رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. pen lady

    pen lady

    ویراستار


    • امتیاز

      12

    • تعداد ارسال ها

      66


  2. Taraneh

    Taraneh

    مدیر اجرایی


    • امتیاز

      9

    • تعداد ارسال ها

      1,086


  3. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      631


  4. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      337


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/09/2025 در همه بخش ها

  1. پارت اول داستان جان های آشفته
    2 امتیاز
  2. نام رمان: پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند نویسنده: ماها کیازاده (penlady) ژانر: طنز، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: مرضیه، تارا و فاطمه دخترانی بودند که وارد منطقه‌ی زیر سلطه‌ی او شدند. دخترانی که با زورگویی و قوانین بی‌اساس او جنگیدند، مقاومت کردند و قصد دخالت در رهبری او را کردند. سرانجام در لیستی قرار گرفتند که برای هیچ‌کدام خوشایند نبود. غافل از اتفاقاتی که قرار است در آینده‌ای نه چندان دور، جرقه‌های کوچکی در قلب‌شان پدیدار کند... .
    1 امتیاز
  3. پارت بیست و یکم دامنم رو گرفت و با التماس گفت: ـ نه خانوم، خواهش می‌کنم! بابام بفهمه، منو می‌کُشه! التماس می‌کنم بهم رحم کنین! دامنم رو از دستش کشیدم و گفتم: ـ باید قبل از اینکه این غلطو بکنی، فکرشو می‌کردی! سریع گفت: ـ هرکاری بگین، می‌کنم، فقط خواهش می‌کنم چیزی به بابام نگید! لطفاً خانوم! لبخندی زدم و به الفت گفتم: ـ سریع عباسو بگو بیاد اینجا! الفت: ـ چشم خانوم! با هق هق اشک‌هاش رو پاک کرد، از روی زمین بلند شد و گفت: ـ خانوم نمی‌گین، مگه نه؟ گوشی رو از روی میز برداشتم و گفتم: ـ ببینم به فرهاد که راجبش نگفتی؟ با ترس گفت: ـ نه، به خدا به کسی نگفتم؛ خودمم امروز صبح فهمیدم. سری تکون دادم و چیزی نگفتم. به بهزاد، صمیمی‌ترین دوست فرهاد زنگ زدم: ـ سلام خاله جان. ـ خوبی پسرم؟ خانواده خوبن؟ ـ دست‌بوس شما خاله، جانم؟ ـ میگم پسرم، فرهاد پیش توئه؟ گفت: ـ آره، چطور مگه؟ ـ میشه ازت خواهش کنم تا شب سرگرمش کنی، یکم دیرتر برگرده خونه؟ بهزاد با تعجب گفت: ـ باشه خاله، ولی اتفاق بدی افتاده؟ ـ نه عزیزم، می‌خوام دکور اتاقشو عوض کنم. یکم دیرتر بیاد که کلافه نشه، می‌دونی که اخلاق رفیقتو؟ خندید و گفت: ـ مگه میشه ندونم خاله؟ چشم. منم خندیدم و گفتم: ـ فقط اینکه بین خودمون بمونه پسرم، می‌خوام سورپرایز شه! به خانواده خیلی سلام برسون پسرم. ـ چشم، خدانگهدار.
    1 امتیاز
  4. به نامش؛ به یادش؛ درپناهش! نام رمان: فراموشی می‌خواهم نویسنده: ترانه مهربان ژانر: اجتماعی، درام. خلاصه و مقدمه: از کودکی روی پای خودمان بودیم. زمین که خوردیم مادری که خاک را مقصر بداند و پدری که دستمان را بگیرد، نبود. خودمان بودیم و خدای خودمان. بزرگ‌تر که شدیم به رغم عادت باز هم دست گذاشتیم روی زانوی خودمان و کاره‌ای شدیم. گشتیم و گشتیم که پیدا کنیم رنگ چشمان و موج موهایمان از کیست...! همه چیز خوب بود... همه چیز خوب بود، اما فقط بود.
    1 امتیاز
  5. پارت هجدهم عباس آقا اومد دنبالمون و سوار ماشین شدیم. مامان خیلی خوشحال بود و با الفت خانوم در حال برنامه‌ریزی برای عروسی من و ارمغان بودن، اما من فقط شنونده بودم و این لابلا با یه لبخند مصنوعی، با سر حرفاشون رو تایید می‌کردم. سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی، شیشه رو کشیدم پایین و اجازه دادم باد به درونم نفوذ کنه تا حداقل یه مقدار از ام درونیم رو کم کنه. «خاتون» ورقه‌های مربوط به کارخونه رو امضا کردم و دادم به عباس تا ببره و به دستیارم تو کارخونه تحویل بده. واقعا این روزها همه چی داشت بد پیش می‌رفت! از یک طرف، تاریخ صدور کیسه‌های برنج به کارخونه دیر شده بود و از طرف دیگه، دغدغه من برای ازدواج پسرم فرهاد ذهنم رو درگیر کرده بود. حدود پنج سالی میشه که از کانادا برگشته و دارم تمام تلاشم رو می‌کنم که یه دختر اصیل‌زاده در حد خانواده خودمون براش پیدا کنم، اما متأسفانه هیچ کدومشون رو نگاه نمی‌کنه، نمی‌پسنده، یا یه بهونه میاره و اون برنامه شام‌هایی که تدارک می‌بینم رو می‌پیچونه! دیگه مغزم قد نمی‌ده، من یه مادرم... حس می‌کنم. این پسر مطمئنا یکی توی زندگیشه اما کی؟ هر چی گشتم، توی اتاقش اثری پیدا نکردم. فقط یه دفتر شعر پیدا کردم که کلی چیزهای شاعرانه داخلش نوشته بود. حالا اگه دختری بود که در حد خانواده ماست، مشکلی نبود؛ اما باید می‌فهمیدم اون دختر کیه. برای همین سر کارگرم الفت رو مأمور کردم تا خیلی نامحسوس، حواسش به کارهای فرهاد باشه و من رو از جزئيات ماجرا باخبر کنه. همه چیز خیلی عادی بود تا اینکه یک روز دیدم با یه تاج گل بابونه، داره می‌ره تو حیاط. سعی کردم به روی خودم نیارم تا ببینم خودش بهم چیزی میگه یا نه، اما هیچ چیزی نگفت. حدس زدم داره میره پیش همون دختری که نمی‌دونستم کیه! بعد از رفتنش، سریع به الفت گفتم تا بره و تعقیبش کنه. باید ببینم پسرم عاشق چه دختری شده. مانیکور ناخن‌هام تموم شده بود که الفت با یه قیافه سراسیمه، اومد تو سالن. بهش گفتم: ـ این چه قیافه‌ایه؟ بعدشم، مگه من بهت نگفتم مثل سایه دنبال فرهاد باش؟
    1 امتیاز
  6. 1 امتیاز
  7. آریا بازویش را محکم فشار داد، به‌سمت ماشینش رفت و این‌بار محکم و بی‌ملایمت با اخمی غلیظ گفت: - زود باش بیا سوار شو. تن صدایش، لحن جدی‌اش و اخم بزرگی که روی پیشانی‌اش نشسته‌بود، النا را به سال‌های دوری برد. سال‌هایی که خواهر مظلومش جیغ می‌کشید و گریه می‌کرد و او نیز همین‌گونه حرف زده‌بود: - هیس! دختر خوبی باش و جیغ نکش وگرنه... . انگار که دوباره شده‌بود همان النای شش ساله که با ترس گوشه‌ی کمد کز کرده و سرش را با گریه تکان می‌داد و بی‌اختیار به‌ جای خواهرش می‌گفت: - باش...با...شه... باشه. آریا سوار ماشینش شد و وقتی چشمش به او خورد که میلی‌متری از جایش جابه‌جا نشده، کف دست سالمش را با خشم به فرمان کوبید و با بی‌حوصلگی زمزمه کرد: - پوف... حالا چی‌کار کنم این بچه رو؟! در یک لحظه تصمیم گرفت با پدرش تماس گرفته و آدرس دخترک را بدهد که خانواده‌ش به‌دنبالش بیایند، اما در این بین که تلفنش را برمی‌داشت؛ از گوشه‌ی چشم دخترک را دید که چشمانش را بسته و ترسیده چیزی زمزمه می‌کرد. درنگی کرد و با تردید نگاهش را از او به تلفنش سوق داد، ولی وقتی دوباره به النا نگاه کرد؛ باری دیگر دستش را به فرمان کوبید و غرید: - یه موجود دو سانتی روزم رو به گند کشید. بی‌توجه به خونی که از دستش سرازیر بود و درد عجیبش، با گام‌های بلندی خود را به النا رساند. النا اما دستانش را به دور خود پیچیده و خود را در آغوش گرفته‌بود و اشک‌‌هایش پی‌درپی از گونه‌های استخوانی‌اش سرازیر بود. آریا دستش را بالا برد تا به روی شانه‌ی او بگذارد، اما دستش همان‌طور در هوا ماند. تردید داشت برای این‌کار، زیرا آن‌روز دیده‌بود که النا از نگاه دیگران وحشت دارد؛ پس احساس کرد اگر نزدیکش شود، شاید عکس‌العمل خوبی برای این حرکت به او نشان ندهد. خواست چیزی بگوید که سخنان عجیب دخترک که در حال هوای خود بود، چشمان او را از تعجب گرد کرد. - من... من دختر خوبیم، من جیغ نمی‌کشم... من گریه نمی‌... نمی‌کنم، من دختر خوبیم. ناگهان به هق‌هق افتاد و چشمانش باز شد. وقتی آریا را متعجب مقابل خود دید، سرش را با چپ و راست تکان داد و گفت: - تو رو خدا... تو رو خدا با من کاری نداشته‌باش. آریا هیچی نگفت، حیرت مانع سخن گفتنش شده‌ و هزار سوال در ذهنش ایجاد کرده‌بود که نمی‌دانست چگونه بیانشان کند. ناگهان درد عمیق دستش او را به خود آورد، آهی کشید و بازویش را گرفت. هنوز خون‌ریزی داشت، اما اکنون سرش هم گیج می‌رفت. دخترک با دیدن او که پلک‌هایش را به هم فشرده و کمی به جلو خم شده‌بود، به خود آمد و ترسیده نگاهش کرد. آریا بی‌حال زمزمه کرد: - باید بریم بیمارستان، حالم خوب نیست. النا نگاهش را در چهره‌ی او که از درد جمع شده‌بود، چرخاند. آن سری هم با همین ترس و تردید عزیزش را از دست داد و نمی‌خواست حال جان دیگری به خاطر ترس و بی‌عرضگی او گرفته‌شود. هول شده‌بود و نمی‌دانست چه کار کند، شک به جانش افتاده‌بود که او در حال فیلم بازی کردن است تا دخترک را تنها به دام بیاندازد و مغزش فرمان فرار از این مخمصه را می‌داد. قدمی به عقب برداشت و خواست فرار کند، اما رنگ پریده‌ی آریا جلویش را گرفت. اگر می‌مرد؟ اگر صدمه جدی دیده‌بود؟ اگر... اگر اتفاقی می‌افتاد مقصر فقط او بود، آریا به خاطر نجات او به این حال افتاده‌بود.
