رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

آتناملازاده

عضو ویژه
  • تعداد ارسال ها

    108
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط آتناملازاده

  1. پارت پنج: باغ، های معلق یکی بود و یکی نبود جانشین فروتش بود اسم اون بود هوخشتره قوی‌ترین حاکم ماد اون یک دختر داشت خانم خوش قد و بالا باهوش و مهربون بودش زیبا و خوش زبون بودش فروتش و حاکم بابل بابل توی عراق الان باهم گفتن بیا صلح کنیم تو دخترت به من بده من دخترم عروس تو آمتیس شاهدخت ماد عروس حاکم بابل شد اما دلش اونجا گرفت بیابون بود، زیبا نبود دلش هوای وطن کرد برف همدان و گل و سبز مادر و پدر و دوستانش حاکم بابل اون رو دوست داشت دوست نداشت غصه بخوره برای ملکه زد هفت باغ بزرگ باغ‌های روی هم بودن زیباترین مکان شهر بودن گل و سبزه و درخت پروانه و گوزن و آهو هرکی می‌اومد به اون شهر به ملکه هدیه می‌داد یک گل ناز یا درخت تا بکاره توی باغ قشنگش ملکه دیگه خوشحال بود از پادشاه متشکر بود اون خانم خوبی شد برای پادشاه آورد سه فرزند خوش بر و رو
  2. پارت چهار: فروتیش دیاکو قصه ما قصه پر غصه ما پسری داشت آقامنش اسم پسر بود فروتش فروتش توی تبعید بود با مامان و با داداش‌ها توی خونه‌ش زندانی بود اما اون خیلی قوی بود بزرگ‌تر شد برگشت همدان مردم رو دور هم جمع کرد گفت: ای هم‌وطن من آشور هست دشمن من باید اون رو شکست بدیم بیرون کنیم از خاکمون کنار من شما بمونید تا قهرمان بشیم هممون فروتش با آشور جنگید شکست داد دشمن بد رو دوباره ایران قوی شد از فروتش ماد راضی شد
  3. هر کدوم بنظرتون بهتر بود خودتون انتخاب کنید
  4. پارت سه: پارت دو تشکیل ماد مردم رفتن پیش این آقا گفتن: آقا، آقای زیبا میشه شما حاکم بشی؟ با دشمنامون بجنگی؟ با دوست‌هاموم رفیق باشی؟ دیاکو قبول کرد یک قلعه بزرگ زد دشمن دشمنا شد دوست همه‌ اون‌ها شد اما دشمن بدجنس ترسید و گفت باید بری نمی‌خوایم تو باشی قوی تو برامون دردسری دیاکو قبول نکرد جنگ شد ولی.. دیاکو شکست خورد ضعیف شد و اسیر شد دیگه ماد حاکم نداشت همه باهم بد شدن دشمن دزد اون‌ها حاکم کشور شدن
  5. پارت دو: تشکیل ماد اون‌هایی که ایران بودن خواستن یکجا ساکن بشن چند نفر رفتن به مشهد چند نفرم شیرازی شدن گروهی رفتن همدان بین مردم اون دیار اون‌هایی که همدان بودن یک دشمن بدجنس داشتن اسم اون دشمن بود آشور از سمت عراق اومده بود کار اون‌ها دزدی بود که خیلی بد کاری بود همدان حاکم نداشت رییس نداشت، رهبر نداشت همه باهم دعوا داشتند کسی نبود کمک کنه خواستن رییس داشته باشند تا دشمنم شکست بده یک مردی بود خیلی مهربون فهمیده و خوش سر و زبون اسم این آقا بود دیاکو مورد احترام همه بود
  6. یکم نوشته ش بزرگ تر باشه و داخلش با رنگ قهوه ای، ترجیحا طرح، کار شده باشه بهتر نیست؟
  7. ممنون اولی فکر کنم به موضوع بیشتر بخوره چون همه داستان اینجور عاشقانه کنار هم نبودن
  8. بسم الله الرحمن الرحیم قصه داریم چه قصه‌ای چه قصه بی‌غصه‌ای حکایت از اون قدیما از مامان و بابا بزرگ‌ها یک روز و روزگاری یک عالمه انسان خوب که اسمشون آریا بود بودن توی شهری سرد نبود غذا، پر بود از برف خسته شدن اون آدما ترسیدن از سردیِ هوا نشستن و صحبت کردن: - بریم یکجای گرم و گرم بریم سفر، بریم سفر بار و بندیل بستن راه افتادن به سمت ما یکم اومدن پیش ما یکم رفتن اونورترا
  9. پارت بیست - بله. با هیجان گفتم: - چه کار جالبی! - یعنی تو کمک می‌کنی؟ - آره، حتما. خوشحال لبخند زد. - پس همکار؟ و دستش رو به سمتم دراز کرد. بهش دست دادم و گفتم: - همکار. یکم درباره زمان کار و... باهم حرف زدیم و بعد چایم رو خوردم و به خونه برگشتم. خوشحال بودم که بهانه خوبی برای صمیمی شدن باهاش پیدا کردم و از طرفی خوشحال بودم که یک فعالیت فرهنگی جالب برای کشورم دارم انجام میدم. دفعه بعد کتاب‌های پیشنهادی‌مون رو بردیم. من کتاب * دختر شینا * رو آوردم. کتاب رو یکم برانداز کرد. - مطمئنی ترنج؟ - البته. این کتاب فوق‌العاده‌ست. یک عشق زیبای شرقی و سرشار از سنت‌های زیبای ایرانی. - فکر می‌کنی توی کشورهای غربی طرفدار پیدا می‌کنه؟ با هیجان گفتم: - شک نکن. اون هم پذیرفت. گفتم: - فقط یک مشکلی هست. - چی؟ - من نمی‌تونم هردفعه به اینجا بیام، چون ممکن اطلاعات بفهمه یا همسایه‌ها مشکوک بشن و خبر بدن. یکم مکث کرد بعد گفت: - حق با توی. کافه چطوره؟ - خیلی خوبه! تولدم نزدیک بود. دوست داشتم یک تولد بزرگ بگیرم. البته فقط بخاطر علاقه من نبود چون خانواده پدریم وقتی فهمیده بودن الهام طلاق گرفته، اینطور گفته بودیم، و بابا یک زن دیگه گرفته. با اینکه خیلی ناراحت شدن و بابا رو سرزنش کردن: - الان میگن پسر این‌ها چه مشکلی داره که هی زن می‌گیره. اما با همه این‌ها دوست داشتن عروس تازه رو ببینند. بابا گفت: - نمیشه که همه یکی یکی بیان. بهتر یک مراسم کوچیک بگیریم. و من برای اینکه عروسی نگیرن ترجیح دادم جشن رو به نفع خودم برگردونم و اینکه تولدم هم نزدیک بود دلیل می‌شد. خلاصه همه اقوام پدری دعوت شدن و چندتا از دوست‌هام و اقوام مادریم و حتی سواد رو دعوت کردم. حدود هفتاد نفر مهمون داشتیم. یعنی من کی‌ام دیگه، مهمون‌های تولدم اندازه مهمون‌های یک عروسی اروپایی بود. یک پیراهن کوتاه ماشی که دامنش گلگلی سبز و ماشی بود و بالاتنه‌ش هفتی باز بود. برای آرایش و مو به آرایشگاه رفتم. اولین بار که با سواد کافه رفتیم برای مراسم دعوتش کردیم. چندبار ازش می‌پرسیدم: - میای؟ - حالا ببینم چی میشه. بار سوم دیگه خندید و گفت: - باشه، میام. با ذوق گفتم: - ایول! و هر دو خندیدیم. گفت: - اما یک شرط دارم. - چی؟ - اینکه یکبار با من بیای تهران گردی؟ با خیال راحت گفته بودم: - باشه بابا اینکه چیزی هست.
