رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      11

    • تعداد ارسال ها

      631


  2. Amata

    Amata

    کاربر فعال


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      99


  3. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      1,258


  4. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      379


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/19/2025 در همه بخش ها

  1. اسم داستان: طلسم مهر گروه: خون‌آشام‌ ایده پردازان: @shirin_s @هانیه پروین خلاصه: هزاران ساله که خون‌آشام‌ها با یه قانون سفت و سخت حکومت می‌کنن: فقط خاندان سلطنتی حق دارن "خون سلطنتی" رو بخورن—خونی که قدرت جاودانگی مطلق میده و اگه بیفته دست غریبه‌ها، امپراتوری فرو می‌پاشه. خوناشام‌های یاغی و سرکش دست به دست هم میدن و به سرکردگی خوناشامی که مدعی تاج و تخته در شب تاج‌گذاری شاهزاده، بدترین فاجعه ممکن اتفاق میفته. یاغی‌ها دست به خرابکاری میزنن و به وسیله فرو کردن چوب در قلب پادشاه اون رو به خواب میفرستن و جام خون سلطنتی دزدیده میشه! پادشاه رو در بالای یک برج پنهان و اسیرش میکنن جایی که هر روز بهش زهر داده میشه و به مرور بدن پادشاهو ضعیف میکنه. اما کاشف به عمل میاد که همه چیز کار اونها نبوده و شورشی ها هم یه مهره بازی بودن تو دستای بازی‌کن اصلی! دزد، یه دختره به اسم «سلیا» ـ نیمه خون‌آشام، نیمه جادوگره ـ که برخلاف همه پیش‌بینی‌ها، بعد از خوردن خون سلطنتی نمرده. برعکس، اون خون توی رگاش داره تبدیل میشه به یه طلسم خطرناک که یا می‌تونه خورشید رو برای همیشه خاموش کنه… یا دوباره برش‌گردونه به آسمون. آشر، شاهزاده دوم، مأمور میشه سلیا رو زنده گیر بیاره. ولی توی تعقیبش، می‌فهمه سلیا همون دختربچه‌ایه که سال‌ها پیش توی جنگ ازش محافظت کرده بود و فکر می‌کرد مرده. کم‌کم هردوشون می‌فهمن که حقیقت وحشتناک‌تری وجود داره: هزار سال پیش، برای ساختن خون سلطنتی، روح خورشید رو قربونی کردن و زندانی کردنش توی بدن یه انسان… و اون انسان، کسی نیست جز سلیا. خون سلطنتی توی رگ‌های سلیا خیلی خطرناکه؛ چون امپراتوری باور داره که اگر طلسمی که توی خونش شکل گرفته کامل بشه، خورشید برای همیشه برمی‌گرده. و برگشت خورشید یعنی پایان نسل خون‌آشام‌ها (چون نور خورشید براشون مرگ‌آوره دیگه). دربار به آشر فشار میاره که سریع سلیا رو بیاره تا با یک مراسم باستانی، خون سلطنتی رو ازش بیرون بکشن و نابودش کنن. و اگه آشر این کارو نکنه، خانواده و تاج و تخت برادرش رو از دست میده و حتی ممکنه جنگ داخلی شروع بشه. حالا آشر بین دو انتخاب گیر کرده: تحویل دادن معشوقش سلیا به دربار برای نجات امپراتوری… یا کمک بهش برای کامل کردن طلسم، حتی اگه این یعنی نابودی نسل خودش و تغییر سرنوشت دنیا برای همیشه:)
    7 امتیاز