    1 امتیاز
  8. °•○● پارت نود و شش با سرگیجه وحشتناکی از شیرینی‌فروشی بیرون آمده بودم و حالا داشتم قدم‌هایم را روی آسفالت می‌کشیدم. یادآوری حرف‌های آقا ابراهیم، باعث می‌شد گرمای تب‌داری به سمت گونه‌هایم هجوم ببرد! به هر جان کندنی بود به خانه رسیدم. مشت بی‌جانم را بالا بردم و به در کوبیدم. حوصله‌ی بیرون آوردن دسته‌کلید از آشفته‌بازار درون کیفم را نداشتم. انتظار داشتم بتول جان در را به رویم باز کند، اما کس دیگری این کار را انجام داد. -سلام. -غزل... عزیزم... وای! برای لحظه‌ای، آقا ابراهیم و تمام حرف‌هایش را از خاطر بُردم و با خوشحالی محض، خودم را در آغوشش انداختم. دست‌هایم حالا نیروی عجیبی برای حلقه شدن به دور او داشتند. -دلم خیلی برات تنگ شده بود! لحظاتی بعد، بالاخره دست‌های غزل هم بالا آمد و دور من حلقه شدند. -مَ... نَم همینطور. غزل را از خودم جدا کردم. -چرا گریه می‌کنی؟! -خیلی وقت بود ندیده بودمت. این درست نیست؛ فقط یک ماه از آخرین ملاقات ما گذشته بود و این مدت، در مقابل دوری‌هایی که قبلا تجربه کرده بودیم، هیچ بود. تازه متوجه بتول جان شدم که گندم در آغوشش برای رسیدن به من بی‌تابی می‌کرد. نمی‌دانم او هم از دلدادگی پسرش خبر داشت یا نه، فقط احساس کردم دیگر نمی‌توانم مستقیم به چشم‌هایش نگاه کنم. -اذیت‌تون که نکرد؟ بتول جان لبخندی زد که بیش از هروقت دیگری، خسته می‌نمایاند. کیفم را همان‌جا وسط خانه کوچکم زمین گذاشتم تا بتوانم گندم را به سینه بچسبانم. صدای بسته شدن در آمد، هر سه‌مان نشستیم. -چقدر خوشحال شدم دیدمت! غزل با دست‌هایش خودش را بغل کرده بود. -دادگاهت چطور پیش رفت دخترم؟ حواسم از غزلِ غم‌زده پرت شد. -خداروشکر همه چی به نفع ما پیش رفت. سکوت عمیقی در خانه بود که فقط با صدای ونگ‌ونگِ گندم می‌شکست. بتول جان زیر لب گفت: -خداروشکر. دانه برنجی که به کف پایش چسبیده بود را جدا کرد و آهی کشید. نگاهم را بین‌شان چرخاندم. -خب... من برم براتون میوه بیارم. گندم را بوسیدم. موهایش آنقدری بلند شده بود که می‌توانستیم آن را با کِش ببندیم و بتول جان، عاشق این کار بود. هربار آنها را باهم تنها می‌گذاشتم، موهای گندم را با دو کِش رنگی می‌بست. -چه خبر غزل؟ کم حرف شدی. سیب را کنار گلابی چیدم و یخچال کوچکم را بستم. دو پیش‌دستی‌ با طرح متفاوت برداشتم و قبل از اینکه دستم به چاقو برسد، صدای غزل بلند شد: -ناهید؟ ما چیزی نمی‌خوریم عزیزم. یه دیقه میای؟ این اولین جمله کاملی بود که غزل در ده دقیقه‌ی گذشته سرهم کرده بود و حالا می‌توانستم قسم بخورم که صدایش، گرفته به نظر می‌رسید. -بمون چاقو هم بیارم. -ناهید! حیدر زنگ زده بود. چاقوها از لای انگشتانم سُر خورد و درون سینک ظرفشویی، صدای بلندی ایجاد کرد. ادامه رمان در تلگرام: tinar_roman
    1 امتیاز
  9. °•○● پارت نود و پنج از هم جدا شدیم؛ او با یک خداحافظی بلند و من با یک لبخند محو. حداقل، این چیزی است که به یاد دارم. چند دقیقه راهم را ادامه دادم، تا اینکه به شیرینی‌فروشی ابراهیم رسیدم. -سلام. شاگرد جدیدی که بیشتر از دوازده سال نشان نمی‌داد، لبخندی به نشانه آشنایی زد. بقیه پول مشتری را به دستش داد: -بفرمایید حاجی! مرد با موهای سفید یک‌دست، کلاهش را روی سرش مرتب کرد و بدون توجه، از کنارم رد شد. -خوبین خانم؟ آقام هم الاناست که برسه. سری برایش تکان دادم. تعارف کرد تا پشت یکی از میزهای گرد و کوچک بنشینم، اما فکر نکردم بتوانم یک جا بند شوم. بیست دقیقه‌ای ایستادم که عاقبت، صدای ناله پاهایم درآمد؛ چرا که من هنوز با آن پاشنه‌بلندها بودم. پسر لاغراندام را صدا زدم. -من میرم، یه روز دیگه مزاحم... -آقا اومد. چرخاندن سرم همزمان شد با صدای باز شدن در و ورود آقا ابراهیم. بلافاصله برایم سر تکان داد: -ببخشید که معطل شدین. پسر چرا واسه خانم صندلی نیاوردی؟ از اینکه کسی به خاطر من سرزنش شود، بیزار بودم. قبل از اینکه شاگردش چیزی بگوید، گفتم: -خودم خواستم سرپا وایستم، مشکلی نیست. نفس بلند پسر، از گوشم دور نماند. قبل از اینکه آقا ابراهیم فرصت کند جوابی بدهد، از ما فاصله گرفت. -گفتین این‌بار خودم واسه تسویه حساب بیام، راستش منم فکر می‌کنم اینجوری بهتر باشه. روا نیست هرروز بتول جانو زابه‌راه کنیم. پیوند محکمی بین او و مادرش بود؛ این را از خاطراتی که بتول برایم تعریف می‌کرد متوجه شده بودم. اصلا خود او بود که در سیاه‌ترین روزهایم، پیشنهاد شیرینی‌پزی برای مغازه پسرش را به من داد. آقا ابراهیم نگاهش را از زمین جدا کرد و احتمالا برای اولین بار در طول این چندماه، در چشم‌هایم خیره شد: -لطف می‌کنید بشینید؟ صحبتی داشتم. قلبم محکم به سینه کوبید. -اتفاقی افتاده؟ شیرینی‌ها مشکلی داشتن؟! نگاهم را از پسرجوانی که احتمالا شب خواستگاری‌اش بود و با کت و شلوار اتو کرده‌ای داشت شیرینی‌ انتخاب می‌کرد، گرفتم. آقا ابراهیم اصرار کرد: -بشینیم... لطفا!
    1 امتیاز
  10. °•○● پارت نود و چهار با کاسه‌ای فلزی پیش من برگشت و بخاری که از دلِ کاسه بلند می‌شد، توجهم را جلب کرد. -نوش جونت! با لبخند به او نگاه کردم. لبوهای سرخ، حلقه‌حلقه بُریده شده بودند و داغ به نظر می‌رسیدند. کاسه را از روی چادر گرفتم و بدون تعارف به امیرعلی، تکه‌ای از آن را با چنگال، در دهانم گذاشتم. ابروهایم بالا پرید: -اوم! خیلی خوشمزست. احتمالا طرف چپ صورتم از حجم لبو باد کرده بود؛ چون یکی از دندان‌های سمت راست دهانم، مدت‌ها بود که خراب شده و نمی‌توانستم با آن چیزی بجوم. -کاسه‌ رو بیار بالا! این کار را انجام دادم و بعد، مردی کت و شلواری وسط خیابان، سرش را خم و لبوهایم را فوت کرد. لحظه‌ای نگاهش به من افتاد که چطور با دهان باز به او نگاه می‌کردم، دهانش را بست و عقب کشید. گلویش را صاف کرد و به جایی در افق‌های دور چشم دوخت: -اهم! داغ بود. اتوبوسی آنجا بود که رنگ سبزش زیر هزار لایه خاک و غبار پوشانده شده و صدایش به شدت آزارم می‌داد؛ اما انگار دیگر صدایش را نمی‌شنیدم. هیچ صدایی نمی‌شنیدم، جن یا روحی در آن لحظه، مرا تسخیر کرده بود؟ شاید. لبوها را دانه به دانه، با حوصله جویدم و سرپا همه‌شان را تمام کردم. پیش از این، اصلا حواسم نبود که چقدر گرسنه هستم. -حیف که تو خوشت نمیاد. کاسه فلزی را به او برگرداندم. -ازش تشکر کن، خوشمزه‌ترین لبوهای عمرم بود! فراموش کردم درباره کاغذی که در مشت خزر چپاندم با امیرعلی صحبت کنم، احتمالا او هم فراموش کرد چیزی بپرسد. حق هم داشتیم، هیچ یک از ما آن روز ظهر جلوی گاری‌دستی آقای لبوفروش، نمی‌دانستیم این لبخندها قرار است به غمی عمیق ختم شود.
    1 امتیاز
  11. سیزده سالم بود و خونمون طبقه ششم بود و چون جلوی ساختمونمون هنوز خونه پای ساخته نشده بود خیلی راحت می‌تونستیم امام زاده محمد (کرجی ها میشناسن) محوطه اش رو ببینیم و خب کلی شهید و آدمای مختلف تو اونجا به خاک سپرده شده بودن. من خودم این موضوع پیش نیومده برام ولی مامانم که اصلا آدمی نیست توهم بزنه یا بترسه برام صبح که بیدار شدم تعریف کرد دم دمای اذان صبح از قبرستون امام زاده کلی صداهای وحشتناک میشنیده می‌گفت خیلی صداها براش واضح بودن حتی الان میپرسم که مامان اون صداها ناله بودن چی بودن؟ می‌خوام به بچه های انجمن بگم، سرش رو تکون داد و گفت وای اون خیلی سمناک بود هیچی نپرس!
    1 امتیاز
  12. سیاهی های واقعی هستن مخصوصا تو روستاها و خب اینکه قبرستون زمینش سنگینه و اون سنگینی محوطه رو‌ میگیره🥲
    1 امتیاز
  13. من اولین باره که می‌شنوم همچین چیزی ببین کلا خونه قدیمی ها سر و صدا دارن حتی ساعت هم صدای ترسناک داره ولی خب چون شرایط جوری بوده براتون اون لحظه خیلی ترسیدید حتی ممکنه توهم هم زده باشید طبیعیه و اینکه روحشون شاد🖤
    1 امتیاز
  14. پارت پنج رمان فراموشی می‌خواهم
    1 امتیاز
