تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/12/2025 در همه بخش ها
-
🧚🏻♀️سلام نودهشتیا من برگشتم با دومین مسابقه از هاگوارتز🧚🏻♀️ ⭐تو مسابقه قبلی برندههامون پرچم گروه جادوگر و خون آشام رو بالا بردن و خواهیم دید که تو این قسمت چه گروهی قراره آوازه اش بلند بشه⭐ دومین مسابقه از اسمش مشخصه، ایده پردازی! تو مدرسه براتون یک سری مطالب رو گذاشتم که خیلی تو این مسابقه بهتون کمک میکنه، باعث میشه با گروهتون بیشتر آشنا باشید و شخصیتی که تبدیل شدید رو بیشتر بشناسید. 🔶به هر گروه یک اتاق بزرگ ( گپ/خصوصی) دادم تا بتونید با هم نوع هاتون ارتباط برقرار کنید، جغد نازنینم دعوت نامه ها رو باید تا الان به دستتون رسونده باشه، اون دعوت نامه رو که باز کنید میفهمید که این قسمت از چه قراره و... پایین هر نامه اسم گروهی زده شده که هیچکس حق گفتنش رو نداره، مثال میزنم: 🔺من زری هستم از گروه گرگینه... داخل گپ گرگینه دعوت نامه ارسال شده و زیرش اسم گروه جادوگر هک شده. ⚠️به هیچ عنوان نمیرم جار بزنم که چه گروهی برای من و هم نوعهام انتخاب شده چه تو مکان عمومی چه تو خصوصی! اینکه اسم گروهی رو نوشتم دلیل داره که بعدا براتون توضیح میدم. 🔶توضیحات کامل قسمت دوم: 🔸فکر کنید که قراره یک داستان گروهی بنویسید، اول چیکار میکنید؟ ایده هاتون رو روی هم میریزد و بعدش یک ایده حاکم ازش خارج میکنید؛ من دقیقا اون ایده حاکم رو میخوام🫶🏻 🔸ایدهای که با هم گروهی هاتون به دست آوردید رو در قالب یک خلاصه از یک داستان تو همین تاپیک پست میکنید اما من فقط خلاصه از شما نمیخوام، اسم و عکس هم میخوام، دقیقا یک کار خالص گروهی! اینکه چه کسی ایده جمع اوری شده رو بخواد تو این تاپیک ارائه بده و گروه رو هدایت و کارها و تقسیم کنه، به عهده «سرگروه» هستش💫💯 🔸طبقه نوشتههای مسابقه قبلی و با نظر گرفتن از اعضای پشت صحنه و هوش مصنوعی برای هر گروه، رهبری انتخاب شده🧐 روح اعظم: @Amata🩶 جادوگر بزرگ: @QAZAL💚 گرگ آلفا: @سایه مولوی🩵 خونخوار اصیل: هردو اصیل هستید و چون دو نفرهستید به سرگروه احتیاجی نیست بین خودتون تقسیم کار کنید❤️ 🔸زمان این مسابقه یک هفته هستش، گروهی که به موقع کار رو تحویل نده وارد مسابقه سوم نمیشه و مجدد به پله اول هاگوارتز برمیگرده هرچند همتون فعالیتتون رو ثابت کردید. 🔸اگه هم گروهیتون مشکلی براش پیش اومد و آنلاین نبود اصلا وقت رو از دست ندید شما کارای ایده رو انجام بدید امتیاز اون هم گروهی شامل شما میشه🧚🏻♀️🤍 قالب ارسال رو تو اتاق هاتون میزارم😉💫 ✨موفق و مانا باشید خوش نویسهای نودهشتیا✨ اعضا: @هانیه پروین @shirin_s @QAZAL @Mahsa_zbp4 @S.Tagizadeh @دختر ارواح @ملک المتکلمین @Taraneh @raha @Amata @سایه مولوی @سایان7 امتیاز
-
°•○●پارت هفتاد و هفت پرههای بینیاش گشاد شده بود و یک خط عمیق، درست کنار تاج ابرویش بود. به نوازش موهای گندم ادامه دادم تا همچنان آرام بماند. حالا که او را در آغوش دارم، تردیدی احساس نمیکنم. نگاهش را از برگههای مقابلش بالا آورد و به چشمهای من قلاب کرد: -باید همه چیز رو بدونم! خب، با این حرفش موفق شد تردید را زیر پوستم تکثیر کند. لبهایم را به زحمت از هم جدا کردم و سوالی که منتظرش بود را از او پرسیدم: -چی رو میخوای بدونی؟ سرش را جلوتر آورد، نگاهش نرم و ملاحظهکار شده بود. -باید همه چیزو بشنوم! نمیتونم از زنی دفاع کنم که هیچ چی دربارش نمیدونم. ناهید نمیخوام حرفی تو دادگاه بشنوم که برام تازگی داشته باشه، این به ضرر تو... و من تموم میشه. -چه فرقی به حال تو داره؟ به صندلیاش تکیه داد. -من خودم وقتی جواب سوالی رو میدونم، نمیپرسمش. به تو هم توصیه میکنم همین کارو بکنی! اخم کردم. این شرط، جای چانهزنی بسیار داشت. اصلا همه چیز یعنی دقیقا چه چیزهایی؟ از همین حالا ذهنم در حال مرتب کردن دادهها بود؛ از جمله دادههایی که به هیچ عنوان نباید به او بگویم! خودم را روی صندلی بزرگ و مشکی رنگ، جلو کشیدم: -اون یکی شرطت چی؟ بلافاصله چهرهام را جمع کردم. مرد گنده! خجالت نمیکشید برایم شرط ردیف میکرد؟! امیرعلی خودش را جمع و جور کرد و مرتب نشست. طوری که حدس زدم شرط دومش، مربوط به گرفتنِ جان یا حداقل، یکی از کلیههایم باشد. شمردهشمرده گفت: -باید یه قولی بهم بدی. -چی؟ من با وجود اینکه تمام روز در حال پختن شیرینیها بودم، خودم را مجبور به آمدن کردم؛ چون باید از شرطهایش سردر میآوردم. حالا امیرعلی مقابلم نشسته بود و حوصلهاش آنقدر زیاد بود که میتوانست گفتن شرط دومش را تا طلوعِ صبحِ فردا ادامه بدهد. یک کابوس واقعی! -باید قول بدی برای نجات خودتم بجنگی ناهید. چهرهام را به شکل مسخرهای کج و کوله کردم. -این دقیقا همون کاریه که دارم میکنم. سرش را به چپ و راست تکان داد. به گندمِ مچاله شده در آغوشم خیره شد و ادامه داد: -اگه قراره به خاطر گندم در برابر همه چی سر خم کنی، از الان بهم بگو که کنار بکشم. چون آخرش دوباره برمیگردی پیش اون عوضی، فقط اینبار با میل و خواسته خودت میری. غریدم: -گندم دختر منه! نمیتونم بیخیالش بشم. برای یک لحظه، در ذهنم هم که شده باشد، از آمدنم به آنجا پشیمان شدم. -میدونم که گندم دخترته، ولی یه مادر نابود شده و قربانی، به درد هیچ کس نمیخوره. اگه میخوای گندم خوشحال باشه، اول باید خودت خوشحال و آزاد باشی ناهیدم. میفهمی چی میگم؟ نه، نمیفهمیدم. قبل از اینکه مرا آنگونه خطاب کند، متوجه بودم چه میگوید. اما حالا با آن میم که پشت بند اسمم آورد، چطور میتوانستم از قدرت تحلیلم استفاده کنم؟ چه انتظاری از من داشت؟3 امتیاز
-
°•○●پارت هفتاد و شش امیرعلی برخلاف دیروز مرتب و سرحال به نظر میرسید. متوجه شدم که از بدو ورود، چشم از گندم برنداشته است. -چندسالشه؟ این را با تن صدای پایین پرسید. آنقدر آرام که سکوت، خدشهدار نشود. -سه. گندم با کنجکاوی به میز امیرعلی خیره شده بود و احتمالا داشت خیالِ واژگون کردن تکتک وسایل رویش را در سر میپروراند. گلویم را صاف کردم تا امیرعلی به خودش بیاید. نفس بلندی به سینه کشید و بالاخره متوجه من شد. -خب... کجا مونده بودیم؟ -گفتی شرط داری. سرش را تکان داد. گندم نق و نوقی کرد. -چی میخواد؟ دوباره معطوف گندم شده بود. طوری به دخترک بیچارهام نگاه میکرد که میتوانستم قسم بخورم تا به حال، یک دختربچه واقعی ندیده است. -شاید شیر میخواد... من میتونم برم بیرون تا تو راحت باشی. با ژست فداکارانهای، از پشت میزش بلند شد. -کلید پشت دره، قفل کن که خیالت راحت باشه. هروقت کارت تموم شد... چشمهایم را محکم بستم و سرم را به چپ و راست تکان دادم. -از سنِ شیر خوردن گندم خیلی گذشته. بس کن لطفا! دهان بازش را بست و پشت گردنش را خاراند. به این نتیجه رسیدم که او واقعا درباره بچهها چیزی نمیداند. گلویش را صاف کرد و با سینهای که به طور افراطی جلو داده بود، پشت میزش برگشت. دستهایش را روی میز به هم گره زد و ژستی کاملا حرفهای به خودش گرفت. آن کسی که چندلحظه پیش داشت بیرون میرفت تا من به بچهام شیر بدهم هم حتماً من بودم! -بریم سر اصل مطلب... سرم را تکان دادم. حالا چهرهاش واقعا سخت و غیرقابل نفوذ به نظر میرسید. -من دوتا شرط دارم که وکالتت رو قبول کنم.2 امتیاز
-
°•○● پارت هفتاد و پنج دست گندم را کشیدم. سرگرم پروانه بزرگی بود که مقابلش بالبال میزد. -گندم؟ سرش به طرف من چرخید. پروانه بالهای بزرگش را بههم زد و احتمالا رفت تا با دختربچه دیگری بازی کند. -بیا مامان! پیراهن لیموییرنگش برای هزارمین بار بالای شکمش جمع شده بود. مرتبش کردم و با نفس بلندی، وارد ساختمان شدم. عجیب بود اما اینبار تمیزتر به نظر میرسید. -خدایا به امید تو. اگر میخواستم خودم را با قدمهای گندم هماهنگ کنم، دقیقا فردا به دفتر میرسیدیم. خم شدم، از زیربغلهایش گرفتم و او را در آغوش کشیدم. -سنگین شدی گندم. سرش از شدت خنده، به پشت متمایل شد. وقتی به آخرین پله رسیدم که دیگر نایی برای سرپا ماندن نداشتم. گندم را زمین گذاشتم اما دستش را رها نکردم. صدایش را شنیدم: -نگران نباشید خانم سماوات، حکم