تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/08/2025 در همه بخش ها
-
دیگر به انتهای راه رسیدهام. هیچ دستی، شوکت مرا به من باز نخواهد گرداند. یقینا هیچ چشمی در فراغ من، تَر نخواهد شد. حال آنکه در طول این هفتصد سال، همواره تسلیم بودم و پایبوسشان. اشباح تاریکی را میبینم که بین دوپای ملکه میلولند. بدنش در زره جنگ، به تب و تاب افتاده؛ همین است که مدام جابهجا میشود. دمای بدنش را حس میکنم، به گرمیِ همان یک جفت چشمیست که به او پیشکش کردهاند. زخمهای هفتصدسالهام درد میکند. آن یکی که پایینتر است، تنها بیست سال دارد و زخم تازهای به حساب میآید. سوزشش بیشتر از باقی جراحات است. -سینهریزَش کنید. تخم چشمها میروند تا طلا دورشان بپیچند و لایق جایگرفتن دور گردنش شوند. در که بسته میشود، دیگر تنها شدهایم. سرش را خم میکند و موهایش روی دستم لیز میخورند. این لطیفترین چیزیست که در چهار سده گذشته مرا لمس کرده. بند لباسش را از پشت شُل میکند و پاهایش را روی دست دیگرم میاندازد. سوزش جراحاتم، دیگر به سختی احساس میشود. حداقل او مرا زخمی نکرد. صدایی، اذن ورود میخواهد. وقت رفتن است. چند غلام قویهیکل وارد میشوند، انگشتهای باریکش را تاب میدهد و همگیِ آنها به سمت من روانه میشوند. از جا کنده میشوم. به کجا میروم؟ هیچ نمیدانم. -تخت جدیدتان آماده است. این، آخرین صدایی است که از قصر به خاطر میآورم. حداقل او مرا زخمی نکرد، عوضم کرد.5 امتیاز
-
بانوملورین، خوب می دانست که این پایان راه است؛ فرجام داستان این قلعه سنگی باشکوه، به همین دلیل بود که مرا احضار کرد؛ او می خواست تا من شاهد این سمفونی بی بدیل باشم. هوای سنگین تالار بوی نم و قدرت می داد. در ظلمات قلعه به دیوار سنگی تکه زده بودم. نظارگر بانوی قلمرو اشباح، مروارید سیاه در دل قلعه سپید سنگی. برای آخرین بار به چشمهای مشکی رنگ و موهایی که شب به آنها رنگ می باخت؛ در آن حریر سیاهی که تن ظریفش را به اغوش کشیده بود. به جامه ای که نقش و نگار هایش ریشه در تاریخ این سرزمین داشت می نگریستم؛ مبهوت اصالت و عظمت آن هکاکی های با شکوه، به جامانده از اجدادم بر دیوارهای قلعه و تختِ سنگیِ سختی که نیاکان با تکیه بر آن، شاهد پیروزی ها و شکست های بسیاری بودند. دَستان، شوالیه راستین کاخ در آن واپسین لحظات فروپاشی قلعه، هنگامی که نور مه الود چون اشباح سرگردان به درون می خزید، آن زره اژدها نشان نقره کوب را که نقش های کهن رویش چون زخم های باستانی می درخشید به تن کرده و شمشیر پرآوازه گرگ کشش را به کمر اویخته بود؛ خیره به سیمبا، ببرسترگ که راهنمای قلمرو ارواح است. روح کهن این سرزمین که همزاد ملکه و نشانگر روح سرکش او بود، ببری که برتن نقشه های قلمرو و سرنوشت اشباح را هک کرده بود. من در سایه بودم؛ هر نفسی که بر می خواست وزن تاریخ را بدوش می کشید؛ برای اخرین بار نقشه را مرور کردم، ماموریتی که با پیروزی در ان سرزمین مادری را باز پس بگیرم،جایی که اسطوره ها در ان نفس کشند.4 امتیاز
-
کلا بنظرم کاش دست از سر ایده پسر خیلی مغرور و سرد و خشن و پولدار بردارید این همه پسر دلقک فقیر باحال ریخته تو مملکت😂3 امتیاز
-
نام داستان: موکبچی ژانر: طنز، اجتماعی نویسنده: سایان خلاصه: یک خانوادهی چهارده نفره راهی کربلا میشوند؛ از چمدانهایی که بسته نمیشوند تا دعواهایی که با خرما ختم به خیر میشود. وسط این همه قیلوقال، «موکبچی» باید همه چیز را سروسامان بدهد؛ هرچند خودش هنوز نفهمیده چطور از این سفر سالم برمیگردد!2 امتیاز
-
واقعا بنظر منم رمان باید از روی واقعیت زندگی برداشت بشه، الان من خودم بعنوان یه دختر پسر فان و بامزه بیشتر جذبم میکنه تا مغرور و خشن اطرافیانمم که میبینم همینن😅. منم موافقم که از پسرای مغرور و خشن توی رمانا که فکر میکنن خیلی سطحشون بالاست، واقعا خوشم نمیاد و بنظرم کلیشهایه. و یه موضوع کلیشهایه دیگه اینه که پسره از دختره متنفر بوده یا برعکس بعد یهویی عاشق هم میشن بنا به این مثال که عشق از تنفر شروع میشه اما من خودم به شخصه این ایده کلیشهایه رو نیستم زیاد.2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
