رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

هانیه پروین

مدیریت کل
  • تعداد ارسال ها

    631
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    61
  • Donations

    0.00 USD 

هانیه پروین آخرین بار در روز دی 3 برنده شده

هانیه پروین یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

درباره هانیه پروین

  • تاریخ تولد 04/04/2004

آخرین بازدید کنندگان نمایه

11,676 بازدید کننده نمایه

دستاورد های هانیه پروین

  1. °•○● پارت صد و هفده موهای فرفری‌ام را محکم پشت سرم جمع کردم و چند چرخ زدم. بلندیشان به پایین کمرم رسیده بود، اما امروز از آن روزهایی نبود که بخواهم موهایم را کوتاه کنم. امروز آنها را دوست داشتم. لقمه‌ای درست کردم که اندازه دهن گندم باشد و آن را به دستش دادم. - بیا تو سفره بخور مامان، می‌ریزی زمین خرده‌نونا رو. خودم هم سراغ کمد کوچکم رفتم و تمام لباس‌هایم را به هم ریختم تا آن روسری سبز قواره بزرگم را پیدا کنم. - تو رو خدا ببخشید بتول خانم، این چندوقت خیلی اذیتتون کردم. روم نمی‌شد در خونه‌تونو بزنم. راستش کار مهمی دارم و اگه گندم پیش شما باشه، خیالم راحت‌تره. چادر سفیدش را جلو کشید و گندم در آغوش گرفت. - سرم رفت ناهید! گندم جای نوه نداشته منه، این پرت و پلاها رو نگو دیگه! حالام برو به کارت برس. گونه گندم را بوسیدم، داشت موهای سفید بتول خانم را می‌کشید. امیدوار بودم دیگر سراغ گوش پیرزن نرود! به خیابان رفتم و دستم را برای تاکسی بلند کردم. - خیابون لاله‌زار؟ سرش را تکان داد. -‌ بشین آبجی. نشستم و در انتظار برای رسیدن به خیابان لاله‌زار، پوست لبم را کندم. خیابانی که کافه در آن بود. وقتی رسیدم که ساعت نزیک چهار بود و کافه، خلوت‌تر از هر زمان دیگری به نظر می‌‌رسید. حالا نه اینکه من هرروز به این کافه رفت و آمد داشته باشم، اما حداقل وقتی از جلویش رد می‌شدم، شلوغ‌تر به نظر می‌رسید. در جست‌وجوی چهره آشنایش، چشم چرخاندم. دیدم که از جا بلند شد، چشم‌هایش حتی از این فاصله، خوشحال و پیروز بود. به سمتش رفتم. صندلی را برایم عقب کشید، کاری که هیچ‌وقت انجام نداده بود. اصلا ما هیچ‌وقت باهم به کافه نرفته بودیم. - سلام. نشستم و او هم مقابلم نشست. - دیگه داشتم فکر می‌کردم نمیای. روی میز مقابلم، خط های فرضی کشیدم. از نگاه کردن به چشم‌هایش طفره می‌رفتم. - چی می‌خوری؟ اطراف را برانداز کردم. درست در میز کناریمان، دختر و پسر جوانی نشسته بودند. حدس زدم الان نباید اینجا باشند، چون دختر مدام اطرافش را می‌پایید و با دست، صورتش را می‌پوشاند. خشک گفتم: - نمی‌دونم، میل به چیزی ندارم. دستش را بالا گرفت تا توجه پسر جوان را به خود جلب کند و گفت: - دوتا فهوه تُرک لطفا. منتظر ماندم پسرجوان با آن سبیل‌های باریک، سفارش را بنویسد و ما را تنها بگذارد. گفتم: - تا جایی که یادمه، هیچ‌وقت قهوه دوست نداشتی. لبخند زد و زمزمه کرد: - امروز با وجود تو، هر تلخی‌ای رو می‌تونم تحمل کنم. ادامه رمان در تلگرام: tinar_roman