  15. پارت ۵ "مجهول" به او نگاه می‌کند. مگر می‌شود یک انسان به این اندازه مرموز و ترسناک باشد. مرد زیر نگاه سنگین‌ او دست‌و‌پایش را گُم می‌کند. سر به زیر و مسکوت منتظر دستور جدید ایستاده. چشمان براق و تیز او لرزه به اندامش می‌اندازد. قدرت تکلمش را دوست دارد و می‌داند اگر بی‌اجازه زبان به سخن بچرخاند، وای که حتی از تصور‌َش هم می‌هراسد. جز‌ او و خودش یک محافظ تازه وارد به نام مهام هم در اتاق است. لعنت به این مهام که در این منجلابِ ترس انداختَش. او که بلند‌ می‌شود انگار قلبَش از حرکت می‌ایستد: - سرِت رو بالا بگیر! قاطعانه امر می‌کند و چاره‌ای جز اطاعت نیست. مرد سرَش را بالا می‌آورد. مردمک‌های قهوه‌ای رنگَش از ترس می‌لرزد. خونسردی او باعث می‌شود ترس بیش از پیش احاطه‌ش کند. - وظیفه‌ تو چی بود حسام؟ ترس با خود لُکنت می‌آورد: - محافظت از اسناد دیگر خبری از نقاب خونسردی نیست. او مثل بمب منفجر می‌شود جوری که صدای فریادش حتی مهام همیشه خونسرد را هم می‌لرزاند: - و الان اسناد کجاست؟ دست پلیس‌ها! حسام در آن لحظه واقعا آرزوی مرگ می‌کند. صدای شلیک گلوله در فضای بسته اتاق منعکس می‌شود و خون قرمز حسام دیوار پشتش را رنگی می‌کند. چقدر زود آرزویَش برآورده شد. زمزمه آرام ساشا باعث می‌شود مهام از بهت خارج شود. حتی فکرش را هم نمی‌کرد به این زودی مهره حسام بسوزد: - خاطره سرمدی نباید از بازی خارج بشه؛ اون یه مهره مهم برای ماست. ** بنیامین - یکی از دوستان صمیمی من و خانواده‌شون برای تعطیلات کریسمس اومدن ایران و قراره فردا هم پیش ما بمونن. ازتون انتظار دارم پذیرایی در خورد خودش و خانواده‌اش ارائه بدید. خدایا! من را مرگ بده از این خفت خلاص بشوم. راننده آقا بودن کم بود، حالا باید جلوی دوستانش هم خم و راست شوم. آخَر به کدامین گناه؟! چشمان آبی و ملتمس خاطره باعث می‌شود یادم بیاید همه‌ی این‌ها به خاطر اوست.
    1 امتیاز
  16. . پارت ۴ - بنی حوصله ندارم بی‌خیال شو. یه امروز کاری به من نداشته باش. استارت می‌زنم، نگاه گذرایی به چهره رنگ پریده‌اش می‌اندازم. - باشه! زمزمه ‌می‌کنم و آرام لب می‌زند: - ممنون چه شده‌ است یعنی؟ چهارماه از آشنایی‌مان می‌گذرد ولی تا به حال خاطره را به این اندازه آرام و مسکوت ندیده‌ام. نه ؛ تحمل این دختر کار من نبود. دستم را به سمت صفحه لمسی می‌برم ( Play music) را لمس می‌کنم و این‌بار آهنگ (بزن باران ) از ایهام پخش می‌شود. شانس من ا ست دیگر مثلا خواستم حال و هوای خاطره را عوض کنم آن‌وقت این یارو هی می‌خواهد باران بزند. دست می‌برم تا این موزیک غمگین را عوض کنم که با صدای آرامش متوقف می‌شوم: - بزار بمونه. لطفا! - باشه! پشت چراغ قرمز ترمز می‌زنم. چراغ قرمزهای تهران هم گاهی بازی‌شان می‌گیرد. آخَر شمارنده ۲۰۰ ؟ صبر ایوب می‌خواهد تا این سبز شود! « بزن باران ببار از چشم من بزن باران بزن باران بزن بزن باران که شاید گریه‌ام پنهان بماند بزن باران که من هم ابری‌ام بزن باران پر از بی‌صبری‌ام بزن باران که این دیوانه سرگردان بماند بهانه‌ای بده به ابر کوچک نگاه من در اوج گریه ها فقط تو می‌شوی پناه من به داد من برس » هق- هق آرامش را مگر می‌توانم نشنوم؟ صدای ایهام را را کم می‌کنم و متعجب به دخترکی خیره می‌شوم که تا به حال اشکش را ندیدم. گریه؟ آن هم با آهنگ بزن باران ایهام ؟ این فقط یک معنی می‌دهد. « عاشق شده » بزاق دهانم را با صدا قورت می‌دهم و به چهره پژمرده‌اش نگاه می‌کنم. آرام صدایش می‌زنم: - خاطره؛ خاطره! به سرعت اشک‌هایش را با دست پاک می‌کند تا مثلا نفهمم گریه کرده. نکند شکست عشقی خورده باشد؟ نکند... . - جانم بنی ؟ اشک‌هایت را پاک کردی خواهرم. با گرفتگی صدایت چه می‌کنی؟ جدی می‌شوم: - چی شده خاطره ؟ جوابم را نمی‌دهد. به چراغ قرمز خیره می‌شود و محزون لب می‌زند: - مرگ چیه بنی؟ از سوالش جا می‌خورم اما با حوصله جواب می‌دهم: - مرگ به نظر من یعنی زندگی نکردن! - زندگی چیه؟ - زندگی یعنی لذت بردن از همه چیز. از هوا، از غذا، از یک رنگ شاد، از همه‌ی چیزهای کوچیک؛ زندگی یعنی شاد بودن، یعنی امید داشتن، یعنی تلاش برای عوض کردن اوضاع بد، یعنی حال خوب، یعنی زیبا بودن و زیبا دیدن، یعنی اعتماد، زندگی یعنی خوش‌بینی. وقتی این‌کارها رو نکنی یعنی مُردی؛ نمیر خاطره!
    1 امتیاز
  17. پارت ۳ بنیامین از آینه جلویی ماشین، نگاهی به صورتش می‌اندازم، لب‌هایم را با زبانم مرطوب می‌کنم و می‌گویم: - آقا؛ حامد لیست خرید رو فرستاده من باید برم فروشگاه، شما بفرمایید. نگاه مغرورش را از آینه ارزانی چشم‌هایم می‌کند، سرد لب می‌زند: -با ماشین برو! سر تکان می‌دهم و تشکر می‌کنم: - ممنون آقا لازم نیست، تاکسی می‌گیرم. کجای دنیا با مرسدس بنز s500 می‌روند فروشگاه؟ نمی‌دانم. هنوز از آینه نگاهش می‌کنم، در را باز می‌کند اما قبل از پیاده شدن از اتومبیل گرانَش، با اخم محوی که بین ابرو‌هایَش جا خوش کرده و با لحن خشکی می‌گوید: - از کِی تا حالا تو لزومات رو مشخص می‌کنی بنیامین؟ خرید برای خونه‌ی منِ و من میگم با چی بری خرید! از خودرو پیاده می‌شود، دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم «حیف بابامی؛ حیف به خاطره قول دادم احترامت رو نگه دارم، حیف! » ، دنده عقب از پارکینگ خارج می‌شوم، ریموت را از روی داشبورد بر می‌دارم و دکمه وسطی‌اش را فشار می‌دهم، دروازه حیاط آرام بسته می‌شود. فرمان را می‌چرخانم و از روی صفحه هوشمند کلمه ( play music ) را لمس می‌کنم، فرمان را صاف می‌کنم و از لیست موسیقی‌ها، موزیک (ساحل) از حمید هیراد را انتخاب می‌کنم. هنوز از کوچه خارج نشدم که می‌بینمش، سر به زیر است و در فکر. کنارش ترمز می‌زنم اما متوجه حضورم نمی‌شود . هیراد ترانه‌اش را شروع می‌کند « بی‌آشیان‌تر از باد عشقت نرفته از یاد. » پنجره را پایین می‌دهم و اسمش را صدا می‌زنم: - خاطره! « دیدی چه ساده افتاد جانم به دست صیاد » آن‌قدر غرق در افکارش است که نه صدای من نه صدای نسبتا بلند هیراد نمی‌تواند او را از افکارش خارج کند، بالاجبار دستم را به سمت نمایش‌گر لمسی می‌برم و صدای موسیقی را زیاد می‌کنم، انگشتم نام یک موزیک دیگر را لمس می‌کند و موسیقی غمگین و عاشقانه حمید هیراد جایَش را به یک آهنگ خارجی می‌دهد. فریاد بلند خواننده من را تا مرز سکته می‌برد و خاطره را هم از جا می‌پراند، به سرعت موسیقی را قطع می‌کنم. چشمان گرد شده‌ام را به خاطره می‌دوزم. لبخند نیم بندی تحویل چهره ترسیده‌اش می‌دهم و صلح طلبانه زمزمه می‌کنم: - هرچی صدات کردم جواب ندادی آخه! سرش را به طرفین تکان می‌دهد، اخم می‌کند و تقریبا داد می‌زند: - سکته کردم بی‌شعور شیطنت را جایگزین ترس در صدایم می‌کنم: - نه- نه توروخدا سکته نکن، اصلا من غلط کردم. تو همین‌جوریش کسی نمی‌آد بگیردت دیگه سکته هم کنی کج و کوله میشی کلا می‌ترشی. خنده مسخره‌ای ضمیمه حرفم می‌کنم. چهره عصبانی‌اش در این دنیا، از هرچیزی برای من شادی‌آورتر است، زود قضاوت نکنید من برادر فوق‌العاده‌ای هستم اما، خاطره، شیطنت‌هایش گاهی سرسام‌آور می‌شود و من از هر موقعیتی برای تلافی استفاده می‌کنم مخصوصا این مبحث زیبای ترشیدن که روی همه ‌دخترها مثل یک چاشنی برای انفجار یک بمب اتم عمل می‌کند. فرصت جواب دادن نمی‌دهم و می گویم: - بیا بشین بریم خرید به روبه‌رو و آسمان رنگی شده از غروب خیره می‌شوم اما صدای پاهایش را که از حرص به زمین می‌کوبد و درب شاگرد که باز می‌شود، صدای خش- خش برخورد پالتویش با چرم کرمی روکش ‌صندلی که در فضای ماشین می‌پیچد را می‌شنوم. صورتم را آرام برمی‌گردانم و نگاهم را به چهره سرخ شده از خشم‌اش می‌دهم، لحن برادرانه‌ و مسخره‌ای را قالب صدایم می‌کنم و قبلا از این که حرفی بزند می‌گویم: - اشکال نداره حالا حرص نخور، خودم با حامد آگهی می‌دیم تو تلویزیون که... . صدایم را نمایشی صاف می‌کنم و ادامه‌ می‌دهم: - به یک شوهر برای خواهر کله سیم تلفنی‌مان نیازمندیم‌. نظرت؟ موهایش فر نیست اما من، گاهی ، کله سیم تلفنی صدایش میزنم . به چشمانش نگاه می‌کنم آرام و پر حرص می‌گوید: - نظرت راجبه خفه شدن چیه؟ - نظری ندارم ولی تو خوب حال میکنیا امروز کلا مرخصی بودی.
    1 امتیاز