دادگاه مثل روز روشنه. صدای نازک و زیبایی شروع به تشکر از امیرعلی کرد. لبههای روسری سبزرنگم را روی شانهام مرتب کردم. در چهارچوبِ در ایستادم و با وجود اینکه باز بود، دوتقه به آن زدم. -بفرمایید. در را هُل دادم. در این میان، گندم تلاش میکرد دستش را آزاد کند و من با فشار بیشتری به مچ دستش، مقاومت میکردم. -سلام. -سلام، بفرمائید. نگاه سرگردانم را به زن دادم، حالا صورتش را به طرف من برگردانده بود و میتوانستم خدا را بابت خلقت چنین تجسمی، تحسین کنم. -خب، من دیگه رفع زحمت میکنم. ایستاد و بند کیفش را طوری در دستش جمع کرد، انگار دارد حساسترین کار دنیا را انجام میدهد. خداحافظی بلندی کرد و وقتی از کنارم رد شد، بوی وانیل را از سمتش استشمام کردم. -ناهید؟ خانم سماوات رو میشناسی؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم. حتی گندم هم مجذوب لبخندی که به او زد، شده بود. -نمیشینی؟ با درنگ، به طرف صندلی رفتم. نشستم و گندم را روی پایم نشاندم. بوی شیرین و لطیف وانیل، هنوز باقی بود.2 امتیاز
-
رها جلو رفت. هنوز صدای موسیقی را پخش میکرد، ولی قرقرهها بیحرکت بودند. انگار صدا از جای دیگر میآمد، نه از نوار. با انگشت به بدنه ای فلزی دستگاه زد. خنک بود، بخاری که کنارش شعله میکشید. صدای موسیقی لحظهای پایین آمد و همان صدای نفسهای آرام دوباره شنیده شد. این بار کوتاه تر، نزدیک تر، درست پشت گوشش. رها چرخید، اما پشتش فقط دیوار و قفسهی کتاب بود. هیچکس نبود. دستش را به پشتی صندلی گرفت، اما چوب صندلی کمی نمناک بود. وقتی دستش را برداشت، لکهای تیره روی انگشتش مانده بود، زنگزده و ترش. چراغ اتاق لرزید، یک چشمک کوتاه، بعد دوباره روشن ماند. ضربههای آهسته به شیشه نامرئی دیگر با موسیقی هماهنگ نبودند. بینظم میشد، گاهی سریع و گاهی با فاصله، و هر ضربهای که از قبل میخورد. رها به اتاق نگاه کرد. شک داشت، اما حس کرد، کمتر از قبل بسته است. فاصلهی باریکی بین لبهی آن و دید میشد. نفسش را نگه داشت و گوش داد. صدای پا نبود، اما انگار کسی با نوک ناخن آرام روی دیوار راهرو میکشید. خشخش مداوم. دستش سمت گوشی رفت تا چراغ قوهاش را روشن کند. نور سفید روی دیوار افتاد. همهچیز عادی به نظر میرسید، جز یک سایه باریک، عمودی، کنار کمد. انگار کسی همانجاست، ولی وقتی نور را مستقیم گرفت، سایه محو نشد، فقط کمی جابهجا شد. آهنگ قطع شد. صدای بخاری نکرد. حتی صدای تیکتاک ساعت هم نبود. فقط سکوت رها عقبعقب به سمت تخت رفت، اما زیر پایش جیرجیر خفیفی کرد. نگاه به کف انداخت. روی فرش رد باریکی شبیه رد کف پا بود، انگار کسی با پاهای خیس از همانجا عبور کرده باشد. رد پا درست به سمت تخت خودش میرفت. گلوش خشک شد. دوباره به ضبط نگاه کرد. این بار قرقرهها میچرخیدند، اما نوار داخلش نبود. جای کاست خالی بود، در فلزی باز، و قرقرهها با هوای میچرخیدند، از دستگاه صدای نفسهای کوتاه و عجول میآمد. رها یک قدم عقب رفت و همان لحظه چیزی از پشت پرده افتاد. نه سنگین، نه سبک، شبیه چیزی که سالها خاک خورده باشد. پرده آرام تکان خورد. او می خواست فریاد بزند، ولی چیزی گلویش را بسته بود... پرده هنوز موج میخورد، انگار کسی از آن طرف نفس میکشد. نه آنقدر شدید که بشود، اما برای اینکه در ذهنش تصویری شکل بگیرد، کافی است: یک دست، باریک و استخوانی، که آرام پرده را کنار میزند و بعد از میرود. پاهایش نمیخواستند حرکت کنند، اما قلبش محکم میکوبید که انگار میخواست راه فرار را به بدنش یاد بدهد. نگاهش به همان رد پا دوخته شده بود. حالا کمرنگتر نبودند، تیرهتر شده بودند... انگار چیزی از زمین به سمت بالا تراوش کرده باشد، نه اینکه از بیرون وارد شود. صدای خشک دوباره بلند شد، اما این بار از سقف. آهسته، دیرهوار، شبیه کشیدهشدن طناب روی فلز. رها ناخودآگاه یک قدم به عقب رفت و پاشنهاش به پایهی تخت گیر کرد. تخت کمی جابهجا شد و صدای خفهای تقی از زیرش آمد. از همهی صداهایی که شنیده بود، این یکی طبیعی نبود. چشمهایش