رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      28

    • تعداد ارسال ها

      631


  2. shirin_s

    shirin_s

    گرافیست


    • امتیاز

      23

    • تعداد ارسال ها

      128


  3. Mahsa_zbp4

    Mahsa_zbp4

    رفیق نودهشتیا


    • امتیاز

      18

    • تعداد ارسال ها

      199


  4. عسل

    عسل

    کاربر فعال


    • امتیاز

      10

    • تعداد ارسال ها

      323


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/18/2025 در همه بخش ها

  1. درود ماوراء!🧚🏻‍♀️ ✨✨فرداشب راس ساعت 00:00 مسابقه به اتمام میرسه، لطفا هرچه سریعتر قالب گروه خود را در همین تاپیک ارسال کنید✨✨ @سایه مولوی @هانیه پروین @shirin_s @Amata @QAZAL
    4 امتیاز
  2. با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد و عرض خسته نباشید خدمت خوانندگان محترم این بخش خبری با شما هستیم از میز خبری ۱۸:۳۰ نودهشتیا من خبرنگار انجمن و اینجا استودیو خبری نودهشتیاست! سر خط خبر ها: در اقدامی جنجالی @QAZAL یک رمان دیگر را به پایان رسانیده و نشان نویسنده برتر تیر ماه را که از آن خود کرده بود با خود به خانه برد! @Mahsa_zbp4 رنگ سبز رفیق نودهشتیا را بر تن کرده و خوش رنگ گشت از همین تریبون به ایشان و خانواده محترمشان تبریک عرض می‌کنیم! بانو @زری گل اعلام داشت شرکت کنندگان این دوره از هاگوراتز تنها تا ساعت ۰۰:۰۰ فردا برای ارسال ایده های خود زمان دارند! @سایان و @عسل در اقدامی جداگانه به شرعت درحال پارت گذاری رمان هایشان هستند و تاپیک هایشان از آن بالای انجمن پایین نمی‌آید به این همه مسئولیت پذیری‌شان قبطه می‌خوریم! تا درودی دیگر بدرود
    3 امتیاز
  3. سلام نودهشتیا این برنامه کوچک شبانه از تیم خبری نودهشتیا مخصوص فعالیت های روزانه و اخبار های خرد و خاطراتمونه که شب به شب باهم دوره‌شون میکنیم این تاپیک حکم همون دورهمی بعد یه مهمونی بزرگ رو داره که دیگه فقط خودمونیا هستن و غیبت می‌کنیم
    2 امتیاز
  4. اسم داستان: در پرده‌ی ماه گروه: گرگینه‌ها ایده پردازان: @سایه مولوی @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده خلاصه: رموس گرگینه‌ی جوانیست که از کودکی در دهکده‌ای دور و در کنار انسان‌ها زندگی می‌کند. او برخلاف گرگینه‌های دیگر قادر به تبدیل شدن نیست‌ و طبق یک طلسم قدیمی که تمام اجدادش به آن دچار شده بودند در شب‌های ماه کامل اتفاقات کابوس‌واری برایش رخ می‌دهد. رموس در شب‌های ماه کامل به هیبت گرگ در آمده و بی‌آنکه خود متوجه باشد به قتل مردم دهکده می‌پردازد. داستان از آنجایی شروع می‌شود که آنی (یک دورگه‌ی گرگینه و جادوگر) پا به دهکده می‌گذارد و به طور اتفاقی با رموس آشنا می‌شود. در همین حِین پرده از راز طلسم اجداد رموس برداشته می‌شود. پدر خوانده‌ی رموس (رابرت) که گرگینه‌‌ای بدذات بود پدر آنی را از سر کینه و حسادت به قتل رسانده و دخترک دغدار تمام اجدادش را به طلسم و نفرین خود دچار کرد. حالا آنی که دل به رموس سپرده است به کمک او می‌شتابد تا شاید بتواند طلسمی که خود بنیان‌گذارش بوده را بشکند.
    2 امتیاز
  5. رنک جدیدت مبارک
    1 امتیاز
  6. 1 امتیاز
  7. رنک جدید مبارک باشه همگروهی جان❤💙❤
    1 امتیاز
  8. نمیدونم چرا حس مسابقه بهم دست داده
    1 امتیاز
  9. نفس‌های رها به خس‌خس افتاده بود. قلبش توی سینه‌اش کوبیده می‌شد. هر قدمی که می‌زد، صدای پای پشت سرش درست با همان ریتم تکرار می‌شد؛ مثل پژواکی که زنده باشد، نه بازتاب. به اولین چهارراه رسید. چراغ عابر خاموش بود، ماشین ها هم هیچکدام در خیابان نبودند. همه جا تهی و بیحرکت. انگار شهر مرده باشد. رها بدون مکث دوید وسط خیابان. پخش صدای کفشش روی آسفالت. به نیمه‌ی خیابانی که رسید، باز هم گوش‌هایش از همان زمزمه‌ی خفه شد: «برگرد…» رها دست‌هایش را روی گوش‌ها فشار داد و فریاد زد: - تنهام بگذارید! اما صدای خودش در خیابان پیچید و همان لحظه، از پشت سر، صدایی دقیقاً با همان لحن و همان جمله تکرار شد: ـ تنهام بگذارید… پاهایش شل شد. نزدیک بود زمین بخورد. با تمام زورش خودش را به آن سمت خیابان کشید. چشمش به یک کیوسک تلفن قدیمی افتاد. همان‌هایی که سال‌هاست کسی ازشان استفاده نمی‌کند. با سرعت به سمتش رفت و خودش را داخل انداخت. شیشه‌های خاک‌گرفته‌ای کیوسک بیرون را تار می‌کردند، اما هنوز می‌توانم ببینم. خیابان خالی بود. فقط باد، که روزنامه‌ای کهنه‌ای را روی زمین می‌غلتاند. صدای قدم‌ها قطع شده بود. رها دستش را روی سینه‌اش فشار داد. برای لحظه‌ای فکر کرد همه‌اش شد. اما درست همان لحظه، گوشی‌اش دوباره می‌لرزد. پیام تازه: «فرار نکن. همینجا هستیم.» انگشتش ناخودآگاه دکمه روی تماس رفت. بدون فکر، شماره یکی از همکارانش را گرفت. گوشی چند بوق خورد، بعد از صدای خواب‌آلود مردی آنطرف خط: - رها؟ ساعت هفت صبح… چی شده؟ رها با گریه گفت: - من… یکی داره دنبالم می‌کنه… نمی‌دونم کجام… فکر کنم توی پارکم… اما صدای همکارش تغییر کرد. خشدار شد. انگار از درون همان ضبط صوت شب گذشته بیرون می‌آمد: ـ گفتیم… برگرد توی اتاقت. رها نفسش برید. گوشی را از گوشش پرت کرد کف کیوسک. صفحه هنوز روشن بود، و اسم مخاطب نشان می‌داد: مدیر دفتر . دست‌هایش یخ کرد. دیگر مطمئن نبود چه چیزی واقعی است و چه چیزی نه. رها پشت به دیوار فلزی کیوسک چسبید. شیشه‌های چرک اطرافش را محصور کرده بودند، و هر دم نفس کشیدن، بخار کمجان روی شیشه می‌نشست. نگاهش روی صفحه‌ی گوشی ثابت ماند. هنوز اسم مدیر دفتر چشمک می‌زد، اما هیچ صدایی نمی‌آمد. فقط خشخش. رها به آرامی گوشی را برداشت تا تماس را قطع کند، ولی درست قبل از لمس دکمه، صدا بازگشت. همان صدای خشدار، آهسته تر از قبل: گفتیم… برگرد. اینجا… جایی برای تو نیست. رها دستش لرزید و گوشی روی زمین افتاد. خم شد تا بردارد، اما همان لحظه متوجه شد روی شیشه‌ای روبه‌رو، رد انگشتان خیس از بیرون کشیده می‌شود. خطی آرام از بالا تا پایین. بعد از خط دوم. بعد از خط سوم. یکی… بیرون کیوسک بود. نفسش حبس شد. آرام سرش را بلند کرد تا پشت شیشه را ببیند. اما به جای چهره یا بدن، چیزی شبیه سایه‌ی ایستاده بود. انگار نور صبح شكلش را كامل كند. همان هاله‌ای خاکستری که در پارک دیده بود، حالا درست بیرون کیوسک بود. صدای ضربه‌ی آرامی روی شیشه آمد. تق… تق… تق. رها وحشت‌زده عقب کشید، اما جایی برای رفتن نبود. تنها یک درِ باریک پشت سرش بود که به خیابان باز می‌شد. خواست به سمتش برود، اما گوشی دوباره لرزید. روی صفحه این بار نه پیامک، بلکه ورودی بود. شماره: ناشناخته . دستش بی‌اختیار روی دکمه رفت و جواب داد. صدایی زنانه، آرام و غریب از آن طرف: ـ چرا هنوز نرفتـی؟ باید به اتاقت برگردی. تنها اونجاست که می‌تونی زنده بمونی. رها با صدایی خفه پرسید: شما کی هستید؟ چرا من؟ چی میخواید؟ سکوت کوتاهی بود. بعد از صدای نفس کشیدن. و همان زن دوباره گفت: ـ نگاه نکن… فقط گوش کن. پشتت رو نگاه نکن. رها یخ کرد. با هول گوشی را از گوشش جدا کرد. و مثل واکنش طبیعی، درست همان کاری را کرد که نباید: برگشت. پشت سرش، شیشه‌ای کیوسک تارتر از قبل بود. از پشت لیوان به آرامی به سمت پایین می‌لغزید… شبیه به چیزی که هیچ چیز جزئی ندارد، جز دو فرورفتگی به جای چشم‌ها . رها جیغ زد، در کیوسک را هل داد و با تمام توان بیرون دوید. اما همین که پایش به آسفالت رسید، چیزی فهمید: خیابان دیگر خیابان نبود. همه‌ی ساختمان‌ها، چراغ‌ها، حتی درخت‌ها... جای جایشان بود، اما انگار رنگ از شهر رفته بود. همه‌چیز سیاه و خاکستری، مثل عکس قدیمی. و هیچ صدایی، حتی صدای باد هم نبود. گوشی‌اش در لرزش. روی صفحه نوشته شده بود: «به خانه خوش آمدی.»
    1 امتیاز
  10. رها دست‌هایش را در جیب پالتوی نازکش فرو برد و به انتهای کوچه رسید. ماشین‌های خاک‌گرفته کنار خیابان صف کشیده بودند، اما هیچ‌کس از آنجا رد نمی‌شد. حتی مغازه‌ی نانوایی سر کوچه که همیشه بوی نان تازه از آن بیرون می‌زد، هنوز کرکره‌اش بالا نرفته بود. همه‌چیز ساکت بود، بیش از حد ساکت. وقتی قدم برداشت تا از خیابان رد شود، صدای خفیفی پشت سرش شنید. چیزی شبیه خش‌خش پلاستیک یا کشیده شدن کفش روی آسفالت. سریع برگشت، خیابان خالی بود. اما گوش‌هایش زنگ می‌زند، درست مثل وقتی که کسی خیلی نزدیک در گوشت چیزی بگوید. «نفس بکش…» رها یک‌دفعه قدم‌هایش را تندتر کرد. می‌خواست به سمت پارک کوچک انتهای خیابان برود. پارکی که صبح‌ها همیشه از صدای پرنده‌ها و چند آدم ورزشکار پر بود. اما امروز… وقتی از درخت‌های لاغر پارک گذشت، هیچ‌کس نبود. نیمکت‌ها خالی، تاب‌ها بی‌حرکت، و حوض وسط پارک خاموش. آب راکد آن، سطحی مات و خاکستری ساخته شده بود که انگار آسمان تیره را در خودش می‌بلعد. روی نیمکت نشست و دست‌هایش را روی زانو گذاشت. سعی کرد نفس بکشد، اما انگار ریه‌هایش هم با آن زمزمه‌ی شبانه درگیر بودند. هر باری که هوا را فرو می‌داد، حس می‌کرد کسی با او نفس می‌کشد، همان‌قدر سنگین است. گوشی‌اش را بیرون آورد تا دوباره مطمئن شود که پیامک را درست خوانده است. گوشی را روشن کرد: «فراموش نکن… هنوز نگاه می‌کنند…» اما حالا، زیر همان متن، خط دیگری اضافه شد که قبل‌تر آنجا نبود: «برگرد توی اتاقت.» قلبش فرو ریخت. دستش شروع کرد به لرزیدن. اطراف را نگاه کرد؛ هیچکس نبود. هیچ‌کس نمی‌توانست شماره‌اش را داشته باشد جز دوستان و همکارانش. انگشت لرزانش روی صفحه رفت تا شماره‌ی فرستنده را ببیند. اما چیزی نمایش داده نشد. تنها کلمه‌ی ساده: ناشناخته . باد خنکی شاخه‌های خشک را تکان داد. پرنده‌ها دسته‌جمعی از سیم‌های برق بلند شدند، بی‌آنکه دلیلش معلوم باشد. رها به پشتش نگاه کرد. خیابان خلوت. درختان بیحرکت. اما… درست کنار ورودی پارک، جایی که سایه‌ها تیره‌تر به نظر می‌رسیدند، یک شکل بود. نه کاملاً واضح. مثل هاله های خاکستری. به‌قدری محو که اگر پلک می‌زد شاید ناپدید می‌شد. ولی وقتی چشم دوخت، دید آن سایه دقیقاً به او خیره مانده است. به صفحه گوشی نگاه کرد. یک پیام دیگر روی صفحه آمد: «ما اینجاییم.» رها با یک حرکت گوشی را در جیبش پرت کرد، از نیمکت بلند شد و شروع به دویدن کرد. کفش هایش روی شن های پارک صدا میدادند. می خواست به خانه برگردد. اما در تمام مسیر، پشت سرش صدای نرم و آرام می‌آمد. صدای پای کسی… که هر بار او سرعت می‌گرفت، سرعت آن هم بیشتر می‌شد.
    1 امتیاز
  11. صبح آرام آرام از پشت پنجره‌ی هال نور خاکستری می‌ریخت. رها هنوز روی کاناپه نشسته بود، بدنش سرد و سفت، چشمانش نیمه‌باز و نفس‌های بریده. ساعت دیواری هال نزدیک شش را نشان می‌داد. شب طولانی گذشته بود و هیچ چیز آرامش نداشت. ذهنش هنوز در پیچ‌وخم صدای نفس‌ها و زمزمه‌های ضبط گیر کرده بود. رها با صدای خودش نفس کشید و شانه‌هایش را تکان داد. به یاد محل کار افتاد. اگر دیر می‌رسید، هیچ‌کس دلیل شب گذشته را نمی‌پذیرفت. گوشی را برداشت، اما صفحه سیاه بود؛ هیچ پیامی از مدیر یا همکاران. دستش را روی پیشانی گذاشت. تصمیم گرفت مرخصی بگیرد، ولی حتی فکر کردن به تماس گرفتن هم قلبش را می‌فشرد. با شجاعت نیمه‌جان شماره دفتر را گرفت. زنگ‌ها یکی پس از دیگری خوردند. بالاخره صدای مدیرش از طرف دیگر خط آمد، کمی خواب‌آلود و گرفته: ـ بله، رها… ـ سلام… من… امروز… نمی‌تونم بیام سر کار. می‌خواستم مرخصی بگیرم… ـ رها؟ صدایت… حالت خوبه؟ رها مکث کرد. هنوز صدای شب گذشته در گوشش می‌پیچید. ـ بله… فقط… خسته‌م. می‌خوام امروز مرخصی بگیرم… ـ باشه… باشه، پس امروز استراحت کن. یه روز خالی، شاید بد نباشه… خط قطع شد. رها نفس عمیقی کشید، اما ذهنش آرام نگرفت. هنوز سایه‌ها و آن زمزمه‌ها در گوشش بودند. تصمیم گرفت از خانه بیرون برود و کمی از هوای صبح استفاده کند. لباس پوشید و در حالی که کفش‌ها را محکم می‌بست، نگاهش دوباره به اتاقش افتاد. تمام شب، در اتاق خودش، یک جهان دیگر در جریان بود؛ جهان نوارهای ضبط، سایه‌ها و زمزمه‌ها. در راهرو، صدای پای آرامی حس کرد. اما وقتی چراغ را روشن کرد، کسی نبود. قلبش سریع می‌زد، و باز هم حس کرد هر قدم، با شب قبل در هم آمیخته است. در را بست و کلید را چرخاند، اما قبل از اینکه به پایین پله‌ها برود، دستش روی گوشی افتاد. پیامکی تازه آمده بود: «فراموش نکن… هنوز نگاه می‌کنند…» رها با ترس عمیق نفس کشید، اما به خود گفت امروز مرخصی است، و هیچ‌کس نمی‌تواند او را مجبور به رفتن کند. قدم‌هایش را آرام و محتاط روی پله‌ها گذاشت و بیرون رفت. نسیم صبحگاهی صورتی خنک و تازه روی صورتش کشید. کوچه خالی بود، تنها صدای دوردست چند ماشین و گنجشکانی که روی سیم برق نشستند، شنیده می‌شد. رها هر چند قدمی که جلو می‌رفت، حس می‌کرد شب گذشته هنوز پشت سرش است. نگاهش به آسمان خاکستری افتاد و با خودش گفت: امروز فقط بایستد و نفس بکشد. مرخصی یعنی حق خودش است. اما ذهنش نمی‌توانست خاموش شود. باز هم جمله‌ای از شب قبل در گوشش زمزمه شد: ـ من بیدارم… و رها، حتی در روشنایی صبح، هنوز حس می‌کرد که چیزی، یا کسی، به دقت او را دنبال می‌کند.
