-
تعداد ارسال ها
299 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
14 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط Alen
-
شروع کردم به خوندن واقعا آدم رو جذب خودش می کنه
-
بوی بهار میآید و من غمگینتر از هر لحظه بوی آن شب، بویی که مینوازد بر روحم یا که آن درد عمیقی که سرم را در آستانه دستهایش میفشارد تا فریاد خفهام را بیدار کند شکوفهها میآیند، ولی من هنوز در حسرت یک بوسه در میان تاریکیهایی که در دل شب میسوزند دستهایش، همچون فشاری بیرحمانه، بر جراحتهایم میزنند تا دوباره مرا بشناسند بوی بهار میآید، ولی من در این فصلِ بیرحم در پیچ و تابِ خاطرات، تنها و سرد چون درختی که برگهایش در باد میریزد و ریشههایش در خاکی که سردتر از هر چیزی است، مدفون میشود این بهار نه برای من، بلکه برای دیگران میآید چرا که من دیگر هیچگاه در بوسههایش جا نمیشوم نه در دستهایش، نه در دلش و این بهار، در کنار من، فقط یک خاطره تلخ است.
-
دلبستهی روی نگارم، نه که دانم در چه حال است نه که دانم بیقرار است، یا که سرگردان خیال است بوی زلفش در باد، خبر از آمدنش میدهد اما من در پس کوچههای خاطرت گمم، و او فقط یک رد باریک است، شاید نقش موجی بر آب، شاید سایهای در غبار... صدایش را میشنوم، اما دور، بسی کمرنگ چون آوای ناقوسی در مه، که در باد میلرزد میآید؟ یا خیال من دوباره بازیام داده است؟ چشمانم در ازدحام لحظهها میگردد، در جستجوی حضوری که شاید باشد، در جستجوی سایهای که شاید هیچوقت در خاطراتم نبود در حضورم، یا شاید در آغوشم بود... بوی عطرش هنوز بر باد مانده، چون رازی که در گوش شب نجوا شود، چون لمس گرمی که بر پوست میلغزد، اما در روشنی روز، رنگ میبازد... دستم را دراز میکنم، شاید بگیرم، شاید اینبار خیال، تسلیم حقیقت شود، اما سرانگشتانم جز هوای تهی نمییابند، و نامش در لبهایم بیصدا میماند... ماه میتابد، سایهها بلندتر میشوند، و من میان خواب و بیداری، در گذر از پسکوچههای یادت، باز هم گم میشوم...
-
درخواست کاور دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ممنون مهربون😉- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام به روی ماهت نمیشه عکس فرستاد اون افزودن که عکس می فرستادم از طریقش اصلا نیست -
درخواست کاور دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
کاور برای دلنوشته هام می خوام- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
قلمت مانا عزیزم؛ فضای رمانت عالیه با خوندنش لذت بردم و برای ناهید و زندگی سختش که دست خوش حرف های مادر شوهر شده تاسف خوردم.
ولی خیلی بد جا ولمون کردی دختر منتظرم ببینم قراره تو اون اتوبوس چه اتفاقی بیفته شوهرش آبرو داری می کنه یا قراره اتفاق دیگه بیفته...
-
دلهایی که دل نوشتند... دلهایی که میان زخمهایشان قصهها گفتند، با انگشتانی لرزان، روی دیوارهای سکوت خط کشیدند، دلهایی که به جای فریاد، واژهها را با خون دل نوشتند، نه برای خوانده شدن، نه برای تسکین، بلکه برای آنکه فراموش نکنند، روزی دردی بودند که هیچ دستی نوازششان نکرد، و شبی اشکی بودند که هیچ شانهای برای ریختن نیافتند.
-
خستهام... حالم و دلم بیزبانتر از آن است که بیانش کند، اما مگر نه اینکه درد خودش را میان سکوت پنهان میکند؟ مگر نه اینکه اشکها، همیشه شانهای برای فرو ریختن نمیخواهند؟ دل اگر بیزبان هم باشد، باز هم حرفهایش شنیده میشود... در لرزش انگشتان، در آهی که بیصدا از لبها عبور میکند.