پارت 1 «روز اول- حرکت» درحالی که عبای مشکی رنگم رو از زیر پام جمع میکردم، آخرین بالش رو هم به اتاق بردم که مامان بازهم داد زد: - فاطمه مگه نگفتم شیشههارو تمیز کن؟! بالش رو توی اتاق تاریک و بدون پنجرهی مامان و بابا انداختم. عملا این اتاق، حکم انباری رو داشت؛ شلوغ و گرم! حین بستن در اتاق داد زدم: - به فائزه گفتی انجامش بده. - جیگرش نریزه اون فائزه! خودت بیا انجام بده؛ اون رفت سر کوچه پیش دوستش. پوفی کردم و توی دلم به فائزه فحش دادم. یکجوری قشنگ از زیر کار در رفت که فقط دلم میخواد وقتی برگشت، بزنمش! صدای بوق ماشین، نشون میداد که عباس و محمد، دنبال احمدرضا رفتن. سریع وسط راهرو برگشتم و ریموت در رو پایین دادم. بازهم مامان صدام زد: - فاطمه، عباس رفت؟ - بله! به آشپزخونه رفتم. مامان مثل فرفره دور تا دور اضلاع آشپزخونهی مربع شکلمون میدوید و سعی میکرد همه چیز در بهترین حالت خودش باشه. یکهو رو ترمز زد و سمتم چرخید. - تو چرا ماتت برده؟ گفتم برو شیشه پاک کنو بردار شیشه هارو تمیز کن. از صبح به خاطر مهمون ها، همهمون رو به کار گرفته بود. منم به شدت خسته بود و غر زدم: - مامان صبح تمیز کردم آینههارو. پنجرهها هم پشت پردهان. ول کن. تا اومد جیغ جیغ کنه، صدای زنگ آیفون اومد و همزمان مامان به پاش کوبید. - وای فاطمه، خالت اینا اومدن. بدو درو باز کن. ولی من به این فکر میکردم که تازه از حمام اومده و هیچی به صورتم نزده بودم. باید میرفتم چیتان پیتان میکردم؛ حتی کم و در حد برق لب. به سمت راهرو که آیفون اونجا بود رفتم و در رو برای خاله و دخترخالهای که از مسیر دور اومده بودن، باز کردم. خب، مامان فقط گفت درو باز کنم؛ حالا بهتره برم خودمو خوشگل کنم. وارد اتاق شدم و اول کمی پنکک روی بینیم و پیشونیم زدم که پوستم صاف تر بشه. حین زدن برق لب بودم که بازهم مامان جیغ زد؛ اینبار، وحشت زده!2 امتیاز
-
پارت 3 با ورودش به خونه و جیغ من، مامان هم یا ابالفضل گویان من رو عقب کشید و محکم و بی هدف با مگس کش روی زمین و سرامیک ها میکوبید. خاله خدیجه، برای کنترل مامان، داخل اومد و دستش رو کشید. - مریم چی شده؟! چیه؟! صدای نوههای خاله، و دختر خاله، از توی پیلوت اومد. - چیه مادر جان؟ چی شده؟ حشره پشت در خونه و کنار دیوار با اون قیافه ی کریه و کج و کولهاش پناه گرفته بود. من به مامان و مامان به خاله خدیجه پناه برد. - آبجی نمیدونم چیه، عقربه، رتیله، چیه! با شنیدن عقرب برق از سرم پرید به مامان خیره شدم. اینم بخت ما بود دم رفتن به کربلا عقرب توی خونه پیدا بشه؟! خاله خدیجه یکهو مثل سوپرمن جلو رفت و با دیدنش، هیجان زده گفت: - وای مریم عقربه! صدای نوهی کوچیک خاله اومد که وحشت کرده بود. - مادرجان عقربه؟! دخترخاله، مادرش، سعی کرد آرومش کنه. - هیچی نیست مامان. با جیغ جیغ گفتم: - یعنی چی هیچی نیست؟ نحسه، عقربه هاااا! خاله بدون هیچ درنگی، دستمال رو از دستم کشید و روی عقرب انداخت. مامان همچنان خشکش زده بود و به حرف های ترکی خاله خدیجه توجه نمیکرد. من دمپایی رو از دستش قاپیدم و با تصور صورت زشت این حشره، با تمام قوا روی پارچهی روش کوبیدم. *** عباس و محمد، همراه احمدرضا برگشتن. و مامان بعد از تمام اعضای خانواده، حالا داشت برای این سه نفر ماجرای نبرد با عقرب رپ تعریف میکرد. نبردی که خاله خدیجه دشمنمون رو اسیر و من به قتلش رسونده بودم. ولی افتخارش نصیب مامان مریمی شد که با ضعف چشم هاش، تونسته بود اون رو ببینه. خاله خدیجه، همراه دخترخاله زهرا و دوتا دخترهاش و شوهرش، به خونمون اومده بودن و خونه با ورود محمد و احمدرضا و عباس، به شدت شلوغ بود. به هر طرفی میچرخیدم، یک نفر صدام میزد! غالب صداها، برای مامان مریم بود. - فاطمه بیا سالاد درست کن. به سمت میز ناهار خوری که گوجه و خیارها روش بودن رفتن که