رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Kahkeshan

ویراستار
  • تعداد ارسال ها

    386
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    10
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan

  1. اثر: پشت هیچ افقی نویسنده: کهکشان مرادی ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی خلاصه: هیچ‌کس نمی‌دانست مرز بین رفاقت و فداکاری، کجا به خودویرانگری می‌رسد. آن‌ سه، در قطاری نشسته بودند که به مقصدی نداشت. یکی ساده‌تر از درد، یکی بی‌پروا‌تر از آتش، و سومی میان هر دو معلق؛ مثل سیگاری روشن لای انگشت‌های خیس. قرار بود عاشق شوند، یا شاید فقط نجات دهند. اما نجات همیشه یک قربانی می‌خواهد. عشق، همیشه یک بازنده دارد و قصه، همیشه یک نفر را جا می‌گذارد... درست پشت هیچ افقی.
  2. روی نیمکتِ قدیمی پارک، جایی میان پاییز و سکوت، نشسته‌ بودم… کنارم، هنوز گرمایی بود. نه از جنس تن، که از جنس خاطره. تو همان‌جایی نشسته بودی که همیشه می‌نشستی. اما این‌بار، از تو فقط سایه‌ای مانده بود، مه‌آلود، نقره‌ای، شبیه آغوشی که به خواب رفته. انگار دنیا یادش رفته تو رفته‌ای… درخت‌ها هنوز با همان وسواس همیشگی، برگ‌ریزانشان را با هم مرور می‌کردند و من هنوز حرف‌هایی داشتم که فقط به تو می‌شد گفت… یادته؟ همیشه می‌گفتی عشق، جاییه که سکوت هم معنا داره. الان مدت‌هاست فقط با سکوت زندگی می‌کنم… پس لابد هنوز عاشقم. لباس موردعلاقه‌ات رو پوشیده بودم… همون کاپشن طوسی، همون شلوار جین ساده. تو هم با همون فرم نشسته بودی… انگار هیچ‌چیز تغییر نکرده بود، جز اینکه تو دیگه… واقعی نبودی. انگشت‌هام یخ کرده بود، اما دستم هنوز دنبال دست تو می‌گشت. بیهوده، کودکانه… مثل کسی که هنوز باور نکرده معجزه‌ها فقط توی کتاب‌ها اتفاق می‌افتن. تو نگام نمی‌کردی، اما می‌دونستم داری حس می‌کنی. احساس حضور تو عمیق‌تر از حضور هر کسی بود و من، به‌جای گریه، فقط لبخند زدم… همون‌جوری که همیشه دوست داشتی. یادته گفتی وقتی رفتی، نمی‌خوای کسی گریه کنه؟ باشه… گریه نکردم. فقط هر روز اومدم این‌جا… همین نیمکت، همین ساعت، همین برگ‌ها، همین عشق. تو از خاطره‌هام نرفتی، تو از دنیا رفتی… و این دو خیلی فرق دارن. وقتی باد لای موهام می‌پیچید، انگار دستای تو بودن. وقتی آفتاب از لابه‌لای برگ‌ها رد می‌شد، صدات تو گوشم می‌پیچید: «قول بده فراموشم نکنی… حتی اگه فقط یه سایه ازم موند.» قول داده بودم و من آدمِ قول‌هامم… حتی اگه هر روز، فقط کنار یه خیال بشینم و عاشق باشم.
  3. صدای خش‌خش ورق خوردن کتاب، توی سکوت اتاق پیچید. دخترک زانوهاش رو جمع کرده بود روی تخت، ماگ آبی رنگ از چای سرد شده‌اش هنوز روی میز بود، اما چشم‌هاش درگیر صفحه‌ی صد و نود و هشت بود. هوا، سنگین شده بود. نه از گرما؛ از اتفاقی که در راه بود. «او با بال‌های زخمی، از دل آتش برخاست… نام او را کسی نمی‌دانست، اما نگاهش، هزار سال پیش، در دل شاهزاده‌ای خاموش شده بود…» نفسش در سینه‌اش گیر کرد، پلک زد. دیوارهای اتاق، محو شد. تختش، کتاب و ماگ پر از چای… همه‌چیز مثل مه عقب رفت و خودش، وسط دشتی سوخته ایستاده بود، که از دل خاکش، گدازه‌های سرخ بیرون می‌زدند. آسمان ترک خورده بود و خورشید، سرخ‌تر از همیشه، به زمین نگاه می‌کرد. باد، موهاش رو عقب زد. لباس بلند نقره‌ای رنگ، مثل لباسی که دختر قهرمان داستان پوشیده بود، روی تنش افتاده بود. قدم برداشت. خاک زیر پاهاش داغ بود، ولی نمی‌سوزوند. از دل افق، صدای غریبی اومد. مثل غرش شیر، ولی سنگین‌تر. آسمون شکافت و اژدها… با بال‌هایی به وسعت یک شب بی‌ستاره، پایین اومد. بدنش پوشیده از فلس‌های سرخی بود که انگار با آهن داغ تراشیده بودن. نگاهش، طلایی بود و عاقل. کنارش، مردی ایستاده بود. قد بلند و باریک، با شنلی از پوست حیوانی وحشی به نام گرگ که روی شانه‌هایش افتاده بود. چشم‌هاش انگار خواب صد ساله‌ی شاهزاده‌ای رو دیده بودن و هنوز بیدار نبودن. قدم برداشت سمت او. دخترک، خودش نبود. هم بود، هم نبود. هم خودش بود، هم قهرمان داستان. مرد گفت: - تو اومدی. شعله‌ی قلب من، فقط با تو دوباره روشن می‌شه. زبانش خشک شد. باد پیچید و اژدها آرام سر خم کرد، انگار به او تعظیم می‌کرد و دورشون، حلقه‌ای از آتش شکل گرفت. اما نسوختن. آتیش، مثل آغوش مادر بود. نرم، گرم و امن. دست مرد رو گرفت. همه‌چیز لرزید. صدا‌های پیچید و اژدها به سوی آسمان اوج گرفت و درست قبل از اینکه بال‌هاش آسمون رو پاره کنن... *** برگشت توی اتاق، روی تختش بود با همون کتاب باز روی پاهاش، و چشمانی که برق می‌زد. نه از رویا بیرون اومده بود، نه کامل برگشته بود. چون هنوز… بوی آتش، توی موهاش مونده بود.