  18. خاطره با ناز خندید که چال گونه‌ی کوچکی یک طرف لپش ایجاد شد. - عزیزم... چه اسم قشنگی! منم خاطره‌م خوشبختم از آشنایی با تو. خاطره! این نام زیبا لرزی به تن نحیفش می‌انداخت، او این نام زیبا و دل‌نشین را دوست نداشت. خاطره! این کلمه ناراحتش می‌کرد و باعث می‌شد یاد خاطره‌هایش بیوفتد. سرش را به سمت چپ و راست تکان داد و زمزمه کرد: - نه‌نه... . خاطره با تعجب نگاهش کرد، دست را روی شانه‌های او قرار و خواست آرامش کند، اما او به شدت خاطره را پس زد و عقب رفت. صورتش به طرز عجیبی سرخ شده‌ و انگار شوک‌عصبی به او وارد شده‌بود. اشک‌هایش بدون کنترلش می‌ریخت و زمزمه‌وار می‌گفت: - نه... خاطره نه... خاطره نه...‌ . دخترک از حالات عجیب النا ترسیده و سعی می‌کرد کم‌کم به او نزدیک شود تا او را بگیرد، در همین حال می‌گفت: - باشه هر چی تو بگی، خاطره نه هر چی دلت می‌خواد صدام کن. اما النا سخن‌هایش را نمی‌شنید، سرش را به شدت تکان می‌داد و با پنجه‌های کوچکش موهایش را چنگ می‌زد. خاطره به گریه افتاده‌بود، کسی آن‌جا نبود تا از او کمک بخواهد و اشک‌هایش بی‌گدار می‌ریخت. در مسئولیتی که قبول کرده، مانده‌بود و به اطرافش نگاهی می‌کرد تا اگر کسی از آن‌جا رد شد، از او کمک بخواهد. النا نفس‌های بلند و عمیقی می‌کشید به‌طوری که گلویش خرخر صدا می‌داد. انگار که در حال خفه شدن‌، بود. دستش را محکم بند گلو و سی*ن*ه‌اش کرده و چشمانش گرد شده‌بود. خاطره ترسیده جیغی کشید و سیلی محکم بر گوش النا کوبید تا به شوک عصبی او خاتمه دهد و همین‌گونه هم شد. چون چند ثانیه بعد دخترک بی‌حالی روی زمین افتاده و نفس‌هایش‌ کم‌کم ریتم منظمی به خود گرفت. خاطره با گریه روی زمین کنار او نشست و سعی کرد او را بلند کند، النا با بی‌حالی چشمانش را باز کرد و با او نگاه کرد. دوست جدیدش او را در آغوش گرفت و با پشیمانی گفت: - ببخشید النا، ببخشید که زدم تو گوشت. النا اما بی‌حال‌تر از آن بود که جوابش را بدهد، برای همین چشمانش را بست و خود را در آغوش او رها کرد. حدود ده دقیقه‌ای گذشت که هم اندکی توان و انرژی به تن بی‌جان النا بازگشت و هم گریه‌ی خاطره بند آمد. خاطره به النا کمک کرد از جا برخیزد و سپس به سمت سلف به راه افتاد. در آن‌جا النا را روی صندلی نشاند و برایش آب‌میوه‌ای گرفت و به خوردش داد، وقتی حال النا بهتر شد با ناراحتی گفت: - الی منو ترسوندی دختر. النا اما ساکت و سر به زير چیزی نگفت.
    1 امتیاز
  19. همهمه‌ای کلاس را فرا گرفته‌بود و آن مرد به‌سختی نگاه از دخترش گرفت و قصد رفتن کرد. انگار که سوژه‌ی یک ماه خاله‌زنک‌های دانشگاه پیدا شده‌بود، چون هر کدام گوشه‌‌ای برای یک‌دیگر پچ‌پچ کرده و نظرات فیلسوفانه‌ای می‌دادند. استاد که انگار قصد آمدن نداشت و دانشجوها از فرصت استفاده کرده و کلاس‌ را روی سر خود گذاشته‌بودند. بردیا اما در هپروت به سر می‌برد و به پشت سرش جایی که دخترک نشسته‌بود، نگاه می‌کرد. دارا و آریا در مورد مهمانی که شب قرار بود برگذار کنند، صحبت می‌کردند که ناگهان بردیا با لحنی متأثر زمزمه کرد: - مثل یه نقاشی می‌مونه... نقاشی یه مونالیزای غمگین! و بی‌اختیار لبخند کوچکی در انتهای سخنش بر لب چسباند. آریا و دارا با تعجب به او خیره شدند، بردیا اما نگاه از دخترک سیاه‌پوش برنمی‌داشت. این کار بردیا باعث شد که دوستانش هم سربرگردانده و نیم نگاهی به نقاشی مخصوص او بیندازند. دختر کنار پنجره نشسته‌بود و نور ملایمی که از بیرون می‌آمد، صورت کشیده و رنگ‌پریده‌اش را نوازش می‌کرد. چشمان درشت و کشیده‌اش به نقطه‌ای از میز دوخته شده و موهای مشکی کوتاهش، صورتش را در برگرفته بود. انگار که در این دنیا نبود... گاهی لبان به هم دوخته‌‌اش را باز و سخنی را زمزمه‌وار می‌گفت و گاهی چشمانش را محکم می‌بست. دارا همان‌گونه که خیره‌‌اش بود، خطاب به دوستانش با لحن سفت و سختش زمزمه کرد: - چه زیبا! آریا اما با سکوت نگاهش می‌کرد، لرز ریز تن دخترک از نگاهش در امان نماند. غم انگار چو پرتوهایی از وجودش خارج شده و به‌سوی آریا می‌تابید و حس ناامیدی و اندوه را مهمان دل او می‌کرد. به‌سختی نگاهش را از او گرفت که ناگهان دلبر را دید، دلبر با تعجب نگاهش را بین او و دخترک غم‌زده رد و بدل می‌کند. آریا لبخندی کوچک برای دل‌گرمی‌اش زد و به میزش خیره شد. میل عجیبی برای نگاه کردن دوباره به آن بانوی سیاه‌پوش داشت، انگار که کنجکاوی‌اش را قلقلک می‌داد. دلش می‌خواست پرده از راز نهفته در قلب او بردارد، چه شده‌بود که دختری جوان مثل او این‌گونه افسرده و ترسیده شده‌بود؟ می‌خواست دلیل فاصله گرفتن او از دانشگاه را بداند و خیلی سؤال‌های دیگر که تنها در ذهن او شکل نگرفته‌بود، بلکه تمام دانشجو‌هایی که او را دیده‌بودند قصد فهمیدن آن‌ها را داشتند. بالاخره بعد از تأخیر طولانی استاد وارد کلاس شد و بلافاصله شروع به تدریس کرد، اما انگار نظر استاد نیز به دختر گوشه‌نشین کلاس، جلب شده بود. چون گاه و بی‌گاه نگاه حیرانش را به او دوخته و او را که معذب می‌شد و سعی می‌کرد و با خم کرد خود و فرو رفتن به زیر صندلی، خود را از نگاه بقیه در امان نگه‌دارد، رصد می‌کرد.
    1 امتیاز
  20. وارد کلاس شد، نگاهش را گرداند که دوستش، دارا را دید. روی صندلی ردیف دوم نشسته‌بود و با لبخندی محو و سری خم شده نگاهش می‌کرد. به‌سمتش رفت و کنارش نشست، بلافاصله بردیا هم آمد و هر سه به یک‌دیگر دست دادند و احوالپرسی کردند. دارا تکیه داد به صندلی کرمی رنگ و دستی به موهای قهوه‌ایش کشید و خطاب به آریا گفت: - شام امشب سر جاشه؟ آریا به تقلید از او، به صندلی تکیه داد و (هوم)ای گفت. بردیا که از ابتدا سرش در گوشی بود، نیشخندی زد و گفت: - دارا با کی میای امشب؟ دارا خیره‌خیره نگاهش کرد و با کج کردن سرش جواب داد: - هیچ‌کی... امشب می‌خوام تنها باشم. آریا نیم نگاهی به در ورودی و دلبری انداخت که همراه دوستش وارد کلاس شد. دوستش سخت مشغول کار با گوشی بود و گاهی گونه‌هایش سرخ می‌شد و لبخند‌های نصفِ‌نیمه می‌زد و دلبر با کنجکاوی مدام او را سوال پیچ می‌کرد؛ اما جوابی دریافت نمی‌کرد. بردیا تک‌خنده‌‌ای کرده و سپس گوشی‌اش را خاموش کرد. زیر لب احمقی زمزمه کرد و نگاه پر از تمسخرش را به دو دوستش دوخت. وقتی نگاه خیره‌ و کنجکاو آن‌ها را دید، انحنای لبانش گسترش یافت و گفت: - حدس بزنید کی بهم پیام داده؟ آریا با نوک انگشتانش روی میز را به‌ ضرب گرفت و نیم‌نگاهی دیگر به دلبر انداخت که این‌بار بی‌خیال دوستش شده‌بود و به او نگاه می‌کرد. لبخندی بسیار محو بر لب نشاند و رو به بردیا گفت: - کی پیام داده؟ بردیا نگاهش را در کلاس گرداند، وقتی دوست دلبر را دید متوقف شد و با موذی‌گری زمزمه کرد: - تپلو خانم به خودش جرأت داده و بهم پیام داده... کلاً مشخصه از من خوشش میاد؛ ولی خیلی طاقچه بالا می‌ذاره‌ هیچ‌ک.س نیست بهش بگه تو که الان ادای آدم‌های مغرور رو در میاری چرا به من پیام دادی؟ دارا نیم‌نگاهی به او انداخت و بی‌خیال زمزمه کرد: - به منم پیام داده، اما وقتی جوابش رو ندادم رفت پی کار خودش. آریا تک ابرویی بالا انداخت، دخترک ادعای غرور و عفت داشت و به دو پسر پیام داده‌بود با عنوان دوستی؟ پوزخندی زد، انگار باید با دلبر صحبت کند تا در انتخاب دوست تجدید نظری داشته باشد. بردیا خواست دهان باز کند که در کلاس باز شد و مرد شیک پوش درحالی که دست دخترش را گرفته‌بود، وارد کلاس شد. بی‌توجه به همه به‌سمت آخر کلاس رفت و نگاه دانشجوها با او کشیده‌شد. دخترک را روی آخرین صندلی نشاند و به یکی از دخترها که در همان ردیف اما چند صندلی آن‌طرف‌تر نشسته‌بود، چیزی را زمزمه وار گفت. دخترک از جا برخاست و با احترام سرش را تکان داد و (خیالتون راحت باشه‌)ای زمزمه کرد. مرد با تردید و دودلی نگاهی به دخترکش انداخت، سپس گامی از او دور شد. آریا خواست با کنجکاوی به دخترک نگاهی بیندازد؛ اما تنه‌ی پدر آن دخترک مانع دیدش شده‌بود؛ برای همین بی‌خیال شد و سرش را برگرداند.
    1 امتیاز
