-
تعداد ارسال ها
282 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
11 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط ملکه ارواح
-
درخواست ناظر رمان سیمینآی | مهسا فرهادی کاربر انجمن نودهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای Mahsa ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته خواهد شد✨️✔️ -
درخواست ناظر برای رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر نودهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته خواهد شد✨️✔️ -
درخواست ناظر برای رمان تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن دهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
درود وقت بخیر نویسنده عزیز لطفآ با بنده خصوصی بزنید- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
یه تراژدیمون نشه؟! دلنوشته جان جانان | سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای ملکه ارواح ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
جان جانان قسمت پنجم: اقا ولم کن؛ ولم کن... دکتر، دکتر... برید اون دکتر لامذهب رو بیارید بگید که همش دروغه، بیاد بگه جان جانان هیچ وقت بد نشد، بگه جان جانان توهم نبود، خواب نبود، واقعی بود... بیا دکتر، بیا جون مادرت راستش رو بگو، من که میدونم داری دروغ میگی که منو روانی کنی، که فقط مشت_ مشت قرص بریزی تو شکم واموندهی من که هر کی اومد از تو چیزی بپرسه مدرکی علیه من داشته باشی که ثابت کنی دیوونم، نه؟! بابا ولم کن، حتی شده برای یک بار تو منو درک کن دکتر! اون ضربههای روحی که جان جانان به من زد، حتی اگه بمیرمم یادم نمیره، ولی... ولی میدونی چیه؟! از خودم متنفرم! میفهمی؟ متنفر! از خودم متنفرم که با هر کاری که کرد، بازم دوسش داشتم. از خودم متنفرم که اون هر بار بیشتر و بیشتر قلبم رو سوزوند و من، کاری از دستم برنمیاومد! از خودم متنفرم که پیش همه خُردم کرد، ولی منِ خر پیش همه بالا بردمش... اره، مشکل از منه، تو راست میگی دکتر! من دیوونم... دیوونه نبودما، دیوونم کردن! ولی میدونی بیشتر از اینا از چی میسوزم؟! اینکه حتی اگه یک شب بمیرم و بردارن خاکم کنن، صدای قدمهاش رو که از ورودی قبرستون بشنوم، باز زنده بشم! از خودم بدم میاد که پیش همه کسایی که گفتم بودم جان جانان دوسم داره، شرمندم کرد! که میگفتم جان جانان هیچ وقت ترکم نمیکنه هیچ وقت ولم نمیکنه؛ ولی چی شد؟! الان کجاست؟! اصلا من کجام؟! روحم کجاست؟! چرا آروم نمیگیرم دکتر؟ چرا هرکاری میکنی و هرکاری خودم میکنم خوب نمیشم؟ ها؟ چرا؟! دِ آخه لعنتی مگه یه آدم چقد کشش داره؟ها؟ تو بگو دکتر تو که غریبهای از شنیدن حرفام اشک تو چشات جمع میشه و با ترهم نگاهم میکنی! حتی تویی ک دکتری دلت واسه من میسوزه، پس چرا دل بقیه نسوخت؟ چرا دل اون نسوخت؟ آخ اگه بدونی چقد خستمه دکتر، آخ اگه بدونی چقد بریدم که ولم کنی همینجا رو کاشیهای سرد این اتاق لعنتی جون میدم و میمیرم! دکتر یک چیزی میگم ولی نخند، خب؟! دلم حال و هوای جان جانان رو داره، دلم تنگشه دکتر... کاش همه پلهای پشت سرش رو خراب نمیکرد. یا شاید هم من دیوونم و توهم میزنم که جان جانان رفته و دوسم نداره؟ نه؟ ولی اگه نرفته، الان کجاست؟ چرا نمیاد منو از اینجا ببره؟ چرا نمیاد که به همتون ثابت شه توهم نمیزنم؟! مگه همیشه بهم نمیگفت دختر کوچولوم، عشقم، زندگیم، دورت بگردم؟ مگه همیشه بهم نمیگفت من بدون تو نمیتونم؟ من بدون تو میمیرم پس چرا الان خودش نیست؟ دکتر یک آهنگی بگم برام میزاری گوش بدمش؟! همون آهنگی که میگه: 'آخ جانا بعد صد سال اگر بر سر قبرم گذری ای شوق دیدار تو آید، ای کفن خود پاره کنم' ادامه دارد... فرستنده؟! <از دلدار به دلشکن> تاریخ؟! <هزار و سی و صد و سوم ماه بهمن سرد زمستانی روز هفدهم> زمان نگارش؟! <دو بامداد و هفده دقیقه نیمه شب> نگارنده؟! <سحر تقیزاده > -