  10. اخه این به داستان نمی خوره یک مرد عرب می خوام باشه توی دوران پیغمبر
  11. بسم الله الرحمن الرحیم داستان تاریخ برای کودکان: ورود آریایی ها نویسنده آتناملازاده سخن با پدر و مادر: آیندگان را از عشق به ایران محروم نکنید مقدمه: میهن ما ایران بهشت جاویدان خوب و سبز و خرم سرزمین من کشور ما زیباست سرزمین گل‌هاست خونه‌ی بلبل‌هاست همیشه خرّم بچّه‌های ایران همه خوش و خندان خیلی مهربونیم چه خوش‌زبوننیم ما گلهای باغیم خوب و خوش اخلاقیم روزها با بلبل‌ها آواز می‌خوانیم
  12. پارت نوزده - بله! صورتم رو جلوی دوربین گرفتم. سریع در رو زد و من داخل رفتم و در رو پشت سرم بستم و حیاط خونه رو نگاه کردم. یک خونه حدودا پونصد متری بود که دویست متر حداقل حیاط داشت و توی حیاطش باغچه بزرگ یا بهتر بگم کل زمین حیاط و پر درخت و گیاه بود و یک استخر کوچیک هم کنار باغش داشت و با سنگ کاری‌هایی تا خونه بود. یک بهارخواب داشت که روی اون هم پر از گلدون بود. به اون سمت رفتم که در باز شد و سواد رو دیدم. خیلی وقت بود ندیده بودمش و یکجورایی دلم براش تنگ شده بود. داد زد: - ترنج! چشم‌ها و صورتش برق میزد. لبخند زدم. - سلام! و دستم رو به سمتش دراز کردم. اول تعجب کرد. چون تا حالا ما همیشه هم رو مکان دولتی دیده بودیم نشده بود دست بدیم. با من دست داد و بدون اینکه دستم رو رها کنه من رو داخل برد و به انگلیسی گفت: - باورم نمیشد بیای. فکر کردم دیگه نمی‌بینمت. دستم رو رها کرد. - کیف و پالتوت رو بده آویزون کنم. کیفم رو بدستش دادم و وقتی که دستم رفت تا پالتوم رو در بیارم دیدم پشت سرم اومد و کمکم کرد پالتوم رو در بیارم و از پله‌هایی که سمت راست خونه بود بالا رفت. من هم روسری‌م رو در آوردم و موهام رو به پشت بسته بودم. روسری‌م رو دور گردنم بستم تا روی سینه‌هام هم بگیره. شروع به گشتن خونه‌ش کردم. یک سالن و آشپزخونه پایین داشت و پله می‌خورد به داخل اتاق. تموم دیوارها، کفپوش و اپن و کابینت‌ها سفید بود. یک مبل سه نفره سفید مشکی توی سالن بود و آشپزخونه هم با کمترین امکانات بود و پرده‌ هم سفید مشکی بود. - دیوانه‌تر نمیشه توی این خونه؟ - چی زیر لب میگی؟ نگاهش کردم. داشت از پله‌ها پایین می‌اومد. - هیچی. نگاه خریدارانه‌ای بهم انداخت و بعد تعارف کرد روی مبل بشینم. نشستم. به سمت آشپزخونه رفت. - چای یا قهوه؟ - چای. چند لحظه بعد با یک سینی چای و قندون اومد و روی میز رو به رویی گذاشت و خودش نشست. - خوبی؟ لبخند زدم. - مرسی، تو خوبی؟ - عالی! این زندگیم رو دوست دارم! - خدا رو شکر! البته ناامید نباش شاید به کشور خودت برگشتی. نگاهش پوکر شد و فهمیدم که بنظر نمیاد بتونه به کشور خودش برگرده. - تو چیکار کردی؟ کار جدید پیدا کردی؟ - هنوز نه، البته نیازی فعلا ندارم چون به مشکل مالی بر نخوردم. - میای یا کار باهم انجام بدیم؟ کنجکاو شدم. - چی؟ - کتاب ترجمه کنیم. - اوم، راست میگی توهم که زبانت خوبه. اما فارسیت هم انقدر خوب هست که بتونی به فارسی برگردونی؟ لبخند زد. - نمی‌خوام به فارسی برگردونم. از فارسی برگردونم. - آهان یعنی می‌خوای کتاب‌های فارسی رو به انگلیسی ترجمه کنی؟
  13. درخواست ویراستار https://forum.98ia.net/topic/65-داستان-ملقب-به-ابوالعاص-آتناملازاده-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=findComment&comment=5340
  14. تموم شد https://forum.98ia.net/topic/65-داستان-ملقب-به-ابوالعاص-آتناملازاده-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=findComment&comment=5340
  15. پ.ن: زینب و ابولعاص بر سر زندگی خود باز می‌گردند و صاحب دختری می‌شوند که بعدها همسر بزرگ‌ترین مرد زمان خویش، علی بن ابی طالب (علیه السلام) می‌شود. زینب قبل از فوت پدر بر اثر آسیبی که زمان هجرت برش وارد شد پیش از فوت پدرش به شهادت رسید. خدا جونم ... به اراده ی تو، نه به اراده ی من به طریق تو، نه به طریق من به وقت تو، نه به وقت من چون تو میدونی چه جوری چه زمانی... به چه طریقی درستش کنی. امشب ساعت ۲۱:۵۷ ۱۸ / ۱۰ / ۱۴۰۲ من این رمان را به پایان می‌رسانم، از آنجایی که از حادثه شهدای کرمان فقط پنج روز گذشته است، اگر ثوابی این کتاب دارد با ایشان تقسیم می کنند و رمان را با نام جوان اهل بیت، امام محمد تقیبه پایان می‌رسانم. «یا جواد» پایان واژه نامه: ۱: همان کسی است که در سریة «عبدالله بن جحش » به دست واقدبن عبدالله - یکی از مسلمانان - کشته شد و یکی از چیزهایی که برخی از قریش را به جنگ بدر کشانده بود انتقام خون او بود.
