رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      1,471


  2. shirin_s

    shirin_s

    گرافیست


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      222


  3. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      313


  4. امیر بلوچ

    امیر بلوچ

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      3


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/26/2025 در همه بخش ها

  1. با صدایی آروم گفتم: - نمیدونم، نگرانم میکنه. کتاب رو بغل کردم و به سمت کتابخونه رفتم، بین کتاب‌ها پنهانش کردم و یه کتاب دیگه برداشتم؛ الان بهترین فرصت بود. به سمت تخت رفتم، نشستم و گفت: - بیا یه قرار قشنگ بذاریم. عرشیا مشتاق گفت: - چه قراری؟ نگاهم رو به کتاب تو دستم دادم و گفتم: - من به کتاب خوندن خیلی علاقه دارم، تو هم صدای خیلی خوبی داری. به نگاهم رو به چشم‌های عرشیا دادم، کتاب رو به سمتش گرفتم و گفتم: - از این به بعد قبل از خواب من یه کتاب انتخاب میکنم، میریم تو آلاچیق حیاط، با دو تا لیوان چای و تو برام کتاب میخونی. آخرش هم در موردش صحبت میکنیم و رفتار شخصیت‌های داستان و منظور نویسنده رو تحلیل می‌کنیم و نظریه میدیم؛ قبول؟ عرشیا با لبخند نصفه نیمه ای کتاب رو از دستم گرفت و گفت: - بگم نه که قهر میکنی، قبول؛ فقط... دست به سینه شدم و اخم‌های درهم گفتم: - فقط چی؟ عرشیا هم تخس گفت: - چرا فقط تو کتاب انتخاب کنی؟ خب بعضی شب‌ها هم من کتاب انتخاب کنم تو بخون. چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم و گفتم: - باشه، یه شب هایی هم مال تو.
    2 امتیاز
  2. عرشیا بشکن زد و با خنده گفت: ـ به چی زل زدی؟ برانداز کردنم تموم نشد؟ با حرفش منم بلند بلند خندیدم، این آدم حتی اگه رفیق بچگی‌ام هم نبود، من بازم دوسش داشتم و دلم نمی‌خواست از دستش بدم. عرشیا صندلی رو حرکت داد و اومد داخل اتاق و خواست کتاب رو از زیر دستم بگیره که سریع بستمش، جا خورد و یهو گفت: ـ چیکار می‌کنی؟ بزار ببینم چی می‌خونی؟! خیلی عادی گفتم: ـ ولش کن مهم نیست. پروانه خانوم اومده؟ به ساعتش نگاه کرد و اونم با تعجب گفت: ـ نه اتفاقا این اولین باره که تا این موقع هنوز بیرونه، به تو نگفته داستان چیه؟!
    2 امتیاز
  3. چون به صورت مستقیم گفتن اینکه اجازه بده دستگاه ها رو از پدر و مادرت بردارن برام واقعا سخت بود، منم اگه جاش بودم نمی‌تونستم، دلم می‌خواست حتی شده تا صد سال زیر دستگاه بمونن ولی من بدونم که هستن و می‌تونم برم نگاشون کنم، صفحه چهارده کتاب رو باز کردم و روی این جملات شبرنگ کشیدم: پس از پرواز رهایی قلب رنجورم را به قاب سرد سینه ای هدیه می بخشم تا هم نوای جسم دیگری سرود مهر را از نو بخواند و در عمق زلال هر آیه فریاد زند. هنوز هم …دوستت دارم ، گرچه دیگر نیستم. این قلب خسته، در نبود من… وارث ترانه ی، دوستت دارم خواهد ماند و تا همیشه این فریاد را بر لب می نشاند، گرچه بسی شکسته است. بغض گلوم رو فشرد. تازه این کافی نیست اگه واقعا این پسری که این مدت واقعا بهش وابسته شدم رفیق بچگی‌ام باشه چی؟ نه اینکه چون فلج شده ناراحت باشم، از اینکه یجورایی تصادف با خانواده من سبب این اتفاق برای پدر و مادرش شد. عرشیا واقعا همیشه خوب بود اما تقریبا کینه‌ایی بود و تا اینجا که ازش فهمیدم یسری از رفتارها و حرکات از ذهنش زود پاک نمی‌شد. تو همین فکرت بودم که یهو در اتاقم باز شد و عرشیا بلند گفت: ـ نخوابیدی دختر خوشگل؟ لبخندی به چشمای قشنگش زدم، همیشه همینجوری صدام می‌زد. گاهی اوقات اونم برام کتاب می‌خوند، آهنگ می‌خوند و بعدش اگه می‌خوابیدم و پتو رو خودم نمی‌کشیدم، روم پتو می‌کشید. حتی بعضا خودم رو الکی به خواب می‌زدم که کنارم بشینه و چند دقیقه زل بزنه بهم...
    2 امتیاز
  4. دستشو پس زدم و مثل بچگیام گفتم: ـ نکن از این حرکت بدم میاد. این‌بار نوبت عرشیا بود که تعجب کنه، چندبار پلک زد و گفت: ـ تو...تو همونی مگه نه؟ بهم راستشو بگو، فامیلیت چیه؟ عرشیا هم شک کرده بود. بغض گلومو فشرد. از اینکه بالاخره رفیق بچگیمو پیدا کردم اما اصلا دلم نمی‌خواست تو این وضعیت ببینمش. نتونستم طاقت بیارم و با گریه گفتم: ـ خودمم، رفیقه بچگیام. عرشیا هم با بغض لبخند زد و گفت: ـ اولین باری که دیدمت از ذوقی که کردی، شک داشتم که دوست بچگیم‌ باشی اما بازم با خودم میگفتم مگه ممکنه بعد اینهمه سال یهویی اینجوری جلوی هم سبز شیم؟! اشک شوقم رو پاک کردم و با خنده گفتم: ـ یعنی هنوزم تو... لبخند عمیقی زد و گفت: ـ من هیچوقت تو رو از یادم نبردم، همیشه اون چهره خندون و زمانی که بابت یچیزایی ذوق می‌کردی تو ذهنم بود. مکث کردیم، اومد نزدیکم و گفت: ـ من همیشه بعد از اینکه از اون محله رفتیم، دلتنگت بودم باران، خواستم بارها بیام دم خونتون اما فکر کردم شاید کسی تو زندگیت باشه و منو از یادت برده باشی و این حس برات یچیز بچگانه بوده باشه. خنده تلخی کردم و گفتم: ـ اتفاقا منم همین حس رو راجب تو داشتم عرشیا. با بغض ادامه داد و گفت: ـ آخرین باری که اون اتفاق کذایی افتاد، دلم رو زدم به دریا تا بیام باهات خداحافظی کنم چون قرار بود کلا از این شهر بریم اما وقتی اومدم دم خونتون، همسایه‌هاتون گفتن که برای یه مدت رفتی خونه عموت.
    1 امتیاز
  5. با ویلچر رفت سمت کتابخونه و بنظرم از قصد همون کتابی که اون زیر گذاشتم رو انتخاب کرد، زرنگ تر از این حرفت بود که نفهمه دارم یه چیزو پنهان می‌کنم. کتاب رو برداشت و ورق زد و رسید به همون صفحه که هایلایتش کردم ، آب دهنم رو با ترس قورت دادم، برگشت سمتم و گفت: ـ این جمله در مورده اهدای عضوه، درسته؟ سعی کردم عادی باشم و گفتم: ـ آره. کتاب رو بست و با تعجب به اسم کتاب نگاه کرد و زمزمه وار گفت: ـ وجود من برای تو، تابحال نخونده بودنش. خب خداروشکر، بنظر نمیاد که توجهش جلب شده باشه، دوباره کتاب رو گذاشت رو میز و اومد نزدیکم و گفت: ـ حالا چرا اینقدر ترسیدی؟ خنده عصبی کردم و گفتم: ـ برو بابا، از چی بترسم؟ چشماشو ریز کرد و گفت: ـ بروووو بچه، من تو رو میشناسم. خندیدم که یهو ببینیم رو گذاشت بین دستاش و قربون صدقه رفت. ماتم برد، این حرکت، برام آشنا بود. تو مهدکودک وقتی با عرشیا قهر می‌کردم و می‌خواست که باهام بازی کنه، بینیم رو می‌کشید و قربون صدقه می‌رفت، منم بهش میگفتم از این حرکت بدم میاد و اونم از لجش بیشتر انجام میداد. اون خودش بود، عرشیا بود. برای اینکه مطمئن بشم فقط یه راه وجود داشت.
    1 امتیاز