  2. اسم داستان : افسانه آلکیمورا گروه: جادوگران ایده پردازان: @Taraneh @QAZAL@سایان @ملک المتکلمین خلاصه: در آلکیمورا، شهری که جادو ارز رایج آن است، هیچ‌چیز رایگان نیست. جادو در کارگاه‌های عظیم ساخته می‌شود؛ نه از سنگ یا فلز، بلکه از گوشت و خون روح انسان‌ها، از عشق، خشم، ترس، امید…! احساساتی که مردم با رضایت یا اجبار می‌فروشند تا بقا بخرند. اما این معامله‌ی خاموش، روح شهر را تهی کرده؛ مردمی با چشمان بی‌نور و قلب‌های خاموش، که زندگی‌شان صرف تغذیه‌ی ماشینی می‌شود که هیچ‌گاه سیر نمی‌گردد. در این میان، یک نفر متولد شده با جادویی که از درونش می‌جوشد. آزاد، پایان‌ناپذیر، و بدون بها. وجود او یک تهدید است؛ پیشگویی‌ها گفته‌اند چنین فردی می‌تواند نظم آلکیمورا را در هم بشکند یا آن را به آتش بکشد. شورای جادوگران و صاحبان کارگاه‌ها، ترسیده از نابودی سلطه‌شان، همه را علیه او می‌شورانند. اکنون، شکار آغاز شده. در کوچه‌های مه‌آلود، بازارهای جادوی سیاه و تالارهای طلسم، این موجود استثنایی باید انتخاب کند. آیا جادویش را آزاد کند و شهر را از اسارت احساسات فروخته‌شده برهاند…؟ یا تاج سلطنت را بردارد و خود ارباب جدید شود؟
    7 امتیاز
  3. اسم داستان: وارث سایه گروه: ارواح ایده پردازان: عسل، s. Tagizadeh ، amata خلاصه: "وارثی جوان و ناآگاه، به تلۀ میراثی شوم می‌افتد: نقاشی‌ای خانوادگی که ریشه‌اش در تاریک‌ترین افسانه‌هاست؛ بومِ نفرین‌شده‌ای که نسل اندر نسل، صاحبانش را به کام مرگ کشانده. در تقلا برای پرده‌برداری از راز این اثر اهریمنی، یا رهایی از چنگال آن، او به حقیقتی لرزه‌آور می‌رسد: این نقاشی نه صرفاً تصویری رنگ‌وروغنی، که زندانی است ازلی برای «هسته‌ی انرژی» شیطانی‌ترین ارواح و اجنه‌ی باستانی. نقاشی نفس می‌کشد و «پژواک‌های روح» آنان را در رگ‌های واقعیت منتشر می‌کند. ناگهان، شمنی مرموز، شکارچیِ سایه‌ها، سایه‌وار بر سر راه وارث سبز می‌شود. هدف او؟ ریشه‌کن کردن هر آنچه از آن ارواح بر این جهان مانده. اما وارث، طعمۀ اصلی است؛ چرا که خود، «پژواک روحی» از همان دیوان باستانی‌ست، آخرین قطعه‌ی گمشده برای تکمیل هیبتی که جهان را به لرزه می‌اندازد. در این میان، پرنده‌ای شوم و سیاه که همواره چون کابوسی بر فراز سر وارث پرسه می‌زند، آرام آرام نقاب از چهره برمی‌گیرد: این مرغِ مرگ، کالبدِ ظاهری همان اهریمنِ خفته است، و وارث، کلید رهایی‌اش. او می‌تواند با جذب آخرین پژواک، به قدرت مطلق و هیبت اصلی‌اش بازگردد و جهان را در تاریکی ابدی غرق کند. اکنون، در مرزِ نازکِ میان هستی و نیستی، نبردی آغاز شده. نبردی نه برای زندگی، که برای روحِ هستی. میان شکارچیِ سایه‌ها و طعمۀ ناخواسته. میان رستگاری و تباهیِ جهان. و وارث؟ او نه نقاش است، نه مالک. او بوم است، و هر ضربان قلبش، نه تنها سرنوشت او، که تقدیر ابدیِ جهان را به خون می‌کشد."
    7 امتیاز
  4. اسم داستان: در پرده‌ی ماه گروه: گرگینه‌ها ایده پردازان: @سایه مولوی @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده خلاصه: رموس گرگینه‌ی جوانیست که از کودکی در دهکده‌ای دور و در کنار انسان‌ها زندگی می‌کند. او برخلاف گرگینه‌های دیگر قادر به تبدیل شدن نیست‌ و طبق یک طلسم قدیمی که تمام اجدادش به آن دچار شده بودند در شب‌های ماه کامل اتفاقات کابوس‌واری برایش رخ می‌دهد. رموس در شب‌های ماه کامل به هیبت گرگ در آمده و بی‌آنکه خود متوجه باشد به قتل مردم دهکده می‌پردازد. داستان از آنجایی شروع می‌شود که آنی (یک دورگه‌ی گرگینه و جادوگر) پا به دهکده می‌گذارد و به طور اتفاقی با رموس آشنا می‌شود. در همین حِین پرده از راز طلسم اجداد رموس برداشته می‌شود. پدر خوانده‌ی رموس (رابرت) که گرگینه‌‌ای بدذات بود پدر آنی را از سر کینه و حسادت به قتل رسانده و دخترک دغدار تمام اجدادش را به طلسم و نفرین خود دچار کرد. حالا آنی که دل به رموس سپرده است به کمک او می‌شتابد تا شاید بتواند طلسمی که خود بنیان‌گذارش بوده را بشکند.
