رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ملکه ارواح

مدیر ارشد
  • تعداد ارسال ها

    282
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    11
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط ملکه ارواح

  1. درود و وقت بخیر نویسنده گرامی چنانچه انجمن نودهشتیا را برای مصاحبه دادن انتخاب نموده‌اید از شما متشکریم، لطفا به تمامی سوالات زیر پاسخ بدهید. ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! از ۱۸ سالگی نوشتن رو شروع کردم و اولین رمانم "مرداب" بود. ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! توی سبک‌های مختلفی می‌نویسم، ولی اگه بخوام صادق باشم، تخیلی و فانتزی رو یه جور خاص دوست دارم. یه حس عجیبی به این سبک دارم و بیشتر داستانام توی همین فضا شکل می‌گیرن. ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! هدفم اینه که یه نویسنده بزرگ بشم. نوشتن برام یه آرامش عجیب میاره، یه چیزی که توی هیچ کار دیگه‌ای نیست. ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! چون درونگرام، نوشتن شده راهی که بتونم احساساتمو بیان کنم. ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. از کتابایی که نوشتم، می‌تونم به "گرگ تبعیدی"، "چرخ دنده‌ی تقدیر"، "الهه‌ی حب و القب"، "مرداب"، "پیوند خاص هفت آسمان"، "برای ادامه زندگی‌ام نور باش"، "عشق در لحظه‌های بارانی"، "سایه‌ی سنگین" و "داستان زحمت پشت هر پول" اشاره کنم. ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی می‌خوانید؟! سبک مورد علاقه‌م تخیلی و فانتزیه، دنیایی که توش هیچ محدودیتی نیست. ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! با نوشتن رشد کردم و بازخوردهایی که گرفتم رو با دل و جون پذیرفتم. نظرات و نقدا خیلی کمکم کردن که بهتر بشم. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! نوشتن توی وجودمه، نمیتونم حتی یه لحظه هم کنارش بذارم. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! چیزی که از نوشتن می‌گیرم، یه آرامش ناب و بی‌نظیره. ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟! هیچ‌وقت از نقدا ناراحت نشید، چون همونا باعث رشدتون می‌شن. بنویسید، انقدر که قلم خودتون رو پیدا کنید. از اشتباه کردن نترسید، چون دارید مسیر درستو می‌رید. با تشکر از نویسنده: @الناز سلمانی
  2. *درود و وقت بخیر بر شما نویسندگان گرامی انجمن نودهشتیا* چنانچه درخواست مصاحبه با انجمن را دارید زیر همین تاپیک اعلام‌ کنید؛ بعد از درخواست شما ما حتما رسیدگی خواهیم کرد. با تشکر از نویسندگان گرامی
  3. قسمت هفدهم فضای مهمانی غرق در نور و موسیقی بود، اما پشت این زرق و برق، چیزی سرد و خطرناک در کمین نشسته بود. مافیاهای قدرتمند از سراسر کشورها در این سالن جمع شده بودند، هرکدام با نگاهی که نشان از بازی‌های بزرگ‌تر داشت. ما از میان جمعیت عبور کردیم. لباس‌های رسمی و ظاهر آراسته‌مان نشان می‌داد که آماده‌ایم، اما درونمان، تنشی نامرئی جریان داشت. در گوشه‌ای از سالن، میزی دایره‌ای‌شکل با پنج صندلی قرار داشت. همان میز بازی. همان جایی که همه‌چیز قرار بود مشخص شود. نوح از قبل پشت میز نشسته بود. او قرار بود بازی کند، اما این فقط یک بازی ساده‌ی پوکر نبود. این، یک معامله‌ی پنهانی بود، آزمونی برای سنجیدن جایگاهمان میان این گرگ‌ها. پنج نفر دیگر، از قدرتمندترین مافیاهای حاضر، یکی پس از دیگری روی صندلی‌هایشان نشستند. کارت‌ها توزیع شد. نفس‌ها حبس. سرهات آرام خم شد و کنار گوشم زمزمه کرد: - این فقط یه قمار نیست، این یه سنجشه. اگه نوح ببازه، ضعیف دیده میشه. اگه ببره، وارد بازی‌های بزرگ‌تر می‌شیم. نوح آرام کارت‌هایش را برداشت. چهره‌اش مثل همیشه بی‌احساس بود، اما انگشتانش با دقت کارت‌ها را جابه‌جا می‌کردند. او از قبل می‌دانست که هیچ راهی برای عقب‌نشینی نیست. اولین دور، آرام شروع شد. شرط‌بندی‌ها بالا رفت. نگاه‌ها روی نوح قفل شده بود. نفر اول، مردی با کت سرمه‌ای، نگاهش را از روی کارت‌ها برداشت و با لحنی کشدار رو به من‌گفت: -‌ شنیدم تو تازه‌واردی، اما زیادی اعتمادبه‌نفس داری. ببینیم تا کجا ادامه می‌دی. بدون اینکه چشم از کارت‌هایم‌بردارم، لبخند محوی زدم‌و گفتم: - اعتمادبه‌نفس؟ نه... فقط بلدم چطور بازی کنم. نفر دوم خندید. او مردی ایتالیایی با سیگار گوشه‌ی لبش بود. - اینو دوست دارم... یه بازیکن باهوش. ولی ببینیم تا کجا دوام میاری. دور دوم شروع شد. تعداد ژتون‌ها کمتر و چهره‌ها جدی‌تر شدند. حالا دیگر همه فهمیده بودند که من یک تازه‌کار نیستم. نفر سوم، که مردی با ریش جوگندمی بود، کمی جلوتر خم شد. - می‌دونی تو این میز، فقط شانس مهم نیست. یه لحظه حواس‌پرتی، یه اشتباه کوچیک، می‌تونه همه‌چی رو تموم کنه.بدون هیچ تغییری در حالم، ژتون‌های بیشتری را وسط انداختم. - موافقم، برای همین هیچ‌وقت حواسم پرت نمیشه. دور سوم رسید. یکی از مافیاها کنار کشید، انگار فهمید که دیگر شانسی ندارد. حالا فقط من‌و سه نفر دیگر مانده بودیم. شرط‌ها سنگین‌تر شده بود، فشار بیشتر. گندم که کنارم ایستاده بود، دستش را مشت کرد. می‌توانستم اضطرابش را حس کنم. اگر می‌باختم فقط پول نبود که از دست می‌دادیم. اعتبار، جایگاه، حتی شاید جانمان... آخرین کارت‌ها رو شد. لحظه‌ی تعیین‌کننده. یکی از مافیاها پوزخندی زد و کارت‌هایش را روی میز انداخت. - فول هاوس! ببینیم چی داری، تازه‌وارد. همه منتظر بودند. نیشخندی زدم و آرام کارت‌ها را روی میز قرار دادم. • استریت فلاش. سکوتی ترسناک فضارا حاکم شده بود، چهره‌ی مردان دور میز تغییر کرد. کسی چیزی نمی‌گفت. نفر آخر که تا آن لحظه ساکت بود، آرام ژتون‌هایش را کنار زد و گفت: - جالبه... شاید باید بیشتر حواسمون به شما باشه. سرهات کنارم لبخند محوی زد و با غرور لب زد: - بازی تازه شروع شده. و من می‌دانستم که این فقط یک برد ساده نبود. این، قدم اول در دنیایی بود که دیگر راه برگشتی نداشت.
  4. ملکه ارواح

