تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/23/2025 در همه بخش ها
-
پارت پنجاه چند روزی از مهمونی گذشته بود تو این مدت دو تا از امتحان ها رو پشت سر گذاشته بودم ، از اون شب که حرف های اون دو نفر رو شنیده بودم ذهنم مشغول بود ، همش کابوس میدیدم ، جنازه ساحل رو میدیدم ، به طور کل بهم ریخته بودم . این طوری نمیتونستم خوب برای بقیه امتحان ها اماده بشم ؛ تصمیم گرفتم بعد چند روز برم باشگاه ، که بلکه ذهنم خالی بشه. لباس های ورزشیم رو برداشتم و بعد عوض کردن لباسام بیرون رفتم. به باشگاه که رسیدم ، از دور دیدم که کامی روی تردمیل هست ، این یعنی تازه اومده ، به سمت اتاق تعویض لباس رفتم و بعد آماده شدن ، منم رفتم سمت تردمیل ها ، کامی هَدِست روی گوشش بود و متوجه من نشد ، تردمیل کناریش رو انتخاب کردم و دستی روی دستش کشیدم. برگشت سمتم و با دیدنم چشماش خندید و هدست رو از گوشش برداشت. گفت: سلام ، خوبی؟ اینجا چه کار می کنی؟؟ گفتم: ذهنم مشغول بود گفتم بیام یکم ذهنم رو آزاد کنم. آهانی گفت و مشغول شدیم ، یک ساعتی که گذشت به کامی گفتم : میای بریم جکوزی؟ خوبی اینجا این بود جکوزی ها خصوصی و تو محوطه های جدا از هم بودن . بعد تایید کردن کامی به سمتشون رفتیم و نیم ساعتی رو هم اونجا گذروندیم . کارمون که تموم شد به سمت کمد لباس ها رفتم و بعد برداشتن وسایلم رفتم اتاقک تعویض لباس ، داشتم لباس عوض می کردم که بهراد تو واتس آپ تماس گرفت ، شومیزم رو مرتب کردم و تماس رو وصل کردم و از اتاقک اومدم بیرون. بهراد با چهره خندون سلام کرد و گفت:کجایی وروجک؟ لبخند زدم و گفتم:باشگاهم ، جات خالی. بهراد: اوهو ، تو اینجا بودی ، با بلدزر جمعت می کردیم ،حالا ورزشکار شدی؟ چشمام رو شیطون کردم و گفتم: از مزیت های باشگاه های اینجاست . چشمکی هم انتهای حرفم زدم. بهراد که منظورم رو گرفته بود ، گفت:چشمم روشن رفتی اونجا ،چشم و گوشت باز شده ، تو هفته دیگه بیا ،آدمت می کنم . گفتم: جونننن ، تو فقط غیرتی شو. بهراد خندید و گفت: دختر سایزهات رو برام بفرست ؟ با تعجب گفتم : سایز چی؟ اصلا سایز من و برا چی می خوای؟؟؟ گفت: سایز لباس و کفشت رو میگم حدودی میدونم می خوام مطمئن باشم؛ تو چه کار به این حرفاش داری بفرست برام. با تعجب باشه ای گفتم ، چون بهراد کار داشت تماس رو قطع کردم و سرم رو بالا اوردم ، دیدم آروین با پوز خند تکیه داده به دیوار رو به روی من و داره نگاهم می کنه. اخمی کردم و گفتم: به مکالمه من گوش میدادی؟ گفت: نه فقط توجهم جلب شد، نه که تو فرانکفورت هستیم ، فارسی حرف زدن برام تعجب برانگیز بود ،نا خوداگاه جذب شدم . عوضی داشت با ادای خودم ، حرفای خودمو به خودم پس میداد. حرصم گرفت ، اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: من اون موقع چهرت رو ندیدم اگه میدونستم تویی ، اصلا واینمیستادم. آروین شونه ای بالا انداخت و گفت : حالا هم که چیزی نشده ، برابر شدیم وروجک . چشمکی هم حوالم کرد! بعدم رفت و نذاشت دیگه حرفی بزنم ، خیلی پررو بود. با حرص سمت کامی رفتم و اونم حاضر شده بود باهم به سمت ماشین ها رفتیم.2 امتیاز
-
به نام آنکه شادی را با غم آفرید. نام اثر: کامدلهای مرده نویسنده: الناز سلمانی *** در سایهٔ سکوت، دلها میمیرند… زمانی که هر ضربان، پژواک ناگفتههایت شود، حرفهایت شنیده نشود و در گلو خفه بماند. بغضی شود که جای باریدن، آه شود…1 امتیاز
-
پارت صد و هفتم با هیجان زیاد به این صحنه شگفت انگیز خیره شدم. بعد از کلی تشکیل نور توسط اون گل رز، بالاخره آناستازیا چشماشو باز کرد...با خوشحالی رفتم کنارش و گفتم: ـ وای باورم نمیشه! بالاخره چشمات و باز کردی! لبخندی بهم زد اما ته چشماش یه تردید دیده میشد...گفت: ـ تو...تو دختر ویچری؟! با افسوس سرمو به نشونهی مثبت تکون دادم و اون گفت: ـ پدرت وقتی فهمید که آرنولد تو رو گروگان گرفته، هر کاری کرد و با پدرم یه جنگ اساسی راه انداخت تا منو به دام خودش بکشونه و برای بدست آوردن تو و برای اینکه مخفیگاه آرنولد و پیدا کنه، منو طلسم کرد تا بتونه از چهره من استفاده کنه و آرنولد و تو چنگ خودش بگیره. بعدش یکم مکث کرد و پرسید: ـ مثل اینکه موفق شده، درسته؟! با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: ـ فردا قراره تو میدون شهر اونو جلوی چشم همه، طلسم کنه. اونم طلسم مرگ...به هیچ عنوان روح یا انرژیش نمیتونه به این دنیا برگرده. آناستازیا خیلی آروم و با طمانینه به من گفت: ـ میبینم که رفتنت پیش آرنولد، باعث شده به کل دیدت نسبت به دنیای جادوگری و راه پدرت عوض بشه. با ذوق گفتم: ـ همینطوره ولی... ـ ولی چی؟ با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: ـ ولی آرنولد دیگه باورم نداره، فکر میکنه که با پدرم دست به یکی کردم.1 امتیاز
-
#پارت_دوم اروم لای در و باز کردم و با قدمای اهسته رفتم کنار تختش و بدون ذره ای مکث خودمو انداختم روش، فریاد بلندی زد و کنارم زد که از تخت پرت شدم پایین وا اینکه اقاجون نیست.. درسته پشتش به منه ولی اقاجون هیچ وقت از این تیشرت های جذب نمیپوشه تاره اگه بپوشه هم این همه عضله نداره با برگشتن طرف سمتم مشتاق زل زدم به صورتش تا ببینم کیه ولی.... با دیدنش چشام داشت از کاسه در میومد این اینجا چیکار میکنه،حتما استاد دانشگاه بودن کفاف زندگیشو نمیده اومده اینجا دزدی با این فکر دستامو گذاشتم رو سرم جیغ زدم: اییی دزددددد اقاجونننننن ماماننننن دزددددد....... یهو در اتاق با شتاب باز شد سیل جمعیت هجوم اوردن داخل اتاق امیر از همه زودتر اومد جلو و همونطور که بپر بپر میکرد تند تند گفت: کو؟! هراسون جیغ زدم: چی؟! امیر: دزده دیگههه کو بزنم دهن مهنشو..... با فریاد شخصی که دیده بودمش یعنی همون استاد جدید خیر ندیدمون امیر خفه شد _چته تو بابا دزد کیه.....این دختره کیه امیر؟! از جام پاشدم و با اخم گفتم:دختر بابامم خودت کیی؟! اقاجون اومد جلوتر و روبروم ایستاد و گفت: چه خبرتونه بابا صداتون فک کنم تا سه تا محله اونور تر هم رفت با تعجب گفتم: اقاجون این کیه؟! چرا اینجاس.. چرا تو تخت شما خوابیده بود من فک کردم دزده جیغ زدم اقاجون اروم خندید و گفت: نه شیطون دزد نیست.... یادته بچه که بودین ارتین رفت المان؟! فکرم رفت پیش چندسال پیش که ملکه عذابم رفت و من راحت شدم از دستش سری تکون دادم و گفتم: پسرِعمو رضا؟! اقاجون چشماشو به معنی اره باز و بسته کرد و گفت: اره... الان درسش تموم شده برگشته ایران با چشمای قد هندونه گفتم: این ارتینه؟! به معنی اره سرشو بالا پایین کرد، پس بگو چرا این خودشیفته انقدر انرژی منفی میده بهم از همون بچگی ازش متنفر بودم هروقت بازی میکردیم عروسکامو میگرفت و جلو چشمم پاره پورشون میکرد ملکه عذابم جلوتر اومد و کنار اقاجون ایستاد و با پوزخند گفت:هنوزم مث بچگیاتی دختر عمو تخس و لوس و یه دنده کم نیاوردم و با چشمای ریز شده گفتم: اتفاقا جنابعالی هم همون مزخرفی هستی که بودی بد اخلاق و بی رحم و عوضی حرفمو زدم و از اتاق رفتم بیرون اما خدا میدونست چقدر داشتم حرص میخوردم اخه چرا بزگشته میموند تو همون خراب شده ای که چندسال پیش رفته بود دیگه با نشستن کسی کنارم برگشتم سمتش و با نوشین دخترعموم و البته نامزد ارسین روبرو شدم، آرسین هم داداش بزرگه ارتین خان دیلاقه نوشین: تو فکری بی حوصله جواب دادم: اره میخوام گردن این برادر شوهرتو بزنم چشماشو گرد کرد و با تعجب گفت: وا سوگند: والا نوشین: عنتر قبل از اینکه برادر شوهر من باشه پسرعمومونه ها شونه ای بالا انداختم و با حرص گفتم: حالا هرچی وقتی دید عصابم خرابتر از این حرفاست جلو پلاسشو جمع کرد و رفت پیش شوهرش منم تا اخر مهمونی مث دختر بچه ای که اون دیلاق عروسک مورد علاقه شو ازش گرفته اخمو و تخس نشستم و بالاخره ساعت۱شب برگشتیم خونه و با همون عصاب خراب و لباسای بیرون گرفتم خوابیدم . ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆.☆. ☆. ☆. ☆. ☆. یه هفته از مهمونی خونه اقاجون میگذره و خدارو شکر این مدت برخوردی با جناب خودشیفته نداشتم رها: سوگند... سوگی اووووی با تو ام برگشتم سمتش و با نیش باز گفتم:تو فکر بودم... بنال علی: با خانوم من درست بحرف با خنده گفتم: ریدم دهن تو و این خانومت! با این حرفم سینا که داشت به حرفامون گوش میداد زد زیر خنده، یه جوری قهقه میزد که انگار خنده خونش افتاده علی با مشت و لقد افتاد به جونش و وسط کلاس یه کشتی مشتی باهم گرفتن و بعد از دقایق نفس گیر و اومدن استاد اینا با خنده از هم جدا شدن استاد درس میگفت و همه با دقت و تند تند جزوه برداری میکردن اما من فکرم مشغول بود، درسته که یه هفته ست پسرعموی جدید و ندیدم اما امشب که مجبورم ببینمش احساس مرگ میکنم، امشب بابای من فلک زده به افتخار برگشتن برادرزادش از المان به مهمونی توپ ترتیب داده اخه یکی نیست بهش بگه پدر من مگه ابن بچه داداشت بی کس و کاره خب بزار ننه بابای خودش براش مهمونی بگیرن بعد تموم شدن کلاس دوتا کلاس دیگه هم داشتم ولی چون حالشو نداشتم نرفتم و بعد خدافظی با بچه ها و دعوت کردنشون برگشتم خونه خونه که چه عرض کنم بگو بازار شام، دوتا کارگر داشتن تو باغ کار میکردن چندتا کارگر خانم دیگه تو خونه مشغول اشپزی و گردگیری بودن خونمون طوری بود که وقتی از در وارد میشدی سمت راستت پله های مارپیچی بود که به اتاق خواب ها و یه پذیرایی کوچولو ختم میشد و سمت چپ هم اشپزخونه بزرگمون قرار داشت و دقیقا روبرو همینطور پشت پله ها یه سالن پذیرایی خیلی بزرگ و پر از عتیقه جات با صدای در برگشتم عقب،ساناز و سانای بودن سانای با دیدنم خندید که لپای خوشگلش چال افتادن و دست ساناز و ول کرد و پرید تو بغلم، محکم بغلش کردم و یه ماچ ابدار از لپش گرفتم سوگند: عشق خالش چطوره سانای: خوفم اله(خوبم خاله) ساناز: مارم تحویل بگیر سوگند: این چه حرفیه ابجی بزرگه نوکرمی..... اون شوهر بیریختت کو پس؟! تا ساناز خواست از لقبی که به شوهرش داده بودم اعتراض کنه سانای گفت:الهههههه بایی قهل کلده(خالههه بابایی قهر کرده) سوگند: چرا1 امتیاز
