رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Alen

نویسنده انجمن
  • تعداد ارسال ها

    284
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    13
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Alen

  1. پارت ۱۰: بازی در سایه‌ها آن شب، مهستی تا صبح پلک روی هم نگذاشت. ذهنش درگیر پیام مادر سامان بود. اگر یک درصد هم به این فکر می‌کرد که شاید توهم زده، آن پیام همه چیز را برایش شفاف کرد. این جنگ یک‌طرفه نبود، بازی‌ای بود که مادرشوهرش استادانه هدایتش می‌کرد. صبح، وقتی چشم‌های خسته و بی‌خوابی‌زده‌اش را باز کرد، سامان را دید که جلوی آینه‌ی اتاق ایستاده و موهایش را مرتب می‌کرد. نگاهی به مهستی انداخت و گفت: «حالت بهتره؟ دیشب بد به نظر می‌رسیدی.» مهستی نگاهش کرد. نه سرزنش، نه اعتراض. فقط نگاه. این مرد… این مردی که قرار بود تکیه‌گاهش باشد، چطور به این راحتی در بازی مادرش غرق شده بود؟ چطور نمی‌دید؟ یا شاید هم نمی‌خواست ببیند؟ سامان کرواتش را صاف کرد و گفت: «بعداً با مامان می‌ریم یه دکتر بهتر… شاید باید داروهات عوض بشه.» مهستی اخم کرد. «داروها؟» سامان جدی به او نگاه کرد. «مهستی، باید قبول کنی که یه چیزیت هست… چرا همه نگران تو شدن جز خودت؟» مهستی لبش را جوید. همه؟ این "همه" فقط مادرش بود، زنی که با لبخندهای دروغین و اشک‌های نمایشی، همه را فریب داده بود. «شاید چون بقیه اون چیزی رو که باید ببینن، نمی‌بینن.» سامان سری تکان داد، انگار خسته‌تر از آن بود که وارد بحث شود. کت‌ش را برداشت و گفت: «امروز دیر میام. شام نخور، با هم می‌خوریم.» مهستی چیزی نگفت. سامان رفت. خانه که خالی شد، انگار دیوارهایش حرف می‌زدند. سکوت سنگینی که نفس کشیدن را سخت می‌کرد. رها هنوز خواب بود. مهستی رفت و کنار تختش نشست. موهای نرم دخترش روی بالش پخش شده بود، صورت کوچکش آرام، بدون هیچ فکری. دستش را آرام روی گونه‌ی رها کشید. برای این بچه باید بجنگم. برای اینکه در یک خانه‌ی پر از دروغ بزرگ نشه. باید چکار می‌کرد؟ اگر بخواهد مقابله کند، جنگی بی‌رحمانه در پیش داشت. و اگر ساکت بماند، کم‌کم خودش هم تبدیل به تصویر زنی می‌شد که بقیه از او ساخته بودند: زنی بیمار، وابسته به قرص، دیوانه… --- چند ساعت بعد – بازی مادرشوهر مهستی مشغول چیدن میز ناهار بود که در خانه باز شد. «سلام عزیزم.» همان صدای همیشه شیرین، همان لحن پر از محبت ساختگی. مهستی نفسش را بیرون داد و لبخند زد. «سلام.» مادر سامان با لبخند جلو آمد و گونه‌ی مهستی را بوسید. نشست پشت میز، کیفش را کنار گذاشت و با نگاهی محبت‌آمیز گفت: «خوبی دخترم؟» دخترم؟ چقدر این کلمه در دهان او زهر داشت. مهستی فقط سری تکان داد. «سامان گفت دیشب حالت خوب نبوده… دلم برات کباب شد.» مهستی نگاهش کرد. زنی که دیشب نقشه می‌کشید، حالا در نقش مادری نگران فرو رفته بود. «راستی، یه چیزی درست کردم، مخصوص تو…» کیسه‌ای که در دستش بود را روی میز گذاشت و باز کرد. ظرف غذای کوچکی بیرون آورد و جلوی مهستی گذاشت. «یه کم سوپ برای تو… خودم پختم.» مهستی نگاهش کرد. از بیرون، صحنه‌ای پر از عشق و محبت بود. اما از درون… این زن داشت آرام‌آرام طناب دور گردنش را محکم‌تر می‌کرد.
  2. پارت ۹: بازگشت به قفس مهستی هنوز احساس سنگینی آن خانه را روی شانه‌هایش حس می‌کرد، اما حالا در خانه‌ی پدر و مادرش بود. جایی که حداقل نفس کشیدن راحت‌تر بود، جایی که نگاه‌ها زهر نداشتند، جایی که او را دیوانه نمی‌خواندند. روی مبل نشسته بود، مادرش کنارش، آرام و دل‌نگران، لیوان چای را در دستش گذاشت. «دخترم، تو که هیچی به ما نگفتی… چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه؟» پدرش دست‌هایش را به هم قلاب کرد و با چهره‌ای جدی گفت: «مهستی، تو که همیشه سرسخت بودی. چی شده که داری قرص می‌خوری؟» مهستی خواست چیزی بگوید، اما گلویش خشک شد. اگر می‌گفت، اگر حقیقت را بیرون می‌ریخت، چه می‌شد؟ سامان چه فکری می‌کرد؟ خانواده‌اش چه؟ دوباره همان بازی شروع می‌شد. اما قبل از اینکه او جوابی بدهد، مادرش با لحنی که انگار تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده، ادامه داد: «مادر شوهرت می‌گفت خیلی نگرانت بوده، حتی گریه می‌کرد…» مهستی چشمانش را به سختی بست. همان بازی… باز هم همان نمایش. سامان که از کنار مهستی بلند شد، با لحنی که انگار حالا مطمئن شده بود مهستی مقصر همه چیز است، گفت: «دیدی مهستی؟ مامانم برات دل می‌سوزونه. اون که دشمن تو نیست.» مهستی تلخ خندید. دشمن نبود، اما یک‌تنه توانسته بود مهستی را تا مرز نابودی بکشاند. او که خود را "مادرانه" نشان می‌داد، چنان در نقش قربانی فرو رفته بود که حتی خانواده‌ی مهستی هم باور کرده بودند. پدرش سری تکان داد و آرام گفت: «شاید اگه یه کم کوتاه بیای، همه چیز بهتر بشه.» مهستی چیزی نگفت. اگر چیزی می‌گفت، بازهم کسی باور نمی‌کرد. --- چند ساعت بعد – بازگشت به خانه در خانه را که باز کردند، هوای آنجا به طرز عجیبی سنگین‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. مهستی به محض ورود، احساس کرد که دوباره وارد قفس خودش شده. حتی بوی خانه هم بوی اسارت می‌داد. سامان بدون اینکه چیزی بگوید، مستقیم به سمت اتاق رفت. انگار از این بحث خسته شده بود. مهستی ماند و یک خانه‌ی ساکت… رفت سمت آشپزخانه، لیوان آبی برای خودش ریخت. هنوز ته گلویش تلخ بود. هنوز قلبش آرام نمی‌گرفت. و آن لحظه، گوشی سامان روی میز ویبره رفت. یک پیام از مادرش… مهستی لحظه‌ای مکث کرد. انگار چیزی در درونش او را وادار می‌کرد تا صفحه را نگاه کند. «خوبه که بردیش دکتر. حالا فقط کافیه خودت رو نگه داری. زنی که به قرص و دوا بیفته، دیگه به هیچ دردی نمی‌خوره. خودش کم‌کم از پا میفته…» مهستی انگار یخ زد. چشم‌هایش روی صفحه خشک شد. این بود نقشه‌شان؟ اینکه کاری کنند که او خودش را از بین ببرد؟ اینکه طوری جلوه دهند که خودش هم به دیوانه بودنش شک کند؟ لیوان آب در دستش لرزید. همین‌جا، همین لحظه، فهمید که قرار نیست این بازی ساده تمام شود. او یا باید می‌جنگید… یا باید در سکوت نابود می‌شد.