  21. دلبر مات ماند، درخواست غیر منتظره‌ی آریا برایش زیادی بود. حداقل الان که بیش از چند هفته از بازگشایی دانشگاه و آشنایی با این پسر قد بلند نمی‌گذشت، زیادی بود. شام دو نفره؟! بارها این لحظه را تصور کرده‌بود؛ اما این‌قدر زود؟ نه. فکر یک رستوران شیک با موزیکی ملایم و نگاه‌های زیر زیرکی به آریا لرزه به جانش انداخته‌بود. در رویاهایش او با نازی خانمانه درخواستش را قبول می‌کرد؛ اما حال نمی‌دانست چه بگوید. لب گزید و اندکی فکر کرد، قطعاً خانواده‌ش اجازه نمی‌دادند شب را تا دیر وقت بیرون باشد. او نیز اهل دروغ نبود که آن‌ها را دست به سر کند، با تردید نیم نگاهی به آریا منتظر انداخت و من‌من‌کنان گفت: - فکر نکنم... بتونم بیام. راستش، امشب... . آریا حرکات هول‌زده‌ی او را دید، محترمانه بین حرفش پرید و با تحکم و جدیت گفت: - دلبر عذر می‌خوانم که بین حرفت میپرم. این یه دعوت دوستانه‌ست، امشب بچه‌ها، شام مهمون من هستن و من با خودم گفتم بی‌ادبیه اگه همه باشن و من تو رو دعوت نکنم... اگه ممکنه مشکلی سر این قضیه برات پیش بیاد، پس بهتره فراموشش کنیم. انتظار این‌ فهم و شعور را از آریا نداشت، نداشت؟! او پسری پولدار و خوش‌سیما بود؛ ولی برعکس دوستانش خیلی محترمانه برخورد می‌کرد. دوستانی که از نظر مالی و ظاهر با او تا حدودی هم سطح بودند؛ اما بی‌نزاکتی‌شان آوازه‌ی دانشگاه‌شان بود. آریا ولی فرق داشت، مهربان بود و مودبانه حرف می‌زد... حداقل با او این‌گونه بود. لبخندی محو زد و بعد از اندکی درنگ با خجالت زمزمه کرد: - می‌تونم... داداشم رو همراهم بیارم. آریا می‌دانست او خانواده‌ای حساس و سخت‌گیر دارد و این برداشت را از پوشش، رفتارش و آن برادر سبیل کلفتی که او را تا در دانشگاه می‌رساند و سپس دنبالش می‌آمد، کرده‌بود. برای این‌که او را معذب و شرم‌زده نکند، بدون مکث با خوش‌رویی پاسخ داد: - چرا که نه! هر چی تعدادمون بیشتر باشه، بیشتر هم خوش می‌گذره. چشمای مشکین دلبر درخشید به گونه‌ای که انگار صدها ستاره درونش چشمک می‌زدند. ظاهر شاداب دخترک انحنایی کوچک بر لبان مرد نشاند، خم شد و کاغذ کوچکی که زیر دست دلبر بود را برداشت و آدرس رستورانی که شب رزرو کرده‌بود را در آن نوشت‌، آن را روی دفتر صورتی دخترک گذاشت و با تکان سر از او دور شد. دلبر لب گزید و دستانش را روی گونه‌های گلگونش گذاشت گرمش بود و احساس می‌کرد صورتش به شدت داغ است. او حرکات مردانه‌ی آریا را دوست داشت آن نزاکت و احترام به عقایدش را دوست داشت... .
    1 امتیاز
  22. قصد داشت امروز با دلبر سخن بگوید و او را همراه دوستانش به شام دعوت کند. دلبر دختر زرنگ و زیبای دانشگاهش بود که پسران چندین بار روی او شرط‌بندی کرده‌بودند تا با او دوست شوند؛ ولی این شرط‌بندی برنده‌ای نداشت. لبخندی زد و سرعتش را زیاد کرد، پنج دقیقه بعد به دانشگاه رسید. به سمت پارکینگ رفت و ماشینش را پارک کرد و از آن‌جا خارج شد. در محوطه‌ی سرسبز دانشگاه چشم چرخاند که دلبر را دید، روی سکویی نشسته‌بود. مشغول خواندن کتابی بود و چیزهایی را در برگه‌ای کوچک با خودکارهای رنگی یادداشت می‌کرد. لبخند محو آریا با دیدن او بیشتر جان گرفت، عینک بزرگ آفتابی‌اش را روی موهایش تنظیم کرد و سپس قدمی به سمتش برداشت. از گوشه‌ی چشم پدرش داد دید که همراه عمویش ایستاده و خیره‌ی‌ در ورودی بودند، عده‌ای از دانشجوها نیز همراه استادان به همان نقطه نگاه می‌کردند. با کنجکاوی برگشت که همان مرد میان‌سال دیروزی را دید، حال دختری همراهش بود. دخترکی نحیف و ظریف جثه‌ای که شالی مشکی نمایشی روی موهای مشکی و کوتاه شده‌اش قرار داشت. پوستش به شدت سفید بود و سرش پایین افتاده‌بود. دخترک آرام‌آرام قدم برمی‌داشت، با قدم‌هایی که ترس و تردید همراهش بود و قفسه سی*ن*ه‌اش به شدت بالا پایین می‌شد، انگار که برای اندکی اکسیژن تقلا می‌کرد. پدرش کنارش بود و دستش را پشت دختر‌ قرار داده بود؛ اما لمسش نمی‌کرد. احد با احترام به سمتشان قدم برداشت. مقابل آن‌ها که وسط حیاط قرار داشتند، ایستاد و با مرد دست داد. سخنانی بینشان رد و بدل شد که آریا چیزی نشنید. برگشت و بی‌توجه به آن‌ها سمت دلبر قدم برداشت، دلبر نیز مانند بقیه افراد خیره‌ی دخترک لرزان بود. آریا مقابلش ایستاد و او نگاهش را به پسر مغرور دوخت. لبخندی که می‌آمد تا روی لبانش بنشیند را کنترل کرد؛ کمی آن‌طرف‌تر رفت تا پسرک نیز مانند او روی سکو بنشیند؛ ولی آریا حرکتش را نادیده گرفت. زیرا قصد نداشت لباسش را خاکی کند، لبخندی جذاب بر لب نشاند و گفت: - چطوری دلبر؟ بدون هیچ پیشوند و پسوند خاصی با آن صدای مردانه و بم صدایش زده‌بود. این بار لبخندش در رفت و نیم نگاهی به آریا که هنوز ایستاده‌بود، انداخت. این پسر را دوست داشت، خوش قیافه و خوش هیکل بود. لبخند‌های کوچک و مردانه می‌زد و صدایش... او بسیار خوش‌صدا بود. دلبر همانند اسمش دلبری کرد و با پشت چشم نازک کردن، گفت: - خوبم... ممنون. ابروهای آریا از این حرکتش بالا پرید و سرش را به سمت شانه‌اش کج کرد: - می‌خوام برای شام دعوتت کنم.
    1 امتیاز
  23. مادرش چشم ابرویی برایش آمد و با جدیت خطاب به همه گفت: - اگه یه کلمه‌ی دیگه از دهنتون در بره هر سه‌ی شما رو می‌ندازم بیرون، بس کنید. احد نگاهی اخم آلود به دو پسر بی‌خیالش کرد و پوفی کشید. دلش می‌خواست این دو پسرش سر به راه باشند، درس بخوانند، شغل و درآمد خوبی داشته‌باشند و در نهایت ازدواج کنند. درحالی که افشین خانش سی ساله شده و پی مطربی رفته‌بود. آریا نیز پی بوکس و ورزش‌های رزمی و صد البته بعضی مواقع با برادرش همخوانی می‌کرد. او از افشین بی‌خیال‌تر بود، اندکی درک و شعور زندگی را نداشت. هر روز از این پاسگاه یا آن پاسگاه به دلیل درگیری جمعش می‌کردند. دو بار هم بینی‌اش را به باد فنا داده‌بود و با عمل زیبایی به‌زور به شکل اولش برگشته‌بود. در دانشگاه هم که سه سال بیشتر از هم سن و سالانش در خوانده، چون استادانش به هیچ عنوان راضی نبودند به اویی که همیشه غیبت داشت و تیکه‌های نامناسب به آن‌ها می‌انداخت، نمره مجانی دهند. هر چقدر هم که به خاطر پدرش با این پسرک کله شق راه می‌آمدند، او دیوانه‌تر می‌شد و فکر آبروی پدرش نبود که مدیر و رئیس آن دانشگاه بود. احد سری با تأسف تکان داد و زمزمه کرد: - شاهکار کردم با این پسر بزرگ کردنم. آریا یکی از کوفته تبریزی‌های بزرگی که مقابلش بود، را برداشت و با خودشیرینی از مادرش بلند گفت: - به‌به! نازنین خانم مثل همیشه به ما خجالت داده، حالا کوفته بخوریم یا خجالت؟ افشین نیم نگاهی به او انداخت و زمزمه کرد: - خودشیرین! اما مادرش با عشق نگاهش کرد و گفت: - قربونت برم عزیزم! غذاتو بخور که پوست استخون شدی... . *** پیراهن سفیدش را پوشید و سه دکمه‌ی اولش را باز گذاشت، دستی به موهای بلند مشکینش کشید و با ژل مو به آن‌ها حالت داد. ساعت گران قیمت سفیدش را بند دستش کرد و از اتاق خارج شد. پدرش مثل همیشه زودتر از او از خانه خارج شده‌بود. مردی قانونی بود، پنج صبح بیدار شده و ورزش می‌کرد. سپس روزنامه یا کتاب می‌خواند و صبحانه‌ای مفصل می‌خورد و در آخر با آراسته‌ترین و شیک‌ترین حالت ممکن به‌سمت دانشگاه می‌رفت. چشمش به نازنین افتاد که درحال لاک زدن به ناخن‌های بلندش بود، بیگودی‌های روی سرش او را مثل بازیگران فیلم‌های خارجی کرده؛ اما او زیباتر از بازیگران هالیوودی بود. نازنین تا چشمش به پسرش خورد، با لبخندی خانمانه لاک قرمز را روی میز قهوه‌ای مقابلش قرار داد و از جا برخاست. به‌سمت پسرش رفت و صورت او را گرفت و بوسه‌ای بر روی پیشانی‌اش نهاد. - شیر پسر من چطوره؟ آریا دست لطیف و کوچک مادرش را گرفت و بوسید. - خوبم... مامان شب با پسرا می‌ریم شام، شاید دیر بیام خونه. نازنین با نگرانی دست پسرش را گرفت و اخطارگونه گفت: - نبینم بری دعوا و کتک‌کاری، بهم قول دادی یادت نره. آریا سری تکان داد و دوباره دست مادرش را مهمان بوسه‌ای کرد و سپس به‌سمت حیاط رفت. طول حیاط طویل‌شان را طی کرد و سوار ماشین مشکینش شد. استارت زد و با بوقی برای اهالی خانه از آن‌جا خارج شد و به‌سمت دانشگاه راند. همان‌طور که مشغول رانندگی بود، موزیکی ملایم برای خود گذاشت و تماسی به دوستش گرفت. بعد از هماهنگی‌های لازم در مورد رستورانی که قرار بود بروند، تماس را خاتمه داد.
    1 امتیاز
