رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Paradise

    Paradise

    عضو ویژه


    • امتیاز

      1,412

    • تعداد ارسال ها

      593


  2. سجاد

    سجاد

    رفیق نودهشتیا


    • امتیاز

      957

    • تعداد ارسال ها

      857


  3. بربری

    بربری

    پلیس انجمن


    • امتیاز

      701

    • تعداد ارسال ها

      662


  4. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      597

    • تعداد ارسال ها

      332


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 10/25/2024 در پست ها

  1. پارت دوم نگاه از گوشه‌ی چِرک قالی، به چشمان درشت و لبان برچیده‌ی دخترم انداختم. آه و لبخندم یکی شد و حلقه‌ی تنگ دستانم را از دور گندم باز کردم. بغضش به آنی محو شد و چهار دست و پا به‌سمت گلدانِ پشت پنجره به‌راه افتاد. با گوشه‌ی روسری که روی شانه‌هایم افتاده بود، خیسی چشم‌هایم را گرفتم. غرق به دندان کشیدن برگ گل‌های مچاله شده در مشت‌های کوچک گندم بودم و خودخواهانه، آرزوی نبودش را می‌کردم. طاقت اذیت شدن پاره‌ی جانم در هیاهوی به‌راه افتاده را نداشتم. خدا می‌دانست بهمن باز چه دسته گلی به آب داده بود که این زن داشت آتش به جان من می‌ریخت. آبگوشت بار می‌گذاشتم و به خانه‌ای نگاه می‌کردم که ساعاتی بعد، حاج خانم با کبریت کشیدن به حیدر، آن را میدان جنگ می‌کرد! جان‌سخت شده و به ضرب دستش خو گرفته بودم اما باز هم دیدن ردشان در آینه‌ی روشویی، سیخ داغی به‌روی دلم می‌گذاشت. کاسه‌ی گل‌ سرخ را از کابینت برداشتم و سر اجاق‌ گاز رفتم. قطره اشکی بی‌اراده از چشمم سقوط کرد و درون قابلمه‌‌ افتاد. به ناهاری که روی آتش بی‌حوصلگی‌هایم بار گذاشته بودم نگریستم، بی‌هیچ پلک‌زدنی. اشک‌های درمانده‌ام، بی‌شک آن را نجس کرده بود. چهار زانو کنار گندم نشستم. سرمای زمین آزارم می‌داد؛ قالی قهوه‌ای، آنقدر بزرگ نبود که کل اتاق نشیمن را پوشش دهد. کاسه را در دستم جابه‌جا کردم و بربری‌ بیاتی که مناسب با گلوی گندم، تکه‌تکه کرده بودم را هم زدم. موهای کم‌پشت اما بلند گندم را به پشت گوش‌هایش فرستادم. چشمانش، درست کوچک شده‌ی نگاه حیدر بود.
    18 امتیاز
  2. نام رمان: تینار نویسنده رمان تینار: هانیه ‌پروین ژانر رمان تینار: عاشقانه، اجتماعی ***رمان تینار برگرفته از واقعیت می‌باشد*** خلاصه رمان تینار: داستان ناهید را شنیده‌اید. زنی که گردن و دست‌هایش، همیشه‌ی خدا کبود بود. همه‌ی ما داستان ناهید را شنیده‌ایم. ناهیدی که مادر بود و محکوم به ماندن... صبر کن! این جمله‌ی آخر را چه کسی نوشته؟! هیچ ناهیدی محکوم به سوختن نیست. توضیح اسم رمان تینار: تینا به معنی تنها یا تنهایی و تینار از دو واژه‌ی تَن + یار تشکیل شده؛ یعنی تَن تو یاری نداره، یا اینکه تنها یار تو خودتی و تَن خودت. نقد و نظرتون برای رمان تینار رو اینجا بنویسید🩷👇
    17 امتیاز
  3. مقدمه رمان تینار: پای حرف‌های من ننشینید! زخمی‌تان خواهم کرد. من مرگ را با زبان چرخاندنی، جلوی چشمتان علم می‌کنم. زندگی‌ مرا طوری تربیت کرده‌ که می‌دانم هیچ مقدمه‌ای در لیست‌کار این دنیا وجود ندارد. بیایید با هم رو راست باشیم؛ به‌دور از یکی بود و یکی نبود‌های قصه‌ی شاه پریان، تمام مرا لاجرعه سر بکشید! آن‌وقت تازه چشم بر زیرِ گنبد کبودی باز می‌کنید که اتفاقاً، غیر از خدا، کَسان دیگری هم دارد. پارت اول گندم از آغوش اجباری من گریه‌اش گرفته بود. باید گوش‌های دخترکم را می‌گرفتم؛ برای او خیلی زود بود که بخواهد از مادربزرگش متنفر شود. - هیس! آروم دختر من، عزیز من، عسل مامانش، گریه نکن. گریه... و این در حالی بود که گونه‌های کبودم، برای جاری شدن چشمانم کفایت نمی‌کرد. صدای حاج خانم به‌قدری بلند بود که در و دیوارهای خانه را پشت سر گذاشت و به ما ‌رسید: - آهای مفت‌خور! در به‌روی من می‌بندی؟! صنم نیستم اگه کاری نکنم حیدر پَسِت ببره! برمی‌گردی خونه‌ی بابات، پیش همون داداش مفنگیت که بخت دخترم رو سیاه کرد. سیاه می‌کنم روزگارت رو! می‌شنوی؟ هِری! صدای لَخ‌لَخ کشیده شدن دمپایی‌های پلاستیکی و بعد، کوبیده شدن در، بدنم را به لرزه انداخت. می‌دانستم تا یک‌هفته به‌خاطر آبروریزی جلوی در و همسایه، توان بیرون رفتن از خانه و بلند کردن سرم را نخواهم داشت.
    17 امتیاز
  4. پارت سوم ساقه‌ی پتوس را از لای دندان‌های کوچکش بیرون کشیدم و قاشق مربا خوریِ پر شده با آبگوشت را به دهانش هدایت کردم. لب‌هایش را با اشتیاق باز و بسته می‌کرد؛ گویی طعم غذا به مزاج دختر لاغرم خوش آمده بود. ابروهای باریکم را حین پاک کردن گوشه‌ی لبش، بالا بردم. ساعت که به هفت رسید، تمام وجودم به ولوله افتاد! هیچ لایه‌ی غباری روی خانه یا وسایل نبود، ظرف‌های تمیز را هم مرتب در کابینت چیده بودم و سماور هم‌ضرب با قلب من، قُل‌قُل می‌کرد. پوست لبم را به دندان می‌کشیدم، مدام دور خود می‌چرخیدم و خانه را طوافِ نگاه تب‌دارم می‌کردم. دست‌هایم را که از شدت سابیدن لباس‌ها پوست‌پوست شده بود، به‌هم مالیدم و ساعت را برای این‌همه عجله، لعنت گفتم. حس می‌کردم نگاه خمار گندم هم با نگرانی مرا می‌پایید. سعی کردم افکار احمقانه‌ام را بیرون بریزم و این‌ کار را با بلندتر خواندن لالایی انجام دادم. جلوی پُشتی خواباندنش و پتو را تا زیر چانه‌اش بالا کشیدم. با دلواپسی، درون گوش‌های گندم پنبه گذاشتم. کاش اگر هم اتفاقی افتاد، این پنبه‌ها برای نارسایی صدای حیدر افاقه می‌کردند. دوست نداشتم دخترم از پدرش بدش بیاید و خدایی ناکرده، حسرت هم‌سن و سال‌هایش را بخورد. به پلک‌های نیمه‌بازش بوسه دواندم. گندم این روزهای خاکستری را می‌فهمید. دست به زانو گرفته و به طرف روشوری که تنها آیینه‌ی خانه را داشت رفتم. پیراهن و دامنی سرخابی با خال‌های سفید به تن کرده بودم. حیدر عاشق این لباس بود و اصلاً خودش، همان اولین باری که بیرون رفتیم، آن را از بساط پنجشنبه‌بازار برایم پسند کرد و خرید. موهای بلند و فرم را اما دوست نداشت! از موهای صاف گندم، بیشتر خوشش می‌آمد. نگاهش هنگام دست کشیدن به آنها، براق‌تر ‌بود. دستم به سُرمه رفت و سرمه به پشت چشمم کشیده شد. عطری‌ که سوغات پدر از سفر مشهدش بود را گوشه‌ی تیره‌ی لباسم زدم تا لک نشود و تا رسیدن عقربه به هشت، به دلِ سه گلدان پشت پنجره آب ریختم. صدای موتور حیدر که آمد، پرده را اندکی کنار زدم تا کمی نگاه دزدی کنم؛ کِیفش بیشتر بود! حتی با دست‌های سیاه یا چهره‌ی درهمش که نشان از روز کاریِ سختی در مکانیکی می‌داد. موهای چربش زیر نور ماه برق می‌زد و لکه‌های سیاه روی پیراهنش، از همین جا هم مشخص بود. دلبستگی داشت به شیرینی، کُنجِ دلم قد می‌کشید که درِ سمت چپ باز شد. گویا فقط من منتظر حیدر نبودم...
    15 امتیاز
  5. پارت چهارم نگاه غضبناک حاج خانم که به پنجره ساطع شد، پرده از مشتم گریخت و منِ ترسان را پوشش داد. تمام خودداری‌هایم دود شد و آتش ترس، پیشانی‌ام را عرق‌ریز کرد. مثل همیشه به آشپزخانه پناه بردم و دست و دلِ لرزانم را مشغول کار کردم. صدای چرخش کلید و باز شدن در، خبر از آمدن حیدر داد. پا تند کردم و به استقبالش رفتم تا بهانه دستش ندهم. -سلام، خسته نباشی حید... با کوبیده شدن در به چهارچوبش، از جا پریدم. این همان آغاز جنگ بود! جرئت کردم سر بلند کنم و به چشم‌هایش نگاه کنم. دو گوی سبز که در دریایی از خون شناور بودند، دیر یا زود حیدر مرا در این خونابه غرق می‌کرد. -گندم کو؟! هزاربار نگفتم موقع اومدن من بچه رو نخوابون؟ تو کَتِت نمیره نه؟ جوراب گلوله شده‌اش را به سمتم پرت کرد و بلندتر فریاد زد: -کری مگه زن؟! دود و دم داداش بی‌غیرتت گوشاتو کیپ کرده؟ آخ بهمن! از بچگی وقتی خرابکاری می‌کرد، من متهم می‌شدم به اینکه درست مراقبش نبوده‌ام. پدر می‌گفت مادرت بهمن را به تو سپرده، باید برایش مادری کنی. این شد که من در هفت سالگی مادر شدم! پدر که خانه نبود، برای کار به شهرهای دور می‌‌رفت و ماه‌ها من بودم و پسربچه‌ای که باید شیرخشکش را پشت دستم امتحان می‌کردم تا داغ نباشد. دست‌های لرزانم را مشت کردم و آرام پرسیدم: -چای می‌خوری؟ پیراهن چروکش را از تن بیرون کشید و به سمتم انداخت. -کوفت می‌خورم. می‌خوای پاشم اون چای رو هم خودم بریزم؟ به زحمت نیوفتی ناهید خانم یه وقت؟!
    14 امتیاز
  6. پارت ده دلم به شور افتاد، سر زدن ناگهانی بابا می‌توانست به تماس هفته‌ی پیشم ربط داشته باشد؟ وگرنه که جز مناسبت‌های خاص، بابا از منقل و آن خانه‌ی نمور دل نمی‌کند. -خوش اومدین بابا! چه بی‌خبر... -دیگه برای سر زدن به خونه‌ی دختر خود آدم که خبر نمی‌خواد باباجان، درست نمیگم آقا حیدر؟ حیدر به سختی سر تکان داد. خدا خودش به خیر بگذراند! پشتی‌ها را صاف کردم و به آشپزخانه رفتم. شعله‌ی سماور را زیاد کردم و درون قوری، چای و چنددانه گل محمدی انداختم. صدایی از بابا و حیدر بلند نمی‌شد و همین دلشوره‌ام را تشدید می‌کرد. کاش گندم بیدار می‌شد تا حواس من و آنها را کمی پرت کند. -بچه تازه خوابیده بابا؟ در چهارچوب آشپزخانه ظاهر شدم و سر تکان دادم. جرعت نداشتم در حضور حیدر، حال بهمن را بپرسم. اینقدر این پا و آن پا کردم که صدای قل‌قل سماور بلند شد. بعد از دقایقی، سینی چای بر دست، کنار بابا نشستم. بابا همینطور که چای لب‌سوزش را هورت می‌کشید، تلاش کرد حیدر را به حرف بیاورد: -کار و بار چطوره پسرم؟ مکانیکی جواب خرج زن و بچه رو میده؟ -شکر. و دوباره سکوت. پیدا بود که حیدر از حضور ناگهانی بابا اصلا خوشحال نیست و وقتی تنها شدیم، مرا مواخذه خواهد کرد. فعلا به بازی با مهره‌های تسبیحش اکتفا کرده بود. امیدوار بودم بابا نخواهد شام را پیش ما باشد، اما... -چقدر اختلاف زیاد شده تو زندگی‌ها. پریروز بود شنیدم عروس احمدخان قهر کرده رفته خونه‌ی پدرش. دوره و زمونه‌ی بدی شده، زن‌ها نازک نارنجی شدن حیدر بابا باید حواست بیشتر جمع ناهید من باشه. کاش سر بابا جیغ می‌کشیدم و می‌گفتم که این حرف‌هایش، زندگی مرا ویران‌تر از آنچه که هست می‌کند، اما می‌ترسیدم هرکلمه‌ای که بگویم، اوضاع را از این بدتر بکند. اخم‌های حیدر درهم رفته بود اما بابا کله‌ی تاسش را خارید و دوباره از سر گرفت: -هرچند من دخترم رو طوری بار نیاوردم پا جایی بذاره که شوهرش نیست، ولی خب زنن دیگه حیدر جان. عقل درست و درمون که ندارن، ما مردها باید مراعات کنیم، کوتاه بیایم یه جاهایی. دروغ میگم بگو دروغ میگی. -حق با شماست. -باریک الله باباجان. ناهید دخترم شام گذاشتی واسه شوهرت؟
    13 امتیاز
