رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ملکه ارواح

مدیر ارشد
  • تعداد ارسال ها

    282
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    11
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط ملکه ارواح

  1. چشم‌های نوح برق می‌زد. نه از عصبانیت خالص، که از خونسردی‌ای که در لبه‌ی انفجار بود. - دستتو از روی کسی که به پاش نمی‌رسی، بردار. پسر برگشت، اما پیش از واکنش، نوح با یک حرکت سریع، انگشت‌های دستش را پیچاند؛ صدای شکستگی، بلند و واضح در فضا پیچید، پسر فریاد زد و سالن منفجر شد. چند نفر از اطراف بلند شدند، صندلی‌ها واژگون شد؛ بشقاب‌ها به زمین خوردند و صدای شکستن ظرف‌ها مثل رعدی وحشی، سالن را لرزاند. دعوا در چند ثانیه، به یک آشوب تمام‌عیار تبدیل شد. اورهان مشتی زد؛ سرهات پسر دیگری را با شانه‌اش به دیوار کوبید. همراز، تنها ایستاده بود، سرد و تماشاچی، اما درونش زبانه می‌کشید. نوح، هنوز بی‌حرکت بود، نگاهش به پسر مجروح افتاده بود که با دست شکسته روی زمین افتاده بود و با نفسی بریده زمزمه می‌کرد: - تو دیوونه‌ای...! اما پیش از آنکه کسی چیزی بگوید، درِ آهنی سالن با ضربه‌ای محکم باز شد، صدای بلند سوتی کشیده شد؛ سه نفر از مربیان ارشد، در لباس مشکی کامل، وارد شدند. یکی‌شان، با ریش خاکستری و چهره‌ای بی‌انعطاف، قدم وسط گذاشت: - سربازان تمومش کنید! فوراً! همه، مثل خطی صاف، ایستادند؛ مشت‌ها شل شد، نفس‌ها فرو رفت، و فقط صدای افتادن قاشق‌ها باقی ماند، مرد نزدیک شد و نگاهش روی تک‌تک آن‌ها چرخید. - پادگان، محل جنگ شخصی نیست. هرکس توانایی کنترل خشمش رو نداره، همون لحظه از لیست انتخاب حذف می‌شه. اینجا جایی برای بچه‌بازی نیست. نگاهش روی نوح و همراز ماند و بعد به آرامی گفت: - فردا، لیست نهایی فینالیست‌ها اعلام می‌شه. تا اون موقع، همه به خوابگاه‌هاتون برگردید، بدون هیچ کلمه‌ای. همراز آخرین نگاهش را به نوح انداخت. نگاه‌شان گره خورد. میانشان، هنوز چیزی شعله‌ور بود. چیزی که نه از خشم بود، نه فقط از خراش غرور. چیزی شبیه ترسِ از دست دادن... در جهانی که برای باختن ساخته شده بود.
  2. پارت بیست‌وششم شب، آرام‌آرام روی پادگان سنگینی می‌کرد. آسمان، مثل پارچه‌ای کبود و خاموش، پهن شده بود بالای سرشان، ستاره‌ها اندک بودند، اما نسیمِ خنکِ شب‌تاب، خستگی تمرین‌های روز را آرام از تن‌ها می‌زدود. چراغ‌های بلند فلزی غذاخوری نظامی، با نور مهتابیِ سردشان، مثل نگهبانان خاموشِ شب، بر فضای نیمه‌سوت و کور سالن می‌تابیدند. صدای قاشق و چنگال و صحبت‌های کوتاه و خسته از هر گوشه شنیده می‌شد. همراز با قدم‌هایی بی‌صدا وارد سالن شد؛ لباس تیره‌ی تمرینی‌اش هنوز از گرد و خاک میدان مبارزه خاکستری بود، اما برق غرور در نگاهش خاموش نشده بود. کنار گندم و اورهان و سرهات نشست. بخارِ نازک غذای گرم، حلقه‌هایی ناپیدا در هوا می‌ساخت. گندم چیزی گفت، اورهان خندید، و همراز هم نیم‌نگاهی با لبخند کوتاه بهشان انداخت. اما، از سمت دیگر سالن، صدای زمخت و بلندِ پسر تازه‌واردی، سکوت نیم‌بند را شکست. - هوم... ببین کی اینجاست! شیر ماده‌ی مسابقه‌ها. پسر، درشت‌اندام بود. موهایی کوتاه، ریشی تراش‌نخورده، و چشمانی که برق تحقیر داشت؛ لبخند کجی روی صورتش بود، بدون اجازه، نزدیک آمد. - یه همچین دختری تو تیم ما؟ خطرناکه... ولی جذاب. همراز سرش را بالا آورد، نگاهش سرد بود؛ پاسخی نداد. فقط به غذا برگشت، اما پسر آرام نگرفت، جلوتر آمد و دست دراز کرد... و ناگهان مچ دست همراز را گرفت. لحظه‌ای سالن در سکوت فرو رفت؛ زمان ایستاد، چشم‌های همراز از خشم درخشید. تنش سفت شد، اما پیشم از آنکه چیزی بگوید، سرهات از جا پرید. - دستتو بردار، سگ! و هم‌زمان اورهان، با مشت گره‌شده‌اش بلند شد. صدایش ترک برداشت: - ما هشدار نمی‌دیم. مستقیم می‌زنیم. پسر، از خنده غرید. - آهان... عاشق محافظ‌کاریاش شدید؟ چقدر شیرین! اما ناگهان... صدای گام‌هایی سنگین از پشت سرشان شنیده شد؛ و هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که دستی قوی و مصمم از پشت، مچ او را گرفت.
  3. رنگت مبارک خوشگلم🌱