  24. پدرش با لبخندی تلخ بوسه‌ای بر روی گونه‌اش کاشت و گفت: - آفرین دختر بابا... خودم می‌برمت، خودم میارم. حواسم بهت هست، نمی‌ذارم یکی از کنارت رد شه. باشه؟ دو دل بود، ترسیده‌بود و این از نفس‌های تندی که می‌کشید و دستانی که مدام مشت می‌شد، مشخص بود. نیاز به زمان داشت، باید با این موضوع کنار می‌آمد. حواس پرت پدرش را کنار زد و همان‌طور که غرق در افکارش بود به‌سمت تخت یک نفره‌ی سفیدش که گوشه‌ی اتاق بود، رفت و رویش دراز کشید. پدر مادرش نگاهی به یک‌دیگر انداخته و از اتاق خارج شدند... . *** با بی‌خیالی از کنار پدرش رد شد و از قصد یک زیتون از بشقاب غذای او برداشت که صدای خشمگین پدرش بلند شد. او نیز بی‌توجه با لبخند دور میز چرخید و دقیقاً روبه‌روی پدرش نشست. یا بهتر است گفت روی صندلی چوبی که به زیبایی کنده‌کاری‌ شده‌بود، وا رفت و با لبخندی مضحک و سری کج شده نگاهی به پدرش انداخت. آقای امیری چشم‌ غره‌ی ترسناکی به او رفت و با صدای بلندی که مادر بی‌نوای آریا را قبض روح می‌کرد، گفت: - درست بشین الدنگ، مثل کوفته‌های مامانت وا رفتی؟! مادر آریا با دلخوری دستش را روی میز کوبید و دلخور و اخمالود به شوهرش خیره شد: - احد! اخطار و تهدیدی که در احد گفتن این زن ریزه میزه بود، لبخندی محو بر لبای درشت احد نشاند: - ببخشید عزیزم، آخه این مفت‌خور رو نگاه چطور نشسته. داداش بزرگ آریا دستش روی دهانش گذاشت تا خنده‌ی نابه‌هنگامش را قورت دهد. مادرش با دلخوری بیشتر غرید: - به پسر دسته گلِ من نگو مفت‌خور. خواهرش که سوسن نام داشت، همان‌گونه که غذایش را میل می‌کرد زیر لب با بی‌حوصلگی زمزمه کرد: - شروع شد! آریا با همان لبخند حرص‌درآرش خیره‌ی پدرش ماند، احد با حرص ابرو بالا پراند و خشن زمزمه کرد: - پا میشم با اردنگی می‌ندازمت تو حیاط که تا صبح آلاسکا شی. درست بشین مردک خیره‌سر، قد خر سن داره. افشین برادر آریا کنترلش را از دست داد و هر و کر زیر خنده زد. آریا بیشتر روی صندلی وا رفت و با پررویی گفت: - حرص نخور آقای مدیر، پیر شدی.
    1 امتیاز
  25. عمویش اخمی کرد که چین‌هایی روی پیشانیِ بلند و سفیدش و اطراف چشمان درشتش پدیدار شد: - گیر داده به یکی از نخبه‌های دانشگاه، طرف مشکل داره نمی‌تونه بیاد دانشگاه... مجازی درس می‌خونه. حالا علوی می‌خواد مارو با اون زیر سوال ببره. سری با تأسف تکان داد و برگه‌هایی که عمویش کپی کرده‌بود را گرفت و برگشت. نگاهش به رئیس خورد، رئیس با همان اخم نگاه سبزش را به او دوخت و سری برایش تکان داد. آریا لبخندی محو به او زد و او نیز سری تکان داد؛ خواست از اتاق خارج شود که صدای مرد میان‌سال را شنید: - سعی می‌کنم راضیش کنم بیاد، هر چند که بعید می‌دونم قبول کنه... *** دور تا دور اتاق بزرگش می‌چرخید و با استرس لبش را زیر دندان برده و ناکارش می‌کرد. ناخن‌هایش را که با دندان تکه‌تکه کرده‌بود، به لبانش کشید و زمزمه می‌کرد: - نه‌نه نمی...نمی...نمی‌تونم. نه من دخ... دختر خوبیم. من....من نه. مادرش با محبت به سمتش رفت، دستانش را به دور شانه‌‌های نحیف دختر ریز جثه‌ی مقابلش حلقه کرد و بوسه‌ای رو موهای نامرتبش که خود با نهایت نابلدی کوتاه کرده بود، کاشت. با عشق آرام‌آرام موهای مشکینش را نوازش کرد و در گوشش نجوا کرد: - دختر من قویِ، اون می‌تونه. اون میره دانشگاه... میره تا با ترسش بجنگه، مگه نه عشق مامان؟ اشک از گوشه‌ی چشمان درشت و مشکینش چکید و با تیله‌گان لرزان از او فاصله گرفت و سرش را به اطراف تکان داد: - نه‌نه... نه من... من نمی‌تونم... نمی‌تونم. هق‌هقی کرد و بعد با ترس دستش را روی لبانش گذاشت و به طوری که انگار با خود سخن می‌گوید، زمزمه کرد: - هی..‌. هیس من... من دختر خو... خوبیم. مادرش با ترس و غم نگاهی به شوهرش که کلافه روی تخت سفید دخترش نشسته‌بود، انداخت. شوهرش نیز غمگین بود، کلافه بود و این از چشمان سرخش هویدا بود. دخترکشان به هیچ‌وجه راضی نبود از خانه خارج شود. از جایش برخاست و نزدیک دختر کوچک و لرزانش شد، جسم نحیف و لاغرش را در آغوش گرفت و گفت: - ما واسه جایی که الان هستی خیلی زحمت کشیدیم، مگه نه؟ یادت رفته چقدر اذیت شدیم؟ تو که نمی‌خوای بابا و مامان ازت ناامید بشن؟ مگه نه النای بابا؟ چشمان درشتش را که گرد شده‌بود به پدرش دوخت و مثل دختر بچه‌های کوچک گفت: - من نم... نمی‌خوام نا... ناامید شین.
    1 امتیاز
  26. با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد و عرض خسته نباشید خدمت خوانندگان محترم این بخش خبری با شما هستیم از میز خبری ۱۸:۳۰ نودهشتیا من خبرنگار انجمن و اینجا استودیو خبری نودهشتیاست! سر خط خبر ها: در اقدامی جنجالی @QAZAL یک رمان دیگر را به پایان رسانیده و نشان نویسنده برتر تیر ماه را که از آن خود کرده بود با خود به خانه برد! @Mahsa_zbp4 رنگ سبز رفیق نودهشتیا را بر تن کرده و خوش رنگ گشت از همین تریبون به ایشان و خانواده محترمشان تبریک عرض می‌کنیم! بانو @زری گل اعلام داشت شرکت کنندگان این دوره از هاگوراتز تنها تا ساعت ۰۰:۰۰ فردا برای ارسال ایده های خود زمان دارند! @سایان و @عسل در اقدامی جداگانه به شرعت درحال پارت گذاری رمان هایشان هستند و تاپیک هایشان از آن بالای انجمن پایین نمی‌آید به این همه مسئولیت پذیری‌شان قبطه می‌خوریم! تا درودی دیگر بدرود
    1 امتیاز
  27. دلبر چند قدم آن‌طرف‌تر ایستاده‌بود و با دوست کمی تپل و پر انرژیش صحبت می‌کرد؛ اما گاه و بی‌گاه آن تیله‌گان لرزان را به او می‌‌دوخت و نگاهش می‌کرد. لبخند زیبایی بر لبان غنچه‌ایش نهفته‌بود و با برق چشمانش دل او را به لرزه می‌انداخت. دختر محجبه و مهربانی بود، صدای دل نشینی داشت و همیشه مهربان به نظر می‌رسید. دو هفته بود که دل به او داده‌بود، نه این‌که او درخواستی کرده‌باشد؛ اما از این انحنای زیبای لبان دخترک نمی‌توان گذشت و مشتاق نبود. در جواب لبخندش او نیز لبخند مردانه‌ای بر لب نشاند. همان‌طور که خیره‌اش بود، تقه‌ای به در زد و اندکی منتظر ماند. سر و صدایی از داخل اتاق می‌آمد که باعث شد با کنجکاوی کمی اخم کرده و دوباره‌ تقه‌ای بلندتر از قبل به در چوبی قهوه‌ای‌رنگ بکوبد. در کنار صدای همهمه‌ای که از بیرون و همین‌طور از داخل اتاق می‌آمد، بفرمایید ضعیفی شنید. بلافاصله دست‌گیره‌ای طلایی را چرخاند و وارد اتاق نسبتاً بزرگ با ترکیب سفید و قهوه‌ای شد. همان اول نگاه کنجکاوش را چرخاند و خیره‌ی منبع سر و صدا که مرد میان‌سالی بود، شد. موهای جو گندمی و کت و شلوار شیک و براق مشکی‌اش نشان دهنده‌ی وضع مالی خوبش بود. شش تیغه کرده و با اخم در حال مکالمه با رئیس دانشکده بود: - آقای امیری شما بهتر از هر کسی از وضعیت دختر من مطلع هستید... اون واقعاً نمی‌تونه بیاد. رئیس پوفی کشید و تکیه‌اش را از صندلی مشکیش گرفت، با اخم و تکان دست‌هایش گفت: - کاملاً درسته!... ولی این موضوع ممکنه باعث دردسر برای ما و دانشگاهمون بشه. با صدای عمویش نگاه از آن دو گرفت و به او خیره شد، عمویش اشاره‌ای به او کرد که به سمتش برود. آرام و محکم به سمتش قدم برداشت و برگه‌هایی که در دست داشت را به سمت او گرفت و گفت: - سلام عمو... اینارو برام کپی می‌کنی؟ عمویش عینک مربعی با قاب بزرگ و مشکی‌اش را تنظیم کرد و جوابش را داد: - سلام آریا جان، خوبی عمو؟ چند تا کپی می‌خوای؟ ولوم صدایشان پایین بود و زمزمه می‌کردند، آریا باری دیگر نگاهی به مرد کلافه که در حال بحث با مدیر بود گفت: - خوبم عمو، ممنون. سه تا کافیه... قضیه چیه؟ عمویش همان‌طور که در حال کپی گرفتن از برگه‌ها بود، نگاه سبز و بیش از حد جدیش را از بالای عینکش به آن‌ها دوخت و زمزمه کرد: - باز علوی طوفان به پا کرده. آریا لبخند محوی زد و ابروهایش را بالا انداخت. انگار که خاندان علوی تا اعصاب دیگران را با کنجکاوی و حق طلبی‌هایشان خراب نمی‌کردند، ول کن معامله نبودند. با خنده‌ای که سعی در کنترلش داشت روی میز شیشه‌ای عمویش ضرب گرفت و پرسید: - باز چی‌کار کرده که بابا به دردسر افتاده؟
    1 امتیاز
  28. مقدمه: گاهی دل مرهمی نیاز دارد تا دردهای عمیق را درمان کند، اگر درمان نشد... پنهانش کند. گاهی چشم‌ها لبخندی شیرین نیاز دارند تا بی‌رحمی‌ها را نبینند، اگر نشد... خود را به ندیدن بزنند. گاهی گوش‌ها صدایی دل‌نشین نیاز دارند تا صدای جیغ‌ها را نشنوند، صدای مرگ را نشنوند، اگر نشد... سعی در نشنیدن بکنند. گاهی گذشته‌ام نیاز به دست نوازش تو دارد تا به یاد ببرد تلخی‌ها را، ترس‌ها را، سایه‌هارا، اگر نشد.... نشد مهم نیست؛ مهم دست نوازش تو بود که به سایه‌های بی‌پایانم پایان داد.
    1 امتیاز