درخواست ناظر رمان|ملکه اسواتنی|آتناملازاده کاربر نودهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
دورد وقت بخیر نویسنده عزیز لطفا با بنده خصوصی بزنید- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
نظرت در باره بیانضباط؟🥲
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای ملکه ارواح ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت هفتم: چقدر ذهنم خسته بود؛ به قدری داخل ذهنم کلماتی به هم ریخته شده بودند از شدت سکوتم، حس میکردم دچار جنونی شدهام که در دنیا دیده نشده است. چه باید میکردم؟ میتوانستم امشب برنده بازی شوم؟ میتوانستم مقابل نوح ضعفی نشان ندهم؟ میتوانستم همه بچهها را صحیح و سالم به خانه برگردانم؟ حتی خودم هم نمیدانستم چه خواهم کرد، به خودم که آمدم اندکی مانده بود وارد جاده مخفی پادگان ها بشوم، به سمت چپ چاده پیچیدم و وقتی یک کیلومتری جلو رفته بودم؛ اسلحهام را از روی ساق پایم برداشتم و از شیشه بیرون گرفته به سمت آسمان شلیکی کردم. برای اعلام وضعیت بود، که بداند من وارد منطقه ندرانگتا شدهام، با رسیدن به دوراهی؛ اول به سمت پادگان یکم ماشین را هدایت کردم. وفتی به منطقه مورد نظر رسیدم؛ ماشین را خاموش کرده و با برداشتن آیپد و موبایل و اسلحههایم از ماشین پیاده شدم. آپید را دست سرهات سپردم و خودم جلوتر راه افتادم که نگهبان با دیدنم دستپاچه از صندلی خود برخواست و ایستاد؛ تا کمر خم شد و خوشآمدگویی کرد که سرم را به نشانه حرف هایش بالا و پایین کردم. - برهان میدونی کجاست؟! سرش را به نشانه نه تکان داد و تا خواست بیسیم را بردارد و پیگیری کند دستم را به نشانه نیازی نیست بالا بردم و بیسیم خودم را از کمربند چرمم که آویزان کرده بودم جدا کردم و به سمت دهانم نزدیک کرده و پرسیدم: - از خاکستر به دلتا، تکرار میکنم از خاکستر به دلتا؛ کدوم منطقه قرار داری گزارش بده. اندکی صدای خشخشی آمد و سپس صدای نفسنفس زدن برهان همراه با اعلام وضعیت بلند شد. - از دلتا به خاکستر به گوشم رئیس؛ منطقه میم هستم مشکلی پیش اومده؟! سپس دوباره خشخشی از بیسیم بلند شد؛ از این خشخش متنفر بودم اما چارهای نداشتم، وقتی وارد منطقه ندرانگتا میشدیم به دستور من هیچ کس حق استفاده از موبایل و هرگونه وسلیهای که قابل هک و ردیابی بود را نداشت. دوباره بیسیم را نزدیک دهانم نگهداشتم. - نه مشکلی نیست دلتا، برای بازرسی اومدم دارم میام منطقه. با 'اطاعت رئیس' که از برهان شنیدم؛ سرهات حلوتر از من راه افتاد و به سمت پشت ساختمان که منطقه میم بود راه افتاد. میدانستم که مشکلی پیش آمده، وگرنه برهان کسی نبود که بخواهد وارد منطقه میم شود که هر لحظه امکان داشت پایش را روی یک میم بگذارد و از زندگیاش خداحافظی کند. با نزدیک شدن به منطقه از دور برهان و یک نفر دیگر را که از شدت ظربه خوردن غرق خاک و خون شده بود نمایان شد. وقتی کنار برهان رسیدیم، برگشت و با دیدن من و سرهات دستش را روی سینه پهن مردانهاش گذاشت و سرش را خم کرد، نشانه احترام گذاشتن اینجا این مدلی بود. سرم را با نشانه سلام تکان دادم که سرهات پرسید: - چیشده که اینجایی پسر؟! برهان اخمیکرد و دوباره چشمهاش از شدت عصبانیت سرخ و پره های بینیاش از حرص و تنفش کش آمد. - خیانت کار رو به سزاش نشوندم؛ اومرم انداختمش منطقه میم که نتونه تکون بخوره . با شنیدن اسم خیانت ابروهام در هم گره خورد و دستهام مشت شد، قلبم شروع به تپش شدید کرد، همیشه همین بود. وقتی چیزی از خیانت میدیدم به قدری اعصابم خرد میشد که