به سمت زیر تخت رفت. تاریک بود، حتی با نور چراغقوه هم سیاهیاش را پس نمیداد. اما گوشهایش تشخیص داد… صدای نفسها از آنجا میآمد. نه آهسته، نه آرام. تند، بریدهبریده، درست مثل کسی که میخواهد جلوی خودش را بگیرد برای فریادزدن. انگشتش روی دکمهی چراغقوه میلرزد. نور را پایین برد. چیزی آن زیر تکان نخورد، ولی لحظهای دید — دو لکهی سفید، گرد و بیحرکت، که دقیقاً به او خیره شده بود. چراغقوه خاموش شد. تاریکی همهچیز را بلعید. و در آن، صدای نفسها تاریکی قطع شد… سکوتی آنقدر عمیق که گوشش شروع کرد به شنیدن صدای خودش، ضربان خودش… و بعد، آرام، از جایی خیلی نزدیک به گوشش، یک صدای زمزمه: - دیگه دیر شده.1 امتیاز
-
گلبرگی در کوه #پارت دوم دیگه به خوندن ادامه ندادم اون هم حرکتی نکرد فقط نگاه کرد، صورتم رو ازش گرفتم، دلم نمیخواست همدمی این جا داشته باشم برای همین موندن رو جایز ندونستم، قدمی برداشتم که سرم گیج رفت، چشمام رو بستم و دستم رو روی سرم گرفتم، صدای بوتهایی که روی خاک کشیده میشد بهم فهموند بهم نزدیک شده بود. - حالتون خوبه؟ دستم رو پایین آوردم و چشم هام رو باز کردم، این سرگیجه ها برام عادی بود من هر وقت تو ارتفاع باشم فشارم بالا میرفت و سرگیجه مهمان چند ثانیه ایم میشد. - خانوم؟ با دوباره صدا زدنش به خودم اومدم و فراموش کرده بودم که ازم چیزی پرسیده بود اما انقدر ذهنم مشغول بود که نمی دونم اصلا چیزی پرسیده بود یا توهم زده بودم؟ با شبهه و تردید پرسیدم: - شما چیزی گفتین؟ همونطور که تماشاگر ناظر اوضاع بدم بود با مشوش گفت: - عرض کردم چند دقیقه صبر کنید بذارین حالتون خوب بشه بعد برین. سرم رو تکون دادم، قدمی بهم نزدیک شد که با نگاهم متوجه معذب بودنم شد، ازم فاصله گرفت و کنارتر ایستاد، هوا سردتر شد، روی سنگی که از همه صافتر بود نشستم و زانوهام رو بغل کردم و بازوهام رو ماساژ دادم رو برو رو نگاه کردم به شهری که آدم هاش رنگارنگ بودند سعی بر این داشتن که خودشون رو برتر از دیگران نشون بدن، کنارم نشست و با بدخویی گفت: - تو این هوای پاییزی اینجا چیکار می کنید اون هم یه دختر تنها؟ اینجا جایی امنی برای یه دختر نیست. کوه برای من جای امنی نیست؟ کی گفته؟ اینجا برای من دقیقا حکم آغوش مادرم رو داره خیلی دوست داشتم واژه واژه ی حرف هام رو براش دیکته کنم اما دلم نمی خواست چیزی از من و زندگیم بدونه برای همین گفتم: -حق با شماست، یه دختر تنها نباید به یه جای ناامن بیاد. نفس پر صدایی کشید و محکم دست روی موهای موجدارش کشید: -خوبه که می دونید و باز میاین... با مکث کردنش نگاهی بهش انداختم، آخه چی میدونی از زندگی من که برام درس منطق میدی؟ -صدای خوبی دارین، حرفه ای هم کار می کنید یا همونجوری برای دل خودتون میخونید؟ دوباره به روبروم نگاه کردم، سوالی بود که من خودم هرگز به جوابش نمی رسیدم، با درنگ جواب دادم: -نمی دونم. این بار اون بود که بهم نگاه می کرد، مشخص بود که خودش هم حالش زیاد مساعد نبود و این بدخویی و حس نصحیتش نشان از این بود که خودش پر از مشغله هست و به دنبال راهی برای خلاصی بود این ها احتمالات رو مدیون رشته ی دانشگاهیم بودم که با چند برخورد و صحبت کردن می تونستم بفهمم جریان چیه. -میتونم اسمتون رو بپرسم؟ این قدر مودبانه پرسیده بود که اگه جوابش رو نمی دادم شخصیتم زیر سوال می رفت، برای همین هم لحن و آوای خودش جواب دادم: - گلبرگ هستم. سرش رو تکون داد و زیرلب تکرار کرد"گلبرگ" نفس حبس شده اش رو به بیرون فرستاد و مثل من مقابلش رو نگاه کرد، منتظر جوابی از طرفش نبودم ولی انتظارم می رفت حالا که من خودم رو معرفی کردم اون هم متقابلا معرفی کنه، موهام رو که از شال بافتم بیرون اومده بود رو کامل زیرشال هدایت دادم، سکوتی که بینمون حکمران بود رو دوست داشتم اما با گفتن: - خوش بختم، من هم کیارش هستم. حس خوبم رو نابسامان کرد، لبخند مصلحتی زدم، می دونستم این تازه شروع ماجراست اما یه واژه ای همیشه توی زندگی من ریاست میکرد و اون هم واژه ی اجبار بود برای همین گذاشتم تا حرف بزنه، مگه بد بود یکی تو رو از حالی که داری بیرونت کنه؟ با تبسمی که روی لب هاش نمایان بود ادامه داد: - این شعر رو خودتون گفتین؟ متعجب نبودم از سوالهاش چون می دونستم اون هم مثل من به این کوه پناه آورده بود. سرم رو به معنای نه تکون دادم، شعر از خودم می گفتم ولی هیچ وقت بلند نمی خوندمش فقط می نوشتمش. -نه ولی خودم هم شعر میگم. - خوبه پس نقطه مقابل هم هستیم، من هم می خونم ولی وقتی برای گفتن شعر ندارم البته این هم بگم که به خوندن شعر علاقه دارم. -پس می خونین؟ -خیلی نه، بعضی وقتا که تنها باشم تو جمع نمی خونم یا بهتر بگم اهل شهرت نیستم. حرف هاش رو نمی تونستم درک کنم، اگه من ایران نبودم حتما خواننده ی خوبی میشدم تنها کاری که استعدادش رو داشتم خوندن و نوشتن بود که برای نویسنده بودن کلی زمان نیاز داشتم و برای خوندن مجوز نداشتم، به نظرم آدم باید استعدادش رو بروز بده تا بفهمه که بی ارزش نیست حتی اگه به جایی نرسه. -شعرهاتون رو می فروشین یا برای وقت گذرونی؟ از سوال و جواب خسته شده بودم، اصلا من با یه آدم غریبه چه حرفی می تونستم داشته باشم اما قصد بی احترامی هم نداشتم کلا شعرای من به درد خوندن نمی خوره و یعنی گوش هایی تاب و تحمل گوش دادنش رو نداره. کلافه جواب دادم: -اگه خریدارش باشه چرا که نه؟ سمتم متمایل شد و ابروهاش رو پرسید: -تا حالا شعرهاتون رو به کسی نشون دادین؟ بلند شدم همون طور که قدم برمی داشتم گفتم: -نه من وقتش رو ندارم. بلند شده بود و با چند قدم خودش رو بهم رسوند و گفت: -میتونم شماره تون رو داشته باشم؟ بی توجه به قدم هام ادامه دادم، انگار که تردید داشته حرفش باعث ناراحتی و رنجوریم بشه پرسید: - گلبرگ خانوم منظوری نداشتم، ناراحت شدین؟ عجله داشتم و اصلا حرفهای این پسری که نمیشناختم برام اهمیتی نداشت، برای راحتی و فرار به موقعام گفتم: - نه اصلا، فقط دیرم شده. - اما... - ببخشید من باید برم. - باشه هر طور مایلید فقط... دستی به پالتوی خوش دوخت مشکی رنگش برد، کارتی رو بیرون کشید. - این کارت من پیشتون باشه، هر وقت رسیدید بهم زنگ بزنید، درباره ی شعر با هم در ارتباط باشیم و هم از حالتون با خبر بشم که سالم رسیدین. کارت رو گرفتم و ممنونی زیر لب گفتم و آروم آروم پایین رفتم، مگه همچین چیزی هست کسی نگران کسی بشه که حتی نمیشناسه، شاید احساسات من کشته شده که نسبت به هر چیزی بی تفاوتم، البته من مقصر نیستم... من هم یه روزی عاشق بودم، عشق رو بلد بودم با تموم وجودم عشقش رو مثل یه راز کودکانه و ترس از آشکار شدنش پنهان کردم، من بچگی کردم که صادقانه کسی رو دوست داشتم، عشق یعنی حقارت، بدبختی، تهدید، دیوانگی...1 امتیاز
-
طلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢جادوی کهن منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @سادات.۸۲ از فانتزینویسهای خوش قلم انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: فانتزی، عاشقانه، تاریخی 🔹 تعداد صفحات: ۵۱۴ 🖋 خلاصه: قدمت ایران به پنج هزار سال پیش باز میگردد، تئوریهایی باب وجود جادو، اهرمن، موجودات جادویی همچون سیمرغ وجود دارد که اگر واقعی باشند دنیا دگرگون خواهد شد، و اما چطور باید فهمید؟ این رمان دقیقا قصد دارد این تئوری را برای شما اثبات کند، البته با چاشنی عشق و حقیقت ولی لطفا هیچچیز را باور نکنید، زیرا یکهو همهچیز تمام میشود. 📖 قسمتی از متن: آرزو، نیلرام و پناه هر سه شوکه به آن پسر خوشپوش نگاه انداختند. او پسری با موهای مشکی بود که یک... 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/08/12/دانلود-رمان-جادوی-کهن-جلد-۱-پارسه-از-فا/1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
سلام نودهشتیا اینجا هرروز... کار خاصی نمیکنم تاریخ رو بهتون میگم اگه یه وقت من نبودم شما مثل نمونه های پایین به جای من رادیو صبح نودهشتیا رو بگردونین لطفا1 امتیاز
-
