تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/27/2025 در همه بخش ها
-
اگه خواسته باشین با یکی مشترک رمان بنویسین کیه؟ تگش کنین خودم👇 @هانیه پروین @nastaran @Kahkeshan2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام اثر: دستامو ول نکن ژانر: عاشقانه، اجتماعی نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا "این رمان برگرفته از زندگی واقعی میباشد" خلاصه رمان: نمیدانم در آسمان نگاهت چه رازی نهفته که از همان نگاه اول، برایت تب کردم. مرا به خودت مبتلا کردهای. در کویر سوزان قلبم، عشق تو جاریست. نگاه عاشقانهات، دریای طوفانی دلم را آرام می کند. حرف های عاشقانهات، پرندهی خیالم را به بام خوشبختی پرواز میدهد. مقدمه: دستان تو آنقدر روانم را به هم ریخته است که هر ثانیه، آن لحظهی دوست داشتنی را به یاد میآورم که دستان تو را برای اولین بار محکم در دستانم قرار داده بودم و ضربان قلبم تند تند میزدند. بیگمان یکی از بهترین لحظاتی بود که تاکنون، در زندگیام تجربه کرده بودم.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
بانو لطفا تا پیام تایید فرستاده نشده ادامه رو ننویسید و پارت هاتون بین ۷۰ خط یاشه کمتر نمیشه ویرایش کنید1 امتیاز
-
پارت پنجم برگشتم و نگاهی به خونه و مامان کردم. همیشه فکر میکردم اگه یک روزی قرار باشه از این خونه برم، خوشحالترینم، اما الان نمیدونم به خاطر استرس بود یا چیز دیگه... نمیتونستم خوشحال باشم و بغض، گلوم رو فشرده بود. مثل همیشه قورتش دادم و تندتند با مامان خداحافظی کردم و رفتم. بابای مهسا از ماشین پیاده شده بود و من قبل از اینکه بخواد حرف بزنه، گفتم: ـ ببخشید، به خدا خیلی منتظر موندید. من مادرم... وسط حرفم پرید و با خوش رویی گفت: ـ اصلاً اشکال نداره دخترم، بههرحال مسافرین دیگه، طول میکشه... با اینکه با مهسا خیلی صمیمی بودیم، اما پدرش رو چندبار بیشتر ندیده بودم و هیچ وقت مثل الان برخورد اینقدر نزدیک باهاش نداشتم. چقدر این رفتار گرم و صمیمیش به دلم نشست. تشکر کردم، با لبخند چمدونم رو توی صندوق گذاشت و من هم سوار شدم. مهسا به سمتم برگشت و گفت: ـ خب، دختر جزیره! آمادهای برای یه ماجراجویی جدید؟ با ترس گفتم: ـ والا آماده که هستم، اما یکم استرس دارم. مهسا از توی آینه جلو، داشت رژ میزد و همزمان گفت: ـ استرس دیگه چرا؟ مگه داری مهاجرت میکنی؟ همین کیش خودمونه. گفتم: ـ آره خب، ولی اولین باره دارم از خونواده خودم دور میشم. هرچقدر هم که همیشه آرزوشو داشتم، ولی خب الان استرس دارم. هیچیمون هم معلوم نیست. به سمتم برگشتم و گفت: ـ به کوهیار گفتی؟ به صندلی عقب تکیه دادم و دست به سینه گفتم: ـ نه. مهسا به سمتم برگشت و با تعجب گفت: ـ یعنی چی نه؟! با چشم غره گفتم: ـ مثلاً فکر میکنی اگه الان بهش بگم... که همزمان، پدر مهسا نشست و باعث شد حرفم ناتمام بمونه. برامون داخل ماشین کلی آهنگ گذاشت و سمت آبعلی هم وایستاد تا کمی برف بازی کنیم، اما مجبور بودیم زودتر برگردیم؛ چون ممکن بود تهران ترافیک باشه و به فرودگاه دیر برسیم. ساعت حدودا چهار و نیم بود که به فرودگاه مهرآباد رسیدیم. پدر مهسا چمدونهامون رو بهمون داد و یک دل سیر دخترش رو بغل کرد و باهاش خداحافظی کرد. چقدر این صحنه برام قشنگ بود، پدری که عاشقانه دخترش رو بغل میکنه و براش ارزش قائله... کاش پدر من هم همینقدر با احساس بود. دوباره بغضم داشت اذیتم میکرد که قورتش دادم. همون لحظه، مهسا به سمتم اومد و گفت: ـ غزل، تو وسایلت زیاده. یکی رو بده من داشته باشم. بغض توی گلوم، باعث شد کمی اشک توی چشمهام جمع بشه. بنابراین سریع صورتم رو برگردوندم و گفتم: ـ نه بابا، میتونم بیارم. بیا! دیرمون میشه.1 امتیاز
-
پارت سوم کمکم دیگه بیخیالش شدم، چون خسته شده بودم از بس من سمتش میدویدم و اون فقط نگاه میکرد. توی دلم براش آرزو کردم که انشالله همیشه حال دلش خوب باشه و رهاش کردم، اما هیچوقت از اینستام ریموش نکردم. اون هم از یه تایمی به بعد که دید من پیگیری نمیکنم، شروع کرد به توجه کردن به پستها و استوریهام؛ اما راستش من از سردی زیادِ رفتارش اینقدر زده شده بودم که این چیزها دیگه جلبم نمیکرد. گذاشتم برای خودش یه گوشهای بمونه، مثل بقیه آدمهای زندگیم. یک سالی گذشت و بعد از اینکه من دفاع کردم و مدرکم رو گرفتم، اون روز اتفاق خیلی عجیبی افتاد. فکر نمیکردم یکهویی آرزویی که یکسال قبل، نزدیک ساحل جنوب کرده بودم، برآورده بشه. وقتی برگشتم خونه، دیدم مامانم با خوشحالی میگه: -غزل، بابا رفته کیش، قراره اونجا یه خونه معامله کنن. از این به بعد دیگه ما هم توی کیش یه خونه داریم. این قضیه اونقدر خوشحالم کرد که میتونستم یکجا بند بشم! فکر نمیکردم این آرزوم، حالا حالاها برآورده بشه. از اون روز روی مغزشون کلید کردم که حداقل دو ماه برای زندگی میخوام اونجا برم. برخلاف انتظارم، خیلی مخالفت نکردن، اما ازم پرسیدن که قراره اونجا چی کار کنم. من هم در جواب گفتم: -حالا برسم اونجا، یه کاری برای خودم پیدا میکنم. دانشگامم که تموم شده و رشتمم که مرتبطه با جایی که دارم میرم. قطب گردشگریه اونجا... وقتی پدرم برگشت، گفت که سمت شهرک صدف، یه خانوادهای که داشتن مهاجرت میکردن آلمان پیش پسرشون، خیلی فوری یه آپارتمان هفتاد متری رو با قیمت تقریباً کم برای فروش گذاشتن. بابا هم از طریق رئیس بیمهای که براش کار میکرد، مطلع شد و بدش نیومد که برای سرمایهگذاری، اونجا یه خونه داشته باشه. مامان خیلی اصرار داشت که همراهم بیاد، اما من قبول نکردم و به جاش قرار شد با دوست دوازدهسالهی خودم بریم و اون هم پیش من بمونه. الان هم که تقریباً چمدونم رو بسته بودم و منتظرم فردا بشه، برم واسه یه زندگی خیلی خوب و عالی توی جزیرهی رویاییم؛ جایی که همیشه آرزو داشتم یه زمانی، خصوصاً شش ماه دوم سال، اونجا زندگی کنم. تا برای یکبار هم که شده، خوشبختی و خوشحالی رو اونجا تجربه کنم.1 امتیاز
-