  7. پارت پنج به آشپزخانه رفتم و نفس راحتی کشیدم. پیراهن حیدر را در سبد رخت چرک‌ها گذاشتم و چای تازه دم شده را در استکان کمرباریکی که جهیزیه‌ام بود ریختم. قنددان را لبالب پر از شکلات‌ کردم و برایش بردم. -اینکه سرده زنیکه! و صدای شکستن استکان کنار پایم، بند دلم را پاره کرد. به سمتم هجوم آورد و گلویم را بیخ دیوار چسباند. -مگه به توی لاشخور نگفتم به اون برادرِ عوضی‌تر از خودت بگی دم پر حنانه نپلکه؟! خودت بس نبودی؟ از وقتی اومدی برکت از این خونه رفته هرزه! این چای رو چندوقته دم کردی که سرد شده؟ با توام! جواب منو بده! واسه کی درست کرده بودی هان؟! اشک همینطور از گوشه و کنار چشم‌هایم راه باز کرده بود. حیدر دندان به هم می‌سایید و من حتی نمی‌توانستم نفس بکشم. پنجه‌هایش راه گلویم را بسته بود و من بی‌هدف دست و پا می‌زدم. -حیدر... حی... حیدر... خفه... خفه شدم... گلویم را رها کرد و زانوهایم زمین خوردند. بلند نفس‌نفس می‌زدم و در دل ائمه را قسم می‌دادم. سر که بلند کردم، روی صورتم تف انداخت و با چند فحشِ چرک، ته مانده‌ی عصبانیتش را خالی کرد. کاپشنش را از روی دسته‌ی مبل برداشت و از خانه بیرون زد. انگار تازه راهِ نفسم باز شده باشد، آنقدر گریه کردم و روزهای گذشته را دوره کردم تا اینکه همان‌جا سینه‌ی دیوار خوابم برد. مقابل آینه ایستاده بودم، این‌بار با کبودی‌های بیشتری. از آن زن درون آینه متنفر بودم، بسیار حقیر و بیچاره به من نگاه می‌کرد. از خودم می‌پرسم... جز گریه کار دیگری هم بلدی؟! نگاهم وصل تلفن می‌شود و شماره‌ی خانه پدری‌ام در ذهنم تکرار می‌شود. پدر چطور؟! او می‌تواند مرا از این برزخ نجات بدهد؟ پدر معتادم! قبل از اینکه بتوانم به عواقب تصمیمم فکر کنم، خود را کنار میز تلفن یافتم، در حالی‌ که بوق‌های تلفن در گوشم زنگ می‌زد. -بله؟
    13 امتیاز
  8. نام رمان: به صَرف سیگار مارلبرو🚬 نام نویسنده: زهرا تیموری ژانر: عاشقانه، اجتماعی پارت گذاری: هفتگی خلاصـــــــــه: یکی هست، یکی نیست. یکی محدود، یکی همیشگی. یکی تاریک، یکی روشن، یکی سکوت، یکی صدا. یکی تیره‌، یکی زلال، یکی پاییز، یکی بهار. یه آدم‌ اشتباه با یه آدم نااشتباه وارد بازی میشن به نام زندگی اما باهم قد نمیکشن، دور هم پیچک نمیشن. رفاقت دیرینه دارن که دوستی‌شون به مشکل می‌خوره. این دو آدم‌، کدوم‌شون موفق میشن اون یکی و تغییر بده؟ این زندگی به اشتباه کشیده میشه یا رو به درستی می‌ره؟ مقدمـــــــــه: من زمین بودم، عاشق زهره؛ سیاره‌ی دوقلوم. ظهری تابستونی و پر از هیاهو که عصری زمستونی زیر و روم کرد. دنیامو گرفت. گرمامو برد. ابری شدم؛ تاریک و سرد و نمور. یخم باید ذوب می‌شد تا تابستونم برمی‌گشت. سرما از حرارت می‌ترسید و چکش توی دست گرما بود. باید رو سر قندیل می‌زد تا شکوفه رو درخت می‌نشست؟ تا زمین سبز میشد و گندم‌گزار خوشه می‌داد؟ تا پرنده لونه می‌کرد و چهچهه میون باغ دل می‌پیچید؟ لینک صفحه نقد رمان:
    12 امتیاز
  9. #پارت_۱ #رمان_به‌صرف‌_سیگار‌مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ میگن زن‌ها بوی خیانت رو از دور تشخیص میدن. درسته؟ نستراداموس نبودم. با رمال و عراف میانه‌ی خوبی نداشتم. حس ششمم می‌گفت آخرهای راه نزدیکه. اسمم قسم آخرش بود. همه می‌دونستن عاشقمه. می‌گفتن خوش به حالت که یکی این همه دوستت داره و عشقش رو بوق و کرنا می‌کنه. به خاطر چشم پاکیش زنش شدم. پولدار و خوشتیپ و جذاب نبود. یه مرد معمولی که معمولی بودنش بعدها دلم رو زد. اختلاف سنی چندانی نداشتیم؛ ولی عقل‌های مختلفی داشتیم. زور می‌گفت. دیدش بد بود. پرخاش می‌کرد. صداش دائم هوار می‌شد توی سرش و منِ کم سن و سال و مثل موم توی دستاش نگه می‌داشت چون... بهش شک کردم. نشتی داشت. نم می‌داد. هول بود. هَوَل بود. زود وا می‌داد. حوصله‌مو نداشت. بی‌اعصاب شده بود. تصمیم گرفتم امتحانش کنم، با یه اکانت توی یه برنامه‌ی فان‌... راحت نبود. ترس داشت. ممکن بود از دستش بدم. ممکن بود راهمون از هم سوا بشه. ممکن بود بفهم قبری که براش فاتحه می‌خوندم مرده نداشته و عشقم زنده به گور بشه... پشت کردم به واگویه‌های ذهنم و گوش ندادم به نَه و نَکن و دست بردارها. اونی که عشق اولم، پدر بچه‌م و کسی که از همه چی سلبم می‌کرد رو امتحان کردم. همونی که می‌پرستیدم، پشت سرش نماز می‌خوندم، بابتش دست زیر سر می‌ذاشتم و خودم رو از قاعده‌ی داشتن مرد بی‌وفا و مرد نامرد و مرد تنوع پذیر مستثنی می‌دونستم جونم رو گرفت. خیانت، آدم رو به جنون می‌کشونه. قلب رو آتیش می‌زنه. تن رو لمس می‌کنه و از زندگی بیزارت می‌کنه.
    12 امتیاز
  10. پارت هفت بلند شدم و چروک دامنم را مرتب کردم، باید برایش شام می‌بردم. صورتم را شستم و موهای بلندم را به زحمت جمع کردم. کاش جرئت می‌کردم کوتاهشان کنم. عزیز می‌گفت مو تمام زیبایی یک زن است، من اما دوست نداشتم. آن ماه‌های اول عقد، یک‌بار با حیدر در میان گذاشتم که چقدر موهای کوتاه دوست دارم، او هم یک جمله بیشتر نگفت: -موهاتو زدی دیگه برنگرد خونه. دیروقت بود، برای همین هم ناپرهیزی کردم و کتلت درست کردم. اگر حیدر خانه بود، تا بوی گوشت را می‌شنید، در آشپزخانه ظاهر می‌شد و تکرار می‌کرد که گوشت گران شده و بهتر است آن را برای وقت‌هایی که مادرش به خانه‌مان می‌آید نگه‌دارم. با همین فکرهای درهم، گوجه و خیار و پیاز خرد کردم و سالاد خوش‌رنگ شیرازی را درون ظرف پلاستیکی دربسته ریختم. دور از چشم مادرحیدر، به حنانه سپردم که هر دو دقیقه یک‌بار به گندم سر بزند و تاکید کردم که زود برمی‌گردم. *** -به خدا احمقی! حیدرم می‌دونه احمق‌تر از تو گیرش نمیاد، هی می‌تازونه. با اعتراض نامش را صدا زدم. جایی در اعماق قلبم، با غزل موافق بودم، اما نمی‌دانم چرا وقتی اینطور صریح بیانش می‌کرد، رو ترش می‌کردم. چای دارچینش را هورت کشید و گوشه چشمی برایم باریک کرد. قنددان را به طرفش هول دادم و سعی کردم گندم را از آغوشش بیرون بکشم. -چی‌کارش داری بچه رو؟! نشسته دیگه. جانم خاله؟ جانم... تسلیم خنده‌های گندم شدم و به آشپزخانه رفتم تا برای غزل میوه بچینم. همانطور که مقابل یخچال نشسته بودم، صدا بلند کردم: -نادر چی شد؟ دفعه پیش گفتی می‌خواد پا پیش بذاره آخه. در یخچال را با پا بستم و پیش‌دستی‌‌های آماده‌ی روی میز را برداشتم. انتظارم داشت طولانی می‌شد که بالاخره جواب داد: -اومدن خب.
    12 امتیاز
  11. پارت شش با شنیدن صدایش، سد تحملم شکست. من از نه سالگی که به سن بلوغ رسیدم، هیچ‌وقت بابا را بغل نکرده بودم؛ اما احساس کردم تنها چیزی که می‌تواند در آن لحظه مرا آرام کند، دست‌های اوست. -بابا... گلویم از بغض ورم کرده بود و توان گفتن حتی یک کلمه دیگر را هم نداشتم. -ناهید تویی بابا؟ چرا گریه می‌کنی؟ گندم چیزیش شده؟ حیدر کجاست؟! قلبم فشرده شد. مگر یک زن نمی‌توانست برای دردهای خودش بگرید؟ چرا بابا حال مرا نمی‌پرسید؟ -بابا... بابا گندم خوبه. من، ناهید... دخترت بهت نیاز داره بابا! تو رو خدا... تو رو خدا کمکم کن. در آن سوی خط سکوتی کوتاه برقرار شد و تنها هن‌هن من بود که در خانه می‌پیچید. بابا با ملایمت گفت: -چی میگی ناهید؟ با حیدر دعوات شده؟ دعوا نمک زندگیه دخترم، رو بر نگردون از شوهرت. سایه بالا سرته، احترامش واجبه. دو روز بعد دوباره آشتی می‌کنید و... دیگر چیزی نمی‌شنیدم. تا آن لحظه، هیچ‌وقت خالی شدن قلبم را با این حجم از درد تجربه نکرده بودم. حتی وقتی دست حیدر بر من بلند شد و زبانش به کثافت چرخید، همیشه این اطمینان را داشتم که بابا پشتوانه‌ی من است. با خودم فکر می‌کردم چون من چیزی از مشاجره‌های شدیدمان به او نگفته‌ام، نمی‌آید نجاتم بدهد، چون از حال و روزم خبر ندارد. اگر به او بگویم، مقابل حیدر قد علم می‌کند و اجازه نمی‌دهد دخترش زیر دست و پای شوهرش جان بدهد. گله‌هایم را فرو خوردم و با صدای خشک رمزمه کردم: -چشم بابا. وقتی بابا خداحافظی کرد، چشمه‌ی اشکم خشکیده بود. در تمام زندگی‌ام، من دختر نمونه‌ای برایش بودم. هیچ‌وقت بابت من به دردسر نیوفتاد؛ پس الان توقع چه داشتم؟ دخترهای نمونه باید خودشان از پس خودشان بیایند. به اطراف خانه‌ام نگاه کردم و زانوهایم را در آغوش کشیدم، چقدر تنها هستم! دلم برای خودم می‌سوخت. سرم خالی بود و سبک، انگار در یک هپروت سیاه پرت شده باشم. تیک، تاک، تیک، تاک... یعنی حیدر امشب هم به خانه نمی‌آید؟
    12 امتیاز
  12. رمان خاص raha طنز و عاشقانه سرگرمی ۱۲ تا ۱۳ به نام خالق عشق خلاصه: یه داستان پر از شیطنت و هیجان و کلکل و ماجراهای خواهر برادری تیارا و برادر هاش ودوستانی که شیرینی داستان اند . قصه ای که قراره باهاش کلی بخندیم. اگه کنجکاوید که آخر قصه چجوریه لطفا تا انتها همراه تیارای شیطون و ماجراجوی قصه باشید . مقدمه:زندگی پروانه ای دور شمع دنیایی است ، زندگی پرواز بی پروایی است.زندگی پرنده ای آزاد است ، زندگی آرزویی نهفته است.زندگی دریایی متلاطم است ، زندگی خاطرات پر دغدغه است.زندگی شرح تقسیم خوبی هاست ، زندگی شرح حال چگونه زیستن است.زندگی تنبیه آدم و حوا نیست ، زندگی ،زندگی است.چه مانند دریا خروشان باشد، چه مانند نسیم با طراوت وآرام.بله زندگی تفسیر روشنی دارد. آنچه پیچیده اش میکند ضمیر ما انسان ها و نوع نگاه مان به زندگی است .نویسنده ها زندگی ها را از دید تخیل و احساس و اندیشه خودشان روایت میکنند.چه کسی میداند؟ شاید فردایی دیگر یا حتی همین امروز نویسنده ای در حال نوشتن زندگی ما باشد.
    11 امتیاز
  13. پارت یازده به سختی نگاه ترسانم را از حیدر جدا کردم و پره‌ی چادر را در مشتِ عرق‌کرده‌ام خود فشردم. بابا برای شام نماند و به چای و میوه اکتفا کرد. آن دوساعت به قدری سریع گذشت که به خودم آمدم و دیدم با حیدر تنها شده‌ام. خودم را مشغول درست کردن سالاد کاهو کردم، در حالی که لبه‌ی چاقو در دستم می‌لرزید. فرصت نکرده بودم چادر را از کمرم باز کنم، مثل کودکانی که از ترس هیولای شب، به پتو پناه می‌برند. اما حیدر واقعا یک هیولا است؟ او شوهر من بود. این نسبت، کارهایش را توجیح می‌کرد؟ نمی‌دانم، عاجزانه نمی‌دانم. با صدای کوبیده شدن در، هین خفه‌ای کشیدم و چاقو ناغافل انگشتم را برید. با تعجب سر خم کردم و عقربه‌ی ساعت را دنبال کردم. ساعت یازده شب بود! کم پیش می‌‌آمد حیدر این وقت شب، من و گندم را در خانه تنها بگذارد؛ مگر اینکه مشتری تاکید کند ماشینش را برای فلان تاریخ می‌خواهد. ناخواسته گوشه‌ی لبانم بالا رفت و حس خلاصی عجیبی مرا در بر گرفت. هنوز برایم جای تعجب داشت که بدون بازخواست من، از خانه بیرون رفته بود، اما خوشحال بودم که امشب را به سلامت از سر خواهم گذراند. به انگشت زخمی‌ام چسب زخم زدم و این‌بار، بدون چادری بر کمرم، سالاد را تمام کردم. یک هفته‌ی دیگر هم از آبان گذشت. چیزی به تولد حیدر نمانده بود و در من، ذره‌ای اشتیاق برای خرید هدیه یا پخت کیک دیده نمی‌شد. این کارها برایم شکل انجام وظیفه گرفته بود، هیچ علاقه‌ی خودجوشی برای انجامشان نداشتم. مدام برای خود دیکته می‌کردم که حیدر، شوهر و سایه‌ی بالای سر من است. مگر می‌شود زنی شوهرش را دوست نداشته باشد؟ من فقط به خاطر دعواهای اخیرمان، رنجیده بودم. رنجیدنی که گویا برای کسی مهم نبود. مانتوی طوسی که برایم گشاد شده بود را پوشیدم و روسری سیاهم را سر کردم. چادر تازه اتو کشیده‌ام را دورم حصار کردم و گندم به بغل، درِ خانه‌ی مادرشوهر همیشه طلبکارم را زدم. طولی نکشید که در باز شد و اخم‌های حنایی‌اش در هم رفت. -بَه! عروس خانم! فرمایش؟