  2. °•○● پارت صد و شانزده مراسم خواستگاری تمام شد و آن پفک هم به دست لعیا رسید. در راه بازگشت، لبخند بهمن از دو گوشش آویزان شده بود. سر گندم را روی سینه‌ام جابه‌جا کردم تا گردنش در خواب خشک نشود. به بازوی برادر بشاشم ضربه زدم و گفتم: - تو رو خدا حواستو به رانندگیت بده، اصلا اینجا نیستی. بهمن دستش را طوری روی چشمش کوبید که صدای بلندی تولید کرد: - چشم! آهی کشیدم و دقایق طولانی را صرف نگاه کردن به برادر کوچکم کردم. او دیگر آن بهمنی که دیوارهای خانه را خط خطی می‌کرد نبود، داشت برای خودش خانه و خانواده جدیدی می‌ساخت. با یادآوری حرف‌ آقا داوود، ابرویی بالا انداختم. - ولی چقدر عجیب بود شرطشون، تا حالا جایی نشنیده بودم. بهمن ماشین را متوقف کرد تا پیرمرد با کمر خمیده‌اش، از خیابان رد شود. امشب عجیب، باحوصله و صبور شده بود. - منم چشام شده بود قد دوتا هندونه آبجی. پدر جماعت راضی نیستن ناموسشون یه سیکل داشته باشه، بعد پدرزن ما گفت باس اجازه بدم تا هرجا خواست، درس بخونه. غلط نکنم این لعیای ما قراره دکتر مُکتری چیزی شه ناهید. از گوشه چشم به او نگاه کردم که روی فرمان ضرب گرفته بود. پرسیدم: - تو از این وضعیت ناراضی نیستی؟ بهمن فرمان را چرخاند و جواب داد: - نه والا! سفید کُمپِلِت به لعیا میاد؛ چه لباس عروس باشه، چه لباس دکتر مهندس. خندیدم: - مگه لباس مهندسا سفیده بهمن؟ شانه بالا انداخت. - چه رنگیه پ؟ هرچی باشه، بازم به لعیای من میاد. سیبیلمو می‌ذارم وسط آبجی! حالا ببین. نه من و نه بهمن، آن شب خوابمان نبرد. انگار هنوز باورش نشده بود که بله را از لعیا گرفته، چون هر نیم ساعت یک‌بار از من می‌خواست ملاقه را در سرش بکوبم تا یک‌وقت همه‌ی این‌ها خواب نبوده باشد. من هم آنقدر پهلو به پهلو شدم، تا اینکه خروس با صدای بلندش، خبر از صبح داد. پتو را تا روی سرم بالا کشیدم و از زیر فریاد زدم: - دنبال چی می‌گردی تو اول صبحی؟ دوساعته صدای تق و توق میاد. بهمن بالای سرم ظاهر شد و کله‌اش را دراز کرد: - مرگ من این اتو کجاست؟ نیگا این پیرهنو انگار خر لگد کرده. چشم‌هایم محکم بستم. - خب یه چیز دیگه بپوش! - نه، اصن راه نداره. این پیرهن مخصوص فردای خواستگاریه! تو کله‌ت اون زیره، نمی‌بینی. واسه همین روز گرفتم اینو! در نهایت، وقتی لباس‌هایش را به درجه‌ای از صافی رساند که خط اتویشان، خربزه قاچ کند، از خانه بیرون رفت. قرار بود برای کارگاه، شیرینی ببرد. قبول کردم که نمی‌توانم بخوابم و از بالشتم دل کندم. هرچه ساعت جلوتر می‌رفت، اضطراب من هم بیشتر می‌شد. ساعت که سه بعدازظهر شد، من خانه کوچکم را حداقل سه مرتبه سابیده بودم! دستم را به سرم گرفتم. فقط یک ساعت تا رسیدن به کافه ماهگون و دیدن حیدر وقت داشتم.
  3. 💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! مجموعه سه جلدی نو رسیده با نام «کابوس افعی» چون شمعی در شب‌های تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @سادات.۸۲ از خوش‌قلم‌ترین نویسندگان انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، فانتزی، هیجانی 💕 📜 شمار صفحات: 1646و 1045 و 260 ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: در جهان حومورا درون خاندانی اصیل زاده، حاصل ازدواج ملکه و پادشاه، پرنسسی متولد شد... 🌙 برگی از رمان: ملکه سرش را پایین انداخته و در سکوت به سخنان شاه گوش میداد که با سکوت او، سرش را ناامید بالا آورد و با اندوه گفت: – اون وقت طبق حرف های اون، کل کشور نابود میشه. 🔗 جاده‌ی رسیدن به این قصه: (لینک) جلد اول: https://98ia-shop.ir/2025/10/06/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-1-از-فاطمه-ال/ جلد دوم: https://98ia-shop.ir/2025/10/08/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-2-از-فاطمه-ال/ جلد سوم: https://98ia-shop.ir/2025/10/08/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-3-از-فاطمه-ال/