پارت دوم خلاصه... پارسال مهرماه، همراه خانواده به جزیره کیش رفته بودیم و میتونم بگم جزو بینظیرترین اتفاقاتی بود که تجربهاش کردم. یک جزیره توی جنوب، پر از آدمهای خونگرم، دوست داشتنی و پر از عشق و امید و دوستی. پارسال که کنار ساحل مرجانها ایستاده بودم، از صمیم قلبم آرزو کردم که یک روز برای زندگی به اونجا برم؛ دور از تمام تحقیرها زندگی کنم، دلم خوش باشه و واسهی آینده هم تلاش کنم. اون چهار شبی که اونجا بودیم، من هر شب این آرزو رو تکرار کردم و توی دریا انداختم. آخرین شبی که اونجا بودیم، به یک رستوران موزیکال، به اسم هوکالانژ که نزدیک اسکله بود رفتیم. روی یک صندلی نشستم و خواستم کیفم رو پشت صندلی بذارم که به یکباره، پسرِ میز بغلی، توجهم رو به خودش جلب کرد. برخلاف تمام کسایی که اونجا بودن، اون تنها نشسته و سرش توی گوشیش بود. داشت سیگار میکشید. نمیدونم چرا اما انگار آدم تنهای درون خودم رو توی صورت این پسر میدیدم. هیچ وقت دلم نمیخواست اونقدری که من تنهایی رو حس کردم، کس دیگهای حسش بکنه. خیلی فکرم رو درگیر کرده بود، تا اینکه متوجه شدم یکی از اعضای بند موسیقی هست و گیتار الکتریک میزنه. یک پسر کاملا معمولی اما با چهره کیوت و هنری، موهای فرفری پر و قد تقریبا متوسطی داشت. کل شب، حواسم پیش این پسره بود و به نظرم برخلاف بقیه، خیلی توی خودش بود. اون شب به زر به زور آیدی اینستاش رو پیدا کردم. شروع به پیام دادن بهش کردم، اما مثل خیلی از آدمهای دیگه، یا تحویلم نمیگرفت، یا پیامهام رو سین میکرد و جواب نمیداد. هیچ وقت بهش به چشم دوست پسر یا چیز دیگهای نگاه نکردم؛ فقط چون توی این آدم، تنهایی درونم رو میدیدم، دلم میخواست بهش کمک کنم تا تنها نباشه، اما خب از دید خودش، شاید این طور به نظر میرسید که من خیلی توی نخشم و دارم آویزونش شدم!1 امتیاز
-
پارت اول نمیدونم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ کمی استرس گرفتم. من موندم با یک چمدون، که نمیدونم قراره چی در انتظارم باشه... منی که تا دیروز آرزوم این بود که برای همیشه از خانوادم جدا بشم و هیچ وقت به بعدش فکر نمیکردم، الان که به آرزوم رسیدم، استرس گرفتم. به بلیطم توی گوشی نگاه کردم، برای فردا ساعت ساعت سه بعدازظهر بود. نفس عمیقی کشیدم، گوشی رو کنار گذاشتم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم. تقریبا همه وسایلهام رو گذاشته بودم اما یادم اومد که دفترچه خاطرات و دفتر آرزوهام رو هنوز برنداشتم. دولا شدم زیر تخت و دفترهام رو برداشتم. بدون آرزو کردن و امید داشتن، نمیتونستم به راهم ادامه بدم. آرزوهام، تمام انگیزه من برای ادامه مسیرم بودن. خب بزارید از اولِ اولش توضیح بدم... اسمم غزله و توی شمال کشور با خانوادم زندگی میکنم. زندگی که نمیشه حسابش کرد، مثل یک همخونه باهم هستیم و توی واقعیت، کاری به کار همدیگه نداریم. از زمانی که یادم میاد، تنها بودم و هیچ کس پشتم نبود. همیشه توی سختیها و خوشحالیها این خودم بودم که خودم رو آروم کردم و به خودم دلگرمی دادم. بابام که کلا از بچگی یادم نمیاد اصلا بهم محبت کرده باشه و مامانم هم همینطور اما حقشون رو نخوریم، از لحاظ بحث مالی، چیزی برام کم نذاشتن اما از لحاظ معنوی، تا دلتون بخواد بهم