    11 امتیاز
  14. پارت هشت با تعجب مقابلش نشستم و ظرف میوه را تعارف کردم. غزل کوچک‌ترین جزئیات زندگی‌اش را برای من تعریف می‌کرد، این‌کار برایش لذت‌بخش بود، آنقدر با آب و تاب انجامش می‌داد که من هم اعتراضی نداشتم. حالا اینکه از خواستگاری چیزی نگفته بود، کمی عجیب به نظر می‌رسید. -بد پیش رفت؟! سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد و سیب زرد کوچکی را به دندان کشید. سماجت به خرج دادم: -غزل؟ چیزی شده؟ اتفاق به این مهمی افتاده، تو چرا به من چیزی نگفتی آخه! خودش را مشغول بازی با گندم کرد و با بی‌خیالی تمام شانه بالا انداخت. دیگر مثل اسمم مطمئن شدم که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است! -بچه رو بده من ببینم. گندم را کنار خودم نشاندم و اسباب‌بازی‌‌های پلاستیکی رنگارنگش را به دستش دادم تا سرگرم شود. خیاری برداشتم و حین پوست کندن آن، آخرین تلاشم برای به حرف آوردن غزل را کردم: -بار آخره می‌پرسم غزل، چی شده؟ دست از بازی با ریش‌های قالی کشید و با تردید نگاهم کرد. دلم به شور افتاد، تا آمدم چیزی بگویم، غزل پیش‌دستی کرد: -امیرعلی رو دیدم. لرزی به تنم افتاد، قلبم در گوش‌هایم ضربان می‌زد. سعی کردم حالاتم را بروز ندهم اما نگاهِ نگران غزل، نشان می‌داد موفق نبوده‌ام. -چه... چه ربطی به خواستگاریت داره این؟ آب دهانش را قورت داد و لبش را به دندان کشید. داشتم تحلیل می‌رفتم! -با توا... -پسرعمه‌ی نادره، خیلی به هم نزدیکن انگاری. شب خواستگاری، اونم اومده بود. چیزی نمانده بود چشمان ناباورم از حدقه بیرون بریزند. پیش از اینکه برایم تفهیم شود اینجا چه خبر است، غزل دوباره گفت: -به جان گندم که من خبر نداشتم ناهید! به خدا نمی‌دونستم، اصلا اگه می‌دونستم اجازه نمی‌دادم بیان خواستگاری. نادر چندباری از پسرعمه‌ش بهم گفته بود ولی کی فکرش رو می‌کرد... قفل زبان غزل باز شده بود و حال، این قلب من بود که قفل کرده بود. زمان متوقف شد... ناهید هفده ساله درست جلوی چشمم بود! با آن فرق کجی که از زیر مقنعه اصلا مشخص نبود و فقط چهارشنبه‌ها به خاطر دبیر جوان ریاضی‌اش دست و دلبازی به خرج می‌داد برای نشان دادن‌شان. "-فرفری موی غزل‌ساز منی، عشق خاموش غزل‌های منی. تو از این حال دلم بی‌خبری، جز دل من به کسی دل ندهی..."
    11 امتیاز
  15. ••مقدمه •• ای یار من! تو را به یک الماس تشبیه خواهم کرد، می‌دانی چرا؟! الماس با تمام زیبایی های افسونگری‌اش با آن درخشش ستودنی‌اش، در یک نگاه تمامی چشم ها را به خود مجذوب می‌کند. قلب من از همان روزی که تو آمدی، در برابر عظمت درخشش تو تعظیم کرد. جانای من! آغاز قصه عشق من و تو... خورشید را به خنده وا داشت... ماه را به سجده انداخت... بیا باهم قلم برداریم... به خون عشقمان آغشته کنیم... و با تحریر زیبایی بنویسیم... ..به نام خالق تک دلبر قلبم.. >جانای یار من< آتش زدی بر جان من ای جان من جانان من طوفان شدی در بحر دل ای ساحر خندان من <ای ما شب تابان من >
    11 امتیاز
  16. به نام آفریدگار قلم نام رمان: پرتقال کال نویسنده: نسترن اکبریان(n.a25) ژانر: فلسفی، عاشقانه خلاصه: همه چیز به روال پیش می‌رفت، یک زندگی روتین برایش سنگینی می‌کرد که طمع، چشمش را گرفت! آن چنان کورِ خواسته هایش شده بود که در این قرعه نداست چگونه ورق هایش را یکی پس از دیگری از دست داد! حال او مانده بود و تک حاکم بازی در مشتش! آخرین شانس بردِ حریف سیاه پوشش استفاده از تنها ورق دستش بود و شرط این بازی، قمار بر تمامِ جانش تلقی می‌شد! مقدمه: در ابتدایی ترین روز بهار، هنگامی که عطر غنچه های تازه شکفته شده فضا را پر کرده بود، نوشیدن یک فنجان چایِ ساده چه تراژدیِ تکراری را در یاد تلقی می‌کرد. آن چنانِ گذر روز خسته کننده می‌آمد که شاید فکرِ شروع یک بازی شاید برای اندکی حالِ کسل وارش را خوب و عطر روز مردگی را از مشامش می‌گرفت! شروع یک قرعه با رقیبی قَدر، ریسک بزرگی بود که او را در حسرت روزمرگی های معکوسش باقی‌ گذاشت... در این وحله عطرِ گس ‌پرتقال، تنها مُشوقی بود که کیف کور شده او را کوک می‌کرد.
    10 امتیاز
  17. #پارت_۲ #رمان_به‌_صرف_سیگار_مارلبرو #زهرا_تیموری✍ لبه‌ی طاقچه نشسته بودم. ساکت و غمگین. مایوس و خسته. دست به سینه و سر به زانو. ماه کامل بود و خاموشی مطلق. جیرجیرک‌ها سوت می‌زدن و باد پرده‌ی یکدست سفید پنجره رو تکون می‌‌‌داد. سایه‌هایی روی در و دیوار تلو‌تلو می‌خوردن و شاخه‌‌های درخت نارنج می‌جنبیدن... عصبانی بودم. کلافه، متشنج و مچاله. خیالی داشتم، آشفته با چشم‌هایی خشک و قرنیه‌هایی ساییده. خشم داشتم. دلم تاریک بود. قلبم شکسته. ابرها رو بغل کرده بودم و اجازه‌ی باریدن نمی‌دادم. بغضم فقط رعد و برق می‌شد و حنجره‌م درد می‌کرد. توده‌ای ملخ به انبار ذهنم حمله‌ور شده بود و به تاراج رفتن آسایشم کمک می‌کردن. ناجی قلبم قاتل احساسم شده بود. آخرین تیر از خشاب‌ اسحله‌‌‌ش به سمتم شلیک شد و مرگ عشق رخ داد... صبر چاره نمی‌کرد. گریز باید کرد.‌ نور روی نوک تیز کاردی که روی پوستم می‌لغزید، افتاد. دلم می‌خواست شاهرگم رو پاره کنم وقتی یاد عکس‌های نُودی که برای اکانت فیکم می‌فرستاد، می افتادم، وقتی از بدی زنی می‌گفت که خودم بودم و از خوبی‌ زن فیکی که بازهم خودم بودم. این ور خط یه مرد مهربون و با منطق و اون ور خط یه مرد عصبانی و بد خلق و خو. با من کژ و با اون خوب. با اون بخند و با من بجنگ... با من به دور خوابیده و با اون توی خیالات‌ به آغوش رفته. بوسه برای اون و اخم برای من. از درخواست‌های چت‌ ناجور و برهنه کردن‌های دم به دیقه‌ش گر گرفته‌‌ شدم. کارد نزدیک پوستم نشست و رگ‌هامو نشون گرفت. یکی زیر گوشم اومد. پچ پچ کرد و هیزم به آتیشم زد. خواست کار و زودتر تموم کنم، لفتش ندم، ترس نکنم و برم برای همیشه اما چهره‌ی دخترم و دیدم و مکث کردم... من قوی بودم. یلداهای زیادی رو به صبح رسونده بودم. نباید ضعف قالبم می‌شد. زندگی ادامه داشت. بدون عشق، بدون حامی. نفس عمیقی کشیدم. آروم شدم و مرفین توی رگ‌هام تزریق نشست. *
    10 امتیاز
  18. رمان: جانای یار نویسنده: زهرا بهمنی ژانر: عاشقانه_طنز 《خلاصه》 نوشته‌های جانای یار، روایتی عاشقانه‌ای است از دلبر و دلدار، جانا و شهریار! شهریار خودساخته یکباره پا به دنیای عجیب جانای‌ خودخواه میزاره و گرفتار عشق حقیقی میشه اما تا رقم خوردن سکانس عاشقانه زندگیشون شکل میگیره، همه چی با‌ رو شدن یک راز شیرین عوض میشه!
    9 امتیاز
  19. بسم الله الرحمن الرحیم رمان ملکه اسواتنی نویسنده آتناملازاده خلاصه: من ترنج، یک مترجم ساده ایرانی. خیلی ساده و یکدفعه ای دل یک ولیعهد رو می‌برم. دل یک ولیعهد که با همه ولیعهدهای دنیا فرق می‌کنه. یک شاهزاده سیاه پوست من رو به سرزمینی می‌بره که تا حالا اسمش هم نشنیدم و من رو وارث جهانی می‌کنه که تصورش هم نمی‌کردم. مقدمه: اِسواتینی که پیشتر با نام سوازیلند خوانده می‌شد، یک کشور آفریقایب محصور در خشکی. پادشاه کشور مسواتی سوم بوده است. مسواتی سوم فعالیت احزاب سیاسی را ممنوع اعلام کرد، او ۱۰ نماینده از ۶۵ نمایندهٔ پارلمان را انتخاب می‌کرد، همچنین انتصاب نخست‌وزیر نیز وظیفهٔ او بود. مسواتی هرگونه قوانینی را که کوچک‌ترین اختیاری را از او سلب می‌نمود، وتو می‌کرد، او در اسواتینی یک نظام دیکتاتوری مطلق بنا نهاد. ۸۳ درصد مردم اسواتینی پیرو دین مسیحی هستند. ۱۵ درصد مردم پیرو آئین‌های سنتی و قبیله‌ای، ۱ درصد مسلمان، نیم درصد بهایی ۰٫۲ درصد هندو هستند
    9 امتیاز
  20. رمان: لیلای تو می‌شوم ژانر: عاشقانه نویسنده: مرضیه خلاصه: دختر قصه ما داستان متفاوتی داره. عشقی متفاوت، تجربه عاشقی کردن متفاوت و در آخر رسیدن به عشق از جنسی دیگر. عشقی که اون تجربه می‌کنه از نظر خودش جنسش فرق داره و با همه عالم متفاوته، و شاید آدمی که عاشقش شده یک فرد متمایز باشه و شاید هم خود دختر قصه یه فرق‌هایی داره! ساعت پارت گذاری: نامعلوم
    9 امتیاز
  21. پارت سیزده به آن طرف خیابان رفتم و با نگاه اجمالی به نوشته‌ی روی شیشه، وارد شیرینی فروشی ابراهیم شدم. خوشامدگویی فروشنده جوان را پاسخ گفتم و از او خواستم تازه‌ترین کیکش را به من بدهد. پولش را حساب کردم و به زحمت، در حالی‌که نمی‌دانستم کیفم را حمل کنم یا حواسم به چادرم باشد، ظرف حاوی کیک را دست گرفتم. تا دو قدم برداشتم، گوشه‌ی چادر به پایم پیچید و من با ظرف کیک روی زانوهایم زمین خوردم! -خانم؟ حال‌تون خوبه؟ ممد بپر یک لیوان آب بیار واسه خانم. از گونه تا گوش‌هایم داشت در خجالت می‌سوخت. شاگرد مغازه که کیک را به من فروخته بود، دوید تا به حرف صاحب‌کارش برایم آب بیاورد. زانوی راستم به شدت درد می‌کرد، نمی‌توانستم جلوی شیرینی فروش اشک بریزم. بلند شدم و خودم را مشغول تکاندن چادرم کردم. حتی نمی‌توانستم سر بلند کنم! -ببخشید، خوبم من. -خانم؟ ناخودآگاه در برابر صدای متعجبش سر بلند کردم. این مرد جا افتاده با تارهای جوگندمی، باید آقا ابراهیم می‌بود. اخم‌هایش را درهم کرد و سرش را پایین انداخت. -بفرمایید خانم، آب. با تعلل، لیوان آب را از دست شاگرد مغازه گرفتم و چند قلوپی از آن نوشیدم. رنجش زانویم کمتر شده بود اما هنوز تمایل به گریه داشتم. چه وضعیت شرم‌آوری! -ممد تو زمین رو تمیز کن، من برم یه کیک دیگه بیارم. زبانم را گاز گرفتم. حق با حیدر بود، من واقعا دست و پا چلفتی بودم. کیکی که روی زمین افتاده بود، در کثری از ثانیه تمیز شد و آقا ابراهیم با کیک دیگری به سمت من آمد. انگشتم را بی‌هدف روی لبه‌ی لیوان خالی می‌کشیدم و دوست داشتم از خجالت آب شوم! -بفرمایید. -اجازه بدین... تا دست به سمت کیفم بردم تا پول کیک را بدهم، مانع شد. اصرار داشت که این اتفاق ناخوشایند، به خاطر لیزی کف مغازه‌ رخ داده و او باید مسئولیت آن را بر عهده بگیرد. هردو می‌دانستیم که اینطور نبوده، اما من مجالی برای مجادله نداشتم. بنابراین، کیک را پذیرفتم و با دقت بیشتری، از مغازه خارج شدم. -خانم! این رو جا گذاشتید.
    9 امتیاز
