-
تعداد ارسال ها
370 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
14 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
بعد از اینکه چند دور آب به سر و صورتم زدم، پشت میز نشستم و کتابم رو باز کردم ولی بدون اینکه ذره ای از متن روبروم رو بفهمم فقط بهش زل زده بودم. دلم پیش عرشیا بود، همبازی بچگیم. با همدیگه یه مهدکودک میرفتیم و خونشون یه کوچه بالاتر از کوچه ما بود. تنها کسی که تا به امروز دوست داشتنش و باور دارم، عرشیا بود. البته قبلا هم خیلی چیزا رو باور داشتم مثل عشق، امید، آرزو اما بعد از اینکه صمیمی ترین دوستم از اینجا رفت و پدر و مادرم رو توی اون سفر لعنتی از دست دادم و مجبور شدم پیش عمو و زن عموم زندگی کنم، تمام باورام رو از دست دادم...
-
چیزی نگفت اما من میدونستم که مصممتر از اینحرفاست. یا بالاخره علی دوباره برمیگشت پیشش و یا خودش میرفت آلمان پیش علی. بهرحال من از وقتی یادمه اینا باهم بودن و خیلی همو دوست داشتن اما وقتی علی بدون خبر از مهلقا لاتاری ثبت نام کرد یه مقدار میونشون شکرآب شد اما بازم با پادرمیونی من درست شد. چون میدونستم جفتشون بدون وجود هم نمیتونن...
-
پارت شصتم گذاشتم تو دستش و گفتم: ـ از این به بعد پیش تو بمونه، بهت کمک میکنه راهت رو پیدا کنی. تیارا مردد نگام کرد و گفت: ـ اما برات خیلی با ارزشه. لبخندی زدم و گفتم: ـ با ارزشتر از تو نیست یکم لبخند زد و گرفت تو دستش و پرسید: ـ اگه فضولی نیست، میتونم یه سوال بپرسم؟ با مهربونی نگاش کردم و گفتم: ـ حتما. به گردنبند نگاهی کرد و گفت: ـ اینو کی بهت داده؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ نمیدونم، از وقتی یادمه تو گردنمه. همین لحظه در اتاق زده شد و آروین و مادر تیارا وارد اتاق شدن، تازه داشتیم باهم گرم میگرفتیم که باز این خرمگس معرکه وارد شد، با مادر تیارا سلام کردم و از جام بلند شدم و مادرش جای من نشست و غذاهایی که درست کرده بود و درآورد و روی میز گذاشت. تیارا با کلافگی گفت: ـ من اصلا گرسنم نیست. مادرش با حالت شکایت همونجور که ظرفای غذا رو باز میکرد، گفت: ـ نخیر خانوم. باید همش رو بخوری، پوست استخون شدی، اینجا هم که غذای درست درمون نمیدن. تیارا با حالت بدی به غذا نگاه میکرد، فکر کنم خوشش نیومده بود. همین لحظه آروین رفت رو تخت نشست و از نایلون توی دستش یه بسته درآورد و گفت: ـ خب تیارا خانوم نظرت راجب این چیه؟ تیارا با خوشحالی نگاش کرد و گفت: ـ بوش که خوبه. مادرش با حالت شاکی گفت: ـ اینا چیه به خورد بچم میدی آروین؟ قبل آروین تیارا سریع یه برش پیتزا رو جدا کرد و گفت: ـ اما این خیلی خوشمزهتر بنظر میاد. بعد با یکم مکث گفت: ـ مامان مادرش اینقدر از این کلمه خوشحال شد که حرفش رو فراموش کرد و سر دخترش رو بوسید و بهش گفت: ـ قربونت مامان گفتنت بشم من. خدایا شکرت. چیزی یادت اومده مادر؟ تیارا همونجوری که پیتزاش رو میخورد، گفت: ـ نه ولی دارم سعی میکنم بگم تا برام عادت بشه.
