تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/16/2025 در همه بخش ها
-
پارت پانزدهم آبراهوس دور خود میچرخد و تمام اتاق را از نظر میگذراند. کنار آرچر چوبش را به زمین میاندازد و زانو میزند. دستانش را بر زمین میگذارد و چشمانش را میبندد. آرچر منتظر به او نگاه میکند، سر از کارهایش در نمیآورد. پس از مدتی چشمانش را باز میکند و همانطور که نگاهش به کف چوبی اتاق است میگوید: - نباید بهش دست میزدی! - چی؟ - نباید بهش دست میزدی. آبراهوس با عجله از جا برمیخیزد، دوباره نگاهش را دور اتاق میچرخاند. به سمت میز چوبی کنار تخت تک نفره وسط اتاق میرود. گردنبند لاکت روی میز را برمیدارد و در مشت میگیرد و چشمانش را میبندد. آرچر هم کنارش میایستد و به کارهای او نگاه میکند، آبراهوس چشم باز میکند، گردنبند در دستش را جلوی صورت آرچر میگیرد و میگوید: - صاحب این گردنبند یه روح پاکه! - چی؟ - اون یه روح پاکه، دنبال اون اومدن؛ دنبال اون سنگ نشان هم میان. آرچر نزدیکتر میشود و نگران میپرسد: - کیها؟ آبراهوس به چشمانش زل میزند: - سربازهای باسیلیوس هلیوس! میچرخد و عصا زنان به سمت درب اتاق میرود و میگوید: - روح پاک رو برای قربانی میبرن، اون سنگ رو همینجا بذار و برو یه جای دور که پیدات نکنن، هیچ وقت هم نذار کسی دستهات رو ببینه.1 امتیاز
-
پارت چهاردهم آبراهوس گربه را زمین میگذارد و از جا بلند میشود. چوب بلندی را از گوشه دیوار برمیدارد و عصا زنان به سمت کتابخانهای خاکی میرود. آرچر آن چوب را میشناخت، در عکسهای جادوگران دیده بود. دنبالش میرود، پشت سرش میایستد و میگوید: - این سنگ چیه؟ آبراهوس همانطور که به دنبال چیزی میگردد میگوید: - اون یه سنگ باستانیه، یه نشان سلطنتی! کتابی را بیرون میکشد، خاک رویش را فوت میکند، هردو به سرفه میافتند. کتاب را باز میکند و به دنبال صفحهای میگردد و میگوید: - همچین نشانی باید مال یه فرماندهی بزرگ باشه. صفحهای را میخواند، به آرچر نگاه میکند: - گفتی از کجا پیداش کردی؟ با هم به سمت خانهی رزا میروند، آرچر جلوتر وارد خانه میشود اما آبراهوس جلوی درب خانه میماند. آرچر در چهارچوب درب قرار میگیرد: - پس چرا نمیاید داخل؟ آبراهوس نگاه دیگری به خانه میاندازد و عصا زنان وارد خانه میشود. با هم به سمت طبقهی بالا میروند. آرچر همانجایی که سنگ را یافته بود زانو میزند، دست بر زمین میگذارد و میگوید: - اینجا بود.1 امتیاز
-
پارت سیزدهم پسرک ابرو در هم کشیده سر به زیر میاندازد، پیرمرد متوجه میشود از این حرف او خوشش نیامده: - به من میگن آبراهوس، نمایندهی نیروهای متضاد؛ چی میخواستی بگی؟ میشنوم. آرچر که غرورش خدشهدار شده بود، بیآنکه نگاهش کند با ابروانی در هم دست در جیب شلوارش کرده دستمال سفیدی درمیآورد. به سمت آبراهوس میرود، دستش را مقابل او میگیرد و با دست دستمال تا خورده را باز میکند. از میان دستمال سفید سنگ خونین رنگی نمایان میشود. آبراهوس به سمتش خم میشود و به سنگ نگاه میکند؛ به ناگاه دوباره از دل سنگ نور سرخی میتپد و صدای جیغ شنیده میشود. آبراهوس سریع خود را به عقب میکشد، با حالی آشفته به آرچر نگاه میکند و میگوید: - این رو از کجا پیدا کردی؟ آرچر زیر چشمی نگاهش میکند و میگوید: - من روزنامهرسان ده هستم، رفتم روزنامه ها رو تحویل بدم، رفتم دم یه خونه؛ هر چی صدا کردم کسی جواب نداد. رفتم داخل خونه، این رو پیدا کردم. آبراهوس اشاره به دستانش میکند: - دستهات چی شده؟ چرا بستی؟ آرچر دستمال را دوبار تا میکند و در جیبش میگذارد، اینبار پارچهی دور یکی از دستانش را باز میکند و به او نشان میدهد. آبراهوس اشارهای به دست دیگرش کرده میگوید: - اونم همینطوره؟ سری به تایید تکان میدهد: - از وقتی بهش دست زدم اینطوری شده.1 امتیاز