  3. پارت ۸: نقش‌های ماهرانه مطب دکتر بوی مواد ضدعفونی‌کننده می‌داد. هوایش سنگین بود، انگار که قرار است آدم‌ها را از درون بکاود. مهستی روی صندلی نشسته بود، دست‌هایش را در هم قفل کرده بود و به صدای تیک‌تاک ساعت روی دیوار گوش می‌داد. سامان کنارش بود، اما فاصله داشت. انگار که نمی‌خواست از لحاظ فکری به او نزدیک باشد. دکتر مردی بود میانسال، با موهای جوگندمی و عینکی که مدام آن را روی بینی‌اش جابه‌جا می‌کرد. «خانم… چند وقتیه احساس ناراحتی دارین؟» مهستی نگاهش کرد. هر جوابی که می‌داد، یک قضاوت پشتش بود. اگر می‌گفت همیشه، یعنی مشکل دارد. اگر می‌گفت بعضی وقت‌ها، یعنی باز هم باید تحت نظر باشد. «خسته‌ام، مثل همه‌ی زن‌هایی که از صبح تا شب توی این زندگی خودشون رو گم می‌کنن.» دکتر سری تکان داد. «بی‌خوابی دارین؟» «گاهی.» «استرس؟» مهستی خندید. «مگه کسی هست که استرس نداشته باشه؟» سامان از کنارش با عصبانیت گفت: «دکتر، مشکل اینه که همه‌ش فکر می‌کنه مامان من باهاش بده، در صورتی که مامانم فقط می‌خواد زندگیمون بهتر بشه.» مهستی فکش را محکم روی هم فشار داد. دکتر، خودکارش را روی میز گذاشت و کمی جلوتر آمد. «خانم، فکر می‌کنم بهتره یه دوره‌ی کوتاه دارو مصرف کنین، شاید…» مهستی ناگهان حرفش را برید. «نه.» دکتر متعجب شد. «ببخشید؟» مهستی چرخید و سامان را نگاه کرد. «می‌خوای اینم اضافه کنی به اون قرصایی که از قبل می‌خوردم؟ که چی؟ که بیشتر توی خواب باشم؟ که هیچی حس نکنم؟ که هیچ‌وقت حرفی نزنم؟» سامان چهره‌اش سرخ شد. «مهستی، چرا اینجوری می‌کنی؟ ما اومدیم که حالت بهتر بشه.» مهستی از جایش بلند شد. «حالم خوبه، فقط خسته‌ام. فقط دیگه تحمل این نمایش‌ها رو ندارم.» دکتر نفس عمیقی کشید. «خانم، اگه مشکلی هست که باعث ناراحتی شما شده، بهتره درباره‌ش حرف بزنین.» مهستی کیفش را روی شانه‌اش انداخت. «مشکل من اینه که وقتی یه زن ناراحته، همه فکر می‌کنن مشکل از خودشه، نه از دنیایی که توش زندگی می‌کنه.» سامان چیزی نگفت. دکتر هم. مهستی دیگر حرفی نزد. در را باز کرد و بیرون رفت. --- خانه بوی غذا می‌داد. اما نه از آن بوهایی که مهستی به آن عادت داشت. این بو، بوی خانه‌ی خودش نبود. وقتی در را باز کرد، اولین چیزی که دید، مادرش بود که در آشپزخانه ایستاده بود و داشت برنج دم می‌کرد. صورتش آرام بود، اما وقتی نگاهش به مهستی افتاد، لبخندش محو شد. «مهستی، جانم… خوبی؟» مهستی اخم کرد. «شما اینجا چی کار می‌کنین؟» از سالن صدای پدرش آمد. «چیه بابا؟ نباید بیایم ببینیم دخترمون حالش چطوره؟» پشت سر پدرش، آرزو هم نشسته بود، خواهرش. با آن نگاه دقیقی که انگار می‌خواست همه‌چیز را از توی چهره‌ی مهستی بخواند. مهستی هنوز گیج بود. سامان پشت سرش آمد و آرام گفت: «مامان زنگ زد بهشون… گفت نگرانته.» قلب مهستی از خشم تپید. «نگرانمه؟» مادرش به سمتش آمد، شانه‌هایش را گرفت. «دخترم، چرا اینجوری شدی؟ سامان می‌گه زیادی حساس شدی، مامانش فقط می‌خواسته کمکت کنه.» مهستی قهقهه‌ای تلخ زد. «کمکم کنه؟ مامان، تو تا حالا تو غذای کسی مو انداختی؟ تو سوزن توی خونه انداختی که یکی پاش بره روش؟» مادرش جا خورد. پدرش چهره‌اش در هم رفت. آرزو سریع گفت: «مهستی، اینا رو از کجا درمیاری؟» سامان نفسش را عمیق کشید. «دیدی دکتر راست می‌گفت؟ مهستی داره توهم می‌زنه…» مهستی برگشت و نگاهش کرد. این بازی تا کجا قرار بود ادامه پیدا کند؟
  4. پارت ۷: دیوانگیِ برنامه‌ریزی‌شده صبح که شد، مهستی چشم‌هایش را به سختی باز کرد. پلک‌هایش سنگین بود، انگار که از ته یک خواب عمیق و بی‌نور بیرون آمده باشد. اولین چیزی که حس کرد، دست کوچک و گرمی بود که روی گونه‌اش کشیده شد. «مامان، پاشو…» صدای رها نرم بود، اما مهستی از درون فرو ریخته بود. دیشب تا صبح بیدار مانده بود، کلمات سامان و مادرش مثل زهر توی ذهنش چرخیده بود. "زن برای تو کم نیست…" "شاید باید ببریش دکتر…" "برای صلاح خودش و تو…" سامان از اتاق بیرون رفته بود. صدای شیر آب و بهم خوردن ظروف می‌آمد. مهستی نفسش را بیرون داد. حس می‌کرد باید چیزی بگوید، باید از خودش دفاع کند، اما در مقابل چه کسی؟ سامان که از قبل قانع شده بود. «مامان، بیا بازی کنیم.» رها با آن موهای نامرتب و چهره‌ی خواب‌آلود، لبخند کوچکی زد. انگار اصلاً نمی‌دانست که دنیا چطور دارد زیر پای مادرش می‌لرزد. مهستی کمی به خودش آمد. این دختر کوچک، تنها چیزی بود که برایش مانده بود. نباید می‌گذاشت او هم این سردی را حس کند. لبخندش را زورکی زد. «بازی چی؟» رها هیجان‌زده گفت: «بیا خاله‌بازی کنیم، تو مامان باش، من بچه‌ام!» مهستی خندید. «ولی من که واقعاً مامانتم، پس تو باید مامان بشی.» رها با ذوق گفت: «باشه! من مامانم، تو بچه‌ای!» مهستی چشم‌هایش را بست، سعی کرد همه‌ی فکرهایش را برای چند دقیقه کنار بگذارد. نشست روی زمین و مثل یک بچه، دست‌هایش را بالا برد. «مامان، گرسنمه!» رها اخم کرد، دست به کمر زد و گفت: «چقدر شکمو! بشین تا برات غذا درست کنم.» رفت طرف قفسه‌ی اسباب‌بازی‌ها و شروع کرد به قاطی کردن قابلمه‌های پلاستیکی. مهستی همانجا نشست و تماشایش کرد. برای لحظه‌ای، انگار دنیا فقط همین خانه‌ی کوچک بود. فقط این بازی، این لحظه. اما ته ذهنش، می‌دانست که بیرون از این لحظه، چیزی در حال خراب شدن است. --- چند ساعت بعد، سامان در آستانه‌ی در ایستاده بود. چهره‌اش جدی بود. «مهستی، حاضر شو، بریم.» مهستی سرش را بلند کرد. از قبل آماده‌ی این لحظه بود. آرام بلند شد، انگار که قرار است به یک سفر طولانی برود. «کجا بریم؟» سامان نفسش را محکم بیرون داد. «دکتر.» مهستی مستقیم توی چشم‌هایش نگاه کرد. سکوت بینشان سنگین شد. «فکر کردی من نمی‌فهمم چی شده؟ فکر کردی نمی‌دونم مامانت چی توی گوش تو خونده؟» سامان ابروهایش را در هم کشید. «پس قبول داری که حالت خوب نیست؟» مهستی خندید. تلخ. کوتاه. «اگه ببرنت یه جایی و همه بهت بگن دیوونه‌ای، کم‌کم خودت باور نمی‌کنی؟» سامان چیزی نگفت. فقط کلیدها را توی دستش چرخاند. «بیا، بریم.» مهستی نگاهش کرد. بعد به رها که بی‌خبر روی زمین نشسته بود و عروسکش را لباس می‌پوشاند. به لبخند کوچکش. بلند شد، کیفش را برداشت و در آینه نگاهی به خودش انداخت. اگر همه باور کنند که تو دیوانه‌ای، چطور ثابت می‌کنی که نیستی؟
  5. پارت ۶: زمزمه‌های خطرناک خانه در سکوت فرو رفته بود. رها در آغوش مهستی خوابیده بود، دست کوچکش هنوز روی بازوی مادرش بود، انگار ناخودآگاه می‌خواست او را نگه دارد. اما مهستی خوابش نمی‌برد. سرش از فکرهایی که سامان گفته بود، درد می‌کرد. "تو زیادی شلوغش می‌کنی… مادرم تو رو دوست داره… اینا چیزای کوچیکین…" چشم‌هایش را بست. چیزی درونش می‌جوشید، حسی شبیه ناامیدی و خشم در هم پیچیده. اگر قرار بود این‌همه تنهایی را تحمل کند، پس برای چی می‌جنگید؟ سامان دیرتر از همیشه آمد. در را آرام باز کرد و با قدم‌های آهسته به اتاق آمد. اما قبل از اینکه وارد شود، صدای مادرش از پشت سرش بلند شد: «ببین سامان، تو جوونی، زندگی‌ت جلوته. زن برای تو کم نیست. یکی بهتر از اینم هست… نمی‌گم طلاقش بده، ولی ببین چی به سرت آورده. روز به روز افسرده‌تر می‌شه، حرفای عجیب می‌زنه. شاید باید ببریش دکتر، یه دارویی چیزی بهش بدن، شاید حالش بهتر شد.» مهستی نفسش حبس شد. "زن برای تو کم نیست… شاید باید ببریش دکتر…" قلبش تند تند می‌زد. حس کرد دارد خفه می‌شود. سامان کمی مکث کرد. «نمی‌دونم مامان… شاید…» مهستی پلک زد. باورش نمی‌شد. یعنی واقعاً داشت به این فکر می‌کرد؟ یعنی تا این حد توی ذهنش شک انداخته بودند؟ مادرشوهرش دوباره گفت: «باور کن به صلاحشه، اینجوری هم خودش آروم‌تر می‌شه، هم تو.» مهستی نفس کشید، اما انگار هوا کافی نبود. آرام دست رها را کنار زد و از تخت پایین آمد. نباید می‌شنید، نباید باور می‌کرد، اما هر کلمه مثل خنجر توی مغزش فرو می‌رفت. از درگاه اتاق نگاهشان کرد. مادرشوهرش با آن چادر گل‌گلی‌اش نشسته بود، خونسرد، با نگاهی که انگار از حالا برنامه‌ی بعدی‌اش را می‌چید. سامان با انگشت شقیقه‌اش را ماساژ داد. «باشه، فردا می‌برمش دکتر.» همین کافی بود. مهستی انگار در خودش فرو رفت. سامان واقعاً داشت قبول می‌کرد که او مریض است؟ اویی که هر روز سعی کرده بود این زندگی را سر پا نگه دارد؟ اویی که سکوت کرده بود، که کوتاه آمده بود، که تنها مانده بود؟ دستش را روی دیوار گذاشت. انگار زمین زیر پایش سست شده بود. نه، او دیوانه نبود. ولی اگر همه باور کنند که هست؟
