رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. عسل

    عسل

    کاربر فعال


    • امتیاز

      77

    • تعداد ارسال ها

      278


  2. Mahsa_zbp4

    Mahsa_zbp4

    رفیق نودهشتیا


    • امتیاز

      24

    • تعداد ارسال ها

      189


  3. Taraneh

    Taraneh

    مدیر اجرایی


    • امتیاز

      18

    • تعداد ارسال ها

      1,041


  4. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      16

    • تعداد ارسال ها

      327


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 08/28/2025 در پست ها

  1. درود ماوراء حال و احوالتون چطوره؟! با مسابقات هاگوارتز چیکار میکنید؟ خوش میگذره؟!😉🤍 مسابقه امروز ما معروف به پنج کلید هستش، همتون هم باهاش آشنایی دارید منتهی از نوع تخیلیش رو نه! خاطرتون هست که یک کار هم گروهی بهتون داده بودم؟ خیلی شیک رفاقت داشتید با هم گروهی‌هاتون؟ خب الان می‌خوام هیجان انگیزترش کنم🔮🙃 مسابقه پنج کلید مسابقه ای هستش که شما رو به جای رقابت با گروه های دیگه مقابل هم گروهی خودتون قرار میده، الان وقتشه تصور کنید صدای خنده شیطانی زری بلند شده😈 پنج کلمه مختص به هر گروه داده میشه، هر عضو موظفه که سکانس پنجاه خطی بنویسه که اون کلمات درش استفاده شده🔮✨ اون پنج کلمه داخل اتاق هر گروه توسط جغد نازنینم گذاشته میشه🏰🦉 زیر پنجاه خط، بالای پنجاه خط مجاز نیست دقت کنید قشنگام(یکم اینور اونور عیبی نداره من هرچقدر هم بخوام بدجنس رفتار کنم نمیتونم)🤍✨ همراه با این مسابقه قراره که برای هر عضوی که وقتش رو داره و خواستار شرکت هستش، چالش های خفنی برگزار کنم، مثلا: خون‌آشام‌ها، دفتر خاطرات داشته باشن❤️ ارواح، کلبه تسخیر شده داشته باشن🩶 جادوان، طلسم خاص خودشون رو بسازن💚 گرگ‌ها، خونه عشقشون با انسان رو داشته باشن🩵 اطلاعات دقیق رو بهتون بعد این مسابقه میگم، فرصت ارسال این سکانس ۷۲ ساعت هستش پس منتظر نوشته‌های نابتون هستم. @عسل @هانیه پروین @S.Tagizadeh @QAZAL @shirin_s @Taraneh @ملک المتکلمین @Amata @سایان @Mahsa_zbp4 @raha @آتناملازاده 🌿بای بای🌿
    9 امتیاز
  2. تمدید تا جمعه🗝️⏳ @shirin_s @هانیه پروین @سایان @ملک المتکلمین @S.Tagizadeh @Amata
    7 امتیاز
  3. مهتاب نیمه‌شب مثل نقره روی زمین ریخته بود. جادوگر پیر، شنل سیاهش را روی شانه کشید و آرام درون تالار سنگی قدم گذاشت. تالار پر از شیارهایی بود که روی دیوارها حکاکی شده بودند؛ خطوطی که به چشم هر انسان عادی فقط شیار بودند، اما برای او رازهای جهان را در دل داشتند. در میان تالار، حلقه‌ای سنگی روی زمین کشیده شده بود، حلقه‌ای که سال‌ها پیش با خون خودش مهرش کرده بود. او آهی کشید؛ می‌دانست هر بار وارد این حلقه می‌شود، یک قدم به سوی نیستی نزدیک‌تر می‌رود. با نوک عصایش روی حلقه ضربه زد و جرقه‌های آبی در هوا پخش شدند. به محض اینکه زمزمه طلسم آغاز شد، هوا سنگین‌تر شد. صدای غرش آرامی از اعماق تالار برخاست، انگار سنگ‌ها نفس می‌کشیدند. جادوگر کلمات باستانی را تکرار کرد و از نوک عصا، شعله‌ای سبز برخاست. شعله پیچید، بالا رفت، و چون ماری از آتش در سقف فرو رفت. او خیره ماند، قلبش تند می‌زد، چون می‌دانست اگر حتی یک هجای طلسم را اشتباه بگوید، شعله او را خواهد بلعید. درون شعله، تصاویری آشکار شدند: چهره‌هایی محو، روح‌هایی که زمانی دشمن یا یار او بودند. یکی از آن‌ها، زنی با موهای سپید، چشم در چشم او دوخت. زیر لب گفت: «تو هنوز راز را نگه داشته‌ای، مگر نه؟» جادوگر به سختی قورت داد. آری، رازی که سال‌ها در دلش دفن شده بود، سرنوشت یک پادشاهی را تغییر داده بود. اما حالا زمان اعتراف نبود؛ زمان قدرت بود. طلسم اوج گرفت، حلقه درخشید، شعله‌ها شکل گرفتند و در مرکز تالار پیکره‌ای نیمه‌شفاف پدید آمد. موجودی ساخته‌شده از نور و تاریکی. او دستانش را گشود و از میان شعله‌ها چیزی همچون ستاره افتاد. ستاره‌ای درخشان، کوچک، اما پر از انرژی ناب. جادوگر لرزید، زیرا می‌دانست این همان چیزی‌ست که تمام عمر دنبالش بود. قدمی جلو رفت، حلقه زیر پایش داغ شد. صدای استخوان‌خراشی در تالار پیچید: «هرگز نمی‌توانی بدون پرداخت بها، ستاره را به دست بیاوری.» جادوگر فریاد زد: «طلسم خونم را قبول کن، اما ستاره را بده!» شعله او را در بر گرفت، حلقه لرزید، و صدای انفجار خاموشی همه‌جا را پر کرد. وقتی دود فرو نشست، تالار خالی بود. فقط یک ستاره کوچک در مرکز حلقه می‌درخشید…!
    5 امتیاز
  4. نور ماه تنها راه نشانش بود. بی‌قرار و ترسیده در میان جنگل می‌دوید. سعی داشت که از میان درختان برود تا آن موجود عجیب او را گم کند. آری، آن موجوذ عجیب با زخمی بر صورتش. در یک لحظه او را دید. چه بود؟ گرگ بود؟ انسان بود؟ نه نمی‌شود! چه کسی چنین چیزی دیده؟ شاید میمون بود و او آنقدر ترسیده بود که مانند حیوانی... بهتر است بگویم هیولا ترسناکی دیده بودش. اما اگر میمون بود چرا او را تعقیب می‌کرد. مگر میمون گوشت می‌خورد؟ شاید او را تعقیب نمی‌کرد. بهرحال دقایقی بود که آنا می‌دوید و متوجه نشد صدای پای آن موجود چه زمانی دیگر شنیده نشده. اصلا نمی‌دانست صداهای وحشتناک از چیست. شاید فقط صدای قدم‌های خودش بود. ایستاد. تنش می‌لرزید. پاهای درد می‌کرد و اعصابش ناآرام بود. با وجود تردید بسیار به عقب بازگشت. باید مطمئن می‌شد که آن موجود دنبالش نمی‌کند اما.... با دیدن زخم عمیق و هفتی شکل تنش به لرزه در آمد. موجود با آن بدن بزرگ و پر مو و دندان‌های بیرون زده و چشمان سرخ نگاهش کرد. سپس سرش را بالا برد و نعره ترسناکی زد. هنگامی که نعره زد آنا دانست که خواب نیست. همزمان با آن موجود جیغی از ترس زد. اما صدای جیغ او در نعره موجود گم شد. او داشت زهر ترک میشد. آن موجود ترسناک از او چه می‌خواست! پاهایش دیگر توان نگه داشتن بدنش را نداشتند. بر روی زمین نشست. در مقابل چشمانش پنجه‌های کشیده آن موجود را می‌دید. گرگ بود؟! خیر، گرگ که بر دو پا نمی‌ایستاد! انسان بود؟! خیر، اینهمه مو و آن ریش‌ها! احساس کرد قطرات لزجی بر روی پیشانی‌اش می‌ریزند. سرش را بالا آورد. صورت ترسناک موجود بالای سرش بود و به او زل زده بود و آب از دهانش بر روی صورت آنا می‌ریخت. او وحشتی کرد و فریادی از ترس زد و از هوش رفت. هنگامی که چشم باز کرد اول ندانست در کجاست. در آغاز آرزو داشت در اتاق خودش باشد و آنچه بر او گذشت کابوس باشد اما در حالی که با چشمان نیمه بسته خواست بر سر جایش بنشیند تا ببیند در کجاست، کمرش با چیزی برخورد کرد و دوباره به صورت دراز کشیده در آمد. چشمانش را باز کرد و دوباره و بر را نگاه کرد. در یک... در یک... نمی‌دانست اسمش را چی بگذارد. شاید یک تونل کوتاه بود که به سختی ده ثانت از او بیشتر ارتفاع داشت. سعی کرد خم شد و پشت‌ پاهای خود را نگاه کند. خبری از نور نبود. تنش شروع به لرزیدن کرد. او از هیچ چیز به اندازه اسیر شدن نمی‌ترسید. آیا قرار بود آنقدر آنجا بماند تا از بی‌اکسیژنی یا بی‌غذایی بمیرد؟ فریادهایی از ترس زد. نه می‌توانست کلامی به زبان بیارد و نه می‌توانست حرکتی به خود بدهد پس فقط فریاد میزد. صدای جیغ‌هایش گوش خود را نیز آزار می‌داد. ناگهان نوری به داخل آمد. امیدوار به زیر پایش نگاه انداخت. انگار سنگی مقابل تونل بود که کنار رفت. کسی مچ پایش را گرفت. آنا ترسید و خواست خود را به جلو بکشد اما او را به راحتی بیرون کشید. او وحشت داشت. آیا قرار بوذ یک موجود ترسناک دیگر ببیند؟ اما هنگامی که به بیرون کشیده شد و چشمانش به نور عادت کردند در تعجب ماند. در بالای سر او یک پسر نوجوان بود. گمان برد که آن پسر نجات دهنده اوست و خواست تشکر کند اما پسر پیش دستی کرد و گفت: - تو را می‌برم مگر ملکه خوشش بیاید.
    5 امتیاز
  5. طلسم راز قراره که قدرتی فراتر از این چیزی که الان دارم، داشته باشم و این پاداش رو مدیون پیر مجیک هستم که بهم یه چیز مهم رو یاد داده بود. اون هیچوقت حرف نمی‌زد و بخاطر همین هم تو گروه جادوگرا معروف بود. همیشه با شعله آتیش و حرکات دستاش، نکته های هر یک از عضوها رو بهش می‌گفت! اولین باری که چشمم بهش خورد بنظرم یک آدم فلسفی و بی‌نهایت عادل اومد و از صمیم قلبم آرزو کردم که کاش یک روزی منم تو یکی از زمینه های جادوگری و طلسمی که برام تعیین می‌کنه بتونم عادل و بهترین باشم. اون روز پیر مجیک به من طلسم راز رو یاد داد. اول از هر چیزی ازم خواست تا اونو تو وجود خودم تقویت کنم. اون گفت که همه ما دو گوش و یه زبون داریم، برای اینکه یه حرفی رو دوبار گوش بدیم و و یبار حرف بزنیم. از من خواست تا شنونده خوبی باشم و تمرین کنم بجای حرف زدن، بیشتر گوش بدم و بتونم حرفایی که اعضا بهم می‌زنن و تو دلم نگه دارم و مانع از دو بهم زنی بشم و اگه کسی از جادوگرا خواست با استفاده حرف یا راز یکی از دوستاش، دو بهم زنی کنه، با استفاده از قدرتی که این طلسم به من داده بود، می‌تونستم این طلسم و عملی کنم و قدرت حرف زدن و از اون عضو بگیرم. و خطا کردن تو عالم ما، از قدرتمون کم می‌کنه و اگه سِمَت بالایی هم داشته باشیم، باعث میشه اونقدر ضعیف بشیم که پیر مجیک تصمیم بگیره ما رو از گروه اخراج کنه. دوستام هر کدوم تو طلسمی که پیر مجیک بهشون داده خبره شدن. یکیشون طلسم شهامت، یکیشون طلسم جرئت و.... و من چون کوچیک ترین عضو این گروه هستم، تازه نوبت من شده. بعد از اولین قرارم با پیرمجیک به یاران، دست راست خودش دستور داد تا از دور مراقبم باشه که ببینه تو کارهام چگونه عمل می‌کنم و چقدر واقعی رفتار می‌کنم! از اون روزا مدت زیادی می‌گذره و بالاخره من برای پیوستن به گروه بزرگ جادوگرا آماده شدم و امروز قراره مراسم رونمایی از طلسم راز میان اعضا برگزار بشه. هم خوشحالم و هم هیجان زده! این اولین باره که تو مراسم اصلی که توسط خوده پیر مجیک انجام میشه، هستم. همیشه این مراسمات زمانی برگزار میشه که حلقه بزرگ جادوگران تکمیل باشه، ستاره تو آسمون باشه و زیر نور ماه؛ پیر مجیک روبروی کسی که قراره از طلسمش رونمایی بشه، از شعله آتشی که وسط حلقه روشن کرده، چوب مخصوص اون فرد و آماده می‌کنه و بهش میده. بعدشم همه‌ی اعضای گروه با اون فرد بیعت می‌بندن و قول میدن تا زمانی که از اون فرد اشتباهی سر نزنه، کنارش باشن و ازش حمایت کنند. نفس عمیقی کشیدم و مثل بقیه صبر کردم تا ستاره‌ها خودشونو تو آسمون نمایان کنند و ماه کامل بشه. علوی وسط حلقه جادوگران با طبل توی دستش داشت آهنگ رونمایی از پیرمجیک رو می‌نواخت و بعد از چند دقیقه پیرمجیک با جاروی دستیش و فرم مخصوص مراسم معرفی طلسم جادوگرا، وسط حلقه اعضا فرود اومد. همه تعظیم کردیم و ورد مخصوص خوشامدگویی پیرمجیک و گفتیم... پیرمجیک نگاهی به آسمون کرد و دید که ماه کامل شده و ستاره ها هم در حال درخشیدن هستن. با چوب جادویی، شعله آتش رو روشن کرد و به من اشاره کرد تا روبروش قرار بگیرم. با اضطراب جلو رفتم اما لبخند پر از اطمینان دوستام، دلمو آروم کرد. پیر مجیک دستشو روی قلبم گذاشت و نور اعتمادی که نشانه قبولی من شد و به اعضا نشون داد و با حرکات دستش چوب جادوییم رو از شعله آتش بیرون کشید و به دستم داد. حس قدرت می‌کردم از اینکه بالاخره تونستم در این امتحان، پیروز بشم و مثل بقیه اعضا طلسم مخصوص راز رو از آن خودم کنم.
    5 امتیاز
  6. سرداب قدیمی، بوی نم و خاک پوسیده‌ای می‌داد که حتی نفس کشیدن را سخت می‌کرد. دیوارهای سنگی‌اش با شیارهایی عمیق، مثل زخم‌های کهنه‌ای بودند که سال‌ها از یاد رفته‌اند. چراغ‌های کوچک مشعل‌مانندی که به فاصله‌های نامنظم روی دیوار نصب شده بودند، نور ضعیفی می‌پاشیدند و سایه‌ها را مثل ارواحی لرزان روی زمین می‌رقصاندند. قدم‌هایم آرام بود، اما هر بار که پایم روی سنگ‌های مرطوب سرداب می‌لغزید، صدای خفیفی در فضای بسته می‌پیچید و قلبم را به تپش می‌انداخت. در انتهای راهرو، دری نیمه‌باز دیده می‌شد که پشتش تاریکی غلیظ‌تر از شب بود. زمزمه‌ای مبهم از آن سوی در شنیدم، صدایی که شبیه نسیم نبود؛ بیشتر شبیه کسی بود که نامم را آهسته صدا می‌زد. نزدیک‌تر رفتم، اما در همان لحظه آیینه‌ای کوچک و گرد را دیدم که به دیوار روبه‌رو تکیه داشت. سطح آیینه با غباری خاکستری پوشیده شده بود، اما تصویر من در آن واضح‌تر از حد طبیعی بود، گویی آیینه مرا بهتر از خودم می‌شناخت. صورتم رنگ‌پریده‌تر، چشمانم تاریک‌تر و لبخندی محو روی لبم دیده می‌شد که در واقعیت نزده بودم. زمزمه دوباره تکرار شد، این بار واضح‌تر و نزدیک‌تر: «برگرد… برنگرد…» نفسم را حبس کردم و در را هل دادم. هوای سرداب ناگهان مثل مه غلیظی به صورتم هجوم آورد و بوی فلزی خون، مشامم را پر کرد. روی زمین خطی از شمع‌های نیمه‌سوخته دیده می‌شد که به شکل دایره‌ای در اطراف یک صندوقچه چوبی چیده شده بودند. کنارش جسدی بی‌جان افتاده بود؛ مردی با ردای سیاه و زخمی عمیق روی گردنش، طوری که انگار چیزی از درون او را دریده باشد. به عقب پریدم، اما پایم به سنگی گیر کرد و نزدیک بود بیفتم. دستم را روی دیوار گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم، و ناگهان حس کردم که چیزی سرد از کنار انگشتانم عبور کرد؛ مثل دست انسانی یخ‌زده که فقط برای لحظه‌ای خواسته باشد لمس شود. چراغ‌ها یکی‌یکی خاموش شدند و تاریکی مثل موجی سهمگین روی من فروریخت. صدای زمزمه حالا از همه‌جا می‌آمد: «برو… دیر شده…» قلبم تند می‌زد و عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. به سمت در دویدم، اما در همان لحظه جیغی گوش‌خراش، آن‌قدر بلند که انگار دیوارهای سرداب ترک برداشته باشند، فضا را شکافت. پایم از ترس سست شد و محکم به زمین خوردم. از گوشه چشم دیدم که آیینه وسط دایره شمع‌ها ظاهر شده بود؛ نه، انگار از دل تاریکی رشد کرده بود. تصویر درون آیینه دیگر من نبود؛ مردی با چشمانی سفید، بی‌مژه و پوستی خاکستری، از پشت شیشه به من زل زده بود. لب‌هایش تکان خوردند، اما صدایی از او نیامد؛ در عوض زمزمه‌ای که از هر گوشه سرداب شنیده می‌شد، حالا به زبان من سخن می‌گفت - تو نمی‌بایست این‌جا می‌آمدی. آیینه لرزید و مثل سطح آب موج برداشت. انگشتان استخوانی از شیشه بیرون آمدند، یکی‌یکی، و به سمت من دراز شدند. عقب کشیدم، اما دیوار پشت سرم راه فرار را بسته بود. سایه‌ها زنده شده بودند، به دورم حلقه زدند، و سرداب به اتاقی بی‌انتها تبدیل شد. صدای جیغی دیگر برخاست، این بار از گلوی خودم، درحالی‌که احساس کردم انگشتان سردی دور مچم حلقه زده‌اند. آخرین چیزی که دیدم، قبل از آنکه تاریکی کاملم را ببلعد، لبخند مرد درون آیینه بود که حالا درست مقابلم ایستاده بود و زمزمه‌ای با لحنی آرام و بی‌رحم در گوشم کرد - عبور کردی… حالا مال مایی.