-
پارت دوازدهم در آن سوی دروازه، جایی در اطراف دهکده، خانهای بود سیاه! کسی از اهالی ده به آنجا رفت و آمد نداشت و تنها ساکن آن خانهی فرتوت پیرمردی بود که به جنون شهرهی ده بود. هیچکس نزدیک خانهی او نمیشد، اما امروز آفتاب از سمت و سوی دیگری درآمده بود. پسری درب خانهاش را کوفته بود. دوچرخهاش بر زمین افتاده بود، موهایش در هم بود، دستانش را با پارچهای سفید بسته بود و لباس هایش نامرتب و کثیف بود. پیر مرد درب خانه را به سختی کشیده و باز میکند، مشخص است مدتهاست آن درب بسته بوده. پیر مردی ژنده پوش در چهارچوب خانه نمایان میشود. سر تا پای پسر را برانداز میکند. - مَ مَ من باید با شما صحبت کنم، خیلی مهمه. پیرمرد بی هیچ حرفی به داخل خانه میرود و پسر هم پشت سرش وارد میشود، به محض ورودش درب خانه با ضرب بسته میشود و پسر را میترساند. پیرمرد وارد اتاقی شده و روی صندلی راک قدیمی مینشیند، صدای نالهی چوب صندلی بلند میشود. گربهی سیاهی در آغوشش میخزد، گربه را نوازش میکند و به او نگاه میکند: - اسمت چیه؟ هول شده میگوید: - آ آ آرچِر آقا. پیرمرد ابرو در هم میکشد و با تمسخر میگوید: - آرچر؟ تا جایی که میدونم آرچر به معنای کمانداره، تو چشمهای تو جز ترس چیزی نمیبینم.1 امتیاز
-
پیش از آنکه بخواهم جوابی بدهم حواسم به پیرمردی که دوان دوان خودش را به آن لشکر سیاه پوش و اسب سوار میرساند جلب شد. انگار همان صاحبخانه بود که به سمتشان میرفت، اما چرا؟! آنها که بودند که پیرمرد به استقبالشان میرفت؟! - این همون پیرمردِ نیست که ما رو آورد اینجا؟ در جواب لونا با صدایی آرام لب زدم: - چرا، خودشه. کمی گوشهایم را تیز کردم، از همان فاصله هم میتوانستم صدای گفتگوی پیرمرد با آن مرد که سوار بر اسبش جلوتر از لشکرش ایستاده بود را بشنوم. - خیلی خوش اومدین قربان. مرد اسب سوار با صدایی دورگه و گرفته که عجیب هم برایم آشنا میآمد گفت: - اونها کجا هستن؟! لونا نگاه متعجب و کنجکاوی به سمت من انداخت. - دارن راجع به کی حرف میزنن؟! برای آنکه بتوانم صدایشان را بشنوم انگشت روی لبم گذاشتم و رو به لونا گفتم: - هیس! پیرمرد در جواب مرد گفت: - همینجا توی خونهی من هستن. مرد درحالی که از اسبش پایین میآمد گفت: - امیدوارم به خاطر آزادی خانوادهات بهمون دروغ نگفته باشی گرگینهی پیر، وگرنه پادشاه آلفرد ازت خیلی عصبانی میشه! - نه قربان باور کنید دروغ نگفتم، اون دو تا گرگینه الان توی یکی از اتاقهایخونهی من خوابیدن. با شنیدن جوابش اخم درهم کشیدم، این لعنتیها که بودند؟! چرا دربارهی ما حرف میزدند؟! - ای… اینها دارن دربارهی ما صحبت میکنن؟! سرم را آرام بالا و پایین کردم، نکند این پیرمرد از گرگینههایی بود که با خونآشامها همکاری میکردند؟! اما چطور هیچکدام از ما متوجهی گرگینه بودن آن پیرمرد نشده بودیم؟! - باید… باید از اینجا بریم. لونا که همچنان ترسیده و مبهوت مانده بود پرسید: - بریم؟ ولی کجا؟! سرم را کلافه تکانی دادم، حالا وقت نداشتیم که دربارهی اینها حرف بزنیم؛ باید فقط فرار میکردیم و جانمان را نجات میدادیم. - نمیدونم، هرجایی غیر از اینجا. و با عجله به سمت در رفتم تا بیرون برویم، نمیفهمیدم آن لشکر که بودند و چه قصدی داشتند؛ فقط میدانستم که اگر دستشان به ما برسد چیزهای خوبی در انتظارمان نخواهد بود.1 امتیاز