    1 امتیاز
  12. ساعت نزدیک دو نیمه‌شب باشد. چراغ مطالعه‌ روشن مانده، اما نورش مثل لکه‌ی زردی روی دیوار می‌لغزد و هیچ امنیتی نمی‌دهد. رها پشت میزش نشسته و هنوز به ضبط صوت خیره است. عقربه‌ها جلو می‌روند، اما صدای آنطرف انگار تازه شروع شده است. صدای خفه، که معلوم نیست زن است یا مرد، تکرار می‌کند: «نفس… بکش… صدا رو دنبال کن…» کلمات بریده‌بریده‌اند، گویی کسی در حال غرق‌شدن میان آب گفته باشد. رها بارها دکمه‌های توقف را فشار دهید، اما هر بار که صدای کلیک کنید نوارهایی را شروع می‌کنند که به چرخیدن می‌کند، احساس می‌کند خودش را دارد. دیوار سمت چپ، همان که ترک باریکی از بالای پنجره تا کف دارد، صدا را پس می‌دهد. رها نفس را در سینه حبس می‌کند. چیزی شبیه «نفس کشیدن» از درون دیوار می‌آید. کوتاه، خفه، و نزدیک. انگار کسی داخل گچ و سیمان گیر کرده باشد. جرأت نمی‌کند چراغ را خاموش کند، اما حتی نور هم چیزی را کم نمی‌کند. سایه‌ای که از پایه‌ی تخت افتاده، آرام کش می‌آید. نه صافِ نور، مثل مثل مایع خطی که به آهستگی راه می‌خزد. سایه شکل می‌گیرد: دو پا، بعد از زانوه‌ها، و چیزی شبیه دست‌هایی که روی زمین فشار می‌آورند. رها ناخودآگاه عقب می‌کشد. با صدای بلند میگوید: - فقط خوابمه. فقط توهمه. اما صداهای ضبط‌صوت بیوقفه ادامه دارند. صدای دیگر، کودکانه، از دل نوار در می‌آید: «برو زیر تخت… اونجاست…» رها نفسش را به تندی بیرون می‌دهد. نگاهش به تخت می‌افتد. فاصله‌ی تاریک زیر تخت مثل دهانی باز، خالی و بی‌انتهاست. هر بار که چشم می‌بندد، حس می‌کند چیزی آنجا تکان می‌خورد. با احتیاط، دستش را به سمت چراغ قوه‌ای کوچک روی میز دراز می‌کند. دستش میلرزد. چراغ‌قوه را روشن می‌کند و نور سفید را مستقیم به سمت تخت می‌گیرد. اول فقط گرد و خاک و چند جعبه قدیمی دیده می شود. اما درست در عمق تاریک‌ترین نقطه، دو تیره‌ای کوچک و انرژی برق می‌زند. مثل چشم. چراغ قوه از دستش می‌افتد. نور روی دیوار پخش می شود و اتاق را کج و کوله می کند. رها عقب می‌رود تا کمرش به دیوار بخورد. قلبش تند میکوبد. جرات دوباره نگاه کردن ندارد. صدای کاست بلندتر می‌شود. حالا همه‌ی کلمات یکی روی دیگری می‌افتند، انگار ده‌ها نفر هم زمان می‌کنند. کلمه‌ای واضح میانشان بیرون می‌جهد: «فرار کن…» اما پاهای رها به زمین می‌خوبی‌اند. پنجره‌ی اتاق با ضربه‌های محکم می‌لرزد. پرده ها تکان میخورند. سرمای تندی می‌وزد داخل. رها مطمئن است پنجره قفل بوده است. وقتی نزدیک می‌رود، شیشه بخار گرفته، و روی بخار رد انگشت‌هایی کشیده می‌شوند که یک جمله می‌سازند: «نمی‌تونی بیرون بری» صدای ضبط صوت در همین لحظه خاموش می شود. نوار میچرخد اما هیچ صدایی بیرون نمی‌آید. اتاقی سنگین را می‌بلعد. تنها صدای نفس‌های بریده‌ای رها شنیده می‌شود. لحظه‌های بعد، انگار کسی درست پشت گوش بایستد، صدای آرام، خیلی نزدیک، در تاریکی می‌گوید: - من بیدارم. رها جیغ نمی‌زند. صدا در گلویش گیر می‌کند. فقط می‌پرد عقب و دستش کورمال‌کورمال چراغ‌قوه را پیدا می‌کند. نور را به اطراف می‌چرخند. هیچکس نیست. دیوار، میز، تخت، همه در جای خود. اما دیگر نمی‌تواند در اتاق بماند. خودش را پرت می‌کند بیرون و در را محکم می‌بندد. پشت در، به دیوار تکیه می دهد. انگشتانش یخ کرده اند. از لای شکاف در، یک نور باریک سوسو می‌زند. انگار چراغ مطالعه تازه خاموش و روشن شود. ساعت دیواری راهرو سه و نیم را نشان می دهد. چشم‌های رها باز می‌ماند تا صبح، بدون پلک زدن، روی کاناپه‌ی سرد هال. تمام بدنش می‌لرزد. هر بار که پلکهایش نیمه‌بسته می‌شوند، صدای همان زمزمه در گوشش می‌پیچد: - من بیدارم… تا سپیده ای خاکستری، او جرأت برگشتن به اتاق را ندارد.
    1 امتیاز
  13. واقعا بنظر منم رمان باید از روی واقعیت زندگی برداشت بشه، الان من خودم بعنوان یه دختر پسر فان و بامزه بیشتر جذبم می‌کنه تا مغرور و خشن اطرافیانمم که میبینم همینن😅. منم موافقم که از پسرای مغرور و خشن توی رمانا که فکر میکنن خیلی سطحشون بالاست، واقعا خوشم نمیاد و بنظرم کلیشه‌ایه. و یه موضوع کلیشه‌ایه دیگه اینه که پسره از دختره متنفر بوده یا برعکس بعد یهویی عاشق هم میشن بنا به این مثال که عشق از تنفر شروع میشه اما من خودم به شخصه این ایده کلیشه‌ایه رو نیستم زیاد.
    1 امتیاز
  14. °•○● پارت سی و پنج ناخوداگاه اولین کاری که کردم، بغل کردن گندم و چسباندن دخترکم به سینه‌ام بود. دست به یقه شده بودند، حیدر فحش‌های رکیکی می‌داد که با شنیدنشان، تا بناگوش داغ می‌شدم. بابا فریاد می‌زد اما کسی به حرف‌های پیرمردی که حتی نمی‌توانست روی پایش بند شود، اهمیتی نمی‌داد. از ترسِ جانش حتی نزدیکشان هم نمی‌شد. جیغ زدم: - بسه! تو رو خدا بس کنید! حیدر... حیدر... ولش کن حیدر! تو رو به روح بابات ولش کن! گریه گندم در آن لحظه، آخرین چیزی بود که باید نگرانش می‌شدم. صورت جفتشان از شدت ضربات، سرخ شده و از دماغ امیرعلی، خون راه گرفته بود. با گریه به بابا نگاه کردم: -یه کاری کن تو رو خدا! نذار همدیگه رو بکشن! -به من چه؟ تقصیر خودته ناهید، ببین چی به سرمون آوردی. جیغ‌های گندم، فحش‌های حیدر و حرف‌های بابا... دستم را روی گوش دخترک فشار دادم و فریاد زدم: -جونِ ناهید بس کن! دست امیرعلی در هوا متوقف شد، حیدر لبخند خبیثی زد و مشت‌های بعدی را بی‌درنگ روی صورتش فرود آورد. امیرعلی دیگر هیچ مقاومتی در برابرش نمی‌کرد. حیدر او را می‌کشت! گندم را زمین گذاشتم و به طرف حیدر رفتم. گوشه پیراهنش را گرفتم و کشیدم: -حیدر بسه! می‌شنوی؟ ولش کن... کُشتیش حیدر... کشتیش! انگار صدای مرا نمی‌شنید، چشم‌های به خون نشسته‌اش فقط امیرعلی را می‌دید. او را به سینه دیوار چسبانده بود و داشت خفه‌اش می‌کرد. به بازویش مشت زدم: -حیدر! بسه حیدر! گلویم از شدت فریادهایم می‌سوخت. خودم را روی حیدر انداختم و او را با همه توانم به عقب هول دادم. بالاخره از امیرعلی جدا شد و روی زمین افتاد. بی‌معطلی از جایش بلند شد و من از ترس اینکه بخواهد بلایی سر امیرعلی بیاورد، مقابلش ایستادم و دست‌هایم را باز کردم: -نیا جلو! به روح پدرت قسمت میدم حیدر... نیا! بالاخره به من نگاه کرد. چهره‌اش ترسناک‌تر از تمام دعواهایی بود که در طول زندگی مشترکمان داشتیم. پای چشم راستش ورم کرده بود و تخمِ چشم دیگرش در اثر ضربه، به سرخی می‌زد. جیب پیراهنش پاره شده و آویزان بود. با دهان نیمه‌بازش، دو قدم نزدیک شد: -داری از این حرومزاده دفاع می‌کنی ناهید؟ کیه این بیشرف؟! گلدان را برداشت و با عصبانیت پرت کرد. گلدان کنار پایم هزار تکه شد. بدنم به وضوح می‌لرزید. با چشم‌های دریده به گندم نگاه کردم. دورتر از من بود و خرده شیشه‌ها، دست و پای کوچکش را تهدید نمی‌کرد. -حرف نمی‌زنی نه؟ ناهید بیچارت می‌کنم، ناهید! به خاک سیاه می‌نشونمت ناهید! بی‌آبروت می‌کنم... یه کار می‌کنم کل شهر بدونن چه هرزه‌ای هستی! هق‌هق گریه‌هایم آنقدر بلند بود که به آسمان برسد. روی زانو افتادم، دست‌هایم را روی زمین گذاشتم و های‌های گریه کردم. آخرین چیزی که قبل از رفتن زمزمه کرد، همین بود: -طلاقش میدم این لکه ننگو! و رفت. بابا به دنبالش راه افتاد و حواسش نبود که انگشتانم، زیر کفشش لگد شد. چشم‌هایم را بستم و لبم را از هجوم درد گاز گرفتم. گندم جیغ کشید. و آن دامن آبی، دیگر زیبا نبود.
