تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 06/01/2025 در همه بخش ها
-
نام رمان: بازی مرگ نویسنده: حدیث رضایی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: ترسناک،هیجانی ،معمایی خلاصه: بازی، ساعت دو بامداد شروع میشه. وقتی گروهی از نوجوانها یک اپلیکیشن مرموز روی گوشیهاشون پیدا میکنن که فقط ساعت ۳ نصف شب باز میشه، ناخواسته وارد دنیایی ترسناک و موازی میشن. این فقط یه بازی نیست — بازیایه که نمیتونی ازش خارج بشی، حداقل نه بدون عواقب. تو این دنیا، باید با معماهای مرگبار، جنگلهای شبحزده، قطارهای متروکه و ساختمانهای عجیبوغریب با درهای سیاه روبهرو بشن. هر مرحله، ذهنشون رو به چالش میکشه — و ارادهشون برای زنده موندن رو امتحان میکنه. اگر شکست بخورن، یکی از اونا برای همیشه اونجا گیر میافته. به «بازی مرگ» خوش اومدی. آمادهای بازی کنی؟2 امتیاز
-
برای رمان درخواست ناظر دارم @Khakestar2 امتیاز
-
فصل اول پارت هشتم موهای نایا لای در مونده بود. تمام تنش میلرزید. لبهاش از درد میپرید و چشمهاش پر اشک شده بود. - «درد داره... خیلی درد داره...» صدای نازکش دیگه نازک نبود. خفه و خشدار شده بود. پسر ناشناس نفسنفسزنان به در نگاه کرد. نگاهش یه لحظه به من افتاد. - «اگه فشار بیاری، یا موهاشو بِکَنی... شاید بتونه کامل بیاد تو...» ایرا با صدایی بریده گف: - «وقت نداریم... نمیتونیم دوباره درو باز کنیم...» نگام افتاد به موهای بلند و طلایی نایا که از شدت کشش، کشیده شده بودن و یه دستهشون، خونی شده بودن. نایا با صدای لرزون زمزمه کرد: - «اگه لازمه... بکنش... فقط نذار اینجا بمونم...» نفس تو سینم گیر کرد. اشک تو چشمام جمع شده بود. نمیتونستم همچین کاری بکنم. اما صدای تایمر برگشت... [زمان باقیمانده: ده ثانیه] فریاد زدم: - «ببخش نایا!» دستمو بردم جلو... - نه وایسا فک کنم یه چیزی داشته باشم برای بریدنش صدای پسر ناشناس بود سریع سمتمون دوید با چاقوی کوچیک جیبیش که یکم رنگ به زری میرفت که نشونه زنگ زدنش بود سریع شروع کرد به بریدن موهای طلایی نایا چاقو کم کم رنگ گرف پنج ] دندونامو بهم فشار دادم. موهاشو محکم گرفتم... که راحت تر بریده بشه [۳] نایا چشماشو بست. [۲] [۱] موها بلاخره بریده شد با جیغ بلند نایا، هردومون پرت شدیم داخل. در محکم بسته شد. تاریکی. فقط صدای گریهی خفهی نایا، و صدای نفسهامون مونده بود. پسر ناشناس یه گوشه ایستاده بود. سرش پایین بود همزمان چاقوی خونی شده رو با لباس مشکی پاره پوسیدش پاک میکرد و گذاشت جیبش موهای تیرهاش چسبیده به پیشونیش. چهرهاش هنوز دیده نمیشد. ولی بالاخره با صدای آرومش گفت: - «مرسی... که نجاتم دادین.» ایرا بهش نزدیک شد. - «تو کی هستی؟ اینجا چه خبره؟ چرا ما؟» پسر آروم سرشو بالا آورد. نگاهش تیره و بیروح بود. - «من یکی از بازندههای قبلیم... منو جا گذاشتن... الان نوبت شماست که انتخاب کنین— بازنده میمونین؟ یا برندهاید؟»2 امتیاز
-
فصل اول پارت هفتم پسر بالاخره از آیینه بیرون اومد. همون لحظه، از تو آیینه خون پاشید بیرون. نه چند قطره. سیلاب خون. وحشتزده دویدیم سمت انتهای سالن. فضا مدام تنگتر میشد. قلبم داشت از قفسهی سینم بیرون میپرید. نفسهام تند و بریده بود. حس میکردم خفه پایین راهرو، یه در کوچیک باز شد. فقط بهاندازهای که بخزیم و بخوابیم زمین. [زمان باقیمانده: پونزده ثانیه] ایرا اول از همه خزید تو. دستمو گرفت و کشیدم داخل. پسر ناشناس بلافاصله پشت سرم وارد شد و دست نایا رو کشید. در شروع به بستهشدن کرد... و بعد تق! در بسته شد... و موهای بلند نایا، بین در گیر کرد. جیغ خفهای کشید. از درد به خودش میپیچید. با پاهاش زمینو خراش میداد. من دویدم سمتش. خودمو پرت کردم رو زمین. نایا رو بغل گرفتم.2 امتیاز
-
چطور اینقدر جذاب و پرتعلیق مینویسید؟ آدم دوست نداره خوندن رمان رو رها کنه🫠2 امتیاز
-
