رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      28

    • تعداد ارسال ها

      665


  2. shirin_s

    shirin_s

    گرافیست


    • امتیاز

      23

    • تعداد ارسال ها

      221


  3. Mahsa_zbp4

    Mahsa_zbp4

    رفیق نودهشتیا


    • امتیاز

      18

    • تعداد ارسال ها

      204


  4. عسل

    عسل

    کاربر فعال


    • امتیاز

      10

    • تعداد ارسال ها

      382


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/18/2025 در همه بخش ها

  1. درود ماوراء!🧚🏻‍♀️ ✨✨فرداشب راس ساعت 00:00 مسابقه به اتمام میرسه، لطفا هرچه سریعتر قالب گروه خود را در همین تاپیک ارسال کنید✨✨ @سایه مولوی @هانیه پروین @shirin_s @Amata @QAZAL
    4 امتیاز
  2. با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد و عرض خسته نباشید خدمت خوانندگان محترم این بخش خبری با شما هستیم از میز خبری ۱۸:۳۰ نودهشتیا من خبرنگار انجمن و اینجا استودیو خبری نودهشتیاست! سر خط خبر ها: در اقدامی جنجالی @QAZAL یک رمان دیگر را به پایان رسانیده و نشان نویسنده برتر تیر ماه را که از آن خود کرده بود با خود به خانه برد! @Mahsa_zbp4 رنگ سبز رفیق نودهشتیا را بر تن کرده و خوش رنگ گشت از همین تریبون به ایشان و خانواده محترمشان تبریک عرض می‌کنیم! بانو @زری گل اعلام داشت شرکت کنندگان این دوره از هاگوراتز تنها تا ساعت ۰۰:۰۰ فردا برای ارسال ایده های خود زمان دارند! @سایان و @عسل در اقدامی جداگانه به شرعت درحال پارت گذاری رمان هایشان هستند و تاپیک هایشان از آن بالای انجمن پایین نمی‌آید به این همه مسئولیت پذیری‌شان قبطه می‌خوریم! تا درودی دیگر بدرود
    3 امتیاز
  3. سلام نودهشتیا این برنامه کوچک شبانه از تیم خبری نودهشتیا مخصوص فعالیت های روزانه و اخبار های خرد و خاطراتمونه که شب به شب باهم دوره‌شون میکنیم این تاپیک حکم همون دورهمی بعد یه مهمونی بزرگ رو داره که دیگه فقط خودمونیا هستن و غیبت می‌کنیم
    2 امتیاز
  4. اسم داستان: در پرده‌ی ماه گروه: گرگینه‌ها ایده پردازان: @سایه مولوی @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده خلاصه: رموس گرگینه‌ی جوانیست که از کودکی در دهکده‌ای دور و در کنار انسان‌ها زندگی می‌کند. او برخلاف گرگینه‌های دیگر قادر به تبدیل شدن نیست‌ و طبق یک طلسم قدیمی که تمام اجدادش به آن دچار شده بودند در شب‌های ماه کامل اتفاقات کابوس‌واری برایش رخ می‌دهد. رموس در شب‌های ماه کامل به هیبت گرگ در آمده و بی‌آنکه خود متوجه باشد به قتل مردم دهکده می‌پردازد. داستان از آنجایی شروع می‌شود که آنی (یک دورگه‌ی گرگینه و جادوگر) پا به دهکده می‌گذارد و به طور اتفاقی با رموس آشنا می‌شود. در همین حِین پرده از راز طلسم اجداد رموس برداشته می‌شود. پدر خوانده‌ی رموس (رابرت) که گرگینه‌‌ای بدذات بود پدر آنی را از سر کینه و حسادت به قتل رسانده و دخترک دغدار تمام اجدادش را به طلسم و نفرین خود دچار کرد. حالا آنی که دل به رموس سپرده است به کمک او می‌شتابد تا شاید بتواند طلسمی که خود بنیان‌گذارش بوده را بشکند.
