-
تعداد ارسال ها
285 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
13 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط Alen
-
داستان کوتاه سایهی سنگین| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
سایهی سنگین – پارت اول مژده، دختری که زندگی هرگز با او مهربان نبود. انگار دنیا از همان روز اول، تصمیم گرفته بود دشمنش باشد. پدرش همیشه مثل سایهای بود که وقتی آفتاب میآمد، ناپدید میشد. درست همان وقتی که نیازش داشت، وقتی که کودکیاش را با ترس و دلهره میگذراند، وقتی که دنبال شانهای برای گریه کردن بود، پدرش چمدانش را بست و رفت. بدون لحظهای تردید، بدون نگاهی به پشت سر... انگار هیچچیز این خانه برایش ارزش نداشت. انگار دختری نداشت که شبها با بغض، جای خالیاش را در خانه بو بکشد و خودش را در میان خاطراتی که هر روز کمرنگتر میشدند، پنهان کند. و مادر، مادر همانجا ایستاد، کنار در، در سکوتی که سنگینتر از هر گریهای بود. شاید درونش فریاد میکشید، شاید در دلش چیزی شکست، اما در ظاهرش هیچ تغییری نبود. فقط چانهاش را بالا گرفت، انگار که این درد، تازهترین زخمش نبود. و بعد، زندگی روی شانههای او افتاد. سنگین، بیرحم، و بیوقفه. مادر مجبور شد تمام بار زندگی را به دوش بکشد؛ نه فقط برای مژده، که برای خواهر و برادرهای کوچکترش. مژده خیلی زود یاد گرفت که زندگی جایی برای ضعف ندارد. فهمید که باید بجنگد، که باید از زخمهایش دیوار بسازد و خودش را در آن زندانی کند. مردها؟ برایش معنایی نداشتند. از همان روزی که پدرش رفت، از روزی که همسر اولش خیانت کرد، برایش ثابت شد که مردها فقط ویران کردن بلدند. که هر دستی که برای نوازش جلو بیاید، بالاخره روزی برای ضربه زدن بالا میرود. اما او تسلیم نشد. از خاکستر خودش برخاست. هنر آموخت، آرایشگری یاد گرفت، و با انگشتانش معجزه کرد. موهایی که زیر دستهایش شکل میگرفتند، چهرههایی که جان دوباره میگرفتند، به او قدرت میدادند. هر روزی که میگذشت، مشهورتر میشد، و نگاههای بیشتری روی او میچرخید. اما مژده؟ هیچکس را نمیدید. هیچکس را نمیخواست. تا آن روز، روزی که مادرش با مردی آمد؛ مردی با چشمان عسلی و موهای کمپشت، یک غریبه! قلبش به تپش افتاد، نه از هیجان، بلکه از خشم. از ترس، از زخمی که هنوز درونش سر باز نکرده بود. چشمانش را به مادر دوخت و با لحنی که لرزش پنهانیاش را نمیشد نادیده گرفت، گفت: «این کیه؟» -
داستان کوتاه سایهی سنگین| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان کوتاه
به نام حق نام داستان: سایهی سنگین نویسنده: الناز سلمانی ژانر: اجتماعی، غمگین مقدمه: سایهی سنگین هیچکس نمیبیند. هیچکس صدایش را نمیشنود. اما سایهای که همیشه همراهش بوده، هر روز سنگینتر میشود. مژده یاد گرفته است که در سکوت بجنگد. زخمش را پنهان کند، دردش را قورت بدهد و روی پای خودش بایستد. اما گذشته، هرچقدر هم که پشت سر گذاشته شود، سایهای میشود که قدم به قدم دنبالت میآید. او این را خوب میداند. و حالا، در خانهای که قرار بود سرآغاز آرامشش باشد، باز هم سایهای دیگر کمین کرده است. آیا اینبار میتواند آزاد شود؟ یا باز هم در تاریکی فرو خواهد رفت؟ -
سکوت کردهام، اما درونم غوغاست. چشمانم به سقف خیره مانده، انگار منتظرم کسی از میان دیوارها صدایم بزند، بگوید "بلند شو، هنوز تمام نشده." اما هیچ صدایی نیست، فقط منم و این حجم از سنگینی که روحم را در خود بلعیده، دردی که مثل سایه، همه جا همراهم است. زمان جلو میرود، بیوقفه، بیتفاوت، و من؟ در همان نقطهای که بودم، ماندهام، با دستی که نمیدانم برای گرفتن است یا رها کردن.
-
«نسخه دوم» بارون میباره، اما انگار رو دلم نمیشینه… انگار نمیخواد خاک دردهای منو بشوره، نمیخواد آرومم کنه، فقط میریزه، بیتفاوت، بیرحم. چرا این دنیا مهربون نیست؟ چرا دردها رو دونهدونه جمع میکنه و میکوبه تو صورتم؟ چرا زندگی مثل یه مبارزهست که حتی وقتی زمین خوردم، بازم کسی بهم فرصت نفس کشیدن نمیده؟ میگن خدا حواسش به منه، پس چرا ولم نمیکنه یه لحظه راحت باشم؟ چرا منو تو بازیای انداخته که هر طرفش یه درده؟ منم همون بچهایم که زمین خورده، با دستای زخمی، با زانوی خونی، که فقط یه آغوش میخواد، یه صدا که بگه: "آروم باش، خوب میشی..."