  6. پارت ۵: فریادی که شنیده نمی‌شود مهستی تا شب منتظر ماند. قلبش سنگین بود، انگار یک مشت کلمات در گلویش گیر کرده بودند. این بار دیگر نمی‌توانست سکوت کند. سامان باید می‌دانست. وقتی صدای چرخیدن کلید در قفل را شنید، نفس عمیقی کشید. سامان وارد شد، کتش را روی مبل انداخت و با خستگی گفت: «چیزی برای خوردن هست؟» مهستی نگاهش کرد. نفسش را بیرون داد، صدایش آرام ولی لرزان بود. «سامان، باید حرف بزنیم.» سامان ابرو بالا انداخت. «الان؟» مهستی عقب نرفت. «آره، الان.» سامان نشست. «باشه، بگو.» مهستی کمی مکث کرد، دست‌هایش را مشت کرد و بالاخره گفت: «مادرت…» نفسش لرزید. «مادرت داره اذیتم می‌کنه.» سامان لحظه‌ای به او خیره ماند، بعد خندید. «چرت نگو مهستی.» مهستی اخم کرد. «چرت؟ سوزن توی فرش، مو توی غذا، نمک زیاد، خرده‌شیشه روی تختم، امروز هم که غذامون رو سوزوند… اینا چرتن؟» سامان خسته سری تکان داد. «تو بد برداشت می‌کنی.» مهستی بهت‌زده نگاهش کرد. «بد برداشت می‌کنم؟ سامان، تو اصلاً شنیدی چی گفتم؟» سامان سرش را خاراند. «مهستی، مادرم زن زندگیه، اون بد زندگی منو نمی‌خواد.» مهستی لب‌هایش را از هم باز کرد، اما قبل از اینکه چیزی بگوید، سامان ادامه داد: «اون تو رو دوست داره. داره می‌گه چیکار کن، چیکار نکن، که زندگیت بهتر بشه. تو هم همیشه بد منظورش رو می‌فهمی.» چیزی درون مهستی فرو ریخت. «دوستم داره؟» صدایش آرام ولی بریده بود. «اگه دوستم داشت، چرا هر روز یه بلا سرم میاره؟ چرا همیشه باعث می‌شه حس کنم اینجا جای من نیست؟» سامان شانه بالا انداخت. «تو حساس شدی، اینا فقط چیزای کوچیکن.» مهستی بلند شد. احساس می‌کرد دارد دیوانه می‌شود. دستش را در هوا تکان داد. «سوزن توی فرش چیز کوچیکیه؟ اگه رها روش می‌افتاد چی؟ خرده‌شیشه توی تختم چیز کوچیکیه؟ سامان، من دارم کم‌کم توی این خونه ناپدید می‌شم، تو حتی متوجهش نیستی!» سامان اخم کرد. «حالا داری زیادی شلوغش می‌کنی.» مهستی با ناباوری به او خیره شد. «من دارم می‌گم مادرت داره منو آزار می‌ده، تو داری می‌گی شلوغش می‌کنم؟!» سامان نفسش را بیرون داد. «دیگه بس کن مهستی، فقط توهم زدی.» توهم؟ مهستی حس کرد چیزی درونش شکست. سال‌ها سکوت کرده بود، سال‌ها کوتاه آمده بود، اما حالا… حالا سامان داشت او را دیوانه جلوه می‌داد؟ دستش مشت شد، چشمانش داغ شد، اما اشک نریخت. «باشه.» صدایش آرام و خسته بود. «باشه، سامان.» سامان نگاهش کرد. «باشه چی؟» مهستی به سمت اتاق رفت. «هیچی.» اما در ذهنش چیزی زمزمه شد. دیگه سکوت نمی‌کنم. حتی اگه تو، حتی اگه هیچ‌کس باورم نکنه.
  7. پارت ۴: سکوتی که می‌شکند شب که شد، مهستی هنوز در شوک اتفاقات آن روز بود. خرده‌شیشه‌ها را جمع کرده بود، ملحفه را عوض کرده بود، اما دست‌هایش هنوز کمی می‌لرزیدند. سامان طبق معمول دیر به خانه آمد، خسته، بی‌حوصله و مثل همیشه بی‌خبر از طوفانی که درون مهستی جریان داشت. «چرا شام آماده نیست؟» مهستی نگاهش را از تلویزیون گرفت. صدای کارتون رها هنوز در اتاق می‌پیچید. با تمام خستگی، بلند شد و بی‌حرف سمت آشپزخانه رفت. غذا را کشید و سر سفره گذاشت. سامان قاشق را داخل خورش برد، یک لقمه خورد و اخم کرد. «نمکش کمه.» مهستی پلک زد. دست‌هایش مشت شد. صدایش آرام ولی سفت بود: «دفعه‌ی قبل که شور بود، الان که کمه، پس چی کار کنم؟» سامان نگاهش را بلند کرد. چیزی در چشم‌های مهستی فرق کرده بود. او همیشه سر به زیر بود، همیشه کوتاه می‌آمد، اما حالا… حالا یک جرقه‌ی خاموش‌شده در عمق نگاهش دیده می‌شد. «هیچی. نمک بریز. ولی دفعه‌ی بعد دقت کن.» مهستی جوابی نداد. در دلش آشوب بود. همه‌ی این سال‌ها کوتاه آمده بود، سکوت کرده بود، اما امروز دیگر خسته بود. … چند روز بعد، اتفاق تازه‌ای افتاد. مهستی از بیرون آمد، دست‌هایش پر از خرید بود. کلید را چرخاند، در را باز کرد و بوی تند سوختگی به مشامش خورد. رها روی مبل نشسته بود و با دستان کوچکش بینی‌اش را گرفته بود. «مامان، غذامون سوخته!» مهستی با عجله به آشپزخانه دوید. قابلمه‌ی روی گاز سیاه شده بود، دود توی خانه پیچیده بود. با عجله گاز را خاموش کرد، پنجره را باز کرد و بعد، صدای آرامی از پشت سرش شنید: «حواست رو بیشتر جمع کن.» مهستی برگشت. مادر سامان با خونسردی کنار در آشپزخانه ایستاده بود. «من چیزی رو روشن نکردم.» صدای مهستی لرزش کمی داشت. «آره؟ پس حتما اجاق خودش روشن شده.» مادرشوهرش لبخند زد. از آن لبخندهایی که مهستی را به مرز انفجار می‌رساند. چیزی درون مهستی شکست. همه‌ی اتفاقات، همه‌ی سکوت‌ها، همه‌ی تحقیرها، همه‌ی لحظاتی که خودش را مجبور کرده بود بی‌تفاوت باشد… یک‌جا جلوی چشمش زنده شدند. دیگر نمی‌توانست ساکت باشد. «شما چرا این کارها رو می‌کنین؟» مادرشوهرش سرش را کمی کج کرد. «کدوم کارها رو؟» مهستی دست‌هایش را مشت کرد. «مو توی غذا، سوزن توی فرش، نمک زیاد، شیشه روی تختم…» صدایش کمی بالا رفت. «حالا هم غذا رو سوزوندین؟ چرا؟ چی از من می‌خواین؟!» مادرشوهرش اخم کرد. «چرا اینقدر بلند حرف می‌زنی؟ زن باید سرش توی زندگیش باشه، نه اینکه دنبال متهم کردن بقیه باشه.» مهستی حس کرد قلبش در سینه‌اش می‌کوبد. چطور این زن می‌توانست با این خونسردی وانمود کند که هیچ‌کدام از این کارها اتفاق نیفتاده؟ رها با نگرانی از درگاه آشپزخانه نگاه‌شان می‌کرد. مهستی چشمانش را بست، نفسش را آرام بیرون داد. «دیگه سکوت نمی‌کنم.» این را زمزمه کرد. مادرشوهرش پوزخند زد. «ببینیم تا کِی.» … آن شب، مهستی برای اولین‌بار در این سال‌ها، اشک‌هایش را پشت پلک‌هایش نگه داشت و گریه نکرد. نه، این بار قرار نبود بشکند.
  8. پارت ۳: سایه‌ای در خانه روزها مثل همیشه می‌گذشت. مهستی به بازی‌هایش با رها پناه می‌برد، اما هر روز، یک چیز کوچک، یک اتفاق نامحسوس، او را بیشتر و بیشتر در خودش فرو می‌برد. اولین‌بار وقتی متوجه شد که در غذایش مویی بلند افتاده، فکر کرد اتفاقی است. ظرف برنج را کنار زد و غرولندکنان مو را بیرون کشید. اما بار دوم، وقتی قاشقش را داخل خورش برد و چیزی سفت زیر دندانش آمد، نگاهش به سامان افتاد که اخم کرده بود. آرام گفت: «تو با این دست‌پختت می‌خوای زن من باشی؟» مهستی چیزی نگفت. دهانش را باز کرد که حرفی بزند، اما ناگهان مزه‌ی تلخی را روی زبانش حس کرد. خورش بیش از حد شور بود، آنقدر که نتوانست قورتش دهد. سریع بلند شد، به آشپزخانه رفت، قابلمه را بو کشید و دوباره قاشقی از آن برداشت. نه، این کار خودش نبود. او همیشه حواسش به مقدار نمک بود. نگاهش به مادر سامان افتاد که با آرامش در حال خوردن بود، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. همه‌چیز از همان شب شروع شد. … یک روز، رها کف اتاق مشغول بازی بود و با عروسک‌هایش حرف می‌زد. مهستی داشت وسایل آشپزخانه را مرتب می‌کرد که ناگهان صدای گریه‌ی رها بلند شد. «مامان! پام! پام!» مهستی با وحشت سمتش دوید. رها پاهای کوچکش را جمع کرده بود و اشک‌های درشت از گونه‌هایش می‌چکید. مهستی نگاه کرد… و نفسش بند آمد. یک سوزن! یک سوزن بلند، دقیقا وسط فرش، جایی که رها بازی می‌کرد! مهستی سریع پای دخترکش را بررسی کرد. خدا را شکر که فقط نوک سوزن به پوستش خورده بود و زخمی نشده بود. اما این سوزن… از کجا آمده بود؟ نگاهش ناخودآگاه به اطراف چرخید. کسی جز خودش و رها در خانه نبود. نفسش را آرام بیرون داد، سوزن را برداشت و در ذهنش تکرار کرد: شاید تصادفی افتاده… شاید کار خودم بوده و حواسم نبوده… اما این، فقط شروع بود. … یکی از شب‌ها، مهستی خسته و بی‌رمق از کارهای خانه، به اتاق رفت تا کمی استراحت کند. چشمانش تازه گرم شده بود که صدای خش‌خش عجیبی شنید. در تاریکی، کمی جابه‌جا شد، دستش را روی تشک کشید و چیزی زیر انگشتانش فرو رفت. درد! سریع چراغ را روشن کرد و چیزی که دید، نفسش را بند آورد. خرده‌شیشه! خرده‌شیشه‌های ریز، روی ملحفه‌ی سفید تخت پخش شده بود. قلبش شروع کرد به تند زدن. این دیگر تصادفی نبود. حالا دیگر کاملا مطمئن بود که یک نفر عمدا در این خانه، سعی دارد او را آزار دهد. و مهستی، خوب می‌دانست چه کسی پشت این اتفاقات است… چشمانش را بست، نفسش را لرزان بیرون داد و انگشتانش را مشت کرد. «تا کِی؟ تا کِی قراره ساکت بمونی؟» اما هنوز، چیزی درونش او را وادار به سکوت می‌کرد. شاید ترس بود، شاید هم خستگی. ولی هرچه که بود، این پایان کار نبود.
