایی هم که اینجا عصر ها با من میان حیاط هم دیوونه هستن؟ اخه وقتی از جان جانان براشون میگم بهم می‌خندن و میگن توهم زدی. آخه من کجا توهم میزنم؟ مگه میشه یکی وجود داشته باشه، بعد بگن نه همچین چیزی نیست و وجود نداره؟! مگه میشه یادم بره حرفای قشنگش رو که واسم می‌زد؟! می‌دونی دکتر، تو جان جانان رو نمی‌شناسی، یه بار وسط پاییز دست من رو گرفت و برد میدون انقلاب، اخه اونجا یدونه کتابخونه هست که خیلی قشنگه... پله‌های چوبی داره، وقتی وارد میشی یدونه زنگوله‌ی قشنگ داره که با برخورد در به زنگوله صدای قشنگی تولید میشه، صاحبش یه پیرمرد مهربونیه که ما رو می‌شناسه، وقتی رفتیم اونجا مارو برد جای همیشگیمون که سمت پنجره بود، بارون هم می‌بارید شهر خیلی قشنگ تر دیده‌ میشد، انگار هرچی بدی و تیره‌گی توی دل مردم بود رو می‌شست و می‌برد. اون روز بارون اونقدری بی‌رحمانه بود که حس می‌کردم الان از ضربه‌های محکمِ برخورد قطره‌ها، شیشه بشکنه، وقتی نشستیم پیرمرد مهربون مثل همیشه واسمون چایی با عطر و طعم بِه و لیمو اورد که کنارش از اون کلوچه‌های دارچینی خیلی خوشمزه بود. آدم حس می‌کرد با ترکیب این دوتا خوراکی، دقیقا وسط بهشته. اون روز جان جانان باهام خیلی حرف زدا، گفت دوسم داره، گفت هیچ وقت نمی‌تونه بدون من زنده بمونه... بعد از جاش بلند شد اومد رو‌به‌روم نشست، دستش رو اروم‌ گذاشت رو قلب پر تلاطم بیقرارم که حس می‌کردم کم مونده از قفسه‌ی سینم بشکافه و بیاد بیرون؛ سرش رو کمی بلند کرد‌که بتونم ببینمش، آخ دکتر... آخ! همونجا بود که دل و ایمونم رو به چشم‌هاش که همرنگ آسمون شب تیره بود باختم، بد هم باختم لبخندِ گوشه لبش از مضطرب بودن من نقش بسته بود که حاضر بودم نصف عمرم رو بدم تا اون همیشه لب‌هاش خندون باشه، چشم‌هاش رو آروم باز و بسته کرد و شعری که همیشه واسم زمزمه می‌کرد رو باز گفت: - تا آخر عمر درگیر من خواهی ماند اما... تظاهر می‌کنی که نیستی... مقایسه تورا از پا درخواهد آورد و من می‌دانم که به کجای قلبت شلیک کرده‌ام! فرستنده؟! 'از دلدار به دلشکن' تاریخ؟! هزار و چهار و صد و سوم؛ ماه یازدهم روز دوازدهم سرد زمستانی ساعت صفر دو و صفر دو بامداد. نگارنده؟! ' - سحر تقی‌زاده '
  7. سلام بانو@_@

    سوالی داشتم...

    چند پارت رمان باید تایپ شده باشه که برای درخواست به انتقال تالار برتر درخواست بدیم؟

    1. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      درود بانو ۳۰ پارت عزیزم

    2. ملکه ارواح

      ملکه ارواح

      مچکرم عزیزم 

    3. سادات.۸۲
  8. درود وقت بخیر نویسنده عزیز لطفا رمانتون رو به ده پارت برسونید بعد درخواست بدین باز
  9. درود وقت بخیر‌نویسنده عزیز لطفا با بنده خصوصی بزنید
  10. <نخ‌کش>

    به خودم آمدم و دیدم دیر شده بود، خودم را سنگ پای کسانی کرده بودم‌ که حتی ارزش یک لحظه بد اوقاتی مرا نداشتند.

    دیر شده بود برای بازگشتن به منی که دیگر شوق چیزی را نداشت، به یاد دارم هنگامی که کودکی خردسال و بی‌گناهی بودیم، بی‌بی جان همیشه مارا در ایوان خانه کاه‌گلی‌اش میهمان می‌کرد و قشنگ‌ترین سخنان را به زبان می‌اورد که حال به این نتیجه رسیده‌ام‌که منظور بی‌بی چه بوده است..

    "می‌دونی روله جان، این آدم هایی که می‌بینی، هیچ‌ کدامشان قرار نیست همیشه پیشت باشن ننه، سعی کن هیچ وقت به موندن کسی دل نبدی که ویرون میشی ننه، اگه بره انگار قلبت یه تکه پارچه کهنه شده که گیر می‌کنه به دکمه پیرهنش و با دور شدن اون از تو، کم‌کم قلبت نخ‌کش میشه و به یک تار نخ می‌رسه که نمی‌دونی اون‌ نخ رو خودت ببری یا بزاری همینجوری آخرین چیزی باشه که تورو به اون وصل می‌کنه..."