-
گل من، داستان تو چه غمانگیزانه دل میبَرَد... اینکه شانهای برای گریستن نداری، یا مرهمی برای دل پاکت نیست، همهی اینها تقدیر بد تو نیست، تو فقط از بهر دلت، کمی شانس نداشتی.
-
اما مگر نه اینکه شب همیشه تمام میشود؟ مگر نه اینکه پس از هر زمستان، شکوفهها دوباره برمیگردند؟ پس چرا فکر کنم این بغض، همیشگیست؟ چرا باور کنم که دستهایم برای همیشه خالی خواهند ماند؟ شاید هنوز کسی هست که صدای سکوت را بفهمد، شاید هنوز نوری هست که از لابهلای تاریکیها، راهش را به قلبم پیدا کند...
-
گاهی سکوت بلندترین فریاد دنیاست... گاهی خستگی، نه از راههای رفته است، نه از زخمهای خورده... از نگاهیست که جواب نمیگیرد، از دلی که میان واژهها گم شده، از اشکی که فرو میریزد اما کسی نمیبیند. خستهام... نه از زندگی، از این که کسی نفهمید، بیصدا بودن هم یک جور فریاد است.
-
پایان داستان راز پسر همسایه
- 80 پاسخ
-
- 1
-
-
من رز آبی یا لیلیوم سیاه
-
سر کشیدن با بطری ستاره یا ماه؟
- 88 پاسخ
-
- 1
-
-
ستاره آسمانمی قشنگ ترین گناهمی ممنوعه عشق تو ولی؛ تو آخرین پناهمی...
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
فاصله ها رو پاک می کردم شاید هم...
-
اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پایان داستان راز پسر همسایه- 27 پاسخ
-
- 1
-
-
ترسناک، اجنه،شیطان، یو هاها داستان راز پسر همسایه| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
یهدفعه، جایی که ایستاده بودیم تغییر کرد. سبزه، چمن، نور خورشید… یه جایی پر از سرسبزی. اخم کرد. دستهاش رو توی جیبش فرو کرد. «همون لحظه که دیدمت… یه چیزی توی دلم تکون خورد. اول میخواستم بکشمت… اما نشد.» نفس گرفت، ادامه داد: «مامور بین دو دنیام. باید یه مدرک از پدرم میداشتم… ولی خودش پیشنهاد داد تو رو پیشش بیارم. نفهمید مامورم.» بعد، نگاهش تغییر کرد. تلخ شد. «ولی تو… تو یه چیزی رو عوض کردی.» لب زدم: «من مردم… چطوری زندگی کنم؟» چرخید، صورتم رو توی دستش گرفت و گفت: «بهت یاد میدم.» دندونهام از شدت نفرت به هم فشرده شد. نعره زدم: «اگه تو خانوادهی من بودی، چرا گذاشتی باهام اون کار رو بکنن؟!» چیزی نگفت. فقط توی چشمهام نگاه کرد. «دیدی بخاطرت کشتمش.» زمزمه کردم: «چه فایده داره مرگش… وقتی ردش روی تنمه؟» سکوت کرد. نگاهش سنگین شد. «روز اول شیطان شدنته. بعداً عادی میشه.» خون توی رگهام جوشید. «آره؟ بیغیرت میشم؟ مثل تو؟!» پیشونیم رو بوسید. «بعد بیا، سر من خالی کن.» عقب عقب رفتم. یه چیزی توی دلم شکست. دیگه نمیتونستم. شمشیرش رو قاپیدم. سریع، بیهیچ فکری… تیغ رو گذاشتم روی گردنم. قطره اشکی چکید روی تیغهی سرد… زمزمه کردم: «خدایا… پناهم باش…» صدای فریاد سینا تو گوشم پیچید، اما دیگه برام مهم نبود. دیگه هیچی نداشتم… نه ترانه رو، نه خانوادهم رو، نه حتی یه دلیل برای زنده موندن. این زندگی جهنمی هم چیزی نبود که بخوام نگهش دارم. لبخند زدم… تلخ، خسته، شکسته. افسوس که دلم تنگِ خودِ انسانم بود من نداشتم قدرِ خود را، اینچنان حالم شد با خدا قهر بودم، سرِ یک دردِ کوچک اما نفهمیدم، درد آن جاست که نتوانم اسمش را با خلوص صدا کنم ( النازسلمانی) شمشیر رو محکمتر روی گردنم فشار دادم. نفس عمیقی کشیدم. چشمهام رو بستم. لبهام لرزید و آخرین زمزمهم رو توی باد رها کردم: «خدایا… تو پناهِ دلِ بیپناهان باش…»- 21 پاسخ
