رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. HADIS

    HADIS

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      57

    • تعداد ارسال ها

      25


  2. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      34

    • تعداد ارسال ها

      444


  3. ندا

    ندا

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      21

    • تعداد ارسال ها

      42


  4. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      18

    • تعداد ارسال ها

      260


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 05/30/2025 در پست ها

  1. درود و صد درود به نودهشتیا عزیز! با قسمت سوم ببین و بنویس در خدمتتون هستم، یک عکس جذاب دیگه دارم که به انتظار قلم شما عزیزان نشسته🤍 سری پیش شما حق رای به یک نفر رو داشتید و در این سری حق رای به دونفر رو دارید پس کاملا دستتون رو باز گذاشتم اما بازهم تاکید می‌کنم ملاک کامل اول شدن بر پایه این رای نیست تنها هفتاد درصد این رای‌ها ملاک هستش🩵 حواستون به امتیاز هایی که از این مسابقات میگیرید باشه که طبق قولی که داده بودم بهتون اون تعداد امتیازی که تو قسمت اول ذکر شده رو اگه مجموع امتیازتون نتیجه‌اش بشه سورپرایز تبلیغات رو ازمون می‌گیرید🤍 عکسی که براتون می‌زارم تنها تا سه روز باقی میمونه خودش حذف میشه پس اگه کسی عکس رو دیر دید و براش باز نشد می‌تونه بهم اطلاع بده که مجدد عکس رو شارژ کنم🩵 @سایه مولوی @shirin_s @Khakestar @Kahkeshan @اتاقی از آن من @آتناملازاده @هانیه پروین @QAZAL @Amata @Alen @SETAYESH @HADIS و کلیه کاربران نودهشتیا موفق باشید دوستون دارم بریم برای دیدن عکس خفن قسمت سوم ببین و بنویس😉👇🏻
    7 امتیاز
  2. 《آزمایش آخر 》 صدای جیغ هنوز در گوشش می‌پیچید. نه جیغ مردم، نه فریاد کمک، بلکه صدای خودش، در ذهنش، وقتی آخرین بار التماس کرد کسی حرفش را باور کند. اما هیچ‌کس گوش نداد. حالا، همه‌چیز دیر شده بود. آتش، مثل هیولایی گرسنه، در دل زمین بازی زبانه می‌کشید. سرسره‌ی فلزی در حال ذوب شدن بود، تاب‌ها دیگر نمی‌جنبیدند، و دود غلیظ به آسمان می‌رفت؛ انگار رویاهای یک نسل داشت در آن خاکستر می‌شد. او اما فقط ایستاده بود. میان شعله‌ها، با پیراهن سفیدی که حالا سیاه و خاکستری به نظر می‌رسید، و عروسکی در دست که تنها بازمانده‌ی کودک درونش بود. زمانی که، آن دفترچه‌ی خاک‌گرفته را پیدا کرد، راز را فهمید. مدرسه‌شان فقط یک مرکز آموزشی نبود. آن زیر، سال‌ها پیش، آزمایش‌هایی انجام می‌شد. روی بچه‌ها. روی ذهنشان. و او یکی از آن‌ها بود. چند ساعت پیش، او بار دیگر به آن ساختمان بازگشته بود. همان‌جایی که همه‌چیز شروع شد. همان جایی که آن‌ها،دوستانش، معلمانش، حتی خانواده‌اش؛ با بی‌رحمی حقیقتش را انکار کردند. می‌گفتند خیال‌بافی می‌کنی،توهم داری. اما او حقیقت را دیده بود. آن سایه را،آن اتفاق را. آنها، وقتی فهمیدند، خواستند پاک کنند. همه‌چیز را. ولی او زودتر دست‌به‌کار شد. آتش را با آرامش روشن کرده بود. یک کبریت. فقط یکی. انگار کافی بود. چون اینجا پر بود از رازهایی که منتظر جرقه‌ای برای انفجار بودند. و حالا، او فقط نگاه می‌کرد. نه از روی نفرت. نه از روی لذت. بلکه با سکوت. چون هیچ‌کس نفهمید چقدر شکسته بود... تا وقتی همه‌چیز در آتش گم شد. قدم می زد. آرام، در حالی‌که شعله‌ها پشت سرش می‌رقصیدند. عروسک را سفت در دست گرفت. هنوز بوی دود می‌داد، اما برایش مهم نبود. این فقط پایان نبود. این شروع انتقام بود.
    5 امتیاز
  3. فرصت ارسال: 20 خرداد شروع رای گیری: 20 خرداد پایان رای گیری: 25 خرداد 🌻🤍🌻
    5 امتیاز
  4. سلام دخترا بابت تاخیر عذرمیخوام عزیزای دلم اول از هرچیزی مرسی از اینکه شرکت کردید، واقعا با قلم نابتون سورپرایزمون کردید🌻🤍🌻 انتخاب مثل همیشه سخت بود و حتی سخت تر هم شد برام چون تعداد بیشتر شد و موضوع عکس هم تلخ بود💔 هشت شرکت کننده عزیز داشتیم که خب از نظر من همه شما برنده هستید و اون دسته از عزیزانی که منو میشناسن می‌دونن که زری کسی رو خالی خالی از مسابقه اش نمیفرسته پس تصمیم گرفتم پنج نفر اصلی انتخاب کنم و به سه نفر عزیز دیگه پنجاه امتیاز بدم🤍 خب بریم با پنج نفرمون آشنا بشیم؟😉 اول جوایز رو میگم عجله نکنید بعدش برنده هامون رو تگ میکنم😎 نفر اول: 1000 امتیاز نفر دوم: 500 امتیاز نفر سوم: 300 امتیاز نفر چهارم: 200 امتیاز نفر پنجم: 150 امتیاز حالا دیگه حاضرید؟ بریم؟ برو که رفتیم🌻🤍🌻 نفر اول: @Amata نفر دوم: @سایه مولوی نفر سوم: @Alen نفر چهارم: @shirin_s نفر پنجم: @Kahkeshan تبریک بهتون عزیزان واقعا قلم های تک تکتون جذاب بود برام و برای من همتون نفر اول هستید منتهی به رسم بازی مسابقات باید از این قانون پیروی کنیم، دوستون دارم و تو قسمت سوم می‌بینمتون🌻🤍🌻
    5 امتیاز
  5. نام رمان: بازی مرگ نویسنده: حدیث رضایی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: ترسناک،هیجانی ،معمایی خلاصه: بازی، ساعت دو بامداد شروع می‌شه. وقتی گروهی از نوجوان‌ها یک اپلیکیشن مرموز روی گوشی‌هاشون پیدا می‌کنن که فقط ساعت ۳ نصف شب باز می‌شه، ناخواسته وارد دنیایی ترسناک و موازی می‌شن. این فقط یه بازی نیست — بازی‌ایه که نمی‌تونی ازش خارج بشی، حداقل نه بدون عواقب. تو این دنیا، باید با معماهای مرگبار، جنگل‌های شبح‌زده، قطارهای متروکه و ساختمان‌های عجیب‌وغریب با درهای سیاه روبه‌رو بشن. هر مرحله، ذهنشون رو به چالش می‌کشه — و اراده‌شون برای زنده موندن رو امتحان می‌کنه. اگر شکست بخورن، یکی از اونا برای همیشه اونجا گیر می‌افته. به «بازی مرگ» خوش اومدی. آماده‌ای بازی کنی؟
    4 امتیاز
  6. درحالی که لباس بلند و سفیدِ یادگاری مادرش را بر تن کرده و عروسک خرسی که آخرین هدیه‌ی تولدش از طرف پدرش بود را در دست گرفته بود، پله‌های چوبی کلبه را پایین آمد. این کلبه‌ی واقع شده در دل جنگل، این کلبه‌ی بازسازی‌ شده‌ای که دیگر هیچ آثاری از آتش‌سوزی در آن دیده نمی‌شد قتلگاه پدر و مادرش بود. قتلگاه پدر و مادرش بود و یادش نمی‌رفت آن روز را که پس از برگشتن از جشن تولد دوستش با کلبه‌ی غرق در آتش مواجه شده بود. آخرین پله را هم پایین آمد و درحالی که لبخند مصنوعی بر لب نشانده بود به سمت عمو آلفرد، همسرش سوفی و دختر و پسرش ریتا و اریک رفت‌. - خوش اومدین عمو. عمو آلفرد با لبخند از روی مبل برخاست و دست او را در دست گرفت. - ممنونم عزیزم، خوشحالم که بعد از این همه مدت می‌بینمت. لبخند اجباری‌اش را عمق داد تا نفرتِ نگاهش را بپوشاند. با هربار دیدن عمو آلفرد به یاد آن روزی می‌افتاد که مکالمه‌ی او و همسرش را شنیده بود و از حرف‌هایشان فهمیده بود که به آتش کشیدن کلبه‌ی پدر و مادرش کار آن‌ها بوده تا بتوانند ارث و میراث پدرش را از آن خود کنند. - این چه لباسیه که پوشیدی هلن؟ ریتا چرخی به دور او زد و در تایید حرف اریک با لحنی پرتمسخر گفت: - این عروسک رو از توی آشغال‌ها پیدا کردی؟ دندان روی هم سایید. دلش می‌خواست مشتش را در صورت بدترکیب این دختر و پسر بلوند با آن چشمان به شکل روباهشان فرود بیاورد، اما نه... او نقشه‌ی بهتری داشت. او برای رسیدن به این روز مدت‌ها صبر کرده بود و حالا نمی‌خواست با یک حرکت بی‌فکرانه نقشه‌هایش را خراب کند. اشاره‌ای به مبل‌ها کرد و با همان لبخند مصنوعی که عضلات صورتش را به درد آورده بود گفت: - شما بشینین تا من برم و نوشیدنی‌های مخصوصم رو بیارم. - باشه برو. نیشخندی بر لب‌های صدفی‌اش نشاند و به سمت در کلبه رفت. در سرش نقشه‌اش را مرور می‌کرد و با هر بار فکر به پایان آن غرق در لذت میشد؛ لذتی از جنس انتقام! از کلبه بیرون رفت، در را قفل کرد و کلید را جایی میان درختان پرتراکم جنگل انداخت. حالا وقت شروع نقشه بود. از پشت کلبه دبه‌ها را برداشت و بوی نفت را با لذت نفس کشید. در دبه را باز کرد و مشغول پاشیدن نفت بر روی دیوارهای کلبه شد. تا گرفتن انتقام، تا رسیدن به آرامشی که در تمام این مدت به دنبالش بود، زمان زیادی نمانده بود. بسته‌ی کبریت را از جیب لباسش بیرون کشید. لحظه‌ای چشمانش را بست و با دست آزادش گردنبند قلبی شکلی که حاوی عکس پدر و مادرش بود را میان مشتش گرفت. - مامان، بابا؛ امشب همه چیز تموم میشه. انتقامم رو که بگیرم همه‌مون آروم میشیم. پیش از آن‌که کبریت را روشن کند عمو آلفرد خودش را به پنجره‌ی کوچک کلبه رساند و با فریاد گفت: - چی‌کار می‌کنی هلن، در رو چرا قفل کردی؟ بیا در رو باز کن. خیره به چشمان آبی‌ رنگ و صورت پیر و چروک شده‌ی عمو آلفرد پوزخندی زد و قدمی به سمت پنجره برداشت. - می‌دونی امروز چه روزیه عمو؟ عمو آلفرد مشت آرامی به کناره‌ی پنجره کوبید. - چی داری میگی هلن؟ گفتم بیا این در رو باز کن. - ده سال قبل توی یه همچین شبی، تو باعث مرگ پدر و مادرم شدی، ده سال قبل تو این کلبه رو به آتیش کشیدی و پدر و مادر من رو کشتی، اون هم فقط به خاطر چند دلار پول. چشمان عمو آلفرد از وحشت گشاد شد و او با لحنی آکنده از نفرت ادامه داد: - توی تموم این سال‌ها داشتم فکر می‌کردم که چجوری انتقام خون پدر و مادرم رو بگیرم تا دلم آروم بشه... سر کج کرد و موهای مشکی و مواجش نیمی از صورتش را پوشاند. - آخرش هم به این نتیجه رسیدم که همون کاری رو بکنم که تو با پدر و مادرم کردی. امشب تو در کنار همسر و بچه‌هات توی آتیش انتقام من میسوزی، همونطوری که پدر و مادر من رو سوزوندی. - ولی...ولی من ده سال تموم تو رو مثل بچه‌های خودم بزرگ کردم. آرام پلک زد و به آرامی جواب داد: - به نظرت ده سال مراقبت از من میتونه چیزی که ازم گرفتی رو جبران کنه؟ سر بالا انداخت. - نه، نمی‌تونه. صورتش را به پنجره نزدیک کرد و آرام لب زد: - خداحافظ عمو آلفرد، خداحافظ برای همیشه. کبریت روشن را به سمت کلبه پرت کرد و در یک آن آتش تمام دیوارهای کلبه را پوشاند. چرخید و بی‌توجه به داد و فریادهای عمو آلفرد، همسر و فرزاندانش از کلبه‌ی غرق در آتش دور شد. چشم بست و تصویر صورت خندان پدر و مادرش را تصور کرد. - مامان، بابا؛ دیگه همه چیز تموم شد. دیگه می‌تونین با آرامش بخوابین.
    4 امتیاز
  7. قاتل زنجیره‌ای «مجنون خورشید» جام شرابم رو تو دستم گرفته بودم و خمار، مثل گربه‌ای کمین‌کرده، به سروش خیره شدم. نگاهم رو که دید، لرزید. لب‌هاش جنبید: «من کاری نکردم، مرسانا...» پوزخندی زدم. لاجرعه شراب رو سر کشیدم. با صدای دورگه‌ی نیمه‌مستم، بی‌رحمانه زمزمه کردم: «حرفی نزدم!» بیشتر لرزید. قهقهه‌ای زدم که از ته روحم بلند شد. لرزشش مثل نغمه‌ای شیرین تو گوشم پیچید. باارزش بود... ولی باید تمومش می‌کردم. خودش بو برده بود که متوجه خیانتش شدم، ولی هنوز صد درصد مطمئن نبود. بلند شدم. لب‌هام کش اومد تو لبخندی مرموز: «چه آرزویی داری؟» نگاهش روی لباس سفیدم لغزید، مضطرب و آشفته. بلند شد. دستش رفت سمت گردنش. با لکنت گفت: «ب... بریم... با... باهم قدم... بزنیم.» نیش‌خند تمسخرآمیزی زدم. ازش خسته شده بودم. اما لبخند زدم؛ اون لبخندی که همیشه قربانی‌ها رو گول می‌زد. «هدیه هم داری؟» ترس تو نگاهش شکست. با شوری کودکانه لب زد: «جونم رو بهت می‌دم، هدیه چیه؟!» بلندبلند خندیدم، تلخ و دیوانه‌وار. «پس بریم کلبه‌ی وسط جنگل... حاضری؟» تندتند سر تکون داد. چرا که نه؟ اون عاشق و شیدای من بود! فقط از شانس بدش، من از عشق چیزی حالیم نبود. چشمم افتاد به خرس کوچیکی که روز اول دیدار ازش گرفته بودم. برش داشتم. همون لباس سفید تنم بود. دیگه چیزی نپوشیدم. پابرهنه، با مستی شیرین توی تنم، از ویلای جنگلی بیرون زدم. سروش هم رفت تا هدیه‌ش رو از ماشین بیاره. قدم گذاشتم روی چمن‌های نمدار. انگار زمین داشت زیر پام نفس می‌کشید. خرس رو تو دستم فشار دادم. توی دستش یه ریموت مخفی کرده بودم، درست زیر پشم‌های نرمش. چشم‌هام رو بستم. انگشتم روی دکمه رفت. با لبخندی که لب‌هام رو به آغوش مرگ باز کرد، زمزمه کردم: «بدرود، سروش...» بوم... ماشین، با همه‌ی خاطرات و دروغ‌هاش، تو شعله‌ای سرخ منفجر شد. و من، پابرهنه روی چمن‌های خیس، آرام قدم برداشتم. با غرور، در نور مهتاب و سرخی آتش پشتم، مثل روحی رهاشده از هر وابستگی...