  22. پارت دوازده -سلام مادرجون، خوبین؟ حنانه خونه هست؟ با چهره‌ی ناراضی حنانه را صدا زد و خودش هم دم در منتظر ماند تا یک وقت، دردانه دخترش را نخورم! حنانه به داخل تعارفم کرد اما گفتم که می‌خواهم بروم و از بازار برای تولد حیدر هدیه‌ای بخرم. عمدا توضیح دادم تا مادر حیدر دوباره چیز بی‌ربطی کف دست پسرش نگذارد و او را به جان من نیاندازد. از حنانه خواستم یک ساعتی را مراقب گندم باشد تا من برگردم. تا حنانه بخواهد دهن باز کند، مادرش از او پیشی گرفت: -با همین کارات پسرم رو جادو کردی لابد! خودداری کردم تا عصبانیت این چندوقت اخیر را سر مادر حیدر خالی نکنم، همسایه‌ها کم و بیش دهان باز کرده بودند و بی‌آبرویی من، نقل مجالس شده بود. حنانه با اضطراب لبش را به دندان گرفت و گندم را از بغلم بیرون کشید. ابروهای نازکش را بالا انداخت که یک وقت به باروت مادرش کبریت نکشم. چادرم را جمع کردم و با خداحافظی مختصری از آن خانه‌ی شوم دور شدم. زن آقاجعفر، سبزی‌فروش محله، با دیدنم متوقف شد و راهم را سد کرد. -سلام ناهید جون! خوبی عزیزم؟ آقاحیدر خوبن؟ مادرشوهرت اینا سلامتن؟ حس می‌کردم محاصره شده‌ام و راه فراری ندارم. -سلام هلال خانم. ممنون، سلام می‌رسونن. خواستم از کنارش عبور کنم که دوباره مقابلم قرار گرفت و پشت چشم باریک کرد: -عجله داری ناهید جون؟ میری دیدن شوهرت؟ وای! میگم دعوا کردین باهم؟ نسترن می‌گفت اون روز مادرشوهرت صداشو گذاشته بود رو سرش! آره؟ نگاهم عاجزانه بین دو چشم سبزش جابه‌جا شد. چشم به دهان من دوخته بود. کافی بود یک کلمه بگویم تا آن را هزار کند و در صف نان، با آب و تاب برای بقیه، نقل کند. -خب، راستش... -خجالت نکش عزیزم، منم مثل خواهربزرگترتم. دردتو به من نگی، به کی بگی؟ به خدا من خودم اونقدر کشیدم! اونقدر از مادرشوهر و پدرشوهر ظالمم کشیدم. خون به جیگرم کردن. از رو نرفتم که! چهارتا پسر آوردم، دهن همه‌شونو بستم، توام... -من دیرم شده هلال خانم، باشه برای بعد. خداحافظ. مثل موشی که به سختی از چنگال گربه خلاص شده باشد، پا به فرار گذاشتم و لحظه‌ای برنگشتم تا پشت سرم را نگاه کنم. اینطور که معلوم شد، حسابی بر سر زبان‌ها افتاده‌ام. به نگاه‌های زیرچشمی و اشاره‌ و زیرلب حرف زدن‌ همسایه‌ها عادت کرده بودم، اما این به هیچ‌وجه باعث نمی‌شد که درد کمتری احساس کنم. انگار که از ازل، مرا همزاد غم آفریده بودند، دلیل آفرینشم همین بود؛ طوری دیگری در این دنیای بی‌پدر جا نمی‌شدم.
    9 امتیاز
  23. عنوان مجموعه: جادوی کهن جلد اول: پارسه نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب ژانر: فانتزی، عاشقانه، تاریخی خلاصه: قدمت ایران به پنج هزار سال پیش باز می‌گردد، تئوری‌هایی باب وجود جادو، اهرمن، موجودات جادویی همچون سیمرغ وجود دارد که اگر واقعی باشند دنیا دگرگون خواهد شد، و اما چطور باید فهمید؟ این رمان دقیقا قصد دارد این تئوری را برای شما اثبات کند، البته با چاشنی عشق و حقیقت ولی لطفا هیچ‌چیز را باور نکنید زیرا یکهو همه‌چیز تمام می‌شود. https://forum.98ia.net/topic/201-معرفی-و-نقد-مجموعه-رمان-جادوی-کهن-فاطمه-السادات-هاشمی-نسب-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment
    8 امتیاز
  24. عنوان:«اِل تایلر» نویسنده: سارابهار ژانر: فانتزی، معمایی «یاارحم‌الراحمین» خلاصه: دو گونه، هر دو اسیرِ طلسمی تاریک و مبهم! لایکنتروپ‌هایی که در هیچ‌ یک از شب‌های ماهِ کامل تبدیل به گرگِ درون‌شان نمی‌شوند و خون‌آشام‌هایی که با برخوردِ نور آفتاب و حتی نورِ کم‌سوی مهتاب، می‌سوزند! در این بین، همه‌چیز به‌دست مخلوقی عجیب‌الخلقه از هم می‌پاشد. مخلوقی که باید ناجی باشد؛ اما ویرانگر می‌شود و نفرین نمی‌شکند هیچ که حتی نفرینی عظیم‌تر زاده می‌شود... . ویراستار @marzii79
    8 امتیاز
  25. پارت پانزده بهتر بود باقی افکارم را برای خانه نگهدارم، چون دست‌هایم دیگر تحمل به دوش کشیدن وزن کیف و وسایل را نداشت. آن روز به محض اینکه مجال یافتم، مطمئن شدم کارت عروسی را جایی دور از چشم حیدر مخفی کنم. این کار را با چپاندن کارت بیچاره لای لحاف و تشک انجام دادم و بعد، نفس راحتی کشیدم. به گندم نگاه کردم که چطور هر چهار انگشتش را در حلقومش فرو کرده بود و آب از لب و لوچه‌اش آویزان بود. چشم ریز کردم و انگشت اشاره‌ام را برایش تکان دادم: -تو که قرار نیست این راز کوچولو رو به بابا بگی، هوم؟! گندم مردمک‌های درشت سبزرنگش را هاج و واج روی من چرخاند و در نهایت، ترجیح داد به مکیدن دست و پایش ادامه بدهد. باید برایش پیش‌بند می‌بستم تا اینقدر لباس‌هایش را تُفی نکند. فردای آن روز زودتر از همیشه بیدار شدم. گندم دهن باز خوابیده بود و فکر کردم شاید دارد خواب خوردن انگشتان خوشمزه‌اش را می‌بیند. خواب... تنها حالتی بود که حیدر در آن کاملا بی‌آزار به نظر می‌رسید. گونه‌ی سرخ دخترکم را با لب‌های خشکم، کوتاه نوازش کردم. روی پنجه‌ بلند شدم و با قدم‌های آرام، از اتاق بیرون رفتم. در شکم سماور آب ریختم و سپس روشنش کردم. آسمان گرگ و میش بود و حس می‌کردم علاوه بر خانه، کل طهران در سکوت مطلق فرو خفته است. خانه کوچکم را از نظر گذراندم. اولین باری که به اینجا پا گذاشته بودم را خوب به خاطر داشتم. آن روزها خیال می‌کردم زندگی را در مُشت خود دارم و بالاخره، می‌توانم خودم به سرنوشتم حکم‌ برانم. لبخند کجی زدم و با آه کوتاهی، به یادآوردی سه سال پیش پایان دادم. فعلا باید این خانه‌ی بخت را برق بیاندازی ناهید. نرم‌ترین دستمالی که داشتم را انتخاب کردم و به جانِ لکه‌های روغنِ دیوارهای آشپزخانه افتادم. چشم‌هایم در عطش خواب می‌سوخت پس تکه‌ای یخ را چاره کردم. -بیداری! سماور به جوش آمده بود. در دلِ قوری، چای ریختم و به حیدر لبخند زدم. این مرد امروز بیست و پنج ساله می‌شود. جواب لبخندم را با خمیازه‌ای بلند داد و ریشش را خارید. -پنیر داريم؟ داشت یخچال را باز می‌کرد که به خودم آمدم و جلویش را گرفتم: -نه!
    8 امتیاز
  26. فصل اول(پشت دیوار سکوت) پارت اول_ تیک‌تیک زمان روز جدید دیگر... یک روز کامل تکراری و از پیش پیشبینی شده برای فروغ! حتی دلش نمیخواست چشم بگشاید، اما دیوار های رنگ پریده و پنجره ای که نور بی روح صبح را به داخل منعکس میکرد از خوابیدن منعش می ساخت. کش و قوصی به تنش داد و در جا نیم خیز شد. حس و حال عجیبی او و اطرافش را احاطه کرده بود؛ چیزی مانند به بی‌حرکتی، بی‌انگیزگی، و گمگشتگی. بوی چای سوخته از آشپرخانه به مشامش می رسید، به حتم فراموش کرده بود زیر کتری را خاموش کند. صدای تیک تیک ساعت دیواری قدیمی اش در گوش هایش اکو میشد. آن تیک تیک ها دقیقا مشابه با گام هایی بود که در روز های گذشته برداشته بود. انکار تک تک ثانیه های روز را از پیش زندگی کرده بود. فروغ از جا برخواست و بدون انداختن نگاه عمیقی به ساعت سمت آشپزخانه راهی شد. موهای گره خورده اش را چنگی زد و بالای سرش گوجه کرد. کنار پیشخوان آشپزخانه، تلنبار ظروف کثیف به چشم می آمد، یک لیوای چای یخ، کنار کاسه ای که برگ های خشک پرتقال درونش مانده بود، قرار داشت. لیوان را برداشت و محتوایات مانده و سردش را یک نفس سر کشید. طعم تلخ و بی مزه اش، مانند هر روز دیگری در دهانش باقی ماند. زیر کتری که محتوایاتش تماما تبخیر شده بود را خاموش کرد و از آشپرخانه خارج شد. چشمش به قاب عکس نشسته بر میز کنار تک مبل راحتی اش افتاد. خودش بود، همان فروغ جوان و پرشور که در کنار درختی با شکوفه‌های سفید ایستاده بود، لبخند می‌زد و آینده‌ای روشن را در ذهن می‌پروراند. اما حالا، تصویر آن فروغ، خیلی دور به نظر می‌رسید. به آرامی دستش را به قاب عکس دراز کرد، اما همانطور که دستش نزدیک شد، از آن فاصله گرفت. لایه نازک خاک روی عکس را پوشانده بود، میترسید به لایه های زیر عکس نگاه کند، انگار از آنچه درون تصویر نهفته بود وحشت داشت. گویی آن دختر که در تصویر بود، دیگر وجود نداشت. گام‌هایش را پیش برد و از کنار پنجره‌ای که به باغ کوچک خانه‌اش می‌نگریست گذشت. درخت پرتقال گوشه حیاط، مانند او بی حرکت و ساکن می ماند. پرتقال های سبز و نارسش مشابه با حس و حال درونی او بود؛ در خاطرش روز هایی که از دیدن شکوفه های سفید درخت لذت می برد تداعی شد اما حال،هیچ‌چیز از آن درخت برایش جذاب نبود. با گام های سنگین به آشپزخانه بازگشت و طبق سکانس از پیش تعین شده ای قهوه ساز خودکار را روشن کرد. غوغای درون اش به پا بود که درکش نمی کرد. خاطرات مبهمی از گذشته در خاطرش نقش می بست، تکیه به اپن زد و خیره به تک گل خشکیده درون لیوان که یادش رفته بود آبش را تازه کند به فکر فرو رفت. آن برگ های خشکیده و زرد شده زمانی زندگی درونشان جریان داشت، خیره به گل، حس میکرد درون او نیز چیزی خکشیده بود. شاید قبلش! احساساتی احاطه اش کرد که از تجربه شان فراری بود. تا جوش آمدن قهوه اش باز هم سراق آن قاب عکس را گرفت. انگار مساله ای حل نشده با آن تصویر بشاش و جوان درون عکس در دلش مانده بود. بی قراری به وضوع در تک تک قدم و حرکاتش حس میشد. اینبار نگاهش به تصویر عمیق و طولانی تر بود. تصویر نگاه بی روح و تار خودش درون شیشه با نگاه پر ذوغ فروغ درون عکس تفاوت داشت. با خود می اندیشید روزی تمام آن حس اشتیاق را زندگی کرده بود و حال احساساتش را در همان برحه از زندگی اش جا گذاشته بود. حس میکرد این لحظه‌ها متعلق به یک زندگی دیگر بود. زندگی‌ای که هیچ ارتباطی با این روزهای بی‌معنی نداشت... صدای تیز زنگ تلفن همراهش او را از افکار ضد و نقیض بیرون کشید و به دنبال آوای تلفن به اتاق بهم ریخته اش بازگشت. میان انبوه رخت چرک های مچاله شده در یکدیگر دنبال تلفن گشت. کنجکاوی قلقلکش میداد، مدت زمان بسیاری بود تلفنش جز موارد پرداخت قبوض از مهلت رد شده و اقساط بانکی یا پیشنهاد ها و جشنواره های مزخرف ایرانسل و همراه اول زنگ نخورده بود. د حینی که تلفنش را پیدا کرده بود و به شماره ناشناس نقش بسته بر صحفه نگاه میکرد، به سرعت سمت آشپزخانه دوید تا قبل از سریز شدن قهوه از فنجان، دکمه اش را بزند. تماس پایان یافت اما آن حس کنجکاوی هم با اتمام صدای تلفن درونش خاموش شد. شاید کمی بعد تر که حالش جا می آمد زنگ میزد و از هویت شخص پشت خط آگاه میشد یا شاید هم مانند قبرستان تماس هایی که به بعد موکول کرده و فراموش کرده بود آن را هم از خاطر خط میزد. قهوه ساز را از برق کشید و مزه تلخ چای مانده ته حلقش را با تلخی قهوه تازه کرد. تماس مجدد آن شماره ناشناس، اعصاب تحلیل رفته اش را خارش داد. نفس عمیقی کشید و تماس را پاسخ داد. منتظر ماند تا پیش از او، طرف مقابل حرف بزند. صدا نامفهوم بود، صدایی که در اوج وهم آشنا به نظر می رسید، انگار ندایی از گذشته های دور و تاریک فروغ!
    8 امتیاز
  27. پارت۶ دفتر و کتابم را در کیفم جا دادم و به طرف خوابگاه به راه افتادم. هنوز داخل خوابگاه، نشده بودم که خانم هاشمی را، درست کنار در ورودی دیدم که دست به سینه ایستاده بود و دختر هارا رد میکرد بروند. با تعجب جلو رفتم و خواستم داخل شوم که با اخم های درهم گفت: _کجا ذاکری! برو جوراباتو بشور، که بوشون کل خوابگاه رو گرفته.! مثل ماست وا رفتم، خسته تر از ان بودم که جوراب بشورم، دستی به صورتم کشیدم و گفتم: _خانم، ما جورابامون بو نمیده، بخدا خسته ایم حوصله اینکه بریم، جوراب بشوریم ندارم! هاشمی درحالی که داشت با انگشت اشاره، بقیه دختر هارا رد میکرد، گفت: _خسته ایم نداریم! بدو دختر خوب، سریع برو بشو،ر بعد برو استراحت کن. انقدر خسته بودم، که حتی زبانم هم نای چرخیدن در دهانم را نداشت، راه رفته را برگشتم و داخل ابخوری شدم. همه مشغول شستن، جوراب هایشان بودند. فکری به سرم زد! جوراب هایم را در اوردم و زیر شیر اب گرفتم و تنها خیسشان کردم، کفش هایم را پوشیدم، و بدون اینکه جلب توجه کنم، دوباره راه خوابگاه را در پیش گرفتم. حکم وردم را که همان جوراب هابود، نشان دادم و رفتم داخل خوابگاه. سالن پایین، تقریبا کوچک تر از سالن بالا بود و اتاق خانم هاشمی، کنار در ورودی بود. کمی بالاتر، پله های طبقه بالا بود و روبه روی پله ها، سلف غذاخوری. از پله ها بالا رفتم، کنار پاگرد ایستادم، احساس ضعف میکردم، صبح، نتوانسته بودم صبحانه بخورم، و کلاس ها حسابی، انرژیم را تخلیه کرده بود. سرم گیج میرفت و معده ام به هم میخورد. با تمام توان و انرژیم، ان ده پله را هم، بالا رفتم. در حالی که چشم هایم سیاهی میرفت، کیفم را کنار تخت، پرت کردم و با لباس فرم، خودم را روی تخت انداختم و چشم هایم ناخوداگاه بسته شد. با حس سرمایی عحیب از خواب بیدار شدم، اما نمیتوانستم از جایم بلند شوم و انگار به تخت میخ شده بودم. @QAZAL@هانیه پروین@N.ia