-
پارت پنجاه و نهم با لبخند گفتم: ـ چرا بهم نگاه نمیکنی دختره قشنگ؟ با چشم غرهای برگشت سمتم و گفت: ـ چون که خوشم نمیاد ببینمت. حتی با چهره عصبانی هم زیبا بود، برخلاف اون با یه لحن مهربونی گفتم: ـ آخه چرا؟ دست به سینه شد و نگام کرد و گفت: ـ نمیدونم. تو وجودت یچیزی هست که اذیتم میکنه، حسم بهم میگه نباید باهات حرف بزنم. لبخند تو صورتم خشک شد، پس حق با مهدی بود. با اینکه یادش نمیومد اما دلش هم بهش اجازه نمیداد که باهام حرف بزنه. یهو گفت: ـ راستی نگفتی که کی هستی؟ نگاش کردم و با تموم وجودم گفتم: ـ کسی هستم که خیلی پشیمونه، کسی که منتظر این بود تا چشمات رو وا کنی و فقط بهت خیره بشه، کسی که خیلی دوستت داره. خندید و گفت: ـ یعنی چی؟ شوهرم بودی یا دوست پسرم؟ چیزی نگفتم، دوباره خودش ادامه داد و گفت: ـ آخه هیچکس راجب تو حرفی به من نزد. ببینم نکنه ریگی به کفشته؟ به رفتار مادرم نسبت بهت دقت کردم، خیلی باهات سرد برخورد میکرد. بهش نگاه کردم و گفتم: ـ کافیه که اجازه بدی، خودم رو بهت ثابت کنم. با نگاهی پر از سوال ازم پرسید: ـ چجوری؟ گردنبندی که برام واقعا با ارزش بود و از بچگی تو گردنم بود و درآوردم و گفتم: ـ این از بچگی باارزش ترین چیزی تو زندگیه کنه، مثل باورم میمونه. خیلی جاها بهم کمک کرده و تونستم راهم رو باهاش پیدا کنم
-
پارت پنجاه و هشتم وقتی که رفتن تو اتاق، با ناراحتی روی صندلی تو سالن نشستم و به مهدی گفتم: ـ پس چرا اینقدر سرد نگام میکنه؟ مهدی یه لب از چاییش رو خورد و گفت: ـ میدونی سهند، بعضا فکر میکنم حتی اگه آدم ذهنش یاری نکنه اما قلبش نمیتونه اتفاقات رو فراموش کنه، شاید تو دلش حس خوبی نسبت بهت نداره که اونم بابت اتفاقی بود که تجربه کرده. چایی رو گذاشتم رو صندلی و سرم رو گرفتم بین دستام و با ناراحتی گفتم: ـ باید چیکار کنم؟ مهدی دستی به شونهام زد و گفت: ـ بهش ثابت کن که دوسش داری. ثابت کن واقعا برات مهمه. بزار حتی اگه یادش هم اومد، اونقدر بهت اعتماد کرده باشه که عشقت رو باور کنه. حق با مهدی بود، نباید اجازه میدادم که حرف آروین و آرش درست از آب دربیاد. رفتم داخل اتاق و سعی کردم غم داخل چهرم رو پنهان کنم. تیارا با دیدن من یه اوفی کرد و گفت: ـ بازم این اومد. از لحنش خندم گرفت، از غزاله خواستم تا برای چند دقیقه ما رو تنها بزاره، وقتی که رفت بیرون، رفتم نزدیک تخت نشستم اما اصلا روش رو سمت من برنگردوند و به منظره بیرون پنجره خیره شده بود.
-
پارت پنجاه و هفتم بالاخره با سر و صدای ما، دوتا پرستار اومدن تو اتاق و به زور ما رو از هم جدا کردن. چیزی نگفتم اما آروین موقع بیرون رفتن از اتاق با انگشت اشاره رو بهم گفت: ـ حالا ببین چیکارت میکنم سهند فرهمند! کم نیوردم و با خونسردی گفتم: ـ هر کاری از دستت برمیاد انجام بده. اما ته دلم ترسیده بودم؛ از اینکه بره همه چیز رو به تیارا بگه و اونم دیگه تو روم نگاه نکنه، واقعا میترسیدم. همین لحظه مهدی با دو تا چایی از آسانسور اومد بیرون و رو به من با نگرانی پرسید: ـ صورتت چیشده سهند؟ به آروین اشاره کردم و گفتم: ـ آشغال بازم دهن نکرهاش رو باز کرد و باهم دعوا کردیم. مهدی چایی رو داد دستم و گفت: ـ تهدیدت میکنه؟ سرم رو با عصبانیت تکون دادم. مهدی گفت: ـ اگه اینم چیزی نگه، آرش ساکت نمیمونه سهند. هنوزم خیلی از دستت عصبانیه. یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ هیچ غلطی نمیتونن بکنن، نمیذارم هیچکسی این دختر رو ازم بگیره. مهدی نگام کرد و گفت: ـ میخوای به مهناز بگم باهاش حرف بزنه؟ با عصبانیت گفتم: ـ لازم نکرده. احتیاجی ندارم خودم رو به اینا ثابت کنم. همینکه تیارا من رو باور کنه، کافیه برام. تو همین حین، تیارا به همراه غزاله از آسانسور خارج شد. با لبخندی عمیق بهش نگاه کردم اما سردتر از هر زمانی بهم نگاه کرد.