    4 امتیاز
  8. °•○● پارت چهل و یک دومین شب بدون حیدر به سختی می‌گذشت، حتی می‌توان گفت ساعت اصلا به خودش زحمت جلو رفتن نمی‌داد. بی‌جهت در کل خانه قدم می‌زدم و هر چنددقیقه، پشت پنجره می‌پریدم تا به بیرون سرک بکشم. سردرد میگرنی وحشتناکی از یقه‌ام گرفته بود و رهایم نمی‌کرد. آنقدر ناخن‌هایم را جویده بودم که هر ده‌تایشان نابود شده بودند. -تو رو خدا آروم بگیر ناهید! از صبح تا حالا لب به چیزی نزدی. مریض میشی. مشتم را باز کردم و پرده توری، سرجایش قرار گرفت. به خزر نگاه کردم. تمام روز حالت‌های عصبی‌ام را تحمل کرده بود. -ببخش، امروز خیلی اذیت شدی. قاشق فِرنی را فوت کرد و در دهن دخترک گذاشت. خزر او را جلویش نشانده بود و داشت با قربان صدقه‌های جورواجوری که بعضی‌شان را برای اولین بار می‌شنیدم، سیرش می‌کرد. شقیقه‌ام را با انگشت شست مالش دادم. خزر با لبه قاشق، فرنی اضافه دور دهن گندم را برداشت و پرسید: -همیشه واسه‌شون غذا می‌بری؟ سرم را تکان دادم اما بلافاصله پشیمان شدم. درد عجیبی در سرم پیچید که باعث شد چشم‌هایم را محکم ببندم و سرم را بین دست‌هایم بگیرم. -می‌خواستم بفهمم از دعوامون خبر دارن یا نه، خداروشکر ریحانه گفت دیروز خونه نبودن. گندم دیگر داشت قاشق را پس می‌زد. خزر دهنش را با دستمال قرمزرنگ پاک کرد و لبخند زد. چشم ریز کردم: -تو که اینقدر بچه دوست داری، چرا تا الان ازدواج نکردی؟ گندم بلند شد و با پاهای کوچکش، قدم‌های پنگوئنی برداشت تا به من برسد. خزر آهی کشید و بدون جواب به سوال من، گفت: -چرا واسه حیدر این کارو نمی‌کنی؟ -چی کار؟! ساعد دستش را خارید و جواب داد: -همین غذا بردن... مگه نگفتی تو مکانیکیه؟ چندلحظه ساکت شدم و به پیشنهاد خزر فکر کردم. گندم نِق‌نق کرد. قبل از اینکه گریه کند، او را در آغوش گرفتم. به چشم‌های زُمردی‌اش که میراث پدرش بود نگاه کردم. انگشتش را به چشمم زد. -ما...ما... ماما... این قهر و دوری باید تمام می‌شد. بی‌رحمی بود که من بخواهم دخترم را از حضور پدرش محروم کنم. گندم عاشق حیدر بود. دست به کار شدم و با نهایت سلیقه، استانبولی خوشمزه‌ای پختم. مادرم می‌گفت راه دل مردجماعت، از شکمشان می‌گذرد؛ اگر درست باشد، حیدر باید امشب به خانه برمی‌گشت. چندبار دستم را سوزاندم، سرم هنوز درد می‌کرد و با تخمینِ واکنش حیدر، هول کرده بودم. -ناهید بیا! چاقو و گوجه را درون کاسه رها کردم. نوک انگشت اشاره‌ام را به دهن گرفتم تا از سوزشش کم شود. از آشپزخانه خارج شدم و به طرف خزر و گندم رفتم. -صدام کردی؟ سرش را که بالا گرفت، با دیدن چهره‌اش، دلم ریخت! به گندم اشاره کرد. -ببین واقعا تب داره یا من خیالاتی شدم؟ کف دستم را به پیشانی و بدن دخترکم چسباندم. چشم‌هایم گِرد شد. گندم را در آغوش گرفتم و به خزر اشاره کردم: -برو از یخچال شربتشو بردار بیار! آنقدر هول کرده بود که حین دویدن، آرنجش به دیوار آشپزخانه برخورد کرد و آخ بلندی گفت. شربت و قاشق کوچک را مقابل صورتم گرفت: -اینه؟ سرم را تکان دادم. با دوانگشت، دهان دخترکِ بی‌حالم را باز کردم و مایع صورتی رنگ شربت را در گلویش ریختم. خزر دستش را روی شانه‌ام گذاشت: -بریم درمونگاه؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم. -اولین بارش نیست، حوله بذارم درست میشه. خزر دوباره و سه‌باره اصرار کرد. نمی‌توانستم به او بگویم هیچ پولی در خانه ندارم. دلم به شربتی که پزشک برایش تجویز کرده بود، خوش بود. بعد از چنددقیقه، گفت: -پس غذا چی ناهید؟ همانطور که حوله را روی پیشانی گندم می‌گذاشتم، به او نگاه کردم. الان حتی زلزله هم نمی‌توانست مرا از خانه‌ام بیرون بکشد و از گندم دور کند. لبم را با زبان تر کردم و با تردید پرسیدم: -تو می‌تونی ببری؟
    4 امتیاز
  9. فصل اول:دعوت نامه مرگبار [پارت دوم] با صدای آهسته گفتم: ــ بچه‌ها... عدد دوازده با خون نوشته شده. انگار شبیه خون تازه‌ست.. سکوت کردن. نایا یه‌دفعه گفت: - مهم نیست چیه. وایسادن اینجا، ما رو نجات نمی‌ده. خب چطوری این درو باز کنیم رد بشیم لیا : از ترس داشتم به خودم میلرزیدم یعنی خون کی میتونه باشه سعی می‌کردم مثل بقیه بچه ها ترسمو پنهون کنم قوی باشم رفتم نزدیک در یه دکمه قرمز بود زدمش با کلی گرد خاک باز شد بچه ها یه قدم رفتن عقب آیرا سریع دستمو کشید و برد عقب آیرا با صدایی که هیچ ترسی توش بود گفت: - بازی فک کنم شروع شد بیاین بریم داخل سری تکون دادیم. قدم اول رو برداشتم، و دروازه شروع کرد به صدا دادن... مثل نفسی که آماده‌ی بلعیدن باشه. وقتی وارد شدیم، دروازه با صدای مهیبی پشت سرمون بسته شد. صداش مثل انفجار بود… انگار یه دنیای کامل قفل شد. باورم نمی‌شد چیزی که جلو روم بود رو دارم می‌بینم. تمام فضا با آیینه پوشیده شده بود؛ دیوار، سقف، حتی زمین. زیر پام، بازتاب خودم بود که توی مه خفیف جنگل محو و محوتر می‌شد. انگار دیگه اصلاً توی جنگل نبودیم. این‌جا بیشتر شبیه یه خونه‌ی شیشه‌ای کابوس‌وار بود. یه صدای بلند شروع کرد تیک‌تیک کردن. برگشتم و به در نگاه کردم؛ با رنگ خونی، یه زمان هک شده بود روش: زمان مانده: پونزده دقیقه نفس‌هام سنگین شد. با احتیاط رفتم سمت یکی از آیینه‌ها. روی سطحش بخار سردی نشست، طوری که انگار آیینه نفس می‌کشید. انگشتم رو بالا آوردم، لمسش کردم. جمله‌ای آروم ظاهر شد: اگر تصویرت پلک زد، دیگر خیلی دیر شده... و بعد، صدای یک بلندگوی بی‌روح: بیشتر از پنج ثانیه نگاه نکن. خشکم زد. سرم رو بالا گرفتم… بازتاب خودم هنوز اون‌جا بود. تا این‌که… لبخند زد. یه لبخند بی‌احساس. لبخند من نبود. نایا سریع مچم رو گرفت و کشید عقب. نفسش لرزون بود، ولی محکم گفت: - فقط به خودمون نگاه کنیم… فقط همدیگه. به هیچ‌چی دیگه نگاه نکن آیرا. ناگهان حس درد مثل جرقه‌ای از زیر پوستم پرید بالا. دستم داشت می‌سوخت. سوزشش انگار از زیر پوست شروع شده بود. با لکنت و وحشت گفتم: - چـ… چی داره میشه؟ آیرا با دست لرزون آستینمو زد بالا. روی پوست بازوم، با چیزی مثل سوزن‌های داغ، یه جمله حک شده بود: اخطار اول و زیرش با خون قر‌مز: تا سه اخطار میتوانید دریافت کنید… بعد از سومین، مرگ. خون از زیر نوشته جاری شده بود. نایا بدون حرف، یه تیکه از لباسش رو پاره کرد و پیچید دور بازوم. با صدای آرومش گفت: - قراره زنده بمونیم لیا… نترس. زود تمومش می‌کنیم. ولی از ته چشم‌های خودش هم می‌تونستم ببینم که اونم ترسیده.
    4 امتیاز
  10. فصل اول : دعوت نامه مرگ بار پارت اول رمان: بازی مرگ نویسنده: حدیث رضایی ژانر: فانتزی، ترسناک، معمایی، هیجانی روی میز مطالعه نشسته بودم و با لپ‌تاپ مشترکمون ،همون که من، نایا و لیا باهاش کار می‌کردیم ، داشتم پروژه‌ی میکروب‌شناسی رو که استاد داده بود، جلو می‌بردم. ساعت از دو گذشته بود، خواب از سرم پریده بود و فقط لیا هنوز بیدار بود. ناگهان یه نوتیف عجیب وسط صفحه ظاهر شد. لیا سرش رو بالا آورد و گفت: ـ نوتیف چی اومد؟ صفحه رو با تعجب نگاه کردم و بلند خوندم: ـ سطح اول آماده‌ی فعال‌سازیه. ورود؟ زیرش فقط یه دکمه بود: شروع لیا اخم کرد: ـ این چیه دیگه؟ برنامه نصب کردی؟ سریع سرم رو تکون دادم: ـ نه... قسم می‌خورم حتی به وای‌فای هم وصل نبودم. نایا از گوشه‌ی اتاق، خمیازه‌کشان گفت: ـ نزن اون دکمه رو... نصف شبی حوصله‌ی دردسر جدید ندارم. ولی من؟ داشتم از کنجکاوی می‌مردم. دیگه خسته شده بودم از پروژه‌های بی‌پایان. با خودم گفتم شاید یه بازی هیجانی باشه... و زدم. در یک لحظه، نور سفید خیره‌کننده‌ای کل صفحه رو گرفت... و بعد همه‌چی تاریک شد. وقتی به خودمون اومدیم، دیگه داخل اتاق نبودیم. جلوی رومون، یه دروازه‌ی عظیم از سایه و دود باز شده بود. بالای اون نوشته شده بود: به دنیای ممنوعه خوش اومدین. از اینجا به بعد، قانون‌ها فرق دارن. هر اشتباه، یه نفر رو حذف می‌کنه. گیج و منگ به دوروبرم نگاه کردم. توی یه جنگل تاریک و پر از مه ایستاده بودیم. هوا سرد بود، لرزه افتاده بود به تنم. لیا با صدای لرزون گفت: - آیرا... چی‌کار کردی؟ این دیگه کجاست؟ چی رو زدی؟ با لکنت گفتم: ـ نمی‌دونم... به خدا فکر کردم یه بازیه. اصلاً نمی‌دونستم ممکنه همچین چیزی بشه. نایا سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه: ـ بچه‌ها... آروم باشین. همین‌جا وایستادن فایده نداره. خطرناکه. بیاین آروم از دروازه رد شیم. با تایید من و لیا، دست همو گرفتیم و به سمت دروازه حرکت کردیم. قدم به قدم، بین درخت‌های عظیم و سبزی که توی تاریکی شب تیره دیده می‌شدن، جلو می‌رفتیم. ناگهان صدای جیغ لیا فضا رو لرزوند. برگشتم سمتش. با ترس به کفشش نگاه می‌کرد. یه عنکبوت روش بود. با بی‌تفاوتی با گوشه‌ی پام عنکبوت رو پرت کردم اون‌ور و گفتم: ـ یکم آروم‌تر جیغ بزن، از این به بعد... دوباره به راه افتادیم. صدای خش‌خش برگا زیر پامون بود و سکوت وهم‌آور جنگل، مثل یه پتوی سنگین پیچیده بود دورمون. لیا آروم گفت: ـ بچه‌ها... شما هم حس می‌کنین یه نفر از لای درختا نگاهمون می‌کنه؟ نایا نگاهی به اطراف انداخت و سری به تأیید نشون داد. دروغ نگم، منم خیلی بیشتر این حس رو داشتم. ولی برای اینکه نترسن ـ مخصوصاً لیا که حساس‌تره ـ بروز ندادم. گفتم: ـ نه فکر نکنم. چون تو یه جنگل تاریکیم و سایه‌های درختا و مه همه‌جا هستن، باعث شده فکر کنی یکی نگات می‌کنه. اما ته دلم مطمئن بودم ما تنها نیستیم. انقد راه رفته بودیم که حس می‌کردم پاهام دیگه جون ندارن. عجیب بود که هیچ‌کدوممون اعتراضی نمی‌کرد. هرکی یه گوشه‌ی ذهنش گیر کرده بود. اون سکوت کش‌دار داشت مغزمونو می‌جَوید. نگاهی به بقیه انداختم. صورت‌هاشون رنگ‌پریده بود، لب‌ها خشک، چشم‌ها گیج و خسته. وسط اون جنگل تاریک و پرمه، فکر خونه ولم نمی‌کرد. خونه؟ نه… بیشتر یه زخم کهنه بود. هر کدوم‌مون یه مدل زخمی از خانوادمون داشتیم… جز لیا. لیا همیشه انگار از دنیای دیگه‌ای بود. یه دختر اصیل با خانواده‌ای کامل. موهای مشکی بلندش همیشه مرتب، مثل سیاهی شب. چشم‌هاش کشیده و پر رمز و راز… همون‌جوری که همه‌ی پسرا رو جذب می‌کرد. ولی نمی‌دونست پشت اون نگاه، من چقدر حسرتش رو می‌خوردم. از اون‌طرف، نایا کنارم بود. چشای آبیش از کل زندگی من قشنگ‌تر بود. حتی اون موهای بلوند موج‌دارش مثل دریا بود، انگار خدا نقاشی‌ش کرده بود. از وقتی کلاس پنجم باهاش آشنا شدم، تا حالا. اون مادرشو از دست داده بود، از بچگی. با اینکه همیشه سعی می‌کرد قوی باشه، ته چشم‌های درشتِ آبیش یه غم قدیمی بود. ولی تو اون سادگی، یه چیز خاص بود. یه جور نوری که فقط من می‌دیدم. همون لحظه صدای خش‌خشی از لای درخت‌ها اومد. نفس‌هامون تو سینه حبس شد. ولی هنوز چیزی نیومده بود. یا شاید، فقط داشت نگاهمون می‌کرد. لیا یه‌دفعه با صدای ترس‌خورده گفت: ـ وایسا... اون چیه؟! از فکر کشیده شدم بیرون. جلو رومون، یه دروازه‌ی غول‌پیکر بود. نه... این در نبود. بیشتر شبیه یه مرز بود. مرزی که تمام جنگل رو می‌برید به یه جای دیگه. وسط دروازه، با خطی زمخت و قطره‌چکون، عددی حک شده بود: دوازده رنگش مثل خون خشک‌شده بود. قرمز تیره، وحشی. زیر نور کم جنگل می‌درخشید. نایا با صدای لرزون گفت: ـ دوازده؟... یعنی چی؟ واقعاً یعنی چی این عدد؟ لیا نزدیک‌تر شد، چشم دوخت به دروازه و آروم گفت: ـ شاید... شاید تعداد مرحله‌هائه؟ یا شاید هر بار کسی حذف می‌شه، یه عدد کم می‌شه... تا برسه به صفر... @Khakestar
    4 امتیاز
