رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      23

    • تعداد ارسال ها

      312


  2. raha

    raha

    کاربر فعال


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      82


  3. saaabi

    saaabi

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      2


  4. S.Tagizadeh

    S.Tagizadeh

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      282


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/21/2025 در همه بخش ها

  1. پارت صد و یکم همین لحظه صدای پا از بیرون شنیدم. گریس و لای پتو پیچیدم و گذاشتمش زیر تخت. در باز شد و نگهبان رو به من گفت: ـ پرنسس، پدرت دارن تشریف فرما می‌شن! با سر حرفشو تایید کردم و سریع یه تابلو از جادوگرایی که دوسش داشتم و از اون سمت دیوار درآوردم و رو پنجره گذاشتم که متوجه نشه، والت برام اونجا پنجره گذاشته...اصلا برام مهم نبود که چه بلایی سر اون بزدل میاره اما فعلا برای ادامه نقشه‌ام بهش نیاز داشتم و پدر نباید می‌فهمید. سعی کردم اضطراب توی چهره ام و قایم کنم و صاف وایستادم و یه نفس عمیق کشیدم و منتظر شدم تا پدر وارد اتاق بشه...پدر مثل همیشه با چهره‌ای پر از خشک و چشمای مثل آتیش عصبانی وارد اتاق شد و نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت: ـ اینه عاقبت دهن جوابی به پدر....الان از وضعیتت راضی هستی؟! در واقع اصلا حاضر به عذرخواهی نبودم چون کاملا فهمیده بودم، راهی که پدرم انتخاب کرده رو نمی‌خوام و از اینجا به بعد زندگیم و می‌خوام به دلیل از خوشی و امیدواری و نور جلو برم و می‌خوام مثل آرنولد جادوگر بهتری باشم...دلم نمی‌خواد از احساسات مردم برای بقای زندگی خودم استفاده کنم و اتفاقا به مردم سرزمینم یاد بدم که باید احساساتشون و بروز بدن تا زندگی معنای قشنگتری براشون پیدا کنه... اما الان مجبور به نقش بازی کردن مقابل پدر بودم. سرمو پایین انداختم و گفتم: ـ عذرخواهی می‌کنم پدر...اصلا نمی‌خواستم که خودمو و شمارو تو این موقعیت قرار بدم. پدر اومد جلوتر و دستش و گذاشت زیر چونه ام و مجبورم کرد تا به چشماش نگاه کنم و گفت: ـ اما چشمات که اینو نمیگه! سعی کردم که خودمو یکم مظلوم تر نشون بدم و گفتم: ـ پدر چرا باورم نمی‌کنی؟! خواهش می‌کنم بذار این اسارت تموم بشه! لطفاً... پدر تو چشمام نگاه کرد و خیلی سرد گفت: ـ فعلا یکم دیگه مجازاتت ادامه داره تا یاد بگیری که دیگه نباید مقابل ویچر‌ بزرگ اینجوری رفتار کنی.
    1 امتیاز
  2. پارت 24 سری تکان داد و بی هیچ حرفی در سکوت رانندگی کردم. کمی که گذشت محمد لپ تابش رو برداشت. مشغول کار با لپ تابش بود. اتفاقات این چند روز اخیر واقعا تمرکز و خوابم رو بهم زده بود! باور دارم که ادمی که می ترسه هزار بار میمیره اما ادمی که نمی ترسه یا حداقل با ترسش رو به رو میشه فقط یک بار میمیره! می خوام با ترسم رو به رو بشم و این موجودات لعنتی رو دستگیر کنم! بخاطر همتی، مهتاب و بقیه قربانی های فرقه. نفس اه مانندی کشیدم. تمام افراد با خنجر باستانی و حکاکی شده ای قربانی می شدند؛ خنجری که جنس تیغه اش چیزی شبیه به استخوان بود و دسته اش از استخوان بدن انسان یا جاندار دیگری بود. حکاکی های عجیبش و نگین سرخ روی دسته اش که انگار رنگش رو از خون قربانی هاش می گیره! - بهمن اینجا رو...! محمد لپ تاب رو به سمتم گرفت و چندین عکس از گذشته بیمارستان بهم نشان داد؛ مکان هایی که من داخلشون قدم زده بودم و نفس کشیده بودم. خودش بود بیمارستان نفرین شده لعنتی! - خودشه... از کجا گیرشون اوردی؟! بادی به غبغب انداخت: ما اینیم دیگه! مشتی به بازوش زدم. - خوبه... دستت درد نکنه! سری تکان داد و باز داخل اون ماسماسک کنکاش کرد. - بهمن کبودی هات... - کبودی هام چی؟! - کبودی هات... می تونه بخاطر لمس ارواح باشه!... داخل چند تا سایت متافیزیکی نوشته!... همینطور بوی گوگرد.... نماد وجود موجودات خبیثه! متفکر نفس عمیقی کشیدم. پس برای همین بود! همیشه قبل از اتفاقات بد و ترسناک بوی گند گوگرد می امد! دستم دور فرمون ماشین مشت کردم! ترسیده بودم؟ اظطراب داشتم؟ چیزی نمیدونم! فقط بدنم به از درون می لرزید. دستی به پیشانیم کشیدم و عرقم رو پاک کردم! - داستان بیمارستان خیلی جالبه!.... داخل داده های پایگاه پلیس محلی... اطلاعات جالبی هست! لپ تاب کمی نزدیک تر کرد و با چشم های ریز شده ادامه داد: بیمارستان چندین سال متروکه بوده.... پلیس محلی چندین بار اتش سوزی عمدی ثبت کرده... مالک به زور بیمارستان با حکم شهر داری خراب کرده. محمد متعجب تر ادامه داد: این بنا قدمت زیادی داره واقعا! اطلاعات محمد برام جذاب بود... اما.... کافی نبود! - داخل پایگاه داده پلیس... دیگه چی گیر میاری؟! محمد کمی مکث کرد: چیز زیادی نیست... داده های بیمارستان رو هم برسی کردم... پرونده یه بیمار داخلش هست... جلال الدین عتیق.... گفته میشه... دکتری بوده که به جنون مبتلا شده و داخل اتاق شماره... شش... سالها بستری بوده.... در نهایت مفقود شده...! از صحبت های محمد جا خورده بودم! همه چیز عجیب بود. ماشین و کنار جاده پارک کرد. پیاده شدم و چند قدم راه رفتم. بدنم از حجم اطلاعات گر گرفته بود؛ عصبی و هیجان زده بودم! محمد پیاده شد و به ماشین تکه داد. هوای خنک و تازه برای هر دو ما لازم بود. به سمت محمد که تکه زده به ماشین در حال سیگار کشیدن بود چرخیدم. - یه نخم به من بده! محمد دود سیگارش تو هوای ازاد رها کرد. - چته بهمن سیگاری شدی انگار!؟ نگاه درمانده ای بهش انداختم که پاکت سیگار رو به سمتم پرت کرد. یه نخ سیگار برداشتم و روشنش کردم. به لب هام نزدیکش کردم که همان لحظه، مرد مو خرمایی درون اینه با چشم های برافروخته جلوم ظاهر شد!....
    1 امتیاز
  3. از اتاق بیرون اومدیم. میکال آروم سوت می‌زد و سفره آماده می‌کرد. سرش سمت من چرخید. دو ثانیه نگاهش ثابت موند و از من گرفت به بقیه کارش ادامه داد. ایهاب نگاهم کرد و سرش رو تا بینی زیر پتو برد و گفت: - خانم دکتر چقدر قشنگی. لبخند محو زدم و جواب دادم: - به اندازه تو... فکر نکنم. صدای ذوقش از زیر پتو اومد. میکال و لیرا خندیدن. سر سفره نشستم و به غذای رو به روم که بخار گرمش بلند می‌شد خیره شدم. برنج، همراه گوشت و سبزیجات بود‌‌.‌ لیرا: دوست نداری؟ گیج نگاهش کردم. - الان می‌خورم. یه قاشق برداشتم و شروع به خوردن کردم. تو سکوت لذت بخشی که فقط صدای برخورد قاشق به بشقاب بود، شام خوردیم. میکال عقب کشید و پرسید: - چند سالته دختر؟ گونه‌هام داغ کرد و گفتم: - اسمم یورا هستش نه دختر، امسال هجده‌سالم شد. بلند شد و برای خودش نوشیدنی ریخت. - نسبت به هم سن و سال‌هات درشت‌تری! خواستم بگم چون تو روستا کار می‌کردم. شهری نبودم ولی فقط شونه بالا انداختم. لیرا غره رفت: - میکال با سوال‌هات اذیتش نکن. نمی‌خواست لیرا بدونه، همسرش چرا بدون شناخت من منو یه خونه‌اشون اورده؟ میکال نیش‌خندی زد و نوشیدنیش رو سر کشید. وقتی مایه زرد مایل به قهوه‌ای رو قورت داد یه صدای جذاب از خودش در اومد مثل: « اوم اه...» خیلی با قیض و لذت گفتش. لیرا چپ چپ نگاهش کرد و به من جواب داد: - گاهی حس می‌کنم نوشیدنیش رو از من بیشتر می‌خواد. کمکش ظرف‌ها رو جمع کردم. - نوشیدنی بده، کبد زخم، التهاب یا بدتر ایجاد می‌کنه. لیرا با داد پرسید: - شنیدی میکال؟ حالا هی بخور. میکال به دیوار تکیه داد و لیوانش رو بالا اورد. چشمک زد و حرص لیرا رو در اورد. - به سلامتی خراب کردن کبدم. لبخندم رو با گاز گرفتن لبم کنترل کردم. دلم برای بابام تنگ شده بود. یادش بخیر به من می‌گفت الکل و نوشیدنی بده. بعد خودش یواشکی می‌خورد‌. لیرا اخم کرد و دلخور نگاه از میکال گرفت. کمک لیرا خواستم ظرف بشورم ولی نگذاشت و از آشپزخونه بیرونم انداخت. میکال خیلی ریز اشاره کرد سمتش برم. کنجکاو نزدیک شدم. با چشم‌های خمار نیمه مست آروم گفت: - می‌تونم دستبندت رو ببینم؟ به دستبند مارم نگاه کردم و ترسیدم. خواستم بگم می‌ترسم باز زنده بشه نیش بزنه ولی حرف نزدم و پرسیدم: - چرا می‌خوای ببینیش؟ چشم‌های خمارش رو بست. - حس می‌کنم آشناست. دستم رو جلو بردم، سرش نزدیکم شد. بوی عطر خاک‌ و بارونش بینیم رو پر کرد. قلبم تند تند زد. آشناست؟ یعنی من دارم به حقیقت خودم نزدیک میشم. خیره مار شد انقدر که دستم برای این که گرفته بودمش بالا گزگز کرد. عقب رفت و گفت: - شبیه دستبند‌های نگهبان می‌مونه تاحالا واکنش هم نشون داده؟ سر تکون دادم. - آره یکی خواست اذیتم کنه نیشش زد و منو انداخت تو این جهان. تکونی شدید خورد و چشم‌های مستش رو به چشم‌هام دوخت. دستی رو پیشونیش کشید و مات شده پرسید: - تو برای چه دنیایی هستی؟ سری به منفی تکون دادم. - نمی‌دونم. واقعا نمی‌دونستم من فقط تو یه روستای جنگلی زندگی می کردم. اخم‌کرد: - پدر و مادرت چی؟ اون ها کی هستن و چه نژادی دارند؟ سر به منفی تکون دادم. - پدر و مادر ندارم. من رو زیر درخت پیدا کردن، یه آقای طبیب بزرگم کرد. وقتی به این جا اومدم؛ چون خواستن منو زن چهارم ارباب کنند بابام سکته قلبی می‌کنه می‌میره. دستی به صورتش کشید و به دستبندم نگاه کرد. - اون دستبند یه نگهبانه خیلی قدیمیه، این که گفتی هنوز واکنش نشون داده تعجب بر انگیزه. نمی‌دونم قدرت دارم یا نه ولی می‌خواستم یکم به خودم باور داشته باشم و پرسیدم: - چطور می‌تونم متوجه بشم، قدرتی دارم یا نه؟ بلند شد و از کنارم رد شد. وارد یه اتاق شد و گفت: - دنبالم بیا دختر. با این که اسمم گفته بودم باز می‌گفت دختر. اخم کردم و همراهش وارد اتاقی شدم. با دیدن سلاح های عجیب و ترسناک روی در و دیوار شوکه شدم. شمشیر، خنجر، زره انگار یه انبار عتیقه‌های جنگی بود نه اتاق خواب. در کشاب رو باز کرد گفت. - این که قدرت داری یا نه باید بری ثبت احوال دختر. ولی من وسیله ابتدایی دارم که می‌تونی متوجه بشی قدرتی داری یا نه که از هاله‌ات هم می‌فهمم داری. چون واضح و معلومه قدرت داری پس این به کار تو میاد. اگه تو دستت بتونی زنده‌اش کنی به پرواز در بیاد تو قدرت داری فقط باید بری ثبت احوال تا بفهمی از چه نوعی داری. تو دستم بدون این که دستش به دستم بخوره یه شفیره انداخت. گیج به شفیره اشاره کردم. چکارش کنم؟ چطوری یه شفیره تو پیله رو پرواز در بیارم؟ روی تخت سفیدش نشست و دستی تو موهای سفیدش کرد. - چطوری تونستی قدرت‌های من و پسرم رو ببینی همون طوری. آها یعنی روش تمرکز کنم؟ شفیره قهوه‌ای تو دستم رو لمس کردم و تمرکز کردم. تکونی خورد و دستبند مار تو دستمم همراهش تکون خورد. انگار دستبندم راه اومدن قدرتم رو داشت می‌بست. نمی‌دونم چرا اعتماد کردم به دستبندم و شفیره رو روی میز کنار تخت گذاشتم و گفتم: - اون شفیره مرده، حتی با جادو هم نمیشه مرده رو زنده کرد. ولی قلبم یه چیز دیگه داشت می‌گفت.