-
پارت پنجاه و ششم آروین پوزخندی زد و گفت: ـ سوال خیلی خوبیه. بهش چشم غرهای دادم و آب دهنم رو قورت دادم و با تته پته گفتم: ـ من...اممم..من. همین لحظه یه پرستاره اومد داخل اتاق و گفت: ـ ببخشید آقای دکتر منتظرن. همین مسئله باعث شد سوال تیارا بی جواب بمونه. وقتی رفتن منم داشتم میرفتم بیرون که آروین مانع شد و رو بهم گفت: ـ فکر نزدیک شدن به تیارا رو از سرت بیرون کن آقای هنرمند پوزخندی زدم و گفتم: ـ نکنه لاتی مثل تو میخواد جلوی منو بگیره؟ اینبار یقم رو چسبید و گفت: ـ آره من جلوی تو رو میگیرم، نمیذارم دوباره اذیتش کنی و خودت رو بهش نزدیک کنی. یقم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: ـ من دوسش دارم، بفهم. دوباره پوزخندی زد و گفت: ـ این داستانا رو برو برای هوادارات تعریف کن نه من. تا دیروز چشم نداشتی دختره رو ببینی، مادرش همه چیز رو تعریف کرده. دیر یا زود هم میفهمه جنابعالی چه حروم زادهای هستی. طاقت نیاوردم و یه مشت خوابوندم تو گوشش، اونم نامردی نکرد و یکی دیگه زد تو گوشم.
-
گفتم: ـ بس کن مهلقا، خوبه که علی رو میشناسی و میدونی همچین آدمی نیست. با تردید گفت: ـ میترسم محیط عوضش کنه. با جدیت گفتم: ـ اگه واقعا بهش اعتماد نداری بنظرم دورشو خطربکش مهلقا. با صدایی بلند گفت: ـ باران خوبه حداقل تو میدونی که چقدر دوسش دارم...
-
پارت پنجاه و پنجم غزاله با خوشحالی رفت کنار تیارا نشست و گفت: ـ خب دیگه چطوری؟ تیارا با سردی نگاش کرد و چیزی نگفت. من رفتم کنارش و روی صندلی نشستم و با عشق به چشمای مظلومش نگاه کردم و گفتم: ـ خیلی خوشحالم از اینکه چشمای قشنگت رو بالاخره باز کردی. خواستم دستام رو روی دستاش بزارم که سریعا دستاش رو کشید و با عصبانیتی که سعی داشت کنترلش کنه گفت: ـ ببینین. ازتون خواهش میکنم اینقدر بهم فشار نیارید، اینقدر سعی نکنین بهم نزدیک بشین، من حتی خودمم برای خودم غریبم. به اینجا که رسید بغضش ترکید و شروع به گریه کردن کرد و گفت: ـ انگار یکی اومده با پاککن کل مغزم رو پاک کرده. داخل ذهن و قلبم یه جای خالیه بزرگ هست. غزاله شونههای تیارا رو ماساژ میداد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه تا گریه نکنه. به تیارا نگاهی کردم و گفتم: ـ نگران نباش عزیزم، ما تو هر شرایطی کنارتیم. همه چیز رو بخاطر میاری، همهی اینا میگذره. همین لحظه در باز شد و بازم اون لات بی سر و پا اومد داخل اتاق، به تیارا سلام کرد و اونم خیلی عادی جوابش رو داد، غزاله رو به من و آروین گفت: ـ خب دوستان با اجازه من تیارا رو باید ببرم اتاق ام آر آی. دکتر منتظره. تیارا خیلی عمیق به چهرهای من زل زده بود. نکنه که داشت یادش میومد، استرس تمام وجودم را در بر گرفت. یهویی پرسید: ـ تو کی هستی؟ دوباره ادامه داد و گفت: ـ منظورم اینه که چه نسبتی با من داری؟ هر کسی که اومد اینجا، خودش رو معرفی کرد ولی تو چیزی راجب خودت نگفتی.