  11. از گرمای زیاد چشمام رو باز کردم. چیزی یادم نمیاد... به اطرافم نگاه کردم، تنها چیزی که دیده می‌شد، آتیش بود. به دستام نگاه کردم، خرسی که پدربزرگ برام خریده بود، توی دستام بود...این لباس... لباس مورد علاقه بود که اینجور داشت می‌سوخت...آتیش بیشتر شعله گرفت و من از شدت گرما نمی‌تونستم نفس بکشم. اشکم درومده بود و از صمیم قلبم فریاد زدم: ـ کمک، کسی اینجا نیست؟ کمک. یهو با شنیدن صدای آشنا برگشتم: ـ کلارا چرا اینکارو کردی؟ چشام از شدت گرما می‌سوخت. با دستام، چشمام رو چند دور فشار دادم و دیدم که پشت شعبه‌های آتیش، پدر بزرگ وایستاده. چهرش خیلی نگران و درهم بود. با دیدنش خوشحال شدم و سریع گفتم: ـ پدر بزرگ من اینجام. لطفا منو از اینجا ببر. پدر بزرگ بعد کمی مکث دوباره پرسید: ـ کلارا باید طلب بخشش کنی وگرنه دستم بهت نمی‌رسه تا کمکت کنم. با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ پدر بزرگ چی داری میگی؟ من دارم بین این آتیش می‌سوزم. اینجا کجاست؟ پدر بزرگ گفت: ـ تو بابت کاری که کردی تو دروازه جهنم گیر افتادی. چرا چیزی یادم نمیومد؟! کمی فکر کردم... آره . تازه داشت یادم اومد... دیروز پدربزرگ مرده بود و نتونست برای تولدم خودشو برسونه و من دیگه بجز اون هیچکسی رو توی دنیا نداشتم. می‌خواستم که منم برم پیشش. عرق رو پیشونیم و با لباسم پاک کردم و با گریه گفتم: ـ اما پدر بزرگ من فقط می‌خواستم بیام پیش تو، لطفا بهم کمک کن. خیلی گرممه. پدربزرگ گفت: ـ کلارا دخترم، هنوز زمان داری. فرصت داری... طلب بخشش کن که از اینجا رها بشی...وگرنه ممکنه برای همیشه اینجا گیر بیفتی.، می‌خوام بهت کمک کنم اما دستام بهت نمی‌رسه. با گریه گفتم: ـ نمی‌خواستم اینکارو کنم پدربزرگ. باور کن خیلی پشیمونم. فقط می‌خوام برم خونه... پدر بزرگ گفت: ـ پس دستتو بزار روی قلبت و از صمیم قلبت طلب بخشش کن. تمام دستام از گرمای زیاد می‌لرزید. گذاشتم رو قلبم و چشمام رو بستم، از صمیم قلبم خواستم تو خونه باشم. پشیمون بودم از کاری که کردم... بعد چند لحظه یهو یه چیزی مثل باد بهم وزید و گرمای دورم خاموش شد. چشمام رو باز کردم... پدر بزرگ با لبخند نگام می‌کرد، خرسم و برداشتم و رفتم سمتش... بهم گفت: ـ هر اتفاقی تلخی هم که برات بیفته برای رشد توئه دخترم. اتفاقات غمگین نباید باعث بشه که تسلیم بشی و قید وجود با ارزشت رو بزنی. نگاش کردم و گفتم: ـ پشیمونم پدر بزرگ اما دلم خیلی برات تنگ میشه. لبخندی بهم زد و دست گذاشت رو قلبم و گفت: ـ من همیشه اینجام، هر وقت که بخوای می‌تونی باهام حرف بزنی... مطمئن باش که صداتو می‌شنوم. پدربزرگ مثل همیشه بهم آرامش می‌داد. دستاشو سمتم دراز کرد و گفت: ـ بیا ببرمت، فرصتی که از این به بعد بهت داده شده رو ازش خوب استفاده کن کلارا. سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و پشت سر پدر بزرگ از دروازه جهنم خارج شدم.
    3 امتیاز
  12. °•○● پارت چهل سرم رو بلند کردم و به عقربه‌های ساعت‌دیواری قهوه‌ای نگاه کردم، از نیمه‌شب گذشته بود. در برابر چشم‌های منتظر خزر، لبخند نرمی زدم و گفتم: -دیروقته، تو هم خسته‌ای. باید بخوابیم. خزر معترض، لب‌هایش را برچید: -من خسته نیس... -الان برات تشک میارم. بلند شدم و خرده نان‌های روی دامنم را تکاندم. تابه و ظرف‌پلاستیکی سبزی را برداشتم و به آشپزخانه بردم. نفسی‌ که نمی‌دانستم حبسش کرده‌ام را به بیرون فوت کردم. تا مغزاستخوانم، احساس خستگی مرگ‌آسایی جریان داشت. شانه سمت راستم را با دست مالیدم. به خاطر حمل آن کیف سنگین، دردناک شده بود. سفره را جمع کردم و سراغ لحاف‌تشک گوشه اتاق رفتم. یک تشک، بالشت و ملحفه تمیز جدا کردم. دو دست مخصوص مهمان داشتیم. کنار تشک همیشگی خودم درون اتاق پهنش کردم و با صدای آرام، خزر را صدا زدم. به نظر می‌رسید قهر کرده است. چندلحظه طول کشید تا به اتاق بیاید. با بی‌میلی به تشک‌ها نگاه کرد و دقیقا روی تشک من دراز کشید. -جای تو این یکیه. نگاه ترسناکی به من انداخت. چشم‌هایش‌زیر نور چراغ، برق می‌زد. نیم خیز شد تا کش موهایش را باز کند. -من پیش گندم می‌خوابم. از تو خوشم نمیاد. با لحنی کاملا کودکانه این‌ها را می‌گفت. دستم را جلوی دهانم گرفتم تا با دیدن خنده‌ام، عصبی نشود. او درست وسط من و گندم خوابیده بود. شانه‌ای بالا انداختم. نگران بودم در خواب، جابه‌جا شود و روی دخترکم بیافتد. بی‌حرف، جلو رفتم. از دو گوشه تشک گندم گرفتم و به سمت مخالف خزر کشیدم تا از او دورتر شود و خیالم راحت باشد. چراغ اتاق را خاموش کردم. عادت نداشتم ظرف‌های کثیف را در سینک رها کنم، این کار آشفته‌ام کرده بود. کورمال‌کورمال کنار خزر روی تشک مهمان دراز کشیدم. بالشت سرد بود و حس تازگی می‌داد. در کمال تعجب، بلند شد و چراغ اتاق نشیمن را روشن کرد. -چرا روشن کردی؟! در تاریکی، سایه‌اش را دیدم که دست‌هایش را از هم باز کرد و کش و قوسی به خودش داد. به جایش برگشت، به پهلوی راست چرخید و پشت به من گفت: -چون اینجا یه نفر از تاریکی می‌ترسه. صدایش خواب‌آلود بود. بی‌آنکه فکر کنم، دوباره پرسیدم: -تو از کجا می‌دونی؟! با صدای کشیده‌ای گفت: -غزل گفت... چنددقیقه بعد، خزر به خواب عمیقی فرو رفته بود. دقایقی که برای من به کندی می‌گذشت. چشم‌هایم را بستم و سعی کردم لبخند سمج گوشه لبم را پس بزنم. لازم نبود به او بگویم که غزل چیزی درباره ترس من از تاریکی نمی‌دانست، هیچ کس از این راز خبر نداشت، به جز... به جز یک نفر! خستگی چیره شد و خواب مرا فرو بلعید. تمام شب را کابوس می‌دیدم. حیدر ساتوری در دست داشت و امیرعلی را گردن می‌زد. خون روی دامن آبی می‌پاشید و به دست‌هایم که نگاه می‌کردم، ساتور در دست من بود! قاتل من بودم.
    3 امتیاز
  13. °•○● پارت سی و نه بی‌هدف، گوشه سفره را با ناخن می‌خراشیدم. شانه‌ای بالا انداختم. -خیلی زود یتیم شد. یازده سالش بیشتر نبود که قید مکتب‌خونه رو زد. باید واسه ننه آبجیش، دنبال نون می‌دوید و زیر سقف‌شونو نگه‌می‌داشت. به دری که حیدر چندساعت قبل از آن بیرون رفته بود نگاه کردم و جمله آخرش روی سرم آوار شد. آه کشیدم. -ریحانه... خواهرشوهرمه، می‌گفت حیدر پادویی زیاد کرده. یه مدت کارگر ساختمون بود، بعدش شاگرد بنا و مکانیک شد. از خدا بی‌خبرها ازش کار می‌کشیدن، بعد دستمزدشو نمی‌دادن یا کم می‌دادن... انگار می‌دونستن کسی نیست پشت این بچه دربیاد. ریحانه عاشق برادرش بود، این را به خزر نمی‌گویم؛ اما شاید اگر بهمن هم یک جو از غیرت حیدر را داشت، من الان وضعیت بهتری داشتم. -میگه یه شب که اومد خونه، خوشحال بود. ازش پرسید چی شده داداش؟ گفت صاحب‌کارش بهش وعده داده بعد از چندماه، حیدرو می‌فرسته مدرسه. چندماه شد یک‌سال و صاحب‌کاره توزرد از آب دراومد. دعواشون شد... به یاد آوردم وقتی ریحانه به این قسمت از داستان رسید، چطور عصبانی شد و گریه کرد. من آن روزهای حیدر را ندیده بودم، اما تصور پسربچه‌ای که تمام امیدش را به بازی می‌گیرند، اصلا سخت نیست. -حیدر صاحب‌کارشو تهدید می‌کنه که به مشتری‌ها میگه چطور یه نقص کوچیکو، بزرگ جا می‌زنه و چندبرابر ازشون پول می‌گیره. صاحب‌کارش روش چاقو می‌کشه... چهره‌ام درهم می‌شود. کاش می‌توانستم از حیدر چهارده ساله دفاع کنم، ولی در این لحظه، کاری از دستم برنمی‌آمد. دامنم را روی پایم مرتب کردم. خزر با کنجکاوی پرسید: -بعدش چی شد؟ دسته‌ای از موهایم که جلوی صورتم آمده بود را به پشت گوشم بُردم. با تعریف سرگذشت حیدر غم عظیمی روی سینه‌ام نشست. از اینکه او را آن‌گونه آزرده بودم، احساس پشیمانی می‌کردم. لبم را از زیر ردیفِ دندان‌هایم آزاد کردم و در جواب خزر گفتم: -به خیر گذشت ولی ریحانه می‌گفت اون دفعه، آخرین باری نبود که سرشو کلاه گذاشتن. دفعه بعد دوستش پولشو خورد. حتی صاحبخونه هم زیر حرفش زد و اسباب اثاثیه‌شونو ریخت کف خیابون. در سمت چپ سینه‌ام، احساس سنگینی می‌کردم. خزر لبش را برچید و کمرش را صاف کرد. -یکم دیگه تعریف کنی، اشکم درمیاد. چه بچگی وحشتناکی داشته! الانم همینطوری ازش سوءاستفاده می‌کنن؟ به چشم‌های درشت خزر نگاه کردم. یاد آن روزی افتادم که یکی از مشتری‌ها درِ خانه‌مان را کوبید. آمده بود تسویه کند، آن هم سه هفته بعد از تحویل ماشین. حیدر یقه‌اش را با خشونت جلو کشید و چیزی زیر گوشش گفت که رنگ از روی مرد پرید و مقدار بیشتری پول، کف دست او گذاشت. من از پشت پنجره شاهد ماجرا بودم اما خوب یادم هست که چشم‌های مرد از شدت ترس، چقدر درشت شده بود. -الان اوضاع خیلی فرق کرده. حیدر تقریبا یه آدم دیگه شده. فکر نکنم کسی جرئت کنه حقشو بخوره... هنوز صدای گریه‌های خانم بابایی را در گوش داشتم. به پایم افتاده بود و التماسم می‌کرد که از حیدر بخواهم فرصت بیشتری برای تسویه حسابِ شوهرش به او بدهد. می‌گفت تازه ازدواج کرده‌اند و به زودی، بدهی حیدر را نقدی پرداخت می‌کنند. چیزهای دیگری هم گفت که دوست نداشتم آن لحظه مرورشان کنم؛ به یاد دارم آن روز چقدر از حیدر ترسیدم. -خب، حرف‌های غمگین بسه دیگه! بگو ببینم چی شد باهم ازدواج کردین؟
    3 امتیاز
  14. فصل اول پارت هشتم موهای نایا لای در مونده بود. تمام تنش می‌لرزید. لب‌هاش از درد می‌پرید و چشم‌هاش پر اشک شده بود. - «درد داره... خیلی درد داره...» صدای نازکش دیگه نازک نبود. خفه و خش‌دار شده بود. پسر ناشناس نفس‌نفس‌زنان به در نگاه کرد. نگاهش یه لحظه به من افتاد. - «اگه فشار بیاری، یا موهاشو بِکَنی... شاید بتونه کامل بیاد تو...» ایرا با صدایی بریده گف: - «وقت نداریم... نمی‌تونیم دوباره درو باز کنیم...» نگام افتاد به موهای بلند و طلایی نایا که از شدت کشش، کشیده شده بودن و یه دسته‌شون، خونی شده بودن. نایا با صدای لرزون زمزمه کرد: - «اگه لازمه... بکنش... فقط نذار این‌جا بمونم...» نفس تو سینم گیر کرد. اشک تو چشمام جمع شده بود. نمی‌تونستم همچین کاری بکنم. اما صدای تایمر برگشت... [زمان باقی‌مانده: ده ثانیه] فریاد زدم: - «ببخش نایا!» دست‌مو بردم جلو... - نه وایسا فک کنم یه چیزی داشته باشم برای بریدنش صدای پسر ناشناس بود سریع سمتمون دوید با چاقوی کوچیک جیبیش که یکم رنگ به زری میرفت که نشونه زنگ زدنش بود سریع شروع کرد به بریدن موهای طلایی نایا چاقو کم کم رنگ گرف پنج ] دندونامو بهم فشار دادم. موهاشو محکم گرفتم... که راحت تر بریده بشه [۳] نایا چشماشو بست. [۲] [۱] موها بلاخره بریده شد با جیغ بلند نایا، هردومون پرت شدیم داخل. در محکم بسته شد. تاریکی. فقط صدای گریه‌ی خفه‌ی نایا، و صدای نفس‌هامون مونده بود. پسر ناشناس یه گوشه ایستاده بود. سرش پایین بود همزمان چاقوی خونی شده رو با لباس مشکی پاره پوسیدش پاک می‌کرد و گذاشت جیبش موهای تیره‌اش چسبیده به پیشونیش. چهره‌اش هنوز دیده نمی‌شد. ولی بالاخره با صدای آرومش گفت: - «مرسی... که نجاتم دادین.» ایرا بهش نزدیک شد. - «تو کی هستی؟ این‌جا چه خبره؟ چرا ما؟» پسر آروم سرشو بالا آورد. نگاهش تیره و بی‌روح بود. - «من یکی از بازنده‌های قبلیم... منو جا گذاشتن... الان نوبت شماست که انتخاب کنین— بازنده می‌مونین؟ یا برنده‌اید؟»
    3 امتیاز
  15. فصل اول پارت هفتم پسر بالاخره از آیینه بیرون اومد. همون لحظه، از تو آیینه خون پاشید بیرون. نه چند قطره. سیلاب خون. وحشت‌زده دویدیم سمت انتهای سالن. فضا مدام تنگ‌تر می‌شد. قلبم داشت از قفسه‌ی سینم بیرون می‌پرید. نفس‌هام تند و بریده بود. حس می‌کردم خفه پایین راهرو، یه در کوچیک باز شد. فقط به‌اندازه‌ای که بخزیم و بخوابیم زمین. [زمان باقی‌مانده: پونزده ثانیه] ایرا اول از همه خزید تو. دستمو گرفت و کشیدم داخل. پسر ناشناس بلافاصله پشت سرم وارد شد و دست نایا رو کشید. در شروع به بسته‌شدن کرد... و بعد تق! در بسته شد... و موهای بلند نایا، بین در گیر کرد. جیغ خفه‌ای کشید. از درد به خودش می‌پیچید. با پاهاش زمینو خراش می‌داد. من دویدم سمتش. خودمو پرت کردم رو زمین. نایا رو بغل گرفتم.
    3 امتیاز
