پارت۱۲
و با صدای بلندی گفت:
_ چی داری زر زر میکنی، کدوم غذا دزدی؟
با دیدن برنج های پخش شده، دهانم مثل ماهی، باز و بسته شد و اشک به چشم هایم نیش زد.
به چشم هایش، که رنگ پیروزی گرفته بود و پوزخند گوشه لبش، نگاه کردم و یک لحظه، انگار خون با توان بیشتری به مغزم هجوم اورد که موهای دم اسبیاش را گرفتم و با تمام توان کشیدم و همزمان با تمام حرصم جیغ میزدم و فحش میدادم.
موهایش را یک دور، دور دستم پیچاندم و کشان کشان، از دیگ برنج دورش کردم.
همه بهت زده بودند و فقط نگاه میکردند، با تمام توانمموهایش را میکشیدم و با ان دست دیگرم، دستش را پیچ میدادم.
صدای او، در میان جیغ های من، گم شده بود و حتی نمیشندیم چه میگوید، فقط گاه گاهی صدای ولم کن را می شنیدم.
موهایش را ول کردم و روی زمین انداختمش.
روی سینه اش نشستم با تمام توانم به صورتش مشت زدم؛ فقط در ان لحظه، برنج های پخش شده روی زمین را میدیدم و بادمجان هاییکه زیر چشم های او می کاشتم، به چشمم نمی امد.
ناگهان کسی مرا بلند کرد و شترق، دوتا سیلی زیر گوشم خواباند، انگار تازه چشم هایم باز شد که خانم هاشمی را با قیافه برزخی، مقابلم دیدم با حرص داد زدم
_ چرا منو میزنی؟ نمیبینی اون تمام برنج هامو پخش زمین کرده؟
و یک سیلی دیگر هم، چاشنی بقیه شد.
دستم را روی صورتم، گذاشتم و با بهت، نگاهش کردم که با چشمانی که اتش در انها شعله میکشید، نگاهم میکرد.
_ تو چطور جرعت کردی، تو خوابگاه من یه نفرو بزنی ها؟
های اخرش را انقدر بلند داد زد، که در تمام سالن پیچید.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ انگار توهم همدستشون بودی، پس در تمام این ماه ها توهم میدونستی و هیچی نگفتی!
کمی از اتش چشمانش، خاموش شد و گفت:
_ چی داری میگی دختره نفهم، همدست چی؟
با بغض گفتم:
_ همدست دزدی، یعنی تو خبر نداشتی که تمام این ماه ها، اینا غذا میدزدین و به بقیه غذا نمیدادن؟
با بهت دختری که زده بودم و حالا روی میز، نشسته بود و داشت، زار زار گریه میکرد را نگاه کرد.