رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      10

    • تعداد ارسال ها

      519


  2. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      267


  3. shirin_s

    shirin_s

    گرافیست


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      64


  4. Taraneh

    Taraneh

    کاربر فعال


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      99


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/30/2025 در همه بخش ها

  1. سلام نودهشتیا! حالتون چطوره؟! من برگشتم با یک مسابقه دیگه... مسابقه‌ای که زمانی کلی طرفدار داشت و شرکت کننده💛 بنا به درخواست مکرر شما عزیزان هاگوارتز به نودهشتیا برگشته🤎 این مسابقه با تمام مسابقه‌ها فرق می‌کنه چون پشتش یک قصه داره، قصه‌ای از دل رویا... 📚📚📚 روزی روزگاری نودهشتیا با سرزمینی بزرگ و عجیب مواجه میشه، سرزمینی به اسم ماوراء... این سرزمین درست مثل چهارفصل زندگیمون به چهار قسمت تقسیم می‌شد. قسمت اول آبی رنگ بود، آبی تیره... قصرش از غار سنگی بود، ماه آسمانش همیشه کامل! این قسمت به اسم گرگ‌ها بود، گرگینه‌های ماوراء!🐺💙 قسمت دوم تنها قسمت دو رنگ سرزمین بود، این بخش تماما سبز و بنفش بود، قصری در کار نبود بلکه پراز کلبه‌های عجیب و شلوغ بود، شلوغ از جاروهای بلند! این قسمت صدای غار و غار کلاغ‌ها با صدای خنده‌های مهیب مساوی می‌شد، خنده‌های جادوان! این بخش از سرزمین به نام جادوگرهای ماوراء بود!🧙🏻‍♀️🧝🏻‍♀️ قسمت سوم که به بخش خونین شهرت داشت، قسمت پرآوازه و خاص ماوراء... قصری سیاه رنگ با افرادی خونین لب و پوستی همانند برف... جام‌های سرخشان را بالا آوردند و این قسمت از سرزمین را به نام خود کردند معرفی می‌کنم، خون‌آشام‌های ماوراء!🧛🏻‍♀️ و قسمت آخر... بوی مرگ و بوی ترس... قصر که نه اما این قسمت ساخته از خانه‌های بزرگ و کوچک بود، خانه‌هایی که به تسخیر اشباح درآمده، این بخش از سرزمین متعلق به ارواح و معروف به وحشت است.🧟‍♀️🩶 و حالا ماوراء بود و نودهشتیا... نودهشتیا برای گذر از هاگوارتز قلم جادویی حاضر کرد و با امید به چشم‌های نویسنده‌ها خیره شد، با قدرت همیشگی‌اش گفت: - هزاران درود به هنرمند‌های ایرانی، نویسنده‌های من، این قلم جادویی برای شما است، در این مسیر از ماورا افتخار همراهی می‌دهید؟! 📚📚📚 این بود از قصه بی پایان مسابقه، پایان رو کدوم از شما عزیزان قراره بنویسه؟ الله و اعلم!🌈 توضیحات👇🏻 مرحله اول: بعداز اعلام آمادگی برای مسابقه، سئوالاتی گذاشته میشه که هر شرکت کننده موظفه به اون سئوالات جواب بده📝 مرحله دوم: جواب‌های شما به اون سئوالات شما رو وارد به یکی از بخش‌های ماوراء می‌کنه🏞️ • کاربر عزیز! ممکنه که شما برفرض عضو گروه گرگینه‌ها باشی اما دلت گروه جادوگرها رو بخواد، اگه دستمون باز باشه و نظم مسابقه بهم نخوره می‌تونیم عوض کنیم اما بهتره که با گروهی که جواب‌هاتون هم خونی داشته بمونید🫶🏼💫 مرحله سوم: گروه‌ها تشکیل شدند و حالا اولین چالش برگزار میشه که این چالش...🤔 این مسابقه پراز سورپرایزه و اگه الان تمام چالش‌ها رو توضیح بدم مزه قشنگش از بین می‌ره پس به طور خلاصه میگم که: - ما‌ تو هر مرحله به نوشته‌هاتون احتیاج داریم و تو یکی از مرحله‌ها شما داستانی با ژانر گروهی که درش هستید ( خون‌آشام، جادوگر و...)