عباس، صدام زد. - خانمم، بیا این لباسهای منو توی ساک بذار. حین برداشتن چاقو و نشستن پشت میز، جوابش رو دادم. - عزیزم بذارشون تو اتاق میام جابهجا میکنم. عباس، همسرم، به طرف اتاق رفت و بازهم مامان مریم صدام زد. - فاطمه ظرفای در دار سبزمون کجان. به طرف صداش که پشتم بود چرخیدم. - باید همونجا باشه. اما حتی خودم هم نمی دونستم «همونجا» دقیقا کجاست! از هر ده جمله ی مامان، تو هشت جملهش میگه «فاطمه» و یه کاری به من میسپاره. تو دوتا جملهی باقی مونده هم بقیه رو میفرسته سراغم که برم پیشش و کار بهم بده. انقدر اسمم رو صدا زده، به اسم خودم هم آلرژی پیدا کردم. خاله خدیجه با قامت ریز نقش و کوچیکش سمتم اومد. - فاطمه جان، خاله، مهر و سجاده کجاست من نماز بخونم؟ سریع داد زدم: - محمد بیا به خاله مهر و چادر بده. خاله برگشت و محمد دستش رو گرفت و برد که بهش چادر و سجاده بده. بازهم مامان صدام زد: - فاطمه بعدش بیا این سبزیهارو بشور که زود ناهار بخوریم و بریم. پلک بستم. فاطمه بدبخت ستم کش. فاطمه بدبخت حمال! - باشه. دخترخاله زهرا، دختر بزرگ خاله خدیجه که دو سال فقط از مامانم کوچیک تر بود کنارم نشست؛ با یک چاقو. - بیا دخترخاله جون، کمکت میکنم باهم سالاد درست کنیم. قدردان نگاهش کردم و تعارف زدم: - نه دخترخاله، شما تازه از راه رسیدید، برید استراحت کنید. توروخدا قبول نکن! توروخدا قبول نکن! واقعا درست کردن سالاد شیرازی برای ۱۲ نفر کار سختی بود! مخصوصا که هر دقیقه یک نفر با شخصی به نام «فاطمه» کار داشت و من مونده بودم که کدوم رو انجام بدم. - نه عزیزم ، باهم انجامش میدیم. - مرسی خاله. تو دلم خدارو شکر کردم که کمکم میکنه. گوجه هارو به اون میسپارم، خودم خیارها که راحته رو ریز میکنم.1 امتیاز
-
پارت 2 قلبم محکم زد و سرم داغ کرد. واکنش همیشگی بدنم بود نسبت به هر اتفاق ناگوار! سریع از اتاق خارج شدم. از انتهای راهرو، مامان رو دیدم که دم در ورودی بود و به چهارچوب درِ باز موندهی پذیرایی نگاه میکرد. - چی شده مامان؟ بدون اینکه نگاهش رو تکون بده، اشاره کرد به سمتش برم. - بیا فاطمه ببین این چیه! به سمت رفتم و کنارش، مسیر نگاهش رو دنبال کردم و به گوشهی چهارچوب در، دقیقا روی چهارچوب به حشرهی عجیب و غریب زرد رنگ خیره موندم. تپش قلبم بیشتر شد و سریعا سردرد شدم. خدا لعنت کنه باعث و بانی کنکور رو که بعد از اون آزمون کوفتی، به همین راحتی با یکم استرس، سردرد میشم! بازوی مامانم که خشک شده بود رو گرفتم. سرو صدای خاله و نوه هاش توی پیلوت پیچیده بود و به در خونه ی ما که طبقه ی همکف بود نزدیک میشدن. - این چیه مامان؟ مامان، پارچه ی گردگیری دستش رو بهم داد و گفت: - چشمت بهش باشه تکون نخوره. بدنم لرز کرد و خیره به حشرهی بزرگ و زشت، موندم. اینم بخت ما بود دم حرکت و مهمون رسیدن، یه همچین هیولایی پیدا بشه؟ از کجا اومده اصلا؟! تا مامان با مگس کش و دمپایی اومد، خاله هم به در خونه رسید و سریع به ترکی سلام و احوالپرسی کرد. ولی مامان دستش رو مانع ورودش کرد. - آبجی نیا یه چیزی اینجاست. و محکم با گوشهی مگس کش کوبید به روی حشره که تکونی خورد و وارد راهروی خونه شد. همین باعث جیغ بلندم شد و عبام رو کامل بالا جمع کردم. بدبختی رو ببینا! یه حشره ی ناجور وارد خونه شده!1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
وقتی سلطنت بوی خون میدهد. هیچ پادشاهی با دعا به دنیا نیامده؛ همهشان با خیانت، قتل یا جادو زاده شدهاند. در تالار تاریک قصر "اُکسیریوم"، جایی که نور از ترس به دیوارها نمیخورد، زنی نشسته بود بر تختی که زمان خودش را هم فراموش کرده بود. لباسش سیاهتر از شب، نگاهش سردتر از مرگ بود. کنارش، ببری آرام گرفته بود. نه حیوانی وحشی، بلکه سایهای از نفرینی قدیمی، طلسمشده برای مراقبت از ملکهای که نامش را نمیشد با صدای بلند گفت، مگر اینکه آمادهی مرگ باشی. مردی روبهرویش ایستاده بود. شوالیهای سیاهپوش، زرهاش زخمی از جنگ، نگاهش مردد میان اطاعت و یا