تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 05/10/2025 در همه بخش ها
-
غزال گرائیلی ، فاطمه صداقت زاده ، سایه مولوی2 امتیاز
-
#پارت17 کافه تقریباً خلوت شده بود. نور زرد ملایم، عطر قهوه و صدای زمزمههای آروم تو فضا پخش بود. منم با یه تیکه کیک شکلاتی تو بشقابم ور میرفتم که یهو چشمم افتاد به دستمال کاغذیهایی که سارا باهاشون یه سازهی عجیب ساخته بود. با خنده گفتم: ــ این چیه ساختی آخه؟ برج میلاده یا سفینهی ناسا؟ هلیا زد زیر خنده و گفت: ــ وای وای وای، صبر کن! من یاد یه چیز افتادم... بچگیام، نمیدونی چه آبروریزیای کردم سر همین خلاقبازیها! سارا لپی خندید: ــ تعریف کن ببینیم چطوری ضایع شدی! هلیا که از خنده خودشو جمع کرده بود، گفت: ــ ببین، کلاس اول بودم، معلم گفته بود با مواد بازیافتی یه کاردستی درست کنیم بیاریم. منم خیلی باهوشبازی درآوردم، با رول دستمال توالت و نخ و یه عالمه چسب، یه آدمفضایی ساختم! من چشمامو گرد کردم: ــ وای نه، نگو بردی مدرسه! ــ چرا که نه! با افتخارم بردم! مامانم کلی تشویقم کرده بود، میگفت نابغهای تو! خلاصه روز مسابقه، بچهها همه گل و پروانه و خونه درست کرده بودن... منم آدمفضاییمو گذاشتم وسط، با اون رولِ دستمال توالت به عنوان پاهاش! سارا با خندهای که کنترل نمیتونست بکنه گفت: ــ بعد چی شد؟ ــ معلم یه نگاه کرد گفت: "هلیا جان این... این واقعاً چیه؟" منم خیلی خونسرد گفتم: "آدمفضاییه دیگه خانوم! تازه پاهاشم میچرخن!" خندمون بلند شد. چندتا میز اونطرفترم داشتن نگامون میکردن ولی برام مهم نبود. گفتم: ــ فقط تصور قیافهی معلمت اون لحظه... اوه خدای من، دمت گرم، ترکیدم از خنده! هلیا که اشک تو چشماش جمع شده بود از خنده، گفت: ــ آره بابا، بعدم از اون به بعد لقبم شد هلیا فضایی! تا پنجم ابتدایی همراهم بود!1 امتیاز
-
سلام درخواست کاور رمان داشتم🙏🙏1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
اسم کامل نویسنده ها رو بهم میگین دخترا @QAZAL @shirin_s @سایه مولوی1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
#پارت16 خداروشکر، بعد از یه ساعت کلنجار رفتن با فعل و فاعل و یه مشت لغت بیسر و ته، بالاخره امتحان تموم شد. وقتی برگهمو تحویل دادم، یه نفس راحت کشیدم. سخت بود، ولی حس میکردم حداقل اون نمره لعنتیِ "قبولی" رو میگیرم. یعنی باید بگیرم دیگه، درسته خدا؟ سارا کنارم ایستاد، با یه قیافه دربوداغون گفت: ــ من الان فقط یه لیوان خاک قند میخوام، با تزیین ناامیدی! هلیا دستشو انداخت دور شونهم: ــ بیاید بچهها، امروز دیگه به خودمون مرخصی بدیم! میریم بیرون، یه چیزی میزنیم بر بدن، حرف میزنیم، میخندیم، زندگی کنیم! من: ــ موافقم. از صبح تا حالا فقط داشتم با مغزم کشتی میگرفتم، وقتشه برم با یه قهوه آشتی کنم. سارا دستاشو برد بالا، انگار بخواد دعا کنه: ــ خدایا خودت گفتی بعد از سختی، آسانیه... پس یه فلافل توپ میطلبه الان! همه زدیم زیر خنده. بچههای کلاس کمکم دورمون جمع شدن. یکی گفت: ــ بچهها کجا بریم؟ رأیگیری کنیم؟ من: ــ هر جا باشه، فقط بشه توش نشست، خندید، و مغز رو از مود امتحان درآورد. هلیا: ــ من میگم یه کافه بریم که صندلیاش نرم باشه و موزیک ملایم بزنه، نه از اینا که صدای موزیکش از دریل ساختمون بیشتره! سارا با قیافه جدی گفت: ــ یه جایی که شکلات داغ داشته باشه... خیلی شکلات... در حدی که غمامونو خفه کنه تو کاکائو! با صدای بلند خندیدم: ــ پس قراره امروز، ما سه تا بشیم “دار و دسته شکلاتخورای افسردهی درحال ریکاوری”! دست جمعی خندیدیم و راه افتادیم سمت خیابون. هوای بهاری، نسیم ملایم و صدای خشخش برگایی که زیر قدمهامون خرد میشد، همهچی رو یه جور خاصی دلنشین کرده بود. انگار دنیا هم فهمیده بود ما یه روز نیاز به نفس کشیدن داریم.1 امتیاز
-
#پارت15 رسیدیم جلوی کلاس، یه عالمه بچهها یا نشسته بودن روی پلهها، یا ایستاده بودن تو راهرو، انگار آخرین فرصت زندگیشونه که از جزوهها استفاده کنن! صدای پچپچ و برگههایی که تند تند ورق میخورد، کل فضا رو گرفته بود. یه حس عجیب بین اضطراب و هیجان تو هوا بود. سارا با قیافهای شبیه کسی که توی جنگ و گریز بین لغتهای انگلیسی گیر افتاده، بهمون گفت: ــ بچهها "obligation" چی میشد؟ یادم رفت لعنتی! هلیا با خونسردی جواب داد: ــ اجبار عزیزم، اجبااار! یه کم دیگه بخونی خودت تبدیل میشی به دیکشنری متحرک! من خندیدم و گفتم: ــ و اگه بیشتر بخونه، تبدیل میشه به گوگل ترنسلیت نسخه پرمیوم! سارا با چشم غره گفت: ــ خیلی بامزهاید! الان میرم برگهتون رو از پنجره پرت میکنم پایین! در کلاس باز شد و صدای استاد اومد: ــ بچهها بیاید داخل، شروع کنیم. یه آه از ته دل کشیدیم، انگار رفتیم تو عملیات ویژه. صندلیهامون رو پیدا کردیم و نشستیم. برگهی امتحان رو که دادن دستم، اولین چیزی که دیدم یه جملهی خفن بود با سه تا جای خالی، دقیقاً از اونایی که آدمو به مرز نابودی میبره! نگاهی به هلیا انداختم، اونم چشاش گرد شده بود. آروم زیر لب گفت: ــ من اینو تو خوابم هم نخونده بودم! لبخند زدم و زیر لب گفتم: ــ تو فقط نگاه کن، الان یه چیزی مینویسم که شکسپیر از اون دنیا بیاد دست بزنه برام! امتحان شروع شد... صدای ورق زدن برگهها، خشخش خودکارها و گهگاهی صدای غر زدن یواش بچهها، فضا رو پر کرده بود. همه مون تلاش میکردیم از ته ذهنمون کلمات فراموششده رو بیرون بکشیم، ولی انگار مغزم گفته بود: ــ من رفتم، خودت حلش کن!1 امتیاز
-
پارت14 از خونه زدیم بیرون. هوا یه کم خنک بود، ولی نه اونجور که بلرزی؛ بیشتر از اون هواهایی بود که دلت بخواد دستتو بندازی پشت سرت و بگی: «آخ جون، امروز زندگی بامن خوب تا کرده!» درختای کنار خیابون انگار تازه دوش گرفته بودن، برگاشون برق میزد. صدای گنجشکها از لای شاخهها میاومد و یه نسیم آروم هم گهگاهی میزد به صورتم و باعث میشد یه لحظه پلکمو ببندم و بگم: ــ اگه امتحان نداشتیم الان میرفتیم پارک، دراز میکشیدیم رو چمنا! مردم با عجله میرفتن و میاومدن. یکی دنبال تاکسی، یکی دنبال زندگی، یکی هم مثل ما... دنبال نمره خوب! یه اسنپ گرفتیم و سوار شدیم. راننده یه آقای مودب و بیحاشیه بود که موزیک ملایم گذاشته بود. نه اونقدر بلند که اذیت کنه، نه اونقدر آروم که نشه شنید. یه حس عجیب راحتی تو ماشینش بود. از اون ماشینایی که انگار پتو دورت پیچیده. پشتمو به صندلی دادم و به خیابون زل زدم. همزمان هلیا شروع کرد به ور رفتن با کیفش. ــ هلی، بلدی؟ سرشو آورد بالا: ــ راستشو بخوای، نه... ولی آره. ابروهام پرید بالا: ــ یعنی چی دقیقاً؟! یا بلدی یا بلد نیستی! لبخند زد، اونجوری که فقط خودش بلده: ــ یعنی بلدم، ولی نه اونقدر که مطمئن باشم بلدما... یه چیزی وسطشه! سرمو تکون دادم و گفتم: ــ بیخیال عشقم! تو تا امتحان عندی خاموشی! خندید و گوشیشو خاموش کرد: ــ چشم مامان! ماشین توی ترافیک سبک صبحگاهی میرفت جلو. بوق ماشینا، صدای مردم، و نور آفتابی که کمکم همه جا رو پر میکرد، با هم یه شلوغی قشنگ ساخته بودن. از اون شلوغیایی که آدمو کلافه نمیکنه، برعکس، بهش حس زنده بودن میده. زیر لب گفتم: ــ خدایا یه نمره خوب بده، یه خواب طولانی هم کنارش بذار... چیزی نمیخوام دیگه! هلیا پقی زد زیر خنده. ــ دعامو دزدیدی؟ همینو من تو دلم گفتم الان! لبخند زدم و چشمهامو بستم. چند دقیقه تا دانشگاه مونده بود... و من بین استرس امتحان و آرامش اون لحظه، مونده بودم که دقیقاً چی باید حس کنم! ولی خب... همین که هلیا کنارم بود، و یه روز دیگه شروع شده بود، خودش کلی بود.1 امتیاز
-
سلام عزیزدل خسته نباشید🧡 لطفا یک عکس یک در یک باکیفیت ارسال کنید1 امتیاز
-
سکوت کردهام، اما درونم غوغاست. چشمانم به سقف خیره مانده، انگار منتظرم کسی از میان دیوارها صدایم بزند، بگوید "بلند شو، هنوز تمام نشده." اما هیچ صدایی نیست، فقط منم و این حجم از سنگینی که روحم را در خود بلعیده، دردی که مثل سایه، همه جا همراهم است. زمان جلو میرود، بیوقفه، بیتفاوت، و من؟ در همان نقطهای که بودم، ماندهام، با دستی که نمیدانم برای گرفتن است یا رها کردن.1 امتیاز
-
«نسخه دوم» بارون میباره، اما انگار رو دلم نمیشینه… انگار نمیخواد خاک دردهای منو بشوره، نمیخواد آرومم کنه، فقط میریزه، بیتفاوت، بیرحم. چرا این دنیا مهربون نیست؟ چرا دردها رو دونهدونه جمع میکنه و میکوبه تو صورتم؟ چرا زندگی مثل یه مبارزهست که حتی وقتی زمین خوردم، بازم کسی بهم فرصت نفس کشیدن نمیده؟ میگن خدا حواسش به منه، پس چرا ولم نمیکنه یه لحظه راحت باشم؟ چرا منو تو بازیای انداخته که هر طرفش یه درده؟ منم همون بچهایم که زمین خورده، با دستای زخمی، با زانوی خونی، که فقط یه آغوش میخواد، یه صدا که بگه: "آروم باش، خوب میشی..."1 امتیاز
-
بارون میباره، ولی انگار فقط زمینو آروم میکنه، نه منو… چرا؟ چرا این حال لعنتی دست از سرم برنمیداره؟ چرا همه چی سخته؟ چرا دردها تمومی ندارن؟ چرا دنیا اینقدر بیرحمه؟ چرا زندگی اینقدر خشنه؟ میگن خدا دوستم داره، اما چرا باهام اینقدر محکم بازی میکنه؟ نمیبینه که دردم میاد؟ مثل اون بچهای که زمین خورده، زخم رو پاش میسوزه، دلش میخواد یکی بغلش کنه، یکی بوسش کنه، بگه "من هستم، خوب میشی"… اما من چی؟ من کی بغل بگیرم، کی بگه "خوب میشی"؟1 امتیاز