  16. پارت بیست و هشت برای من غذایی بد آورده‌ای یا... - مرا جز این چیزی نیست‌ ابولعاص نان را به دو نیم تقسیم کرد و نیمی را در مقابل زینب قرار داد. - مرا در طعام همراهی کن! زینب را مقاومتی نبود. نان بر شیر می‌زدند و با نمک می‌خوردند. برای ابولعاص عجیب بود که از ران گوسفند هم بیشتر بر دلش نشست. زینب برایش تشک و بالشت کهنه آورد و در کنارش گذاشت. - من در اتاق می‌خوابم، آنجا کوچک است و خوابیدن در آن سخت اما حال که تو هستی باید مهمان جای بهتر را داشته باشد. برایت کاسه‌ای آب در بالای سرت خواهم گذاشت. او که به اتاقش رفت، ابولعاص نیز بر جای خود دراز کشید و به سرعت به خواب رفت. وی چنان خسته بود که صبحگاه بیدار نشد و ظهر هنگامی که چشم باز کرد زینب را که برای نماز جماعت رفته بود ندید و فقط نان و شیر تازه در کنار تشکش دید. **** منبر تمام شد که صدایی از پشت پرده بلند شد: - ای رسول خدا، مرا سخنی است! صدای زینب بود. - ای رحمت خداوند بر رسول، سخنت چیست؟ زینب از پشت پرده برخاست تا زنان وی را راحت ببینند و مردان صدایش را بشنوند. - دیشب که مسلمانان را بر تاجران مکه هجوم بود، ابولعاص بر شهر گریخت و به خانه من پناهنده شد، او اکنون در سرای من است. همهمه به میان جمعیت افتاد. پیامبر خدا صلی الله اعلام نمود: - من از این اتفاق بی‌خبر بودم. سپس از احکام گفت: - او را پناه بده اما همبسترش نشو! سپس شروع به مشورت با مسلمانان درباره سرنوشت وی کرد. مسلمانان به این نتیجه رسیدند که... در را که زدند؛ ابولعاص که در حال رفوع جامه‌اش بود، به امید بازگشت زینب برخاست و به سوی در رفت. بی‌مهاباد در را گشود که با دیدن علی و چند مرد دیگر بر سرجای خود خشک شد. - زینب مرا فروخت؟! علی سلامش داد و گفت: - مدت زمان زیادی است تو را ندیده‌ام، بیا که در راه حرف‌های گفتنی زیادی برای تو دارم! ابولعاص که این‌بار خود را اعدام شده می‌دید، تلوتلو خوران بیرون رفت. عمر بن خطاب طعنه‌وار پرسید: - پاهات از ترس تکان نمی‌خورد یا زخم دارد؟ ابوالعاص که خوش نمی‌داشت در مقابل آنان کوچک شود گفت: - راه بسیار آمده‌ام، آبله‌زده است. مردها به یک‌دیگر نگاه کردند. ابوذر غفاری گفت: - اگه می‌دانستیم، با خود اسب یا شتر می‌آوردیم. سخن ابوذر تحقیرآمیز نبود اما ابولعاص آن را تمسخر دانست و اخم کرد. جز علی، عمر و ابوذر، عمار نیز با آنها بود. عمر و ابوذر در مقابل صف با یک‌دیگر راه می‌رفتند و علی با ابولعاص می‌رفت و از اتفاق‌های خانوادگی این مدت می‌گفت و عمار نیز در انتهای صف درحالی که حال و هوای خدایی داشت و قرآن می‌خواند، حرکت می‌کرد. ابولعاص نیمی از حواسش با علی بود و نیمه دیگر بر سرنوشت پیش رویش. راه رفتن برایش سخت آمد و دوباره ضعف و درد بر جانش افتاد اما استوار قدم می‌گذاشت. از دور مسجد را دید و در مقابلش محمد را و در کنارش چهار دختر با نقاب به چهره. زینب را از پشت نقاب نیز با چشم دل می‌شناخت. به مقابل که رسید ندانست باید چه حرکتی انجام دهد پس همانطور ایستاد. رسول خدا سلامش داد و گفت: - چقدر این صحنه برای من آشناست! افرادی که دلیل این حرف را می‌دانستند، خندیدند. - بنظرت این‌بار با تو چه خواهیم کرد؟ - این‌بار دیگر مرا خواهید کشت، چون دیگر زینبی نیست تا بتوانم رهایش کنم. پیامبر صلی الله به سلمان نگاه کردند و گفتند: - دیدی گفتم نمی‌تواند حدس بزند؟ سلمان خندید و عمار رو به ابولعاص کرد: - از آنجایی که تو به مسلمانی پناهنده شدی، شرط مسلمانی نیست تو را مجازات کنیم. پس اموالت را برگردانده و به سوی مکه رهسپارت خواهیم کرد. ابولعاص بهت‌زده او را نگریست. عمار ادامه داد: - شترهایت آماده‌اند. برایت طعام و آب نیز گذاشته‌ایم که در راه جان از دست ندهی. ابولعاص هنوز نیز با همان حالت به آنها می‌نگریست که عمار دوباره گفت: - دقت کن تمامی بار شترانت باشد! کم‌کم به خودش آمد. مدتی سکوت کرد سپس به سوی شترهایش رفت اما آنها را نگشت و به سرعت سوار شترش شد. دوباره نگاهش را بین جمعیت چرخاند مگر آثاری از تمسخر ببیند اما چنین نبود. نگاهش را به زینب دوخت، این نگاه کمی طولانی شد اما در آخر روی گرفت و به سرعت از شهر بیرون رفت. *** - ابولعاص بازگشته، ابولعاص بازگشته! - ابولعاص نمرده است، زنده‌ است. - ابولعاص با بارهایش بازگشته. فریاد کودکان که در شهر می‌پیچید حواس مردم را جمع خود کرد. متعجب و کنجکاو به سوی ورودی شهر رفتند و مانند آن روزی که زینب چشم انتظار ابولعاص بود، دیگران او را منتظر بودند. وارد شهر شد اما با نگاهی استوار از مقابل جمعیت گذشت و به سوی مکه به راه افتاد. همه ناخودآگاه او را دنبال کردند تا به مکه رسید. از شتر پایین پرید و در کنار خانه خدا ایستاد، در آغاز چند لحظه‌ای به آن خیره ماند و سپس به عقب بازگشت و به مردم نگاه کرد و با صدایی مصمم گفت: - تمامی افرادی که اموالشان را به من سپرده بودند به پیش آیند. آنهایی که حاضر بودند به پیش آمدند و آنهایی که