تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/17/2025 در همه بخش ها
-
سلام هیولاهای عزیزم به اولین بخش خبری از اخبار هاگوراتز خوش آمدید. با شما هستیم از استودیو وحشت هاگوراتز، امیدوارم حالتون بد باشه و کابوس مهمون زندگیاتون! هاگوراتز که در دو دوره قبلی بسیار خوش درخشید و هیولا های با استعدادی تقدیم جامعه نودهشتیا کرد. امسال هم داره سومین سال تاریک خودش رو به بهترین نحو میگذرونه! @زری گل مادر ماورا و دارنده تمام قدرت های موجود در هاگوراتز این بار دعوت نامه های دیگهای رو به خاندان های اصیل فرستاد. در این دوره از سری مسابقات وحشت سیزده شرکت کننده توسط کلاه گروهبندی به خانواده های جدیدشون پیوستن! از گروه ارواح با سرپرستی بانو @Amata هاگوراتز میزبان خانم ها @عسل @S.Tagizadeh @raha هستش! برخلاف سری های گذشته که جامعه خون آشام ها افراد زیادی رو به هاگوراتز معرفی میکردن امسال تنها میزبان خانم ها @هانیه پروین و @shirin_s هستیم از جنگل تاریک و قبلیه گرگ های خاکستری خانم ها @آتناملازاده و @Mahsa_zbp4 با سرپرستی @سایه مولوی در خوف انگیزمون مسابقه خواهند داد. و در پایان جامعه جادوگران چندی از اصیل زاده های خودش رو به هاگوراتز فرستاده خانوم ها @سایان @Taraneh @ملک المتکلمین با سرپرستی جادوگر با تجربهمون @QAZAL از صمیم قلب برای تک تک افراد نام برده آرزوی پلیدی و سیاهی میکنیم!9 امتیاز
-
هیولاهای عزیزم سلام در خدمت شما هستیم از استودیو وحشت هاگوراتز و با پوشش خبری چالش اولی که مدرسه برای وحشت آموزها در نظر داشت! ببین و بنویس از چالش های قدیمی انجمن و تقریبا قابل پیش بینی بود، وحشت آموز هامون بسیار بسیار خوش درخشیدن و به گونهای که @زری گل در روند داوری دچار تردید شد و حتی در پایان @shirin_s از گروه خون آشام و @QAZAL از گروه جادوان نفرات اول معرفی شده و به اون ها 500 امتیاز به هم گروهی هاشون 300 امتیاز و به دیگر شرکت کننده ها 150 امتیاز تعلق گرفت که امیدواریم کوفتشون بشه! حرف دیگهای ندارم تا درودی دیگر بدرود!6 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت صد و سی و نهم چیزی نگفتم که ادامه داد: ـ اما الان میترسم! میترسم همون قدر که اینجا عذاب کشیدم اون دنیا هم عذاب بکشم! گفتم: ـ بهت گفتم که! خودکشی دخالت تو کار خداست. من متوجه تمام ظلمایی که بهت شده هستم...مادر و پدرتو نگاه کن! رو کرد به سمت پدر و مادرش...گفتم: ـ اونا از امشب تا آخرین روز عمرشون با عذاب وجدان کاراشون که در حق تو کردن، میگذره! ازم پرسید: ـ مطمئنی؟! گفتم: ـ کار من اینه دختر! بعد از اینکه دفنش کردن، دریچه نوری از آسمون باز شد...نفس عمیقی کشید و گفت: ـ خیلی حس سبکی دارم! چشماش برق میزد! پس مشخص بود خدا بخشیدتش! بعدش آسمون روحشو مثل یه آب روان کشید سمت خودش و بعد از اون دریچه نوری تو آسمون بسته شد. کلاهمو انداختم تا از نامرئی بودن خارج بشم و رفتم کنار مادر و پدرش که در حال گریه کردن کنار سنگ قبر دخترشون بودن، نشستم و شروع کردم به فاتحه خوندن. مادرش دماغشو کشید بالا و یه نیم نگاه به من انداخت و پرسید: ـ شما از دوستای ندا بودی؟! نگاش کردم و گفتم: ـ یجورایی! بعدش دوباره شروع کرد به نوازش دادن برای دخترش.1 امتیاز