  29. پارت ۲ کلینیک فوق تخصصی طبیبان ، نمایه سنگ آنتیک مشکی؛ ۱۸ تابلوی طلایی که نام ۱۸ پزشک معتبر رویَش ح‍َک شده است. فضای استرلیزه و بوی الکل و... . دکتر صادقی. به حرف‌های امروزش که همان حرف‌های چند روز قبل بود فکر می‌کنم «بیماری داره پیشرفت می‌کنه...» آسمان هم هوای باریدن دارد انگار، سوز سرمای زمستانی‌اش به جانم نفوذ نمی‌کند چرا؟ «داروهای قبلی دیگه اثری روی درد و کُند کردن سرعت پیش‌رفت ندارند... . »از آسمان می‌بارند.دانه‌های سفید برف را می‌گویم! . لبخند می‌زنم، نه؛ از آن تلخ‌هایش، نه! لبخندم برای بزرگی خداست. من فراموش نکرده‌ام که خدا همین نزدیکی‌ است«دارو درمانی دیگه جواب نمی‌ده خاطره؛ باید یه روش درمانی دیگه رو ادامه بدیم.»من خدا را دوست دارم! من زیستن را دوست دارم حتی به اشتباه! من چیز زیادی از زندگی نمی‌خواهم، من آرزوی بزرگی ندارم. من قانعم به داشته‌هایم اما... . گاهی، فقط گاهی دلم حسرت یک خانواده واقعی را می‌خورد، که آن هم نوش جانَش. من از این‌که پرستار برادر کوچکم باشم ناراضی نیستم.من از این‌ که پدرم فکر می‌کند خدمه خانه‌اش هستم هم ناراضی نیستم.من برای همین سه ماه که در کنار پدرم زندگی می‌کنم و او را در دل پدر صدا می‌کنم شاد می‌شوم.من برای این‌که لیلی را گاهی مادر صدا می‌کنم قند در دلم آب می‌شود. غیرتی شدن‌های بنیامین، حس غرور به من می‌دهد. توجه‌های حامد پشتم را گرم می‌کند. خنده‌های شهاب لبخند به لبم می‌آورد. بازیگوشی‌های پرهام، به زندگی‌ام رنگ و بو می‌دهد. « روش‌های درمانی دیگه توی ایران امکاناتش نیست. » برف که تندتر می‌بارد عابران هم قدم‌هایشان تندتر می‌شود. پس من چرا دوست دارم همین‌جا، در همین لحظه‌ها بمانم؟ من چرا نمی‌خواهم بروم؟ «اگه هرچه سریع‌تر یه درمان دیگه‌ رو شروع نکنی... .» پدرم را دوست دارم! عاشق مادرم هستم!، جانم را برای چهار برادرم می‌دهم. من نمی‌خواهم بروم چون زندگی سه ماهه‌ام را دوست دارم! خانواده‌ام را دوست دارم! اما... . «خاطره من خدا نیستم اما علم پزشکی میگه شاید... .» من خاطره‌ها را دوست دارم، اما می‌خواهم چیزهایی فراموشم شود. مثلا، حرف‌های دکتر صادقی؛ «خاطره شاید! این یه احتمالِ تو نباید امیدت رو از دست بدی! »امید برای زندگی یعنی، خانواده، عشق، آرزو، من امید دارم!سه ماه پیش هم داشتم! حالا هم دارم! اما شما امید را از کسی نگیرید شاید تنها چیزی است که دارد.«شاید ۸ ماهه دیگه تو زنده نباشی خاطره » تندتر می‌آید، عابران هم تندتر می‌شوند، چرا؟ « این فقط یه حدسه... .»خنده‌ام می‌گیرد. از فکر کردن به حرف‌های دکتر صادقی! مخصوصا جمله‌ی آخر صحبت‌هایش؛ چرا فکر می‌کرد من شوک زده‌ و ناراحتم؟ « علم پزشکی پیش‌رفت کرده و بیماری تو یه بیماری ناشناخته نیست » من ناراحت نیستم!اما هنوز هم فراموشی می‌خواهم.ولی همه‌ی خواسته‌های من که تحقق پیدا نمی‌کند، می‌کند؟ زمانی که کودک بودم، وقتی در مدرسه کسی یتیم بودنم را سیلی می‌کرد و به صورتم می‌زد،گریه می‌کردم. بزرگتر که شدم یاد گرفتم واقعیت‌های زندگی من، من را خاطره، چیزی که حالا هستم کرده‌اند، پس نباید به خاطرشان اشک بریزم.دیگر به خاطر یتیم بودنم گریه نکرده‌ام. مریض بودنم یکی از واقعیت‌های زندگی من است.مرگ هم واقعیت زندگی همه است. اما دلیل نمی‌شود که این‌بار نخواهم گریه کنم.من؛ خاطره؛ این‌بار می‌خواهم گریه کنم. اما نه به خاطر مشکلات، مشکلات در زندگی همه هست! من می‌خواهم امروز زیر بارش تند برف نه برای گذشته‌ام، نه؛ برای آینده نامعلومم بلکه فقط برای آرامش امروزم اشک بریزم.
    1 امتیاز
  30. «فصل اول: اینجا، خونه باباست » پارت ۱ لقمه نان و پنیر را به همراه ظرف میوه در کیفش می‌گذارم، قمقمه آب را در جیب کناری فرو می‌کنم و چک می‌کنم که برنامه‌اش را درست گذاشته باشد «علوم گذاشته، ریاضی و هدیه‌های آسمانی » نفسم را کلافه بیرون می‌دهم «باز هم... .»از اشتباه همیشگی‌اش خنده‌ام می‌گیرد.کمی سر به هوا و بازیگوش است. غذا که می‌بینید نفس کشیدن از یادش نرود خیلی است.دیشب هم نزدیک شام گفتم برنامه فردایش را مرتب کند، انگار هُلِ غذا بوده که باز کتاب‌هایش را جابه‌جا گذاشته است.به ساعت روی مچ دست راستم نگاه می‌کنم «هنوز پنج دقیقه وقت هست» نامش را بلند صدا میزنم : -پرهام، پرهام، پرهام‌! -داد نزن، تو حیاطه. لیلی را در درگاه آشپزخانه می‌بینم.کلافه 《ببخشید》ی زمزمه می‌کنم و به سرعت از کنارش رد می‌شوم.کوله پشتی به دست راه پله‌های چوبی رنگ را دوتا یکی بالا می‌روم و به اتاقش می‌رسم. هدیه‌های آسمانی را در قفسه می‌گذارم، فارسی نوشتاری را در کیفش. با صدای بوق سرویس مدرسه پرهام، به قدم‌هایم سرعت می‌بخشم. از راه پله سرازیر می‌شوم و به سرعت خودم را به حیاط می‌رسانم. به محض این‌که مرا می‌بیند غُر می‌زند: - دیرَم شد؛ پس کجایی دو... . اخم‌هایم را که می‌بیند مظلومانه سر به زیر می‌اندازد . خوب می‌داند وقتی اخم می‌کنم یعنی یکی از خرابکاری‌هایش را فهمیدم.کوله را به دستش می‌دهم.مظلومانه می‌گیرد و 《ببخشید》 زمزمه می‌کند.خنده‌ام می‌گیرد، حتی نمی‌پرسد چرا اخم کرده‌ام. از صدای بوق دوباره سرویس از جا می‌پرد .نمی‌خواهم مدرسه‌اش دیر شود.نگاهم می‌کند تا اجازه رفتنش را بدهم.حالت صورتم را حفظ می‌کنم و فقط می‌گویم: - اومدی راجع بهش صحبت می‌کنیم، فعلا برو ! جمله‌ام تمام نشده، مثل تیر در می‌رود و بلند می‌گوید: - خداحافظ! - خداحافظ! زمزمه می‌کنم و پسرک ۸ ساله نمی‌شنود.تا جلوی در می‌روم مطمئن می‌شوم که سوار سرویس شود. امروز هوا سرد و ابری است ، خدا را شکر با سرویس می‌رود و می‌آید ، صبر می‌کنم و با نگاهم ون سبز رنگ را تا زمانی که از شعاع دیدم خارج شود بدرقه می‌کنم. *** خودم را روی مبل‌های کِرِم و راحتی پذیرایی رها می‌کنم و سرم را به لبه‌ی مبل تکیه می‌دهم و چشم می‌بندم« من کجا، پرستاری بچه کجا؟ » - خاطره؟ صدای گرم حامد در گوشم می‌پیچد.چشم باز می‌کنم و قامت بلند برادرم اولین چیزی است که می‌بینم. - جانم! پوست سفیدش با آن لبخندی که می‌زند چهره‌اش را درخشان تر می‌کند می‌پرسد: - حالت خوبه ؟ حالم خوب است؟ اگر سردردهای گاه و بیگاهم را فاکتور بگیریم، این روزها، بهترین روزهای عمرم است! ،نگاهم وصل به دریای مهربانی چشم‌هایش می‌شود. - خوبم حامد! لبخندش عمق می‌گیرد - خوبه که خوبی! با مکث ادامه می‌دهد: - ولی واسه این‌که عالی بشی بلند شو برو یه دوری بزن، حواسم بهت هست خیلی وقته بیرون نرفتی. می‌رود و نمی داند که غوغا به پا می‌کند در دلم.حواسش به من هست؟ خودش گفت هست.قند در دلم آب می‌کنند انگار، بی‌خودی ذوق می‌کنم.گفت خیلی وقت است بیرون نرفتم؟ اما خودم یادم نمی‌آید .آخرین بار کِی بیرون رفتم؟ شاید دو هفته پیش یا دورتر! بلند می‌شوم، می‌توانم قبل از برگشتن پرهام بروم و برگردم.
    1 امتیاز
  31. فصل ها: فصل اول « اینجا، خونه باباست» فصل دو « عشق، مثل ققنوسه ... از خاکسترش دوباره متولد میشه » فصل سه « واقعیت مثله سونامی می‌مونه، میاد، خراب می‌کنه، میره » فصل چهار « فکر کنم قلبم لرزید » فصل پنج « تو نباید بری، نباید تنهامون بزاری»
    1 امتیاز
  32. پارت بیست و دوم بعد از قطع کردن تلفن، عباس داخل اومد و گفت: ـ خانوم با من امری دارین؟ گفتم: ـ اول اینکه دسته چک منو بیار و دوم اینکه توی کرمانشاه یه آدم پیدا کن که قبول کنه با این دختره ازدواج کنه، چون که... وسط حرفم یلدا دوباره شروع کرد به گریه کردن. بهش چشم غره رفتم و گفتم: ـ چون دلم برای بچه توی شکمت سوخته و نمی‌خوام که زیر دست بابات له بشی! عباس پرسید: ـ باشه خانوم، منتهی چه آدمی رو پیدا کنم؟ رو صندلی نشستم و گفتم: ـ نمی‌دونم، هر کسی که بتونه مسئولیت این و بچه توی شکمشو قبول کنه. به علاوه اینکه فرهاد باید باور کنه دختری که دوست داشت، بابت پول باهاش بوده و در اصل دلشو به یکی دیگه داده. یلدا که یک‌سره در حال گریه کردن بود، دوباره اومد جلوی پاهام و گفت: ـ خانوم تو رو خدا باهام این کارو نکنین! به خدا دیگه فرهادو نمی‌بینم. گفتم: ـ از جلوی چشام گمشو! جور و پلاستم جمع کن! تا قبل از اینکه فرهاد بیاد، تو و پدرت از اینجا میرین. دیگه چیزی نگفت، داشت می‌رفت بیرون که گفتم: ـ پدرتو صدا کن، بیاد پیشم! بدون هیچ حرفی، سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت. رو به عباس گفتم: ـ یه آدمی پیدا کن که بلد باشه نقش بازی کنه، چون تا جایی که من فرهادو می‌شناسم، بعد از رفتن این گدا صفت هم تا نره و با چشم خودش نبینه، بیخیال نمی‌شه. عباس سری تکون داد: ـ چشم خانوم. یه نفس راحتی کشیدم. از توی کشو ورق و کاغذ درآوردم و نامه‌ای از طرف یلدا نوشتم و دادم به عباس که بعد از رفتنشون، بذاره توی اتاق دختره.
    0 امتیاز