    8 امتیاز
  28. نام رمان: پالس وابستگی نام نویسنده: نجمه صدیقی ژانر رمان: عاشقانه _طنز خلاصه: بعدا افزوده می شود. مقدمه: دفتر خاطراتم را ورق می‌زنم و بر روی یک نام مکث می‌کنم. به یک باره لبخند بر لبانم بوسه می‌زند و برقی در قاب چشمانم به رقص در می‌آید! آری! این نام تو است که لبخند را مهمان لب‌هایم می‌کند و قلبم را تسکین می‌دهد؛ تو حاکم قلمروی قلب سرخی هستی که بی اختیار برای تو می‌زند. می‌خواهم بدانی و ببینی نام و خاطراتت را در دست گرفته و مهر و نشانت را به رقص در آورده‌ام! می‌خواهم بخوانی و بدانی در تمام لحظات زندگی‌ام تو را طلب کرده و حال رویای شیرینی هستی که معجزه‌ی بودنت در کنارم را هزاران بار از خدای آسمان و زمین، طلب کرده ام.
    8 امتیاز
  29. پارت نه با فریادی که غزل کشید، شعر در یادم شکست و نصفه ماند. احساس گناه زبانه کشید، این خاطرات درست نبودند. من یک زن متاهلم؛ نباید یک اسم، این‌چنین دگرگونم کند. به موهایم دست کشیدم... ناگهان حس کردم که چقدر دوست‌شان دارم. -مُرد ناهید. با توام دختر! بلند خندیدم. چندماه بود این چنین از ته دل نخندیده بودم؟ نمی‌دانم. فقط آن لحظه، گل‌های پشت پنجره سبزتر به نظر می‌رسیدند، هوا تمیزتر بود، جنس لباسی که پوشیده بودم لطیف به نظر می‌رسید و... موهایم! آخ که موهایم. غزل دیگر چیزی از امیرعلی یا نادر نگفت، عجیب‌تر اینکه من هم چیزی نپرسیدم. هردو پشت حرف‌های بیهوده پنهان شدیم. از قیمت بالای تخم‌مرغ گفتیم، از آسفالت کوچه‌مان که نیاز به مرمت داشت، از هوای گرفته‌ی آسمان، و دختر کوکب خانم که هفته‌ی گذشته، ختنه‌سوران پسرش بود. غزل زود عزم رفتن کرد و من هم تعارف بیخود نکردم. هردو آن روزی که حیدر با غزل روبرو شد را خوب به خاطر داشتیم. موقع بدرقه، مدام به پشت‌سرش نگاه می‌کرد. انگار در چهره‌ام به دنبال چیزی بود، چیزی مثل یادآوری روزهای گذشته و شاید... اندکی هم حسرت. خانه در سکوت فرو رفته بود اما سر من پر از صدا بود. جلوی آینه رفتم و ناخودآگاه از دخترک درون آیینه پرسیدم: -یعنی ازدواج کرده؟ سنگینی غم این حرف، ابروهایم را خمیده کرد. بهتر بود فکرم را مشغول می‌کردم تا خیالات گناه‌آلود نپروراند. بعد از جمع کردن پیش‌دستی‌ها و شستن استکان‌های کثیف، گندم را روی پاهایم خواباندم و بافتنی نیمه‌کاره‌ام را دست گرفتم. قرار بود یک کلاه منگوله‌دار برای دخترقشنگم باشد. میله‌ها را با سرعت تکان می‌دادم و کاموا کم‌کم شکل می‌گرفت. نفهمیدم چندساعت خودم را سرگرم بافتن کردم که با صدای در، بالاخره سرم را بالا گرفتم و دستی به مهره‌های دردناک گردنم کشیدم. پاهایم از سنگینی وزن گندم خواب رفته بود. در که برای بار دوم به صدا در‌آمد، چادر گل‌دارم را به سر کشیدم: -اومدم... اومدم. در حالی که گوشه‌ی چادر را به دندان داشتم، در را باز کردم. حیدر بود که با چهره‌ی برزخی به من سلام کرد. تا بخواهم از زود آمدنش تعجب کنم، بابا از پشت‌سر حیدر گردن کشید: -جواب سلام شوهرتو بده دخترم.
    8 امتیاز
  30. به نام خالق عشق پارت اول رمان خاص باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم. اخه یکی نیست به من خنگول بگه : _ نونت کم بود؟ آبت کم بود؟ ترم تابستونه برداشتنت چی بود؟ ولله! الان همه ی هم سن و سالای من دارن میرن گردش و تفریح و استراحت. اونوقت من بیچاره باید برم دانشگاه. ای خدا! خب خیلی حرف زدم سرتون رو درد آوردم. برم اتاق فکر(دست شویی) تا بعد از انجام عملیات سری و مرتب سازی این جنگل آمازون(موهام) و شستن دست و صورتم، کاملا خانومانه و به قول مامان خانوم مثل دسته ی گل برای دانشگاه حاضر بشم.خب پس از انجام عملیات مذکور اومدم بیرون . موهام رو شونه کردم و دم اسبی بستم . یه گیره هم زدم که کاملا محکم کاری کرده باشم . بلاخره رسیدم به بخش حساس و سخت ماجرا که اون سوال (چی بپوشم؟) هست . به نظرم این یکی از اساسی ترین بحران های هر دختریه . هر وقت این سوال رو از خودم پرسیدم ، در نهایت من بودم و یه کوه لباس. تنها فرق الانم اینه که وقت ندارم. از بد شانسی زیادم امروز با یه استاد خیلی سخت گیر کلاس دارم. اگه از جلسه ی اول تاخیر داشته باشم، این ترم کلا منو حذف میکنه. اونوقت یه قدم از هدفم دور می افتم. به نظرم زندگی با همین هدف هاست که قشنگه. هرچیزی تو دنیا ارزش اینو نداره که آدم رو از هدف هاش دور کنه.خب این همه حرف زدم هنوز خودم رو معرفی نکردم. .من تیارا احسانی هستم. ۲۰ سالم هست. دانشجوی کارشناسی ادبیات فارسی دانشگاه شهید بهشتی تهرانم. ما اهل رامسر هستیم. چند سالی هست که برای گسترش کار پدرم و همچنین کار تدریس مادرم اومدیم تهران زندگی میکنیم. اسم پدرم تیرداد احسانی هست. اون خیلی خوشتیپ و مقتدر و مهربونه. چشمای عسلی تیره مایل به خرمایی داره و موها ی لخت مشکی که تو نور رنگشون به خرمایی تغییر میکنه. قد بلند و هیکلی هست چون یه زمانی بدنسازی کار می‌کرده . جالب ترین نکته درباره ی اون اینه که فقط ۳۹ سالشه و خیلی جوون هست . بخاطر اینه که اونقدر عاشق مامان تارا بوده که نتونسته صبر کنه . تو ۱۶ سالگی دادا(بابا بزرگم که اسمشم داریوش و ما میگیم دادا)ومامان ملی(مامان بزرگم که اسمش ملکه است)رو متقاعد کرد که براش برن خواستگاری و همون سال هم باهم عروسی کردند. سال بعدش داداش گلم تیام به دنیا اومد اون خیلی شبیه باباست بخاطر همین حس میکنم مامان اونو بیشتر از من دوست داره .
    8 امتیاز
  31. بسم الله الرحمن الرحیم پارت اول برای دیدنش ذوق داشتم. تا اون موقع یک سیاه پوست رو از نزدیک ندیده بودم. عاشق شغلم بودم! عاشق آشنایی با افرادی از فرهنگ‌های مختلف. سر کمدم رفتم تا لباس مورد علاقه م رو پیدا کنم. بابا ماهانه کلی پول بهم می‌داد تا برای خودم لباس‌های مختلف بخرم. مانتو پوست پیازی با شلوار دودی و شال مشکی رو برداشتم. آرایش کمرنگی کردم و بعد از عوض کردن لباس بیرون زدم. اسنپ گرفته بودم. اومد و سوار شدم. رو به روی وزارت خونه ایستاد. تشکر کردم و پیاده شدم و به اون سمت دویدم. کارت شناسایی م رو نشون دادم و داخل رفتم. من رو به اتاق وزیر بردن. با دیدن من بلند شد. تا حالا چندبار برای ترجمه اونجا اومده بودم. _ خوش آمدید خانم برادران! با لبخند گفتم: _ ممنون جناب وزیر! در خدمتم! با دست به مردی که روی مبل نشسته بود و با لبخند من رو نگاه می کرد اشاره کرد. _ جناب سعود هستن پسر پادشاه اسواتنی. با لبخند رو به مرد سر تکون دادم. با همون لبخند جوابم رو داد. مثل همه سیاه پوست هایی که توی فیلم ها دیده بودم بود. کت و شلوار زرشکی با پیراهن ذغالی پوشیده بود و کروات سفید_ زرشکی زده بود. _ باید یک چیزهایی رو همین اول درباره ایشون بدونید. به وزیر نگاه کردم. _ در خدمتم! _ ایشون به این کشور پناهنده شدن. امپراطورشون، یعنی پدرشون حال ناخوشی داره و بیست و چهارتا بچه داره بین طرفدارهای ایشون و برادرهاشون جنگه و ایشون به ایران برای حمایت گرفتن پناه آورده. تا وقتی که این کشور شما بهش فارسی و فرهنگ ایرانی یاد میدی و توی ایران دورش میدی. نگاهی به مرد کردم و گفتم: _ چشم! اون شب توی خونه کامل درباره پدر سعود تحقیق کردم. وی در سال ۱۹۸۶ در سن ۱۸ سال و ۶ روز به جای پدرش سوبهوسای دوم به تخت نشست. او تا سال ۲۰۰۶ جوانترین پادشاه جهان بود و تاکنون ۱۵ همسر دارد. وی یکی از آخرین پادشاهان مطلقه دنیاست که انتخاب نخست‌وزیر، اعضای کابینه و قوهٔ قضائیه بر عهده اوست. تخمین زده می‌شود که وی حدود ۶۴٫۵ میلیون یورو ثروت دارد که آن را مدیون اموال و دارایی‌های خود از جمله ۶۰٪ از خاک کشور سوازیلند می‌باشد. شاه مسواتی سوم ۱۳ کاخ، چندین ناوگان خودرو و یک جت شخصی به ارزش ۱۰٫۹ میلیون یورو دارد. مسواتی به دلیل زندگی تجملی و اختیار همسران متعدد در حالی‌که کشورش با فقر بسیار شدیدی روبروست با انتقادات زیادی در داخل و خارج کشور روبرو شده اما تودهٔ مردم سوازیلند به او علاقه داشته و معتقدند خدا او را به کشور و کشور را به او داده‌است. برآورد می‌شود ۲۶ درصد افراد ۱۵ تا ۴۹ ساله در این کشور به ویروس اچ‌آی‌وی مبتلا هستند و پادشاه راه حل ممنوعیت رابطه جنسی را پیشنهاد کرد. او ممنوعیت ۵ ساله رابطه جنسی تمام زنان و دختران زیر ۱۸ سال را صادر کرد. این رای به مذاق مردم خوش نیامد، چون خود مسواتی ۱۳ زن و دست کم ۲۳ فرزند داشت و همان سال با یک دختر ۱۷ ساله ازدواج کرد. این ممنوعیت عجیب و غریب یک سال بعد لغو شد. در مراسم پنجاهمین سالگرد استقلال کشورش اعلام کرد اسم کشورش را به «پادشاهی اسواتینی» تغییر داده‌است. او یکی از معدود پادشاهان جهان است که قدرت چنین تغییری را یک تنه دارد. فعالان حقوق بشری بارها رهبران این کشور را متهم کرده‌اند که احزاب سیاسی را محدود می‌کنند و علیه زنان رفتار تبعیض‌آمیز دارند. این کشور بالاترین نرخ ابتلا به بیماری ایدز را دارد. امید به زندگی برای مردان در این کشور ۵۴ سال است و برای زنان ۶۰ سال. سوازیلند تنها کشور آفریقایی است که پادشاهی مطلق دارد. پادشاه کنونی، پسر سوبهوسای دوم است، مردی که بیش از ۸۲ سال سلطنت کرد و ۱۲۵ زن داشت. مسواتی سوم در ۳۲ سال سلطنتش ۱۵ همسر برگزیده است. مسواتی سوم به «شیر» شهرت دارد. هم به دلیل همسران زیادی که اختیار می‌کند و علاقه‌ای که به لباس‌های سنتی دارد با تعجب نت رو خاموش کردم. عجب آدمی بود این! اگه اینطور خودش هم حتما زن زیاد داره. فردا می‌خواستم به دیدنش برم. با چیزهایی که درباره‌ش شنیده بودم ترجیح دادم زیاد تیپ نزنم پس تنها مانتو بلند یشمی رنگم رو با مغنه مشکی پوشیدم و بیرون رفتم. الهام زن بابام با دیدن من دست به کمر شد. _ کجا خانم؟ الهام سی و چهار سالش بود و فاصله سنیش با من کم بود. دو سال بود زن بابام شده بود و از ازدواج قبلیش یک پسر ده ساله داشت که با خودش زندگی میکرد. بابا شخصیت نرم رفتار و سرزنده ای داشت و چون الهام دختر یکی از دوست هاش بود باهاش ازدواج کرده بود. الهام هم به سرزندگی بابا بود و یک ازدواج ناموفق و چهار سال تنها زندگی کردن افسردش نکرده بود. با اینکه گاهی رفتارهای تندی هم داشت که وقت عصبانیت به چشم می‌خورد رفتارش با من هم عادی بود. _ سرکار! به تیپم اشاره کرد. _ خیر باشه هیچ وقت اینطور تیپ نمی‌زدی. خندیدم.