    1. QAZAL

      QAZAL

      مرسی عزیزم❤️🫂

    2. ملکه ارواح

      ملکه ارواح

      فداتشم من@_@

  4. نوسینده گرامی بخش نظارت درخواست نظارت بدین

    1. سارینا

      سارینا

      ممنونم حتما 

    2. سارینا

      سارینا

      برای چی بخش نظارت باید درخواست بدم؟ چون گفتن بهم که توی بخش تاپیک درخواست بدم 

    3. ملکه ارواح

      ملکه ارواح

       رمانتون مشکلاتی داره باید اصلاح شه تا وقتی تموم شد رفت برای انتشار به مشکل برنخوره

      شما توی تاپیک درخواست نظارت درخواست بدین

  5. پارت بیست‌وپنجم باد داغ لس‌آنجلس از لابه‌لای درختان خشک و دیوارهای بتنی میدان تمرین عبور می‌کرد و خاک نرم کف زمین را مثل مه در هوا پخش می‌کرد. آفتاب، مستقیم از آسمان بی‌ابر می‌تابید و سایه‌ای کوتاه از هرکدام‌مان بر زمین انداخته بود. سومین مسابقه اعلام شده و سخت‌ترینشان بود‌؛ مبارزه‌ی تن‌به‌تن. همراز، با قدم‌هایی شمرده وارد میدان شد، موهایش را بسته بود، چهره‌اش بی‌حالت اما چشمانش خشمگین بودند؛ لب پایینش را به آرامی می‌گزید، انگار آماده بود برای نبردی بی‌رحم، بی‌توقف. از آن‌طرف، نوح وارد شد؛ لباس مشکی چسبان نظامی به تن داشت، با شانه‌هایی باز و چشمانی آرام، مثل دریا در شب‌های بی‌باد بود اما چیزی در نگاهش موج می‌زد... چیزی شبیه تردید. صدای داور مثل پتک کوبیده شد روی میدان: – «شماره‌ی هفت، نوح... در برابر شماره‌ی بیست و یکم همراز.» همراز نفسش را بیرون داد، خودش را در وضعیت آماده قرار داد؛ مشت‌های گره‌کرده‌اش را بالا آورد و قدمی جلو رفت، او منتظر بود. اما نوح، با چشمانی آرام فقط نگاه می‌کرد، دفاع می‌کرد، اما حمله نه. اولین ضربه را همراز زد؛ مشت محکمی به سمت قفسه‌ی سینه‌اش، که با انحراف کمرش جاخالی داد. ضربه‌ی دوم، از چپ، نوح عقب رفت، یک بار، دو بار... اما باز هم دفاعی نکرد و نه عکس‌العملی نشان داد و نه ضربه‌ای زد. – چته؟ چرا حمله نمی‌کنی؟ صدایش بلند شد اما نوح فقط آرام نگاهش کرد، در یک لحظه، همراز با یک فن سریع، زانوی نوح را نشانه گرفت و او افتاد روی زمین، اما بلافاصله بلند نشد. نشسته، به او نگاه می‌کرد. باد، باز هم خاک را بلند کرد، سکوتی افتاد میان نفس‌های بریده و زمینِ گرم. – دست‌کم نگیرم نوح. فکر نکن چون زنم، نمی‌تونم خوردت کنم. صدایش خش داشت. نه از خشم، که از انتظار؛ از زخم غرور، نوح بالاخره حرف زد اما صدایش آرام بود، با ته‌مایه‌ای از چیزی خاموش‌شده: – همراز... من باهات نمی‌جنگم چون نمی‌خوام توی این مسیر، اولین چیزی که می‌شکنی خودت باشی. ابروهای همراز بالا رفتند و نگاهش تیز شد. – چی؟ نوح به‌آرامی از جایش بلند شد، نگاهش حالا نرم‌تر بود، اما آن مه درونش هنوز جا داشت. – تو ضریفی، همراز. نه چون ضعیفی، بلکه چون زلالی؛ قلبت هنوز مثل شیشه‌ست. اگه ترک بخوره... دیگه نمی‌درخشه. لحظه‌ای سکوت همه‌چیز را در خود گرفت؛، انگار حتی خورشید هم ایستاده بود تا این دیالوگ شنیده شود. همراز تکان نخورد اما مشت‌هایش هنوز بسته بودند؛ ادر چشمانش، برق خشم با درخششی دیگر جایگزین شد. نفسش را آرام بیرون داد. و عقب رفت، چند قدم بعد، پشت کرد و از میدان بیرون رفت. نوح همان‌جا بی‌حرکت ماند، و داور، با صدایی که چیزی از معنای واقعی مسابقه نمی‌فهمید، فریاد زد: – «برنده: شماره‌ی هفت، نوح.» اما هیچ‌کس واقعاً برنده نبود، نه وقتی دل‌ها هنوز از هم بی‌خبر بودند. نه وقتی تازه داشتند به هم نزدیک می‌شدند...
  6. پارت بیست‌وچهارم هوا بوی فلز می‌داد، بوی زنگ‌زده‌ی درهایی که به‌سختی باز می‌شدند و دیوارهایی که چیزی را در خود پنهان کرده بودند. آسمان صاف بود اما زمینی که زیر پا داشتیم، وحشی بود. مسیرِ پیش‌رو، چیزی فراتر از یک بازی بود این، یک آزمون از جنس زنده‌ماندن بود. در حیاط پادگان، همه جمع شده بودند. نگاه‌ها سنگین، بی‌کلام بود، مرد و زن، مافیاهای تازه‌کار از سراسر دنیا، منتظر اعلام آغاز مسابقه دوم بودند. هرکدام از ما، عددی به لباس چسبانده بودند. نوح، با شماره‌ی هفتم من، شماره‌ی بیست و یکم. فقط ده نفر قرار بود از این جهنم پیروز شوند. مأمور داوری جلو آمد، صدایش خشن و بی‌روح بود. – مسابقه دوم، هزارتوی تاکتیکی، از میان شماها تنها کسایی برنده‌ محسوب میشن که در کمتر از سی دقیقه مسیر خروج رو پیدا کنند. اما مراقب باشید، این فقط یک راه‌پیمایی نیست. پشتش را چرخاند و دستش را به‌سمت درهای عظیمی در دیوار جنوبی محوطه گرفت. درهای فلزی با صدای جیغ‌مانندی باز شدند، پشتشان تاریکی غلیظی لانه کرده بود، دیوارهای بلند و پیچ‌درپیچ خاموش هزارتویی که گویا نفس می‌کشید. نوح قبل از ورود، یک لحظه ایستاد، صورتش جدی بود، اما نه از ترس، نگاهش محکم بود، نفس عمیق کشید، مثل کسی که بوی آدرنالین را می‌شناسد. من و او فقط برای چند ثانیه