    5 امتیاز
  7. ماه در اوج آسمان می‌درخشید؛ گویی چشم بیدار آسمان بود که هیچ‌گاه پلک نمی‌زد. نور سرد و نقره‌ای‌اش از لابه‌لای شاخه‌های درهم‌تنیده‌ی جنگل می‌لغزید و بر زمین خیس و پوشیده از برگ‌های پژمرده می‌ریخت. سکوتی وهم‌آلود همه‌جا را فرا گرفته بود، سکوتی که با هر قدم او شکسته می‌شد. صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پاهای لرزانش، در آن دل تاریکی، مثل طبل مرگ به گوش می‌رسید. او می‌دوید، با تنی خسته و نفسی بریده. هر دم نفسش مثل شعله‌ای خاموش‌شده از دهان بیرون می‌زد و در سرمای شب به مهی محو تبدیل می‌شد. پشت سرش، صدای پاهای سنگین چیزی شنیده می‌شد، چیزی که حضورش حتی بدون دیدن، روح را می‌لرزاند. تعقیب بی‌وقفه ادامه داشت، و هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد؛ آن‌قدر نزدیک که گویی سایه‌اش را بر گردن او انداخته بود. ناگهان نعره‌ای هولناک درختان را لرزاند. پژواکش در میان تنه‌های پیر و ضخیم جنگل پیچید و پرندگان شب‌زی هراسان از لانه‌ها بیرون جستند. بال‌هایشان در هوا شلاق‌وار به هم خورد و فضا پر از جیغ‌های کوتاه شد. قلب او از جا کنده شد؛ نفسش بند آمد و پاهایش به لرزه افتاد. اما فرصت ایستادن نبود. بیشتر دوید، شاخه‌ها صورتش را خراشیدند و دردهای سطحی پوستش را بریدند. با این‌حال، هیچ‌کدام به اندازه‌ی وحشتی که پشت سرش بود اهمیتی نداشت. جنگل به جای پناه، زندانی بی‌پایان می‌نمود؛ هر درخت مثل دیواری سیاه جلوی راهش قد علم می‌کرد. زمین ناگهان خیانت کرد. پایش به ریشه‌ای قطور گیر کرد و با شدتی وحشتناک به زمین افتاد. صدای برخورد بدنش با خاک نمناک در گوشش پیچید. درد، مثل برقی مرگبار در ساق پایش دوید. زخم عمیقی روی پوستش باز شد و خون گرم بر برگ‌های سرد و خیس جاری گشت. برای لحظه‌ای نتوانست حرکت کند. اما غریزه‌ی بقا او را وادار کرد. با دست لرزان و انگشتانی پر از خاک، خودش را بالا کشید. پاهایش می‌لرزید، زخم تیر می‌کشید، اما هنوز جرقه‌ای از امید در دلش روشن بود. شاید راهی، شاید نوری، شاید معجزه‌ای در این تاریکی پیدا شود. صدای پای سنگین نزدیک‌تر شد. شاخه‌ای شکست، زمین لرزید، و مهِ غلیظ کنار رفت. سایه‌ای عظیم میان مه آشکار شد. هیولایی که اندامش در تاریکی محو بود اما چشم‌هایش مانند دو اخگر زرد درخشیدند. نعره‌ای دیگر کشید، این‌بار آن‌قدر نزدیک که استخوان‌هایش را لرزاند. دندان‌های بلند و تیزش در نور ماه برق زدند، گویی شمشیرهایی آماده‌ی دریدن. صدای نفس‌هایش مثل غرش طوفان بود؛ هر دمش بوی آهن و خاک و خون می‌داد. او عقب عقب رفت، پای زخمی‌اش روی برگ‌ها می‌کشید و ردی خون پشت سرش بر جا می‌گذاشت. ماه، همچون شاهدی خاموش، بر صحنه می‌نگریست؛ بی‌آن‌که کمکی کند، بی‌آن‌که نوری بیشتر بدهد. جنگل نفس نمی‌کشید. همه‌چیز ساکت شده بود، تنها صدای تعقیب، نعره‌ها و ضربان دیوانه‌وار قلب او در فضا می‌پیچید.
    4 امتیاز
  8. روی صخره‌ای دورتر از جنگلِ فرو رفته در دل وهم و تاریکی نشسته بودم و به ماه کامل شده‌ی وسط آسمان‌ نگاه می‌کردم. امشب وقتش بود؛ امشب همان شبی بود که سال‌ها منتظرش بودم. ماه کاملاً بالا آمد و نور زیبای مهتاب به روی تن و بدنم پاشید. با افتادن نور ماه بر پیکرم دردی شدید در تمام بدنم پیچید و رگ و پیِ تنم با فشاری عذاب‌آور کشیده شد، من اما از این درد لذت می‌بردم. این درد سرآغاز من بود؛ سرآغاز زندگی جدید من! روی دو پا ایستادم و نعره‌ای کشیدم؛ نعره‌ای از سر درد، خشم و قدرت! زخم‌های بی‌شمار تنم که در اثر درگیر شدن با سربازان پادشاه آلفرد به وجود آمده بود یک به یک از بین می‌رفت و من با چشمان بسته هم تغییر شکل بدنم و جوشیدن خون گرم در رگ‌هایم را به خوبی حس می‌کردم. با این تغییر شکل ممکن نبود سربازان آلفرد که در تعقیبم بودند پیدایم کنند و من با خیالی راحت می‌توانستم برنامه‌هایم برای کشتن آلفرد و کسب پادشاهی را عملی کنم. دردم که کم‌کم از بین رفت چشمان کشیده و آبی رنگم را با حرکتی ناگهانی گشودم و به تن غول پیکرم نگاهی انداختم. عضلاتی بزرگ، رگ‌هایی بیرون زده، دندان‌های تیز و آماده‌ی دریدن و پنجه‌هایی که قدرتِ از بین بردن هرکسی را داشت و حالا من یک آلفا بودم. حالا به چیزی که می‌خواستم رسیده بودم و وقتش بود تا مادرم را از چنگ آلفردِ بی‌رحم نجات بدهم، انتقام پدرم و کودکیِ از دست رفته‌ام را از او بگیرم و پادشاهی سرزمینی که حق من بود را از آنِ خود کنم. به آسمان نگاه کردم و رو به ستاره‌ی درخشانی که معتقد بودم از پس آن پدرم مرا می‌نگرد با صدایی خشدار و غرش مانند گفتم: - من رو می‌بینی بابا؟! منم، همون راموس کوچولو و ضعیف که حتی زوزه کشیدن رو هم بلد نبود، ولی دیگه ضعیف نیستم؛ مثل تو یه گرگینه‌ی بالغ و قوی شدم. حالا می‌خوام به وصیتت عمل کنم؛ مادرم رو از اون زندان لعنتی آزاد کنم، پادشاهی رو از آلفرد پس بگیرم و مردم سرزمینم رو نجات بدم. دلم می‌خواد به راموس کوچولوت افتخار کنی بابا! ستاره‌ی درخشان به رویم چشمک زد و لبخندی بر صورت پوزه‌مانندم نشاند. پدرم از من راضی بود و من مگر چیزی جز این می‌خواستم؟!
    3 امتیاز
  9. درود به نودهشتیای عزیزم! امیدوارم که حال دلتون خوب تر از خوب باشه. نظرتون درباره موسیقی سنتی چیه؟ چقدر با داستان های پشت موسیقی سنتی، ریشه یا حتی اصالتشون اشنایی دارید؟ توی این تاپیک قراره که یه پلی لیست جذاب از موسیقی فلکوریک(سنتی) که ارامش بخش و جذابه بهتون معرفی بشه. پس اگه باهاشون اشنایی دارید یا اتفاقی گوشش دادید خوشحال میشم نظرتون بهم بگید. خب، بریم سراغ معرفی 5 موسیقی جذاب: 1. آه ای صبا (من در پی ات کو به کو افتادم) نسخه کامل این موزیک با صدای استاد شجریان واقعا روح نوازه. باهاش یه استکان چای توصیه می کنم. 2.ابر می بارد یه موزیک که توی هوای بارونی پاییز توصیه میشه. با صدای استاد شجریان که خیلی لطیف روح شمارو مهمون غم می کنه.چای توصیه میشه اما سلیقه ایه با این موزیک! 3.جوانه نور (تو در شب من جوانه نوری) این موزیک هم از استاد شجریان هست که یه حس عاشقانه جذاب داره و فضای رویایی داره.این موزیک برای انتظار دم کشیدن چای یا جوش امدن اب جذابه. 4.پیک سحری این موزیک با اجرای بنان واقعا یه تراپی کاملا! اعصابت اروم می کنه و برای عاشقای دلخسته نود هشتیا یه مسکن خوبه. من برای ظرف شستن از این موزیک استفاده می کنم بیشتر 😌😂. 5. بهار دلکش باز این موزیک هم اثر استاد شجریان هست که یه موسیقی نسبتا قدیمی تر از بقیه هست و جذابه. توی شبای سرد زمستون یا روزای خنک بهاری توصیه میشه. امیدوارم از این اهنگ ها خوشتون بیاد و منتظر معرفی سبکای دیگه موسیقی ایرانی باشید.
    3 امتیاز
  10. سلام نودهشتیا از سالن خبری انجمن و پخش زنده با شما هستیم! در این تاپیک قراره یکی از جذاب ترین چالش های انجمن رو با هم داشته باشیم! چالش پارت منتخب! در طول ۱۴ روز یعنی دو هفته شما فرصت دارید تا پارتی از رمان/دلنوشته یا داستان کوتاه فعال خودتون رو که در همین بازه مشخص شده نوشته و ارسال کرده باشید رو در چالش شرکت بدین! به چه صورت؟! لینک پارت مورد نظر یا لینک تاپیک مورد نظر به علاوه شماره پارت رو زیر پیام اعلام شروع چالش ارسال می‌کنید؛ حالا چه حوایزی برای این چالش در نظر گرفته شده! نفر اول: مدال قلم طلایی + ۵۰۰ امتیاز + لوح تقدیر + کاور دبل شخصیت متناسب با رمان، دلنوشته یا داستان نفر دوم: مدال قلم نقره‌ای + لوح تقدیر + ۴۰۰ امتیاز نفر سوم: مدال قلم برنزی + لوح تقدیر + ۳۰۰ امتیاز و بقیه شرکت کننده ها هم هرکدوم ۱۵۰ امتیاز از این بخش خبری-چالشی دریافت خواهند کرد نمونه کاور دبل شخصیت:
    2 امتیاز
  11. اولین دوره‌ی چالشمون از همین لحظه آغاز میشه و شرکت کننده های عزیز تا ۲۱ شهریور ماه ساعت ۰۰:۰۰ بامداد فرصت ارسال مطلب دارند!
    2 امتیاز
  12. دینگ دینگ دینگ سلام نودهشتیای عزیزم، حالتون چطوره؟! خب من یه خبر خوب دارم و خبر بد خبر خوب اینکه میخوایم برای شبکه خبری جذابمون خبرنگار جذب کنیم! هورااا و خبر بد اینکه یه سری شرایط برای خبرنگار شدن و دریافت رنگ جذاب مدیر آینده وجود داره؛ اولین مورد اینکه خبرنگار باید فعالیت بالایی در انجمن داشته باشه! ارسال روزی سه تاپیک در تالار های فیلم و سریال، موسیقی و فیلمنامه و...! برای دریافت مقام ضروریه مورد دوم اینکه خبرنگار باید خلاق باشه صرفا اخبار انجمن رو ازتون نمیخوایم میخوایم بخش خبری‌ای که مسئولیتش رو قبول می‌کنید سرشار از خلاقیت باشه (یادتون نره اینجا یه سایت نویسندگی‌ه و تالار خبری باید به اندازه رمان هاتون براتون اهمیت داشته باشه باید نویسنده بودنتون در اخبار مشخص باشه) مورد سوم اینکه مسئولیت پذیر باشه اگه از خبرنگار عدم فعالیت و ارسال گزارش کار برای مدت طولانی رو ببینیم متاسفانه مجبوریم باهاش خدافظی کنیم! همانطور که گفتم رنگی که دریافت می‌کنید رنگ مدیر آینده است و دسترسی های باحالی داره پس من عمیقا منتظر اعلام آمادگیتون زیر همین تاپیک هستم.
    2 امتیاز
  13. چشمانم را باز کردم .مه غلیظ و سفید رنگی تمام فضا را پر کرده بود به شکلی که هیچ‌چیز دیگری دیده نمیشد. کمی چشمانم را مالش دادم و دستم را سمت پیشانی ام بردم تا شاید بتوانم سردردی ناگهانی که در سرم ایجاد شده را خاموش کنم اما بی فایده است. یادم نمی آید چرا اینجا هستم .به گذشته فکر میکنم تا بتوانم این راز را حل کنم .ناگهان تصویری تار در ذهنم پدید می اید و ناپدید میشود .به ذهنم فشار می اورم تا ناگهان به یاد می آورم . تصویر واضح و واضح تر میشود . شبانگاه هنگامی که پنجره اتاقم باز شده و اتاق را بهم ریخته دیدم ان گوی روی میز را برداشتم و ..آن صدای جیغ .. این طلسم است . جادوگر برگشته تا حلقه خیر و‌شر را که سالها به دنبالش بوده است پیدا کند و شعله های شر را که توسط ملکه خیر در آن حلقه محفوظ شده ازاد کند. با این کار قدرتش انچنان زیاد میشود که دیگر هیچ‌جادوگری نمیتواند مقابلش بایستد . از جایم بلند میشوم اما سرگیجه نمیگذارد درست بایستم. با سختی تعادلم را حفظ میکنم به دور و اطراف نگاه می اندازم ..چگونه باید از اینجا خارج شوم ؟! .. کمی راه میروم‌ تا از فضا اگاه بشوم .. راهی به ذهنم میرسد.. ستاره چهارپر ؛ تنها راه خارج شدن از طلسم پیدا کردن آن ستاره است .. اما چگونه ان را بدست بیاورم ؟
    2 امتیاز
  14. تراژدی،عاشقانه خلاصه: داستان درباره زنی است که در مسیر پیچیده‌ای از وابستگی، انتظار و سایه‌های گذشته قرار می‌گیرد. زندگی او از سکوت‌های عمیق، انتخاب‌های آسیب و حسرت‌هایی است که با گذر زمان سنگین‌تر می‌شوند. مقدمه: در فضای تاریک و خفه، زمان آهسته می‌گذرد و لحظاتی با خاطره‌ها و سکوت‌ها گره خورده است. زنی میان گذشته و حال، میان امید و یأس، تلاش می‌کند خودش را پیدا کند، حتی اگر هر روز حس کند که هیچ راه بازگشتی نیست
    2 امتیاز
  15. امروز 2 September، روز "بدون ترس" زندگی کردنه.
    2 امتیاز
  16. درود به نودهشتیای عزیزم! امیدوارم حال دل تک تکون خوب باشه. نویسنده های خوش ذوق انجمن چطور به مخاطب غیر مستقیم میگید از درون ویران شدید؟ این تاپیک با جملات قشنگتون جذاب کنید.
    2 امتیاز
  17. ته کشیدم انگار که ماشینی از روم رد شده...
    2 امتیاز
  18. اتاق تاریک بود. تاریک‌تر از آن‌چه چراغ ضعیف گوشه‌ی سقف می‌توانست از پسش برآید. نور زرد و لرزانی که بیشتر به سایه شبیه بود تا روشنایی، روی دیوارها می‌دوید و می‌افتاد روی پرده‌های خاکستری که سال‌هاست شسته نشده بودند. بوی نم و رطوبت، بوی چرک لباس‌های کهنه‌ای که روی بند آویزان مانده بودند، در هوا پیچیده بود. در میان این همه سکوت و خفگی، تنها صدای نفس‌های آرام کودک شنیده می‌شد که در گوشه‌ی اتاق، درون گهواره‌ی زهواردررفته خوابیده بود. نیلوفر، زانوهایش را بغل گرفته و کنار دیوار نشسته بود. چشمانش باز بود، اما انگار چیزی نمی‌دید. نگاهش به جایی در میان سایه‌ها گره خورده بود. به گهواره نبود، به چراغ هم نبود، حتی به زخم‌های کهنه‌ی دستش که از شدت فشار ناخن‌ها روی پوست جا انداخته بودند هم نبود. نگاهش به چیزی بود که وجود نداشت، یا اگر وجود داشت، سال‌ها پیش از دست رفته بود. سکوت اتاق مثل پارچه‌ای سنگین روی سینه‌اش افتاده بود. هر بار که نفس می‌کشید، چیزی در گلو راهش را می‌بست. دستی روی سینه‌اش فشار می‌آورد، دستی که سال‌هاست حضورش را کنار خودش حس می‌کند: دست همان مرد. همان مردی که حالا شوهرش بود، اما هیچ‌وقت همسرش نشد. روی میز کوچک گوشه‌ی اتاق، قاب عکسی بود. قاب فلزی زنگ‌زده‌ای که گوشه‌هایش خم شده بود. در عکس، زنی ایستاده بود با چشمانی نیمه‌خندان، با لباسی روشن. او خواهرش بود. همان که حالا سال‌هاست در کما فرو رفته و نفسش را به دستگاه سپرده. همان که او را به سایه‌ای از خودش تبدیل کرد. بلند شد، رفت سمت میز و قاب را برداشت. دستش لرزید. انگشتانش هنوز رد زخم‌های تازه‌ای داشتند، جای همان تیغی که بارها روی پوستش نشسته بود، نه برای کشتن، بلکه برای یادآوری. یادآوری این‌که جای او نیست. یادآوری این‌که بدنش، حتی اگر زنده باشد، تنها ادامه‌ی خواهرش است. صدای گریه‌ی کوتاه الا کودکش او را برگرداند. آرام قاب را روی میز گذاشت و قدم برداشت. گهواره در گوشه‌ی تاریک‌تر اتاق بود. دختر خم شد و صورت الایش را نگاه کرد. دختری کوچک بود، با موهایی نرم و تیره الا به او لبخند زد در خواب، لبخندی بی‌دلیل، بی‌هیچ دانشی از این‌که مادرش، خود، لبخند را سال‌هاست گم کرده. چشمانش پر شد. اشک‌ها آرام آمدند پایین و روی گونه‌هایش لغزیدند. اشک‌هایی بی‌صدا، همان‌طور که همیشه گریه می‌کرد. صدایی از گلویش بیرون نیامد. انگار یاد گرفته بود که گریه، اگر شنیده نشود، واقعی‌تر است. دست لرزانش را به سمت صورت کودک برد، اما قبل از آن‌که لمسش کند، ایستاد. انگار می‌ترسید لمس کند. می‌ترسید عشق جاری شود. می‌ترسید زخم‌هایش، از پوستش به پوست کودکش سرایت کند. روی دیوار، لباسی آویزان بود. لباسی زنانه، با طرحی قدیمی. همان لباسی بود که سال‌ها مجبور شده بود به تن کند. لباسی که بوی خواهرش را داشت، بوی گذشته، بوی دختری که هیچ‌وقت او نشد. نزدیک رفت، به لباس نگاه کرد. دستش را بالا آورد، اما جرات نکرد لمسش کند. هنوز صدای مرد در گوشش می‌پیچید: «لباس‌هاش به تو میاد… دست نزن به زخم‌هات، بذار یادم نره کی بودی.»
    2 امتیاز
  19. هیچ دستی مرا از سقوط وانداشت
    1 امتیاز