    2 امتیاز
  5. رنک جدیدت مبارک
    1 امتیاز
  6. 1 امتیاز
  7. رنک جدید مبارک باشه همگروهی جان❤💙❤
    1 امتیاز
  8. نمیدونم چرا حس مسابقه بهم دست داده
    1 امتیاز
  9. نفس‌های رها به خس‌خس افتاده بود. قلبش توی سینه‌اش کوبیده می‌شد. هر قدمی که می‌زد، صدای پای پشت سرش درست با همان ریتم تکرار می‌شد؛ مثل پژواکی که زنده باشد، نه بازتاب. به اولین چهارراه رسید. چراغ عابر خاموش بود، ماشین ها هم هیچکدام در خیابان نبودند. همه جا تهی و بیحرکت. انگار شهر مرده باشد. رها بدون مکث دوید وسط خیابان. پخش صدای کفشش روی آسفالت. به نیمه‌ی خیابانی که رسید، باز هم گوش‌هایش از همان زمزمه‌ی خفه شد: «برگرد…» رها دست‌هایش را روی گوش‌ها فشار داد و فریاد زد: - تنهام بگذارید! اما صدای خودش در خیابان پیچید و همان لحظه، از پشت سر، صدایی دقیقاً با همان لحن و همان جمله تکرار شد: ـ تنهام بگذارید… پاهایش شل شد. نزدیک بود زمین بخورد. با تمام زورش خودش را به آن سمت خیابان کشید. چشمش به یک کیوسک تلفن قدیمی افتاد. همان‌هایی که سال‌هاست کسی ازشان استفاده نمی‌کند. با سرعت به سمتش رفت و خودش را داخل انداخت. شیشه‌های خاک‌گرفته‌ای کیوسک بیرون را تار می‌کردند، اما هنوز می‌توانم ببینم. خیابان خالی بود. فقط باد، که روزنامه‌ای کهنه‌ای را روی زمین می‌غلتاند. صدای قدم‌ها قطع شده بود. رها دستش را روی سینه‌اش فشار داد. برای لحظه‌ای فکر کرد همه‌اش شد. اما درست همان لحظه، گوشی‌اش دوباره می‌لرزد. پیام تازه: «فرار نکن. همینجا هستیم.» انگشتش ناخودآگاه دکمه روی تماس رفت. بدون فکر، شماره یکی از همکارانش را گرفت. گوشی چند بوق خورد، بعد از صدای خواب‌آلود مردی آنطرف خط: - رها؟ ساعت هفت صبح… چی شده؟ رها با گریه گفت: - من… یکی داره دنبالم می‌کنه… نمی‌دونم کجام… فکر کنم توی پارکم… اما صدای همکارش تغییر کرد. خشدار شد. انگار از درون همان ضبط صوت شب گذشته بیرون می‌آمد: ـ گفتیم… برگرد توی اتاقت. رها نفسش برید. گوشی را از گوشش پرت کرد کف کیوسک. صفحه هنوز روشن بود، و اسم مخاطب نشان می‌داد: مدیر دفتر . دست‌هایش یخ کرد. دیگر مطمئن نبود چه چیزی واقعی است و چه چیزی نه. رها پشت به دیوار فلزی کیوسک چسبید. شیشه‌های چرک اطرافش را محصور کرده بودند، و هر دم نفس کشیدن، بخار کمجان روی شیشه می‌نشست. نگاهش روی صفحه‌ی گوشی ثابت ماند. هنوز اسم مدیر دفتر چشمک می‌زد، اما هیچ صدایی نمی‌آمد. فقط خشخش. رها به آرامی گوشی را برداشت تا تماس را قطع کند، ولی درست قبل از لمس دکمه، صدا بازگشت. همان صدای خشدار، آهسته تر از قبل: گفتیم… برگرد. اینجا… جایی برای تو