نباید احدی نزدیکم میشد؛ نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را محکم روی هم فشار دادم و باز کردم. حالا دوباره همان همراز بی احساس بودم، رو کردم سمت برهان که با اندکی ترس نظارهگر کارهای جنون وار من بود و پرسیدم: - این عوضیِ خیانتکار چیکار کرده؟! برهان میدانست که نباید طفره برود و یا چیزی را از من مخفی کند؛ برای همین بدون مکث توضیح داد: - یه مدتی بود که مشکوک شده بودم بهش؛ امروز که بعد تمرین سرباز ها خواستم برگردم اتاقم استراحت کنم دیدم از اتاق تو زد بیرون و تو دستش یه فلشی بود، گرفتمش و بعد کتک زدن به حرف اومد و گفت که آدمه نوح هست! نوح، نوح! نوح لعنتی! نباید پا روی دمم میگذاشت؛ امشب نشون خواهم داد. سمت برهان نزدیک شدم و گفتم: - هرچی بمب داری وصل این عوضی کن! امشب یه جوری شده اورهان رو میفرستم اینجا که با خودش بیاره جایی که میگم، یکم ترقه بازی کنیم بد نیست. نیشخندی زد و با ' اطاعت رئیس' ازمون دور شد که کاری که خواستم رو انجام بده. سرهات با تنگ کردن چشمانش مشکوک نزدیکم شد، دستانش را داخل جیب شلوارش فرو برد و نزدیک گوشم شد و گفت: - میخوای شیطونی کنی جوجه؟! نیشخندی زدم و شروع کردم به قهقهه زدن! همین بود، آره من همراز؛ امشب قرار بود خونریزی نابی برای نوح برگذار کنم.- 44 پاسخ
-
- 2
-
-
یه تراژدیمون نشه؟! دلنوشته جان جانان | سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای ملکه ارواح ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
<جان جانان> قسمت چهارم: دکتر، باز اومدی؟! تو هم خوب یاد گرفتی بیای بشینی ور دلم و هر چی میگم رو روی کاغد بنویسی بعد بدون هیچ حرفی بری، نکنه عاشقم شدی و خبر ندارم؟ گفته باشما من فقط یدونا قلب داشتم که صاحبش برداشت و برد، دیگه عشق و احساس، هر چیزی که بخواد برای یه رابطه بشه رو ندارم. دکتر، از بس میای میشینی کنارم و به حرفهام گوش میدی احساس میکنم به جز جان جانان تو هم من رو دوس داری؛ ولی خب من میدونم که اون من رو بیشتر دوست داره! بیا، بیا ببین ستارههای آسمونو، شبیه چشمهای قشنگش برق میزنن! میدونی دکتر فکر میکردم اگه یه روزی هر کسی هم بخواد تنهام بزاره، جان جانان همیشه پیشم میمونه... ولی هیچوقت فکر نمیکردم اون کسی که تنهام میزاره جان جانان باشه، فکرش رو نمیکردم یک روزی بره و قلب من مثل یه نخِ نازک به دکمهی پیرهنش گیر کنه و نخ کش شه، رفتهرفته با دور شدن اون قلب من هم نخهاش تموم و نابود شه. من همیشه فکر میکردم من و جان جانان یه روز از دست همه فرار میکنیم و به یدونه جنگل توی گیلان میریم. آخه اونجا رو خیلی دوست داشتم، همیشه هم بهش میگفتم، میگفتم بیا بریم داخل جنگل یکدونه کلبهی کوچیک چوبی بگیریم، هیزم جمع کنیم و توی هوای مه آلودِ رو به بارونی، آتیش روشن کنیم. یک دونه چای مشتی بزاریم روش و بشینیم تو ایوون کلبمون و به جنگل نگاه کنیم. به صدای قطرههای بارون که زمین رو خیس میکنه نگاه کنیم و از بوی مست کنندهی خاک بارون خورده، مدهوش شیم. جوری که حتی موبایلامونو هم خاموش کنیم و فقط دوتامون باشیم. موهای بلندم رو که هیج وقت اجازه ندادی کوتاهشون کنمو گوجهای ببندم و با یدونه آهنگ نوستالژیِ قر دار برات آشپزی کنم، با ملاقه چوبی واست آهنگ بخونم و بخندیم. دیدی دکتر؟! من فقط آرامش و بودن جان جانان رو میخواستم، اما تهش چیشد؟! تهش اون از دوست داشتن ترسید، نمیدونم شاید هم خسته شد، نه؟ آخه ما که از دل آدما که خبر نداریم. ولی خودمونیما، شبا که اون قرصهای خوابآور رو به زور، اون پرستار بد اخلاقه به خوردم میده، فقط یک خوبی دارن... وقتی خوابم میبره، خواب جان جانان رو میبینم که برگشته، اومده و داره بغلم میکنه جوری که تموم استخونهام در حال انفجاره، شاید بگی نمیشه؛ ولی دکتر حتی توی خواب هم من عطر تنش رو بو میکنم و میشناسم... به قول شاعر که میگه: 'مست خیال را به وصال احتیاج نیست بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد.' ادامه دارد... فرستنده؟! < از دلدار به دلشکن > تاریخ؟! <یک هزارو سی و صدو سوم برج یازدهم روز شانزدهم بهمن> به وقتِ؟! < سه بامداد و سی و هشت دقیقه ساعت> نگارنده؟! < سحر تقیزاده> -