  20. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و نوزده وارد اتاق شده و درب را پشت سرش بست. با ورود به اتاق و کردن شمع، اولین چیزی که به چشمش خورد برگه‌های کتاب آنتوان بودند که در کنار چند جلد کتابش در کتابخانه قرار گرفته بود. پالتویش را روی تخت انداخته و به سوی بالکن اتاقش رفته و روی صندلی میز کوچک‌اش نشست. اکنون که به خانه آمده و تنها شده بود، تمامی خاطرات امشبش در حال مرور شدن بودند. شب طولانی را از سر گذرانده بود و حتی قرار بود جریانات امشب طولانی‌تر هم بشود. در اولین فرصت باید با جکسون سخن می‌گفت که بتواند کمی ذهنش را آرام کند اما اکنون هر چقدر هم که می‌خواست، نمی‌توانست ذهنش را هول و هوش جکسون و لیدیا نگه دارد و هر لحظه مسیر تفکرش به سوی مرد عجیب، آنتوان کج میشد. او انسانی آرام است؛ از آن جنس آدم‌هایی که حضورشان فریاد نمی‌زند، اما وقتی وارد جمع می‌شوند، همه ناخودآگاه متوجه حضورشان می‌شوند. صدایش همیشه نرم و شمرده است، نه برای جلب توجه بلکه برای آن‌که هر واژه را به‌درستی ادا کند. کمتر پیش می‌آید وسط حرف کسی بپرد؛ بیشتر شنونده است تا گوینده. نویسنده بودنش در نگاهش پیدا است؛ نگاهی عمیق و گاهی خیره که انگار همیشه در حال روایت درونی چیزی است. او از دل لحظه‌های کوچک، داستان می‌سازد. وقتی در کافه نشسته، نگاهش روی آدم‌ها می‌چرخد، اما قضاوت نمی‌کند؛ فقط تکه‌هایی از زندگی آن‌ها را در ذهنش می‌چیند. اعتمادبه‌نفس بالایی دارد. خودش را باور دارد، می‌داند چه کسی است و چه ارزشی دارد. این اعتمادبه‌نفس گاهی شبیه غرور به نظر می‌رسد، اما با تکبر فرق دارد. او هیچ‌وقت خود را بالاتر از دیگران نمی‌بیند، فقط به خودش و توانایی‌هایش ایمان دارد. همین موضوع باعث می‌شود دیگران فکر کنند سخت می‌شود به او نزدیک شد، اما وقتی نزدیک می‌شوی، می‌بینی گاهی اوقات رفتارش صمیمی و بی‌ادعاست. در کمک کردن به دیگران مستقیم عمل نمی‌کند. شعار نمی‌دهد، راه‌حل روی میز نمی‌گذارد، یا نصیحت مستقیم نمی‌کند. بیشتر با گوش دادن، با نگاه کردن، با یک جمله‌ی کوتاه در لحظه‌ی درست، تأثیرش را می‌گذارد. توجهی پنهان دارد؛ مثلاً لیوان آب را قبل از اینکه تو بخواهی جلویت می‌گذارد، یا وقتی حواست نیست به جزئیاتی که برایت مهم است دقت می‌کند. لباس پوشیدنش ساده است اما مرتب؛ چیزی که نشان دهد به ظاهرش بی‌توجه نیست، ولی خودش را پشت زرق و برق پنهان نمی‌کند. حرکاتش سنجیده‌اند، نه کند و نه عجولانه. درونش همیشه پر از گفت‌وگوی بی‌صداست؛ گاهی با شخصیت‌های داستان‌هایش، گاهی با خودش. سکوتش نه از ناتوانی در حرف زدن، که از انتخاب است. چون می‌داند هر کلمه‌ای وزن دارد و نباید بیهوده خرج شود. در لحظات اولی که کسی در کنارش می‌نشیند دلش می‌خواهد بلند شود و فرار کند، اما هر چه که می‌گذرد بیشتر از آن همنشینی لذت می‌برد حتی اگر گه‌گاهی تا حد مرگ از او عصبانی بشود. اما در نهایت او، هر چقدر هم که سعی می‌کرد در تنهایی و خلوت خودش منزل گزیند و از انسان‌ها دور شود باز هم در نهایت او کسی بود که به انسان‌ها اهمیت می‌داد؛ حتی اگر چیزهای خیلی کوچکی باشد. همین که تمامی مسئولیت ژنرال لامارک در محفل را به دوش کشیده بود و تمامی کارهای او را بدون بحث برایش انجام می‌داد تا ژنرال بتواند با کارهای دیگر رسیدگی کند، در سکوت و بدون حرکت جلوی دوشس ژاکلین می‌نشست و همانطور که دود سیگارش را بیرون می‌داد به سخنان دوشس گوش می‌داد یا همان لحظه‌ای که شمع را بردی او جلو کشیده بود تا بتواند نوشته‌ها را ببیند. حتی شب‌هایی که بعد از تمامی بحث‌های پیش آمده در محفل او را به خانه می‌رساند و در مسیر به تمامی سخنانش گوش داده و با کمال میل پاسخ او را می‌داد نیز یک درجه اهمیت دادن او به انسان‌های اطرافش را بالاتر می‌برد. همانطور که نشسته بود و هوای خنک و ملایم بهاری را به ریه‌هایش می‌فرستاد، به کتاب درون کتابخانه نگاه کرد. حتی آن لحظه‌ای که او را به عنوان منتقد خود انتخاب کرده بود و این حس را به جیزل داده بود که او نیز می‌تواند یک قدم مفید در این مسیر بردارد و یک فرد تاثیر گذار در آن محفل و این کتاب باشد. در نظر او این چیزهای کوچک شاید بهتر بود از صدها حرف بدون سر و ته از انسان‌هایی که سعی می‌کردنر نشان بدهند که به دروغ به اطرافیان خود اهمیت می‌دهند.
    1 امتیاز
  21. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و هجده لبخندی روی لب‌های جیزل نشسته و کمی لب‌هایش به سوی بالا کج شد. نگاهش را پایین انداخت و به کفش‌هایش نگاه کرد. - من نمی‌دانم چگونه باید مانند یک منتقد کتاب شما را بخوانم و چگونه درباره‌اش سخن بگویم. کوتاه و خلاصه‌وار عذرهایش را بیان کرده و بعد به آنتوان نگاه کرد. آنتوان، با آن گردن کج شده و چهره‌ی بدون لبخند مشخص بود که هنوز قانع نشده است. - موسیو... - دانشجوهای عادی انقدر حرف نمی‌زنند! جیزل، مستقیم به چشمان او خیره شد. نتوانست جلوی خود را بگیرد و به شوخی او لبخند نزند. - بخاطر خودتان می‌گویم؛ می‌خواهید من آن را نقد کنم تا دیگر هیچ کجا آن را منتشر نکند؟ آنتوان بی‌توجه به آن همه حرافی او نگاهش را به بیرون داد گویی حوصله‌اش از سخن‌های او سر رفته. - هیچوقت تا کنون یک منتقد که در دخمه‌های خالی بنشیند و از صبح که چشم می‌گشاید تا هنگامی که چشمانش درد بگیرد جلوی کتابم بنشیند را انتخاب نکرده‌ام. مکثی کرد تا نفسی بکشد. عادت نداشت یک بند و پشت سر هم سخن بگوید و میان هر سخن طولانی لحظه‌ای مکث می‌کرد. - تا کنون نیز منتقدی نداشته‌ام که از ته دل بخواهم کتابم را به او بسپارم و خودم بروم و گم و گور بشوم؛ این منتقدهای حکومتی هیچ کاری را به درستی انجام نمی‌دهند. جمله‌ی آخر را با نگاه کردن به چهره‌ی او بیان کرد. - اکنون شاید بتوانم این کار را بکنم اگر شما بپذیرید که کتاب مرا نقدکنید. - اما من هیچ چیز نمی... - لطفا! میان سخنش پریده بود. هر دو در سکوت به یکدیگر نگاه می‌کردند. نگاه نافذ آنتوان مستقیم به چشمانش خیره شده بود و گویی حتی در آن تاریکی نیز می‌توانست تمامی افکارش را از درون چشمانش بخواند؛ در مقابل جیزل می‌خواست منتقد کتاب او باشد اما از کوچک‌ترین اشتباهی می‌ترسید. کم‌کم به خانه می‌رسیدند. چراغ‌های اطراف خیابان داشتند در نظرش آشنا می‌آمدند. - دخترک منتقد واقعی کتاب‌ها خواننده‌های آن‌ها هستند نه آن کسانی که پول می‌گیرند تا کتابت را بخوانند. بلکه آن‌هایی که خودشان و وقت‌شان را برای کتاب یک نویسنده می‌گذارند. کوتاه گفت و دوباره یک مکث! - اگر قرار باشد کتابم را به کسی بدهم که برای خواندن هر متنش خواهان پول است و در آخر نیز آن چیزی را تحویلم می‌دهد که به نفع خودش باشد، دیگر چگونه می‌توانم نام خودم را یک نویسنده بگذارم؟ درشکه ایستاد و صدای درشکه‌چی بلند شد. - موسیو، رسیدیم! آنتوان بعد از مکثی که در سخنش ایجاد شده بود، به سخن او توجه نکرد و ادامه داد. - یک نویسنده هنگامی یک نویسنده می‌شود که حقیقت را در جامعه گسترش داده و مردم را آگاه کند، چیزی که یک منتقد حقوق بگیر نمی‌خواهد متوجه بشود. سکوت کرد. دیگر قصد نداشت چیزی بگوید. نگاهش را به بیرون داد؛ می‌دانست حرف‌هایش تاثیرات لازم را بر جیزل گذاشته‌اند و دیگر نیازی نیست بیشتر از این تلاش کند. جیزل، همانطور که درب درشکه را می‌گشود پاسخش را داد. - من فکرهایم را می‌کنم و به شما اطلاع می‌دهم که می‌توانم منتقد کتاب شما باشم یا خیر... مکث کرد و به سوی آنتوان برگشته که ناگهانی دست او را در دست گرفته بود تا به او کمک کند پایین برود. سردرگم به او نگاه کرد. - وقتی کسی دودل می‌شود و می‌خواهد به چیزی فکر کند یعنی همان لحظه هم آن را پذیرفته است. آنتوان گفته و درب درشکه را بسته بود. تا زمانی که درشکه کاملا از خیابان خارج میشد هر دو به یکدیگر خیره شده بودند. آنتوان به اویی که در خیابان بی‌حرکت ایستاده بود نیشخند می‌زد و او نیز متعجب به مسیر درشکه نگاه می‌کرد. این مرد گاهی اوقات آداب و معاشرت با یک زن را فراموش می‌کرد. شاید هم چون از او بزرگ‌تر بود به چنین چیزهایی توجه نداشت. دست از نگاه کردن به دستش برداشته و به سوی خیابان رفت و پس از گشودن درب خانه وارد حیاط شد. - مادامازل، تنها آمدید؟ این صدای درشکه‌چی بود که با پالتویی که دور خود انداخته بود و در حالی که دستکش‌هایش را به دست می‌کرد و آن‌ها را نصف و نیمه رها کرده بود، متعجب از او پرسید. - خیر آقا! کوتاه پاسخ داده و وارد سالن شد. با قدم‌هایی آهسته به سوی پله‌ها رفته و بالا رفت. از باریکه‌ی زیر در اتاق مادر ایزابلا نور شمع بیرون می‌زد. پس او بیدار شده بود.
    1 امتیاز
  22. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و هفده دوباره عقب رفته و به صندلی تکیه داد. آرام پرده‌ی کوتاه جلوی پنجره‌ی درشکه را کنار زده و به بیرون از آن خیره شد. کمی پنجره را باز کرده و نسیم خنکی به داخل وزید. آهی کشید. - آه دخترک، هنوز آنقدر کوچک هستی که حتی نمی‌توانم سخنی بگویم که نکند امیدت برای آینده را از بین ببرم. آرام گفت. لبخند نمی‌زد و چشمانش بی‌روح شده بودند؛ دوباره به همان آنتوان واقعی تبدیل شده بود. - هر چه که سن تو افزایش می‌باید می‌فهمی که زندگی اصلا جایی نیست که بخواهی حتی برای یک لحظه‌ی آن هم خودت را عصبی کنی. هر چه که بشود دنیا به جلو می‌رود. چه در سکوت بنشینی و دوردست را تماشا کنی و یا چه هر لحظه آماده‌ی بحث و جدل باشی. در سکوت به او گوش می‌داد. حتی تکان هم نمی‌خورد که مبادا میان سخت او پریده باشد و او را از افکارش بیرون بکشد. نگاهش را از بیرون گرفته و به جیزل داد. - البته که خوب است اگر انسان امیدی داشته باشد برای ادامه‌ی زندگی... مکث کرد. نگاهش را از چهره‌ی او گرفته و به کنار سر او و روی صندلی داده بود. - اگر انسان بتواند امید را در خودش زنده نگاه دارد خوب است؛ البته که خوب است! آرام با خود زمزمه می‌کرد. - پس فکر کنم شما هنوز از آن آدم‌های امیدوار هستید. جیزل بدون اختیار گفت. هنگامی که آنتوان با ابروهایی بالا رفته دوباره به او نگاه کرد متوجه شده که شاید نباید این حرف را می‌زد. حرف بدی نزده بود اما ناخودآگاه به او القا شده بود که نباید این را می‌گفت. - منظور بدی ندا... - می‌دانم! آنتوان، او را از ادامه‌ی سخنان و بهانه‌هایش بازداشت. - تا کنون کسی مرا انسان امیدواری خطاب نکرده بود؛ همه فقط می‌گویند دست از زندگی شسته‌ام، چگونه شما مرا انسان امیدواری می‌دانید؟ آرام و شمرده‌- شمرده گفته بود. - پس در نظرتان انسان امیدواری هستم؟ - آری! بدون درنگ پاسخ داد. - چگونه؟ کنجکاو پرسید. طوری به او نگاه می‌کرد که گویی مرگ و زندگی‌اش به این پاسخ وابسته است. - خیلی از پاسخ من شوکه شده‌اید موسیو؛ به نظر من هر انسانی حتی آن کسی که دیگر هیچ چیزی لبخند بر لبش نمی‌آورد تا زمانی که در این دنیا برای چیزی تلاش کند، امید در او زنده است. به آنتوان که اکنون با دقت به او خیره شده بود، چشم دوخت. - به نظر، شما تنها یک انسانی که کمی امید دارد نیستید، شما یک انسان امیدوار هستید. - و تفاوت این دو در چیست؟ نگاهش را از او گرفته و به سقف درشکه چشم دوخت. - انسانی که کمی امید دارد، شاید در آخر دست از آن بکشد و کنار برود اما انسان امیدوار هر چه هم که بشود دلبستگی‌هایش را رها نمی‌کند. شما امیدوار هستید؛ دلبستگی‌هایتان را فراموش نکرده‌اید. دوباره نگاهش را به او داد. - شما هنوز هم کتاب می‌نویسید و به دنبال یک منتقد می‌گردید، هنوز هم شبانه به محفل می‌آیید و به صدای پیانو گوش می‌دهید و سعی می‌کنید با افراد دیگر ارتباط برقرار کنید، هنوز هم به صحبت‌های دوشس ژاکلین گوش‌فرا می‌دهید... مکث کرد. کمی خم شد تا چهره‌ی او را در تاریکی ببیند. - اگر این امیدواری نیست پس چیست؟ انسان تا زمانی که کاری برای انجان دادن در این دنیا داشته باشد، امید هم به همراهش می‌آید و شما هنوز کاری برای انجام دادن دارید. آنتوان هیچ نمی‌گفت و فقط با یک لبخند خیلی کوچک به او خیره شده بود. دست به سینه نشسته و با گردنی کج او را تماشا می‌کرد. - اگر انقدر خوب سخن می‌گویید که حتی فردی مانند من را تحت تاثیر قرار می‌دهید چگونه خود را فقط یک دانشجوی ساده می‌بینید؟ جیزل لبخندی زد. بالاخره بعد از گذشت ساعت‌های طولانی که یادش رفته بود لبخند بزند. امشب همه‌چیز برایش طولانی و آرام می‌گذشت؛ حتی گویی مسیر کافه تا خانه نیز طولانی‌تر شده بود.
    1 امتیاز
  23. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و شانزده آنتوان با ابروهایی بالا رفته و نیشخندی متعجب به او چشم دوخته بود؛ گویی انتظار نداشت آنقدر واضح و بدون درنگ پاسخی برای کنایه‌هایش در جیب داشته باشد. - اما خب آنقدر هم گستاخ نیستم که بخواهم کتاب یک نویسنده را نقد کنم. جیزل اضافه کرد. هر چقدر هم سعی می‌کرد حرف دلش را بزند و گاهی اوقات زود از کوره در می‌رفت باز هم به خودش اجازه‌ی این را نمی‌داد که با فردی که هیچ دشمنی با او ندارد، سر جنگ بردارد و بخواهد دلخوری ایجاد کند. او همیشه این‌گونه بود؛ حتی در آن زمانی که در روستا سپری کرده بود نیز بیشتر اوقات سعی می‌کرد طوری پاسخ دیگران را بدهد که از او حس بدی نگریند. درست بود که آن‌ها تمام و کمال تلاش خود را می‌کردنو تا به او آسیب بزنند و هر کلمه‌ای که از دهان‌شان خارج می‌شد، مانند تیری در قلبش فرو می‌رفت اما باز هم او تا زمانی که کاملا کاسه‌ی صبرش پر نشده بود، با آن‌ها بد رفتاری نمی‌کرد. بیشتر اوقات سعی می‌کرد سکوت را برگزیند که البته بیشتر شکست می‌خورد و مجبور میشد دهان به دهان آن‌ها بگذارد. گاهی هم از آن‌ها متشکر بود که در بحث‌ها به او اجازه‌ی سکوت می‌دادند! آنتوان همانطور که دست به سینه جلوی او نشسته بود، سر تکان داد. نگاهی که در چشمانش نسبت به خود می‌دید باعث میشد فکر کند عقلش کم است. - پس مادمازل دانشجوی عادی، شما چطور تصمیم می‌گیرید که می‌توانید منتقد من باشید یا خیر؟ جیزل مستقیم به او نگاه کرد. لبخند محوی روی صورت آنتوان نشسته بود؛ به صندلی تکیه داده و دست به سینه منتظر پاسخ او بود. دوباره یکی از آن سوال‌های پر از تمسخر! - من... خب... مکث می‌کرد. نمی‌دانست چه پاسخی باید بدهد. آیا فقط باید حقیقت را می‌گفت؟ - آخر من آنقدر چیز زیادی نمی‌دانم... - پس نمی‌توانید تصمیم بگیرید! آنتوان میان حرفش دویده بود. دوباره به او خیره شد. - چه؟! متعجب و آرام پرسید. اکنون دیگر او را از تصمیم گیری هم منع می‌کرد؟ - منظورتان چیست موسیو؟ به نظرتان آنقدر خنگ هستم که حتی نتوانم تصمیم بگیرم؟ شما مرا این‌گونه شناخته‌اید؟ درست است که می‌گویم چیز زیادی نمی‌دانم اما این دلیل نمی‌شود شما مرا این‌گونه خطاب کنید و... صدای خنده‌ی آنتوان باعث شد او سکوت کرده و با اخم‌هایی در هم کشیده دوباره به او خیره شود. یک‌سره حرف زده بود. حتی میان آن همه صحبت‌های عصبی یک نفس هم نکشیده و مطمئن بود صورتش به قرمزی گراییده. - مادمازل... آه... مادمازل! همانطور که دستش را روی شکمش گذاشته بود با صدای بلند می‌خندید. جیزل متعجب به او خیره شده بود؛ حرکاتش باعث سردرگمی‌اش شده و نمی‌دانست که به چه چیزی آنقدر عمیق می‌خندد. تا کنون آنتوان را ندیده بود که به غیر از لبخندهای ریز و پوزخند‌های کج و معوج دهانش بازتر شود و اکنون او این‌گونه می‌خندید! - موسیو... با نگرانی و ترس او را صدا زد. در فکرش می‌گذشت نکند چیزی در جلدش فرو رفته باشد. آنتوان کم‌کم دست از خنده برداشت اما هنوز لبخند روی لبانش بود. با انگشت رد اشک‌هایی که از خنده‌ی زیاد از چشمش سرازیر شده بودند را پاک کرد. - آه دخترک... شما گاهی اوقات تبدیل به یک مادمازل تمام عیار شده و گاهی اوقات نیز از اعماق وجودتان آن دختر کوچک را بیرون می‌کشید. بدون تمسخر و طعنه گفته بود. دست‌هایش را دو طرف خود گذاشته و کمی به سوی او خم شد. - دخترک؛ فکر نمی‌کنی خیلی زود از کوره در می‌روی؟ در سکوت، از آن فاصله‌ی نزدیک به او خیره شد. بله؛ درست است، او زود از کوره در می‌رفت. - فکر می‌کنی منظورم این بود که چیزی نمی‌دانی؟ خیر دخترک؛ منظورم این بود که در تصمیم گیری برای اینکه منتقد من باشی یا نباشی چاره‌ای نداری. جیزل چندین بار پشت هم پلک زد. شاید چیزی در چشمش فرو رفته بود و شاید هم می‌خواست خجالتش از چشمانش بیروت بریزد. و او دوباره بدون فکر کردن عصبی شده بود و یک‌بار دیگر هم خود را خجالت‌زده کرده بود. این مرد تا کنون چند بار سرافکندگی او را دیده بود؟ خدا می‌داند!