چشم در چشم شدیم. چیزی در نگاهش بود، چیزی مثل خاطره، یا شاید، ترس پنهان. بعد، بدون گفتن هیچ حرفی، وارد شد و بعد از او، بقیه رفتند من هم چند لحظه بعد، وارد شدم. داخل هزارتو، دیوارها آن‌قدر بلند بودند که آسمان فقط نوار باریکی از بالا دیده می‌شد، نور کم بود و هوا مرطوب، بوی سیمان خیس‌خورده، و سکوت ترکیبی که روان را می‌خورد. هزارتو زنده بود، حس می‌کردم راه‌ها تغییر می‌کنند، صداها می‌پیچند، قدم‌هایم را به سخره می‌گیرند. دو بار اشتباه پیچیدم، یک بار تقریباً با یکی از شرکت‌کننده‌ها برخورد کردم که برق چاقو در دستش روشنم کرد که این فقط یک مسابقه نبود بازیِ بقا بود. اما نوح او مثل کسی حرکت می‌کرد که نقشه را از پیش در ذهن دارد، رد دیوارها را می‌خواند؛ انگار با هر پیچ، با هر صدای خفیف، اطلاعات را در ذهنش پردازش می‌کرد او نمی‌دوید، او شکار می‌کرد. یک‌بار در گوشه‌ای از هزارتو، سایه‌اش را دیدم، آرام و دقیق و بی‌صدا، از کنار تله‌ای عبور کرد که دو نفر دیگر را گیر انداخته بود. با پا، سنگریزه‌ای انداخت تا سطح لغزنده‌ای را تست کند، هر حرکتش مثل پازل بود، قطعه‌به‌قطعه درست. زمان داشت می‌گذشت، عرق سرد از کنار شقیقه‌ام می‌چکید و صدای شمارش معکوس از بلندگوها پخش شد: – ده دقیقه باقی‌ست. پیش خودم گفتم: - حتماً این‌بار هم من برنده‌ام، اما همین که به پیچ نهایی رسیدم، صدای سوت بُریده‌ی داور آمد: – برنده، شماره‌ی هفت! پاهایم سست شد و نفسم برید، نوح پیش از همه، راه را پیدا کرده بود. وقتی بیرون رفتم، با تیشرت خیس از عرق، لب سکوی سیمانی نشسته بود نفسش آرام بود، انگار نه از ترس، نه از رقابت، فقط از شوقِ کنترل کردن این بازی. نگاهم کرد، نگاهش نه غرور داشت، نه تحقیر فقط یک جمله گفت: – تو دفعه‌ی بعد نمی‌بازی کوچولو. و برای اولین‌بار، لبخند زد اما در دلم چیزی قل خورد. تلخ، سنگین، زهرآلود. دفعه‌ی بعد، یا می‌بردم یا تمامشان را با خود پایین می‌کشیدم.
  7. پارت بیست‌وسوم اتاق رئیس بزرگ سرد بود، اما نه به‌خاطر دمای هوا اینجا سرمایش از جنس حرف‌های ناگفته، تصمیم‌های کشنده و پرونده‌هایی بود که هر کدام، سرنوشت یک آدم را عوض می‌کرد. همراز هنوز روی صندلی روبه‌رو نشسته بود، بدون اینکه حتی یک پلک اضافه بزند، نگاهش با نگاه پیرمرد گره خورده بود. سکوت اتاق، مثل بازویی نادیدنی گردنش را فشار می‌داد. پیرمرد بالاخره لب باز کرد: - تا حالا شنیدی بعضی آدما رو از آتیش بیرون می‌کشن، اما اون آتیش رو با خودشون حمل می‌کنن؟ تو یکی از اونایی...! لبخند محوی زد، و قبل از آن‌که همراز جوابی بدهد، صدای تقه‌ای روی در بلند شد. پیرمرد گفت: - بیا تو. در باز شد. مردی قدبلند، با پالتوی چرمی مشکی، موهایی آشفته و چشمانی خاکستری آرام وارد شد. راه رفتنش، محکم اما بی‌تظاهر بود. مثل کسی که بارها وارد میدان جنگ شده، زنده برگشته، اما هیچ‌وقت بی‌زخم نبوده است. همراز بی‌اختیار صاف نشست، چشم‌هایش روی آن غریبه قفل شد؛ پیرمرد دستش را به سوی تازه‌وارد بلند کرد: - نوح، این همراز... از امروز، هم‌مسیر شمایید. هر دو برای ده‌تای نهایی. نوح نگاهی کوتاه به همراز انداخت، سرش را کمی تکان داد بی‌حرف، اما سنگین بود سنگینی از جنس تستسرون! همراز پوزخند زد آرام اما همراه با زهر، هم‌مسیر؟ تا وقتی بتونی هم‌قدم بمونی. پیرمرد مثل کسی که از دعوا خوشش بیاید، خندید: - ببینم همین طعنه‌هات، پشت اسلحه‌ات هم هست یا فقط تو زبونت شجاعی؟ چشم‌های هر دو نفر جرقه زد، پیرمرد ادامه داد: - بیاین پایین اولین مسابقه‌تون میدان تیر هست. ده دقیقه بعد – میدان تیراندازی آفتاب در اوج خود بود. میدان تیر پادگان مثل دهلیزی بی‌روح، زیر سایه‌ی دیوارهای بلند، ردیف شده بود. هر نفر یک سکو. روبه‌روشان هدف‌هایی از چوب، برخی ثابت، برخی متحرک فاصله‌ها زیاد و باو متناوب بود. همراز دست‌هایش را مشت و باز می‌کرد، انگشتانش داغ شده بودند، کنار نوح ایستاد؛ نفسش را آهسته بیرون داد. نوح، با تفنگ مخصوص خود روی سکو ایستاده بود؛ خونسرد، بدون ذره‌ای استرس، آرامش این مرد عجیب تحریک‌کننده بود. رئیس از پشت بلندگو گفت: - این مرحله فقط برای شما دو نفره. چون سابقه‌تون فرق داره، چون چشمام دوتاتون رو گرفته هدف‌ها ده‌تاست؛ بعضیا حرکت می‌کنن و شلیک فقط به هدف‌های مشخص‌شده مجازه، سه ثانیه برای فرصت هر شلیک. سکوت و بعد شمارش، سه... دو... یک... شلیک! همراز اولین تیر را با دقت شلیک کرد. اصابت درست به مرکز بود نوح نیز همزمان شلیک کردو او هم مرکز را زده بود. هدف دوم، متحرک. همراز شلیک کرد، کمی انحراف... فقط حاشیه‌ی دایره. اخم روی پیشانی‌اش نشست. نوح اما شلیکش دوباره دقیق بود! رقابت بالا گرفته بود‌ از هر ده شلیک، نوح هفت تای کامل را زده بود، اما همراز شش و نیم بود فشار نفس‌ها بالا رفت، نوح برای یک لحظه نگاهی به همراز