-
- 1
-
-
ترسناک، اجنه،شیطان، یو هاها داستان راز پسر همسایه| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
نفسم تکهتکه شد. لب زدم: «میخوام برگردم به زندگی آرومم.» پوزخند زد، کوتاه، تلخ… «پس برو دعا کن.» چشمهام لرزید. آرومتر گفتم: «اگه دعا کنم… خدا…» یهدفعه درد بدی توی بدنم پیچید. عربده زدم و از شدت درد به خودم پیچیدم. سینا، با خندهای که حالا بیشتر از نیشخند بود، گفت: «شیطان همهچیو داره… جز اسم معبودش. ما رو خدا ترد کرد… فقط بخاطر همون انسانی که تو قبلاً بودی.» در باز شد. مردی قد بلند، با شاخهای بزرگتر و هیکلی درشتتر وارد شد. چشمهای سرخ و سرمهایش براق بود. با اشتیاق زمزمه کرد: «پوناجور… پس حقیقت رو گفتی… آوردیش!» سینا عمیق نگاهم کرد و زیر لب گفت: «دارم میبینم… شبیه همون زنیه که عاشقش شدی.» مرد با دقت نگاهم کرد. لبخندش کش اومد. «همونه… چشمای مشکی… پوست سفید آهو…» نزدیکم شد. با عطش، خیره شد توی صورتم… بعد با ولع بوسیدم. سینا نشست روی صندلی. سیگار رو بین لبهاش گذاشت. فقط نگاه کرد. با وحشت بهش خیره شدم. التماس توی نگاهم بود. «نجاتم بده…» لباسهام یکییکی جلوی چشمهای سینا از تنم کشیده میشد. اما اون فقط سیگار پشت سیگار میکشید. فریاد زدم، تقلا کردم، اما فایدهای نداشت. درد پیچید توی تنم، روحم له شد، اما اون حتی سرش رو نچرخوند. فقط پوکهای عمیق و عمیقتر… پدر سینا، با لذت غرید: «آره… این دقیقاً همونه!» چشمهام خشک شد. صدام دیگه بالا نمیاومد. فقط نگاه کردم… به اون سیاهی که یه زمانی فکر میکردم ناجیمه. یهدفعه سینا تکونی خورد. با بیحوصلهترین لحن ممکن گفت: «بسه… داری حالمو بهم میزنی. زودتر خونتو بهش بده، چون من از الان پادشاه این قلمروم.» پدرش، با خشم غرید: «پادشاه هم که باشی، من پدرتم!» سینا اما بیتفاوت فقط سیگار کشید. پدرش خونش رو بهم داد. حس کردم آتیش توی گلوم شعله کشید. سوزش غیرقابلتحمل بود. اما قبل از اینکه بفهمم چی داره میشه، یه چیز دیگه دیدم… سینا… با یه حرکت، شمشیر رو از غلافش بیرون کشید. چرخید… و یه ضربهی دقیق و بیرحمانه به گردن پدرش زد. سر بریدهی پدرش، با چشمای باز، به زمین افتاد. خون، دامنم رو گرفت. سینا بالا سر جنازه تف کرد و آروم گفت: «شیطانی که با انسان باشه، سزاوش فقط مرگه… و تمام.» بعد برگشت سمتم. نگاهم کرد. «دیگه تموم شد… کسی اذیتت نمیکنه.» دستم رو گرفت. کشیدم سمت خودش. «از الان، من پادشاهم.»- 21 پاسخ
-
- 1
-
-
ترسناک، اجنه،شیطان، یو هاها داستان راز پسر همسایه| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