  9. پارت ۲: رها، تمام دنیای مهستی مهستی با صدای خنده‌های رها چشمانش را باز کرد. نور صبحگاهی از بین پرده‌ها به داخل می‌تابید و سایه‌های نرم و روشنی روی دیوار انداخته بود. رها روی تخت کنار او نشسته بود، عروسکش را در آغوش گرفته بود و با موهایش بازی می‌کرد. «مامان! بیدار شو! ببین عروسکم گم شده بود، پیداش کردم!» مهستی لبخند زد. انگشتانش را از میان موهای نرم دخترکش عبور داد. «مامان جون، عروسکت که همین الان بغلته!» رها با ذوق سر تکان داد. «آره، ولی دیشب گم شده بود! داشتیم قایم‌موشک بازی می‌کردیم، بعدش یادم رفت کجا قایمش کردم!» مهستی آرام خندید. رها، تمام دنیایش بود. گاهی فکر می‌کرد اگر این دختر نبود، چطور دوام می‌آورد؟ با همه‌ی این سختی‌ها، با همه‌ی این جنگ‌هایی که هر روز در این خانه اتفاق می‌افتاد، تنها چیزی که مهستی را زنده نگه می‌داشت، دست‌های کوچک رها بود که دور گردنش حلقه می‌شدند. دستی به موهای رها کشید و گفت: «حالا که عروسکت پیدا شده، بیا صبحونه بخوریم بعدش بریم بازی کنیم.» رها با هیجان از تخت پایین پرید. «می‌شه بریم خونه‌ی جنگلی؟» مهستی خندید. «خونه‌ی جنگلی» اسم گوشه‌ی کوچک پذیرایی بود که مهستی با چند پتو و صندلی برای رها درست کرده بود. داخلش پر از عروسک بود و همیشه یک چراغ کوچک داخلش روشن می‌کرد تا شبیه کلبه‌ای در دل جنگل باشد. «بریم، ولی اول صبحونه.» بعد از صبحانه، مهستی و رها وارد «خونه‌ی جنگلی» شدند. رها با شوق عروسک‌هایش را مرتب کرد و بعد با صدایی که سعی داشت شبیه آدم‌بزرگ‌ها باشد گفت: «خانم مهستی، شما اینجا چیکار می‌کنین؟» مهستی لبخند زد. «من اومدم توی جنگل گم شدم. شما کی هستین؟» رها فکر کرد. بعد دستش را روی سینه گذاشت و با افتخار گفت: «من رئیس این جنگلم! شما می‌تونین توی خونه‌ی من بمونین، ولی باید قول بدین که از قوانین جنگل پیروی کنین!» مهستی با جدیت سر تکان داد. «بله قربان. قوانین چی هستن؟» رها انگشت‌های کوچکش را بالا آورد. «یک! باید همیشه موقع خواب برای عروسکام قصه بگی. دو! باید همه‌ی غذاهای جنگلی رو بخوری، حتی اگه عجیب باشن!» مهستی چشمانش را ریز کرد. «غذاهای جنگلی مثل چی؟» رها لبخند شیطنت‌آمیزی زد و دستش را داخل یک ظرف خالی فرو برد، انگار که دارد چیزی از آن بیرون می‌آورد. بعد با هیجان گفت: «مثل سوپ برگ درخت و پوره‌ی مهتاب!» مهستی خودش را به تعجب زد. «اوه! اینا رو چطوری درست می‌کنین؟» رها با غرور گفت: «راز جنگله. فقط رئیس جنگل بلده.» … آن روز، مهستی و رها ساعت‌ها بازی کردند. برای عروسک‌ها قصه گفتند، چای خیالی خوردند و در سرزمین خیالی‌شان غرق شدند. وقتی سامان در خانه نبود، این لحظه‌ها برای مهستی مثل پناهگاهی بود. اما همیشه هم این‌طور نمی‌ماند. همیشه زنگ در، صدای بلند مادرشوهر، و نگاه‌های سنگین سامان بالاخره این دنیای کوچک را خراب می‌کردند.
  10. پارت ۱: مهستی مهستی با یک دستش موهایش را پشت گوش زد و با دست دیگر، درِ قابلمه را برداشت. بخار داغ، مثل موجی از گرما به صورتش خورد. خورش هنوز جا نیفتاده بود، اما دیگر توان ماندن در آشپزخانه را نداشت. به ساعت نگاه کرد. چیزی به آمدن سامان نمانده بود و این یعنی کم‌تر از نیم ساعت دیگر، خانه تبدیل به میدان جنگ می‌شد. نفسش را محکم بیرون داد، قابلمه را روی شعله‌ی کم گذاشت و وارد پذیرایی شد. خانه آرام بود، اما این سکوت، قبل از طوفان بود. صدای زنگ در مثل پتک در سرش کوبید. دستش ناخودآگاه مشت شد. هنوز دستگیره را نگرفته بود که در با شدت باز شد و مادر سامان، مثل همیشه با اخم‌های درهم، وارد شد. پشت سرش خواهر سامان بود که با پوزخند همیشگی‌اش، انگار آمده بود فقط چیزی برای مسخره کردن پیدا کند. مهستی قدمی عقب رفت و سلام کرد. هیچ‌کدام جواب ندادند. مادر سامان مستقیم رفت سمت آشپزخانه، در قابلمه را برداشت و با همان حالت همیشگی گفت: «باز که غذاتو سفت و بدطعم درست کردی. نمیدونم سامان چجوری با تو زندگی می‌کنه.» خواهر سامان پوزخند زد. «آره، مامان راست می‌گه. تو اگه قراره یه کاری رو بلد نباشی، خب حداقل یاد بگیر. این چه وضعیه؟» مهستی احساس کرد گلویش می‌سوزد، اما هیچ نگفت. سکوت، امن‌ترین راهی بود که در این خانه پیدا کرده بود. سامان درست چند دقیقه بعد از مادر و خواهرش رسید. کیفش را روی مبل انداخت و به آشپزخانه رفت. نگاهش به قابلمه افتاد، بعد به مادرش که اخم کرده بود. «باز چی شده؟» مادرش دست به سینه زد. «بپرس از زنت! تو که این‌قدر کار می‌کنی، حداقل یه غذای درست و حسابی حقته، نه این چیزی که معلوم نیست چیه!» سامان به مهستی نگاه کرد. چشمانش خسته بود، اما در عین حال، چیزی مثل بی‌تفاوتی در آن‌ها موج می‌زد. مهستی نفسش را حبس کرد. می‌دانست چه اتفاقی می‌افتد. این سناریو بارها تکرار شده بود. سامان روی صندلی نشست، دست‌هایش را روی میز گذاشت و با لحنی خسته گفت: «واقعا نمی‌تونی یه کارو درست انجام بدی؟» مهستی نفسش را بیرون داد. صدای قلبش در گوشش می‌کوبید، اما هنوز سعی داشت خونسرد باشد. «سامان، من تمام روز تو خونه بودم، برای رها وقت گذاشتم، خونه رو تمیز کردم، آشپزی کردم. واقعا انقدر سخته که یه بار، فقط یه بار، بگی خسته نباشی؟» سامان به مادرش نگاهی کرد، انگار منتظر تأییدش بود، بعد شانه بالا انداخت. «اگه قراره این کارو نصفه‌نیمه انجام بدی، چرا انتظار داری تشویقت کنم؟» مهستی دیگر صدایش را نمی‌شنید. نگاهش روی دست‌هایش که مشت شده بودند، ثابت مانده بود. انگشتانش می‌لرزیدند. خواهر سامان زیر لب چیزی گفت و خندید. مادرش آهی کشید و به سامان گفت: «تو هم دیگه چیزی بهش نگو، بچه‌ام تقصیری نداره، زن بی‌عرضه گرفته.» همه‌ی صداها در یک لحظه محو شدند. مهستی دیگر چیزی نمی‌شنید، فقط احساس کرد دیگر توان ایستادن ندارد. بدون حرف، بدون هیچ واکنشی، به سمت اتاق خواب رفت و در را پشت سرش بست. خانه هنوز پر از صدای سرزنش‌ها و کنایه‌ها بود. اما مهستی دیگر آنجا نبود. انگشتانش کشوی کوچک کنار تخت را باز کردند. بسته‌ی قرص‌ها را بیرون آورد. دست‌هایش لرزیدند. «فقط یه دونه… فقط یه شب… که اینا رو نشنوم… که یادم بره…» قرص را روی زبانش گذاشت، با یک جرعه آب قورتش داد و سرش را روی بالش گذاشت. همه‌چیز کم‌کم محو شد.
  11. به نام آن که عشق را آفرید اثر: عشق در لحظه های بارانی نویسنده: الناز سلمانی ژانر: اجتماعی، خانوداگی، معاصر، عاشقانه مقدمه رها کودک بود، اما قلبی پر از نور داشت. او نمی‌خواست تنها از تاریکی‌های زندگی‌اش رها شود، بلکه می‌خواست مادری که در سایه‌های گذشته گم شده بود، به سوی روشنایی هدایت کند. در مسیر پر پیچ و خم زندگی، رها آموخت که حتی یک کودک می‌تواند نیرویی بزرگ برای تغییر باشد، نیرویی که با عشق و بی‌پایانی، خانواده‌اش را از تاریکی‌ها نجات دهد.