امروز دوشنبه - ۲۰ مرداد ۱۴۰۴ ۱۷ صفر ۱۴۴۷ Monday 11 August 2025 اوقات شرعی به افق پایتخت اذان صبح ۰۳:۴۶ طلوع آفتاب ۰۵:۲۰ اذان ظهر ۱۲:۰۹ غروب آفتاب ۱۸:۵۸ اذان مغرب ۱۹:۱۷ نیمه شب شرعی ۲۳:۲۲ میباشد دینگ دینگ دینگ1 امتیاز
-
سلام نودهشتیا این برنامه کوچک شبانه از تیم خبری نودهشتیا مخصوص فعالیت های روزانه و اخبار های خرد و خاطراتمونه که شب به شب باهم دورهشون میکنیم این تاپیک حکم همون دورهمی بعد یه مهمونی بزرگ رو داره که دیگه فقط خودمونیا هستن و غیبت میکنیم1 امتیاز
-
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت اعضای جامعه بزرگ نودهشتیا صدای ما رو از رادیو نودهشتیا می شنوید و سیمای ما رو در شبکه ملی نودهشتیا ملاحظه میکنید در این بخش خبری برای شما بینندگان محترم مسابقات جذاب و هیجان انگیز انجمن رو گزارش خواهیم کرد.1 امتیاز
-
سلام به نویسنده های خوش قلم نودهشتیا ازشبکه سراسری نودهشتیا در خدمتتون هستیم در این بخش خبری به معرفی رمان های تکمیل شده انجمن و نویسنده هاشون خواهیم پرداخت1 امتیاز
-
امروز يکشنبه - ۱۹ مرداد ۱۴۰۴ ۱۶ صفر ۱۴۴۷ Sunday 10 August 2025 اوقات شرعی به افق پایتخت اذان صبح ۰۳:۴۵ طلوع آفتاب ۰۵:۱۹ اذان ظهر ۱۲:۰۹ غروب آفتاب ۱۸:۵۹ اذان مغرب ۱۹:۱۸ نیمه شب شرعی ۲۳:۲۲ میباشد دینگ دینگ دینگ1 امتیاز
-
امروز شنبه - ۱۸ مرداد ۱۴۰۴ ۱۵ صفر ۱۴۴۷ Saturday 09 August 2025 أوقات شرعی به افق پایتخت اذان صبح ۰۳:۴۴ طلوع خورشید ۰۵:۱۹ اذان ظهر ۱۲:۱۰ غروب خورشید ۱۹:۰۱ اذان مغرب ۱۹:۲۰ نیمه شب شرعی ۲۳:۲۴ میباشد دینگ دینگ دینگ1 امتیاز
-
گلبرگی در کوه #پارت اول گلبرگ" گردنم رو اسیر شال گردن نارنجی رنگ و بلندم کردم، نگاه درمانده و پر از عجزم رو به مامانم که چشم هاش بسته بود دوختم، با اطمینان از این که کلید داخل جیبم جا خشک کرده وارد حیاط کوچیکمون شدم، روی پله های با سرامیک های ترک خورده و شکسته نشستم، کتونی سفید و مشکی اسپرت نه چنان نو ولی تمیزم رو پام کردم و بندهاش رو با تمامی حرصی که تو وجودم رخنه کرده بود کشیدم و محکم بستم. نگاه گذری و کلیام رو به خونه ای که چند سالی مهمونش بودیم انداختم، خونهای که بیشتر غصه و دردسر می درخشید و خوشی و خوش شانسی بال و بندیش رو بسته بود و کلا غایب بود، درخت خشک شده ی انگور دل می زد از حیاطی که روز به روز از روزگارم زشت تر میشد، این بار نگاهم رو به موتور قدیمی و داغونی که این روزها باید فاتحه اش رو می خوندیم انداختم، پتوی پلنگی زرد و سبز رنگی که بابا روش انداخته بود به خاطر وزش بادِ دیشب روی زمین افتاده بود، چند قدم کوتاه برداشتم و خم شدم؛ پتویی رو که پر بود از برگ های انگورخشک شده رو تکوندم و گرد و خاکش وارد ریه هام و موجب چند سرفه ی خشک شد، دوباره روی موتور برگردوندم و لباس هام از از گرد و غبار این روزگار تکوندم و با آب حوض که چند برگ خشک شده روش شناور بود مشغول پاک کردنش شدم. دیگه وقت رفتن بود، در خونه با صدایی ژیر مانندی که نشون می داد روغن کاری رو می طلبه باز شد و نگاهم با نگاه سودابه خانوم قفل شد، با نان سنگگی که توی دست هاش بود نزدیکم شد، اگه سودابه خانوم نبود عمرا اگه میشد با مریضی مامان کنار بیام، با لبخند کمرنگی که تعریف خوبی از حالم نبود قدمی برداشتم و گفتم: -سلام خاله خوبین؟ خاله با همان لبخند همیشگی چند قدم هم به سمتم متمایل شد و گوشه ی نون سنگگ رو مقابلم گرفت و گفت: -سلام دخترقشنگم خوبی؟ بفرما نونش تازه ست. با دستم نون رو از خودم فاصله دادم، کی اشتهایی برای خوردن سنگک تازه داشت؟ مانند خودش لبخندی روی لبهام نشوندم. -ممنون خاله سیرم، انشالله همیشه پر رزق و روزی. نون سنگک رو پایین برد و با دست راستش چادر روی سرش رو درست کرد و با لحنی که ترحم همراه ش بود، گفت: -پوست و استخون شدی دختر یه چیزی بخور که جون داشته باشی آخه عزیزم اینجوری خودت هم اذیت میشی هم بنده خدا صنم خانوم. نگرانی و ترحمش رو بیشتر کرد و ادامه داد: -راستی مادرت چطوره؟ دست هاش بهتره شده؟ چند روز پیش که اومدم بهش سر زدم انگار سر شده بود میگم می خوای یه دکتر خوب... دیگه ادامه نداد، نمی دونستم از نگرایش ناراحت باشم یا خوشحال! بلاخره کسی از حال من خبر نداشت و نمی دونست که چه قدر زیر این فشارها دست و پا میزنم که له نشم، دقیقا حال کسی رو دارم که انگار داخل باتلاق افتاده و هر چی جهد میکنم و صدا میزنم کسی نمی تونه به دادم برسه و اگه صدای پر نیازم رو هم بشنوه کاری از دستت برنمیاد. از دار دنیا یه دایی و عمو داشتم که... چی بگم؟ نباید به این چیزها فکر می کردم اما نگرانی دیگران حالم رو بد می کرد و اونقدرها هم بی کس نبودم، من هنوز مادری داشتم که میشد با وجودش بگم الهی شکر و ککمم نگزه، مکثم طولانی شده بود و این کنجکاوی خاله رو بیشتر می کرد با استیصال جواب دادم: -چطور میخواد باشه خاله جان هر روز بدتر میشه دورت بگردم. نفس آه مانندی کشید و باز هم ترحم که بیشتر بی تفاوتم می کرد، با شفقت و دلسوزی حرف های امیدوار ولی بی ثمر رو برام ادا کرد. -توکلت بر خدا گلبرگ جان، انشالله خوب میشه خودت رو نگران نکن خدا ارحم و راحمینه. دستش رو برای شونهام گذاشت، ادامه داد: -من که دعای معراج نذر کردم که الهی زودتر سلامتیش رو به دست بیاره، بنده خدا سنی هم نداره... دیگه به حرفاش گوش نمی دادم سکوت کرده بودم سلامتیش رو به دست میاره؟ مگه زود این ماجرا رو فهمیده بودیم که زود هم خوب بشه یا اصلا مگه ام اس خوب شدنی بود؟ یا اگه خوب شدنی بود با کدوم پول؟! اون همه آزمایش و سیتی هم با کلی قرض از دایی و عمو گرفته بودم برای درمان باید چیکار می کردم؟ با لبخند کمرنگی از خاله خداحافظی کردم. بی توجه به نگاه سنگین شخصی از کوچه های باریک و قدیمی که اگه خدای نکرده زلزله می اومد بی شک این جا رو با خاک یکسان می کرد عبور کردم. هندزفری سفید رنگم رو به گوشم زدم و شال بافتم رو مرتب کردم. با یه آهنگ ملایم کلاسیک قدم زدم و فکرم به چهار سال پیش رفت اما از یادآوری اون لحظات حالم دگرگون تر میشد نباید فکر می کردم اما مگه کنترلی روی ذهن پر از مشغلهام داشتم؟ دوباره یادم اومد که یه آدم از خدا بی خبر بابای من رو رفیق باز کرد و بابا هر چی داشتیم و نداشتیم رو فدای رفیق هاش کرد و فروخت؛ نذاشت فامیلی برامون بمونه نه آشنایی ولی الان همون رفیق هاش کجا بودن که توی یکی از خونه های پنجاه متری پایین شهر زندگی می کنیم؟ مامان بی چاره ام به خاطر حرف و حدیث مردم از پا افتاد. هیچ وقت کسی رو قضاوت نمی کردم همه ی رفیق ها بد نیستن! بابای من ساده بود یا شاید هم اون ها خیلی زرنگ بودند به هر حال راحت روی سرش رژه رفتن و این سرانجام زندگی ما شد، چه قدر خوشبخت بودیم! چه زندگی آرومی و ساکتی! اما حالا چی؟ شاکر هستم اما لذت نمی برم. همسایه هامون آدم های خوبی هستن و هر از گاهی میان و بهمون یه سر میزن. خاله سودابه رو هم دوست دارم اما از وقتی فهمید پسرش یک دل نه و صد دل عاشقم شده رفت و امد کمتر شد تا خیالم از فکر پسرش بیرون بره و فقط به خاطر از پا افتادن مادرم حاضر نشد کاری کنه تا پسرش به مراد دلش برسه و از ترس این که نکنه ام اس مامانم مورثی باشه و من هم به مرور زمان درگیرش بشم پسر بی چاره رو از زندگی من طرد کرد و به نا کجا آباد فرستادتش که بنده خدا هفتهای سه و چهار بار میاد میمونه بعد برمی گرده و بعد میگه خوب میشه انشالله! پوزخندی از فکرهای بیهوده ی توی سرم پخش میشد زدم، پای کوه ایستادم و به مغزم دستور دادم تا سکوت کنه. به احترام کوه! به احترام برترین تکیه گاه! غرق عظمتش شدم، نگاهم رو از خاک ریزه ها و پله های کوتاه و طولانی تا نوک کوه کشوندم. چه قدر مثل این خاک ریزه ها کوچیک و بی اهمیت بودم، اون قدر بی اهمیت که بابای خودم من رو مثل همین خاک ریزه ها زیر پاش له کرد. کاش جای خاک ریزه کوه بودم. همین قدر سخت، همین قدر محکم. شایدم همین خاک ریزه هستن که الان کوه شدند، کوه خاک پات میشه تا تو بالاتر بری. زندگی تو این روزگار سخته، اگه کسی پشتت نباشه زود زمین می خوری، هر چند بابای من هم پشتم