انداخت؛ همراز برگشت، نگاه را گرفت، و لبخندی مغرور زد. آخرین هدف، حرکتی سریع و فاصله دورترین هدف متحرف بودو زمان فقط سه ثانیه. همراز چشم بست، تصویر را در ذهنش نشاند، تفنگ را بالا آورد، صدای اصابت در فضا پیچید و بعد، سکوت. پیرمرد لبخند زد و گفت: - مرکز کامل... همراز، برنده‌ای. نوح تفنگ را پایین آورد، اخمی نداشت اما نگاهی آرام انداخت به همراز که با غرور ایستاده بود، نفس‌زنان، اما محکم چشمانش برق می‌زدند؛ برق زنی که ثابت کرده بود از جنس سایه نیست؛ از جنس آتش است. پیرمرد خندید. - جفت‌تون خطرناکین. اما همرار... یه ذره بیشتر. همراز بی‌صدا پالتوی خود را برداشت ، در ذهنش اما چیزی فرو رفت. نام این مرد و چشمانش.. حس عجیبی داشت. چیزی میان آشنایی و تهدید. این، فقط آغاز بود، اما همان لحظه چیزی در سرنوشت هر دو، برای همیشه قفل شد.
  8. فصل دوم – سایه‌های تاریک گذشته پارت بیست‌ودوم فلش بک به شش سال قبل *** باد گرم لس‌آنجلس مثل پوست مار روی گونه‌های همراز می‌خزید. خورشید با وقار بر آسمان مسلط بود و خیابان‌های عریض شهر در هیاهویی نامرئی نفس می‌کشیدند. مأموریتش ساعتی پیش تمام شده بود؛ مأموریتی بی‌نقص، بی‌صدا، با ردپایی محو، درست همان‌طور که همیشه انجام می‌داد. لبه‌ی عینک آفتابی‌اش را کمی بالا زد، پشت صندلی چرمی کافه‌ای کوچک در مرکز شهر لم داد و قهوه‌ی نیم‌سردش را مزه‌مزه کرد. سکوت دل‌پذیری بود، با طعمی از پیروزی و کمی خستگی. اما آن سکوت چند ثانیه بیشتر دوام نیاورد. تلفنش با لرزشی بی‌صدا روشن شد، صفحه‌نمایش نور کم‌رنگی پخش کرد. فرستنده فقط یک اسم داشت: (رئیس بزرگ) چشم‌های همراز تنگ شد، دستی در موهایش کشید، قهوه را نیمه‌کاره رها کرد و سریع از جا برخاست. پیام فقط یک جمله بود: آدرس رو دنبال کن و بیا پادگان. زمان انتخاب نزدیک هست. زیر آن، مختصاتی نوشته شده بود که روی نقشه، به جایی میان بیابان‌های حومه‌ی لس‌آنجلس اشاره داشت. جایی بی‌نام، بی‌نشانی، در دل شن و خورشید. راه طولانی بود. ماشین، جاده‌ی آسفالته را به پشت سر گذاشت و وارد خاکی باریک و پرپیچ‌وخمی شد که هر لحظه احتمال می‌رفت به هیچ جا ختم شود. دو طرفش را تپه‌های خشک و بوته‌های تیز پر کرده بودند. آسمان آبی بالا سر، مثل نقابی ساکت، شاهد سفر او بود. همراز پشت فرمان، با نگاهی خونسرد اما دقیق رانندگی می‌کرد، سایه‌ی باند مشکی پشت گوشش هنوز از مأموریت قبلی مانده بود. چشمان نافذش برق می‌زدند؛ زن جوانی با اندامی چابک، پوستی گندم‌گون و رفتاری خونسرد که در عین آرامش، آماده‌ی مرگ و کشتن بود. ماشین بعد از حدود یک ساعت به دروازه‌ای عظیم رسید؛ فلزی، خاک‌گرفته، با دوربین‌هایی کوچک در بالا و حسگرهایی در اطراف. وقتی به آن نزدیک شد، در بی‌صدا باز شد، جاده ادامه یافت تا اینکه بالاخره پادگان آشکار شد... در دل صخره‌ها و بوته‌های داغ، پادگان چیزی میان یک قلعه‌ی نظامی و یک زندان مدرن بود. حصارهای بلند با سیم‌های خاردار، برج‌های نگهبانی، دوربین‌های حرارتی، و پشت آن‌ها... آموزشگاه سایه‌ها. محوطه وسیع بود. زمین‌های تمرینی متعدد، کلاس‌های سربازان، میدان تیر، و حتی استخرهای مخصوص تحمل فشار فیزیکی، اما چیزی که بیشتر از همه چشم‌گیر بود، حضور ده‌ها زن و مرد از سراسر دنیا بود. از چشم‌های کشیده‌ی شرق تا موهای فرِ غرب، از پوست‌های تیره تا سفیدِ نقره‌ای. هر یک یونیفورم خاکی به تن داشتند و حرکات‌شان دقیق و هماهنگ بود. همراز آهسته از ماشین پیاده شد، و قدم‌زنان به سمت ساختمان اصلی رفت، همه به او نگاه کردند، اما هیچ‌کس چیزی نگفت؛ در این پادگان سکوت احترام بود. و ترس. پشت یکی از شیشه‌های مشبک، بنر بزرگی با جمله‌ای بلند شده بود: - از صد نفر، تنها ده نفر انتخاب می‌شوند... و آنان، وارثان جهان خواهند بود. همراز لبخند کجی زد و با خودش زمزمه کرد: - من از اون ده نفر باید اول شم! ساختمان مرکزی، بنایی آجری و سرد بود. راهروها طوسی، نورها سفیدِ مرده، و در انتهای سالن، یک در چوبی با کتیبه‌ای کوچک: مدیر کل؛ اجازه ورود الزامی‌ست. سه ضربه‌ی محکم زد. صدایی بم و پیر از درون گفت: - بیا تو. همراز دستگیره را چرخاند. در باز شد. و آن‌جا، پشت میزی از چوب گردوی سیاه، پیرمردی نشسته بود با صورتی تراشیده، ریش سفید کوتاه، و چشمانی که جهان را دیده بودند. چشمانی خاکستری که می‌توانستند از ورای لبخندت، دروغ را بو بکشند؛ او رئیس بزرگ بود. مردی حدود شصت ساله، که پشت چهره‌ی مهربانش، شمشیرِ سرنوشت پنهان بود. همراز پا به داخل گذاشت. سکوت کرد. دست روی سینه گذاشت. با صدایی محکم اما خونسرد گفت: - در خدمت‌م، قربان. پیرمرد به صندلی روبه‌رویش اشاره کرد و لبخند زد؛ لبخندی که بوی آزمایش می‌داد، نه مهر. - بشین... وقتشه تو رو از سایه بیرون بیارم، دختر.
  9. نویسنده عزیز لطفا درخواست ناظر بدین