    باید و نباید های گویندگی

    اگه بخواهیم باید و نبایدی مثل همه کارها بیاریم باید بگم‌که نباید‌های گویندگی نیز وجود داره! -پرهیز از خوردن آب یخ و یا داغ قبل ظبط آثار. - پرهیز از استعمال دخانیات. - پرهیز از خوردن ادویه جات تند. - پرهیز از ظبط آثار بدون گرم کردن صدا( باعث پیری زود رس صدا هم می‌شود) و باید های گویندگی! - فاصله دادن ۲۰ ثانت میکروفن گوشی از دهان! - انجام تمرینات گرم کردن صدا(ضروری) - حتما قبل ظبط آثار یک لیوان آب ولرم نوشیده شود که باعث از بین رفتن چسبندگی دهان می‌شود. - حتما چندین بار از روی متن تمرین کرده باشید. - خواندن هر متن با حس آن: خشم؛ تنفر؛ گریه و زاری، خوشحالی و ...
  5. حالا‌که هم پیرنگ‌و هم ژانر رو انتخاب و حل‌ کردین؛ می‌رسیم به قضيه خلاصه.. خلاصه: اگه بخام خلاصه براتون بگم که هم‌مفید باشه و هم منظورم رو برسونم میگم‌که خلاصه تشکیل شده از چند خطی کل‌رمان شما هست. که با توصیف خلاصه می‌تونید کاری‌‌بکنید که خواننده شیفته رمان شما بشه و یا کاری‌ بکنید خواننده بدون خوندن‌‌ رمان از‌کنار‌نوشته شما بگذره. خلاصه باید جوری باشه یک روایت کلی از کل‌رمان شما رو نشون بده اما نه بردارید قضیه و ایده کلی رو توضیح بدین‌که همون اول خواننده کل رمان رو حدس بزنه.. مثلا میتونید یک اتفاق و یا تیکه از‌ پارت رمانتون رو قرار بدین و یا دلنوشته از نوشته های خودتون و یا نویسنده های معروف استفاده کنید.
  6. حالا که شما پیرنگ دستتون هست می‌رسیدم به سراغ انتخاب ژانر مربوط به موضوع رمانتون که من این پائین براتون‌می‌نویسم: _ژانر عاشقانه _ژانر طنز -ژانر غمگین -ژانر تراژدی -ژانر پلیسی -ژانر جنایی ( همون‌مافیایی ایناس دیگ ژانر مافیایی برندارید بزنید.) -ژانر اجتماعی -ژانر فانتزی -ژانر تخیلی -ژانر روانشناسی -ژانر ترسناک -ژانر‌اروتیک -ژانر‌فرهنگی -ژانرجاسوسی -ژانرعلمی که شما می‌تونید بستگی‌ به چیز یکه می‌خوایید بنویسید ژانر انتخوب کنید. #رمان‌نویسی
  7. رمان نویسی: اول اینکه باید بگم شما خدای نوشتتون هستید. همونطور یکه یک شخصیت رو با تمامی عقاید و اخلاق خلق می‌کنید، همونطوری که یک شخصیت رو با تراژدی رو‌به‌رو می‌کنید، همونطوری که یک شخصیت رو می‌کشید! اما.. اگه بخاییم از اول شروع کنیم می‌رسیم به بحث( پیرنگ،ایده ) شما فرض کنید که یک‌معمار و یا مهندس هستید، ولی برای ساخت یک ساختمان و یا خانه نیاز به یک طراحی و یا بدنه اصلی یا بهتره بگم همون ایده رو نیاز دارید که با توجه به اون جلو برید و خطایی ازتون سر نزنه. وقتی شما پیرنگی نداشنه باشید می‌تونید بنویسید اما خب فوقش ۱۰ قسمت بتونید برید جلو، اما یهویی قفل می‌کنید و چیزی به ذهنتون خطور نمیکنه که بنویسید، گیج می‌شید و رمان نصفه می‌مونه! پس قدم اول و اصلی پیرنگ هست.
  8. شعر نویسی یکی از شاخه های جذاب نویسندگی که طرف دار زیادی هم داره شاخه شعر نویسی، که از جمله شاعر های محبوب خودم : ابتحاج، مشیری، فرحزاد، سپهری که به شخه عاشق تک تک بیت هایی که نوشتن هستم شعر نویسی اینجوریه که شما باید تک تک بیت ها جوری با کلمات بازی کنید که وزن های اون شعر درست در بیاد مثال می‌زنم: عاشق که باشی شعر شور دیگری دارد لیلی و مجنون قصه‌ی شیرین‌تری دارد می‌بینید؟ پایان هر دو مصرع کلمه (دارد) به کار برده شده. اما یک‌مثال دیگه می‌زنم: عاشقان هم همہ‌ خوابند در این موقع شب؛ بۍ‌گمان.. یک دل ویران شده از عشق فقط بیدار است. شب، بی‌گمان، است.. واژه‌ها بهم‌نمی‌خوره، نمیگم غلطه ها نه هر دو شعر صحیح هست و به سبک ادبی نوشته شده نه عامیانه.. در چنین مواردی شعرها پایان مصراع ها یکی‌نیست و احتمال اینکه دو وزنی و یا حتی سه وزنی باشه خیلی زیاد هست. اگر‌که شما می‌خاهید توی حرفه شعر نویسی فعالیت کنید بهتون توصیه میکنم با مورد دومی که اسون تره تا مورد اولی شروع کنید که احتیاج به نقد شدن و درست و غلط دیدن دارید.
  9. ملکه ارواح