-
- راموس… راموس بیدار شو. صدای مهربان کسی را در میان آن لحظات وحشتناک میشنیدم، اما انگار دستی محکم مرا نگه داشته و نمیگذاشت که از شر آن کابوس رها شوم. صدای ظریف و مهربان باز در گوشم طنین انداخت و دستی که شانهام را تکان میداد بالاخره مرا از آن کابوس بیرون کشید. - بیدار شو راموس، داری خواب میبینی. چشمانم را گشودم و با حرکتی ناگهانی روی تخت نیمخیز شده نشستم، نفسنفس میزدم و به تمام تنم خیسی عرق نشسته بود. - خوبی راموس؟ داشتی کابوس میدیدی؟ سرم را آرام تکانی دادم، من یکبار این کابوسها را در بیداری دیده بودم و حالا هرشب و هرشب مرورشان میکردم. - ببخش بیدارت کردم. لونا لبخند مهربانی زد، عجیب بود که در عالم خواب هم صدایش آرامم میکرد. - عیبی نداره، میخواهی بگی چه کابوسی داشتی میدیدی؟ - داشتم خوابه گذشتهها رو میدیدم، همون روز که پدر و مادرم رو… با شنیدن صدایی از بیرون حرفم را قطع کردم. - چی شد راموس؟! کف دستم را به نشانهی سکوت بالا گرفتم، درست حدس زده بودم و صدایی از بیرون میآمد. - تو هم میشنوی؟! لونا پس از مکثی سر به تأیید تکان داد. - آره، صدای چیه؟! بیآنکه جوابی برای سؤالش داشته باشم ملحفهی سفید رنگ را از روی خودم کنار زدم و آرام از تخت پایین آمدم. لبخند اطمینان بخشی به روی لونا که سر برگردانده و نگاهم میکرد زدم، دخترک همینطور هم از اینکه در این خانه بودیم ترسیده بود و حالا دلم نمیخواست با بروز دادن ترس و نگرانی خودم حالش را بدتر کنم. خودم را به پنجره رساندم و از میان میلههای فلزیِ پنجره به بیرون نگاه کردم. با وجود تاریک بودن هوا، اما میتوانستم لشکریان سیاهپوشی که به سمت این خانه میآمدند را ببینم. - لعنتی! اینجا چه خبره؟! لونا با شنیدن حرفم از جایش بلند شد، به سمت پنجره آمد و مثل من به بیرون نگاه کرد. - این... اینها دیگه کیان؟!1 امتیاز
-
*** راموس تَلی از هیزم و چوب خشک در وسط میدان شهر مهیا شده بود، جارچیانِ خونآشام در تمام سرزمین گرگها جار زده بودند که در میدان شهر پادشاه و ملکهاش را در آتش خواهند سوزاند و از تمام مردم سرزمین خواسته بودند که برای دیدن این صحنه بیایند. من هم دل توی دلم نبود و از شنیدن این خبر نحس در تب میسوختم. یادم نمیرفت که من باعث و بانی این اتفاقات بودم و دست آخر خودم با کمک پِدرو یکی از فرماندهان وفادار پدر از مهلکه گریخته بودم. با همان حال خراب از خانهای که در آن پناه گرفته بودیم بیرون زدم، پِدرو بیرون رفته بود تا شاید بتواند راهی برای آزادی پدر و مادرم پیدا کند. با اینکه بیرون رفتنم در شرایطی که تمام خونآشامها به دنبالم میگشتند بسیار خطرناک بود، اما خودم را به میدان شهر رساندم؛ حسم میگفت که اینبار برای آخرین بار است که پدر و مادرم را میبینم و این حس، حال بدم را تشدید میکرد. خودم را لابهلای جمعیتی که بعضیهایشان خوشحال و بعضیهایشان غمگین بودند پنهان کرده بودم و منتظر دیدن پدر و مادرم بودم. بالاخره نزدیکیهای غروب پدر و مادرم را به همراه چند نفر از سربازان و فرماندهان به میدان شهر آوردند و در کمال تعجب پِدرو هم در میان آنان بود و این یعنی پایان همان اندک امید من برای آزادی پدر و مادرم. جارچی جار میزد، یکی از سربازان خونآشام حکم پادشاهشان را میخواند و مردم همهمهای برپا کرده بودند، من اما مات و مبهوت مانده بودم و هیچ صدایی را نمیشنیدم. پدر