    1 امتیاز
  4. خسته سوار کالسکه شدم و اسب رو به حرکت در اورد. چشم‌هام رو بستم و پاهام رو فشار دادم. نمی‌دونستم حرف بزنم، متوجه حرفم میشه یانه؟ گلوم رو صاف کردم و پرسیدم: - این جا کجاست؟ مکث کرد. برگشت نیم نگاهی با چشم‌های روشنش به من انداخت و به همون زبان خودش جواب داد: - مال این جا نیستی؟ سکوت کردم و حرفی نزدم. نمی‌خواستم حرفی بزنم تو دردسرم بندازه. دو دقیقه بعد صداش رو شنیدم. - این جا قلمروی دراکو هستش. دراکو؟ پس این جا بهش میگن قلمروی دراکو، کمی خودم رو جلو کشیدم. دلم رو به دریا زدم و پرسیدم: - میشه کمی از این‌جا به من بگید؟ خندید، خنده‌اش با رعد و برق یکی شد. سرم رو پایین انداختم. با طنز گفت: - این جا قلمروی دارکو، پادشاه داره سرد، مردمانش خشک، وقتی شک کنند مشکوکی به عنوان جاسوس، تو رو می‌کشن. صداش دلگیر شد و ادامه داد: - جادو نداشته باشی کارگر میشی. تو رو از رعیت پایین‌تر می‌بینند. سطح جادو این جا حرف رو می‌زنه. اگه برای این جا نیستی برگرد برو این جا برای غریبه‌ها زندگی سخت میشه؛ اما اگه جادو داری پس خوش اومدی. شوکه شدم! چقدر ترسناک؟ جادو چیه؟ نکنه همون قصه شاه و پریون که بابا تعریف می‌کرد؟ اگه شک کنند جاسوسم منو می‌کشن؟ استرسی همه وجودم رو گرفت. من جاسوس نیستم، حتی نمی‌خواستم بیام! دستبند مار منو سمت دروازه انداخت. دست‌هام رو به هم فشار دادم. تلخ پرسیدم: - اگه یکی تازه چشم به این دنیا باز کرده باشه، چطور می‌فهمن قدرت داره یا نداره؟ خندید و برگشت نگاهم کرد. - درست حدس زدم، تو برای این جا نیستی. بهت نمی‌خوره جاسوس باشی، هاله پاکی داری. ترسیدم و گفتم: - لطفا همین جا نگه دار می‌خوام پیاده بشم. ایستاد و تا خواستم پایین بیام، زمزمه کرد: - می‌تونی مهمون من باشی دخترم. نمی‌تونم اجازه بدم یه دختر بیرون باشه. به چشم‌های روشن خاکستریش نگاه کردم. منو یاد بابا می‌انداخت. پاهام رو بالا اورد و روی صندلی کالکسه نشستم و گفتم: - چرا می‌خوای کمکم کنی؟ خندید و اسب‌ها رو هی کرد. - شاید چون بوی دارو گیاهی میدی. من یه پسر هشت ساله دارم مریضه. خشکم زد! مات شدم و سرم به دست‌هام دوختم. اون حتی متوجه شد من طبابت بلدم؟ با صدای خفه پرسیدم: - شما منو نمی‌شناسی از کجا میدونی؟ به چپ پیچید و من تازه به بیرون خیره شدم. بارون به پلاستیک کالسکه می‌خورد. خوبه یکی به دادم رسید! اگه بیرون می‌موندم موش آب‌کشیده می‌شدم. صدای مرد تو گوشم پیچید. - درسته نمی‌شناسمت. ولی قدرتم رو می‌شناسم. قدرت؟ چه قدرتی داره؟ نمیگم به این قدرت و جادو‌ها کنار اومدم ولی دلم یه چیزی درونش بود، نه انکار نه باور. پوست لبم رو با استرس کندم. آدم زود باوری نبودم، فقط خستگی یکم منو شل کرده بود. کالسکه‌ هم جوری می‌‌رفت چشم‌هام سنگین می‌شد. پلک‌هام روی هم رفت و دیگه نخواست من حتی به فکر کردن ادامه بدم.
    1 امتیاز
  5. ... با شتاب از دروازه بیرون پرت شدم، انگار که تفم کرده! تنها چیزی که الان وحشتم شد، این بود که من الان به صخره قهوه‌ای برخورد می‌کنم. جیغی زدم و دست‌هام رو بالا اوردم. چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم! قلبم دیگه نزدیک بود از تپش بایسته. یک انگشت مونده به صخره دست‌هام توسط دست‌های گرمی گرفته شد. جیغ بعدیم تو گلوم خفه شد. آثار وحشت و شوک هنوز تو بدنم واضحاً معلوم بود. با صدای مردی وحشت این بار شدید‌تر تو بدنم پیچید. - تو کی هستی؟ رو به روم رو نگاه کردم. یه صحرا نه فکر کنم دشت، یا شاید ترکیب از هم! لرزید و وحشت مثل گرگ تو بدنم زوزه می‌کشید. سرم رو برگردوندم، اما با چیزی که دیدم دهنم باز و بست می‌شد. مار سیاهی دور دست‌هام اولین چیزی بود که چشمم رو گرفت. مار سیاه مرد مو قرمز رو نیش زد! نفسو دیگه بند اومده بود. لرزون به مردی که روی زمین افتاد نگاه کردم. دست‌هام رو وحشت زده تکون تکون دادم تا مار از روی دستم بیفته‌. مار بی‌تفاوت به تکان‌ها و جیغ‌های من، دور مچ دستم تاب خورد و باز سر رو انتهای دمش گذاشت تبدیل به دستبند قدیمی خودم شد! ناباور روی زمین افتاد. دیگه حالم دست خودم نبود! خیلی این چیز‌ها برای من سنگین و تازه بود. ترسیده دستم رو جلو بردم دستبندم رو باز کنم. ولی تا خواستم بازش کنم تکون خورد و جیغی زدم. مار دم خودش رو خورد و تنگ تنگ شد روی دستم. جیغم زدم: - بیا بیرون، در بیا. ولی دیگه تکون نخورد. یعنی من هم نیش میزنه؟ نه اگه می‌زد همراه من زیر درخت نمی‌گذاشتنش. ترسیده بهش تلنگر زدم. - هی ماره، نیشم نزنی. تکون نخورد. پیش مرد مو قرمز رفتم. لباس‌هاش با ما فرق داشت. نبضش رو گرفتم نمرده بود انگار بیهوش بود. شنل سفید دورش رو برداشتم خودم پوشیدم. تو جیب‌هاش رو گشتم. یه کیسه قهوه‌ای داشت. سکه های عجیبی درون کیسه به رنگ طلایی نقره‌ای و برنز با وسط مسی داشت. کیسه رو تو کیفم انداختم. تکونی خورد! وحشت کردم و با سرعت بالایی دویدم. این جا هوا خنک بود. نه، بیشتر از خنک! سرد بود خیلی سرد. هیچ درختی اطراف به چشم نمی‌خورد فقط چمن، خاک و صخره های تپه‌ای بود. بوی اطرافم داد می‌زد من تو دنیای دیگه هستم! باورم نمیشه همچین چیزی باشه. به آسمان نگاه کردم نیلی، نقره‌ای تیره بود. خورشیدش بخاطر هوای ابری معلوم نبود‌. از تپه‌ خسته و با شکم درد و تشنگی بالا رفتم. وقتی به پایین چشم دوختم یه شهر بزرگ بود خیلی بزرگ و منظم. از تپه پایین سرازیر شدم. قطره‌های بارون شروع به باریدن کرد. شنل رو روی سرم کشیدم. صدای اسب اومد! سرم رو چرخوندم از سمت چپم یه کالسکه داشت می‌اومد. ایستادم و به کالسکه خیره شدم. هووش کرد و کنار من متوقف شد. یه پیرمرد بود که روی کالسکه‌اش یه فانوس بود. با صدای گرم به زبان عجیبی حرف زد‌ که متوجه‌اش شدم. - هوا می‌خواد طوفانی بشه جوون بیا سوار شو تا جایی از مسیر برسونمت. به آسمونی که شبیه آسمون ما نبود نگاه کردم. نمی‌خواستم اعتماد کنم ولی نیاز داشتم یکم به پاهام استراحت بدم.
    1 امتیاز
  6. نام دلنوشته: مهندس عاشق ژانر: عاشقانه نام: sabaai کاربر انجمن نودهشتیا *** مقدمه: مهندس یعنی ساختن ولی هیچ وقت نتونستم فرمولی پیدا کنم که فاصله بین منو تو رو کم کنه؛ شاید چون عشق، منطق نمی‌فهمه...
    1 امتیاز
  7. امروز سر پست بودوم. یادت ول کنوم نبود. آخ... ولک، ولک... از این حسی که لونه انداختی تو مرز جونوم هرکی از پشت می‌دیدوم فکر می‌کردوم تونی! میشه وقتی می‌گوم خانمی؟ این بار خودت برگردی ببینموت؟
    1 امتیاز
  8. پارت شصت و نهم رمان خاص گفتم تا از این شرایط حساس تر نشده وارد عمل بشم. یه اهم اهمی کردم و گفتم: خیلی خب بریم سوار ماشین بشیم تا دوستم دیرش نشه. ترانه و تیام هم با سر موافقتشون رو کاملا هماهنگ اعلام کردند و رفتیم سوار ماشین خان داداش شدیم و راه افتادیم سمت خونه ی ترانه اینا. تو راه یه آهنگ قشنگی گذاشت خان داداش که قشنگ مطلع کرد مارا از شدت مجنون شدنش. بر گیسویت ای جان ، کمتر زن شانه چون در چین و شکنش دارد، دل من کاشانه چون در چین و شکنش دارد، دل من کاشانه بگشا ز مویت، گره ای چند ای مه تا بگشایی گره ای شاید، ز دل دیوانه تا بگشایی گره ای شاید، ز دل دیوانه دل در مویت دارد خانه مجروح گردد چو زنی هر دم شانه مجروح گردد چو زنی هر دم شانه در حلقه مویت، بس دل اسیر است بینم خونین دل این و آن سر هر دندانه بینم خونین دل این و آن سر هر دندانه چون در چین و شکنش دارد، دل من کاشانه تا بگشایی گره ای شاید، ز دل دیوانه مجروح گردد چو زنی هر دم شانه مجروح گردد چو زنی هر دم شانه در حلقه مویت، بس دل اسیر است بینم خونین دل این و آن سر هر دندانه بینم خونین دل این و آن سر هر دندانه دل در مویت دارد خانه مجروح گردد چو زنی هر دم شانه بر گیسویت ای جان، کمتر زن شانه چون در چین و شکنش دارد، دل من کاشانه چون در چین و شکنش دارد، دل من کاشانه "منبع: Musixmatch ترانه‌سرایان: Shahpouri Shahpouri" آهنگ که تموم شد دیدم تیام چنان محو ترانه شده که اصلا حواسش به خیابون نیست. هر لحظه امکان داشت برخورد خیلی نزدیکی با ماشین های دیگه یا درخت و دیوار های کنار خیابون داشته باشیم. برای جلوگیری از فاجعه رو کردم به تیام و با صدای بلند گفتم: تیام جاااان. تیام که مات ترانه بود یه تکونی خورد و با تعجب گفت: چه خبرته دختر؟ این چه طرز صدا زدنه؟ منم با لبخند حرص در بیاری نگاهش کردم و گفتم: ببخشید که مزاحم خلسه ی احساسیتون میشم جناب برادر ولی خواهشا جلوت رو نگاه کن تا همه امون رو به کشتن ندی. اونم با یه اخم کوچیک و کاملا خونسرد نگاهم کرد و گفت: خیلی خب حالا. شلوغش نکن. من کارم رو بلدم. نیاز به ابراز نگرانی شما نیست خانوم خانوما. منم با یه لبخند حرصی نگاهش کردم و گفتم: بله. شما که راست میگی. فعلا ما رو سالم برسون خونه بعدا سخنرانی کن. دیگه حرفی نزد و بقیه ی راهمون رو تو سکوت و سریع طی کرد تا به خونه ی ترانه اینا رسیدیم. بعد بغل و بوس خداحافظی کردیم و ترانه رفت خونشون. باز من موندم و جناب برادر که حسابی شاکی بود از دستم. یه نگاه مظلومانه بهش انداختم و گفتم: آخ آخ از کله ات داره دود بلند میشه داداشی. تورو خدا منو نخور. من هنوز کلی آرزو دارم. یه نگاه حرصی بهم انداخت و گفت: این چرت و پرت ها چیه به هم می بافی؟ جلوی دختر مردم آبرو برام نذاشتی. الآن چه فکری میکنه راجع به من؟ منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: اولا: اینا چرت و پرت نیست و سخنان گرانقدر خواهر عزیزت هست؛ دوما:دختر مردم خودش در جریان میزان دیوونگی شما هست و نیاز به گفتن من نبود. من فقط گفتم که تصادف نکنیم؛ سوما:دختر مردم اصلا راجع به شما فکر نمیکنه نگران نباش.
    1 امتیاز
  9. پارت شصت و هشتم رمان خاص هنوز چند قدم از کافه دور نشدیم که حس کردم یکی دنبالمون هست و از اونجایی که حس ششم من قویه بهش اعتماد کردم و با چشمام به ترانه علامت دادم اونم اوکی داد و در یه حرکت ناگهانی همزمان برگشتیم و فرد مورد نظر رو غافلگیر کردیم و فرصت هر گونه فرار و حرکت اضافه ای رو ازش گرفتیم .بعد هم دستامون رو کوبیدیم به هم و به عادت همیشه گفتیم : ایول دممون گرم. برگشتیم سمت فرد مورد نظر که یهو خودمون غافلگیر شدیم. بله . درست حدس زدین فرد مورد نظر کسی نبود جز داداش خل و چل بنده که دنبالمون راه افتاده بود و الان که گیر افتاده بود داشت خودش رو میزد به کوچه ی علی چپ . خخخ... با تعجب نگاهش کردم و گفتم: تو اینجا چیکار میکنی داداش گلم؟ چرا دنبالمون میکردی. اونم که گردن گیرش خرابه طبق معمول برگشت سمتمون و یه سلام احوال پرسی کرد با ترانه و بعد با لبخند گفت: باز تو توهم زدی خواهر گلم. من دنبال شما نبودم که این اطراف کار داشتم که جنابعالی و رفیقتون یهو هوس کارآگاه بازی به سرتون زد. تا اومدم جوابش رو بدم گوشی ترانه زنگ خورد و گفت: مامانمه . من باید برم گلم. بعد از اومدنت از خونه ی دادا جون میبینمت. به خاله جون اینا سلامم رو برسون. منم بغلش کردم و گفتم: حتما سلامت رو میرسونم عزیزدلم فقط اینکه ما میرسونیمت. بلاخره داداش گلم فک کنم کارش هم تموم شده باشه . بعد هم یه نگاهی به تیام که تو بهت بود انداختم و گفتم مگه نه داداش گلم؟ با همون گیجی نگاهم کرد و گفت: هاا؟ ترانه هم گفت: مزاحمتون نمیشم عزیزدلم خودم با اسنپ میرم. منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: مراحمی عزیزدلم. بلاخره داداش گلم باید یه فایده ای برای خواهرش داشته باشه دیگه تیام هم که تازه به خودش اومده بود یه نگاهی به ترانه کرد و با یه لحن خیلی لطیف که از اون بعید بود گفت: تیارا درست میگه ترانه خانوم. شما مراحمین اصلا یه جورایی جزو خانواده امون هستین . میرسونیمتون. ترانه هم دیگه چیزی نگفت و با لبخند قشنگش ازمون تشکر کرد که حس کردم داداشم از دست رفت. دلش رفت برای لبخندش.
    1 امتیاز
  10. پارت شصت و هفتم رمان خاص یه قیافه ی متعجب به خودش گرفت و گفت: آروم باش دختر گل. جدی جدی قرمز شدی ها .چیز خاصی نبود که همون دوست بابام که اومده بودند مهمونی خونمون مثل اینکه یه آقا پسری داره که دکتر عمومی هست و در حال حاضر آلمان داره تخصص میخونه. اینا هم میخوان سرشو به خونه زندگی بند کنند که اونجا نمونه و عروس فرنگی نصیبشون نشه دنبال دختر مناسب می‌گشتند براش که پدر و مادرم رو تو سفر دیدند و فهمیدند یه دختر دارند و عکسم رو دیدند گفتند یه تیری تو تاریکی بزنند که خب من قبول نکردم و تیرشون به سنگ خورد و برگشتند. خونه اشون. منم با قیافه ی شاکی نگاهش کردم و گفتم: اولا که این که دکتر بود به شاه و وکیل و وزیرشم نمیدمت. دوما که کیه که از ماه من خوشش نیاد مهم اینه که به کسی نمیدیمش . من رو خواهرم غیرت دارم .. ولله. با خنده نگاهم کرد و گفت: یعنی عاشقتم دختر. غیرت آخه. اینا چجوری به ذهنت میرسه احساس میکنم به جای خواهر داداش دارم . خخخخ... منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: منم عاشقتم ماه قشنگم و اما در خصوص غیرت باید بگم: ما اینیم دیگه به قول جناب خان تو خندوانه: یه اینطور چیزایی تو خودمون داریم. البته از نوع تیارایی خخخ... اونم با لبخند نگاهم کرد و گفت: حالا که خیالت راحت شد اجازه میفرمایید نوشیدنیم رو بنوشم بانو ؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: ا اینا رو کی آوردن؟ با همون لبخند نگاهم کرد و گفت: همون موقع که جنابعالی مشغول باز پرسی از اینجانب بودید. خخخخ... منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: ببخشید آخه سر تو خیلی حساسم بنوش بریم. اونم با لبخند قشنگش زل زد به من و گفت: خواهش میکنم عشق منی شما این حرف ها رو نداریم که. منم با لبخند جوابش رو دادم و دیگه هیچی نگفتم و به شیر کاکائو ی محبوبم پرداختم. از نظر من شیر کاکائو و کیک شکلاتی یه ترکیب بهشتی هست که حتی غم عالم رو داشته باشم میشوره میبره. کلا در حالتی می‌چسبه غم و شادی نداره. اصلا عاشقشم. بعد از تمام کردن این ترکیب بهشتی پا شدیم حساب کردیم و رفتیم از کافه بیرون.