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای ملکه ارواح ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت ششم: حواسم به بازی بود که امشب فراموشش نکنم... اینکه الانچگونه میخواستم به بچهها بازگو کنم که مانع رفتنم نشود قسمت سخت ماجرا بود، ترجیح میدادم همین الان رک و پوستکنده حرفم را بزنم تا بعدا بخواهم مورد بازخواستشان قرار بگیرم. روی صندلی همیشگیام نشستم و به بخار چایی داغ با عطر و طعم بِه و لیمو چشم دوختم؛ دمی از عطر چایی گرفته و با تمام جرعت و غروری که داشتم بدون هیچ پیش مقدمهای گفتم: - آرون امشب بازی ترتیب داده؛ اما اینبار بازیکن اصلی منم. سکوت! تنها چیزیکه در این لحظه ترسناک بود سکوت بچههایی بود که سر صندلیهایشان بودند که با چشمهای خشمگینشان نظارهگر من بودند. سرهات چشمهایش را بست و دستانش رو مشت کرد نگاهم به دستانش سُر خورد؛ از زوری که وارد دستانش کرده بود رگ هایش بیرون زده بودند. این مدل رفتارش را بلد بودم، به معنی این بود که به شدت عصبانی شده و نمیخواهد با سخنانش زخم زبانی بزند ولی نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را به میز کوبید و لیوان کنار دستش روی زمین افتاد و شکست منتهی بی توجه به لیوان ادامه داد: - دیوونه شدی همراز؟ دیوونه شدی؟! میخای بمیری بگو خودم یه گلوله وسط پیشونیت خالی کنم نه اینکه برداری بری جایی ک میدونی اون عوضی هم اونجاست و قطعا قراره اذیتت کنه! لبخند غمگینی روی لب هایم نقش بست؛ حتی کافی بود اسمی از او بیاورند و من اینگونه پریشان خاطر شوم، میدانستم نگرانم شده، میدانستم که قرار است برهان اذیتم خواهد کرد اما قضیه اینبار فرق میکرد. - تقصیرمننیست؛ اینبار درخواست از طرف سیاه داده شده... سیاه فرد مشکوک باند ندرانگتا . کسی که هیچوقت نتوانستم ببینمشبا اینکه رئیس دوم این باند خودم بودم،کسیکه دست راست او محسوب میشدم را هیچ وقت اجازه روبهرویی نداشتم و این مورد فقط در مورد من صدق نمیکرد، بحث همه افرادی بود که داخل باند قرار داشتن. سرهات از روی صندلی چوبی قهوهای رنگ با عصبانیت بخواست که با بلند شدنش روی زمین افتاد؛ چشمانم را بستم و سکوت کردم، فاصله گرفت و تا خواست از آشزخانه به بیرون برود، گفتم: - سرهات نرو باید بریم به پادگان یک و سه سر بزنیم، باید وضعیتشونرو چک کنیم و نیرو های لازم رو معرفی کنم. سری تکان داد و با گفتن "داخل ماشین منتظرم" راهی حیاط بزرگ عمارت شد. بدون خوردن چیزی چایی سرد شدهم را یک نفس سر کشیدم و راهی برای لباس پوشیدن راهی اتاقم شدم. جلیقه مشکیرنگ و شلوار پارچهای مشکیرنگ که نوع دوختش اینگلیسی بود را تن کردم و پوتین های براق سیاه رنگم را برداشتم. موهای بلند و دست و پا گیرم را دم اسبی بستم و با زدن مرطوب کننده و کانسیلر و کرم پود، در آخر با زدن رژ زرشکیرنگ تیپم را کاملکردم نیازی به ریمل نداشتم چون خدادای مژه های پرو بلند مشکی داشتم. سویچ ماشین را برداشتم و با عجله پلههارا یکی پس از دیگری رد کردم و به حیاط رسیدم و دیدم که سرهات به ماشین تکیه داده و در حال سیگار کشیدن بود. به سمتاو قدم برداشتم و سیگار را از دستش گرفته و زمین انداختم، با تمام زوری که داشتم سیگار را زیر پایم له کردم و با زدن ریموت داخل ماشین قرار گرفتم. سرهات نیز به تقلید از من داخل ماشین بی هیچ سخنی نشست که با تمام توان پایم را روی پدالگاز فشار دادم و ترمز دستی را پایین کشیدم و با آخرین سرعت به سمت پادگان راندم.- 44 پاسخ