-
دلم خوش بود… محرم دلم لق نمیزند، محکم است، استوار، تکیهگاه… پس آسوده سر گذاشتم، نفس راحتی کشیدم، و گنجینهام کردم. اما… دیوار ترک برداشت، آهسته، بیصدا، از درون پوسید، و ناگهان، فرو ریخت. حالا من ماندهام، با آوار خاطراتی که تکیهگاهم بود، و دستی که باید از نو بسازد…1 امتیاز
-
گاهی سکوت، پر سر و صداترین چیز دنیاست… میپیچد در گوشم، در ذهنم، در قلبم، و مثل موجی که بیوقفه به ساحل میکوبد، تمامم را در خودش حل میکند. میخواستم چیزی بگویم، اما کلمات… مثل شنِ خشک از بین انگشتانم سر خوردند. دستم را دراز کردم به سوی چیزی، کسی، هرچیزی، اما فقط هوا بود، فقط هیچ… چشمهایم را بستم، شاید این بار، وقتی بازشان کردم، یک روز روشن، یک دلیل برای ادامه دادن منتظرم باشد…1 امتیاز
-
تنهام… در روزهایی که برای شنیدن، گوشی نبود، برای درک شدن، نگاهی نبود. هدفون در گوشم، صدایی پشت سر هم تکرار میشود، اما من؟ حتی نمیدانم چه میگوید… ذهنم سفید شده، پوچ، چشمهایم خیره به نقطهای که حتی وجود ندارد. درد، ریشه دوانده در جانم، نه برای ناله، نه برای فریاد، فقط برای اینکه تمام شوم…1 امتیاز
-
سرم از گریههای شبانهام درد میکند، چشمانم کمسوتر از قبل است… نمیدانم ضعیف شدهاند، یا دیگر نوری برای دیدن ندارند. دلم میسوزد… برای خودم، برای رویاهایی که به سکوت سپرده شدند، برای دنیایی که در آن، تنهایی همدمی همیشگی شد. میخواستم فریاد بزنم، اما صدا در گلویم گم شد، میخواستم رها شوم، اما زنجیرهایی که دیده نمیشدند، مرا محکمتر از قبل در آغوش کشیدند… و من ماندم، با یک شب دیگر، با اشکهایی که بیپایاناند، و قلبی که هنوز، بیصدا میتپد…1 امتیاز
-
حال این روزهایم را هیچ واژهای توان توصیف ندارد. من دگر جان ندارم، به که بسپارم خود را؟ در پس این زندگی تاریک، گشتم برای اندکی نور، ذرهای امید... اما هرچه دویدم، سایهها درازتر شدند، و من، خستهتر از آن بودم که دوباره برخیزم. من نجویدم، دلم داغان است، داغان... حالم زار، روحم خسته، پاهایم سست. چشمانم به اشک آذین شده، لبانم خشک، و سکوت، همدم شبهای بیپایانم. ولی هنوز، در گوشهای از قلبم، جرقهای روشن است... ضعیف، ولی زنده، کمسو، ولی پابرجا. شاید همان باور است، همان که نمیگذارد فرو بریزم، همان که مرا به فردا میرساند، به فردایی که شاید، روشنتر باشد...1 امتیاز
-
گویی این عشق شده زنجیر من هر که را دل سپردم شد عذاب روح من این طلسم است یا که کار سرنوشت من نمی دانم جز آن قلم پشت این سرنوشت این دلم تنگ آن چشمان مست است و من تنگ خودم شرابی می نوشم بلکه مستی چشمانش از یادم رود اما... اما... نمی دانم دیگر حال خودم1 امتیاز
-