    1 امتیاز
  11. درود و وقت بخیر نویسنده گرامی چنانچه انجمن نودهشتیا را برای مصاحبه دادن انتخاب نموده‌اید از شما متشکریم، لطفا به تمامی سوالات زیر پاسخ بدهید. ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! از ۱۸ سالگی نوشتن رو شروع کردم و اولین رمانم "مرداب" بود. ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! توی سبک‌های مختلفی می‌نویسم، ولی اگه بخوام صادق باشم، تخیلی و فانتزی رو یه جور خاص دوست دارم. یه حس عجیبی به این سبک دارم و بیشتر داستانام توی همین فضا شکل می‌گیرن. ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! هدفم اینه که یه نویسنده بزرگ بشم. نوشتن برام یه آرامش عجیب میاره، یه چیزی که توی هیچ کار دیگه‌ای نیست. ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! چون درونگرام، نوشتن شده راهی که بتونم احساساتمو بیان کنم. ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. از کتابایی که نوشتم، می‌تونم به "گرگ تبعیدی"، "چرخ دنده‌ی تقدیر"، "الهه‌ی حب و القب"، "مرداب"، "پیوند خاص هفت آسمان"، "برای ادامه زندگی‌ام نور باش"، "عشق در لحظه‌های بارانی"، "سایه‌ی سنگین" و "داستان زحمت پشت هر پول" اشاره کنم. ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی می‌خوانید؟! سبک مورد علاقه‌م تخیلی و فانتزیه، دنیایی که توش هیچ محدودیتی نیست. ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! با نوشتن رشد کردم و بازخوردهایی که گرفتم رو با دل و جون پذیرفتم. نظرات و نقدا خیلی کمکم کردن که بهتر بشم. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! نوشتن توی وجودمه، نمیتونم حتی یه لحظه هم کنارش بذارم. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! چیزی که از نوشتن می‌گیرم، یه آرامش ناب و بی‌نظیره. ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟! هیچ‌وقت از نقدا ناراحت نشید، چون همونا باعث رشدتون می‌شن. بنویسید، انقدر که قلم خودتون رو پیدا کنید. از اشتباه کردن نترسید، چون دارید مسیر درستو می‌رید. با تشکر از نویسنده: @الناز سلمانی
    1 امتیاز
  12. به نام حق نام داستان: سایه‌ی سنگین نویسنده: الناز سلمانی ژانر: اجتماعی، غمگین مقدمه: سایه‌ی سنگین هیچ‌کس نمی‌بیند. هیچ‌کس صدایش را نمی‌شنود. اما سایه‌ای که همیشه همراهش بوده، هر روز سنگین‌تر می‌شود. مژده یاد گرفته است که در سکوت بجنگد. زخمش را پنهان کند، دردش را قورت بدهد و روی پای خودش بایستد. اما گذشته، هرچقدر هم که پشت سر گذاشته شود، سایه‌ای می‌شود که قدم به قدم دنبالت می‌آید. او این را خوب می‌داند. و حالا، در خانه‌ای که قرار بود سرآغاز آرامشش باشد، باز هم سایه‌ای دیگر کمین کرده است. آیا این‌بار می‌تواند آزاد شود؟ یا باز هم در تاریکی فرو خواهد رفت؟
    1 امتیاز
  13. ... چند روزه، یا شاید چند هفته‌ست که درون این جنگل سرگردانم. روزهاش گرم و خوب، شب‌هاش پر از صدای زوزه و سایه. از حیوانات خیلی نمی‌ترسم، به‌جاش از آدم‌ها می‌ترسیدم. حیوان‌ها آزار ندارند فقط دنبال غریزه خودشون و شکار هستن. به تمشک‌های سرخ و سیاه که چیده بودم، نگاه کردم. برای سیر کردنم زیادی ترش بودن. روباهی رو دیدم و ایستادم. یکم نگاهم کرد و پا به فرار گذاشت. پرنده‌ها چهچهه می‌زدن و دنبال هم از این درخت به اون درخت می‌رفتن. دلم برای پدر تنگ شده بود؛ تنگ نگاه مطمئن و آرومش، نگاهی که ترس‌هام رو فراری می‌داد. از روی ریشه درخت پریدم و آهی کشیدم. به دستبندی که پدر گفت همراهم بوده زمان پیدا کردنم چشم دوختم. قدیمی بود و زیر نور ماه فقط می‌درخشید. به شکل یه مار با چشم‌های بسته بود که سر روی دم خودش گذاشته. به آرومی دست روی سر مار سرد کشیدم. با صدایی هواسم جمع شد. پشت درختی پناه گرفتم. داسم رو از گوشه کیفم برداشتم محکم تو دستم گرفتم. صدای دو مرد می‌اومد. مرد اول: مطمئنی؟ مرد دوم با صدایی بم: آره مطمئنم، اون تو همین جنگله، کسی که بزرگش کرده مرده حالا خودش اومده جنگل. مرد اول: باید پیداش کنیم، وگرنه ارباب ما رو می‌کشه. مرد دوم: من از چپ میرم، تو از راست برو. با صدای قدم‌هاشون سرم رو از پشت درخت بیرون اوردم. با خیال راحت نفسم رو بیرون دادم، رفته بودن. افراد ارباب بودن‌، دنبال من می‌گشتن! چقدر ارباب کنه و نچسبه. راه خودم رو مستقیم طی کردم. این بار دویدم تا دور بشم. حدود چند ساعت فقط دویدم. نفس‌هام با درد بریده بریده شد. فشارم از گشنگی فکر کنم افتاده بود. چون گوش‌هام کیپ شده بود و صدای نفس‌هام تو گوش خودم می‌پیچید. دست روی سینه دردناکم کشیدم. به استراحت نیاز داشتم. فکر نکنم دیگه کسی تا این جا دنبالم بیاد. تا اومدم پای درختی بشینم صدایی واضح شنیدم. - هواست به این دروازه باشه، اگه بسته بشه سال دیگه میشه بازش کنیم. مراقب باش تا برم و بیام. دروازه؟ به آرومی به اون قسمت نگاه کردم. نفس‌هام آروم نبود از دویدن استرس داشتم کسی صدای نفس‌های خس دارم رو بشنوه‌. مردی شنل پوش کنار چیزی که بهش گفتن دروازه ایستاده بود. یه دروازه درخشان! گلوی خشکم رو با بزاقم که هیچ ارفاقی نکرد تر کردم. بوی صمغ درخت مشامم رو پر کرد. دروازه چیه؟ چرا این قدر درخشانه؟ نورش از از کجا میاد؟ قلب و شکمم یه فشار بدی روش بود. زبونی روی لبم کشیدم. آمدم از اونجا برم— دستبند قدیمی روی دستم تنگ شد! با قدرتی از غیب سمت دروازه کشیده شدم. به سختی تلاش کردم نرم! جیغ زدم متوقفش کنم. نگاه مرد شنل دوش تا خواست روی من بچرخه... با شتاب درون دروازه آبی با درخشش نقره‌ای پرتاب شدم. تنها چیزی که حس کردم. صدای تپش بی‌امان قلبم بود با یه رود نقره‌ای.
    1 امتیاز
  14. بنام خداوند بخشنده مهربان نام اثر: حکایت رقیه_خرج بی زحمت نویسنده: الناز سلمانی ویراستار: زهرا بهمنی مقدمه: در خانه‌ی کوچک و ساده‌ای که بوی نان تازه و زحمت به مشام می‌رسید، رقیه دختری بود که همیشه بدون دغدغه از پدرش پول می‌خواست و همیشه هم جوابش "بله" بود. پدرش، مردی سخت‌کوش و مهربان، هر بار بدون تردید دست در جیبش می‌برد و پولی در کف دست‌های کوچک دخترش می‌گذاشت. برای رقیه، این اتفاق آن‌قدر عادی شده بود که هرگز به این فکر نکرد که این پول از کجا می‌آید، چطور به دست می‌آید و چقدر سختی پشت آن پنهان است. اما یک روز، پدر تصمیم گرفت که این چرخه را بشکند! *** پارت یک– جوانیِ یک مرد خسته "کار آسانی نیست، پسر اما اگر مرد باشی، تحملش می‌کنی!" پدر رقیه، آن روزها هنوز جوان بود. دستانش زخم نداشت، موهایش پرپشت بود و در چشمانش برق امید می‌درخشید. مردی که هنوز آرزوهایی داشت، اما خوب می‌دانست که آرزو، بدون زحمت، فقط یک خیال خام است. او از بچگی یاد گرفته بود که زندگی، مهربان نیست. پدر خودش، یعنی پدربزرگ رقیه، مردی سختگیر و جدی بود. او همیشه می‌گفت: "ما فقیر به دنیا آمده‌ایم، اما بی‌غرور نمی‌میریم." پدر رقیه، وقتی نوجوان بود، درس خواندن برایش یک رویا بود. یک رویا که هرگز به حقیقت نپیوست. چرا؟ چون خانواده‌اش پولی نداشتند. او از سیزده سالگی کارگری کرد. اول در یک کارگاه نجاری، جایی که مدام با اره و چوب سر و کار داشت. روز اولی که وارد کارگاه شد، دست‌هایش آن‌قدر ضعیف بودند که حتی نمی‌توانست یک تخته چوبی را درست بلند کند. استادکار نجار که مردی میان‌سال و سبیل‌کلفت بود، نگاهی به او انداخت و با خنده گفت: "این یکی رو ببرید خونه، با باد زمین می‌خوره!" اما پسر، نرفت و همان‌جا ماند، با تمام ضعف و ترسش. چون می‌دانست اگر برگردد، دیگر هیچ‌وقت خودش را نخواهد بخشید. یک هفته نگذشته بود که اولین زخم را روی انگشتش دید. بعد، زخم‌های دیگر. تا چشم برهم زد، دست‌هایش ترک خوردند و مثل مردان بزرگ، زبر و خشن شدند. او یاد گرفت چطور چوب‌ها را ببُرد، چطور سنباده بزند، چطور از یک تکه چوب بی‌روح، چیزی بسازد که ارزش داشته باشد. و مهم‌تر از همه، یاد گرفت که پول، راحت به دست نمی‌آید. یک روز، وقتی کارش تمام شد، به خانه رفت و یک اسکناس مچاله‌شده را در دست مادرش گذاشت. مادرش، با دستانی که از کارهای خانه خسته بود، پول را گرفت و آهی کشید. "خدا حفظت کنه، پسرم. اما کاش تو هم مثل بقیه، بچگی می‌کردی..." پسر لبخند زد. اما ته دلش می‌دانست که برای آدم‌هایی مثل او، بچگی فقط یک افسانه است.
    1 امتیاز
  15. پارت چهارده – اولین کار و طعم استقلال رقیه از جلوی مغازه‌ها و کارگاه‌ها می‌گذشت، هرجا که فکرش را می‌کرد، سر می‌زد، اما هیچ‌کس دختری که تجربه‌ی کاری نداشت را استخدام نمی‌کرد. هر "نه" که می‌شنید، سنگینی تازه‌ای روی شانه‌هایش می‌گذاشت. حالا می‌فهمید که چرا پدرش آن‌قدر سخت‌گیر شده بود. او فقط می‌خواست که رقیه بفهمد پول به این سادگی‌ها به دست نمی‌آید. حالا که جیب‌هایش خالی بود، تازه قدر آن روزهایی را می‌دانست که بدون فکر پول خرج می‌کرد. هر بار که پدرش می‌گفت: «ندارم»، «بدهی داشتم»، «الان وقتش نیست»، رقیه عصبانی می‌شد و فکر می‌کرد که او فقط نمی‌خواهد چیزی به او بدهد. اما حالا، در این خیابان‌های شلوغ، با دست‌هایی که از خستگی می‌لرزید، کم‌کم می‌فهمید که داشتن پول یک چیز است، اما به دست آوردنش چیز دیگری. --- بالاخره، بعد از روزها جست‌وجو، چشمش به مغازه‌ای افتاد که روی شیشه‌اش نوشته بود: «کمک فروشنده نیازمندیم.» با قلبی که محکم می‌کوبید، وارد مغازه شد. مرد مغازه‌دار، با نگاهی مردد پرسید: «تجربه داری؟» رقیه سری تکان داد: «نه، اما سریع یاد می‌گیرم.» مرد کمی به او نگاه کرد، بعد شانه بالا انداخت: «باشه. ولی حقوق زیادی نداره. کارت اینه که قفسه‌ها رو مرتب کنی، مشتریا رو راه بندازی. سخته، اما اگه خوب کار کنی، شاید بیشتر بشه.» لب‌های رقیه از خوشحالی کش آمد: «قبول!» آن لحظه، سنگینی روی شانه‌هایش کمی کمتر شد. بالاخره، برای اولین بار در زندگی‌ اش، خودش قرار بود پول دربیاورد.
    1 امتیاز
  16. پارت سیزده – آغاز تغییر و تصمیم برای حرکت یک روز دیگر، وقتی از پدرش خواست که پولی برای خرید چیزی بدهد، پدر با چهره‌ای خسته و نگران جواب داد: «ندارم، دخترم. خودت که می‌دونی وضع مالی خوب نیست.» رقیه از این جمله بیش از هر زمان دیگری دلش شکست. این بار چیزی در درونش فرو ریخت. چیزی که قبل از آن هرگز تجربه نکرده بود. از آن روز به بعد، رقیه با خودش فکر می‌کرد که آیا واقعاً باید ادامه دهد؟ آیا باید هر روز از پدرش چیزی بخواهد؟ آیا او به اندازه کافی بزرگ شده بود که خودش تصمیم بگیرد؟ اما حتی این فکر هم نتوانست رقیه را آرام کند. او هر روز در دلش بیشتر از قبل ناامید می‌شد. چند روز بعد، رقیه در گوشه‌ای تنها نشسته بود و به زندگی‌اش فکر می‌کرد. یادش آمد که همیشه می‌دید چطور پدرش سخت کار می‌کند، اما هیچ‌وقت درک نکرده بود که او چقدر زحمت می‌کشد. اکنون که خودش در شرایط مشابه قرار گرفته بود، متوجه شد که هیچ چیزی به سادگی به دست نمی‌آید. همه‌چیز به قیمت تلاش و رنج است. تصمیم گرفت دیگر از پدر پول نخواهد. دیگر نمی‌خواهد چیزی بخواهد که بتواند خودش به دست آورد. اما این تصمیم برای رقیه به هیچ عنوان آسان نبود. او به سختی متوجه شد که باید خود به دنبال کاری برود و برای خود پول درآورد. با این حال، در دلش هنوز حس بلاتکلیفی و ناامیدی عمیقی وجود داشت. --- روزها گذشت و رقیه، با دلشکستگی و سؤالات بی‌جواب در ذهنش، به دنبال کار می‌گشت. اما در هر جایی که می‌رفت، هیچ‌کس نمی‌خواست او را به عنوان نیروی کاری قبول کند. تجربه نداشت. او که هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد روزی در چنین شرایطی قرار بگیرد، حالا می‌فهمید که تنها داشتن اراده کافی نیست. باید چیزی بیشتر داشت. آن شب، وقتی به خانه برگشت، با قلبی سنگین به پدرش نگاه کرد. پدرش که هنوز در حال کار بود، به او نگاه کرد و پرسید: «چرا ناراحتی؟» رقیه با صدایی که از شدت ناراحتی گرفته بود، گفت: «چرا هیچ‌کس منو نمی‌خواد؟ چرا هیچ‌کسی نمی‌خواد به من کمک کنه؟» پدرش، در حالی که همچنان چهره‌ای نگران داشت، جواب داد: «دنیا همیشه این‌طور نیست، دخترم. باید صبر کنی. به خودت ایمان داشته باش.» اما رقیه دیگر نمی‌خواست حرف‌های امیدوارکننده بشنود. او این روزها هیچ چیز را ساده نمی‌دید. جهان برایش سیاه و سفید نبود. او حالا درک کرده بود که هیچ چیزی آسان به دست نمی‌آید. این آغاز واقعی تغییر در زندگی رقیه بود. تصمیم گرفته بود به تنهایی برای خود کاری پیدا کند، اما مسیر پیش‌رو برایش پر از تردید، شکست‌های کوچک و روزهای سخت بود.