-
پارت صد و سی و هشتم تا رسیدم جلوی در خونشون با اعلامیه ترحیم دختره و نوازش دادن خانوادش مواجه شدم....این لابلا روح سرگردون دختره هم دیدم که با ترس دنبال مادرش میدوید و میخواست باهاش حرف بزنه اما مادره متوجهش نمیشد! از لابلای جمعیت رفتم کنارش و صداش زدم: ـ ندا؟ یهو برگشت سمتم و بعد کمی مکث گفت: ـ تو منو میبینی؟ با سرم حرفش و تایید کردم که با ترس دستام و گرفت و گفت: ـ من میترسم! میخوام برگردم پیششون! خیلی اذیتم کردن اما الان واقعا پشیمونم. گفتم: ـ باید قبل از زمانی که شاهرگتو میزدی، به این چیزا فکر میکردی! الان کاری از دست کسی برنمیاد! واقعا ترسیده بود و روحش میلرزید...با هق هق گفت: ـ الان من میرم جهنم؟! گفتم: ـ بابا اینکه تو برنامه خدا دخالت کردی و قید جونتو زدی که قطعا عذاب میکشی اما اینکه میری جهنم یا بهشت و من واقعا نمیدونم! ازم پرسید: ـ تو کی هستی؟! گفتم: ـ کارما! به مادرش نگاه کرد و گفت: ـ خیلی اذیتم میکردن، از بچگیم بابت نمره و درس، بعدش بابت پوششم و آبروشون جلوی بقیه، بعدش کتک زدن بابام و آخر سر هم کسی که عاشقش بودم و قانع کردن که دست از سر من برداره فقط چون پولدار نبود... آهی کشیدم و گفتم: ـ میدونم! مادرش خاک پارچه سفید جنازه رو بغل زده بود و با صدای بلند شیون میکرد...ندا گفت: ـ باور کن اگه زنده میموندم، بابام طوری کتکم میزد که زیر دستش جون میدادم.1 امتیاز
-
پارت صد و سی و هفتم سامان از تخت سریع بلند شد و رفت تو چارچوب در وایستاد و گفت: ـ نه، من نمیخوام تو از پیشم بری! اشکام و پاک کردم و سعی کردم به خودم بیام و گفتم: ـ سامان لطفا سخت تر از اینش نکن! سامان گفت: ـ کارما تو بری من واقعا میمیرم! میدونم قلبم طاقت نمیاره! تو دلم گفتم تو در هر صورت امروز، روز آخرته چه من برم چه بمونم! بغضم و قورت دادم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ سامان لطفا برو کنار! اونم لج کرد و گفت: ـ نمیرم! دیدم چارهایی نیست! بنابراین گردنبندم و محکم گرفتم تو دستم و از روی بالکن اتاقش پریدم پایین، قدرتم بهم کمک کرد تا مثل یه پرنده فرود بیام! تو حیاط دکمه مشغول بازی کردن بود، تا منو دید اومد سمتم و شروع کرد به پارس کردن...بوسش کردم و گفتم: ـ مراقب سامان باش تا من برگردم! با اون چشمای خوشرنگش نگام کرد! چشاش غم داشت! انگار این حیوون بیچاره هم فهمیده بود که امروز قراره ازشون جدا بشم! فرستادمش سمت در اما اونم با دندوناش لباسمو کشید تا نرم! مجبورا کلاه لباسمو گذاشتم رو سرم و نامرئی شدم و رفتم سراغ آخرین پرونده! دل و دماغی برام نمونده بود اما باید کارمو تموم میکردم! امروز باید میرفتم سراغ دختری که بخاطر دهن بین بودن، تحقیرای پدر و مادرش خودکشی کرده بود!1 امتیاز