-
پارت پنجاه و چهارم غزاله با نگرانی پرسید: ـ پس امیدی هست آقای دکتر؟ دکتر عینکش رو درآورد و گفت: ـ همیشه امیدی هست اما باید صبور باشین، امکانش هست این قضیه مدت زمان زیادی طول بکشه یا اینکه خیلی سریع نتیجه بده، سعی کنین عین محیطی که قبلا تجربه کرده و براش فراهم کنین تا به بهبود روند برگشت حافظه کمک کنین. من چیکار باید میکردم؟ چجوری باید منو بخاطر میآورد؟ اگه یادش میومد تمام حرکاتی که قبلا باهاش انجام دادم هم یادش میومد و اینبار واقعا ازم متنفر میشد اما شاید این قضیه فرصتی باشه تا سهند واقعی رو بشناسه و سهند قدیمی رو هیچوقت بخاطر نیاره. از دکتر تشکر کردیم و از اتاق خارج شدیم، با غزاله وارد اتاق تیارا شدیم، پرستارا داشتن بهش کمک میکردم تا رو ویلچر بشینه و تا اتاق ام آر آی ببرنش. به پرستارها نگاهی کردم و گفتم: ـ بقیش رو ما انجام میدیم. با این حرفم تیارا برگشت سمت من و غزاله و یه اوفی کرد و چیزی نگفت. پرستارها از اتاق خارج شدن.
-
پارت پنجاه و سوم خیلی ترسیده بود. نباید بهش فشار میآوردیم، مادرش رو آروم صدا زدم و گفتم که بیاد دم در، مادرش اومد و منتظر شد تا من صحبت کنم. رو بهش گفتم: ـ توروخدا بهش فشار نیارین، مطمئن باشید خوب میشه. مادرش بغضش رو قورت داد و رو بهم گفت: ـ چی باید بگم؟ بگم مرسی از دلداریت؟ چیزی نگفتم و سکوت کردم، مادرش آهی کشید و گفت: ـ دیگه خسته شدم از بس گفتم تو مقصری. دیگه خسته شدم. دلم خیلی برای حالش سوخت. واقعا به چشم دیدم که توی این سه ماه هر روز شکستهتر شدن، منو غزاله و مهناز و مهدی رفتیم پیش دکتر فرج تبار و بابت حال تیارا پرسیدیم، دکتر گفت: ـ ازش یه آزمایش ام آر آی مغز باید گرفته بشه و بابت اینکه ضریب هوشیش پایین تر از حد ممکن اومدهبود، این اتفاقات بعضا طبیعیه و ممکنه پیش بیاد. تو اینجور موارد اصولا بیمار حافظه کوتاه مدتش رو از دست میده. خصوصا اتفاقات مهمی که تو زندگیش افتاده رو شاید بخاطر نیاره. الآنم اینکه هیچکس رو نمیشناسه طبیعیه و باید زمان بگذره. کم کم با کمتر شدن داروهای بی هوشی و داروهایی که براش تجویز میکنم، انشالا به حالت نرمال برمیگرده. من به خانوادش هم گفتم به شما هم میگم که حتما رفیقتون رو پیش دکتر مغز و اعصاب هم ببرید و سعی کنین و محیط هایی که قبلا توش بوده رو براش مهیا کنین تا زودتر بخاطر بیاره.
-
پارت پنجاه و دوم غزاله گفت: ـ من نمیدونم، خانوادش رفتن. بهش نگاه کردم و گفتم: ـ بعد اینکه رفتم پیش تیارا، میخوام با دکترش حرف بزنم. اسم دکترش چیه؟ غزاله گفت: ـ دکتر فرج تبار. سری به نشونهی تایید تکان دادم و به سمت اتاق تیارا راه افتادم، قلبم مثل گنجشک در سینهام میکوبید، بالاخره چشمای قشنگش رو باز کرده بود. در زدم و وارد اتاق شدم. مادرش گوشهی تخت نشسته بود و با دیدن من اشکاش رو با گوشهی شالش پاک کرد، نگاهم افتاد به تیارا. مثل یه بچهی معصوم پتو رو محکم بغل کرده بود و زانوهاش رو تو بغلش جمع کرده بود و مثل یه روح به دیوار روبهروش زل زده بود، قلبم درد گرفت. دوباره یاد حرکاتی که در حقش انجام دادم،افتادم. دختری به اون سرحالی و شادابی به چه حال و روزی افتاده بود، بغضم رو قورت دادم و به تخت نزدیک شدم که متوجه صدای پام شد و برگشت سمتم، روی تخت با ترس نیم خیز شد و با صدای بلند گفت: ـ به من نزدیک نشو. من و مادرش متعجب زده بهش نگاه میکردیم. مادرش پرسید: ـ دخترم تو سهند رو یادته؟ تیارا اشکاش رو پاک کرد و دوباره پتو رو محکم تو دستاش فشرد و با حالت عصبانی گفت: ـ نمیشناسم، هیچ کدومتون رو نمیشناسم، حتی نمیدونم خودم کیم! بعد دستاش رو گذاشت رو گوشش و بلند گفت: ـ اینقدر ازم سوال نپرسین. مادرش سریع رفت و تیارا رو در آغوش گرفت و آروم اشک ریخت.