لبخندش کش اومد و گفت: «چقدر نفرت تو چشمهات قشنگه!» سایهای منو بلند کرد و از اونجا رفتیم. قلبم شکست و نالیدم: «لعنت بهتون!» به جایی پر از گدازه ظاهر شدیم و سایه منو برد سمت گدازه. وحشت کرده تکون خوردم، اما کل بدنم درد گرفت. سایه سیاه منو زیر گدازه گرفت. عربدههام توی فضا پیچید. صدام از شدت درد به جیغهای خفهای تبدیل شده بود. سینا، با یه سیگار روی لبش، ایستاده بود و فقط نگاهم میکرد. چرا از هوش نمیرفتم؟ چرا نمیمُردم؟ کمکم پوستم به سوزش مذاب عادت کرد. فریادم خاموش شد. سکوتی زجرآور… یهدفعه دوباره غیب شدیم. وقتی ظاهر شدیم، حس کردم پوستم زبر شده. با وحشت دستم رو بالا آوردم. سرخ و چرمی بود… یه پوست چرمی زشت و ترسناک. لبم لرزید. نالیدم: «گناهم چیه که دارم این عذاب رو میکشم؟» لبخندش زهر داشت. توی چشمهای سرمهای خمارش نگاه کردم، بیروح و خالی… با صدای آرومی گفت: «گناه تو نبوده، گناه مادرت بوده. اون بود که به پدرت خیانت کرد و بچهی یه شیطان رو به دنیا آورد.» نفسم بند اومد. سایه لباس تنم کرد و سرش رو انداخت پایین. آروم گفت: «ارباب کوچیک، تموم شد.» سینا فقط با یه حرکت سر بهش اجازه داد بره. نزدیکم شد. قد بلندش سایه انداخت روی صورتم. با لحن عجیبی پرسید: «درد داری؟» لبم از درد میلرزید، اما صدام درنمیاومد. روی تخت نشوندم و خودش هم کنارم نشست. دستش رو بالا آورد و آروم صورتم رو نوازش کرد. اما از لمسش تنم لرزید. صحنههایی که اون اجنه باهام کردن جلوی چشمم زنده شد. ترسیده عقب کشیدم. چشمهاش تلخ شد. انگار زخمی شده بود، ولی سعی کرد پنهونش کنه. زمزمه کرد: «منو مثل اونا نبین.»- 21 پاسخ
-
- 1
-
-
ترسناک، اجنه،شیطان، یو هاها داستان راز پسر همسایه| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
اخم کرد و به آرامی صورتم را نوازش کرد و گفت: «نمیتوانم، آرین. چون من و تو رگ خونی یکی داریم. پدر من با مادر تو بوده، چون من پسر بزرگتر هستم باید شاه بعدی بشم. اما پدرم گفته زمانی میذاره شاه بشم که فرزندش رو توی بدن یه انسان گذاشته رو بیارم.» غرش کردم: «اشتباه میکنی!» به پاهام اشاره کرد. با دیدن سمها جای پاهام، زمین خوردم و نعرههای ممتدی زدم. همه خندیدند و گفتم: «نه، نه، نه! امکان نداره!» بلندم کرد و لبش را پاره کرد و من را بوسید. خونش وارد دهنم شد. هرچی زور زدم تا خودم رو از این وضعیت بیرون بیارم، نتونستم. خون لزج رو قورت دادم. همه "هو هو هو" میکردند. اشکهایم روی پوست سردم سرازیر شد و بدنم انگار هزاران مورچه درونش حرکت میکرد. اشکم رو که حس کرد خشکش زد، اما به کارش ادامه داد و کمرم رو محکمتر فشار داد. دردم بیشتر شد و دهنم بازتر شد. تو سرم گفت: «اگه تبدیل نشی، پدرم تبدیلت میکنه. پس خودت خون منو بمک.» صدایش چیزی داشت که مجبورم کرد اون کار رو انجام بدم. نمیدونم چقدر خوردم، اما میدونم زیر دلم زد و ازش جدا شدم. بالا آوردم، اما خون نبود، یک مایع