-
پارت صد و سی و ششم سریع از اتاق رفتم بیرون و وارد اتاق سامان شدم! بازم در حال سرفه کردن بود! سریع از پارچ کنار تختش براش آب ریختم و سراسیمه بهش گفتم: ـ سامان نگاه کن به من! نفس بکش لطفاً! اینقدر سرفههای شدید بود که حتی نمیتونست بهم نگاه کنه! همینجور هم زخمای من دردش داشت شدیدتر میشد! یهو هاروت یه وردی توی گوشم خوند و منم دستم و گذاشتم روی قلب سامان و اون ورد و خوندم...سامان یکم آروم شد و بهم نگاه کرد و با خنده گفت: ـ حس کردم قلبم داره وایمیسته! نمیتونستم بهش بگم حست دروغه! اما واسه اولین بار با صدای بلند شروع کردم به هق هق کردن و محکم کشیدمش تو بغلم و به معنای واقعی زار زدم! سامان اونقدر متعجب شده بود که دوتا دستاش تو هوا مونده بود! با ترس گفت: ـ رییس چی شده؟ منو نترسون! چرا اینجوری گریه میکنی!؟؟ چیزی نگفتم و فقط گریه میکردم! دلم خیلی براش تنگ میشد! اون نه تنها رفیق روزای تنهاییم بود بلکه تنها کسی بود که باهاش عشق و تجربه کردم اما حالا زمان جدایی فرا رسیده بود! سامان صورتم و گرفت بین دستاش و گفت: ـ کارما چی شده؟؟ چرا بهم نگاه نمیکنی؟؟ با ناراحتی هر چه تمام تر گفتم: ـ چون که امروز آخرین روزیه که پیش همیم سامان! با ناراحتی و ترس گفت: ـ چی؟! گفتم: ـ بعد این پروندم مجبورم باهات خداحافظی کنم!1 امتیاز
-
پارت صد و سی و پنجم صبح وقتی بیدار شدم دوباره زخما روی صورتم شروع کرده بود به درد گرفتن اما دلیلشو نمیدونستم تا اینکه رفتم سمت اتاق کارم و وقتی پروندهایی که بهم داده شده بود و باز کردم، دیدم که آخرین پروندست و بعد از اون من ماموریتم روی این کره خاکی تموم میشه! دوباره قلبم شروع به تند تند تپیدن کرد...فکر اینکه پیش سامان و دکمه نباشم واقعا عصبیم میکرد! گردنبندم و گرفتم توی دستم و هاروت و صدا زدم: ـ هاروت، سامان چی میشه؟! هاروت گفت: ـ چیزی که باید بشه، اتفاق میفته کارما! و تو دیگه نمیتونی جلوشو بگیری! با گریه گفتم: ـ خواهش میکنم! لطفاً! سامان نباید بمیره! اینجا کسایی هستن که بهش احتیاج دارم هاروت! هاروت گفت: ـ کارما چرا نمیفهمی؟! تو ذاتا با مرگش از طریق خودت قمار کردی! اگه تو اون روز جلوی تقدیرشو نمیگرفتی، تا الان مرده بود! چون توی تقدیرش اینجوری نوشته شده! با گریه گفتم: ـ نذاشتین که پیش هم باشیم، حداقلش بمونه و برای آرزوهاش و بچههایی که بهش نیاز دارن تلاش کنه! خواهش میکنم هاروت! لطفاً به پادرمیونی کن! هاروت سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت! این سکوتش یعنی اینکه بخاطر من با خدا حرف میزنه! این تنها درخواستی بود که ازش داشتم...وقتی زخمای صورتم درد میگرفت یعنی اینکه سامان هم حالش خوب نبود!1 امتیاز