  16. فصل اول پارت شیشم همه به خودشون اومدن لیا که سعی می‌کرد به خود آیینه ها توجه نکنه و به بغل های آیینه نگاه کنه تلاش بر این بود گه تعداد لکه های خون رو روی هر آیینه بشماره یکی بیشترین خون رو داشت لیا : - بچه ها این یکی فرق داره فک کنم اینه ایرا گفت: - مطمئنی چون این سریع اشتباه کنیم یکیمون میمیره نایا با ترس گفت: - بچه ها دو دقیقه مونده فقط لیا : - یا باید کلن هر سه تامون بمیریم یا ریسک کنیم انجام بدیم وقتی سکوتشون و دیدم دستم بردم جلو وقتی به چشای پسره نگاه کردم موهای مشکی پسر بهم ریخته شده بود و با چشایی که پر شده بود از اشک نگاهم می‌کرد دستمو جلو بردم و با چند ثانیه مکث جلو بردم و ... لحظه‌ای که دستم به آیینه خورد، حس کردم انگار فرو رفتم تو یه سطل آب یخ... ولی هم‌زمان، پوست دستم می‌سوخت. دست پسر ناشناس رو گرفتم. کشیدمش بیرون ولی یه نیروی عجیب، مثل جاذبه‌ی معکوس، نمی‌ذاشت بیاد. انگار آیینه داشت می‌بلعیدش. [زمان باقی‌مانده: یک دقیقه] دستم داشت از جا کنده می‌شد. نایا و ایرا با وحشت داد زدن: -«بکشش بیرون دیگه! چرا نمیاد!» - «دستم نمیاد بیرون... بچه‌ها کمک کنین! کمـــرمو بگیرین! وقت نداریم!» اول ایرا از پشت کمرمو گرفت. زورش از همه بیشتر بود. اون‌قدر محکم فشار داد که حس کردم ناخناش پوستمو شکافتن. از درد یه جیغ زدم، ولی اهمیتی نداد. نایا هم پشت ایرا رو گرفت. با هم شمردیم: - «یک... دو... سه!» [زمان باقی‌مانده: سی ثانیه] یه نیروی وحشی ما رو به عقب پرت کرد.
    3 امتیاز
  17. فصل اول پارت پنجم اینبار نایا رف جلو و سعی کرد تفاوتی بین آیینه ها پیدا کنه نزدیک یکی از آیینه ها شد چشای مشکی پسری که زل زده بود بهش مثل یک تیر نفوذ می‌کرد به کل بدن نایا نایا از سردی نگاه پسر تنش لرز افتاد صدای کلفت خش دار پسر سکوت شکست - لطفا کمکم کن دارم از بین میرم بدنم سرد سرد داره میشه چیزی نمونده به پایان زندگیم نایا حتی اجازه مخالفت به کسی نداد و دستشو جلو برد تا صورت پسر رو لمس کنه و دستش از آیینه مشکی رد نشد اینبار صدای آژیر بلند شد و نایا به خودش اومد با لکنت لیا گفت: - چیکار کردی؟ صدای بلند خودکار بلند شد : دومین اشتباه یک اشتباه مونده تا مرگ دقت کنین. دوباره یه تصویر مثل پرژکتور روی تمام آیینه ها پخش شد اینبار گذشته نایا بود که افتاده بود روی صحنه دختر دوازده ساله ای که موهای بلوند طلایی بلندش دورش ریخته بود و دستاشو گذاشته بود روی گوشش و گریه میکرد و از ترس داخل کمد قایم شده بود بدنش مثل زلزه چند ریشتر میلرزید تصویر زن و مردی روی کل آیینه پخش شد مرد چاقو به دست زنی که روی زمین افتاده بود و غرق در خون بود و تصویر بعدی شکنجه شدن و مورد تجاوز قرار گرفتن نایا توسط پدرش بود . ایرا باورش نمیشد که اینارو نایا بهترین دوستش و که مثل خواهر براش بود پنهون کرده بود صدای هق هق نایا کل فضا رو گرفت دخترا بغلش کردن گفتن: زمان کمی مونده خودتو جمع جور کن باید زودتر از اینجا بریم بیرون دنبال راه حل باشین - زمان باقی مانده پنج دقیقه
    3 امتیاز
  18. فصل اول پارت چهارم و بعد یه تصویر مثل پروژکتور روی تمام دیوارهای های آیینه ای پخش شد با کیفیتی مثل دوربین‌های قدیمی، با صدای خش‌دار. یه خونه‌ی لوکس. درِ چوبی بزرگ باز میشه. یه مرد میانسال، کت‌و‌شلواری، دختربچه‌ای حدوداً یک‌ساله رو بغل کرده دختر به طرز عجیبی موهای سفیدی که تازه رشد کرده اطراف صورتش پوشونده چشای خاکستری خمارش پر از اشک شده بود. مرد با صدای خفه و گرفته به زنی که پشت دره می‌گه: -بگیرش... دیگه نمی‌تونم نگهش دارم. زن با تردید نوزاد رو بغل می‌کنه. مرد ادامه می‌ده: -مادرش موقع زایمان مرد... این بچه بدشگون بود... نمی‌تونم نگاهش کنم. در بسته می‌شه. زنی که بچه رو گرفته، لحظه‌ای به صورتش نگاه می‌کنه، بعد با سردی می‌گه: - فقط تا وقتی کوچیکه نگهش می‌داریم.. صحنه تغییر می‌کنه. دخترک حالا پنج سالشه. بیرون در خونه ایستاده. در پشت سرش با صدا بسته می‌شه. صدای زن: دیگه بزرگ شده... ما قولی ندادیم. دخترک به در زل زده، چشماش پر اشک، ولی گریه نمی‌کنه. فقط زمزمه می‌کنه: - مامان؟ من دیگه کجا برم...؟ تصویر محو می‌شه. لحظه‌ای سکوت کل فضا رو پر می‌کنه. آیرا همون‌جا ایستاده. بدنش می‌لرزه. لباش از درد گزیده شده. دستش رو روی سینه‌اش می‌ذاره، انگار سعی داره یه زخم قدیمی رو بپوشونه. لیا آهسته گفت: تو... فرزند خونه بودی؟ آیرا... آیرا بدون اینکه به کسی نگاه کنه زمزمه کرد: من هیچ‌وقت نمی‌دونستم... فکر می‌کردم مامانم ولم کرد... ولی حالا می‌فهمم هیچ‌وقت حتی منو نخواستن... نایا دستش رو روی شونه‌اش گذاشت: - ولی الان تنها نیستی، آیرا. ما باهاتیم. زمان باقی‌مانده: ده دقیقه. همه یک‌دفعه به خود اومدن. مرحله هنوز تموم نشده بود. باید ادامه میدادن آدم درست انتخاب میکردن اینبار نایا رف جلو و..
    3 امتیاز
  19. فصل اول پارت سوم لحظه‌ای بعد، آیینه‌ها با صدایی ترک‌خورده شروع به لرزیدن کردند. صدایی شبیه به نفس کشیدن سنگین از اعماق تمام آینه‌ها بلند شد، انگار چیزی پشت آن‌ها در حال بیدار شدن بود. ما فقط بهم نگاه می‌کردیم... بی‌حرکت، مبهوت، ترس‌خورده. دیگه تو هیچ‌کدوم از آینه‌ها انعکاس خودمون نبود. فقط انعکاس یه پسر، با موهای تیره و چشمایی که سیاهی‌شون انگار آدم رو می‌کشید توی خودش. صداش آهسته ولی پر از التماس بود: - کمکم کنین... تو رو خدا... نذارین اینجا بمونم... از همه‌ی آینه‌ها، صدای اون پسر میومد. صدای یکنواخت و پخش‌شده. هم‌زمان، تصویرش تو تک‌تک آینه‌ها تکرار می‌شد، اما انگار تو هر کدوم، حالت چهره‌اش یه‌ذره فرق داشت. یکی می‌ترسید، یکی می‌خندید، یکی زل زده بود. لیا با لکنت و صدای لرزون گفت: - مگه ممکنه؟... این دیگه چه کوفتیه؟ پسر، فقط با چشمای سیاه و گودافتاده‌ش بهمون خیره شده بود. هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌گفت. فقط کمک می‌خواست. ناگهان، صدای خودکار دوباره پخش شد؛ واضح‌تر از قبل: -یک نفر از بین آن‌ها واقعی‌ست. دست او را بگیر. با هر انتخاب اشتباه، یک بخش از گذشته‌ات پخش خواهد شد. و چیزی را از دست خواهی داد. زمان باقی‌مانده: دوازده دقیقه. از زبان سوم شخص: آیرا نگاهش رو از چشمای پسر برنداشت. چیزی تو نگاهش بود... یه حس آشنا. انگار یه تیکه‌ی گم‌شده از گذشته‌ش، قفل‌شده تو اون چشما. با دست لرزونش به سمت آیینه رفت. لیا فریاد زد: - آیرا نه! صبر کن هنوز نمی‌دونیم واقعی‌ـه یا نه! ولی دیر شده بود. انگشت آیرا آیینه رو لمس کرد. لحظه‌ای سکوت... بعد، یه صدای شکستن، مثل ترک خوردن شیشه‌ی یخ‌زده. آیینه سیاه شد. و بعد، یه تصویر مثل پروژکتور روی تمام دیوارهای آیینه‌ای پخش شد. گذشته‌ی آیرا:
    3 امتیاز
  20. فصل دوم قسمت سوم ناگهان، از دل درختان تاریک، صدای خِش‌خش‌های سریع آمد. مثل اینکه چیزی می‌دوید. نه یکی، نه دوتا—ده‌ها. همه از جهات مختلف. مه حرکت کرد. حالا روشن‌تر می‌دیدند. آن‌ها در محاصره بودند. موجوداتی با بدن‌هایی از چوب خشک، پوست ترک‌خورده، اما چشم‌هایی که انسان نبود؛ انگار آتش پشتشان زبانه می‌کشید. دندان داشتند. زیاد. و صداهایی در گلویشان که بیشتر از جیغ، شبیه خنده بود. ریو فریاد زد: - بدو! همه شروع به دویدن کردند. نایا ماند، لحظه‌ای فقط نگاه کرد، اما لیا او را کشید. درخت‌ها حرکت می‌کردند. ریشه‌ها از زمین بیرون می‌زدند. یکی از آن چیزها از بالای شاخه‌ها پرید، درست جلوی میلو فرود آمد. میلو چرخید، با چاقویش ضربه زد، اما پوستش مثل سنگ بود. ایرا فریاد زد: - از راه آب برید! کنار تخته‌سنگ، یه مسیر آبه! همه به آن سمت دویدند. نفس‌نفس، هجوم. یکی از موجودات نزدیک شد، اما ایرا برگشت، بطری بنزین کوچکی از کوله‌اش درآورد و پرتش کرد. ریو فندک زد. انفجار کوچکی رخ داد. مه، شعله‌ور شد. جیغ یکی از آن موجودات، گوش‌ها را کر کرد. اما درست وقتی رسیدند به مسیر رود، ریو ناگهان ایستاد. همه متوقف شدند. روبرویش، مادرش ایستاده بود. لبخند می‌زد. همون لبخندی که تو ذهنش مونده بود. - پسرم، اینجا چیکار می‌کنی؟ همه نگاه کردن. اما چیزی نمی‌دیدند. فقط ریو بود که خشکش زده بود. چشمش پر اشک شده بود. نایا جلو رفت، دستش را گرفت. - ریو، هیچی نیست اونجا. ببین منم. فقط تو داری می‌بینیش. اما صدا ادامه داد: - بیا، خسته‌ای؛ تو لازم نیست بجنگی دیگه، فقط بیا پیشم. ریو قدم برداشت، نایا فریاد زد: - نه! ایرا از پشت لباسشو گرفت، کشید عقب. در لحظه‌ای که عقب کشیده شد، سایه‌ای به شکل مادرش تغییر کرد… دهانش باز شد… دهانِ بازِ خیلی بزرگ… و غیب شد. سکوت شد. سایان نفس‌نفس می‌زد. - دارن ذهن‌مون رو هم می‌گیرن.
    2 امتیاز
  21. 2 امتیاز
  22. فصل دوم قسمت دوم لحظه‌ای که آخرین نفر از در عبور کرد، صدای بسته شدن سنگینش پشت سرشان پیچید. سکوت. فقط صدای قدم‌ها بود. برگ‌های پوسیده زیر پا خش‌خش می‌کردند. هوای مه‌آلود، سرد و مرطوب، انگار تا استخوان نفوذ می‌کرد. هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت. همه می‌دانستند که حالا بازی واقعاً شروع شده. ایرا کنار ریو قدم برمی‌داشت، یک دست روی بازویش گذاشته بود تا سایان تعادلش را حفظ کند. اما سایان هنوز در شوک بود. چشمانش باز شده بودند، اما خیره، بی‌فروغ، انگار چیزی درونش شکسته بود. لیا با صدای لرزان پرسید؟! - اینجا دیگه کجاست؟فرق کرده جنگل انگار! نایا به اطراف نگاه کرد. درخت‌ها عجیب بودند. خم‌شده، پیچ‌خورده، مثل استخوان‌هایی که از زیر خاک بیرون زده باشند. هیچ پرنده‌ای نبود، هیچ صدایی، به جز نفس‌هایشان. ریو آروم گفت: - مسیر رو پیدا کنیم، تا وقتی زنده‌ایم، راهی هست. اما صدای زمزمه‌ای، ناگهان از دل درختان بلند شد. زمزمه‌ای مرطوب، خش‌دار، انگار کسی با گلوی بریده دارد حرف می‌زند. همه ایستادند. نفس‌ها در سینه حبس شد. از میان مه، چشم‌هایی ظاهر شدند. قرمز. ساکت. نزدیک. خیلی نزدیک. ریو دستش را بالا آورد، اشاره کرد که همه عقب‌تر بروند. اما خیلی دیر شده بود. زمین زیر پای‌شان ترک خورد. گِل نرم شد و چیزی شبیه دست، از زیر خاک بیرون زد. نه یک دست انسانی… پنجه‌ای با ناخن‌های بلند. یکی از درخت‌ها تکان خورد. نه باد بود، نه حیوان. خودش حرکت کرد. لیا جیغ خفه‌ای کشید. اینا... درخت نیستن! ایرا به سختی سایان را از زمین بلند کرد. ریو عقب عقب رفت، دست در جیبش، آماده، و در گوشه‌ای نایا را دید؛ خشک شده، مات، با چشمانی که در تاریکی برق می‌زدند. نایا... برو، باید بدویم! اما نایا لب زد: - نه، نمی‌فهمی، ما هیچ‌وقت از اینجا بیرون نمی‌ریم. لحظه‌ای سکوت. بعد نور ناگهانی آسمان را شکافت. انگار رعدی بی‌صدا از میان مه گذشت
    2 امتیاز
  23. هیچ گاه برنگرد؛ اگر صدای گریه اش را شنیدی برنگرد! او به دنبال تو می اید و تو را غرق می کند! منتظر کودکان است! او منتظر فرصت است! همه ما او را می شناسیم! افسانه زنی که با لباس سفید، کنار زمین بازی گریه می کند تا کودکان را به دام بیاندازد. زنی که محلی ها می گویند کودکش را کشت. لایورونا، مادری که بعد از خیانت همسرش با عصبانیت کودش را در اب خفه کرد و خانه را به اتش کشید؛ اما بعد از خودکشی روحش ارام نگرفت. هنوز هم همین اطراف پرسه میزند. کمین می کند. روح او هرگز ارام نمی گیرد. درسایه ها به دنبال شکارش می خزد! با ظاهری فاخر، اندامی موزون و لباسی سفید پابرهنه، عروسک کودکش را در دست دارد و به دنبال جگر گوشه اش می گردد. مادربزرگ می گفت: "او از عذاب وجدان است که سرگردان شده. او نفرین شده و نمی تواند هیچ گاه به خانه بازگردد." هرسال درست زمانی که ماه برای دریدن روشنایی روز به ستیز با خورشید می اید ظاهر می شود. در کنار زمین بازی ناله می کند ، با خرسی در دست. برنگرد، اگر بوی اتش را بعد از ان پچ پچ های دیوانه وار شنیدی! تو رامی بیند به سمتت می اید و تو را غرق می کند. تو غرق خواهی شد هنگامی که لایورونا با نفرت به تو خیره شده با همان خرس و اتش گناهی که از خانه سوخته اش زبانه می کشد. افسانه ها می گویند، رانندگان را با زمزمه ها و نجواهای دلفریب گول می زند. او نیمه شب کودکان را به هنگام غرق شدن خورشید در افق شکار می کند. او لایوراناست شبح نفرین شده و گریان. همان مادر نالان. اگر زن سفید پوش را دیدی فرار کن. او از دوزخ برخواسته، اتشی که همیشه پشت سر او زبانه می کشد توهم نیست؛ بازتابی از جهنم درون اوست! با صدای گریه فریبش را نخور! تو غرق خواهی شد در سکوت مطلق رودخانه و سرمای استخوان شکن اب. ابی که از سحر لایورانا پدید امده و سرچشمه ان جز نفرت و تاریکی نیست.