-
پارت پنجاه و یکم از دور دیدم که دم اتاق شلوغ بود. یهو دیدم دوستش غزاله و با مهناز گریه کنان از اتاق اومدن بیرون، همونطور که میرفتیم تا برسیم به در، مهدی با تعجب گفت: ـ خیر باشه انشالا! آب دهنم رو قورت دادم و چیزی نگفتم؛ قطعا این ناراحتی دوستاش، نشون از خیر بودن نبود. اتفاق بدی افتاده بود؛ غزاله تا من رو دید، دوید سمتم و با گریه گفت: ـ سهند. با استرس پرسیدم: ـ غزاله چیشده؟ چرا گریه میکنی؟ چیزی نگفت و بازم گریه میکرد؛ مهدی اینبار پرسید: ـ مگه تیارا بهوش نیومده؟ اینبار دوستش مهناز اشکاش رو پاک کرد و گفت: ـ چرا بهوش اومده ولی حافظش رو از دست داده. یبار دیگه خون تو رگام منجمد شد؛ مهدی پرسید: ـ یعنی چی؟! غزاله با هق هق گفت: ـ هیچکس رو به خاطر نمیاره حتی خانوادش. بازم سعی کردم امیدم رو از دست ندم؛ دستم رو دور گردنبندی که دور گردنم بود گذاشتم و گفتم: ـ انشالا که رد میشه، مهم اینه که الان بهوش اومده. پدرش گریه کنان از اتاق اومد بیرون. غزاله رو بهم گفت: ـ امیدوار بودن تو این شرایط واقعا سخته. پدرش رو ببین، یکبار دیگه شکست. مهناز اینبار گفت: ـ راحت نیست، رفیق چند سالهامون مثل یه غریبه به همه نگاه میکنه. مهدی اینبار گفت: ـ بنظر منم حق با سهنده، شاید اثر داروهای بیهوشی باشه، مدت زیادی تو کما بوده. همونطور که نگاهم به پدر تیارا بود، از غزاله پرسیدم: ـ دکترش چی میگه؟
-
مهلقا گفت: ـ باران رفت. فهمیدم که منظورش به کیه. سعی کردم بهش دلداری بدم و گفتم: ـ خب حالا ناراحت نباش، برمیگرده. مهلقا گفت: ـ تازه رفته باران تا مستقر بشه و درسش تموم بشه، کلی طول میکشه...
-
پارت پنجاهم مصمم به مهدی نگاه کردم و گفتم: ـ در اصل اگه الان نرم بد میشه. مهدی یه اوفی کرد و گفت: ـ بزار سوییچ ماشین رو بگیرم و بیام. گفتم: ـ پایین منتظرتم. حدود ساعت چهار رسیدیم بیمارستان. باورم نمیشد که بالاخره چشماش رو باز کرده بود. قراره دوباره صداش رو بشنوم. قراره از صمیم قلبم به حرفاش گوش بدم و اینبار با خواست خودم و بدون هیچ عذاب وجدانی این مسیر رو با این دختر زیبا ادامه بدم البته اگه بتونه من رو ببخشه. میدونم مسیری که قراره برم راحت نیست اما بخاطر تیارا تحمل میکنم. بخاطر اون همه عذابی که کشید و منه احمق چشمم رو روی همش بستم. الان وقت تلافی کردن و جا نزدن بود، باید بهش ثابت میکردم منم هر روز منتظرش بودم و این سه ماه مثل سه سال گذشت برام، بهش بگم که نبودنش واقعا برام یه عذاب بود، تمام روز حرفا و نگاهش خصوصا اشک اون روزش تو ذهنم مرور میشد و عذابم میداد، وقتی بیهوش بود هر روز ازش عذرخواهی کردم و خواستم منو ببخشه اما باید تو واقعیت هم ازش میشنیدم که منو بخشیده تا بتونم به راهم ادامه بدم، ماسک خودخواهی که به صورتم بود، دیگه افتاده بود و من به خوده واقعیم برگشته بودم. دیگه برام دنیای هنری، معروف بودن، بازیگری، ستاره بودن مهم نبود، برام این مهم بود که بتونم بقیه رو خوشحال کنم و توی دلشون جا باز کنم و کسی رو با رفتارم نرنجونم. اینم از تیارا یاد گرفته بودم.