-
- 2
-
-
درخواست ناظر برای رمان رفیق فابریک | فاطمه بهار کاربر انجمن نودهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای فاطمه بهار ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
مشکلی نیست بانو لطفا با بنده خصوصی بزنید- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست ناظر برای رمان رفیق فابریک | فاطمه بهار کاربر انجمن نودهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای فاطمه بهار ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
عزیزم برای درخواست ناظر باید ۱۰ پارت آپلود کرده باشید منظورم اون بود.- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست ناظر برای رمان رفیق فابریک | فاطمه بهار کاربر انجمن نودهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای فاطمه بهار ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
درود وقت بخیر نویسنده عزیز رمانتون چند پارته؟!- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
ترسناکتخیلی داستان ارعاب| کاری از سحر تقیزاده و زهرا مرادی کاربران 98ia
ملکه ارواح پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان کوتاه
نام داستان: ارعاب نام نویسندگان: سحر تقیزاده& زهرا مرادی ژانر: ترسناک|معمایی مقدمه: ترس، خوف، وحشت، شمارا یاد چه چیزی میاندازد؟! جنیان و یا ارواح ؟قتل و یا نفرین و یا حتی تنهایی؟! و یا یک طلسم جانگیر؟! طلمسی که قتل عام خون راه میاندازد؟ ارعاب کننده میکند و این خود ترس است... خلاصه: پیدا شدن یک صندوقچه خوفناک، روی آب آمدن راز بزرگی که باعث خون و خونریزی وحشتناک بین این جهان و ان جهان شد عاقبت چه خواهد شد؟! ترس در کمین است... -
درخواست ناظر رمان سیمینآی | مهسا فرهادی کاربر انجمن نودهشتیا
ملکه ارواح پاسخی برای Mahsa ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
@Mahsa نویسنده گرامی نیازمند تاپیک دوباره نیست فرموده شد که خصوصی بزنید کارتون راه بیوفته در خدمتم✨️ -
عزیزم نیازی نیست برای هر قسمت رمانت دوباره تاپیک بزنی!
همونجایی که زدی بهت پیام فرستادن ادامشو بفرس اونجا
-
مخاطب خاص خودش رو داره این دلنوشته دلنوشته چهارصفر| سحر تقیزاده کاربر 98ia
ملکه ارواح پاسخی برای ملکه ارواح ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
<نخکش> به خودم آمدم و دیدم دیر شده بود، خودم را سنگ پای کسانی کرده بودم که حتی ارزش یک لحظه بد اوقاتی مرا نداشتند. دیر شده بود برای بازگشتن به منی که دیگر شوق چیزی را نداشت، به یاد دارم هنگامی که کودکی خردسال و بیگناهی بودیم، بیبی جان همیشه مارا در ایوان خانه کاهگلیاش میهمان میکرد و قشنگترین سخنان را به زبان میاورد که حال به این نتیجه رسیدهامکه منظور بیبی چه بوده است.. "میدونی روله جان، این آدم هایی که میبینی، هیچ کدامشان قرار نیست همیشه پیشت باشن ننه، سعی کن هیچ وقت به موندن کسی دل نبدی که ویرون میشی ننه، اگه بره انگار قلبت یه تکه پارچه کهنه شده که گیر میکنه به دکمه پیرهنش و با دور شدن اون از تو، کمکم قلبت نخکش میشه و به یک تار نخ میرسه که نمیدونی اون نخ رو خودت ببری یا بزاری همینجوری آخرین چیزی باشه که تورو به اون وصل میکنه..." حال میدانم که اگر اخرین تل نازک نخ را ببرم، نفس خودم را نیز همراه با آن نخ به خاک سردی خواهمبرد که حتی آمدنت نیز فایدهای برای زنده شدنمنخواهد داشت... اما این را نیز میدانم که اگر آن را نبُرَم، از درد فراق