    زیر شاخه های نویسندگی

    خب دوستان ببینید نویسندگی فقط یه شاخه نیست. شما فرض کنید انتخاب رشته انجام بدی، میای تمامی رشته هارو زیر نظر می‌گیری و آخر سر رشته‌ای که دوستش داری رو انتخاب می‌کنی... نویسندگی‌هم این مدلی هست، که از جمله زیر شاخه های نویسندگی: ۱: شعر نویسی ۲:رمان نویسی ۳: داستان نویسی ۴: نمایشنامه نویسی و خیلی از موارد بیشتر‌که براتون‌توضیح‌میدم.
  10. خب گفتم‌رنگ‌نه؟! تعجب‌نکنید، هر‌ رنگی که شما توصیف‌ می‌کنید یک نماد و مفهومی دارد: _رنگ چشم -رنگ لباس -رنگ‌لوازم شخصی و خیلی چیز های دیگر شما در جای‌جای توصیفات و مونولوگ و دیالوگ ها به کار می‌برید. مثلا فرض کنید ژانر رمان و یا صحنه رمانتون مافیای هست، شما باید یا از رنگ‌مشکی یا از رنگ قرمز برای لباس شخصیت استفاده کنید حالا می‌پرسید چرا؟! چون‌ رنگ‌مشکی‌نشانه قدرته و اعتماد به نفس هست! و در اخر سعی کردم از رنگ های رندوم و معنای آنها برای شما آموزشی تأثیر گذار اجرا کنم. مثال: نماد رنگ قرمز : هیجان انگیز؛مهاجم؛جلب‌توجه نماد رنگ‌زرد: شادی اور؛ دوستانه؛ مثبت؛انرژی بخش نماد رنگ‌آبی: امن؛ قابل اطمینان؛ معتمد نماد رنگ‌نارنجی: شاد؛کودکانه؛سرگرم‌کننده؛مدرن نماد رنگ‌کرم : کلاسیک،طبیعی نماد رنگ‌قهوه‌ای: با‌ثبات؛ امن نماد رنگ صورتی: رمانتیک؛نرم؛حساس نماد رنگ‌زرشکی: گران و شیک نماد رنگ‌بنفش: پر رمزو راز؛حساس نماد رنگ‌بنفش‌کمرنگ: دلتنگی؛ ظرافت نماد رنگ‌سفید: بی گناه ساده و تمیز نماد رنگ سیاه: جدی؛ قدرتمند؛ شیک نماد رنگ‌طوسی: کلاسیک؛ آرامبخش
  11. ممنون بابت لایک ها

    ولی اگه خوندی نظرتم‌میخام🤌

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 1
    2. ملکه ارواح

      ملکه ارواح

      چرااا بچممم به این گوناهی

       

    3. Alen

      Alen

      از این آدم ها بود آتیش می انداخت بعد می گفت نکن آخر عاقبت نداره ولی دلم برای لارا سوخت این که انتقامش رو گرفت و خودش هم همراه انتقامش گرفت آنتونیو هم که باهاش ازدواج کرد شب عروسیش تو کف گذاشتش به قول معرف داماد از کف رفت😂😂😂 خیلی حال کردم، نکشت نکشت، روز عروسی رو عزا کرد. 

