تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/17/2025 در همه بخش ها
-
درود عزیزان وقت بخیر لطفا به سوالات پاسخ دهید ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! از سال ۹۶ ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! همیشه عاشقانه، اجتماعی، تاریخی و تخیلی نوشتم ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! اینکه خدای دنیای خودم باشم. حس قدرت عجیبی میده که یک دنیا و کلی شخصیت بسازی و بهشون غم یا خوشبختی عطا کنی ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! من بیشمار رمان عاشقانه خونده بودم اما هیچ وقت به نوشتن یکی از اونها فکر نمیکردم. قرار گرفتن در نودهشتیا و اون جو صمیمانهاش بود که این بخش از من رو بهم نشون داد. ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. دارم دیر میشوم، هارمونیکا، نیل در آتش، غوغای نوش، دلریزه، پیچیده در روزمرگی، یورا بالرین آبی، تینار، نیکی و نارنج، یارالی یامور... ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی میخوانید؟! رمانهای تاریخی، عاشقانه و صدالبته که طرفدار رمانهای زن محور هستم. ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! من هنوز در حال آزمون و خطا هستم، باور دارم تا لحظه مرگ هم همین خواهد بود. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! زیاد پیش اومده. مهم نیست چقدر ازش فاصله بگیرم، ایدهها راهشونو پیدا میکنن و یه جایی بالاخره یقهمو میچسبن! ضمنا جایی خونده بودم که قلمهای کمرنگ ماندگارتر از ذهنهای پربار هستن. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! من نویسندگی رو انتخاب نکردم. فقط یه دختربچه رویاپرداز و خوش زبان بودم، اون خودش سراغم اومد. ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟ ندارم. امیدوارم برزخهای سوزان برای شخصیتهاشون خلق کنن و از پس هزار و یک مانع سرراهشون بربیان. باتشکر از نویسنده گرامی: @هانیه پروین2 امتیاز
-
با اجازه هانیه جان منم چند تا نکته بگم اول اینکه سعی کنید عکستون کیفیت بالایی داشته باشه دوم عکستون شلوغ نباشه زیاد رنگ نداشته باشه چون اینجوری نوشته قشنگ نمیشه رو عکس ترجیحا عکس سیاه سفید خیلی عالیه به نظرم هرچی عکس ساده تر قشنگ تر سوم لطفا تا حد امکان تاپیک میزنین برای جلد همون اول عکس درخواستیتون رو بفرستید چهارم عکس رو با توجه به ژانرتون انتخاب کنید2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
نام داستان: گوسفند من متفاوته نویسنده: کهکشان | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: اجتماعی، طنز خلاصه: عید قربونه، ولی محله ما قربونی عقل شده! گوسفندا قایم میشن، مردم دنبال تعبیر خواب میگردن، و قصاب از شدت فشار زیر تخت پنهونه! اینجا همه یا گوسفند میکُشن، یا خودشونو... خلاصه که تو این محله، فقط بعبع گوسفند جدیه. - باقی چیزا یا خرافهست، یا خندهدار!1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
الناز رو از تاق بیرون کردم و اینبار با حالی بهتر پشت میز نشستم. فردا میتونه روز بهتری باشه، میشه بهش امیدوار بود.1 امتیاز
-
تا در اتاقمو باز کردم، الناز پشت سرم وارد شد و گفت: ـ الان داری مظلوم نمایی میکنی؟؟ اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ الناز برو تو اتاقت. الان اصلا حوصلت رو ندارم. خندید و گفت: ـ دل به دل راه داره. ولی حواستو جمع کن که فردا برای پسرداییم عشوه بیای من میدونم و تو. الان موقعیت خوبی بود، الناز میتونست بهم کمک کنه، سریع گفتم: ـ دلت میخواد از دستم خلاص بشی؟ الناز دست به سینه وایستاد و گفت: ـ آره حتی دلم میخواد دفعه بعدی که اومدم اصلا ریختتو نبینم. رفتم نزدیکش و کشوندمش تو اتاقم و در رو بستم. سریع گفت: ـ داری چیکار میکنی ؟ گفتم: ـ پس باید بهم کمک کنی. با تعجب نگام کرد و گفت: ـ منظورت چیه؟ رو صندلی نشستم و گفتم: ـ اگه یه کار خوب پیدا کنم و عمو اینا نفهمن، تو اولین فرصت که پولامو جمع کردم از اینجا میرم. بهت قول میدم. الناز نگام کرد و وقتی دید مصمم گفت: ـ باشه، بهت خبر میدم. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ ممنون.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