-
بارون میباره، ولی انگار فقط زمینو آروم میکنه، نه منو… چرا؟ چرا این حال لعنتی دست از سرم برنمیداره؟ چرا همه چی سخته؟ چرا دردها تمومی ندارن؟ چرا دنیا اینقدر بیرحمه؟ چرا زندگی اینقدر خشنه؟ میگن خدا دوستم داره، اما چرا باهام اینقدر محکم بازی میکنه؟ نمیبینه که دردم میاد؟ مثل اون بچهای که زمین خورده، زخم رو پاش میسوزه، دلش میخواد یکی بغلش کنه، یکی بوسش کنه، بگه "من هستم، خوب میشی"… اما من چی؟ من کی بغل بگیرم، کی بگه "خوب میشی"؟
-
دلم خوش بود… محرم دلم لق نمیزند، محکم است، استوار، تکیهگاه… پس آسوده سر گذاشتم، نفس راحتی کشیدم، و گنجینهام کردم. اما… دیوار ترک برداشت، آهسته، بیصدا، از درون پوسید، و ناگهان، فرو ریخت. حالا من ماندهام، با آوار خاطراتی که تکیهگاهم بود، و دستی که باید از نو بسازد…
-
گاهی سکوت، پر سر و صداترین چیز دنیاست… میپیچد در گوشم، در ذهنم، در قلبم، و مثل موجی که بیوقفه به ساحل میکوبد، تمامم را در خودش حل میکند. میخواستم چیزی بگویم، اما کلمات… مثل شنِ خشک از بین انگشتانم سر خوردند. دستم را دراز کردم به سوی چیزی، کسی، هرچیزی، اما فقط هوا بود، فقط هیچ… چشمهایم را بستم، شاید این بار، وقتی بازشان کردم، یک روز روشن، یک دلیل برای ادامه دادن منتظرم باشد…
-
تنهام… در روزهایی که برای شنیدن، گوشی نبود، برای درک شدن، نگاهی نبود. هدفون در گوشم، صدایی پشت سر هم تکرار میشود، اما من؟ حتی نمیدانم چه میگوید… ذهنم سفید شده، پوچ، چشمهایم خیره به نقطهای که حتی وجود ندارد. درد، ریشه دوانده در جانم، نه برای ناله، نه برای فریاد، فقط برای اینکه تمام شوم…
-
سرم از گریههای شبانهام درد میکند، چشمانم کمسوتر از قبل است… نمیدانم ضعیف شدهاند، یا دیگر نوری برای دیدن ندارند. دلم میسوزد… برای خودم، برای رویاهایی که به سکوت سپرده شدند، برای دنیایی که در آن، تنهایی همدمی همیشگی شد. میخواستم فریاد بزنم، اما صدا در گلویم گم شد، میخواستم رها شوم، اما زنجیرهایی که دیده نمیشدند، مرا محکمتر از قبل در آغوش کشیدند… و من ماندم، با یک شب دیگر، با اشکهایی که بیپایاناند، و قلبی که هنوز، بیصدا میتپد…
-
حال این روزهایم را هیچ واژهای توان توصیف ندارد. من دگر جان ندارم، به که بسپارم خود را؟ در پس این زندگی تاریک، گشتم برای اندکی نور، ذرهای امید... اما هرچه دویدم، سایهها درازتر شدند، و من، خستهتر از آن بودم که دوباره برخیزم. من نجویدم، دلم داغان است، داغان... حالم زار، روحم خسته، پاهایم سست. چشمانم به اشک آذین شده، لبانم خشک، و سکوت، همدم شبهای بیپایانم. ولی هنوز، در گوشهای از قلبم، جرقهای روشن است... ضعیف، ولی زنده، کمسو، ولی پابرجا. شاید همان باور است، همان که نمیگذارد فرو بریزم، همان که مرا به فردا میرساند، به فردایی که شاید، روشنتر باشد...