فصل اول : دعوت نامه مرگ بار پارت اول رمان: بازی مرگ نویسنده: حدیث رضایی ژانر: فانتزی، ترسناک، معمایی، هیجانی روی میز مطالعه نشسته بودم و با لپتاپ مشترکمون ،همون که من، نایا و لیا باهاش کار میکردیم ، داشتم پروژهی میکروبشناسی رو که استاد داده بود، جلو میبردم. ساعت از دو گذشته بود، خواب از سرم پریده بود و فقط لیا هنوز بیدار بود. ناگهان یه نوتیف عجیب وسط صفحه ظاهر شد. لیا سرش رو بالا آورد و گفت: ـ نوتیف چی اومد؟ صفحه رو با تعجب نگاه کردم و بلند خوندم: ـ سطح اول آمادهی فعالسازیه. ورود؟ زیرش فقط یه دکمه بود: شروع لیا اخم کرد: ـ این چیه دیگه؟ برنامه نصب کردی؟ سریع سرم رو تکون دادم: ـ نه... قسم میخورم حتی به وایفای هم وصل نبودم. نایا از گوشهی اتاق، خمیازهکشان گفت: ـ نزن اون دکمه رو... نصف شبی حوصلهی دردسر جدید ندارم. ولی من؟ داشتم از کنجکاوی میمردم. دیگه خسته شده بودم از پروژههای بیپایان. با خودم گفتم شاید یه بازی هیجانی باشه... و زدم. در یک لحظه، نور سفید خیرهکنندهای کل صفحه رو گرفت... و بعد همهچی تاریک شد. وقتی به خودمون اومدیم، دیگه داخل اتاق نبودیم. جلوی رومون، یه دروازهی عظیم از سایه و دود باز شده بود. بالای اون نوشته شده بود: به دنیای ممنوعه خوش اومدین. از اینجا به بعد، قانونها فرق دارن. هر اشتباه، یه نفر رو حذف میکنه. گیج و منگ به دوروبرم نگاه کردم. توی یه جنگل تاریک و پر از مه ایستاده بودیم. هوا سرد بود، لرزه افتاده بود به تنم. لیا با صدای لرزون گفت: - آیرا... چیکار کردی؟ این دیگه کجاست؟ چی رو زدی؟ با لکنت گفتم: ـ نمیدونم... به خدا فکر کردم یه بازیه. اصلاً نمیدونستم ممکنه همچین چیزی بشه. نایا سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه: ـ بچهها... آروم باشین. همینجا وایستادن فایده نداره. خطرناکه. بیاین آروم از دروازه رد شیم. با تایید من و لیا، دست همو گرفتیم و به سمت دروازه حرکت کردیم. قدم به قدم، بین درختهای عظیم و سبزی که توی تاریکی شب تیره دیده میشدن، جلو میرفتیم. ناگهان صدای جیغ لیا فضا رو لرزوند. برگشتم سمتش. با ترس به کفشش نگاه میکرد. یه عنکبوت روش بود. با بیتفاوتی با گوشهی پام عنکبوت رو پرت کردم اونور و گفتم: ـ یکم آرومتر جیغ بزن، از این به بعد... دوباره به راه افتادیم. صدای خشخش برگا زیر پامون بود و سکوت وهمآور جنگل، مثل یه پتوی سنگین پیچیده بود دورمون. لیا آروم گفت: ـ بچهها... شما هم حس میکنین یه نفر از لای درختا نگاهمون میکنه؟ نایا نگاهی به اطراف انداخت و سری به تأیید نشون داد. دروغ نگم، منم خیلی بیشتر این حس رو داشتم. ولی برای اینکه نترسن ـ مخصوصاً لیا که حساستره ـ بروز ندادم. گفتم: ـ نه فکر نکنم. چون تو یه جنگل تاریکیم و سایههای درختا و مه همهجا هستن، باعث شده فکر کنی یکی نگات میکنه. اما ته دلم مطمئن بودم ما تنها نیستیم. انقد راه رفته بودیم که حس میکردم پاهام دیگه جون ندارن. عجیب بود که هیچکدوممون اعتراضی نمیکرد. هرکی یه گوشهی ذهنش گیر کرده بود. اون سکوت کشدار داشت مغزمونو میجَوید. نگاهی به بقیه انداختم. صورتهاشون رنگپریده بود، لبها خشک، چشمها گیج و خسته. وسط اون جنگل تاریک و پرمه، فکر خونه ولم نمیکرد. خونه؟ نه… بیشتر یه زخم کهنه بود. هر کدوممون یه مدل زخمی از خانوادمون داشتیم… جز لیا. لیا همیشه انگار از دنیای دیگهای بود. یه دختر اصیل با خانوادهای کامل. موهای مشکی بلندش همیشه مرتب، مثل سیاهی شب. چشمهاش کشیده و پر رمز و راز… همونجوری که همهی پسرا رو جذب میکرد. ولی نمیدونست پشت اون نگاه، من چقدر حسرتش رو میخوردم. از اونطرف، نایا کنارم بود. چشای آبیش از کل زندگی من قشنگتر بود. حتی اون موهای بلوند موجدارش مثل دریا بود، انگار خدا نقاشیش کرده بود. از وقتی کلاس پنجم باهاش آشنا شدم، تا حالا. اون مادرشو از دست داده بود، از بچگی. با اینکه همیشه سعی میکرد قوی باشه، ته چشمهای درشتِ آبیش یه غم قدیمی بود. ولی تو اون سادگی، یه چیز خاص بود. یه جور نوری که فقط من میدیدم. همون لحظه صدای خشخشی از لای درختها اومد. نفسهامون تو سینه حبس شد. ولی هنوز چیزی نیومده بود. یا شاید، فقط داشت نگاهمون میکرد. لیا یهدفعه با صدای ترسخورده گفت: ـ وایسا... اون چیه؟! از فکر کشیده شدم بیرون. جلو رومون، یه دروازهی غولپیکر بود. نه... این در نبود. بیشتر شبیه یه مرز بود. مرزی که تمام جنگل رو میبرید به یه جای دیگه. وسط دروازه، با خطی زمخت و قطرهچکون، عددی حک شده بود: دوازده رنگش مثل خون خشکشده بود. قرمز تیره، وحشی. زیر نور کم جنگل میدرخشید. نایا با صدای لرزون گفت: ـ دوازده؟... یعنی چی؟ واقعاً یعنی چی این عدد؟ لیا نزدیکتر شد، چشم دوخت به دروازه و آروم گفت: ـ شاید... شاید تعداد مرحلههائه؟ یا شاید هر بار کسی حذف میشه، یه عدد کم میشه... تا برسه به صفر... @Khakestar2 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و یک دومین شب بدون حیدر به سختی میگذشت، حتی میتوان گفت ساعت اصلا به خودش زحمت جلو رفتن نمیداد. بیجهت در کل خانه قدم میزدم و هر چنددقیقه، پشت پنجره میپریدم تا به بیرون سرک بکشم. سردرد میگرنی وحشتناکی از یقهام گرفته بود و رهایم نمیکرد. آنقدر ناخنهایم را جویده بودم که هر دهتایشان نابود شده بودند. -تو رو خدا آروم بگیر ناهید! از صبح تا حالا لب به چیزی نزدی. مریض میشی. مشتم را باز کردم و پرده توری، سرجایش قرار گرفت. به خزر نگاه کردم. تمام روز حالتهای عصبیام را تحمل کرده بود. -ببخش، امروز خیلی اذیت شدی. قاشق فِرنی را فوت کرد و در دهن دخترک گذاشت. خزر او را جلویش نشانده بود و داشت با قربان صدقههای جورواجوری که بعضیشان را برای اولین بار میشنیدم، سیرش میکرد. شقیقهام را با انگشت شست مالش دادم. خزر با لبه قاشق، فرنی اضافه دور دهن گندم را برداشت و پرسید: -همیشه واسهشون غذا میبری؟ سرم را تکان دادم اما بلافاصله پشیمان شدم. درد عجیبی در سرم پیچید که باعث شد چشمهایم را محکم ببندم و سرم را بین دستهایم بگیرم. -میخواستم بفهمم از دعوامون خبر دارن یا نه، خداروشکر ریحانه گفت دیروز خونه نبودن. گندم دیگر داشت قاشق را پس میزد. خزر دهنش را با دستمال قرمزرنگ پاک کرد و لبخند زد. چشم ریز کردم: -تو که اینقدر بچه دوست داری، چرا تا الان ازدواج نکردی؟ گندم بلند شد و با پاهای کوچکش، قدمهای پنگوئنی برداشت تا به من برسد. خزر آهی کشید و بدون جواب به سوال من، گفت: -چرا واسه حیدر این کارو نمیکنی؟ -چی کار؟! ساعد دستش را خارید و جواب داد: -همین غذا بردن... مگه نگفتی تو مکانیکیه؟ چندلحظه ساکت شدم و به پیشنهاد خزر فکر کردم. گندم نِقنق کرد. قبل از اینکه گریه کند، او را در آغوش گرفتم. به چشمهای زُمردیاش که میراث پدرش بود نگاه کردم. انگشتش را به چشمم زد. -ما...ما... ماما... این قهر و دوری باید تمام میشد. بیرحمی بود که من بخواهم دخترم را از حضور پدرش محروم کنم. گندم عاشق حیدر بود. دست به کار شدم و با نهایت سلیقه، استانبولی خوشمزهای پختم. مادرم میگفت راه دل مردجماعت، از شکمشان میگذرد؛ اگر درست باشد، حیدر باید امشب به خانه برمیگشت. چندبار دستم را سوزاندم، سرم هنوز درد میکرد و با تخمینِ واکنش حیدر، هول کرده بودم. -ناهید بیا! چاقو و گوجه را درون کاسه رها کردم. نوک انگشت اشارهام را به دهن گرفتم تا از سوزشش کم شود. از آشپزخانه خارج شدم و به طرف خزر و گندم رفتم. -صدام کردی؟ سرش را که بالا گرفت، با دیدن چهرهاش، دلم ریخت! به گندم اشاره کرد. -ببین واقعا تب داره یا من خیالاتی شدم؟ کف دستم را به پیشانی و بدن دخترکم چسباندم. چشمهایم گِرد شد. گندم را در آغوش گرفتم و به خزر اشاره کردم: -برو از یخچال شربتشو بردار بیار! آنقدر هول کرده بود که حین دویدن، آرنجش به دیوار آشپزخانه برخورد کرد و آخ بلندی گفت. شربت و قاشق کوچک را مقابل صورتم گرفت: -اینه؟ سرم را تکان دادم. با دوانگشت، دهان دخترکِ بیحالم را باز کردم و مایع صورتی رنگ شربت را در گلویش ریختم. خزر دستش را روی شانهام گذاشت: -بریم درمونگاه؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم. -اولین بارش نیست، حوله بذارم درست میشه. خزر دوباره و سهباره اصرار کرد. نمیتوانستم به او بگویم هیچ پولی در خانه ندارم. دلم به شربتی که پزشک برایش تجویز کرده بود، خوش بود. بعد از چنددقیقه، گفت: -پس غذا چی ناهید؟ همانطور که حوله را روی پیشانی گندم میگذاشتم، به او نگاه کردم. الان حتی زلزله هم نمیتوانست مرا از خانهام بیرون بکشد و از گندم دور کند. لبم را با زبان تر کردم و با تردید پرسیدم: -تو میتونی ببری؟1 امتیاز
-