  6. بسم الله الرحمن الرحیم فاطمه بنت موسی مشهور به فاطمه معصومه، فرزند موسی بن جعفر و نجمه خاتون است. فاطمه شیش سال داشت که پدر را دوباره به زندان بردن و او را ندید. هنوز ده سال نداشت که پدر شهید شد. یکی از وقایعی تلخی که در طول زندگانی فاطمه معصومه برای او رخ‌داد، لشکرکشی سپاه خلافت عباسی به فرماندهی عیسی جَلّودی به مدینه، جهت سرکوب قیام محمد بن جعفر صادق، بود. طبق روایت‌های شیعی، هارون به عیسی جَلّودی، فرمانده لشکر، دستور داد به خانه‌های علویان یورش بَرد و دارایی، لباس و زیورِ زنان را غارت کند، و حتّی یک جامه بر تنِ زنان باقی نگذارد. هنگامی‌که جلّودی به خانهٔ علی بن موسی الرّضا هجوم بُرد، علی بن موسی دستور داد همهٔ زنان در یک اتاق گرد آیند، و خود بر درِ اتاق ایستاد و از هجوم جلّودی به درونِ اتاق جلوگیری کرد و سوگند خورد تا خودش، اموالِ درونِ خانه و داراییِ زنان اعم از لباس و گوشواره و خلخال‌شان را بگیرد و به جلّودی تحویل دهد. جلّودی این شرطِ علی بن موسی را پذیرفت و علی بن موسی نیز چنین کرد. فاطمه معصومه همچون دیگر دختران حضرت موسی علیه السلام به وصیت خود آن حضرت هیچ گاه ازدواج نکرد. هرچند حکومت وقت داستان های تخیلی از رابطه عاشقانه او با مامون یاد کردند اما این داستان هیچ سندیت تاریخی یا عقلی ندارد. یکی از دلایل ازدواج نکردن آن حضرت چنین بود که اگر دختران امام اجازه ازدواج داشتند خلیفه وقت که می خواست خود را به خاندان پیامبر وصل کند اولین و سمچ ترین خواستگار ایشان میشد و ممکن بود اهل بیت را مجبور به رضایت این ازدواج کند. دلیل دیگری که نسبت میدهند هم نداشتن هم کفو و لایق ازدواج با خاندان پیامبر در آن زمان است. دلیل دیگری که امکان دارد به یکی از دستورات پیامبر اسلام بر می گردد با وجود آنکه ازدواج از سنت‌های مسلم پیامبر اسلام در اسلام به‌شمار می‌رود، اما بر اساس روایتی پیامبر اسلام از زمانی یاد می‌کند که ازدواج در آن موقع، جز با عمل به حرام صورت نخواهد پذیرفت. در این روایت، به نقل از پیامبر اسلام آمده‌است که ترک ازدواج در چنین دورانی، دیگر کراهت سابق را نخواهد داشت بهرحال فاطمه معصومه در زمان سفر اجباری برادر به ایران او را همراهی نکرد. بنابر گزارشی در تاریخ قم، علی بن موسی در طول مسیر مدینه تا مرو، نامه‌ای به خواهرش فاطمه معصومه نوشت و به غلامی نامه‌رسان دستور داد هرچه سریع‌تر به مدینه برود و نامه را به فاطمه معصومه برساند، وقتی نامه به فاطمه معصومه رسید، وی مهیای سفر شد. اما در منابعی دیگر، از وجود و ابلاغ چنین نامه‌ای گزارشی به میان نیامده‌است و تنها به قصد ملاقات فاطمه معصومه از برادرش به عنوان هدف این سفر یاد شده‌است جز حضرت معصومه دیگر سادات نیز به سوی خراسان پیش رفتند تا از امامشون حمایت کنند. کاروانی ۱۲ هزار نفری سادات به فرماندهی ابراهیم بن موسی کاظم یاد می‌کند که برای مهاجرت به خراسان به ری رسیده و با نیروهای خلیفه پیکار نمودند یا از کاروانی ۱۰ هزار نفری دیگری به فرماندهی احمد بن موسی کاظم یاد کرده که در شیراز به جنگ با حکومت پرداخته‌اند. به گزارش منابع شیعی، مأمون نیز پس از وصول گزارش‌هایی مبنی بر حرکت کاروان‌های سادات به سمت خراسان، به نیروهای حکومتی دستور داد تا از پیشروی سادات به سمت خراسان، جلوگیری نمایند. حضرت معصومه نیز به همراه چند