    1 امتیاز
  17. پارت دوازده – ناتوانی و ناامیدی زندگی همیشه با رقیه مهربان بود، اما این مهربانی کم‌کم در حال تغییر بود. او همیشه در کنار پدرش احساس امنیت می‌کرد، اما حالا این امنیت دیگر وجود نداشت. روزها پر از سوالات بی‌جواب بود. چرا پدر دیگر پولی برایش ندارد؟ چرا هیچ‌وقت جوابی جز «ندارم» نمی‌شنید؟ این سوالات در ذهن رقیه روز به روز بیشتر و بیشتر می‌شد. رقیه به پدرش گفت: «پدر، پول می‌خواهم.» این جمله‌ای بود که همیشه با اعتماد به نفس به زبان می‌آورد، اما دیگر پاسخی که از پدر می‌شنید، سردتر و بی‌روح‌تر از همیشه بود. «ندارم.» ساده و بی‌رمق، بدون هیچ‌گونه دلیلی. روزها گذشت و رقیه که این تغییر را به وضوح در رفتار پدرش می‌دید، احساس می‌کرد که چیزی در زندگی‌اش خراب شده است. او که همیشه خود را در کنار پدرش احساس می‌کرد، حالا در یک دنیای بی‌پناه و سرد گرفتار شده بود. این اولین بار بود که رقیه واقعا متوجه می‌شد که زندگی می‌تواند سخت باشد، زندگی می‌تواند دلسردکننده باشد. پول به دست آوردن، کار کردن، همه چیز به یکباره برای او معنای جدیدی پیدا کرده بود. اما به جای اینکه از این تغییرات ناراحت شود، بیشتر به آن فکر می‌کرد. در دلش می‌خواست یک راهی پیدا کند که بتواند از این وضعیت بیرون بیاید، اما هیچ ایده‌ای نداشت. به خود می‌گفت: «آیا من باید هم مثل پدرم، روزها و شب‌ها را به سختی کار کنم؟» همچنان درخواست‌ها و بهانه‌هایش از پدر ادامه داشت. هر بار که می‌گفت: «پدر، پول می‌خواهم»، پدر جواب می‌داد: «بدهی دارم»، «ندارم»، «کارم کم شده». این‌ها همیشه بهانه‌هایی بودند که دیگر برای رقیه عادی شده بودند. ولی در دلش شکاف عمیقی ایجاد می‌شد، شکی که می‌گفت: «چرا باید هر روز برای چیزی که نیاز دارم، از کسی درخواست کنم؟» او هیچ وقت فکر نمی‌کرد که روزی به این نتیجه برسد که زندگی می‌تواند این‌طور سخت و پیچیده باشد. در روزهای تاریک و بی‌پاسخ، رقیه احساس کرد که از همه چیز جدا شده است. حس ناامیدی که او تجربه می‌کرد، هر روز بیشتر و بیشتر به دلش نفوذ می‌کرد.
    1 امتیاز
  18. پارت یازده – آغاز حکایت سال‌ها گذشته بود. آن دو پسر بچه‌ی بی‌پناه، حالا دو مرد شده بودند. مردانی که زندگی، زودتر از موعد دست‌هایشان را پینه‌بسته و دل‌هایشان را سنگین کرده بود. دیگر گرسنه نمی‌ماندند. دیگر در سرما نمی‌لرزیدند. خانه‌ی کوچکی داشتند، نه چندان بزرگ، نه چندان مجلل، اما گرم و پر از امنیتی که برای ساختنش جان کنده بودند. و رقیه... آن نوزاد کوچک که در آن شب سرد، در میان پارچه‌ای نازک، به او رسیده بود، حالا یازده‌ساله شده بود. دخترکی که با موهای بلند و پریشان، با چشمانی که هوش از آن می‌بارید، پا به پایشان بزرگ شده بود. او دیگر فقط یک کودک نبود. رقیه خانمی شده بود برای خودش. با لبخندی که حتی سخت‌ترین روزها را روشن می‌کرد، با شوری که به زندگی آن‌ها رنگ داده بود. اما او پسر بزرگ را "بابا" صدا می‌زد. کسی که هنوز خودش احساس جوانی می‌کرد، کسی که حتی کودکی‌اش را نزیسته بود، حالا پدر بود. و برادر کوچک‌تر را "داداش" صدا می‌زد، همان که حالا دیگر جوانی رعنا شده بود، همان که در دل سختی‌ها، همیشه برایش سپر شده بود. حالا دستشان به دهنشان می‌رسید، حالا دیگر ترس از گرسنگی نداشتند. اما زندگی همیشه وقتی به تو لبخند می‌زند، یک دستی هم پشت سرش نگه می‌دارد. همه‌چیز آرام بود، تا آن روزی که دیگر آرام نماند...
    1 امتیاز
  19. پارت ده – باری که بر شانه‌های کوچک افتاد برف نرم و آرام روی زمین می‌نشست. در کوچه‌های تاریک، سکوتی سنگین حاکم بود، جز صدای گهگاهی زوزه‌ی باد که در دل شب می‌پیچید. پسر بچه، که دیگر مدت‌ها بود احساس کودکی نمی‌کرد، کنار دیوار کز کرده بود. بازوهای لاغرش را دور تکه‌ای پارچه پیچید، انگار که با این کار می‌توانست کمی گرما بگیرد. اما چیزی که در آغوشش می‌فشرد، نه برای خودش بود و نه برای گرما. «رقیه.» چشم‌های بسته‌ی نوزاد، پوست سرد و رنگ‌پریده‌اش، ناله‌های ضعیفی که دیگر توان بلند شدن نداشتند... همه‌ی این‌ها هشداری بود که او نمی‌توانست نادیده بگیرد. او را رها کرده بودند. درست مثل یک شیء اضافی، مثل چیزی که دیگر به درد نمی‌خورد. پسر نمی‌دانست که والدینش چه کسانی بودند، اما می‌دانست که فقیرتر از آن بودند که او را نگه دارند. و حالا، او بود. او که خودش چیزی نداشت، اما حاضر نبود مثل دیگران چشمانش را ببندد. نگاهش به برادر کوچکش افتاد. پسربچه‌ای که با این که فقط کمی از خودش کوچک‌تر بود، اما انگار هزار سال زندگی کرده باشد، عاقل و آرام نگاهش می‌کرد. «گرسنه‌ای؟» برادرش پرسید. پسر سر تکان داد، اما می‌دانست که نباید تسلیم ضعف شود. حالا یک نفر دیگر هم به او وابسته بود. دستش را جلو برد، پارچه را محکم‌تر دور رقیه پیچید، گرمای نفس‌هایش را به پوست سرد او دمید. «باید زنده بمونه.» زمزمه کرد. برادرش کنارش نشست. دست کوچک اما مطمئنش را روی بازوی او گذاشت و آرام گفت: «با هم زنده‌ش نگه می‌داریم.» در آن شب سرد، در آن خیابان یخ‌زده، دو کودکِ بی‌سرپناه، دست‌هایشان را در هم قفل کردند. و در میان‌شان، نوزادی که هنوز از بی‌رحمی دنیا چیزی نمی‌دانست، در آغوششان به سختی نفس می‌کشید.
    1 امتیاز
  20. پارت نه – باری سنگین‌تر از شانه‌های یک پسر برف آرام روی زمین می‌نشست. پسر، با نوزادی در آغوش و برادری که از سرما لباسش را محکم‌تر دور خود پیچیده بود، در کوچه‌های تاریک شهر قدم می‌زد. هیچ پناهی نداشت. هیچ راه برگشتی نبود. نوزاد، که حالا نامش را رقیه گذاشته بود، آرام بود. شاید از خستگی، شاید از سرما، شاید هم هنوز نمی‌دانست در چه دنیایی رها شده است. اما برادر کوچک‌ترش آرام نبود. قدم‌هایش سست شده بودند، گرسنگی از نفس انداخته بودش. پسر دستانش را مشت کرد. باید جایی پیدا می‌کرد. باید کاری می‌کرد. دور خودش را نگاه کرد. هرجا خانه‌ای بود، چراغ‌هایش روشن بودند. مردم در گرما، کنار خانواده‌هایشان نشسته بودند، غذا می‌خوردند، می‌خندیدند، بی‌خبر از اینکه بیرون، پسری با دو کودک بی‌پناه، دنبال ذره‌ای امید می‌گردد. بالاخره، جلوی دکان نانوایی ایستاد. عطر نان تازه، دلش را بیشتر به درد آورد. چند لحظه دودل ماند. بعد، نفس عمیقی کشید و در را به آرامی باز کرد. صاحب نانوایی، مردی میان‌سال با ریش جوگندمی، پشت تنور ایستاده بود. نگاهش به محض دیدن سه کودک بی‌پناه، تغییر کرد. «اینجا چیکار می‌کنی، پسر؟» پسر مردد به او نگاه کرد، بعد سرش را پایین انداخت. «کار می‌خوام. هر کاری باشه. در عوضش... یه تیکه نون بدین.» مرد نانوا لحظه‌ای سکوت کرد. نگاهش از پسر به کودک خوابیده در آغوشش افتاد. «این بچه مال توئه؟» پسر محکم گفت: «آره.» مرد اخم کرد. «یعنی زنت بچه رو گذاشته رفته؟» پسر یک لحظه جا خورد. بعد فهمید که مرد فکر کرده او پدر بچه است. حس کرد قلبش در هم پیچید. او حتی هنوز بچه بود، اما بار یک زندگی کامل را به دوش گرفته بود. با صدایی لرزان گفت: «نه. مادر نداره. هیچ‌کدوم‌مون مادر نداریم.» مرد نانوا چند لحظه نگاهش کرد. بعد، سری تکان داد. «بیا تو. یه تیکه نون بگیر، ولی اگه کار می‌خوای، فردا قبل از طلوع اینجا باش.» پسر لبخندی محو زد. برای اولین بار، امیدی در دلش روشن شد. او از این به بعد، باید بیشتر از همیشه مرد می‌شد.
    1 امتیاز
  21. پارت هشت – رشد پسر و برادرش، و ورود رقیه به زندگی‌شان پسر و برادرش، با همه‌ی سختی‌هایی که در نبود مادر و بی‌توجهی پدر تحمل کرده بودند، کم‌کم به مردانی جوان تبدیل شدند. پسر، که از کودکی بار مسئولیت برادر کوچکش را به دوش کشیده بود، حالا دیگر پسری نحیف و بی‌دفاع نبود. دست‌هایش زبر شده بودند، پوستش به آفتاب و سرما عادت کرده بود، و نگاهش دیگر نگاه یک کودک بی‌پناه نبود. او در سخت‌ترین شرایط زندگی، یاد گرفته بود که چطور برای زنده ماندن بجنگد. از کارگری در زمین‌های مردم گرفته تا باربری در بازار، هر کاری که از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد تا بتواند برای خودش و برادرش سقفی نگه دارد و شکمی سیر کند. برادر کوچک‌ترش هم بزرگ‌تر شده بود، اما هنوز در پناه او بود، مثل سایه‌ای که پشت سرش حرکت می‌کرد. پسر همیشه سعی می‌کرد که او را از سختی‌های زندگی دور نگه دارد، ولی هر چقدر هم تلاش می‌کرد، دنیا به قدری بی‌رحم بود که اجازه‌ی چنین کاری را نمی‌داد. ورود رقیه – دختری که در فقر رها شد آن شب هوا به طرز عجیبی سرد بود. پسر که تازه از کار برگشته بود، از شدت خستگی حتی توان نداشت تا در را درست ببندد. اما قبل از اینکه به داخل برود، چیزی در تاریکی توجهش را جلب کرد. یک صدا... صدای گریه. در ابتدا فکر کرد که خیالاتی شده است، اما وقتی دقیق‌تر گوش داد، فهمید که نه، آن صدا واقعی است. صدا از کوچه می‌آمد، از گوشه‌ای که سایه‌های شب آن را پوشانده بودند. دلش آشوب شد. پاهایش به سمت صدا کشیده شدند. وقتی نزدیک‌تر رفت، چشمش به چیزی افتاد که قلبش را فشرد. یک نوزاد... یک بچه‌ی کوچک، با تکه‌پارچه‌ای نازک که بدن نحیفش را پوشانده بود. لب‌هایش از سرما کبود شده بودند و صورت کوچکش از گریه خیس بود. پسر برای چند لحظه خشکش زد. ذهنش هزاران سوال را در یک لحظه به سویش پرتاب کرد. چه کسی این بچه را اینجا گذاشته؟ چرا رهایش کرده‌اند؟ این بچه چطور در این هوای سرد زنده مانده؟ اما بیشتر از همه یک سوال در ذهنش تکرار شد: اگر من او را برندارم، چه می‌شود؟ جواب این سوال را می‌دانست. این بچه صبح را نخواهد دید. دست‌هایش بی‌اختیار جلو رفتند. نوزاد را برداشت. بدنش سرد بود، اما هنوز زنده بود. وقتی او را در آغوش گرفت، گریه‌ی نوزاد کمی آرام‌تر شد، انگار که گرمای یک بدن زنده را حس کرده باشد. پسر نمی‌دانست که این بچه از کجا آمده و سرنوشتش چه خواهد شد. تنها چیزی که می‌دانست این بود که نمی‌تواند او را تنها بگذارد. آن شب، برای اولین بار در زندگی‌اش، چیزی غیر از برادرش را در آغوش گرفت. چیزی که کوچک بود، بی‌دفاع بود، و حالا وابسته به او شده بود. و این، آغاز قصه‌ی رقیه بود.