    1 امتیاز
  24. خانه‌ای درونم هست که شمع‌هایش یکی‌یکی خاموش می‌شود
    1 امتیاز
  25. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و پانزده دیگر وقت را معطل نکرده و از پله‌ی کوچک درشکه بالا رفته و روی صندلی قهوه‌ای رنگش نشست. آنتوان نیز رو به او نشست. درشکه‌چی بدون اینکه آنتوان چیزی بگوید، با هی آرامی به راه افتاد. هیچ صدایی بین آن‌ها رد و بدل نمیشد و تنها صدایی که سکوت بین آن‌ها را می‌شکست، صدای برخورد سم اسب‌های درشکه بر روی زمین بود. جیزل، کمی این دست و آن دست کرد. هر دو دستش را کنار خود روی صندلی چسابنده و کمی به جلو خم شده بود و از پنجره بیرون را تماشا می‌کرد. حقیقتا بیرون از درشکه هیچ چیز جالبی نداشت. همه‌چیز تاریک بود و فقط ساختمان‌های بی رنگ و رو را می‌دید که به سرعت از کنارشان می‌گذشتند اما هر دوی آن‌ها به بیرون نگاه می‌کردند؛ گویی چیز دیدنی وجود دارد که نظرشان را جلب کرده باشد. یا شاید هم دیدن آن ساختمان‌های وارفته بهتر از فضای معذب کننده‌ی درون اتاق درشکه بود. هر لحظه تا توک زبانش می‌آمد که بپرسد چرا دوباره در کارهایش دخالت کرده و نگذاشته بود عضو محفل بشود. شاید هنوز یک دختر جوان باشد که چیز زیادی نمی‌دانست اما حداقل آنقدر می‌فهمید که بخواهد تصمیم بگیرد عضو آن محفل بشود یا که خیر! هر لحظه که می‌خواست دهان بگشاید و از او بپرسد با نگاه سرد و بی‌روح آنتوان مواجه میشد که به بیرون خیره شده بود و همین دست و پایش را برای سخن گفتن می‌بست. در همین فکرها غرق بود. گه‌گاهی خودش را سرزنش می‌کرد و می‌گفت که باید همانجا با آنتوان مخالفت می‌کرد؛ لحظه‌ی بعد تصمیم می‌گرفت اکنون با او سخن بگوید و یک ثانیه بعد دلخوری‌اش برطرف میشد زیرا آنتوان اجازه ورود او را به محفل صادر کرده بود. این مرد، روح و روان او را بدون اینکه بخواهد، بر هم زده بود. - از کتاب لذت می‌برید؟ این آنتوان بود که بالاخره زبان گشاییده و آن سکوت کذایی و افکار بلند جیزل را بر هم زده بود. جیزل، نگاهش را به او داد اما آنتوان همچنان به بیرون از پنجره نگاه می‌کرد. داشت درباره کتابی که به او داده بود تا بتواند منتقد آن باشد، سخن می‌گفت. - خیر موسیو! آنتوان نگاهش را که تا کنون سرد به بیرون خیره شده بود به او داد. ابروهایش بالا رفته و پوزخند متعجبی بر لب داشت. - منظورتان چیست؟! با چشمانی گشاد شده و سری که اکنون کج شده و ابروهایی بالا رفته از او پرسید. - متاسفانه هنوز آن را نخوانده‌ام که بخواهم از آن لذت ببرم. گردن آنتوان با شنیدن هر کلمه بیشتر صاف شده و به حالت اولیه‌اش باز می‌گشت. ابروهایش بر سر جای خود برگشته بودند و پوزخندی پاک شده بود. دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داده و به او نگاه کرد. خیالش آسوده شده بود. فکر نمی‌کرد کسی بخواهد از کتابش ایراد بگیرد و با شنیدن سخن جیزل و بد برداشت کردن از آن، متعجب شده بود. - شما امان ندادید تا به شما بگویم که من فقط یک دانشجوی عادی هستم، نمی‌توانم منتقد چنین کتاب ارزشمندی بشوم. آنتوان با لب‌های جمع شده، سر تکان داد. - اگر فقط یک دانشجوی عادی هستید پس برای چه می‌خواستید در محفل نام‌نویسی کنید؟ یا طعنه گفته بود. چشمانش باریک شده و با دقت به او نگاه می‌کرد. - من... مکث کرد. چرا در مقابل این مرد تلاش می‌کرد سخنانش را قبل از بیان مزه‌مزه کند؟ چرا انقدر در مقابل او خنگ به نظر می‌رسید؟ چیزی که مطمئن بود، نبود! - من یک دانشجوی عادی هستم اما در این جامعه زندگی میکنم؛ فکر نمی‌کنم برای فهمیدن اینکه در زندگی‌های‌مان چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است نیازی باشد انسان نخبه باشد یا از سطح هوش بالایی برخوردار باشد، گاهی اوقات یک کودک ممکن است از یک سیاست‌مدار بهتر اوضاع جامعه را درک کند. بدون مکث گفت. نمی‌خواست مکث کند که تمامی افکارش بر هم بریزد و یک صدا از ته اعماق مغزش به او دستور بدهد تا سکوت کرده و چیزی نگوید. درست بود که از این مرد تحصیلات کمتری داشت اما این دلیل نمی‌شد که نتواند نظر خودش را بیان کند و افکار خودش را در زندان سرش پنهان کند که شاید به مزاج بعضی‌ها خوش نیایند!
    1 امتیاز
  26. پی دی اف تبدیل به ورد نمیشه اگه نداری خودت باید از اول پارت به پارت یا توی انجمن بذاری یا توی ورد راه دیگه ای نیست
    1 امتیاز
  27. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و چهارده به سیاهی و تاریکی گوشه‌ی اتاق زل زده بود که صدایی او را از افکارش بیرون کشید. - مادمازل، شما برای محفل نام‌نویسی نمی‌کنید؟ سرش را بالا آورده و به زنی داد که تا کنون نام‌ها را در برگه می‌نوشت. بالاخره متوجه حضور او شده بودند. - نمی‌دانم برای چه نام‌نویسی می‌کنید. زن نگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد‌. می‌دانست که در دل می‌گفت این همه ساعت در محفل نشسته بوده و حتی نمی‌داند که آن‌ها برای چه نام‌نویسی می‌کنند. البته که او حتی کلمه‌ای سخن نمی‌گفت و فقط برگه‌هاس جلوی خود را می‌خواند و به سخنان بقیه افراد گوش می‌سپرد. - اعضای رسمی محفل را می‌نویسیم؛ اگر می‌خواهی عضو محفل بشوی باید نامت را بنویسی. از جای برخواست و به سوی میز رفت. اکنون همه به او نگاه می‌کردند و منتظر بودند که ببینند او یک خائن است یا خیر! چشمان ریز و نگاه‌های کنجکاو آن‌ها را می‌دید. - من برگه‌ی شناسایی به همراه ندارم و... - چون ژنرال لامارک شما را به محفل دعوت کرده نیازی به برگه‌ی شناسایی نیست. زن بی‌حوصله گفت. فقط می‌خواست هر چه سریع‌تر نام‌نویسی را به پایان برساند. - پس نامم را بنویسی... صدایی که از پشت سرش بلند شد، باعث شد سکوت کند و ادامه‌ی حرفش را بخورد. - نیازی نیست نام او را بنویسید. همه از جمله خود او به سوی آنتوان که پشت سرش ایستاده و این حرف را زده بود، بازگشتند. آنتوان پالتویش را پوشیده و کلاهش را بر سد گذاشته بود. - چرا نباید بنویسم... زن گفت اما دوباره آنتوان او را ساکت کرد. - زیرا نیازی نیست نام او به عنوان یکی از اعضای رسمی محفل نوشته شود؛ او هنوز سنی ندارد که بخواهد عضو یک محفل بشود. جیزل، با ناراحتی به او نگاه کرد. او واقعا دلش می‌خواست عضو این محفل بشود؛ نه یک عضو دروغین که گه‌گاهی می‌آمد و در سکوت می‌نشست و سپس می‌رفت. می‌خواست هر روز در این محفا باشد، به آن‌ها کمک کند و در بحث‌ها شرکت کند. نمی‌دانست چرا آنتوان با او این‌گونه رفتار می‌کرد. - می‌دانید که در این صورت او دیگر نمی‌تواند وارد محفل بشود؟ زن عصبی به آنتوان گفت. آنتوان بدون اینکه حتی نیم نگاهی به او بی‌اندازد، کلاه جیزل را از روی میز برداشته و به دست او داد. جیزل با اکراه کلاه را گرفت و پشتش را به او کرد. می‌خواست به زن بگوید که نامش را بنویسد. از اینکه دیگر نتواند وارد محفل شود، مضطرب شده بود؛ نمی‌دانست چرا اما هر روز برای ورود به محفل لحظه شماری می‌کرد. - مادمازل... و دوباره صدای آنتوان و ساکت شدن او! - و این را چه کسی معین می‌کند؟ شما؟ آنتوان با تمسخر گفت. صدای پوزخندش را می‌توانست بشنود. - نام او را نمی‌نویسید و او می‌تواند همچنان مانند یک عضو رسمی در محفل رفت و آمد کند. مکثی کرد. همانطور که آستین پالتوی جیزل را می‌گرفت، خطاب به افراد محفل، ادامه داد: - اگر ببینم نام او را نوشته‌اید، همه‌ی افراو محفا تعویض می‌شوند. با تهدید گفت. صدایی از هیچکس در نیامد. آنتوان آرام آستین او را کشیده و جیزل نیز بدون مخالفت به دنبال او به راه افتاد. قبل از اینکه از درب کافه خارج شوند، صدای دوشس ژاکلین را شنید که خطاب به افراد کافه می‌گفن: - گویی برادرم دیوانه شده! برادرم! دوشس ژاکلین اکنون آنتوان را برادر دیوانه‌ی خود خوانده بود؟ هر دو از درب کافه خارج شدند. - کجا می‌روید موسیو؟ آنتوان پاسخش را نداد تا زمانی که به درشکه‌ی شخصی‌اش رسیدند. متعجب به او نگاه کرد. هنوز ساعت سه نیمه شب بود و یک ساعت به پایان محفل مانده بود. - هنوز محفل پایان نیا... - دیگر چیز جالبی برای شنیدن نبود که بخواهیم وقت خود را برایش تلف کنیم؛ سوار شو دخترک! و دوباره او تیدیل به دخترک شده بود.
    1 امتیاز
  28. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و سیزده حتی همان لحظات اندکی هم که گه‌گاهی به آنجا نگاه می‌کردند فقط برای حضور پر نور و درخشان دوشس ژاکلین بود‌. گویی هنگامی که دوشس ژاکلین در محفل قرار نداشت، آن پیانو نیز وجود نداشت. تمامی موسیقی دلنواز سالن به یک‌باره از بین می‌رفت. نگاه خیره‌اش به او، باعث شد دوشس سرش را بالا آورده و نگاهی به او بی‌اندازد. همانطور که سرش را روی میز گذاشته بود، نگاه بی‌تفاوتش را به جیزل دوخت. - چیزی روی صورتم می‌بینید؟ با صدای آرام و سردی گفت. نمی‌دانست چرا اما با دیدن نگاه او به خودش قلبش به تپش افتاده بود و کنترلش را از دست داده بود. به سرعت با نشانه‌ی خیر تکان داد. حتی نتوانست زبان بگشاید و چیزی بگوید، فقط سرش را به چپ و راست تکان داده و نگاهش را از او گرفته بود. نگاه سرد و کلام بی‌تفاوت او، جیزل را هول کرده بود. کم‌کم همه از پشت میزها بلند شده و روانه‌ی میزی می‌شدند که دو نفر، یک زن و یک مرد پشت آن نشسته بودند. افراد حاظر در محفل دور میز جمع شده و صدای صحبت‌شان فضای کافه را پر کرده بود. یکی یکی نام خود را به مرد گفته و برگه‌ی شناسایی به او می‌دادند و زن نیز نام‌های آن‌ها را در برگه‌ی بلندی با مرکب مشکی می‌نوشت. کنجکاو شده بود. می‌خواست بداند آنجا چه‌خبر شده است؛ چرا همه به یک‌باره محفل را ترک کرده و پشت آن میز جمع شده‌اند اما ژنرال لامارک ساعت‌های پیش رفته بود و موسیو آنتوان نیز در گوشه‌ای مشغول صحبت با دوشس ژاکلین بود و از هیچکدام نمی‌توانست سوالش را بپرسد. کمی از آن فاصله‌ی دور و در جایی که از همان اول نشسته بود سرک کشید تا بتواند چیزی از محتوای برگه بفهمد اما نتوانست. سر و صدای اطراف میز آنقدر بلند بود که هیچ صدای دیگری به گوشش نمی‌رسید. حتی در آنجا و زمانی که محفل پایان یافته بود هم هنوز افرادی مشغول بحث و جدل با یکدیگر بودند. حتی در این محفل نیز که همه گرد هم آمده بودند تا بر سر یک چیز متحد شوند هم اختلاف نظر بی‌داد می‌کرد. گه‌گاهی آنقدر بحث بالا می‌گرفت که مجبور بودند در میان افراد قرار بگیرند که مبادادبه یکدیگر حمله‌ور شوند. اما او متوجه شده بود که در جامعه‌ای زندگی می‌کند که عده‌ای گاهی اشتباهی می‌کردند، این افراد گاهی در سکوت اشتباه خود را پذیرفته و گاهی نیز تجربه حقیقت را بر سرشان می‌زد؛ این افراد بعد از گذشت زمان کوتاهی یا حتی زمان طولانی با تفکرات خود کنار آمده و کم‌کم به سوی افرادی که حقیقت را می‌گویند رهنمون می‌شدند؛ در کنار این افراد نیز، یک گروه دیگر وجود داشت. این گروه اشتباه را پشت اشتباه می‌پذیرفتند و به سوی آن می‌رفتند. گه‌گاهی پیش می‌آمد بعضی‌هایشان مانند گروه اول بپذیرند که اشتباه می‌کرده‌اند اما با این تقاوت که دلیل اشتباه‌شان را به چیزهای بیرونی ربط می‌دادند. بیشتر اوقات باقی مردم را مشکل می‌دانستند و می‌گفتند که مقصر آن‌ها بوده‌اند. زیرا خبرهای اشتباه را منتشر کرده‌اند و این‌ها نیز اشتباه پیش رفته‌اند؛ اما گروهی که از این‌ها هم حتی بدتر بودند آن گروه کذایی بودند که اشتباه خود را نمی‌پذیرفتند. این‌ها حتی دلیل خود را به عوامل بیرونی هم ربط نمی‌دادند؛ فقط می‌گفتند شما اشتباه می‌کنید و ما راه درست را پیش رفته‌ایم. آنقدر این را تکرار می‌کردند که کم‌کم برای‌شان تبدیل به عادت میشد. تفاوتی نداشت چه بشود و چه کار کنند، حتی اگر سرنوشت یک بشریت را به تباهی بکشانند هم بی‌تفاوت از کنارشان گذشته و با خود می‌گفتند که از این بهتر نمی‌شود؛ آفرین به خودمان که این کار را کردیم! اما او پی برده بود هنگامی که همه یک چیز را می‌پذیرند بنا بر درست بودن آن نیست بلکه آن‌ها کسانی هستند که در گودال نادانی و پذیرفتن اشتباهات غرق شده‌اند. در این مقطع افتخار آن نیست که شبیه به دیگران بشوی تا پذیرفته بشوی. بلکه او می‌جنگید با تمام وجود تا به آنها راه درست را بفهماند. حتی اگر سالیان سال طول می‌کشید به آنها می‌فهماند که راه درست چه است؛ می‌خواهند قبول کنند یا می‌خواهند به نادانی خود ادامه دهند و اشتباه را واقعیت در نظر بگیرند برایش تفاوتی نداشت در هر صورت او حقیقت را در پیش گرفته و جویای واقعیتی درست میشد.
    1 امتیاز