  12. سلام پایان داستان سایه‌ی سنگین
  13. پایان داستان کوتاه سایه سنگین لطفا برای نمایش روی سایت برسی بشه
  14. سایه‌ی سنگین (پارت دهم - پایانی) اشک‌های مژده بی‌وقفه می‌ریختند، اما این بار سنگینی‌شان کم‌تر شده بود. او دیگر تنها نبود. دانیال محکم و بی‌دریغ او را در آغوش گرفته بود، نه فقط با دست‌هایش، بلکه با تمام وجودش. مژده سرش را روی شانه‌ی او گذاشت و برای نخستین بار، احساس کرد که کسی هست که به او باور دارد. نه فقط به عنوان همسر، بلکه به عنوان یک انسان که حق دارد از خودش دفاع کند. با صدای لرزان گفت: «شکر خدا که تو با منی...» دانیال لبخندی آرام زد و نجوا کرد: «من همیشه با تو هستم. هیچ‌وقت تنها نخواهی بود.» لحظه‌ای گذشت. نفس‌های مژده آرام‌تر شدند. قلبش هنوز تند می‌زد، اما دیگر نه از ترس، بلکه از حسی تازه؛ حس شجاعت، حس قدرت، حس این که او سرانجام خودش را پیدا کرده است. برای اولین بار، حقیقتی را که در دلش مدفون کرده بود، فریاد زد. و این بار، دنیای اطرافش نمی‌توانست آن را خاموش کند. مژده نفس عمیقی کشید و به دانیال نگاه کرد. هیچ‌چیز نمی‌توانست آن‌ها را از هم جدا کند. با هم، کنار هم، می‌توانستند از هر طوفانی عبور کنند. و این، تنها شروع راهی بود که مژده را به آزادی واقعی می‌رساند. پایان.
  15. سایه‌ی سنگین (پارت نهم) مژده دیگر تاب نداشت. اضطراب، شب‌هایش را از او گرفته بود و حالا که سکوت دیگر فایده‌ای نداشت، باید با دانیال صحبت می‌کرد. نمی‌توانست بگذارد ناآگاهی او همه چیز را خراب کند. چون مطمئن بود کسی پشتش نیست. دلش لرزید، اما خودش را مجبور کرد که حقیقت را بگوید. آرام، با صدایی که از بغض می‌لرزید، گفت:«دانیال، من دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. باید بدونی چه اتفاقی داره می‌افته. پدر تو، علیرضا... به من نزدیک می‌شه، بدون اجازه، بدون هیچ احساسی از احترام. این دیگه برای من قابل تحمل نیست. لطفاً نگو پدرمه و تو رو مثل دختر خودش می‌بینه. آگاهانه رفتار کن، چون دارم تو جهنمی که نگاه بد پدرت به من می‌ده، می‌سوزم.» دانیال لحظه‌ای خیره ماند. سکوتی سنگین میانشان افتاد. مژده قلبش را در مشت دانیال گذاشته بود و حالا منتظر بود ببیند آیا او این حقیقت را می‌پذیرد یا مثل دیگران، چشمانش را روی آن می‌بندد. اما دانیال، بعد از چند لحظه که به نظر ابدی می‌رسید، آرام گفت: «من می‌فهمم. باید در این شرایط از تو حمایت کنم. این هیچ‌طور درست نیست. من و تو لحظه‌های سختی رو با هم پشت سر گذاشتیم، پس صمیمانه باورت دارم.» همین یک جمله کافی بود. مژده دیگر نمی‌توانست اشک‌هایش را نگه دارد. بغضش ترکید، تمام احساساتی که در دلش حبس شده بودند، ناگهان فوران کردند. به آغوش دانیال پناه برد، گویی بعد از مدتی طولانی، برای اولین بار در جای امنی قرار گرفته است.
  16. سایه‌ی سنگین – پارت هشتم مژده از درون یخ می‌زد. این جمله‌ها... این رفتارها... چطور هیچ‌کس نمی‌دید؟ چطور دانیال هنوز سکوت کرده بود؟ نفسش در سینه حبس شده بود. تمام روز را با ذهنی درگیر و بی‌قرار گذرانده بود. هر بار که علی‌رضا نزدیکش می‌شد، خون در رگ‌هایش می‌جوشید، اما هیچ‌کس، حتی یک نفر هم متوجه نگاه‌های معنادار او نمی‌شد. همه این رفتارها را زیر نقاب محبت پدرانه‌اش می‌دیدند، اما مژده می‌دانست پشت این نقاب چه چیزی پنهان شده است. دیگر نمی‌توانست صبر کند. احساس می‌کرد در حصاری نامرئی گیر افتاده است، حصاری که او را مجبور به سکوت و تحمل می‌کرد. اما نه. نه دیگر. امشب، این بازی تمام می‌شد. وقتی علی‌رضا دوباره به بهانه‌ای نزدش آمد، مژده آماده بود. دستانش مشت شده بودند، قلبش چنان تند می‌زد که حس می‌کرد هر آن ممکن است از سینه بیرون بزند. اما خودش را نباخت. در که باز شد، علی‌رضا با همان لبخند تصنعی‌اش وارد شد. همان لبخندی که همیشه باعث می‌شد مژده احساس تهوع کند. اما امشب، دیگر آن دختر خاموش و ترسیده‌ی همیشه نبود. قبل از اینکه او بتواند چیزی بگوید، مژده یک قدم جلو گذاشت، مستقیم در چشمانش زل زد و محکم گفت: «پدرجان، من به تو گفتم که این رفتارها رو نمی‌پسندم.» صدایش آرام، اما قاطع بود. لحظه‌ای، سایه‌ای از تعجب در چهره‌ی علی‌رضا نشست، اما خیلی زود، چشمانش باریک شدند. مژده بی‌وقفه ادامه داد: «من ازدواج کرده‌ام و تو پدرشوهر منی. این مرزها باید محترم باشه. دیگه تحمل این برخوردها رو ندارم. زندگی‌ام با این رفتارهای به ظاهر دوست‌داشتنیِ پدرانه‌ات داره خراب می‌شه.» علی‌رضا پلک نزد. انگار حرف‌هایش را تجزیه و تحلیل می‌کرد. سکوتش باعث شد مژده تلخی حرف‌هایش را بیشتر کند: «حتی دخترت هم این رفتار تو رو عجیب می‌بینه، چه برسه به من.» چیزی در چشمان مرد جرقه زد. اخمش عمیق شد، انگشتانش کمی لرزیدند. اما مژده جا نزد. اگر این سکوت را می‌شکست، دیگر هیچ‌وقت کسی نمی‌توانست او را به آن زندان نامرئی برگرداند. صدای علی‌رضا بالاخره بلند شد، اما برخلاف همیشه، خبری از آن لحن آرام و مهربان نبود. تهدیدی پنهان در کلماتش جریان داشت: «تو چی می‌خوای بگی؟ تو رو که هیچ‌کس باور نمی‌کنه.» مژده حتی پلک هم نزد. صدایش آرام بود، اما پشت هر واژه، کوهی از اطمینان موج می‌زد: «من به خودم ایمان دارم. و به دانیال. این چیزی نیست که بخوام ازش پنهان کنم. برای همه‌چیز آماده‌ام.» چشم‌های علی‌رضا لحظه‌ای گشاد شدند. گویی انتظار نداشت مژده این‌قدر محکم بایستد. اخمش عمیق‌تر شد، اما چیزی نگفت. فقط به او زل زد، انگار می‌خواست با نگاهش، او را بترساند، منصرفش کند. اما مژده عقب نکشید. سکوت، مثل سایه‌ای سنگین، فضای اتاق را پر کرد. سپس، انگار که همه‌ی نقشه‌هایش به باد رفته باشند، علی‌رضا نفسش را با خشمی کنترل‌شده بیرون داد. بدون اینکه حرفی بزند، چهره‌ی درهمش را برگرداند و با قدم‌هایی آرام، اما پر از تنش، از در بیرون رفت. مژده ایستاده بود، هنوز نفسش را نگه داشته بود. لحظه‌ای بعد، انگار که زنجیری از دور گلویش باز شده باشد، نفسی عمیق کشید. قلبش هنوز در سینه می‌کوبید، اما برای اولین بار، سنگینی یک سایه از روی شانه‌هایش برداشته شده بود. او آزاد شده بود. یا حداقل، قدم اول را برداشته بود.