    و بخش نقد رمانتون رو ایجاد کنید

    1. HADIS

      HADIS

      چطوری درخواست بدم؟

    2. هانیه پروین

      هانیه پروین

      روی لینک پایین بزنید:

      https://forum.98ia.net/forum/17-درخواست-ناظر-رمان/?do=add

      توی کادر اول بنویسید:

      درخواست ناظر برای رمان بازی مرگ | حدیث رضایی کاربر انجمن نودهشتیا

      توی کادر بزرگتر بنویسین برای رمانتون درخوایت ناظر دارین و بعد، دکمه آبی ارسال رو بزنید. تمام

  10. ملکه ارواح

    دنبال به رمان میگردم

    فکر کنم رمان خراش دل باشه
  11. @Alen

    @سایه مولوی

    بچه ها مت شخصیت چالش مرگ رو کشتم لطفا زندش نکنید تاپیک اولی ک نوشتم رو چک کنید طبق اون باید میش برین رمان قراره تخیلی بشه 

    1. Alen

      Alen

      من پس از مرگش رو نوشته بودم زمانی که روح از بدنش جدا میشه😂

    2. ملکه ارواح

      ملکه ارواح

      همینجوری باید ادامه بدیم پس 

      سایه جان هست دوباره زندش کرده که باید ویر بزنه

  12. تق‌ تق‌... یه صدای خفیف، انگار از پشت شیشه می‌اومد. اول فکر کردم توهمه، اما تکرار شد... تق‌ تق‌ تق. پلک‌هام سنگین بودن ولی با زور بازشون کردم و سرم رو از روی فرمون بلند کردم. نور چراغ خیابون به سختی می‌تابید، اما چیزی که دیدم خون رو توی رگ‌هام یخ کرد. چندتا مرد، ساکت و بی‌حرکت، ماشینم رو دوره کرده بودن. صورت‌هاشون توی تاریکی گم بود، ولی نگاه‌هاشون... حس می‌کردم از شیشه رد می‌شن. دستم شروع کرد به لرزیدن. با وحشت قفل درها رو چک کردم، یکی‌یکی... قفل بودن، ولی بازم حس امنیت نداشتم. نفس‌هام تند شده بود، یه‌جور نفس‌کشیدن شبیه خفگی. سریع سوییچ رو چرخوندم و استارت زدم. ماشین یه ناله‌ی ضعیف کرد و روشن شد. پام رو محکم کوبیدم روی گاز و ماشین با جیغ لاستیک‌هاش از اون کوچه‌ی لعنتی بیرون پرید. وقتی رسیدم به خیابون اصلی، یه لحظه برگشتم و از توی آینه‌ی عقب نگاهی انداختم؛ نبودن؟ بودن؟ نمی‌دونم، فقط یه سایه دیدم که محو شد. صدای بوق کش‌داری یه‌هو از روبه‌رو بلند شد. سریع سرم رو برگردوندم، ولی... دیر بود. نور کورکننده‌ی چراغ‌های یه کامیون، مثل مرگ، تمام جلوی ماشینم رو گرفت. ثانیه‌ای بعد، ضربه... سنگین، دردناک، تاریک. همه‌چی توی یه لحظه، تموم شد.
  13. @.-. خانم تیموری هستن عزیزم از خودشون بپرس
  14. آشنا میزنی شما.

