رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      14

    • تعداد ارسال ها

      665


  2. سایان

    سایان

    گرافیست


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      82


  3. عسل

    عسل

    کاربر فعال


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      382


  4. Mahsa_zbp4

    Mahsa_zbp4

    رفیق نودهشتیا


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      204


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/23/2025 در همه بخش ها

  1. گرافیست‌تون گوشیش خراب شده عزیزم @Shadow شما لطف کنید عزیزکم
    2 امتیاز
  2. نام رمان: فَریا نویسنده: سایان ژانر: اجتماعی، عاشقانه خلاصه رمان: فریا، دختری با قلبی زخمی و نگاهی سرکش، میان سکوت‌هایی که چیزی نمی‌گویند و لبخندهایی که پشت‌شان بغضی پنهان است، دوام می‌آورد. حال که خیال می‌کند آرام گرفته، اتفاق‌هایی از راه می‌رسند که مرز میان گذشته و حال را می‌شکنند؛ و او باید دوباره انتخاب کند؛ میان فراموشی، یا شروعی تازه. مقدمه: گاهی زندگی شبیه اتاقی نیمه روشن است؛ نه آنقدر تاریک که ندانی کجایی، و نه به اندازه‌ی کافی روشن که بدانی در کدام نقطه ایستادی… فقط نوری نامفهوم، تورا در نقطه ای مبهم نگه نداشته و نه توان پیشروی داری و نه علاقه ای به ماندن در تو مانده! همه‌چیز دور و نامعلوم بوده و هست. آدم‌ها می‌آیند، می‌روند، بعضی می‌مانند، بعضی رد می‌شوند. بعضی نگاهت می‌کنند بی‌آنکه که تورا ببینند و بعضی تنها با یک نگاه، تورا می‌فهمند. و تو، با همه‌ی خستگی و شلوغی‌ات، با لبخندهایی که از دل نرفته‌اند، جلو می‌روی. آرام، اما مصمم. نه برای آنکه قهرمانی، فقط برای آنکه ایستادن، برای تو ساده‌تر از افتادن بود.
    1 امتیاز
  3. پارت دوم باد کولر که به صورت عرق کرده‌ام خورد، حس شیرینی رو درونم زنده کرد. دست انداختم و مقنعه رو عقب بردم که خودش بقیه راه رو سر خورد و دور گردنم افتاد. شیشه ی دودی ماشین من رو همیشه نجات می‌داد! موهای کوتاه انتهای گردنم از لابه لای کش موی ساتنم فرار کرده و به گردنم چسبیده بودند. عجب روز بدی بود! فراموشی کلاس مهممان و بعد این ترافیک سنگین تهران، همه چیز رو در هم پیچونده بود. با ریتم آهنگ ناخن روی روکش چرم فرمون میزدم. صدای حدیث، توجهم رو از چراغ زرد شده، گرفت. - فری، امشب شیفتی؟ کمی فکر کردم. - یادم نمیاد حدیث. دفترمو بردار ببین برنامه چیه. حدیثه به جلو خم شد و کیف بزرگ دوشی‌ام رو برداشت و عقب رفت. صدای گشتنش میون خرت و پرت‌های داخل کیفم می‌اومد؛ اما حواس من تماما به چراغ بود که بلافاصله سبز بشه و قبل از گردش به چپ راننده ها، بتونم به مسیرم ادامه بدم. هروقت عجله داریم، اوضاع همیشه بدتر گره میخوره! همزمان با سبز شدن چراغ، حدیثه هم گفت: - آره دختر شیفتی. مسخره کردن رو شروع کرد. - بمیرم برات طفلکی! من امشب با سی‌سی