    1 امتیاز
  15. °•○● پارت سی و چهار حیدر زودتر واکنش نشان داد. مقابلش ایستاد و با لحن طلبکاری، تشر زد: -شما خر کی باشی؟ اسم زن منو از کجا بلدی؟! با هر کلمه‌، آب دهانش روی صورت امیرعلی می‌پاشید. به روپشتی سفید چنگ زدم و آن را مثل روسری، روی موهایم انداختم. بلند شدم و از پشت حیدر گفتم: -مسئله خونوادگیه آقا، دخالت نکنید. از شنیدن صدایم وحشت کردم، دورگه و خش‌دار شده بود. امیرعلی نگاهش را از حیدر نگرفت. رگ‌های پیشانی‌اش باد کرده بود و چیزی نمانده بود که از آن چشم‌ها، دستی بیرون بیاید و گلوی حیدر را بفشارد. برای لحظاتی، تنها صدای نفس‌های من شنیده می‌شد. امیرعلی از گوشه چشم، به من نگاه کرد. بی‌صدا لب زدم: -برو! -این کیه ناهید؟ چه صنمی باهم دارین شما؟ حالا هر سه مرد درون اتاق، به من نگاه می‌کردند. آب دهانم را قورت دادم و آستین لباسم را تا نوک انگشتم پایین کشیدم. -ه... همسایه‌های جدیدن دیگه. خونه بغلی رو خریدن. اینکه خانه‌ای در همسایگی‌مان به فروش گذاشته شده بود، حقیقت داشت و حیدر هم این را می‌دانست؛ ولی اینکه امیرعلی و خانواده فرضی‌اش در آن مستقر شده بودند، دروغی بیش نبود. ابرهای تیره روی چهره‌ امیرعلی سایه انداختند. منتظر چه بود؟ این مرد عشق دوران مجردی من است و اتفاقا امروز هم مرا به خانه رساند... انتظار داشت این‌ها را به همسر و پدرم بگویم؟! خماری، حسابی به بابا فشار آورده بود. ضربه‌ای به بازوی امیرعلی زد و گفت: -برو جوون! آدم هر درِ بازی که دید، سرشو نمی‌نداره بره تو! برو پی کارت. قسم می‌خورم که حتی ذره‌ای جابجا نشد. نگاه خیره‌اش در حضور حیدر داشت مثل خاری در جانم فرو می‌رفت. حرکت قطرات عرق را لای موها و پشت گردنم احساس می‌کردم. چرا نمی‌رفت؟ اگر معطل می‌کرد، قلبم سینه‌ام را می‌شکافت و به سمت او پرواز می‌کرد. عاقبت، حیدر کنترلش را از دست داد. صورت امیرعلی را در دست گرفت و به سمت خودش چرخاند: -ننه‌ت محرم نامحرم یادت نداده یابو؟ دِ هِری! گورتو گم کن! فریاد آخرش تمام استخوان‌هایم را لرزاند. حتی بابا هم قدمی به عقب برداشت. امیرعلی چانه‌اش را از دست حیدر آزاد کرد. دهان باز کرد چیزی بگوید، اما پشیمان شد. چنگی به یقه پیراهنش زد و رفت. نفس حبس شده‌ام را آزاد کردم. همان لحظه، مُشتی از غیب روی صورت حیدر نشست. -آخ! به صورتم سیلی زدم: -یا فاطمه زهرا! ادامه رمان در کانال تلگرامی : tinar_roman
    1 امتیاز
  16. °•○● پارت سی و سه برای چندثانیه، از هیچ یک صدایی بلند نمی‌شود. چیزی نمانده قلب در سینه‌ام منفجر شود و جانم را بگیرد! چرا باید به سرماخوردگی اشاره می‌کرد؟ در آن لحظه، من محکومی هستم که منتظر کشیده شدن چهارپایه از زیرپایش است و باز هم از دعا کردن برای زنده ماندن، دست برنمی‌دارد. -بابا حیدر چی داری میگی؟ من کی به ناهید تلفن کردم؟ ناهید دوساله به من سر نزده، خیال جمع باش. و تق! زیرپایم خالی می‌شود. طول می‌کشد تا گردن حیدر به سمت من بچرخد. -داری میگی زن من امروز اصلا نیومده اونجا؟ بابا "نه" سرخوشی می‌گوید. همه چیز در لحظه عوض شده بود و حالا این من بودم که باید به حیدر جواب می‌دادم. چشم‌های سبز وحشی‌اش را ریز کرد. به سمت من آمد، بالای سرم خم شد و از میان دندان‌هایش غرید: -زن من، بی‌خبر از من، کجا رفته ناهیدخانم؟ مردمک چشمش گشاد شد، دستش را به آرامی بالا آورد و نزدیک صورتم کرد. چانه‌ام لرزید. انگشت شستش را محکم گوشه لبم کشید و به من نشان داد. وای! -کجا رفته که ماتیک هم زده بوده؟ هوم؟! آب دهانم را قورت دادم. نگاه حیدر به گرگی می‌ما‌ند که آهوی فربه‌ای را زیر نظر دارد و تنها یک حرکت کافیست تا گوشت تن آن آهو را زیر دندان‌هایش داشته باشد. نفس داغش روی صورتم پخش می‌شد. بابا سرک می‌کشد: -کجا موندی حیدر؟ وارد خانه‌ام می‌شود و نگاهم به دنبال رد خاکی کفش‌هایش روی موکت است. حیدر کمر راست می‌کند: -از دخترت بپرس! بپرس امروز کجا رفته بود! حاجی تو سرما خوردی؟ بابا هاج و واج سرش را تکان می‌دهد. البته که سرما نخورده بود. زیر چشم‌هایش سیاه شده، گونه‌هایش فرو رفته، بینی‌اش را مدام بالا می‌کشد و چندهفته است که ریش‌هایش را نزده، اما سرما نخورده بود. بابا با شرم به من نگاه می‌کند، انگار که زائده‌ای اضافی در زندگی‌اش هستم: -باز چی کار کردی ناهید؟ تا کی می‌خوای منِ موسفید رو جلوی شوهرت خجالت‌زده کنی دختر؟ دست‌های لرزان و پینه‌بسته‌اش را به حالت دعا در می‌آورد تا نمایشش کامل شود: -خدایا! آخه من چه گناهی کردم که اولاد ناخلف گذاشتی تو دامنم؟ خدایا! مال کسی رو خوردم؟ به ناموس کسی چشم داشتم؟ چی کار کردم که این فتنه رو انداختی بیخ ریشم؟ تا کی باید شرمندگی بکشم؟ حالا دیگر گونه‌هایم داغ و خیس شده‌اند. لبم را گاز می‌گیرم و سر به زیر می‌اندازم. -اینجوری نمیشه... نزدیک می‌شود، دست لرزانش را زیر چانه‌ام می‌گذارد و سرم را بلند می‌کند. با آن دست بی‌جان، چنان سیلی به من می‌زند که صورتم گزگز می‌کند! با ناباوری زمزمه می‌کنم: -بابا... حیدر نگران، جلو می‌آید. بابا انگشت اشاره‌اش را جلوی صورتم تکان می‌دهد: -اینو زدم که یاد بگیری از حالا به بعد، هرچی آقات گفت، بگی چشم. چموش بازی درنیاری. حیدر زن سرخود نمی‌خواد، حالیته که؟! دستم را روی گونه سرخم می‌گذارم. اشک‌هایم شور نیستند، زهرمارند. باورم نمی‌شد این مرد، پدرم باشد. -دستتو از ناهید بکش! حرکت خون زیر پوستم متوقف شد. تمام تنم یخ بسته بود. حیدر و بابا به ورودی خانه چشم دوخته بودند... به پسر لاابالی که به پدرم گفته بود دستش را از من بکشد.
    1 امتیاز