نیست. رها دستش لرزید و گوشی روی زمین افتاد. خم شد تا بردارد، اما همان لحظه متوجه شد روی شیشه‌ای روبه‌رو، رد انگشتان خیس از بیرون کشیده می‌شود. خطی آرام از بالا تا پایین. بعد از خط دوم. بعد از خط سوم. یکی… بیرون کیوسک بود. نفسش حبس شد. آرام سرش را بلند کرد تا پشت شیشه را ببیند. اما به جای چهره یا بدن، چیزی شبیه سایه‌ی ایستاده بود. انگار نور صبح شكلش را كامل كند. همان هاله‌ای خاکستری که در پارک دیده بود، حالا درست بیرون کیوسک بود. صدای ضربه‌ی آرامی روی شیشه آمد. تق… تق… تق. رها وحشت‌زده عقب کشید، اما جایی برای رفتن نبود. تنها یک درِ باریک پشت سرش بود که به خیابان باز می‌شد. خواست به سمتش برود، اما گوشی دوباره لرزید. روی صفحه این بار نه پیامک، بلکه ورودی بود. شماره: ناشناخته . دستش بی‌اختیار روی دکمه رفت و جواب داد. صدایی زنانه، آرام و غریب از آن طرف: ـ چرا هنوز نرفتـی؟ باید به اتاقت برگردی. تنها اونجاست که می‌تونی زنده بمونی. رها با صدایی خفه پرسید: شما کی هستید؟ چرا من؟ چی میخواید؟ سکوت کوتاهی بود. بعد از صدای نفس کشیدن. و همان زن دوباره گفت: ـ نگاه نکن… فقط گوش کن. پشتت رو نگاه نکن. رها یخ کرد. با هول گوشی را از گوشش جدا کرد. و مثل واکنش طبیعی، درست همان کاری را کرد که نباید: برگشت. پشت سرش، شیشه‌ای کیوسک تارتر از قبل بود. از پشت لیوان به آرامی به سمت پایین می‌لغزید… شبیه به چیزی که هیچ چیز جزئی ندارد، جز دو فرورفتگی به جای چشم‌ها . رها جیغ زد، در کیوسک را هل داد و با تمام توان بیرون دوید. اما همین که پایش به آسفالت رسید، چیزی فهمید: خیابان دیگر خیابان نبود. همه‌ی ساختمان‌ها، چراغ‌ها، حتی درخت‌ها... جای جایشان بود، اما انگار رنگ از شهر رفته بود. همه‌چیز سیاه و خاکستری، مثل عکس قدیمی. و هیچ صدایی، حتی صدای باد هم نبود. گوشی‌اش در لرزش. روی صفحه نوشته شده بود: «به خانه خوش آمدی.»
    1 امتیاز
  10. رها دست‌هایش را در جیب پالتوی نازکش فرو برد و به انتهای کوچه رسید. ماشین‌های خاک‌گرفته کنار خیابان صف کشیده بودند، اما هیچ‌کس از آنجا رد نمی‌شد. حتی مغازه‌ی نانوایی سر کوچه که همیشه بوی نان تازه از آن بیرون می‌زد، هنوز کرکره‌اش بالا نرفته بود. همه‌چیز ساکت بود، بیش از حد ساکت. وقتی قدم برداشت تا از خیابان رد شود، صدای خفیفی پشت سرش شنید. چیزی شبیه خش‌خش پلاستیک یا کشیده شدن کفش روی آسفالت. سریع برگشت، خیابان خالی بود. اما گوش‌هایش زنگ می‌زند، درست مثل وقتی که کسی خیلی نزدیک در گوشت چیزی بگوید. «نفس بکش…» رها یک‌دفعه قدم‌هایش را تندتر کرد. می‌خواست به سمت پارک کوچک انتهای خیابان برود. پارکی که صبح‌ها همیشه از صدای پرنده‌ها و چند آدم ورزشکار پر بود. اما امروز… وقتی از درخت‌های لاغر پارک گذشت، هیچ‌کس نبود. نیمکت‌ها خالی، تاب‌ها بی‌حرکت، و حوض وسط پارک خاموش. آب راکد آن، سطحی مات و خاکستری