  29. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و دوازده جیزل همانجا ماند و رفتن او را تماشا کرد. این مرد یک روز کاری می‌کرد که او طوری سردرگم بشود که دیگر حتی نخواهد یک ثانیه هم او را ببیند و روز دیگر می‌آمد او را از آن سردرگمی و چاله‌ای که خودش او را در آن انداخته بود، در می‌آورد. امروز خیلی ناگهانی تصمیم گرفته بود او را مادمازل خطاب کند و پالتو را برایش بیاورد که مبادا سرما بخورد و حرف‌هایی به او بزند که بخواهد با آن‌ها زندگی‌اش را سد و سامان بدهد؛ برعکس آن روزی که جلوی همه او را آنطور جلوی خکو گذاشته و هر لحظه بیشتر او را اذیت می‌کرد. مائل و لیدیا به او رسیده بودند. کنارش ایستادند. - چه‌شده جیزل؟ مائل پرسید. جیزل، نگاهش را به او دوخت. - چیزی نیست، برویم. لیدیا تکان نخورد. - جیزل، من می‌خواهم به خانه بروم، نمی‌خواهم دوباره به آنجا بیایم. با انزجار به درب روی هم افتاده‌ی کافه نگاهی انداخت و کمی خودش را جمع کرد. بالاخره مائل پالتو را به او داده بود و لیدیا خودش را در آن پیچانده بود. - من هم با او می‌روم. مائل گفت. برای هر دو سر تکان داد. می‌خواست با آن‌ها برود اما نمی‌توانست با لیدیا در یک درشکه بنشیند و مسیر یکسانی را طی کند. مطمئن بود اگر با آن‌ها می‌رفت، شب‌اش حتی از الان هم بدتر میشد و دیگر تا صبح نمی‌توانست چشم روی هم بگذارد. مائل و لیدیا به سوی درشکه‌ی مائل رفته و سوار شدند و پس از چند ثانیه درشکه به راه افتاد. کمی درشکه‌ی در حال حرکت را نگاه کرده و سپس وارد کافه شد و درب را روی هم گذاشت. محفل شروع شده بود و دوباره میزها به یکدیگر چسبیده بودند. نگاهش را روی میزها چرخاند تا جای خالی برای خود پیدا کند. به غیر از یک صندلی خالی میان آنتوان و ژاکلین جای دیگری باقی نمانده بود. کمی جلوی در ایستاد. دودل بود که برود و آن‌جا بنشیند یا همان مسیر آمده را برگردد اما با فکر به اینکه درشکه‌چیِ مادر ایزابلا تا ساعت چهار صبح به دنبالش نمی‌آمد، با قدم‌هایی آرام به سوی میز‌ رفته و روی صندلی نشست. به محض نشستن، آنتوان بدون اینکه به او نگاه کند، چند برگه جلوی او گذاشت. نگاهش را روی میز چرخاند. همه مشغول خواندن آن چند برگه بودند. قسمتی از یک کتاب سانسور شده‌ی دیگر که قصد داشتند امروز آن را بررسی کنند. آنتوان شمعی جلوی او گذاشت. آرام شروع به خواندن کرد اما ذهنش اصلا در آن‌جا نبود و هول محور لیدیا و جکسون می‌گذشت. در دلش آرزو می‌کرد که ای کاش جکسون اکنون اینجا بود تا می‌توانست شخصا با او سخن بگوید و همه‌چیز را رفع کند. اما چه میشد اگر لیدیا درست می‌گفت؟ اگر جکسون سخنان او را قبول می‌کرد چه؟ صدای شخصی بلند شده و همه مشغول بررسی کتاب شدند. در میان هیاهویی که دوباره به وجود آمده بود، ژنزال لامارک، بی‌سر و صدا از روی صندلی‌اش بلند شد. برگه‌های زیادی که تا کنون جلوی رویش گذاشته بودند را زیر بغل زد. اشاره‌ای به آنتوان کرد. - می‌روم تا جایی و می‌آیم. آرام زمزمه کرده و آنتوان سر تکان داد و دوباره مشغول خواندن برگه‌های روبه‌رویش شد. سرش را آرام بالا گرفته و زیرچشمی به دوشس ژاکلین نگاه کرد. بی‌حوصله و لب‌هایی آویزان به برگه‌های جلویش نگاه می‌کرد. می‌توانست شرط ببندد که حتی یک کلمه از آن‌ها را هم نمی‌فهمید و فقط نگاهش به آن‌ها بود. مشخص بود که از ماندن در این محفل اصلا خوشش نمی‌آید و حتی سعی نمی‌کرد که این را پنهان کند. هر لحظه‌ای که یک نفر بلند شده و چیزی می‌گفت، دوشس یا پشت چشم نازک می‌کرد و یا زیر لب فحشی نثار او می‌کرد و خودش را مشغول کاری می‌کرد. هر بار که از او می‌خواستند پیانو را ترک کند و به محفل بپیوندد، با اکراه بلند شده و تا پایان محفا و زمانی که دوباره پشت پیانو می‌نشست حتی یک کلمه هم سخن نمی‌گفت. تنها گاهی اوقات با ژنرال لامارک یا آنتوان چند کلمه سخن گفته و سپس دوباره ساکت می‌شد. گویی تنها چیزی که در اینجا نظرش را جلب می‌کرد، پیانوی گوشه‌ی کافه بود. آن فضای تنگ و تاریک که به غیر از او هیچکس به سمتش نمی‌رفت و اگر روزی او نمی‌آمد، هیچکس به آن گوشه حتی توجه‌ای هم نمی‌کرد.
    1 امتیاز
  30. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و یازده در سکوت و تاریکی خیابان فقط به او نگاه کرد. زیر نگاه او در تاریکی گویی داشت ذوب میشد. نگاهش را بالا کشید. - اتفاقی افتاده؟ - گاهی اوقات نباید به دیگران گوش‌زد کرد که کاری را انجام ندهند یا از چیزی دوری کنند. انسان باید خودش جلو برود و تمامی سوراخ سنبه‌های زندگی را یکی در میان پشت سر بگذارد؛ گاهی اوقات افتادن در چاهی که خودت ساختی بهتر از نجات یافتن از چیزی هست که حتی نمی‌توانی احساس کنی انجام دادنش چه حسی دارد. آنقدر بی‌مقدمه سخن گفته بود که جیزل حتی یک کلمه هم پیدا نمی‌کرد تا متناسب با سخنان او باشد. نمی‌دانست درباره‌ی چه چیزب صحبت می‌کند یا می‌خواهد چه چیزی را به او بفهماند. - بهتر است در زندگی چیزهایی را خودت تجربه کنی؛ تجربه‌های دیگران در سختی‌های زندگی به کمک تو نمی‌آیند و من هم قرار نیست جلوی تو را بگیرم تا تجربه‌های خودت را نداشته باشی؛ مادمازل... جیزل نگاهش را بالا آورده و به او داد. برای اولین بار بدون تمسخر و آن پوزخندهای گاه و بی‌گاهش نام او را صدا زده بود. آرام، متین و با احترام! - منظورتان را متوجه نمی‌شوم، نمی‌دانم چرا اینگونه سخن می‌گویید. آنتوان کمی او را وارسی کرد. - شاید بعدا متوجه حرف‌هایم بشوی. گفته و پشتش را به او کرد و قدمی برداشت اما جیزل همانجا مانده بود. صدای جیزل مانع از برداشت قدم دیگرِ او شد. - فکر نمی‌کنید دوشس ژاکلین نباید این‌گونه با دوشس لیدیا سخن می‌گفت؟ عمدا لیدیا را به عنوان دوشس لیدیا صدا زده بود تا جایگاه اصلی او را به آنتوان گوش‌زد کند و یادآور شود که رتبه‌ی لیدیا بالاتر از آن است که بخواهند در ملاعام او را خوار کنند. آنتوان به سوی او برگشت. - چگونه؟ آنقدر بیخیال گفته بود که حتی جیزل نیز شک کرده بود که اتفاقاتی رخ داده باشد. - منظورم آن همه بی‌احترامی است که در کافه به او شد. نگاهش را مستقیم به آنتوان دوخت. عصبی و پر از دلخوری به او نگاه می‌کرد. دوباره همان پوزخند همیشگی آنتوان بازگشته بود. آن پوزخند خبیثی که به هر کسی نگاه می‌کرد احساس می‌کرد می‌خواهو روحش را از بدنش خارج کند. - فکر نمی‌کنم ژاکلین سخن بدی به لیدیا گفته باشد که شما بخواهید انقدر با تنفر به من نگاه کنید، مادمازل. نگاهش کمی آرام شد. - با تنفر به شما نگاه نمی‌کنم. با صدای آرام و زیری گفت. سرش را پایین انداخته بود. یادش رفته بود که آنتوان آخرین شخصی است که به رتبه‌های اجتماعی اهمیت می‌دهد. همان‌گونه که دوشس ژاکلین و لیدیا را به راحتی با نام صدا زده بود و او را مادمازل خوانده بود. امشب مادمازل از زبان او نمی‌افتاد و قسمت بد ماجرا این بود که دیگر این کلمه را با تمسخر نمی‌گفت و او نمی‌توانست ایرادی بگیرد. - مادمازل! و دوباره! سرش را بالا آورده و به آنتوان داد که اکنون نزدیک به او ایستاده و خم شده بود تا صورتش روبه‌روی صورت او قرار بگیرد. - شما خیلی چیزها را نمی‌دانید، شاید خوب هم باشد که نمی‌دانید اما سعی نکنید چیزی را درست کنید وقتی در آن ماجرا نبوده‌اید‌. مکثی کرد. دستش را بالا آورده و روی سر او گذاشت؛ گویی دارد سر یک کودک را نوازش می‌کند. - مادمازل شما هنوز خیلی جوانید و نباید سعی کنید اتفاقاتی که در اطرافتان می‌افتد را راست و ریست کنید. شما هنوز آنقدر جوان هستید که حتی می‌توانید به هنگام سختی درب اتاق را بر روی خود قفل کرده و ساعت‌ها در رخت‌خواب خود اشک بریزید؛ کسی برای این کار به شما خرده نمی‌گیرد و شاکی نمی‌شود... مکثی کرده و صاف ایستاد. دستش را از روی موهای او بلند کرده و در جیبش فرو کرد. ادامه داد: - مادمازل، سعی نکنیو دنیای اطرافتان را به تنهایی تغییر دهید؛ در این زمانه اگر بخواهید به تنهایی با همه‌چیز سر و کله بزنید آخر سر دیوانه می‌شوید. لبخندی زده و از او دور شد.
    1 امتیاز
  31. هوا بوی باران داشت. آن شب، آسمان از اولش هم آرام نبود؛ ابری سنگین همه‌ی ستاره‌ها را بلعیده بود. نیلوفر هنوز صدای آن شب را می‌شنید: صدای زنگ تلفن، صدای عجول خواهرش، و صدای خودش که با التماس می‌گفت: - صبر کن، بمون یه کم… خواهرش، مانتوی نازک تیره‌اش را پوشید، دست برد تا کیفش را بردارد. نگاه کوتاهی به نیلوفر انداخت و گفت: - دیرم شده، باید برم. نیلوفر انگشتانش را روی آستین او گذاشت، شاید ناخودآگاه، شاید از ترس تنهایی. با صدایی لرزان گفت: - یه کم دیگه بمون… بارون میاد، جاده خطرناکه. خواهرش اخمی کرد و خنده؛ همان خنده‌ای که حالا فقط در قاب عکس مانده بود. - نترس. چیزی نمیشه. اما شد. همه‌چیز همان چند دقیقه تأخیر بود، همان چند کلمه‌ی ملتمسانه. چند دقیقه‌ای که وقتی بعدتر ماشین در پیچ لغزید و واژگون شد، به سودی ابدی در گلوی نیلوفر تبدیل شد. فلش چراغهای آمبولانس هنوز در ذهنش بود. مادر روی زانو افتاده بود و ضجه می‌زد. پدر دستش را به دیوار گرفته بود که نیفتد. و او، فقط می‌لرزید. هیچ‌کس به حرف‌هایش گوش نداد، هیچ‌کس نخواست بشنود که باران بود، جاده بود، بدشانسی بود. همه نگاه‌ها به او دوخته شد. وقتی پرستار گفت: «باید دعا کنین، فعلاً تو کماست…» نگاه مادر مثل تیغ در قلبش نشست. لب‌های خشکیده‌اش را باز کرد و زمزمه کرد: - تو مقصری… اگه نگهش نمی‌داشتی… پدر سکوت کرد. همان سکوت، برای او هزار بار سنگین تر از هر سیلی بود. نیلوفر همان شب فهمید که زندگی‌اش دیگر از آن خودش نیست. دیگر هیچ راهی برای اثبات بی‌گناهی وجود نداشت. از آن پس، هر نگاه، هر کلمه، هر اجبار، از همان شب ریشه گرفت. در لحظه‌های میان اشک و خاطره، صدای گریه‌ای آلا او را به حال برگرداند. آینه هنوز روبه‌روی او بود؛ در آن تصویر زنی زنی بود با چشمانی خسته، نه خودش، نه خواهرش… چیزی میان این دو. نیلوفر کودک را در آغوش فشرد و به آرامی گفت: - اگه اون شب نگهش نمی‌داشتم… تو الان نبودی. من… منم دیگه نبودم. اما آلا پاسخی نداشت، فقط گریه‌اش در دل شب پیچید؛ مثل یادآوری تقدیری که هیچ‌وقت از او جدا نشد.
    1 امتیاز
  32. مادر سر بلند کرد، چشم‌های خسته و پر از اشکش را به او دوخت - این تقصیر تو بود. تو باعث شدی اون شب دیر برسه… تو بودی که نگهش داشتی. حالا باید تاوان بدی. کلمات مثل سنگ بر سینه‌اش فرود آمد. نمی‌توانست نفس بکشد. می‌خواست بگوید تقصیر او نبود، اما نگاه سنگین پدر مجال نداد. آن نگاه چیزی جز حکم نبود. روز بعد، او را در اتاقی نشاندند. روی تخت، لباس‌های خواهر را پهن کرده بودند. مادر جلو آمد، پیراهنی را برداشت و در دست گذاشت - بپوش. نیلوفر دستش لرزید. - نمی‌تونم… این لباس… سیلی محکم مادر بر صورتش نشست. صدا در گوشش پیچید، چشم‌هایش پر از اشک شد. مادر گفت - بپوش! این راه نجات همه‌مونه. اوگریست، اما پیراهن را پوشید. پارچه روی تنش به زیبا‌یی تمام نشست. احساس کرد پوستش را می‌دَرَد. وقتی در آینه نگاه کرد، دیگر خودش نبود. خواهرش بود. همان لحظه فهمید هویت خودش را دفن کرده‌اند. صدای پای مرد را شنید. وارد شد. نگاهش روی او ثابت ماند. چشم‌های مرد تاریک بودند، اما چیزی در آن برق زد: شناسایی، نه محبت. به لباسی که پوشیده بود نگاه کرد، نه به صورتش. زیر لب زمزمه کرد - همونه… درست مثل همونه. نیلوفر در دل شکست. از آن شب، آغاز شد. اجبارهای خاموش. نگاه‌های سنگین. صدای آرامی که در گوشش تکرار می‌کرد - لباس‌هاشو بپوش. صداشو تقلید کن. یادم نره. و حالا، سال‌ها بعد، هنوز در همان لباس‌ها زندگی می‌کرد. هنوز سایه‌ی خواهر بود. کودکش، آلایش گریه کرد. دختر پیراهن را روی رخت‌آویز انداخت و به سمت گهواره برگشت. آلا را بغل گرفت، محکم در آغوشش فشرد. چشمهایش بسته شدند، اشک روی صورتش لغزید. در دل زمزمه گفت - من کیَم؟ مادر تو… یا سایه‌ی کسی دیگه؟
    1 امتیاز
  33. صبح که رسید، هوا مثل همیشه سنگین بود. نوری کدر از لای پرده‌های خاک‌گرفته خزید داخل اتاق، اما هیچ‌وقت نتوانست گرما بیاورد. دختر کنار گهواره نشسته بود، با چشمانی بیخواب، گویی تمام شب میان تاریکی و خاطره گیر کرده باشد. کودک در خواب نازک و پرشکنه‌ای غلت می‌زد و می‌خورد، انگار چیزی را زمزمه می‌کرد که فقط خودش می‌دانست. او آهسته بلند شد، رفت سمت آینه‌ی قدیمی گوشه‌ی اتاق. قاب چوبی آینه ترک خورده بود، مثل دل خودش. نگاه کرد: چهره‌ای که در آینه می‌دید، شبیه او نبود. بیشتر شبیه زنی بود که در عکس روی میز میخندید. خواهرش. سال‌ها اجبار، سال‌ها پوشیدن لباس‌هایی که بوی دیگری را می‌برد، چهره‌اش را از خودش گرفته بود. در کمد را باز کرد. لباس‌ها جای داشتند: پیراهن‌های ساده، رنگ‌های خفه. بوی نا، بوی قدیمی، بوی کسی که نیست. دست برد سمت یکی از آن‌ها، همان پیراهنی است که بارها بر تنش کرده بود. انگشتانش میان پارچه لرزیدن. خاطره‌ها یکی‌یکی برگشتند، مثل خنجری که در زخم فرو می‌رود. یادش آمد آن روز… روزی که برای اولین بار مجبورش کردند. خواهرش روی تخت بیمارستان بود، بی‌حرکت، با دستگاه‌هایی که صدایشان مثل ناقوس در گوش می‌پیچید. مادر، صورتش را میان دست‌ها گرفته بود و پدر نگاهش را به زمین دوخته بود. هیچکس حرفی نمی‌زد. اما در چشم‌هایشان چیزی بود: تصمیمی، سرنوشتی که به دست او افتاد. پدر بالاخره گفت - تو باید جاشو بگیری. اون نمیتونه برگرده… خانواده مرد حق دارن. نیلوفر خشکش زد. صدا در گلویش شکست - من… من خواهرشم. چطور میتونم؟
    1 امتیاز
  34. نفسش گرفت. صندلی کنار پنجره را کشید و نشست. بیرون تاریک بود. شیشه‌ی پنجره خاک گرفته بود و تصویر کدر خودش را به او نشان می‌داد. خودش را دید، با موهای پریشان، با چشم‌های گودرفته، با صورتی که دیگر شباهتی به دختری که بود نداشت. چشم‌هایش را بست. تاریکی درونش سنگین‌تر از تاریکی بیرون بود. صدای ساعت در اتاق پیچید، تیک‌تاکی خسته، انگار خودش هم از تکرار کلافه شده باشد. دختر آرام سرش را به شیشه‌ی سرد پنجره تکیه داد. یادش آمد سال‌ها پیش، وقتی دختری جوان‌تر بود، پنجره‌ها را با دستمالی سفید پاک می‌کرد، و خواهرش می‌خندید و می‌گفت: «تو همیشه همه‌چیز رو برق می‌ندازی… حتی دل آدم‌ها رو.» حالا دلش چیزی جز زخم نداشت. برقش سال‌ها پیش خاموش شده بود. صدای در آمد. مرد بود. در را باز کرد، وارد شد. بوی تند سیگارش، بوی عرق تنش، فضا را پر کرد. نگاهی به او انداخت، نگاهی خسته اما پر از چیزی که دختر نمی‌فهمید: عشق؟ دلسوزی؟ یا فقط عادت؟ مرد نزدیک شد، ایستاد پشت سرش. دستی روی شانه‌اش گذاشت. دختر تکان نخورد. فقط چشم‌هایش را باز نکرد. می‌ترسید اگر باز کند، دوباره همان نگاه را ببیند: نگاهی که سال‌ها پیش به خواهرش بود، نه به او. مرد گفت - بخواب… دیر وقته. چیزی نگفت. فقط نفس کشید. کودک دوباره گریه کرد. دختر آرام بلند شد، رفت سمت گهواره. کودک را بغل گرفت. گرمای تن کوچک او در آغوشش نشست. این تنها چیزی بود که هنوز به او یادآوری می‌کرد زنده است. کودک آرام شد، سرش را روی سینه‌ی مادر گذاشت و خوابید. دختر لبخندی زد، لبخندی کوچک، ضعیف، شکسته. اما زود خاموش شد. چون می‌دانست هیچ‌چیز در این خانه ماندگار نیست؛ نه لبخندها، نه امیدها، نه حتی خودش. چراغ کم‌نور لرزید. اتاق تاریک‌تر شد. و او، در دل تاریکی، دوباره به یاد آورد: هیچ‌وقت جایی برای خودش نداشت.