-
پارت صد و ششم وای خدایا...باورم نمیشه که پدر فردا میخواست جلو چشم همه، آرنولد رو دچار طلسم مرگ کنه...باید هر چی سریعتر اون معجون و پیدا میکردم وگرنه آرنولد و از دست میدادم. با همون شنلی که سرم بود، از پلهها دوئیدم و رفتم سمت آخرین در قلعه. نفسم بند اومده بود اما نباید پا پس میکشیدم! باید حل میکردم که اون کلید برای کجا بود و چجوری باز میشد! جلوی در بسته که رسیدم، قفل بود...خب چجوری باید باز میشد؟! هیچ چیزی به چشمم آشنا نیومد که بخوام بازش کنم. درست تو همین لحظه دیدم گل سرخی که توی دستم بود، داره نورشو تشعشع میده و مثل آهنربا به سمت در جذب میشه. نور، قفل در و چرخوند و باعث شد تا در باز بشه. وقتی در باز شد، با نهایت تعجب وارد اتاق شدم. خیلی برام عجیب بود که پدرم وی اینجا نگهداری میکرد که اینقدر براش جادو و وقت گذاشته بود! همینجور که میرفتم داخل، چشمام به تختی خورد که یه دختر با موهای طلایی روش خوابیده...قیافه دختره رو نمیتونستم ببینم، بنابراین با کنجکاوی رفتم گوشه تختش تا صورتش و واضح ببینم...باورم نمیشد اما اون همون آناستازیایی بود که والت تو جلد اون وارد شد و آرنولد و فریب داد! پس پدر اونو طلسم کرد تا با اون طلسم بتونه از چهرش استفاده کنه. تکونش دادم و اسمش و چندبار صدا زدم اما فایده ایی نداشت و حرکت نمیکرد. گل رز و از تو جیب شما درآوردم و از اونجایی که نورش این اتاق و نشون داد، با خودم گفتم شاید بتونه بیدارش کنه...اون گل و گذاشتم روی قفسه سینش و با التماس رو بهش گفتم: ـ خواهش میکنم بیدار شو! هم من و هم آرنولد به کمکت احتیاج داریم. باور کردنی نبود اما گل رزی که روی قفسه سینش گذاشتم با پرپر شدن و به دایره فرضی که دور جسمش کشید، داشت طلسمی که پدر روش کار گذاشته بود و از بین میبرد.1 امتیاز
-
پارت نود و دوم گونتر نامه را برای مارکوس میبرد. به تالار تشریفات وارد شده و زانو میزند و نامه را مقابلش میگیرد. مارکوس با هر بند از نامه بیش از پیش اخمهایش در هم میرود. گونتر چشم دوخته بود به مارکوس و واکنش های او را زیر نظر گرفته بود. ناگهان مارکوس خشمگین بر دستهی سنگی تخت میکوبد و از جای برمیخیزد و پر حرص میگوید: - احمق! نامه را مچاله کرده و به گوشهای پرتاب میکند و عصبی طول و عرض تالار را طی میکند. گونتر از جا برمیخیزد. به سمتی که مارکوس کاغذ را پرتاب کرده بود و میرود و آن را برمیدارد. کاغذ مچاله شده را باز میکند و میخواند. این طور که معلوم بود فرهد قصد تسلیم شدن نداشت و برای مارکوس پنجه کشیده بود! مارکوس زیر لب غر میزد و فرهد خیالی دعوا میکرد. میدانست فرهد سالهاست که به دنبال فرصتی برای نقض سوگندنامه است. البته برای او برهم زدن چنین قول و قراری هیچ اهمیتی نداشت اما از دیگر قبایل حساب میبرد. این عهدنامه شامل ارواح و جادوان نیز میشد. نمیتوانست به تنهایی با هر سه گروه مقابله کند که اگر توانایی اش را داشت لحظهای درنگ نمیکرد. در نوجوانی در زمانی که پدرش با پدر او ارتباط خوبی داشت چندباری با او همکلام شده بود. فرهد به هیچ اصولی اعتقاد نداشت. دوست داشت آزاد باشد. نظر باسیلیوس در عهدنامه بر این بود که همهی موجودات روی زمین حق زندگی کردن دارند. نظر فرهد کاملا برعکس بود. در نظرش برابری جایگاهی نداشت. او یک گرگینه بود، طبیعت او را نیرو بخشیده و قدرت داده بود. فرهد نقطهی مقابل پدرش بود. چند باری از زبان پدر خود شنیده بود که آلفا نگران فرهد است. همیشه مستأصل و آشفته بود و نگران آیندهی فرزندش... نمیدانست سرچشمهی این افکار کجاست و چگونه باید پاسخگو باشد. دو سه باری فرهد چند کتاب که در اتاق خود پنهان کرده بود را به مارکوس نشان داده بود. آن کتاب ها و محتویاتش در تظر مارکوس همچون زهر تلخ بود و در نظر فرهد میوهی بالای درخت! نمیدانست این کتابها را چه کسی به او میدهد.1 امتیاز
-
پارت صد و پنجم و با چوب جادوییش یه وردی خوند و یهو تو آسمون طوفان شکل گرفت و اون طوفان پیرمرد و به بیرون قلعه پرتاب کرد. باید هر چه سریعتر به اون معجون دسترسی پیدا میکردم و جلوی پدر و میگرفتم چون اوضاع روز به روز داشت وخیم تر و پدر هم روز به روز بیرحمتر از قبلش میشد. راه افتادم سمت در ورودی و به اون اژدها که توی چشم گریس دیده بودم، رسیدم. اون مجسمه خیلی بزرگتر از من بود و دور تا دورش و گشتم اما هیچ اثری از جا کلیدی پیدا نکردم. تصمیم گرفتم یکم لمسش کنم و کلید و بهش نزدیک کنم شاید یه چیز نامرئی وجود داشته باشه که من نتونم ببینم...روی پای سمت راست اژدها هم یه گل کوچیکی حکاکی شده بود و در کمال تعجب، وقتی به اون قسمت رسیدم... مجسمهی اون گل رز شکست و گلش افتاد توی دستام...به گل رز و کلید توی دستم نگاه کردم، هیچ چیزی نمیفهمیدم...خیلی حل کردن این معما سخت شده بود. شروع کردم به جستجو کردن لابلای گلبرگ های گل که ناگهان یه نوری قرمز رنگ از وسط حلقه گل رفت به سمت بالا و وصل شد به آخرین قسمت و اتاق قلعه و اونجا رو روشن کرد. با تعجب نگاه کردم و گفتم: ـ یعنی چی اونجا مخفی شده؟! آرنولد هم که تو زیرزمین زندانی بود. پس کی اونجاست؟! دوباره راه افتادم به سمت قلعه...بارون شروع به باریدن کرده بود و وقتی از سالن اصلی داشتم رد میشدم، صدای پدر و شنیدم که خطاب به جادوگرای دیگه میگفت: ـ اون پسر دیگه نباید زنده بمونه! همه مردم از طریق اون هار شدن و به قلعه من هجوم آوردن! قبلا هیچکس جرئت اینو نداشت که از نزدیک تو صورت من نگاه کنه، چه برسه به اینکه با این لحن باهام صحبت کنه... یکی از جادوگرا پرسید: ـ چه دستوری میدین رئیس؟! پدر یکم قدم زد و گفت: ـ فردا تو میدون شهر، جلوی چشم همه اون پسر به طلسم مرگ دچار میشه و مردم میفهمن که سر به سر گذاشتن ویچر بزرگ یعنی چی!1 امتیاز
-
پارت چهل و نهم اطراف رو نگاه کردم ، کامی و آدا رو کنار میز نوشیدنی ها دیدم ، به سمتشون رفتم و از پشت شونه های کامی رو گرفتم گفتم: خب ، خب چه خبرا؟ با شروین جونت حرف زدی؟ آدا چشم و ابرویی برام اومد که یعنی خفه شو ، فهمیدم اوضاف خیته! کامی یک نفس یک لیوان بالا رفت و گفت:اره چه صحبت مفصلی!! شرط میبندم همون چند دقیقه هم گوش نداد بهم. دوباره یک لیوان داد بالا، یکی دیگه برداشت که از دستش گرفتم و گفتم: تو قوی تر از این حرفایی ، این زهره ماری برای ادمای ضعیفه نه تو! آدا در تکمیل حرفم گفت: حق با صدفه ، اتفاقی نیوفتاده ، نذار یادت بیارم هفته پیش که زیاده روی کردی چی شد! با تعجب به آدا نگاه کردم ، هفته پیش! معلومه چند وقتی هست کامیلا تو مهمانی های شروین شرکت می کنه ، به خاطر اینکه میدونسته مخالفت می کنم به من چیزی نگفته. من می دیدم شروین با بیش تر دخترای دورش یا مثل روح رفتار می کنه یا اسباب بازیی که چند هفته سرگرمش می کنه و بعد که دلش رو زد میندازتش دور. ولی چون کامیلا دوستش داشت خیلی اظهار نظر نمی کردم ، چون یک اخلاق بد کامی این بود زود میرنجید ، نمی خواستم ناراحت بشه ، در عوض همراهیش می کردم تا آسیب نبینه و خودش متوجه بشه. کامیلا عصبی چشم غره ای به آدا رفت که یعنی سوتی دادی ساکت شو . به روی خودم نیاوردم و گفتم : بی خیال شروین ، مگه من رو نیاوردی خوش گذرونی ؟ اینجوری می خوای بهم خوش بگذره؟ کامی لبخند کم رنگی زد و گفت:حق با تو هست ، دوست داری چی کار کنی ؟ شیطون دست جفتشون رو گرفتم و گفتم: می خوام با دوستام سن رو بترکونم . برای عوض شدن حال کامی و ازاد شدن ذهن خودم از حرفایی که شنیده بودم ، با هر اهنگی که شروع میشد رقصیدم و کامی و آدا هم همراهیم می کردن ، بعد چند آهنگ سر میزی رفتیم و سوژه پیدا می کردیم و کلی میخندیدیم ، کامیلا کلا از فکر شروین بیرون اومده بود و دوباره شاداب بود ، ساعت دو نیمه شب بود که به کامی گفتم : خسته ام، بریم ؟ کامی هم موافقتش رو اعلام کرد، بعد خداحافظی با اسکار و آدا و برتا نچسب به سمت ماشین رفتیم،چون کامی تعادل نداشت من پشت فرمون نشستم و برگشتیم.1 امتیاز
-
پارت چهل و هشتم ناخودآگاه با شنیدن حرفش تو جام خشک شدم ، هر چی باشه داشتن راجع به مرگ یک نفر حرف میزدن ، پشت درختی خودم رو پنهان کردم و به ادامه مکالمشون گوش دادم ، تو دیدم نبودن ولی صداشون از جایی که ایستاده بودم واضح بود، معلوم بود نزدیک بودن. نفر دوم تو جواب گفت: دفعه پیش به خاطر تو ، توی دردسر افتادیم ، اگه دختره آویزون تو نمیشد و انقدر پیگیرت نبود ، و تو حواست رو جمع می کردی ،محل قرار لو نمیرفت و مجبور به کشتنش نمیشدیم! دستم رو جلوی دهنم گرفتم ، اینا کی بودن ، خیلی راحت داشتن راجع به کشتن یک دختر حرف میزدن ، یاد ساحل افتادم اون بی وجرانی که ساحل رو از ما گرفت ، حتما یکی مثل همین آشغالا بوده ، یعنی اگه تو میلان بودیم ،میگفتم اینا ساحل رو کشتن! اومدم از پشت درخت برم جایی که بتونم ببینمشون ، که پام رفت روی یک شاخه و قرچ صدا کرد. اولی که صداش اشنا بود گفت: صدای چی بود؟!نکنه کسی شنیده باشه ؟ تو که گفتی امنه ؟! دومی: سپرده ام اطراف رو امن کنن ، حواسشونم به اطراف باشه که کسی این طرف ها نیاد، خیالت راحت. اولی: بازم شرط عقله که بریم اطراف رو بگردیم ، من مثل تو بی خیال نیستم! صدای پاش رو که نزدیک شد شنیدم ، از ترس عرق سردی پشتم نشست ، اروم اروم عقب رفتم و وقتی کمی دور شدم شروع کردم دویدن ، وقتی به جمعیت رسیدم نفس آسوده ای کشیدم ، به خیر گذشت !1 امتیاز
-