ساخته شده بود که انگار آسمان تیره را در خودش می‌بلعد. روی نیمکت نشست و دست‌هایش را روی زانو گذاشت. سعی کرد نفس بکشد، اما انگار ریه‌هایش هم با آن زمزمه‌ی شبانه درگیر بودند. هر باری که هوا را فرو می‌داد، حس می‌کرد کسی با او نفس می‌کشد، همان‌قدر سنگین است. گوشی‌اش را بیرون آورد تا دوباره مطمئن شود که پیامک را درست خوانده است. گوشی را روشن کرد: «فراموش نکن… هنوز نگاه می‌کنند…» اما حالا، زیر همان متن، خط دیگری اضافه شد که قبل‌تر آنجا نبود: «برگرد توی اتاقت.» قلبش فرو ریخت. دستش شروع کرد به لرزیدن. اطراف را نگاه کرد؛ هیچکس نبود. هیچ‌کس نمی‌توانست شماره‌اش را داشته باشد جز دوستان و همکارانش. انگشت لرزانش روی صفحه رفت تا شماره‌ی فرستنده را ببیند. اما چیزی نمایش داده نشد. تنها کلمه‌ی ساده: ناشناخته . باد خنکی شاخه‌های خشک را تکان داد. پرنده‌ها دسته‌جمعی از سیم‌های برق بلند شدند، بی‌آنکه دلیلش معلوم باشد. رها به پشتش نگاه کرد. خیابان خلوت. درختان بیحرکت. اما… درست کنار ورودی پارک، جایی که سایه‌ها تیره‌تر به نظر می‌رسیدند، یک شکل بود. نه کاملاً واضح. مثل هاله های خاکستری. به‌قدری محو که اگر پلک می‌زد شاید ناپدید می‌شد. ولی وقتی چشم دوخت، دید آن سایه دقیقاً به او خیره مانده است. به صفحه گوشی نگاه کرد. یک پیام دیگر روی صفحه آمد: «ما اینجاییم.» رها با یک حرکت گوشی را در جیبش پرت کرد، از نیمکت بلند شد و شروع به دویدن کرد. کفش هایش روی شن های پارک صدا میدادند. می خواست به خانه برگردد. اما در تمام مسیر، پشت سرش صدای نرم و آرام می‌آمد. صدای پای کسی… که هر بار او سرعت می‌گرفت، سرعت آن هم بیشتر می‌شد.
    1 امتیاز
  11. صبح آرام آرام از پشت پنجره‌ی هال نور خاکستری می‌ریخت. رها هنوز روی کاناپه نشسته بود، بدنش سرد و سفت، چشمانش نیمه‌باز و نفس‌های بریده. ساعت دیواری هال نزدیک شش را نشان می‌داد. شب طولانی گذشته بود و هیچ چیز آرامش نداشت. ذهنش هنوز در پیچ‌وخم صدای نفس‌ها و زمزمه‌های ضبط گیر کرده بود. رها با صدای خودش نفس کشید و شانه‌هایش را تکان داد. به یاد محل کار افتاد. اگر دیر می‌رسید، هیچ‌کس دلیل شب گذشته را نمی‌پذیرفت. گوشی را برداشت، اما صفحه سیاه بود؛ هیچ پیامی از مدیر یا همکاران. دستش را روی پیشانی گذاشت. تصمیم گرفت مرخصی بگیرد، ولی حتی فکر کردن به تماس گرفتن هم قلبش را می‌فشرد. با شجاعت نیمه‌جان شماره دفتر را گرفت. زنگ‌ها یکی پس از دیگری خوردند. بالاخره صدای مدیرش از طرف دیگر خط آمد، کمی خواب‌آلود و گرفته: ـ بله، رها… ـ سلام… من… امروز… نمی‌تونم بیام سر کار. می‌خواستم مرخصی بگیرم… ـ رها؟ صدایت… حالت خوبه؟ رها مکث کرد. هنوز صدای شب گذشته در گوشش می‌پیچید. ـ بله… فقط… خسته‌م. می‌خوام امروز مرخصی بگیرم… ـ باشه… باشه، پس امروز استراحت کن. یه روز خالی، شاید بد نباشه… خط قطع شد. رها نفس عمیقی کشید، اما ذهنش آرام نگرفت. هنوز سایه‌ها و آن زمزمه‌ها در گوشش بودند. تصمیم گرفت از خانه بیرون برود و کمی از هوای صبح استفاده کند. لباس پوشید و در حالی که کفش‌ها را محکم می‌بست، نگاهش دوباره به اتاقش افتاد. تمام شب، در اتاق خودش، یک جهان دیگر در جریان بود؛ جهان نوارهای ضبط، سایه‌ها و زمزمه‌ها. در راهرو، صدای پای آرامی حس کرد. اما وقتی چراغ را روشن کرد، کسی نبود. قلبش سریع می‌زد، و باز هم حس کرد هر قدم، با شب قبل در هم آمیخته است. در را بست و کلید را چرخاند، اما قبل از اینکه به پایین پله‌ها برود، دستش روی گوشی افتاد. پیامکی تازه آمده بود: «فراموش نکن… هنوز نگاه می‌کنند…» رها با ترس عمیق نفس کشید، اما به خود گفت امروز مرخصی است، و هیچ‌کس نمی‌تواند او را مجبور به رفتن کند. قدم‌هایش را آرام و محتاط روی پله‌ها گذاشت و بیرون رفت. نسیم صبحگاهی صورتی خنک و تازه روی صورتش کشید. کوچه خالی بود، تنها صدای دوردست چند ماشین و گنجشکانی که روی سیم برق نشستند، شنیده می‌شد. رها هر چند قدمی که جلو می‌رفت، حس می‌کرد شب گذشته هنوز پشت سرش است. نگاهش به آسمان خاکستری افتاد و با خودش گفت: امروز فقط بایستد و نفس بکشد. مرخصی یعنی حق خودش است. اما ذهنش نمی‌توانست خاموش شود. باز هم جمله‌ای از شب قبل در گوشش زمزمه شد: ـ من بیدارم… و رها، حتی در روشنایی صبح، هنوز حس می‌کرد که چیزی، یا کسی، به دقت او را دنبال می‌کند.
    1 امتیاز
  12. ساعت نزدیک دو نیمه‌شب باشد. چراغ مطالعه‌ روشن مانده، اما نورش مثل لکه‌ی زردی روی دیوار می‌لغزد و هیچ امنیتی نمی‌دهد. رها پشت میزش نشسته و هنوز به ضبط صوت خیره است. عقربه‌ها جلو می‌روند، اما صدای آنطرف انگار تازه شروع شده است. صدای خفه، که معلوم نیست زن است یا مرد، تکرار می‌کند: «نفس… بکش… صدا رو دنبال کن…» کلمات بریده‌بریده‌اند، گویی کسی در حال غرق‌شدن میان آب گفته باشد. رها بارها دکمه‌های توقف را فشار دهید، اما هر بار که صدای کلیک کنید نوارهایی را شروع می‌کنند که به چرخیدن می‌کند، احساس می‌کند خودش را دارد. دیوار سمت چپ، همان که ترک باریکی از بالای پنجره تا کف دارد، صدا را پس می‌دهد. رها نفس را در سینه حبس می‌کند. چیزی شبیه «نفس کشیدن» از درون دیوار می‌آید. کوتاه، خفه، و نزدیک. انگار کسی داخل گچ و سیمان گیر کرده باشد. جرأت نمی‌کند چراغ را خاموش کند، اما حتی نور هم چیزی را کم نمی‌کند. سایه‌ای که از پایه‌ی تخت افتاده، آرام کش می‌آید. نه صافِ نور، مثل مثل مایع خطی که به آهستگی راه می‌خزد. سایه شکل می‌گیرد: دو پا، بعد از زانوه‌ها، و چیزی شبیه دست‌هایی که روی زمین فشار می‌آورند. رها ناخودآگاه عقب می‌کشد. با صدای بلند میگوید: - فقط خوابمه. فقط توهمه. اما صداهای ضبط‌صوت بیوقفه ادامه دارند. صدای دیگر، کودکانه، از دل نوار در می‌آید: «برو زیر تخت… اونجاست…» رها نفسش را به تندی بیرون می‌دهد. نگاهش