  17. °•○● پارت سی و دو -جون بچه‌ت بهم رحم کن... غلط کردم. کمکم کن! از شنيدن صدایش جا می‌خورم، حالا خوب می‌دانم که چه کسی جلوی در خانه است. صدای فین‌فینش، معده‌ام را به هم می‌ریزد. حیدر چنگی به موهایش می‌زند و مستاصل، به من نگاه می‌کند. -بچه رو بردار برو تو اتاق! سرم را به نشانه‌ی نه تکان می‌دهم. او اینجا چه کار دارد؟ چرا التماس حیدر را می‌کند؟ لحظه بعد، صدای زانو زدنش را می‌شنوم. حیدر با ناباوری به مچ پایش زل زده است. از اینجا می‌توانم دست‌های فرتوتش را ببینم که دور آن حلقه شده‌اند. -قَسمت میدم، به پات میوفتم... غلط کردم. گوه اضافه خوردم. اصلا خودت شوهرشی، اختیاردارشی، هرکار دلت می‌خواد بکن! دیگه غلط بی‌جا نمی‌کنم حیدر... شانه‌هایم پایین افتاد و گونه‌هایم آتش گرفت. مرا نمی‌دید اما می‌دانست اینجا هستم. حیدر دندان به هم سایید: -مگه نگفتم برو تو اتاق؟! دخترک در آغوشم از جا پرید. چشم‌های کوچکش را فشرد و با گریه‌، ترسش رو بروز داد. نمی‌توانستم به اتاق بروم، باید می‌فهمیدم اینجا چه خبر است و بی‌غیرتی بابا از کجا آب می‌خورد. -دارم می‌میرم حیدر... من جای پدرتم، رحم کن بهم! همه تنم یخ زده، استخونام داره می‌پوکه! صدای لرزانش را به زحمت می‌شنیدم، چرا که گندم داشت بیخ گوشم جیغ می‌کشید. با ناباوریِ حاصل از آنچه حدس می‌زدم، به حیدر چشم دوختم. -بده بهم اون لامصبو! حیدر بلافاصله به من نگاه کرد. مردمک چشم‌هایش، تیره و ترسیده بود. حالا که فکر می‌کنم، همه چیز از همان روز اول هم مشخص بود؛ وگرنه کدام پدری، راضی به آن وصلت جهنمی می‌شد؟ باید گریه می‌کردم. باید فریاد می‌زدم. باید دنیا را روی سرشان خراب می‌کردم و توی سرم می‌زدم اما... مگر فرقی به حالم می‌کرد؟ من رسما معامله‌ شده بودم. چشم به چشم حیدر دوختم، چهره‌اش سخت مچاله شده بود. سرم را به زیر انداختم. از زندگی‌ام عوقم می‌گرفت. صدای نفس محکمش را شنیدم: -میریم مکانیکی. بابا سرپا شد. حتما خوشحال بود که به خواسته‌اش رسیده است. احتمالا لبخندی روی آن صورت عرق کرده‌اش نشسته و مطمئنم که بعد از رسیدن به آنچه می‌خواهد، از حیدر حسابی تشکر خواهد کرد. گوشه لبم با انزجار بالا رفت و پلکم پرید. دوست نداشتم بعد از شنیدن آن حرف‌های زننده، با او مواجه شوم. همان جا نشستم تا حیدر دسته‌کلیدش را بردارد و پیراهنش را به تن بکشد. دکمه‌هایش مدام از لای انگشتان لرزانش سُر می‌خورد و در تمام مدت، با چشم‌هایی نگران مرا می‌پایید. از ناهید بعید بود سکوت کند. ناهید اشک می‌ریزد و فریاد می‌زند و توضیح می‌خواهد اما... من فقط تجسم ناهید بودم. روح او همان چنددقیقه قبل، مُرده بود و احتمالا تشییع جنازه‌ای هم برایش انجام نمی‌شد. -بدو دیگه پسرم. پسرم... حیدر پسر او بود؟ اگر کمی پول داشتم و می‌توانستم جنسش را تامین کنم، دخترش می‌شدم؟ -ناهید... سرم را بالا می‌گیرم و بی‌ هیچ حسی، نگاهش می‌کنم. گندم آرام گرفته، مقابلم دراز کشیده و من و پدرش را می‌پاید. حیدر مِن و مِنی می‌کند: -من... یعنی پدرت... هوف! از مقابلم بلند می‌شود و مرا پشت سر می‌گذارد. مقابل بابا می‌ایستاد و انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان می‌دهد: -دیگه دور و بر ناهید نبینمت! نمی‌خوام نزدیک خونوادم بشی، هیچ وقت! شنیدی؟ حتما بابا سر تکان می‌دهد که حیدر اضافه می‌کند: -به بهونه سرماخوردگی، به زن من تلفن نزن و نکشونش اونجا! ناهید دیگه پاشو تو اون خراب‌شده نمی‌ذاره. ملتفت شدی یا نه؟! ادامه رمان در تلگرام: tinar_roman
    1 امتیاز
  18. °•○● پارت سی و یک در دورترین فاصله از حیدر، چهارزانو نشستم. در کتاب نگارش دبستان، عبارتی داشتیم به نام آرامشِ قبل از طوفان! لحظه‌ عجیبی که همه چیز آرام به نظر می‌رسد و انگار دنیا دارد نفسش را حبس می‌کند، اما تو می‌دانی که یک اتفاق غیرمنتظره در راه است. درست مثل آن لحظه! من خرده‌ نان‌هایی که احتمالا گندم روی زمین ریخته بود را با دست جمع می‌کردم و حیدر هم در سکوت، نگاهم می‌کرد. نان‌ها تمام شده بود و حیدر همچنان ساکت بود. کمرش را خاراند و لبش را جنباند. کم پیش می‌آمد او را در این حال ببینم، انگار حرفی در گلو داشت که سختش بود آن را به زبان بیاورد. -چی‌ کارم دا... -بگیرش! پلاستیکی که از زیر پایش بیرون کشیده بود را جلویم انداخت. هرلحظه گیج‌تر می‌شدم. -این چیه؟! سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول نشان داد. صدای کلیدهای ماشین‌حساب قدیمی‌اش در خانه پیچید و گندم در خواب، هن‌هن کرد. نفسی گرفتم و پلاستیک را برداشتم. خودکار بیک از حرکت ایستاد، داشت زیرچشمی نگاهم می‌کرد. با دیدن محتوای درون پلاستیک، چشم‌هایم از حدقه بیرون پرید: -این چیه؟! فایده‌ای نداشت، دوباره سرگرم حساب و کتاب شده بود و انگار اصلا صدای مرا نمی‌شنید. تایش را باز کردم و جلوی صورتم گرفتم. رنگ آبی زیبایش خیره کننده بود. برق از سرم پرید! این همان... خودش بود. انگار که به اکتشاف بررگی رسیده باشم، با تُنِ صدای کنترل نشده پرسیدم: -همونه که سال قبل توی بازار نشونت دادم؟! روی پیشانی‌اش یک اخم بزرگ نشاند و سرفه‌ کرد. دوباره رویش دست کشیدم، لطافت پارچه‌اش سرحالم آورد. دیگر مطمئن شدم که همان است. چشم باریک کردم: -تو که گفتی رنگش مناسب نی... -می‌تونم پسش بدم. به سینه‌ام چسباندمش و سرم را تکان دادم: -نه، نه، ولش کن! گردن خم کردم و با دقت بیشتری چهره‌اش را زیر نظر گرفتم. یا من به سرم زده بود، یا واقعا گوشه‌ی لب حیدر بالا رفت و... خندید! سکوت بین‌مان جا خوش کرده بود. باورم نمی‌شد حیدر برایم هدیه گرفته باشد، منتظر نشسته بودم تا با صدای فریادش از این خواب بپرم. دوباره نگاهش کردم و ترجیح دادم تا بیدار نشده‌ام، هدیه‌اش را امتحان کنم. دامن را پوشیدم و مقابل حیدر ایستادم. چند چرخ زدم تا چین‌های آبی‌اش را ببیند و بفهمد که آبی، رنگ آسمان و دریاست؛ نباید با رنگ‌ها قهر کند. نیم نگاه سریعی به دامن انداخت و سرش را تکان داد. نفس در سینه‌ام حبس شد. وقتی نگاهم کرد، حس کردم دوستم دارد. انگار ما زن و شوهری بودیم عادی، درست مثل باقی. اما احساس گناه، اجازه نمی‌داد از خوشحالی آن لحظه‌ام نهایت لذت را ببرم. در دل از او معذرت خواهی کردم و قول دادم که در اولین فرصت، نماز توبه به جا بیاورم. جای خالی حلقه ازدواجم را با دست دیگرم پوشاندم، مقابلش نشستم و نفس عمیقی کشیدم. -مرسی. لبخند نرمی داشتم که با نگاه حیدر، شدت گرفت. چهره‌اش گیج و ویج بود، انگار داشت به حشره‌ی بالدارِ کف آشپزخانه نگاه می‌کرد! این شاید، طولانی‌ترین تماس چشمیِ ما تا به آن روز بود. صدای کوبش‌های بی‌وقفه در، اجازه پیشروی به هیچ کداممان نداد. گندم از خواب پرید. به سمتش رفتم تا آرامش کنم اما دخترک، کوبش‌های قلب مادرش را حس کرد و بی‌تاب‌تر شد. حیدر با توپ پر، در را باز کرد.