و مادر را به پایههایی که در زیر آنان پر از هیزم بود بستند؛ چند نفری از مردم برای نجات جان پدر و مادر به سمت سربازان پادشاه آلفرد حملهور شدند، اما خودشان هم نتیجهای جز کشته و یا زندانی شدن نگرفتند. یکی از سربازها که مشعل به دست داشت به پدر و مادر نزدیک شد؛ قلب من درون سینهام با شدت میتپید و من هم دلم میخواست مثل پدر و مادر میمردم، اما من حتی جرأت مردن هم نداشتم و تنها میتوانستم مثل یک موجود ضعیف و ترسو تماشا کنم و اشک بریزم. سرباز با مشعل درون دستش هیزمها را آتش زد و در یک چشم به هم زدن آتش از میان هیزمها به سمت بالا شعله کشید. چشمانم را با درد و وحشت بستم و از ته دل فریاد زدم؛ من اگر نبودم حالا وضعیت پدر و مادرم اینگونه نمیشد که جلوی چشمان مردم سرزمینشان سوزانده شوند. با بغض و گریه فریاد میکشیدم و اشک چشمانم تصویر تنهای به آتش کشیده شدهی پدر و مادرم را برایم تار میکرد. گریه میکردم، جیغ میکشیدم و پدر و مادرم را صدا میزدم، اما در لابهلای آن جمعیت پر از هیاهو صدای یک پسربچه به گوش کسی نمیرسید.1 امتیاز
-
- نترس چیزی نمیشه. همراه با راموس از جلوی چند اتاق توی راهرو گذشتیم و به آخرین اتاق که پیرمرد گفته بود رسیدیم. اتاقی با دری فلزی و پر از چِفت و بَست که بیشتر شبیه به یک زندان بود تا یک اتاق ساده. - حس میکنم اینجا یه جوریه! راموس همچنان که در اتاق را باز میکرد گفت: - بیخیال دختر، بهتره یکم خونسرد باشی و به چیزهای خوب فکر کنی. پشت سر راموس قدمی به داخل اتاق گذاشتم و در همان حال گفتم: - میشه بگی الان و توی این شرایط چه چیز خوبی هست که من بخوام بهش فکر کنم؟! راموس شانهای بالا انداخت. - میتونی به این فکر کنی که حداقل حالا توی جنگل نیستیم و خوراک حیوونهای وحشی نمیشیم. با انزجار به در و دیوار سیاه رنگ و سنگی اتاق و آن دو تخت فلزیِ گوشهی دیوار نگاه کردم، واقعاً این اتاق شبیه به یک زندان بود و نردههایی که به پنجره متصل شده بودند هم این حس را تقویت میکرد. - من ترجیح میدادم حالا توی جنگل باشم تا این اتاق که شبیه یه زندونه. - بیخیال دختر، تو که اینقدر غرغرو نبودی! خودم را بر روی یکی از تختهای فلزی که قیژ قیژ صدا میداد رها کردم و با کلافگی گفتم: - واسهی اینکه از این وضعیت خوشم نمیاد، واسهی اینکه هیچ حس خوبی به این خونه و صاحبش ندارم. راموس در تأیید حرفم سرش را تکانی داد. - من هم از اینجا خوشم نمیاد، ولی چارهای جز موندن توی این خونه نداشتیم. اگه میخواستیم توی شب به سمت سرزمین جادوگرها راه بیوفتیم حتماً گم میشدیم و اگر هم میخواستیم توی جنگل اطراق کنیم باید با حیوونهای وحشی سروکله میزدیم، باور کن این بهترین راه بود. نگاهی سمت من که هچمنان بر روی تختِ سفت و ناراحت تکان تکان میخوردم انداخت و ادامه داد: - ما فقط همین یه امشب رو اینجاییم، پس بهتره بخوابیم تا صبح زود بتونیم به سمت سرزمین جادوگرها راه بیوفتیم. بیمیل سر تکان دادم؛ خودم را به انتهای تخت رساندم و درحالی که قصدی برای انداختن ملحفهی سفید رنگ و چرک بر روی تنم نداشتم دراز کشیدم.1 امتیاز
-