  4. °•○● پارت صد و پانزده سپس خم شد و گونه گندم را بین دو انگشتش گرفت و کشید. - آقا داوود این قندونو ببین! خدا حفظش کنه، اسمش چیه؟ گندم با چشم‌های لبالب پر شده، پشت من قایم شد و چادرم را کشید. موهایش را نوازش کردم، همین که گریه نکرده بود جای شکر داشت. اگر ازدواج بهمن با لعیا قطعی شد، حتما به مرضیه خانم می‌گفتم که گندم چقدر از اینکه غریبه‌ها او را لمس کنند، بدش می‌آید. - اسمش گندمه. وقتی تمام تعارف‌های پدر و مادر دار را بین خودمان رد و بدل کردیم، بالاخره فرصت کردیم بنشینیم. دستم زیر چادر عرق کرده بود و هر لحظه ممکن بود آن پفک مسخره از بین انگشت‌هایم سر بخورد و زمین بیفتد. مرضیه خانم بلند گفت: - لعیا جان، مادر اون چایی رو بردار بیار. بالاخره چشمم به جمال دختری که دل برادرم را برده بود، روشن شد. اگر دستم بندِ پفک نبود، احتمالا می‌ایستادم و برای سلیقه‌اش دست می‌زدم. ناخودآگاه زیر لب گفتم: - ماشالله! لعیا دختر ریزنقشی بود که چشم‌هایش، تقريبا نیمی از صورتش را تسخیر کرده بود. لب‌های باریکی داشت که می‌توانستم رد کمرنگ رژلبِ صورتی را رویشان ببینم، و گونه‌هایی که نیاز به رنگ نداشتند و خون به زیرشان دویده بود. مقابلم خم شد و دامن بلندش چین خورد. دست دراز کردم و یک استکان از چای خوش‌رنگ درون سینی برداشتم. - ممنون عزیزم. لعیا لبش را گاز گرفت و سینی را جلوی بهمن دراز کرد. استکان‌ها به وضوح می‌لرزیدند، درست مثل چشم‌های بهمن که دودو می‌زد. لب زد: - خوشگل شدی! اگر تا آن لحظه گونه‌های لعیا صورتی بودند، دیگر سرخ و گلگون شدند! فوری کمر راست کرد و به سمت پدر و مادرش رفت. خنده‌ام را خوردم. حس ششم زنانه‌ام به من می‌گفت لعیا جای خواهر نداشته‌ام را پر می‌کند. - خب آقا داوود، واقعیت ماجرا اینه که ما هفته پیش پدرمونو به خاک سپردیم... سرش را تکان داد: - تسلیت میگم، بله، در جریان هستیم. - سلامت باشید. داشتم می‌گفتم، مادرمون هم وقتی بچه بودیم، رفت و عمرشو داد به شما. اینه که الان، من خدمتتون هستم. آب دهانم را قورت دادم و نگاهم را از بخار چای گرفتم. آقا داوود سر خم کرد و محترمانه گفت: - خواهش می‌کنم خواهر، خدمت از ماست. بهمن هم مثل پسر خودم می‌مونه، ما خیلی بهش زحمت دادیم. بهمن سرش را در یقه‌ی پیراهنش فرو کرد و گفت: - رحمتین. سکوت بین‌مان جریان گرفت. این اولین باری بود که این کار را می‌کردم. قبل از اینکه به اینجا بیاییم، در تصوراتم، خیلی راحت‌تر پیش می‌رفت. - اگه شما و مرضیه خانم اجازه بدین، می‌خوام از لعیا جان برای بهمن خواستگاری کنم. نگران لعیا بودم، تمام این مدت داشت گوشه ناخنش را می‌کَند. گندم انگشتش را در استکان چایم فرو کرد و من او را عقب کشیدم. انگشتش را فوت کردم. آقا داوود نگاهی به بهمن کرد. - اجازه ما هم دست شماست خواهر، فقط اینکه ما یه شرط واسه این وصلت در نظر داریم. - خواهش می‌کنم، بفرمایید.