راموس سری تکان داد. - تو صبحانهات رو بخور من میگم برات. با تعلل دست پیش بردم و تکه نانی از داخل سینی برداشتم؛ گرسنه بودم، اما آنقدر فکرم مشغول بود که میل و اشتهایی برایم نمانده بود. به ناچار گاز کوچکی به نان در دستم زدم و در همان حال نگاه منتظرم را به راموس دوختم تا شاید زودتر به حرف بیاید و مرا از آنهمه نگرانی خلاص کند. - نمیخواهی چیزی بگی؟! راموس سرش را بالا و پایین کرد. - چرا… چرا میگم. باز هم تعلل کرد و نمیدانم چرا این تردید و تعللِ او داشت مرا میترسان؛ نکند رفتار بدی انجام داده بودم که چیزی نمیگفت؟! اما نه، من همیشه وقت تبدیل شدن تمام تمرکزم را به کار میگرفتم تا مبادا کنترلم را از دست بدهم. - من دیشب خیلی نگران تو شده بودم، میدونی دلم شور میزد و میترسیدم که اتفاقی برات بیوفته. برای همین آخر شب به همراه محافظی که ولیعهد برام در نظر گرفته بود برای پیدا کردن تو از قصر زدیم بیرون... راموس همچنان مشغول حرف زدن بود که ناگهان در باز شد و کسی با عجله و شتاب وارد اتاق شد. - هی لونا چطوری دختر؛ حالت بهتره؟! با چشمانی گشاد شده از بهت به جفری که لبخند بر لب کنار تختم ایستاده بود نگاه دوخته بودم؛ اینجا چه خبر بود؟! او دیگر اینجا و در قصر پادشاه چه میکرد؟! راموس که نگاه متعجبم را دیده بود با کلافگی پوفی کشید و حرفش را اینطور ادامه داد: - برای پیدا کردن تو از قصر زدیم بیرون و بین راه جفری رو دیدیم. جفری در تأیید حرف راموس سر تکان داد. - من توی جمع دوستانم داشتم از جشن لذت میبردم که یه دفعه چشمم به یه آشنا خورد. نگاه همچنان متعجبم را از جفری به روی راموس گرداندم. - درسته، اون آشنا راموس بود که با محافظ شخصیش داشت دنبال تو میگشت. راموس حرف جفری را رد کرد. - اون محافظ شخصی من نبود، محافظ ولیعهد بود. جفری شانهای بالا انداخت. - خب باشه، مهم اینکه حالا اون محافظ توعه. کلافه و گیج از بحثی که موضوعش را هم درست نمیدانستم غر زدم: - میشه برگردیم سر بحث قبلی؟!1 امتیاز
-
*** لونا با تابیدن نور خورشید به صورتم آرام چشم گشودم؛ نگاهم به سقف مرمرین بالای سرم که افتاد متعجب و گیج چشم درشت کردم. تا جایی که به یاد داشتم شب قبل از قصر بیرون زده بودم تا مبادا به کسی آسیب برسانم و حالا باز در قصر و توی اتاق خودم و راموس بودم. آرام روی تخت نیمخیز نشستم و خواستم طبق عادت کش و قوسی به تنم بدهم که دردی در سر و گردنم پیچید. اخم درهم کشیده و دستم را به پشت گردنم رساندم و نقطهی دردناک سرم را فشردم؛ این درد لعنتی برای چه بود؟! در همین حین نگاهم به ردای بلند و سفیدِ بر تنم افتاد؛ من که پس از تبدیل شدن لباس نداشتم پس چه کسی لباسهایم را به تنم پوشانده بود؟! یعنی ممکن بود که این کار راموس باشد؟! وای که حتی فکرش هم من را خجالتزده میکرد! با صدای باز شدن در اتاق نگاهم را بالا کشیدم و به راموسی که سینی صبحانه به دست وارد اتاق میشد نگاه دوختم؛ هنوز هم در سرم پر از فکر و سؤال راجع به شب قبل بود و به دنبال فرصتی بودم که جوابم را از راموس بگیرم. - بیدار شدی؟ سرم را آرام تکانی دادم؛ راموس سینی صبحانه را بر روی تختم گذاشت و خودش هم لبهی تخت نشست. - حالت خوبه؟! نفسم را کلافه بیرون دادم؛ هم سردرد داشتم و هم اینکه از شب قبل هیچچیز در یادم نمانده بود داشت آزارم میداد و به آن حال مطمئناً نمیشد خوب گفت. - نه، راستش سرم خیلی درد میکنه. راموس سرش را تکانی داد؛ انگار که حرفم زیاد هم او را متعجب نکرده بود. - میدونم، به خاطر ضربهایه که دیشب توی سرت خورده. با گیجی اخم درهم کشیدم؛ هر چه که فکر میکردم هیچ چیز به یاد نمیآوردم. انگار که یک نفر تمام اتفاقات شب قبل را از سرم پاک کرده باشد هیچ چیزی در حافظهام نبود. - شب قبل؟! راموس با تعجب ابرویی بالا انداخت و نگاه دقیقش را به چشمان گیج من دوخت. - ببینم چیزی از دیشب یادت نمیاد؟! سرم را به طرفین تکان دادم؛ راموس پوفی کشید و همانطور که سینی صبحانه را به سمتم هُل میداد گفت: - بیا یه چیزی بخور. اخم درهم کشیدم؛ چرا از اتفاقات شب قبل چیزی به من نمیگفت؟! - نمیخواهی بگی دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟! تو دیشب چطوری من رو پیدا کردی؟! من… من چطور باز سر از قصر در آوردم؟!1 امتیاز
-
پارت نود و یکم گویی از دریچهی چشمانش اجدادش نیز به او نگاه میکردند. آنجا فهمید که آن آدمیزادها موجودات عادی نیستند. از مداخلهی خود مارکوس و برخورد شدید او فهمید که مسئله بسیار جدی و مهم است. به سختی نفس میکشید و خونی برایش نمانده بود اما باید حرف میزد. وقتی دلایل و استدلالهای خود را برای فرهد گفت او نیز قانع شد. نه تنها قانع شد بلکه درصدد یافتن اطلاعات بیشتری بود. چند گرگینه را مامور کرد و فهمید که این روزها در قلمروی مارکوس تحرکات عجیبی در جریان است. به طرز بیسابقهای حواسها از بیرون قلمرو پرت و همه مشغول مسائل داخلی شده بودند و این بهترین فرصت برای نفوذ بود. تصمیم میگیرد پاسخ مارکوس را مانند خودش بدهد. کینراد کاغذ و قلم فراهم میکند. فرهد کنار پنجره میایستد و میگوید: - بنویس کُنراد، بنویس از فرهد به مارکوس؛ نامهی شما رو دریافت کرده و خوندم. گویا فرزند خلف باسیلیوس برخلاف اون مرد بزرگ علاقهی زیادی به خونریزی و جنگ داره. اگر ومپایرها پیمان رو نقض کنن گرگینهها هم دیگه به هیچ پیمانی پایبند نخواهند بود و این شامل قرارداد و سوگند باسیلیوس هم میشه! کُنراد لحظهای مکث میکند. قرارداد و سوگند باسیلیوس این بود که آنها و آدمیزادها در یک صلح نسبی زندگی کنند. نقض آن یعنی حمله به دهکدههای اطراف و شهرها، یعنی دریایی از خون! با تردید به فرهد نگاه میکند، میخواهد زبان به اعتراض بگشاید که فرهد زودتر از او میگوید: - همین که گفتم. کُنراد نامه را مهر و موم میکند. میخواهد سالن را ترک کند اما دلش طاقت نمیآورد. در نهایت دل به دریا میزند و میگوید: - عالیجناب، دنیای ما تازه به تعادل رسیده. فرهد خشمگین از پنجره فاصله میگیرد و پاسخ میگوید: - منظورت چیه؟ تعادل؟ این تعادله؟ یه نگاه به پنجههات بنداز! این تعادله؟ تعادل اینه که این پنجهها آغشته به خون باشه کُنراد! همون طور که در زمان اجداد ما بود. کُنراد سه به زیر و آرام ادامه میدهد: - اگر درست بود پس چرا تغییر کرد؟ چرا کسی مخالفت نکرد؟ فرهد عصبی به سمت او پا تند میکند و میگوید: - همهاش تقصیر باسیلیوس بود. دخترش عاشق یه آدمیزاد شد و ترکش کرد! اون هم برای حفاظت از دخترش گفت به جوانمردی سوگند بخورید و دست از وحشیگری بردارید. زورش زیاد بود همه مجبور شدن قبول کنن وگرنه که ما رو چه به جوانمردی! اصلا این با ذات وجودی ما در تضاده! کُنراد این ماجرا را برای اولین بار بود که میشنید! یعنی باسیلیوس علاوه بر پسرش که همان پدر مارکوس است فرزند دیگری نیز داشته؟! او یک دختر داشته که دل به یک آدمیزاد داده و پشت پا زده به تمام موجودیت خود؟ بیش از این نمیتواند مقابل فرهد بایستد. سالن را ترک کرده و صحبت در مورد این مسئله را به زمان دیگری واگذار میکند. همانطور که گونتر با یک سپاه خوناشام نامه را آورده بود او نیز با لشکری از گرگینههایش رهسپار میشود. باید نامه را به گونتر میرساند و همانجا میماند. تا زمانی که گونتر در میدان بود نباید میدان را ترک میکرد.1 امتیاز
-
پارت نود جسمش آنجا و فکر و ذهنش جایی دورتر بود. آن شب، زمانی که به او خبر رسید مارکوس به مرزها نزدیک میشود باورش نمیشد. سریعا خود را به آنجا رسانده تا با چشمهای خودش ببیند. وقتی مارکوس آن پیکر نیمه جان را مقابلش انداخت آنقدر متحیر بود که متوجه هیچ چیز دیگری نشد. انتظار چنین چیزی را نداشت. میخواست با طعنه مارکوس را ریشخند کند غافل از آن که او در دستهایش خنجر دارد! مارکوس شمشیر را از رو بسته بود. وقتی به خود آمد دیگر اثری از مارکوس و گونتر نبود. چند امگا آن جنازه را تا قصر کشیده بودند. از شدت خشم میخواست خرخرهاش را بجود اما کُنراد مانعش شده بود. آن گرگ یاغی بارها او را مقابل دیگران خجالت زده کرده بود. این بار هم که او را مقابل مارکوس سرافکنده کرده بود. به ناگاه چهرهی جدیمترکوس در نظرش زنده شده و کلامش را به یاد آورده و میخواست تنش را بدرد و در آتش بسوزاند. اگر کُنراد نبود کاری میکرد از یاد تاریخ نرود. کُنراد راضیاش کرده بود به اعدام در میدان وسط قبیله رضایت دهد. در همین بین از آن جسم نیمه جان صدایی ضعیف و پردرد برخواست: - من رو نکشید، من به کارتون میام. فرهد با این حرف بیشت از پیش خشمگین شده بود. او ادعا میکرد چیزهایی دیده که مهم و حیاتی است: - مارکوس بخاطر رفتن من تو قلمروش این کار رو نکرد! او با همین یک جمله توانست نظر فرهد را جلب کند تا پای صحبت او بنشیند. او خود را راوِنر معرفی کرد. فرهد معنی نامش را میشناخت. راوِنر نامی بود که دوستانش به او نسبت داده بودند. این نام به معنای ویرانگر و غارتگر بود. فرهد به این میاندیشید که او تا به حال که واقعا ویرانگر بوده است. اما از این جا به بعد شاید میتوانست زندگی خود را تغییر دهد. راوِنر برای فرهد از دو آدمیزادی که در جنگل دیده بود گفت. از انرژی عجیبی که از آنها ساتع میشد... اصلا به همین علت به دنبال آنها افتاده بود. قصد حمله نداشت اما انرژی عجیب و غریبی که از آنها میتراوید گرگ درونش را قلقلک میداد. اصلا نفهمید چه شد که به آنها حمله ور شد. تنها زمانی به خود آمد که به درختی کوفته شد و وقتی نگاه چرخاند با دو گوی آتشین مواجه شد. تا قبل از آن مارکوس را ملاقات نکرده بود اما وصف چشمهایش را شنیده بود. به نظرش از آنچه شنیده بود خوفناکتر بود.1 امتیاز
-