  15. خراب شد تصویرش 

    حتی اگر خدا فرستد

    باران اسیدی برای تطهیرش

    برف و پاکی برای تشبيه ش

    محمد و عیسی برای تضمینش

    یا که شیطان را برای تقصیرش

    تمام شد

    خراب شد تصویرش... :)

     

     

    1. Alen

      Alen

      دقیقا وقتی خراب بشه دیگه هیچی نمی‌تونه درستش کنه😮‍💨

    2. ملکه ارواح
  16. پارت بیست‌و‌یکم همراز، نفس‌نفس‌زنان، دست‌های لرزانش را از یقه‌ی نوح رها کرد. تماسش سرد شد، مثل خونی که پس از ضربه‌ای کشنده از رگ‌های زندگی بیرون می‌ریزد. چند ثانیه فقط نگاهش کرد؛ آن مردی که زمانی پناه بود، حالا فقط سایه‌ای بود از جنایات، خیانت و خاطرات نیمه‌سوخته. با یک قدم به عقب، انگار بخشی از روحش را در آن فضا جا گذاشت. پاهایش سنگین شده بود، اما به زور خودش را کشید. برگشت، نفس عمیقی کشید که نه برای آرامش، که برای ایستادن بود. و بی‌آن‌که حتی کلمه‌ای دیگر بگوید، با قدم‌هایی شمرده، محکم و خشمگین، دوباره به‌سمت سالن برگشت. درِ تراس با صدای کوتاهی بسته شد. سالن مثل صحنه‌ی تئاتری بود که لحظه‌ای قبل پر از شور و خنده بود، اما حالا زیر پرده‌ی سکوتی غلیظ دفن شده بود. نورهای زرد و قرمز روی شیشه‌های رنگی می‌تابیدند و سایه‌های لرزانی روی زمین و دیوار می‌رقصیدند. بوی عطرهای مختلف، تنباکوی قلیان، نوشیدنی‌های ریخته‌شده و لباس‌های شب هنوز در فضا مانده بود. صدای موسیقی ملایمی در پس‌زمینه می‌چرخید. چند نفر روی مبل‌های چرمی لم داده بودند، یکی با سیگار، یکی با لیوانی در دست، و دیگرانی با چشم‌هایی که همدیگر را می‌پاییدند، اما ناگهان، دنیا ایستاد. تق! تق! صدای گلوله‌ها از پشت شیشه‌ها پیچید. ناگهانی. درنده. خشن. مثل زخمی که بی‌هشدار در گوشت باز می‌شود. همراز برای لحظه‌ای خشکش زد. چشم‌ها گرد، نفس در سینه حبس، دست روی کمر کشید. اما دیگران پیش از او واکنش نشان داده بودند. یکی از بچه‌ها داد زد: - پناه بگیرین! همه به‌سرعت از جای‌شان بلند شدند. شیشه‌ی یکی از پنجره‌ها با صدای مهیبی شکست. تکه‌هایش روی کف سنگی پخش شدند و نور چراغ خیابان مثل شعله‌ای بی‌اجازه داخل خزید. مردها و زن‌هایی که تا لحظه‌ای پیش مشغول شوخی و نوشیدن بودند، حالا هر کدام دستی به کمر بردند. غلاف‌ها باز شد، فلزات براق بیرون کشیده شدند، و اسلحه‌ها یکی‌یکی آماده‌ی شلیک شدند. همراز، خودش را به پشت یکی از ستون‌های چوبی رساند. نفسش بالا نمی‌آمد. صدای ضربان قلبش، از هر گلوله‌ای بلندتر بود. انگشتانش روی ماشه‌ی اسلحه‌ی کمری‌اش لغزیدند، مثل نوازش چیزی آشنا، اما خطرناک. از تراس، صدای پای نوح شنیده شد. وقتی وارد شد، هنوز دود سیگار دور شانه‌هایش بود. چیزی در نگاهش تغییر نکرده بود؛ فقط تیزتر شده بود. و ناگهان... تِق! نوح با یک ناله‌ی خفه، از پهلو به دیوار خورد. دستش فوری به بازوی چپش رفت. رنگ لب‌هایش پرید و چند قطره خون روی آستین کت تیره‌اش شکفت، همراز ناخودآگاه یک قدم جلو گذاشت. «نوح...» دستش نیمه‌راه بالا آمد. قلبش مثل تکه‌سنگی بین دو دیوار، گیر افتاده بود. می‌خواست بدود، زخم را بگیرد، اسمش را صدا بزند... اما ایستاد. نوح سرش را بلند کرد. نگاهی به او انداخت. نه از درد، نه از خواهش. فقط نگاه. فقط سکوت. همراز دندان‌هایش را به‌هم فشرد. بغضی گُر گرفته ته گلوش بالا می‌آمد، اما آن را قورت داد. عقب رفت. چشم از او برداشت و با قدم‌های تند به‌سمت بچه‌های خودش رفت که آماده‌ی فرار بودند. یکی از بچه‌ها در حال فریاد زدن بود: - ون پشت ساختمونه! مسیر پاک‌سازی شده، سریع‌تر! سالن حالا به میدان جنگ شباهت داشت؛ صدای گلوله، فریاد، شیشه‌های شکسته، و بوی خون و دود در هم پیچیده بودند. همراز خودش را از میان تیرهای پراکنده و صدای زوزه‌ی گلوله‌ها رد کرد. موهایش، شلاق‌زنان در باد می‌چرخیدند، چهره‌اش خط افتاده از اشک‌های نریخته و