نبودند خبردار شدند. تا نیمه‌های روز حساب و کتاب طول کشید و دور ابولعاص برای تعریف داستانش لحظه به لحظه شلوغ‌تر میشد. کارش که تمام شد نگاهی به جمعیت دوخت و به سخن آمد: - مرا از بت‌ها سود بسیار بود، پس آنان را همچون پدران می‌پرستیدم و با وجود آشنایی با ادیان مسیحیت، یهود و زرتشتی روی از بت‌ها برنداشتم، نه برای آنکه آنان را بهتر یافتم! بلکه برای آنکه سود بیشتر بر من بود. در کنار من پدر همسرم نبوت خداوندی شد که نه از سنگ است و نه سنگدل اما من با بی‌شرمی وی را ترک گفته و دخترش را آزردم. در این زمان او بدی مرا با نیکی پاسخ می‌داد و مرا فهمش نبود. بر علیه وی شمشیر زدم اما مرا بخشید و با احترام بازگرداندم، حال نیز هنگامی که پناهنده یک زن شدم تمامی اموالم را بازگردانند و اجازه بازگشت داد. به من بود باز نمی‌گشتم اما امانت شما بر گردنم بود پس آمدم به شما پس دهم و اعلام نمایم ابولعاص نیز مانند دیگر مسلمانان از جایگاهش خواهد گذشت و به مدینه نبی خواهد رفت. به سوی خانه خدا بازگشت و با صدایی رسا تکرار کرد: - اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد عبده و رسول الله. همهمه به میان جمعیت افتاد. ابولعاص که خود را سبک بال می‌دید، بر روی شتر سوار شد و هیش کرد تا به سوی دیدار مسلمانان رهسپار شود.
  17. پارت بیست و هفت دیگری گفت: - سایه‌ای می‌بینم. آخری گفت: - چندین نفر را دیدم. همه به آن سو خیره شدند که ابولعاص فریاد زد: - ای وای بر ما، مسلمانان هستند! با شنیدن این سخن، تمامی مردان فریاد زنان به این سو و آن سو دویدند. ابولعاص که نسبت به آنان در مکانی بازتر قرار داشت، با قدم‌هایی بلند خود را به سوی کوه رساند و تا قبل از آن‌که مسلمانان حواس‌شان به او جمع شود خود را تا نیمه‌های صخره رساند و سپس از ترس آنان به سرعت شروع به دویدن کرد. مدتی طول کشید تا متوجه شود کسی به دنبال او نیست. حال راه را گم کرده و ستارگان بر زیر ابر پنهان شده نیز کمکش نبودند. چند ساعتی بر روی شن‌ها راه می‌رفت و با صدای حیوانات وحشی بر خود می‌لرزید. روشنایی را از دور دید که اول گمان کرد اشتباه کرده است اما کمی جلوتر رفت، آن را حقیقی دید. خوشنود نشد، زیرا می‌دانست نور مشعل‌های یثرب را دیده است و اگر دوباره اسیر شود، دیگر راه نجاتی نخواهد یافت. پاهایش انگار برای خود نبود. خسته بر روی زمین نشست. راه طولانی و نبود آب تشنه‌اش گردانده بود و همین که خوراک حیوانات گرسنه نشده بود شانس آورده بود. از آنجایی که زمین را به سختی می‌دید، در پاهایش خارهای بسیاری فرو رفته و گرمی خون را بر پاپوشش احساس می‌کرد. می‌دانست که نمی‌تواند تا صبح آنجا دوام بیاورد. پس اندیشید اسیر شدن بهتر است اما ناگاه فکری به ذهنش رسید. - سرای زینب را پیدا خواهم کرد و پناهنده‌اش خواهم شد. او مرا تحویل نخواهد داد. قدم اولش وارد مدینه شدن بود اما در میان مردمی که از انصار و مهاجر بودند و یکدیگر را می‌شناختند، ورود یک غریبه شک برانگیز بود. صورت خود را با امامه بست و به داخل شهر رفت. درحالی‌که بدنش از ترس و گرسنگی می‌لرزید، از تاریکی کوچه‌ها گذر کرد تا از دور مردی را دید که فانوس بدست به سویی می‌رود. - ای مرد! مرد به آن سو برگشت. کمی نگریست اما کسی را ندید. - کیستی؟ - خانه زینب بنت محمد کجاست؟ آیا در منزل پدرش زندگی می‌کند؟ - خیر در خانه خودش، مگر تو نمی‌دانی؟ کمی مکث کرد و گفت: - تازه مسلمانی هستم که به این دیار آمده‌ام. روی مرد مانند گل از هم گسست. - خوش آمدی برادر جان، خانه‌اش در انتهای آن کوچه نزدیک به خانه پدرش است! ابولعاص از این‌که خانه را نزدیک یافت خشنود گشت. از مرد تشکر کرد و به داخل کوچه رفت و از همان سایه به سوی خانه ای که مرد نشان داده بود رفت و در زد. صدایی که آمد قلبش را لرزاند: - کیستی؟ پاسخی نداد. زینب دوباره پرسید: - کیستی؟ پدر، شما هستید؟ فاطمه جان خواهرم تو هستی؟! باز نیز پاسخی نیامد. عبایش را بر سر انداخت و به سوی در رفت و آن را گشود. مرد پشت در را نشناخت اما قلبش در سینه فرو ریخت و دلیلش را نمی‌دانست. - چه می‌خواهید؟ ابولعاص پارچه را از صورت پایین آورد. زینب چند لحظه بر سرجای خود خشکش زد. هردو مقداری به یکدیگر خیره ماندند تا آن‌که زینب به خود آمد. - تو اینجا چه می‌کنی؟ چگونه آمدی؟! نگاهی به دو طرف کوچه انداخت سپس از مقابل در کنار رفت. - به داخل بیا! ابولعاص نیز با عجله به داخل حیاط خاکی و کوچک خانه قدم گذاشت. ابوالعاص که از دیدار زینب به هیجان آمده بود این هیجان را با گفتن سخنان سریع در غالب اتفاقات امشبش بیرون ریخت. زینب در سکوت گوش کرد و سپس فانوسی که در کنار حیاط بود را برداشت و زیر نور ماه به روشن کردنش مشغول شد. - خود شب را تا هنگام خواب با شمع می‌گذرانم اما گمان نکنم تو به این حال عادت داشته باشی! فانوس روشن شد و به سوی ابولعاص بازگشت که هنوز به وی خیره مانده بود. - چه شده است؟ - پدر تو حاکم شهر است و در این ویرانه روزگار می‌گذرانی؟ - اسلام چنین است! سپس درب را باز کرد و خود داخل رفت و فانوس را گوشه‌ای گذاشت. - بنشین! ابولعاص نگاهش را از حصیر کوچک گرفت و بر روی تنها پتویی که بر روی زمین پهن شده بود نشست. - تشنه‌ای؟ - بسیار! - گرسنه چی؟ ابولعاص صدای شکمش را احساس کرد. - بیش از تشنگی! زینب به سوی خمیرها رفت تا برای ابولعاص نانی بپزد. او که از درب بیرون رفت، ابولعاص نیز برخاست و به دنبالش رفت. مدتی نگریستش بعد گفت: - در کنار آتش تنور آن‌قدر سرد نیست که پارچه بر روی سر انداخته‌ای! زینب نگاه شوخی به وی انداخت و گفت: - دستور دینم است! - چه دستوری؟ - آیا درباره حجاب شنیده‌ای؟ شنیده بود؛ او یک تاجر بود و با زرتشتیان، مسیحیان و یهودیان بسیاری رو به رو شده بود. - حتی در مقابل همسرت؟ زینب برخاست و جدی نگاهش کرد. - تو کافر هستی و من مسلمان، من و تو را هیچ میانی جز خاطره و حرمتی در قدیم نیست. بغض در گلوی ابولعاص با چنان سرعتی نشست که به غرورش برخورد. زینب سعی داشت با اخم حال خود را پنهان سازد اما دلش هزار تکه شد. ابولعاص بحث را عوض کرد: - برای چه به سختی راه می‌رویی؟ زینب سکوت کرد. نمی‌خواست یادآور آن ضربه هولناک افتادن از شتر باشد. سکوتش ابولعاص را بیشتر کلافه کرد. زینب خواست او را از مقابل چشم خود دور کند تا کمی بیشتر به قلبش غلبه کند. - به داخل برو که هوا سرد است! - خانه‌ات بسیار کوچک است، دلم می‌گیرد. - به‌ هرحال باید شب را در این حجله بخوابی تا فکری به حال خود کنی! حق با او بود اما لجبازی ابولعاص را بر آن داشت که کنار در بنشیند و دست‌هایش را دور بازو حلقه کند. بعد از مدت‌ها آرامش بر قلب هر دو نشسته بود. - نان حاضر شد به داخل برو تا برایت شیر نیز بیاورم! تا چند دقیقه بعد پارچه‌ای بر مقابل ابولعاص پهن شد و طعام اشرافی زینب که شامل نان، شیر و نمک بود برایش آورده شد.
  18. پارت هجده نمی‌خواستم به این زودی‌ها بهش سر بزنم. حدس زدم یک مدتی تحد مراقبت باشه و نمی‌خواستم گیر بیفتم. بابا و دره برگشتن. بابا بیست سال جوون‌تر شده بود و دره اندازه یک ملکه برای خودش خرید کرده بود. کلا ما فقط یک طلا براش گرفته بودیم اون هم حلقه‌ش بود اما انگار بابا اونجا براش یک پلاک طلا هم گرفته بود. حالا اتاق بابا که یک روز با مادر من و یک روز با الهام پر شده بود حالا یک دختر بچه داخلش بود. هر شب صدای این دختر و هیس هیس گفتن‌های بابا به اتاقم می‌رسید و حالت تهوع بهم دست می‌داد. خیلی هم ناز داشت. هفته‌ای یکبار هوس آناناس می‌کرد. اما زیاد حال خوبش ادامه پیدا نکرد. اما کم کم رو به لاغری می‌رفت و زیر چشم‌هاش کبود میشد. ما فکر می‌کردیم اول ازدواج عادی اما وقتی دیدیم حتی وقتی ایستادن سرش گیج میره بیمارستان بردیمش. - کم خونی و پوکی استخوان داره. بهش نمی‌رسید؟ - جایی که بوده بهش نمی‌رسیدن. بابا تا جایی که امکان داشت ازش مراقبت می‌کرد و من هم نگرانش بودم. یک دختر بچه مظلوم بود. کم کم حالش رو به بدی رفت. بابا هر دو روز یکبار پیش دکتر می‌برد و ازش مراقبت‌های اصلی میشد. به شدت رو به ضعف می‌رفت. بابا گفت: - به خانواده‌ش بگیم بیان؟ - عجله‌ای نیست. فعلا که خودمون مراقبش هستیم. بعد از سه روز بستری بهتر شد و به خونه بردیمش. فهمیده بودیم قبلا هم اینطور میشده اما دکتر نمی‌بردنش و بعد از چند روز حالش بهتر میشد اما اینبار دکتر رفتیم. برای سوتغذیه که روند درمان و دارو نوشت اما بیشتر نگران پوکی استخوان بود و توضیح داد: - اینکه توی این سن همچین بیماری گرفته عجیبه و نشون میده که سبک زندگی خیلی سختی داشته. پوکی استخوان به انگلیسی Osteoporosis، یکی از انواع بیماری های ارتوپدی است که باعث ضعیف و شکننده‌شدن استخوان‌ها می‌شود. فشارهایی که در حالت عادی باعث آسیب استخوان نمی‌شود در پوکی استخوان می‌تواند آسیب‌رسان باشد. زمین‌خوردن و حتی فشارهای خفیف مانند خم‌شدن بیش‌از‌حد استخوان یا سرفه می‌تواند باعث شکستگی شود. شکستگی‌های ناشی از پوکی استخوان شدید ممکن است به شکل ترک‌خوردگی (مانند شکستگی مفصل ران) یا به شکل فروپاشی بر اثر فشار (مانند شکستگی فشاری مهره‌های ستون فقرات) باشد. اگرچه شکستگی مربوط به پوکی استخوان در هر استخوانی می‌تواند رخ دهد اما ستون فقرات، مفصل لگن، دنده‌ها و مچ دست، قسمت‌های مستعد و شایع شکستگی هستند. برخی از این شکستگی‌ها می‌توانند عواقب جدی در پی داشته‌باشن. من و بابا نگران بهم نگاه کردیم. دکتر قول داد برای بهتر شدن شرایط دره هرکاری بکنه. ماهم غمگین بیرون اومدیم. مدتی توی ماشین در سکوت بودیم تا اینکه گفتم: - می‌تونه زندگی بی‌خطری داشته باشه، نه؟ - آره، می‌تونه. و دوباره سکوت کردیم. شب همه چیزهایی که دکتر گفته بود رو به دره گفتیم و اضاف کردیم: - نیاز نیست خودت رو اذیت کنی. تو قرار نیست آسیبی ببینی. دیگه نه از کار سنگین خبری هست نه از شرایط خطرناک. تغذیه‌ت هم که خوبه. و هرطوری بود آرومش کردیم. این مسائل باعث شد من دیرتر بتونم به سواد سر بزنم. بالاخره یک روز آماده شدم و برای اینکه اگه هم کسی اونجا رو زیر نظر داشت شک نکنند. پالتو بلند مشکی و روسری سورمه‌ای مشکیم رو کنار گذاشتم و زیرش هم پیراهن مردونه آبی، سفید پوشیدم و آرایش ملایمی کردم. هنوز برای تیپ بهتر زود بود. راه خونه‌ش رو در پیش گرفتم و اول خوب بررسی کردم تا مطمئن بشم تحد نظر نیست و بعد زنگ زدم. @سادات.۸۲