پارت هشتاد و نهم با اکراه صدایش میزند: - خیلیخوب، بمون. لوکا از حرکت میایستد اما باز نمیگردد. دلش رضا نمیداد به همین راحتی بپذیرد. فرهد روز به روز مغرورتر میشد. فرهد که مکث او را میبیند کلافه به پنجره نگاه میکند، نفس عمیقی میکشد و سعی میکند آرام باشد و این بار با لحنی ملایمتر صدایش میزند: - لوکا. لوکا با مکث میچرخد و مسیر رفته را بازمیگردد. مقابل فرهد میایستد و بیهیچ مقدمهای سراغ اصل مطلب میرود: - چرا اونها رو دزدیدی؟ فرهد هیچ دوست نداشت به او جواب پس دهد. ابرو در هم میکشد. - برای همین اومدی؟ لوکا جلوتر میرود و مچگیرانه میگوید: - پس از چیزی خبر نداری! دستهای فرهد ناخودآگاه مشت میشود. هیچ از این موقعیت خوشش نمیآمد. دوست نداشت به ضعف و بیاطلاعی خود در مقابل لوکا اعتراف کند و حالا لوکا متوجه آن شده بود. بیحرف به لوکا نگاه میکند. چشمانش برق میزد. پس از یک ارتباط چشمی کوتاه با فرهد لب میگشاید: - امروز تاج گذاری مارکوس بود! فرهد دیگر نمیتواند خوددار باشد و متحیر از جا برمیخیزد: - چی؟ به گوشهای تیز گرگینهاش اعتماد نداشت. چه میشنید؟ تاج گذاری مارکوس؟ چطور ممکن بود! لوکا خندهی کوتاهی سر میدهد: - بهت که گفته بودم باید ببینمت، گفتم خبرهای مهمی دارم ولی گفتی خودت میدونی و نمیخوای من رو ببینی! به یاد داشت. اصلا حوصلهی دیدار با او را نداشت و دست به سرش کرده بود. در دل بر خود لعنت میفرستد و از لوکا میخواهد ادامه دهد. لوکا نیز از فرصت استفاده کرده و طعنه میزند: - عالیجناب مطمئن هستن که میخوان بشنون؟ تکراری نیست براشون؟ فرهد پر حرص دستهی صندلی را میفشارد و از میان دندانهای چفت شدهاش میغرد: - حرف بزن لوکا. لوکا که به اندازهی کافی او را اذیت کرده بود با نیشخندی ادامه میدهد: - اون موقع که گفتم بیام میخواستم بگم مارکوس روح پاک رو پیدا کرده. - چطوری؟ لوکا شانهای بالا میاندازد و میگوید: - نمیدونم، گونتر پیداش کرده. چقدر گفتم این گونتر رو حذف کن، گوش ندادی. فرهد به سمت لوکا خیز برمیدارد. لبههای شنلش را در دست میگیرد و تکانش میدهد: - آنقدر به حاشیه نزن. حرف میزنی یا نه؟ لوکا دست بر دستان فرهد میگذارد و شنلش را از مشتهای او آزاد میکند. - خیلی خب، آروم باش. امروز روز تاج گذاری بود. روح قربانی میشد و مارکوس به تخت مینشست اما با دزدیده شدن روح پاک همه چیز به هم ریخته. فرهد به دور خود میچرخد. اگر مارکوس به تخت مینشست دیگر نمیشد هیچ کاری کرد. تعجب کرده بود که چطور گرگهایش به راحتی پا با قلمرو مارکوس گذاشته و آنها را آورده بودند. ورود به آن قسمت از جنگل با وجود فرمانده هوشیاری چون گونتر سالها بود که برای آنها آرزو شده بود. - حالا تو بگو، چرا اونها رو دزدیدی؟ به سمت لوکا میچرخد. با اکراه میگوید: - یکی از گرگها اونها رو تو جنگل دیده بود. لوکا باورش نمیشد. فرهد بی آنکه بداند شاهکار کرده بود! لوکا چندین بار به فرهد گوشزد میکند که آنها را به راحتی به مارکوس تحویل ندهد و این بهترین فرصت است و سپس سالن را ترک میکند. فرهد بر صندلی مینشیند و به نقطهای خیره میشود.1 امتیاز
-
#پارت_اول «سوگند» وقت اجرای نقشه بود، به سینا اشاره کردم که در و باز کن و اون هم سریع اطاعت کرد و در و باز کرد و همزمان منم طنابو کشیدم که اکبری اومد تو و یه سطل اب خالی شد روش ولی....... صبر کن ببینم این که اکبری نیست بدبخت شدیم به جای اکبری روبروم یه پسر جوون با صورتی خوشگل و جیگر و مامانی که موهای خیسش رو صورتش پخش و پلا شده بود و میخورد که تقریبا ۲۵،۲۶سالش باشه با نگاهی عصبانی که بهم میکرد تابلو بود که فهمیده کار منه از لای دندونای چفت شدش غرید: اینجا مگه استخره که اب بازی میکنید خانوم؟! مثلا دانشجوی مملکتی ابروی هرچی دانشجوعه بردی تو پسره پررو خجالت نمیکشه ها وایستاده تو روم ببین چی میگه، از این طرز حرف زدنش اخمی کرد و گفتم: برو بابا همه شاخ شدن واسمون... اصن جنابعالی کی باشی؟! پوزخند زدی و گفت:استاد جدیدتون که به جای اقای اکبری اومدم اوه گند زدم اخه یکی نیست به من خر بگه از استاد خوشت نمیاد خو کلاسش نیا چرا کرمت میگیره که همچین بلایی سرت بیاد اخه وسط این افکار مزاحمم دیدم کلاس داره خالی میشه و بچه ها دارن میرن بیرون، بلند گفتم: کجا؟! صدای رها از کنار گوشم یه متر پروندم هوا رها: تو هپروت داشتی سیر میکردی استاد گفت میتونیم بریم کلاس امروز کنسله با سرخوشی از اینکه استاد جدیدو چزوندم کولمو برداشتم و با سینا و علی و رها از کلاس زدیم بیرون این ۳تا مشنگ رفیقامن تو دانشگاه کلا چهارتایی یه اکیپیم دیگه حالا بزارین از خودم بگم براتون بنده سوگند زاهدی هستم ۲٠ ساله تهران وجدان: همین؟! یه جوری گفتی از خودم بگم گفتم حالا چی میگی خو باس یه فرقی بین من و بقیه باشه یا نه وجی جون وجدان: بله تو راس میگی نه حالا جدا از شوخی بزار کامل بگم، بابام یه شرکت مهندسی داره و مامانمم ماماعه یعنی دکتر ماما بعد یه خواهر و یه برادر بزرگتر از خودمم دارم،ساناز که۲۴سالشه و پرستاره و ازدواج کرده و یه دختر۲ساله گوکولی به اسم سانای داره، شوهرشم پسرعمومه خشایار که ۲۷سالشه و وکیله و داداشم سردار که ۲۶سالشه و دکتره دوست دختراش قربونش برن ازدواج نکرده هنوز با صدای سینا از فکر بیرون اومدم و نگاش کردم که با حالت متفکری گفت: این یارو بد چیزی بود این استاده این ترم مادوتارو میندازه بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم:جهنم بزار بندازه این اونه که ترم بعد بازم با دیدن ما زجر میکشه از این حرفم زدن زیر خنده! سوگند: کلاس که شکر خدا کنکل شد... بریم دور دور؟! علی: ما نمیتونیم بیایم سینا: چرا رها مثل این ندید بدیدا خوشحال گفت: امشب مهمونی خانوادگی داریم باید باهم بریم اونجا. صورتمو جمع کردم و گفتم: شمام کشتین مارو با این مهمونی هاتون رها و علی پسرعمو دخترعمو ان و البته خیلیم همو میخوان و باهم دوستن ولی خانوادشون اگه بفهمه پخ پخ اخه خانواده شون خیلی خشکن و یه قانون دارن توش که میگه ازدواج فامیلی ممنوع و خاندان اشرافی ما دقیقا برعکس ایناست که قانونش میگه عقد دختر عمو پسرعموهارو تو اسمونا بستن ولی زرشکککک من یکی که تا عاشق نشم ازدواج نمیکنم حتی اگه زور بالا سرم باشه از علی و رها خدافظی کردیم و سینا خره هم گفت یه جا کار داره باید بره و منم موندم تنهای تنها هییی ماشین خوشگلم کجایی که یادت بخیر بخاطر یه تصادف کوشولو و تنبیه بعدش توسط بابام الان زیر پام خالیه و مجبورم با اتوبوس برم بیام پوووففف بالاخره بعد از دقایق نفس گیر اتوبوس اومد و رفتم نشستم او ته تهش و سرمم گذاشتم رو شیشه پنجرش، دیدین این چس کلاسا میگن به رفت و امد مردم خیره بود و از اونورم یه اهنگ عاشقانه میخوند؟! همش زر مفته همین الان سرم رو شیشه داره بندری میزنه با لرزش گوشیم تو جیبم درش اوردم و نگاهش کردم که نوشته شده بود «بیا خونه» مامانمه از بس که تو کوچه خیابون پلاسه و خونه نمیتونیم پیداش کنیم اینطوری سیوش کردم، دکمه اتصال و زدم و جواب دادم سوگند: جونم ننه؟! جیغش پرده گوشمو پاره کرد: زلیل مرده باز گفتی ننه تو.....کجایی حالا با خنده جواب دادم:دارم میام خونه مامان: خونه نرو بیا خونه اقاجون همه اینجاییم... دیر نکنیااا منتظرم خدافظ بعدم بدون اینکه بزاره زر بزنم زرتی قطع کرد د بیا بعد میگن دختره معتاد شد از خونه فراری شد.. همینه دیگه . ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆ دستمو گذاشته بودم رو زنگ خونه اقا جون و بر نمیداشتم صدای امیر پسر عمم از ایفون بلند شد امیر: اووووی سوخت اون بیصاحاب بکش دستتو همونطور که کف دستامو از سرما بهم می مالیدم گفتم: در و باز کن یخ زدممم بلافاصله در با صدای تیکی باز شد، از حیاط پر از دار و درخت اقاجون گذشتم و رفتم تو اوووو چه خبره اینجا کل خاندان زاهدی اینجا جمع شدن که، هرکی به یه کاری مشغول بود و اومدن منو یه چیزشونم حساب نکردن نامردا کولمو انداختم رو کاناپه و مستقیم رفتم تو اتاق اقاجون میدونستم الان وقت استراحتشه و خوابیده ولی کرم های درونم نذاشتن بیکار بشینم1 امتیاز
-
پشتم را به دیانایی که به سمت لونا میرفت کردم و نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ لونا آسیب دیده بود و من بابت این اتفاق خودم را مقصر میدانستم. من نباید اجازه میدادم که دخترک به تنهایی پا به این جنگل بگذارد؛ من نباید او را تنها میگذاشتم، اما اینکار را کرده بودم و حالا دخترک آسیب دیده بود. فقط امیدوار بودم که آسیبش زیاد هم جدی نباشد که آنموقع از عذاب وجدان و نگرانیای که نسبت به لونا داشتم باید خودم را میکشتم. - راموس، جفری؛ بیاید اینجا. با شنیدن صدای دیانا فوراً چرخیدم و با شتاب به سمتشان قدم برداشتم. - چیه؟ چیشده؟! کنار لونایی که از هوش رفته بود روی زانوهایم نشستم، از شدت آسیب دیدگیاش خبر نداشتم و ترس و اضطراب حتی مانع از این میشد که بتوانم به او دست بزنم. - چش شده؟! چرا از هوش رفته؟! دیانا دستش را آرام بر روی نبض گردن لونا گذاشت و پس از چند لحظه سر بلند کرد و نگاه آرامش را به ما دوخت. - چیزیش نیست، احتمالاً به خاطر شدت ضربهی اون مرد از هوش رفته. با شَک و تردید نگاهش کردم، یعنی فقط یک بیهوشی ساده بود؟! - مطمئنی؟! دیانا سری تکان داد. - آره، اونطور که تو برام تعریف کردی اون دختر باید قویتر از این حرفها باشه که با یه ضرب آسیب جدیای ببینه؛ بعلاوه روی تنش جای هیچ زخم یا جراحتی نبود که نشون از آسیب بیشتری باشه. دیانا آرام از جایش برخاست و کیسهای که من بر روی زمین گذاشته بودم را برداشت. - فکر کنم تو باید اون رو تا قصر برسونی راموس، چون فکر نمیکنم بتونیم تا زمان بههوش اومدنش صبر کنیم. سرم را در تأیید حرفش تکان دادم، همین که فهمیده بودم دخترک سالم است و آسیب جدیای ندیده برایم کافی بود. همانطور نشسته یک دستم را به زیر کتفهای لونا و دست دیگرم را زیر زانوهایش انداختم و او را از زمین بلند کردم؛ وزن دخترک آنقدرها هم زیاد نبود که بخواهم برای حمل کردنش دچار مشکل شوم.1 امتیاز
-