-
پارت صد و سی و چهارم سامان کاملا متوجه شد اما به روی خودش نیورد و سعی کرد دوباره با بحث کردن اون لحظه رو خراب نکنه! دوباره برامون کلی آهنگ خوند تا رسیدیم همون جایی که میگفت! برام توضیح داد که کلی بازی و سرگرمی وجود داره و قراره اولین بازیمون بولینگ باشه! اولش خودش امتحان کرد و بهم یاد داد و پشت بندش منم چندین بار انجام دادم تا بالاخره موفق شدم و تونستم تمام مهرهها رو بندازم و امتیاز کامل و کسب کنم. اون روز هم جزو یکی از بهترین روزایی بود که هیچوقت از خاطرم پاک نمیشه! چیزایی رو دیدم و امتحان کردم که نه میدونستم چیه و نه میدونستم میتونم انجامش بدم یا نه! اما با کمک و همراهی سامان تونستم از پس همشون بربیام. برای اولین بار اون روز از صمیم قلبم از خدا خواستم که ای کاش این زندگی انسانی و بهم هدیه میداد و تمام قدرتهای ماوراییمو میگرفت. بنظرم انسان بودن واقعا مزیت بزرگی بود چون با اختیار خودت و بدون دخالت و قدرت و چیزی تمام تصمیم های زندگی رو میگیری و چه درست و با چه غلط پشت تمام تصمیماتت وایمیستی! اما نیروهای طبیعت مثل ماها هیچ اختیاری از خودمون نداریم و تحت نظر قدرت خدا کارامونو پیش میبریم ولی بعضی از آدما قدر این موهبتی که خدا بهشون داده رو واقعا نمیدونن! اون روز بعد از کلی بازی و سرگرمی، برگشتیم خونه و اینقدر خسته بودیم که نرسیده به اتاقامون، خوابمون برد.1 امتیاز
-
پارت صد و سی و سوم دکمه رو زیادی تو خونه تنها میذاشتیم و این اصلا به دلم نمینشست! بعد از اون اتفاقی که براش افتاد، حالش الان خیلی بهتر بود و میتونست باهامون بیرون بیاد! بعد از اینکه دکمه رو گرفتیم، به سامان گفتم پشت رول بشینه تا ما رو ببره همون جایی که اسمشو بهم گفته بود...ضبط و روشن کرد و با لحن شاعرانه شروع به آهنگ خوندن برام کرد: ـ ای جان ، ای جان از کجای کیهان؟ در قالب انسان اومدی برِ دل دیوانه زدی/ ای آتش پنهان؛ ای جان ، ای جان از کجای کیهان اومدی بر دل دیوانه زدی... فقط از حرکاتش با صدای بلند میخندیدم، سامان لپمو کشید و گفت: ـ بنظرم خواننده این آهنگ و فقط برای تو خونده رییس! همونجوری که میخندیدم، گفتم: ـ چرا؟! گفت: ـ چون در قالب انسان اومدی زدی به دل دیوونم دیگه! دوباره بعدش جفتمون شروع کردیم به خندیدن! همین لحظه دکمه هم از روی شادی شروع کرد گونههامو لیس زدن! سامان با تشکر بهش گفت: ـ سگ عزیز اینقدر تُف مالیش نکنی، ممنونت میشم! دکمه خودشو تو بغلم جا کرد...رو به سامان همونطور که سعی داشتم خندمو کنترل کنم گفتم: ـ اسمش دکمه است! چند بار باید بهت بگم!! خندید و گفت: ـ باشه همون دکمه! دلم نمیخواد اینقدر تف مالیت کنه! وقتی من حق ندارم یبارم ببوس... سریع دستمو بردم سمت ضبط و سعی کردم بحثو عوض کنم و گفتم: ـ دوباره همین آهنگ و بخون سامان! خیلی باحال بود.1 امتیاز