    8 امتیاز
  32. سخن نویسنده: درود خداوند بر شما عزیزان همراهی کننده، باعث شادی و افتخار بندست که با کافه نویسندگان دیگه می‌تونم همراهتون باشم. با انرژی و روحیه‌ی زیاد رمان رو شروع می‌کنیم. تنها درخواستی که از شما عزیزان دارم، این هست که با خوندن پارت‌ها با من در ارتباط باشید. نظر بدید، تعامل داشته باشید و روحیه بدید. جاهای زیادی پارت گذاری انجام میشه، اما هرجا که همراهی وجود نداشته باشه پارت گذاری در اون‌جا متوقف خواهد شد. پیشاپیش میگم که این رمان بر اساس حوادث تاریخی نیست اما عناوین تمام مکان‌ها و نقشه‌ی خود جهان پارسه، از ایران باستان گرفته شده است. بنابراین اینکه باور کنید این جهان واقعی بوده یا خیر، بر عهده خود شماست. من باور کردم؛ امیدوارم شما هم باور کنید که روزگاری مردمان سرزمین جادو بودیم. نکته: سبک قلم من ترکیبی از اول شخص و سوم شخص است. در لحظه که راوی روایت می کند، می تواند حضور داشته باشد، می تواند روح باشد. می تواند احساس داشته باشد و می تواند بی حس باشد. افرادی که مجموعه رمان کابوس افعی را خوانده اند کاملا به این سبک اگاه هستند. بریم که با نام و یاد خدا رمان رو شروع کنیم.
    8 امتیاز
  33. عنوان: زعم و یقین نویسنده: سایه مولوی ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: یک راه بود و چند بی‌راهه و ذهنی درگیر خیالات واهی،حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه می‌گذارد و اسیر تاریکی‌ها می‌شود. حقیقت‌ کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلوله‌های انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! صفحه نقد این رمان 👇
    7 امتیاز
  34. ⚜️درود خدمت کاربران نودهشتیا⚜️ نویسندگان عزیز! چنانچه که رمانتون رو به اتمام رسوندید؛ در این تاپیک درخواستتون رو ثبت کنید تا بعداز بررسی توسط تیم مدیریت، ویراستار براتون در نظر گرفته بشه.
    7 امتیاز
  35. بسم الله الرحمن الرحیم داستان: ملقب به ابوالعاص نویسنده: آتناملازاده ویراستار: زهرا بهمنی خلاصه: من زینب، دختر پیامبر بزرگ اسلام و دختر خدیجه بزرگ، خواهر فاطمه سرور بانوان جهان! من زینب؛ همسر پسر خاله‌ام قاسم، ملقب به ابوالعاص... من زینب؛ دختی که مثل دیگر خواهرانش به اسلام روی آورد اما همسرش، نه! مقدمه: بسترم بغض است و کابوس شبانه ناامیدی... بیدار‌م از روی ناچاری و حرکاتم تکراری... گریه سرمشق همیشه تکراری‌ام و تنهایی، همدم تنهایی‌ام... مداد یادگاری‌ام را در دست می‌گیرم و این‌بار بی‌دلیل می‌نویسم، بی‌احساس می‌کشم و به هیچ می‌رسم... چه دردناک است فراموشی! **فاطمه باغبانی**
    7 امتیاز
  36. فراخوان جذب نیرو برای تیم مدیریت نودهشتیا آیا علاقه‌مند به فعالیت در محیطی پویا و فرهنگی هستید؟ ما در نودهشتیا، به دنبال افرادی خلاق، باانگیزه و مسئولیت‌پذیر برای پیوستن به تیم مدیریتی خود هستیم. اگر علاقه دارید مهارت‌هایتان را توسعه دهید و در کنار تیمی حرفه‌ای تجربه‌ای ارزشمند کسب کنید، این فرصت برای شماست! جایگاه‌های مورد نیاز: مدیریت انجمن: هدایت و نظارت بر بخش‌های مختلف انجمن. ویراستار: بررسی و بهبود کیفیت متون و مطالب. منتقد: ارزیابی و تحلیل آثار کاربران با دیدی سازنده. گرافیست: طراحی و خلق آثار گرافیکی خلاقانه. ناظر رمان: پیگیری، بررسی و هدایت نویسندگان در مسیر نگارش. مزایای همکاری با ما: فعالیت در تیمی حرفه‌ای و خلاق. آموزش‌های لازم در طول همکاری برای افراد کم‌تجربه. فرصتی برای شکوفایی استعدادها و گسترش ارتباطات. اگر آماده‌اید تا بخشی از یک جامعه فرهنگی شوید، همین حالا اقدام کنید! برای اطلاعات بیشتر و ارسال درخواست، از طریق همین تاپیک یا پیام خصوصی با ما در ارتباط باشید.
    7 امتیاز
  37. نام رمان: آلپاکای سرخ نام نویسنده: زهراعاشقی ژانر رمان: عاشقانه،جنایی،مافیایی،طنز خلاصه رمان: وقتی دنیا زیر پای «امیلی» فرو می‌ریزد، یک تصمیم کافی است تا زندگی‌اش به جهنم یا بهشت تبدیل شود. در میان یک دنیای آشفته، جایی که همه چیز به نظر دروغ است، یک مرد با غروری زخم‌ خورده و زنی با گذشته‌ای تاریک به هم گره می‌خورند. اما آیا این عشق می‌تواند نجات‌بخش باشد یا به سقوطی بی‌پایان ختم می‌شود؟ "در این دنیای پر از تردید، مرز میان حقیقت و دروغ کجاست؟" ویراستار: @marzii79 https://forum.98ia.net/topic/423-معرفی-و-نقد-رمان-آلپاکای-سرخ-زهراعاشقی-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
    7 امتیاز
  38. رمان: داستان جزیره نویسنده: غزال گرائیلی ویراستار: زهرا بهمنی ژانر: عاشقانه_اجتماعی خلاصه: داستان در ارتباط با دختری به اسم باران است که برای فراموش کردن عشق سابقش و شروع کردن زندگی جدید، وارد جزیره میشه اما سرنوشت در سفرش اتفاقات جدیدی را برایش رقم می‌زند و ...
    7 امتیاز
  39. پارت ۷ معده ام جوری پیچ و تاب میخورد؛ انگار درونش داشتند رخت میشستند. پلک هایم، سنگین تر از همیشه بود و دست های سردم میلرزید. هر کار میکردم، نمیتوانستم چشم هایم را باز کنم و انگار رویم، بختک افتاده بود. در حال جدال با بختک بودم که با گرمی دستی‌که تکانم میداد، به خودم امدم و ان بختک بد قواره هم از رویم بلند شد؛ اما همچنان سردم بود و میلرزیدم. چشم هایم را باز کردم و با حنانه روبه رو شدم. در ان لحظه، حنانه برایم، فرشته نجات بود.پلکی زدم و دوباره خیره صورت ملیحش شدم، حنانه که دید، مثل جسدی بی جان، فقط زل زل نگاهش میکنم؛ دوباره تکانم داد و گفت: _هی عارفه! حالت خوبه؟ چرا اینقدر سردی؟ به خودم امدم و سعی کردم بلند شوم بشینم، احساس خفگی میکردم، مقنعه ام هنوز سرم بود، در یک حرکت از سرم در اوردم و روی میله های تخت پرت کردم. هوفی کشیدم و کش موهایم را کمی شل کردم. _هی دختر! باتوام، انگار حالت خوب نیس، صورتت مثل گچ دیوار سفید شده، نکنه فشارت افتاده.؟ دقیقا، فشارم افتاده بود، شایدهم، قندم افتاده بود که حتی حال اینکه، زبانم را بچرخانم و جواب بدهم را نداشتم. با صدایی که از ته چاه، بیرون می امد گفتم: _اره فک کنم قندم افتاده، حالم خوب نیس. حنانه یک دور، صورتم را دوره کرد و بعد از تخت بلند شد و گفت: _پس من میرم برات یه لیوان اب بیارم، توی کمدم قند هست، اب قند بخور یکم حالت جا بیاد. با تکان سر، تاییدش کردم و اوهم لیوان توی کمدم را برداشت تا برود بیرون اب بیاورد. دوباره، روی تخت دراز کشیدم و با خودم فکر کردم، تنها کسی که در این مدرسه لعنتی، کمی ادم است همین حنانه است، دختر ارام و سر به زیری که با همه، یک جور است و مثل بقیه به هرطرف که باد بیاید چک نمیزند. کمی بعد، حنانه با یک لیوان اب، وارد اتاق شد و مستقیم سمت کمدش رفت، چند حبه قند، از قوطی شیر خشکی که مادرش در ان قند برایش گذاشته بود، برداشت و در لیوان انداخت؛ در کمدمن را که پایین کمدش بود، باز کرد و قاشقم را برداشت. لیوان را کمی هم زد و به دستم داد. _اومدم بیدارت کنم، بگم بری چایی بگیری، دیدم سرد سردی، ترسیدم فک کردم مردی.
    7 امتیاز
  40. پارت ۵ قطره ای اشک، روی گونه ام میریزد. من همیشه تنها بودم؛تنهاتر از هر ادمی در این دنیا،با صدای زنگ از جا میپرم، اشک هایم را پاک میکنم و از جا بلند میشوم،از پشت دیوار بیرون می ایم و به طرف ابخوری میروم. سارا همکلاسیم با دیدن من دست های خیسش را تکان میدهد و خطاب به من میگوید _هی ذاکری چی شد، خانم هیولا اخراجت کرد؟ پوزخندی میزنم و دست هایم را زیر اب سرد میبرم و یک مشت به صورت قرمزم میزنم. همه مشتاق بودند من اخراج شوم، انگار که جای انهارا تنگ کرده بودم.! از اینه، سارا را که داشت، خیره نگاهم میکرد نگاه میکنم و میگویم _زیاد امیدوار نباش هنوز اخراج نشدم. سارا پفی میکشد و همزمان که دارد از ابخوری بیرون میرود میگوید _حیف که اخراج نشدی با بچه ها شرط کرده بودیم، اگه اخراج بشی امشب مهمونی بگیریم. یک مشت دیگر اب به صورتم میزنم وشیر اب را مییندم. صورتم را با دستمال، خشک میکنم و بیرون میروم. روی نیمکت زیر درختان، مینشینم؛ و به دختر هایی که انگار چندسالی را در امازون زندگی کرده اند، که یاغی شده اند، نگاه میکنم. در اصل وحشی شده اند! همدیگر را هل میدهند، توی سر هم میزنند و هزار کار دیگر، که فقط از قوم یاجوج و ماجوج و این ها بر می اید.! نگاهم را بالا میدهم و صاف به خورشید، که وسط اسمان ایستاده نگاه میکنم. دوباره زنگ به صدا در می اید، خدای من دوساعت در کلاس خشک میشویم، انوقت پنج دقیقه هم نمیگزارند که استراحت کنیم. پوفی میکشم و از جا بلند میشوم تا به کلاس علوم برسم. دوساعت هم در کلاس علوم، خشک شدیم و تازه ده دقیقه هم، دیر تر زنگ را زدند. به محض اینکه زنگ را زدند، از روی صندلی بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم، که صدای مهره های ستون فقراتم، در امد. فکر کنم خون در بدنم خشک شده بود.
    7 امتیاز
  41. #پارت_۵ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ تا شب توی خیابون پرسه زدم و بعدش سر از نمایشگاه ماشین جهان درآوردم. سرافکنده و صد دله بودم. با صدای سلام کردنم گردنش رو چرخوند و تعجب از نگاهش ریزش کرد. کلامش قطع شد و چند ثانیه‌ای عمیق ماتم شد. حق داشت. هر کی جای اون بود همین قدر متعجب می‌شد. بعد از اون جار و جنجال حتی توی خیابون هم تصادفی همو ندیده بودیم. خودش رو زودی جمع کرد و با لبخند دعوتم کرد تا بنشینم. مشغول جوش دادن معامله‌‌ای بود. تا کار مشتری و راه انداخت روی صندلی چرخدارش نشست و با صمیمیت ذاتیش گفت: - به‌به منور کردی این‌جا رو! خوش‌ اومدی شهرزاد خانم! آرش خان چطوره؟فسقل عمو بزرگ شده؟ رفتار مقبول و گرمش یخم رو آب کرد و حرف زدن برام راحت شد. - ممنون خوبن... شماها چطورین؟ پریزاد، اهورا؟ - همگی خوبیم... خیلی تغییر کردی، جدی نشناختمت. وزن زیادی کم کرده بودم. اون شهرزاد تپلی جاش و به شهرزاد دیگه داده بود. - هیکلم تغییر کرده، قیافه‌ که همونه. با لحنی خاص و نگاهی که التهاب‌دارم کرد لب زد: - همونه، منتها جذاب بودی جذاب‌تر شدی. اراده‌ی من سخت بود. زود می‌اومد، دیر می‌رفت. یه پوئن مثبت از شخصیتم. شرم‌دار شدم و نگاهم‌ رو گرفتم. - ممنون! - چه خبرا؟ امروز که نگاه کردم خورشید از جای همیشگیش دراومده بود. راه گم کردی؟ - برای فروش ماشین اومدم. یه تای ابروش بالا رفت. - عه! بسلامتی. گفتم قصدت احوال پرسی نبوده. می‌خوای عوض کنی مدل بالاتر بگیری؟ خواستم پام و پشت پام بندازم که زودی پشیمون شدم و صاف تکیه دادم. - متلک نمی‌نداختی شک می‌کردم. نه، قصد دارم پولشو سرمایه‌گذاری کنم. نیشش شل شد. - متلک نیس، درد و دله. پس می‌خوای با مترو و بی‌آر‌تی بگذرونی؟ سخته ها. لب‌هام رو به پایین رفت. - چاره‌ای نیست! گوشه‌ی دماغش رو خاروند. - بازار که مدتیه خرابه و قیمت ماشین روز به روز افت داشته. تو که عجله نداری؟ شبه‌زا بود اگه لو می‌دادم چقدر پول لازمم. - هر چی زودتر بهتر. دس دس کنم واسه معامله دیر میشه. در ظرف شکلات‌خوری رو برداشت. - سعیمو می‌کنم یه جور ردش کنم تا ضرر نکنی. شماره تلفنت همونه؟ می‌تونم باهات تماس بگیرم؟ تعارف کرد و یکی برداشتم. - آره شماره‌م همونه. نه موردی نداره. کمی بعد کیفم رو برداشتم و بدون اینکه بگم به خواهرم سلام برسون ازش خداحافظی کردم.