°•○● پارت چهل سرم رو بلند کردم و به عقربههای ساعتدیواری قهوهای نگاه کردم، از نیمهشب گذشته بود. در برابر چشمهای منتظر خزر، لبخند نرمی زدم و گفتم: -دیروقته، تو هم خستهای. باید بخوابیم. خزر معترض، لبهایش را برچید: -من خسته نیس... -الان برات تشک میارم. بلند شدم و خرده نانهای روی دامنم را تکاندم. تابه و ظرفپلاستیکی سبزی را برداشتم و به آشپزخانه بردم. نفسی که نمیدانستم حبسش کردهام را به بیرون فوت کردم. تا مغزاستخوانم، احساس خستگی مرگآسایی جریان داشت. شانه سمت راستم را با دست مالیدم. به خاطر حمل آن کیف سنگین، دردناک شده بود. سفره را جمع کردم و سراغ لحافتشک گوشه اتاق رفتم. یک تشک، بالشت و ملحفه تمیز جدا کردم. دو دست مخصوص مهمان داشتیم. کنار تشک همیشگی خودم درون اتاق پهنش کردم و با صدای آرام، خزر را صدا زدم. به نظر میرسید قهر کرده است. چندلحظه طول کشید تا به اتاق بیاید. با بیمیلی به تشکها نگاه کرد و دقیقا روی تشک من دراز کشید. -جای تو این یکیه. نگاه ترسناکی به من انداخت. چشمهایشزیر نور چراغ، برق میزد. نیم خیز شد تا کش موهایش را باز کند. -من پیش گندم میخوابم. از تو خوشم نمیاد. با لحنی کاملا کودکانه اینها را میگفت. دستم را جلوی دهانم گرفتم تا با دیدن خندهام، عصبی نشود. او درست وسط من و گندم خوابیده بود. شانهای بالا انداختم. نگران بودم در خواب، جابهجا شود و روی دخترکم بیافتد. بیحرف، جلو رفتم. از دو گوشه تشک گندم گرفتم و به سمت مخالف خزر کشیدم تا از او دورتر شود و خیالم راحت باشد. چراغ اتاق را خاموش کردم. عادت نداشتم ظرفهای کثیف را در سینک رها کنم، این کار آشفتهام کرده بود. کورمالکورمال کنار خزر روی تشک مهمان دراز کشیدم. بالشت سرد بود و حس تازگی میداد. در کمال تعجب، بلند شد و چراغ اتاق نشیمن را روشن کرد. -چرا روشن کردی؟! در تاریکی، سایهاش را دیدم که دستهایش را از هم باز کرد و کش و قوسی به خودش داد. به جایش برگشت، به پهلوی راست چرخید و پشت به من گفت: -چون اینجا یه نفر از تاریکی میترسه. صدایش خوابآلود بود. بیآنکه فکر کنم، دوباره پرسیدم: -تو از کجا میدونی؟! با صدای کشیدهای گفت: -غزل گفت... چنددقیقه بعد، خزر به خواب عمیقی فرو رفته بود. دقایقی که برای من به کندی میگذشت. چشمهایم را بستم و سعی کردم لبخند سمج گوشه لبم را پس بزنم. لازم نبود به او بگویم که غزل چیزی درباره ترس من از تاریکی نمیدانست، هیچ کس از این راز خبر نداشت، به جز... به جز یک نفر! خستگی چیره شد و خواب مرا فرو بلعید. تمام شب را کابوس میدیدم. حیدر ساتوری در دست داشت و امیرعلی را گردن میزد. خون روی دامن آبی میپاشید و به دستهایم که نگاه میکردم، ساتور در دست من بود! قاتل من بودم.1 امتیاز
-
°•○● پارت سی و نه بیهدف، گوشه سفره را با ناخن میخراشیدم. شانهای بالا انداختم. -خیلی زود یتیم شد. یازده سالش بیشتر نبود که قید مکتبخونه رو زد. باید واسه ننه آبجیش، دنبال نون میدوید و زیر سقفشونو نگهمیداشت. به دری که حیدر چندساعت قبل از آن بیرون رفته بود نگاه کردم و جمله آخرش روی سرم آوار شد. آه کشیدم. -ریحانه... خواهرشوهرمه، میگفت حیدر پادویی زیاد کرده. یه مدت کارگر ساختمون بود، بعدش شاگرد بنا و مکانیک شد. از خدا بیخبرها ازش کار میکشیدن، بعد دستمزدشو نمیدادن یا کم میدادن... انگار میدونستن کسی نیست پشت این بچه دربیاد. ریحانه عاشق برادرش بود، این را به خزر نمیگویم؛ اما شاید اگر بهمن هم یک جو از غیرت حیدر را داشت، من الان وضعیت بهتری داشتم. -میگه یه شب که اومد خونه، خوشحال بود. ازش پرسید چی شده داداش؟ گفت صاحبکارش بهش وعده داده بعد از چندماه، حیدرو میفرسته مدرسه. چندماه شد یکسال و صاحبکاره توزرد از آب دراومد. دعواشون شد... به یاد آوردم وقتی ریحانه به این قسمت از داستان رسید، چطور عصبانی شد و گریه کرد. من آن روزهای حیدر را ندیده بودم، اما تصور پسربچهای که تمام امیدش را به بازی میگیرند، اصلا سخت نیست. -حیدر صاحبکارشو تهدید میکنه که به مشتریها میگه چطور یه نقص کوچیکو، بزرگ جا میزنه و چندبرابر ازشون پول میگیره. صاحبکارش روش چاقو میکشه... چهرهام درهم میشود. کاش میتوانستم از حیدر چهارده ساله دفاع کنم، ولی در این لحظه، کاری از دستم برنمیآمد. دامنم را روی پایم مرتب کردم. خزر با کنجکاوی پرسید: -بعدش چی شد؟ دستهای از موهایم که جلوی صورتم آمده بود را به پشت گوشم بُردم. با تعریف سرگذشت حیدر غم عظیمی روی سینهام نشست. از اینکه او را آنگونه آزرده بودم، احساس پشیمانی میکردم. لبم را از زیر ردیفِ دندانهایم آزاد کردم و در جواب خزر گفتم: -به خیر گذشت ولی ریحانه میگفت اون دفعه، آخرین باری نبود که سرشو کلاه گذاشتن. دفعه بعد دوستش پولشو خورد. حتی صاحبخونه هم زیر حرفش زد و اسباب اثاثیهشونو ریخت کف خیابون. در سمت چپ سینهام، احساس سنگینی میکردم. خزر لبش را برچید و کمرش را صاف کرد. -یکم دیگه تعریف کنی، اشکم درمیاد. چه بچگی وحشتناکی داشته! الانم همینطوری ازش سوءاستفاده میکنن؟ به چشمهای درشت خزر نگاه کردم. یاد آن روزی افتادم که یکی از مشتریها درِ خانهمان را کوبید. آمده بود تسویه کند، آن هم سه هفته بعد از تحویل ماشین. حیدر یقهاش را با خشونت جلو کشید و چیزی زیر گوشش گفت که رنگ از روی مرد پرید و مقدار بیشتری پول، کف دست او گذاشت. من از پشت پنجره شاهد ماجرا بودم اما خوب یادم هست که چشمهای مرد از شدت ترس، چقدر درشت شده بود. -الان اوضاع خیلی فرق کرده. حیدر تقریبا یه آدم دیگه شده. فکر نکنم کسی جرئت کنه حقشو بخوره... هنوز صدای گریههای خانم بابایی را در گوش داشتم. به پایم افتاده بود و التماسم میکرد که از حیدر بخواهم فرصت بیشتری برای تسویه حسابِ شوهرش به او بدهد. میگفت تازه ازدواج کردهاند و به زودی، بدهی حیدر را نقدی پرداخت میکنند. چیزهای دیگری هم گفت که دوست نداشتم آن لحظه مرورشان کنم؛ به یاد دارم آن روز چقدر از حیدر ترسیدم. -خب، حرفهای غمگین بسه دیگه! بگو ببینم چی شد باهم ازدواج کردین؟1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان1 امتیاز
-
فصل اول پارت شیشم همه به خودشون اومدن لیا که سعی میکرد به خود آیینه ها توجه نکنه و به بغل های آیینه نگاه کنه تلاش بر این بود گه تعداد لکه های خون رو روی هر آیینه بشماره یکی بیشترین خون رو داشت لیا : - بچه ها این یکی فرق داره فک کنم اینه ایرا گفت: - مطمئنی چون این سریع اشتباه کنیم یکیمون میمیره نایا با ترس گفت: - بچه ها دو دقیقه مونده فقط لیا : - یا باید کلن هر سه تامون بمیریم یا ریسک کنیم انجام بدیم وقتی سکوتشون و دیدم دستم بردم جلو وقتی به چشای پسره نگاه کردم موهای مشکی پسر بهم ریخته شده بود و با چشایی که پر شده بود از اشک نگاهم میکرد دستمو جلو بردم و با چند ثانیه مکث جلو بردم و ... لحظهای که دستم به آیینه خورد، حس کردم انگار فرو رفتم تو یه سطل آب یخ... ولی همزمان، پوست دستم میسوخت. دست پسر ناشناس رو گرفتم. کشیدمش بیرون ولی یه نیروی عجیب، مثل جاذبهی معکوس، نمیذاشت بیاد. انگار آیینه داشت میبلعیدش. [زمان باقیمانده: یک دقیقه] دستم داشت از جا کنده میشد. نایا و ایرا با وحشت داد زدن: -«بکشش بیرون دیگه! چرا نمیاد!» - «دستم نمیاد بیرون... بچهها کمک کنین! کمـــرمو بگیرین! وقت نداریم!» اول ایرا از پشت کمرمو گرفت. زورش از همه بیشتر بود. اونقدر محکم فشار داد که حس کردم ناخناش پوستمو شکافتن. از درد یه جیغ زدم، ولی اهمیتی نداد. نایا هم پشت ایرا رو گرفت. با هم شمردیم: - «یک... دو... سه!» [زمان باقیمانده: سی ثانیه] یه نیروی وحشی ما رو به عقب پرت کرد.1 امتیاز
-
فصل اول پارت پنجم اینبار نایا رف جلو و سعی کرد تفاوتی بین آیینه ها پیدا کنه نزدیک یکی از آیینه ها شد چشای مشکی پسری که زل زده بود بهش مثل یک تیر نفوذ میکرد به کل بدن نایا نایا از سردی نگاه پسر تنش لرز افتاد صدای کلفت خش دار پسر سکوت شکست - لطفا کمکم کن دارم از بین میرم بدنم سرد سرد داره میشه چیزی نمونده به پایان زندگیم نایا حتی اجازه مخالفت به کسی نداد و دستشو جلو برد تا صورت پسر رو لمس کنه و دستش از آیینه مشکی رد نشد اینبار صدای آژیر بلند شد و نایا به خودش اومد با لکنت لیا گفت: - چیکار کردی؟ صدای بلند خودکار بلند شد : دومین اشتباه یک اشتباه مونده تا مرگ دقت کنین. دوباره یه تصویر مثل پرژکتور روی تمام آیینه ها پخش شد اینبار گذشته نایا بود که افتاده بود روی صحنه دختر دوازده ساله ای که موهای بلوند طلایی بلندش دورش ریخته بود و دستاشو گذاشته بود روی گوشش و گریه میکرد و از ترس داخل کمد قایم شده بود بدنش مثل زلزه چند ریشتر میلرزید تصویر زن و مردی روی کل آیینه پخش شد مرد چاقو به دست زنی که روی زمین افتاده بود و غرق در خون بود و تصویر بعدی شکنجه شدن و مورد تجاوز قرار گرفتن نایا توسط پدرش بود . ایرا باورش نمیشد که اینارو نایا بهترین دوستش و که مثل خواهر براش بود پنهون کرده بود صدای هق هق نایا کل فضا رو گرفت دخترا بغلش کردن گفتن: زمان کمی مونده خودتو جمع جور کن باید زودتر از اینجا بریم بیرون دنبال راه حل باشین - زمان باقی مانده پنج دقیقه1 امتیاز
-