-
پارت صد و سی و دوم لبخند تلخی بهم زد و گفت: ـ سعیمو میکنم رییس! زدم به پشتش و گفتم: ـ خب الان چیکار کنیم؟ سامان خندید و گفت: ـ بریم یدور بولینگ بازی کنیم!؟! با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ چی؟! خندید و گفت: ـ بذار بریم میفهمی! گفتم: ـ باشه پس سوار شو قبلش بریم دنبال دکمه و بعدش بریم اونجا! سامان منو چپ چپ نگاه کرد و گفت: ـ رییس اونجا جای دکمه نیست! گفتم: ـ گناه داره بیچاره! سامان با کلافگی سرشو به سمت آسمون برد و گفت: ـ ای خدا! از دست تو رییس... خندیدم و گفتم: ـ آخه دلم براش میسوزه! بریم لطفاً! سامان گفت: ـ خیلی خب بریم!1 امتیاز
-
پارت صد و سی و یکم زدم به بازوشو گفتم: ـ به چی فکر میکنی؟ ـ به اینکه اگه من بمیرم میتونم با تو بیام یا نه! یه نوچی کردم و گفتم: ـ سامان راجب این فکر کنم بارها با همدیگه صحبت کردیم...بعدشم مثل اینکه یادت رفته که من ته قلب و فکرتو میتونم بخونم! آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ یعنی چی؟ نگاش کردم و گفتم: ـ یعنی این که من میدونم که چقدر عاشق زندگی کردنی و.. حرفمو قطع کرد و گفت: ـ اون برای قبل از دیدن تو بود! گفتم: ـ الآنم بعد رفتن من به زندگی عادیت برمیگردی و میری سراغ همون کاری که آرزوشو داشتی! آدمایی مثل تو باید باشن تا بقیه خوبی کردن به دیگران و از خودگذشتگی رو یاد بگیرن! چیزی نگفت که ادامه دادم: ـ به من نگاه کن! سرشو آورد بالا و تو چشمام خیره شد و گفت: ـ میخوای زیر آرزوهایی که به من گفتی بزنی؟ تو تکیه گاه اون بچه یتیمایی! خودتم این و میدونی! میخوای به همین راحتی ولشون کنی و بری؟ تویی که اینقدر ادعات میشه دوسشون داری، میخوای قیدشونو بزنی؟ اشک تو چشماش جمع شد و گفت: ـ البته که نه! اما خودت میدونی که قلب من مریضه و اگه بعد تو بتونه طاقت... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ نگران قلبت نباش! اون با من...سعی کن حس وابستگیتو از بین ببری سامان! چه به من چه به هر کس دیگه! تو این دنیا فقط خودتی که برای خودت میمونی!1 امتیاز
-
پارت صد و بیست و ششم دختره با ترس پشتم قایم شد که گفتم: ـ نترس عزیزم، چیزی نمیشه! یهو با تعجب بهم نگاه کرد و بعدش به مرده که سعی میکرد پاهاشو حرکت بده اما نمیتونست نگاه کرد! ازم پرسید: ـ شما...شما کی هستین؟ چجوری اینکارو کردین؟ لبخندی زدم و گفتم: ـ کارمام! تو به بقیش فکر نکن! برو داخل مسجد و تا دلت میخواد با خدای خودت حرف بزن! محکم بغلم کرد و گفت: ـ متشکرم ازت کارما! خیلی خوشحالم کردی! صورتش بوسیدم که گفت: ـ راستی یه چیزه دیگه... گفتم: ـ چی؟! ـ شاید خودت متوجه نباشی اما به شدت بوی بهشت میدی! لبخند عمیقی بهش زدم که بعدش دوید و رفت داخل مسجد...حالا مونده بود این مرده که باید بهش یه درس اساسی میدادم...