    1 امتیاز
  22. پارت شش – خانه‌ای که دیگر خانه نبود شب شده بود. اما نه از آن شب‌هایی که امید به صبح دارند. این یکی تاریک‌تر بود، سنگین‌تر، خفه‌کننده‌تر. پسر هنوز کنار مادرش نشسته بود. انگار اگر فقط کافی باشد که دست‌هایش را روی دستان یخ‌زده‌ی او بگذارد، شاید دوباره گرم شوند. شاید پلک‌های بسته‌اش تکانی بخورند. شاید... اما حقیقت بی‌رحم‌تر از این بود. سکوت، خانه را بلعیده بود. انگار نفس‌های آخر مادر، نفس‌های خانه را هم با خود برده بود. دیوارها خاموش‌تر از همیشه، زمین سردتر از همیشه، هوا سنگین‌تر از همیشه بود. پسر به چهره‌ی مادر خیره شد. آرام بود، انگار که خوابیده باشد. اما پسر می‌دانست که این خواب، هیچ‌وقت شکسته نمی‌شود. هیچ‌وقت. تکان خورد. ناگهان انگار چیزی در دلش فرو ریخت. "برادر کوچک..." این فکر مثل خنجری در ذهنش فرو رفت. قلبش دیوانه‌وار می‌کوبید. با وحشت به سمت گوشه‌ی اتاق دوید. آن‌جا بود. زیر پتوی نازکی که دیگر هیچ گرمایی نداشت، خوابیده بود. آرام، بی‌خبر، غرق در دنیای کوچک و امنی که دیگر وجود نداشت. پسر پتو را رویش کشید. نه برای گرما، بلکه برای اینکه چهره‌اش را نبیند. برای اینکه هنوز نبیند که دنیا چطور یک‌شبه عوض شده است. اما صبح که بیدار شود چه؟ وقتی که صدای مادر را نشنود، وقتی که کسی دستی روی موهایش نکشد، وقتی که سفره‌ی صبحانه‌ای نباشد، وقتی که... پسر نفسش گرفت. گلویش می‌سوخت. اشک‌هایش را به سختی فرو داد. حالا چه؟ باید چه می‌کرد؟ چه می‌خوردند؟ کجا می‌رفتند؟ زندگی که از قبل هم سخت بود، حالا مثل باری عظیم، روی شانه‌هایش افتاده بود. باری که هیچ کودکی نباید به دوش بکشد. اما او چاره‌ای نداشت. او اجازه نداشت بلرزد. اجازه نداشت بشکند. اجازه نداشت تسلیم شود. با دستانی که حالا دیگر نمی‌لرزید، چشمان مادر را بست. برای آخرین بار. لحظه‌ای که دستش را عقب کشید، چیزی در او شکست. چیزی درونش برای همیشه تغییر کرد. از آن لحظه به بعد، او دیگر پسری که بود، نماند. از آن لحظه به بعد، دیگر زندگی برایش فقط یک مبارزه بود.
    1 امتیاز
  23. پارت پنج– دنیایی که رحم نداشت روزگار آرام نماند. هیچ‌وقت نمی‌ماند. زمستان آن سال زودتر از همیشه از راه رسید. بادی که از کوچه‌های خاکی می‌گذشت، چنان سرد بود که انگار هزاران تیغ در خود داشت. از درزهای درِ چوبی خانه، از شکاف‌های دیوارهای ترک‌خورده، از لای لباس‌های کهنه‌شان... سرما به همه‌جا نفوذ می‌کرد. مادر، هر شب شال کهنه‌اش را محکم‌تر دور خود می‌پیچید و به دیگ خالی‌شان خیره می‌شد. چیزی نمی‌گفت، اما پسر می‌دانست. می‌دانست که این سکوت، از گرسنگی نیست. از خستگی است. از جنگی که سال‌ها با فقر کرده بود و حالا، انگار دیگر توان ادامه‌اش را نداشت. پسر دیگر نوجوان نبود. مرد شده بود. اما نه از آن مردهایی که زندگی‌شان راحت و بی‌دردسر است. نه، او از همان کودکی، با هر قدمی که برمی‌داشت، انگار چند سال بزرگ‌تر می‌شد. و آن روز... آن روز لعنتی... وقتی به خانه برگشت، همه چیز انگار متوقف شد. مادر، کنار دیوار نشسته بود. سرش کمی به پهلو خم شده بود. دستانش آرام روی زانوهایش قرار داشتند، مثل همیشه. اما چیزی در آن صحنه عجیب بود. "مادر؟" جواب نداد. "مادر، بیدار شو، دارم باهات حرف می‌زنم!" باز هم سکوت. قدم‌هایش لرزان شدند. نفسش در سینه‌اش گیر کرد. نزدیک‌تر رفت، زانو زد، دست‌های لرزانش را روی شانه‌های مادر گذاشت، تکانش داد. "مادر؟" سرد بود. خیلی سرد. چیزی درونش شکست. نه، این نمی‌توانست حقیقت باشد. مادر که همیشه بود... همیشه... چطور ممکن بود که حالا نباشد؟ قلبش چنان فشرده شد که نفس کشیدن برایش سخت شد. انگار که دستی نادیدنی، از درون، گلویش را می‌فشرد. برادر کوچک هنوز خواب بود، غرق در دنیای بی‌خبری. اما وقتی بیدار می‌شد... وقتی بیدار می‌شد دیگر مادرشان را نمی‌دید. پسر به دست‌های مادرش خیره شد. دست‌هایی که همیشه در حرکت بودند. کوک می‌زدند، نان می‌پختند، زخم‌ها را نوازش می‌کردند... و حالا، چقدر آرام بودند. چقدر بی‌جان. چقدر دیگر هرگز گرم نمی‌شدند. آن شب، بعد از سال‌ها، گریه کرد. اما نه مثل یک کودک. گریه‌اش از درد بود. از اندوه. از خشم. و بیشتر از همه، از احساس عجز. چون برای اولین بار در زندگی‌اش، کاری از دستش برنمی‌آمد.
    1 امتیاز
  24. پارت چهار – پدر، برادری که پدر شد صبح که شد، نور آفتاب به زور خودش را از میان پنجره‌ی خاک‌گرفته‌ی کارگاه داخل انداخت. روشنایی کم‌جانش روی چوب‌های پراکنده‌ی زمین افتاد، روی تکه‌هایی که از شب گذشته جا مانده بودند. هوا بوی چوب تازه می‌داد، بوی خستگی، بوی تلاشی که هنوز روی انگشتان پسر مانده بود. او هنوز یک کودک بود، اما دست‌هایش... نگاهش... حرف‌هایش... دیگر هیچ نشانی از کودکی نداشت. وقتی به خانه رسید، برادر کوچک‌ترش روی حصیر کهنه‌ای کنار مادرشان نشسته بود. مادر، مثل همیشه، با نخ و سوزن‌هایش مشغول بود. اما چیزی در حرکاتش بود که پسر همیشه متوجهش می‌شد. هر کوک که روی پارچه می‌دوخت، چیزی بیشتر از یک طرح ساده بود. انگار که زخم‌های زندگی را کوک می‌زد، دردهایشان را نخ می‌کرد، به این امید که شاید این بار پاره نشوند. پسر، آرام نزدیک شد. قایق چوبی را در دست داشت. دلش می‌لرزید. اگر برادرش خوشحال نمی‌شد چه؟ اگر این قایق، آن چیزی نبود که انتظار داشت؟ اگر کافی نبود؟ قبل از اینکه فرصت کند بیشتر فکر کند، برادرش سرش را بلند کرد. نگاهش روی قایق قفل شد. چشم‌هایش برق زدند. "این برای منه؟" پسر لب‌هایش را روی هم فشار داد. صدایش کمی لرزید، اما محکم گفت: "آره، برای تو ساختم." برادر کوچک، با دستان کوچکش قایق را گرفت. انگار که گران‌بهاترین هدیه‌ی دنیا را در آغوش گرفته باشد. با دقت آن را برمی‌گرداند، لمسش می‌کرد، با انگشت‌های ظریفش از روی خطوط کنده‌کاری‌شده عبور می‌کرد. و بعد، ناگهان بلند خندید. خنده‌ای از ته دل. پسر، انگار تازه نفس کشید. مادر، بی‌صدا به پسرش نگاه کرد. آن نگاه... پر از چیزی بود که زبان قادر به گفتنش نبود. افتخار، اندوه، عشق... و شاید کمی غم. غمی از اینکه پسرش خیلی زود، مرد شده بود. از آن روز، چیزی درون پسر تغییر کرد. دیگر فقط برای زنده ماندن کار نمی‌کرد. دیگر فقط نگران روزهای سخت نبود. حالا هدفی داشت. حالا می‌دانست چرا هر روز از خواب بیدار می‌شود. چند سال گذشت. پسر، که حالا دیگر جوان شده بود، هنوز همان برق را در چشم‌های برادرش می‌دید. همان امید، همان حس کودکانه‌ای که خودش هرگز تجربه نکرده بود. اما دنیا همیشه یکسان نمی‌ماند. بعضی رویاها، هرچقدر هم که محکم به آن‌ها چنگ بزنی، از لای انگشتانت سر می‌خورند... و آن روزی که زندگی، قایق آرزوهایش را به دریا انداخت، نزدیک‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کرد.
    1 امتیاز
  25. پارت سه – قایقی برای رویاها شب، سنگین‌تر از همیشه روی کارگاه افتاده بود. نور چراغ کوچک گوشه‌ی اتاق، آخرین مقاومت را در برابر تاریکی می‌کرد، سایه‌ها را می‌شکست و روی دیوار می‌رقصاند. سکوت، در کنار صدای خراش چوب، جوری در فضا پیچیده بود که انگار دنیا همین‌جا، در همین اتاق کوچک خلاصه شده بود. پسر، خسته اما پرامید، تکه چوب را میان انگشتان زبر و ترک‌خورده‌اش گرفت. انگار که جان داشت. انگار که نفس می‌کشید. تیغه‌ی چاقو را با دقت روی چوب کشید. صدای ظریف خراش، مثل موسیقی آرامی در سکوت شب پخش شد. لب‌های خشکیده‌اش را روی هم فشرد، نفسش را در سینه حبس کرد و دوباره دست به کار شد. هر بار که تیغه را جلو می‌برد، چشم‌های درخشان برادر کوچکش در ذهنش جان می‌گرفت. یاد آن روزی که در کوچه، پسرکی را دیده بود که یک قایق اسباب‌بازی در دست داشت. برادرش همان‌جا ایستاده بود. نه حرفی زد، نه نگاهی التماس‌آمیز انداخت. فقط آرام، بی‌صدا، به آن قایق خیره شد. گویی که می‌توانست خودش را درونش تصور کند، میان امواج دریا، جایی که دیگر فقر نبود، دیگر سختی نبود… فقط آزادی بود. پسر آن لحظه را هیچ‌وقت فراموش نکرد. حالا، همین تصویر بود که دستانش را به حرکت وامی‌داشت. چوب، زبر و خشک بود، اما او با لطافت با آن رفتار می‌کرد. مثل یک گنج، مثل چیزی که ارزشش از طلا هم بیشتر بود. هر برش، هر سنباده‌ای که روی آن می‌کشید، انگار تکه‌ای از دل خودش را درون آن می‌گذاشت. لحظاتی گذشت. صدای پای استادکار در تاریکی پیچید. «هنوز اینجایی؟» پسر سریع خودش را جمع‌وجور کرد. استادکار کنار او نشست. قایق هنوز ناتمام بود، اما خطوطش کم‌کم شکل گرفته بودند. استادکار آن را در دست گرفت، چرخاند، انگشتش را روی سطح صاف چوب کشید. بعد، آرام لبخند زد. «این فقط یه قایق چوبی نیست، مگه نه؟» پسر سرش را پایین انداخت. «نه... این یه آرزوئه. یه دریاست... یه دنیا که هنوز توش غرق نشدیم.» استادکار سکوت کرد. انگار که نمی‌دانست چه بگوید. برای لحظاتی، فقط به قایق خیره شد. بعد، آرام بلند شد، دستش را روی شانه‌ی پسر گذاشت و گفت: «پس تمومش کن. یه رویا نباید نصفه بمونه.» و آن شب، برای اولین بار، پسر گریه کرد. نه از درد، نه از خستگی. بلکه از اینکه فهمید کسی هست که درکش کند.
    1 امتیاز
  26. پارت دوم– رویای گمشده در خاک اره کارگاه نجاری، برای پدر رقیه دیگر مثل خانه شده بود. هر روز صبح که چشم باز می‌کرد، اولین چیزی که می‌دید، دستان زبری بود که دیگر به سختی‌های کار عادت کرده بودند. بوی چوب و خاک اره در هوای کارگاه پیچیده بود. چوب‌های تازه، زیر دست استادکار به میز، صندلی و درهای زیبا تبدیل می‌شدند. اما پسر چیزی فراتر از این می‌خواست. شب‌ها، وقتی دستانش را روی تکه‌ای چوب می‌کشید، آرزو می‌کرد که ای کاش می‌توانست چیزی برای خودش بسازد. نه فقط برای دیگران. یک شب که کارگاه خلوت شده بود، استادکار پرسید: «پسر، تو همیشه تو فکر فرو میری. چی تو سرت می‌گذره؟» پسر که همیشه از استادکار حساب می‌برد، برای لحظه‌ای مردد ماند. اما بعد، انگار که حرفی در گلویش گیر کرده باشد، آرام گفت: «استاد، من می‌خوام چیزی برای خودم بسازم.» استادکار، برخلاف انتظارش، لبخند زد. نه از سر تمسخر، بلکه از روی تحسین. «آفرین. این یعنی کار رو دوست داری. حالا بگو چی می‌خوای بسازی؟» پسر لحظه‌ای مکث کرد. بعد، با صدایی که کمی لرزش داشت، گفت: «یک قایق چوبی، برای برادرم.» استادکار نگاهی کنجکاو به او انداخت: «برادر داری؟» پسر لبخند محوی زد و سر تکان داد. «یه برادر کوچیک، که همیشه دوست داره دریا رو ببینه. ولی ما هیچ‌وقت پول سفر نداریم. فکر کردم اگه براش یه قایق کوچیک بسازم، شاید بتونه توی حوض خونمون باهاش بازی کنه و خیال کنه توی دریاست...» استادکار چند لحظه در سکوت نگاهش کرد. بعد، چکش سنگینش را کنار گذاشت و گفت: «بیا، از این چوب‌ها استفاده کن. اما فقط بعد از ساعت کاری. و یادت باشه، قایق رو با دقت بساز. چون حتی یه قایق کوچیک هم می‌تونه یه رویا رو زنده کنه.» از آن شب، پسر هر شب بعد از کار، تا دیروقت در کارگاه می‌ماند. با دستان زبرش، چوب‌ها را آرام شکل می‌داد. تیغه‌ها گاهی پوست انگشتانش را می‌برید، اما او دست نمی‌کشید. هر شب، با چشمانی خسته به خانه برمی‌گشت و کنار برادر کوچکش دراز می‌کشید. به قایقی که هنوز کامل نشده بود فکر می‌کرد و به رویایی که هنوز در آب نیفتاده بود.