-
پارت چهل و نهم تقریبا یه دو دست با مهدی بازی کردیم. بعد از اون رفتم تا یکم استراحت کنم. بازم با فکر به صدای تیارا چشمام رو بستم و توی ذهنم تصورش کردم. تقریبا چشمام گرم شده بود که مهدی سراسیمه صدام زد: ـ سهند، سهند پاشو. با ترس بلند شدم و گفتم: ـ چیشده مهدی؟ مهدی با استرس گفت: ـ میگم ولی سعی کن آروم باشی. از رو تخت بلند شدم و با کلافگی گفتم: ـ بنال دیگه. مهدی نگام کرد و گفت: ـ از بیمارستان زنگ زدن به گوشیت، خوابیده بودی، من جواب دادم. بهش نگاه کردم و گفتم: ـ خب ادامش؟ با لبخند گفت: ـ تیارا بهوش اومده. قلبم شروع به تند تند زدن کرد. با استرس گفتم: ـ حالش چطوره؟ بعد بدون اینکه منتظر جواب باشم، کاپشنم رو از تو کمد درآوردم و گفتم: ـ پاشو بریم. مهدی بازوم رو گرفت و گفت: ـ سهند دیونه شدی؟ ساعت سه و نیم صبحه. دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و گفتم: ـ من سه ماهه منتظر این روزم تا برم و ازش عذرخواهی کنم. مهدی نگام کرد و گفت: ـ داری عجله میکنی، بزار صبح بشه. الان همه هستن اونجا. رفتنت درست نیست.
-
پارت چهل و هشتم چیزی نگفتم و سرم رو انداختم پایین. بغض گلوم رو میفشرد. مهدی گفت: ـ سهند این سکوت یعنی چی؟ نگاش کردم و با حالت عجز گفتم: ـ واقعا دلم براش تنگ شده مهدی. خیلی گاو بودم که اون رفتارها رو باهاش داشتم. مهدی با چشمای گرد شده نگام میکرد، با خنده پر از تعجب گفت: ـ وای وای! پس بالاخره یکی موفق شد که ماسک این آقای هنرمند رو بندازه! خندیدم که ادامه داد و گفت: ـ ولی واقعا فکر نمیکردم که اون یه نفر تیارا باشه. گفتم: ـ منم همینطور. مهدی بهم نگاهی کرد و گفت: ـ پس برای عذاب وجدان نمیری بیمارستان. واقعا چون تو دلت جا باز کرده میری. سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم. مهدی خندید و گفت: ـ پس حالا حالاها شمال موندگاریم. خندیدم و گفتم: ـ آره. اما به این فکر میکردم که اگه چشماش رو باز کرد و منو نبخشه چی؟ اگه دیگه من رو مثل اون موقع دوست نداشته باشه چی؟. بازم سعی کردم ذهنم رو ساکت کنم و نزارم به چیزهای منفی فکر کنه. مهدی دستگاه پلی استیشن جدید سفارش داده بود و در حال وصل کردن بود تا به یاد قدیم باهم بازی کنیم.
-
پارت چهل و هفتم تا رسیدم خونه، خودم رو روی مبل ولو کردم. مهدی از اتاق اومد بیرون و لپتاپ رو گذاشت رو میز و با ناراحتی گفت: ـ اینم از خبر امروز. چشام رو باز کردم و دیدم تو سایت خبرگزاری اصلی هنرمندان نوشته: ـ سهند فرهمند از نقش اصلی سریال حذف شد. آیا این موضوع ارتباطی با دختر جوانی که در بیمارستان بستری است، دارد؟ مهدی گفت: ـ سهند جون هر کی دوست داری، بیا یه مصاحبه کن، دهن این خبرنگارا بسته بشه. بابا کچلم کردن از بس صبح تا شب زنگ زدن و منم جوابی ندارم که بهشون بدم. با خونسردی گفتم: ـ خطت رو عوض کن. مهدی با تعجب نگام کرد و گفت: ـ همین؟! نگاش کردم و با خستگی گفتم: ـ انتظار داری چی بگم؟ بلند شد و با کمی عصبانیت گفت: ـ سهند تو چه مرگته؟ داری گند میزنی تو فعالیتی که براش از جون و دل مایه گذاشتی. اون دختر یکم مکث کرد و گفت: ـ اون دختر دیگه بهش امیدی نیست بلند شدم و با عصبانیت گفتم: ـ اون دختر بیدار میشه مهدی. همتون این رو میبینین. مهدی با آرامش گفت: ـ داداش اصلا به فرضم که بههوش اومد؛ خب بعدش چی میشه؟ سکوت کردم. به بعدش اصلا فکر نکردهبودم. مهدی یهو پرسید: ـ ببینم نکنه تو جدی جدی از دختری که اینقدر اذیتش کردی، خوشت اومده؟
-