می‌نویسید🧝🏻‍♀️ هاگوارتز دو بار تو نودهشتیا رخ داده و هر دوبارش کلی به کاربرها خوش گذشته و جو جالبی تو انجمنمون رخ داده، امیدوارم که به اندازه گذشته‌ها انرژی داشته باشید و مثل همیشه از مسابقاتی که براتون می‌زارم استقبال کنید🧚🏻‍♀️ چرا اسم هاگوارتز گذاشته شده؟ چون درست مثل مدرسه هری پاتر پراز جادو و یادگیری و کارهای گروهی هستش؛ مثل هاگوارتز گروهبندی داره و کلاه مخصوص شما رو گروهبندی می‌کنه🧙🏻‍♀️ نودهشتیا منتظرتونه پس اگه میخوای تو مسیر ماوراء همراهیش کنی کلمه «قلم جادویی» رو تو یک ارسال کن تا وارد قصه قشنگمون بشی🏰🗺️ @Taraneh @QAZAL @سایه مولوی @shirin_s @HADIS @سایان @pen lady @آتناملازاده @Amata @Mahsa_zbp4 @Shadow و...
    5 امتیاز
  2. °•○● پارت هفتاد آب دهانم را قورت دادم و به زمین زیرپایم نگاه کردم. اگر دادگاه به نفع حیدر تمام می‌شد، گندم را برای همیشه از دست می‌دادم. او از من متنفر می‌شد! سکوت وحشتناکی در دفتر حاکم بود. می‌توانستم هوهوی باد را بشنوم. طاقت نیاوردم: -مجبورت نمی‌کنم، اگه نمی‌خوای جلوی شوهرم وایستی... -نمی‌تونی مجبورم کنی خانم شریعت! قلبم کمی تندتر زد. من قبل از اینکه وارد این ساختمان شوم، به هزاران اتفاقی که ممکن بود پیش بیاید فکر کرده بودم، اما در هیچ کدام از آنها، جواب منفیِ امیرعلی نبود. -یعنی چی؟ سرش را به صندلی‌اش تکیه داد و گوشه لبش به اندازه یک بند انگشت، بالا رفت. -مشکل همین‌جاست ناهید، نمی‌بینی؟! تو نمی‌تونی منو مجبور کنی، چون من از اعماق وجودم می‌خوام که این کارو انجام بدم. گرمای وصف ناپذیری به تمام بدنم سرایت کرد. خون در رگ‌هایم می‌جوشید و حسابی گرمم شده بود. دندانم را روی لب‌ زیرینم فشار دادم. -گاز نگیر! او حتی به من نگاه هم نمی‌کرد، چطور متوجه شده بود؟ مضطرب روی صندلی جابه‌جا شدم، انگار روی آن صندلی پر از میخ بود که آرام نمی‌گرفتم. -دفترت... انگار... قشنگه... می‌دونی؟ سرش را تکان داد، انگار برای خودش تاسف می‌خورد. با لبخند و چشم‌های غم‌زده، اعتراف کرد: -تا ابد هیشکی قدر من تو رو بلد نیست. بلند شد و پشت پنجره رفت. می‌توانستم به وضوح ببینم که بی‌قرار شده بود. -شرط دارم.
    3 امتیاز
  3. °•○● پارت شصت و نه از پشت میزش بلند شد و با دست، به صندلی خالی اشاره کرد. پیراهن آبی راه‌راه پوشیده بود و چهره‌اش با وجود آن عینک بامزه، جدی‌تر به نظر می‌رسید. -ممنون. روی صندلی جا گرفتم. -فقط چای دارم، متاسفانه. یادش بود که چای دوست ندارم، تعارفم نکرد. با خودکار توی دستش بازی می‌کرد. -یادم نمیاد آدرس دفتر رو بهت داده باشم. -منم می‌تونم درباره آدرس خونه‌م، همین رو بگم. خودم را برای این سوال آماده کرده بودم، درست وقتی داشتم پله‌های آخر را بالا می‌آمدم، به هزاران سؤالی که ممکن بود بپرسد فکر کرده بودم. -خب، من در خدمتم. به صندلی‌‌اش تکیه داد، حدس زدم چرم باشد. موهایش به هم ریخته بود و مشخص بود پرونده مقابلش، حسابی فکرش را درگیر کرده است. -به راهنماییت نیاز دارم. -در چه مورد خانم شریعت؟ از سرمای لحنش، لرزیدم. دست‌هایم را درهم گره زدم. -هنوزم می‌خوای وکیل من باشی؟ منتظر بودم از خوشحالی هوار بکشد یا بالا بپرد، اما چنین اتفاقی نیفتاد؛ یک ابرویش را بالا انداخت و گفت: -من بهت وکالت نمیدم... این چیزی بود که دوماه قبل بهم گفتید. دست‌هایم را مشت کردم. -همه چیز طوری دیگه‌ای پیش رفت. من... من از شاکی تبدیل به متهم شدم! ممکنه گندم رو از دست بدم. من... من... با عصبانیت چشم‌هایش را بست و سرش را به سمت دیگری چرخاند. -گریه نکن!