دستامو گذاشتم تو جیب پالتوم و با عصبانیت رفتم سمتش...با اینکه ازم ترسیده بود اما خشمش هنوز پابرجا بود! طوری با چشمام کنترلش کرده بودم که حتی نمیتونست حرف بزنه! رفتم نزدیک صورتش و گفتم: ـ تو فکر کردی کی هستی مردک؟ قدرتم و از روی زبونش برداشتم که بهم نگاه کرد و نفس نفس زنان گفت: ـ تو کی هستی؟ چجوری تو خونه خدا اینکارو میکنی؟ دیگه داشت میرفت رو اعصابم! دستام و محکم گذاشتم رو گردنش و هلش دادم سمت دیوار.1 امتیاز
-
پارت صد و بیست و پنجم به نقاشیش نگاه کردم و گفتم: ـ واقعا خیلی قشنگ کشیدی، آفرین! اسمشو پاک کرد و به مسجد نگاه کرد و گفت: ـ یهو وقتی دیدمش دلم آروم گرفت و خواستم برم داخل که نذاشتن! همینجوری یه آدم و قضاوت میکنن! انگار ما با پوششی که داریم خدا نداریم و خدا فقط مال اوناست! اشکاشو پاک کردم و گفتم: ـ گریه نکن دختر خوب! حتی اگه کسی هم نذاره خدا تو وجودته! دستم و گذاشتم رو قلبش و گفتم: ـ دقیقا اینجاست! هر موقع که دلت ناآرومه، میتونی باهاش حرف بزنی! لبخندی بهم زد و چیزی نگفت! تخته شاسی رو بهش دادم که گفت: ـ خیلی ممنونم! راهش و گرفت تا بره که بهش گفتم: ـ کجا؟! مگه نمیخوای بری مسجد و ببینی؟ با تعجب بهم نگاهی کرد و گفت: ـ آخه نمیذارن برم داخل! حتما باید شال و یه مانتو بلند تنم باشه که بتونم برم... دستشو گرفتم و گفتم: ـ بیا بریم داخل! نترس چیزی نمیشه! با استرس دستمو گرفت... با یه حرکت در مسجد و باز کردم...دوباره نگهبان با عصبانیت بیشتر از قبل اومد سمتم که با چشمام پاهاشو کنترل کردم!1 امتیاز
-
پارت صد و بیست و چهارم سامان پرسید: ـ الان فکر میکنی این دلش میخواد بره داخل مسجد؟ همونطور که حرکات دختره رو زیر نظر داشتم گفتم: ـ فکر نمیکنم، مطمئنم! سامان گفت: ـ بنظر من که اینطور نیست؛ فقط جذب ظاهر مسجد شده! لبخندی زدم و رو به سامان گفتم: ـ نگاه کن! همین لحظه دختره بلند شد و رفت سراغ در مسجد و داشت باز میکرد که بره داخل اما اون نگهبان با عصبانیت اومد طرفشو گفت: ـ چیکار داری میکنی تو؟! دختره ترسید و گفت: ـ هیچی، فقط خواستم بیام... حرفشو قطع کرد و گفت: ـ با این سر و وضعت میخوای بیای تو مسجد؟! بر شیطون لعنت! برو خواهر من خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه! دختره به گریه افتاد و گفت: ـ مگه مسجد فقط جای شماست؟ مرده هلش داد که باعث شد دختره بیفته رو زمین و گفت: ـ اگه جای ما نباشه، جای شما که اصلا نیست! بعدش رفت داخل مسجد و در رو بست! رفتم سمتش و رو بهش گفتم: ـ دستتو بده به من! بذار کمکت کنم! نگاهی بهم کرد و دستمو گرفت و بلند شد، از رو زمین تخته شاسیش هم از روی زمین برداشتم1 امتیاز
-