پارت چهل و ششم واقعا راسته که میگن زمانی تو قدر چیزی رو میفهمی که از دستش بدی اما من امیدوارم که خدا در کوتاهترین زمان این دختر رو برگردونه. مشغول کتاب خواندن شدم، یه نیم ساعت گذشت که در آی سی یو باز شد و مادرش با قرآن وارد اتاق شد. پرستار هم پشتش اومد داخل و رو به من گفت: ـ آقای فرهمند لطفا اتاق رو ترک کنین. سرم رو تکون دادم، مادرش بهم سلام سرسری کرد و منم بدون اینکه به صورتش نگاه کنم زیر لب آروم سلام کردم، مادرش یهو گفت: ـ چرا هنوز اینجا موندی؟ وایسادم، چی باید میگفتم؟! مادرش دوباره پرسید: ـ تا جایی که میدونم فعلا از شغلت هم فاصله گرفتی، دلیلی نداری که تو این شهر موندی. برگشتم سمتش و گفتم: ـ راستش من منتظرم تیارا حالش خوب بشه بعدش برم. مادرش به تیارا نگاهی کرد و پیشونی دخترش رو بوسید و گفت: ـ دختر من قوی تر از اینحرفاست، خوب میشه. خانوادش رو تنها نمیذاره. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ همینطوره. بهم نگاهی کرد و قرآن رو باز کرد و همینطور که صفحههای قرآن رو ورق میزد، گفت: ـ بهرحال بازم ممنون که تو سعی داری اشتباهاتت رو جبران کنی. این جملهای بود که مدتها دلم میخواست بشنوم، حداقل یه ذره از عذاب وجدانی که درونم بود رو کم میکرد. با ذوق لبخند عمیقی زدم و باهاش خداحافظی کردم اما مادرش با همون جدیت با حرکت سر باهام خداحافظی کرد. حق داشت. کاری که با دخترش کردم، کار کمی نبود. همینکه همین الانش تو صورتم نگاه میکنه و باهام حرف میزنه بازم خداروشکر.
-
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم و چشم از خیابون برداشتم. تا چشمم به صفحه گوشی خورد، دیدم که مه لقاست، با لبخند جواب دادم...
-
اما افسوس که اون زمان گذشته و نمیتونم برش گردونم. آلبومی که توی دستم باز بود رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پشت پنجره اتاقم وایستادم.
-
سلام بچها، اگه موافقین بیاین با همکاری هم یه داستان عاشقانه بنویسیم. من اولین جمله رو مینویسم و شما اگه دوست داشتین، یه جمله ادامه بدین، نفر بعدی که خوند بر اساس ذهن خودش ادامه بده و ببینیم تهش چی میشه😍 مثل مشاعره. خودمون محک بزنیم و ببینیم چقدر ذهنمون برای بداهه نویسی آمادست! به نام خدا این روزا بیشتر از همیشه دلم برای اون دوران تنگ میشه. زمانی که اینقدر دغدغههام زیاد نبود و شادیهام از ته دل بود...
-
پارت چهل و پنجم لباس مخصوص آی سی یو رو پوشیدم و رفتم داخل اتاق. پنجره اتاق رو باز کردم و پرده رو کنار کشیدم تا یکم نور بیاد داخل، رو صندلی کنار پنجره نشستم و با صدای بلند گفتم: ـ پس کی قراره چشمت رو باز کنی دختر خوشگل؟ بعد از کنار پنجره اومدم کنار و رفتم روی تخت و کنارش نشستم. بهش نگاه کردم و با بغض گفتم: ـ همش تقصیر منه، خواهش میکنم چشمات رو باز من تا این کابوس تموم بشه، اینبار بهت قول میدم بدون یه کلمه حرف میشینم کنارت و به چشمای معصومت زل میزنم تا فقط برام حرف بزنی. تیارا لطفا بیدار شو تا تموم شه این عذاب لعنتی. اگه دلت به حال من نمیسوزه، حداقل به فکر پدر و مادرت باش، تو این سه ماه من شاهدم که چطور روز به روز با دیدن تو توی این اتاق شکسته تر شدن. بازم طبق معمول مثل این سه ماه، کوچیک ترین عکس العملی به حرفام نشون نداد. خدا بدجوری داره تنبیهم میکنه ولی امیدوارم بخاطر منه خودخواه دست از این بندهی معصومش برنداره و بزاره به زندگی برگرده. تنها چیزی که بهم دلخوشی میداد امید بود. تو دلم همش آرزو میکردم خدایا فقط یبار دیگه اسمم رو صدا بزنه تا من به یک دنیا بگم ساکت. بگم ساکت تا فقط صدای تیارا رو بشنوم. به طرز خیلی عجیبی این دختر تو دلم جا باز کردهبود. فکر نمیکردم که یه روز اینقدر دلتنگ حرف زدن و صداش و حرکاتش بشم.