  5. °•○● پارت صد و چهارده پفک را از دستش گرفتم. چشم‌هایم را ریز کردم و با لحن مچ‌گیرانه پرسیدم: - اون وقت تو از کجا می‌دونی لعیا خانم چی دوست داره؟! بهمن نگاه کوتاهی به من انداخت و بلافاصله چشم دزدید. انگشت اشاره‌ام را تکان دادم: - نگاش کن، مرد گنده چطور رنگ لبو شد! بهمن خنده کج و کوله‌ای تحویلم داد. - آقا داوود یه‌بار ناخواسته تو جمع کارگرا گفت آبجی، ما هم یه گوشه سنجاقش کردیم واسه همین روزا. به خیابان چشم دوختم و دیگر چیزی نگفتم. تا خانه عروس خانم، راه زیادی باقی نمانده بود. ماشین که متوقف شد، از گردباد افکارم بیرون آمدم. تا من بخواهم پیاده شوم، بهمن دسته‌گل و شیرینی را زیربغلش زده بود. چشم غره رفتم: - بابا به خدا این دختره رو دزد نمی‌بره، یکم متین باش! قیافه‌ت داره از دور داد می‌زنه زنمو بدین، برم. لبخندی زد که ردیف دندان‌هایش را نشان داد. - جون بهمن راست میگی؟! دست خودم نیست آبجی، هرکار می‌کنم این نیشِ بی‌صاحاب هی شُل‌تر میشه. جلوی در ساده‌ای که به نظر می‌رسید به تازگی رنگ شده باشد، ایستادیم. دستم را روی زنگ گذاشتم. - خرابه، در بزن! دست گندم را ول کردم و به در کوبیدم. بسته پفک زیر چادرم مدام خش‌خش می‌کرد و اعصابم را به‌هم ریخته بود. دندان به هم ساییدم: - بهمن دعا کن این پفک از دستم نیوفته، وگرنه که... در باز شد. حرفم را نصفه رها کردم و لبخند بزرگی زدم. مردی با موهای جوگندمی، به ما لبخند زد، این کارش باعث شد سبیل‌هایش هم بخندد. - به‌به! آقای شریعت، خوش اومدین. خواهر محترم هستن؟ بفرمایید داخل خواهر... بفرمایید. پا به حیاط کوچک اما با صفایشان گذاشتیم. آقا داوود در را بست و دستش را دراز کرد: - بفرمایید. مرضیه خانم! مهمونامون اومدن. مرضیه خانم در ورودی خانه از ما استقبال کرد. چهره‌هایشان دروغ نمی‌گفتند؛ واقعا خوشحال به نظر می‌رسیدند. بهمن هم حسابی بند را به آب داده بود، طوری که پیشانی‌اش با عرق‌های مفصل، حسابی می‌درخشید. به او اشاره کردم تا گل و شیرینی را به مرضیه خانم بدهد، چون اگر به خودش می‌ماند، احتمالا باید آنها را با خود به خانه می‌بردیم! - چرا زحمت کشیدین؟ راضی نبودیم خانم شریعت. بفرمایید، بشینید. لعیا جان هم داره چایی می‌ریزه.
  6. ساندویچ شماره شش🩸 از وقتی سوار ماشین شدم، نیک سعی داره بهم بگه چی شده؛ فقط اگه ویلیام از خوندنِ دستور پختِ جدید کیک خونش دست برمی‌داشت، شاید متوجه می‌شدم نیک داره درباره رستوران حرف می‌زنه، یا خاطرات خیانت اکسش رو برام مرور می‌کنه. - نیک قسم می‌خورم اگه دوست پسرتو خفه نکنی، قطع کنم! نمی‌دونم نیک دقیقا چی توی حلق ویلیام فرو کرد که به طور ناگهانی، صداش از جهان هستی حذف شد. از فِراری قرمز جلوم سبقت گرفتم. دستش رو روی بوق گذاشت و فحش‌های داغ حواله من کرد. با شنیدن فحش آخرش، آروم گفتم: - اوه! این یکی جدید بود. سعی کردم یادم نگه‌دارم تا توی یک موقعیت مناسب ازش استفاده کنم. - نارسیس سالمی؟! حواسم جمع نیک شد که هنوز پشت‌خط بود. - بگو نیک، می‌شنوم. موهای لخت و بلندم رو پشت گوشم هُل دادم، معمولا این کار رو برای بهتر شنیدن انجام می‌دادم. نیک حرف زد و من سعی کردم فین‌فین‌هاش رو نادیده بگیرم. وقتی بالاخره تموم شد، هوف بلند و بالایی کشیدم. نیک نفسی گرفت و همزمان، من هم ماشینم رو کنار ردیفِ ماشین‌هایی که انگار همین الان از کارواش بیرون اومدن پاک کردم. نیک با نهایت ناامیدی پرسید: - درستش می‌کنی نارسیس، مگه نه؟ باید مشتری‌ها رو می‌دیدی، به زور جلوشونو گرفتیم با بازرس درگیر نشن. کیفم رو برداشتم و گفتم: - درباره این بازرسه... می‌خوام همه چیزو بدونم نیک. از مارک شیرخشکی که توی نوزادی خورده، تا سایز کفش الانش! قبل از پیاده شدن، بهش اطمینان دادم: - درستش می‌کنم. از ماشین فاصله گرفتم و سوتی کشیدم. رنگ ماشین زیر لایه‌های خاک و گِل پوشونده شده بود و بین اون‌ ماشین‌های درخشان، مال من یک جوجه‌اردک زشت محسوب می‌شد؛ جوجه اردکی که چندتا پرنده بی‌ادب روی سرش خرابکاری کرده بودن. روبروی عمارت باشکوه بلادبورن ایستادم و برای دیدن انتهای اون، سرم رو بالا گرفتم. می‌تونستم سر هشتادتا گاومیشی که داشتم شرط ببندم که شیرپیر داشت از پنجره اتاقش من رو تماشا می‌کرد. مو به تنم سیخ شده بود! در رو کوبیدم. همون‌قدر که من به خودکار اعتقاد نداشتم، خانواده بلادبورن از زنگ‌ها فراری بودن. زن جوانی با لباس مخصوص خدمتکارها در رو برام باز کرد و سر تکون داد. - منتظرته. نفس‌عمیقی از هوای آزاد گرفتم که مطمئن بودم توی اون عمارت جهنمی، بهش نیاز پیدا می‌کردم. قدم برداشتم و وارد عمارتی شدم که سال‌ها قبل ازش بیرون انداخته شدم.
  7. ساندویچ شماره پنج🩸 اونجا بود. درست روی در بزرگ و باشکوه رستوران، یک برگه سفید با این محتوا چسبونده شده بود: "این محل بنا به دستور دایره‌ی بهداشت محیط و بر اساس مقررات ایمنی و بهداشت مواد غذایی تعطیل شده است. ورود یا بازگشایی این مکان بدون مجوز از مقام محلی، تخلف محسوب می‌شود." ویلیام از پشت بهم نزدیک شد و گفت: - می‌تونستن بهتر عمل کنن، منظورم اینه که فقط نگاش کن! اصلا در شان بلادبورن نیست. باید مراسمی چیزی می‌گرفتن و به تو هم خبر... کلارا میشه کمتر آرنجتو توی پهلوم فرو کنی؟ اون کاغذ هیچ وزنی نداشت اما شبیه یه خنجر توی گلوم فرو رفته بود و اجازه نمی‌داد نفس بکشم، یه خنجر آلوده به زهر. - چطور این اتفاق افتاد؟ نیک و ویلیام به هم نگاه کردن و همزمان، سیبک گلوی جفتشون بالا و پایین شد. حواسم بود که مردمک چشم‌های کلارا چطور تبدیل به دو توپِ شناور در اشک شده بود. پشت به در ورودی بلابورن ايستادم تا اون برگه جلوی چشمم نباشه. - کلارا تقصیر تو نیست. رو به نیک فریاد زدم: - نمی‌خواین بگین چه اتفاقی افتا... گوشیم توی جیب دامنم شدوع به لرزش کرد. دست‌هام رو مشت کردم. کلارا یک قدم نزدیک‌تر شد و گفت: - جواب نده! گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و با دیدن اسم ذخیره شدش، گلوم رو صاف کردم. دکمه سبز رو لمس کردم و بلافاصله گفتم: - می‌تونم توضیح بدم. صدای نفس‌های سنگین پشت خط شبیه غرش یک شیر قبل از پرش روی طعمه‌ش بود. ویلیام و نیک دست‌های همدیگه رو گرفته بودن، من می‌دونستم بین این دونفر یه خبری هست. - بیا عمارت! -‌ حتما همین الا... صدای بوق‌های ممتد نشون داد این مکالمه خیلی وقته که از طرف اون تموم شده. گوشی رو پایین آوردم و به کلارا نگاه کردم. - چی گفت؟ چی گفت؟ انگشت اشاره‌ام رو به سمت نیک و ویل گرفتم. - به وقتش به حساب شما دونفر می‌رسم. تو رستوران من قرار می‌ذارید؟ دست‌هاشون رو عقب کشیدن، نیک به کفش‌هاش و ویلیام به آسمون خیره شد. سینه‌ام رو از هوای شب پر کردم و گفتم: - تو راه برام تعریف کن چه اتفاقی افتاده.
×
×
  • اضافه کردن...