سلام عزیزمن تبریک و خسته نباشید میگم بهتون. لطف کنید لینک هر ۳ دلنوشتهتونو توی تاپیک زیر ارسال کنید:1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
با خستگی و حرص پشت میز نشستم و کتابم رو باز کردم تا کمی درس بخونم، اما مگه فکر مشغولم میگذاشت. فکر پیچوندن دانشگاه و تحمل مهمونیِ فردا یکطرف و فکر کاری که میخواستم بکنم هم از طرف دیگه فکرم رو مشغول کرده بود. دلم میخواست یه کار خوب پیدا کنم تا دستم تو جیب خودم باشه و زیر منت عمو و زنش نباشم و از طرفی هم میدونستم اگه زن عمو بفهمه اجازهی کار کردن رو بهم نمیده برای همین هم قصد داشتم پنهونی دنبال کار بگردم تا شاید بعداً بتونم توی عمل انجام شده بذارمش و اجازه بده برم سر کار.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
کاش مانند رهگذران لحظهای از کنارم بگذری، تو بگذری و من بال برای پرواز نیابم. دختر بچهای شوم و از شوق دیدنت حتی به سنگهای روی زمین هم پز بدهم.1 امتیاز
-
به هر طرف نظر میکنم تو را میبینم، نبودنت مرا به جنون وا میدارد دلبرکم و حسی که نامش را نمیدانم زنجیر وار دست و پایم را میبنند و مانع این دل میشود تا حکم دیدارت را مهر کند.1 امتیاز
-
چه بیروح شده است مکان آرامشم بعد از تو دلبرکم. دیگر شط همیشه خروشان غرش سر نمیدهد، باد حوصله رقصاندن قاصدکها را ندارد، بید مجنون هر روز بیشتر از دیروز شاخههای خشک شدهاش را پیش پایم میاندازد و من چه راحت به مجسمه خشک شده وسط شهر شباهت پیدا کردهام.1 امتیاز
-
یاد عاشقانههایم که میوفتم شط هقهق سر میدهد و میگوید: بخدا که این اندوه حق توِ دلباخته نبود، هر زمان که قرطاس بویههایت را به من میسپاردی قطرهقطره من از عصاره عشقت لبریز میشد.1 امتیاز
-
چه زمستان نحسی بود دلبرکم. انگار چشم دیدن رویا بافیهایم را با تو نداشت. جلادانه خنجر آغشته به زهر بیاحساسیت را درون قلب کوچکم فرو کرد و آن را به هزاران تکه بیجان تبدیل کرد و حالا که کارش تمام شده است کوله بارش را به دوش کشیده است تا برود.1 امتیاز
-
چه زمانها که با بادخورکهای کوهی دست دوستی میدادم و نی با عصاره عشق خالصانهامتر میکردم. به منشور بیروح با آرزوهای همچون رنگینکمانم جان میدادم. آرزوهایی که در هر سطرش فقط نام تو میرقصید.1 امتیاز
-
میگویند حالا که جانان داری داشتنت حتی در خیالات هم گناه است. اما آنها که نمیدانند من همان روز تابستانی برای داشتن آن تیلههای به رنگ شب حتی در خیالات دینم را فروختم.1 امتیاز
-
دیالوگ: دیوانه خان نویسنده: کهکشان ژانر: عاشقانه_ اجتماعی مقدمه: خیابانها خاموشاند و زندگی دیگر جریان ندارد. عاشقانهها همانند بغض پوسیده در گلو سرکوب میشوند و خاطرات در دلها به رقص درمیآیند. جوهرها خشکیده و نیها دیگر رغبتی برای کشیده شدن بر روی کاغذ ندارند. حالا دیوانهخان ماندهاست و مشتی تراژدی.1 امتیاز
-