دیانا با تردید گفت: - اگه… اگه اون گرگ لونا باشه یعنی… یعنی جونش توی خطره! سرم را در تأیید حرفش تکان دادم. - ممکنه به خاطر ضربهای که خورده براش اتفاقی افتاده باشه، پس باید زودتر پیداش کنیم! هر سه نگاه ترسان و نگرانی بین یکدیگر رد و بدل کردیم و با سرعت به سمت جنگل به راه افتادیم؛ از شدت اضطراب قلبم درون سینهام به تب و تاب افتاده و فکر به آسیب دیدن لونا حالم را بیش از پیش خراب میکرد. در لابهلای درختان میدویدم و نگاهم را برای پیدا کردن لونا به اینطرف و آنطرف میچرخاندم؛ صدای قدمها و صحبتهای آن مردان را هم از سمت ورودی جنگل میشنیدم و همین به اضطرابم میافزود. - پس این دختر کجاست؟! در جواب جفری شانهای بالا انداختم، اگر میدانستم کجاست که اینهمه اضطراب و استرس را به خودم وارد نمیکردم. کمی دیگر که رفتیم از لابلای درختها چشمم به روی سایهای در تاریکی ثابت ماند، خودش بود؟! - اون لونا نیست؟! نیم نگاهی دیانا که او هم انگار متوجه سایه شده بود انداختم و باز جلوتر رفتم، از آن فاصله و در آن تاریکی تشخیص هیبت سایهوار آن موجود کار آسانی نبود. چشمانم را ریز کردم و با دقت بیشتری نگاه کردم؛ خودش بود. خود لونا بود که حالا به هیبت انسانیاش برگشته بود؛ من خیلی خوب میتوانستم آن موهای بلندِ قهوهای و اندام ظریفش را تشخیص بدهم. - خودشه. اما چرا روی زمین افتاده بود؟! نکند… نکند که آسیبی دیده بود؟! خواستم قدم دیگری به سمتش بردارم که دیانا با پیش آوردن دستش مانع از جلوتر رفتن من شد. نگاه متعجب و سؤالیام را به او دوختم که خیره در چشمانم گفت: - گفتی بعد از تبدیل شدنش لباس به بدنش نمیمونه؛ فکر نمیکنی بهتر باشه که اول من برم جلو؟! لحظهای متفکرانه نگاهش کردم؛ حق با او بود. با آن حال و احوالات عجیبی که در مقابل لونا به سراغم میآمد همان بهتر بود که بدن نیمه برهنهاش را نبینم و از طرفی هم نمیتوانستم اجازه بدهم که جفری هم او را بدون لباس ببیند. از کیسهای که در دست داشتم ردایی سفید و بلند که برای همین مواقع با خود آورده بودم را بیرون کشیدم و آن را به سمت دیانا گرفتم. - باشه، پس این رو به تنش بپوشون و بعد ما رو صدا کن. دیانا سری تکان داد و پس از گرفتن ردا به سمت لونا رفت.1 امتیاز
-
جفری با صدایی آرام گفت: - صبر کنین ببینم. کمی به سمت مردان دقیق شد و گفت: - اون مرد اریکه، چوپان یکی از دهکدههای اطرافه که هرازگاهی گوسفندهاش رو برای چرا به جنگل میاره. با تعجب اخم درهم کشیدم؛ برای چرا به جنگل میآمد؟! آن هم این وقت شب؟! - ولی این وقت شب اینجا چیکار میکنه؟! جفری شانهای بالا انداخت و همانطور که به سمت مردان قدم برمیداشت جواب داد: - همینجا وایسید، میرم ببینم اینجا چی کار دارن. سری تکان دادم و با نگاهم جفری را تا رسیدن به مردها که همچنان غرق صحبت با یکدیگر بودند دنبال کردم. - هیچ از این پسره خوشم نمیاد! با بهت به چهرهی اخمآلود دیانا نگاه کردم؛ دربارهی جفری صحبت میکرد؟! - سخت نگیر، اون زیاد هم پسر بدی نیست. دیانا زیر لب غر زد: - ولی روی اعصابمه! سری در تأیید حرفش تکان دادم، حق با او بود. پسرک با وجود ذات خوبی که داشت، اما گاهی زیادی روی اعصاب بود. - آره، با این حرفت موافقم. با پیش آمدن جفری صحبتمان را به پایان رساندیم و نگاه منتظرمان را به او دوختیم. - چی شد؟! فهمیدی چرا اینجان؟! جفری سرش را تکانی داد، در چشمانش ترس و تردیدی را میدیدم که ته دلم را خالی میکرد. - آره، اریک گفت از سر شب با گوسفندهاش به این اطراف اومده بود که یهو همین چند دقیقهی قبل یه گرگ بزرگ به یکی از گوسفندهاش حمله میکنه و اون با چوب میزنه توی سرش. با شنیدن این حرف انگار روح از تنم در رفت، نکند که آن گرگ لونا بوده است؟! - خب بقیهاش؟! جفری نیم نگاهی به دیانا انداخت و با صدایی مرتعش ادامه داد: - گفت که گرگه فرار کرده و اون اهالی دهکده رو خبر کرده تا برن و دنبال اون گرگ بگردن؛ ممکنه که اون گرگ لونا بوده باشه؟! دستی به صورت سردم کشیدم و نفسم را عمیق بیرون دادم، اگر اینطور بود که باید هر چه زودتر و پیش از مردان دهکده لونا را پیدا میکردیم و او را به قصر برمیگرداندیم چون اگر دست آن مردان به او میرسید مطمئناً عاقبت خوبی نداشت!1 امتیاز
-
جفری را پشت سر گذاشتم، اما پسرک دوباره دوان دوان خودش را به من رساند و در کنارم جای گرفت. - اوه راستی نگفتی، تونستی با پادشاه صحبت کنی و ازش کمک بگیری؟! سرم را تکان آرامی دادم و زیرلب گفتم: - آره، قول داده که بهمون کمک کنه. جفری هم سری تکان داد. - پس الان کجا دارین میرین؟! لحظهای با چشمانی تنگ شده و متفکر به روبهرو خیره شد و انگار به یاد چیزی افتاد که با بهت و تعجب پرسید: - صبر کن ببینم، پس لونا کجاست؟! نکنه اتفاقی براش افتاده؟! از شنیدن نام لونا آنهم با آن صمیمیت از زبان او اخم درهم کشیدم، باز قرار بود این پسر مرا با صمیمیت بیش از حدش با لونا عصبانی کند؟! - امشب ماه کامله و اون تبدیل میشه و برای اینکه مردم نبیننش از قصر زده بیرون، حالا ما داریم دنبالش میگردیم. نگاه کوتاهی سمتش انداختم و ادامه دادم: - تو هم بهتره برگردی تا ادامهی جشن رو از دست ندادی. جفری سرش را به طرفین تکانی داد. - اوه نه، من هم میخوام باهاتون بیام. - نه جف، لازم نیست تو با ما بیای. جفری همانطور که به همراه من قدم برمیداشت و از شهر دور و دورتر میشدیم گفت: - چرا لازمه؛ من این جنگل رو مثل کف دستم بلدم و میتونم کمکتون کنم. پوفی کشیدم؛ حالا که پای لونا وسط آمده بود زیاد هم از حضور جفری راضی نبودم، اما نگرانیام برای لونا مجبورم میکرد که دندان روی جگر بگذارم و او را در کنار خودم تحمل کنم. با دیدن انبود درختانِ جنگل لبخندی روی لبم نشست، بالاخره پس از آنهمه راه رفتن و تحمل اضطراب و پرحرفیهای جفری به جنگل رسیده بودیم و مطمئناً هیچ چیزی نمیتوانست مرا آنقدر خوشحال کند. - اوف، بالاخره رسیدیم! کمی که جلوتر رفتیم متوجه چند مرد که گوشهای در نزدیکی جنگل ایستاده و مشغول حرف زدن با یکدیگر بودند شدیم. - اونها دیگه کیان؟! دیانا شانهای بالا انداخت. - شاید از مردم شهر هستن؟! نگاه دقیقم را به آن مردان که میانسال هم به نظر میرسیدند دوختم. - مگه مردم شهر نباید حالا توی جشن باشن؟!1 امتیاز
-
- این دختر دیگه کیه راموس؟! سر به سمت جفری چرخاندم او را درحالی که با حس و حالی عجیب به دیانا خیره شده بود دیدم، این نگاهش از کنجکاوی بود یا چیز دیگر نمیدانستم. دیانا که از نگاه خیرهی جفری کلافه شده بود اخم درهم کشید و بیحوصله جواب داد: - من از طرف پادشاه مأمور شدم که از ایشون محافظت کنم. اینبار جفری بود که با اخم به دیانا خیره شد. - یعنی انتظار داری باور کنم که یه دختر میتونه از کسی محافظت کنه؟! دیانا نگاه تیزی به جفری انداخت و با سرعتی وحشتناک شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و لبهی تیز و بُرندهی آن را روی گردن جفری قرار داد. - دلت میخواد نشونت بدم که یه دختر چطور میتونه از بقیه محفاظت کنه؟! قدمی پس رفتم و از دخترک عصبانی دور شدم، من هم زبانم از واکنش تند دیانا بند آمده بود چه برسد به جفری که کم مانده بود شمشیر دیانا سرش را از تنش جدا کند. - ن… نه، م… من… من فقط شو… شوخی کردم، با… باور کن! جفری رو به من کرد و نگاه ملتمسی سمت من انداخت؛ من هم نگاهی به دیانا که با چشمان وحشیاش به مردمکهای لرزان جفری خیره شده بود انداختم. آخر من به این دخترک عصبانی چه باید میگفتم که اینبار با شمشیرش خودم را نشانه نگیرد؟! - راست میگه دیانا، اون فقط داشت شوخی میکرد! دیانا لحظهای پلک روی هم گذاشت و سپس شمشیرش را پایین آورد و همانطور که آن را در غلافش جای میداد گفت: - این یادت بمونه که دفعهی بعد با هیچ دختری همچین شوخیای نکنی! جفری دستی به گلویش کشید و با ترس و لرز زمزمه کرد: - من اصلاً غلط بکنم که دوباره با یه دختر شوخی کنم! دیانا «خوبهای» زیر لب گفت و همانطور که از کنار جفری میگذشت رو به من ادامه داد: - اگر میخواهی که اون دختر رو پیدا کنی بهتره زودتر راه بیوفتیم چون تا جنگل راه زیادی مونده. سری تکان دادم و پشت سر دیانا به راه افتادم، باید زودتر لونا را پیدا میکردم و از سلامتیاش باخبر میشدم.1 امتیاز
-
همانطور که شنل مشکی رنگم را تا روی صورتم پایین کشیده بودم شانهبهشانهی دیانا در بین کوچهها قدم برمیداشتم. شب از نیمه گذشته بود و حالا کوچهها از جمع جوانانی پر شده بود که در هر گوشه و کناری آتشی برپا کرده و به دور هم نشسته و بساط صحبت و خندهشان برپا بود. نفسم را پوف مانند بیرون دادم، حالا کجا را باید به دنبال لونا میگشتم؟! - میدونی که اون دختر کجا قرار بود بره؟ در جواب دیانا شانهای بالا انداختم که ادامه داد: - پس حالا کجا رو باید دنبالش بگردیم؟! کیسهی در دستانم را میان مشتم فشردم، او هم سؤالی را میپرسید که خودم هم از آن خبر نداشتم! - هر جایی که به ذهنمون برسه. دیانا کمی جلوتر از من قدم برداشت. - پس بهتره از جنگل شروع کنیم، احتمال اینکه اون دختر با هیبت گرگ راه بیوفته توی شهر و بین مردم خیلی کمه. در جواب دخترک سری تکان دادم؛ حق با او بود، لونا با آن وضعیت مطمئناً به داخل شهر نمیآمد. سرم را پایین انداخته و کمی عقبتر از دیانا از کنار دختران و پسران جمع شده به دور آتش میگذشتم؛ نگرانی برای لونا تمام وجودم را گرفته و برای پیدا کردن او بسیار عجله داشتم. - راموس! با شنیدن نامم از زبان کسی سرجایم خشکم زد؛ من که در این سرزمین کسی را نمیشناختم پس چه کسی بود که مرا میشناخت و نامم را هم میدانست؟! دیانا که از ایستادن من متعجب شده بود به سمتم چرخید و پرسید: - چی شده؟! پیش از آنکه بخواهم جوابی بدهم کسی با شتاب خودش را به روبهرویم رساند. - هی راموس خودتی؟! کلاه شنل را از روی صورتم کمی بالا دادم و به فردی که پیش رویم ایستاده بود نگاه کردم؛ باز هم او؟! از دیدنش لبخند محو و کمرنگی به لبم نشست. - آره خودمم، تو اینجا چیکار میکنی جِف؟! جفری نیم نگاهی به جمع جوانان کرد و گفت: - مراسم آخر شبمونه، دور هم جمع میشیم و خاطرات هیجان انگیزمون رو برای هم تعریف میکنیم. تو اینجا چیکار میکنی؟ در همین لحظه دیانا که کمی دورتر از ما ایستاده بود به سمت من آمد و در کنارم جای گرفت. - آشناست؟! نگاهش به جفری را که دیدم سر به تأیید سؤالش تکان دادم؛ فکرش را نمیکردم، اما دیدن این پسر در این شب پر اضطراب و آزاردهنده کمی خوشحالم کرده بود.1 امتیاز