سبز بود. سرم داشت گیج میرفت. انقدر بالا آوردم که چیزی گنده از تو دهنم بیرون اومد. رنگش خاکی و قرمز بود و حرکت میکرد. آرام آرام بزرگتر شد و تبدیل به یکی شبیه خودم شد و گفت: «من کجام؟» سینا با لحنی سرد گفت: «بچه انسان رو به خونهش بفرستید. بلایی هم سرش نیارید، وگرنه قانون شما رو مجازات میکنه. من برادرم رو پس گرفتم.» نالیدم و پخش زمین شدم. شخصی سایهوار گفت: «ارباب شما رو کار داره.» سینا به من خیره شد و گفت: «مراقب خودت باش. اینجا ضعیف بودن جایی نداره. بخور تا خورده بشی.» رفتش و من موندم وسط یه عالمه اجنه! همه دورم جمع شدند. یکی از یکی ترسناکتر بود و گفت: «بیا قبل از اینکه مقام بگیره، لذت ببریم.» نفر بعدی گفت: «بیا از فرصت استفاده کنیم تا ارباب کوچیک نیست.» با این حرفها به من حملهور شدند. نعرهای از وحشت زدم و چهار دست و پا فرار کردم. پاهام رو گرفتن و کشیدند، که با صورت پخش زمین شدم. لباسم رو کشیدند و پاره کردند. اون روز زندگیم سیاه شد. چون به من که پسر بودم تعارض شد. نه یک بار، نه دو بار، بیوقفه و بیوقفه... مردم و همون یه ذره انسانیت هم درون من کشتن! خشک و سرد، شاید هم بیفروغ، به یه گوشه خیره بودم و جسمم داشت تکون میخورد و وحشیانه بالا و پایین میشد. کمرم میسوخت از جای چنگهاشون. سرم درد میکرد از کشیدن موهام. گلوم میسوخت از فریادهایم. چشمهایم درد میکرد از گریههایم... صدای لذتبخششون تو گوشم میپیچید و نفرت جای امیدم رو میگرفت. نفرتی که داشت منو میسوزوند. با صدای قدمهای سنگین، همه فرار کردند. صدای قدمها تندتر شد و بعد صدای حیرتزده سینا. منو برگردوند و گفت: «خوبی؟» بیصدا نگاهش کردم و لب زدم: «کاش اون روز نمیاومدم پایین. حاضرم تو همون اتاق حوصلهسربر بمونم.»- 21 پاسخ
-
- 1
-
-
ترسناک، اجنه،شیطان، یو هاها داستان راز پسر همسایه| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
سینا پوزخند زد و گفت: «از من حرفهایتر میزنی!» حال نداشتم و گفتم: «میشه ترمینال پیادم کنی؟» یه گوشه ایستاد و چرخید سمتم. گفت: «کجا میخوای بری؟» دستی به صورتم کشیدم و دود از لای لبهایم بیرون میزد و گفتم: «شمال.» سر تکان داد و گفت: «چهار ساعت راهه، تو رو میبرم. تو این وضع، تنهات نمیذارم.» سیگاری دیگه آتش زد و دستم داد. بیتردید گرفتم و اون هم حرکت کرد. بغض به گلوم فشار میآورد. ماشین با سرعت میرفت و زنگ زدم به آقاجون، اما یادم اومد گوشهاش سنگینه و نمیتونه بشنوه. اومدم قطع کنم که جواب داد. «بله؟» «آقا جون، آرین هستم. دارم میرم شمال، چند وقت خونه نمیام.» بلند گفت: «چی؟» داد زدم و باز گفتم. باشهای گفت و گفت مراقب خودم باشم. تایید کردم و قطع کردم. سینا صورتش تو هم رفت و زیر لب زمزمه کرد: «پیر خرفت، معلوم نیست کی میمیره!» نگاهش کردم. اون هم نیمنگاهی به من انداخت و گفت: «آدرس رو به من بده تا میانبری برم.» خواستم بگم مگه میانبر هم داره، ولی به جاش آدرس رو گفتم. هرچی بیشتر سیگار