مامان کمی تکان خورد که متوجهی شوکه شدن آن شدم. به سویم راهش را معطوف کرد و با صدایی که از آن تعجب مشهود بود، گفت: - هیما، چی میگی برای خودت؟ گریهام میگیرد. چکار کنم که دست خود آدم نبود تا بلکه آن را مهار نمایم. گفتم: - مامان، من علاقهای به آرمان ریاحی ندارم. ازت خواهش میکنم که یه کاری کن که این خواستگاری صورت نگیره. نفسش را با آه بیرون فرستاد و با اندوهی فراوان گفت: - هیما، تو مجبوری این سرنوشت بیلایقت رو انتخاب کنی! توی زندگی هر فردی مثل من که وارد میشی، اجبار رو جلوی چشمهاشون میبینی. انتخابشون اجباره، عشقشون اجباره، زندگیشون اجباره، مرگشون اجباره. فهمیدی دخترم؟ حرفش را مورد قبولی نداشتم. میخواستم بگویم خب میشود آن را تغییر داد؛ ولی با خود گفتم که شاید خودم هم نتوانم این سرنوشت سیاهم را تغییر بدهم. سرم را پایین افکندم و گفتم: - مامانی، میگن که اگر دختر راضی نباشه که سر سفرهی عقد اجبار بنشوننش، اون عقد باطله و ازدواجی در کار نیست! مامان دستی بر زلف خرماییرنگم کشید و آرام به جلو آمد و پیشانیام را بوسید. - هیما، من نمیتونم کاری بکنم. دخترم منو ببخش؛ ولی تو که بابات رو که میشناسی. سپس بعد از اتمام این حرفاش، به طرف اجاق گاز برگشت و ماهیتابه را از پایین کابینت برداشت و زیر گاز را روشن کرد. روغن جامد را داخل ماهیتابه ریخت. - باشه پس؛ اما من از این خونه میرم و حتماً فرار میکنم مامان! مامان باری دیگر به سمتم بازگشت که نگاهاش به سوی فردی که پشتسرم قرار داشت، خشک شد. من هم همانند مامان، کنجکاو شدم و به همان سمتی که چشمهایش خشک شده بود، بازگشتم. یک آن با دیدن آن فرد، سکتهی اول را که نه سکتهی دوم را هم زدم. پدرم بود که با نگاهی غضبآلود بر من خیره شده بود دستانش را گره داده بود تا بلکه خشم خود را کنترل کند. جلویم آمد و انتظاری که از آن داشتم، سیلی زدنش آن هم داخل گوشهایم بود. - میخوای فرار کنی؟ که چی؟ آوارهی کوچه و خیابونها بشی؟ از دست این آدم میخوای فرار کنی که نتونی ازدواج کنی، آره؟ حالا نشونت میدم که نباید با دم شیر بازی کنی! ناباورانه به او چشم دوخته بودم. پس او به تمام حرفهایم گوش سپرده بود. صدایش زدم: - بابا، خواهش میکنم، زندگی من رو تباه نکن! رویش را به سمت مخالف گرداند و نیز گفت: - همین که گفتم هیما! امشب باید جواب مثبت رو بدی؛ وگرنه هیچوقت حلالت نمیکنم دختر! حتی اگر فرار بکنی. به ناگهان، جلوی پاهایش افتادم و با زجه و گریه گفتم: - بابا، تو راضی هستی که دخترت راضی نباشه و یه عقد باطلشده رو حمل کنه؟ بابا، اون کسی که راضی به ازدواج نیست، منم بابا!1 امتیاز
-
از این فکر، پوزخندی در کنج لبهایم پدیدار میشود. تا در شانزده سالگی عقلات کامل نگردد، نمیفهمی که چه میگویم! کلمهی مسخره کردن را در زمانی فهمیدم که همکلاسیهایم مرا مسخره میکردند به خاطر بیشعوریشان بود که مرا مورد استهزاء قرار داده بودند. باری دیگر، نگاهم به شعر محمود درویش افتاد. - زندگی از من میخواهد که فراموشت کنم و این چیزیست که دلم نمیتواند بفهمد! چقدر من این شعر را دوست داشتم و انگار محمود درویش برای دل من سروده بود. این که دیگران به من میگفتند: « هیما، دیگه فراموشش کن. تقدیرت با اون نبوده و نیست. تو و سبحان، دوخط موازی بودید، همین!». این حرفها، حرفهای مهشید و ماندانا بود که به من میگفتند. کاش از این عشق درس عبرتی نگیرم. با باز شدن در، نگاهم به مامانم افتاد که با چهرهای که از آن اندوه و غم مشهود بود، به من نگاه کرد. - دخترم، پدرت گفت که برای امشب حاضر باشی. از این حرفاش متحیر گشتم. پدرم برای امشب آن هم بدون اجازهی من قرار خواستگاری گذاشته بود؟ آیا این رسماش بود که با من این کار را بکند؟ حس فردی را داشتم که انگار برای او بیارزش و بیاهمیت بوده است. بغض در گلویم لانه میکند. صدای بسته شدن در نشاندهندهی آن بود که مامان رفته است. در واقع مادرم آن قدر دلیر و گستاخ نبود که جلوی پدرم بایستد و در برابر او مقاومت کند. اخمی در پیشانیام مینشیند و خودم را به طرف در اتاقم میرسانم. دیگر در این مدت بس است! باید این جنگ و جدال را بین خودم و پدرم به پایان برسانم. یا از این خانه میروم یا خودم فرار را ترجیح میدهم و دیگر پاهایم را به این خانه نمیگذارم. به سمت آشپزخانه مسیرم را برمیدارم و مادری که داشت با بغض پیاز خورد میکرد، چشم