-
پارت چهل و چهارم غزاله اشکاش رو پاک کرد و دیگه چیزی نگفت. بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ چرا اینقدر ناامیدی؟ با غم بهم نگاه کرد و گفت: ـ چون مدتها منتظر موندیم و نیومد و هیچوقت هم نمیاد. با تعجب پرسیدم: ـ کی نیومد؟ گفت: ـ برادرم یاشار. مادرم الان بیست و چهار ساله که منتظره تا پسرش یه روز پیدا بشه ولی به اینجای حرفش که رسید، هق هقش بیشتر شد. خیلی دلم براش سوخت، دستمالی از جیبم درآوردم و بهش دادم، با لبخند تلخی گفتم: ـ از خونه فرار کرده؟ گفت: ـ وقتی پنج سالش بود تو پارک گم شد، همهجا هم دنبالش گشتیم، خصوصا پدرم. خیلی دنبالش گشت اما پیداش نکرد و تو همین راه جونش رو از دست داد. گفتم: ـ خیلی متاسفم، امیدوارم خیلی زود برادرت برگرده. سعی کن امیدت رو از دست ندی. با دستمال توی دستش اشکاش رو پاک کرد و با خنده گفت: ـ میدونی آقای بازیگر قبلا فکر میکردم خیلی سنگدلی و اصلا احساسی نداری، نگو پس پشت اون چهرهی مغرور یه قلب پر از احساس داری! از حرفش خندم گرفت ولی چیزی نگفتم. به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ خب من باید برم. بنظرم سعی کن این نقاب سنگدلیت رو برای همیشه بنداز. اینجوری بیشتر تو دل بقیه جا باز میکنی. خندیدم و گفتم: ـ سعیم رو میکنم. باهام خداحافظی کرد و رفت، از چشماش معلوم بود که چقدر دلتنگ برادرشه. واقعا امیدوارم بتونه پیداش کنه، خوشبحال اون پسر که یه خواهری داشت که اینقدر دوسش داشت و دلتنگش بود.
-
پارت چهل و سوم بعد از کمی منتظر موندن، غزاله رو توی راهرو دیدم که داره میاد سمتم، برخلاف بقیه گاردشو خیلی پایین آورده بود، باهاش احوالپرسی کردم و با لبخند کتاب رو از کولهاش درآورد و گفت: ـ گذاشته بودم تو انباری خونمون، ببخشید اگه منتظر موندی. لبخندی زدم و کتاب رو ازش گرفتم و گفتم: ـ مهم نیست. بعد رفتیم کنار شیشه وایسادیم و به تیارا نگاه کردیم، با یه آهی گفتم: ـ این روزا تنها کاری که خیلی خوب یاد گرفتم، منتظر موندنه. غزاله پرسید: ـ بنظرت بیدار میشه؟ نگاهی به تیارا کردم و گفتم: ـ من خیلی امیدوارم، این دختر منو تنها نمیذاره. قوی تر از اینحرفاست که کم بیاره. غزاله بهم نگاهی کرد و با پوزخند گفت: ـ اگه یه روزی ازم میپرسیدن سهند فرهمند قراره از غرورش کم کنه و راجب تیارا حرف بزنه، هیچوقت باور نمیکردم! منم همراه باهاش پوزخندی زدم و زیرلب گفتم: ـ خودمم همینطور! غزاله گفت: ـ خیلی دلم میخواد امیدوار باشم اما بعدش سکوت کرد و آروم اشکاش رو پاک کرد. بجاش من پرسیدم: ـ اما چی؟ دوباره به شیشه خیره شد و گفت: ـ اما اینکه سه ماهه بی حرکت خوابیده اونجا. هیچ پیشرفتی هم نکرده، خیلی تنهام. تنها کسی که وقتایی دلم تنگ میشد و دلداریم میداد و امیدوارم میکرد، الان اونجا داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه. سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ لطفا این حرف رو نزن، خوب میشه. من باور دارم، توروخدا سعی کن تو هم امیدوار باشی. نزدیکترین رفیقشی، مطمئن باش انرژیت رو حس میکنه.