فصل اول پارت چهارم و بعد یه تصویر مثل پروژکتور روی تمام دیوارهای های آیینه ای پخش شد با کیفیتی مثل دوربینهای قدیمی، با صدای خشدار. یه خونهی لوکس. درِ چوبی بزرگ باز میشه. یه مرد میانسال، کتوشلواری، دختربچهای حدوداً یکساله رو بغل کرده دختر به طرز عجیبی موهای سفیدی که تازه رشد کرده اطراف صورتش پوشونده چشای خاکستری خمارش پر از اشک شده بود. مرد با صدای خفه و گرفته به زنی که پشت دره میگه: -بگیرش... دیگه نمیتونم نگهش دارم. زن با تردید نوزاد رو بغل میکنه. مرد ادامه میده: -مادرش موقع زایمان مرد... این بچه بدشگون بود... نمیتونم نگاهش کنم. در بسته میشه. زنی که بچه رو گرفته، لحظهای به صورتش نگاه میکنه، بعد با سردی میگه: - فقط تا وقتی کوچیکه نگهش میداریم.. صحنه تغییر میکنه. دخترک حالا پنج سالشه. بیرون در خونه ایستاده. در پشت سرش با صدا بسته میشه. صدای زن: دیگه بزرگ شده... ما قولی ندادیم. دخترک به در زل زده، چشماش پر اشک، ولی گریه نمیکنه. فقط زمزمه میکنه: - مامان؟ من دیگه کجا برم...؟ تصویر محو میشه. لحظهای سکوت کل فضا رو پر میکنه. آیرا همونجا ایستاده. بدنش میلرزه. لباش از درد گزیده شده. دستش رو روی سینهاش میذاره، انگار سعی داره یه زخم قدیمی رو بپوشونه. لیا آهسته گفت: تو... فرزند خونه بودی؟ آیرا... آیرا بدون اینکه به کسی نگاه کنه زمزمه کرد: من هیچوقت نمیدونستم... فکر میکردم مامانم ولم کرد... ولی حالا میفهمم هیچوقت حتی منو نخواستن... نایا دستش رو روی شونهاش گذاشت: - ولی الان تنها نیستی، آیرا. ما باهاتیم. زمان باقیمانده: ده دقیقه. همه یکدفعه به خود اومدن. مرحله هنوز تموم نشده بود. باید ادامه میدادن آدم درست انتخاب میکردن اینبار نایا رف جلو و..1 امتیاز
-
فصل اول پارت سوم لحظهای بعد، آیینهها با صدایی ترکخورده شروع به لرزیدن کردند. صدایی شبیه به نفس کشیدن سنگین از اعماق تمام آینهها بلند شد، انگار چیزی پشت آنها در حال بیدار شدن بود. ما فقط بهم نگاه میکردیم... بیحرکت، مبهوت، ترسخورده. دیگه تو هیچکدوم از آینهها انعکاس خودمون نبود. فقط انعکاس یه پسر، با موهای تیره و چشمایی که سیاهیشون انگار آدم رو میکشید توی خودش. صداش آهسته ولی پر از التماس بود: - کمکم کنین... تو رو خدا... نذارین اینجا بمونم... از همهی آینهها، صدای اون پسر میومد. صدای یکنواخت و پخششده. همزمان، تصویرش تو تکتک آینهها تکرار میشد، اما انگار تو هر کدوم، حالت چهرهاش یهذره فرق داشت. یکی میترسید، یکی میخندید، یکی زل زده بود. لیا با لکنت و صدای لرزون گفت: - مگه ممکنه؟... این دیگه چه کوفتیه؟ پسر، فقط با چشمای سیاه و گودافتادهش بهمون خیره شده بود. هیچ چیز دیگهای نمیگفت. فقط کمک میخواست. ناگهان، صدای خودکار دوباره پخش شد؛ واضحتر از قبل: -یک نفر از بین آنها واقعیست. دست او را بگیر. با هر انتخاب اشتباه، یک بخش از گذشتهات پخش خواهد شد. و چیزی را از دست خواهی داد. زمان باقیمانده: دوازده دقیقه. از زبان سوم شخص: آیرا نگاهش رو از چشمای پسر برنداشت. چیزی تو نگاهش بود... یه حس آشنا. انگار یه تیکهی گمشده از گذشتهش، قفلشده تو اون چشما. با دست لرزونش به سمت آیینه رفت. لیا فریاد زد: - آیرا نه! صبر کن هنوز نمیدونیم واقعیـه یا نه! ولی دیر شده بود. انگشت آیرا آیینه رو لمس کرد. لحظهای سکوت... بعد، یه صدای شکستن، مثل ترک خوردن شیشهی یخزده. آیینه سیاه شد. و بعد، یه تصویر مثل پروژکتور روی تمام دیوارهای آیینهای پخش شد. گذشتهی آیرا:1 امتیاز
-
فصل اول:دعوت نامه مرگبار [پارت دوم] با صدای آهسته گفتم: ــ بچهها... عدد دوازده با خون نوشته شده. انگار شبیه خون تازهست.. سکوت کردن. نایا یهدفعه گفت: - مهم نیست چیه. وایسادن اینجا، ما رو نجات نمیده. خب چطوری این درو باز کنیم رد بشیم لیا : از ترس داشتم به خودم میلرزیدم یعنی خون کی میتونه باشه سعی میکردم مثل بقیه بچه ها ترسمو پنهون کنم قوی باشم رفتم نزدیک در یه دکمه قرمز بود زدمش با کلی گرد خاک باز شد بچه ها یه قدم رفتن عقب آیرا سریع دستمو کشید و برد عقب آیرا با صدایی که هیچ ترسی توش بود گفت: - بازی فک کنم شروع شد بیاین بریم داخل سری تکون دادیم. قدم اول رو برداشتم، و دروازه شروع کرد به صدا دادن... مثل نفسی که آمادهی بلعیدن باشه. وقتی وارد شدیم، دروازه با صدای مهیبی پشت سرمون بسته شد. صداش مثل انفجار بود… انگار یه دنیای کامل قفل شد. باورم نمیشد چیزی که جلو روم بود رو دارم میبینم. تمام فضا با آیینه پوشیده شده بود؛ دیوار، سقف، حتی زمین. زیر