    1 امتیاز
  19. °•○● پارت سی -ابوالفضل گیر بود، منو به جاش فرستادن... شرمنده. مثل کسی که یادش رفته چطور حرف بزند، فقط نگاه کردم. دستم بی‌هوا به بند کیفم چسبید. بند ضعیف، مثل بند دلم، داشت پاره می‌شد. اطراف را ورانداز کرد و گفت: -همین جاست دیگه؟! کوچه شهید عیوضی، پلاک سی و پنج، در قهوه‌ای، پنجره بزرگ با پرده توری سفید... درسته؟ بارها پلک زدم؛ انگار گرد و خاک چهار سال، روی مردمک‌هایم نشسته بود. در لحظه، هزاران جمله از سرم رد می‌شد و هیچ یک تبدیل به صدا نمی‌شد. چانه‌ام لرزید. از نگاه کردن به من خودداری می‌کرد و من چشم از آینه وسط ماشین برنمی‌داشتم. -چطوری آدرس خونه منو... پیاده شد و در سمت مرا باز کرد. -بفرمایید. شوهرتون منتظرن حتما. به یاد توصیه خزر افتادم و گونه‌هایم داغ شد. برای اولین بار از آنچه بر من حلال شده بود، شرمم آمد. زبان را به دندان گرفتم و پیاده شدم. درست روبروی یکدیگر بودیم و عابری در آن حوالی نبود. همان چشم‌ها، همان دست‌ها و همان شانه‌ها را داشت؛ با این تفاوت که دیگر در هیچ کدام از آنها جایی برای ناهید نبود. برگشتم و تمام رویاهای دخترانه‌ام را پشت سرم رها کردم، درست مثل کاری که چهارسال پیش انجام دادم. صدایش را شنیدم: -ناهید! مثل یک خواهش، مثل آخرين نفس. انگار دنیا با همه وزنش، روی سینه من افتاد! قامتم محکم وسط کوچه، قد علم کرده بود و دختربچه‌‌ای درونم، با شنیدن لرزش صدای آن مرد، خودش را به دار آویخت. قارقار کلاغ‌ها بلند شده بود، انگار حتی آنها هم دلواپسِ امیرعلی بودند. دندان به هم ساییدم و قدم تند کردم. مقابل در خانه ایستادم، همان در قهوه‌ای با پنجره بزرگ کنارش و پرده توری... -اه! کلید برای دومین بار از لای انگشت‌های لرزانم سُر خورد. کف خیس دست‌هایم را به چادرم مالیدم و برای سومین بار کلید را وارد قفل کردم، که در از داخل باز شد. -دوساعته یه کلیدو نمی‌تونی بندازی تو قفل. بی درنگ وارد خانه شدم و در را پشت سرم کوبیدم. -یواش! نگاهم روی حیدر بند‌ نمی‌شد، نمی‌توانستم. به اتاق پناه بردم و به محض بستن در، حس کردم تنها یک لحظه‌ی دیگر هم نمی‌توانم روی پا بایستم. روی زانو سقوط کردم، با لبانی که مثل ماهیِ دور افتاده از آب، باز و بسته می‌شد. زمزمه کردم: -جانم... جانم.... جانم... دیگر دیر بود و جواب من، به داد آن صدای درمانده نمی‌رسید. دست‌هایم را جلوی دهنم گرفتم و جیغ‌های ممتد کشیدم. در اتاق کوبیده شد: -درست کردی؟ سکوت. -میگم سوپ درست کردی واسه بابا خانت؟ نفس عمیقی کشیدم و خونابه‌ی زبانم را بلعیدم. -آ... آره. سلام رسوند. -بیا اینجا کارت دارم ناهید. طره موهایم را از روی پیشانی کنار زدم. با ناباوری به در نگاه کردم و زمزمه کردم: -نکنه... -اومدی؟ ترسان و سریع، دست به دکمه‌های لباسم بردم. -اومدم... اومدم. لحظه‌ای که بفهمد زنش به او دروغ گفته، مرا می‌کشت! قسم می‌خورم که این کار را می‌کرد. آرام از اتاق بیرون رفتم و تازه چشمم به گندم خورد که گوشه‌ای خوابیده و حیدر رویش پتو انداخته بود. -بهمنو ندیدی؟ سر برگرداندم. ابروهایش روی چشمان سبزش سایه انداخته بود. آرنجش را به زانویش تکیه زده و دفتر حساب و کتاب مکانیکی جلویش باز بود. به خودکار بیک نگاه کردم که چطور میان دو انگشتش می‌چرخید. -نه، ندیدم. تیغ نگاهش را از دو قدمیِ گلویم برنمی‌داشت. ابرو بالا انداخت و اشاره کرد: -بشین! کارت دارم ناهید خانم. -همینطوری راحتم. -من نیستم. بشین! ادامه رمان در تلگرام: tinar_roman
    1 امتیاز
  20. °•○● پارت بیست و نه از میان صدها لباس، به زحمت لباس‌های خودم را پیدا کردم. پره‌های کاغذدستمالی را به زبانم چسباندم و محکم روی سیاهی دور چشم‌هایم کشیدم. پوستم به سوزش افتاده بود. موهایم را با کش جورابی ته کیفم، محکم بستم. چادرم را علم کردم و از اتاق بیرون رفتم. هرچه میان زن‌ها چشم گرداندم، خاله را پیدا نکردم تا با اون خداحافظی کنم. خزر که مرا دید، از دوست‌هایش جدا شد. -صبر کن! الان میام. به حیاط رفتم و ریه‌هایم را پر از هوای تازه کردم. صدای مطرب‌ از خانه همسایه بلند شده بود. به دیوار آجری که بین خانه پدرشوهر غزل و همسایه‌شان مشترک بود، نگاه کردم. صدای سوت و پایکوبی مردان از آن طرف دیوار به گوش می‌رسید. خزر همانطور که چادر سیاهش را جمع می‌کرد، دمپایی‌های پلاستیکی قهوه‌ای رنگ را پوشید. -می‌تونی اینو به غزل برگردونی؟ خزر لباس را به زیربغل زد و سری تکان داد. به دنبالش روانه شدم. هیچ نمی‌دانستم این ابوالفضل شوفر که بود. داشتم با سوار شدنِ ماشین یک مرد غریبه، خریت محض می‌کردم. خودم را دلداری دادم که اگر مطمئن نبود، غزل و نادر مرا به او نمی‌سپردند. -همینه! دنباله‌ی نگاه خزر را گرفتم، از اینجا نمی‌توانستم چهره راننده را ببینم. صد صلوات نذر کردم که امشب به خیر بگذرد. در پشت ماشین را باز کردم و نشستم. -سلام. جوابی نگرفتم. خزر در جلو را باز کرد و گفت: -آقا ابوالفضل؟ فقط مراقب باشید. خانم بار شیشه دارن، آروم برین. چادرم را بیشتر روی صورتم کشیدم، چیزی نمانده بود از خجالت، در صندلی فرو بروم! فرصت نشد به خزر بگویم از آخرین عادت ماهانه‌ام، چهار روز بیشتر نمی‌گذرد. در پشت را باز کرد و آرام پرسید: -کاری نداری ناهید؟ -خاله رو پیدا نکردم باهاش خدافظی کنم، ازش تشکر کن. سری تکان داد. صورتم را بوسید و در ماشین را بست. برایم دست تکان داد که لباس از زیربغلش افتاد! خنده‌ام را فرو خوردم. آخرین تصویرم، خزر دولا شده‌ای بود که تلاش داشت چادرش را حفظ کند و لباس را بتکاند. ماشین بسیار آرام حرکت می‌کرد؛ طوری که دلم آشوب شده بود. نمی‌دانم این آقا ابوالفضل همیشه اینطور محتاط رانندگی می‌کرد، یا داشت به توصیه احمقانه خزر عمل می‌کرد. همان‌جا با خدایم عهد بستم که دیگر از این غلط‌ها نکنم. بارها به زبانم آمد خواهش کنم سریع‌تر برود، اما حرف خزر در گلویم گیر کرد. بعد از خواندن هشتاد و شش قل هو الله، بالاخره به سر کوچه رسیدیم. تعجب کردم که چطور بدون پرسیدن از من، نشانی را بلد بود. همانطور سر به زیر زمزمه کردم: -خیلی ممنون، چقدر شد؟ بعد از مکثی طولانی که مرا به شک انداخت این آقا ابوالفضل ناشنوا باشد، بالاخره جواب داد: -حساب شده. نفسم به شماره افتاد! حتما اشتباه شنیده بودم. جسارت به خرج دادم تا سرم را بالا بگیرم و به راننده نگاه کنم.
    1 امتیاز