  17. سایه‌ی سنگین – پارت هفتم ساعاتی بعد، پسری زیبا به دنیا آمد. مژده همان لحظه، همه‌چیز را فراموش کرد. دردها، ترس‌ها، نگرانی‌ها... همه محو شدند. دنیایش، همان نوزادی بود که در آغوش داشت. دیگر چه می‌خواست؟ یک دختر و یک پسر… راضی و خوشحال بود. نازنین سر از پا نمی‌شناخت. وقتی برای اولین بار برادر کوچکش را دید، انگار دنیایش پر از نور شد. به خودش قول داد. که همیشه حامی‌اش باشد. که هیچ‌وقت تنها نماند. --- اما طولی نکشید که دوباره آن نگاه‌های سنگین و بغل‌های بی‌بهانه شروع شد. رفتارهایش دیگر پنهان نبودند. گاهی وقتی نازنین کنار مژده بازی می‌کرد، علی‌رضا آرام اما محکم می‌گفت: «برو یه جای دیگه بازی کن، عزیزم.» چشمان نازنین لحظه‌ای روی پدربزرگش خیره می‌ماند. او فقط یک بچه بود، اما بچه‌ها خوب می‌فهمند. یک‌بار که مژده در آشپزخانه بود، نازنین یواشکی دستش را کشید و گفت: «مامان، چرا بابابزرگ هر وقت میاد، منو می‌فرسته یه جای دیگه؟» مژده یخ کرد. او هم فهمیده بود. با صدایی لرزان اما آرام، طوری که نازنین نترسد، گفت: «فقط وقتی میگه برو یه جا دیگه، تو این کار رو نکن. بیا پیش من، کنارم باشه.» نازنین حرف مادرش را گوش داد. از آن روز، هر وقت علی‌رضا می‌گفت: «برو یه جا دیگه بازی کن»، نازنین محکم کنار مادرش می‌ماند. --- اما مژده می‌ترسید. خیلی می‌ترسید. در شهری که هیچ خانواده‌ای نداشت. در جایی که پدر و مادر و خواهرش کیلومترها دورتر بودند. در خانه‌ای که مردی بود که نباید آنجا می‌بود. --- و بعد، آن اتفاق افتاد. یک روز، خواهرش مهمان مژده شد. مژده در دلش خدا را شکر کرد. اما علی‌رضا… او دست‌بردار نبود. کنار در ایستاد، با همان نگاه همیشگی. آرام، انگار که چیز مهمی باشد، به مژده اشاره کرد. «بیا.» مژده لحظه‌ای خشکش زد. بهانه‌ای نبود، دلیلی نبود، اما خواست او را بکشد سمت در. مژده می‌دانست، می‌دانست چرا. اما خواهرش هم آنجا بود. و وقتی بلند شد و کنار مژده ایستاد، علی‌رضا فهمید که این‌بار نمی‌تواند. مژده با لبخندی مصنوعی، با چشمانی که فریاد می‌زد "نجاتم بده"، کنار خواهرش ایستاد. و علی‌رضا؟ او عقب نشست. اما فردایش چه شد؟ فردایش، حرف درآوردند. «خواهرش هر روز خونه‌شه.» تا بگویند چرا آن روز آنجا بوده. تا نشان دهند که مژده را همیشه کسی همراهی می‌کند. تا سایه‌ی کثیفشان، روی حقیقت روشن بیفتد. --- آن شب، دوباره به دانیال گفت. اما دانیال… این‌بار، حتی تلاش نکرد انکار کند. حتی برای اولین بار، لحظه‌ای چشمانش را از مژده دزدید. و بعد، در حالی که انگار تمام قدرتش را جمع می‌کرد که این جمله را بگوید، آرام گفت: «باشه، قبول… پدرم نظر داره.» مژده انگار یخ کرد. اما دانیال ادامه داد: «ولی من چی می‌تونم بگم؟ اون پدرمه، نمی‌تونم حرفی بزنم. تو فقط سخت باش و رو بهش نده.» --- مژده خیره به دانیال ماند. «فقط همین؟» چشمانش از بغض و خشم می‌سوخت. او باید قوی می‌بود؟ پس دانیال چه؟ مسئولیتش چه می‌شد؟ این زندگی، این خانه، این آرامش… اگر خودش نمی‌جنگید، چه کسی از او و بچه‌هایش محافظت می‌کرد؟ --- مژده خودش را جمع‌وجور کرد. محکم‌تر شد. هر بار که علی‌رضا به بهانه‌ای می‌خواست بغلش کند، ببوسد، یا با نگاه ناپاکش تعقیبش کند، خیلی عاقلانه و محتاطانه از مسیرش کنار می‌رفت. او از پس بازی‌های سخت روزگار برآمده بود. پس نمی‌گذاشت مردی که نقاب فرشته بر چهره دارد، زندگی‌اش را به تلخی بکشاند. --- اما علی‌رضا دست‌بردار نبود. هر بار که مژده به او می‌گفت: «بابا، من بدم میاد بغلم کنید.» او با لجبازی، با وقاحتی که ته‌نشین استخوان‌های مژده را می‌لرزاند، می‌گفت: «تو دخترمی، تو رو حتی بیشتر از دختر خودم دوست دارم.» و مژده در دلش فریاد می‌کشید.
  18. سایه‌ی سنگین – پارت ششم بارداری دوم. این بار، یک پسر. مژده ناباورانه لبخند زد. انگار که خدا می‌گفت: "تو تنها نیستی. من با تو هستم." این بارداری سخت‌تر بود، اما باز هم شیرین. آن‌قدر شیرین که نمی‌دانست با این حجم از احساسات چه کند. حالا نازنین، قرار بود یک برادر داشته باشد. برادری که حامی‌اش باشد. نازنین از خوشحالی بال درآورده بود. از همان لحظه‌ای که فهمید قرار است برادر داشته باشد، مدام کنار مژده می‌نشست، دستش را روی شکمش می‌گذاشت و با ذوق می‌پرسید: «مامان، داداشم کی میاد؟» مژده با تمام ترس‌ها و اضطراب‌هایش، لبخند می‌زد. نمی‌خواست نازنین کوچک‌ترین نگرانی‌ای داشته باشد. اما خودش نگران بود. --- با هر ماهی که می‌گذشت، نگاه‌های علی‌رضا سنگین‌تر می‌شد. رفتارهایش آشکارتر. و دانیال… هنوز هم چیزی نمی‌دید. یا شاید، نمی‌خواست ببیند. مژده دیگر نمی‌توانست سکوت کند. آن شب، وقتی دانیال خسته از سر کار برگشت، مژده دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. حرف‌هایش مثل بغضی که سال‌ها در گلویش حبس شده باشد، ناگهان بیرون ریخت. «دانیال، این‌بار فقط نگو حساس شدی! خواهش می‌کنم، بفهم که من دارم اذیت می‌شم.» دانیال لحظه‌ای مکث کرد. مژده نفس‌نفس می‌زد، منتظر واکنشی که آرامش را به او برگرداند. اما دانیال، سرد و جدی، باز هم همان حرف را زد: «بابام همچین آدمی نیست، تو داری اشتباه می‌کنی.» مژده حس کرد زمین زیر پایش می‌لرزد. حس کرد دنیا بار دیگر روی سرش خراب می‌شود. با بغض عقب کشید. همان شب، در را از داخل قفل کرد. انگار چیزی در دلش شکسته بود. --- روزها گذشت. مژده کم‌کم فاصله‌اش را با خانواده‌ی دانیال بیشتر کرد. رفت‌وآمدها را کمتر کرد، بهانه آورد، حتی ترجیح می‌داد تنها خانه بماند تا مجبور نباشد با آن مرد روبه‌رو شود. اما علی‌رضا دست‌بردار نبود. هر بار به بهانه‌ای زنگ می‌زد، سرزده می‌آمد، اصرار می‌کرد که در را باز کند. مژده سفت و سخت جلویش ایستاد. اما چیزی در وجودش می‌گفت که این ماجرا هنوز تمام نشده است. --- ماه‌های آخر بارداری رسیده بود. قرار بود سزارین شود. مژده و دانیال به دکتر مراجعه کردند. تاریخ عمل مشخص شد و دکتر برای او آمپولی تجویز کرد تا ریه‌های نوزاد کامل شود. اما انگار سرنوشت برنامه‌ی دیگری داشت. --- سه بامداد. خانه در سکوت فرو رفته بود. مژده دراز کشیده بود، اما خواب به چشمانش نمی‌آمد. درد. یک درد عمیق. از آن‌هایی که از درونت را می‌سوزاند. نفسش تند شده بود. انگار چیزی درونش می‌خواست بیرون بیاید. لحظه‌ای بعد، ناگهان کیسه‌ی آبش پاره شد. مژده وحشت‌زده از خواب پرید. لحظه‌ای طول کشید تا بفهمد چه اتفاقی افتاده. نه… هنوز زود بود. دردش شدت گرفت. انگشتانش به لبه‌ی تخت چنگ زدند. "دانیال!" صدایش لرزان بود. انگار تمام بدنش از درون می‌لرزید. دانیال با عجله از خواب پرید. چند ثانیه طول کشید تا متوجه شود چه شده. بعد، چشمانش از ترس گشاد شد. "الان… الان باید بریم بیمارستان؟" مژده فقط توانست سرش را تکان دهد. دانیال هول شده بود. نفس‌هایش تند شده بود، دست‌هایش را میان موهایش کشید و دور خودش چرخید. انگار نمی‌دانست چه کند. "دانیال، زود باش!" اما دانیال خشکش زده بود. بعد، انگار یک‌دفعه به خودش آمد. گوشی‌اش را برداشت. شماره‌ای را گرفت و گوشی را روی گوشش گذاشت. صدای لرزانش در سکوت خانه پیچید: "بابا… بابا زود بیا… مژده… داره زایمان می‌کنه!" --- مژده با تمام وجودش می‌خواست اعتراض کند. نه! نه به او! اما دهانش باز نشد. درد همه‌ی وجودش را گرفته بود. و چاره‌ای نبود. لحظه‌ای بعد، گوشی از دست دانیال افتاد. در همان لحظه، صدای زنگ در به صدا درآمد. --- تناقض تلخی بود. کسی که بیش از همه از او فرار می‌کرد، حالا تنها کسی بود که می‌توانست کمکش کند.