ساندویچ شماره نه🩸 تلاش کردم دردی که ناشی از سنگینی این جمله بود رو نادیده بگیرم. اون حتی به چشمهای من نگاه هم نکرد. ریههام رو از هوا پر کردم و به کف دستهام نگاه کردم، جای ناخنهام میسوخت. - بازم دستاتو داغون کردی که! به طرفش برگشتم. توی اون کت و شلوار سرمهای رنگش میدرخشید، اما عمرا اگه این رو بهش میگفتم. ابرو بالا انداختم و گفتم: - عجیبه که این ساعت خونهای. با سر به در اتاق پدربزرگ اشاره کرد: - از طرف پیرمرد احضار شدم. ادموند تنها کسی بود که میتونست پدربزرگ رو اینطور خطاب کنه و زنده بمونه. دست در جیب، به من نزدیک شد. به اون پوزخند لعنتی عادت نداشتم؛ اون همیشه به من لبخند میزد، حداقل تا وقتی که پدربزرگ من رو به عنوان مدیر جدید به خونواده معرفی کرد. از اون روز، من دیگه لبخندش رو ندیدم. سرش رو خم کرد و آروم گفت: - کنجکاوم بهت چی گفته که اینقدر به هم ریختی! بهش تنه زدم و رد شدم. - حوصله سر و کله زدن با تو یکی رو ندارم. صداش من رو وسط راهپله متوقف کرد. - اینقدر بدجنس نباش نارسیس، با رئیس جدیدت درست رفتار کن دخترجون! صدای قدمهاش رو شنیدم که از پشت به من نزدیک میشد. خم شد و نفس سردش، روی لاله گوشم نشست: - حق با لیندا بود، تو اینقدر بیعرضهای که حتی لازم نیست خودمو به زحمت بندازم، خودت با دستای خودت گند زدی به همه چی! الانم میتونی برگردی خونه و منتظر بمونی تا برای استخدام پیشخدمت، خبرت کنم. نفس بلندی کشیدم. توی این خونه، همه دنبال آزمایشِ آستانهی تحمل من بودن، انگار از هورت کشیدنِ اعصابم لذت میبردن. دست ادموند، روی شونهم نشست و گفت: - میتونم کمکت کنم، فقط باید ازم بخوای! من و ادموند باهم بزرگ شده بودیم؛ بنابراین میتونستم بدون دیدن صورتش، عمق لذتی که توی صداش جریان داشت رو بفهمم. دستش رو پس زدم و از بین دندونهای قفل شدم غریدم: - برو به جهنم! صدای قهقههی بلندش، آخرین چیزی بود که شنیدم؛ انگار شراب خون صدساله نوشیده بود که اینقدر بشاش بود. از اون عمارت جهنمی بیرون زدم، سوار ماشینم شدم و جیغ بلندی کشیدم. فقط سه روز فرصت داشتم، وگرنه مرگ مادرم بیهوده میشد.1 امتیاز
-
ساندویچ شماره هشت🩸 به مبل سلطنتیش تکیه زده بود و در مقایسه با آخرین باری که دیدمش، شکستهتر به نظر میرسید. نمیتونستم به بازوهای عضلانیش خیره نشم، اون هیچوقت شبیه یک پدربزرگ نبود، انگار همین الان، از مجله مُد بیرون اومده بود. هنوز از پنجره چشم نگرفته بود. - من اومدم پدربزرگ. صدای نفس بلندش رو شنیدم. زیر چشمی به ساعت بزرگ گوشه اتاقش نگاه کردم، هیچوقت به صدای تیکتاک بلندش عادت نکردم. - اگه مادرت این روزها رو میدید، هیچوقت به خاطرت همه چیزش رو به خطر نمینداخت. اون دقیقا میدونست باید کجا رو نشونه بگیره تا حریفش رو زمین بزنه، هیچ چیز مثل مرگِ مادر نمیتونست من رو از خودم بیزار کنه. سرش رو به طرف من متمایل کرد، حالا نیمرخش رو میدیدم. صورت شیو کردش برای من، ترسناکتر از هیولاهای زیر تخت بچگیم بود. - ادموند... مکث کرد. با تحکم بیشتر ادامه داد: - اون شایستگی لازم برای مدیریت بلادبورن رو داره، تسلیم شو نارسیس! اینجا میدون بازی بچگیات نیست. از اینکه من و عمو رو مقابل هم قرار میداد متنفر بودم! سرم رو به چپ و راست تکون دادم و جلو رفتم. - من فقط یه شانس برای درست کردن اشتباهم میخوا... دستش رو بالا گرفت و فریاد زد: - نزدیک نشو! خشکم زد. این حجم از نفرت عجیب بود، حتی برای منی که بهش عادت داشتم. عقب رفتم، سرم رو پایین انداختم و خاطراتِ دورِ بازی با پدربزرگ رو پس زدم. مردی که اون سوی اتاق ایستاده بود، میلیاردها سالِ نوری با پدربزرگ بچگیم فاصله داشت، اما من نمیتونستم تسلیم بشم، به خاطر مادرم. - خواهش... میکنم. به محض گفتم اون کلمات، تموم استخونهای غرورم رو خرد کردم. درد غیر قابل تصوری توی تنم پیچید! کسی که خون بلادبورن توی رگهاشه، هیچوقت به کسی التماس نمیکنه؛ اما من برای دومین بار این کار رو کردم، اولیش وقتی بود که به مادر التماس کردم نره و من رو تنها نذاره. پدربزرگ همچنان پشت به من ایستاده بود. کنجکاو بودم که آیا حتی ذرهای مشتاق به دیدن من نیست؟ صداش رو شنیدم که گفت: - فقط پنج روز فرصت داری. - اما پنج روز خیلی کمه، حداقل... - سه روز! لبهام رو به هم فشردم. اون نمیخواست من بلادبورن را پس بگیرم، فقط میخواست کنار بکشم و راه رو برای ادموند باز کنم. سرم رو تکون دادم و از اتاق خارج شدم. چندلحظه بیحرکت، پشت در ایستادم. خیالاتی شده بودم و فکر میکردم قاب عکسِ خودم و ادموند رو روی میز کارش دیدم. نفسی گرفتم و به خودم تشر زدم: - احمق نباش نارسیس، اون ازت متنفره!1 امتیاز
-
ساندویچ شماره هفت🩸 به محض ورود به سالن اصلی، ناخواسته چشمم دنبال قابعکس خودم و "اِدموند" گشت، اما دیگه اونجا نبود. به طرف قاب عکس بزرگ خانواده بلابورن رفتم، حداقل من رو از این عکس حذف نکرده بودن... البته هنوز! وقتی این عکس رو گرفتیم، مادر هنوز زنده بود. توی عکس لباس آبی پوشیده بود، چون پدربزرگ از همه خواست سیاه بپوشن. چیزی نمونده بود لبخند بزنم که صدای زنعمو رو شنیدم: - اوه! فکر کنم فقط من برای استقبال ازت اومدم. چشمهام رو محکم بستم و باز کردم. به طرفش برگشتم، کفشهای پاشنهبلند قرمز رنگش، اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد. یک کمد بزرگ از این کفش داشت، هیچوقت اون رو با دمپایی ندیدم. بین موهای کوتاه و شرابی رنگش دست کشید و گفت: - خوش اومدی. میخوای اطراف رو بهت نشون بدم؟ - اینجا خونه منه، نیاز ندارم یه تازهوارد اونو بهم نشون بده. "لیندا" قهقهه زد. - وای! تو درست شبیه مادرتی. صورتم هیچ تغییری نکرد، اما آروارههام داشت از فشار خرد میشد. سالها دور بودن از خونه، یک چیزهایی رو خوب به من یاد داده بود. مثل همین قانون نانوشته که میگه: مهم نیست چه کسی شعله اول رو روشن میکنه، مقصر همیشه اونیه که آتیش گرفته. از کنارش رد شدم و زمزمه کردم: - موهات بلند شده لیندا... خیلی بلند. نتونستم چهرش رو ببینم اما سکوتش نشون داد به هدفم رسیدم. مادر هیچوقت لیندا رو به عنوان جزوی از خانواده قبول نکرد، چرا که میدونست لیندا هیچ عشقی نسبت به اِدموند نداره و فقط برای به چنگ آوردن رستوران، باهاش ازدواج کرده. لیندا اون موقع به موهای بلندش معروف بود، موهایی که مادر دور دستش پیچید، لیندا رو روی زمین کشید و از عمارت بیرون انداخت. آهی کشیدم. حداقل مادر الان اینجا نبود تا ببینه چطور دختر خودش از عمارت بیرون انداخته شد و لیندا... اون هنوز همین جاست. نردهی سیاهرنگ رو لمس کردم، نردهای که تو بچگی ازش سُر میخوردم و وقتی ادموند رو ترغیب به این کار کردم، منجر به شکستن دماغش شد! با شنیدن صدای قیژقیژ به گذشته پرتاب شدم، پلهی سوم هنوز هم صدا میداد. نفسی گرفتم و سریعتر پلهها رو بالا رفتم. هر یک لحظه درنگ، میتونست من رو درون خاطرات گذشته غرق کنه. در نهایت اونجا بودم، پشت دری که سالها بود به روم بسته شده بود. مشتم رو بالا بردم و به در کوبیدم. - بیا. این تنها در توی دنیا بود که قبل از ورود، بهش ضربه میزدم. دستگیره رو چرخوندم و فشاری بهش وارد کردم. به همین سادگی، من در مقابل بلادبورنِ بزرگ بودم.1 امتیاز
-