    2 امتیاز
  24. قسمت هفدهم هم‌زمان با فریادهای بی‌نام‌ونشان از اتاق ریو، اون‌طرف، مه کم‌کم کنار رفته بود. ایرا، نایا و لیا، در سکوت سنگینی قدم برمی‌داشتن. هر قدم روی کاشی‌های سرد و مشکی مثل کوبیدن پتک روی اعصابشون بود. چراغ‌ها این بار نه قرمز، نه سفید. خاموش بودن. فقط نور زردِ ضعیفی از راهرو می‌اومد. لیا با صدای گرفته‌ای گفت: فکر می‌کنین هنوز زنده‌ان؟ ریو و سایان؟ ایرا ایستاد. به عقب برگشت. جز تاریکی چیزی نبود. دندوناشو روی هم فشار داد. اونا باید بیان، ریو قوی‌تر از اونه که بذاره خودش گم بشه. نایا لب‌هاشو گاز گرفت. ساکت بود. اما لرزش دستش دیده می‌شد. راهرو داشت تموم می‌شد. یه درِ بزرگ فلزی ته سالن منتظرشون بود. به رنگ خاکستری کدر، مثل یه جایگاه انتظار. ساکت. بسته. ایرا نزدیکش شد و دستشو گذاشت روی صفحه‌ی فلزی کنارش. صفحه روشن شد. یه صدای رباتی پخش شد: - سه بازمانده ثبت شد. انتظار برای تکمیل تیم، دو بازیکن باقی مانده. نایا عقب رفت. نشست روی زمین، خیره به تاریکی پشت سر. لیا زمزمه کرد: - شاید بازی نخواد همه‌مون زنده بمونیم. اما ایرا گفت: - نه، این بازی روانمونو می‌خواد، نه جنازه‌مونو. اگه بمیرن، بازی هم می‌بازه. سکوت. فقط صدای نفس‌های خسته و قطره‌هایی که از سقف می‌چکیدن. نایا زیر لب گفت: - ریو، بیا بیرون، من هنوز باید چیزی بهت بگم، در تاریکی، جواب نیومد. ولی صدای تیک، تیک، تیکِ سیستم، نشونه‌ی این بود که هنوز زنده‌ان. و بازی هنوز تموم نشده. دمای هوای اتاق بازی دخترا انقدر اومده بود پایین، که کم کم داشت نفس هاشون کند می‌شد و تنگی نفس میگرفتن. روی دیوار ها که با کاشی های قرمز، بنفش درست شده بود از سرما ترک برداشته بود و بخار گرفته بود دخترا ته سالن بازی روی کاشی مشکی که حکم پایان بازی رو داشت منتظر پسرا مونده بودن.
    2 امتیاز
  25. فصل اول بازی مرگ پارت شونرده ریو هنوز زانو زده بود. نفس‌هاش بریده بریده، دستاش دور سرش قفل شده بودن. تاریکی تو ذهنش می‌چرخید، و اون اعتراف، هنوز توی مغزش تکرار می‌شد. ولی وقتی سرش رو بالا آورد همه‌چیز تغییر کرده بود. نور دیگه‌ای نبود. سقف، دیوارها، زمین، همه خیسِ خون بودن. قطره‌قطره از شکاف‌های دیوار شره می‌کرد، مثل عرق مرگ،صدای چک‌چک خون توی سکوت طنین می‌نداخت. اما اون ترسناک نبود. ترسناک، اون چیزی بود که روبه‌روش ظاهر شد. نایا. نه یکی. ده‌ها تا. همه‌ با لباس همون روز توی مدرسه. همه با موهای آشناش. ولی... لبخند. اون لبخند لعنتی. لب‌هایی که تا نزدیکی گوش‌ها دریده شده بودن. چشم‌هایی بی‌روح، سیاه، و خالی. پوست صورت بعضی‌ها شکاف خورده، بعضی‌ها تا نیمه سوخته. ولی همه‌شون یه چیزو داشتن: لبخند. ثابت، بی‌حرکت، و مرگبار. صداهایی خفه از گلوی اونا بیرون می‌اومد: دوستش داشتی… مگه نه، ریو؟ - چرا نگفتی؟ - ما هنوز اینجاییم،منتظر یه جواب، یه حقیقت دیگه. و با هر قدمی که جلوتر می‌اومدن، بزرگ‌تر می‌شدن. بازوهاشون کش می‌اومد، انگشت‌هاشون درازتر، دندون‌هاشون بیشتر. هرچه ریو عقب می‌رفت، اونا نزدیک‌تر می‌شدن، تا جایی که دیگه دیوار پشتش بود. زمزمه‌ی اصلی از پشت سرش بلند شد. صدایی کاملاً شبیه نایا، ولی با بُمی مرده و بی‌احساس: - ما واقعی هستیم. بخشی از تو. هر بار که خواستی فراموشم کنی، ما شکل گرفتیم. نگام کن. به ما نگاه کن. بپذیر، که نتونستی فراموش کنی. ریو نفسش گرفت. چشم‌هاش پر اشک شد. لب‌هاش لرزیدن، اما بالاخره گفت. شما، واقعی هستین. چون من، هنوز تو رو فراموش نکردم. هیچ‌وقت نکردم. حتی وقتی با تمام وجودم خواستم. یکی از نایاها با گردنی شکسته، آروم سرشو خم کرد. - بالاخره گفتی همون لحظه، همه‌شون فریادی کشیدن. لبخندهاشون دریده‌تر شد، نور قرمز دیوونه‌واری تو چشم‌هاشون پیچید، و درست وقتی ریو فکر کرد تمومه، همه منفجر شدن. نه با خون، نه با گوشت. با دود. با دود. با سکوت. و ریو تنها موند. همون‌جا. روی زمین. در اتاقی که هنوز از سقفش خون می‌چکید. و صدای بازی مثل شلیک تیر تو سکوت پخش شد: - پذیرفته شد. خاطره‌ی مخفی، آزاد شد.
    2 امتیاز
  26. فصل اول بازی مرگ پارت پونزده مه سنگین‌تر شد. صدای نفس‌های ریو توی فضای سرد می‌پیچید. سایان هنوز بسته به صندلی بود، اما سایه‌ای دور اتاق چرخ می‌زد، سایه‌ای که ریو نمی‌تونست ازش فرار کنه. صدای ضبط‌شده باز اومد: «بازیکن شماره‌ی ۳، حالا باید با حقیقتی رو‌به‌رو بشی که همیشه پنهان کردی…» همه‌جا تاریک بود. فقط یه نور ضعیف از بالای سر ریو می‌تابید، مثل چراغ اتاق بازجویی. صداهای ضبط‌شده، زمزمه‌های مبهم، مثل بادی که توی ذهن می‌پیچه: – «ریو… وقتشه رو راست باشی… نه با ما، با خودت. روی دیوارهای سیاه رنگ، تصویرهای قدیمی پخش شدن. مدرسه! دختربچه‌ای با لباس بهزیستی، موهای بلند طلایی، سرش پایین، گوشه‌ی حیاط نشسته بود. فقط یک دختر کنارش بود که اونم آیرا بود تا کلاس نهم همراهش بود. کنارش پسری ایستاده بود،ریو. ریو خشکش زد. زیر لب زمزمه کرد: - نه، این دیگه چیه، صداها تو سرش بلندتر شدن: - تو یادت میاد، اون همیشه تنها می‌نشست. هیچ‌کس باهاش حرف نمی‌زد،جز تو و آیرا ولی تو… تو جرأت کردی نزدیک شی. تصاویر سریع رد می‌شدن. نایا و ریو تو مدرسه، ریو همیشه کنارش بوو کمکش می‌کرد. نایا باعث شد ریو دیگه دعوا نکنه، شیطونی نکنه. سال‌ها گذشت، ریو قوی‌تر شد، بزرگتر شد،ساکت‌تر، ولی همیشه یه نفر تو ذهنش موند. نفسش بند اومد. تصویر روزی پخش شد که ریو وارد کلاس شد، صندلی نایا خالی بود. همه‌چیز سیاه شد. صدای خفه‌ی خودش توی اتاق پیچید: – «اون رفت، بدون خداحافظی،بدون یه نگاه، و من، هیچی نگفتم. هیچی نگفتم چون می‌دونستم اگه حرف بزنم، همه‌چی واقعی می‌شه. من،دوستش داشتم. از همون بچگی. ولی حالا حتی منو یادش نیست. و من باید اینو قورت بدم. باید قورت بدم که یه‌بار دیگه هم قراره ببازمش. صدای بازی دوباره پخش شد. - حقیقت ثبت شد. بازیکن شماره‌ی سه: شکست روحی – سطح بالا. تثبیت احساسات، ناموفق. دیوار روبه‌رو باز شد سایان روی صندلی بسته شده بود، اما لبخند محوی روی لبش بود، انگار همه‌چی رو فهمیده. ریو به زانو افتاد. برای لحظه‌ای دیگه قوی نبود. دیگه "نقاب ریو" روی صورتش نبود. فقط یه پسر شکسته بود. که تو دل یه بازی مرگبار، با خاطره‌ی یه عشق خاموش، داشت می‌جنگید. مرحله دوم فروپاشی آغاز شد.
    2 امتیاز
  27. فصل اول بازی مرگ پارت چهاردهم هیچ‌چیو نمی‌شد دید. فقط یه صدای خش‌دار: - «ریو… تو همیشه قوی بود ؛ ولی حالا،وبت توئه.» ریو یه قدم جلو رفت. مه اطرافش رو بلعید. بقیه فقط صدای قدم‌هاشو شنیدن، بعد هیچی. سکوت. یه لحظه بعد، صدای فریادی توی مه پیچید. نایا داد زد: - «ریو؟!» صدا جواب داد. ولی نه ریو، یه صدای خیلی شبیهش، ولی خالی، سرد، مصنوعی: – «برگردین،اگه می‌خواین زنده بمونین…» نایا خواست جلو بره، اما ایرا بازوشو گرفت: - «نه، این ریو نیست…» لیا با ترس زمزمه کرد: - «بازی داره یکی دیگه‌مونو برمی‌داره…» در پشت سر ریو آروم بسته شد. و صدا خاموش شد. فقط مه موند… و یه صدای ضبط‌شده‌ی جدید از سقف: «بازیکن شماره‌ی سه … وارد فاز آزمایش شد. نتیجه: - در حال پردازش.»
    2 امتیاز
  28. فصل اول بازی مرگ پارت سیزدهم نایا سرشو بالا آورد. با صدایی آروم، ولی محکم گفت: – «من نجات پیدا نکردم چون فرار می‌کردم… ولی دیگه فرار نمی‌کنم... قبول دارم بابامو کشتم .... ولی حقش بود .» دستشو سمت تاریکش دراز کرد: – «منو ببخش… و منم تورو می‌بخشم.» نسخه‌ی تاریک یه لحظه مکث کرد… لبخندش محو شد… اشک خونین از چشماش ریخت و جلوی چشم های بقیه آتیش گرفت و کم کم جزغاله شد و در آخر خاکستر هنوز چراغ ها قرمز بودن و منتظر یک حرکت... یک اشتباه . وقتی دوباره روشن شد، مه رفته بود. تنها لیا وسط راهرو ایستاده بود، ولی قوی‌تر به نظر می‌رسید. حتی نایستاده بود که تکیه بده. مستقیم به جلو نگاه می‌کرد. لیا آروم گفت: – «آفرین…» ریو سرش پایین بود. صدای پاهاشون روی کاشی‌ها، با نفس‌های سنگین‌شون قاطی شده بود. یه‌هو... صدای سایان. آروم، زنده… و پر از درد: – «ریو… کمکم کن…» قلبش وایستاد. خواست بچرخه، اما یه چیزی تو ذهنش فریاد زد: چراغا قرمزن! نچرخ! صدا باز تکرار شد. این‌بار نزدیک‌تر: – «ریو… تنهام نذار…» چراغا سفید شدن. ریو سریع برگشت. هیچی. هیچ‌کس پشت سرش نبود. نایا برگشت، نفسش بخار می‌شد: – «بیا دیگه! چرا وایستادی؟ داریم یخ می‌زنیم. یکم دیگه بمونیم، می‌میریم!» ریو آروم گفت: – «صدای دوستمو شنیدم… سایان. این‌جا گیر کرده. باید نجاتش بدیم…» دخترا ساکت شدن. سکوت… و یه صدای ضعیف، پشت درِ کناری: – «ریو… چرا ولم کردی؟» ریو چند لحظه مردد موند. نفس‌هاش مثل دود سفید تو هوا پخش می‌شد. درِ کنار دیوار، فلزی و زنگ‌زده بود. صدای سایان، این بار ضعیف‌تر ولی دردناک‌تر شنیده شد: – «دارم می‌میرم ریو… منو ول نکن…» نایا جلو اومد، آروم ولی جدی گفت: – «این می‌تونه تله باشه…» ریو چشم از در برنداشت: – «یا می‌تونه خودش باشه…» دری بنفش رنگ کنار دیوار نمایان شد ریو رفت سمت در و... دستشو گذاشت روی دستگیره. سرد بود، انقدر که انگشتاش بی‌حس شدن. یه نگاه به بقیه انداخت. نایا و لیا ساکت بودن. ایرا هنوز به جلو نگاه می‌کرد، ولی تنش توی شونه‌هاش معلوم بود. در و باز کرد. مه سنگینی از اتاق پاشید بیرون و....
    2 امتیاز
  29. فصل اول بازی مرگ پارت دوازدهم همه‌مون به نایا نگاه کردیم. چشماش لرزید، قدمی عقب رفت. لیاا با صدای لرزون گفت: – «نایا… نترس، تو قوی‌ای…» اما نایا سکوت کرده بود. نگاهش به پایین بود. لب‌هاش تکون می‌خوردن ولی صدایی ازش درنمیومد. دوباره سیستم با همون صدای خش‌دار گفت: – «نسخه‌ی تاریک نایا در حال آماده‌سازی‌ست. اگر خودش فرار کند، سایه‌اش جایگزین می‌شود.» نور راهرو تغییر کرد. دیوارها ناپدید شدن و جاشون رو مه گرفت. مهی سفید و غلیظ. ریو بلند گفت: - نایا با ما بیا،نذار مه بلعت کنه دستش و سمتش دراز کرد بوق خورد چراغ قرمز شد لیا با لکنت گف : بچه ها تکون نخورین اما صدای بچگونه‌ای از مه پیچید. یه صدای دختر کوچیک: – «تو که دوستم نبودی… همیشه تنهام گذاشتی… چرا منو نجات ندادی وقتی بعد اینکه بابا رو کشتیم؟» نایا از جا پرید. لب‌هاش لرزید: – «نه… نه… تو واقعی نیستی… تو فقط… تو فقط… من .. نکشتمش .. من نکردم اتفاقی شد اون مامان و کشت من فقط نمیخواستم اسیب ببینم ...» از مه، دختربچه‌ای بیرون اومد. چشم‌هاش کامل سفید بودن، موهاش به هم چسبیده، و لباس مدرسه‌ی پاره‌ای تنش بود، – «من، همون نایام… همون‌که همیشه گریه می‌کرد، ولی هیچ‌کی گوش نداد. حتی خودت.» نایا عقب عقب رفت. نفس‌نفس می‌زد. لیا جلو دوید: – «نایا! اونو نگاه نکن! اون فقط دردته! فقط یه خاطره‌ست!» اما نایا دیگه به حرفا گوش نمی‌داد. نسخه‌ی تاریک‌ نایا بچه، شروع کرد به تغییر. کم‌کم قد کشید، موهاش بلند شد، انگار داشت بزرگ می‌شد… بزرگ‌تر، و وحشی‌تر. حالا روبه‌روی نایا ایستاده بود. چشم‌هاش مثل شیشه‌ی ترک‌خورده، و دهنش از پهلو تا پهلو پاره بود. – «تو منو ساختی. من زنده‌م چون همیشه خواستی ضعیف بمونی… تا دلسوزی بگیری… تا همه نجاتت بدن، باید انتقام بابا رو از تو بگیرم، تو یه قاتلی ....» نایا زانو زد. دست‌هاشو گذاشت رو گوش‌هاش. فریاد زد: – «خفه شو! خفه شو! من… من دیگه اون نیستم... من قاتل نیستم ...!» ریو جلو رفت، اما باز هم هوا قرمز شد. چراغا چشمک زدن. بازی اجازه نمی‌داد کسی دخالت کنه
    2 امتیاز
  30. فکر کنم رمان خراش دل باشه
    2 امتیاز