    7 امتیاز
  42. مقدمه:: غرق شدن در گرداب خیال و توهم و قدم زدن در مسیر اشتباهی. گناه پشت گناه، به قیمت نفس کشیدن، زنده ماندن و زندگی کردن. داستان رنجیدن و رنجاندن‌ها، گرییدن و گریاندن‌ها، درد شدن‌ها و درد کشیدن‌ها، زجر دادن‌ها و زجر کشیدن‌ها، شکست دادن‌ها و شکستن‌ها. داستان تباه شدن آدم‌ها، نابود شدن زندگی‌ها و مرگ خوبی‌ها. به نام خالق عشق خیرگی نگاه مردان در قهوه‌خانه را بر روی خودش و سودی احساس می‌کرد، به قول رزی، این قهوه‌خانه‌هایی که پر بود از مردهای لات‌ و اوباش‌‌، مناسب هیچ دختری نبود؛ اما خب، سودی معمولاً انتخاب‌هایش نامناسب بود. پوفی کشید. می‌توانستند جلوی آن‌همه چشم که زل‌زل نگاهشان می‌کردند حرف بزنند؟! بی‌حوصله قندی از قندان فلزی پیش رویش برداشت و گوشه لپش گذاشت تا مزه تلخ دهانش عوض شود. صدای حرف زدن مردها و قهقه‌های بلندشان روی اعصابش بود. نگاه کلافه‌اش را از شیشه قهوه‌خانه که به‌خاطر دود سیگار و قلیان‌ها به سیاهی می‌زد گرفت و به سودی که پا روی پا گردانده و از سیگار نیمه‌سوخته‌اش کام‌های عمیقی می‌گرفت دوخت؛ ژست جذابش مناسب آن قهوه خانه‌ی قدیمی و زهوار دررفته نبود. دم عمیقی گرفت، کل فضای قهوه‌خانه‌ را دود گرفته و بوی چای، قهوه و تنباکوی دو سیب نعنا با هم مخلوط شده بود. دستی به صورتش کشید و کمی از چای یخ‌کرده میان استکان کمر باریکش را سر کشید. در آن وضعیت، ترکیب بوی املت و تنباکوی قلیان میز کناری‌شان که توسط چند مرد درشت هیکل و لات اشغال شده‌ بود به حال بدش دامن می‌زد. خیره به سودی نگاه کرد تا شاید از رو برود و دست از سر آن سیگار بیچاره که تقریباً به فیلتر رسیده‌بود بردارد. - ها! چیه زل زدی به من؟ زیر ل*ب غرولندی کرد و در ظاهر خونسرد ماند. جلوی سودی حرص خوردن و عصبانی شدن فقط همه چیز را بدتر می‌کرد. - فقط نگاه من سنگینه؟ این همه آدم بهت زل زدن عیب نداره؟ سودی نگاه چپ‌چپی به مردان نشسته پشت میزهای دور و اطرافشان انداخت و نگاه خیره‌شان را که دید، توپید: - چتونه دو ساعته زل زدین به ما، آدم ندیدین مگه؟ یکی از مردان که سبیل‌هایش او را یاد مردان قجری که عکس‌شان را در کتاب‌های تاریخی دیده بود می‌انداخت، خیره در چشمان دریده سودی با پررویی گفت: - آدم که زیاد دیده بودیم، ولی حوری ندیده‌بودیم جون شما. سودی با حرص از پشت میز چوبی که چند جایی از آن ل*ب‌پر و تکه‌تکه شده بود، بلند شد و فریاد کشید: - وایسا تا یه حوری بهت نشون بدم ده تا حوری از اونورش بزنه بیرون. او هم هم‌پای سودی از جایش بلند شد. دخترک کله‌شق انگار دنبال شر می‌گشت! - بسه سودی، شر درست نکن، بیا بریم. سودی بی‌آنکه نگاهش را از مردانی که با تمسخر نگاهشان می‌کردند بگیرد، گفت: - نه، صبر کن! من به این مردیکه حالی کنم حوری کیه. *** سودی با حرص غرید: - چرا نذاشتی حساب اون مردیکه‌ی آشغال رو برسم؟ با اخم چشم‌ غرّه‌ای به سودی رفت. از اخلاق جسور و گستاخش خوشش می‌آمد؛ اما گاهی هم برای خودش و او دردسر درست می‌کرد. - تو مثل این‌که جدی‌جدی باورت شده می‌تونی بزنیش؟ مردیکه دو تای من و تو هیکل داشت! سودی پوف تمسخرآمیزی کرد. - مگه می‌خواستم باهاش مچ بندازم؟ دعوا که قد و هیکل نمی‌خواد. در ادامه حرفش نیشخندی زد و از جیب شلوار جین زخمی‌اش چاقوی ضامن‌دارش را بیرون کشید و ادامه داد: - یه دونه از اینا رو می‌خواد، با یه جو دل و جرأت. چشمانش را درشت کرد و متعجب گفت: - که بعدش بزنی یکی رو نفله کنی؟ سودی پشت چشمی برایش نازک کرد. - تو دعوا که حلوا خیرات نمی‌کنن. از آن‌همه خونسردی سودی حرصش در آمد. حرف زدن با او مثل خواندن یاسین در گوش خر می‌ماند. نگاه از چشمان خمار و مشکی‌رنگ سودی که همچنان حق به جانب نگاهش می‌کرد گرفت؛ پشتش را به او کرد و به سمت جدول‌های کنار خیابان قدم برداشت و در همان حال با دلخوری گفت: - اصلاً تقصیر منه که نخواستم بیوفتی گوشه‌ی هلفدونی. سودی انگار که تازه ناراحتی‌اش را درک کرده باشد، سمتش آمد و دست دور بازویش پیچاند. - خب بابا، چرا مثل این دختربچه‌ها قهر می‌کنی؟ نفسش را با حرص بیرون داد؛ سودی منت‌کشی‌هایش هم متفاوت بود. - حالا که نذاشتی اینجا چیزی بخوریم، میشه بفرمایید این خندق بلا رو کجا باید پر کنیم؟ دستش را به کمرش زد و با حالتی طلبکارانه نگاهش کرد و گفت: - من نذاشتم؟ یادت رفته کی داشت اون وسط شر درست می‌کرد؟ سودی تابی به چشمانش داد و با لحن لوسی گفت: - باشه بابا، نزن من رو، اصلاً خودم می‌برمت یه‌جا، نهار هم مهمون من.
    7 امتیاز
  43. #پارت_۴ #رمان_به‌_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ به ناکجا آباد رفتم. گیج بودم و منگ، یه بوته خار سرگردون. شیشه‌ای شکسته و زخمی پینه بسته. دور شدم و کور. هیچ کس و نمی‌خواستم و خلوتم خودم رو هم پس می‌زد. زل زده بودم به نقطه‌‌ای پرت و افکارم گرداب بود. گاهی ذوب می‌شدم و گاهی منجمد. دست اندوه و گرفته بودم و از کوچه گردی به خیابون گردی می‌رفتم. نیرویی کُشنده و کِشنده مدام فلش بک به گذشته و پلی بک به حال می‌زد. حسرت می‌خوردم و سرزنش می‌کردم خودم رو که ای کاش تمومم رو پای آدم ناتمومی نمی‌ذاشتم و کاش ریشه‌شو زودتر خشک می‌کردم. دندون‌هام روی هم قفل شد. پلک بستم و داد زدم. ترمز بریدم و دری وری گفتم. فحش و بد و بیراه. برای سال‌ها زنجیر کردنم، سواستفاده از اعتمادم، دروغ، ریاکاری، ماسک داشتن و فریب دادن، کیش و مات کردن و تلف شدن. مشتم از ضربات محکمم به تنگ اومد و ماشین‌های عقبی بوق زدن. تازه یادم اومد پشت رُل نشستم و چراغ خیلی وقته سبز شده. مردم‌ عین دیوونه نگاهم می‌کردن یا شاید هم دیوونه می‌دیدن؟ دست‌هام قفل شد روی گودی فرمون و به خودم اومدم. پدال گاز و فشار دادم و لاستیک‌ها نعره زدن.
    7 امتیاز
  44. #پارت_۳ #رمان_به‌_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ حلقه‌های ازدواج از انگشت‌هامون درآورده شد. رینگ‌های طلایی رو کف دست هم گذاشتیم. می‌لرزیدیم. تعادل نداشتیم. اولِ اسم من با اول اسم اون توی دست‌های مخالف رفت. یاد ذوقی افتادم که بعد از محرمیت اجازه‌ داد حلقه بندازم و توی پوستم نگنجم. ده سال از اون روز می‌گذشت و محرمیت به نامحرمیت جاشو داد. حالا ذوقی کور شده بود و شوقی خوابیده‌. بالاخره بیماری واگیردار خونواده‌ به من هم سرایت کرد. مقاومت به جدا نشدن و موروثی نشدن طلاق بسنده نکرد و بعد از مادر و برادرم نوبت به من شد. یک دهه زندگی مصادف با یک قرن با یک پلک بهم زدن تموم شد. بغض داشتم و بغضی بود. اشک داشتم و اشکی بود. باورم نمی‌شد. نبضم همه جام میزد. دهنم مزه‌ی گس می‌داد. دنیا می‌چرخید و دست از چرخیدن برنمی‌داشت. درد سفتی کرختم کرده بود و قفسه‌ی سینه‌م سنگینی می‌کرد. ابرهایی سوار مردمک‌هام شده بودن و تار می‌دیدم. طناب دور گردنم حرف زدن رو برام سخت کرد. با صدای خش‌دار و دورگه گفتم: - مواظب آنیل باش! چنگ به قلبم افتاد. مژه‌ای بهم زد و لب‌هاش قفل دندون‌هاش شد. راه افتادم. تند‌تند‌ و باعجله. قدم زدم و کفش‌هام آهنگ جدایی زد. وسط‌های راه گونه‌هام خیس شد و بارون گرفت. دوست دوران نوجوونی، رفیق، عشق، همدم، تپش قلب، شریک زندگی و بابای دخترم نسبتش باهام تموم شد. بریده و بی‌‌نظم نفس کشیدم تا پشت رُل نشستم و بغضم رو هلاک کردم.
    7 امتیاز
  45. 《پارت اول》 کوله پشتیم رو روی شونه‌ام تنظیم کردم و روبه بچه‌ها گفتم: - خب دیگه خوش گذشت، من میرم. مخالفت بچه‌ها بلند شد. - ای بابا جانا نیم ساعت دیگه هم بشین، هنوز داریم حرف می‌زنیم! به سمانه که این حرف رو زد، چشم دوختم. عاشق لپ های سفیدش بودم که از گرما گل انداخته بودن. - نیم ساعت دیگه هم بشینم، نیم ساعت دیگه هم میگی صبرکن، این نیم ساعت ها روی هم جمع میشن و در نهایت شب میشه. شایان با اون عینک هزار رنگش گفت: - بهتر، شب میشه میریم دست جمعی فرحزاد کلی صفا سیتی! کیارش هم مثل همیشه جنتلمن بازیش گل کرد. - همه مهمون من فرحزاد. سوت و دست بلند شد که شایان اعتراضش بلند شد. - نه دیگه نشد داداش، خودم ایده دادم خودم هم اجراش می‌کنم. آقایون و خانم های محترم همه امشب مهمون شایان. خنده ای به مسخره بازیشون کردم و گفتم: - امشب نمیشه واقعا حسش نیست خسته و کوفته از کوه بدون هیچ حمومی بریم فرحزاد؟ من نیستم واقعا! با این حرفم فکرکنم تازه بعضی ها یادشون افتاده باید برن لباس هاشون رو عوض کنن چون بقیه هم بلند شدن و عزم رفتن کردن. به افسون اشاره کردم که سریع جمع کنه تا بریم. کیارش با قد رشید و اون چهره خواستنیش نزدیکم شد. - چرا این جمعه ها عجیب می‌چسبه؟ یک نگاه بنداز، هیچکس دلش نمی‌خواد به خونه بره. با این حرفش غم دلم تازه شد. لبخند تلخی زدم و گفتم: - شاید کسی رو تو خونه داشته باشن، که این خوشی رو بهشون نمیده یا بلعکس ازشون می‌گیره، شاید هم کلا کسی رو ندارن تا خوشحالیشون رو با اون ها سهیم بشن. روی لب های کیارش هم لبخند محوی نشست. - شاید هم دلشون می‌خواد که یکی باشه تا... - بریم. با صدای افسون که نفس زنون نزدیکمون می‌شد، ادامه حرفش رو خورد. - مواظب خودت باش، قرار فرداشب یادت نره! لبخندم دندون نما شد. - وقتی قراره میزبان شایان بشه، امکان نداره یادمون بره. خنده ای کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. دستی به حالت خداحافظی روبه اکیپ تکون دادم و همراه افسون به سمت لکسوس سفید من رفتیم. - امروز عجیب خسته شدم! نیم نگاهی به دوست تنبلم انداختم. - کوه رو که جابه جا نکردی دختر، از کوه بالا رفتی فقط. چشم هاش رو که بسته بود با این حرفم باز کرد و طلبکار گفت: - همون هم سخته، به من فشار میاد اه تو هیچ وقت نفهمیدی من چقدر ظریفم. تک خنده ای کردم و گفتم: - تو ظریفی؟ الهی نانا النگوهات نشکنه! لبخندی زد و دوباره چشم هاش رو بست. - حیف پشت فرمونی و من هزار تا آرزو دارم وگرنه می‌دونستم چیکارت کنم. فشار پام رو روی پدال بیشتر کردم که مثل این وحشت زده ها گفت: - جانا غلط کردم بسه! خندیدم و سرعتم رو کم کردم. با خنده گفتم: - آخه ظریف، تو که ظرفیت نداری چرا تهدید می‌کنی؟! یکی زد پس گردنم و گفت: - حواست به رانندگیت باشه انقدر هم با من بحث نکن!
    7 امتیاز