پایان.. ملکه بدون آنکه نگاه از چشمانش بردارد، گفت: - شمشیری که برای من نمیجنگه، باید تو قلب خودش فرو بره. زانو بزن، یا بمیر. صدایش مثل زمزمهی یک نفرین بود. نه فریاد، نه تهدید. فقط حقیقت. حقیقتی که در دنیای آنها تنها یک معنی داشت: زنده بمان، یا فراموش شو. ببر از جایش برخاست، بیصدا، با نگاهی که انگار روح مرد را تراش میداد. صدای پنجههایش روی سنگ، مثل ناقوس مرگ بود. شوالیه شمشیرش را آرام بالا آورد، نه برای نبرد، بلکه برای سوگند. اما پیش از آنکه کلمهای بگوید، ملکه دوباره حرف زد، آرامتر، ولی سهمگینتر: - پادشاههای زیادی مقابل من سنگر انداختن. همهشون الآن خاک خوردن... فرق تو چیه؟ سکوت، مثل خنجری در هوا ماند... و تالار فقط یک پاسخ را پذیرفت: "هیچ."1 امتیاز
-
من ارباب چاهویا! ارباب تاریکیها! سپاهیان من از هنگامی که آسمان تیره میشود سوار بر جاروهای جادویی به داخل شهر میریزند. تو آنها را نمی بینی. آنها کار خود را بلند هستند. کارشان چیست؟ به تو حمله میکنند. به تو ای انسان حمله میکنند. با جاروشان به سر تو میزنند. ناگهان حالت دگرگون میشود. سرت درد میگیرد. ذهنت آشفته میشود. احساس میکنی دیگر نمیتوانی. میخواهی این بدن انسانی را بدری و از بین ببری. چند روزی بیشتر طول نمیکشد. زهر ما به داخل بدنت ورود خواهد کرد و تو... حتی نمیفهمی چه شد که تصمیم گرفتی اولین روش خودکشی که به ذهنت رسید را روی خود انجام دهی. میپرسی چرا چنین کاری میکنم؟ به تو خواهم گفت. برای نابودی توی انسان. برای نابودی تماما تو. برای دستیابی به زمین. امکانش نیست؟ هست، سخت است اما هست. با خود میگویی آیا تو نمیتوانی مرا نابود کنی؟ خیر نمیتوانی، میدانی چرا؟ زیرا برای رسیدن به من باید از هفت دریا بگذری و هفت ستاره را پشت سر بگذاری و از میان چاله فضایی رد شوی تا به قلعه من برسی. برای اینکه وارد قلعه من که از هفت کشور بزرگتر است بشوی باید هفت خندق را رد کنی و هفت دروازه را بشکنی و هفت دیوار را بالا بیایی و هفت هزار نگهبان را بکشی و با هفت اژدها بجنگی تا به هفت در اتاق من برسی. سپس باید از آن داخل بیایی و با هفت حیوان خانگی من بجنگی و سپس من با هفت قدرتم با تو میجنگم. پس گمان نبر که به من پیروز خواهی شد. البته مردی بود. یک شاهزاده نیمه خدایی، پسر میترا خدای خورشید. پسر ناخلف او که از ازدواج او با زنی زیبا و رعیتزاده به دنیا آمده بود. او از تمام این هفتها گذشت تا به هفت در اتاق من رسید. سپس آنها را پشت سر گذاشت و وارد اتاق من شد. هفت حیوانم آماده مبارزه با او شدند. من و او به یکدیگر زل زدیم. چه پسر زیبایی بود. از تمام جادوگران کاخم زیباتر. چشمانش مرا گرفت. نخواستم او را بکشم. خواستم مال خودم کنم. آماده نبرد برای اسارت بودم اما او جنگ نمیخواست. در مقابلم زانو زد. - من از ذات خورشید به ذات تاریکی پناه آوردم. او برای من شد. پسر میترا برای من شد. دستم را بر شانهاش گذاشتم. سرش را بالا آورد و به من لبخند زد. عقب رفتم. بر تختم نشستم. برخاست و به من زل زد. او حالا اینجا بود.1 امتیاز
-
خستگی در تن و روح قلعه رخنه و همه جا را سیاهی در برگرفته بود. نور باریکی بر صندلی بلندش میتابید و سیاهی اطراف را در هم میشکست. آشفته، اما همچنان استوار بر تختش تکیه زده و آخرین عضو وفادارش را مینگریست؛ مردی که همچون او خسته اما محکم و تا لحظهی آخر کنارش بود. همچون ببرش که او هم از شکوهش کم نمیشد. باید چاره میاندیشید؟ تسلیم میشد یا تا لحظهی آخر با دو یار باقیماندهاش مقاومت میکرد؟ او زنی نبود که کنار بکشد! حتی اکنون که موهای بلندش اطرافش رو پوشانده و چشمهایشان غم و ترسی را پنهان کرده بود؛ او آخرین بازمانده از تبار پدرش بود! او، تنها میراث خانواده را بر دور گردنش سالها حفظ کرده و اکنون حاظر نمیشد به قیمت جانش هم ان را تسلیم بیگانگان کند. سردار وفادارش، منتظر بود. جان بر کف، سالها در کنارش جنگید و جتی در آخرین لحظات هم بانویش را رها نمیکرد و او، به این سردار رشیدش ایمان داشت. حتی ببرش نیز آمادهی آخرین نبرد بود. چنگال های فولادینش را تیز و دندانهایش را آمادهی دریدن حنجر بیگانگان کرده بود. از میان دندانهایش، آهسته میغرید. حتی این حیوان نیز خوش نداشت بوی غریبه ها را در کاخ خانوادگی بانویش حس کند. نسیمی وزید و موهای براق مشکی آخرین ملکه، بر روی صورت و بدنش لغزید و در هوا چرخ خورد. در چشمهای سردار، ایمان و درایتی را میدید که حتی در واپسین لحظات هم وفادار ملکهاست. ملکه، لب به سخن گشود و صدایش در میان سنگهای سوخته و ترک خوردهی کاخ پیچید: - باید بری. صلابت نگاه سردار فروریخت و تعجب جایش را پر کرد. چشمهایش گرد و به بانویش خیره ماند؛ گویی توهینی بزرگ بر غرورش خورده! صدایش همچون غرش همان ببر، بم بود و محکم. - من تا آخرین لحظه کنارتون هستم، ملکهی من! اجازه نمیدم هیچ کدوم از بیگانهها به شما نزدیک بشن. ملکه میدانست غیر ممکن است. نگذاشت بیش از این طوفان قلبش در چشمهایش نفوذ کند. آرامش را میهمان صدای لطیفش کرد. - اینجا آخر خطه، سردار من! سردار نابود شد؛ مثل قصری که نیمی از آن سوخته و نیمی دیگر به دست بیگانگان تخریب شده بود. چاره چه بود؟ آنجا آخر خط بود؛ گویی که آخر دنیا را نیز در همان سنگها و مخروبههای کاخ رویاهایش میدید. باید رها میکرد. باید با شکوه، جلوه و صلابت خودش را در آخرین لحظات هم ثابت میکرد. سر بلند کرد؛ مغرور تر از همیشه. دمی از هوای غبارآلود قصر مخروبهاش گرفت؛ عمیق تر از همیشه. به سنگها و آجر ها و سردار و ببر عزیزش نگریست؛ با محبتتر از همیشه. لبخندی زد، خستهتر از همیشه! این آخرین نگاه بود؛ آخرین لبخند، آخرین وداع، آخرین قصر، آخرین ملکه!1 امتیاز
-
♦️تنها تا فردا زمان باقی است...♦️ @آتناملازاده @هانیه پروین @سایان @Khakestar1 امتیاز
-
سال ها منتظر این لحظه بودم . وارد اتاق شدم و شاهدخت را که جسورانه بر تخت نشسته بود را دیدم .تغییری نکرده بود ،همان دختر سرسخت ،قوی و زیبایی بود که می شناختم ؛ اما چیزی در چهره اش کم بود ، لبخند شیرینی که بعد مرگ پدرش دیگر هرگز در چهره اش ظاهر نشد اتاق نیمه تاریک بود و نور از پنجره به داخل می تابید .جلو رفتم و تعظیم کوتاهی کردم .نگاهم کرد و گفت:« پس آن سرباز شجاعی که خطر کرده و مخفیانه وارد لشکر دشمن شده تو هستی !؟» .سرم را بالا آوردم و به چشمانش که با ترکیبی از افتخار وتعجب به من خیره شده بود نگاه کردم . گفتم :« بله بانو.» دستش را بر سر ببری که همیشه در کنارش بود کشید و گفت :« با این کار توانستیم اطلاعات زیادی از آنها بدست آوریم که باعث پیروزیمان در جنگ می شود .پدرم حق داشت که نماد سرزمینمان را ببر بگذارد..مردم این سرزمین ببرهایی هستند که برای محافظت از کشورشان هر خطری را به جان می خرند.» کمی سکوت کرد و ادامه داد :« این دلاوری شما بی پاسخ نمی ماند.»حس دلگرمی در قلبم جوانه زد .تلاش هایم به نتیجه رسید .سرم را به نشانه احترام پایین آوردم و گفتم :« بانو.. وظیفه من این است که برای دفاع از کشورم هر کاری که لازم هست انجام بدهم.» به او نگاه کردم؛ در چشمانش نگاهی آشنا دیدم ...همان نگاهی که اخرین بار در کودکی دیدم. همان زمانی که پدرم وزیر پادشاه بود .من کودکی منزوی و گوشه گیر بودم که زندگی ام را با تنهایی سپری میکردم اما او دختری پر انرژی و شاد بود که نمی گذاشت تنها بمانم و مرا با خود در ماجراجویی هایش همراه می کرد. روزی که از اوخداحافظی کردم نمی دانستم که دیگر سال ها او را نمی بینم .آن روز هم همین نگاه را داشت ؛چشمانی که با افتخار به من نگاه می کرد. بعد آن اتفاق تلخ و سال ها دوری ،تلاش کردم دوباره او را ببینم همانگونه که دوست داشت ،با همان ظاهر و شخصیتی که همیشه در آرزوهایش برایم تعریف می کرد. اما ... آیا او همبازی دوران کودکی اش را به یاد می آورد ؟1 امتیاز
-