خشم فروخورده. در ورودی باز شد. دو نفر از بچه‌ها جلوی ون منتظرش بودند، اسلحه به‌دست، نگاه‌شان اطراف را می‌کاوید. همراز داخل پرید، صندلی عقب را گرفت. بقیه هم یکی‌یکی سوار شدند. در که بسته شد، راننده گاز داد و لاستیک‌ها روی آسفالت خیس جیغ کشیدند. همراز از شیشه عقب، آخرین نگاه را به ساختمان انداخت. چراغ‌ها هنوز روشن بودند. سایه‌هایی در شیشه‌ها دیده می‌شد. و او، در دلش انگار چیزی جا گذاشته بود؛ یک خاطره‌ی خونین، یک زخمی که دیگر هیچ‌وقت نمی‌خواست بازش کند. اما نگاهش نلرزید. لب‌هایش محکم به‌هم فشرده شده بودند. دستش اسلحه را می‌فشرد و چشم‌هایش، حالا فقط یک چیز را می‌خواستند: پایان بازی. پایان فصل اول!
  17. پارت بیستم_ پایان فصل اول نوح چند لحظه‌ای بی‌حرکت ایستاد، نگاهش همچون پتکی سنگین روی من قفل شده بود، بدون هیچ کلامی، آهسته سرش را پایین انداخت‌. حرکتی آرام اما سنگین، مثل زنجیری که به زمین کشیده می‌شود و صدای خفه‌ی گناه را به گوش می‌رساند. سپس، آرام دستش را در جیب پالتوی مشکی‌اش فرو برد و سیگاری نقره‌ای‌رنگ بیرون آورد، فندک طلایی و قدیمی‌اش را برداشت؛ همان تیشه‌ی کوچک روشنایی در تاریکی که همیشه همراهش بود. با شعله‌ای کوتاه، سیگار را روشن کرد؛ نورِ سوسو زنِ شعله، خطوط پر از درد چهره‌اش را به نمایش گذاشت، سپس در تاریکی محو شد؛ مثل شعله‌ای کوتاه از امید که در لحظه‌ای فرو می‌سوزد و خاموش می‌شود. بوی تلخ دود و تنباکو، فضای اطراف را پر کرد بود، بوی گذشته‌ای که نمی‌شد از آن گریخت؛ بوی زخم‌های کهنه و دردهایی پنهان هر دوی ما بود. چشم‌هایم خود به خود بسته شدند، موجی از خاطرات قدیمی، بی‌رحمانه به سراغم آمدند. فشاری گنگ و سنگین بر قلبم نشست، انگار دستی نامرئی آن را از درون مشت کرده باشد. صدای نوح در ذهنم پیچید، صدایی که سال‌ها پیش شنیده بودم: «نوح... بارها نگفتم سیگار نکش؟ اگه یک روز از عمرت کم بشه، من سه روز از عمرم رو از دست می‌دم... نمی‌فهمی؟ من بدون تو چی کار کنم؟ اصلاً قرار نیست تو این دنیای عوضی منو محکوم به زنده موندن کنی و خودت رو محکوم به جهنم!» صدای خنده‌ام در آن روزها پر از زندگی بود؛ دستی که سیگار را می‌گرفت، چشمی که پر از عشق و امید می‌درخشید و نفسی که در عمق وجود هم گره خورده بود. چشمانم را باز کردم، اما آن تصویر دیگر نبود. اینجا، مردی ایستاده بود با چشمانی سرد و لب‌هایی بسته که دود سیگار را به آرامی از میانشان بیرون می‌داد. هر حلقه دود، گویی تیشه‌ای بود که در جانم فرو می‌رفت. نوح سرش را بلند کرد، صدایش آرام بود اما سنگینیِ آتش و خاکستر در لابه‌لای کلماتش موج می‌زد: «همراز... من قاتل برادرت نبودم. اون شب... همه‌چی اون‌طوری که تو دیدی نبود. تو خیلی چیزها رو نمی‌دونی... خیلی چیزها رو فقط من می‌دونم.» نفس کشیدنم سخت شد. هوا انگار چگال و سنگین بود و به سینه‌ام فشار می‌آورد. قلبم به تپش افتاد، چشم‌هایم پر از اشک‌هایی شد که جرأت ریزش نداشتند. با صدایی لرزان، اما پر از خشم گفتم: «چی گفتی؟ من نمی‌دونم؟ من نمی‌دونم؟» قدم‌هایم را جلوتر بردم، نور چراغ‌های بالای تراس روی موهای پراکنده‌ام می‌رقصید. با دو دست یقه پالتوی سنگینش را گرفتم و فشار دادم. -تو... تو اون شب یاشار رو کشتی، داداشمو زدی، زنش، طنین رو که بهترین رفیقم بود، نوح! با چشمای خودم دیدم که اون اسلحه لعنتی رو چطور کشیدی! چشمانم شعله‌ور بودند، نه از اشک، بلکه از خشم و آتشی که سال‌ها زیر خاکستر پنهان بود. صدایم مانند انفجاری در سکوت شب پیچید: -سعی نکن قاتل بودنت رو توجیه کنی نوح! بعد از اون شب لعنتی، من مرده بودم و تو هم منو دفن کردی! خودت با دست خودت زدی! با همون دستی که یه روز حلقه‌ای توش بود. نوح خواست حرفی بزند، اما صدایم بلندتر شد: -تو منو خاک کردی، نوح! منو همراه یاشار و طنین دفن کردی؛ من زنده‌ام چون انتقام زنده‌ام کرده، نه عشق! حالا اومدی می‌گی منو نمی‌شناسی؟ تو منو ساختی، لعنتی! تو، اون شب، و اون خیانت! باد ناگهانی شدت گرفت، برگ‌ها در هوا چرخیدند و صداهای دور و نزدیک محو شدند. فقط نفس‌های تند و سنگین ما شنیده می‌شد؛ صدای دود و خاطرات و قلب‌هایی که از هم گسسته بودند. دست‌هایم هنوز محکم به یقه‌اش چسبیده بودند. اما در لرزش انگشتانم، رد پای آن عشق قدیمی زخمی، خونین و نیمه‌جان دیده می‌شد. نوح فقط به من نگاه می‌کرد؛ مثل مردی که در برابر زنی ایستاده بود که از زیر آوار گذشته بیرون آمده بود؛ زنی که دیگر با اشک نبود، بلکه با آتش و خشم شعله‌ور شده بود. و من؟ من سایه‌ی گذشته‌اش بودم؛ زنده، اما دیگر آن زن نبودم؛ نه همسرش، نه معشوقه‌اش. من همراز شده بودم، همرازِ انتقام، همرازِ خشم، همرازِ حقیقتی که دیگر نمی‌شد انکارش کرد، همرازی که دیگر محرم هر رازش نبود‌.
  18. قسمت نوزدهم هوای سرد شب مثل سیلی‌ای نامرئی روی پوست صورتم نشست. درب شیشه‌ای تراس پشت سرمان با صدایی آرام بسته شد و ما را در حصاری از سکوت و آسمان تاریک تنها گذاشت. باد، موهای آشفته‌ام را با خشونتی عاشقانه به هر سو می‌کشاند، گویی می‌خواست حرف‌های ناگفته را از گوشه‌ی ذهنم بیرون بکشد و بر تاریکی فریاد بزند. نوح هنوز بازوی من را محکم در دست گرفته بود، انگار اگر رهایم کند، از لابه‌لای انگشت‌هایش مثل بخار شب ناپدید می‌شوم. نفس‌هایش تند بود، نه از دویدن، نه از خستگی... از خشمی که زیر پوستش قل می‌زد. سینه‌اش با هر نفس بالا و پایین می‌رفت و رگ گردنش با تپش‌هایی شدید، مرز جنون را فریاد می‌زد. لحظه‌ای مکث کرد. چشم‌هایش در نور کم تراس برق زد، نه برق زندگی، برق خشم، برق زخم. با صدایی دورگه و خفه گفت: «تو... داری چی‌کار می‌کنی، همراز؟ تو دیگه کی هستی؟ من... من نمی‌شناسمت!» صداش لرز داشت، اما نه از ترس، نه از شک. از خشمِ له‌شده‌ای که زیر پایم داشتم خوردش می‌کردم. از دیدن زنی که سال‌ها پیش خاکش کرده بود و حالا مثل شعله‌ای از جهنم برگشته بود. چشم‌هایم را در چشم‌های خسته‌اش دوختم. لبخندی کج روی لبم نشست. لبخندی که بیشتر بوی خون می‌داد تا مهربانی. بعد، بی‌هوا، قهقهه‌ای بلند سر دادم. صدای خنده‌ام در تاریکی تراس پیچید، مثل نیش خنجری که در دل سکوت فرو می‌رود. باد، خنده‌ام را در اطراف پخش می‌کرد، و شب، مثل یک شاهد خاموش، آن را ثبت می‌کرد. و بعد با صدایی آرام ولی مرگبار، مثل زمزمه‌ی یک مار، گفتم: «من کی‌ام؟ هوم؟ این سوالو باید خیلی زودتر می‌پرسیدی، نوح. من همون زنی‌ام که یه روزی همسرت بود، با دلی که واسه‌ت می‌تپید، با نگاهی که تو رو تا مرز پرستش برد... ولی تو چی‌کار کردی؟» قدم کوچیکی به سمتش برداشتم. حالا نفس‌هام نزدیک صورتش بود. انگشت‌هام مشت شده بودن کنار بدنم، و صدایم مثل تیغه‌ی یخ روش فرود می‌اومد. «تو با دستای خودت کُشتیش. با بی‌رحمی، با خیانت، با نفسی که روی اعتماد خنجر زدی... اون زن مرد، نوح. زیر خاک رفت. و چیزی که از اون زن باقی مونده، همرازیه که روبه‌روته. حالا بگو، قاتل عزیز، واقعاً فکر می‌کنی نیاز داری دوباره خودمو بهت معرفی کنم؟» نوح نفسش را به زور فرو داد. چشم‌هاش بازتر شد. لب‌هاش لرزید. نه از ترس، از واقعیت. از زخم‌هایی که حالا جلوش ایستاده بودن و نگاهش می‌کردن. از اینکه هیولایی که خودش ساخت، حالا روبه‌روشه و نگاهش رو پس نمی‌زنه. سکوت بینمون مثل دیوار بتنی بود. فقط صدای باد، پرش نورهای محو شهر پایین دست، و زنگ ضعیف یک موسیقی دور از سالن، بینمون حرکت می‌کرد. انگار دنیا برای چند ثانیه ایستاده بود، فقط برای این رویارویی. این اعتراف. این افشاگری. و من... من با چشم‌هایی که از اشک تهی شده بودن، از عشق پُر، و از نفرت لبریز، همچنان نگاهش می‌کردم. مثل زنی که دیگه هیچ چیزی برای باختن نداره، جز خشمش.
×
×
  • اضافه کردن...