و دوری خودش کهنه و پوسیده و در آخر قطع خواهد شد. حال که نیز نمیدانم آن یک تکه نخ را ببرم یا نبرم، تمامی عکس های سیاه سفیدمان را آتش میزنم که هیچگاه هوس خیره شدن به چشمانتان و لبخند عمیقی که بر روی لبهایم نقش دارد بر سرم نزنم تا ویران تر از آن چیزی که هستم نشوم. تمامی خاطراتمان که گویی یککتاب پوسیده قدیمی ارزشمند هست را نابود خواهم کرد؛ زیرا که با هربار مرور ان کتاب، کلفت تر میشود، گویی که تمام احساس جهان در میان تکههای کاغذ و واژه ها مانده است. به راستی عکس و خاطراتمان را نیز وصل آن یک تکه نخ میکنم، ببرم نابود خواهد شد، نبرم نابود خواهم شد... _از دلدار به دلشکن تاریخ؟! *یک هزارمو چهارصد و سوم برج یازدهم روز پنجم یک بامداد* -
مخاطب خاص خودش رو داره این دلنوشته دلنوشته چهارصفر| سحر تقیزاده کاربر 98ia
ملکه ارواح پاسخی برای ملکه ارواح ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
"درمان درد" آمدنتان زخم هایم را که هیچ خود روحم را نیز درمان کرد و اما شما پرسیدی که "چگونه؟!" یک روز که از همه چیز دست کشیده بودم که دیگر ساکن شهرِ بیرحم کشورم نباشم، ناگهان دست به زنگ خانه قلبمان نهادین و دست برنداشتین. اوایل گمانکردمکه یک مهمان ناخواندهای بیش نیستین اما با گذر زمان متوجه شدم که شما قلب شکسته مارا با مهربانیتان با مرد بودنتان پیوند زدهاید. محبوبم... من وصال شمارا به اندازه اندوه قلبم که هیچ زمان از بین نرفت به جان سپردم و تا نفسی در سینه دارم هرگز آزاد نخواهم گرد. بودنتان واجب و ماندتان زندگانی شد، همان صبح هایی که بر عشق شما؛ دستانمان قفل یکدیگر بود، در میدان انقلاب قدم میزدیم که بنده را مهمان کتابخوانه کهن شهر طهران کردید. زمانی که از پلههای چوبی که با هر گامی که برمیداشتیم صدایی هز خود ایجاد میکردند بر مقابل در رسیدیم، شما در را گشودید که بنده محو صدای جلاجل درب شدم. وقتی که بنده را سمت صندلی های دونفره عشاق کشاندید وصندلی را برایم کشیدید، هزار بار قربان قامت شما شدم که بابا جان صاحب کتابخوانه نزدیکمان شد و فرمود: - باباجان همان قهوه های ساده همیشگیاتان را برایتان اماده کردم که در محفل راحت وقت بگذرانید. لبخندی زدم و قهوه را بر دست گرفته و اندکی مزه کردم و از لذت داغی و طعم بینظیر قهوه سهم گرفتم که دوباره فرمود: -بابا جان نمیخواهی برای خانومت اندکی شعر بخانی؟ شما لبخندی بر لب گشودید و شروع به زمزمه بیتی کردید که همانجا برای بارها و بارها دل جانم را بر شما باختم: هوشم نه موافقان و خویشان بردند این کج کلهان مو پریشان بردند گویند چرا تو دل بدیشان دادی والله که من ندادم ایشان بردند -
مخاطب خاص خودش رو داره این دلنوشته دلنوشته چهارصفر| سحر تقیزاده کاربر 98ia
ملکه ارواح پاسخی برای ملکه ارواح ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
"محبوبدل" محبوبممیدانی؟! وقتی برای بارنخست شمارا بر چشم دیدم، همانجا همان لحظه دلی که داخل سینهام در حال تکاپو بود را بر چشمان افسونگر مشکی شما باختم. نمیدانم چگونه وصف حال گویم که شما رنجیده خاطر از ما نشوید ولیکن فکر وصال یاری همچون شما مارا از زندگی کنارگذاشته است. دلم خاستار این است که ساعت ها بر روی صندلی چوبی مانندی فرونشسته باشم و عطر چایی با چاشنی هل و دارچین و گل محمدی به استشمام کشیده و حیران شوم از عطر گیسوی شما. -
مخاطب خاص خودش رو داره این دلنوشته دلنوشته چهارصفر| سحر تقیزاده کاربر 98ia
ملکه ارواح پاسخی برای ملکه ارواح ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