    6 امتیاز
  5. رسیدیم به پایان مرحله دوم از هاگوارتز!🧚🏻‍♀️ قبل از هرچیزی که بخوام نظر خودم رو و نتایج اصلی رو اعلام کنم می‌خوام مسابقه دوم رو تکمیل کنیم، یعنی چی؟!🤔 یعنی اینکه شما فکر می‌کنید قسمت دوم تموم شده اما نه اینطور نیست، تو این مرحله ما چندچیز یاد می‌گیریم و بهش می‌پردازیم🦋🤍🦋 🔸خلاصه نویسی📝 🔸انتخاب بهترین اسم😎 🔸کار گروهی 🫂 🔸و؟!🙄 گپ‌هاتون رو چک کنید و بعدش رو به من بسپارید، تا چند ساعت دیگه باز به خدمتتون برمی‌گردم دخترای هنرمند ترسناکم🤍🧚🏻‍♀️ جادوگر بزرگ و دختران فعالش: @QAZAL @Taraneh @سایان @ملک المتکلمین خون‌آشام‌های اصیل: @هانیه پروین @shirin_s روح اعظم و دختران فعالش: @Amata @S.Tagizadeh @عسل @raha متاسفانه یک از دخترای هاگوارتز امتیازهاش رو از دست داد و در صورت تمدید غیبت و نداشتن فعالیت به سیاهچاله ارواح هاگوارتز برده میشه🌚🩶 (این شوخیه‌ها جنبه داستانی گفتمش، منظورم اینه دیگه نمیتونه تو مسابقات شرکت کنه🥲)
    5 امتیاز
  6. °•○● پارت هشتاد و پنج به توده بچه‌های قد و نیم‌قد پشت کردم، دست گندم را گرفتم و به راه افتادم. اگر چند ثانیه دیگر زیر سایه درخت گیلاس می‌ایستادم، به طرف محمدرضا می‌دویدم و التماسش می‌کردم مرا ببخشد. -خوبی؟ اخم‌ در هم کشیدم و از حرکت ایستادم. به طرفش برگشتم و حکمم را دادم: -تو از قبل می‌دونستی! امیرعلی بدون تایید یا رد حرفم، تنها به من نگاه کرد. انگشتان گندم را در دستم فشردم و لبه‌های چادرم را با دست آزادم جمع کردم. مو بر تنم سیخ شده بود، اما نه از سردی هوا. صادقانه اعتراف کردم: -داری می‌ترسونیم! ابروهایش به‌هم نزدیک‌تر شد. -چرا باید ازم بترسی؟ پلک‌هایم با نهایت خستگی، به روی تصویر امیرعلی بسته شدند. -از کجا می‌دونستی؟ آدرس خونه‌مو چطور داشتی؟ قضیه محمدرضا رو از کجا فهمیدی؟ درنگ کوتاهی کردم و آخرین سوال را هم به سمت پیکرش نشانه رفتم: -اون چیه که اگه بفهمم، دیگه تو روت نگاه نمی‌کنم امیرعلی؟ تو چی کار کردی؟ حالا آن چشم‌های مطمئن، دودو می‌زدند. -فالگوش وایستادی! سرم را تکان دادم. -دیگه چه چیزایی هست که ازش خبر داری؟ امیرعلی تو... تو اصلا هیچ‌وقت از زندگی من بیرون رفتی؟! نگاهش را از من گرفت. سردی هوا ناگهان از لباس‌هایم گذشت و به پوست و گوشتم حمله‌ور شد. -وسط خیابونیم ناهید. حالت تهوع بدی به زیر دلم چنگ زد. شکمم را گرفتم و خم شدم. -من فقط می‌خواستم با دیدن اون بچه، خیالتو راحت کنم، نمی‌دونستم اینقدر به‌همت می‌ریزه. این جوابی نبود که منتظرش بودم. امیرعلی دروغ نگفت، اما حرفی از حقیقت هم نزد. گندم به پاهایم چسبید و ماما ماما گویان، مانتویم را کشید. -می‌دونی چیه؟ مهم نیست. من فقط می‌خوام طلاقمو بگیرم، بعدش هر کس میره پی زندگی خودش. دیگه هیچ‌وقت همدیگه رو نمی‌بینیم. گوشه لب امیرعلی بالا رفت. -داری اعتراف می‌کنی که یه ابزار برای رسیدن به طلاقت هستم و هیچ ارزشی برات ندارم؟ لب‌هایم به هم دوخته شد. اینطور که بیانش کرد، کمی بی‌رحمانه به نظر می‌رسید. -این چیزیه که خودم براش داوطلب شدم، نیاز نیست از حرفت خجالت بکشی. نفسش را بلند فوت کرد. -چندتا برگه هست که باید امضاشون کنی. باهم به دفتر برگشتیم و من افسار زبانم را در دست گرفتم تا دوباره او را نیش نزند. به محمدرضا فکر کردم، هیچ‌وقت خودم را نمی‌بخشیدم؛ اما نمی‌توانستم منکر حال خوبم بعد از دیدن او بشوم. تماشای او که با دوستانش بازی می‌کرد و می‌دوید، باعث آسودگی خاطر بود. زیرچشمی امیرعلی را پاییدم... دیگر چه‌ چیزهایی می‌دانست؟
    2 امتیاز
  7. °•○● پارت هشتاد و چهار نیم‌ساعتی می‌شد که بافاصله اما کنار هم، راه می‌رفتیم. به گندم داشت حسابی خوش می‌گذشت؛ هر چه نباشد، امیرعلی از من بلندتر بود و گندم در آغوش او، چشم‌انداز بهتری داشت. وحشت‌زده ایستادم. امیرعلی چندقدم برداشت و وقتی متوجه نبود من شد، پشت سرش را نگاه کرد. فاصله‌مان آنقدری بود که دو زن با روسری ساتن از مقابل‌مان گذشتند. -کجا داری میری؟ امیرعلی دهانش را باز کرد، اما گندم بلافاصله دستش را در آن فرو کرد! قلبم نامیزان می‌تپید. با بی‌قراری پرسیدم: -من این راهو می‌شناسم. کجا داریم میریم؟ امیرعلی با حوصله، مشت کوچک گندم را بوسید و از جلوی صورتش دور کرد. باریکه نور، مردمک‌هایش را روشن‌تر از همیشه نشان می‌داد. -می‌تونی چند دقیقه دیگه هم تحمل کنی؟ چیزی نمونده. قلب معترضم، محکم‌تر کوبید. نمی‌توانستم. -باشه. به راست پیچیدیم و از شلوغی دور شدیم. به انتهای کوچه که رسیدیم، امیرعلی از حرکت ایستاد و من هم به تبعیت. به اطراف نگاه کرد: -باید همین‌جاها باشه... به دیوار تکیه دادم؛ شاخه‌های درخت گیلاس، روی سرم سایه انداخته بودند. -چرا منو آوردی اینجا؟ اگه حیدر ما رو باهم ببینه... وای! فاصله‌ای با مکانیکی نداشتیم. چهره امیرعلی آرام شد و با سر به نقطه‌ای اشاره کرد: -اوناهاش، اونجاست! سرم را به سمت سر و صدا برگرداندم که یک توپ پلاستیکی، جلوی پایم فرود آمد. پسربچه‌ به من نگاه کرد: -خاله شوت کن! پلک زدم و چشم‌هایم پر از اشک شد. -خاله بدو دیگه! چانه‌ام لرزید. امیرعلی توپ را شوت کرد و محمدرضا آن را در هوا قاپید. -مرسی. دوید و به جمع دوستانش ملحق شد. اشک‌هایم با سرعت روی گونه‌ام روان شدند. -اون... اون... -دیدیش؟ جلوتر رفتم و چشم چرخاندم، اما محمدرضا در دایره دوستانش‌گم شده بود. صدای امیرعلی از پشت سرم بلند شد: -حالش خوبه. سرم را پایین انداختم. -آستین بلند پوشیده بود، دستاشو نديدم. چند قدم برداشت و کنارم ایستاد، گندم را زمین گذاشته بود. -همش یه اتفاق بود ناهید، تو که نمی‌خواستی بهش آسیب بزنی، می‌خواستی؟ سرم را به سرعت به چپ و راست تکان دادم. همان لحظه، یکی از بچه‌ها در دل دروازه‌ی نامرئی‌شان گل زد و فریاد شادیشان به هوا برخاست. صدایشان بلند بود اما باعث نشد صدای امیرعلی را نشنوم: -خودتو ببخش! چهره‌ام را جمع کردم. آهی کشیدم. -کاش به همین راحتی بود.
    2 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...