رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      20

    • تعداد ارسال ها

      665


  2. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      336


  3. اتاقی از آن من

    اتاقی از آن من

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      40


  4. آتناملازاده

    آتناملازاده

    عضو ویژه


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      151


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 06/02/2025 در همه بخش ها

  1. درود و صد درود به نودهشتیا عزیز! با قسمت سوم ببین و بنویس در خدمتتون هستم، یک عکس جذاب دیگه دارم که به انتظار قلم شما عزیزان نشسته🤍 سری پیش شما حق رای به یک نفر رو داشتید و در این سری حق رای به دونفر رو دارید پس کاملا دستتون رو باز گذاشتم اما بازهم تاکید می‌کنم ملاک کامل اول شدن بر پایه این رای نیست تنها هفتاد درصد این رای‌ها ملاک هستش🩵 حواستون به امتیاز هایی که از این مسابقات میگیرید باشه که طبق قولی که داده بودم بهتون اون تعداد امتیازی که تو قسمت اول ذکر شده رو اگه مجموع امتیازتون نتیجه‌اش بشه سورپرایز تبلیغات رو ازمون می‌گیرید🤍 عکسی که براتون می‌زارم تنها تا سه روز باقی میمونه خودش حذف میشه پس اگه کسی عکس رو دیر دید و براش باز نشد می‌تونه بهم اطلاع بده که مجدد عکس رو شارژ کنم🩵 @سایه مولوی @shirin_s @Khakestar @Kahkeshan @اتاقی از آن من @آتناملازاده @هانیه پروین @QAZAL @Amata @Alen @SETAYESH @HADIS و کلیه کاربران نودهشتیا موفق باشید دوستون دارم بریم برای دیدن عکس خفن قسمت سوم ببین و بنویس😉👇🏻
    4 امتیاز
  2. فرصت ارسال: 20 خرداد شروع رای گیری: 20 خرداد پایان رای گیری: 25 خرداد 🌻🤍🌻
    3 امتیاز
  3. بسم الله الرحمن الرحیم نام اثر: دستامو ول نکن ژانر: عاشقانه، اجتماعی نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا "این رمان برگرفته از زندگی واقعی می‌باشد" خلاصه رمان: نمی‌دانم در آسمان نگاهت چه رازی نهفته که از همان نگاه اول، برایت تب کردم. مرا به خودت مبتلا کرده‌ای. در کویر سوزان قلبم، عشق تو جاریست. نگاه عاشقانه‌ات، دریای طوفانی دلم را آرام می کند. حرف های عاشقانه‌ات، پرنده‌ی خیالم را به بام خوشبختی پرواز می‌دهد. مقدمه: دستان تو آنقدر روانم را به هم ریخته است که هر ثانیه، آن لحظه‌ی دوست داشتنی را به یاد می‌آورم که دستان تو را برای اولین بار محکم در دستانم قرار داده بودم و ضربان قلبم تند تند می‌زدند. بی‌گمان یکی از بهترین لحظاتی بود که تاکنون، در زندگی‌ام تجربه کرده بودم.
    1 امتیاز
  4. پارت بیست و هفت توقع داشتم یک چیز خاص باشه اما فقط یک دستبند چرم بود. سعی کردم توی چهره‌م تغییری ندم و با همون لبخند که از دیگران تشکر کردم ازش تشکر کردم اما نگاهش شیطون میزد. بعد کیک رو تقسیم کردیم و کم کم مهمون ها رفتن. سواد که داشت می رفت خیلی آروم گفت: - پشتش رو بخون. نفهمیدم منظورش چی بود. رفت. برای خانواده پدری جا انداختم و گفتم: - ببخشید من خیلی خسته م میرم بخوابم. - برو عزیزم. البته خواب تنهایی که نبود. دختر عمه هام قرار بود بیان توی اتاق من بخوابن، اما فعلا مشغول صحبت بودن. من هم از فرصت استفاده کردم و هدیه هاک رو چیدم. دستبند سواد رو برداشتم. یک صفحه طلایی خالی داشت. خواستم کنار بندازمش که یاد حرفش افتادم. * پشتش رو نگاه کن * دستبند رو برگردوندم. توی قسمت فلزی پشتش چیزی نوشته بود که از شدت شوک دستبند از دستم افتاد. * ملکه اسواتنی * مدام توی ذهنم تکرار میشد. انگار با صدای خود سواد هم تکرار میشد اما نمی‌تونستم تمرکز کنم. خدای من! اون از من خوشش می‌اومد؟ اون از من خواستگاری کرده بود؟! راهی که من قصد داشتم یک ماه برم یک شب اتفاق افتاده بود؟ همون موقع در باز شد. سریع به خودم اومد و دستبند رو به سمت پنجره تختم پرت کردم. دخترها سمتم اومدن. من یک عمو و دو عمه داشتم که عمه بزرگم سه تا بچه داشت. پرشیا بیست و شیش ساله، رویا نوزده ساله و فدای دوازده ساله. رویا گفت: - داری هدیه‌هات رو می‌بینی؟ - بله. - میشه ماهم ببینیم؟ اشاره کردم بیان. فدا گفت: - راستی چقدر زن عموی جدید قشنگه! حسودیم کرد. با همون لباس زشت هم توی جمع قشنگ بود. - مرسی! - الهام چی شد؟ یکدفعه‌ای رفت. - نساختن باهم دیگه. عموم بچه سوم خانواده بود و یک بچه داشت به اسم بهار که ده ساله ش بود. بهار گفت: - خیلی زن مهربونی بود. بهش لبخند زدم. - دره هم مهربونه! در حالی که سرگرم دیدن هدیه‌ها بود گفت: - ولی اون خیلی جوونه. - پس می‌تونید دوست‌های خوبی برای هم باشید. - شاید، هرچند خیلی کم حرف و خجالتی بود. عمه کوچیکم آخرین بچه خانواده بود که خودش هم سه تا بچه داشت. خلیل هفت ساله، بودا شیش ساله و بهناز چهار ساله که هر سه پیش مادرشون می‌خوابیدن و من از شرشون راحت بودم. هدیه ها رو سرجاش گذاشتم و جای دخترهای بزرگ رو روز زمین انداختم و بهار روی تخت دراز کشید. یکم در سکوت بودیم تا اینکه پرشیا گفت: - راستی اون پسر سیاه پوسته کی بود؟ با یادآوری سواد حواسم به دستبند پرت شد. ماجرای سواد رو تعریف کردم و دخترها انقدر در حال پرس و جو و تحقیق درباره اسواتنی بودن که در همون حال خوابشون برد. من هم یکم نقشه کشیدم و بعد خوابیدم. فرداش بیدار که شدم اول دستبند رو پیدا کردم و توی جعبه جواهراتم گذاشتم بعد بیرون رفتم. عمه‌ها با سر و صدا داشتن سفره رو می‌چیندن. دره هم کنار زن عمو نشسته بود و زن عمو دستش رو گرفته بود و باهاش حرف میزد و گاهی اوقات با خنده به شونه‌ش می‌کوفت. - سلام صبح بخیر! همه به سمتم برگشتن و با محبت جواب دادن. از دره پرسیدم: - بابا کجاست؟ - رفته برای صبحانه شیر بگیره. سر تکون دادم یعنی فهمیدم. عمه پرسید: - دخترها کجا هستن؟ - دخترهاتون که مثل من سحرخیز نیستن. خوابن. خندیدن.
    1 امتیاز
  5. پارت بیست و شیش - دیگه یک میلیون و خورده ای چی هست که پدرت بخاطر حکومتش با خانواده‌ش رو در رو بشه. - پدر من فردی پول دوست هست. حتی با وجود اینکه شرایط مالی مردممون خوب نیست اما برای خودش جت شخصی خریده. - تو اینکارها رو نکنی ها! به خنده افتاد. کنجکاو نگاهش می‌کردم ببینم چه مرگشه که گفت: - حالا بذار ببینم شاه میشم. آهی کشید. - فعلا که چیزی معلوم نیست! - چند روز پیش که اومدم گفتی نمیشه، حالا میگی چیزی معلوم نیست؟ دوباره خندید. - حالا! یکم مکث کردیم بعد گفت: - ترنج می‌تونی کمکم کنی؟ - چی شده؟ - من می‌خوام دوست دختر بگیرم. ابروهام بالا پرید. - چی؟! - آره، اومدن زن‌هام به اینجا که درست نشد حداقل یک دوست دختر داشته باشم. - بیخیال بابا! گیج نگاهم کرد. - چرا؟ من از نوجوونی سینگل نبودم. تو دختری رو نمی‌شناسی که بخواد با من دوست بشه. نباید اینطور نقشه‌هام رو خراب می‌کرد. - نه، اما منتظر بمون برات پیدا می‌کنم. - مرسی! سر تکون دادم و رفتم تا به بقیه جشن برسم. دره هم بین جمع فامیل‌ها اسیر شده بود. اونطور دیگه مراسم هم یکی از دوست‌هام که بلاگر بود داشت فیلم می‌گرفت. وقت دادن هدیه‌ها سر رسید. من به سمت بادبدک آرایی رفتم و کنارش ایستادم. همه جمع شدن اما قبل از دادن هدیه‌ها یک نفر گفت: - ببخشید، یک لحظه! عمه‌م بود. همه نگاهش کردن. - اول ما یک هدیه به عروس گلمون بدیم. همه کنجکاو شدن که عروسشون کیه. بعضی نگاه‌ها به من بود و فکر می‌کردن من ازدواج کردم. در حالی که سعی داشتم طوری رفتار کنم انگار مهم نیست اما توی دلم گفتم: حالا همین حالا باید هدیه‌ش رو می‌دادی؟ باید دوست‌هام می‌فهمیدن که یک دختر جوون برای بابام گرفتیم؟ عمه با یک جعبه سمت دره رفت و همهمه بین دوست‌هام افتاد. جعبه رو باز کرد. دره داد کشید: - وای! طلاست؟! این چه واکنشی بود آخه؟! - مبارکت باشه زن داداش قشنگم! اینبار دیگه صدای پوزخندها و خنده‌هایی که از دست دوست‌هام در می‌رفت شنیده میشد. این چه کاری بود دیگه! عمه از جعبه زنجیر و پلاکی رو در آورد و گردن دره انداخت. یک گروه دست زدن. لب‌هام رو بهم فشار دادم. خوبه که حداقل نمایش تموم شد! اون که کنار رفت من سر هدیه‌های رفتم اما دیگه حواس کسی زیاد به من نبود و همه نگاه و ذهن‌ها به دره بود. بابا برام یک دست گوشواره نقره از طرف خودش و زنش گرفته بود. پدر بزرگم لوازم تحریر هدیه داده بود، انگار من بچه مدرسه‌ای هستم. عمه بزرگم قاب گوشی موبایل و عمه کوچیکم کارت هدیه و عموم عکس خودم روی لیوان. از طرف دوست‌هام هم... لوازم تزئینی مو🍀 کیف و کفش👜 جعبه ای از چند کادو🧸🎀 لوازم آرایش💋 کلی شکلات🍪 شمع های خوشگل و معطر 🍯 مجسمه های کوچیک هدیه گرفتم. حالا نوبت هدیه سواد بود.
    1 امتیاز
  6. نام دلنوشته: کالبد مادرم ژانر: تراژدی نویسنده: اهورا تابش | کاربر انجمن نودهشتیا مقدمه: «هنگامی که کالبد مادرم را شکافتند گویی تمام دلش، برای من سوخته بود!» دلش خوشبخت نبود زیرا من مرتکب شده‌ام بگذار بهمن یخ‌زده نسیان مرا در کام خود فرو ببرد که او را خوشبخت نکرده‌ام! من به آن خیانت کردم از این رو که هیچ‌وقت خوشبخت نبوده است... .
    1 امتیاز
  7. تمام شب با خواهرم امید پرواز داشتیم، انکار انسان بودن می‌کردیم که پرواز برایمان ممکن نبود. خواهرم هراسان بود، خود را از بام به کوچه انداخت... من دیگر او را ندیدم مثل مادرم که ازبلندی صبح به شب خود را رها کرده بود.
    1 امتیاز
  8. خاطرم سرشار است از یاد مادرم که به صبح می‌نگرد. در پشت اتاقک آیینه‌ای زندگی خویش بی‌خبر از آنکه قرار است نظاره‌گر سقراط باشد...
    1 امتیاز
  9. چیزی نمی‌دانستم، سخت در حیران مانده بودم. از اطراف خود، آسمان، برگ‌ها، درختان و خدا پرسیدم آیا می‌توانستم؟ چیزی نمی‌گفتند. آه در خانه‌ی ما در این شهر غریب مادر من با گریه می‌خفت. آری، دانستم... .
    1 امتیاز
  10. مادرم، من آمدم با وضعی آشفته و دل‌نگران از مسیر طولانی با پیراهنی که دیگری چیزی جز تار و پود از آن نمانده است... . پیراهن طرح‌دار سفید رنگ که برایم بافتی! خیلی وقت است که رشته‌هایش ازهم گسسته است‌‌.
    1 امتیاز
  11. ای گلی که برگ‌های سفیدت درون تاریکی مطلق می‌درخشد؛ گیسوان مادرم هرگز سفید نبودند. گل قاصدک، مادر گیس زردم را هیچ‌وقت نیامد... . ای ابر بارانی، بر فراز ما آیا می‌پلکی؟ مادر ساکت من بر هرکسی می‌گرید
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...