هست ولی حکم دره داشته که هر وقت بهش تکیه می کردم توی گودال می افتادم. نفس خسته و پر صدایی کشیدم. آروم آروم از پله ها بالا رفتم. از بین سنگ های ریز و درشت، از خاطرات تلخ و بیهوده ام، از حرف ها که مثل سیلی محکمی که برام آزار دهنده بود گذشتم، کاش دلم برای بودن کنار کسی قرص بود، خیالم راحت و یادم آسوده... بلاخره بعد از پونزده دقیقه به جایی که بیشتر وقت ها می رفتم، رسیدم و ایستادم. فتح کردم! دست هام رو داخل جیب مانتو پاییزی طوسی رنگم گذاشتم چشم هام رو بستم. هوا سرد شده بود و سوز شدیدی داشت. باد موهام رو به بازی گرفته بود و نسیم با وزش ملایمش نوازشم می کرد. نفسی عمیق و پی در پی کشیدم که بهم کمک کرد تا بغضم رو قورت بدم، گوشم به خاطر ارتفاع سوت می کشید. چه قدر برام لذت بخش بود، این جا فقط سنگ ها حکمرانی می کردند زیر سایه ی ابر های غول پیکر، مگه میشه کسی کاری به کار کوه داشته باشه؟ کوه بزرگه مثل آرزهام، مثل دردام، مثل خدا... صدام رو صاف کردم، با دل و جون شروع به خوندن شعری کردم که محرم دردای بی نهایتم بود: - تو به این معصومی تشنه لب آرومی غرقه عطر گلبرگ تو چه قدر خانومی کودکانه غمگین، بی بهانه شادی از سکوتت پیداست که پر از فریادی همه هر روز این جا از گل هات رد میشن آدم های خوبم این روز ها بد میشن توی این دنیایی که برات زندونه جای تو این جا نیست جات توی گل دونه غرورم رو ببخش حضورم رو ببخش من هم یه عابرم عبورم رو ببخش تویی که اشک تو شبیه شبنمه همیشه تو نگات یه حسه مبهمه سنگینی نگاهی باعث شد چشم هام رو باز کنم قفل نگاه پسر جوون رو بروم شدم.1 امتیاز
-
پارت سوم ساقهی پتوس را از لای دندانهای کوچکش بیرون کشیدم و قاشق مربا خوریِ پر شده با آبگوشت را به دهانش هدایت کردم. لبهایش را با اشتیاق باز و بسته میکرد؛ گویی طعم غذا به مزاج دختر لاغرم خوش آمده بود. ابروهای باریکم را حین پاک کردن گوشهی لبش، بالا بردم. ساعت که به هفت رسید، تمام وجودم به ولوله افتاد! هیچ لایهی غباری روی خانه یا وسایل نبود، ظرفهای تمیز را هم مرتب در کابینت چیده بودم و سماور همضرب با قلب من، قُلقُل میکرد. پوست لبم را به دندان میکشیدم، مدام دور خود میچرخیدم و خانه را طوافِ نگاه تبدارم میکردم. دستهایم را که از شدت سابیدن لباسها پوستپوست شده بود، بههم مالیدم و ساعت را برای اینهمه عجله، لعنت گفتم. حس میکردم نگاه خمار گندم هم با نگرانی مرا میپایید. سعی کردم افکار احمقانهام را بیرون بریزم و این کار را با بلندتر خواندن لالایی انجام دادم. جلوی پُشتی خواباندنش و پتو را تا زیر چانهاش بالا کشیدم. با دلواپسی، درون گوشهای گندم پنبه گذاشتم. کاش اگر هم اتفاقی افتاد، این پنبهها برای نارسایی صدای حیدر افاقه میکردند. دوست نداشتم دخترم از پدرش بدش بیاید و خدایی ناکرده، حسرت همسن و سالهایش را بخورد. به پلکهای نیمهبازش بوسه دواندم. گندم این روزهای خاکستری را میفهمید. دست به زانو گرفته و به طرف روشوری که تنها آیینهی خانه را داشت رفتم. پیراهن و دامنی سرخابی با خالهای سفید به تن کرده بودم. حیدر عاشق این لباس بود و اصلاً خودش، همان اولین باری که بیرون رفتیم، آن را از بساط پنجشنبهبازار برایم پسند کرد و خرید. موهای بلند و فرم را اما دوست نداشت! از موهای صاف گندم، بیشتر خوشش میآمد. نگاهش هنگام دست کشیدن به آنها، براقتر بود. دستم به سُرمه رفت و سرمه به پشت چشمم کشیده شد. عطری که سوغات پدر از سفر مشهدش بود را گوشهی تیرهی لباسم زدم تا لک نشود و تا رسیدن عقربه به هشت، به دلِ سه گلدان پشت پنجره آب ریختم. صدای موتور حیدر که آمد، پرده را اندکی کنار زدم تا کمی نگاه دزدی کنم؛ کِیفش بیشتر بود! حتی با دستهای سیاه یا چهرهی درهمش که نشان از روز کاریِ سختی در مکانیکی میداد. موهای چربش زیر نور ماه برق میزد و لکههای سیاه روی پیراهنش، از همین جا هم مشخص بود. دلبستگی داشت به شیرینی، کُنجِ دلم قد میکشید که درِ سمت چپ باز شد. گویا فقط من منتظر حیدر نبودم...1 امتیاز