رنگعشق: بوی هل و دارچین تویهوا پیچیده، روبهروشمیشنموچاییکه بخار ازشبلند میشهرو بهرویمیزمقابلشمیزارم. چیزینمیگهو فقط با چشمهاشنظارگرهکارمه، دستهامو بهمگرهمیزنمو میگم: - ازکجا مونده بودم؟ آها احساسات؛ میدونی،راستش احساسات یه خیابونییا بلوارینیست که بتونیازشرد بشیاونمچیهر ادمینه کسیکهروحترو قلبترو همهچیزتروبهش باختی! خودتمبخاینادیدهاش بگیری خودت هم بخایچشاتو ببندی به قول شاعر کمیگه: چشم خود بستمکه دیگرچشممستشننگرم ناگهاندل داد زد دیوانه، منمیبینمش نمیتونیازش رد بشی... میدونیمثل یه آهنگقفلی میمونه که اونقدر گوشمیدی، ناخوداگاه حفظ میکنیمتنآهنگرو حتیاگه هزاربار همگوشش بدی ازشسیرنمیشی. مثل یه آلبومخاطراتکهنهمادربزرگ میمونه که حتی با گذشت سالیان سال؛ عکس های سیاه سفیدرو نشونمیده و با دست هایچروکو پیر شدهاش با گوشه روسریش اشکشرو پاکمیکنه و میگه: -جونیهای پدربزرگ خیلی خوشتیببود؛ جوریکه همه دنبالش بودنولی اون از اول گفتکه منومیخاد. مثل بچهایمیمونه که میوفته زمین، بهبهونه اینکه مادرش محکمبغلش کنه الکی میزنه زیرگریه ک خودش رو لوسمیکنه.. مثل اینمیمونه صبح بیدار شی ببینیهمه جا داره برف میباره و توخوشحال از اینکه مدرسه نمیری بگیری بریرخت خواب گرمو نرمت تا دل ظهر خواب هایرنگیرنگی ببینی.. احساسات روهیچ وقتنمیشه کاملو دقیق وصف کرد. مثلا بخایم حتی براشون یک رنگیبگیم؛ مشکیمیشه قدرت؛ سفید میشه پاکی؛ توسی میشه خیال؛ قرمزمیشهرنگ عشق.. به چاییشاشاره میکنمو میگم: _سرد شد، راستی به نظر تو احساس تو الان چه رنگیه؟ جرعهای از چاییش میخورهو میگه: - قرمزه، قرمز خالش و اونقدری پرنگهکه پاکنمیشه؛ اما فقطنسببه تو -
مخاطب خاص خودش رو داره این دلنوشته دلنوشته چهارصفر| سحر تقیزاده کاربر 98ia
ملکه ارواح پاسخی برای ملکه ارواح ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
صدای رعدو و برقِ بارون سکوت تلخ خونه رو میشکست، به عقببرگشتم و روی صندلی چوبینشستم؛ روبهروم نشسته بود بود. ناراحت و عین بچه ها بغض کرده بود؛ کمچیزی کهنبود میخواست سالیان سال جایی که زندگی کردهرو ترک بکنه... لبخندی زدم و به قهوهاش اشاره کردمو گفتم: _بخور تا سرد نشه جانِدل. حتیتکونی بهخودش نداد، سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم : _ببخشید که اینهمه باعث آزارت شدم، میدونی من فقط کمیمهربون بودم و این خیلی بد بود؛ زود میبخشیدم زود دلخوری رفع میکردم، زود با کسی رفیق میشدم، هرجا هرکی کمکی داشت به کمکش میرفتم... میدونم هیچ وقت بهت اهمیتی ندادم اما میخوامکه بری و ببخشی... مطمعن باش اینرفتن به نفع تو خواهد بود روح عزیزم. از جاش بلند شد بدون اینکهنگاهمکنه، دسته چمدون رو گرفت و رفت. بعد رفتن روح ازتنم حسکردمجسمم سبکتر شده، انگار دیگه هیچحسی نداشتم... انگار دیگه قرار نبود اونروح طفلی توی جسممنباقیبمونه و عذاب بکشه.. بلند شدم و رویکاناپه دراز کشیدم و پاهام رو بغل کردمو زیر لب زمزمه کردم: _دیدمکسی برنداشت نعشم اززمین خود نعش خود را برداشتم و گریختم. -
مخاطب خاص خودش رو داره این دلنوشته دلنوشته چهارصفر| سحر تقیزاده کاربر 98ia
ملکه ارواح پاسخی برای ملکه ارواح ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
تماشا میکنی ویرانی مرا؟! میبینی که همچون لباسی بر طناب که بند یک گیره فلزی کوچک است ماندهام؟! میبینی که اگر رها شوم پرواز میکنم و میروم؛ آنقدر میرومکه به خدا برسم؟! تماشا میکنی ویرانی مرا که با هر سوسوی باد، به این طرف و آن طرف رانده میشوم و کاری ز دستم برنمیآید؟! تماشا میکنی ویرانی مرا که باران بر نخبه نخم میبارد اما نمیتوانم بروم؟! آری... اندکی بنشین و تماشا کن ویرانی مرا، حتی اگر ز دستت برمیآید آنگیره را بردار و به رقصم میان باد ازادی خیره بمان. اگر ز دستت برمیآید نجاتم ده از این طنابی که خفت مرا چسبیده و ذرهذره مرا نخ به نخ، این طناب پاره میکند. میبینی؟! ویرانم و کاری ز دستمبرنمیآید.. ویرانیام را تماشا مکن ازادم کن. -