  21. °•○● پارت بیست و هشت موهایم را برای بار هزارم از جلوی صورتم کنار زدم. خزر که موفق شد چشم‌هایم را گیر بیاندازد، اشاره کرد محض رضای خدا تکانی به خودم بدهم و مثل مجسمه، سینه‌ی دیوار نایستم. البته این تحلیل بلند بالای من بود و خزر فقط گفته بود: -بیا دیگه ناهید! دست‌هایم را روی سینه جمع کردم و بی‌میلی‌ام را با بالا انداختن ابرو نشان دادم. خانه‌ی پدرشوهر غزل به اندازه کافی بزرگ بود که فضای کافی برای تمام زنان فامیل وجود داشته باشد. دخترعموهایش ظرف شیرینی و سینی چای را بین مهمان‌ها می‌گرداندند و مدام سر می‌چرخاندند تا حواسشان به مهمان‌های جدید باشد. زنان میانسال دست می‌زدند و جوان‌ترها مشغول رقص بودند. عده‌ای هم خجالتی بودند و باید از دست و پایشان می‌کشیدی تا راضی به رقص شوند. آهی کشیدم. کاش دیوارها دریده می‌شدند تا به خانه همسایه‌شان هم سرک می‌کشیدم، جایی که مردهای فامیل در آن جمع شده بودند. به عقربه‌های کُند ساعت نگاه کردم و گوشم را از شدت صدای موسیقی پوشاندم. غزل را دوره کرده بودند و او با آن لباس سنگین، به سختی خودش را تکان می‌داد. به یاد آوردم چقدر با دیدنم خوشحال شد و در گوشم گفت: -خوشحالم که به حرفم گوش کردی و اومدی. به غزل نگفتم به خاطر او نیست که آبرویم را کف دستم گرفته و به اینجا آمده‌ام، به گمانم او هم نفهمید. جای خالی حلقه ازدواجم را لمس کردم، پولش را به عنوان هدیه عروسی، به غزل داده و هنوز به جای خالی‌اش عادت نکرده بودم. خزر نتوانست مرا مجاب کند که رقص بین زنانی که اولین و آخرین بار است می‌بینمشان، خجالت ندارد، من هم نتوانستم او را ثانیه‌ای کنار خودم بند کنم. -باید برم. -چی میگی؟ نمی‌شنوم. حرفم را بلندتر از قبل، کنار گوشش فریاد زدم. خزر با تعجب گفت: -تازه اومدی که! چطور می‌خوای برگردی اصلا؟ سکوت کردم. فکر نمی‌کردم اصلا بتوانم به عروسی بیایم، برای همین هم فکر بازگشت را نکرده بودم. خدیجه بازوی خزر را گرفت، چیزی در گوشش گفت و او را با خود برد. من ماندم و ترس‌هایم که به شکل هیولاهایی با صورت حیدر به من خیره شده بودند. لعنت به من! -به غزل گفتم می‌خوای بری، شوهرش شنید. این شوفره چی بود اسمش؟ آها! ابوالفضل... رفت بگه اون ببرتت. ته مانده خامه‌ی درون دهانم را قورت و سری برای خزر تکان دادم. به شیرینی گاز زده‌ی رها شده در پیش‌دستی‌ام اشاره کرد: -ویارت شیرینه؟ گوشه لبم به بالا کشیده شد. تا خواستم جوابش را بدهم، دوست‌هایش دستش را کشیدند و او برای بار هزارم، شروع به رقص کرد. -غزل با شما کار داره خاله. به دختر ریزه‌ای که گوشه لباسم را در مشت گرفته بود، نگاه کردم. خم شدم و گونه‌اش را نوازش کردم، حس کردم گندم قد کشیده و مقابلم ایستاده بود. -غزل؟ چشم‌های نگرانش را به به من دوخت و ناگهان خودش را در آغوشم انداخت. -باورم نمیشه... بالاخره شد. دستم را روی نگین‌های سفید لباسش حرکت دادم تا کمرش را نوازش کنم. اشک به چشمم نیش زد، به سقف نگاه کردم تا فرو نریزد. -خوشبخت میشی عزیزم، من مطمئنم. همان قدر که به تیره‌بختی خود اطمینان داشتم، به خوشبختی غزل هم مطمئن بودم. تاجش را که کج شده بود، روی سرش مرتب کردم. -کاش بیشتر می‌موندی. سرم را خم کردم تا موهایم جلوی چشم‌هایم بریزند و غزل گریه‌ام را نبیند. دست‌های سردش را فشردم، زندگی خودم را برای. او نمی‌خواستم. -زندگی خیلی سخت و بی‌رحمه غزل. انگار خنده‌ که می‌کنی، لجش می‌گیره... صورتش که همرنگ دیوار پشت سرم شد، متوجه شدم این چیزی نبود که یک زن در شب عروسی‌اش باید بشنود. -ولی همه این‌ها واسه آدم‌های عادیه، تو که عادی نیستی... عاشقی. دنیا به آدمای عاشق آسون‌تر می‌گیره. آغوش آخر را بیشتر از قبل طول دادم، صورتم خیس شده بود. خوشبخت باشید را بلند گفتم و بدون نگاه دیگری به غزل، برگشتم و با قدم‌های بلند از آنجا دور شدم. خودم را درون اتاق انداختم و وقتی دیدم کسی آنجا نیست، هق‌هقم را آزاد کردم.
    1 امتیاز
  22. پارت بیست و هفت با سقلمه خزر به مینی‌بوس برگشتم. -با توعه! نگاه گیج‌زده‌ام را به زن باریک‌اندام پاس دادم، منتظر نگاهم می‌کرد اما من نمی‌خواستم کلمه‌ای دیگر از او بشنوم. -خیلی ممنون کمک کردین، بهترم. گوشه چشمی باریک کرد، دامنش را در دست‌هایش بالا برد تا به کف مینی‌بوس مالیده نشود و رفت. شرط بستم از اینکه کمکم کرده بود، پشیمان است. -واقعا حامله‌ای؟! مزه سکوت به دهانم خوش آمد. مینی‌بوس آقارحمت، جاده صاف را راه نمی‌رفت اما مرا به اندازه چهارسال، عقب برد... گفته بودند دبیر ریاضی بیمار شده، گفته بودند برادرزاده‌اش را به جای خود فرستاده. دخترها می‌گفتند شعر می‌خواند و نقاشی‌اش خوب است و اصلا شبیه مردها نیست. می‌گفتند دختری با ابروهای پیوندخورده و گونه‌های خو‌ن‌دویده هست که نمرات ریاضی‌اش از هفت و هشت، به هجده رسیده. آن لیلی سر به هوا، من بودم. مینی‌بوس بالاخره سرپا شد و به راه افتاد. -پسر زینب خانم نبود؟ -چرا... خودش بود. میگن وکیل شده. -اون پسر اگه دکتر هم بشه، باز به درد نمی‌خوره. آقام می‌گفت وقت اذون، می‌شینه به گیتار خوندن! اعوذبالله... زن محتاط‌تر ادامه داد: -شنیدم مردونگی نداره! عین دختر دم بخت، آشپزی و بشور بساب می‌کنه. تا همین چندوقت پیش، مو بلند می‌کرد. خدا رو خوش نمیاد غیبت بنده‌شو بکنی، ولی خب حقیقت همینه خواهر. پیش از اینکه فکر کنم، به عقب برگشتم و چشم‌های دریده‌ام را به او دوختم. همان زنی بود که با مواخذه امیرعلی، او را از اینجا فراری داد. خود را به او مدیون می‌دانستم اما اکنون، تنها حرفی که می‌تونستم بزنم این بود: -خجالت بکش خانم! بیش از این‌ها در گلوی وامانده‌ام حرف جمع شده بود، اما با نگاهشان، دست و پایم را گم کردم. همین یک جمله هم از ناهید بعید بود. بالاخره رسیدیم. صدای بلند موسیقی، تا مینی‌بوس هم می‌آمد و زنان را به وجد آورده بود. همراه خزر در حالی‌که اضطرابم به نقطه جوش رسیده بود، پیاده شدیم. با اشتیاق گفت: -وای من عاشق این آهنگم! حتما باید باهاش برقصم. آرام بشکن می‌زد و زیر لب می‌خواند: -عروس با اون تور سفید، بختشو پیدا می‌کنه. صورتش چون برگ گله، ناز به این دنیا می‌کنه. گل بریزین رو عروس و دوماد... یار مبارک باد، مبارک باد! به شیطنت خزر نگاه می‌کردم. اگر من هم جشن عروسی داشتم، از این آهنگ‌ها برایم می‌گذاشتند و گل برسرم می‌ریختند؟ مینی‌بوس که خالی شد، آقارحمت گازش را گرفت و رفت. حالا من مقابل بزرگ‌ترین نافرمانی عمرم ایستاده بودم.
    1 امتیاز