دیت میرم، توام برو جیغای زنای زایشگاه رو تحمل کن! بیچاره! میدونستم الان ضعف نشون بدم تا صبح میتازه. - ببند بابا حدیث! سیاوش بدون من جایی نمیاد؛ اونم با تو. میدونستم دهن کجی میکنه. حقیقتا از آینه ی جلو دیدم بغل گوشم اومد و لب نازکش رو کج کرد. - برو بابا! سی‌سی اگه با توئه فقط بخاطر منه. چیزی نگفتم. حرف زدن با حدیثه، فقط تمرکزم رو میگرفت. باید سریع تر میروندم تا به کلاس برسیم. نیم ساعت مونده به شروع کلاس و رسیدن طی نیم ساعت، عملا نیاز به رمز پرواز داره! کاش قبل از شرکت کردن در کنکور ارشد، یکی بهم میگفت فریا، خره، نونت کم بود، آبت کم بود، می نشستی حقوقتو میگرفتی؛ دیگه ارشد رفتنت وسط این‌همه کار چی بود آخه! پوفی کردم و به مسیر ادامه دادم. خودکرده را تدبیر نبود!
    1 امتیاز
  4. پارت اول هوای تهران، اونقدر تمیز نبود که عمیق نفس بکشی؛ ولی اون‌قدر هم خفه نبود که ازش فرار کنی. اما گرم بود. اوایل آبان و گرمای طاقت فرسای تابستان مانندش، طاقتم رو طاق کرد. از میون شلوغی های جمعیت، خودم رو به دویست و شش مشکی رنگ پارک شده رسوندم. با دستی که دور مچش پلاستیک آویزون بود، ریموت ماشین رو زدم و به سختی در رو باز کردم. خودم رو روی صندلی چرم ماشین پرتاب و نفس عمیقی کشیدم. دور مچ دست هام کیف و روپوش سفید رنگ و کیسه های پلاستیکی خوراکی و کفش کارم، باعث میشد قلبم بگیره. کاش می‌مردم اما گرمارو تحمل نمی‌کردم! نفس میزدم و عرق از پشت گردنم روون شده بود. تمام وسایلم از جمله گوشی و سوییچ ماشین رو روی صندلی راننده رها کردم که درب همون سمت باز شد. صدای جیغ جیغوش به گوشم رسید و فقط هیکلش رو گم شده در وسایل های زیادش دیدم. - فریا، بیشعور، اینارو بردار بشینم! حرصم میگرفت وقتی در میون این همه عجله، باید حرف های حدیثه رو هم تحمل میکردم. - گمشو حدیث نمیبینی خودمو نمیتونم جمع کنم؟! - بردار اینارو میگم دانشگاه دیر شد! بیخیال درحالی که از گرما و دود، احساس خفگی میکردم، درب سمت خودم رو بستم و حین بستن کمربند خطابش کردم: - حدیث برو عقب بشین وقت تنگه. برگشتم سمتش که با پا درب رو بست و رفت عقب نشست. دور و برم رو نگاه کردم. سوییچ کو؟! دست به پاها و جیب های مانتویم کشیدم؛ نبود! -حدیث سوییچ کو؟! او که بدتر از من درگیر وسایل هاش بود، «اَه» غلیظی گفت و میدونستم لبش رو کج کرده. - کوری مگه؟! رو صندلی شاگردی انداختی. نچی کردم از حواس پرتی‌ام! سریع سوییچ رو که سر خورده بین پلاستیک ها بود، برداشتم و سریعا ماشین رو روشن کردم. حدیثه انگار وسایل هاش رو درست کرد که بین دو صندلی، جلو اومد و به شونه ام. - فری گرمه، کولر رو بزن. از اینکه هم عجله داشتیم و هم باید اوامر پرنسس ذو گوش میدادم، خشمگین نگاهش کردم. - بشین سر جات ببینم! خودم میدونم چیکار کنم. مثل من اخم کرد. - وحشی خانم! ماشین را راه انداختم و بدون توجه به موتوری ای که بوقش رو به آسمون داد که بی هوا به راست پیچیدم، وارد خیابون شدم. بلوتوث خودش وصل شد و آهنگ پخش شد. حدیثه خودش به صورت خودجوش جلو اومد و کولر رو زد و دریچه های وسط رو به سمت خودش چرخوند. با لذت صداش نرم شد. - خدایا بابت کولر شکرت!