سرکوفت زدن، جلوی دیگران تحقیرم کردن، مقایسهام کردن و خیلی چیزهای دیگه که حالا نمیخوام بحثش رو باز کنم. خلاصه که توی زندگی من، وجود دو تکیهگاه مهم، همیشه خالی بود و حس میشد اما یکجورایی بهش عادت کرده بودم و سعی میکردم همیشه خودم خودم رو آروم کنم و نزارم وارد مود افسردگی بشم؛ چون کسی رو نداشتم که من رو از اون مود دربیاره و نهایتش این میشد که خودم رو از دست میدادم. از لحاظ محبت کردن برای ترسا، یعنی خواهرم، اصلا کم نذاشتن. چون اون درسخون بود؛ میخواست خانم دکتر بشه و بچه حرف گوش کن خانواده بود و من نبودم. همیشه دلم میخواست مثل خیلی از دخترهای دیگه، کسی توی زندگیم بیاد که بتونه جای خالی تمام این محبتها رو پر کنه اما اصولا چون من همیشه اونی بودم که ترسِ از دست دادن داشتم که نکنه این آدمم مثل پدر و مادرم ولم کنه، اونقدر به طرف محبت میکردم تا اینکه خودش خسته میشد و میرفت. راستش دیگه از یک جایی به بعد، واسه وارد کردن یک آدم جدید به زندگیم، اصلا اصرار نکردم.1 امتیاز
-
با اشک و هق هق زیاد گفتم: ـ ولی دیگه بهم نگاه نمیکنه. پروانه خانوم سعی کرد آرومم کنه و گفت: ـ من مطمئنم که آخرش تو رو میبخشه عزیزم. منو نگاه، هنوزم دوسش داری مگه نه؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ دیوونه وار. گفت: ـ همه چیز درست میشه. به حرفاش طبق معمول اعتماد کردم. رفتم داخل خونه و سراغ اتاق عرشیا، بازم رو بالکن بود و تا متوجه حضور من شد، بدون اینکه بهم نگاهی کنه گفت: ـ از اتاقم برو بیرون. با بغض گفتم: ـ عرشیا ولی. یهو همون کتابی که شبرنگ کشیده بودمش رو پرت کرد سمتم و با صدای بلند فریاد زد: ـ خواستی با این بهم بفهمونی دستگاه ها رو از خانوادم بردارم نه؟ پدر و مادر تو مسبب این اتفاق شدن. دستام رو گذاشتم رو گوشم و با عصبانیت گفتم: ـ عرشیا اون یه اتفاق بود، یادت نرفته که منم خانوادم رو از دست دادم، هیچکس برام نمونده. عرشیا با صدای بلندتری گفت: ـ الآنم میخوای که کسی برای من نمونه و خانواده منم بمیرن درسته؟ گمشو برو بیرون از اتاقم. تا رفتم چیزی بگم، دستای پروانه خانوم دورم حلقه زده شد و با صدای بلند رو به عرشیا گفت: ـ تو حق نداری به کسی که به خونه من پناه آورده بی حرمتی کنی عرشیا، این همون دختره، باران. همون که مدام ازش تعریف میکردی، حالا مگه چی عوض شده؟ اون یه اتفاق بود. من ازش خواستم بابت پدر و مادرت بهت بگه، چون مطمئن باش اونا تو این ده سال به اندازه کافی عذاب کشیدم عرشیا، دیگه امیدی به برگشتشون نیست، بزار راحت شن. یهو چراغ مطالعه کنار تختش رو پرت کرد وسط اتاق و گفت: ـ جفتتون برین بیرون.1 امتیاز
-