    1 امتیاز
  27. ... آفتاب غروب کرد، موعودش رسیده بود تا پدر منو پیش ارباب ببره‌؛ اما پدر چندساعته از کلبه بیرون نیومده. بلند شدم. در کلبه رو باز کردم، راحت باز شد! خوشحال شدم ولی دلم آشوب شد. حالم به من اخطار می‌داد و می‌گفت چیزی درست نیست. به اطراف خیره شدم که— در رو روی زمین افتاده دیدم! وحشت رو شونه‌هام افتاد و سنگینم کرد. کیف از دستم افتاد و قدم‌های سنگین سمت بابا برداشتم کنارش زمین افتادم. ناباور تکونش دادم، اما پدر چند ساعتی می‌شد که مرده! چیزی درونم فرو ریخت. پدرم! پدری که چشم‌هاش آرامش خیالم بود. در کلبه به دیوار خورد و مردی تو آستانه در قد الم کرد و سایه‌اش روی زمین افتاد. لرزان و بدون پنهاهم نگاهش کردم. صدای زمختش گوشم رو خراش داد: - اوودم ببرمت خوشگله، ارباب منتظرته. تموم داغ دلم رو تو جیغم خلاصه کردم. - گـــــمشووو، بابامو از من گرفتید. خدا زندگیتونو بگیره. الهی ارباب داغ دار بشه. مرد شوکه شد، داخل کلبه اومد. دست روی نبض پدرم گذاشت و با چشم‌های قهوای سوخته‌اش نگاهم کرد و گفت: - تسلیت میگم پدرت مرده! من اینو به ارباب خبر میدم و پدرت رو الان میگم ببرند غسالخانه. تو هم بیا بریم خونه ارباب، دیگه کسی رو نداری. لرز به جونم افتاد. پدرگفت برم؛ گفت نمونم، می‌تونم بعد هم سوگواری کنم. الان مسئله حیثیت و جونمه، باید برم این بار تنهایی، حتی پدر هم نیست. تا مرد رفت خبر بده به روستا پدرم فوت کرده. کیفم رو برداشتم؛ کیفی که با پدرم جنگل می‌رفتم، گیاه دارویی جمع کنم می‌پوشیدم. چند خوراکی و نون درونش انداختم. دو دست لباس بیشتر تو کیف جا نشد. صورت یخ کرده پدرم که دیگه روح نداشت، بوسیدم و وداع کردم. دست سردش رو با بغض سنگین روی سرم گذاشتم تا دعای پدرم پشت بانم باشه. همیشه می‌رفتم بیرون دست روی سرم می‌گذاشت. یک بار پرسیدم گفت: « تا دعام پشت سرت باشه.» با نگاهی پر از غم و سنگینی دوشم که نه از کیف از غم می‌اومد دویدم. دویدم نه برای فرار برای پیدا کردن حقیقتم. در کلبه رو پشت سرم نبستم، نمی‌خواستم خاطرات پدرم آخرش بستن یه در باشه. پدرم چشم‌هاش رو بست ولی حالا نمی‌خوام در کلبه بسته باشه فرض می‌کنم کلبه چشم‌هاشه و داره نگاهم می‌کنه تا برم. مگه نه خونه هم امنیت نگاه پدر رو داره؟ با قدم‌های دلگیر پا به سرنوشتم گذاشتم.
    1 امتیاز
  28. شلوار قهوه‌ایم خون‌آلود شد. دست‌هام زیر پوست زخمیش خاک رفته بود. سوزشش بیشتر از سوز ترسم نبود. کیف پدرم رو محکم‌تر به سینه‌م چسبوندم. داشتم قدم بر می‌داشتم— صدایی آشنا گوشم رو پر کرد! سرم رو بالا اوردم. وسط راه به کلبه، پدرم با ارباب داشت حرف می‌زد. پشت ارباب به من بود. نگاه پدر به من خورد، اما وجودم رو نادیده گرفت! انگار نمی‌خواست ارباب بفهمه من اومدم. صدای ارباب گوشم رو پر از غم کرد. - از سیزده سالگی، سایورا رو از تو خواستم. همیشه با هر بهانه ردم کردی. این بار دیگه نمی‌ذارم این اتفاق بیفته، سایورا باید برای من بشه، اون دیگه هجده سالشه هیچ بهونه‌ای برای رد کردنم نیست پیرمرد‌. به فکر آینده سایورا باش. اگه بفهمه لا بوته‌ها پیداش کردی چه حسی پیدا می‌کنه؟ پس با من راه بیا تا راه بیام. ارباب سکوت کرد، اما دل من رو لرزوند! یعنی چی از لای بوته؟ اول اون مرد کریه، حالا مسئله لا بوته پیدا شدنم؟ صدای ارباب بار تو سکوت پدر که سر پایین انداخته بود، موج برداشت. - امروز قبل از غروب خورشید سایورا رو برای من بیار. با قدم‌های محکم از کنار پدرم گذشت. حتی پشت رو یه نظر نگاه ننداخت. سر پدر هنوز پایین بود، هنوز نگاه نمی‌کرد. لنگ‌زنان رو به روی پدر ایستادم. این بار کیف پدر رو فشار دادم نه از ترس، نه از وحشت، بلکه از رویاهایی که می‌خواست فرو بریزه. لبهام تکون خورد، اما صدام دور بود؛ برای گوش‌هام صدام زیادی ناآشنا می‌زد. - یعنی چی از لای بوته ها پیدام کردی بابا؟ سرش انگار نمی‌خواست بالا بیاد نگاهم کنه. به عصاش محکم‌تر تکیه داد و محکم گفت: - تو دختر من نیستی، تو رو زیر درخت پیدا کردم. فقط تو، یک سبد، یک دستبند قدیمی که تو دست داری. دستش روی قلبش اومد، فشار داد. انگار همه دنیا داشت روس قلبش فشار می‌اورد؛ اما من، اما من تعجب نکردم. یک‌سالِ مرد تو خواب‌هام منو آماده کرده بود. یک‌سالِ میگه به این جهان تعلق ندارم. این موضوع فقط بدنم رو سفت کرد؛ نه تعجب نه، فقط خشک از این که رویاهام حقیقی بود. صدای پدرم این بار محکم‌تر به گوشم سیلی زد. - دیگه اونقدر بزرگت کردم از پس خودت بر بیای. از این جا برو، برو و خانوادت رو پیدا کن. زیاد موندنت باعث دردسر منه. برو دختر برو و دیگه به این روستا بر نگرد. پشتش رو به من کرد و عصاکوبان رفت! مگه میشه؟! هجده‌سال با باور این که اون پدرم منه زندگی کردم. حالا راحت میگه—برو... مگه رفتن به همین آسونیه؟ دویدم، با زانو و دست درد، صداش زدم. انگار نمی‌شنید. چیزی درونم شکست و جیغ زدم: - هجده‌سال بزرگ‌ کردن منو فراموش کردی بابا؟ یعنی همین؟! بابا لطفا... بابا بایستا! جوابم رو نداد! خم‌شدگی شونه‌هاش رو دیدم؛ اما انگار منو از ذهنش دور کرده بود نه قلبش. تا کلبع پدرم رو دنبال کردم مثل بچه‌ای که از ترک شدن می‌ترسه. تا خواستم وارد کلبه بشم، در رو تو صورتم بست. صداش از پشت در اومد. - لطفا برو سایورا، برو و پشت سرت هم نگاه نکن. اگه هنوز به عنوان پدرت ذره‌ای یه من احترام داری برو. برو و تقدیرت رو پیدا کن. پشت در نشستم. کیفش رو بغل کردم. برم؟ کجا برم، کجا رو دارم برم؟ مرد خواب‌هام میگه برگرد... برگرد متعلق به این دنیا نیستی. ولی این برگرد به کجاست؟ به آسمان خیره شدم. کاش پرنده بودم، پرواز می‌کردم؛ رها، آزاد، زیر سایه خدا. هرکس از کنار کلبه ما رد می‌شد نگاهم می‌کرد. بغض مثل کلوخ گلوم رو تنگ گرفته بود. اشک حلقه زده تو چشم‌هام، نمی‌بارید. نه بغضم می‌شکست، نه سد چشم‌هام. به زانوی خون خشک شده‌ام نگاه کردم که چند پشه می خواستن جوری نزدیکم بشن. نگاه به پشه‌ها فکر کردم. چرا دیگه پدر نمی‌خوادم؟
    1 امتیاز
  29. دویدنم آروم‌تر شد. چیزی تو وجودم جوشید، یه دلشوره عمیق و ایستادم! به اون قسمت که راه جنگل بود چشم دوختم. وقتی پسر فهمید من دیگه نمیام، نگاهم کرد. از نگاه قهوه‌ایش لرزیدم. یکی با ناخن از وحشتم روی مهره کمرم کشید. پسرک همون بود ولی چشم‌هاش، رنگ نگاهش، طرز نگاهش فرق کرد؛ خیلی فرق! کیف پدرم رو تو بغلم محکم‌تر فشار دادم. یه قدم عقب رفتم. صداش از نوجوانی بیرون اومد. بم گفت: - بیا بریم، خواهرم تو کلبه جلو‌تره. لرز همه وجودم رو گرفت. سر به منفی تکون دادم. زبون خشکم به سق دهنم چسبید. سرش رو آروم خم کرد، لب‌هاش به سمت بالا کج شد، مثل یه پوزخند کش اومد. - بیا بریم. به چپ و راست نگاه کردم؛ هیچ‌کسی این حوالی نبود. به سختی زبونم رو تو دهنم چرخوندم. - او... اونجا، اون...جا هیچ کلبه‌ای نیست. داری... داری دروغ می... میگی. اخم‌هاش وقتی دید دارم سر ناسازگاری می‌زنم، درهم فرو رفت. چهره‌اش شروع به تغییر کرد. دهنم باز موند. جیغی بی‌صدا از گلوی ترسیدم بیرون اومد. ترس به گلوم زد و صدام رو خفه کرده بود. عقب‌عقب رفتم و با پاهای لرزونم دویدم. صداش خش‌دار و بم‌تر شد! منو می‌ترسوند! چرخیدم تا ببینمش، شاید چیزی که دیدم فقط توهم باشه، اما با دیدن ظاهر کریه‌ لرزیدم. کاش بر نمی‌گشتم! تصویرش تو سرم چرخید، پاهام رو برای دویدن سست تر کرد. چهره‌اش گچی رنگ، دهنش باز با بزاق سیاه! این چه موجودیه؟ حیوانه یا انسان؟ مثل آفتاب پرست از یه پسر نوجوان به یه هیولا تبدیل شد! دستش به شونه‌‌م خورد! چشم‌هام گشاد شد و جیغی از همه وجودم سرش کشیدم. همون یه ذره رمق از پاهام رفت و دو زانو زمین افتادم. صدای چلپ‌چلپ اومد. رعیت زاده‌ای که به تازگی زمینی از ارباب به سختی گرفته بود داد زد: - پیشته، پیش... گمشو، تو روز روشن دیگه سگ‌ها پرو شدن حمله می‌کنند‌. وحشت زده، با دست‌های پر درد به پشت سر نگاه کردم. من اون مرد عجیب رو یک موجود کریه می‌دیدم ولی بقیه اون رو سگ؟! ترسناک به من چشم دوخت و غرش کرد: - منتظرم باش، برمی‌گردم. چرخید و دور شد. نمی‌تونه توهم باشه! اصلا نمی‌تونه. مرد زمین دار کنار پاهام نشست و به زخم زانوم نگاه کرد که حتی زمین به شلوارمم رحم نکرده بود و پاره‌اش کرده. درد رو حس نمی‌کردم، حالم خوب نبود. حس می‌کردم این خواب ها و مرد کریه به خواب‌هام مربوطه. دست لرزونم رو روی شقیقه‌ام گذاشتم. کلاه حصیریم روی زمین با حرکت باد تکون‌های ریز می‌خورد برداشتم. مرد زمین‌دار گفت: - دخترم، زانو‌هات بدجور زخمی شده. تو که از سگ نمی‌ترسیدی! شب و نصف شب می‌دیدم جای پدرت طبابت می کردی مردم رو؟ چرا حالا یه سگ این جوری دنبالت بود؟ سرم رو پایین انداختم. شرم و وحشت وجودم رو پر کرد. ترس هنوز مثل یه شمع روشن درونم سوسو می‌زد. به سختی جون کندم بلند شدم و لب باز کردم. - این سگ فرق داشت. منتظر جواب نموندم، راه خودم رو لنگ‌زنون به کلبه پدرم گرفتم.
    1 امتیاز
  30. به عصای چوبیش چشم دوختم. یادمه رفتیم گیاه درون جنگل پیدا کنیم، یه چوب سر خم نظرم رو جلب کرد، اون روز چوب رو برداشتم و با داسم تراشیدمش. وقتی به بابا هدیه‌اش دادم خوشحال شد. از یاد اون روز لبخند زدم. گیاه‌های سبز و بشاش رو با داس چیدم. با همه خستگیم، شاد گفتم: - داشتم گیاه می‌چیدم. نگاهش غمگین بود. ولی لحنش رو شاد نشون داد. - دیگه بزرگ شدی سایورا! یه خانم شدی. اخم‌کردم. حرفش بو داشت! بابا هیچ‌وقت نمی‌گفت بزرگ شدم. چیزی تو سرم جیغ زد: « مسئله اربابه، مسئله اون مرد سه زن بود.» به چشم‌های محکم بابا نگاه کردم. چشم‌هایی که وقتی باز بودن به من امنیت کامل می‌دادن. دلخور جواب دادم: - بزرگ نشدم، نه بزرگ شدم نه خانم شدم. فکرش رو از سرت بیرون کن بابا. درسته رعیت زاده هستیم، ولی زندگیمون که دست ارباب روستا نیست! من تو رو ترک نمی‌کنم تا بشم زن چهارم ارباب. چشم‌هاش غمگین بسته شد. چشم‌هایی که تو شب تا وقتی من خوابم نمی‌رفت بسته نمی‌شد. بغض کردم و خودم رو به چیدن گیاه‌ها سر گرم کردم. ارباب روستا یه مرد چهل هشت ساله بود. سه زن داشت و همیشه چشمش به من بود. ولی بابا می‌گفت من بچه هستم هر وقت هجده سالم شد. الان من هجده سالمه ولی زندگیمه می‌خوام خودم تصمیم براش بگیرم. صدای بابا گوشم رو پر کرد. صدایی که وقتی رعد و طوفان یا صدای زوزه می‌اومد، برای من لالایی می‌خوند. - به نظرت احترام می‌ذارم دخترم. راستی سایورا، اون دارویی که بهت گفتم رو یاد گرفتی درست کنی؟ شاد شدم. فکر ارباب از سرم به طرز حیرت آوری از بین رفت. انگار هیچ وقت تو ذهنم نبود. با شادی لب باز کردم. - هوم، آره بابا تونستم. مطمئنم تونستم. من هم مثل شما طبیب میشم یه روزی؟ قهقهه مستانه زد، پر از تحسین برندازم کرد. - شیرینکم، میشی میشی در آینده طبیبی بهتر از من میشی که روستا روی تو حساب باز می‌کنه. تو حتی یاد گرفتی، از مامای روستا یاد گرفتی چطور نوزادی رو از بطن یه مادر بیرون بیاری. رنگ به گونه‌هام دوید. قابله بودن رو از پونزده سالگی یاد گرفتم. یعنی میشه روزی کاملا طبابت یاد بگیرم؟ سبد گیاه دارویی رو بغل گرفتم، مطمئن سر تکون دادم. - حتما میشم بابا، فقط منو ببین. پسری نا‌آشنا فریادزنان، با نفس‌های بریده و رنگ پریده سمت ما دوید. - طبیب... طبیب التماس می‌کنم، دیگ آبجوش روی بدن خواهرم ریخته کمک کن طبیب. شوک بدنم رو گرفت؛ اما ذهنم تلنگر زد. الان وقت خشک شدن نیست باید اون دختر رو نجات بدیم. پاهام منو سمت کلبه کوچک خودمون کشید، کلبه‌ای که اواخر تابستون پدر سقفش رو تعمیر می‌کرد، مبادا ما رو تو زمستون بکاره. در کلبه رنگ و رو پریده رو باز کردم. کیف طبیبی پدرم مثل همیشه کنار در بود، برای مواقع ضروری تا همیشه جلو دست باشه. کیف قهوه‌ای که از عمر زیاد پوست چرمش نازک کنده شده بود. سبد گیاه‌ها رو زمین گذاشتم و کیف رو برداشتم دویدم. حالا جون اون دختر دست ما بود، نباید وقت کشی می‌کردیم. در حین دویدن گفتم: - آقا پسر بدو بریم، من کمک‌های اولیه رو انجام میدم تا بابام بیاد‌. پسر با چشم‌هایی براق از من جلوتر دوید. کیف ر‌ محکم‌تر تو بغلم گرفتم، مثل این که جونم به این کیف بسته‌ست. تو دویدن مشامم پر از بوی خوش و غرق شلتوک شد. آرامشی که از این بو همیشه روحم رو قلقلک می‌داد، بی مثال به هر بویی بود. پسرک خیلی تند می‌دوید! معلومه حسابی عجله داره و دلش آشوبه. سنگی زیر پاهام قل خورد و خواستم با سر تو کمر پسر برم، خودم رو کنترل و تعادلم رو حفظ کردم. نفسم رو وحشت زده بیرون دادم. به دویدنم ادامه دادم ولی حس کردم یه چیزی سر جاش نیست! چرا ما داریم از این ور میریم؟ پسرک فریاد زد: - اونجاست ببین ببین... کلبه ما اونجاست. نگاه کردم. کلبه‌ای اونجا نبود!