پام، بازتاب خودم بود که توی مه خفیف جنگل محو و محوتر میشد. انگار دیگه اصلاً توی جنگل نبودیم. اینجا بیشتر شبیه یه خونهی شیشهای کابوسوار بود. یه صدای بلند شروع کرد تیکتیک کردن. برگشتم و به در نگاه کردم؛ با رنگ خونی، یه زمان هک شده بود روش: زمان مانده: پونزده دقیقه نفسهام سنگین شد. با احتیاط رفتم سمت یکی از آیینهها. روی سطحش بخار سردی نشست، طوری که انگار آیینه نفس میکشید. انگشتم رو بالا آوردم، لمسش کردم. جملهای آروم ظاهر شد: اگر تصویرت پلک زد، دیگر خیلی دیر شده... و بعد، صدای یک بلندگوی بیروح: بیشتر از پنج ثانیه نگاه نکن. خشکم زد. سرم رو بالا گرفتم… بازتاب خودم هنوز اونجا بود. تا اینکه… لبخند زد. یه لبخند بیاحساس. لبخند من نبود. نایا سریع مچم رو گرفت و کشید عقب. نفسش لرزون بود، ولی محکم گفت: - فقط به خودمون نگاه کنیم… فقط همدیگه. به هیچچی دیگه نگاه نکن آیرا. ناگهان حس درد مثل جرقهای از زیر پوستم پرید بالا. دستم داشت میسوخت. سوزشش انگار از زیر پوست شروع شده بود. با لکنت و وحشت گفتم: - چـ… چی داره میشه؟ آیرا با دست لرزون آستینمو زد بالا. روی پوست بازوم، با چیزی مثل سوزنهای داغ، یه جمله حک شده بود: اخطار اول و زیرش با خون قرمز: تا سه اخطار میتوانید دریافت کنید… بعد از سومین، مرگ. خون از زیر نوشته جاری شده بود. نایا بدون حرف، یه تیکه از لباسش رو پاره کرد و پیچید دور بازوم. با صدای آرومش گفت: - قراره زنده بمونیم لیا… نترس. زود تمومش میکنیم. ولی از ته چشمهای خودش هم میتونستم ببینم که اونم ترسیده.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت چهارم لحظهای مکث کرد. نگاهش به فامیلی خیره ماند. لبخندش برای ثانیهای محو شد. بعد نگاهی کوتاه اما عمیق روی صورت رها انداخت. رها متوجه شد، اما چیزی نگفت. او هم چیزی نگفت؛ فقط سریع نگاهش را به برگه برگرداند. با لحنی حرفهای پرسید: ـ خب رها خانوم، از کی این علائم شروع شده؟ چند وقته اینجوری هستی؟ رها به صندلی تکیه داد. هنوز کمی سردش بود. کلاه بیسبالش را از سر برداشت و روی پاهایش گذاشت. ـ شاید از حدود شش ماه پیش. ولی جدیترش… شاید یه ماهی هست. بعضی وقتها اونقدر سردرد میگیرم که هیچ صدایی رو نمیتونم تحمل کنم. یا نور… یهجور فشار توی شقیقههامه. حالت تهوع هم دارم. تازگیها خیلی بیحال میشم. خوابمم بهم ریخته. دکتر آرام سر تکان داد و همزمان داخل پرونده چیزهایی نوشت. بعد با لحنی همدلانه پرسید: ـ بهجز این علائم، چیزی هست که خودت حس کنی باعث بدتر شدنش میشه؟ مثلاً استرس، صدا، بیخوابی، یا حتی بعضی غذاها؟ رها گفت: ـ جاهای شلوغ و پرسروصدا. و استرس… چون کلاً آدم مضطربیام. مثلاً وقتی با کسی جروبحث کنم یا یه خبر بد بشنوم، سردردام بیشتر میشن. دکتر لبخند محوی زد؛ لبخندی که بیشتر نشونهی درک بود تا دلگرمی. ـ خوبه که دقت میکنی. خیلیها نمیتونن اینا رو به هم ربط بدن. حالا چند تا سوال دیگه ازت میپرسم… سردردت یکطرفهست؟ معمولاً کدوم سمت؟ صبحها که بیدار میشی، سرت گیج نمیره؟ رها سر تکان داد. ـ نه… بیشتر سمت چپ، ولی بعضی وقتا راست. بستگی داره. خیلی وقتا هم چشم چپم میسوزه. دکتر مشغول یادداشتبرداری شد. ـ قبل از شروع سردرد چیزی حس میکنی؟ مثلاً برقزدگی، تاری دید، یا بوی خاصی؟ رها کمی فکر کرد: ـ آره… بعضی وقتا چند ساعت قبلش چشمم یهذره تار میبینه. دکتر اینبار لحنش جدیتر شد: ـ خب، علائمت خیلی شبیه میگرن با اورا هست. (With Migraine Aura) ولی باید مطمئن بشیم چیز دیگهای پشتش نیست. گاهی سردردهای مکرر میتونن نشونهی افزایش فشار داخل جمجمه یا مشکلات عصبی دیگه باشن.1 امتیاز
-
پارت ششم به یکباره بازوم رو گرفت که باعث شد به سمتش برگردم و گفت: ـ ببینم، تو داری گریه میکنی؟ خندیدم و گفتم: ـ نه، دیوانه! هوا سرده، یخ زدم. از چشهام اشک میاد. مهسان با تعجب گفت: ـ مطمئنی؟! آخه صدات این رو نمیگه. سعی کردم عادی باشم و گفتم: ـ بابا اگه بخوام گریه کنم که از تو خجالت نمیکشم، نترس! و پشت بندش لبخند زدم. مهسان یکسری چیزها بابت خودم و خانوادم و میدونست اما هر چی بود، دلم نمیخواست حتی صمیمیترین رفیقم به اینکه چقدر کمبود محبت دارم پی ببرم. راستش خیلی وقت بود که به این موضوع عادت کرده بودم، اما بعضی اوقات واقعا نمیتونستم جلوی اشک و بغضم رو بگیرم. کمی توی سالن انتظار نشستیم تا پرواز تهران به کیش رو بخونن... مهسان گفت: ـ خب الان رفتیم جزیره، میخوایم چیکار کنیم؟ گفتم: ـ نمیدونم مهسان، اصلا بهش فکر نکردم. مهسان خندید و گفت: ـ میشه خواهش کنم حداقل الان بهش فکر کنی؟ گفتم: ـ خب ببین، تا ما برسیم، ساعت تقریبا هشت میشه. امشب رو که فعلا میریم خونه، بعدش من توی سایت کیش جابز نگاه کردم، کلی عکاس میخوان. با تعجب گفت: ـ ما مگه دوربین داریم؟! گفتم: ـ دوربین رو میدن بهمون، منتهی هزینش یه مقدار کمتر میشه که باز به نظرم میارزه. من یه ایده دارم که دقیقا به درد ساحل مرجانی میخوره... اگه کارمون بگیره، میتونیم همون جا برای خودمون کار کنیم. مهسان پرسید: ـ میخوای تم درست کنی؟ گفتم: ـ آفرین! واسه همین بهت گفتم اون پارچه و ریسهتو با خودت بیاری. لپم رو کشید و گفت: ـ پس چرا میگی هنوز بهش فکر نکردی؟ خوبه دیگه... از هیچی که بهتره. گفتم: ـ عزیزم تمام این چیزهایی که گفتم، در صورتیه که بذارن ما اونجا بساط کنیم و اینکه یکی پیدا بشه با هزینه کم، دوربینش رو بهمون اجاره بده واسه چهار پنج ساعت. گفت: ـ خب اون رو از کوهیار میپرسیم دیگه. به هرحال هرچی باشه، طرف الان ده ساله جزیره زندگی میکنه؛ هم آدمهای اونجا رو میشناسه، هم میدونه که به تازه واردها کی کمک میکنه.1 امتیاز
-
معرفی و نقد کتاب "365 روز بدون تو" کتاب 365 روز بدون تو اثر آکیرا، یک مجموعه شعر مینیمال و احساساتی است که بهویژه برای طرفداران اشعار عاشقانه جذاب خواهد بود. این اثر، داستانی عاطفی را در قالب روزانهنویسی از شاعر به تصویر میکشد؛ شاعری که در طول 365 روز از جدایی خود با معشوقش، احساسات و افکارش را در قالب شعر و جملات کوتاه بیان میکند. این کتاب دو زبانه (فارسی/انگلیسی) به مخاطب فرصتی میدهد تا بهطور همزمان از زبان فارسی و انگلیسی لذت ببرد. درباره شاعر آکیرا، شاعر این اثر، با استفاده از روش روزانهنویسی در شعرهایش، احساسات درونی خود را نسبت به عشق و جدایی به وضوح بیان میکند. او در این کتاب سفر احساسی خود از اولین روز جدایی تا رسیدن به آرامش و پذیرش را به صورت لحظهبهلحظه و با کلمات ساده اما عمیق به رشته تحریر درآورده است. درباره کتاب کتاب 365 روز بدون تو شامل مجموعهای از اشعار است که در آن شاعر با زبان مینیمال و احساسی به ابراز عواطف خود در طول یک سال پرداخته است. اشعار کتاب حول محور جدایی و غم ناشی از آن میچرخند، اما در عین حال در انتها به آرامش و پذیرش میرسند. این کتاب نهتنها به عمق احساسات انسانی پرداخته، بلکه به خواننده این فرصت را میدهد که در کنار شاعر از لحظات دشوار و درد جدایی عبور کند و به نوعی به تسلی و آرامش برسد. بیشتر بخوانید: نقد و معرفی کتاب چطور با بچهها حرف بزنیم تا به حرفهایمان گوش دهند | انجمن نودهشتیا نقد و معرفی کتاب پول و قانون جذب | انجمن نودهشتیا ویژگیهای برجسته کتاب مینیمالیسم احساسی: اشعار این کتاب ساده و کوتاه هستند، اما احساسات عمیق و صادقی را منتقل میکنند. دورهای از احساسات: این کتاب داستانی از غم و اندوه تا پذیرش و آرامش را در طول یک سال روایت میکند که به خوبی بیانگر فرآیند درمانی پس از یک جدایی است. دو زبانه بودن: کتاب بهصورت دو زبانه (فارسی/انگلیسی) منتشر شده است، که برای کسانی که به زبان انگلیسی مسلط هستند، این کتاب را بیشتر قابل دسترس و لذتبخش میکند. نمونهای از شعر کتاب آخرین شعر کتاب مربوط به روز دویستم آشنایی است: > 200 روز بعد، و من همچنان دوستت دارم درست به اندازهی وقتی که در دیدار اولمان دوستت داشتم این بیت بهخوبی نشاندهنده احساسی است که نویسنده نسبت به معشوق خود دارد و در عین حال بهنوعی نشاندهنده پایداری عشق و احساسات انسانی است. جمعبندی کتاب 365 روز بدون تو برای کسانی که به اشعار عاشقانه و درد جدایی علاقهمند هستند، انتخابی جذاب و دلنشین است. این کتاب نهتنها به زیبایی احساسات درونی را بیان میکند، بلکه فرآیند درمانی و پذیرش پس از یک جدایی را نیز به خوانندگان نشان میدهد. اگر شما هم به دنبال یک کتاب شعر احساسی با محتوای عمیق هستید، این اثر میتواند تجربهای دلنشین برای شما باشد. خرید کتاب 365 روز بدون تو اثر آکیرا انتشارات یارنیک1 امتیاز
-
با سلام و احترام بدینوسیله پایان داستان کوتاه موش قرون وسطی اعلام میدارم. چقدر رسمی شد 😁😅 داستان کوتاه موش قرون وسطی0 امتیاز