    4. ملکه ارواح

      ملکه ارواح

      اونم صحنه سازی ذهن مریض منه یوهاها

  12. اجازس بخش اموزش‌ نویسندگی یه چیز هایی هم‌من اصافی کنم؟

  13. درود و وقت بخیر به تمامی اعضای خانواده تیم نودهشتیا🌱 این تاپیک برای درخواست صوتی شدن آثار نویسندگان گرامی از جمله: - رمان -داستان - دلنوشته ایجاد شده است لطفا از هرگونه ارسال جز درخواست صوتی شدن آثار پرهیز کنید✨️ هزینه صوتی شدن آثار شما به صورت زیر می‌باشد: -‌رمان( پانصد هزار تومان) - داستان(سی‌صد هزار تومان) - دلنوشته( دویست هزار تومان) •خسته نباشید برای تمامی نویسندگان‌گرامی و گویدگان عزیز• (لطفا پس از ارسال درخواست بنده را تگ‌نمائید)
  14. قسمت شانزدهم سکوت خانه سنگین بود. هرکدام‌مان در فکر خودمان غرق شده بودیم، مهمانی فردا فقط یک جشن نبود، بلکه میدان بازی‌ای بود که قواعد خاص خودش را داشت. جایی که یک اشتباه کوچک می‌توانست به قیمت جانمان تمام شود. گندم روی مبل نشست، دست‌هایش را در هم قفل کرد و آرام اما پر از اضطراب گفت: - این یه بازیه؛ اما بازی‌ای که برد و باختش فقط یه کلمه نیست. ممکنه فردا شب یکی از ما، یا حتی همه‌مون، مهره‌ی سوخته بشیم. اورهان، که تا آن لحظه ساکت بود، نگاهش را به او دوخت و سعی کرد با لحنی محکم، اما آرام، امید را در دل همه زنده کند: - ما همین حالا هم توی بازی هستیم. مسئله این نیست که ازش فرار کنیم، مسئله اینه که بدونیم چطور بازی کنیم. سرهات که کنار پنجره ایستاده بود، با انگشتانش روی شیشه ضرب گرفته و نگاهش را به بیرون دوخته بود. قطره‌های باران روی سطح شیشه سر می‌خوردند، درست مثل ما که در مسیری ناشناخته، در سراشیبی سقوط قرار گرفته بودیم. با لحنی مطمئن گفت: - فقط کافیه درست مهره‌ها رو حرکت بدیم. یه بازی زمانی جذابه که بدونی کِی باید دستتو رو کنی. حرف‌هایش، اگرچه از اعتمادبه‌نفسش خبر می‌داد، اما حقیقت این بود که ما هنوز نمی‌دانستیم در آن مهمانی چه چیزی انتظارمان را می‌کشد. معامله‌ای که قرار بود انجام شود، چیزی فراتر از یک قرارداد ساده بود. این معامله، ما را وارد دنیایی می‌کرد که فقط راه ورود داشت، نه خروج. گندم به آرامی بلند شد و کنارم آمد. چشم‌هایش را به من دوخت و با صدایی که بیشتر از همیشه لرزان بود، گفت: - ما قبلاً همچین چیزی رو تجربه نکردیم. این فرق داره. نمی‌دونم باید به کی اعتماد کنیم، نمی‌دونم چی در انتظارمونه. به سختی لبخندی زدم. خودم هم نمی‌دانستم. در این بازی، هیچ‌کس از چیزی مطمئن نبود. اما باید ادامه می‌دادیم. اورهان دست به سینه ایستاد و کمی جلوتر آمد. سایه‌ی تردید روی چهره‌اش افتاده بود، اما همچنان سعی داشت ما را آرام کند: - چیزی که الان مهمه اینه که از لحظه‌ای که پامونو تو اون مهمونی می‌ذاریم، باید نقش‌مونو عالی بازی کنیم. کوچک‌ترین اشتباه یعنی مرگ. سرهات از کنار پنجره فاصله گرفت. در چشمانش چیزی بود که نمی‌توانستم بخوانم، اما مطمئن بودم که فقط او می‌داند فردا شب، چه چیزی انتظارمان را می‌کشد. - شما هنوز متوجه نشدید، مگه نه؟ این یه مهمونی معمولی نیست، این ورود ما به دنیاییه که قانون‌هاش با چیزی که می‌شناسیم فرق داره. اینجا، یا شکارچی هستی، یا شکار. حرف‌هایش مثل ضربه‌ای محکم به ذهنم کوبیده شد. سکوتی سنگین بینمان حاکم شد. هرکدام از ما در افکار خود غرق شدیم. نفس عمیقی کشیدم و به ساعت نگاهی انداختم. زمان به سرعت می‌گذشت و فردا شب، تمام معادلات تغییر می‌کرد. ما فقط برای معامله نمی‌رفتیم... این مهمانی، ورودمان به دنیایی بود که هیچ‌کدام‌مان برایش آماده نبودیم.
  15. ✅ صدای واضح و رسا: -باید تلفظ درستی داشته باشید که شنونده به‌ راحتی متوجه کلمات متون و یا الباقی چیز‌هایی که قرار است بخوانید بشود‌. ✅ کنترل نفس و فن بیان قوی: -نفس‌گیری درست(تنفس دیافراگمی) باعث می‌شود که صدای یکنواخت و قوی و رسا داشته باشید. ✅ لحن و احساس مناسب: یک گوینده خوب باید بتواند احساسات را فقط با صدا منتقل کند. مثال: - لحن غمگین و دلسوزی برای دیالوگ های داستانی و رمانی و .... - لحن عصبانی برای بلند تر رساندن و نشان دادن اوج عصبانیت - لحن آرام و روا برای خوانش مونولوگ و فی‌البداهه ها... و... ✅ توانایی بداهه‌گویی: -مخصوصاً در رادیو و اجراهای زنده، باید توانایی صحبت بدون متن رو داشته باشد(حفظ باشید). ✅ آشنایی با اصول گویندگی و صداگذاری: -مثلاً کجا مکث کنید، کجا تأکید بذارید و چطور ریتم را در دست خود بگیرید.