    1 امتیاز
  31. داس کوچیکم رو تو دستم خسته فشار دادم. آفتاب امروز خیلی داغ بود. با این که کلاه گذاشته بودم، باز هم از روزنه‌های کلاه خودش رو به من می‌رسوند‌، بدنم خیس عرق و لباس به تنم چسبان‌تر شده بود. سرم رو با قیض بالا گرفتم، ولی با دیدن آسمان و پرنده‌های زیبا در حال بازی، لبخند زدم. چقدر پرنده‌ها خوش بودن! آهی کشیدم. یه حسی درون من بود؛ انگار که تو قفسم، در قفس بازِ ولی بال‌های من نمی‌دونست کجا باید بره پرواز کنه. جوری که ذهنم می‌گفت: « تو مال این جهان نیستی.» شب‌هام، یک ساله کابوس شده. هرشب خواب یه مرد رو می‌دیدم. مردی به زنجیر کشیده، روی یه سکو خاکستری که دورش به زبان عجیب واژه‌نویسی شده، قرار داشت. انگار خودِ اون واژه‌ها زنجیرش بودن، هرچی بیشتر تقلا می‌کرد تا تو خواب‌هام نزدیک بشه، زنجیر‌هاش محکم تر و واژه‌ها از درون می‌درخشیدن، داغ و نارنجی. اون مرد همیشه تو خوابم یه چیزی رو فریاد می‌زد: - تو، متعلق به اون جهان نیستی. برگرد... برگرد. هر وقت از خواب بیدار می‌شدم؛ حالم عجیب می‌شد، گیج و خسته می‌شدم. از چی نمی‌دونم، ولی می‌دونستم تحت تاثیر خواب‌هامم. بغض تو گلوم جمع می‌شد و اصلا تا شبش حال نداشتم. همش تکرار کلمه‌ای تو سرم می‌چرخید مثل این که جادویی تو سرم ریخته باشه. « آره، من مال این دنیا نیستم؛ ولی برای کجام؟ چرا این خواب رو می‌بینم؟ چرا حس‌های بد دارم؟ چرا یک ساله این خواب به من حمله می‌کنه؟» همیشه سوال‌هام ذهنم رو خسته می‌کرد، جوری که شبیه آلزایمری‌ها می‌شدم. با صدای پای آشنا که بیشتر از از ریتم عصا کوبیدنش به زمین می‌شناختمش، نزدیکم شد. سرم رو چرخوندم و به پدر پیرم نگاه کردم. با برخورد نگاهمون لبخند زد و گفت: - دیر اومدی، نگران شدم.
    1 امتیاز
  32. به نام خدا رمان: وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه نویسنده: الناز سلمانی خلاصه: یک شب سرد و مه‌گرفته، صدای گریه‌ی نوزادی از دل تاریکی جنگل شنیده می‌شود. مردی داروساز گیاهی، آن شب نوزادی را زیر درختی کهنه پیدا می‌کند؛ نوزادی با چشمانی کهربایی‌ـ‌عسلی و موهایی طلایی که زیر نور ماه در پتوی سفید می‌درخشند. در سبد نوزاد، یک دستبند قدیمی و پتویی سفید بود که بر گوشه‌اش تنها یک نام دوخته شده بود: «سایورا». این دختر کیست؟ ریشه‌اش، نسلش، زاده‌اش چیست؟
    0 امتیاز
  33. ... - دختر، دختر پاشو. ای بابا دختر بلند شو. چشم‌هام رو خسته باز کرد. گردنم درد گرفته بود‌. همون مرد بود! شرمنده و خجالت زده شدم. - ببخش، خوابم رفته بود. دست تکون داد. - مشکلی نیست بیا بریم خونه این بیرون سرده. از کالسکه بیرون اومدم. بارون با شدت می‌بارید. پشت سر مرد که دوید سمت یه خونه نما شده قدیمی، من هم قدم تند کردم. وارد خونه شدم که اول از همه گرما صورت و بدن یخ کردم رو نوازش کرد. بعد بوی خوش غذا! شکمم مالش رفت. کفش‌های خیسم رو در اوردم یه گوشه گذاشتم. دم خونه قالی یا موکت نزده بودن. زنی با غرغر گفت: - چرا همیشه دیر میای؟ باز رفتی مشروب خوری؟ پیرمرد خندید ‌و به آرومی صورتش تغییر کرد. شوکه عقب پریدم و یاد اون پسر نوجوان که این جوری ظاهرش تغییر کرد افتادم. نفس‌هام تند شد و عقب عقب رفتم. پیرمرد تبدیل به یه مرد جوون شده بود. انگار متوجه ترس من نشد گفت: - نه نرفتم، لیرا با خودم مهمون اوردم. پسر بابا کجاست؟ صدایی ضعیف از توی رخت‌خواب اومد. - بابایی. مرد شوکه شد و رنگش پرید. - جونم بابا! لیرا چرا ایهاب باز تو رخت‌خواب افتاده؟ لیرا همسر مردی که منو اورد غمگین نگاه گرفت. - مثل همیشه. جوری رفتار کردن من آروم شدم. نمی‌دونم چطور ولی تونستم هضم کنم پیرمردی که به یه جوون تبدیل شد. آروم سمت بچه رفتم‌. کنارش نشستم. ایهاب نگاهم کرد ولی شنلم نمی‌گذاشت صورتم رو ببینه. دست زیر چشم‌هاش بردم. با دقت چکش کردم، مچ دستش رو گرفتم ضربان گرفتم.‌ بجز ضربان حس یه چیزی هم تو رگ‌هاش می‌فهمیدم. نمی‌دونم چرا تو سرم یه چیزی پررنگ شد و اون هم جادو بود. پتوی گل دارش رو کنار زدم، به شکم و نفس‌هاش خیره شدم. لیرا شوکه پرسید: - دکتره؟ به مرد جوون نگاه کردم و پرسیدم: - چه مشکلاتی داره؟ مرد جوون نزدیکم شد و جواب داد: - تند شدن نفس، تب، بی حالی و کبودی لب‌‌. بردمش دکتر گفت ریه‌هاش خرابه. اخم کردم. به لیرا گفتم: - میشه لطفا این جا بیایید؟ لیرا شوکه نزدیکم شد، تا نشست دستش رو گرفتم. نبضش رو چک کردم. همون چیز عجیب زیر دست‌هاش رو حس کردم ولی ضعیف تر. نبض مرد جوون رو گرفتم. اون حس شدید‌تر بود و شوکه شدم. چشم‌هام ناخداگاه بسته شد و یه جریان آبی تو بدنش حس کردم. فورا دستش رو و کردم و گفتم: - پسرت جادو داره، جادوش مثل تو هستش ولی... ولی به خوبی رسایی نمی کنه رگ‌هاش. تنگی نفس نداره علائمش آلرژی هست. خونه شما خیلی گرمه یکم خنکی و هوای آزاد بهترش می‌کنه غذاهای کم ادویه‌هم برای ایهاب مناسبه. شب‌ها سنگین نخوره سوپ گزینه راحت و بهتریه. چشم‌های مرد گشاد شد و رنگ لیرا پرید. لیرا با رنگ پریده گفت: - عز... عزیزم! پسر، پسرمون جادو داره؟ به مرد که چشم‌هاش خاکستری بود و موهاش سفید چشم دوختم. سریع سرم رو پایین انداختم. لیرا زیر گریه زد و دست روی صورتش گذاشت ایهاب رو بغل کرد. نگاه مرد هنوز روی من بود. خودمم شوکه بودم، این که چرا انقدر مطمئن حرف زدم. اون جریان آبی رنگ واقعا جادو بود؟ صدای مرد بالاخره در اومد: - فردا دوباره ایهاب رو می‌برم تست جادو بگیره. آره خوبه این جوری من هم متوجه میشم. بی‌حرف بلند شد. پنجره خونه رو باز کرد. لیرا با گریه، و امید بزرگ گفت: - اگه جادو داشته باشه، اگه مثل تو باشه یعنی پسرمون آینده داره؟ دست مردجوون بالا اومد. - فعلا بیا تمامش کنیم تا فردا. لیرا به دختر کمک کن تا یه دوش بگیره، من غذا رو می‌کشم. لیرا اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت: - لطفا از این طرف. بلند شدم و همراهش رفتم. وارد یه اتاق نه متری با یه تخت قهوه‌ای شدیم. لیرا با صدای تو دماغی از گریه گفت: - این جا حمام هستش، تا تو دوش می‌گیری من لباس آماده می‌کنم‌.‌ سر تکون دادم و وارد حمام شدم. با دیدن لوله و شیر تعجب کردم. بیشتر تو خونه ارباب‌زاده‌های روستای ما شیر آب داشت. یه دوش گرفتم‌ که همه خستگی‌های منو گرفت‌. لیرا به من حوله و لباس داد. بعد از خشک کردن خودم لباس پوشیدم. لباسی که شامل یه دامن مشکی تا زیر زانو و یه پیرهن گل دار مشکی قرمز. بیرون اومدم که لیرا رو روی تخت دیدم نشسته بود. وقتی دیدم لبخند زد. یه زن مو خرمایی چشم قهوه‌ای بود. ایهاب موهاش سفید مثل باباش بود و چشم‌هاش شبیه مادرش قهوه‌ای روشن. مو سفید عجیب نبود. تو روستا یه دختر مو سفید داشتیم که چشم‌هاش یه جور بنفش صورتی بود. یه دختر زال، فقط حس می‌کنم این سفیدی زال نیست برای این خانواده. لیرا بلند شد و گفت: - من لیرا، همسر میکال هستم یه پسر هشت ساله دارم که دیدیش ایهاب. موهای طلایی نم دارم رو پشت گوشم انداختم. نمی‌دونم چرا اسمم رو نگفتم سایورا هستم. فقط مخفف اسم رو گفتم: - خوشبختم، یورا هستم. لبخندش غلیظ‌تر شد.‌ - یورا چه اسم قشنگی بیا بریم شام بخوریم. پس اسم اون مرد میکال بود.
    0 امتیاز
  34. <پادکست سریالی تاسیان – قسمت اول> زبونم لال اگه بگم از دوست داشتنت دست برداشتم... نه، من فقط خستم. اون‌قدری خسته که حتی الان... حتی اسم خودمم یادم نمیاد، من فقط غمگینم. چون از تو، از تویی که یه روزی تموم "هستی" و "نیستی" من بودی، انتظار شکسته شدن نداشتم. انگار بچه بودم و نفهمیدم که اون آخرین باریه که با دوستام بازی می‌کنم... انگار سریال مورد علاقه‌مو خوابم برد و ندیدم... انگار همه شادن، و من... من فقط گریه‌ام گرفته. همه می‌خندن، فقط منم که چشمام بارونیه. خستم عزیزم، خیلی خسته‌م، اشتباه نکن... دوست داشتنت هیچ‌وقت تموم نشده، اما... تو هیچ‌وقت نفهمیدی چقدر دوست داشتنم باارزشه. هر کاری کردی، هر چی گفتی، حتی یه نگاه هم به دلِ هزار و پونصد تکه‌شده‌م ننداختی. و تهش فقط گفتی: «اون دوسم داره.» آره... هنوزم دوستت دارم. ولی تو نفهمیدی. و منم دیگه... فقط سکوت کردم و تماشا. ببین، هیچ‌کس نفهمید... هیچ‌کس ندید که چه دردی رو دارم تحمل می‌کنم. نه مادرم، نه دوستم، نه آینه... فقط تو می‌تونستی بفهمی، و تو هم ندیدی. راستش رو بخوای، من خودمو گم نکردم... تو منو گم کردی. دوست داشتنمو، احساسات نابمو، تو همه رو گم کردی. تو منو از دست دادی، عزیزم... تو منو سمت مرگ هل دادی. ولی... گله‌ای نیست. نویسنده؟! سحر تقی‌زاده گیرنده؟! بماند در دل نویسنده.
    0 امتیاز
  35. "چشمای خیره‌سرت یه جوری آتیشم می‌زنه، که هر روز بیشتر از دیروز، خونم به جوش میاد. نه به خاطر تو… به خاطر این قلبِ زخمی لعنتی‌مه. قلبی که یاد گرفته پشت دردش قایم شه، ولی هنوزم می‌خواد جلو تو، یه محافظ بی‌باک و بی‌رحم باشه… یه سپر، نه یه عاشق."
    0 امتیاز
  36. "دل هنوزم تو رو می‌خواد… اما مگه یه قلب شکسته، سهم دوباره داره؟ تو با اون دستای نرم و بی‌ادعات، قلب ساختی برام… از خاکسترم. ولی می‌ترسم… نه از تو، از خودم. از اینکه یه کلمه‌ی اشتباه بگم، یه سکوت بدتر از فریاد داشته باشم… و تو، همون لحظه‌ای بری که داشتم یاد می‌گرفتم چطور عاشقت باشم."