هر پلهای که به سوی تو برداشتهام، آیا میدانی به چه دلهرهای رسیدم؟ پلهها نه از سنگ، که از شوق ساخته شدهاند و هر قدم، گامیست به سوی سرنوشت. ای نگاه تو، ای امید پوشیده در اعماق دل، تو به من نشان دادی که چگونه میتوان به بیداری خوابید. در بین تمامی رنگهای جهان، رنگ نگاه تو تنها رنگیست که هر روز دوباره ترسیم میشود. آیا میدانی در این جهانی که هیچچیز ثابت نیست، قرارمان همانند یک قطبنما، همیشه راه را به من نشان میدهد و من، همچنان در بیقراریِ بیانتها، به جستجوی آن راه ادامه میدهم.1 امتیاز
-
در سکوت شب، گاه خیالاتم در عبور نگاه تو گم میشوند و من که همیشه در افکارم به بند کشیده بودم، حالا بیاختیار، در دنیای آن نگاه سرگردانم. تو آن تابش آفتابی هستی که در دل شب میدرخشد و مرا به جایی میبری که هیچکس از آن خبر ندارد. چشمهایم در پی گمشدهای میدوند و آن گمشده جز تو کسی نیست. آیا میدانی در چشمانم چه چیزی مدفون است؟ شوقی که هر روز با دیدن سایهات زنده میشود.1 امتیاز
-
من از واژهها گذشتم، چون هیچکدام تاب آوردن وسعت تو را نداشتند. آغوش واژهها تنگ بود برای قامت بلند نگاهت. تو را باید با دل نوشت، با اشکی آرام، یا لبخندی از ته جان. قرارمان نه بر روی کاغذ، که میان دو تپشِ بیصدا ثبت شد تو نگفتی، من نگفتم، اما جهان فهمید که عشق چگونه بیصدا غوغا میکند. از تو یک حس مانده، شبیه نرمی اولین برف بر شانهی داغ تبدار. نهچندان سنگین، اما ماندگار و من… هنوز در تب آن نخستین نگاه، میسوزم.1 امتیاز
-
بیتو، هر آینه تصویری غمزده است و هر موسیقی، پژواکی از بیقراری. تو را از ورای کلمات خواستم، نه چون شاعران، که چون سالکی که از جهان سیر شده است. تو در من زیستهای، بیآنکه حضور داشته باشی و من، در تو مردهام، با هر بینگاهیات. زمان، بیتو مفهومی پوچ دارد؛ ساعتها زنگ نمیزنند، تقویمها خواب رفتهاند. تو که نباشی، حتی دعاها نیز پژواک نمیگیرند و من، همان زائر بیزیارتگاهیام که به خاک نگاه تو دخیل بستهاست. ارکیدهی نگاهت، هنوز در جانم شکوفاست.1 امتیاز
-
اگر شعر، پرندهایست از تبار رؤیا، تو آسمانی هستی که بالها در آن، عاشقانه میرقصند. چشمانت، زلالیِ چشمهایست از دل افسانهها و نگاهت، شبیه نسیمیست که استخوان کوه را میلرزاند. در تاریکیام، تو فانوس نبودی، خورشید بودی آنگونه درخشنده که سایهام نیز از حضورت سیراب میشد. با هر لبخندت، هزار فصل شکوفا میشدند در من و با هر سکوتت، زمستانی سترگ بر جانم میتاخت. قرارمان ساده بود… دیداری، لبخندی، شاید حتی نگاهی دور. اما چه میتوان کرد، که دل به همین اندکها، تا ابد دلبسته شد. کاش نگاهت، بار دیگر سر از اتفاقی کوچک درآورد؛ مثلاً افتادن یک برگ، یا وزیدن نسیمی حوالی من...1 امتیاز
-
گاه، گمان میکنم تو را از ازل میشناختهام؛ نه از روی چهره، که از جنس تپش قلبی که در حضورت نوا گرفت. تو آن شعلهای هستی که شبهای خاموشم را به بزم بدل ساخت. نه ماه، نه ستاره، تو بودی که آسمان را به من معنا بخشیدی. در نگاهت، تبریزیترین جنون بود و من، شوریدهای که عقلش را گروی لبخند تو نهاد. ای بلاغتِ بیکلام، ای موسیقی خاموش، ای تفسیرِ آیات نانوشتهی عشق… بگذار زمان بگذرد، بگذار قرنها در سکوت پوسیده شوند، تو بمان… حتی اگر در قاب خاطره، نه در آغوش من. که بعضیها را باید پرستید، نه لمس کرد. تو، همان نیایش بیمناسک منی.1 امتیاز
-
امشب، در خلوت ستارگان، دوباره نامهای نوشتم برایت؛ نه با مرکب، که با قطرات ناب اشتیاق. روی برگِ تنهاییام، نام تو را هزار بار نوشتم و هر بار، انگار شعری تازه زاده میشد. نگاهت هنوز، در پردهی پلکهایم حک شده، همچون دعایی مقدس که خط نمیخورد. اگر دل، حریری نازک باشد، تو همان تکهنوری که از میانش عبور کردی و نماندی. اما هر عبور، رد پاییست ابدی… تو نماندی، ولی من هنوز در کوچههای خاطره دنبالت میگردم و در هر خواب، به دیدارت میرسم بیآنکه از خواب بیدار شدن را بخواهم.1 امتیاز
-