  16. انواع زیر‌شاخه‌های‌گویندگی: 1. گویندگی رادیویی : -اجرای برنامه‌های زنده -پادکست -اخبار -گفت‌وگوهای رادیویی 2. گویندگی تلویزیونی: -اجرای برنامه‌های تلویزیونی -اخبار -مسابقات -مستندها. 3. دوبله و‌یا صدا‌‌پیشگی: –صداگذاری روی فیلم‌ها -انیمیشن‌ها -سریال‌ها 4. کتاب‌های صوتی: -خوانش داستان‌ها - خوانش متون برای کتاب‌های شنیداری 5. تبلیغات صوتی: -ضبط صدا برای آگهی‌های بازرگانی -پیام‌های تلفنی -برندینگ
  17. گوینده کسی است که با صدا و بیان خود پیام، احساس و مفهوم یک متن یا خبر و یا روایتی را با توجه به فن بیان قوی و صدای بسیار واضح و روا به شنونده منتقل می‌کند. گوینده‌ها در زمینه‌های مختلفی مثل: -رادیو -تلویزیون -دوبله -کتاب‌های صوتی -تبلیغات -مستند -پادکست -اجراهای زنده فعالیت‌های بسزائی انجام می‌دهد.
  18. قسمت پانزدهم: وقتی که از مسیر طولانی به خانه برگشتیم درب فلزی خانه آرام بسته شد و صدای خش‌خش پاهای خسته‌ی من و سرهات روی زمین سرد حیاط طنین می‌اندخت. فضای خانه همچنان همان طور که آن‌ را ترک کرده بودیم، آرام و ساکت و سرد. گندم و اورهان که در سالن نشسته بودند، از تکان خوردن درب متوجه ورودمان شدند. نگاه‌های نگران و مضطرب‌شان گویای حالشان بود. گندم به سرعت از جایش بلند شد، در حالی که چهره‌اش از نگرانی پر بود، پرسید: - چی‌شد؟! از پادگان خبر دادن حمله شده؛ چیزیتون که نشده؟! نصف جون شدم تا برسید خونه. آهی کشیدم و به طرفش قدم برداشتم. در حالی که از شدت خستگی به دیوار تکیه می‌دادم، گفتم: - هرچی که بود تموم شد. اما حالا چیزهایی هست که باید بهشون فکر کنیم. اورهان که همچنان در گوشه‌ای ایستاده بود، با لحنی جدی ادامه داد: - حرف‌های شما رو شنیدیم. اونجا، توی پادگان، وضعیت پیچیده‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردیم. ما اینجا که رسیدیم، هنوز از خودمون نمی‌دونیم چطور باید با این قضایا کنار بیایم. سرهات که در سکوت تمام مدت به دیوار تکیه داده بود، ناگهان بلند شد و گفت: - این یه بازی مرگ و زندگی بود. اما حالا اینجا داریم یه جنگ دیگه رو شروع می‌کنیم. همه چیز در دست مافیاهاست. به نظرم باید آماده بشیم برای فردا. گندم به آرامی دستش را روی پیشانی گذاشت و آهسته گفت: - هنوز نمی‌تونم درک کنم که چرا اینطوری پیش میره. همه‌چیز خیلی سریع تغییر کرد. باید برای شب فردا آماده بشیم. احساس سنگینی در دلش داشتم، مثل دلشوره و یا اظطراب اما با صدای آرامی گفتم: - این بازی یه فرصت و یه تهدیده. هر کسی که توی این بازی قرار می‌گیره، باید آماده باشه برای اتفاقاتی که ممکنه حتی از دست خودش هم خارج بشه. نمی‌دونم چی پیش میاد، اما باید بریم و این معامله رو انجام بدیم. مافیاهای کشورهای دیگه منتظرن. گندم و اورهان به هم نگاه کردند. نگرانی در چهره‌هایشان نمایان بود. آنها می‌دانستند که فردا روزی مهم خواهد بود. روزی که ممکن است تمام سرنوشت آنها را تغییر دهد. پس از چند لحظه سکوت، اورهان به آرامی گفت: -‌ باید مراقب باشیم. بازی‌هایی که در پیش داریم، از هر چیزی که قبلاً تجربه کردیم، خطرناک‌تر خواهد بود. این چیزی که داریم واردش می‌شیم، یه بازی بی‌رحمانه است. گندم سرش را پایین انداخت و گفت: - از وقتی این بازی رو شروع کردیم، دیگه نمی‌دونم باید به چی اعتماد کنم. همه‌چیز تغییر کرده. اما شاید هیچ راهی جز این باقی نباشه. سرهات که در کنار درب ایستاده بود، با لحنی محکم گفت: - فقط باید آماده باشیم. فردا شب می‌ریم اونجا. معامله‌ای که انجام میشه، بیشتر از هر چیزی که فکرش رو کنید مهمه. فقط صدای تیک تاک ساعت در فضا می‌پیچید. فردا باید به مهمانی می‌رفتیم. مهمانی‌ای که نه فقط مکانی برای معامله بود، بلکه درِ دنیای دیگری را برای ما باز می‌کرد؛ دنیایی پر از خطر، راز و قدرت!
  19. نویسنده عزیز لطفا تا تاپیک تایید فرستاده نشده پارت گذاری نکنید

