جان جانان
قسمت نهم
دکتر، دیر کردیا؛ درست بیست و هفت دقیقه دیر اومدی سراغم تا حرفامو گوش کنی؛ ولی خب مشکلی نداره، من باز حرف میزنم و تو هم باز دردهای منو بنویس، معامله خوبیه...
آخرین بار چی گفته بودم؟
آها، اینکه تمومی حرفهای قشنگ جان جانان دروغ بود؛ ولی خب مشکل از جان جانان نبود دکتر!
مشکل از منِ ساده بود؛ آدمای ساده رو هم که کسی دوست نداره...
من زیادی محبت خرج دادم، زیادی نادیده گرفتم، زیادی اشتباهاتشو بخشیدم، زیادی عشق ورزیدم، زیادی خودمو کوچیک کردم.
آره دکتر، من کردم؛ تقصیر جان جانان نبود، تقصیر خودم بود.
مثل این میموند که یه دفتر نقاشی داشتم؛ هی میخواستم نقاشی بکشم و جان جانان نقاشیم رو خط خطی میکرد و من با لبخند پاک میکردم؛ اون خط میزد و من میبخشیدم؛ اون خراب میکرد و من میبخشیدم...
چقد خستمه دکتر.
چقد جنگیدم؛ روحم، تنم، همشون یه زخم کاری بزرگی روش حک شده به اسم جان جانان، که حتی اگه بمیرم هم درست نمیشه.
دکتر، بیا جان من بزار من برم پشت بوم؛ بزار برم پرنده شم؛ دلم لک زده یه بار ببینمش، قول میدم بزاری برم ببینمش، بعدش دیگه هر کاری بخوای میکنم.
نزاری برم، تو این قفس دق میکنما!
بعدا نگی نگفتی که من بهت گفتم، گفتم پروازمو از دستم نگیر!
حداقل تویی که دکترمی اذیتم نکن لامصب حداقل دل تو به رحم بیاد.
عزیز داری دکتر؟ نزار خیلی زود دیر بشه، همیشه حواست بهش باشه؛ حتی اگه مقصر بودی، تنهاش نزار دکتر، یهو دیدی عزیزت نیست!
گیرنده؟!
از دلدار به دلشکن
تاریخ نگارش؟!
هزارو چهارصد و چهار
اولین ماه روز سیزدهم
نگارنده؟!
سحر تقیزاده