تن از برادران و خواهرانش به سوی ایران به راه افتاد. در نقلی با کاروان ۲۳ نفره و در نقلی با کاروان ۴۰۰ نفره. در ایران مردم شهرها که به سمت علویان گرایش داشتند با شکوه تمام از کاروان خاندان امامت پذیرایی کردند و بر سر راه ایشان جمع میشدند و گل می ریختن و خوش آمد می گفتن. فاطمه معصومه هنگامی که به شهر ساوه رسید، بیمار شد. علت بیماری او آورده‌اند که وقتی کاروانیان به شهر ساوه رسیدند، عده‌ای راه را بر آنان بسته و پس از درگیری، تمام برادران و اکثر مردان کاروان کشته شدند؛ و در گزارش هایی علت بیماری حضرت معصومه را آسیب در همان جنگ یا در گزارشی دیگر به خورد دادن زهر به ایشان گفته اند. ایشان در هنگام بیماری متوجه بودند که مکانشان امن نیست و هر زمان ممکن است نیروهای حکومتی برای به شهادت رساند دیگر افراد خانواده امام بیایند پس همراهان خود پرسیدند: - تا قُم چقدر فاصله است؟ در پاسخ به او گفته شد: - ۱۰ فرسخ راه باقی‌است. سپس دستور داد تا به قم عزیمت کنند. وجود امام زادگان کرد در آن کاروان بودند در مسیر ساوه به قم نشان میدهد تعداد زیادی از آنان زخمی و مجروح بودند و با اینکه از حمله نخست جان سالم بدر بردند اما سالم به قم نرسیدند و به شهادت رسیدند.
    1 امتیاز
  7. اینکه چرا فاطمه معصومه شهر قم را برای اقامت برگزید، حضور مریدان و شیعیان پدرش موسی کاظم در شهر قم و کانون شیعیان بودن آنجا، دلیلی برای این تصمیم عنوان شده‌است. همچنین از درخواست و دعوت مردم قم در این خصوص یاد شده‌است. موسی بن خزرج، شتر فاطمه معصومه را وارد قم کرد و از دختر موسی کاظم در منزل خویش به مدت ۱۷ روز پذیرایی کرد. پس از آن فاطمه معصومه در منزل او به سبب بیماری به شهادت رسید. پیکر او را در جایی که آن زمان به باغ بابلان مشهور بود و مالک باغ بابلان، موسی بن خزرج بود. پس از مراسم خاکسپاری، توسط موسی بن خزرج، سایبانی از بوریا بر قبر او ساخته شد که این سایبان تا زمانی که زینب نوه محمد بن علی الجواد (امام نهم شیعه)، بر آن گنبدی بنا کرد، همچنان پابرجا بود. چندی پس از دفن فاطمه معصومه و با فوت چند تن از دختران علوی، آنان نیز در کنار وی دفن گردیدند. بعدها شاه بیگم دختر شاه اسماعیل اول، این زیارتگاه را توسعه داد. بعدها شاه عباس اول نیز اقدام به توسعه مجموعه حرم کرد و مدرسه و امکاناتی رفاهی برای زائران این مدفن، ساخت
    1 امتیاز
  8. سوسک موتور یا ماشین
    1 امتیاز
  9. 1 امتیاز
  10. شب موش یا سوسک؟
    1 امتیاز
  11. مدتی رو مه‌لقا کنارم موند و دلداریم داد و غروب ازمون خداحافظی کرد و رفت. منم به کمک عرشیا وسایل اتاق رو جمع کردم و بعد از شام به اتاق خودم رفتم. مسئولیتی که پروانه خانوم داده بود بهم خیلی سخت بود. اون شب تا دیر وقت تو رختخواب به این فکر میکردم که حالا چجوری با عرشیا صحبت کنم؟ در نهایت با سردرد از جام بلند شدم و برای آزاد شدن از سردردی که به سراغم اومده پنجره اتاق رو باز کردم، صندلی‌ای کنارش گذاشتم و سراغ کتابخونه کوچیکم رفتم. خوندن یه کتاب کنار پنجره تو این هوا میتونست حالم رو بهتر کنه. چندتایی از کتاب‌هام رو با خودم آورده بودم. اول میخواستم از کتاب‌هایی که اونجا بود بخونم ولی بعد پشیمون شدم. دلم هوای کتاب‌های خودم رو داشت. بین کتاب‌ها چشمم به کتاب هایی افتاد که آرون بهم داده بود. روزی که منو آورد اینجا یه کتاب جدید بهم داد که هنوز تمومش نکردم. کتاب رو برداشتم و کنار پنجره نشستم و مشغول خوندن شدم. داستان جالبی داشت، کتاب رو ورق زدم صفحه بعد زیر دو تا جمله خط کشیده شده بود. آرون همیشه تو کتاب‌هایی که بهم می‌داد چندتا جمله رو خط می‌کشید و با این جمله‌ها می‌خواست حرفش رو غیرمستقیم بهم بزنه. دفتری که همیشه جملات رو توش می‌نوشتم برداشتم. همینطور که داشتم جمله جدید رو یادداشت میکردم ناگهان فکری به ذهنم رسید. منم میتونم همین‌ کار رو انجام بدم! من میتونم به روش آرون این مسئله رو آروم آروم به عرشیا بگم...
    1 امتیاز
  12. پارت2 پا گذاشتم تو مغازه، همون لحظه صدای زنگ کوچیک بالای در به صدا دراومد. خانم مظفری، مدیر فروشگاه، پشت دخل وایساده بود. تا چشمش بهم افتاد، با همون لبخند گرمش گفت: – «سلام دخترم، خوبی؟» منم لبخند زدم و گفتم: – «سلام خانم مظفری، ممنون، شما خوبین؟» تقریباً یه سالی میشه که اینجا کار می‌کنم، تو همین مغازه لباس زنونه. مشتری زیاد میاد و میره، فروشنده‌ها هم بعضی وقتا عوض می‌شن، ولی خانم مظفری همیشه بوده... از اون آدماییه که بودنش، آرامش داره. نه اینکه فقط مدیر باشه، نه... بیشتر یه مادره؛ یه کسی که وقتی خسته‌م، وقتی دلم گرفته، فقط کافیه بگه: «حالت خوبه؟» تا اشکم بیاد! تا حالا چند بار واسه کلاس‌هام مجبور شدم شیفتمو جا‌به‌جا کنم، ولی هیچ‌وقت گله نکرد. همیشه سعی کرد درکم کنه. یه‌جوری باهام رفتار می‌کنه که حس می‌کنم واقعاً یکی پشت منه. کیفمو گذاشتم توی قفسه‌ی مخصوص، مانتو فرمم رو پوشیدم، گره شالم رو محکم‌تر کردم و رفتم سمت طبقه‌ی مانتوهای جدید. روز تازه‌ای بود... شاید هم یه روزی که قراره مسیر خیلی چیزا رو عوض کنه.
    1 امتیاز
  13. خوش اومدی💖
    1 امتیاز
  14. ••مقدمه•• مرگ همیشه آغاز نیست؛ گاهی امتدادی‌ست از یک امضای سرد، برای بقا. جسدهایی که با نظمی بیمارگونه و بی‌رحم، در شهرهای دور و نزدیک ردیف می‌شوند، دونات صورتی‌ای که روی سینه‌ی بریده‌ی زن‌ها جا خوش می‌کند، مثل تمسخری کودکانه از یک جنون خون‌خوار است؛و چهره‌ای که پشت سکوت و عقربه‌ها پنهان مانده، به‌نظرتان این‌ها نشانه‌ی چیست؟هر آن‌چه که باشد، دیگر این فقط یک پرونده نیست. این، طرحی‌ست ناتمام که مرگ، آن را با دستان قطع‌شده، با لب‌های دوخته‌شده، و با نگاهی که دیگر هرگز پلک نمی‌زند، کامل می‌کند.آیان، مردی برخاسته از زخم‌ها، حالا میان جنازه‌هایی به صف شده، دنبال منطق می‌گردد.اما کدام منطق؟وقتی قاتل با قوانین خودش، با لذت خودش، و با امضایی که از دل هیچ انسان عاقلی برنمی‌آید، می‌کشد و جان می‌گیرد؟چگونه می‌توان او را فهمید؟ و سؤال همین‌جاست: اگر نقشه‌ای که با خون رسم می‌شود، مقصدی نداشته باشد و فقط منتظر کسی باشد که با پای خودش وارد آن شود، آیا مطمئنی که راه رفتنِ او، از همین حالا شروع نشده؟شروعی از دل یک عشق قدیمی‌ از سرگرد؟شاید نفر بعدی، همان کسی باشد که هرگز نباید انتخاب می‌شد.
    1 امتیاز
  15. سر کشیدن با بطری ستاره یا ماه؟
    1 امتیاز
  16. ستاره آسمانمی قشنگ ترین گناهمی ممنوعه عشق تو ولی؛ تو آخرین پناهمی...
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...