بیتو، هر خیابان به کوچهی بنبست بدل میشود و هر ترانه، در گلویم به هقهق فرو میریزد. صدای گامهایت، هنوز در کریدورهای خیال طنینانداز است و عطر حضورت، مثل وردی جادویی، هوایم را مسخ میکند. من آن عاشقم که واژگان را به بند کشیده، تا مبادا از وصف تو، چیزی کم بیاید. تو از تمام عشاقی که خورشید را در خود نهان کردهاند، متفاوتی؛ تو خود خورشیدی، در جامهی سپید سکوت. دلم برای صدایت تنگ است؛ برای آن طنین مسخ کننده که استخوانهای شب را نرم میکرد.1 امتیاز
-
تو را نمیتوان در قالب هیچ شعری گنجاند؛ باید دفتر را بوسید و بیهیچ حرفی به سینه چسباند. تو فصل گمشدهای در تقویم منی، که هر بار ورق میزنم، فقط جای خالیات را قاب گرفتهام. بیتو، لحظههایم چون زخم بیمرهماند؛ نه امید، نه تسکین، فقط کشوقوس یک دلتنگی بیانتها. در غیابت، حتی طلوع هم رنگ میبازد و ماه، بیخجلت، خودش را به خواب میزند. قرارمان همان جاییست که باران بوی آغوش میدهد و نگاه تو، تسلیبخش تمامی تبوتابهای جهان است. ای آرزوی مجسم، ای رؤیای ملموس، بازگرد... تا زمین، دوباره بهانهای برای چرخیدن داشته باشد.1 امتیاز
-
هر شب، ضمیر ناخودآگاهم به عبور تو معتاد است؛ چنانکه کودکی به قصهی مادر در هزارتوی تاریکی. تو از جنس رؤیایی، که واژه از وصفش شرم دارد و کلمات در حضورش، لال میمانند، بیجرأتِ جاریشدن. نقش لبخندت را با طلا نمیتوان نوشت؛ باید از عصارهی کهکشان و مهتاب مایه گرفت. گمان مکن که غیبتت را زمان تسکین داده؛ این دل، در فراق تو، مدام زلزلهای خاموش است. اگر قرارمان تأخیر خورده، تقصیرِ تقویم نیست، جهان نخواست دوباره دو ستاره در یک آسمان بدرخشند. تو را هنوز، از لابهلای سطرهای نانوشته صدا میزنم و در پاسخت، فقط تپیدن دل است که طنین میافکند.1 امتیاز
-
در سپیدهدمِ خاموشیها، تو را چون نغمهای در خوابِ نیلوفران میجویم؛ آنجا که خورشید نیز پیشانی بر خاک نگاهت میساید. نگاهت، سرشار از کشفِ ناگفتههاست و من، سالهاست در جغرافیای آن، بیپرچم اما مأوا گرفتهام. دستانت، تجسمیست از نوازش باد بر پیکر گندمزاران مرداد و صدایت، اذانِ عشقیست که در محراب دل، تکرار میشود. قرارمان را نه زمان، که دلها معین کردند؛ در میانهی تبسمی کوتاه، یا پلکی که بر هم خورد با هزار پیام. تو نه یک آدمی، که اسطورهای هستی از تبارِ لمسِ بینیاز به حضور. در خیال من، عطر تو، مکاشفهایست از جنس وحی و من، پیغمبرِ بیکتابیام که رسالتش، فقط ستایش توست. ای واژهی ممنوعه در دفتر زندگیام؛ آه، نگاهت را دوباره قرضم بده.1 امتیاز
-
کاش مانند رهگذران لحظهای از کنارم بگذری، تو بگذری و من بال برای پرواز نیابم. دختر بچهای شوم و از شوق دیدنت حتی به سنگهای روی زمین هم پز بدهم.1 امتیاز
-
به هر طرف نظر میکنم تو را میبینم، نبودنت مرا به جنون وا میدارد دلبرکم و حسی که نامش را نمیدانم زنجیر وار دست و پایم را میبنند و مانع این دل میشود تا حکم دیدارت را مهر کند.1 امتیاز
-
چه بیروح شده است مکان آرامشم بعد از تو دلبرکم. دیگر شط همیشه خروشان غرش سر نمیدهد، باد حوصله رقصاندن قاصدکها را ندارد، بید مجنون هر روز بیشتر از دیروز شاخههای خشک شدهاش را پیش پایم میاندازد و من چه راحت به مجسمه خشک شده وسط شهر شباهت پیدا کردهام.1 امتیاز
-
یاد عاشقانههایم که میوفتم شط هقهق سر میدهد و میگوید: بخدا که این اندوه حق توِ دلباخته نبود، هر زمان که قرطاس بویههایت را به من میسپاردی قطرهقطره من از عصاره عشقت لبریز میشد.1 امتیاز
-
چه زمستان نحسی بود دلبرکم. انگار چشم دیدن رویا بافیهایم را با تو نداشت. جلادانه خنجر آغشته به زهر بیاحساسیت را درون قلب کوچکم فرو کرد و آن را به هزاران تکه بیجان تبدیل کرد و حالا که کارش تمام شده است کوله بارش را به دوش کشیده است تا برود.1 امتیاز
-
آخر دردانهام تو که نمیدانستی همان کوچکترین نگاهت که با قطبشمال برابری میکرد. مرا از فروغ شاعرتر و از بادخورکهای کوهی بیخوابتر میکرد.1 امتیاز
-
چه زمانها که با بادخورکهای کوهی دست دوستی میدادم و نی با عصاره عشق خالصانهامتر میکردم. به منشور بیروح با آرزوهای همچون رنگینکمانم جان میدادم. آرزوهایی که در هر سطرش فقط نام تو میرقصید.1 امتیاز
-