  4. https://forum.98ia.net/topic/1241-دلنوشته-دوشیزگان-افتاب-ندیده-کهکشان-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment پایان
  5. مدافع عشق /:
  6. *** اکنون، ما مانده‌ایم و آواری از واژگان بریده، ما مانده‌ایم و خاکستری از رؤیاهای نیم‌سوخته، ما، دخترانی که نه با گناه، که با جنسیت خود محکوم شدیم، در دیاری که آفتابش نیز نذر مردان است و سایه‌اش سهم ما نیست. بر جبین‌مان مهر سکوت کوبیدند و در گلوی‌مان بغضی هزار ساله کاشتند. لبخند را از ما ستاندند و صدایمان را در دهلیزهای شرم دفن کردند. ما، که کودک بودیم و عروس شدیم، ما، که پناه می‌خواستیم و زخم یافتیم، ما، که آرزوی تحصیل داشتیم و نصیبمان طعنه شد. قلم را از انگشتانمان ربودند و دفتر را با تازیانه پاره کردند. هر شب، رؤیاهایمان را پیش از طلوع به دار کشیدند و هر سحر، ناممان را از دفتر انسانیت خط زدند. در سرزمینی که واژه‌ی «زن» جرم تلقی می‌شود و «آبرو» همان طوق خفه‌کننده‌ای‌ست که بر گردنمان انداختند. ما، نه گناهی داشتیم و نه تمنایی نامقدس، تنها خواستیم زیستن را بیاموزیم و فهمیدن را تجربه کنیم. اما پاسخمان آتش بود و بند، تحقیر بود و خشم. کودکانمان گرسنه ماندند، مادرانمان در حسرت درمان فرسودند و خواهرانمان در آینه‌ای ترک‌خورده، به آینده‌ای خالی خیره ماندند. صدایمان را از کلاس‌ها راندند، هویت‌مان را از کوچه‌ها زدودند، و آینه را از ما گرفتند، مبادا خود را ببینیم. اما ما هنوز زنده‌ایم. زنده در لابه‌لای سطرهایی که اجازه چاپ نیافتند، زنده در لالایی‌هایی که مادران شبانه نجوا می‌کنند، زنده در دل خاک، چون بذری خاموش که منتظر بهار است و اگر فردا نیاید، ما خود، طلوع خواهیم شد، بر فراز شهرهای خاموش، بر دیوارهای ترک‌خورده‌ی خانه‌هایی بی‌صدا. ما هنوز ایستاده‌ایم؛ با دستانی پینه‌بسته از بی‌عدالتی و قلب‌هایی تپنده با عشق و درد، با چشمانی که هنوز در پی آفتاب است. آری، آفتاب را خواب دیدیم... اما چه کسی گفته رؤیا نمی‌تواند از خاکستر برخیزد؟ پایان
  7. *** نه ملامتی بود، نه عتابی. فقط تازیانه‌ای که بی‌محاکمه بر پیکر نازک زنی فرود آمد، زنی که گناهش، تنها حضورش در حجره‌ی خاموشِ خانه بود. نه مجادله‌ای، نه خلافی از او، که خطایش همان زنیّتِ بی‌مدافِع بود و او، همچو شعری ناخوانده در کتابی خاک‌خورده، در طوفان خشونت، بی‌صدا ورق خورد. دست‌ها را نه از هراس، که از فرطِ بی‌امیدی به کنج دامن کشید و نگریست چگونه دهانِ تقدیر، واژگان مهر را بلعید و تفسیرش را به ضربِ پنجه و سیلی سپرد. آینه، شاهدی بی‌قلم بود؛ با نگاهی ترک‌خورده و نَفَسی لبریز از بغض. او رفت… و با خود، صدای در را چون ناقوس ماتم کوبید. و زن، در سطرهای نانوشته‌ی سکوت، زانو زد به نیتِ وصالِ آرامش و در دل زمزمه کرد: «در اقلیمِ مردسالار، زن بودن نه انتخاب است… که جبرِ لطافت در دیاری بی‌عاطفه.»