  19. https://forum.98ia.net/topic/64-رمان-ملکه-اسواتنی-آتناملازاده-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=findComment&comment=5260
  20. پارت بیست و شیش من نیز زینت هستم، اهل کجایی؟ کنیز هستی یا آزاده؟! - از اهالیه مکه هستم و آزاده‌ای در بند خداوند یکتایم! زینت کمی جا خورد و سپس گفت: - بر دین ابراهیم هستی؟ زینب نگاهش را به کوزه آب دوخت و کنیز به سرعت برایش آب ریخت و کاسه را به لبش نزدیک کرد، جرعه‌ای نوشید. - ابراهیم را ادامه راه هستیم. - یعنی چه؟ زینب پاسخی نداد. - مسیحی هستی یا یهود؟ پیرو زرتشت هستی نکند؟ - هیچ کدام! - نکند... نکند از دین جدید در یثرب هستی؟! با نام یثرب دل زینب آرام شد. - آری. زینت چند لحظه‌ای او را نگریست. سپس به قصد خبر دادن به ارباب خود از خیمه بیرون زد. چند دقیقه‌ای بعد تاجر آمد و در کنار بستر زینب نشست. - درود بر تو ای بانوی یکتا پرست! - و درود بر شما و هر آنکه خداوند می‌پرستد و در راه اوست! - شنیده‌ام دین جدید را یاوری. نمی‌خواست برملا کند که دختر پیغمبر دین است، زیرا از کینه آنان می‌ترسید. - چنین است. - پس همچون دیگر مسلمین به سوی آن شهر می‌روی. - آری. تاجر کمی فکر کرد بعد گفت: - ما نمی‌توانیم به آنجا بیاییم و این راه نیز برای ما خطر آفرین است، اما تو با این حالت به تنهایی چگونه خواهی رفت؟ - مرا ترس از حالم نیست که خانواده‌ام بزرگ و کوچک در راه خداوند هزاران بار جان دادند. - این زخم و راه تو را خواهد کشت. زینب آهی کشید. - در راه دستور پیغمبر جان دادن رواست! مرد که چشم داشت تا زینب را با خود ببرد و او را به دین مسیحیت دعوت نماید، هنگامی که سرسختی‌اش را دید، گفت: - ما را برای تو دو روز اطراق دیگر خواهد بود، سپس هر کدام به راه خود خواهیم رفت. *** ام‌کلثوم در بیرون از شهر به جمع کردن پونه مشغول بود و در دورتر از او رقیه و فاطمه با گل‌ها سرگرم بودند. رقیه گردنبدی از گل ساخت و به گردن فاطمه انداخت. - بیا نور چشم رسول خدا، این رنگ‌ها به تو می‌آید! فاطمه رقیه را در آغوش گرفت و گفت: - خواهر جان، کاش می‌توانستیم برای تمامی مردمان جهان گردنبد گل بسازیم و بر گردنشان اندازیم، گردنبدی که هیچ‌گاه پژمرده نشود و بویش جهان را بردارد! رقیه که بیشتر از دیگران معنای محبت و نگاه پدر به زهرا را می‌دانست، گفت: - شهبانوی عشق، روزی می‌رسد که نام تو آن گردنبد بر گردن جهانیان باشد! فاطمه خندید. - هرچقدر نیز بر جهانیان سر باشم، برای شما خواهر کوچک و حرف گوش‌کن‌تان هستم. ام کلثوم به سمت خواهرها برگشت. - کمتر همدیگر را بالا ببرید! هر سه باهم خندیدند، فاطمه گفت: - کاش زینب نیز در جمع ما بود! هر سه به فکر فرو رفتند. همان موقع شتری را دیدن که به شهر نزدیک می‌شود. ام کلثوم گفت: - سوار را می‌بینید؟ رقیه گفت: - خیر، سوار ندارد! فاطمه به سخن آمد: - شاید از روی شتر افتاده، شاید نیز خوابش برده و سرش بر روی کجاوه است. کمی سکوت بود و سپس ام‌کلثوم گفت: - به آن سو برویم؟ رقیه گفت: - آری، شاید به کمک‌مان احتیاج داشته باشد! فاطمه گفت: - هر سه با یکدیگر نرویم، خطرناک است؛ من می‌روم و شما بمانید! ام کلثوم بهت‌زده گفت: - هرگز! تو از ما کوچک‌تر هستی. نمی‌گذارم بروی، اگر کسی بخواهد برود من هستم. رقیه گفت: - خیر، هر سه با یکدیگر خواهیم رفت. دو دختر دیگر به هم نگریستند و قبول کردند. فاطمه دست ام‌کلثوم را گرفت و رقیه خنجری در آورد و به سمت شتری رفتند که در گوشه‌ای مشغول خوردن علف بود. به او که نزدیک گشتن فاطمه گفت: - یک خانم بر روی آن است‌. سرعت قدم‌های خود را افزایش دادند. سر او بر روی کجاوه افتاده و خود بیهوش بود. رقیه شتر را به نشستن تشویق کرد و فاطمه زن را در آغوش گرفت تا سرش را بلند کند ببیند او را چه شده. خود که در تلاش بود چهره زن را ندید اما ام‌کلثوم فریاد کشید: - زینب است، خواهرم! *** سال پنجم هجری بود که کاروانی از مکه به راه افتاد. ابولعاص نیز تاجری در همان کاروان بود. او حال تا حدودی دوری زینب را به فراموشی سپرده بود اما هرگاه مردی زنی زینب نام را صدا می‌زد، ابولعاص به آن سو باز می‌گشت. جهان نور را به تاریکی سپرده بود و کاروان قصد سکونت نداشت تا اینکه یکی از تاجران نوپا اعتراض کرد. - بهتر نیست قدر بنشینیم؟ تاجران با تجربه این کار را مناسب ندانستند و مکان را ناامن خواندند، اما دیگر تاجران خستگی را بهانه کردند و شترها را خواباندن. تازه اتراق کرده بودند که یکی گفت: - صدایی می‌شنوم.