  31. °•○● پارت سی و هشت به خودم که آمدم، کنار خزر بر سر سفره کوچکمان نشسته بودیم و من تلاش می‌کردم با دهن باز نخندم، اگر چه نشدنی به نظر می‌رسید. باید اقرار می‌کردم که خزر آشپز افتضاحی بود و املت‌مان داشت به سختی روی سطح روغن، شنا می‌کرد. به بازویم ضربه زد تا نگاهش کنم. -ببین دقیقا اینقدر پف داشت... بلند شد و دست‌هایش را تا جایی که می‌توانست باز کرد. با آن لپ‌های باد کرده به خاطر غذا، شبیه اردک‌ شده بود. -خداشاهده سه بار اومد وسط با غزل برقصه، عینِ سه بارش پاشو له کرد. خب مگه مجبوری؟ من موندم با اون لباس چطور می‌رفت دستشویی اصلا! چهره‌ام از تصور زنی با لباسِ بی‌نهایت پف‌دار در دستشویی، درهم شد. نور لامپ باعث می‌شد مژه‌های بلند خزر روی گونه‌هایش سایه بیاندازد. یک ریحان بزرگ در دهانش گذاشت و همینطور که نان لواش را در تابه می‌چرخاند، گفت: -تو هم که هرچی گفتم بیا برقصیم، به روی مبارکت نیاوردی. لبخند کوچکی به او زدم. هنوز یک ساعت هم از آمدن خزر نمی‌گذشت و طوری به او احساس نزدیکی می‌کردم، انگار پیوندی خونی بین‌مان بوده و خودم از آن بی‌خبرم. -بخور دیگه... نترس! من خوردم، نمُردم. نگاهی به املت آش و لاش درون تابه انداختم. گرسنه بودم اما قیافه‌اش، اشتهایم را کور می‌کرد. -شوهرت گفته بود نرقصی؟ با ابروهای بالا پریده به او نگاه کردم. لقمه بزرگش را به زحمت در دهانش چپاند. سرم را به چپ و راست تکان دادم. -نه، نه... حیدر فقط نگرانمه. دهانِ پرش را باز کرد و با صدای نامفهومی گفت: -سر چی دعوا کردین؟ گوشه‌ی نان از دهانش بیرون زده بود و دور لبش هم روغنی بود. خدای من! قسم می‌خوردم که حتی گندم هم اینقدر حال به‌هم‌زن غذا نمی‌خورد. به چهره‌اش می‌خندیدم اگر آن سوال را نمی‌پرسید. برای چند لحظه، هردو سکوت کردیم. من به پارچ دوغ وسط سفره نگاه کردم، فراموش کرده بودم از نعنایی که خودم خشکانده‌ام در آن بریزم. -حیدر تقصیری نداشت. خیلی اذیت شده، من باید درکش کنم. چشم‌ بستم و تصویر حیدر پشت پلک‌هایم ظاهر شد. در تصورم، زخمی و آشفته نبود. خنده‌ای کردم. -نمی‌دونم چم میشه، من همیشه حیدرو ناراحتش می‌کنم. من... من... نفسی می‌گیرم. -هیچ‌وقت یادم نمی‌مونه چای رو با گل‌محمدی دوست نداره. باید کابینت‌هامو ببینی! همه ظرف‌ها لب پَر شدن، همیشه موقع شستن از دستم میوفتن. لباس‌هاشم... خب... یک‌بار شب که اومد خونه، لباس نداشت بپوشه؛ چون من یادم رفته بود عرق‌گیرشو اون روز بشورم. با یادآوری آن شب، لرزی به تنم نشست. یقه‌ لباسم را از گردنم جدا کردم و انگشت‌های لرزانم را روی گردنم کشیدم. حتما تا الان، رد انگشت‌هایش از بین رفته بود. -مطمئنی داری حیدر رو اذیت می‌کنی؟! سرم را به طرفش برگرداندم. اگر صدایش را نمی‌شنیدم، فراموش می‌کردم او هم اینجاست. -خیلی سختی کشیده. دهانش از حرکت ایستاد. حالا دیگر تمام توجهش معطوف من بود. کف سرش را خارید. -چرا سختی کشیده؟
    2 امتیاز
  32. °•●○ پارت سی و شش انگار خورشید هم تاب نیاورد. رفت و جایش را به تاریکی داد. آن باریکه نورِ روی قالی، دیگر آنجا نبود. بینی‌ام را بالا کشیدم و با کف دست، چشم‌های خیسم را مالیدم. در اشک خوابانده بودمشان و الان، حتما حسابی باد کرده بودند. بالای سر امیرعلی ایستادم. دستم را دراز کردم و با لمس کلیدبرق، فشارش دادم. هجوم نور باعث شد مردمک چشم‌هایم جمع شوند. با دیدنش در آن وضعيت، قدمی به عقب برداشتم. گوشه دیوار در خودش جمع شده و شکمش را گرفته بود. وجب به وجب صورتش در محاصره‌ی کبودی و قطرات خون و ورم مضاعف بود. -امیرعلی... دستم را محکم روی دهانم فشار دادم تا صدای گریه‌ام بلند نشود. چهره مچاله‌اش از هم باز شد و سرش را بالا گرفت: -ناهید... من... بی‌درنگ برگشتم و پشت به او ایستادم. چشم‌هایم تب کرد و بارید. نفسی گرفتم و گفتم: -باید بری! آتش پشت چشم‌هایم اَلو گرفت. لرزش لب‌هایم را زیر دندان‌هایم خفه کردم. صورتش از ذهنم بیرون نمی‌رفت. قلبم برایش به درد می‌آمد. به گندم نگاه کردم. از او خجالت می‌کشیدم. بعد از چندثانیه، بلندتر گفتم: -از خونه من برو بیرون! بلافاصله بعد از گفتن این حرف، زبانم را گاز گرفتم. هرلحظه ممکن بود خودم را ببازم، به سمتش بروم و خون خشک شده‌ی پشت لبش را با آستین لباسم پاک کنم؛ اما امیرعلی بلند شد. با قامتی خم شده، دستش را به دیوار گرفت و قدم‌های ناهماهنگش را به سمت در کج کرد. در چهارچوب در، متوقف شد. برای لحظه‌ای نیمرخ صورتش را دیدم که لکه اشک روی تیغه گونه‌اش، زیر نور ماه برق می‌زد. بعد سریع بیرون رفت و من پشت سرش، در را بستم. دستم را از روی دهانم برداشتم و گریه‌ام را آزاد کردم. به طرف گندم پرواز کردم. من امروز بدترین مادر دنیا بودم. موهای کم‌ پشتش را نوازش کردم، گونه‌اش را روی شانه‌ام گذاشت و اجازه دادم آب دهانش، سرشانه‌ام را خیس کند. شیشه شیرش را تا نصف پر کردم و به دستش دادم. جارو و خاک‌انداز را برداشتم و خرده شیشه‌ها را جمع کردم. صدای پارس سگ‌ها باعث شد از جا بپرم. ساعت از ده گذشته بود که کسی با شدت، به در خانه کوبید. خوشحال از اینکه حیدر به خانه برگشته، شیر آب را نبسته، دویدم و در را باز کردم. کسی با شدت خودش را در آغوشم انداخت.
    2 امتیاز
  33. °•○● پارت سی و پنج ناخوداگاه اولین کاری که کردم، بغل کردن گندم و چسباندن دخترکم به سینه‌ام بود. دست به یقه شده بودند، حیدر فحش‌های رکیکی می‌داد که با شنیدنشان، تا بناگوش داغ می‌شدم. بابا فریاد می‌زد اما کسی به حرف‌های پیرمردی که حتی نمی‌توانست روی پایش بند شود، اهمیتی نمی‌داد. از ترسِ جانش حتی نزدیکشان هم نمی‌شد. جیغ زدم: - بسه! تو رو خدا بس کنید! حیدر... حیدر... ولش کن حیدر! تو رو به روح بابات ولش کن! گریه گندم در آن لحظه، آخرین چیزی بود که باید نگرانش می‌شدم. صورت جفتشان از شدت ضربات، سرخ شده و از دماغ امیرعلی، خون راه گرفته بود. با گریه به بابا نگاه کردم: -یه کاری کن تو رو خدا! نذار همدیگه رو بکشن! -به من چه؟ تقصیر خودته ناهید، ببین چی به سرمون آوردی. جیغ‌های گندم، فحش‌های حیدر و حرف‌های بابا... دستم را روی گوش دخترک فشار دادم و فریاد زدم: -جونِ ناهید بس کن! دست امیرعلی در هوا متوقف شد، حیدر لبخند خبیثی زد و مشت‌های بعدی را بی‌درنگ روی صورتش فرود آورد. امیرعلی دیگر هیچ مقاومتی در برابرش نمی‌کرد. حیدر او را می‌کشت! گندم را زمین گذاشتم و به طرف حیدر رفتم. گوشه پیراهنش را گرفتم و کشیدم: -حیدر بسه! می‌شنوی؟ ولش کن... کُشتیش حیدر... کشتیش! انگار صدای مرا نمی‌شنید، چشم‌های به خون نشسته‌اش فقط امیرعلی را می‌دید. او را به سینه دیوار چسبانده بود و داشت خفه‌اش می‌کرد. به بازویش مشت زدم: -حیدر! بسه حیدر! گلویم از شدت فریادهایم می‌سوخت. خودم را روی حیدر انداختم و او را با همه توانم به عقب هول دادم. بالاخره از امیرعلی جدا شد و روی زمین افتاد. بی‌معطلی از جایش بلند شد و من از ترس اینکه بخواهد بلایی سر امیرعلی بیاورد، مقابلش ایستادم و دست‌هایم را باز کردم: -نیا جلو! به روح پدرت قسمت میدم حیدر... نیا! بالاخره به من نگاه کرد. چهره‌اش ترسناک‌تر از تمام دعواهایی بود که در طول زندگی مشترکمان داشتیم. پای چشم راستش ورم کرده بود و تخمِ چشم دیگرش در اثر ضربه، به سرخی می‌زد. جیب پیراهنش پاره شده و آویزان بود. با دهان نیمه‌بازش، دو قدم نزدیک شد: -داری از این حرومزاده دفاع می‌کنی ناهید؟ کیه این بیشرف؟! گلدان را برداشت و با عصبانیت پرت کرد. گلدان کنار پایم هزار تکه شد. بدنم به وضوح می‌لرزید. با چشم‌های دریده به گندم نگاه کردم. دورتر از من بود و خرده شیشه‌ها، دست و پای کوچکش را تهدید نمی‌کرد. -حرف نمی‌زنی نه؟ ناهید بیچارت می‌کنم، ناهید! به خاک سیاه می‌نشونمت ناهید! بی‌آبروت می‌کنم... یه کار می‌کنم کل شهر بدونن چه هرزه‌ای هستی! هق‌هق گریه‌هایم آنقدر بلند بود که به آسمان برسد. روی زانو افتادم، دست‌هایم را روی زمین گذاشتم و های‌های گریه کردم. آخرین چیزی که قبل از رفتن زمزمه کرد، همین بود: -طلاقش میدم این لکه ننگو! و رفت. بابا به دنبالش راه افتاد و حواسش نبود که انگشتانم، زیر کفشش لگد شد. چشم‌هایم را بستم و لبم را از هجوم درد گاز گرفتم. گندم جیغ کشید. و آن دامن آبی، دیگر زیبا نبود.
    2 امتیاز
  34. °•○● پارت سی و چهار حیدر زودتر واکنش نشان داد. مقابلش ایستاد و با لحن طلبکاری، تشر زد: -شما خر کی باشی؟ اسم زن منو از کجا بلدی؟! با هر کلمه‌، آب دهانش روی صورت امیرعلی می‌پاشید. به روپشتی سفید چنگ زدم و آن را مثل روسری، روی موهایم انداختم. بلند شدم و از پشت حیدر گفتم: -مسئله خونوادگیه آقا، دخالت نکنید. از شنیدن صدایم وحشت کردم، دورگه و خش‌دار شده بود. امیرعلی نگاهش را از حیدر نگرفت. رگ‌های پیشانی‌اش باد کرده بود و چیزی نمانده بود که از آن چشم‌ها، دستی بیرون بیاید و گلوی حیدر را بفشارد. برای لحظاتی، تنها صدای نفس‌های من شنیده می‌شد. امیرعلی از گوشه چشم، به من نگاه کرد. بی‌صدا لب زدم: -برو! -این کیه ناهید؟ چه صنمی باهم دارین شما؟ حالا هر سه مرد درون اتاق، به من نگاه می‌کردند. آب دهانم را قورت دادم و آستین لباسم را تا نوک انگشتم پایین کشیدم. -ه... همسایه‌های جدیدن دیگه. خونه بغلی رو خریدن. اینکه خانه‌ای در همسایگی‌مان به فروش گذاشته شده بود، حقیقت داشت و حیدر هم این را می‌دانست؛ ولی اینکه امیرعلی و خانواده فرضی‌اش در آن مستقر شده بودند، دروغی بیش نبود. ابرهای تیره روی چهره‌ امیرعلی سایه انداختند. منتظر چه بود؟ این مرد عشق دوران مجردی من است و اتفاقا امروز هم مرا به خانه رساند... انتظار داشت این‌ها را به همسر و پدرم بگویم؟! خماری، حسابی به بابا فشار آورده بود. ضربه‌ای به بازوی امیرعلی زد و گفت: -برو جوون! آدم هر درِ بازی که دید، سرشو نمی‌نداره بره تو! برو پی کارت. قسم می‌خورم که حتی ذره‌ای جابجا نشد. نگاه خیره‌اش در حضور حیدر داشت مثل خاری در جانم فرو می‌رفت. حرکت قطرات عرق را لای موها و پشت گردنم احساس می‌کردم. چرا نمی‌رفت؟ اگر معطل می‌کرد، قلبم سینه‌ام را می‌شکافت و به سمت او پرواز می‌کرد. عاقبت، حیدر کنترلش را از دست داد. صورت امیرعلی را در دست گرفت و به سمت خودش چرخاند: -ننه‌ت محرم نامحرم یادت نداده یابو؟ دِ هِری! گورتو گم کن! فریاد آخرش تمام استخوان‌هایم را لرزاند. حتی بابا هم قدمی به عقب برداشت. امیرعلی چانه‌اش را از دست حیدر آزاد کرد. دهان باز کرد چیزی بگوید، اما پشیمان شد. چنگی به یقه پیراهنش زد و رفت. نفس حبس شده‌ام را آزاد کردم. همان لحظه، مُشتی از غیب روی صورت حیدر نشست. -آخ! به صورتم سیلی زدم: -یا فاطمه زهرا! ادامه رمان در کانال تلگرامی : hany_pary
    2 امتیاز