    1 امتیاز
  35. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و ده صدای لیدیا از پشت سرش به گوش رسید. - جیزل... به سرعت به سوی او برگشت. نمی‌توانست حرف‌های او را باور کند. درست بود که مدت زیادی جکسون را نمی‌شناخت و فقط چند ماه گذشته بود اما او تک‌تک لحظات این چند ماهش را با او سپری کرده بود. شاید لیدیا او را بیشتر می‌شناخت اما این سخنان او در ذهنش فرو نمی‌رفتند. - اگر به تو خیانت کرده چرا انقدر سعی می‌کنی او را تحت تاثیر قرار بدهی؟ گفته‌ها و رفتارهایت با هم جور در نمی‌آیند. لیدیا سرش را پایین انداخت. انگشتان دستش را به دست گرفته و با آن‌ها بازی می‌کرد. مضطرب بود و لب‌هایش می‌لرزید. - چون او را دوست دارم! جیزل ایستاد. دیگر عصبی به لیدیا چشم ندوخته بود؛ اکنوت ناباور بود. - لیدیا! با سردرگمی و تعجب نامش را زمزمه کرد. لیدیا سرش را بالا گرفت و با چشمان اشکی به او خیره شد. جیزل نفس عمیقی کشید. دیگر نمی‌توانست آنجا بایستد؛ تا کنون سردی هوا را احساس نکرده بود اما اکنون در پوست و استخوانش نفوذ کرده بود. - باید بروم. آرام گفت و پشتش را به او کرد. نیاز داشت با خودش خلوت کند تا بتواند اتفاقات امشب را هضم کند و کمی آرام بگیرد. نمی‌خواست حرف‌های او را باور کند اما همه‌چیز اکنون در نظرش جور در می‌آمد. دوشس ژاکلین یک چیزی از آن شب می‌دانست برای همین آنقدر با تمسخر با او سخن می‌گفت. اگر از آن جشن و بعد از آمدن جکسون از سفر این اتفاقات افتاده باشد، یعنی باید سخنان لیدیا را می‌پذیرفت؟ از خیابان باریک عبور کرده و وارد خیابانی شده بود که کافه در آن قرار داشت. مائل را دید که با پالتوی لیدیا به سویش می‌دود؛ به او که رسید، مکثی کرد. - چه‌شده جیزل؟ برای چه چهره‌ات در هم رفته؟ به او نگاه نکرد. هنوز سرش پایین افتاده بود. سری تکان داد. - چیزی نیست، کمی سر درد دارم. مائل سری تکان داد. - به داخل کافه برو؛ لیدیا را می‌آورم تا به خانه برویم. سر تکان داد. با قدم‌هایی آرام به سوی کافه حرکت کرد. در آن کوچه‌ی خلوت و تنها اشک‌هایش بر روی گونه‌هایش جاری شدند. نمی‌دانست برای چه اشک می‌ریزد؛ شاید بخاطر ساده لوح بودنش؟ یا شاید هم نمی‌خواست بپذیرد، اولین دوستش این‌گونه بر سر آوار شده باشد و چنین کاری کرده باشد. آرام، با سری پایین افتاده، قدم بر می‌داشت. با احساس اینکه کسی جلوی او ایستاد، مکثی کرد و سرش را بالا آورد. آنتوان بود که پالتوی او را جلویش گرفته بود. - هوا سرد است! با صدایی آرام و ملایم گفته بود اما هنوز هم چهره‌اش سرد و بدون احساس بود. پالتو را از او گرفت و روی شانه‌هایش انداخت. آنتوان کمی به سوی او خم شد. - گریه می‌کنی؟ متعجب نگفت بلکه خیلی بی‌تفاوت بود. جیزل، دوباره سرش را پایین انداخت و آن چند قطره‌ی باقی مانده‌ی روی صورتش را پاک کرد. - خیر! آنتوان کمرش را صاف کرد. دو دستش را پشت سرش گرفته و جلوی او حرکت کرد. جیزل به دنبال او به راه افتاد. هر دو به سوی کافه می‌رفتند. - چند وقت است دوشس لیدیا را می‌شناسی؟ از سوال ناگهانی او نگاهش را بالا آورد و به او چشم دوخت. مطمئن بود که او و لیدیا یکدیگر را می‌شناختند؛ از نگاه‌شان پیدا بود. - چند ماهی است، چطور؟ آنتوان به راهش ادامه داد. برنگشت تا به او نگاه کند. مستقیم به روبه‌رویش خیره شده بود. - بخاطر سخنان او گریه می‌کنی؟ بالاخره ایستاد و به او چشم دوخت. نگاهش کنجکاو بود؛ مانند کسی که می‌خواهد از زیر زبان کسی حرف بکشد. درست مانند مامورانی که این روزها زیاد با آن‌ها ملاقات می‌کردند. - خیر! دوباره دروغ گفته بود. آنتوان چشمانش را ریز کرد. نگاهش در آن تاریکی گویی می‌خواست روح او را بخواند.
    1 امتیاز
  36. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و نه هر دو ترسیده بودند. جیزل، قبلا او را وقتی گریه می‌کرد دیده بود اما نه تا این جد و مائل نیز که تا کنون گریه‌ی او را ندیده بود، با وحشت سعی می‌کرد او را آرام کند. هیچکدام نمی‌دانستند چرا حرف‌های دوشس ژاکلین آنقدر روی او تاثیر گذاشته بود. - لیدیا، سعی کن آرام باشی. مائل گفت. هر لحظه سعی می‌کرد او را آدام کند اما جیزل ساکت مانده بود. می‌دانست یک چیزی اینجا اشتباه است و می‌دانست که پای جکسون نیز در میان است. دست لیدیا را در دست گرفته و با انگشت شستش روی دست او را شانه می‌زد. - لیدیا برای چه گریه می‌کنی؟ جیزل، با عصبانیت و صدایی که از حد معمول کمی بالاتر بود، گفت. نمی‌خواست دلیل گریه‌هایش را بداند که فقط فهمیده باشد؛ می‌خواست او را آرام کند. نمی‌توانست ببیند که او آنقدر شدید اشک می‌ریزد و هیچ‌چیز نمی‌توانست بگوید. از طرفی از دست دوشس ژاکلین، ژنرال لامارک و موسیو آنتوان عصبی بود اما نمی‌توانست عصبانیتش را بر سر آن‌ها خراب کند. لیدیا بالاخره به آن‌ها نگاه کرد. در آن تاریکی نیز چشمان قرمز و بینی ورم کرده‌اش مشخص بود. مائل هینی کشید. - لیدیا! متعجب او را صدا زد. تمامی آرایشی که روی صورتش داشت اکنون بر روی گونه‌هایش ریخته بودند و چهره‌ی معصومش به هم ریخته بود. لیدیا می‌لرزید. مائل به سرعت بلند شد. - می‌روم برایت پالتویی بیاورم. سپس به سوی کافه دویده بود. جیزل، هنوز دست لیدیا را در دست گرفته بود. - لیدیا... سخن از دهانش خارج نشده بود که لیدیا ملتمس نامش را صدا زد. - جیزل... بیشتر به او نزدیک شد. بالاخره سخن گفته بود. حتی با اینکه فقط نامش را صدا زده بود هم برایش ارزش بسیاری داشت. لیدیا ادامه داد: - من باید چه کنم؟ متعجب سری تکان داد. متوجه سخن او نشده بود. - منظورت چیست؟! کنجکاو پرسید. ته دلش می‌دانست قرار نیست چیزی بشنود که باعث خوشحالی‌اش بشود. لیدیا دست او را در دست گرفت. - من بخاطر جکسون مضحکه‌ی خاص و عام شده‌ام. جیزل، سر کج کرد. قلبش به تپش افتاده بود. لیدیا می‌خواست چه بگوید؟ - منظورت چیست لیدیا؟ به سرعت سخن بگو. عصبی گفته بود. طاقتش تمام شده بود و می‌خواست زودتر بفهمد چه اتفاقی در حال رخ دادن است. - جکسون... جکسون... نمی‌توانست بگوید. سخن تا توک زبانش می‌آمد و دوباره به جای اول باز می‌گشت.‌ دستش را محکم‌تر گرفت. - لیدیا... لطفا! با التماس و خواهشی که در صدایش پدیدار بود، گفت. دیگر نمی‌توانست صبور باشد. - لیدیا! عصبی نام او را جیغ کشید اما نمی‌دانست که قرار است از عجله‌اش برای فهمیدن، پشیمان بشود. - جکسون به من خیانت کرد. دیگر هیچ‌چیز نشنید. دست لیدیا از دستش رها شد. جان نگه‌داشتن دست او را نداشت. دهانش باز مانده و بدنش بی‌حس شده بود. چیزی را که می‌شنید باور نمی‌کرد. - لیدیا، دیوانه شده‌ای؟ ناباور زمزمه کرد. لیدیا با گریه سر تکان داد. - نه جیزل، واقعیت است؛ نمی‌خواستم به تو بگویم اما او باعث به هم خوردن نامزدی‌مان شد. او بود که مرا رها کرده و فرد دیگری را برگزید. از کناز او بلند شد و بالای سرش ایستاد. لیدیا همانطور که نشسته بود او را نگاه کرد. - جیزل... احساسی در صدایش موج می‌زد. احساسی که التماس می‌کرد تا او سخنانش را باور کند. صدایی که هر لحظه بیشتر اعصاب او را به هم می‌ریخت. - نه؛ تو اشتباه فهمیده‌ای... مکثی کرد و از او دور شد. - او هیچوقت چنین کاری نمی‌کند. او اگر کسی را دوست داشته باشد، تا آخر عمرش در کنار او می‌ماند؛ همانطور که در کنار مادر ایزابلا ایستاده است.
    1 امتیاز
  37. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و هشت لیدیا هیچ‌چیز نگفت و فقط سکوت کرده بود. دوشش ژاکلین از فرصت استفاده کرده و نزدیک‌تر آمد. تقریبا کمی با لیدیا فاصله داشت. خم شده و صورت او را کنجکاو بررسی کرد. - تو چنین فکر نمی‌کنی؟ از لیدیا پرسیده بود. لیدیا با چشمانی تیز به او خیره نگاه می‌کرد اما سکوت کرده بود. متعجب و کنجکاو به آن‌ها نگاه می‌کرد. کنجکاو از اینکه چه اتفاقی در آن جشنی که دوشس از آن سخن می‌گفت، افتاده. قبلا روزی که در کلیسا نشسته بودند، لیدیا چیزی درباره جشن گفته بود اما سخنش کامل نشده بود و اکنون که دوشس ژاکلین این بحث را بیان کرده، دوباره کنجکاوی‌اش برگشته بود. و متعجب هم بخاطر این بود که دوشس ژاکلین زن بلند مرتبه‌ای است و لیدیا نیز یک دوشس است. شاید کمی رتبه‌اش از ژاکلین پایین‌تر باشد اما این چیزی را عوض نمی‌کرد؛ دوشس ژاکلین نباید با او آنقدر راحت و بی‌پروا سخن می‌گفت. دوشس نگاهش را بین مائل و جیزل چرخاند. آن دو نیز نگاه‌شان را از لیدیا گرفته و نگاه او را دنبال کردند. دوباره به لیدیا نگاه کرد. آنقدر خم شده بود تا صورتش درست مقابل صورت لیدیا قرار بگیرد. تکه‌ای موهای زرد رنگ بلندش که در هم پیچ و تاب خورده بودند روی میز و روی دامن لیدیا افتاده بودند. - دوستانت می‌دانند که در آن جشن چه اتفاقی افتاده است؟ یا بهتر از همگی باهم مرور کنیم؟ مائل و جیزل نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کردند. نمی‌دانستند او دارد چه می‌گوید. جیزل فقط می‌دانست که از آن روز به بعد همه‌چیز بین جکسون و لیدیا به هم خورده بود. لیدیا به سرعت از روی صندلی بلند شد. همه‌ی نگاه‌ها با او بالا کشیده شدند؛ حتی نگاه فُنتَن نیز از دیوارها گرفته شده و به او دوخته شده بودند. - دوشس، متوجه منظورتان نمی‌شوم؛ من چیزی ندارم که از دوستانم پنهان کنم. نگاهی به جیزل و مائل انداخته و از پشت میز بیرون آمده بود. دوشس ژاکلین کمرش را صاف کرده و نگاهش را از مسیر عبور لیدیا گرفته و به چهره‌ی آنتوان دوخته بود. آنتوان پوزخندی زده و سری تکان داد. مائل و لیدیا هر دو بلند شده و قبل از اینکه جمع را ترک کرده و به سوی لیدیا بروند، عذرخواهی کوتاهی کردند. صدای آرام آنتوان، جیزل را متوقف کرد. - چیزی به شروع محفل نمانده! به او گفته بود. جیزل سری تکان داده و پشت سر مائل از کافه خارج شده بود. مائل جلوی درب ورودی ایستاده بود و اطراف را نگاه می‌کرد. کنار او ایستاد. - لیدیا کجاست؟ از او پرسید. تمامی اطراف کوچه را از سر گذرانده بود اما او را ندیده بود. مائل سری تکان داد. - نمی‌دانم! هر دو به یکدیگر نگاهی انداخته و به سرعت به سوی امتداد خیابان به راه افتاده بودند. حدس می‌زدند که به سوی اول خیابان نرفته باشد، زیرا در آنجا ماموران زیاد بودند و نمی‌توانست به راحتی در برود پس باید به آخر خیابان رفته باشد. هر دو به آن سمت دویدند. جیزل، حتی فرصت نکرده بود لباس رویی‌اش را به تن کند و در کافه مانده بود. درست بود که اکنون دیگر در فصل بهار بودند اما هنوز هوا به ملایم بودن همیشه نرسیده بود و کمی سرو بود. فقط توانسته بود کلاه‌اش را روی سر بگذارد. دویدن با آن دامن بلند برایش سخت بود. صدای هق‌هق آرامی باعث شد هر دو بایستند. نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کردند. - این صدای لیدیا است؟ مائل نگران و آشفته گفت. جیزل با سردرگمی شانه‌ای بالا انداخت. هر دو به سوی صدایی که از میانه‌ی دو خیابان به گوش می‌رسید، رفتند. در تاریکی خیابان تنگ، لیدیا را دیدیند که رو زمین نشسته و زانوهایش را در بغل گرفته بود. هر دو با نگرانی و اضطراب به سوی او دویدند. تا کنون کسی را ندیده بود که با این حالت در خیابان بنشیند و با صدای بلند اشک بریزد. هر دو جلوی او زانو زدند. مائل سمت چپ و جیزل سمت راست او؛ دو دست او را در دست گرفتند. - لیدیا؛ چه‌شده؟ چرا این‌گونه رفتار می‌کنی؟ مائل گفته بود. هر دو آرام دو دست او را نوازش می‌کردند. لیدیا هیچ نمی‌گفت و فقط با صدای بلند گریه می‌کرد.
    1 امتیاز
  38. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و هفت هر سه بالای سر او ایستادند اما او گویی که متوجه حضور آن‌ها نشده باشد، به خواندن ادامه داد. کمی به سوی او خم شد. - ژنرال... با شنیدن صدای او یک‌باره سر بلند کرد. - اوه، مادمازل! متعجب او را صدا زد. - ممنونم بخاطر دعوتتان! جیزل گفته بود. ژنرال لامارک متعجب و سردرگم به او چشم دوخت. با ابروهایی بالا رفته و علامت‌های سوالی که در چشمانش موج میزد. - دعوت؟ جیزل سر تکان داد. - درباره‌ی کدام دعوت سخن می‌گویید؟ جیزل ابروهایش را در هم کشید. متوجه نمیشد که او چه می‌گوید. - مگر برای من نامه نفرستادید؟ ساعت شروع محفل و مکانش را به من گفته بودید. ژنرال لامارک شانه‌ای بالا انداخت. - خیر... من فکر کردم در محفل شب‌های گذشته، خیلی به شما سخت گذشت برای همین دعوتتان نکردم. - پس نامه را... صدای ظریف و ملایمی سخن او را قطع کرد. صدای پیانو ساکت شده بود و زنی که پیانو می‌نواخت، اکنون پشت سر موسیو فُنتَن ایستاده بود. - موسیو، پس شما نامه ارسال کرده‌اید. همه به سوی صدا برگشتند. صدای دوشس ژاکلین بود. بالاخره توانسته بود صدای او را بشنود. موسیو فُنتَن بدون اینکه سرش را بلند کند یا جوابی بدهد به کشیدن سیگارش ادامه داد. دوشس ژاکلین دو دستش را روی شانه‌های او گذاشته و کمی به جلو خم شد. - موسیو؛ تا کنون ندیده بودم بخواهید توجه کسی را جلب کنید. جیزل به سرعت به سخنان بی‌پروای این زن واکنش نشان داد. با چشمانی گرد شده و صورتی قرمز شده از شرم نگاهش را به او دوخت. - کدام توجه دوشس؟ ایشان فقط مرا منتقد شخصی خود می‌داند؛ بحث توجه نیست. دوشس ژاکلین لبخند بزرگی روی صورتش نشاند. بیشتر خم شد. اکنون موهای بلند و زیبای زرد رنگش روی شانه‌های موسیو فُنتَن پخش شده بودند. با هر تکانی که می‌خورد بوی خوش عطرش فضا را پر می‌کرد. - پس شما او را منتقد شخصی خود خوانده‌اید؟ چه روش جالبی! از سخنان او پوست صورتش سوخت. به سرعت در کنار ژنرال لامارکِ سردرگم و در دورترین نقطه از موسیو فُنتَن نشست. به مائل و لیدیا نیز اشاره کرد تا بنشینند. مائل زودتر از لیدیا دست جنبانده و صندلی کنار جیزل را از آن خود کرده بود. لیدیا با چشم غره‌ای که به او رفت، روی صندلی کنار موسیو فُنتَن جا خوش کرد. دوشس ژاکلین که گویی اکنون منتظر حظور آن‌ها شده بود، زیرا در ابتدا در تاریکی و پشت سر جیزل ایستاده بودند، کمی صاف شد تا آن‌ها را واضح‌تر ببیند. - ببین چه کسی اینجاست، لیدیا! با تمسخر گفته بود اما چیز عجیبی در صدایش نیز مشاهده میشد. گویی انتظار نداشت او را اینجا ببیند و اکنون که او را دیده بود از دیدنش ذوق کرده بود اما نه بخاطر حظور او بلکه بخاطر چیز دیگری. لیدیا لبخند مصنوعی روی لب نشاند. - دوشس ژاکلین، از دیدنتان خوش‌وقتم! دوشس از آنتوان فاصله گرفته و به سوی لیدیا رفت. - بعد از آن جشن دیگر شما را ندیدم، فکر می‌کردم باید ازدواج کرده باشید. بعد از این حرفش پوزخندی زد. چهره‌ی لیدیا در هم رفته بود اما هر لحظه چهره‌ی دوشس ژاکلین شکوفاتر میشد. از بحثی که پیش آمده بود بسیار شادمان بود. - البته که می‌دانستم این اتفاق ممکن نیست؛ عروسی تو و جکسون؟ آن هم بعد از آن اتفاق؟ لیدیا ابروهایش را در هم کشیده بود. ژنرال لامارک، جیزل و مائل کجکاو به تنشی که میان آن دو پیش آمده بود، چشم دوخته بودند. هیچکدام نمی‌دانستند که آن‌ها راجب چه بحث می‌کنند. تنها شخصی که به دیوار تکیه داده بود و بی‌توجه به بحث آن‌ها دیوارها را تماشا می‌کرد، موسیو فُنتَن بود.