  19. سایه‌ی سنگین – پارت پنجم دانیال و مژده خوشحال بودند. از همان لحظه‌ای که خبر را فهمیدند، قلبشان پر از امید شد. و وقتی دخترشان به دنیا آمد، نامش را "نازنین" گذاشتند. نازنین، که پا به این دنیا گذاشت، تنهایی را از مژده گرفت. خانه دیگر مثل قبل نبود. دیوارهایش گرم‌تر شده بود، هوا بوی زندگی می‌داد. دیگر وقتی شب می‌شد، سکوت خانه آزارش نمی‌داد. صدای نفس‌های نازنین، حضور کوچکش، مثل نوری در دل تاریکی‌های گذشته بود. حضورش، گرمای خانه‌شان شد. پا قدمش خیر بود، و هرچه بزرگ‌تر می‌شد، خیر و برکت بیشتری با خودش می‌آورد. زندگی چهره‌های مختلفش را نشان می‌داد، خوب یا بد، اما آن‌ها کنار هم بودند. تا اینکه خانه‌ی خودشان را خریدند. نازنین خانم شده بود، و مژده مادری مسئولیت‌پذیر و قوی. اما در تمام این تغییرات، یک چیز ثابت ماند. چیزی که باید تغییر می‌کرد، اما نکرد. نگاه‌های علی‌رضا. --- او همیشه آنجا بود. بی‌دلیل، بی‌موقع، درست همان‌جا که نباید باشد. هر بار که فرصت پیدا می‌کرد، می‌خواست به مژده نزدیک‌تر شود. هر بار که از کنارش رد می‌شد، آن حس سنگین روی شانه‌هایش می‌نشست. یک‌بار در آشپزخانه بود، وقتی که داشت برای نازنین آبمیوه می‌ریخت. علی‌رضا بی‌صدا وارد شد. مژده حتی نفهمید کی آمده. وقتی برگشت، او را آنجا دید. درست پشت سرش، آن‌قدر نزدیک که نفسش را حس می‌کرد. سریع خودش را کنار کشید، انگار که یک غریبه را دیده باشد. قلبش محکم در سینه‌اش می‌کوبید. "کاری داری؟" لبخندش را حفظ کرد، اما دست‌هایش یخ زده بود. علی‌رضا آرام، بدون آنکه پلک بزند، گفت: "نه، فقط داشتم رد می‌شدم." و بعد، بی‌هیچ حرف دیگری، از آشپزخانه بیرون رفت. اما مژده هنوز آنجا ایستاده بود. هنوز قلبش می‌کوبید. هنوز حس می‌کرد که آن سایه، هنوز آنجاست. --- اما فقط نگاه نبود. یک‌بار او را بغل کرد. بی‌هوا، ناگهانی. مژده لحظه‌ای خشکش زد. قرار بود آغوش یک پدرانه باشد. قرار بود آرامش بدهد. اما نداد. سخت بود. سنگین بود. انگار که داشت او را در خودش فشار می‌داد. مژده خواست فاصله بگیرد، اما دست‌های علی‌رضا محکم‌تر شدند. و بعد… او را بوسید. روی سرش، روی پیشانی‌اش. نفس مژده در سینه حبس شد. قلبش دیوانه‌وار می‌تپید. لحظه‌ای فقط ایستاد، تا اینکه توانست به خودش بیاید و یک قدم عقب برود. "چرا این کار رو می‌کنی؟ من بدم میاد!" صدایش لرزید. نمی‌خواست که بلرزد، اما لرزید. علی‌رضا لحظه‌ای خیره نگاهش کرد. بعد، همان لبخند مرموزش را زد. همان که همیشه می‌زد. آرام و نرم، طوری که انگار اصلاً چیزی نشده، گفت: "من تو رو مثل دخترم می‌دونم." --- مژده فقط ایستاده بود. فقط نفس می‌کشید. اما دیگر حتی نفس‌هایش هم مال خودش نبودند. چیزی که حس می‌کرد، هیچ ربطی به امنیت و آرامش نداشت. فقط یک چیز بود… وحشت. --- بارها و بارها، نگاه‌های سنگینش، حضور بی‌دلیلش، و تلاش‌هایش برای تنها شدن با مژده، او را نگران می‌کرد. اولش فکر می‌کرد شاید خیال می‌کند. شاید این فقط حس خودش است. اما نبود. این حس، با گذر زمان بدتر شد. تا اینکه یک روز، دیگر نتوانست سکوت کند. به دانیال گفت. گفت که احساس خوبی ندارد. گفت که رفتارهای پدرش آزاردهنده است. گفت که از نگاه‌هایش می‌ترسد. دانیال لحظاتی خیره به او ماند. مژده منتظر بود، منتظر واکنشی که آرامش را به او برگرداند. اما دانیال فقط یک جمله گفت: «حساس شدی.» همین. همین یک جمله کافی بود که دنیا روی سر مژده خراب شود. یعنی باورش نکرد؟ یعنی واقعاً نمی‌بیند؟ ترس، مثل سایه‌ای سیاه روی مژده افتاد. او دانیال را عاشقانه دوست داشت، اما حالا نمی‌دانست باید چه کند. گاهی وقتی تنها بود، در را باز نمی‌کرد. و اگر علی‌رضا گله می‌کرد که چرا جواب ندادی، بهانه می‌آورد که نشنیده است. می‌ترسید. گاهی وقتی تنها در خانه بود، گوشه‌ای می‌نشست و سعی می‌کرد صدای قدم‌های بیرون را بشنود. انگار که اگر گوش‌هایش تیزتر شوند، اگر هوشیارتر باشد، می‌تواند از چیزی که در کمینش نشسته، فرار کند. اما در میان تمام این نگرانی‌ها، خدا باز هم نورش را در زندگی مژده تاباند. یک روز، درست وقتی که احساس می‌کرد دنیا دارد برایش تاریک می‌شود، جواب تست را دید. مثبت.
  20. سایه‌ی سنگین – پارت چهارم به خانه‌ی جدیدش رفت. جایی که قرار بود نقطه‌ی آغاز یک زندگی تازه باشد. اما چیزی که انتظارش را نداشت، نگاه‌هایی بود که در آن خانه به سمتش پرتاب می‌شد. اولین باری که پرستو، مادر دانیال، او را در آغوش گرفت، مژده احساس کرد آن آغوش گرم نیست. چیزی در آن بود که واقعی به نظر نمی‌رسید. انگار دست‌هایش دور مژده حلقه شده بودند، اما قلبش کیلومترها از او فاصله داشت. و بعد، علی‌رضا. پدر دانیال. مردی که ظاهرش، مردی محترم و خانواده‌دوست بود. اما نگاهش… نگاه او سنگینی می‌کرد. هر بار که مژده از کنارش رد می‌شد، انگار چیزی در هوا تغییر می‌کرد. مثل سایه‌ای که همیشه کنارت باشد، بی‌آنکه ببینی‌اش. مژده خودش را سرزنش کرد. شاید حساس شده بود، شاید هنوز به خانواده‌ی جدیدش عادت نکرده بود. اما این حس، با گذشت زمان بدتر شد. دانیال نمی‌دید. یا شاید، نمی‌خواست ببیند. مژده سکوت کرد. اما علی‌رضا، نه. او سکوت را یک نشانه دید، نه یک دیوار. --- و در میان تمام این تاریکی، نوری در قلب مژده جوانه زد. یک روز، یک اتفاق، همه‌چیز را تغییر داد. دست مژده لرزید. تست را برداشت. به نور گرفت. و… مثبت، او باردار بود. مژده دستش را روی شکمش گذاشت. ناباورانه به آن خیره شد. ذهنش هزاران فکر را در خود می‌پیچید. یعنی خدا این بار او را دیده؟ باورش نمی‌شد. باز هم تست گرفت. یک‌بار. دوبار. دوباره و دوباره… همشان یک جواب داشتند. --- بغضی عجیب گلویش را گرفت. ذهنش او را به گذشته پرتاب کرد، به روزهایی که بارها به مطب دکترها رفته بود، به آن پرونده‌هایی که پر از آزمایش و جواب‌های یکسان بودند: "شانس بارداری کم است." به آن روزهایی که هر بار جواب تستش منفی می‌شد، به شب‌هایی که اشک‌هایش بی‌صدا روی بالش می‌ریخت. به دفعاتی که باردار شد اما بچه‌اش نماند. انگار چیزی در تقدیرش نوشته شده بود که "مادر نخواهد شد." و بعد، خیانت. همان لحظه که فهمید شوهرش خیانت کرده، چیزی درونش شکست. و همان جا بود که فهمید چقدر خدا او را می‌خواست. چقدر خواسته بود که پای یک بچه را در آن زندگی نکشاند. که نگذارد کودک بی‌گناهی در دنیایی به دنیا بیاید که پر از دروغ و خیانت است. و حالا… حالا با دانیال، هنوز یک سال هم نگذشته، و او باردار شده بود. آن هم با وجود همه‌ی آن تشخیص‌ها. با وجود همه‌ی آن "امید نبند" گفتن‌ها. مژده ناباورانه گریه کرد. قرار بود مادر شود. مادر یک فرزند. --- اما در دلش، وحشتی عمیق موج می‌زد. از همان لحظه، تمام رفتارهایش تغییر کرد. شب‌ها دستش را روی شکمش می‌گذاشت، انگار که می‌خواست از نازنینش محافظت کند. می‌ترسید. حتی از اشک ریختن هم می‌ترسید، مبادا که فرزندش آسیبی ببیند. مبادا که از دستش برود، مثل ماهی کوچکی که ناگهان از تنگ می‌پرد و دیگر هرگز بازنمی‌گردد. شب‌ها بیدار می‌ماند. دعا می‌کرد. در دلش اشک می‌ریخت. فقط یک چیز می‌خواست: ثمره‌ی عشقش را از او نگیرند.