  8. پناه بعد از رفتن مهمونا، سینی خالی رو از میز جمع کرد، فنجون‌ها رو گذاشت توی سینی، شیرینی‌های باقی‌مونده رو گذاشت سر جاش و با یه لبخند آروم که هنوز از لبش نرفته بود، نگاهی به مادر، پدرش انداخت و گفت: -شبتون بخیر . مادرش با نگاهی پرمهر جواب داد: - شب بخیر دخترم… الهی خوشبخت بشی. پناه آروم از سالن بیرون رفت، وارد اتاقش شد. لباساشو عوض کرد و شال حریر نازک بنفشش رو از سر برداشت، کش موهاش رو باز کرد و خودش رو انداخت رو تخت. سقف سفید اتاق رو نگاه کرد… و بعد چشم‌هاش، بی‌اختیار، رفت سمت گذشته… ** اون شب… همون شبی که از خونه‌ی مامان زیبا با دل شکسته زد بیرون… همون شب لعنتی که سرد بود و پر از بغض. فرداش، پرهام بی‌هیچ حرفی، بلیط گرفت و برگشت خارج. پناه، از اون دعوا… از حرفای تلخی که بینشون رد و بدل شده بود، حتی یه کلمه هم به پدر و مادرش نگفت. فقط تو خودش ریخت، مثل همیشه… چند هفته بعد، عروسی نسترن بود. یه شب شلوغ، پر از نور و صدا و رنگ. مامان زیبا با علی هم دعوت بودن. برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها اون شب با وجود حرف‌ها و رفتار علی خندید. اون شب بهش خوش گذشت… خیلی خوش گذشت. دقیقاً یه هفته بعد، علی و مامان زیبا اومدن خواستگاری. پناه گفته بود مشکلاتی داره که باید حلشون کنه و علی… همون شب یه جمله گفت که هیچ‌وقت از یاد پناه نرفت: - من نمی‌تونم بگم عاشقت شدم. نه، اینجوری نیست… ولی تو با دخترای دور و برم فرق داری. نمی‌خوام از عشق بگم، فقط… فقط می‌خوام منتظر یه دختر متفاوت بمونم تا مشکلاتش رو حل کنه و رو کمک منم حساب کنه، بعد با دل آروم و خوش بله بده و حالا… امشب… بعد از یک سال، پناه، دختر متفاوت علی، بالاخره جواب بله رو داده بود. چشم‌هاش رو بست… یه نفس عمیق کشید و زیر لب زمزمه کرد: «از کوچه‌های گریه گذشتم، تا لبِ خنده رسیدم. نه به امید کسی نه با وعده‌ی عشق با خودم با زخم‌هام ساختم و بخشیدم...» صدای پیام گوشی بلند شد. نگاهی انداخت: نسترن بود. «بیداری؟ درد دارم، فکر کنم داره میاد… بچه‌م داره میاد پناه! دخترم داره میاد!» پناه از جا پرید. قلبش تندتر زد. لبخند روی لبش پررنگ‌تر شد. - عجب شبی بود امشب. پایان
  9. در اتاق بسته بود. علی روی صندلی کنار پنجره نشست و با لبخندی که از ته دلش می‌اومد، نگاهی به پناه انداخت. نور چراغ دیواری، موهای جمع‌شده‌ی پناه رو روشن‌تر نشون می‌داد و اون لبخند کمرنگ هنوز رو لباش بود. علی با لحنی شیرین و جدی گفت: - خب پناه خانم… بالاخره امشب به ما بله می‌دی؟! دیگه که ان‌شاءالله کاری نمونده که بخوای کاملش کنی یا انجامش بدی، درسته؟ پناه سرشو پایین انداخت، لبخندش کش‌اومد، دستی به دکمه‌های پیرهنش کشید و آروم گفت: - وای علی… اگه می‌ذاشتی این بچه‌ی نسترن به دنیا بیاد، بعد… - پناه! صدای معترض علی قطعش کرد. - بابا از این بیشتر توروخدا معطلم نکن… اول گفتی میخام عطاری رو بخرم که خریدی و مادر من رو از کار بیکار کردی! یه نفس عمیق کشید و دست‌هاشو باز کرد: - بعد گفتی پرهام معلوم نیست خرجی برا پدر مادرت بفرسته و تمام کارهای عطاری رو به مامانت یاد دادی درست مثل وقتی که مامان من به تو یاد داد. بعدشم گفتی صبر کن دوباره کنکور بدم… وای از دست تو! حالام گیر دادی به اینکه بچه‌ی نسترن به دنیا بیاد؟! با خنده‌ی حرصی گفت: - آخه این شد دلیل؟ این شد بهونه؟! پناه زد زیر خنده. صدای خنده‌ش پر از شیطنت بود. نگاهش کرد و با ناز گفت: - خیلی خب علی‌آقا… از این بیشتر منتظرت نمی‌ذارم… امشب… بله رو می‌گم. چشمای علی برق زد. - جدی می‌گی؟ واقعاً؟ قسم بخور! - قسم لازم نیست، فقط برو لبخندتو جمع کن، خیلی تابلو خوشحالی! با هم از اتاق بیرون اومدن. لب‌هاشون به خنده باز بود. زیبا خانم که از نگاهشون همه‌چیزو فهمیده بود با ذوق گفت: - خب؟ خب؟ چی شد بچه‌ها؟ پناه آروم گفت: - بله… همه‌جا یک‌لحظه ساکت شد، بعد صدای دست زدن و ذوق و سوت خنده بلند شد. زیبا خانم درحالی‌که اشک تو چشماش جمع شده بود، یه انگشتر طلای ظریف با نگین قرمز از توی جعبه‌ای مخملی درآورد و به دست پناه کرد. - اینم نشون دختر قشنگم… شیرینی تعارف شد. صدای خنده، چای و قند و دل‌های سبک… زیبا خانم و علی بعد از یکی دو ساعت خداحافظی کردن و رفتن. وقتی در پشت سرشون بسته شد، پناه دستش رو آورد بالا، به حلقه نگاه کرد و با لبخند گفت: - بالاخره…
  10. - اومدن… بسم‌الله! پدرش هم دستی به موهای نقره‌ای‌ش کشید و با چرخ ویلچر رفت سمت در. زیبا خانم با مانتوی شق‌ورق سبز یشمی و برق چشماش وارد شد، لبخند به لب، نگاهش پر از هیجان. علی هم با پیراهن ساده طوسی و کت تیره، ساکت و مودب پشت سر مادرش وارد شد. همه احوالپرسی کردن. تعارف‌ها، شیرینی و شربت، خنده‌های از ته دل و نگاه‌هایی که دائم از گوشه چشم پناه و علی رو زیر نظر داشتن. پناه با سینی چای وارد شد. دستش می‌لرزید، استرس داشت مانند هر دختر دیگری، وقتی چایی رو جلوی علی گذاشت، علی آروم گفت: - ممنون. بعد از کلی حرف‌های معمولی بین بزرگ‌ترها، از اخلاق علی گفتن، از مهربونی پناه، از نون و نمک و رسم و رسوم… زیبا خانم خندید و گفت: - خب حالا بذارین این دوتا جوون هم یه چند کلمه با هم حرف بزنن ببینن دلشون چیه! مادر پناه هم با خنده‌ی خجالتی تایید کرد: - آره دیگه، رسمه… پناه سرش رو انداخت پایین. علی نگاهی به مادرش انداخت و بلند شد. پدر پناه اشاره کرد به اتاق کناری: - بفرمایین اونجا راحت‌تر می‌تونین صحبت کنین. پناه با مکثی کوتاه بلند شد. قدم‌هاش مطمئن بود و علی هم پشت سرش… در اتاق بسته شد. یه سکوت کوتاه… بعد نگاه اول…
  11. بدون توجه به مامان زیبا و علی که خشکش زده بود از خونه بیرون زد. هوا سرد بود. طوری که تا مغز استخون می‌رفت، ولی از سرمای دل پناه کمتر بود. پاهاش رو به زور می‌کشید، پاشنه کفشاش صدا می‌داد رو آسفالت خیس کوچه. بارون نگرفته بود، اما انگار دل آسمونم مثل دل پناه گرفته بود. اشکاش بی‌صدا می‌ریختن و گونه‌شو می‌سوزوندن… یه‌جوری می‌رفت که انگار هیچ مقصدی وجود نداره. فقط باید از اونجا، از همه چیز، از خودش فرار می‌کرد. لب‌هاش بی‌اختیار شروع به لرزیدن کردن… آروم… زیر لب… خفه ولی با درد، خوند: «بغضمو نشکن عزیزم، طاقت این یکی رو ندارم…» صداش تو کوچه‌ی خلوت گم شد، اما خودش شنید. خودش با اون صدا ترک خورد… دستاشو کرده بود تو جیب پالتوش، شونه‌هاشو جمع کرده بود تو خودش، ولی نمی‌تونست جلوی هق‌هق‌های مقطعش رو بگیره. «گریه نکن وقتی که میری، نمی‌خوام چشمات بباره… نمی‌خوام بفهمه دنیا، تو برای من بمونی… یا نمونی…» نفس عمیقی کشید… سرش رو به آسمون بلند کرد… ولی حتی آسمونم براش دل نسوزوند. فقط سکوت و سرما… چقدر این شب لعنتی شبیه تنهایی خودش بود… *** (یک سال بعد...) یک سال گذشته بود... انگار همون دیشب بود که پناه با چشمای خیس تو سرمای شب گم شده بود. اما حالا… لباسی ساده و سنگین پوشیده بود، موهاش رو جمع کرده بود پشت سر، و لبخند محوی نشسته بود رو لبش. صدای زنگ در که اومد، مادر پناه نفس عمیقی کشید و گفت:
  12. پناه دیگه نایی برای ایستادن نداشت. آهسته رفت سمت مبل و با صدایی گرفته از هق‌هق، نشست. شونه‌هاش می‌لرزید، چشم‌هاش خیس بود. سرش رو پایین انداخت و آروم گفت: - ولی من… من که نخواستم مایه‌ی افتخار باشم… قهرمان داستان نبودم پرهام… فقط یه زندگی آروم می‌خواستم، یه ذره آرامش… اما همونم نشد! صداش شکست. دستش رو گذاشت رو سینه‌ش، انگار چیزی سنگین داشت فشارش می‌داد: - اون روز… بخاطر دفاع از یه دختر غریبه تا لب مرز مرگ بردنم… زدنم… کما… تو حتی یه زنگ خشک و خالی نزدی! بابا رو بردن خونه سالمندان… مامان از نداری خونه‌مونو فروخت… تو کجا بودی؟ حتی یه تعارف دروغی هم نکردی! صدای پناه بالا رفت، بغضش ترکید: - من بهت زنگ زدم… کمک خواستم… تو به‌خاطر کینه‌هات دست رد زدی بهم! منِ عوضی حتی از حق خودم گذشتم… هشت ماه پرهام! هشت ماه کم نیست… من دنبال اون پرونده نرفتم، چون ترسیدم… ترسیدم باز شر شه… بابا رو دوباره ببرن خونه سالمندان… مامان آواره‌تر شه… دستش رو بالا آورد و اشک‌هاشو محکم پاک کرد، بعد با چشمای خیس، خیره شد تو صورت پرهام: - حالا بعد چهارده ماه اومدی می‌گی دشمنی داری چون من مایه افتخارم؟ آخه مرتیکه، تو چی کار کردی که اون دوتا پیرمرد و پیرزن دلشون خوش شه بهت؟! تو تو سخت‌ترین لحظه‌ها حتی یه زنگ هم نزدی، حالا همه تقصیرارو می‌ندازی گردن من؟! صداش لرزید اما محکم ادامه داد: - حتی غیرت نکردی بابای پیرت رو از خونه سالمندان دربیاری! می‌گی اینجا مرغ‌دونی بود؟ خب همون مرغ‌دونی رو اجاره می‌کردی، اون دوتا رو می‌آوردی! منو می‌ذاشتی تو همون بیمارستان جون بدم… هشت ماه اونجا بودم و تو حتی یه لحظه به فکرم نبودی… پناه نفسش رو سخت بالا کشید، لب‌هاش لرزید، ولی انگار قلبش رو گذاشت رو زبونش: - حالا بی‌غیرتی و بی‌وفایی و حواس‌پرتی خودتو می‌خوای بندازی گردن کینه‌ای که با من داشتی؟! با من دشمنی؟! از من بدت میاد؟! باشه… راه‌مون از هم جداست! بلند شد، ایستاد رو به‌روش، با صلابت ولی اشک‌بار: - نه من دیگه برادری به اسم تو دارم… نه تو خواهری به اسم من… هر وقت خواستی مامان و بابا رو ببینی، به مامان خبر بده… من از خونه می‌رم… بیا ببینشون… بعدشم برو! و با همون چشم‌های اشکی، سرش رو انداخت پایین…
  13. پرهام با خشم دست‌های پناه رو از یقه‌ش کند. صورتش از خشم سرخ بود، چشم‌هاش برق می‌زد، صدای فریادش اتاق رو لرزوند: - آره! دشمنتم! چون با اینکه من پسر این خانواده بودم، همیشه تو فداکاری کردی! آره پناه، من با رتبه عالی دانشگاه قبول شدم، اما تو شدی مایه افتخار! رفتم اون‌ور آب اما بازم تو شدی مایه افتخار! اونجا جون کندم، کار کردم، پول درآوردم… بازم تو تو خونه با اون چندرغازت شدی عزیز دل بابا و تاج سر مامان! پرهام نفسش تند شده بود، از حرص دندوناشو روی هم فشار می‌داد: - تو دختری، ولی انگار سه تا مرد بودی! کار می‌کردی، نون می‌آوردی، خم به ابرو نمی‌آوردی… انگار خواهر نبودی… یه قهرمان لعنتی بودی! کسی که نه نیاز داشت، نه شکست می‌خورد، نه کمک می‌خواست! دستش رو به سینه خودش کوبید: - آره! ازت بدم میاد، چون اون احترامی که باید برای من باشه، شد برای تو! اون افتخاری که باید مال من باشه، شد مال تو! من چی بودم؟ چشماش پرِ بغض شد ولی صداش هنوز می‌لرزید از فریاد: - همون روزی که زنگ زدی کمک بخوای، جواب ندادم… بعد بهت گفتم مزاحمم نشو چرا؟ چون می‌خواستم ببینم توی شکست چجوری می‌شی! می‌خواستم یه بارم شده، توی درد و زجر بی‌یاور باشی… می‌خواستم ببینم مامان و بابا بازم تو رو انتخاب می‌کنن یا منو که اون‌ور دنیا از همه چی بی‌نیاز بودم… مشت‌هاش رو گره کرد، نگاهش رو دوخت تو چشم‌های اشک‌آلود پناه: - ولی اونا بازم تو رو خواستن… شکست‌خورده‌ی مفلوک داستان بازم من شدم… حالا فهمیدی چرا ازت بدم میاد؟ چرا باهات دشمنم؟ چون حتی تو شکست، بازم تو برنده‌ای لعنتی… اتاق ساکت شد. فقط نفس‌های بریده‌ی پرهام و نفس‌نفس زدن پناه. زیبا خانم با نگرانی نگاشون می‌کرد. پسرش از جاش جم نمی‌خورد. پناه با دست لرزونش اشک‌هاشو پاک کرد…
  14. پرهام بدون اینکه بلند شه گفت: - چیه؟ اومدی ببینی این بدبختِ آواره کجا شب رو می‌خوابه؟ یا نگران چمدونم بودی؟ پناه یه‌دفعه رفت سمتش. یقه‌شو گرفت، کشیدش بالا. با مشت زد زیر گوشش. صدای «تق» تو اتاق پیچید. با گریه داد زد: - خفه شو! خفه شو لعنتی! صدای گریه‌ش خفه شد تو فریادهاش: - تو چجور برادری هستی ها؟! چیکار کردیم باهات که این‌جوری باهامون دشمنی؟! پاشو کوبید زمین، مشت‌شو فشار داد: - من از درس و دانشگام زدم، کار کردم، عرق ریختم که تو بری اون‌ور آب… مرد شی… یه کسی شی! این بود مزد من؟! صداش لرزید، ولی هنوز بلند بود: - اون مادری که شب تا صبح مریض میشدی پات نشست، اون بابایی که کارگری کرد تا هزینه سفرتو بده، اون که قطع نخاع شد… اینا چی بودن برات؟ هیچی؟! اشک‌هاش مثل سیل جاری شدن: - لعنتی… چرا این‌قدر با ما دشمن شدی…؟ چرا…؟ اتاق پر از سکوت شد. زیبا خانم نفسش تو سینه حبس. پسرش بی‌حرکت. پرهام هم مات. پناه نفس‌نفس می‌زد، اما دیگه صدایی ازش درنمی‌اومد.
  15. مادرش روی زمین نشسته بود، به دیوار تکیه داده بود، چشم‌هاش خیس، صداش بریده‌بریده: - پناه… تو رو خدا… برو دنبال داداشت… پناه عصبی، دست‌ به‌ سینه ایستاده بود: - مامان… تمومش کن. تمومش کن دیگه. اون که ما رو نمی‌خواد، ما چرا باید… - تو نمی‌فهمی… اون دل‌نازکه… حرف زیاد می‌زنه ولی دلش بچه‌ست… پاشو برو پناه… تو رو به جون من برو… پناه چشم چرخوند، دست کشید رو صورتش، بعد نفسش رو محکم بیرون داد، مانتوش رو پوشید بعد کلیدو برداشت: - خیلی خب… می‌رم، ولی به جون خودم اگه یه کلمه دیگه بهم بگه، قسم می‌خورم بهش رحم نمی‌کنم! در رو محکم بست و زد بیرون. تو کوچه قدم‌هاشو تند کرد. گوشی رو درآورد، شماره پرهام رو گرفت. صدا که وصل شد، داد زد: - کدوم گوری خودتو گم کردی؟! - بتوچه! بیرونم کردی دیگه، حالا چی می‌خوای؟ - آدرس بده لعنتی، همین الان! پرهام مکث کرد، بعد گفت: - خیابون یاسمن، کوچه ۴، پلاک ۲۲. پناه با اخم گوشی رو قطع کرد، آدرسی که پرهام داده بود؛ آدرس خانه‌ی زیبا خانم بود یعنی امکانش بود پرهام با پسر زیبا خانم دوست باشد؟ نفسش بریده‌بریده شد. ایستاد جلوی خونه. در که باز شد، زیبا خانم و پشت سرش پسرش نمایان شدند پناه: سلام مامان زیبا زیبا خانم: سلام مادر خوش اومدی بیا تو! پناه: پرهام... زیبا خانم: آره مادر اینجاست؛ پرهام و علی باهم دوستن. حالا بیا تو باهم حرف می‌زنیم. پناه تشکری کرد و با اخم رفت تو. نگاه پرهام که از رو مبل بی‌خیال بلند نشده بود افتاد تو چشمش.