    و باید هر پارت شما با تایپ‌گوشی ۶۰ الی ۷۰ خط

    و با تایپ سیستم ۴۰ الی ۵۰ خط بشه

    مچکر

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 1
    2. هانیه پروین

      هانیه پروین

      عزیزم پارت نفرستید

      اول مدیر تایید کنه، بعد پارت گذاری می‌کنی

    3. Alen

      Alen

      حتما، متوجه شدم.

    4. ملکه ارواح

      ملکه ارواح

      بله همونطور که توضیح دادم پارت گذاری کنید البتا بعد پست تایید رمان

  20. درود وقت بخیر به پایان رسید
  21. قسمت پایانی شب انتقام: قصر دلاکروا در میان نورهای طلایی و چراغانی‌های مجلل، مانند یک رویا به نظر می‌رسید. در تالار بزرگ، مهمان‌ها در حال جشن گرفتن بودند، نوشیدنی‌ها سرو می‌شد، موسیقی ملایمی نواخته می‌شد و همه در حال خندیدن و گفتگو بودند. اما در این میان، تنها کسی که در این شادی سهمی نداشت، لارا بود. او در حاشیه‌ی سالن ایستاده بود و از پشت جام شرابش، جمعیت را زیر نظر داشت،‌ چهره‌های آشنایی که به زودی به خاک و خون کشیده می‌شدند. بازی شروع شده بود، اما هنوز کسی نمی‌دانست که پایان این شب چگونه خواهد بود. صدای آنتونیو او را به خود آورد: «عروس زیبای من، چرا اینقدر ساکتی؟» لارا سریع لبخندی زد و جامش را بالا آورد. «دارم از لحظه لحظه‌ی این شب لذت می‌برم.» آنتونیو دستش را دور کمر او حلقه کرد و آرام در گوشش گفت: «می‌دونستی از وقتی توی زندگیم اومدی، همه‌چیز برام زیباتر شده؟» دروغگو، لارا سرش را کمی کج کرد و نگاهی نافذ به چشمان آنتونیو انداخت؛ چشمانی که به زودی از وحشت گشاد خواهند شد. «منم خوشحالم که کنار توام.» آنتونیو خندید و گفت: «آماده‌ای که ملکه‌ی این خاندان بشی؟» لارا جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را نوشید و گفت: «بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی.» همان لحظه مارکو به آنها نزدیک شد، نگاهش بین لارا و آنتونیو در نوسان بود؛ انگار هنوز شک داشت که همه‌چیز آن‌طور که باید، پیش می‌رود یا نه. در همین لحظه، پدر ناتنی لارا از آن سوی سالن نگاهی به او انداخت و لبخندی مصنوعی زد. مردی که لارا تمام وجودش را از او پر از نفرت کرده بود، مردی که به زودی فریادهایش در این قصر طنین‌انداز می‌شد. لارا نفس عمیقی کشید. این آخرین شب آرامش قبل از طوفان بود. فردا، همه‌چیز تغییر می‌کرد. برای همیشه. قصر دلاکروا در سکوتی وهم‌آلود فرو رفته بود. مهمان‌ها یکی‌یکی رفته بودند، و حالا جز خانواده و چند خدمتکار، کسی در سالن مجلل باقی نمانده بود، نور ملایم لوسترهای کریستالی روی کف مرمری منعکس می‌شد. هنوز بوی گل‌های تازه‌ای که برای جشن آورده بودند، در هوا موج می‌ز،. اما درون لارا، طوفانی در حال شکل گرفتن بود؛ طوفانی که دیگر هیچ‌کس نمی‌توانست مهارش کند. او در وسط سالن ایستاده بود، با لباس عروسی سفیدش که همچون تله‌ای برای روحش شده بود. در چشمانش چیزی جز تاریکی دیده نمی‌شد. همه چیز برای این لحظه آماده شده بود؛ ماه‌ها، هفته‌ها، روزها… انتظار برای همین شب. مارکو، آنتونیو، پدر ناتنی‌اش، تمام کسانی که در فریب و خیانت به او دست داشتند، هنوز اینجا بودند. هنوز نمی‌دانستند که تا چند دقیقه دیگر، خونشان زمین این قصر را رنگین خواهد کرد، او می‌دانست. آرام و بی‌صدا دستش را درون کشوی میز کنار سالن برد، سرمای فلز را زیر انگشتانش حس کرد. انگار که اسلحه با او حرف می‌زد، زمزمه می‌کرد: "وقتشه، لارا. حالا نوبت توئه." اولین گلوله، آغاز پایان بود. صدای شلیک در سکوت قصر پیچید، خون روی دیوارهای طلایی پاشید؛ جیغ‌ها در سالن طنین انداخت. مهمانان با وحشت برگشتند و آنچه را که دیدند، باور نکردند، عروسی