پارت صد و بیست و سوم موذن داشت اذان میگفت و از پنجره مسجد میدیدم که همه کسایی که اونجا بودن برای نماز خوندن، دارن آماده میشن...تا اینجا که همه چیز خوب بود تا اینکه دیدم یه دختر با مانتوی خیلی کوتاه و شالی که دور گردنش بود داره میاد سمت مسجد...دستش به تخته شاسی و تو گوشش هم هندزفری بود اما با دیدن مسجد یهو وایستاد و هندزفری رو از گوشش درآورد...چند ثانیه به ساختمون مسجد خیره شد و بعدش روبروش نشستم رو زمین و شروع به کشیدن مسجد رو ورقه کرد...تو همین حین هم یکی از نگهبان های مسجد مدام میومد بهش زل میزد و بعدش میرفت و سرجاش مینشست....سامان بهم گفت: ـ رییس، اینجا که خبری نیست! گفتم: ـ صبر کن! الان مشخص میشه! سامان با تعجب پرسید: ـ چی مشخص میشه؟ نگاش کردم و گفتم: ـ این دختره رو میبینی؟ ـ اوهوم! ـ این دختر شاید تو عمرش یبار هم از کنار یه مسجد رد نشده باشه اما اینقدر صدای اذان و ساختمون مسجد جلبش کرده دوست داره بره داخل و دعا بخونه! حتی نشسته و داره نقاشیش و میکشه! سامان گفت: ـ آخه با این سر و وضع اگه بخواد بره تو مسجد که فکر نکنم بذارن! با کلافگی گفتم: ـ مشکل همینجاست! که آدما دماغشونو تو کاری که بهشون ربطی نداره؛ فرو میکنن!1 امتیاز
-
سلام و وقت بخیر کاربرهای عزیز نودهشتیا🌻 تصمیم بر این شد که شرایط هرکدوم از مقامهای انجمن رو براتون توضیح بدیم تا علاقمندان به پیشرفت، بتونن برای دریافت رنک موردنظرشون تلاش کنن✨ ●کاربر فعال: تعداد ارسالیتون باید بیشتر از ۱۰۰ باشه تا این رنک رو بگیرید ●رفیق نودهشتیا: این مقام به همراهانی داده میشه که سالها در نودهشتیا فعالیت داشتن ●گرافیست: اگر طراحی جلد/تیزر بلدید یا میتونید رمانها رو بصورت پیدیاف فایل کنید، میتونید برای رنک گرافیست درخواست بدید ●ویراستار: کسانی که اصول نگارش و درست نویسی رو میدونن و توانایی ویرایش آثار نویسندگان رو دارن، این مقام زیبا رو دریافت میکنن ●رصد رمان: تیم رصد وظیفه مطالعه رمان و پیدا کردن ممنوعهها رو داره. اگه علاقمند به این کار هستید، میتونید درخواست دریافت مقام بکنید ●پلیس انجمن: این عزیزان روی چت باکس نظارت میکنن و وظیفه دارن از هرگونه دعوا یا تخلف از قوانین انجمن، جلوگیری کنن. ●کاربر VIP: عزیزانی که حداقل مبلغ ۱۰۰ هزارتومان برای کمک به انجمن اهدا کردند، این مقام خوشگل با امکانات ویژه رو خواهند داشت ●نویسنده اختصاصی: این مقام مختص کسانی هست که حداقل یک اثر چاپ شده دارن و رمان در حال تایپشون در تالار موردتایید مدیران یا نخبگان برگزیده است. ●نویسنده انجمن: شرط دریافت این مقام، انتشار حداقل دو رمان در نودهشتیاست. ●مدیر آینده: همکار اصلی مدیر اجرایی هست که درصورت ترک مقام مدیر اجرایی، جایگزین میشه. باید توی هربخشی که هستید، از بقیه همکارانتون بهتر عمل کنید تا این مقام رو دریافت کنید. 🔴توجه : حتی اگر ویراستاری یا طراحی جلد بلد نباشید، بازم هم مشکلی نیست. علاقه شما کافیه تا مدیرمربوطه بهتون آموزشهای لازم رو بده و شما واجد دریافت مقام بشید🤍 مدیریت نودهشتیا @nastaran1 امتیاز