    1 امتیاز
  39. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و شش به همراه لیدیا و مائل جلوی درب همان کافه‌ی قبلی ایستاده بود. کمی استرس داشت. دستش بدون اینکه ضربه‌ای بزند، روی در خشک شده بود. به سوی مائل و لیدیا که پشت سرش ایستاده بودند، برگشت. - بهتر نیست برویم؟ شاید ما را نپذیرند. مائل چشم غره‌ای به او رفت و لیدیا سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد. هر دو از دستش خسته شده بودند. همان زمانی که نامه به دستش رسیده بود، به سراغ مائل و سپس لیدیا رفته بود. از همان روز اول تصمیم گرفته بود آن‌ها را نیز به این محفل بیاورد و اکنون که دوباره کم‌کم دانشگاه‌ها باز می‌شدند و رفع تعطیلی می‌کردند، به عنوان دانشجو می‌خواست آن‌ها نیز در این محفل باشند. این‌گونه هم دیگر تنها نمی‌ماند اما اکنون که به مکان برگزاری محفل رسیده بودند، پشیمان شده بود. با خود فکر می‌کرد که اگر وارد شود و آن‌ها مائل و لیدیا را نپذیرند یا موسیو آنتوان همان‌گونه که با او رفتار کرده بود، با آن‌ها رفتار کند، چه؟ - مگر نگفتی برایت نامه فرستاده‌اند پس از چه می‌ترسی؟ لیدیا گفنه بود. جیزل، همانطور که دستانش را در یکدیگر قفل کرده و با استرس آن‌ها را در هم می‌کشید، به سوی در برگشته و دستش را بلند کرد تا در بزند اما دوباره ایستاد. می‌خواست به سوی مائل و لیدیا برگردد و بگوید که بهتر است به خانه بروند و اینجا ماندن جایز نیست که دستی از پشت سرش جلو آمده و درست کنار دست او ضربه‌ای به در زد. با ترس بخاطر این اتفاق ناگهانی، به سرعت به سوی عقب چرخید. با اولین چیزی که مواجه شد، کتاب قطوری بود که درست جلوی صورتش قرار گرفته بود. آرام نگاهش را بالا کشیده و به چهره‌ی آنتوان که مستقیم به در خیره شده بود، انداخت. خیلی به او نزدیک ایستاده بود و کتابش کمی از بینی او فاصله داشت. آرام از او فاصله گرفت. مائل و لیدیا نیز اکنون پشت سر جیزل ایستاده بودند و به آنتوان نگاه می‌کردند. - موسیو! این جیزل بود که او را صدا زده بود. هر سه با سرهایی بالا رفته به او نگاه می‌کردند تا بتوانند نیم‌رخ او را که هیچ توجهی به آن‌ها نداشت، ببینند. - من... جیزل می‌خواست او را قانع کند و درباره‌ی حظور ناگهانی مائل و لیدیا به او توضیح دهد که آنتوان میان حرفش پریده و بی‌تفاوت پاسخ او را داد. - نیازی نیست مرا قانع کنی. نگاهش را از روبه‌روی آن‌ها گرفته و نیم نگاهی به لیدیا انداخته بود. لیدیا که با دیدن آنتوان در تمام مدت سرش را پاییک انداخته بود نیز در آن لحظه داشت به او نگاه می‌کرد. چیز عجیبی در چشمان لیدیا مشاهده می‌کرد که تا کنون ندیده بود؛ یک ترس! در اعماق چشمانش ترس را مشاهده می‌کرد. جیزل، نگاهش را موشکافانه میان آن دو گرداند. مطمئن بود یک اتفاقاتی در حال رخ دادن است اما نمی‌دانست چه. درب کافه گشوده شد و آنتوان بدون توجه به آن‌ها وارد کافه شد. درب را باز گذاشت تا بتوانند داخل بروند. هر سه نگاهی بین یکدیکر رد و بدل کردند و سپس وارد کافه شدند. فضای کافه هیچ تغییری نکرده بود، فقط میز‌هایی که به هم چسبانده بودند، اکنون دوباره در سطح کافه پخش شده بودند. افراد درون کافه نیز همان افراد قدیمی بودند که فقط لباس‌های‌شان تغییر کرده بود. مانند همان شب نیز صدای ملایم پیانو در فضای کافه پیچیده بود. هر سه دم در ایستاده بودند. نمی‌دانست باید چه کاری انجام بدهد؛ هنوز آنقدر در این محفل جا نیوفتاده بود که بخواهد برود و در کنار بقیه بنشیند در حالی که دو فرد غریبه نیز با خودش آورده است. سردرگم جلوی در ایستاده بود. به سوی مائل و لیدیا برگشت. - چه کاری با... با آمدن فردی نزدیک آن‌ها حرفش را خورد. نگاهی به سوی مرد کرد. - موسیو دو فُنتَن منتظر شما هستند. اشاره‌ای به همان میزی که دفعه‌ی قبل روی آن نشسته بودند، کرد. آنتوان به همراه ژنرال لامارک روی میز نشسته بودند. هیچ‌کدام با یکدیگر حرفی نمی‌زدند. موسیو آنتوان مشغول کشیدن سیگار باریکش شده و به صدای پیانو گوش فرا داده بود و ژنرال لامارک نیز همانطور که قهوه‌اش را جرعه جرعه سر می‌داد، تمامی حواسش به برگه‌های جلویش بود.
    1 امتیاز
  40. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و پنج صدای برخورد عصایی بر روی زمین حواس‌شان را پرت کرده و از دنیای داستان‌های زندگی مادر ایزابلا آن‌ها را بیرون کشیده بود. همه به سوی صدا برگشتند. مادر ایزابلا با قدم‌هایی آهسته به سمت‌شان می‌آمد. از همانجا با صدای نسبتا بلندی، گفت: - جیزل، نامه را به دست جکسون رساندی؟ همه جلوی پای او بلند شدند و ایستادند. سر و وضعشان به هم‌ریخته بود و روی صورت‌شان نیز خاک چسبیده بود. - آری مادر ایزابلا، اما فکر می‌کنم مدت زمان زیادی طول می‌کشد تا به دستش برسد. مادر ابزابلا سری تکان داده و کنار آن‌ها ایستاد. نگاهش را دور تا دور حیاط چرخاند. - کارتان را خیلی پر سرعت انجام می‌دهید. جیزل لبخندی زد. - همه‌ی ما این کار را دوست داریم برای همین با عشق و به سرعت انجامش می‌دهیم. مادر ایزابلا نگاهی به او انداخته و برای اولین بار به او لبخند زده بود. جیزل آنقدر متعجب شده بود که نتواند پاسخ لبخند او را بدهد. مادر ایزابلا نگاهش را از او گرفت. - برای شما صندلی می‌آورم. جیزل گفته و به داخل رفته بود و سپس با صندلی برگشته بود. آن را روی زمین گذاشته و مادر ایزابلا روی آن نشست. کم‌کم همه به درون باغچه بر می‌گشتند تا کارشان را ادامه بدهد. جیزل نیز پیشبندش را بسته و دستکش‌هایش را به دست کرد تا وارد باغچه بشود اما صدای در مانع او شد. نگاهی به خدمتکاران انداخت. همه مشغول بودند؛ باید خودش می‌رفت و در را باز می‌کرد. نه اینکه کار سختی باشد اما او زیاد کسی را نمی‌شناخت و نمی‌توانست بگوید چه کسی پشت در است. دستکش‌هایش را در آورده و به دست گرفت و به سوی سالن رفت. از سالن خانه گذشته و وارد حیاط شد. درب حیاط را گشود. مردی با لباس آبی رنگ و کلاهی به رنگ مشکی که ستاره‌ای وسط آن بود، منتظر او ایستاده بود. مرد با باز شدن در به سوی او برگشت. با دیدن سر و وضع او کمی چپ‌چپ او را نگاه کرد و سپس در میان نامه‌هایش گشت. این مرد پستچی بود. - جکسون چارلز اینجا زندگی می‌کند؟ جیزل ترسیده قدمی جلو گذاشت. ناخودآگاه قلبش به تپش افتاده بود. - آری، چه‌شده؟ پستچی بدون توجه به حال او و صورتش که کم‌کم به سفیدی می‌گرایید، نامه‌ای را از میان نامه‌ها در آورد. - صدایش کنید؛ برایش نامه دارم. با شنیدن این حرف نفس حبس شده‌اش را بیرون داد. آنقدر ترسیده بود که هر لحظه امکان داشت بیهوش بشود. - او اینجا نیست، برای کاری به لیون رفته است. دستش را دراز کرد تا نامه را از دست او بگیرد اما مرد زودتر نامه را عقب برده بود. جیزل با غضب پشت چشمی برایش نازک کرد. - من نامه را تحویل می‌گیرم. مرد همانطور که نامه را میان نامه‌های دیگر پنهان می‌کرد، سری تکان داد. - نمی‌شود مادمازل، باید تحویل خودشان بدهم. نگاهی به جیزل انداخت تا حرفش را بگوید و جای بحثی باقی نگذارد. - برایم دردسر درست می‌شود. جیزل می‌خواست چیزی بگوید اما مرد بدون توجه به او از جلوی در کنار رفته و به راهش ادامه داده بود. حتی فرصت اینکه بپرسد نامه از طرف کیست را هم به او نداده بود البته که فکر هم نمی‌کرد که به او بگوید. می‌خواست وارد حیاط خانه بشود که شنیدن صدایی او را متوقف کرد. - مادمازل! به سوی صدا برگشت. مرد قد بلندی را دید که با لباس‌هایی سرتاسر مشکی و کلاهی که کاملا صورت او را می‌پوشاند، دم در ایستاده بود. کاملا به سوی او برگشت. - شما که هس... مرد نگذاشت او حرفش را کامل کند. پاکت نامه‌ای در دستانش گذاشته و به سرعت از آنجا فاصله گرفته بود. قسمتی از پالتوی مشکی رنگش را جلوی صورتش گرفته بود تا چهره‌اش را پنهان کند. همانطور که هر چند لحظه یک‌بار اطرافش را با دقت می‌نگرید از خیابان خارج شده و وارد خیابان اصلی شد. خیابانی که خانه‌ی مادر ایزابلا در آن قرار داشت، پر از نگهبان بود. نمی‌دانست که این مرد چگونه وارد شده و نامه‌ای را که روی آن نوشته شده بود: - امشب راس ساعت دوازده، همان جای قبلی! را به دست او رسانده بود.
    1 امتیاز
  41. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و چهار لبخند از روی لبانش پاک نمی‌شد و این باعث شده بود، جیزل نیز لبخند روی لبش شکل بگیرد. با کنجکاوی و لذت به او نگاه می‌کرد. نمی‌دانست چزا اما داستان زندگی مادر ایزابلا او را به وجد آورده بود. - آن شب را خوب به یاد دارم، هیچوقت در خنداندنم شکست نمی‌خورد؛ حتی در بدترین شراط نیز مرا می‌خنداند. ریز ریز خندید. - آقای چارلز آن زمان در ارتش کار می‌کرد و تقریبا همیشه در کنار سربازانش بود؛ مادام ایزابلا او را یک بار هنگام رژه رفتن دیده بود و از آن روز هر روز به دنبال آقای چارلز بود اما آقای چارلز نمی‌خواست او را بپذیرد. جیزل ابرویی بالا انداخت. - نمی‌خواست بپذیرد؟ مگر او نیز عاشق مادر ایزابلا نبود؟ مادام راشل خندید. - اوایل کسی که به دنبال او می‌دوید، مادام بود. او و آقای چارلز تفاوت سنی زیادی داشتند، تقریبا یازده سال! ناخودآگاه تکرار کرد. - یازده سال؟ این خیلی زیاد است. مادان راشل سرش را تکان داد. - می‌دانم اما مادام این را قبول نداشت؛ آقای چارلز می‌گفت او نمی‌تواند ازدواج کند زیرا همیشه در ارتش است و نمی‌تواند مدت زیادی در خانه بماند اما این هم برای مادام ایزابلا مهم نبود، او فقط می‌خواست آقای چارلز را به دست بیاورد. جیزل، لبخندی روی لبش برای شجاعت آن دختر جوان شکل گرفته بود. فکر نمی‌کرد که مادر ایزابلا در جوانی آنقدر پر شور و نشاط باشد که بخواهد یه دنبال یک مرد برود و در آخر نیز با او ازدواج کند، فقط چون او را خواسته بود. - آن شب آقای چارلز، مادام را به خانه برگرداند. از پنجره بالا آمده و او را به داخل اتاق برگرداند. یادم هست هنگامی که داشت از اینجا می‌رفت، مادام ایزابلا فریاد زده بود، منتظرم باش فردا می‌آیم... مکثی کرد. هر دو با صدای بلند خندیدند. اکنون سایر خدمتکاران که تا چند لحظه پیش مشغول کاشتن گل‌ها بودند نیز اطراف آن دو نشسته بودند و با صدای بلند می‌خندیدند و آن‌ها را همراهی می‌کردند. - هنوز هم لبخند آن شب آقای چارلز را به خاطر دارم. - نمی‌دانستم مادر ایزابلا آنقدر جوانی پر از هیجانی داشته است. جیزل گفته بود. مادام راشل خندیده و سری تکان داد. - چند ماه بعد هم با یکدیگر نامزد کرده و بعد هم ازدواج کردند اما... به اینجا که رسید مکثی کرد. دیگر لبخند نمی‌زد و نگاهش سرگردان مانده بود. - در زندگی مشترک آن دو، مادام ایزابلا شادترین بود. نمی‌توانم بگویم کدام یک عاشق‌تر بودند زیرا هر دو تمام زندگی‌شان را صرف عشق ورزیدن به یکدیگر می‌کردند اما... آه دردناکی کشید. لبخند از روی لب‌های‌شان پاک شده بود و همه کنجکاو به دهان نیمه‌باز مادام راشل خیره شده بودند. ادامه داد: - مدت زیادی طول نکشید که همه‌چیز به هم ریخت؛ از آن شبی که آقای چارلز به جنگ رفته و دیگر برنگشته بود، مادام ایزابلا نیز گویی از آن روز تمامی اشتیاق و شوقش را برای زندگی از دست داده بود. از آن روز دیگر حتی یک لحظه هم از اتاقش خارج نمی‌شد. اتاقی که یک زمانی متعلق به مادام ایزابلا و آقای چارلز بود، گویی مکان امن او شده بود. با بغض می‌گفت. جیزل سرش را پایین انداخته و به سخنان او گوش می‌داد‌. قبلا جکسون چیزهای پراکنده‌ای از زندگی مادر ایزابلا به او گفته بود اما نه با این جزئیاتی که مادام راشل برای او تعریف کرده بود. قلبش برای این زن به درد آمده بود. اکنون، مادر ایزابلا حتی بیشتر از قبل برای او قابل احترام شده بود. کسی که تمام زندگی‌اش را به پای عشق کوتاه مدتش ریخته بود. او، به این موضوع فکر می‌کرد، اگر آن روز آقای چارلز به جنگ نمی‌رفت، اکنون زندگی مادر ایزابلا چگونه بود؟ ممکن بود شادتر از اکنون باشد؟ یا کسی در کنارش بود که اوقات فراقتش را با او بگذراند نه با خاطرات او! آن روزی که آقای چارلز به جنگ رفته بود، چه؟ در آن هیاهو او به چه چیزی فکر می‌کرد؟ به مادر ایزابلا و اوضاع او بعد از اینکه متوجه این میشد که دیگر هیچوقت قرار نیست آقای چارلز به خانه برگردد؟ یا به زندگی که می‌توانست با مادر ایزابلا داشته باشد اگر مدت زمان بیشتری زنده می‌ماند؟
    1 امتیاز