    1 امتیاز
  5. عکس ۱ در ۱ باکیفیت ارسال کنید @سایان عزیزکم شما رسیدگی کنید لطفا
    1 امتیاز
  6. 1 امتیاز
  7. سلام عزیزم متوجه نشدم واژه ولیهد رو بذارم یا کل این عبارت؟
    1 امتیاز
  8. کیو میبینم اینجا
    1 امتیاز
  9. پارت اول یه حس عجیبی داشتم، انگار تازه داشتم همه چیزو درک می‌کردم. وقتی چشمام و باز کردم، اولین کاری که انجام دادم؛ پشت سر هم نفس کشیدن بود...بعدش صدای هاروت ( یکی از فرشته های نگهبان خداوند) رو شنیدم: ـ بالاخره تموم شد! چشمام و کامل باز کردم و به آینه‌ایی که روبروم داشت، نگاه کردم...سه متر پریدم عقب!! واقعا این من بودم؟!. چقدر تو ورژن آدمی‌زاد خوشگل ترم! باورم نمی‌شد!! بارها دستام، به گونه‌هام و لمس کردم تا بالاخره باورم شد که واقعیم! خندیدم و با شادی گفتم: ـ خدا چه چیزی خلق کرده! مگه نه؟! هاروت خندید و گفت: ـ آره اما یادت باشه که این آدمی که داری می‌بینی تو نیستی. فقط تو جسمش قرار گرفتی، برای ماموریتی که قراره تو دنیا بهت داده بشه. با کلافگی نگاش کردم و گفتم: ـ حالا نمی‌شد بهم یادآوری نمی‌کردی، یکم از شکل و شمایلم لذت می‌بردم؟! ضد حال! هاروت آینه رو گذاشت پایین و با جدیت بهم گفت: ـ با من بیا! پشت سرش حرکت کردم وارد یه غاری شدم که پُر از روشنایی بود. نور اونقدر زیاد بود که چشمام و اذیت می‌کرد. هاروت رفت بالای تخته سنگی وایستاد و برای چند دقیقه چشماشو بست. می‌دونستم که وقتی داره بهش الهام می‌کشه نباید حرف بزنم.
    1 امتیاز
  10. " مادمازل جیزل " ~ پارت اول دستش را به دامنش بند کرده بود و با قدم‌های آرامی که سعی می‌کرد تا آنجا که ممکن است جلب توجه نکنند، از میان انبوه افرادی که در آن مکان جمع شده بودند می‌گذشت و به جلو می‌رفت. خیلی از آمدنش به آنجا نگذشته بود، اما به راحتی می‌توانست صدای پچ‌پچ کسانی که دور و اطرافش هستند و متوجه‌ی آمدن او شده‌اند را بشنود. دامن بلند چین داری که به اجبار مادرش به تن کرده بود مانع از درست راه رفتنش می‌شد، چون با هر قدم جلو رفتن تکه‌ای از آن زیر پای یکی از افراد حاضر در آنجا که با سر خوشی مشغول رقص بود، گیر می‌کرد. تا آن لحظه از زندگی‌اش لباسی به آن زشتی نپوشیده بود. رنگ سبزی داشت، اما نه آن رنگ سبز زیبایی که شاید کمی هم که شده به چشمش زیبا بیاید، بلکه رنگ سبز لجنی همراه با گل‌های رنگارنگ آبی و سفید! همانطور که با خود می‌اندیشید که تا کنون توانسته خود را به خوبی از دیده‌ی بقیه افراد حاظر در مهمانی پنهان کند و به جلو می‌رفت، دستی از سمت راستش، آن دستش را که دامن لباسش را در دست داشت، کشید و به سوی دیگری برد. لحظه‌ای بعد، روبه‌روی گروهی از خانم‌های دهکده‌یشان ایستاده بود و مادرش نیز در کنارش قرار داشت. می‌خواست دهانش را باز کند و به آنها ادای احترام کند اما یکی از آنها که او را به نام مادام سوفی میشناختند، مجال حرف زدن به او نداد. - دختر، دوباره این‌گونه از خانه خارج شدی؟ چند بار تا کنون به تو گفته‌ام که این شایسته‌ی یک دختر نیست؟! و چشم غره‌ای به او رفت. حتی با اینکه او، اشاره‌ی مستقیمی نکرده بود، میتوانست متوجه بشود که درباره‌ی چه صحبت می‌کند. موهایش! مادام سوفی عادت داشت که همیشه او را بخاطر موهایش سرزنش کند. آن هم بخاطر اینکه او موهایش را همیشه آزادانه در اطرافش رها می‌کرد. مادام سوفی این موضوع را خارج از ادب می‌دانست و همیشه می‌کوشید که این را به او گوش‌زد کند. همیشه صدای زمختش را در ذهن داشت که داد می‌زد و می‌گفت " دختران اصیل همیشه سعی می‌کنند موهای خود را بسته و شیک نگه دارند" اما البته که او اهمیتی نمی‌داد. دهانش را باز کرد تا جوابی به او بدهد، اما قبل از آن دختر مادام سوفی که بسیار هم بد عنق و بی‌ادب بود، شروع به حرف زدن کرد. - مادر، رهایش کن، بگذار زندگی‌اش را بکند! اگر چه، هر شخص دیگری بود، فکر می‌کرد که اکنون دارد از او طرفداری می‌کند اما لحن پر از کنایه و تمسخرش این را نشان نمی‌داد. با همان پوزخندی که به لب داشت کمی به سویش خم شد. - شنیده‌ام که هنوز نتوانستی کسی را برای خودت دست و پا کنی، تو را چه شده؟ حتما میخواهی از تنهایی مانند بشکه‌های سیر ته دخمه‌ها بوی ترشی‌ات همه جا را بردارد! با شنیدن آن حرف‌ها آن هم از دهان این دخترک با عصانیت به او چشم دوخت. اگر می‌توانست حتما او را همانجا خفه می‌کرد، اما حیف که مادرش ایستاده بود. - دخترم، مگر نمیدانی؟ او به تازگی نامزد کرده است. دیگر تنها نیست. این صدای مادرش بود که او را از افکار پلیدش درباره‌ی آن دختر بیرون کشید‌. هِلِن دختر مادام سوفی که تا کنون نگاهش را به او دوخته بود به سوی مادرش برگشت. - اوه خدای من، باورم نمی‌شود! بالاخره این دخترک توانسته کسی را بیاید؟ سپس مکثی کرد، زیرچشمی و با تمسخر سر تا پای او را بر انداز کرد. - حتی اگر بخواهیم بگوییم این دختر رفته و از او خواهش کرده که بیاید و با او نامزد شود، چگونه آن مرد قبول کرده است؟ با شنیدن صدایش دیگر نتوانست این حجم از وقاحت را تحمل کند. نگاهش را که تا کنون از حرص به زمین دوخته بود، بلند کرد و مستقیم به چشمان هلن خیره شد. - همانطور که تو توانسته‌ای کسی را برای خودت بیابی و خانه‌ات به جای اینکه بیشتر شبیه خانه باشد شبیه به پرورشگاه کودکان است، اکنون متوجه شدی چگونه؟ هلن که تا آن لحظه پوزخندی به لب داشت، اکنون با عصبانیت به او خیره شده بود. می‌خواست دهانش را باز کند و حرفی بزند، اما پسر کوچکش که روی پایش نشسته بود و با ظرف غذایی بازی می‌کرد آن را روی زمین انداخت و باعث شد تمام لباس هلن با غذای ظرف تزئین شود.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...