  16. پناه دو زانو کنار مادرش افتاد، دستاش لرزید. با گوشه‌ی روسریش خونِ روی پیشونی مادرش رو پاک کرد، اما زخم باز بود. - وای مامان… وای صبر کن، الان باند میارم، صبر کن فقط… پا شد، دوید سمت کمد دارو. با دقتی عصبی، بتادین و گاز و باندو برداشت، برگشت. زانو زد، خم شد، با بغض گفت: - تو رو خدا آروم بشین، بذار تمیزش کنم… لعنت به اون نامرد… لعنت بهش… مادرش هیچی نمی‌گفت. اشک‌هاش بی‌صدایش می‌ریخت. پناه اخماش تو هم بود، زیر لب غر می‌زد: - آدم نیست، حیوونه! اومده از راه نرسیده وحشی بازی در آورد، هل داده تو رو… حالا فردا نیاد بگه سرخورده بودی خودت زدی به دیوار! پدرش که هنوز تو چارچوب ایستاده بود، با چشم‌هایی گودافتاده زل زده بود چند قطره خون رو زمین. نفس‌هاش بریده‌بریده بود. با صدایی گرفته گفت: - مگه من چه گناهی کردم؟ تاوان کدوم کارمو دارم می‌دم؟ چرا این پسر من اینطوری شد…؟ پناه برگشت سمت پدر، با بغض گفت: - این پسرِ تو نیست بابا… این یه غریبه‌ست! یه بی‌رحمه، یه خودخواهه… ما که مرده بودیم براش، اما اون انگار فقط خودش رو داشت… مادرش که حالا سرش پانسمان شده بود، با صدایی خفه گفت: - شما نمی‌فهمین… از اولش هم یه گوشه‌ای از دلش همیشه تنها بود… همیشه دنبال یه تکیه‌گاه بود… پناه بلند شد، عصبی گفت: - دنبال تکیه‌گاه؟! اونی که باید تکیه‌گاه می‌بود، شد سایه‌ی سنگین! مادرش زد زیر گریه. دو دستش رو زد روی صورتش، بین هق‌هق گفت: - من نمی‌تونم بدون اون… نمی‌تونم… الانم که رفت نمی‌دونم کجاست، گشنه‌ست، خسته‌ست… نکنه تصادف کنه… نکنه… پناه رفت کنار مادرش، نشست، دستاشو گرفت تو دستش: - اگه یه ذره دل‌سوزی تو وجودش بود، قبل از اینکه بزنه تو رو نقش زمین کنه، یه بار می‌پرسید مامان چی می‌خوای… مامان حالت خوبه… نه که بیاد با چمدونش غر بزنه و بره!
  17. صدای افتادن چیزی روی زمین و فریاد پرهام، پناه رو از جا پروند. از پشت در، فقط تونست صدای لرزون مادرش رو بشنوه که می‌گفت «خوبم، چیزی نیست» در اتاقو محکم باز کرد. - چیکار کردی مامانم رو؟! با پاهای برهنه دوید سمت سالن. چشماش از عصبانیت برق می‌زد. به پرهام نزدیک شد، دستشو گرفت، پرت کرد عقب: - برو گمشو! از اینجا برو بیرون! پرهام گیج و هول، فقط سعی می‌کرد چیزی بگه. - من... من فقط یه لحظه... پناه، به خدا نمی‌خواستم! - تو اصلاً نباید اینجا می‌بودی! نباید پات رو بذاری تو این خونه! با مادرتم این کارو می‌کنی؟! مردی که به مادرش رحم نکنه، به کی می‌کنه؟! در همین لحظه، در حیاط باز شد. صدای کلید پدر، که با چرخ ویلچرش از بقالی برگشته بود، اومد تو خونه. وارد که شد، یه بسته نون دستش بود، اما با دیدن اون صحنه، نون از دستش افتاد. - چی شده؟! خون؟! پناه جلو رفت، دست مادرش رو گرفت، به پدر اشاره کرد: - اینو ببین بابا… پسر نازنینت، پهلوونِ فراری، سر مادرو به دیوار کوبوند! پدر با چشمای گرد، به پرهام زل زد. صدای نفس‌هاش سنگین شد. - تو… با مادرت این کارو کردی؟! پرهام لب باز کرد، اما صداش درنیومد. نگاهش بین خون، مادر، پدر، و پناه می‌چرخید. پدر با دندون قروچه گفت: - برو بیرون… تا وقتی زنده‌م، دیگه نمی‌خوام ببینمت… سکوت سنگینی افتاد. پرهام یه لحظه وایساد، بعد چمدونشو از زمین برداشت، بدون اینکه حرفی بزنه، درو باز کرد و رفت. پشت سرش فقط صدای نفس‌های سنگین پدر بود و زجه‌های بی‌صدای مادر…
  18. پرهام مات شده بود. چمدون توی دستش یخ کرده بود. نگاهش قفل شده بود روی رگه‌ی خونی که از پیشونی مادرش سرازیر می‌شد پایین شقیقه. - م… مامان؟! مادرش خم شده بود، یه دستش روی پیشونی، یه دست دیگه‌اش لرزون رو دیوار. سعی می‌کرد تعادلشو حفظ کنه اما پاهاش سست شده بودن. ناله‌کرد: - خوبم… چیزی نیست… پرهام چمدونو انداخت زمین، رفت جلو. دلش ریخت. دستشو گرفت زیر بازوی مادرش: - وایسا... بشین اینجا... وایسا ببینم… وای خدا… چرا خون میاد؟! - گفتم چیزی نیست پسر… پرهام هول کرده بود، شقیقه‌هاش می‌زد، خودش هم نفهمید کی از روی اپن یه دستمال برداشت، کی نشست کنار مادرش. صداش لرزید: - مامان ببخش… به خدا نمی‌خواستم… نمی‌دونستم… یه لحظه فقط... از کوره در رفتم... مادرش لبخند تلخی زد، دست لرزونش رو گذاشت روی بازوی پرهام: - می‌دونم... پرهام زل زده بود به خون، به پیشونی شکاف‌خورده، به مادری که همیشه خودش رو محکم نشون می‌داد اما حالا این‌طور ساکت و لرزون بود. - می‌برمت بیمارستان... زخم بدیه، بخیه می‌خواد... مادرش نفس عمیقی کشید، همون‌جا نشسته گفت: - نه، لازم نیست الان خودم پانسمانش می‌کنم.