  23. پارت بیست و شش سریع دست‌‌های لرزانم را جلوی صورتم گرفتم و با لبه‌های روسری‌ام ور رفتم. همه نگاه‌ها روی من بود و سکوت‌ بی‌سابقه‌ مینی‌بوس، داشت دقم می‌داد! آنقدر ساکت که هرآن ممکن بود صدای تپش‌های وحشیانه قلبم لو برود. قطره‌های عرق را حس می‌کردم که از تیغه کمرم لیز می‌خوردند. صدایی از پشت سرم بلند شد: -قبلا مردها حیا داشتن! بلافاصله بعد از این حرف، صدای قدم‌های محکمش را شنیدم که از مینی‌بوس بیرون رفت. همه توانم به آنی ته کشید! سرم روی شانه خزر افتاد و دانه اشک، تا زیر گلویم سُر خورد. چطور یک پیراهن سفید، اینقدر به یک نفر می‌آمد؟ چطور در عرض سه سال، اینقدر عوض شده بود؟ چطور... چطور زن شوهرداری که همسر و کودکش را در خانه رها کرده، این چنین وقیح می‌شود! کسی دست سردش را مدام به صورتم می‌کوبید: -ناهید باتوام! یا فاطمه‌زهرا... ناهید؟ نفس بکش ناهید! به زحمت، سینه‌ام را پر از اکسیژن کردم. با لحظه‌ای حضورش، نفسم را بُریده بود. اصرار زنان برای بیرون رفتن از مینی‌بوس را نادیده گرفتم. زن ریز جثه‌ای، حلقه‌ دورم را باز کرد و به سختی، خودش را به من رساند. -برید کنار لطفا! دورشو خالی کنید! گرمای دستش که بر پوستم نشست، مورمورم شد. سعی داشت نبضم را بگیرد. -اسمش ناهیده؟ ناهید عزیزم به من نگاه کن. حواست رو بده به من! آفرین. حالا با من نفس بگیر! ببین اینطوری، دم... بازدم... دم... بازدم... خانم مگه اومدی تیاتر؟! تو رو خدا بشینید. بطری آب را از خزر گرفت و آن را به دهان نیمه‌بازم تکیه داد. گرم بود و حالت تهوعم را تشدید کرد. -کسی شکلات داره همراهش؟ با اخم‌های درهم، شکلات را باز کرد و آن را در دهانم گذاشت. خزر که رنگ پریده‌تر از من به نظر می‌رسید، از زن تشکر کرد. -وای خدا خیرتون بده! دکتر مُکترین؟! کوتاه جواب داد: -برادرم پرستار هستن. در صندلی‌ام تکان خوردم. مشخص بود به سختی با آن لباس سنگین، سرپا ایستاده است: -ممنون، خوبم. عذر می‌خوام که اذیت شدید... لبخندی به رویم زد: -چه حرفیه می‌زنی؟ تو هم بودی، عین همین کار رو انجام می‌دادی. با لبخند بی‌جانی جوابش را دادم. حقیقت این است که مطمئن نبودم بتوانم در چنین شرایطی، به خونسردی او باشم. لب‌های باریکش را با زبان تر کرد و با هیجان گفت: -مبارک باشه! حس کردم اشتباه شنیده‌ام. سرم را تکان دادم: -چ... چی مبارکه؟! چشم‌هایش برق زدند. مکث کوتاهی کرد و تُن صدایش از شدت هیجان، بالا رفت: -نمی‌دونستید؟ توراهی دارید دیگه! خزر زودتر از من واکنش نشان داد: -وا! خانم شما که دکتر نیستی، چی میگی واسه خودت؟ زن که انگار به غرورش برخورده بود، لبخندش را پس گرفت و شانه بالا انداخت: -من خانم باردار رو از صد متری هم ببینم، می‌فهمم. همین سال پیش... به زن داداشم گفتم حامله‌ای، باور نکرد. یک ماه بعد که شکمش بالا اومد، تازه دیدن که بله! چشم به دهانش دوخته بودم که بی‌درنگ باز و بسته می‌شد. انگار در انتهای تونلی، جدا از همه کس و همه چیز ایستاده بودم. باردار بودم؟!
    1 امتیاز
  24. پارت بیست و پنج سوال عمونصرت را بی‌جواب گذاشتم و برای دخترش، در هزار و یک جمله، آرزوی خوشبختی کردم. پیرمرد بی‌نوا زانوهایش به درد آمد و ترجیح داد در ماشین، منتظر خاله باشد. با خزر سوار مینی‌بوس شدیم. -خفه شدم! حق داشت؛ بوی تعریق زنان با گرمای هوا درهم آمیخته بود، صدای نق‌نق بچه‌ها هم حوصله‌ی تحمل آدم را سر می‌برد. روی دوصندلی جلو که خالی بود، جاگیر شدیم. خزر بطری آبش را از کیفش بیرون کشید و بعد از تعارفی سرسری به من، لاجرعه آن را سر کشید. -چرا حرکت نمی‌کنه؟ نیوفته بمیره اینم! -خزر زشته! این در حالی بود که خود در دل، به امام هشتم دخیل بسته بودم. بعید می‌دانستم با این مینی‌بوس پیر، سالم به عروسی برسیم. آقارحمت بالاخره پا به رکاب اسب خسته‌اش گذاشت و صدای صلوات بلند شد. زن درشت هیکلی که هم‌ردیف ما نشسته بود، لباسش را بالا زد و کودکش را به شیر گرفت تا آرام بگیرد. پسرک مدام سینه مادرش را پس می‌زد و آنقدر گریه می‌کرد تا تمام صورتش سرخ شود. -سرمون رفت بابا! آروم کنید اون بچه رو! زن مستاصل، مدام کودک را در آغوشش جابه‌جا می‌کرد. حدس زدم بچه اولش باشد. -ببخشید تو رو خدا... نمی‌دونم چش شد یهو. کیفم را روی پای خزر انداختم. -خانم یک لحظه... دست‌هایم را دراز کردم و کودک را از مادرش گرفتم. شروع به مالش شکم کوچکش کردم، بدتر از قبل جیغ کشید! مادرش حسابی از گریه‌ بچه ترسیده بود و نگاه ملتمسش، مرا به یاد سال‌ اول بچه‌داری‌ام می‌انداخت. به مالش شکمش ادامه دادم. -پیش، پیش،‌ پیش، پیش... نوازد لب‌هایش را جمع کرد و چشمان طلبکارش را به من دوخت. چشم‌های بزرگش، نیمی از صورت گردش را گرفته بود. -خدا خیرتون بده، دست و پامو گم کرده بودم. لبخندی به مادرش زدم، به صندلی‌اش تکیه زده بود و با خیالی آسوده، به کودکش نگاه می‌کرد. انگشتم را از مشت کوچکش آزاد کردم و او را به مادرش بازگرداندم. -چرا وایستاد پس؟! مینی‌بوس چنددقیقه‌ای بود که وسط خیابان توقف کرده بود و هیچ کس دلیلش را نمی‌دانست. دلشوره زیر دلم را چنگ می‌زد و من به روی خود نمی‌آوردم. آقارحمت بالاخره از وارسی مینی‌بوس خسته‌اش دست کشید، سوار شد و صدا بلند کرد: -ماشین خراب شده، میرم از مغازه تِفلون کنم بیان راهش بندازن. یار همیشگی آقارحمت، بی‌وفا از آب درآمده و ما را وسط راه گذاشته بود. از هر طرف مینی‌بوس، صدایی بلند می‌شد و آقارحمت، حتی زحمت جواب دادن را هم به خودش نمی‌داد. خزر ناسزایی به او و اسب خوش‌رکابش گفت که شنیدم و به روی خودم نیاوردم. در آخر هم همانطور که شکمش را گرفته بود، دوان دوان از‌ مینی‌بوس پیاده شد. این اتفاق چندین بار افتاد و من تا آن روز آقارحمت را اینقدر در تحرک ندیدم بودم. -غلط نکنم روده‌هاش به هم ریخته! جلوی دهانش را گرفت تا صدای خنده‌اش به آقارحمت نرسد اما او برای هفتمین بار از جایش بلند شد و سراسیمه خودش را از مینی‌بوس، بیرون انداخت. چیزی نگذشته بود که صدای مردانه‌ای جز صدای آقارحمت، همهمه زنان را ساکت کرد. -یاالله، یاالله. مردمک چشم‌هایم لرزید... اینجا بود! سر دزدیدم و پشت صندلی چرک مینی‌بوس پنهان شدم. چادرم را وحشیانه جلو کشیدم. به نفس‌نفس افتاده بودم. ناخوداگاه به دست خزر چنگ انداختم. -ناهید؟ چی شدی دختر؟ کاش دهانش را می‌بست و خفه می‌شد. صدایش به قدری بلند بود که زنان اطراف، کنجکاوانه حرکات مضطرب مرا دنبال می‌کردند. زنی که چندی پیش، نوزادش را در آغوش گرفته بودم، بلند گفت: -داره می‌لرزه! همه اینها کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاد. نگاه خشمگین من به زن، و صدای مردی که می‌پرسید: -چی شده؟
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...