  35. °•○● پارت سی و سه برای چندثانیه، از هیچ یک صدایی بلند نمی‌شود. چیزی نمانده قلب در سینه‌ام منفجر شود و جانم را بگیرد! چرا باید به سرماخوردگی اشاره می‌کرد؟ در آن لحظه، من محکومی هستم که منتظر کشیده شدن چهارپایه از زیرپایش است و باز هم از دعا کردن برای زنده ماندن، دست برنمی‌دارد. -بابا حیدر چی داری میگی؟ من کی به ناهید تلفن کردم؟ ناهید دوساله به من سر نزده، خیال جمع باش. و تق! زیرپایم خالی می‌شود. طول می‌کشد تا گردن حیدر به سمت من بچرخد. -داری میگی زن من امروز اصلا نیومده اونجا؟ بابا "نه" سرخوشی می‌گوید. همه چیز در لحظه عوض شده بود و حالا این من بودم که باید به حیدر جواب می‌دادم. چشم‌های سبز وحشی‌اش را ریز کرد. به سمت من آمد، بالای سرم خم شد و از میان دندان‌هایش غرید: -زن من، بی‌خبر از من، کجا رفته ناهیدخانم؟ مردمک چشمش گشاد شد، دستش را به آرامی بالا آورد و نزدیک صورتم کرد. چانه‌ام لرزید. انگشت شستش را محکم گوشه لبم کشید و به من نشان داد. وای! -کجا رفته که ماتیک هم زده بوده؟ هوم؟! آب دهانم را قورت دادم. نگاه حیدر به گرگی می‌ما‌ند که آهوی فربه‌ای را زیر نظر دارد و تنها یک حرکت کافیست تا گوشت تن آن آهو را زیر دندان‌هایش داشته باشد. نفس داغش روی صورتم پخش می‌شد. بابا سرک می‌کشد: -کجا موندی حیدر؟ وارد خانه‌ام می‌شود و نگاهم به دنبال رد خاکی کفش‌هایش روی موکت است. حیدر کمر راست می‌کند: -از دخترت بپرس! بپرس امروز کجا رفته بود! حاجی تو سرما خوردی؟ بابا هاج و واج سرش را تکان می‌دهد. البته که سرما نخورده بود. زیر چشم‌هایش سیاه شده، گونه‌هایش فرو رفته، بینی‌اش را مدام بالا می‌کشد و چندهفته است که ریش‌هایش را نزده، اما سرما نخورده بود. بابا با شرم به من نگاه می‌کند، انگار که زائده‌ای اضافی در زندگی‌اش هستم: -باز چی کار کردی ناهید؟ تا کی می‌خوای منِ موسفید رو جلوی شوهرت خجالت‌زده کنی دختر؟ دست‌های لرزان و پینه‌بسته‌اش را به حالت دعا در می‌آورد تا نمایشش کامل شود: -خدایا! آخه من چه گناهی کردم که اولاد ناخلف گذاشتی تو دامنم؟ خدایا! مال کسی رو خوردم؟ به ناموس کسی چشم داشتم؟ چی کار کردم که این فتنه رو انداختی بیخ ریشم؟ تا کی باید شرمندگی بکشم؟ حالا دیگر گونه‌هایم داغ و خیس شده‌اند. لبم را گاز می‌گیرم و سر به زیر می‌اندازم. -اینجوری نمیشه... نزدیک می‌شود، دست لرزانش را زیر چانه‌ام می‌گذارد و سرم را بلند می‌کند. با آن دست بی‌جان، چنان سیلی به من می‌زند که صورتم گزگز می‌کند! با ناباوری زمزمه می‌کنم: -بابا... حیدر نگران، جلو می‌آید. بابا انگشت اشاره‌اش را جلوی صورتم تکان می‌دهد: -اینو زدم که یاد بگیری از حالا به بعد، هرچی آقات گفت، بگی چشم. چموش بازی درنیاری. حیدر زن سرخود نمی‌خواد، حالیته که؟! دستم را روی گونه سرخم می‌گذارم. اشک‌هایم شور نیستند، زهرمارند. باورم نمی‌شد این مرد، پدرم باشد. -دستتو از ناهید بکش! حرکت خون زیر پوستم متوقف شد. تمام تنم یخ بسته بود. حیدر و بابا به ورودی خانه چشم دوخته بودند... به پسر لاابالی که به پدرم گفته بود دستش را از من بکشد.
    2 امتیاز
  36. °•○● پارت سی و دو -جون بچه‌ت بهم رحم کن... غلط کردم. کمکم کن! از شنيدن صدایش جا می‌خورم، حالا خوب می‌دانم که چه کسی جلوی در خانه است. صدای فین‌فینش، معده‌ام را به هم می‌ریزد. حیدر چنگی به موهایش می‌زند و مستاصل، به من نگاه می‌کند. -بچه رو بردار برو تو اتاق! سرم را به نشانه‌ی نه تکان می‌دهم. او اینجا چه کار دارد؟ چرا التماس حیدر را می‌کند؟ لحظه بعد، صدای زانو زدنش را می‌شنوم. حیدر با ناباوری به مچ پایش زل زده است. از اینجا می‌توانم دست‌های فرتوتش را ببینم که دور آن حلقه شده‌اند. -قَسمت میدم، به پات میوفتم... غلط کردم. گوه اضافه خوردم. اصلا خودت شوهرشی، اختیاردارشی، هرکار دلت می‌خواد بکن! دیگه غلط بی‌جا نمی‌کنم حیدر... شانه‌هایم پایین افتاد و گونه‌هایم آتش گرفت. مرا نمی‌دید اما می‌دانست اینجا هستم. حیدر دندان به هم سایید: -مگه نگفتم برو تو اتاق؟! دخترک در آغوشم از جا پرید. چشم‌های کوچکش را فشرد و با گریه‌، ترسش رو بروز داد. نمی‌توانستم به اتاق بروم، باید می‌فهمیدم اینجا چه خبر است و بی‌غیرتی بابا از کجا آب می‌خورد. -دارم می‌میرم حیدر... من جای پدرتم، رحم کن بهم! همه تنم یخ زده، استخونام داره می‌پوکه! صدای لرزانش را به زحمت می‌شنیدم، چرا که گندم داشت بیخ گوشم جیغ می‌کشید. با ناباوریِ حاصل از آنچه حدس می‌زدم، به حیدر چشم دوختم. -بده بهم اون لامصبو! حیدر بلافاصله به من نگاه کرد. مردمک چشم‌هایش، تیره و ترسیده بود. حالا که فکر می‌کنم، همه چیز از همان روز اول هم مشخص بود؛ وگرنه کدام پدری، راضی به آن وصلت جهنمی می‌شد؟ باید گریه می‌کردم. باید فریاد می‌زدم. باید دنیا را روی سرشان خراب می‌کردم و توی سرم می‌زدم اما... مگر فرقی به حالم می‌کرد؟ من رسما معامله‌ شده بودم. چشم به چشم حیدر دوختم، چهره‌اش سخت مچاله شده بود. سرم را به زیر انداختم. از زندگی‌ام عوقم می‌گرفت. صدای نفس محکمش را شنیدم: -میریم مکانیکی. بابا سرپا شد. حتما خوشحال بود که به خواسته‌اش رسیده است. احتمالا لبخندی روی آن صورت عرق کرده‌اش نشسته و مطمئنم که بعد از رسیدن به آنچه می‌خواهد، از حیدر حسابی تشکر خواهد کرد. گوشه لبم با انزجار بالا رفت و پلکم پرید. دوست نداشتم بعد از شنیدن آن حرف‌های زننده، با او مواجه شوم. همان جا نشستم تا حیدر دسته‌کلیدش را بردارد و پیراهنش را به تن بکشد. دکمه‌هایش مدام از لای انگشتان لرزانش سُر می‌خورد و در تمام مدت، با چشم‌هایی نگران مرا می‌پایید. از ناهید بعید بود سکوت کند. ناهید اشک می‌ریزد و فریاد می‌زند و توضیح می‌خواهد اما... من فقط تجسم ناهید بودم. روح او همان چنددقیقه قبل، مُرده بود و احتمالا تشییع جنازه‌ای هم برایش انجام نمی‌شد. -بدو دیگه پسرم. پسرم... حیدر پسر او بود؟ اگر کمی پول داشتم و می‌توانستم جنسش را تامین کنم، دخترش می‌شدم؟ -ناهید... سرم را بالا می‌گیرم و بی‌ هیچ حسی، نگاهش می‌کنم. گندم آرام گرفته، مقابلم دراز کشیده و من و پدرش را می‌پاید. حیدر مِن و مِنی می‌کند: -من... یعنی پدرت... هوف! از مقابلم بلند می‌شود و مرا پشت سر می‌گذارد. مقابل بابا می‌ایستاد و انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان می‌دهد: -دیگه دور و بر ناهید نبینمت! نمی‌خوام نزدیک خونوادم بشی، هیچ وقت! شنیدی؟ حتما بابا سر تکان می‌دهد که حیدر اضافه می‌کند: -به بهونه سرماخوردگی، به زن من تلفن نزن و نکشونش اونجا! ناهید دیگه پاشو تو اون خراب‌شده نمی‌ذاره. ملتفت شدی یا نه؟! ادامه رمان در تلگرام: hany_pary
    2 امتیاز
  37. °•○● پارت سی و یک در دورترین فاصله از حیدر، چهارزانو نشستم. در کتاب نگارش دبستان، عبارتی داشتیم به نام آرامشِ قبل از طوفان! لحظه‌ عجیبی که همه چیز آرام به نظر می‌رسد و انگار دنیا دارد نفسش را حبس می‌کند، اما تو می‌دانی که یک اتفاق غیرمنتظره در راه است. درست مثل آن لحظه! من خرده‌ نان‌هایی که احتمالا گندم روی زمین ریخته بود را با دست جمع می‌کردم و حیدر هم در سکوت، نگاهم می‌کرد. نان‌ها تمام شده بود و حیدر همچنان ساکت بود. کمرش را خاراند و لبش را جنباند. کم پیش می‌آمد او را در این حال ببینم، انگار حرفی در گلو داشت که سختش بود آن را به زبان بیاورد. -چی‌ کارم دا... -بگیرش! پلاستیکی که از زیر پایش بیرون کشیده بود را جلویم انداخت. هرلحظه گیج‌تر می‌شدم. -این چیه؟! سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول نشان داد. صدای کلیدهای ماشین‌حساب قدیمی‌اش در خانه پیچید و گندم در خواب، هن‌هن کرد. نفسی گرفتم و پلاستیک را برداشتم. خودکار بیک از حرکت ایستاد، داشت زیرچشمی نگاهم می‌کرد. با دیدن محتوای درون پلاستیک، چشم‌هایم از حدقه بیرون پرید: -این چیه؟! فایده‌ای نداشت، دوباره سرگرم حساب و کتاب شده بود و انگار اصلا صدای مرا نمی‌شنید. تایش را باز کردم و جلوی صورتم گرفتم. رنگ آبی زیبایش خیره کننده بود. برق از سرم پرید! این همان... خودش بود. انگار که به اکتشاف بررگی رسیده باشم، با تُنِ صدای کنترل نشده پرسیدم: -همونه که سال قبل توی بازار نشونت دادم؟! روی پیشانی‌اش یک اخم بزرگ نشاند و سرفه‌ کرد. دوباره رویش دست کشیدم، لطافت پارچه‌اش سرحالم آورد. دیگر مطمئن شدم که همان است. چشم باریک کردم: -تو که گفتی رنگش مناسب نی... -می‌تونم پسش بدم. به سینه‌ام چسباندمش و سرم را تکان دادم: -نه، نه، ولش کن! گردن خم کردم و با دقت بیشتری چهره‌اش را زیر نظر گرفتم. یا من به سرم زده بود، یا واقعا گوشه‌ی لب حیدر بالا رفت و... خندید! سکوت بین‌مان جا خوش کرده بود. باورم نمی‌شد حیدر برایم هدیه گرفته باشد، منتظر نشسته بودم تا با صدای فریادش از این خواب بپرم. دوباره نگاهش کردم و ترجیح دادم تا بیدار نشده‌ام، هدیه‌اش را امتحان کنم. دامن را پوشیدم و مقابل حیدر ایستادم. چند چرخ زدم تا چین‌های آبی‌اش را ببیند و بفهمد که آبی، رنگ آسمان و دریاست؛ نباید با رنگ‌ها قهر کند. نیم نگاه سریعی به دامن انداخت و سرش را تکان داد. نفس در سینه‌ام حبس شد. وقتی نگاهم کرد، حس کردم دوستم دارد. انگار ما زن و شوهری بودیم عادی، درست مثل باقی. اما احساس گناه، اجازه نمی‌داد از خوشحالی آن لحظه‌ام نهایت لذت را ببرم. در دل از او معذرت خواهی کردم و قول دادم که در اولین فرصت، نماز توبه به جا بیاورم. جای خالی حلقه ازدواجم را با دست دیگرم پوشاندم، مقابلش نشستم و نفس عمیقی کشیدم. -مرسی. لبخند نرمی داشتم که با نگاه حیدر، شدت گرفت. چهره‌اش گیج و ویج بود، انگار داشت به حشره‌ی بالدارِ کف آشپزخانه نگاه می‌کرد! این شاید، طولانی‌ترین تماس چشمیِ ما تا به آن روز بود. صدای کوبش‌های بی‌وقفه در، اجازه پیشروی به هیچ کداممان نداد. گندم از خواب پرید. به سمتش رفتم تا آرامش کنم اما دخترک، کوبش‌های قلب مادرش را حس کرد و بی‌تاب‌تر شد. حیدر با توپ پر، در را باز کرد.
    2 امتیاز
  38. 1 امتیاز
  39. یک خونه بود یک خونه یک خونه یک خونه که درش بزرگ شدم من یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه پر از سرمای بی رحم خاطرات یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه بود که بابا درش من رو دوست نداشت یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که مامان همیشه غمگین بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که داداشی از من عزیزتر بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من اجازه بچگی نداشتم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که از صدای داد و گریه پر بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که تروما خیلی زیاد بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من داشتم به عروسک خرسی غذا می دادم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که یکم غذا ریخت روی لباسم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که بابا سرم داد زد یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که عروسکم رو گرفت و بالای یخچال گذاشت یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من گریه کردم و جیغ کشیدم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که بابا عصبی شد و عروسکم رو... یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه عروسکم روی پشت بوم افتاد یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که دیگه برام نیاوردش یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من درش بزرگ شدم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که نفت ریختم، آتیشش زدم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که عروسکم رو پیدا کردم و برگشتم.
    1 امتیاز
  40. فصل دوم: شروع فروپاشی روانی زمانی که چشماشو باز کرد ، اول چیزی ندید. فقط تاریکی. اما بعد، با هر قدمی که جلو می‌رفت، نور ضعیفی از لامپ‌های لرزان سقف، صحنه رو روشن کرد. وسط اتاق، یه صندلی فلزی. پاش شکسته بود و کمی کج شده بود. روی صندلی، سایان بود. سرش افتاده بود پایین. دست‌ها و پاهاش با تسمه‌های چرمی بسته شده بودن. قطره‌های خون از گوشه‌ی دهانش خشک شده بودن. تنش بالا و پایین می‌رفت، نفس می‌کشید… ولی بی‌هوش. - سایان! ریو به سمتش دوید. زانو زد. سعی کرد بندها رو با دست باز کنه ولی سفت بودن. عصبی توی جیبش گشت، چاقوی کوچیکی از لباسش بیرون کشید. با لرزش دست، بندها رو برید. اول دست‌ها، بعد پاها. سایان یه لحظه تکون خورد. زیر لب چیزی نامفهوم زمزمه کرد. ریو زیر گوشش گفت: - تموم شد رفیق، بیدار شو، بیدار شو، باید بریم، اونا منتظرن. دستشو دور کمرش انداخت، سایان رو کشید رو دوشش. بدنش بی‌وزن نبود، ولی ریو دیگه به خستگی فکر نمی‌کرد. نور ناگهان سفید شد. صدای سیستم پخش شد: «بازیکن شماره ۳، آزمایش کامل شد. نجات موفق. اتصال مجدد.» درِ پشت سرش بسته شد. جلوی ریو، مسیر باریک و طولانی‌ای باز شد، نور سفید تهش بود. صدای قلبش توی گوشش می‌کوبید. هر قدم، سنگین. اما هر چی جلوتر می‌رفت، صدا واضح‌تر می‌شد… صدای نفس‌های آشنا. صدای نایا. و بعد، وقتی به انتهای راهرو رسید. دخترها بودن. ایستاده، خیره، با چشمای پر از اشک و امید. نایا اول اونا رو دید. بعد چشمش افتاد به سایان روی دوش ریو. - ریو… لیا جلو رفت، کمکش کرد سایان رو پایین بیاره. ایرا سریع نبضش رو چک کرد. -زنده‌ست؛ ضعیفه ولی زنده‌ست. نایا چند ثانیه فقط نگاه کرد. بعد آروم، اومد جلو. ریو خسته سرشو بالا آورد. چشماش تار می‌دیدن. نایا آروم دستشو گذاشت روی شونه‌ش. -خوش اومدی،قهرمان. برای اولین بار، ریو لبخند زد. نه از روی غرور. نه از پیروزی. فقط از اینکه هنوز زنده‌ست، و نایا، اونجا بود. ناگهان صدای سیستم بلند شد: تیم کامل شد. ورود به مرحله‌ی نهایی،تا لحظاتی دیگر. درِ بزرگ فلزی آهسته باز شد. و باد سردتر، تاریک‌تر، مثل نفس مرگ، از اتاق آخر بیرون خزیدن بچه ها به نوبت خارج شدن ریو با کمک آیرا سایان رو به بیرون بردن،دوباره همون مکان دوباره همون جنگل سرد و بی روح، تاریک..