    حال می‌دانم که اگر اخرین‌ تل نازک نخ را ببرم، نفس خودم را نیز همراه با آن نخ به خاک سردی خواهم‌برد که حتی آمدنت نیز فایده‌ای برای زنده شدنم‌نخواهد داشت...

    اما این را نیز‌ می‌دانم که اگر آن را نبُرَم، از درد فراق و دوری خودش کهنه و پوسیده و در آخر قطع خواهد شد.

    حال که نیز‌ نمی‌دانم آن یک تکه نخ را ببرم یا نبرم، تمامی عکس های سیاه سفیدمان را آتش می‌زنم که هیچ‌گاه هوس خیره شدن به چشمانتان و لبخند عمیقی که بر روی لب‌هایم نقش دارد بر سرم نزنم تا ویران تر از آن چیزی که هستم نشوم.

    تمامی خاطراتمان که گویی یک‌کتاب پوسیده قدیمی ارزشمند هست را نابود خواهم کرد؛ زیرا که با هربار مرور ان کتاب، کلفت تر می‌شود، گویی که تمام احساس جهان در میان تکه‌های کاغذ و واژه ها مانده است.

    به راستی عکس و خاطراتمان را نیز وصل آن یک تکه نخ می‌کنم، ببرم نابود خواهد شد، نبرم نابود خواهم شد...

     

    _از دلدار به دلشکن

    تاریخ؟!

    *یک هزارم‌و چهارصد و سوم برج یازدهم روز پنجم یک بامداد*

    1. ملکه ارواح

      ملکه ارواح

      بداهه شد👩‍🦯

  11. خب خب بریم برای اعلان نفرات مگه نه؟! شیطونه میگه همه جوایز رو بگیرم واسه خودم ولی خب چون دختر گلی هستم‌، میدم به شما عشق کنید نفر اول: @shirin_s نفر دوم: @Kahkeshan نفر سوم: @Teimouri.Z بچه ها توجه کنید که من‌گفتم ادامه دیالوگی که من میگم رو ادامه بدید! اما شما از دیالوگ؛ دیالوگ های دیگه در اوردین... برای همین از این‌جهت بررسی شده و ممنونم از همه شماها که شرکت کردین باید بگم به این زودی ها دوباره یه چالش دیگه ای برگذار خواهد شد. تا اون موقعه بوس به چشم های زیباتون با تشکر از تمامی نویسندگان و مدیریت سایت: @nastaran
  12. درود وقت بخیر بانو بخش نظارت درخواست ناظر بدین‌شما بی زحمت برای رمانتون