  46. پارت ۳ توی مسیر من و آرتین حسابی ساکت بودیم و هر دو فکرمون مشغول بود. آرتین رو نمی‌دونم چرا ولی من حسابی ذهنم درگیر شغلم بود و حس عجیبی که موقع بدنیا اومدن نوزادها داشتم؛ حسی که گاهی دلم می‌خواست بچه خودم رو در آغوش بگیرم. به خونه که رسیدیم آرتین گفت: - می‌خوای برسونمت؟ کمی خم شدم تا از شیشه ارتین رو ببینم: - نه نمی‌خواد خودم میرم. ریحانه منتظرته. آرتین آروم گفت: - مامان پیششه. مادر و پدرش هم دارن میرن پیشش. منتظر می‌مونم برسونمت توی مسیر هم باهات حرف بزنم. سری تکون دادم و به داخل رفتم. سریع لباس هام رو عوض کردم و وسایلم رو برداشتم و بیرون رفتم. امشب شیفت شب بودم و علاوه بر بیمارهای خودم مریض‌های بیمارستان هم بودن. توی ماشین که نشستم آرتین گفت: - وسایلت رو برداشتی؟ با تکون دادن سر جواب مثبت دادم که آرتین راه افتاد. توی مسیر سکوت کردم تا آرتین به حرف بیاد آخرش هم گفت: - دلوین بنظرت ریحانه برای بارداری‌اش مشکلی داره؟ همین‌طور که به چهره نگرانش چشم دوختم گفتم: - نه چطور؟ آرتین دنده رو عوض کرد و گفت: - نمیدونم. نگرانش شدم، آخه یه چند وقتیه که زود خسته میشه و بی‌حاله. نمیدونم شاید هم من اشتباه می‌کنم. رو بهش گفتم: - خب سن بارداری هرچی بالاتر میره آدم زودتر خسته میشه. ولی خب بازم اگه خودش مایل باشه توی این دو سه روز میام پیشش ببینم وضعیتش نرماله یا نه. آرتین تشکری کرد و من رو بيمارستان پیاده کرد و رفت. من هم به محض وارد شدن سریع شیفت رو تحویل گرفتم و وارد بخش مخصوص شدم.
    7 امتیاز
  47. پارت دوم توی مسیر به فسقل عمه فکر می‌کردم که وقتی دنیا بیاد دنیامون چه شکلی میشه! قطعا عمه بودن حس خوب و قشنگی بود و من از همین الان عاشقانه برادرزاده‌ام رو دوست داشتم. به خونه داداشم که رسیدیم کرایه رو حساب کردم و زنگ خونه داداش رو زدم؛ چند دقیقه بعد ریحانه در رو باز کرد و ما رفتیم داخل. ریحانه آروم و با احتیاط به استقبال اومد سلامی کردیم و سریع به پیش رفتم و گفتم: - چرا تا اینجا اومدی؟ نیازی نبود! ریحانه جواب سلاممون رو داد و درجواب من گفت: - اشکالی نداره خیلی راهی نبود. اتفاقا دکترمم گفته حداقل یکم راه برم که هم زایمانم خوب باشه هم خیلی ورم نکنم. بعد رو به مامان کرد و گفت: - بفرمایید داخل مامان. بفرمایید و خودش آروم جلوتر از ما حرکت کرد که بریم داخل. ریحانه واقعا عروس خوبی بود و هوای داداشم رو داشت؛ مامانمم میگه چون با پسرم خوبه و حال دل پسرم رو خوب می‌کنه دوسش دارم. منم واقعا ریحانه رو مثل خواهرم دیدم و از ته دلم دوسش داشتم. الانم که قراره برامون فسقلی دنیا بیاره و از قبل عزیز تر شده. مامان ظرف غذا رو روی اجاق گاز گذاشت و خطاب به ریحانه گفت: - آرتین کجاست؟ ریحانه: رفته میوه بخره و بیاد الان پیداش میشه. همون لحظه صدای آیفون اومد که ریحانه گفت: - آرتین رسید. تا خواست بلند شه نذاشتم و خودم در رو باز کردم. بعدش به استقبال داداش قشنگ رفتم و بعد از کلی سلام و احوالپرسی و تعارف با خنده بهش گفتم: - تو چرا کلید با خودت نمی‌بری؟ نمیگی زن من حامله‌اس باید استراحت کنه؟ آرتین خنده‌ای کرد و گفت: - آخه میدونم استراحت نمی‌کنه. این زنداداشت همه‌اش به بهانه این‌که دکتر گفته و نیازه در حال جنب و جوش‌های مختص خودشه. البته به ریحانه هم حق می‌دادم چون دلش می‌خواست راحت زایمان کنه و واسه همین باید فعالیت می‌کرد. آرتین هم وسایل رو توی آشپزخونه گذاشت و مامان هم رفت تا میوه ها رو بشوره. منم رفتم تا وسایل سفره رو آماده کنم و بیارم تا آش رو بخوریم که آرتین پرسید: - میگم که تو میتونی برای زایمان ریحانه کنارش باشی؟ گفتم: - خب ریحانه خودش دکتر داره اگر خودش تصمیمی بر این داشت که من کار زایمانش رو بکنم حتما. البته قبلش باید مدارک و آزمایش‌هاش رو ببینم. ریحانه هم با مهربونی خاص خودش گفت: - چی بهتر از اینکه عمه جان برادر زاده‌اش رو دنیا بیاره. اگر قرار شد بیام پیشت حتما مدارکم رو میارم برات. من هم لبخندی بهش زدم و بقیه وسایل سفره رو آوردم.خوردن آش با مسخره بازی آرتین و ریحانه گذشت. بعد از خوردن آش سفره رو جمع کردیم و ظرف‌ها رو شستم. بعدش هم به آرتین گفتم من رو برسونه خونه چون باید به بیمارستان می‌رفتم.
    7 امتیاز
  48. پارت اول تابلوی نقاشی‌ام را تمام کرده و قلم‌ها را در ظرف مخصوص‌شون می‌ذارم تا بشورمشون، مانتوی سفید رنگی که هم در اثر نقاشی رنگی شده بود رو در میارم و در سبد لباس‌های کثیف می‌ذارم. قلم‌ها رو بر می‌دارم و به سمت دستشویی میرم و دست‌هام و قلم‌ها رو می‌شورم که مامان صدام میزنه: - دلوین! دلوین! با صدایی نسبتا بلند جوابش رو میدم: - بله؟ مامان: بیا یه دقیقه کارت دارم. به اتاقم میرم و قلم‌ها رو توی ظرف مخصوص می‌ذارم و همینطور که دست‌هام رو خشک می‌کنم گفتم: - اومدم. از اتاقم بیرون میرم و میگم: - چی شده؟ مامان هم نگاهی گذرا بهم می‌اندازه و میگه: - بیا ببین این خوب شده؟ برای ریحانه پختم هوس کرده بود. یکم چشیدم و گفتم: - عالی شده. هر موقع حاضر شد بگو باهم ببریم براش. مامان سری تکون داد و مشغول کارش شد. ریحانه عروسمون بود و بعد حدود چهار سال باردار شده بود؛ مامانم انقدر ذوق‌زده شده بود که کافی بود ریحانه هوس چیزی رو کنه سریع براش آماده می‌کرد و می‌برد. موبایلم رو برداشتم و به راحیل پیام دادم: - قرار امروز کنسله. مامان برای ریحانه غذا آماده کرده قراره ببریم خونه‌اش. بعد از حدود دو دقیقه راحیل یه اوکی فرستاد و گفت: - پس قرارمون برای فردا همون ساعت و کافه همیشگی. باشه‌ای براش فرستادم و موبایل رو کناری گذاشتم و پیش مامان رفتم؛ مامان داشت آش رو توی یه ظرفی می‌ریختتا چشمش به من افتاد گفت: - بیا با نعنا داغ و پیاز تزئینش کن. کار مامان که تموم شد دست به کار شدم و با کشک و نعنا داغ و پیاز مشغول تزیین شدم و مامان هم رفت تا آماده بشه. منم بعد از اتمام تزئین درش رو گذاشتم و رفتم تا آماده بشم؛ یه مانتوی مشکی با شلوار خاکستری و روسری مشکی پوشیدم و کیف مشکی‌ام هم برداشتم. مامانذحاضر و آماده منتظر بود که گفتم: - صبر کن تا زنگ بزنم آژانس بیاد. با تاکسی هماهنگ کردم و تا اومدن تاکسی کفش‌هامون رو پوشیدیم و دم در منتظر موندیم تا تاکسی رسید.
    7 امتیاز
  49. فصل اول (راوی) سعید فریاد کشان لگد پرقدرتی به کوسن جلوی پایش زد، کوسن بیچاره که برای مبل‌های قدیمی ده‌ سال پیش بود به هوا پرتاب شد و در نهایت آن‌طرف‌تر بر زمین افتاد. صدای نعره‌ی سعید در کل خانه پیچید. - یکم به خودت برس زن، همش خودت رو زیر اون چادر کوفتی پنهون کردی. منم دل دارم منم آدمم می‌خوام زنی که کنارم راه میره دلبر باشه. چیه خودت رو زیر صد تا جُل پنهون کردی؟ مگه قراره بخورنت؟ ها؟ مگه یه نگاه مردا قراره بهت آسیب بزنه؟ بدبخت من به‌خاطر خودت میگم! همان‌طور که در سالن خانه‌ی کوچک و قدیمی‌شان راه می‌رفت، دست‌هایش را تکان می‌داد و صدا در گلو انداخته بود، همچون ارکستر گروه سرود می‌مانست. - آدم کسرشأنش میشه بگه تو زنشی، خب یکم به خودت برس، اون‌همه پول بی‌صاحاب رو خرج نذری‌هات نکن، برو چهار تا چرت‌و‌پرت آرایشی بخر بلکه آدم رغبت کنه بهت چشم بندازه. همش فکر و ذکرت تعذیه و تغذیه‌ی مردم کوچه بازاره، یکم به فکر زندگیت باش زن! مریم دختر رضا فاتح، همسر اول سعید سبحانی در سکوت کنار ستون مرکزی خانه ایستاده بود و داشت غم‌زده به حرف‌های خجالت‌آور شوهرش، به کلماتی که از دهانش بی‌رحمانه خارج می‌شد گوش می‌داد. صدها، شاید هم هزاران حرف‌ ناگفته داشت که بگوید، به زبان بیاورد و فریاد بزند که تمام اهل محل بفهمند اما او... با بغض آب دهانش را قورت داد و تنها به حرف‌های وقیحانه‌ی شوهرش گوش سپرد. قلبش می‌لرزید اما حرفی نمی‌زد. چیزی نمی‌گفت. می‌دانستم که او می‌شنود. دخترش را می‌گویم، نیل‌رام سبحانی نوه‌ی آقا رضا و حاج علی سبحانی بود که چشم‌های عسلی‌اش را از پدربزرگ پدری‌اش به ارث برده بود. عسل نگاهش را از پدر بی‌غیرتش گرفت و به مادرش داد که ترسیده بود و چیزی نمی‌گفت. پوست گندمی مایل به سفیدش را از مادرش به ارث برده بود. از هر دویشان متنفر بود. نه آن تنفری که در نگاه اول به نظر می‌رسد بلکه متنفر بود که در هنگام دعوا، به هم‌دیگر رحم نمی‌کردند. نیل‌رام آب دهانش را به زور قورت داد، خیلی سعی داشت خودش را به میان دعوا نیندازد. که با پدرش درگیر نشود زیرا دعواهایشان هرگز تمامی نداشت و مادرش قبلاً گفته بود نمی‌خواهد رابطه‌ی نیل‌رام با پدرش، خراب‌تر از چیزی که هست شود. بغضش را به سختی فرو خورد و از روی مبل راحتی کرمی‌رنگ که اکنون دیگر از کثیفی دم به قهوه‌ای میزد، برخاست و به طرف اتاقش رفت. قبل از شروع دعوا داشت تلویزیون نگاه می‌کرد. انیمه‌ی دفترچه مرگ در حال پخش بود و ترجیح می‌داد آن را ببیند زیرا از شخصیت اصلی که دچار بیماری روانی بود، خوشش می‌آمد. اما وقتی پدرش وارد شد و آن دعوای مسخره را به‌خاطر حجاب مادرش به راه انداخت، بی‌خیال آن شد. البته که توپش از جای دیگری پر بود. مثلا، آن همسر دومش شاید چیزی می‌خواست که از توان وی خارج بود و اکنون آمده بود تا بر سر دیوار کوتاهی که مادرش بود، حرصش را خالی کند. وارد اتاق که شد در را بست، نسبتاً صدای بلندی ایجاد کرد اما سر و صدای آن‌دو آرام نگرفت. حتی بیشتر شدت گرفت زیرا پدرش اعتراض کرده بود که این یک بی‌احترامی به بزرگ خانواده است و این دختر تربیت ندارد، البته که اصلا برای نیل‌رام اهمیتی نداشت اما بازهم تمام کاسه‌کوزه‌ها بر سر مادرش فرو ریخت، که نتوانسته است یک دختر تربیت کند. نیل‌رام ناامید به در تکیه داد و روی زمین سرد سرامیکی اتاقش سُر خورد. رنگ سفید و قهوه‌ای وسایل اتاقش، به خوبی خبر از افکار ناامید و شخصیت بی‌حوصله‌اش می‌داد. نیل‌رام شخصیت جالبی داشت، گاهی آن‌قدر پر انرژی بود که همچون رنگ سفید می‌توانست شادابی را به همه هدیه بدهد و گاهی... آن‌قدر ناامید و سرد و تیره میشد که همه را در عمق چاله‌ی افکارش می‌کشاند، به تباهی محض. پاهای برهنه‌اش که زمین سرد سفید رنگ را لمس کردند، لرزی بر اندامش افتاد اما سردی زمین آرامش استواری به او داد. نگاهش را به پنجره‌ی زوار در رفته‌ی اتاقش دوخت که از هر طرفش باد زوزه می‌کشید. ظهر بود، گرمای هوا این روزها کاهش یافته بود اما حس عجیبی داشت. هم‌زمان می‌خواست بیرون برود و از هوا لذت ببرد و در همان لحظه سعی داشت از این وضعیت مزخرف دعوای خانوادگی، سرش را زیر بالشت برده و فریاد سر بدهد. اما این افکار مزخرف و درهم و متضاد خوشبختانه زیاد طول نکشیدند زیرا دوستش پناه، همان لحظه باعث شد موبایل کوچک و قدیمی‌اش شروع به لرزیدن کند. نگاه مشتاق و خوشحالش را به قاب راه‌راه گورخری گوشی داد و شماره‌ی پناه را زمزمه کرد. با حس نسبتاً خوبی نام پناه را بر لب راند و انگشت شستش را بر روی دایره‌ی سبز رنگ روی صفحه کشید. تماس برقرار شد و صدای شاد و پر انرژی پناه در پشت خط گوشی، توسط بلندگوهای گوشی درون اتاق ساکت و سرد پیچید.
    7 امتیاز
  50. مقدمه: به گفته‌ی پارسیان باستان در بند‌بند وجودت جادو نهفته است؛ در تاروپود سلول‌هایت جادوست که به پرواز در می‌آید. اما چرا هرگز آن را باور نکرده‌ای؟ چرا باور نمی‌کنی که جادو وجود دارد؟ که او روح دارد؟ با چشم خویش دیدم که بر روی یک ظرف باستانی نوشته بود: (به سرزمین جادو خوش آمدید. مردم پارسه با جادو متولد می‌شوند؛ همه‌چیز اینجا مطلق زیباست، پاکی همه‌جا را فراگرفته است و زندگی بی‌نهایت جریان دارد. به امید روزی که پارسه جاودان ماند.) آه که اگر واقعی باشد... .
    7 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...