    1 امتیاز
  41. بازی مرگ فصل اول پارت یازدهم ما مجبور شدیم بین فرار و کمک انتخاب کنیم. سوم شخص: نایا دست آیرارو کشید: – «باید بریم، زمان نداریم، هر اشتباه این‌جا تبدیل به کابوس واقعی میشه!» همزمان صدای سیستم پخش شد: «اگر نسخه‌ی تاریک یکی، تا انتهای راهرو باقی بمونه، جاشو با فرد اصلی عوض می‌کنه. و دیگه هیچ‌وقت کسی متوجه نمی‌شه…» ایرا یک قدم عقب رفت، نفسش بند اومده بود. – «این من نیستم… من این نیستم…» اما ایرا تاریک لبخندش رو عمیق‌تر کرد، لبایی که انگار تا گوشش پاره شده بودن. با صدای گرفته‌ای گفت: – «همه‌تون یه چیزی برای قایم کردن دارین… من فقط جلوتر از بقیه‌تون بیرون اومدم.» با چشمای وحشی و سیاه که زیر چشاش انگار با چاقو بریده شده بود ازش خون سفید و سیاه شره میکرد به سمت ایرا حمله ور شد و سعی کرد با شیشه شکسته دستش به ایرا واقعی صدمه بزنه ریو خودشو انداخت جلو، با شونش ایرا رو عقب زد. همزمان فریاد زد: – «فرار کن! نایا، بکشش عقب!» چراغا هنوز سفید مونده بودن. انگار بازی هم دلش نمیخواست ببازن ولی اگه وایمیستادن، ایرا تاریک نابودشون می‌کرد صدای جیغ نایا اومد، همزمان با صدای بریدن هوا توسط چاقوی ریو. اون بین دخترا و ایرا تاریک ایستاده بود. چاقو تو دستش می‌لرزید اما نگاهش ثابت بود. با صدای آژیر دوباره قرمز شد کم کم داشت سردتر میشد پوست دستای ریو از شدت سرما سفت شده بود با صدای محکم گف: – «حرکت نکنین… اگه بجنگیم، بازی مارو مجازات می‌کنه…» ایرا تاریک ریو رو به زمین پرت کرد و آروم سمت ایرا میرف لبخند صورتش هر لحظه بیشتر و ترسناک تر میشد ریو آروم گفت: – «ایرا… اون واقعی نیست. اون فقط بخشی از توئه که قبولش نکردی… فقط کافیه نگاهش کنی. قبولش کنی.» ایرا نفس‌نفس می‌زد. چشم‌هاش پر اشک شدن. – «من… از خودم متنفر بودم… از این خشم… از این حس بی‌ارزشی… از این همه حسادت، من نمیخواستم این شخصیت ازم درست بشه» ایرا تاریک سرشو کج کرد. انگار برای اولین بار مکث کرد. چراغا سفید شدن. همون لحظه، ایرا اصلی یه قدم جلو برداشت. چشم تو چشمِ خودش. – «من می‌پذیرم… که گاهی از خودم می‌ترسم. اما نمی‌ذارم این منو نابود کنه.» صدای شکستن شیشه‌ای از بالا اومد. ایرا تاریک جیغی کشید، و انگار از درون ترک برداشت. شبیه آینه‌ای که خورد بشه. بعدش تبدیل شد به سایه‌ای ناپایدار و در باد محو شد. همه‌مون یخ زده بودیم. نایا گریه می‌کرد. لیا با وحشت به ایرا نگاه می‌کرد، و ریو زیر لب گفت: – «اون قبولش کرد. واسه همین زنده موند…» سکوت. بعد، دوباره صدای بوق اومد. چراغا قرمز شدن. و صدای زمزمه‌ای جدید: – «نوبت بعدی… نایا.»
    1 امتیاز
  42. نام دلنوشته: کالبد مادرم ژانر: تراژدی نویسنده: اهورا تابش مقدمه: «هنگامی که کالبد مادرم را شکافتند گویی تمام دلش، برای من سوخته بود!» دلش خوشبخت نبود زیرا من مرتکب شده‌ام بگذار بهمن یخ‌زده نسیان مرا در کام خود فرو ببرد که او را خوشبخت نکرده‌ام! من به آن خیانت کردم از این رو که هیچ‌وقت خوشبخت نبوده است... .
    1 امتیاز
  43. تمام شب با خواهرم امید پرواز داشتیم، انکار انسان بودن می‌کردیم که پرواز برایمان ممکن نبود. خواهرم هراسان بود، خود را از بام به کوچه انداخت... من دیگر او را ندیدم مثل مادرم که ازبلندی صبح به شب خود را رها کرده بود.
    1 امتیاز
  44. خاطرم سرشار است از یاد مادرم که به صبح می‌نگرد. در پشت اتاقک آیینه‌ای زندگی خویش بی‌خبر از آنکه قرار است نظاره‌گر سقراط باشد...
    1 امتیاز
  45. چیزی نمی‌دانستم، سخت در حیران مانده بودم. از اطراف خود، آسمان، برگ‌ها، درختان و خدا پرسیدم آیا می‌توانستم؟ چیزی نمی‌گفتند. آه در خانه‌ی ما در این شهر غریب مادر من با گریه می‌خفت. آری، دانستم... .
    1 امتیاز
  46. مادرم، من آمدم با وضعی آشفته و دل‌نگران از مسیر طولانی با پیراهنی که دیگری چیزی جز تار و پود از آن نمانده است... . پیراهن طرح‌دار سفید رنگ که برایم بافتی! خیلی وقت است که رشته‌هایش ازهم گسسته است‌‌.
    1 امتیاز
  47. ای گلی که برگ‌های سفیدت درون تاریکی مطلق می‌درخشد؛ گیسوان مادرم هرگز سفید نبودند. گل قاصدک، مادر گیس زردم را هیچ‌وقت نیامد... . ای ابر بارانی، بر فراز ما آیا می‌پلکی؟ مادر ساکت من بر هرکسی می‌گرید
    1 امتیاز
  48. پارت بیست و شش سریع دست‌‌های لرزانم را جلوی صورتم گرفتم و با لبه‌های روسری‌ام ور رفتم. همه نگاه‌ها روی من بود و سکوت‌ بی‌سابقه‌ مینی‌بوس، داشت دقم می‌داد! آنقدر ساکت که هرآن ممکن بود صدای تپش‌های وحشیانه قلبم لو برود. قطره‌های عرق را حس می‌کردم که از تیغه کمرم لیز می‌خوردند. صدایی از پشت سرم بلند شد: -قبلا مردها حیا داشتن! بلافاصله بعد از این حرف، صدای قدم‌های محکمش را شنیدم که از مینی‌بوس بیرون رفت. همه توانم به آنی ته کشید! سرم روی شانه خزر افتاد و دانه اشک، تا زیر گلویم سُر خورد. چطور یک پیراهن سفید، اینقدر به یک نفر می‌آمد؟ چطور در عرض سه سال، اینقدر عوض شده بود؟ چطور... چطور زن شوهرداری که همسر و کودکش را در خانه رها کرده، این چنین وقیح می‌شود! کسی دست سردش را مدام به صورتم می‌کوبید: -ناهید باتوام! یا فاطمه‌زهرا... ناهید؟ نفس بکش ناهید! به زحمت، سینه‌ام را پر از اکسیژن کردم. با لحظه‌ای حضورش، نفسم را بُریده بود. اصرار زنان برای بیرون رفتن از مینی‌بوس را نادیده گرفتم. زن ریز جثه‌ای، حلقه‌ دورم را باز کرد و به سختی، خودش را به من رساند. -برید کنار لطفا! دورشو خالی کنید! گرمای دستش که بر پوستم نشست، مورمورم شد. سعی داشت نبضم را بگیرد. -اسمش ناهیده؟ ناهید عزیزم به من نگاه کن. حواست رو بده به من! آفرین. حالا با من نفس بگیر! ببین اینطوری، دم... بازدم... دم... بازدم... خانم مگه اومدی تیاتر؟! تو رو خدا بشینید. بطری آب را از خزر گرفت و آن را به دهان نیمه‌بازم تکیه داد. گرم بود و حالت تهوعم را تشدید کرد. -کسی شکلات داره همراهش؟ با اخم‌های درهم، شکلات را باز کرد و آن را در دهانم گذاشت. خزر که رنگ پریده‌تر از من به نظر می‌رسید، از زن تشکر کرد. -وای خدا خیرتون بده! دکتر مُکترین؟! کوتاه جواب داد: -برادرم پرستار هستن. در صندلی‌ام تکان خوردم. مشخص بود به سختی با آن لباس سنگین، سرپا ایستاده است: -ممنون، خوبم. عذر می‌خوام که اذیت شدید... لبخندی به رویم زد: -چه حرفیه می‌زنی؟ تو هم بودی، عین همین کار رو انجام می‌دادی. با لبخند بی‌جانی جوابش را دادم. حقیقت این است که مطمئن نبودم بتوانم در چنین شرایطی، به خونسردی او باشم. لب‌های باریکش را با زبان تر کرد و با هیجان گفت: -مبارک باشه! حس کردم اشتباه شنیده‌ام. سرم را تکان دادم: -چ... چی مبارکه؟! چشم‌هایش برق زدند. مکث کوتاهی کرد و تُن صدایش از شدت هیجان، بالا رفت: -نمی‌دونستید؟ توراهی دارید دیگه! خزر زودتر از من واکنش نشان داد: -وا! خانم شما که دکتر نیستی، چی میگی واسه خودت؟ زن که انگار به غرورش برخورده بود، لبخندش را پس گرفت و شانه بالا انداخت: -من خانم باردار رو از صد متری هم ببینم، می‌فهمم. همین سال پیش... به زن داداشم گفتم حامله‌ای، باور نکرد. یک ماه بعد که شکمش بالا اومد، تازه دیدن که بله! چشم به دهانش دوخته بودم که بی‌درنگ باز و بسته می‌شد. انگار در انتهای تونلی، جدا از همه کس و همه چیز ایستاده بودم. باردار بودم؟! ادامه رمان در تلگرام: hany_pary
    1 امتیاز
  49. پارت بیست و پنج سوال عمونصرت را بی‌جواب گذاشتم و برای دخترش، در هزار و یک جمله، آرزوی خوشبختی کردم. پیرمرد بی‌نوا زانوهایش به درد آمد و ترجیح داد در ماشین، منتظر خاله باشد. با خزر سوار مینی‌بوس شدیم. -خفه شدم! حق داشت؛ بوی تعریق زنان با گرمای هوا درهم آمیخته بود، صدای نق‌نق بچه‌ها هم حوصله‌ی تحمل آدم را سر می‌برد. روی دوصندلی جلو که خالی بود، جاگیر شدیم. خزر بطری آبش را از کیفش بیرون کشید و بعد از تعارفی سرسری به من، لاجرعه آن را سر کشید. -چرا حرکت نمی‌کنه؟ نیوفته بمیره اینم! -خزر زشته! این در حالی بود که خود در دل، به امام هشتم دخیل بسته بودم. بعید می‌دانستم با این مینی‌بوس پیر، سالم به عروسی برسیم. آقارحمت بالاخره پا به رکاب اسب خسته‌اش گذاشت و صدای صلوات بلند شد. زن درشت هیکلی که هم‌ردیف ما نشسته بود، لباسش را بالا زد و کودکش را به شیر گرفت تا آرام بگیرد. پسرک مدام سینه مادرش را پس می‌زد و آنقدر گریه می‌کرد تا تمام صورتش سرخ شود. -سرمون رفت بابا! آروم کنید اون بچه رو! زن مستاصل، مدام کودک را در آغوشش جابه‌جا می‌کرد. حدس زدم بچه اولش باشد. -ببخشید تو رو خدا... نمی‌دونم چش شد یهو. کیفم را روی پای خزر انداختم. -خانم یک لحظه... دست‌هایم را دراز کردم و کودک را از مادرش گرفتم. شروع به مالش شکم کوچکش کردم، بدتر از قبل جیغ کشید! مادرش حسابی از گریه‌ بچه ترسیده بود و نگاه ملتمسش، مرا به یاد سال‌ اول بچه‌داری‌ام می‌انداخت. به مالش شکمش ادامه دادم. -پیش، پیش،‌ پیش، پیش... نوازد لب‌هایش را جمع کرد و چشمان طلبکارش را به من دوخت. چشم‌های بزرگش، نیمی از صورت گردش را گرفته بود. -خدا خیرتون بده، دست و پامو گم کرده بودم. لبخندی به مادرش زدم، به صندلی‌اش تکیه زده بود و با خیالی آسوده، به کودکش نگاه می‌کرد. انگشتم را از مشت کوچکش آزاد کردم و او را به مادرش بازگرداندم. -چرا وایستاد پس؟! مینی‌بوس چنددقیقه‌ای بود که وسط خیابان توقف کرده بود و هیچ کس دلیلش را نمی‌دانست. دلشوره زیر دلم را چنگ می‌زد و من به روی خود نمی‌آوردم. آقارحمت بالاخره از وارسی مینی‌بوس خسته‌اش دست کشید، سوار شد و صدا بلند کرد: -ماشین خراب شده، میرم از مغازه تِفلون کنم بیان راهش بندازن. یار همیشگی آقارحمت، بی‌وفا از آب درآمده و ما را وسط راه گذاشته بود. از هر طرف مینی‌بوس، صدایی بلند می‌شد و آقارحمت، حتی زحمت جواب دادن را هم به خودش نمی‌داد. خزر ناسزایی به او و اسب خوش‌رکابش گفت که شنیدم و به روی خودم نیاوردم. در آخر هم همانطور که شکمش را گرفته بود، دوان دوان از‌ مینی‌بوس پیاده شد. این اتفاق چندین بار افتاد و من تا آن روز آقارحمت را اینقدر در تحرک ندیدم بودم. -غلط نکنم روده‌هاش به هم ریخته! جلوی دهانش را گرفت تا صدای خنده‌اش به آقارحمت نرسد اما او برای هفتمین بار از جایش بلند شد و سراسیمه خودش را از مینی‌بوس، بیرون انداخت. چیزی نگذشته بود که صدای مردانه‌ای جز صدای آقارحمت، همهمه زنان را ساکت کرد. -یاالله، یاالله. مردمک چشم‌هایم لرزید... اینجا بود! سر دزدیدم و پشت صندلی چرک مینی‌بوس پنهان شدم. چادرم را وحشیانه جلو کشیدم. به نفس‌نفس افتاده بودم. ناخوداگاه به دست خزر چنگ انداختم. -ناهید؟ چی شدی دختر؟ کاش دهانش را می‌بست و خفه می‌شد. صدایش به قدری بلند بود که زنان اطراف، کنجکاوانه حرکات مضطرب مرا دنبال می‌کردند. زنی که چندی پیش، نوزادش را در آغوش گرفته بودم، بلند گفت: -داره می‌لرزه! همه اینها کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاد. نگاه خشمگین من به زن، و صدای مردی که می‌پرسید: -چی شده؟
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...