پارت بیست و چهارم مشخص بود که هر چقدر هم بخواد انکار کنه، ته وجودش یه مقدار احساس باقی مونده...اما نباید میذاشتم که بره..دستشو گرفتم و گفتم: ـ نگران نباش، اگه بخوان زیاده روی کنن تو همین حالا نامرئی بودنم، جلوشونو میگیرم. چیزی نگفت...گفتم: ـ میخوای ببینی که دقیقا با مردم چیکار میکنن؟ سرشو به نشونه تایید تکون داد و با همون شنل نامرئی کننده دنبال نگهبانای ویچر راه افتادیم. اولش با لگد وارد خونه یه کارگر شدن و مرده با ترس جلوی زن و بچش وایستاد تا کسی بهشون آسیب نزنه! والت با عصبانیت رو به مرده گفت: ـ باید خونه رو بگردیم! مرده با ترس گفت: ـ بخدا پرنسس اینجا نیست! والت به یکی از نگهبانا اشاره کرد و دوتا از نگهبانا رفتن سمتشون و شروع به کنم زدنشون کردن و بعدشم والت چوب جادوییش و درآورد و مرده التماس کرد و گفت: - خواهش میکنم، اینکار و نکن! بخدا پرنسس اینجا نیست. جسیکا با ترس از زیر شنل دستمو گرفت و گفت: ـ آرنولد یه کاری بکن!1 امتیاز
-
پارت یازدهم دقیقهای سکوت در اتاق حکمفرما میشود. گونتر کتاب را میبندد و میگوید: - فکر میکنم ما تا حدی مورد خشم باسیلیوس قرار گرفتیم درسته؟ مارکوس تنها سری برایش تکان میدهد، گونتر آب دهانش را قورت داده و میگوید: - حالا چطور متوجه بشیم اون واقعا یه روح پاکه؟ مارکوس این بار به گونتر نگاه میکند: - باید بره به مقبرهی باسیلیوس! گونتر کتاب را روی میز قرار میدهد. - خب بعدش چی میشه؟ مارکوس از جایش بلند میشود و مقابل گونتر میایستد. - اگه روحش پاک باشه باسیلیوس رو میبینه! - بعد باید قربانی بشه؟ مارکوس کتاب سرخ را برداشته و به سمت کتابخانه میرود. - آره، از خون اون دختر یاقوت سرخ تشکیل میشه، مقداری خون هم باید روی مقبره باسیلیوس بریزیم تا قصور ما رو ببخشه؛ اگر پذیرفته بشه اون ترک بزرگ روی سنگ مقبره ترمیم میشه! کتاب را سر جای خود باز میگرداند و به فکر فرو میرود، صدای گونتر او را از فکر بیرون میکشد. - اگه نپذیره چی؟ اون وقت چه اتفاقی میافته؟ به سمت گونتر برمیگردد، در چشمانش خیره میشود و مسخ شده آن جملهی کتاب که هزاران بار با خود تکرار کرده بود را زمزمه میکند: - در آن هنگام، خوناشامی که سودای امپراطوری در سر داشته اما نتوانسته لیاقت خود را اثبات کند به درون مقبره کشیده خواهد شد.1 امتیاز
-
پارت بیست و سوم نگهبانای ویچر اومده بودن و عصبانی دنبال یه نفر میگشتن...با چوب های جادویی مردم رو تهدید میکردن، سردسته نگهبانا( والت ) رو به مردم با صدای بلند گفت: ـ پرنسس جسیکا گم شده، کی جرئت کرده بیاد قلعه و اونو فراری بده؟! مردم همه سکوت کرده بودن و با ترس به اونا زل زده بودند. جسیکا با ترس بهم نگاه کرد و گفت: ـ وای، گفتم که میفهمن...توروخدا منو برگردون! الان وقتش نبود که اون دختر برگرده به قصر! ویچر باید از نبودنش ناامید میشد و کاملا به من محتاج میشد...سریع گفتم: ـ نمیخوای پیش من بمونی و با این شهر آشنا بشی؟! اگه برگردی دیگه نمیتونم بیام دنبالت! یکم مکث کرد و به نگهبانای قلعه نگاه کرد که مردم و اذیت میکردن...گفت: ـ اما مردم... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ بنظرم ببین و با ظلم و ستم های پدرت آشنا شو...این مردم به این شیوهها مدتهاست عادت کردن! نگهبانا یسری از مردم و دستگیر کرده بودن و اونا رو داشتن میبردن که جسیکا گفت: ـ آخه نمیتونم بخاطر آزادی خودم، اینو به جون بخرم که مردم آزار ببینن...1 امتیاز
-
