تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/18/2025 در همه بخش ها
-
💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «تیغ گناه» چون شمعی در شبهای تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @یاسمن از اهالی قلم محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 💕 📜 شمار صفحات: ۷۴۴ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: قربانی بعدی این قصه کیست؟ 🌙 برگی از رمان: - آره دیگه، پس بهخاطر چیه؟ همین دیروز که من و مادرم داشتیم از گرسنگی میمُردیم، هیچکدوممون رو یادشون نبود؛ یهو فیلشون یاد هندوستان کرد. ببینم اصلاً شما میخواین چی رو ثابت کنین که من مقصر همهی این اتفاقهای بدم باشم؟ 🔗 جادهی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/18/دانلود-رمان-تیغ-گناه-از-یاسمن-رضایی-کار/1 امتیاز
-
همین که اومدیم بیرون، تارا خواست حرفی بزنه که با دیدن صحنهی روبهرو چشمامون گرد شد و بیاختیار و نامحسوس یه قدم عقب رفتیم. میشه گفت همهی دانشجوهای دانشگاه مقابلمون ایستادهبودن و نگاهمون میکردن؛ اما چیزی که خیلی عجیب بود اینه که همه با نظم و آرایش خاصی، مثل سربازای چینی ایستاده بودن. جلوتر از همه، دو پسر قد بلند بودن که با اخم ظریفی نگاهمون میکردن. قدشون خیلی بلند بود، طوری که ما سه نفر با نگاه به صورتشون دیسک گردن گرفتیم. مخصوصاً تارا که از کت و کول افتاد، خواهر عزیزم با قد صد و پنجاه و پنج سانتیمتر فرقی با مینیونهای مَننفرتانگیز نداشت. البته ناگفته نماند پوستشم گندمی بود و چشمهای درشتش هم باعث شدهبود که فاطمه اونو مینیون صدا کنه. بین پسرا، یه قدم عقبتر یک دختر خیلیخیلی خوشگل و قد بلند ایستاده که با مانتوی کوتاه صورتی مثل باربی شدهبود. دخترک که موهای بور و قشنگش به زیبایی دور صورت سفید و صافش ریختهبود، با مقنعهی سفیدش مثل مانکنها شدهبود. دختره دستش رو به کمرش زده و خصومتآمیز نگاهمون میکرد. پشت اون، دو دختر دیگه ایستادهبودن و با پوزخند به ما نگاه میکردن. همون دو دختر چشم سفید و ورپریدهای بودن که باعث شدن روز اول دانشگاه ملاقات بسیاربسیار دوستانهای با آقای رسائی داشتهباشیم. اون دو دختر هم در کمال تعجب مثل اون باربیخانم لباس صورتی پوشیدهبودن. وقتی به بقیه اعضای دانشگاه نگاه کردم چشمام گرد شد، همهی دخترا مانتوی صورتی و شلوار و مقنعهی سفیدی داشتن. فاطمه یکی از ابروهای نازک قهوهایش رو بالا برد، دستاش رو باز کرد و بلند گفت: - ممنون که تا پایان فیلم با ما بودید. حالا نخودنخود هر کی رود کلاس خود. میدونستیم که فاطمه الان اصلاً اعصاب نداره برای همین چیزی نگفتیم. فاطمه جلوتر از ما رفت و وسط دو تا پسر جلویی ایستاد و به یکی از پسرا چشم غرهی خطرناکی رفت که ابروهای پسره بالا پرید. با اینکه میتونستیم از بغلشون رد شیم؛ ولی طبق معمول لج کردیم و استایل گنگ برداشتیم تا از وسطشون بگذریم. فاطمه دختر خوشگله رو بهشدت هل داد که نزدیک بود نقش بر زمین بشه؛ اما دو دختر شیطان سیرت پشت سرش دویدن و گرفتنش. فاطمه با اخم به بقیه نگاه کرد که همه کنار رفتند و یک مسیر برای عبورمون درست کردن. تارا نگاهی به دختر خوشگله کرد که خیره به ما بود و گفت: - چیه؟ نگاه میکنی؟! و مثلا زیر لب، طوری که همه بشنون گفت: - با اون چشمای ورقلمبیدهت انگار ممد قلیه. با خنده پشت سرشون رفتم و منم زهرم رو ریختم: - صد رحمت به ممد قلی. خداوکیلی بیانصافی بود، دختره چشمای درشت سبز خیلی خوشگلی داشت و تارا... بیشتر شبیه ممد قلی بود، با چشمای بزرگش... نهنه تارا بنده خدا هم چشاش خوشگل بود. من بیشتر شبیه ممد قلی بودم که اگه چشمام رو گرد کنم و ازم عکس بگیرن بزنن به یخچال، بچهها از ترس دیگه سمت یخچال نمیرن، باز کردنش بماند. همینطور که توی افکار مفیدم غرق بودم و خودم رو ترور شخصیتی میکردم، یه لحظه برگشتم و به دانشجوها نگاه کردم؛ اما انگار یه صحنهی ترسناک و جنایی دیدم که چشمام از ترس گرد شد و بدنم خشک شد. همهی دانشجوها با پوزخند معنادار و نگاهی ترسناک به ما خیره بودن. سریع و با وحشت دویدم و خودمو بین فاطمه و تارا جا کردم. چشمامو ریز کردم و زمزمه مانند به دخترا گفتم: - سوژهها شناسایی شد؟ تارا بیخیال نیم نگاهی به اطراف انداخت و هومی گفت. فاطمه که صد و هشتاد درجه نسبت به چند دقیقه پیش تغییر کرده بود با لبخند نگاهمون کرد و گفت: - آدامسا؟ همون لحظه منو و فاطمه آدامسهامون رو کف دستمون تف کردیم و به تارا نگاه کردیم. تارا دست مشت شدهش رو جلو آورد و بازش کرد که آدامس چسبیده و پخش شده رو کف دستش چهرهی همهمون رو توی هم برد.1 امتیاز
-
وقتی وارد اتاق آقای رسائی شدیم، اون فقط نگاهمون کرد. هیچی نگفت اما از اون نگاههایی کرد که انگار صد تا فحش بهمون داده. به صندلیش تکیه داد و خونسرد گفت: - فقط نیم ساعته که از اتاقم خارج شدین... هر سه سرمون رو پایین بردیم و سکوت کردیم، رسائی بیحوصله نگاهی به خانم چادری کرد و گفت: - بله خانوم رضوی؟ باز این دخترا چیکار کردن؟ خانم رضویِ چشم سبز، یه نگاه خشن به ما کرد با زدن پوزخندی غرید: - جامعه و فضای عمومی شده مکان فساد این جوونای از راه به در شده. رسائی که قضیه رو جدی دید، به جلو خم شد و دستاشو توی هم قفل کرد و روی میز گذاشت. اخم کرده گفت: - متوجه نمیشم! چه اتفاقی افتاده؟ و در انتهای حرفش چشم غرهای خیلیخیلی عمیق و ترسناکی به ما رفت. خانوم رضوی لب گزید و با ناراحتی ابروهاشو توی هم برد و گفت: - هی... چی بگم آقای رسائی! کلاسم تموم شدهبود. رفتم پارکینگ که برم خونه اما این سه تا رو دیدم که توی پارکینگ پشت ماشینا قایم شده بودن و... سرش رو پایین برد و با تأسف و غم تکونش داد و گفت: - داشتن مواد میزدن آقای رسائی. چشمهای رئیس دانشکدهمون اندازه پنکه سقفی خونهمون شد و با حیرت نگاهمون کرد. البته ما هم دست کمی از اون نداشتیم و هنگ کرده در حالی که آدامس میجویدیم، به چهرهی ترسناک مدیر که هر ثانیه سرختر میشد، خیره شدیم. قبل از اینکه دهن مدیر باز بشه و واقعاً بهمون فحش بده، صدای تارا اومد: - نفس عمیق! چشمامو بستم و سرمو از پشت به صندلی زدم. فاطمه هم که انگار شاکی بود، خطاب به تارا زمزمه کرد: - گل بگیرن دهنتو. اما انگار که استعداد روانشناسی تارا رو دست کم گرفته بودیم، چون مدیر سرش رو کمی کج کرد و با لبخند انگشت اشارهش رو به سمت تارا نشانه رفت و زمزمه کرد: - درسته! نفسی عمیق کشید و نگاهی به ما کرد. فاطمه که از کوره در رفتهبود، از جاش بلند شد و اخم کرده به خانوم رضوی چشم غره رفت و گفت: - اما من فکر میکنم جای ما، شما مواد زدید خانوم. یعنی چی؟! انگار توی لغت نامه دهخدا شما آدامس یعنی مواد. مدیر اخطارگونه فاطمه رو صدا زد و نیم نگاهی شاکی به رضوی کرد. رضوی که لبای تپلش سرخ شدهبود، هول کرده چشم گرد کرد و گفت: - صداتو بیار پایین... من شما و امثال شما رو خوب میشناسم. شنیدم که یکیتون گفت: «زود بجویید تا کسی نیومده.» لبم رو گاز گرفتم و با دست آروم به پام زدم و گفتم: - آقا به خدا پول یه ماه کار کردن ما سه تا آدامس میشه. موادمون کجا بود؟ اصلاً به قیافهی ما میخوره که مواد بزنیم؟ رسائی نگاهی به چشمای ورقلمبیدهی من، لبخند بیخیال تارا و فاطمهای کرد که به رضوی نگاه میکرد و فکش تندتند تکون میخورد. مردد دوباره نگاهمون کرد و چیزی نگفت که تارا آدامسش رو تف کرد کف دستش و گرفت جلو مدیر و گفت: - اینا... به خدا آدامسه. مدیر با چندش خودش رو عقب کشید که من بالاخره به خودم جرأت دادم و دهن چفت شدهم رو باز کردم و گفتم: - بفرمایید... تازه پوستشون هم هنوز توی پارکینگه؛ اگه باور نمیکنین حتی میتونید پلیس خبر کنین بیان بررسی کنن. آقای رسائی کلافه پوفی کشید و دوباره به صندلیش تکیه داد و اخم کرده به رضوی خیره شد، رضوی خجالتزده سرش رو پایین انداختهبود. فاطمه با پوزخند و تأسف نگاهش کرد و کینهای گفت: - حالا که زنگ زدم پلیس بیاد به جرم توهین و افترا بگیرتت، میفهمی کی مواد میزنه. دلیل نمیشه چون شما پاک هستید، فکر کنید بقیه همه فاسد و موادکِشن. قبل از اینکه مدیر اخطاری چیزی بهمون بده سریع بلند شدیم و دست فاطمه رو گرفتیم اومدیم بیرون.1 امتیاز
-
*** تارا اخمالو با دستش فکش رو گرفت و نالهوار گفت: - فکم درد گرفت. من با عجله بسته صورتی بعدی رو باز کردم و تندتند همونطور که آدامس رو میجویدم، گفتم: - زود زود بجو تا کسی نیومده. فاطمه که به پراید سفید پارک شده توی پارکینگ تکیه دادهبود، خندید و بستهی دیگهای رو باز کرد و آدامس مکعبی صورتی رو توی دهنش برد و گفت: - دمت گرم مرضی... نقشههات معرکهست. هم شکممون فیض میبره هم ما فیض میبریم. تارا خندید و انگشت شصتش رو به معنای لایک و تایید حرف اون بالا برد. بعد از حرفای دخترا که بهشدت شستوشوی مغزیم دادن، نقشهای ساده که خسارات مالی و جانی زیادی وارد نکنه، کشیدم و وارد عمل شدم. دانشجوها هنوز توی کلاسها بودن که ما از دانشگاه خارج شدیم و به نزدیکترین مغازه رفتیم و سی آدامس کوچولو گرفتیم. وقتی دوباره وارد محوطهی بزرگ دانشگاه شدیم، دانشجوها کمکَمک از کلاس خارج میشدند. فاطمه با دیدنشون پیشنهاد داد به پارکینگ خفن دانشگاه بریم تا بقیه با دیدنمون فکر نکن ندید بدیدی چیزی هستیم. حالا هم توی پارکینگ بین یه پراید و یه پرشیا چهار زانو نشستیم و آدامس میجوییم. سری برای فاطمه تکون دادم و با لبای آویزون گفتم: - اوهوم... اما بچهها بهتره حواسمون رو جمع کنیم، تا آخر ماه خیلی مونده و ما الان پولامون ته کشیده...اَه چقدر آدامس گرون شده. با تموم شدن حرفم، آدامس گرد و بزرگ رو از دهنم بیرون آوردم و بین دو انگشت اشاره و شصتم کمی ماساژش دادم. تارا با دیدن حرکتم صورتش جمع شد و چشماش مچاله، با چندش گفت: - اَی... چیکار میکنی؟ من که با دقت چشمام رو ریز کرده بودم به آدامس خیره بودم، جدی زمزمه کردم: - میزان چسبندگیش رو بررسی میکنم. تارا با اخم نگاهم کرد، گوشهی لبای صورتیش رو پایین برد و مثل مامانا گفت: - دستاتو شستی؟ فاطمه یکدفعه چشماشو گرد کرد و دستش رو روی زانوم زد و گفت: - واقعاً این حرف رو زد یا من اشتباه شنیدم؟ بیخیال همونطور که با آدامس صورتیرنگ ور میرفتم، گفتم: - آره گفت... خودِخود خبیثش به من طعنه زد. فاطمه لباشو کج و کوله کرد و دلگیر و گله مانند به تارا گفت: - تارا واقعاً که... این کلاس بالا بازیها رو بذار پولدارای اینجا در بیارن نه من و تو. به جلو خم شد و همون طور که آدامس رو میجوید و بین حرفش مکث میکرد ادامه داد: - دختر... ما... تو خیابون بزرگ شدیم... کثیفی تمیزی کیلو چند؟! دیگه معدمون اینقدر تقویت شده... که اگه پوشک لیلا رو عوض کنیم... بعدش دستامونو لیس بزنیم هیچیمون نشه. وقتی که تارا جملهی آخر فاطمه رو شنید، ناگهان صورتش توی هم رفت و عق زد که آدامسش از دهنش تلپی افتاد جلوش. لحظهای سکوت شد و همه به آدامس تارا خیره بودیم که یکدفعه صدای جیغ مانندی به گوشمون خورد و باعث شد توی جامون بپریم: - آقای محمدی خودشون هستن. سرمو بالا بردم و با چشمای گرد به خانمِ قد بلند و کمی تپلی که بالای سرمون ایستادهبود، نگاه کردم. چادر سیاهی که سرش بود و اخمای درهمش قلبمو از جاش در آورد. بنده خدا چنان نگاهمون میکرد که انگار مافیای روسیه یا پدر خوانده رو پیدا کرده. آقای محمدی که جوونی رعنا بود، همراه یه مرد دیگه به سمتمون اومد و با اخم گفت: - بلند شید... سریع. تارا آدامسش رو از روی زمین برداشت و توی دهنش گذاشت و با اخم گفت: - اتفاقی افتاده آقای محمدی؟ میدونم که تعجب کردید، شاید الان فکر میکردید که تارا خانم ما اخم میکنه و با محمدی چشم عسلی یقه به یقه میشه و میگه فرمایش؟! اما نه... با اینکه توی خیابون بزرگ شده، ولی خیلیخیلی شیک، باکلاس، فهمیده و متشخصه... برعکس من و فاطمه. لابد میگید من الان فردین بازی در میارم و میگم: - هوشَه! چی میخوای هلو؟ اما... متأسفانه باز هم اشتباه میکنید. چون من رسماً قبض روح شدهبودم و با رنگی پریده و ترسیده به آقای محمدی ابرو کلفت، نگاه میکردم و یه پخ لازم بود تا گریه کنم. حالا شاید بگید فاطمه جور ما رو میکشه و میشه بتوُمن ماجرا... اِی... باز هم اشتباه میکنید، چون اون بیخیال به جلو قدم برداشت و گفت: - بریم ببینیم چی شده. خلاصه که مظلومانه کردنمون تو گونی و بردنمون پیش آقای... رئیس!1 امتیاز
-
رمانت رو خوندم عزیزم خیلی قشنگ بود واقعا قلمت قوی بود و ادم ترقیب میشد که بخونه ببینه چه اتفاقی افتاده1 امتیاز
-
نام رمان: بوسه با طعم زیتون ژانر: عاشقانه، پلیسی نویسنده: الهام | کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه رمان: آیدا و ژیوان از کودکی عاشق هم بودند؛ پدرهایشان شریک و رفیق قدیمی. اما یک حادثه تلخ همهچیز را تغییر میدهد؛ خانوادهی آیدا و خواهر ژیوان در تصادف از دست میروند و پدر ژیوان سرپرستی آیدا را میپذیرد، با این شرط که ژیوان باید او را همچون خواهر ببیند. آیدا تلاش میکند ژیوان را به یاد عشقشان بیاندازد اما بارها پس زده میشود… تا اینکه با ورود فرید، پای او ناخواسته درگیر باندی جاسوسی ضد وطن باز میشود. در دل این ماجرا، ورود حسام تلنگری بزرگ به احساسات خاموششدهی ژیوان میزند و او تازه درمییابد چه اندازه عاشق است.1 امتیاز
-
1 امتیاز