    2 امتیاز
  4. °•○● پارت شصت و هشت هوای خفه‌ی راهرو بوی نم و کاغذ کهنه می‌داد. یک لامپ کم‌نور از سقف آویزان بود و با چشمک‌های نامنظم، نور می‌پاشید روی دیوار گچی که پر از آگهی‌ وکیل‌های مختلف بود. دستم را جلو بردم، اما قبل از اینکه در را فشار بدهم، انگشتانم معلق ماندند. صدای قلبم از صدای بوق ماشین‌های بیرون این ساختمان هم بلندتر به نظر می‌‌رسید. «شاید نباید بیام.» «شاید بهتره همین حالا برگردم.» اما برگشتن، یعنی فرار از همه چیز... از خزر، از خودم، از حیدر، از گذشته‌ای که مثل زخم کهنه مدام چرک می‌کرد. آهسته دستگیره را فشار دادم. صدای قیژ لولای در، مثل ناخن روی شیشه، مو به تنم سیخ کرد. داخل، نور آفتاب از پنجره‌ی نیمه‌باز می‌تابید روی یک میز چوبی قدیمی که با نظم خاصی پر شده بود از پرونده، خودکار، لیوان چای نیمه‌خورده و یک چراغ مطالعه‌ی سبز. روی دیوار پشت سرش، قاب مدارک تحصیلی و پروانه‌ی وکالتش بود. کمی بالاتر، آیه‌ای از قرآن، با خطی خوش و جوهری قدیمی: «إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ...» بوی ته‌نشین‌شده‌ی قهوه، تمام فضای اتاق را پر کرده بود. و او پشت میزش نشسته بود. روی یک پرونده خم شده بود؛ انگار نمی‌خواست کسی مزاحمش شود، یا شاید... انتظار کسی را نداشت. -سلام. سرش را بالا آورد. چیزی بین تعجب و احتیاط از نگاهش گذشت. -ناهید؟ اسمم که از دهانش بیرون آمد، قلبم به عقب برگشت؛ به روزهایی که نامم را با همین لحن صدا می‌زد. نمی‌دانستم بغض دارم، تا وقتی که صدایم لرزید: -می‌تونم... چند دقیقه وقتت رو بگیرم؟
    1 امتیاز
  5. °•○● پارت شصت و شش (پنجاه روز بعد) یک مشت آب سرد روی صورتم پاشیدم. نفس‌نفس می‌زدم. دومین و سومین مشت را تندتر پاشیدم، همینطور چهارمی. تب تندی زیر لباس‌هایم بود که آرام نمی‌گرفت. در آینه بزرگ تصویر صورت بی‌رنگم را می‌دیدم، مثل دو زن دیگری که آنجا بودند. چادرم خیس آب شده بود، همان چادر نویی که با اولین دستمزدم آن را خریدم. از سرویس بهداشتی بیرون آمدم و به دل شلوغی دادگاه پرت شدم. -من تا پولمو از حلقومت نکشم بیرون، ولت نمی‌کنم که! مرد کوتاه‌تر که پیراهن چهارخانه قهوه‌ای پوشیده بود، شلوارش را بالا کشید: -هیچ گوهی نمی‌تونی بخوری! در یک ثانیه، از یقه هم آویزان شدند و مردهای دیگر برای جدا کردنشان از هم، پادرمیانی کردند. از کنار همهمه رد شدم. آنقدر تار می‌دیدم که هر لحظه ممکن بود نقش زمین شوم. بیرون دادگاه دیدمش. بی‌اینکه فکر کنم کارم چه تبعاتی دارد، سد راهش شدم. سرتاپایش را نگاه کردم و ناباور گفتم: -چطور تونستی؟! چطور تونستی با من این کارو بکنی؟ گلویم در حد خفگی، ورم کرده بود. داشتم می‌لرزیدم، به خاطر سرما بود یا جلسه اول دادگاهِ طلاقم؟ نمی‌دانم. نمی‌خواهم که بدانم. -یه چیزی بگو! سرش را پایین انداخت. -آخه چطور... ممکنه... هق‌هق اجازه نداد جمله‌ام را تمام کنم. -فکر نمی‌کنم بین‌ ما دوتا، اون کسی که اشتباه کرده، من باشم ناهید. یکم فکر کن! اشک‌های سمجم را پس زدم. اشک و خشم، به هم آمیخته بود و دست‌هایم آشکارا می‌لرزید. -باورم... نمیشه. دور خودم چرخیدم: -باورم نمیشه! نمیشه! نمیشه! چطور یه آدم می‌تونه اینقدر سنگدل باشه؟ تو... تو اصلا آدمی؟! دست‌هایش مشت شد: -حرفی ندارم باهات بزنم. هر چی که بود، به قاضی گفتم. برو کنار! تماشا کردم که چطور با قدم‌های سریع، از من دور می‌شود. حیدر را پیدا نکردم، زودتر رفته بود. در آن لحظه، شبحی سرگردان در سرزمین ناشناخته‌ها بودم که هیچ درکی از اتفاقات نداشت. با چشم‌های گشاد شده از وحشت، به سر در دادگاه نگاه کردم: "دادگاه خانواده مجتمع قضایی صدر".
    1 امتیاز
  6. °•○● پارت شصت و پنج امیرعلی موهایش را با دست به عقب راند و طوری نگاهم کرد انگار با یک آدم‌فضایی طرف است و نمی‌تواند منظورش را به او بفهماند. -ناهید تو نمی‌تونی دورتو از آدما خالی کنی و بعدش از اینکه تنها موندی، گله کنی. با اطمینانی دیوانه‌وار، لب زد: -از من استفاده کن! قول میدم به کارت بیام. اتفاقی که نباید، افتاد و قلبِ بی‌صاحبم، یک ضربانش را جا انداخت. لبم را گزیدم: -استغفرالله. در را کمی به سمتش هول دادم؛ آنقدر که بفهمد هنوز بسته نشده اما دیگر جایی برای ماندن ندارد. نفس بلندی کشید و دست‌هایش را به نشان تسلیم بالا برد. گندم پشت سرم نشسته بود و همان لحظه، چادرم را کشید! چادر به همراه روسری زیرش، از روی موهایم لیز خورد. -وای! امیرعلی چشم گرفت، من پشت در پریدم و دستم را روی قلبی که از ترس، تندتر می‌کوبید گذاشتم. -حداقل به خاطر گندم. این را گفت، راهش را کشید و رفت. نفس خلاصی کشیدم و در را بستم. دست به کمر زدم و چشم غره‌ای به گندم رفتم: -کارت خیلی زشت بود! اگر بزرگتر بود، بی‌شک او را تنبیه می‌کردم. غذایش را کم می‌ریختم یا اجازه نمی‌دادم یک روز با دوستش بازی کند... اما تنها کاری که در برابر گندم دوساله از دستم برمی‌آمد، محکم بوسیدن صورتش بود. از این کار متنفر است! به آشپزخانه رفتم، یخچال را باز کردم و بی‌هدف، دوباره آن را بستم. اگر دست به کار نمی‌شدم، قبل از اینکه بتوانم از حیدر طلاق بگیرم، از گرسنگی می‌مُردم. -ماما...ماما! دخترک را در آغوش گرفتم. پیراهنش را که بالای شکمش جمع شده بود، پایین کشیدم و گلویش را بوسیدم. -تو بگو چی کار کنم گندم. دست‌هایش را به صورتم کوبید و با زبان خودش، مرا پند و اندرز داد. کف دست‌هایش را بوسیدم. -بزار من لباسمو عوض کنم مامان، عرق کردم. گندم را زمین گذاشتم. وقتی در آینه به قیافه خودم نگاه کردم، جا خوردم. پوست آفتاب‌سوخته‌ام را لمس کردم و با دست، گره موهای چربم را باز کردم. آن روز حتی یک لحظه هم به پیشنهاد امیرعلی فکر نکردم. ناهیدِ خوش‌خیالِ آن روز، نمی‌دانست که این کار چقدر به ضررش تمام می‌شود.
    1 امتیاز
  7. °•○● پارت شصت و هفت -شونه سه‌تومن! جوراب نانو از ترکیه آوردم! آبجی شوما شونه نمی‌خوای؟ مرد دستفروش منتظر جواب من نماند و رفت. قلبم سنگین شده بود و به سختی ضربان می‌زد. آن طرف خیابان، زن و مرد جوانی وارد عکاسی نور شدند. از آن فاصله دیدم که چطور مرد غریبه، در را هُل داد و خودش عقب کشید تا زن وارد شود. بین من و آنها تنها یک خیابان فاصله وجود داشت. از آن ساختمان شوم دور شدم. باید چندکیلو آرد نخودچی می‌خریدم. زندگی‌ام نابود شده اما شیرینی‌هایم هنوز خوشمزه بودند. در راه، مشاجره‌ام را به هزار شکل متفاوت پیش بردم، جز شکلی که در واقعیت اتفاق افتاد. -خانم حواست کجاست! -ببخشید. دو سیبی که از پلاستیکِ توی دستش بیرون افتاده بود را برداشت و رفت. حواسم را جمع کردم تا به کس دیگری تنه نزنم. گیج به اطراف نگاه کردم، چرا در خیابان فردوسی بودم؟ دو بار محکم پلک زدم و ساختمان مقابلم را با دقت نگاه کردم. من اینجا چه کار می‌کردم؟ از کِی تا حالا دفتر وکالت امیرعلی، آرد نخودچی می‌فروشد! برگشتم و با قدم‌های سریع دور شدم. با یادآوری خزر و شهادتش در دادگاه، از حرکت ایستادم. آن شهادت می‌توانست همه چیز را نابود کند. سر چرخاندم و از بالای شانه، دزدکی نگاهش کردم. هنوز آنقدر دور نشده بودم که تابلویش را نبینم: -امیرعلی دارابی، وکیل پایه یک دادگستری. با خودم فکر کردم چند سوال حقوقی که ضرری ندارد، خودش گفته بود که می‌توانم از او کمک بخواهم. نفس عمیقی گرفتم تا خودم را جمع و جور کنم. آن لحظه نیاز داشتم یه یک نفر پناه ببرم، کسی که بگوید خزر هیچ غلطی نمی‌تواند بکند. راهِ رفته را برگشتم. قدم‌هایم را آنقدر آرام برمی‌داشتم که رسیدنم به در ساختمان، می‌توانست یک روز کامل طول بکشد. در باز بود. وارد شدم و پله‌های کثیفی نگاه کردم که باید تا رسیدن به طبقه دوم تحملشان می‌کردم. مقابل واحدی که کنار درش اسم امیرعلی را به عنوان وکیل پایه یک نوشته بود ایستادم. دیگر می‌دانستم چه می‌خواهم.
    0 امتیاز
  8. °•○● پارت شصت و چهار او از بخشیدن حرف می‌زد، در حالی که من هیچ وقت از او طلب بخشش نکرده بودم. فرصت نشد این کار را بکنم. شاید هم باید با خودم روراست باشم، من جسارت این کار را نداشتم. چطور می‌توانستم روبه‌روی مردی بایستم که مرا «جانش» صدا می‌زد؟ در چشم‌های عاشقش نگاه کنم و بگویم: ببخش، می‌خواهم ترکت کنم. سرم را تکان دادم: -تو نمی‌دونی... -نمی‌خوام که بدونم. لال شدم. کاش از من چیزی می‌پرسید، کاش طلبکار بود و بر سرم فریاد می‌زد که چرا این کار را با او کردم، اما او امیرعلی بود و به یادم آورد چرا روزگاری، او را دوست داشتم. گفت: -اشکالی نداره. دهانم باز ماند. خنده تلخی کرد. -اون موقع دوقرون ته جیبم نداشتم، همچین آش دهن سوزی هم نبودم ناهید خانم. نباید دست می‌زدم! نباید به این زخم بزرگ و چرک‌کرده، دست می‌زدم و انگولکش می‌کردم. در صورتِ امیرعلی می‌دیدم که این جراحت، هنوز خونریزی داشت، هنوز هم... بعد از سه سال. -نمی‌دونم چی بگم. تنم منجمد شده بود. -چیزی نگو فقط وکالت‌نامه رو امضا کن. جرئتم را جمع کردم تا به چشم‌هایش نگاه کنم. متوجه اشک‌های بالا آمده در پشت پلکم شد و اخم‌هایش را طوری درهم کرد که برای اولین بار از او ترسیدم. -اذیتت می‌کنه؟ می‌توانستم شرط ببندم که آن لحظه در سرش، فکر خرد کردن جمجمه حیدر را داشت. صورتم را پاک کردم. نمی‌توانستم پیش یک مرد غریبه، از شوهرم گله کنم. به ما اینطور یاد نداده بودند. -بهتره بری. سرش را تکان داد اما عین خیالش نبود اگر کسی ما را با هم می‌دید. سه سال قبل هم همین بود، شاید برای همین پررویی و بی‌حیایی‌اش بود که بین مردم بدنام شده بود. -آدرس دفترو برات می‌نویسم. -لازم نیست، من به تو وکالت نمیدم.
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...