  42. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و سه درون حیاط نشسته و باد بهاری خنکی روی صورتش می‌نشست. دست‌های خاکی‌اش را با روپوش سفیدی که روی دامتش کشیده بود، پاک کرد و به آسمان آبی بالای سرش خیره شد. بالاخره زمستان سرد امسال به پایان رسیده بود و فصل بهار شروع شده بود. همه‌ی برف‌های حیاط و کوه‌های اطراف آب شده و در زمین فرو رفته بودند اما هنوز هم اوضاع به حالت اول برنگشته بود. نمی‌توانست بگوید حالت عادی، زیرا از همان اول هم هیچ‌چیز عادی نبود. دیروز پاسخ نامه‌ی جکسون را برایش فرستاده بود اما می‌دانست که قرار نیست زود به دست جکسون برسد، زیرا او مُهر نداشته و مجبور بود نامه‌اش را به صورت عادی بفرستد که مدت زمان زیادی طول می‌کشید. امروز، مادر ایزابلا برایش سبدهای گل را آورده بود و حتی بیشتر از آنچه نوشته بود، بودند. نگاهش را از آسمان گرفته و به سبدهای گلی که کنارش بودند، داد. گل‌های رنگارنگِ زیبا سبد سبد کنار یکدیگر بودند. از همانجا و بدون اینکه هنوز آن‌ها را بکارد هم زیبا به نظر می‌رسیدند. درون حیاط دو درخت بلند وجود داشت که کم‌کم، بعد از آب شدن برف‌ها، برگ های سبزشان در آمده و تا چند روز دیگر گل می‌دادند. دوباره نگاهش را به باغچه انداخت. مادر ایزابلا امروز را کاملا به خدمتکارها استراحت داده بود تا بتوانند در کاشت گل‌ها به او کمک کنند. خودش نیز تمام روز را در اتاقش سپری کرده بود. مادام راشل از میان سنگ‌فرش حیاط که یک ردیف باریک بودند، گذشته و به سوی او آمد. مادام راشل زن پیر و فرتوتی بود که سال‌ها در خانه‌ی مادر ایزابلا کار کرده و تقریبا با خود او بزرگ شده بود. هر دوی آن‌ها فاصله‌ی سنی زیادی نداشتند. مادام راشل پاهای چاقش را روی زمین کوبیده و سلانه سلانه به سوی او آمد و کنارش روی سکوی جلوی در نشست. جیزل نگاهش را به دست‌های خاکی و لباس‌های کثیف او انداخت و لبخند زد. - حتما خسته شده‌اید مادام. مادام راشل با آن صورت گرد و سفیدش، لبخند بزرگ و نمکینی حواله‌ی او کرد. - نه دخترم، من کودکی مدت زیادی را کشاورزی کرده‌ام و از پدرم نیز کاشتن گل و گیاه را یاد گرفتم... نگاهش را به باقی خدمتکاران که در باغچه مشغول کاشت بودند و با صدای بلند می‌خندیدند، داد و ادامه داد: - این دختران نیز همه خیلی دوست داشتند که گیاهانی بکارند اما فرصتش برای‌شان پیش نیامد، اکنون که تو فرصتش را برای آن‌ها مهیا کردی، مادر ایزابلا نیز خواسته‌ی آن‌ها را براورده کرد. کمرش را برگردانده و به داخل خانه سرک کشید. - خیلی وقت است که او را ندیدم، تمام روز در اتاقش نشسته است. جیزل این را درباره مادر ایزابلا گفته بود. مادام راشل پیشبندش را در آورده و دستانش را با آن تمیز کرد. - اکنون دیگر ماندن در اتاقش برای ساعات طولانی برای او مانند یک عادت شده... مکثی کرد. به جلوی پایش خیره شده بود، گویی چیزهایی را در ذهنش مرور می‌کرد. - سال‌های نوجوانی و جوانی‌اش بیشتر از بیست دقیقه نمی‌توانست در اتاقش تنها بماند، همیشه مجبور بودم کنار او بمانم که نکند حوصله‌اش در اتاق سر برود. آهی کشید. هنوز به نقطه‌ی نامعلومی خیره نانده بود. - هنگامی که عاشق آقای چارلز شده بود همان بیست دقیقه هم در اتاق بند نمی‌شد. چندین بار شبانه از خانه بیرون زده و به دیدن آقای چارلز رفته بود و آقای چارلز نیز همان مسیر، او را برگردانده بود. لبخند تلخی روی لبش نقش بست، گویی تمامی آن خاطرات دوباره برایش زنده شده است. جیزل کنجکاو به او خیره شده بود. همیشه می‌خواست درباره زندگی مادر ایزابلا بیشتر بداند و اکنون فرصتش پیش آمده بود. - یادش بخیر! در آن زمان محدودیت‌های زنان حتی بیشتر از الان بود، خیلی بیشتر اما... اما مادام ایزابلا این چیزها برایش اهمیتی نداشت. یک شب، شبانه از پنجره‌ی اتاق بیرون دویده و به دیدن آقای چارلز رفته بود؛ فقط من از این موضوع خبر داشتم... با صدای کنترل شده‌ای خندید. با خندیدن او، لبخندی روی لب جیزل نیز شکل گرفت. - از قبل تمامی نقشه‌هایش را کشیده بود، تمام شب دست و دلم می‌لرزید و هنگامی که او رفت حتی بدتر هم شدم. در اتاقش تنها نشسته بودم و دعا می‌کردم مبادا خواهرش یا پدر و مادرش پا به اتاق بگذارند و از تمام ماجرا باخبر شوند.
    1 امتیاز
  43. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و دو عصر همان روز بود که توماس عصبی وارد خانه شده و به طبقه‌ی بالا رفته بود. هنگامی که او را صدا می‌زدند گویی صدای‌شان را نمی‌شنود. مادام آماندا که در آشپزخانه مشغول پخت کیک بود، از آنجا بیرون آمده و جلوی در ایستاده بود و مسیر خالی پله‌ها را که چند لحظه قبل، توماس از آن‌ها گذشته بود را نگاه می‌کرد. کف‌گیر در دستش خشک شده بود. دوروتی که طبق معمول تلاش می‌کرد فرزندش را شیر بدهد و او را بخواباند، نگران به مادرش خیره شده بود. چیزی نگذشت که توماس، بالای پله‌ها نمایان شد. لباس‌هایش را تعویض کرده بود و ساک کوچیک در دست داشت. همانطور که کلاهش را روی سر می‌گذاشت، بدون نگاه کردن به کسی از پله‌ها پایین آمد. پادام آماندا نگاهی نگران به دوروتی انداخته و سپس به توماس خیره شده بود. - چه‌شده پسرم؟ کجا می‌روی؟ توماس پاسخ او را نداد و به سوی در رفت. مادام آماندا جلوی در ایستاد. - می‌گویم می‌خواهی کجا بروی؟ ترسیده فریاد زد. دوروتی نگران و دلواپس از جای خود بلند شده و فرزندش را روی مبل‌ها رها کرده بود. توماس پاسخ مادرش را نداد. دوروتی کمی جلو آمد. - توماس، چه‌شده؟ چرا چیزی نمی‌گویی؟ صورت توماس از شدت فشار به تیرگی می‌زد. با عصبانیت فریاد زد. - مادر از جلوی در کنار بیا، باید بروم. مادام آماندا که اکنون اشک از چشمانش سرازیر شده بود، فریاد زد. - می‌خواهی کجا بروی؟ توماس عصبی، مادرش را از جلوی در کنار زده و وارد حیاط خانه شده بود. همانطود که کفش‌هایش را پا می‌زد، بدون اینکه نگاهی به مادرش بی‌اندازد، پاسخش را داده بود. - می‌روم آن مایه‌ی ننگ را به خانه بیاورم. مادام آماندا نگاهش را وحشت‌زده برای لحظه‌ای به دوروتی دوخته و سپس به دنبال توماس دویده بود. او هیچ‌کس را در پاریس نداشت، اگر می‌رفت چگونه می‌خواست جیزل را پیدا کند؟ اصلا از کجا معلوم جیزل در پاریس باشد؟ - پسرم نرو، به جشن بهاره نزدیک می‌شویم، چگونه می‌خواهی او را پیدا کنی؟ اصلا از کجا معلوم آنجا باشد؟ توماس گویی صدای مادرش را نمی‌شنید. صدای جیغ و گریه فرزند دوروتی در خانه پیچیده بود اما دوروتی مشغول دیدن دعوای خانواده‌اش شده بود و هیچ توجهی به کودکش نداشت. توماس از خانه خارج شده و به سوی ده بابا به راه افتاده بود و مادام آماندا به دنبال آن، روی زمین افتاده بود. دوروتی به سوی او دویده و با صدای بلند، نام مادرش را فریاد زد. هر لحظه صدای گریه کودک درون خانه بالاتر می‌رفت. و پیرمردی بیرون خانه شاهد همه‌ی این اتفاقات بود. با شنیدن صدای آن‌ها و اتفاقاتی که درون خانه افتاد به سوی مغازه‌اش حرکت کرد. نمی‌توانست به سرعت بدود اما سعی خود را می‌کرد که زودتر به مغازه برسد تا بتواند، نامه‌اش را سریع نوشته و به پاریس ارسال کند. باید زودتر اطلاع می‌داد، برادر جیزل، توماس، به سوی پاریس رفته است تا او را بیابد و به خانه بازگرداند. بعد از رفتن جیزل از دهکده و تنها شدن او، اوقات فراقتش را سعی می‌کرد بیرون بیاید و در اطراف خانه‌ی آن‌ها چرخی بزند تا مطمئن شود همه چیز برای جیزل در امن و امان است و خطری او را تهدید نمی‌کند. وارد مغازه شده بود و در را پشت سرش کوبیده بود. شمعی روشن کرد تا فضای تاریک مغازه که در خاک غرق شده بود کمی قابل دیدن شود. از رفتن جیزل زمان زیادی نمی‌گذشت اما در همان زمان کم هم تمامی کتاب‌های مغازه، گویی مادرشان را از دست داده باشند، خاک از سر و روی‌شان می‌ریخت. برگه‌ای زیر دست خود گذاشته بود و به سرعت خبر را روی آن نوشته و مهر همسرش را که هنوز در دستش بود روی آن کاشت تل زودتر به خانه‌ی مادرش برسد و از مغازه خارج شده بود و عزم رفتن به ده بالا را کرد تا بتواند نامه را ارسال کند. در راه فقط دعا می‌کرد که بلایی بر سر جیزل نیاید و همه‌چیز به خوبی پایان یابد. تنها کاری که باید می‌کرد این بود که در خانه می‌ماند و زیاد در خیابان‌ها پدیدار نمی‌شد اما فکر نمی‌کرد که در آن‌طرف داستان اتفاقاتی کاملا برعکس تفکراتش در حال رخ دادن بود.
    1 امتیاز
  44. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و یک *دهکده سن ملو* بعد از گذشت روزها از رفتن او هنوز هم اوضاع خانه به روزهای عادی برنگشته بود. هیچ‌چیز در خانه سر جای خودش نبود. پدرش روز به روز عصبی‌تر میشد و مادرش نیز هر روز اشک‌های بیشتری را از دست می‌داد. برادرش عبوس‌تر از قبل شده و خواهرش سعی می‌کرد کمتر در اطراف خانه دیده بشود تا همه‌ی کاسه و کوزه‌ها بر سر او آوار نشوند. بعد از آن روز کذایی که مادام لانا و پسرش ویلیام به خانه‌ی آن‌ها آمده و همه‌چیز را فهمیده بودند، هیچ‌چیز خوب پیش نرفته بود. حتی دیگر نمی‌توانستند دروغی سر هم کرده و به در و همسایه بگویند تا آتش رد بخوابانند. مادام لانا نخود در دهانش خیس نمی‌خورد و پسرش ویلیام نیز همیشه طابع مادر بود. اگر این دو چیزی را می‌فهمیدند، نه تنها همه‌ی اهالی سن ملو بلکه اهالی دهکده‌های دیگر نیز از آن موضوع باخبر می‌شدند. مادام آماندا، هیچوقت روزی را که برای خرید به بازارچه‌ی دهکده رفته بود را فراموش نمی‌کند. همه به گونه‌ای با او برخورد می‌کردند، گویی که او یک ویروس عجیب و غریب دارد و ممکن است همه به آن مبتلا شوند. با هر قدمی که بر می‌داشت صدای پچ‌پچ‌ها بیشتر میشد. صدای مادام سوفی، همسایه دیوار به دیوارش را توانست تشخیص بدهد. - خدا به دور کند، بیچاره چگونه می‌خواهد سر در میان مردم بلند کند؟ صدای نوچ‌نوچ هوا رفته و شخص دیگری گفته بود: - تقصیر خودش است خواهر، اگر دخترش را درست تربیت می‌کرد اینطور نمی‌شد. آخر دختر را چه به تحصیل و پیانو زدن و نشستن سر کلاس‌های درس با پسران! این را با تاسف گفته بود و دستش را گاز آرامی گرفته بود تا بلا از او دور بشود. صدای دیگری به گوشش رسید. - از آن روزی که خبرها را شنیده‌ام، ترس مرا برداشته، می‌ترسم بر سر فرزندانم اثر بگذارد. صدای هین بلندی آمد. - خواهز زبانت را گاز بگیر، محض رضای خدا، فرزندانت را وصله‌ی این دختر نکن شگون ندارد. نفس در سینه‌ی او حبس شده بود و راه رفتن برایش مانند یک کار غیر ممکن بود، گویی تا کنون در عمرش قدم از قدم برنداشته است. میوه‌هایی که از بقالی سر کوچه خریده بود در دستش سنگینی می‌کرد. همه‌ی نگاه‌ها به سوی او برگشته بودند و پچ‌پچ‌شان سر به فلک کشیده بود. در میان آن همه نگاه، معذب، دستی به موهای سفید رنگش که آن‌ها را پشت سرش گرد کرده بود کشیده و کلاهش را کمی پایین‌تر آورده بود تا بلکه کمتر در معرض دید باشد. به سرعت از بازارچه خارج شده و به سوی خانه رفته بود. هنگامی که وارد خانه شد، میوه‌ها را درون آشپزخانه انداخته و خودش را روی مبل‌های رنگ و رو رفته‌ی خانه انداخت. بالاخره اجازه داد در خلوت خودش اشکش سرازیر شود. - چرا؟ چرا با من چنین کردی؟ مگر من دشمن تو بودم؟ من فقط صلاحت را می‌خواستم. با اشک زیر لب زمزمه کرد. از آن روزی که جیزل از دهکده رفته بود، هر روز می‌نشست و با گریه طوری با خود حرف می‌زد، گویی جیزل جلوی او نشسته و تمامی گله‌هایش را می‌شنود. - فقط می‌خواستی مرا خوار کنی؟ فقط می‌خواستی نتوانیم سر در، در و همسایه بلند کنیم؟ با صدای بلند هق‌هق کرده و گله‌هایش یکی پس از دیگری از دهانش خارج می‌شد. با خود فکر می‌کرد اگر آن شب، آن وسایل کذایی را برای خواهرش کنار نمی‌گذاشت شاید هرگز این بلاها بر سرش نمی‌آمد. یعنی اکنون او در پاریس بود؟ یا در شهر دیگری به سر می‌برد؟ - اگر مانده بودی اکنون افتخار من بودی، به خانه‌ات می‌رسیدی و به جای اینکه زنان محله از تو بدگویی کنند، بخاطر خانم خانه بودنت تو را تشویق می‌کردند. زیر لب می‌گفت و می‌گفت و می‌گفت تا خسته شود. به پشتی مبل تکیه داده و بدنش را رها کرده بود تا کمی بتواند استراحت کند. - ای دختر خیره‌سر... ای دختر خیره‌سر... تکرار می‌کرد و تکرار می‌کرد. از دردش کمتر نمیشد اما می‌توانست کمی آرام بشود. - ای کاش همه تو را فراموش می‌کردند تا حداقل بگویم دختری به نام تو نداشته‌ام.
    1 امتیاز
  45. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد اولین باری بود که از مادر ایزابلا سوالی می‌پرسید و او با بی‌تفاوتی از کنارش رد نمی‌شد یا حرف را نمی‌پیچاند و جوابش را می‌داد. مادر ایزابلا، همانطور که به او خیره شده بود با صدای آرامی گفت. - احساس می‌کنم چیز دیگری هم می‌خواهی بگویی اما نمی‌توانی. جیزل نگاهش را به او داد. - راستش درست است، چیزی می‌خواهم. مادر ایزابلا خودش را بالا کشیده و روی صندلی صاف نشست و منتظر به او خیره شد. - اگر اجازه می‌دهید، می‌خواستم در حیاط پشتی کمی گل و گیاه بکارم. همه‌ی آن را نمی‌خواهم فقط تکه‌ای از آن را برای تعداد کمی گل نیاز دارم. مادر ایزابلا کمی به او نگاه کرد. گویی داشت رفتار او را کند و کاو می‌کرد. - می‌توانی تمامی آن را برداری، نیازی به آن ندارم. با شنیدن صدای او و سخنانش با تعجب از جای خود بلند شد. - همه‌ی حیاط؟ جدی می‌گویید؟ با ذوق گفت. مادر ایزابلا همانطور که روی صندلی نشسته بود، به او نگاه کرد. پاسخ سوال او را نداد و به جای آن گفت: - می‌گویم برایت هر چه که نیاز داری بیاورند، لیست گل و گیاهت را برای باغبان بنویس. دوباره نشست اما این‌بار نزدیک‌تر به مادر ایزابلا؛ صدای خود را صاف کرده و دستی به موهایش کشید. - مادر ایزابلا، من خودم می‌خواهم گل و گیاه را تهیه کنم. مادر ایزابلا با ابروهایی بالا رفته و چهره‌ای پر از سوال به او نگاه کرد. می‌دانست که اکنون با خود می‌گوید او از کدام پول سخن می‌گوید. جیزل لبخندی به چهره‌ی پر از پرسش مادر ایزابلا، زد. - می‌خواهم ماهیانه دانشگاهم را براس گل و گیاه بدهم. چهره‌ی متعجب مادر ایزابلا در هم رفته و اخم روی صورتش نشست. - ماهیانه دانشگاهت؟ با صدای آرام و پر از تهدیدی پرسید. جیزل با دهانی باز و ترسیده از تغییر رفتار ناگهانی او، سری تکان داد. - همان لحظه‌ای که پا در این خانه گذاشتی جکسون به تو گفته بود که تمامی هزینه‌های او در این خانه به عهده صاحب خانه است. تو فکر می‌کنی من به دختری که برای تحصیل به خانه‌ام آمده اجازه می‌دهم ماهیانه دانشگاهش را خرج گل و گیاه برای حیاط خانه‌ام کند؟ جیزل هر دو دستش را جلوی صورت مادر ایزابلا گرفته و تند و تند تکان داد. ترسیده بود و وحشت کرده بود که نکند مادر ایزابلا اشتباه برداشت کرده باشد. - نه مادر ایزابلا، من فقط ترجیح دادم که کمی روی پای خودم بایستم و... مادر ایزابلا گویی که اصلا به حرف‌های او توجه نمی‌کرد، میان سخنانش پرید. - تو همین الان هم روی پای خودت ایستاده‌ای؛ دختر تنهایی که در شهر غریبی درس می‌خواند مگر کافی نیست؟ در آینده هم تو چشم و چراغ این مملکت هستی و همین برای من کافی‌ست. جیزل چیزی نگفت و فقط به او خیره شد. کلماتش در سر او چرخ می‌زدند. "همین برای من کافی‌ست" چیزی که سال‌ها سعی کرده بود از خانواده‌اش بشنود را اکنون زنی به او زده بود که همه را عبوس می‌دانستند. حلقه زدن اشک را درون چشمان خود احساس می‌کرد. سرش را پایین انداخت. - برو و لیست خریدت را برایم بیاور تا به باغبان بدهم. جیزل سری تکان داده و از جای خود بلند شد. درب سالن را گشوده و می‌خواست خارج بشود که صدای مادر ایزابلا مانعش شد. - سعی نکن از سر رودربایستی چیزی کم و کسر بنویسی، می‌خواهم حیاط خانه‌ام زیبا شود. بعد از این همه مدت لبخند را روی لب‌های مادر ایزابلا دیده بود که باعث شده بود لبخندی نیز روی لب‌های خودش بنشیند. از سالن خارج شده و درب را پشت سرش بسته بود. همانطور که به سوی اتاق می‌رفت تا لیستش را برای مادر ایزابلا بنویسد به این فکر می‌کرد که او اکنون و در این لحظه یک حامی دیگر را در زندگی در کنار خودش احساس کرده بود. شاید هیچ نسبتی با او نداشت، شاید حتی اگر هفت پشتش را بررسی می‌کرد حتی یک نخ ساده بین خودش و مادر ایزابلا نمی‌یافت اما امروز او احساس کرده بود که نزدیک‌ترین فرد در دنیا به او، مادر ایزابلا است.
    1 امتیاز
  46. امروز ۱۵ آگوست، روز جهانی آرامش و ریلکس کردنه امروزو بشین ریلکس کن
    1 امتیاز
  47. امروز 10 آگوست، روز جهانی تنبلی رو به همه ی کسایی که حتی حال ندارن این متنو بخونن تبریک میگم🌹
    1 امتیاز
  48. 1 امتیاز
  49. روزِ دوست ‌دختر هم گذشت و من هنوز دختر خوشگله‌ی کسی نیستم.
    1 امتیاز
  50. امروز روز خاصی نیست، به صورت خود جوش فردا رو به عنوان روز نودهشتیا معرفی میکنم.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...