میکشیدم، چشمهایم و سرم سنگینتر میشد. سرم رو تکیه دادم که سینا یه شیشه کوچیک تیره به من داد و گفت: «بخور از این رو به اون روت میکنه.» با تردید ازش گرفتم و جلو بینیم گرفتم، یه بوی باورت و زنگ آهن میداد و گفتم: «چیه؟» لبخند ترسناکی زد و گفت: «بخور تا متوجه بشی.» سمت دهنم بردم و قلپی ازش خوردم. یه مایع لزج بود و طعم شوری خون رو میداد! وحشتزده از خودم دورش کردم که یه قطره از چونهام پایین افتاد. روی دستم رنگ شبیه خون نبود، خیلی تیرهتر از خون بود و یه چیزهایی درونش راه میرفت. با صدای وحشتزده گفتم: «این چیه!» یه نفر از پشت به من حمله کرد و گردنم رو گرفت. سینا سرد گفت: «هیبری، آروم باش.» صدای ترسناکی گفت: «وقتی برای اتلاف نیست اربابم، پدرتون مگه نگفتن به دورگه انسان و جن بیارید؟ تا بذاره شاه بعدی اجنهها بشید؟» سینا غرش کرد: «بهت گفتم ولش کن هیبری.» اون شخص ولم کرد و با وحشت گفتم: «چه خبره این جا؟» همه چیز عوض شد و من وسط اتاقی افتادم. سینا گفت: «تو تنها دورگه میون تمامی انسانها بودی و من هم بخاطر قدرت مجبورم تو رو ببرم چون قراره به عنوان دست راستم کار کنی.» بلند شدم و غریدم: «این شوخی قشنگی نیست! یعنی چی؟» حیرتزده فکر کردم من تو ماشین بودم، اما حالا تو یه اتاق تاریک و نمور هستم! سینا لبخندی زد و به آرومی قیافهاش عوض شد و گفت: «شوخی نیست و تو هم دیگه باید فراموش کنی انسان بودنت رو چون داری تبدیل میشی. اون هم از وقتی که خون منو و نفس منو خوردی. وقتی تونستی بدون اینکه روحت رو از دست بدی از نفس من بکشی، یعنی رگ شیطانیت قویتر از انسان بودن تو هستش.» نعره زدم: «تمام کن این مسخرهبازی رو، باید برم پیش خانوادم.» یه عالمه صدا و خنده پیچید و یه نفر صدای مامان رو درآورد و اون یکی هم صدای کسی که به من خبر داد خانوادم منفجر شدن. سینا حالا کاملاً عوض شده بود و گفت: «تنها سد ما اون پیرمرد بود که نمیذاشت دست ما به تو برسه، پس کاری کردیم از خونه بیرون بیای و تو با صدای خودت اون پیر خرفت رو راضی کنی.» به شاخهای سیاهش نگاه کردم که با چشمهای سرمهای میاومد. لبهای رنگپریدهاش و پوست سفیدش ترسناک بود، ترسناکتر از همه اون دم بلند مشکیش بود! عقب عقب رفتم که خوردم به چیزی. برگشتم و با دیدن یه نفر که کل موهاش تو صورتش بود و روی چهار دست و پا راه میرفت، از ترس زهرم ترکید و فریادی زدم. کشونکشون عقب رفتم و با صدای ترسناک و قرمزی براق چشمهاش که از زیر موهاش معلوم بود، گفت: «بوی انسان میاد، انسان...» نفسنفسزنان عقب عقب رفتم. از سقف صدای جیغی اومد که با دیدن زنی اعدام شده خشکم زد. دستش بالا اومد و موهای سیاهش رو کنار زد و منو ترسناک نگاه کرد و گفت: «بیا بازی کنیم، هرکی زودتر مرد...» دستی از بازوم گرفت. نعره زدم و نگاهش کردم. سینا بود. با اخم گفت: «گمشید.» پژواک صدایش همه رو فراری داد و گفت: «یکم قوی باش وگرنه تا ابد بازیت میدن.» نالیدم: «میخوام برگردم.»- 21 پاسخ
-
- 1
-