مخاطب خاص خودش رو داره این دلنوشته دلنوشته چهارصفر| سحر تقیزاده کاربر 98ia
ملکه ارواح پاسخی برای ملکه ارواح ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
دلدار جان فرسوده: میخاهم قلمی بر دست گیرم و اندکی نامه عاشقانهای برایت بنویسم؛ از دلدار به گیرنده.. دلبری که جان فرسود از من.. یادت نمیآید اما.. من برای ماندنت همه کار کردهام راه های نرفته را رفتهام زیر تاریک ترین شهر با فانوس دنبالت گشتهام.. تمام قول هارا دادهام اما.. دیر شده است.. دل بیایمانم حرف گوش نمیدهد که دیر است.. ولیکن. با تمام وجود؛ با بند بند وجود صدایت میزند. حقاََ که اسمت را گذاشته ام دلبری که جان فرسود از من.. فرسودی جانم را.. ربودی دل و ایمانم را اما بازهم اگر کنارم بازگردی نامرد زمانه هستم اگر با تمام وجود به آغوش خود نکشانمت. با تمام وجود عطر تنت را به ریه هایم مهمان کنم و اندکی دور از چشم تو.. لبخندی بر لبانم بیاورم.. هنوز همانم؛ همان عاشق دیرینه که اگر صدایش کنی صد جان هم داشته باشم قربانت میکنم. ای دلبر نامهام به اخر رسید اما مثل شاعر میگویم: < فردا به دیارت خواهم آمد اما اگر باز هم ندیدمت دیگر نخواهم گریست در را خواهم زد و اگر بازش نکردی جایم را خواهم انداخت و هزار سال خواهم خوابید اگر مرگ به سراغم آمد مرا همان جا دفن کنید.> بوسه ای میکارم بر روی ورق تا اگر لای نامه را باز کردی حسش کنی. دوست دارد: دلدار جان فرسوده. -
مخاطب خاص خودش رو داره این دلنوشته دلنوشته چهارصفر| سحر تقیزاده کاربر 98ia
ملکه ارواح پاسخی برای ملکه ارواح ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
قسمت دوم: خاطراتناگفتهام وقتی عاشقش شدم فقط چهارده سالم بود. پستچیای که برای اولین بار نامه آورده بود؛ نامه ای که مربوط به داداشم بود که به تازگی ها به سربازی رفته بود. وقتی صدای زنگ در بلبلی خونه اومد، چادر گلگلی و سفید رنگم رو از روی آویز برداشتم و به سرم انداختم. از مقابل پدر جون که در حال خوردن چایی با عطر و طعم هل بود، به آرومی رد شدم و با پوشیدن کفشهام به سمت در قدم برداشتم. همین که سرم رو بلند کردم جفت چشم سیاهی که عین قهوه قاجاری بود مقابلم نقش بست، اصلا متوجه نبودم که مدت زمانی زیادی هست به چشمهای قاجاری رنگش خیره شدم. با خجالت سرم رو پائین انداختم که دستش رو برد سمت کیف کرمی رنگش و زیپش رو باز کرد. نامه سفید رنگی که با شمع پلمپ شده بود رو سمتم گرفت و آروم لب زد: _منزل آقای ادیب؟ بدون اینکه چیزی بگم سرم رو به عنوان تأیید حرفش تکان دادم و نامه رو از دستش گرفتم. هیچ حرفی نزد و تو سکوت خیره منی که از خجالت لپهام به سرخی میزد شد. با صدا زدن پدرجون به خودم اومدم که میگفت: - گندم بابا جان کیه؟ سرم رو به عقب برگردوندم و گفتم: -پستچی بود پدرجون، نامه اورده از داداش. دوباره نگاهی به چشمهاش کردم که دیدم هنوز خیره من هست، تشکری کردم و اروم در رو هل دادم تا بسته بشه. برگشتم و با قدم هایی که میلرزید نامه رو به دست پدر جون دادم و به سمت اتاقم پا تند کردم. از اون زمان تا الان بیست سال و خوردهای میگذره، بیست سالی که همون پستچی با یکنگاه عاشقشم شده بود و بعد از تموم شدن خدمت داداشم برای امر خیر اومدن و شدم خانوم خونهاش؛ که یاد گرفته بود همیشه "خاتون قلبم" صدام میزد. با صدا زدن پدر جون به خودم اومدم و گفتم: _ چرا عشق تو قلب ادم به وجود میاد پدر جون؟ چجوری؟ تک خندهای کردو گفت: _ عشق که خبر نمیکنه بابا جان، یهو میاد و عینپیچک دور قلبت میپیچه؛ تو وقتی به خودت میای که میبینی ای دل غافل عاشق شدی!