ولی دلو زدم به دریا و گفتم: ـ نمیخواین بگین چی شده؟ پروانه خانوم بهم نگاهی کرد و با ناراحتی گفت: ـ حدست درست بود باران. انگار یه سنگ افتاد وسط قلبم، دلم نمیخواست درست باشه، زمانی که رفیق بچگیام رو پیدا کردم دارم همزمان از دستش میدم. به پرونده های توی دست پروانه خانوم نگاه کردم و گفتم: ـ دیگه تو روم نگاه نمیکنه. پروانه خانوم همونطور که ناراحت بود گفت: ـ چه ربطی به تو داره؟ اون یه اتفاق بود همین. اشکام سرازیر شد و گفتم: ـ عرشیا رو نمیشناسین؟ اون از بچگی رو چیزایی که دوسشون داشت حساس بود و به سختی میبخشه. پروانه خانوم با تعجب نگام کرد که مفصل براش توضیح دادم عرشیا رفیق بچگیه کنه که از همون رمان جفتمون همو دوست داریم و حالا که سر راه هم قرار گرفتیم، دوباره این اتفاق بینمون فاصله میندازه. پروانه خانوم منو تو آغوش کشید، احساس امنیت میکردم، گفت: ـ ولی یه چیزی یادت رفته، عرشیا همون قدر که عاشق پدر و مادرشه تو رو هم خیلی دوست داره. من از چشمای خواهرزادم اینو میفهمم. از وقتی تو اومدی تو زندگیش به یه آدم دیگه تبدیل شده.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
بعد از اون عرشیا بی هیچ حرفی رفت تو اتاقش و در رو بست. چندبار در زدم ولی جوابم رو نداد. به حیاط رفتم تا کمی نفس بگیرم؛ احساس کردم تو تاریکی اتاقش داره از پنجره نگاهم میکنه. زیر نور ماه و چراغهای حیاط، با صدای جیرجیرکها قدم زدم و قدم زدم و قدم زدم. نزدیک صبح بود که در باز شد و پروانه خانوم اومد. سمتش رفتم و رو به روش ایستادم، فقط نگاهم میکرد. دستاش رو گرفتم بردمش سمت صندلی، کنار هم نشستیم. باز هم فقط صدای جیرجیرکها سکوت شب رو میشکست. نمیدونستم چجوری باید سر صحبت رو باز کنم.1 امتیاز
-
عزیزم یه خصوصی تشکیل بدید با بنده لینک تمام دلنوشته هاتون رو برام ارسال کنید حتی اونایی که گفتم از لحاظ ویرایشی تایید هستن.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|1 امتیاز
-
پارت چهارم زیپ چمدونم رو بستم که صدای اساماس اومد. مهسا بود: ـ غزال آمادهای برای فردا؟ نوشتم: ـ آمادهام ولی یکم استرس دارم. همون لحظه پیام اومد: ـ نترس! همهچیز همون جوری میشه که میخوای. ـ ایشالا... *** ـ غزل، همهچیز رو گرفتی؟ چیزی جا نذاشتی که؟ من: ـ نه مامان، همهچیزو گرفتم. مامان: ـ باز یادت نره رسیدی زنگ بزنی ها! بابا هم گفت که از طرفش باهات خداحافظی کنم. همونطور که کیفم رو روی دوشم میذاشتم، زیر لب پوزخند زدم و آروم گفتم: ـ اگه میاومد باهام خداحافظی میکرد، تعجب میکردم. ـ چی شد؟ چیزی جا گذاشتی؟ سریع گفتم: ـ نه مامان، من برم. بابای مهسا الان دو ساعته دم در وایستاده. گفت: ـ وایستا یه دقیقه! هوفی کشیدم و گفتم: ـ باز چیه؟ توی اتاقم رفت و دقیقه بعد، بیرون اومد و گفت: ـ بیا... یدونه کاپشن داشته باش. اونجا سردت میشه. با کلافگی گفتم: ـ وای مامان، ولم کن تو رو خدا! اونجا تو زمستونش هم هوا گرمه، چه برسه به پاییز! اما میدونستم که نمیتونم قانعش کنم. بنابراین کاپشن رو به زور توی دستم چپوند. سرسری سرم رو بوسید و گفت: ـ خدافظ.0 امتیاز
-