    0 امتیاز
  37. سایه‌ی سنگین – پارت دوم مادرش چیزی نگفت. نگاهش را دزدید و سکوت کرد، انگار می‌ترسید جواب بدهد. شاید هم می‌دانست هر جوابی که بدهد، قرار نیست تغییری در نگاه مژده ایجاد کند. مژده حس کرد دیگر نمی‌تواند آنجا بماند. نفس‌هایش به شماره افتاده بود. فضای خانه، دیوارها، حتی سایه‌هایی که در نور کم‌رنگ اتاق افتاده بودند، به او فشار می‌آوردند. دست‌هایش یخ زده بود. حس می‌کرد دارد خفه می‌شود. در را محکم بست و به آرایشگاهش پناه برد. جایی که تنها نقطه‌ی امنش بود. جایی که دنیا در آن، حداقل کمی قابل تحمل‌تر می‌شد. اما نه امشب. او از مادرش بیزار نبود، نه کاملاً. اما از تصمیمی که گرفته بود، از تسلیمی که در سکوت پذیرفته بود، از اینکه اجازه داده بود یک مرد دیگر وارد زندگی‌شان شود، از همه‌ی این‌ها خشم داشت. اما از خودش بیشتر متنفر بود. از اینکه هیچ راه فراری نداشت. از اینکه اسیر این سرنوشت بود، بدون هیچ دری برای فرار. آن مرد اما همان لحظه که مژده را دید، انگار چیزی درونش فرو ریخت. نگاهی که از او برنداشت، انگار از همان ابتدا نقشه‌ای در ذهنش شکل گرفته بود. و مادر مژده… شاید نمی‌دانست چه اتفاقی قرار است بیفتد، یا شاید می‌دانست و سکوت کرده بود. پیشنهادش را به مادر داد و از همان لحظه، فشارها شروع شد. مژده تمام راه‌های ممکن را بست. تمام درها را قفل کرد. اما آنچه که نمی‌دانست، این بود که هر «نه» گفتنش، دامی عمیق‌تر برایش می‌شد. *** آن شب، زیر نور کم‌رنگ چراغ، روی تخت نشسته بود. الهه، خواهر کوچک‌ترش، کنارش بود. نور ضعیف، سایه‌هایی روی دیوار انداخته بود که عجیب شبیه خاطراتی بودند که مژده سعی داشت از آن‌ها فرار کند. چشمانش پر از اشک بود، اما نمی‌ریخت. بغضی کهنه گلویش را می‌سوزاند، آن‌قدر که انگار سال‌ها درونش گره خورده بود. زمزمه کرد، با صدایی که از همیشه خسته‌تر بود: «از این زندگی خسته شدم. از این دنیا، از این بازی بی‌رحمانه!» الهه، با همه‌ی بچگی‌اش، با همه‌ی دنیای کوچکش، سعی می‌کرد قلب شکسته‌ی خواهرش را التیام ببخشد. حتی اگر ذره‌ای… حتی اگر فقط کمی… اما ناگهان، گوشی مژده لرزید. نگاهش افتاد به صفحه‌ی روشن‌شده‌ی گوشی. دانیال، همان مردی که با اصرار و سماجت، در پی خواهرش بود. الهه به گوشی نگاه کرد. اسم ذخیره‌شده‌ی دانیال را که دید، چشمانش پر از نفرت شد. اخمی کرد که او را بزرگ‌تر از سنش نشان می‌داد، و آرام اما محکم زمزمه کرد: «جوابش رو نده، مژده! این هم مثل بقیه‌ است، فقط می‌خواد خامت کنه.» اما مژده آهی کشید. بغضی کهنه، عمیق و قدیمی، در گلویش لرزید. نگاهش را از صفحه‌ی گوشی گرفت و با صدایی خسته، آرام اما پر از چیزی که الهه نمی‌توانست درک کند، گفت: «می‌خوام زندگی کنم، الهه… این بار، بدون عشق.» الهه دلش لرزید. مژده را می‌شناخت. خوب می‌شناخت، می‌دانست که این جمله، یعنی تسلیم. یعنی فرو رفتن در سرنوشتی که شاید دیگر راه بازگشتی نداشته باشد. چشمانش را از خواهرش دزدید. انگار امیدش در حال فرو ریختن بود. زیرلب زمزمه کرد: «اما نمی‌خوام تو بری… تو الان مثل یه مرد، روی پای خودتی، آرایشگاه خودت رو داری، مستقل شدی. مردهای بهتری هستن، مردهایی که لیاقتتو دارن…» مژده نگاهش را از او گرفت. اشکی که نمی‌خواست دیده شود، پشت چشمانش پنهان شد. و بعد، با صدایی آرام، زخمی، انگار که حرف‌هایش را بیشتر به خودش می‌گفت تا الهه، زمزمه کرد: «دانیال هم یه زن داشته، الهه… اونم ضربه دیده. اونم درد کشیده. می‌دونه طعم فرو ریختن دنیاش چیه…» الهه از درد این حرف‌ها، نفسش گرفت. حس کرد قلبش میان دو سنگ آسیاب له می‌شود. دوست نداشت گریه کند. دوست نداشت مژده اشک‌هایش را ببیند. آرام و خفه گفت: «من خوابم میاد.» و به طرف دیگر تخت چرخید، اما چشم‌هایش را نبست.
    0 امتیاز
  38. سایه‌ی سنگین – پارت اول مژده، دختری که زندگی هرگز با او مهربان نبود. انگار دنیا از همان روز اول، تصمیم گرفته بود دشمنش باشد. پدرش همیشه مثل سایه‌ای بود که وقتی آفتاب می‌آمد، ناپدید می‌شد. درست همان وقتی که نیازش داشت، وقتی که کودکی‌اش را با ترس و دلهره می‌گذراند، وقتی که دنبال شانه‌ای برای گریه کردن بود، پدرش چمدانش را بست و رفت. بدون لحظه‌ای تردید، بدون نگاهی به پشت سر... انگار هیچ‌چیز این خانه برایش ارزش نداشت. انگار دختری نداشت که شب‌ها با بغض، جای خالی‌اش را در خانه بو بکشد و خودش را در میان خاطراتی که هر روز کم‌رنگ‌تر می‌شدند، پنهان کند. و مادر، مادر همان‌جا ایستاد، کنار در، در سکوتی که سنگین‌تر از هر گریه‌ای بود. شاید درونش فریاد می‌کشید، شاید در دلش چیزی شکست، اما در ظاهرش هیچ تغییری نبود. فقط چانه‌اش را بالا گرفت، انگار که این درد، تازه‌ترین زخمش نبود. و بعد، زندگی روی شانه‌های او افتاد. سنگین، بی‌رحم، و بی‌وقفه. مادر مجبور شد تمام بار زندگی را به دوش بکشد؛ نه فقط برای مژده، که برای خواهر و برادرهای کوچک‌ترش. مژده خیلی زود یاد گرفت که زندگی جایی برای ضعف ندارد. فهمید که باید بجنگد، که باید از زخم‌هایش دیوار بسازد و خودش را در آن زندانی کند. مردها؟ برایش معنایی نداشتند. از همان روزی که پدرش رفت، از روزی که همسر اولش خیانت کرد، برایش ثابت شد که مردها فقط ویران کردن بلدند. که هر دستی که برای نوازش جلو بیاید، بالاخره روزی برای ضربه زدن بالا می‌رود. اما او تسلیم نشد. از خاکستر خودش برخاست. هنر آموخت، آرایشگری یاد گرفت، و با انگشتانش معجزه کرد. موهایی که زیر دست‌هایش شکل می‌گرفتند، چهره‌هایی که جان دوباره می‌گرفتند، به او قدرت می‌دادند. هر روزی که می‌گذشت، مشهورتر می‌شد، و نگاه‌های بیشتری روی او می‌چرخید. اما مژده؟ هیچ‌کس را نمی‌دید. هیچ‌کس را نمی‌خواست. تا آن روز، روزی که مادرش با مردی آمد؛ مردی با چشمان عسلی و موهای کم‌پشت، یک غریبه! قلبش به تپش افتاد، نه از هیجان، بلکه از خشم. از ترس، از زخمی که هنوز درونش سر باز نکرده بود. چشمانش را به مادر دوخت و با لحنی که لرزش پنهانی‌اش را نمی‌شد نادیده گرفت، گفت: «این کیه؟»
    0 امتیاز
  39. به نام خدا نام اثر: دلنوشته های یواشکی شاعر: الناز سلمانی مقدمه: شب‌ها، وقتی همه خوابند، سکوت خانه انگار صدای درونم را واضح‌تر می‌کند. دیگر نیازی نیست لبخندی بزنم که روحم را خسته کند، نیازی نیست وانمود کنم که همه‌چیز خوب است. در این ساعت‌های خلوت، خودم هستم و خودم… می‌توانم برای لحظه‌ای نفس بکشم، بی‌هیچ نقابی، بی‌هیچ تظاهر، بی‌هیچ فشار. اما گاهی با خودم فکر می‌کنم… چرا روزها نباید همین‌قدر واقعی باشم؟ چرا نباید اجازه بدهم که دنیا مرا همان‌گونه که هستم ببیند؟ شاید اگر خود واقعی‌ام را بیشتر دوست داشته باشم، دیگر شب‌ها تنها پناهگاهم نباشند…
    0 امتیاز
  40. پارت پانزده – اولین حقوق و درسی بزرگ کار سخت‌تر از چیزی بود که تصورش را می‌کرد. ساعت‌ها سر پا بودن، تمیز کردن قفسه‌ها، حساب کردن پول مشتری‌ها… بعضی‌ها بدرفتار بودند، بعضی‌ها بی‌حوصله. دست‌هایش از خستگی می‌لرزید و پاهایش دیگر تاب ایستادن نداشتند، اما هیچ‌کدام از این‌ها نتوانستند او را از هدفش بازدارند. هر بار که وسوسه می‌شد کار را ول کند و به خانه برگردد، یادش می‌افتاد که چقدر برای رسیدن به این لحظه تلاش کرده بود. دندان روی جگر می‌گذاشت و باز هم ادامه می‌داد. یک ماه گذشت و کار هنوز هم برایش سخت بود، اما حالا چیزی تغییر کرده بود. رقیه دیگر همان دختری نبود که با چشم‌های پر از امید و آرزو از پدرش پول می‌خواست. حالا، در جیبش پولی بود که خودش به دست آورده بود. و این پول، خیلی بیشتر از هر چیزی که پدرش می‌توانست بدهد، برایش ارزش داشت. مغازه‌دار پاکت کوچکی به دستش داد و گفت: «اینا برای این ماهته. خوب کار کردی.» رقیه با دستانی که از هیجان می‌لرزید، پاکت را گرفت. وزن سبک آن شاید نشان می‌داد که درونش پول زیادی نیست، اما برای رقیه، این تنها یک پاکت پول نبود. این زحمتی بود که خود او کشیده بود. این همان تلاشی بود که از ساعت‌ها ایستادن پشت پیشخوان و برخورد با مشتری‌های سخت‌گیر به دست آمده بود. با دلی پر از شادی، از مغازه بیرون زد. در خیابان شلوغ ایستاد و پاکت را باز کرد. اسکناس‌ها را یکی یکی شمرد. هرکدامشان برایش مثل گنجی با ارزش بودند. کم بود، اما هرکدام از این اسکناس‌ها داستان یک تلاش، یک شب بیداری، یک قطره عرق بر پیشانی‌اش را در خود داشت. وقتی به خانه برگشت، پدرش در گوشه‌ای نشسته بود و مثل همیشه ساکت بود. رقیه جلو رفت، قلبش به شدت می‌زد. دست‌هایش را به سمت پدرش باز کرد و گفت: «ببین بابا! خودم پول درآوردم!» چشمان پدرش لحظه‌ای از تعجب گشاد شد. انگار در آن لحظه چیزی در دلش حرکت کرد، چیزی که مدت‌ها در انتظارش بود. او آرام به دخترش نگاه کرد و سپس با لحنی که بیشتر از همیشه غمگین و پر از درک بود، گفت: «سخته، نه؟» رقیه لبخندی زد که تلخی و شیرینی با هم در آن موج می‌زد. تمام لحظات سختی که گذرانده بود در یک چشم به هم زدن به یادش آمد. سری تکان داد و با صدای لرزان گفت: «خیلی سخت‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کردم.» پدرش در سکوت، بدون هیچ کلمه‌ای نگاهش کرد. در نگاهش تغییرات عمیقی بود؛ انگار برای اولین بار در زندگی، او را به عنوان یک زن، به عنوان کسی که می‌تواند دنیایش را خود بسازد، می‌دید. آن شب، رقیه اولین شب زندگی‌اش را خوابید که نه با دلشکستگی، بلکه با آرامش و افتخار از این که توانسته به خودش ثابت کند که می‌تواند مستقل باشد، خوابی عمیق و شیرین داشت. خوابی که هیچ پولی در دنیا نمی‌توانست آن را برایش بخرد. حکایت آموزنده: این داستان به ما درسی بزرگ می‌دهد: هیچ چیزی در زندگی بدون تلاش و زحمت به دست نمی‌آید. رقیه که همیشه از پدرش چیزی می‌خواست و نمی‌دانست برای به دست آوردن هر چیزی باید سخت تلاش کند، وقتی با مشکلات زندگی روبه‌رو شد، متوجه شد که استقلال و موفقیت تنها با تلاش مستمر و پشتکار به دست می‌آید. این داستان به ما یادآوری می‌کند که درک و قدردانی از زحمات دیگران، به ویژه والدین، زمانی واقعی‌تر می‌شود که خود تجربه سختی‌ها را داشته باشیم. رقیه وقتی خودش برای کسب درآمد تلاش کرد، فهمید که پدرش چه سختی‌هایی را کشیده و حالا او ارزش واقعی تلاش و زحمت را درک کرد. این حکایت به ما می‌آموزد که با چالش‌ها باید روبه‌رو شویم، تسلیم نشویم و از هر تجربه‌ای برای رشد خود استفاده کنیم. در نهایت، زندگی بدون زحمت و تلاش نمی‌تواند معنا پیدا کند. « پایان»
    0 امتیاز
  41. پارت هفت– باری که زودتر از موعد روی دوشش افتاد هوا هنوز تاریک بود. سرمای سوزناک زمستان درزهای خانه‌ی کوچک‌شان را پر کرده بود، اما پسر از سوز هوا نمی‌لرزید؛ از چیزی در دلش می‌لرزید. چشمانش به سقف ترک‌خورده‌ی خانه دوخته شده بود. ساعت‌ها بود که همان‌طور دراز کشیده بود، اما پلک‌هایش حتی یک‌بار هم به هم نیامده بود. گوش‌هایش هنوز به کوچک‌ترین صداهای اتاق حساس بود؛ به نفس‌های برادر کوچک‌ترش که مثل یک پرنده‌ی بی‌خطر خوابیده بود، به سکوت سنگین خانه‌ای که دیگر از صدای مادر پر نبود. مادر دیگر نبود. این حقیقت مثل پتکی در سرش کوبیده می‌شد. صدای ضربه‌هایش در ذهنش پیچ می‌خورد و هر بار تیزتر و سنگین‌تر از قبل می‌شد. همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. یک روز مادر بود، لبخند می‌زد، غذایشان را آماده می‌کرد، شب‌ها آن‌ها را در آغوش می‌گرفت. و حالا، یک روز صبح، هیچ‌چیز از او باقی نمانده بود. انگار که هیچ‌وقت نبوده است. انگار حتی تاریخ هم او را فراموش کرده باشد. پسر نفسش را به سختی بیرون داد. برادرش تکان کوچکی خورد. بی‌اختیار دستان کوچکش را که روی پتو افتاده بود، محکم گرفت. هیچ وقت نباید او را تنها می‌گذاشت. هیچ وقت نباید می‌گذاشت ترس به دلش بیفتد. اما چطور؟ هیچ چیزی در خانه باقی نمانده بود. نه غذایی، نه پولی، نه حتی یک نگاه دلگرم‌کننده. نه چیزی برای پناه دادن به این دو کودک خسته، نه چیزی که نشان دهد کسی هنوز برایشان اهمیت می‌دهد. پدر... آخرین باری که پدر را دیده بود، ماه‌ها قبل بود. وقتی اولین سرفه‌های خون‌آلود مادر شروع شد، پدر در پی چیزی از خانه بیرون رفت و دیگر هرگز برنگشت. پسر آن روز را دقیقاً یادش بود. یادش بود که مادر چطور شب‌ها کنار در ایستاده بود، چشم به تاریکی دوخته بود، اما خبری از پدر نشد. هیچ خبری نشد. حالا او باید مرد خانه می‌شد. باید این مسئولیت سنگین را بر دوش می‌کشید. اما او فقط یک کودک بود. با این حال، چاره‌ای نداشت. اگر هیچ‌کاری نمی‌کرد، برادرش گرسنه می‌ماند. و اگر چیزی که مادر به او یاد داده بود درست بود، این بود که "هیچ‌وقت نباید کسی را که به تو نیاز دارد، رها کنی." لباس کهنه‌ی ضخیمش را روی تنش کشید و آرام از جا بلند شد. برادرش تکانی خورد، اما بیدار نشد. پسر چند لحظه تماشایش کرد. چهره‌ی معصوم او مثل یک سایه در دل تاریکی اتاق به چشم می‌خورد. او نباید بیدار می‌شد. نباید وحشت می‌کرد. در را آرام باز کرد و قدم به بیرون گذاشت. هوا هنوز تاریک بود. و او، با دستانی خالی، باید دنیا را شکست می‌داد.
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...