میگویند حالا که جانان داری داشتنت حتی در خیالات هم گناه است. اما آنها که نمیدانند من همان روز تابستانی برای داشتن آن تیلههای به رنگ شب حتی در خیالات دینم را فروختم.1 امتیاز
-
آهای شط، برایت نبا آوردم. امشب آشوبگر قلبم نیمهی قلبش را به آغوش گرفت. دیگر شکیبایی پایان یافت و نوبت وصال رسید. منِ دیوانهی جانان چه کنم؟! دیگر برای که قرطاس از گفتههای این امشب نابود شده پُر کنم؟!1 امتیاز
-
دیالوگ: دیوانه خان نویسنده: کهکشان ژانر: عاشقانه_ اجتماعی مقدمه: خیابانها خاموشاند و زندگی دیگر جریان ندارد. عاشقانهها همانند بغض پوسیده در گلو سرکوب میشوند و خاطرات در دلها به رقص درمیآیند. جوهرها خشکیده و نیها دیگر رغبتی برای کشیده شدن بر روی کاغذ ندارند. حالا دیوانهخان ماندهاست و مشتی تراژدی.1 امتیاز
-
- دیگر عاشق نخواهی شد؟! - نمیدانم، اما خوب میدانم دیگر قرار نیست برای کسی دیوانه خان شوم!1 امتیاز
-
- هر کسی نظری دارد و عقیدهای! - تو اگر هزارانبار بگویی از او متنفری ولی باز در کلماتت عاشقانه برای او موج میزند! - چه کنم؟ لحظههایم به نفسهایش گره خورده!1 امتیاز
-
- عاشق که شوی، عقل از کلهات میپرد، دیوانه میشوی! - آری، مانند تو! - هر چقدر که عشق مزه زهرمار بدهد، اما عاشق همانند عسل او را با لذت به کام میکشد. - ولی من باز میگویم عشق مردهاست!1 امتیاز
-
- از او متنفرم! - چه زود برای متنفر شدن اقدام کردی! - مسخرهام میکنی؟! - نه، ولی در آینده سعی کن قبل از دل بستن، آدمها را بشناسی.1 امتیاز
-
- غیرت و تعصبش؟! - شیرینکاری بودهاست. - مگر من چکارش کردهبودم؟! - این روزها نیازی نیست کاری کنی، مردم بیدنگ و بیدایره میرقصند.1 امتیاز
-
- دنیا پیشرفت کردهاست و قولها ارتقا پیدا کردهاند از مردانگی به کشکی. - گفتهبود دوستت دارم! - اون قلبهایی که در لابهلای پیامها برای هم میفرستید، استیکر هستند نه قلب واقعی! - پس چشمان عاشقش چه؟! - آدمها بازیگران ماهری هستند.1 امتیاز
-
- بهترین کار باور کردن حقیقت است. - ولی تو از کجا مطمئن هستی؟! - کسی که بخواهد برگردد، پنج سال طولش نمیدهد. - ولی چرا قول دروغ داد؟1 امتیاز
-
- بیرحم نیستم، رک هستم. - ولی این رکگویی تو دل میشکند! - حقیقتگو همیشه حرفهایش تلخ است. - یعنی باور کنم که دیگر باز نمیگردد؟1 امتیاز
-
- بدبختی که تمامی ندارد! - مردم هم غرق شدند در این بدبختیها، حالا دیگر کسی به دنبال عشق نیست! - ولی من هستم! - تو به دنبال قولی هستی که به تو داده شده. - چطور میتوانی اینقدر بیرحم حرف بزنی؟!1 امتیاز
-
- مردم را ببین، یکی نون شبش را ندارد، یکی به اندازه یک کوه قرض بالا آوردهاست، یکی از همین عشق ضربه خوردهاست و در پی انتقام و... . - بازم ربطی ندارد! - دارد جان دل، دارد. عشق دل خجسته میخواهد که این مردم با وجود این همه بدبختی دیگر ندارند.1 امتیاز
-
- تو از عشق چه میدانی که اینگونه برای خودت حرف میبافی؟! - نگاهی به اطرافت بنداز، عشق میبینی؟! - ما از دل مردم خبر نداریم! - ولی از بدبختیهای مردم خبر داریم. - بدبختی چه ربطی به عشق دارد؟!1 امتیاز
-
- چرا؟! چرا آتش به جانم میزنید؟ یکی بگوید میآید. یکی مرحم شود بر روی این دل وامانده! - مرحم چه؟ توقع از این مردم نداشته باش تا به تو امید واهی بدهند. - ولی... ! - عشق زمان زیادی است که مرده است؛ عشقی دیگر وجود ندارد!1 امتیاز
-
- میگویم قول دادهاست؛ مگر نمیدانی اویی که قول بدهد یعنی تا آخر عمر پای حرفش هست! - راست بودهاست، عاشق که بشوی دیوانه میشوی، تو هم دیوانه شدی. - دیوانه نشدم، برمیگردد، او قول داده به خدا قول داده. - کاش میفهمیدی که این قولهای توخالی درد بیدرمان است، تا روی قول هر ناکسی حساب باز نکنی!1 امتیاز
-
- هی، دیوانه خان! معشوقت نیامد؟ - نه هنوز نیامده؛ ولی میآید! - خیال خام است اویی که برود دیگر باز نمیگردد! - باز میگردد او به من قول برگشتن دادهاست. - والا نفست از جایی گرم بالا میآید، هنوز هم نفهمیدهای که این قولها قول نیستند؟!1 امتیاز