  21. سایه‌ی سنگین – پارت سوم مژده لبخندی زد، اما لبخندش واقعی نبود. انگار روی صورتش نشسته بود تا چیزی را پنهان کند. سعی کرد جو را سبک کند، اما زخم‌های کهنه، به این سادگی التیام نمی‌یافتند. دست کوچک الهه را در دست گرفت، گرمای آن را احساس کرد و با لحنی نرم، اما پر از چیزی که خودش هم نمی‌توانست نامش را بگذارد، گفت: «می‌خوایم بریم گردش با دانیال، تو هم بیا!» الهه نگاهش را به او دوخت، در چشمانش چیزی بین خشم و نگرانی موج می‌زد، اما سکوت کرد، سکوتی که بیشتر از هر فریادی درد داشت. در عمیق‌ترین نقطه‌ی وجودش، به خودش قول داد. اگر بار دیگر خواهرش ضربه بخورد، اگر دانیال ذره‌ای به او آسیب بزند، با دستان خودش، با همین دستان کوچکش، کاری می‌کند که زنده‌زنده دفنش کنند. *** روز معود رسید. مژده و الهه آماده شدند و همراه دانیال به گشت و گذار رفتند. می‌گویند یک مرد را می‌شود در سفر شناخت. مژده لبخند می‌زد، اما الهه می‌دانست… او می‌فهمید که این لبخند، چیزی جز یک نقاب نیست. دانیال دست از پا خطا نکرد. مراقب بود. لبخند زد، حواسش به همه‌چیز بود. عکس‌های زیادی گرفتند. الهه و مژده، که کنار هم می‌خندیدند. دانیال که از آن‌ها عکس می‌گرفت. لحظاتی که در ظاهر خوب بودند، اما الهه می‌دانست، می‌دانست که نباید به این ظاهر خوب اعتماد کند. و همان روز، در زیر آسمانی که هنوز برای مژده بیش از حد سنگین بود، دانیال به او قول داد، قسم خورد. که غیر از مژده، هیچ زنی در دنیا برایش معنا نداشته باشد. که ذهنش، قلبش، و تمام وجودش فقط برای مژده باشد. حتی ادعا کرد توبه کرده است. اما الهه باور نکرد. هنوز هم شک داشت. هنوز هم در نگاه دانیال، چیزی را می‌دید که نمی‌خواست ببیند. هنوز هم قلبش، از مردی که شاید فقط تظاهر به خوب بودن می‌کرد، لبریز از نفرت بود… --- راه شمال پر از لحظات آرام بود. باد خنکی که از پنجره‌ی ماشین به صورت مژده می‌خورد، صدای ملایم موسیقی، و خنده‌های مژده که برای اولین بار، واقعی به نظر می‌رسید. مژده کم‌کم داشت باور می‌کرد که شاید، فقط شاید، این مردی که کنارش نشسته، مثل بقیه نیست. شاید این بار، سرنوشت با او مهربان‌تر باشد. --- سفر که تمام شد، همه‌چیز جدی‌تر شد. حرف‌ها عمیق‌تر، خنده‌ها واقعی‌تر. مژده انگار داشت خودش را، آن دختری را که زیر آوار خاطرات تلخ مدفون شده بود، دوباره پیدا می‌کرد و سرانجام، تصمیمش را گرفت.
  22. سایه‌ی سنگین – پارت دوم مادرش چیزی نگفت. نگاهش را دزدید و سکوت کرد، انگار می‌ترسید جواب بدهد. شاید هم می‌دانست هر جوابی که بدهد، قرار نیست تغییری در نگاه مژده ایجاد کند. مژده حس کرد دیگر نمی‌تواند آنجا بماند. نفس‌هایش به شماره افتاده بود. فضای خانه، دیوارها، حتی سایه‌هایی که در نور کم‌رنگ اتاق افتاده بودند، به او فشار می‌آوردند. دست‌هایش یخ زده بود. حس می‌کرد دارد خفه می‌شود. در را محکم بست و به آرایشگاهش پناه برد. جایی که تنها نقطه‌ی امنش بود. جایی که دنیا در آن، حداقل کمی قابل تحمل‌تر می‌شد. اما نه امشب. او از مادرش بیزار نبود، نه کاملاً. اما از تصمیمی که گرفته بود، از تسلیمی که در سکوت پذیرفته بود، از اینکه اجازه داده بود یک مرد دیگر وارد زندگی‌شان شود، از همه‌ی این‌ها خشم داشت. اما از خودش بیشتر متنفر بود. از اینکه هیچ راه فراری نداشت. از اینکه اسیر این سرنوشت بود، بدون هیچ دری برای فرار. آن مرد اما همان لحظه که مژده را دید، انگار چیزی درونش فرو ریخت. نگاهی که از او برنداشت، انگار از همان ابتدا نقشه‌ای در ذهنش شکل گرفته بود. و مادر مژده… شاید نمی‌دانست چه اتفاقی قرار است بیفتد، یا شاید می‌دانست و سکوت کرده بود. پیشنهادش را به مادر داد و از همان لحظه، فشارها شروع شد. مژده تمام راه‌های ممکن را بست. تمام درها را قفل کرد. اما آنچه که نمی‌دانست، این بود که هر «نه» گفتنش، دامی عمیق‌تر برایش می‌شد. *** آن شب، زیر نور کم‌رنگ چراغ، روی تخت نشسته بود. الهه، خواهر کوچک‌ترش، کنارش بود. نور ضعیف، سایه‌هایی روی دیوار انداخته بود که عجیب شبیه خاطراتی بودند که مژده سعی داشت از آن‌ها فرار کند. چشمانش پر از اشک بود، اما نمی‌ریخت. بغضی کهنه گلویش را می‌سوزاند، آن‌قدر که انگار سال‌ها درونش گره خورده بود. زمزمه کرد، با صدایی که از همیشه خسته‌تر بود: «از این زندگی خسته شدم. از این دنیا، از این بازی بی‌رحمانه!» الهه، با همه‌ی بچگی‌اش، با همه‌ی دنیای کوچکش، سعی می‌کرد قلب شکسته‌ی خواهرش را التیام ببخشد. حتی اگر ذره‌ای… حتی اگر فقط کمی… اما ناگهان، گوشی مژده لرزید. نگاهش افتاد به صفحه‌ی روشن‌شده‌ی گوشی. دانیال، همان مردی که با اصرار و سماجت، در پی خواهرش بود. الهه به گوشی نگاه کرد. اسم ذخیره‌شده‌ی دانیال را که دید، چشمانش پر از نفرت شد. اخمی کرد که او را بزرگ‌تر از سنش نشان می‌داد، و آرام اما محکم زمزمه کرد: «جوابش رو نده، مژده! این هم مثل بقیه‌ است، فقط می‌خواد خامت کنه.» اما مژده آهی کشید. بغضی کهنه، عمیق و قدیمی، در گلویش لرزید. نگاهش را از صفحه‌ی گوشی گرفت و با صدایی خسته، آرام اما پر از چیزی که الهه نمی‌توانست درک کند، گفت: «می‌خوام زندگی کنم، الهه… این بار، بدون عشق.» الهه دلش لرزید. مژده را می‌شناخت. خوب می‌شناخت، می‌دانست که این جمله، یعنی تسلیم. یعنی فرو رفتن در سرنوشتی که شاید دیگر راه بازگشتی نداشته باشد. چشمانش را از خواهرش دزدید. انگار امیدش در حال فرو ریختن بود. زیرلب زمزمه کرد: «اما نمی‌خوام تو بری… تو الان مثل یه مرد، روی پای خودتی، آرایشگاه خودت رو داری، مستقل شدی. مردهای بهتری هستن، مردهایی که لیاقتتو دارن…» مژده نگاهش را از او گرفت. اشکی که نمی‌خواست دیده شود، پشت چشمانش پنهان شد. و بعد، با صدایی آرام، زخمی، انگار که حرف‌هایش را بیشتر به خودش می‌گفت تا الهه، زمزمه کرد: «دانیال هم یه زن داشته، الهه… اونم ضربه دیده. اونم درد کشیده. می‌دونه طعم فرو ریختن دنیاش چیه…» الهه از درد این حرف‌ها، نفسش گرفت. حس کرد قلبش میان دو سنگ آسیاب له می‌شود. دوست نداشت گریه کند. دوست نداشت مژده اشک‌هایش را ببیند. آرام و خفه گفت: «من خوابم میاد.» و به طرف دیگر تخت چرخید، اما چشم‌هایش را نبست.
  23. سایه‌ی سنگین – پارت اول مژده، دختری که زندگی هرگز با او مهربان نبود. انگار دنیا از همان روز اول، تصمیم گرفته بود دشمنش باشد. پدرش همیشه مثل سایه‌ای بود که وقتی آفتاب می‌آمد، ناپدید می‌شد. درست همان وقتی که نیازش داشت، وقتی که کودکی‌اش را با ترس و دلهره می‌گذراند، وقتی که دنبال شانه‌ای برای گریه کردن بود، پدرش چمدانش را بست و رفت. بدون لحظه‌ای تردید، بدون نگاهی به پشت سر... انگار هیچ‌چیز این خانه برایش ارزش نداشت. انگار دختری نداشت که شب‌ها با بغض، جای خالی‌اش را در خانه بو بکشد و خودش را در میان خاطراتی که هر روز کم‌رنگ‌تر می‌شدند، پنهان کند. و مادر، مادر همان‌جا ایستاد، کنار در، در سکوتی که سنگین‌تر از هر گریه‌ای بود. شاید درونش فریاد می‌کشید، شاید در دلش چیزی شکست، اما در ظاهرش هیچ تغییری نبود. فقط چانه‌اش را بالا گرفت، انگار که این درد، تازه‌ترین زخمش نبود. و بعد، زندگی روی شانه‌های او افتاد. سنگین، بی‌رحم، و بی‌وقفه. مادر مجبور شد تمام بار زندگی را به دوش بکشد؛ نه فقط برای مژده، که برای خواهر و برادرهای کوچک‌ترش. مژده خیلی زود یاد گرفت که زندگی جایی برای ضعف ندارد. فهمید که باید بجنگد، که باید از زخم‌هایش دیوار بسازد و خودش را در آن زندانی کند. مردها؟ برایش معنایی نداشتند. از همان روزی که پدرش رفت، از روزی که همسر اولش خیانت کرد، برایش ثابت شد که مردها فقط ویران کردن بلدند. که هر دستی که برای نوازش جلو بیاید، بالاخره روزی برای ضربه زدن بالا می‌رود. اما او تسلیم نشد. از خاکستر خودش برخاست. هنر آموخت، آرایشگری یاد گرفت، و با انگشتانش معجزه کرد. موهایی که زیر دست‌هایش شکل می‌گرفتند، چهره‌هایی که جان دوباره می‌گرفتند، به او قدرت می‌دادند. هر روزی که می‌گذشت، مشهورتر می‌شد، و نگاه‌های بیشتری روی او می‌چرخید. اما مژده؟ هیچ‌کس را نمی‌دید. هیچ‌کس را نمی‌خواست. تا آن روز، روزی که مادرش با مردی آمد؛ مردی با چشمان عسلی و موهای کم‌پشت، یک غریبه! قلبش به تپش افتاد، نه از هیجان، بلکه از خشم. از ترس، از زخمی که هنوز درونش سر باز نکرده بود. چشمانش را به مادر دوخت و با لحنی که لرزش پنهانی‌اش را نمی‌شد نادیده گرفت، گفت: «این کیه؟»
×
×
  • اضافه کردن...