  13. خب خب بچه ها تاپیک بسته شد منتظر اعلام بنده ها باشید🌱😃
  14. پارت پنجم: گلوله‌های اسلحه را چک کردم و دوباره خشاب را سر جای خود قرار دادم؛ بی توجه به حرف گندم و غر زدنش، روی پنجره نشستم و و به عقب چرخیدم! همین که یکی از چشم هایم را بستم، حرف رئیس بزرگ داخل ذهنم تداعی شد. " وقتی این‌ ماشه لعنتی، انگشتت روش لغزید و درنگ کردی بدون باختی! چشمتو ببند و شلیک کن، که اگه تو نکنی طرف مقابلت برای کشتن تو امتیاز می‌گیره!" سخت بود؛ اینکه هم گلوله را به هدف بزنم و خودم ر روی یک تکه فلزی ثابت نگه دارم. با هرتکانی که ما‌شین می‌خورد و یا گلوله‌ای شلیک می‌شد سعی می‌کردم که حواسم را هیچ گونه پرت نکنم. نفس عمیقی کشیدم که از سوز سرما زخم دستم گز‌گز کرد، اخمی کردم و دندان قرچه‌ای رفتم، عوضی ها درست با دستی که نشانه و شلیک می‌کردم گلوله زده بودند. همین که خواستم شلیک کنم گندم ماشین را به سمت دیگری هدایت کرد که کفرم در آمد. - گندم! لعنتی به خودت بیا تو همونی هستی که مسابقات رالی رو با کمترین تلتشش می‌بره! سعی کن بدون اینکه این ور اوت ور بری مستقیم برونی نیوفتم. تلنگری برای او که می‌دانستم آدم‌مظطربی هست نیاز بود که به خودش بی‌آید. دوباره هدف کردم سعی کردم با در نظر گرفتن لرزش ماشین و چراغ های روشن اوتوبان خیس که حاصل باران شدید یک ساعت گذشته بود، که با سرعت یکی پس از دیگری گذر می‌کردیم و باعث سرگیجه‌ام شده بود، به لاستیک‌های ماشین‌ها که دنبالمان بودند شلیک کنیم. دم عمیقی از هوای خاعک باران خورده میهمان ریه‌هایم کردگ و با ارامشی خالص ،پوزخندی زدم و با شلیک کردن و خودن گلوله به هدف ماشین به سمت دره منحرف شد، این از اولین شکار! نوبت ماشین بعدی بود که گلوله‌ای از نزدیکی گوش‌م رد شد، فقط برای لحظه‌ای نفس در سینه‌ام تنگ شد. وقتی فاصله ماشین ها با ما کم شد، گندم مجبور شد ماشین را زیگ‌زاگی براند که گلوله‌ای به لاستیک‌ها برخورد نکند نخوره، همین که دوباره هدف گرفتم و خواستم شلیک کنم؛ با احساس درد و خیسی لزجی در بازو‌یم که حدس می‌زدم خون باشد؛ کمربند ایمنی ماشین را گرفتم تا از پنجره به بیرون پرت نشوم. چشن هام رو بستم تا صدای فریادم گندم را نترساند، بریده بریده نفس می‌کشیدم و عرق سردی بر کمرم جاخوش کرده بود، شک ندارم که اگر آیینه‌ای رو‌به‌رویم بود رنگ زرد صورتم را به نمایش می‌گذاشت، اما من مهم نبودم، من حتی اگر اینجا می‌مردم مهم نبودم ولی گندم اینجا بود. بی توجه به دردی که داشتم دوباره فقط با شلیک یک‌گلوله دیگر به لاستیک تنها ماشینی که دنبالمان می‌آمد را نیز جاده منحرف کردم‌. از پنجره که به سختی به داخل ماشین برگشتم اشک در چشمانم حلقه بسته بود، از یک طرف گلوله‌ای که در بازویم بود و از طرف دیگر زخم عمیق کف دستم که موقعه درگیری با ان دو شخص به وسیله چاقو بریده شده بود حس می‌کردم توان باز نگه‌ داشتن چشمانم را ندارم اما دم نزدم که مبادا گندم نگران نشود. همین که گندم از آیینه دید رد کا کسی پشت سرمان هست یا نیست با خوشحالی دنده را عوض و خنده‌ای کرد و گفت : - ایول داری رفیق ایول. لبخند بی‌جانی زدم و سرم را به صندلی تکیه دادم و تا راه مخفی‌گاه هیچ صحبتی میانمان رد و بدل نشد. و وقتی هم که رسیدیم ویلا تا الان مورد بازخواست سرهات و بقیه بودم تا این دقیقه.‌.. پوفی کشیدم و با برداشتن موبایلم، ایمیلی با محتوای : - بازی جور کن برام! سودش قشنگ باشه. به آرون فرستادم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم چشمانم را بستم و خوابیدم‌. صبح بعد از اینکه بیدار شدم؛ به سرویسی که داخل اتاقم بود رفتم و بعد از اتمام کارم شانه‌ای که روی میز آرایشم بود را برداشتم. موهایم ر اشانه کردم، تقریبا تا پایین تر از باسنم قدشان رسیده بودند؛ با اینکه دست و پاگیر بودن اما دلم نمی‌آمد که که حتی یک‌ ثانتی از آنها را کوتاه کنم‌. بعد از زدن مرطوب کننده و ویتامینه لب از پله‌ها راهی طبقه پایین شدم که دیدم بچه ها سر میز در حال مشغول صحبت کردن و خوردن هستن. اولین نفر اورهان بود که متوجه نزدیک شدنم به میز مشکی رنگی که بی شک سلیقه من بود شد و با صدای تقریبا بلندی گفت: -خوبی قلب اورهان؟ لبخندی به حرفش زدم‌؛ نزدکیش شدم و با اینکه می‌دانستم خوشش نمی‌اید، موهایش را بهم ریختم و کنارش جای گرفتم و گفتم: - خوبم، خوبی؟ با اخم مصنوعی که روی صورتش به خاطر بهم ریختن موهایش ایجاد شده بود، دستش را نزدیک صورتم کرد و تا من خواستم عقب بکشم دیر شده بود، بینی‌ام را طبق عادت همیشگی‌اش گرفت و فشار داد و گفت: -خوبم فرفری..
  15. چرا با تصور بوسه این دوتا نیش‌من وا شد 🗿🤣

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      🤭🤣🌻بس کن سینگلعلی

    2. ملکه ارواح

      ملکه ارواح

      نهههه 

      کات بای قهر شدم اصلا🗿💔

  16. نسترن🗿🤌

    پارت اول پرتقال کال 

    دختررر حواس پرتی کردیا بعضی جاها رو جک کن

    از تو بعیده از نسترن بعیدههه

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 1
    2. ملکه ارواح

      ملکه ارواح

      یه جاهایی اره

      یه جاهایی کلا اضافی بود

      حریمم چسبونده بودی

    3. nastaran

      nastaran

      چک میکنم توی جمع نوشتم تمرکز نداشتم

    4. ملکه ارواح

      ملکه ارواح

      اره ی‌‌نگاهی بکن

  17. نویسنده عزیز در صورت پاسخگو نبودن درخواست شما رد خواهد شد🌱 @QAZAL
  18. درود وقت بخیر‌نویسنده عزیز با بنده خصوصی بزنید
  19. درود وقت بخیر‌نویسنده عزیز لطفا با بنده خصوصی بزنید
  20. ملکه ارواح

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    سحر ۲۰ ارومیه🌚
  21. درود وقت بخیر‌نویسنده عزیز لطفا با بنده خصوصی بزنید
×
×
  • اضافه کردن...