  19. صدای کوبیده‌شدن در، مثل انفجار تو خونه پیچید. صدای نفسای تندش تو فضای ساکت اتاق می‌پیچید. مشت‌هاشو گره کرده بود، اشک تو چشماش می‌چرخید اما نمی‌ذاشت بچکه. دیوارو نگاه می‌کرد، اما انگار چیزی نمی‌دید. پایین، پرهام نفس عمیقی کشید، لب‌هاشو با حرص روی هم فشار داد، چمدونش گوشه‌ی راهرو بود. برگشت سمت مادرش، صداش بلند شد: - من که گفتم نمیام! تو بودی که زنگ زدی، اسرار کردی! همینو می‌خواستی؟ همین که این دختر دیوونه‌ت هرچی از دهنش در میاد بهم بگه؟! آره مامان؟ دلت آروم گرفت حالا؟! مادرش با چشم‌های قرمز و صدای بغض‌دار گفت: - اون فقط درد کشیده... - همه درد می‌کشن، مگه من نکشیدم؟! منو بگو، خونه‌مو ول کردم، اومدم تو این مرغ‌دونی، که چی؟ که این تحقیر نصیبم بشه؟ خم شد، چمدونو برداشت، رفت سمت در. مادرش دوید جلو، از پشت دستشو گرفت، اشک می‌ریخت: - نرو... پرهام تو رو خدا... بذار حرف بزنیم، یه امشب فقط... پرهام با خشونت دستشو کشید، هلش داد عقب: - ولم کن! خسته‌م کردی! در همون لحظه، مادرش پای عقب رفتنشو گم کرد، سرش به تیزی دیوار راهرو خورد. یه لحظه همه‌چی ساکت شد. یه قطره خون از پیشونیش چکید، سر خورد پایین صورتش. مادر خم شد، دستشو گرفت روی پیشونی، ناله‌ی کوتاهی زد. پرهام خشکش زد. نفسش برید.
  20. همون‌جا خشکش زد. پرهام وسط راهرو وایستاده بود. همون قد بلند، همون نگاه همیشگی. لبخند روی لبش، انگار نه انگار که چند سال گذشته. یه قدم اومد جلو، دستاشو باز کرد برای بغل کردن. - سلام آبجی... پناه عقب پرید، اخماش عمیق‌تر شد. مادرش از ته سالن اومد سمتشون، لبخند روی صورتش یخ زد. - مگه نگفتم نبینمت اینجا؟! مگه نگفتم نیایی؟ برای چی اومدی؟! پرهام خواست چیزی بگه، اما پناه با صدای بلند، لرزون و پرخشم داد زد: - گمشو بیرون! از خونه‌ی من بیرون! اینجا برای آدمایی مثل تو جایی نیست! مادرش سراسیمه جلو اومد، بازوی پناه رو گرفت: - چیکار می‌کنی پناه؟ این برادرته... پناه چشم‌هاشو دوخت به صورت مادرش. لبش لرزید، اما صداش محکم بود: - کدوم برادر، مامان؟ کِی؟ وقتی یه نون خشک نداشتیم، کجا بود؟ وقتی زنگ زدم و گفتم داداشمه، حتماً کمکم می‌کنه... نه به من، من به درک، به تو، به بابا کمک می‌کنه... چشماشو بست، صداش شکست، اما لحنش همون‌قدر سفت موند: - می‌دونی چی گفت؟ گفت مزاحمم نشو، می‌خوام با دوستام برم مسافرت تفریح! الان چی؟ دلش تنگ شده؟ نه مامان، بگو بره... بگو گمشو... ما فقیر فقرا برازنده‌ی شازده نیستیم! پرهام لباشو از هم باز کرد، اما هیچ صدایی نیومد. پناه با بغضی که داشت می‌جوشید، برگشت سمت اتاقش. پله‌ها رو دوتا یکی رفت بالا، درو محکم بهم کوبید.
×
×
  • اضافه کردن...