با چشمان گرد شده به پیرمرد نگاه کردم، امشب را پیش اینها میماندیم؟! پیش همین مردمی که اگر ما را میشناختند کشته شدنمان حتمی بود؟! پیش از آنکه من در رد تعارف پیرمرد حرفی بزنم راموس گفت: - فکر بدی هم نیست. با ترس به دست راموس چنگ زدم و او روی به سمتم برگرداند، داشت چه کار میکرد؟! مگر خودش نمیگفت که این مردم برایمان خطرناکند؟! حالا میخواست شب را کنار اینها بگذرانیم؟! - چی داری میگی راموس؟ شب رو پیش اینها بمونیم؟! راموس زیر سنگینیِ نگاه پیرمرد آرام لب زد: - چارهای نداریم، نمیتونیم شبونه به سمت سرزمین جادوگرها راه بیوفتیم. با غصه و ترس نالیدم: - ولی من حس خوبی به اینها ندارم. راموس با کلافگی سر تکان داد. - میدونم، ولی گفتم که چارهای جز این نداریم. به ناچار قبول کردم و پشت سر پیرمرد به سمت خانهاش به راه افتادیم. - بفرمایید، این هم خونهی من. سر بلند کردم و نگاه مبهوتم را به خانهی پیرمرد دوختم. خانهی تمام مردم شهر کوچک و زیبا بود، اما خانهی این پیرمرد درست مثل خودش قدیمی، تاریک و ترسناک بود. تمام دیوار، سقف و حتی کف زمینِ خانهاش از سنگ ساخته شده و پنجرههای بزرگش با پردههای ضخیم و تیره پوشانده شده بودند. - شماها میتونید امشب رو توی آخرین اتاق طبقهی بالا بمونید. انگشت اشارهی پیرمرد را دنبال کردم و به پلههای سنگی و پر از ترکی که به طبقهی بالا میرسید نگاه کردم، هیچ از بودن در این خانه حس خوبی نداشتم و سوت و کور بودن خانه و فکر به تنها ماندن با این پیرمرد بیش از پیش به وحشتم میانداخت. - باشه، متشکریم. راموس دست من را گرفت و منی که همچنان با ترس و نگرانی دور و اطراف این خانهی ساکت و تاریک را نگاه میکردم به همراه خودش از پلهها بالا کشاند. - من میترسم راموس! راموس نگاهی به من کرد و لبخندی زد؛ لبخند او هم آغشته به ترس و اضطراب بود، اما سعی میکرد آرامشش را حفظ کند.1 امتیاز
-
- تو چون قدرت ماورایی نداری این کار برات راحته، اما من نمیتونم مثل تو باشم! راموس اخم درهم کرد و من با ناراحتی نگاهش کردم، منِ لعنتی مثل همیشه که میترسیدم یا عصبانی میشدم نسنجیده حرف زده و راموس را رنجانده بودم. - راموس من… با نزدیک شدنمان به پیرمردی با ریش و موهای سفید و پوشیده در لباسهای مندرس و کهنه ساکت شدم و همراه با راموس به پیرمرد نزدیک شدم. - سلام آقا. پیرمرد نگاهش را بین من و راموس چرخاند و لبخندی زد؛ لبخندی که به جای حس خوب، حس بسیار بدی را به من منتقل میکرد. - سلام. راموس باز هم لبخندی زد، میفهمیدم که با آدمیزادها بسیار محتاطانه رفتار میکرد و این بیشتر من را میترساند. - ببخشید آقا شما میدونید که سرزمین جادوگرها کجاست؟! پیرمرد بار دیگر نگاهش را بینمان چرخی داد و من یخ بستم از سردی چشمان ریز و آبی رنگش. - برای چی میخواهید به اونجا برید؟! راموس لحظهای سکوت کرد و نگاه مرددی به من انداخت، انگار که نمیدانست در جواب مرد چه بگوید و از من کمک میخواست. - اِممم… خب ما… ناگهان به یاد حرفهایی که از آن زن جادوگر راجع به شهر سیاه که توسط جادوگرها نفرین شده و مردمش یک به یک از شدت بیماری میمردند افتادم و گفتم: - ما از اهالی شهر سیاه هستیم و قصد داریم به سرزمین جادوگرها بریم تا شاید بتونیم طلسم شهرمون رو باطل کنیم. نگاه متعجب راموس را بر رویخودم احساس میکردم، اما همچنان به پیرمرد که با تردید نگاهم میکرد چشم دوخته بودم. - که اینطور؛ سرزمین جادوگرها زیاد از اینجا دور نیست، اما فکر نمیکنم که امشب بتونید به اونجا برسید. راموس تشکری کرد و من کلافه نفسی کشیدم، از اینکه با تمام عجلهای که داشتیم باز مجبور به صبر کردن بودیم کلافه شده بودم. - نظرتون چیه که امشب رو اینجا و در کنار ما بگذرونید؟!1 امتیاز