°•○● پارت سی -ابوالفضل گیر بود، منو به جاش فرستادن... شرمنده. مثل کسی که یادش رفته چطور حرف بزند، فقط نگاه کردم. دستم بیهوا به بند کیفم چسبید. بند ضعیف، مثل بند دلم، داشت پاره میشد. اطراف را ورانداز کرد و گفت: -همین جاست دیگه؟! کوچه شهید عیوضی، پلاک سی و پنج، در قهوهای، پنجره بزرگ با پرده توری سفید... درسته؟ بارها پلک زدم؛ انگار گرد و خاک چهار سال، روی مردمکهایم نشسته بود. در لحظه، هزاران جمله از سرم رد میشد و هیچ یک تبدیل به صدا نمیشد. چانهام لرزید. از نگاه کردن به من خودداری میکرد و من چشم از آینه وسط ماشین برنمیداشتم. -چطوری آدرس خونه منو... پیاده شد و در سمت مرا باز کرد. -بفرمایید. شوهرتون منتظرن حتما. به یاد توصیه خزر افتادم و گونههایم داغ شد. برای اولین بار از آنچه بر من حلال شده بود، شرمم آمد. زبان را به دندان گرفتم و پیاده شدم. درست روبروی یکدیگر بودیم و عابری در آن حوالی نبود. همان چشمها، همان دستها و همان شانهها را داشت؛ با این تفاوت که دیگر در هیچ کدام از آنها جایی برای ناهید نبود. برگشتم و تمام رویاهای دخترانهام را پشت سرم رها کردم، درست مثل کاری که چهارسال پیش انجام دادم. صدایش را شنیدم: -ناهید! مثل یک خواهش، مثل آخرين نفس. انگار دنیا با همه وزنش، روی سینه من افتاد! قامتم محکم وسط کوچه، قد علم کرده بود و دختربچهای درونم، با شنیدن لرزش صدای آن مرد، خودش را به دار آویخت. قارقار کلاغها بلند شده بود، انگار حتی آنها هم دلواپسِ امیرعلی بودند. دندان به هم ساییدم و قدم تند کردم. مقابل در خانه ایستادم، همان در قهوهای با پنجره بزرگ کنارش و پرده توری... -اه! کلید برای دومین بار از لای انگشتهای لرزانم سُر خورد. کف خیس دستهایم را به چادرم مالیدم و برای سومین بار کلید را وارد قفل کردم، که در از داخل باز شد. -دوساعته یه کلیدو نمیتونی بندازی تو قفل. بی درنگ وارد خانه شدم و در را پشت سرم کوبیدم. -یواش! نگاهم روی حیدر بند نمیشد، نمیتوانستم. به اتاق پناه بردم و به محض بستن در، حس کردم تنها یک لحظهی دیگر هم نمیتوانم روی پا بایستم. روی زانو سقوط کردم، با لبانی که مثل ماهیِ دور افتاده از آب، باز و بسته میشد. زمزمه کردم: -جانم... جانم.... جانم... دیگر دیر بود و جواب من، به داد آن صدای درمانده نمیرسید. دستهایم را جلوی دهنم گرفتم و جیغهای ممتد کشیدم. در اتاق کوبیده شد: -درست کردی؟ سکوت. -میگم سوپ درست کردی واسه بابا خانت؟ نفس عمیقی کشیدم و خونابهی زبانم را بلعیدم. -آ... آره. سلام رسوند. -بیا اینجا کارت دارم ناهید. طره موهایم را از روی پیشانی کنار زدم. با ناباوری به در نگاه کردم و زمزمه کردم: -نکنه... -اومدی؟ ترسان و سریع، دست به دکمههای لباسم بردم. -اومدم... اومدم. لحظهای که بفهمد زنش به او دروغ گفته، مرا میکشت! قسم میخورم که این کار را میکرد. آرام از اتاق بیرون رفتم و تازه چشمم به گندم خورد که گوشهای خوابیده و حیدر رویش پتو انداخته بود. -بهمنو ندیدی؟ سر برگرداندم. ابروهایش روی چشمان سبزش سایه انداخته بود. آرنجش را به زانویش تکیه زده و دفتر حساب و کتاب مکانیکی جلویش باز بود. به خودکار بیک نگاه کردم که چطور میان دو انگشتش میچرخید. -نه، ندیدم. تیغ نگاهش را از دو قدمیِ گلویم برنمیداشت. ابرو بالا انداخت و اشاره کرد: -بشین! کارت دارم ناهید خانم. -همینطوری راحتم. -من نیستم. بشین! ادامه رمان در تلگرام: hany_pary0 امتیاز