  21. پارت هفده بیشتر خجالت کشیدم و خودم رو جمع و جور کردم. - اصلا با تو نمیشه حرف زد. خندید و گفت: - قهر نکن دیگه. صفحه کتاب رو باز کردم. - کتابت رو نگاه. - ا، قهر نکن. - قهر نیستم. نگاه کن. کتابش رو آماده کرد و گفت: - ادامه حرفت رو بزن خوب. - بعدا میگم حالا. بعد جوری که محافط نبینه با چشم بهش آشنا کردم. در سکوت اون روز درس رو کار کردیم و ظهر به خونه خالی رسیدم. برای خودم یک شکلات داغ درست کردم و جلوی تلوزیون دراز کشیدم فیلم زخم کاری رو گذاشتم و همینطور که نگاه می‌کردم با خودم می‌گفتم: اینکاری که دارم می‌کنم درسته؟ نمی‌دونستم کارم چه چیزهایی می‌تونه داشته باشه. هوش مصنوعیم رو باز کردم و ازش پرسیدم: * یکم از کشور اسواتنی به من بگو. یکم تعریف از جشن‌ها و طبیعت اسواتنی کرد * جمعیت این کشور چند هست؟ یک میلیون و صد * میزان تحصیلات عالیه در این کشور چقدر است؟ درصد بالایی از مردم تحصیلات ابتدایی دارند اما گروه کمتری تحصیلات عالیه دارند * با چه کشورهایی مراوده دارد؟ آفریقای جنوبی مهم‌ترین شریک تجاری او است * نام قبلی اسواتنی چه بوده است؟ نام قبلی این کشور سوازیلند بوده است اما برای اینکه بیشتر به فرهنگ و هویت خود اهمیت دهند نام آن را اسواتنی گذاشته اند. * مگر معنی اسواتنی چی هست؟ این نام به قوم سرزمین سوازی هست که نشان دهند قوم سوازی هست * همسر پادشاه این کشور کیست و چه جایگاهی در کشور دارد؟ با مادر سواد ملکه نثومبنتو آشنا شدم که انگار جایگاه والایی توی کشور داشت. چندتا سوال معمولی دیگه پرسیدم و آخرین سوال نوشتم: * آیا این کشور به تازگی درگیر جنگی بوده است؟ که اومد: کاربر عزیز مصرف روزانه شما تمام شد. بخشکی شانس! فردا در طول درس با سواد اون هی سعی می‌کرد بحث رو به بحث دیروز ببره اما من از دستی نمی‌ذاشتم تا کاملا کنجکاو بشه. گفت: - از بودن توی این هتل و زیر نظر بودن خسته شدم. انگار نفوذ داشتن توی کشور من هم چیزی برای ایران نداره که دنبالش رو نمی‌گیره. با تعجب نگاهش کردم. - می‌خوای بری؟ سرش رو به معنی نه تکون داد. - شاید یک زندگی عادی توی ایران شروع کنم. یک خونه بخرم و حتی شاید تونستم زن و بچه‌هام رو پیش خودم بیارم. وای نه! - اینطور، تو نمی‌تونی برگردی. - همینطوریش هم نمی‌تونم برگردم. من از برگشتن ناامید شدم. می‌خوام زندگی عادی داشته باشم. می‌دونی چیه! یک آدم عادی با درآمد نسبتا بالا توی ایران خیلی خوشبخت‌تر از پادشاه کشور منه. یکم سکوت کردم بعد پرسیدم: - اجازه میدن؟ - بهشون پیشنهاد دادم و منتظر جواب هستم. اهومی گفتم و من هم منتظر جواب موندم. خیلی فکر کردم. اگه به موقع ماهی بگیرم این انتخاب به نفعم میشه. بالاخره یک روز بهم زنگ زدن و گفتن که دیگه نیازی نیست برای آموزش بیام چون سواد به اندازه کافی آموزش دیده و قرار به عنوان یک فرد معمولی در ایران زندگی کنه. گفتم: - می‌تونم برای آخرین بار بیام و ازش خداحافطی کنم؟ اون‌ها اجازه دادن. من به هتلش رفتم و خداحافظی کردم و توی زمانی که مطمئن شدم کسی متوجه ما نیست آدرس خونه جدیدش رو ازش گرفتم. - بهت سر میزنم. - خیلی هم عالی!