به تخت می‌افتد. فاصله‌ی تاریک زیر تخت مثل دهانی باز، خالی و بی‌انتهاست. هر بار که چشم می‌بندد، حس می‌کند چیزی آنجا تکان می‌خورد. با احتیاط، دستش را به سمت چراغ قوه‌ای کوچک روی میز دراز می‌کند. دستش میلرزد. چراغ‌قوه را روشن می‌کند و نور سفید را مستقیم به سمت تخت می‌گیرد. اول فقط گرد و خاک و چند جعبه قدیمی دیده می شود. اما درست در عمق تاریک‌ترین نقطه، دو تیره‌ای کوچک و انرژی برق می‌زند. مثل چشم. چراغ قوه از دستش می‌افتد. نور روی دیوار پخش می شود و اتاق را کج و کوله می کند. رها عقب می‌رود تا کمرش به دیوار بخورد. قلبش تند میکوبد. جرات دوباره نگاه کردن ندارد. صدای کاست بلندتر می‌شود. حالا همه‌ی کلمات یکی روی دیگری می‌افتند، انگار ده‌ها نفر هم زمان می‌کنند. کلمه‌ای واضح میانشان بیرون می‌جهد: «فرار کن…» اما پاهای رها به زمین می‌خوبی‌اند. پنجره‌ی اتاق با ضربه‌های محکم می‌لرزد. پرده ها تکان میخورند. سرمای تندی می‌وزد داخل. رها مطمئن است پنجره قفل بوده است. وقتی نزدیک می‌رود، شیشه بخار گرفته، و روی بخار رد انگشت‌هایی کشیده می‌شوند که یک جمله می‌سازند: «نمی‌تونی بیرون بری» صدای ضبط صوت در همین لحظه خاموش می شود. نوار میچرخد اما هیچ صدایی بیرون نمی‌آید. اتاقی سنگین را می‌بلعد. تنها صدای نفس‌های بریده‌ای رها شنیده می‌شود. لحظه‌های بعد، انگار کسی درست پشت گوش بایستد، صدای آرام، خیلی نزدیک، در تاریکی می‌گوید: - من بیدارم. رها جیغ نمی‌زند. صدا در گلویش گیر می‌کند. فقط می‌پرد عقب و دستش کورمال‌کورمال چراغ‌قوه را پیدا می‌کند. نور را به اطراف می‌چرخند. هیچکس نیست. دیوار، میز، تخت، همه در جای خود. اما دیگر نمی‌تواند در اتاق بماند. خودش را پرت می‌کند بیرون و در را محکم می‌بندد. پشت در، به دیوار تکیه می دهد. انگشتانش یخ کرده اند. از لای شکاف در، یک نور باریک سوسو می‌زند. انگار چراغ مطالعه تازه خاموش و روشن شود. ساعت دیواری راهرو سه و نیم را نشان می دهد. چشم‌های رها باز می‌ماند تا صبح، بدون پلک زدن، روی کاناپه‌ی سرد هال. تمام بدنش می‌لرزد. هر بار که پلکهایش نیمه‌بسته می‌شوند، صدای همان زمزمه در گوشش می‌پیچد: - من بیدارم… تا سپیده ای خاکستری، او جرأت برگشتن به اتاق را ندارد.
    1 امتیاز
  13. واقعا بنظر منم رمان باید از روی واقعیت زندگی برداشت بشه، الان من خودم بعنوان یه دختر پسر فان و بامزه بیشتر جذبم می‌کنه تا مغرور و خشن اطرافیانمم که میبینم همینن😅. منم موافقم که از پسرای مغرور و خشن توی رمانا که فکر میکنن خیلی سطحشون بالاست، واقعا خوشم نمیاد و بنظرم کلیشه‌ایه. و یه موضوع کلیشه‌ایه دیگه اینه که پسره از دختره متنفر بوده یا برعکس بعد یهویی عاشق هم میشن بنا به این مثال که عشق از تنفر شروع میشه اما من خودم به شخصه این ایده کلیشه‌ایه رو نیستم زیاد.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...