بوی بهار میآید و من غمگینتر از هر لحظه بوی آن شب، بویی که مینوازد بر روحم یا که آن درد عمیقی که سرم را در آستانه دستهایش میفشارد تا فریاد خفهام را بیدار کند شکوفهها میآیند، ولی من هنوز در حسرت یک بوسه در میان تاریکیهایی که در دل شب میسوزند دستهایش، همچون فشاری بیرحمانه، بر جراحتهایم میزنند تا دوباره مرا بشناسند بوی بهار میآید، ولی من در این فصلِ بیرحم در پیچ و تابِ خاطرات، تنها و سرد چون درختی که برگهایش در باد میریزد و ریشههایش در خاکی که سردتر از هر چیزی است، مدفون میشود این بهار نه برای من، بلکه برای دیگران میآید چرا که من دیگر هیچگاه در بوسههایش جا نمیشوم نه در دستهایش، نه در دلش و این بهار، در کنار من، فقط یک خاطره تلخ است.1 امتیاز
-
دلبستهی روی نگارم، نه که دانم در چه حال است نه که دانم بیقرار است، یا که سرگردان خیال است بوی زلفش در باد، خبر از آمدنش میدهد اما من در پس کوچههای خاطرت گمم، و او فقط یک رد باریک است، شاید نقش موجی بر آب، شاید سایهای در غبار... صدایش را میشنوم، اما دور، بسی کمرنگ چون آوای ناقوسی در مه، که در باد میلرزد میآید؟ یا خیال من دوباره بازیام داده است؟ چشمانم در ازدحام لحظهها میگردد، در جستجوی حضوری که شاید باشد، در جستجوی سایهای که شاید هیچوقت در خاطراتم نبود در حضورم، یا شاید در آغوشم بود... بوی عطرش هنوز بر باد مانده، چون رازی که در گوش شب نجوا شود، چون لمس گرمی که بر پوست میلغزد، اما در روشنی روز، رنگ میبازد... دستم را دراز میکنم، شاید بگیرم، شاید اینبار خیال، تسلیم حقیقت شود، اما سرانگشتانم جز هوای تهی نمییابند، و نامش در لبهایم بیصدا میماند... ماه میتابد، سایهها بلندتر میشوند، و من میان خواب و بیداری، در گذر از پسکوچههای یادت، باز هم گم میشوم...1 امتیاز
-
دلهایی که دل نوشتند... دلهایی که میان زخمهایشان قصهها گفتند، با انگشتانی لرزان، روی دیوارهای سکوت خط کشیدند، دلهایی که به جای فریاد، واژهها را با خون دل نوشتند، نه برای خوانده شدن، نه برای تسکین، بلکه برای آنکه فراموش نکنند، روزی دردی بودند که هیچ دستی نوازششان نکرد، و شبی اشکی بودند که هیچ شانهای برای ریختن نیافتند.1 امتیاز
-
گل من، داستان تو چه غمانگیزانه دل میبَرَد... اینکه شانهای برای گریستن نداری، یا مرهمی برای دل پاکت نیست، همهی اینها تقدیر بد تو نیست، تو فقط از بهر دلت، کمی شانس نداشتی.1 امتیاز
-
اما مگر نه اینکه شب همیشه تمام میشود؟ مگر نه اینکه پس از هر زمستان، شکوفهها دوباره برمیگردند؟ پس چرا فکر کنم این بغض، همیشگیست؟ چرا باور کنم که دستهایم برای همیشه خالی خواهند ماند؟ شاید هنوز کسی هست که صدای سکوت را بفهمد، شاید هنوز نوری هست که از لابهلای تاریکیها، راهش را به قلبم پیدا کند...1 امتیاز
-
گاهی سکوت بلندترین فریاد دنیاست... گاهی خستگی، نه از راههای رفته است، نه از زخمهای خورده... از نگاهیست که جواب نمیگیرد، از دلی که میان واژهها گم شده، از اشکی که فرو میریزد اما کسی نمیبیند. خستهام... نه از زندگی، از این که کسی نفهمید، بیصدا بودن هم یک جور فریاد است.1 امتیاز
-
0 امتیاز