  22. پارت بیست و پنج حمید مصدق : تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز، سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ابولعاص در کنجی از حیاط خانه نشسته بود. سکوت تلخش همه را نگران ساخته و ترس را بر دلشان انداخته بود. هیچ کدام از آنان را علاقه‌ای به زینب نبود، نه آنکه زینب لطفش کم باشد که چنین چیزی امکان نداشت، اما برای مردان دین وی و برای زنان عزیزی وی در مقابل همسرش عذاب‌آور بود؛ لیکن حال که نبودش را احساس می‌کردند، گمان می‌بردند که دلشان تاب ندارد. یکی از غلامان که ارباب خود را بسیار دوست می‌داشت، پنهانی به دیدار دوست قدیمی‌اش رفت و از او خواست به کمک رفیقش بی‌آید. سپس زودتر بیرون زد تا اربابش متوجه دخالتش نشود. او به خانه ابولعاص آمد و غلامی درب را باز کرد. ابولعاص هیچ متوجه نشد تا آنکه مقابلش قرار گرفت. نگاه ابولعاص از پاهای مرد گذر کرد و به شکم گنده‌اش رسید و بر روی صورتش ثابت ماند. - ابوسفیان اینجا چه می‌کنی؟ - آمده‌ام به تو سری بزنم. دستش را به سویش دراز کرد. - به پا خیز! ابوالعاص او را می‌نگریست که دوباره گفت: - برخیز که تو را کار درست نبود زیرا باید زینب را همچون ابوجهل که سمیه را از پای در آورد چنین می‌کردی، حال نیز اشکالی ندارد، برای جبران اشتباه و قلب شکسته‌ات هنگامی که آنان را بر زیر پایمان انداختیم می‌توانی مثله، مثله‌اش (تکه- تکه) کنی! ابوالعاص که سخنان او را دوست نمی‌داشت برای سکوتش دست به او داد و از جا برخاست. ابوسفیان رو به یکی از کنیزان داد کشید: - ضعیفه برای چه در اینجا ایستاده‌ای؟ برو و برای اربابت طعام بیاور! کنیز دوان، دوان دور شد و ابوسفیان در زیر لب غرید: - بت‌ها زنان را برای لذت و خدمت آفریده‌اند اما در مقابل مردانی مانند تو که حقشان را کف دستشان نمی‌گذارند، آنان را پررو می‌کند. ابولعاص برای آنکه حرف را عوض کند، گفت: - حال پسرانت یزید و معاویه خوب است؟ خندید. - چرا بد باشد؟ ابولعاص را بر روی فرش ایرانی خانه نشاند و از نوشیدنی که کنیز آورده بود، برایش ریخت. ابولعاص جام را سر کشید. - یعنی حال کجاست؟ ابوسفیان که از آنچه بر زینب گذشته بود باخبر بود سکوت کرد. ابولعاص ادامه داد: - آخر ناگاه چه شد؟ محمد و خدیجه که بزرگ و عزیز بودند، چرا همه‌چیز را نابود کردند؟ ابوسفیان بحث را عوض کرد: - غذا را که آوردند، یکی از کنیزان را انتخاب کن! ابولعاص پوفی کشید و ابوسفیان خندید. - نکند زینب تمامی کنیزان زیبا را بیرون کرده است؟ مشکلی نیست! کنیزی به تو می‌بخشم، کنیران من را ندیده‌ای... می‌خواست از کنیزانش تعریف کند که ابولعاص گفت: - مرا بی‌خیال شو ابایزید! - چرا؟ اگر کنیزان را نمی‌خواهی، به خانه‌ای می‌رویم تا زنانی زیبا پذیرایمان باشد. سپس برخاست. - آری این کار بهتر است، من نیز دلم هوایی شد! ابولعاص بر روی زمین دراز کشید و دستش را زیر سرش گذاشت. - دلی گرم داری مردک! ** ناله‌های زن، تاجر را نگران ساخت. او که از طائف به سوی شام می‌رفت سواری تنها یافته و هنگامی که کسی را به سوی وی فرستاده بوده زنی بیهوش بر روی شتر دیده و اطراق کرده و به مداوایش مشغول بودند. - فرزندش را از دست داده است و بنظر نمی‌آید خودش زنده بماند! - ای مسیح این چه دردی است که بر من روا داشتی! زینت کنیز وی که از زن مراقبت می‌کرد بیرون آمد و گفت: - حال او بسیار بد است، به خود می‌پیچد و می‌لرزد. ** دیر وقت بود و شب چادرش را بر سر شهر پهن کرده بود و ستاره‌ها در آسمان جولان می‌دادند. پیامبر اکرم به همراه علی در مسیر بازگشت از مسجد بودند. - ای رسول خدا، شما را پریشان می بینم! - دلم گواهی می‌دهد دخترم زینب در رنج است. - می‌گویید ابولعاص او را آزاد نگذاشته که برگردد؟ سری تکان دادند. - خیر، اما نمی‌دانم زنی جوان چگونه از بیابان‌ها می‌گذرد تا به شهری دیگر برسد. - کاش می‌گذاشتید به دنبالش بروم! - به آنجا نزدیک شوی تو یا هر مسلمان دیگری را خواهند کشت. علی خواست پسر عمویش را دلداری دهد: - گمانم شما خود را بیش از حد نگران ساخته‌اید، زینب همچون مادرش قدر است. - جز این نیست! سپس دست در دور شانه علی انداخت و وی را به خود فشرد. *** - بهوش آمد! تاجر با شنیدن سخن کنیزش به داخل خیمه دوید. رنگ زینب رفته و پلک‌هایش رمق برای بازماندن نداشت. تاجر کنارش نشست. - حالت خوب است؟ بی‌حال سری تکان داد و از تمامی توانش استفاده کرد و گفت: - فرزندم؟ هر دو به یک‌دیگر نگاه کردند و زینت دستش را گرفت. - خداوند را شکر که خودت سالم مانده‌ای! زینب که دانست فرزندش را از دست داده است، بغضی کرد و سپس به گریه افتاد. با هر هق‌هقش جسمش ضعیف‌تر می‌گشت و با وجود تلاش‌های کنیز دوباره از هوش رفت. در روز بعد چندبار از خواب بیدار شد اما نه چیزی می‌گفت و نه به میل خود چیزی می‌خورد. زینت با تمام توان او را مراقبت می‌کرد و محبتش را به پایش می‌ریخت. کنیز زنی بیست ساله بود که بودن دختری در سنین خودش برایش آرامش بود، زیرا اربابش شش همسر و دو کنیز دیگر داشت که تمامی آنان از او بزرگ‌تر بودند. محبت‌های او و یاد خانواده و هدفش کم‌_کم زینب را وادار به ادامه زندگی کرد. روزی بالاخره لب باز کرد و با کنیز مرد تاجر شروع به سخن گفتن کرد: - نام من زینب است. کنیز خندید.
×
×
  • اضافه کردن...