که در دستانش مرگ را حمل می‌کرد. مارکو فریاد زد: «لارا! لعنتی! چی‌کار داری می‌کنی؟!» اما لارا پاسخی نداد. چشمانش خالی از احساس بود. تنها چیزی که در آن می‌درخشید، انتقام بود. آنتونیو، همسر تازه‌اش، با وحشت به سمتش رفت. «عزیزم، بذار توضیح بدم» اما لارا تنها لبخند زد و ماشه را کشید. گلوله‌ای که به سینه‌ی آنتونیو نشست، او را روی زمین انداخت، دست‌هایش را به پیراهن سفیدش گرفت. خون قرمز، لباس دامادی‌اش را به رنگ عذا درآورد. چشمانش به لارا دوخته شد، اما دیگر هیچ عشقی در آن نبود. همه‌چیز در عرض چند دقیقه اتفاق افتاد. پدرش که سال‌ها حقیقت را از او پنهان کرده بود، با وحشت عقب رفت. پدر ناتنی‌اش به التماس افتاد: «لطفاً! نکن! من مجبور بودم» اما کلماتش در میان شلیک گلوله‌ای دیگر گم شد. مارکو آخرین کسی بود که باقی مانده بود. او که همیشه کنار لارا بود، او که از همه چیز بی‌خبر بود، حالا با ناباوری به جنازه‌های اطرافش نگاه می‌کرد، چشمانش پر از اشک شده بود. «لارا، خواهش می‌کنم. هر اتفاقی که افتاده، ما می‌تونیم درستش کنیم!» لارا اسلحه را بالا آورد. مارکو تنها کسی بود که واقعاً دوستش داشت، اما دیگر دیر شده بود، دیگر راه بازگشتی نبود؛ اشک از گونه‌اش چکید. «ببخش مارکو. اما من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.» آخرین گلوله، آخرین نفس، آخرین امید. مارکو روی زمین افتاد، سکوت سالن را فرا گرفت، تنها صدای نفس‌های سنگین لارا مانده بود؛ قلبش محکم در سینه می‌کوبید. به اطرافش نگاه کرد که همه مرده بودند، همه‌ی کسانی که زندگی‌اش را نابود کرده بودند، حالا روی زمین افتاده بودند. اما حالا چه؟ با دستان لرزان به پیراهن سفید عروسی‌اش نگاه کرد که حالا کاملاً قرمز شده بود، چیزی جز خلأ در وجودش احساس نمی‌کرد. انگار که تمام این مدت، او نه برای انتقام، که برای پایان خودش این مسیر را طی کرده بود.‌ سکوت… سکوتی سرد و تلخ. لارا اسلحه را بالا آورد و دهانش را باز کرده لوله سرد اسلحه‌را به دهان گرفت و شلیک کرد،آخرین گلوله برای خودش بود. پایان رمان. زمان؟! سه بامداد دوازدهم اسفند ماه هزار و چهارصد و سه و ماه دوازدهم و روز دوازده. سخنی از نویسنده: ممنون که تا اینجای داستان همراه من و لارا بودین؛ راستش قصد نداشتم لارا خودش رو بکشه ولی سرنوشت داستان رو به شخصیت ها سپردم و شد اینی که هست. امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید. دیگر رمان های نویسنده: گیانم، بی‌انضباط؛ آسپیر، خون بهای وفاداری، دلنوشته جان جانان تا درودی دیگر بدورد چنل تلگرام نویسنده:novelmaffya
  22. قسمت بیست و پنجم: بازی ادامه دارد دو روز مانده به عروسی، همه‌چیز طبق برنامه پیش می‌رفت، سالن اصلی قصر دلاکروا با گل‌های سفید و طلایی تزئین شده بود، مهمان‌ها از سراسر کشور دعوت شده بودند. خدمه بی‌وقفه در تلاش بودند تا همه‌چیز بی‌نقص باشد،اما در این میان، تنها کسی که می‌دانست این عروسی پایانی خونین خواهد داشت، لارا بود. او از پشت پنجره‌ی اتاقش به باغ خیره شده بود، جایی که گروهی از کارگران در حال چیدن میزهای مهمانی بودند. در حالی که همه درگیر هیجان و شادی بودند، او در ذهنش هر لحظه از نقشه‌اش را مرور می‌کرد، هیچ‌چیز نباید اشتباه پیش می‌رفت. صدای در، سکوت اتاق را شکست، لارا سریع خودش را جمع‌وجور کرد. «بله؟» در باز شد و مارکو وارد شد. او با چهره‌ای جدی به لارا نگاه کرد. «می‌تونم باهات حرف بزنم؟» لارا به‌زور لبخند زد. «البته، بیا تو.» مارکو داخل شد، در را بست و با نگاهی دقیق به او خیره شد. «این روزها زیادی ساکتی، لارا. حس می‌کنم یه چیزی هست که داری ازم پنهان می‌کنی.» لارا اخمی کرد. «مارکو، تو زیادی حساس شدی، فقط استرس مراسمه.» مارکو دست به سینه شد. «واقعاً؟ پس چرا دیشب تا دیروقت توی کتابخونه بودی؟ وقتی اومدی بیرون، صورتت مثل گچ سفید شده بود.» لارا قلبش به تپش افتاد، اما ظاهری آرام به خود گرفت. «یه سری مدارک خانوادگی رو نگاه می‌کردم. چیز خاصی نبود.» مارکو چند ثانیه سکوت کرد، انگار می‌خواست در چشمانش حقیقت را بخواند، سپس آهی کشید و گفت: «ببین، تو عشق من بودی هنوز هم هستی شک نکن لارا. هر اتفاقی که افتاده، هر فکری که تو سرت داری، می‌تونی بهم بگی.» لارا جلو آمد و رو‌به‌روی مارکو ایستاد. « بعضی چیزها رو آدم باید خودش حل کنه.» مارکو نگران‌تر شد. «من نمی‌خوام فردا یا روز عروسی اتفاقی بیفته که بعداً پشیمون بشی، لارا.» پشیمونی؟ لارا لبخند تلخی زد، او هیچ‌وقت پشیمان نمی‌شد. «همه‌چیز خوبه، مارکو. قول می‌دم.» مارکو سرش را تکان داد. «باشه… اما اگه چیزی بود، قبل از اینکه دیر بشه، بهم بگو.» وقتی مارکو از اتاق بیرون رفت، لارا نفس عمیقی کشید، باید مراقب می‌بود، مارکو زیادی تیزبین بود.‌ حالا که انتقام، آن‌قدر نزدیک بود که می‌توانست بوی خون را حس کند.
  23. قسمت بیست و چهارم: ماسک‌ها و دروغ‌ها مارکو لحظه‌ای سکوت کرد و سپس دستش را روی شانه‌ی لارا گذاشت. «اگه چیزی هست که باید بدونم… بهم بگو.» لارا برگشت و با چشمانی که پر از چیزی میان اشک و فریب بود، گفت: «همه‌چیز خوبه، مارکو. نگران نباش.» اما در دلش، حقیقت دیگری زمزمه می‌شد: "تو هم جزو اون‌هایی هستی که قراره بمیرن." سه روز تا مراسم باقی مانده بود، قصر دلاکروا در تب‌وتاب آماده‌سازی عروسی بود؛ همه چیز به‌ظاهر در آرامش پیش می‌رفت، اما درون لارا طوفانی از خشم و انتقام شعله‌ور شده بود. از لحظه‌ای که حقیقت خیانت شوهر سابقش و پدر ناتنی‌اش را کشف کرده بود، دیگر هیچ چیز مثل قبل نبود. او می‌دانست که این عروسی نقطه‌ی پایان همه‌چیز خواهد بود؛ پایانی خونین. آن شب، وقتی همه درگیر برنامه‌ریزی‌های عروسی بودند، لارا در اتاقش نشسته بود و نقشه‌اش را مرور می‌کرد، صدای کوبیدن در، او را از افکارش بیرون کشید. «لارا؟» صدای آنتونیو بود. نفس عمیقی کشید، خودش را جمع‌وجور کرد و در را باز کرد، آنتونیو، با چشمانی خسته و کمی مضطرب، به او نگاه کرد. «می‌تونم بیام داخل؟» لارا کنار رفت و او وارد شد، سکوت سنگینی میان‌شان جاری شد. آنتونیو بالاخره لب باز کرد: «چیزی شده؟ این چند روز یه جور دیگه‌ای شدی.» لارا لبخندی محو زد. «همه‌چیز خوبه، فقط استرس مراسم رو دارم.» آنتونیو به او نزدیک‌تر شد. «مطمئنی؟ حس می‌کنم یه چیزی هست که بهم نمیگی.» لارا نگاهش را به او دوخت، مردی که قرار بود در چند روز آینده شوهرش شود، چقدر ساده بود، چقدر بی‌خبر از آنچه که در انتظارش بود. دستش را روی صورت او گذاشت، انگشتانش را روی پوستش کشید و زمزمه کرد: «آنتونیو، تو منو دوست داری؟» آنتونیو لبخند زد. «معلومه که دوستت دارم، لارا. مگه شک داری؟» لارا لحظه‌ای مکث کرد. می‌توانست بپرسد: "اگه بدونی قراره تو هم قربانی این عروسی بشی، باز هم دوستم خواهی داشت؟" اما چیزی نگفت. فقط سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. آنتونیو نفس عمیقی کشید. «پس لطفاً بهم بگو که چیزی تو رو ناراحت نمی‌کنه.» لارا قدمی به عقب برداشت و گفت: «همه‌چیز خوبه، آنتونیو. فقط کمی خستم.» آنتونیو با تردید نگاهش کرد، اما دیگر اصرار نکرد. «باشه… اما اگه چیزی بود، بهم بگو.» سپس جلو آمد، دست او را گرفتو بوسید؛ سپس نجوا کرد: «من و تو، قراره یه زندگی عالی داشته باشیم.» لارا لبخند زد. اما در ذهنش تنها یک جمله می‌چرخید: "هیچ‌کدوم از ما آینده‌ای نخواهیم داشت."
×
×
  • اضافه کردن...