-
ولیعهد کوتاه نیامد و گفت: - پس بذار محافظ شخصیم رو همراهت بفرستم تا یه وقت خطری تهدیدت نکنه. با عجله جواب دادم: - نه لازم نیست، من خودم… ولیعهد دستش را به نشانهی سکوت بالا برد و من برای احترام و به ناچار از دستور او پیروی کرده و سکوت کردم. ولیعهد کنار گوش یکی از خدمههای پشت سرش چیزی گفت و زن جوان پس از شنیدن حرفهای او سری به تأیید تکان داد و با سرعت از سالن بیرون رفت. کلافه دستی به پیشانیام کشیدم، در آن وضعیت پر التهاب باید منتظر چه کسی میبودم؟! نمیدانستم. پس از چند لحظه یک دختر جوان و سبز پوش درحالی که کمانی چوبی را بر دوش و تیردانی پر از تیرهای پَردار بر کمر داشت وارد سالن شد و یکراست به سمت ولیعهد آمد. - من رو احضار کرده بودین جناب ولیعهد؟ ولیعهد لبخند پر غروری زد و با تکان سرش حرف دختر را تأیید کرد، سپس رو به سمت من که همچنان از دیدن دخترک مبهوت مانده بودم برگرداند و با اشارهای به دختر که حالا در کنارش ایستاده بود گفت: - ایشون محافظ شخصی من دیاناس. نگاه مبهوت و متعجبم را برای لحظهای به دخترک دوختم، چشمانی وحشی و سبز رنگ، صورت آفتاب سوخته و موهایی به رنگ بلوط که مقداری از آنها بر روی پیشانیاش ریخته و یکی از چشمانش را پوشانده بود و آن خراش افتاده بر گونهی راستش از او چهرهای جذاب و جنگجو ساخته بود، اما هنوز هم برایم سخت بود که باور کنم این دخترک ظریف محافظ ولیعهد باشد. دخترک از نگاه خیرهام اخم درهم کرد و ولیعهد با تکخندی گفت: - اینجوری نگاش نکن، جنگجویی قدرتمندتر از دیانا توی این سرزمین نیست. سرم را با تردید تکانی دادم. - من خودم به تنهایی میتونم لونا رو پیدا کنم، واقعاً میگم که به حضور کسی نیازی نیست. ولیعهد لبخندی جدی بر لب راند و با قاطعیتی که تابحال مثل آن را در لحن و صورتش ندیده بودم لب زد: - شما مهمان ما هستید و تا وقتی که اینجا هستید حفاظت از شما وظیفهی ماست. سری تکان دادم، انگار چارهای جز تحمل حضور این دخترک که بدجور هم به رویم اخم میکرد نداشتم.1 امتیاز
-
ولیعهد کمی خودش را به جلو کشید و با همان هیجانی که شاید جزو جدانشدنیی از شخصیتش بود گفت: - هی ببینم نکنه که تو به یه طلسم دچار شدی؟! به حرفش پوزخندی زدم؛ مثلاً چه کسی مرا طلسم کرده بود؟! - نه این امکان نداره، پای هیچ جادوگری تابحال به سرزمین ما باز نشده که بخواد من رو طلسم کرده باشه! - هیچ جادوگری؟! با بهت به پادشاه که رنگ پریدهی صورتش حاکی از پریشانیاش بود نگاه کردم؛ این حال خراب برای چه بود؟! - چیزی فرمودین جناب پادشاه؟! پادشاه سرش را به طرفین تکان داد و همانطور آشفته احوال لب زد: - نه، نه چیزی نگفتم. نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ آنقدر فکرم درگیر حال و احوال لونا بود که نخواهم به رفتارهای عجیب پادشاه فکر کنم. آرنج به میز چوبی تکیه دادم و باز خودم را با تماشا کردنِ مردمی که هنوز هر از گاهی با نگاهی عجیب خیرهام میشدند سرگرم کرده بودم، اما هیچ چیزی نمیتوانست مرا از فکر به لونا بیرون بیاورد. کلافه و کمی عصبی از اضطراب پایان ناپذیرم از جای برخاستم؛ نگران لونا بودم و نمیتوانستم دست روی دست بگذارم و هیچ کاری نکنم. - چیشده راموس؟! کجا میخواهی بری؟! سر به سمت ولیعهد چرخاندم. - باید برم دنبال لونا؛ ممکنه بعد از برگشتنش به حالت عادی به کمک احتیاج داشته باشه. ولیعهد اخم محوی به ابروهای شمشیریاش انداخت. - ولی تو که نمیدونی اون کجا رفته. لبخند بیحس و حالی زدم؛ این چیزها اصلاً مهم نبود. این مهم بود که من نمیتوانستم منتظر بنشینم. - مهم نیست، بالاخره دنبالش میگردم و یه جوری پیداش میکنم. - اما تو که جایی رو بلد نیستی، میخواهی من هم باهات بیام؟! سرم را به نشانهی نه تکان دادم؛ نمیخواستم که این پسر کنجکاو و زیادی هیجانزده را به دنبال خودم راه بیاندازم. جدای از اینکه گاهی با آنهمه کنجکاویاش کلافهام میکرد او ولیعهد یک سرزمین بود و افتادن یک خراش به جانش مطمئناً برایمان دردسر بزرگی میشد.1 امتیاز
-
*** راموس نگران و کلافه پایم را به زمین میکوبیدم و نگاه بیهدفم را در دور و اطراف سالن میگرداندم. میدانستم که تا زمان ناپدید شدن ماه خبری از لونا نخواهد شد، اما نگران بودم و ناخودآگاه نگاهم مدام سمت ورودی سالن کشیده میشد. - چیزی شده راموس؟ چرا اینقدر کلافه به نظر میرسی؟! لبخند اجباری زدم؛ نمیخواستم با نگرانیهایم جشن آنها را خراب کنم. - چیزی نیست، یکم نگران لونا هستم که تنهایی رفته بیرون. ولیعهد با ابروهای بالا رفته از تعجب نگاهم کرد و پرسید: - چرا تنهایی رفته بیرون؟! با خونسردیی که تنها در ظاهرم نمود پیدا کرده و در دلم هیچ اثری از آن نبود شانه بالا انداختم. - خب امشب ماه کامله و اون تبدیل میشه، نمیخواست جلوی مردم این اتفاق بیوفته و برای همین هم از قصر رفت بیرون. ولیعهد تکخندی زد و با هیجان گفت: - اوه من پاک فراموش کرده بودم که شماها گرگینه هستید و توی شبهای ماه کامل تبدیل میشید. لحظهای مکث کرد و انگار که چیز جدیدتری به ذهنش رسیده باشد پرسید: - ببینم مگه تو هم مثل اون یه گرگینه نیستی؟ پس چرا تو تبدیل نشدی؟! نفسم را عمیق و پوف مانند بیرون دادم؛ حالا در آن شرایط باید همه چیز را به او توضیح میدادم؟! - خب من… من نمیتونم تبدیل بشم. - نمیتونی؟! چرا؟! کلافه پلک روی هم فشردم؛ کنجکاویهای جناب ولیعهد تمامی نداشت. - چون من با بقیهی گرگینهها متفاوتم. پادشاه که انگار توجهاش به گفتگوی ما جلب شده بود پرسید: - تو با بقیه متفاوتی؟! چجور تفاوتی داری؟! - خب من به اندازهی بقیهی گرگینهها قدرت بدنی ندارم و مثل اونها چه توی شبهای ماه کامل و چه در حالت عادی نمیتونم به هیبت گرگ دربیام. پادشاه با حالتی عجیب و سردرگم سر تکان داد؛ حال و احوالاتی که داشت مرا متعجب کرده بود. چرا که حس میکردم او در وجودم به دنبال چیزی میگشت. - یعنی… یعنی تو تابحال به گرگ تبدیل نشدی؟! سرم را در تأیید حرفش تکان دادم. - فقط یکبار، اونهم وقتی که پونزده سالم بود و به بلوغ رسیده بودم.1 امتیاز
-
با تمام سرعتم میدویدم و از میان کوچههای شهر میگذشتم، شاید خوش شانس بودم که اکثر مردم به خاطر گرفتن جشن به خانههای خودشان و یکدیگر رفته بودند و خبری از آنها در میان کوچهها نبود تا مرا به در آن وضعیت ببینند. از دور چشمم به درختان میوهی درون جنگل افتاد، جوشش خون داغ در رگهایم و رویش موهای بلند در تمام بدنم را حس میکردم و همزمان با تغییر شکل اندامم سرعت دویدنم را بیشتر میکردم. در آمدن به هیبت گرگ آن هم پیش چشمان یک مشت جادوگر که همانطور هم به من و راموس شک داشتند و از ما میترسیدند اصلاً چیزی نبود که دلم آن را بخواهد. وارد جنگل شدم و با گذشتن از لابلای درختها خودم را به تپهای که بلندتر از تمام تپهها بود رساندم. روی تپه ایستادم و به ماهی که حالا درست در وسط آسمان بود خیره شدم، تمام شهر زیر پایم بود و نور ماه به من قدرت میداد و من به خوبی میتوانستم بالا آمدن گرگ درونم را حس کنم. چشمانم را بستم و با درد شدیدی که در ستون فقراتم پیچید روی زانوهایم به خاک افتادم، سالهای سال بود که این درد را در هر نیمهی ماه و هر شبِ ماه کامل تجربه میکردم و باز برایم عادی نمیشد. پنجههایم را درون خاک و سبزهی روییده از زمین فرو بردم و مشتی از خاک را درون پنجهام گرفتم، پنجههایم درحال بلند شدن بود و تمام عضلات و رگهای بدنم از شدت فشار بیرون زده بود. دندان روی هم ساییدم تا از درد شکسته شدن استخوانهایم فریاد نکشم؛ تبدیل شدن برای من سراسر درد بود و درد، اما همین درد هم برایم خوشایند و لذتبخش بود چرا که در خود قدرتی را احساس میکردم که در حالت عادی هرگز قادر به داشتنش نبودم. بالاخره دردها فروکش کرد و من به طور کامل به هیبت گرگی خودم در آمدم، دیگر در تنم زخم و ضعفی احساس نمیکردم و این برای من حالتی بسیار خوشایند بود. همانطور که چهار دست و پا روی زمین نشسته بودم سر چرخاندم و به بدن بزرگ و عضلانی خودم که حالا پر از موهای سفید و نقرهای شده بود نگاهی انداختم و با همان صورت پوزه مانند لبخند زدم؛ دلم برای دیدن خودم در آن وضعیت بسیار تنگ شده بود! روی دو پا ایستادم و با بالا گرفتن سرم و چشم دوختن به نور ماه زوزهای سر دادم؛ زوزهای از سرخشم و لذت! خشمی که از نبودنم در سرزمین خودم و دور بودن از خانوادهام نشأت میگرفت و لذتی که به خاطر آن قدرت بیحد و حصر، در وجودم شکل گرفته بود.1 امتیاز
-
- لونا؟! چیشده؟! جلو رفتم، دستانم را به میلههای فلزیِ تراس تکیه دادم و به ماه کاملی که در وسط آسمان خودنمایی میکرد خیره شدم؛ لعنتی با همین دیدنش هم میتوانستم جوشش خون داغ و وحشی را در درونم حس کنم. - امشب نیمهی ماهه. - خب باشه. نگاه خشمگین و حرصیام را به او دوختم و با صدایی که سعی میکردم بلند نباشد غریدم: - امشب ماه کامله راموس! راموس نگاهی سمت آسمان انداخت و باز با همان لحن بیخیال که خوی وحشی و گرگی من را زودتر از زمان موعود بالا میآورد گفت: - آره، دارم میبینم. دندان روی هم ساییدم؛ پسرک خنگ خودش تبدیل نمیشد و ویژگیهای دیگر همنوعانش را هم از یاد برده بود؟! - من تا نیمه شبِ امشب تبدیل میشم، عقل کل! راموس با بهت سر عقب کشید و باز به آسمان و ماه کاملش خیره شد؛ انگار که در ذهنش داشت حرفی که زده بودم را تجزیه و تحلیل میکرد. - ولی… ولی تو که به خاطر ضعف نمیتونستی تبدیل بشی! مردمک در کاسهی چشم گرداندم؛ چرا همه چیز را باید به او توضیح میدادم؟! - گفتم به خواست خودم نمیتونم، ولی حالا دست خودم نیست. تازه اگه تبدیل بشم زخمم هم جوش میخوره و دیگه اثری از ضعف توی بدنم نمیمونه. راموس مبهوت و کلافه دستی به صورتش کشید. - اوه نه، حالا باید چیکار کنیم؟! کلافه دست مشت کردم؛ حالا درست همین امشب وقتش بود؟! - من باید از اینجا برم. - چی؟! چشم غرّهای به راموسِ متعجب رفتم، نمیتوانستم بمانم و با هیبت گرگیام همه را به وحشت بیاندازم! - نمیتونم اینجا بمونم، باید برم یه جایی دور از مردم خودم رو تا زمان پایین رفتن ماه گم و گور کنم. راموس قدمی به سمتم برداشت، تپشهای قلبم داشت بالا میرفت و این اصلاً خوب نبود. - منم باهات میام. سرم را به طرفین تکان دادم، او که تبدیل نمیشد پس دلیلی نداشت که جشن و مهمانی را ترک کند و به دنبال من راه بیفتد؛ بعلاوه او میبایست اینجا میماند تا پس از جشن با کمک پادشاه آلفای منتخب را پیدا کند. - نه نمیشه، تو باید همینجا بمونی و پس از پایان جشن با کمک پادشاه آلفا رو پیدا کنی. - ولی… کلافه و عصبی میان حرفش پریدم: - ولی نداره، تو کاری که گفتم رو انجام میدی و من همین الان از اینجا میرم.1 امتیاز