-
گویی این عشق شده زنجیر من هر که را دل سپردم شد عذاب روح من این طلسم است یا که کار سرنوشت من نمی دانم جز آن قلم پشت این سرنوشت این دلم تنگ آن چشمان مست است و من تنگ خودم شرابی می نوشم بلکه مستی چشمانش از یادم رود اما... اما... نمی دانم دیگر حال خودم
-
شروع کردم به خوندن واقعا آدم رو جذب خودش می کنه
-
بوی بهار میآید و من غمگینتر از هر لحظه بوی آن شب، بویی که مینوازد بر روحم یا که آن درد عمیقی که سرم را در آستانه دستهایش میفشارد تا فریاد خفهام را بیدار کند شکوفهها میآیند، ولی من هنوز در حسرت یک بوسه در میان تاریکیهایی که در دل شب میسوزند دستهایش، همچون فشاری بیرحمانه، بر جراحتهایم میزنند تا دوباره مرا بشناسند بوی بهار میآید، ولی من در این فصلِ بیرحم در پیچ و تابِ خاطرات، تنها و سرد چون درختی که برگهایش در باد میریزد و ریشههایش در خاکی که سردتر از هر چیزی است، مدفون میشود این بهار نه برای من، بلکه برای دیگران میآید چرا که من دیگر هیچگاه در بوسههایش جا نمیشوم نه در دستهایش، نه در دلش و این بهار، در کنار من، فقط یک خاطره تلخ است.
-
دلبستهی روی نگارم، نه که دانم در چه حال است نه که دانم بیقرار است، یا که سرگردان خیال است بوی زلفش در باد، خبر از آمدنش میدهد اما من در پس کوچههای خاطرت گمم، و او فقط یک رد باریک است، شاید نقش موجی بر آب، شاید سایهای در غبار... صدایش را میشنوم، اما دور، بسی کمرنگ چون آوای ناقوسی در مه، که در باد میلرزد میآید؟ یا خیال من دوباره بازیام داده است؟ چشمانم در ازدحام لحظهها میگردد، در جستجوی حضوری که شاید باشد، در جستجوی سایهای که شاید هیچوقت در خاطراتم نبود در حضورم، یا شاید در آغوشم بود... بوی عطرش هنوز بر باد مانده، چون رازی که در گوش شب نجوا شود، چون لمس گرمی که بر پوست میلغزد، اما در روشنی روز، رنگ میبازد... دستم را دراز میکنم، شاید بگیرم، شاید اینبار خیال، تسلیم حقیقت شود، اما سرانگشتانم جز هوای تهی نمییابند، و نامش در لبهایم بیصدا میماند... ماه میتابد، سایهها بلندتر میشوند، و من میان خواب و بیداری، در گذر از پسکوچههای یادت، باز هم گم میشوم...
-
درخواست کاور دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ممنون مهربون😉- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام به روی ماهت نمیشه عکس فرستاد اون افزودن که عکس می فرستادم از طریقش اصلا نیست -
درخواست کاور دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
کاور برای دلنوشته هام می خوام- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
قلمت مانا عزیزم؛ فضای رمانت عالیه با خوندنش لذت بردم و برای ناهید و زندگی سختش که دست خوش حرف های مادر شوهر شده تاسف خوردم.
ولی خیلی بد جا ولمون کردی دختر منتظرم ببینم قراره تو اون اتوبوس چه اتفاقی بیفته شوهرش آبرو داری می کنه یا قراره اتفاق دیگه بیفته...
-
دلهایی که دل نوشتند... دلهایی که میان زخمهایشان قصهها گفتند، با انگشتانی لرزان، روی دیوارهای سکوت خط کشیدند، دلهایی که به جای فریاد، واژهها را با خون دل نوشتند، نه برای خوانده شدن، نه برای تسکین، بلکه برای آنکه فراموش نکنند، روزی دردی بودند که هیچ دستی نوازششان نکرد، و شبی اشکی بودند که هیچ شانهای برای ریختن نیافتند.
-
خستهام... حالم و دلم بیزبانتر از آن است که بیانش کند، اما مگر نه اینکه درد خودش را میان سکوت پنهان میکند؟ مگر نه اینکه اشکها، همیشه شانهای برای فرو ریختن نمیخواهند؟ دل اگر بیزبان هم باشد، باز هم حرفهایش شنیده میشود... در لرزش انگشتان، در آهی که بیصدا از لبها عبور میکند.
-
گل من، داستان تو چه غمانگیزانه دل میبَرَد... اینکه شانهای برای گریستن نداری، یا مرهمی برای دل پاکت نیست، همهی اینها تقدیر بد تو نیست، تو فقط از بهر دلت، کمی شانس نداشتی.
-
اما مگر نه اینکه شب همیشه تمام میشود؟ مگر نه اینکه پس از هر زمستان، شکوفهها دوباره برمیگردند؟ پس چرا فکر کنم این بغض، همیشگیست؟ چرا باور کنم که دستهایم برای همیشه خالی خواهند ماند؟ شاید هنوز کسی هست که صدای سکوت را بفهمد، شاید هنوز نوری هست که از لابهلای تاریکیها، راهش را به قلبم پیدا کند...
-
گاهی سکوت بلندترین فریاد دنیاست... گاهی خستگی، نه از راههای رفته است، نه از زخمهای خورده... از نگاهیست که جواب نمیگیرد، از دلی که میان واژهها گم شده، از اشکی که فرو میریزد اما کسی نمیبیند. خستهام... نه از زندگی، از این که کسی نفهمید، بیصدا بودن هم یک جور فریاد است.