  33. پارت بیستم وقتی فرهاد رفت، به الفت گفتم دختره رو بیارتش تو اتاقم. پیش پنجره وایستاده بودم که اومد داخل و با ترس گفت: ـ سلام خانوم، ببخشید با من کاری داشتین؟ برگشتم و با حرص نگاهش کردم. با همین لبخند به اصطلاح مظلومانه‌ش، پسرمو گول زده بود! رفتم جلوش و با قدرت زدم توی گوشش، طوری که پخش زمین شد. یه چیزی از جیبش پایین افتاد که درجا با دستش قایمش کرد. با عصبانیت دستش رو کشیدم و گفتم: ـ چی قایم کردی؟ بده به من ببینم! محکم دستش رو مشت کرده بود. به زور از دستش کشیدم، دیدم که بیبی چکه و دوتا خط قرمز روشه! بهش حمله کردم و اگه الفت منو کنترل نمی‌کرد، احتمالا زیر دستم له‌ می‌شد! گفتم: ـ دختره‌ی گدا صفت! واسه محکم‌کاری فکر کردی اگه حامله بشی، من چیزی نمیگم و تو رو توی خونواده خودم راه میدم؟ تو فقط می‌تونی لباسای فرهاد رو بشوری، نه اینکه بخوای خانوم خونه بشی! توی خونه من، فقط جای یه دختر اصیل زادست. همین‌جور که روی زمین نشسته بود، با گریه می‌گفت: ـ خانوم من فرهادو خیلی دوست دارم، باور کنین! تو رو خدا بهمون رحم کنین، به بچه من رحم کنین! چونه‌شو محکم توی دستم گرفتم و گفتم: ـ خفه شو! بهتره به پدرت بگم دخترش چقدر راحت ناموسشو فروخته!
    0 امتیاز
  34. پارت نوزدهم الفت با دستش، عرق پیشونیش رو پاک کرد و مِن‌مِن کنان گفت: ـ خانوم راستش... راستش... از روی صندلی بلند شدم، این حالت‌هاش نشونه خوبی نبود. با عصبانیت گفتم: ـ حرفو توی دهنت نچرخون الفت! بگو چی دیدی؟ گفت: ـ خانوم اون دختری که دل آقا فرهادو برده.. اون... یلداست! با تعجب گفتم: ـ یلدا کیه؟! الفت نگاهم کرد، آب دهنش رو قورت داد و گفت: ـ دختر احمدآقا، سرایدارتون. تا این رو شنیدم، وا رفتم. الفت با نگرانی دستم رو گرفت و گفت: ـ وای خانوم! خوبین؟ بذارین دستگاه بیارم، فشارخونتونو بگیرم. نفس‌هام رو کنترل کردم و دستم رو از دستش کشیدم بیرون. با عصبانیت گفتم: ـ کجان؟ الفت گفت: ـ ته باغچه‌ان خانوم. از پله‌ها بالا رفتم و از تراس خونه دیدمشون. خون جلوی چشمم رو گرفت! فرهاد هم داشت کار پدرش رو تکرار می‌کرد، اما نمی‌ذارم این‌بار هم یه خدمتکار هیچی ندار، زندگی پسرم رو به‌هم بریزه و بخواد سرمایه تنها پسر خاندان اصلانی رو بالا بکشه. الفت زیر گوشم مدام می‌گفت که آروم باشم، اما نمی‌تونستم. خواستم برم پایین، از گیس‌هاش بکشم و از خونه بندازمش بیرون، اما این راه منطقی نبود و از اونجایی که اخلاق فرهاد کاملا شبیه به محمدرضا (پدر فرهاد) بود، اون رو ازم دور می‌کرد. باید یه نقشه تمیز می‌چیدم تا این دختر تا قیامت از من و پسرم دور بشه. باید قبل از اینکه فرهاد بخواد اون دختر گدا رو بهم معرفی کنه، دُمش رو از خونه‌م قیچی می‌کردم. رفتم توی اتاقم و مشغول قدم زدن شدم. به الفت سپردم وقتی فرهاد از خونه بیرون رفت، حتماً بهم اطلاع بده.
    0 امتیاز
  35. پارت هفدهم با همین افکار اومدم بیرون و موهام رو با حوله خشک کردم؛ همین لحظه، الفت با یه کاور اومد داخل و گفت: ـ ببخشید آقا، اینو خانوم فرستاده، گفته برای امشب بپوشید. گفتم: ـ بذار بالای تخت! ـ چشم آقا! گذاشت روی تخت و گفتم: ـ الفت خانوم، برای دسته گل هم یه چیز درخور خانوادشون رو به عباس آقا بگو بخره! الفت خانوم پرسید: ـ چشم آقا ولی نظر خودتون... با بی‌حوصلگی حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ هر چی از نظر خودش خوبه رو بگو بگیره! الفت خانوم سرش رو به نشونه تایید تکون داد و از اتاق رفت بیرون. کنار کاور کت و شلوار نشستم، بهش خیره شدم و گفتم: ـ هعی! چی فکر می‌کردم و چی شد! تا دو روز پیش، قرار بود با دل خوش این کت شلوار و بپوشم و با هیجان برم خواستگاری دختری که دوسش داشتم، اما حالا... حالا چی؟ بی‌رمقم، دیگه به هیچ‌کس اعتماد ندارم. نفسی گرفتم و آروم‌تر زمزمه کردم: - صرفا به خاطر قولی که به مامان دادم، مجبورم این کت و شلوارو بپوشم. باورم نمیشه، اما اونقدری دلم رو به یلدا باخته بودم که قیافه این دختری که قبلاً یه بار خونه‌مون اومده بود و قراره برم خواستگاریش، اصلا یادم نیست... مهم هم نیست، باهاش صحبت می‌کنم. ضربه بدی توی زندگیم خوردم و نمی‌تونم بهش وعده یه زندگی عاشقانه و نرمالو بدم. اگه می‌تونه این شرایطو تحمل کنه بسم الله... توده‌ی درون گلویم را قورت دادم: - ولی سعی خودمو می‌کنم این دختره که قراره زنم بشه رو دوست داشته باشم و اون کلاهبردارو فراموش کنم.
    0 امتیاز
  36. پارت شانزدهم در طول مسیر فقط توی دلم به یلدا فحش می‌دادم و تصویرش رو توی ذهنم تیکه‌تیکه می‌کردم، اما صداش و چشم‌هاش از قلبم پاک نمی‌شد. از دست خودم واقعا عصبانی بودم! تا وارد خونه شدم، مامان پشت سرم راه افتاد و شروع کرد به سوال پرسیدن: ـ فرهاد چی‌شد؟ اون بی‌لیاقتو دیدی؟ فرهاد باتوام! چی کار کردی؟ روی تختم دراز کشیدم، چشم‌هام رو بستم و فقط یه جمله گفتم: ـ حق با تو بود مامان! مامان اومد، کنارم نشست و شروع کرد به نوازش کردن موهام. خیلی دلخور بودم از اینکه بی‌خود و بی‌جهت مامانم رو قضاوت کردم. دستش رو بوسیدم و همینجور که اشک می‌ریختم، گفتم: ـ منو ببخش مامان! مامان پیشونیم رو بوسید و گفت: ـ مگه من می‌تونم از دست یدونه پسرم دلخور باشم؟ پاشو... پاشو که شب باید بریم خواستگاری! راه درازی در پیش داریم. چیزی نگفتم، حوله‌مو برداشتم و رفتم تو حمام. حتی جریان آب هم نمی‌تونست عصبانیتم رو کم کنه. ازش متنفر بودم اما وقتی چهرش ته ذهنم می‌اومد، دلم براش غنج می‌رفت! باید این دختر کلاهبردار رو فراموشش کنم. پنج سال خوب گولم زد! کاش می‌تونستم بفهمم که داره دروغ میگه، کاش اینقدر راحت دلم رو بهش نمی باختم، دختره‌ی گدا صفت! حتی نذاشت یک روز هم بگذره و سریع حلقه‌ی یه آدم همسن پدرش رو دستش کرد. احتمالا اون پولدارتر از من بود که تونست پاشو بِبُره و اینقدر راحت دور‌ من رو خط بکشه.
    0 امتیاز
  37. چشمان درشتش از هیجان گرد و لرزش تنش لحظه‌ای قطع نمی‌شد. استادشان با تعجب نگاهی به دخترک کرد و گفت: - اگه حالتون خوب نیست می‌تونید برید بیرون. نگاه مستقیم و خطاب شدنش توسط استاد بیشتر او را ترساند؛ به‌طوری که از صندلی، خود را به پایین سُر داد و پشت صندلی جلویی قایم شد. همه با حیرت به او خیره شده و باز هم پچ‌پچ‌ها شروع شد. خاطره که به پدر دخترک قول داده‌بود حواسش به او باشد، از جایش برخاست و با تردید به‌سمت او رفت. مانتویش را جمع کرده و روی دو پا نشست و نگاهی به چهره‌ی مظلوم النا انداخت که چون خردسالی، معصومانه اشک می‌ریخت و تیله‌های تیره‌ی زیبا و لرزانش را به زمین دوخته‌بود. آرام دستش را روی شانه او گذاشت که نگاه ترسان النا روی صورت ملیح و لبخند بانمک او نشست. خاطره کمی سرش را کج کرد و زمزمه‌وار گفت: - عزیزم می‌خوای بریم بیرون یه آبی به دست و صورتت بزنی؟ النا لبان به هم دوخته‌شده‌اش را باز نکرد، عوضش خیره‌ی چشمان عسلی خاطره شد. خاطره به لبخندش وسعت داد و دست از شانه‌ی او برداشته و جلویش گرفت، گفت: - بریم؟ النا با تردید آرام دستش را بالا آورد و در دست او قرار داد، خاطره از سردی دستش لحظه‌‌ای هنگ کرد. سپس به صورت رنگ‌پریده‌ی او خیره شد، احتمال داد که ضعف کرده‌باشد. دستش را کشید و همان‌طور که از جایش بلند می‌شد، دخترک را با خود بلند کرد. با نگاهی به استاد از او اجازه گرفت و سپس دستش را دور کمر النا حلقه و کمکش کرد تا از کلاس خارج شوند. دانشجو‌ها سکوت کرده و هیچ‌ک.س چیزی نمی‌گفت عوضش تا می‌توانستند دختر تازه وارد را رصد می‌کردند تا در موقعیت مناسب تبادل اطلاعات کنند. خاطره زمانی که در کلاس را بست، از جیبش شکلاتی برداشته و آن را باز کرد و مقابل دهان النا قرار داد. النا با تعجب نگاهش کرد، نمی‌توانست به او اعتماد کند. آن‌ها یک‌دیگر را نمی‌شناختند و این توجه‌ها و محبت‌های دخترک برایش ترسناک و گنگ بود. اما وقتی که چهره‌ی مهربان و لبخند ملایم او را دید، بی‌اختیار فاصله‌ای به لبانش داد. خاطره شکلات را در دهان او قرار داد و گفت: - رنگت پریده عزیزم... می‌خوای بریم یه چیزی بخوریم؟ ترس آن کلاس که همه به او خیره بودند، انرژی و توان بدنیش را گرفته‌بود و کمی احساس ضعف و گرسنگی داشت، اما نمی‌توانست تنهایی جایی برود. برای همین با خجالت سرش را به معنای بله تکان داد، خاطره دستش را گرفت و به‌سمت سلف دانشگاه به راه افتاد در همان حال پرسید: - اسمت چیه عزیزم؟ نیم نگاهی در انتهای سخنش به دخترک ساکت انداخت، وقتی سکوت ادامه‌دارش را دید با خود خیال کرد که شاید لال یا کر باشد تا این‌که زمزمه‌ی ضعیفی به گوشش خورد: - النا. سرش را کامل به‌سمت دختری که خود را النا نامیده‌بود گرداند و نگاهی به او که با خجالت سرش را پایین انداخته‌بود، کرد.
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...