-
- چیزی در حدود هزاران سال قبل بین سرزمین ما و سرزمین اشباح جنگی در گرفت؛ اونموقعها پدرِ پدر بزرگ من پادشاه سرزمین و پسر اون یعنی پدربزرگ من فرماندهی لشکر بود. جنگ با اشباح به دلیل نامرئی بودن اونها زیادی سخت و طاقتفرسا شده بود و چیزی نمونده بود که لشکر شکست بخوره، اما شانس با ما یار بود که زنان شجاع سرزمینمون برای این مسئله هم فکری کرده بودند. اونها با استفاده از گیاهان جنگلی مقدار زیادی رنگ درسته کرده بودند و وقتی که اشباح دوباره به ما حمله کردند رنگها رو از روی پشتبام خونههاشون به روی اشباح پاشیدند و حربهی نامرئی بودن اشباح رو خنثی کردند. ولیعهد لبخند پررنگی زد و با هیجان ادامه داد: - لحظههای خارقالعادهای بود، نور ماه به روی اشباح رنگی میتابید و سربازهای لشکر دونه به دونهی اون اشباح لعنتی رو از دم تیغ میگذروندن و اونها رو مجبور کردند تا عقب نشینی کنند. از اون شب به بعد ما هر ساله در یک شب از شبهای ماه کامل این اتفاق رو جشن میگیرم. با پایان یافتن حرفهای ولیعهد چیزی در سرم شروع به زنگ خوردن کرد، ولیعهد حرف از شب ماه کامل زده بود؟! این جشن، جشن شبِ ماه کامل بود و این یعنی… با ناراحتی پلک روی هم فشردم، این یعنی من در نیمه شب تبدیل به گرگ میشدم و حالا باید فکری برای این موضوع میکردم. - شماها نظری راجع به جشن ما ندارین؟! پلک باز کردم و درحالی که بر لبم لبخندی اجباری و بیروح نشانده بودم جواب دادم: - خب… خب این جشن خیلی جالب به نظر میرسه! دست به دستههای صندلی فشردم تا تن بیحس شدهام را از روی آن بلند کنم و در همان حال ادامه دادم: - عذر میخوام من باید کمی هوا بخورم. ولیعهد که انگار متوجهی حال خرابم شده بود با دستش اشارهای به سمتی کرد و گفت: - باشه مشکلی نیست، اون سمت یک تراس هست میخواهین همراهیتون کنم؟! راموس جلوتر از او برخاست و گفت: - اگه اجازه بدین من همراهیش میکنم. و بیآنکه مهلت گفتن حرفی را به ولیعهد بدهد پشت سر من به راه افتاد.1 امتیاز
-
پادشاه باز هم لبخند زد؛ از زمانی که خبر اسیر شدن دخترش را به او رسانده بودیم در چشمانش یأس و امید را همزمان میشد دید و خوب میتوانستم بفهمم که گوشهای از قلبش برای زنده بودن دخترش خوشحال بود و گوشهای از ذهنش درگیر اسارت چندین و چند سالهی او. - گفتم به اینجا بیاید تا شما رو با پسرم کریستین آشنا کنم. نگاهی به کریستین که همچنان خیره نگاهمان میکرد انداختم؛ برعکس دیگر مردم نگاه کنجکاو مرد جوان آزارم نمیداد. - من کریستین هستم، میتونم اسم شما رو بدونم؟ راموس با تردید دست دراز شدهی کریستین را فشرد. - من راموس هستم و از دیدن شما خوشبختم جناب ولیعهد. مرد جوانی لبخندی در جوابش زد و اینبار رو به سمت من گرداند. - اسم شما چیه بانوی جوان؟ به رویش لبخندی زدم؛ هرگز سابقه نداشت که کسی مرا بانوی جوان صدا کند و حالا این لحن مؤدبانهی ولیعهد به مذاقم زیادی خوش آمده بود. - من لونا هستم. مرد جوان سری تکان داد. - لونا به معنی ماه، از دیدنتون خوشبختم و باید بگم که این نام بسیار برازندهی شماست! کوتاه و به نشانهی احترام سری خم کردم؛ من هم باید میگفتم که مرد جوان در زبانبازی و دلبری مهارت بسیاری داشت. - خب دوستان دوست دارید که من شما رو با تاریخچهی این جشن آشنا کنم؟! راموس در جواب سؤال کریستین بیمیل سری تکان داد و من هم نگاه منتظرم را به او دوختم؛ شاید شنیدن داستانهای تاریخی میتوانست این مهمانی سرد و یخی را کمی برایمان قابل تحملتر کند. - خب پس، بفرماید بنشنید تا من براتون بگم. سری تکان دادم و کمی عقب رفتم و بر روی یکی از صندلیهایی که در نزدیکترین قسمت به تخت پادشاه و ولیعهد قرار داده شده بود نشستم و راموس هم در کنارم جای گرفت. ولیعهد کمی به سمت ما چرخید و تکیهاش را به یکی از دستههای تختش داد، اینطور که او با ما صمیمانه برخورد میکرد اصلاً با خودم فکر نمیکردم که با ولیعهد یک سرزمین روبهرو هستم.1 امتیاز
-
راموس میان بحثشان آمد: - شما دارید اشتباه میکنید، ما حتی بلد نیستیم که خط شماها رو بخونیم. وزیر نگاه مرموزی سمت ما انداخت. - از کجا معلوم که این هم یه دروغ دیگه نباشه؟! پیش از آنکه راموس جوابی بدهد پادشاه که انگار از این بحث کلافه و عصبانی شده بود فریاد زد: - بس کنید، این منم که در این مورد تصمیم میگیرم و مطمئنم که گرگینهها دروغ نمیگن. شما هم جناب وزیر بهتره نظراتت رو برای خودت نگه داری و مردم رو با این افکار اشتباه و بیهوده نترسونی! لحظهای مکث کرد و با انداختن نگاهی سمت مردم که همچنان با یکدیگر صحبت میکردند ادامه داد: - بنشینید و از خودتون پذیرایی کنید جادوگرها! مردم آرام پشت میزهایشان نشستند، اما هنوز نگاه کنجکاوشان به ما بود و زیر گوش یگدیگر پچپچ میکردند. - اصلاً حس خوبی به این پیرمرد وزیر ندارم. سرم را در تأیید حرفش تکانی دادم، خودم هم اصلاً حس خوبی به آن پیرمرد و چشمان خاکستری رنگش که مدام با خشم غضب خیره به ما بود نداشتم. - پادشاه داره به ما اشاره میکنه که بریم پیشش. رد نگاه راموس را گرفتم و به پادشاه که با تکان سرش از ما میخواست به سمتش برویم رسیدم. آرام از پشت میز بیرون آمدم و جلوتر از راموس به سمت پادشاه و مرد جوانی که کنجکاو و متعجب نگاهمان میکرد قدم برداشتم و در همان حال نگاهم را در صورت مرد جوان چرخی دادم. چشمان مشکی و کشیدهاش در صورت نسبتاً برنزه و زاویهدارش خوش نشسته و موهای لَخت، بلند و مشکی رنگش تکمیل کنندهی جذابیتش بود. ته چهرهاش شبیه به پادشاه بود و حدس اینکه ولیعهد باشد را در ذهنم پررنگ میکرد. - سلام جناب فرمانروا. پادشاه به رویمان لبخند کمجانی زد. - سلام دوستان. از کلمهی دوستان که پادشاه به ما نسبتش میداد لبخند زدم؛ این لحن دوستانه برای مایی که هیچکسی را برای یاری نداشتیم بسیار مطلوب بود. - خوشحالم که دعوت من رو پذیرفتین و به این مهمانی اومدید. راموس سری خم کرد و متواضعانه جواب داد: - حضور در کنار شما برای ما باعث افتخاره.1 امتیاز
-
*** کلافه مردمک در کاسهی چشم چرخاندم و دامن لباس شبِ بلند و سرخ رنگم را میان مشتم فشردم؛ این جشن و به قولی مهمانی برعکس چیزی که فکرش را میکردم اصلاً جذاب نبود و کمکم آن نگاههای کنجکاو و خیرهی مردم حاضر در قصر که از لباسهایشان هم معلوم بود جزو اعیان و اشراف هستند داشت برایم آزاردهنده میشد. - پس چرا پادشاه نمیاد؟! نگاهی به راموس که روبهرویم در آنطرف میز چوبی نشسته بود انداختم، انگار نگاه کنجکاو مردم و نگاه غضبآلودِ آن پیرمرد وزیر او را هم کلافه کرده بود. تا خواستم در جواب سؤالش حرفی بزنم یکی از مردان خدمتکار که در کنار ورودیِ سالن ایستاده بود با صدایی بلند و رسا آمدن پادشاه را اعلام کرد. تمامی مردم حاضر در قصر به احترام پادشاه از پشت میزهایی که بر روی آنها انواع خوراکی و نوشیدنی یافت میشد بلند شدند و ما هم به تابعیت از آنها ایستادیم. پادشاه به همراه مرد جوانی که مثل خودش لباس اشرافی و پر زرق و برقی بر تن داشت وارد سالن شدند و از فرش قرمزی که در طول سالن به زمین انداخته شده بود گذشتند و بالای سالن در جلوی تخت پادشاه ایستادند. - به جشن ماه کامل خیلی خوش آمدید جادوگران! نگاهش را لحظهای سمت ما انداخت و ادامه داد: - امشب ما دو مهمان ویژه داریم، راموس و لونای عزیز از سرزمین گرگها مهمان ما هستند. با شنیدن نام سرزمین گرگها صدای هیاهوی مردم بلند شد؛ انگار که آنها زیاد هم از حضور ما در سرزمینشان راضی نبودند. - ساکت لطفاً! پادشاه دستی که به نشانهی سکوت بالا برده بود را اشارهوار به سمت ما گرفت. - اونطور که شما فکر میکنید نیست، اون دو گرگینه جون خودشون رو به خطر انداختن و وارد سرزمین ما شدن تا خبر زنده بودن شاهدخت رو به من برسونن. کلافه پلک روی هم فشردم؛ نگاه پر از شک و تردید مردم نشان میداد که نمیتوانند به ما اعتماد کنند. - ولی از کجا معلوم که اینها دروغ نمیگن؟! پلک باز کردم و با اخم به پیرمرد وزیر نگاه دوختم؛ این پیرمرد چرا حرفهای ما را باور نمیکرد؟! چرا اصرار داشت که ما را دروغگو و حیلهگر جلوه دهد؟! - اونها نامهی شاهدخت رو به دست من رسوندن وزیر اعظم. پیرمرد با لجاجت ادامه داد: - خب شاید اون نامه رو هم خودشون نوشتن.1 امتیاز
-