دوختم. حتی غمهایش را هم میتوانستم از دور تشخیص بدهم. از ترسش در برابر پدرم و پشتسرش غیبت... . مادرم از این زندگی خیری ندیده بود و از دروغ وارد این زندگی شوم شده بود. مجبور بود که این زندگی را تحمل نماید و در روز، آن را از خودش سلب کند. ای کاش این زندگی مرا به ناخوشیها رسوا نکند. از پشت او را در آغوش گرفتم و عطر تن او را بلعیدم. به آغوشش محتاج بودم. آغوشی که تاکنون فردی بر من التیام قرار نداده است. بغض دوباره راه گلویم را فرا میدهد و طاقت آن را هم در گلویم بماند را ندارد. هقهقم فضای آشپزخانه را در بر میگیرد و فرصت را از من میگیرد تا بلکه حرفی که در ذهنم است را از خود سلب کند. - مامان، کاشکی پاهات رو توی این زندگی منفور باز نمیکردی!1 امتیاز
-
0 امتیاز
-
حس میکردم هوای خانه و فضایش برایم خفقانآور بود و هرچه هوا را میبلعیدم، هوایش برایم ناخوشایند بود؛ اما پدرم انگار حرفم را نادیده گرفته بود و نمیشنید و فقط میخواست حرف خودش را به کرسی بنشاند. - فقط هیما، یک کلمه و اون هم ازدواج با آرمان! دستم را به سمت پاهایش دراز کردم؛ ولی دستهایم به پاهایش نرسید و چشمهایم سیاهی رفت و دیگر چیزی جز صدای جیغ مامان نشنیدم. *** پرستار سِرمُم را عوض کرد و با اندوه نگاهم نمود. - میتونم کاری برات بکنم خانم خوشگله؟ با چهرهای که از آن اندوه مشهود بود، گفتم: - نه، ممنونم خانم پرستار. سرش را پایین افکند و گفت: - باشه؛ فقط اینکه مراقب خودت باش. از اتاق بیرون رفت که بغضی در گلویم پدیدار گشت. آدم چقدر میتوانست سیاهبخت باشد که اینگونه از پدر خود جفا ببیند. در باز میشود و مهشید دخترعمویم با لبخند اندوهی نزدیکم آمد؛ اما سعی نمود که مرا با لحن شیطنتاش به وجد بیاورد که گفت: - هیما، حالت چطوره؟ لحن حرف زدنم همان لحن قبلی که با پرستاره گفته بودم، هنوز هم داشتم. - مهشید، چرا زندگی این کار رو با من میکنه؟ مگه من با بابام چیکار کردم که اینطور با من تا میکنه؟ فقط به خاطر پول من رو میخواد به آرمان بده؟ لبخند تلخی بر من زد. - هیما، تو دختر شجاعی هستی؛ ولی باید گهگاهی مورد آزمایش خداوند قرار بگیری. این سرنوشت رو ما تعیین نمیکنیم. اون رو خدا مشخص کرده؛ ولی باید خودت، خودت رو تغییر بدی. ببخش که نمیتونم کاری برات بکنم. تلاشم رو کردم؛ اما متأسفانه نمیشه. عمو راضی بشو نیست. مهشید با آن که همانند عمههایم بود؛ ولی همچون کمی آدم را درک میکرد. مهشید: فرداشب سبحان با عشقش از آمریکا به ایران میاد. با بغض سرم را پایین انداختم. مهشید با وجود حال وخیمم، ادامه میدهد: - عمه زری به نظر خیلی خوشحال میرسید؛ ولی... . با لحنی عصبی گفتم: - مهشید، بسه دیگه! نمیخوام چیزی بشنوم. من میخوام آرزوی بابام رو در جهت مخالف بودن خودم، قبول کنم. بغضم در این راه شکست و دستانم را جلوی چهرهام قرار میدهم. - مهشید... . مهشید مرا در آغو*ش خود پناه میدهد و درحالی که سرم را میبوسید، گفت: - جونم؟ آخه قربونت برم، من درکت میکنم. به آدمی که علاقه داشته باشی و اون آدم به تو هیچ علاقهای نداشته باشه که عشق نیست. تازه سبحان نمیدونه. اگر میدونست که بهترین کار بود.بعدشم آروم باش. - مهشید، من فقط سبحان رو میخوام. همین! نفسهای کلافهاش را شنیدم. - هیما، الآن سبحانی در کار نیست. خواهش میکنم تمومش کن! خودم را بیشتر در آغوشش محکم کردم و نیز گفتم: - پس به جای سبحان، خودت من رو ب*غل کن. حس کردم تبسمی در ل*بهایش تشکیل شده است. - باشه گلم، فقط تو آروم باش. ***0 امتیاز
-
وای گلی اون لثر نیست اون اثر بوده اشتباه تایپی شده0 امتیاز
-
آهای شط، برایت نبا آوردم. امشب آشوبگر قلبم نیمهی قلبش را به آغوش گرفت. دیگر شکیبایی پایان یافت و نوبت وصال رسید. منِ دیوانهی جانان چه کنم؟! دیگر برای که قرطاس از گفتههای این امشب نابود شده پُر کنم؟!0 امتیاز