ردای سرخ رنگی که از خدمهها گرفته بودم را بر تن کردم و همانطور که حمام کردن و نشستن در وانِ پر از گلبرگ سرخ بسیار سرحالم کرده و انرژی زیادی را به تن خستهام بخشیده بود وارد اتاق مشترکم با راموس شدم تا خودم را برای شرکت در مهمانی امشب آماده کنم. بیتوجه به راموسی که همچنان خواب بود بر روی صندلی چوبی نشستم و مشغول شانه زدن به موهای بلندِ مواج و قهوهای رنگم شدم. چندین سال بود که پس از اسیر شدن در آن قلعهی لعنتی اینچنین راحت نبودم و حالا میتوانستم کمی به خودم و ظاهرم برسم. در آینهی متصل به دیوار نگاهی به خودم انداختم، مژههایم در اثر رطوبت به یکدیگر چسبیده و لپهایم از گرما به سرخی گراییده بود. همچنان مشغول شانه زدن به موهایم بودم که صدای خشخش ملحفهی تخت از سمت راموس من را متوجهی بیدار شدنش کرد. - راموس اگه دوست داشتی میتونی همینجا حموم کنی، آبش حسابی داغه. سر که برگرداندم راموس را دیدم که همچنان بیهیچ حرف و رفتاری نشسته بر روی تخت به من خیره شده بود؛ مات ومتعجب از رفتار او ابرو بالا انداختم. - چیزی شده؟! راموس انگار با شنیدن صدایم به خودش آمده بود که تکانی خورد. - چی؟! به حال و احوالات گیج و آشفتهاش لبخندی زدم، از وقتی که به سرزمین جادوگرها و قصر پادشاه آمده بودیم پسرک پاک هوش و حواسش را از دست داده بود! - هیچی، گفتم اگه میخواهی حمام کنی آب داغه. راموس «آهانی» گفت و درحالی که از روی تخت برمیخاست گفت: - باشه، الان میرم. در تأیید حرفش سر تکان دادم و باز خودم را با مرتب کردن موهایم مشغول کردم، قصد داشتم موهایم را دو طرفه ببافم؛ همان مدل مویی که پدرم معتقد بود بینهایت به صورت بیضی شکل و سفیدم میآید. از گوشهی چشم هم راموس را میدیدم که به طرف در چوبی اتاق میرفت و یک چیزی انگار فکرش را مشغول کرده بود که حواسش به هیچ جا نبود. راموس در را باز کرد، اما پیش از رفتن به سمت من چرخید و صدایم کرد: - لونا؟ متعجب به سمتش چرخیدم. - بله؟! راموس لحظهای سکوت کرد، انگار که برای گفتن حرفی که در سرش میگذشت تردید داشت. - خواستم بگم که… خیلی زیبا شدی! و پس از گفتن حرفش با عجله بیرون رفت، حرف زیبا و لحن شیفته و مهربانش باعث شد که لبخندی بر روی لبم بنشیند و حس گرما و لذتی مطبوع تمام تنم را دربر بگیرد.1 امتیاز
-
با بیرون رفتن زن خدمه از اتاق تن خستهام را به روی تختی که ملحفهی زرشکی رنگی رویش را پوشانده بود رها کردم و کش و قوسی به تنم دادم. - آخیش، حالا میتونم این چند روز بیخوابیم رو جبران کنم. راموس که با دقت دور و اطراف اتاق را میپایید در جوابم گفت: - فکر نمیکنم بتونیم زیاد استراحت کنیم، نشنیدی که پادشاه گفت باید توی مهمونی امشب شرکت کنیم؟ کلافه نفسم را بیرون دادم و بر روی تخت نشستم، حق با راموس بود. چیزی تا غروب نمانده بود و ما تنها فرصت کمی برای استراحت داشتیم و پس از آن میبایست خودمان را برای مهمانی امشب آماده میکردیم. اگر کمی خوششناس بودیم شاید میتوانستیم پس از پایان یافتنِ مهمانی از پادشاه کمک بگیریم و آلفای منتخب را پیدا کنیم. - راموس، تو فکر میکنی آلفای منتخب کیه؟ راموس سر چرخاند و نگاه متعجبی به سمتم انداخت. - اگه من میدونستم اون آلفا کیه که دیگه نیازی به کمک جادوگرها نداشتیم. سرم را بیحوصله تکانی دادم و همانطور که باز بر روی تخت ولو میشدم گفتم: - درسته؛ فقط امیدوارم برای پیدا کردن اون آلفا دیگه لازم نباشه راه زیادی رو طی کنیم؛ چون من حسابی از مسافرت کردن خسته شدم. با چشمانی باز به سقف مرمرین اتاق خیره شدم، در سرم پر از فکر بود. فکر به سرزمین گرگها، به آلفای منتخب و به خانواده و مردم دهکدهام که هنوز در آن قلعهی لعنتی زندانی بودند و من به آنها قول داده بودم که به زودی از زندان آزادشان خواهم کرد و امیدوار بودم که بتوانم به قولم عمل کنم. - به چی فکر میکنی لونا؟ سر چرخاندم و نگاهی به راموس که بر روی تختش نشسته بود انداختم. - به سرزمینمون، به آلفای منتخب و به خانوادهام که توی اون قلعه اسیرن. راموس آهی کشید، هنوز هم دلیل آنهمه غمگین شدنش پس از شنیدن حرفهایم را نمیفهمیدم. - لونا تو… تو اگه یه روز کسی که باعث سقوط سرزمین گرگها شد رو ببینی، چیکار میکنی؟! از شنیدن سؤالش تعجب کردم. - منظورت خونآشامهان؟! راموس شانهای بالا انداخت. - شاید. لحظهای در فکر فرو رفتم مطمئناً که اگر یکی از خونآشامها را میدیدم جز به مرگش راضی نمیشدم. - خب… خب معلومه، میکشمشون! راموس لحظهای با بهت به من نگاه کرد و کمی خودش را عقب کشید، رفتار عجیب او را که دیدم متعجب پرسیدم: - چرا میپرسی؟! راموس تند و تند سرش را تکان داد و درحالی که بر روی تخت دراز میکشید گفت: - همینطوری، بهتره یکم استراحت کنی تا شب خیلی نمونده. سری در تأیید حرفش تکان دادم و با وجودی که رفتار عجیب و غریب او فکرم را مشغول کرده بود چشمانم را بستم و سعی کردم کمی بخوابم.1 امتیاز
-
لحن حسرتزدهی پادشاه همه از جمله ما را اندوهگین کرده بود، اما برای حسرت و غصه خوردن وقت نداشتیم. ما باید افکارمان را روی نجات سرزمینمان متمرکز میکردیم و نمیگذاشتیم هیچ چیز ما را از رسیدن به هدفمان دور کند. - تصمیمتون چیه؟! نیم نگاهی به راموس انداختم، انگار باز هم جز صبر کردن چارهای نداشتیم. - از لطفتون ممنونیم جناب فرمانروا. پادشاه کوتاه سری تکان داد و رو به یکی از خدمههایش که زنی جوان، ساده و سفید پوش بود کرد و گفت: - مهمانهامون رو به یک اتاق راهنمایی کنید تا موقعهی جشن کمی استراحت کنن. زن سفید پوش در جواب پادشاه سری تکان داد و به اشارهی دستش از ما خواست تا به دنبالش برویم. پشت سر زن از سالن بیرون رفتیم، جالب بود که تمام راهروها از سنگهای زیبا و مرمرین ساخته شده و در تمام طول راهرو شمعهای معطر راهمان را روشن کرده بود. - اینجا چقدر قشنگه! راموس زیرلب با لحنی غمگین و حسرتزده گفت: - قصر پدر من از اینجا هم قشنگتر بود! با ابروهای بالا رفته و چشمانی از بهت گشاد شده نگاهش کردم، چه داشت میگفت؟! منظورش از قصر پدرش چه بود؟! - چی گفتی؟! راموس انگار که تازه به خودش آمده و حواسش جمع شده باشد همراه با تکان سرش گفت: - هی… هیچی، منظورم این بود که خونهی ما با وجود کوچیک بودنش از اینجا قشنگتر بود. لبخندی به این حرفش زدم، لابد او هم مثل من زندگی کردن در خانهی پدریاش را به زندگی در این قصرهای بزرگ و پرطمطراق ترجیح میداد. اتاقی که زن خدمتکار ما را به آن راهنمایی کرد اتاقی بزرگ با دو تخت چوبی در دو طرف اتاق، یک کمد چوبی، یک آینه، یک میز و یک صندلی چوبی که بر روی آن چند شانهی مو و سنجاق سر، چند شمع بزرگ و چند شیشهی عطر زیبا بود. پنجرهای بزرگ و نورگیر هم داشت که با پردههای ضخیمی پوشیده شده بود. - اینجا میتونید کمی استراحت کنید، به خدمه میگم که حمام رو هم براتون آماده کنن.1 امتیاز
-
معرفی تالار رمانهای مورد پسند کاربران به تالار رمانهای مورد پسند کاربران خوش آمدید؛ جایی که محبوبترین و پرطرفدارترین آثار انجمن گرد هم آمدهاند. این تالار میزبان رمانهایی است که با قلم روان، داستانهای جذاب، و فضاسازیهای دقیق، توانستهاند دل کاربران را بربایند و به آثار مورد علاقهی جامعه انجمن تبدیل شوند. رمانهای این تالار ویژگیهای زیر را دارا هستند: عامهپسند و پرکشش: داستانهایی که با جذابیت و گیرایی خاص خود، طیف گستردهای از کاربران را به خود جذب کردهاند و روایتی دارند که هیچ خوانندهای نمیتواند از ادامه آن چشمپوشی کند. فضاسازیهای دقیق و ملموس: هر اثر در این بخش توانسته با توصیفات هنرمندانه، خواننده را به دنیای داستان ببرد و حس و حال رویدادها را بهخوبی منتقل کند. قلم روان و حرفهای: نگارش این آثار به گونهای است که خواندنشان برای همه آسان و لذتبخش باشد، در عین حال از کیفیت بالای ادبی برخوردار هستند. محبوبیت بالا در میان کاربران: آثار این تالار بر اساس میزان استقبال کاربران و بازخوردهای مثبت آنها انتخاب شدهاند. چگونه رمانها به این تالار منتقل میشوند؟ تنها رمانهایی که در بخش تایپ رمان انجمن منتشر شده و پس از بررسی مدیران، محبوبیت و شایستگی خود را اثبات کردهاند، به این تالار منتقل میشوند. این انتخاب دقیق تضمینی است بر کیفیت و جذابیت آثار موجود در این بخش. اگر به دنبال رمانهایی هستید که از نگاه کاربران انجمن بینظیر و خواندنی هستند، تالار رمانهای مورد پسند کاربران بهترین انتخاب برای شماست. 🌟1 امتیاز
-
سلام و احترام خدمت نویسنده های توانای نودهشتیا این بخش خدمت جدیدیست که نودهشتیا به شما ارائه می دهد: ما با برسی مشکلات نویسندگان حین نوشتن متوجه شدیم شمار زیادی از رمان ها تنها آغاز شده و هرگز پارت پایانی خود را نمی بینند. پس الزام دانستیم با چارت بندی پارت ها پیش از نوشتن و مشخص بودن خط طرح داستان به نویسنده ها کمک کنیم تا آثار فاخر خود را رها نکرده و حتما به پایان برسانند. لطفا با عنوان اسم رمان خود تایپیک زده و درخواست های خود را ارسال فرمایید. تنها خلاصه عمومی خود را در تاپیک بنویسید تا از کپی شدن آن توسط کپی رایتر ها جلوگیری شود. مدیر مرتبط در اسرع وقت با شما در خصوصی ارتباط می گیرد. ارادتمند_ مدیریت نودهشتیا1 امتیاز
-
سالیان سال است هر خوره رمان و کرم کتاب و صد البته خیال پرست های دست به قلم،اسم نودهشتیا رو به گوش همدیگه دست به دست میکنند.ما در اینجا هستیم تا به ایده های تبعید شده، کلیشه های رویایی و ممکن های ناممکن رنگ واقعیت ببخشیم، پس از شما هم قصد دارید پا فراتر از خیال بگذارید، یه گوشه دنج براتون جا نگه داشتیم. نودهشتیا سالیان پیش توسط اقای محمد جوشنی برای اولین بار در دهه 80 راهندازی شد و پس از مرگ ناگوار و ناراحت کننده ایشان مدیریت را برادرش بر عهده گرفت اما طولی نکشید که به خاطر فیلترینیگ انجمن بسته و تقریبا از یاد ها فراموش شد. ما، به عنوان کاربر های قدیمی نودهشتیا به علت تقاضای زیاد بچه های انجمن تصمیم گرفتیم نودهشتیا رو توی سال 1397 دوباره سرپا کنیم که با تلاش های شبانه روزی، موفق شدیم دوباره اسم نودهشتیا رو توی یاد ها زنده کنیم. 5 سال بطور مداوم کار کردیم و 5 سال در کنار شما اینجا زندگی کردیم:) اما به علت مشکلات شخصی سال 1402 انجمن رو تعطیل و کار رو متوقف کردیم. درحال حاضر ما با تجربه بیش از 5 سال مدیریت سایت و انجمن نودهشتیا، دوباره اینجا هستیم تا باهم یه شروع جدید رقم بزنیم و بهترین اثار رو باهم بسازیم. نودهشتیا صرفا یک اسم، جهت ترویج نویسندگی و رمان نویسیه و کلیه حقوقش متعلق به کل کاربر های نودهشتیاست❤️1 امتیاز