رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. QAZAL

    QAZAL

    کاربر فعال


    • امتیاز

      24

    • تعداد ارسال ها

      386


  2. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      396


  3. Kahkeshan

    Kahkeshan

    ویراستار


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      286


  4. سادات.۸۲

    سادات.۸۲

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      199


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/06/2025 در همه بخش ها

  1. بیا بریم سراغ یکی از سوالای طلاییِ نویسنده‌ها: «اصلاً کتابم می‌فروشه؟» سوالی که نیمه‌شب، وسط دو لقمه اضطراب، میاد سراغ آدم. ببین، نوشتن کتاب مثل کاشتن یه دونه‌ست. تو نمی‌دونی دقیقاً کی و کجا سبز می‌شه، ولی اگه خاک رو بشناسی، آب درست بدی و خورشید حواسش باشه، احتمال گل دادن خیلی بالا می‌ره. حالا سوال اینه: آیا کتابت بازار فروش داره؟ جواب کوتاه: بستگی داره! جواب بلند: وایسا، اومدم برات مفصل بریزمش بیرون. --- اول از همه: «پرفروش بودن» با «خوب بودن» فرق داره بذار یه چیزو همین اول کار صاف کنیم: خیلی کتابای خوب هستن که کم‌فروشن. و خیلی کتابای متوسط هستن که می‌فروشن مثل چی. چرا؟ چون فروش، فقط به کیفیت ادبی نیست. به: - موضوع - سبک روایت - نیاز بازار - تبلیغات - زمان انتشار - و البته یه‌کم شانس هم ربط داره! پس اگه کتابت شاهکار ادبیه، ولی در مورد چگونگی تولید قاشق چای‌خوری تو عصر سلجوقیه‌ست، ممکنه فقط مخاطب خاص پیدا کنه. اما اگه یه داستان معمولی بنویسی ولی قلاب‌دار و جذاب و به‌موقع، ممکنه پرفروش بشه! 1. موضوعات پرکشش و آشنا (یا تابوشکن و کنجکاوی‌برانگیز) مردم دنبال چیزایی‌ن که حس کنن بهشون مربوطه، یا چیزایی که ازش فرار می‌کنن اما دلشون می‌خواد از پشت شیشه نگاهش کنن. مثال: - خیانت، عشق ممنوع، راز خانوادگی - بیماری، مرگ، زندگی پس از آن - شهرهای خیالی، جوامع پادآرمان‌شهری (dystopian) - نوجوانی، بحران هویت، سفر رشد نمونه: *پنجاه سایه‌ی گری* (در حد خودش) فروشو ترکوند، چون با یه موضوع تابو بازی کرد، اونم تو یه فضای شبه‌عاشقانه. --- 2. شروع قلاب‌دار و پایان‌دار! کتابی که از صفحه‌ی اول دلتو نبَره، جا نمی‌ندازه. و کتابی که آخرش مثل بادکنک خالی بشه، تو ذهن نمی‌مونه. پرفروش‌ها معمولاً: - از صفحه‌ی اول یه سؤال بزرگ تو ذهن خواننده می‌کارن - هر فصل رو با یه کشش جدید می‌برن جلو - آخرش یه طوری تموم می‌کنن که یا اشکت دربیاد، یا بخوای دادی بزنی: «یعنی چی؟!» و بری دنباله‌شو بخری! چطوری کتابم رو تبلیغ کنم؟ | انجمن نودهشتیا --- 3. شخصیت‌هایی که تو سر آدم لونه می‌کنن شخصیت خوب، اونیه که وقتی کتابو می‌بندی، هنوز تو اتاقت راه می‌ره. پرفروش‌ها شخصیت‌هایی دارن که یا عاشقشون می‌شی یا دلت می‌خواد بکشی‌شون. ولی بی‌تفاوت نمی‌مونی. مثال: «هری پاتر» اگه خودش نبود، با اون همه جادو هم به دل نمی‌نشست. یا «الیزابت» تو غرور و تعصب؛ همه ازش یه جور دل‌بسته‌گی پیدا می‌کنن، چون واقعی و لجباز و دوست‌داشتنیه. --- 4. زبان روان، روایت جذاب پرفروش‌ها معمولاً خیلی عجیب‌غریب نمی‌نویسن. زبانشون روانه، دیالوگاشون واقعی‌ان، جمله‌هاشون مثل قند می‌رن پایین. نه اینکه سطحی باشن، ولی پیچیده و مبهم و فلسفی هم نیستن (مگر اینکه اونم بفروشه، مثل *کافکا در کرانه* هاروکی موراکامی!) چطور یک رمان عاشقانه پرطرفدار بنویسیم؟ | انجمن نودهشتیا 5. لحظات “واو” و “آخ” تو هر رمانی باید لحظه‌هایی باشه که مخاطب با خودش بگه: - «واااای اینو ببین!» - «نه خدایا نهههه!» - «این چرا این کارو کرد؟!» - یا سکوت کنه و یه قطره اشک بچکه رو صفحه... این لحظه‌ها معمولاً تبدیل می‌شن به چیزایی که تو فضای مجازی دست‌به‌دست می‌شن، یا باعث می‌شن طرف شب تا صبح بیدار بمونه. نویسندگان تازه‌کار از چه اشتباهاتی پرهیز کنند | انجمن نودهشتیا --- حالا برگردیم به سوال اول: چطوری بفهمی کتابت ممکنه بفروشه؟ 1. با صدای بلند بخونش. اگه خودت خسته شدی، وای به حال بقیه. 2. چند تا خواننده‌ی آزمایشی بگیر. نه فقط مامان و رفیق صمیمی. آدمای متفاوت از جنس مخاطب هدفت. ببین کجاها ذوق می‌کنن، کجاها حوصله‌شون سر می‌ره. 3. یک پاراگراف تبلیغاتی براش بنویس. اگه نشد تو دو جمله کتابتو هیجان‌انگیز معرفی کنی، یعنی باید یه کم محتوای داستانو قلاب‌دارتر کنی. 4. بازار رو رصد کن. ببین کتاب‌های پرفروش الان دارن در مورد چی حرف می‌زنن. نه برای تقلید، برای درک ذائقه بازار. --- جمع‌بندی: کتابت اگه قصه‌ی خوبی داره، شخصیتاش زنده‌ان، شروعش محشره، با یه زبان شیرین و یه پایان حساب‌شده، صد در صد می‌تونه بفروشه. فقط باید درست معرفیش کنی، بذاری دیده شه، و یه کوچولو صبور باشی. همین الان برو یه لیست از کتابای پرفروش امسالو دربیار، با کتاب خودت مقایسه کن.
    2 امتیاز
  2. درود با درخواست شما موافقت شد. ‌درود با درخواست شما موافقت شد.
    1 امتیاز
  3. چطوری کتابمو تبلیغ کنم؟ راهنمای نجات نویسنده از غار تنهایی تا نور صحنه خب، نوشتی. جون کندی. با هزار بار ویرایش، قهر و آشتی با کاراکترات، بالاخره کتابت تموم شد. حالا می‌مونه اون بخش ترسناک ماجرا: تبلیغ. معرفی. بازاریابی. یا به قول بعضی نویسنده‌ها: «اون کاری که کاش یکی دیگه انجام می‌داد!» ولی بیاین روراست باشیم، حتی بهترین کتاب دنیا اگه دیده نشه، فرق چندانی با دفتر خاطرات قفل‌دار نداره. پس بیا با هم قدم‌به‌قدم ببینیم چطوری می‌شه کتابتو از قفسه‌ی تنهایی نجات بدی و بندازی وسط ویترین توجه‌ها! --- 1. خودتو بنداز وسط قصه، نه فقط کتابتو آدما عاشق قصه‌ان. حتی موقع خریدن کتاب هم دنبال یه قصه می‌گردن. پس قصه‌ی نوشتن کتابتو تعریف کن. - چرا نوشتی؟ - کجا نوشتی؟ - وسط نوشتنش چی شد؟ (مثلاً همزمان هم دل‌تنگی کشیدی هم لپ‌تاپت سوخت) - چه چیزی از جونت گذاشتی که این کتاب به دنیا اومد؟ وقتی مردم با تو ارتباط بگیرن، احتمال خریدشون بیشتر می‌شه. چون دیگه فقط یه نویسنده نیستی، یه آدم واقعی‌ای که یه کتاب نوشته. --- 2. پلتفرم اینستاگرام: نه برای سلفی، برای سِل‌فی! تو اینستا باش. ولی نه فقط برای گذاشتن عکس قهوه و مانیتور. چند ایده‌ی خفن برای تولید محتوا: - پشت‌صحنه‌ی نوشتن کتابت - نقل‌قول‌های جذاب از کتابت، با طراحی گرافیکی خوشگل - معرفی کاراکترا یا فصل‌های خاص با حس شوخ‌طبعی - نقدهایی که گرفتی (اگه خیلی تند بود، سانسور کن، ولی خنده‌داراشو بذار!) - ریلزهایی بساز که طنز باشن: مثلاً خودتو بذار جای شخصیت‌هات تو موقعیت‌های روزمره! نکته: پیجتو تبدیل کن به یه جای باحال برای آدمایی که کتاب و نویسنده دوست دارن، نه فقط یه ویترین خشک تبلیغاتی. چطور یک رمان عاشقانه پرطرفدار بنویسیم؟ 3. بلاگر کتابی؟ دوستِ دوست داشتنیِ تو! برو سراغ بلاگرای کتاب. اونایی که فالوور واقعی دارن و نقد می‌نویسن. - اول باهاشون تعامل کن، لایک و کامنت بذار (نه فاز فن‌بوی، فقط واقعی باش) - بعد با یه پیام مودبانه و خلاقانه، کتابتو براشون بفرست - اگه دوست داشتن و معرفی کردن، دمت گرم؛ اگه نه، نرنج. برو سراغ بعدی بعضی وقتا همین یه معرفی باعث می‌شه موجی از آدم‌ها بریزن سمت کتابت. --- 4. کتابتو ببر تو دل آدم‌ها، نه فقط قفسه‌ها چطوری؟ - رویداد کتابی برگزار کن، حتی اگه کوچیکه - توی کافه، گالری یا حتی آنلاین، یه جلسه بذار درباره کتابت حرف بزنی - اگه کتابت داستانیه، یه اجرای نمایشی کوتاه ازش ترتیب بده - اگه غیر داستانیه، یه ورکشاپ کوچیک حول موضوعش راه بنداز لمس کردن حضور تو و کتابت خیلی تاثیر داره. آدما چیزی رو که حس کنن، بیشتر می‌خرن. چگونه انگیزه نوشتن را حفظ کنیم 5. جملات قصار خودت رو بساز! تو که نویسنده‌ای، پس بلدی با کلمه‌ها بازی کنی. یه عالمه جمله‌ی کوتاه، تاثیرگذار، بامزه یا کوبنده از دل کتابت (یا از ذهن خودت) دربیار و پخش کن. حتی می‌تونی یه سری استیکر یا پوستر کوچولو درست کنی و رایگان بذاری برای دانلود. یا چاپ کنی بذاری تو کتاب‌فروشی‌ها. بذار اسم تو بچرخه، حتی اگه اولش فقط تو کوچه پس‌کوچه‌های مجازی باشه. --- 6. تبلیغات پولی؟ بله، ولی حساب‌شده اگه بودجه داری، تبلیغات اینستاگرامی یا گوگل رو در نظر بگیر. یا توی پیجای معروف کتابی تبلیغ بذار. فقط حواست باشه: - فالوور فیک نداشته باشن - مخاطبشون با کتاب تو بخونه - تبلیغ‌شون مثل بقیه نباشه. خلاق باش! مثلاً بگو شخصیت اصلی کتابت داره تبلیغ می‌کنه، نه خودت! --- 7. دهان به دهان؟ هنوزم جواب می‌ده از دوستات، خونواده، همکارا و حتی همسایه طبقه بالا که همیشه با دمپایی راه می‌ره، بخواه کتابتو بخونن و معرفی کنن. یه نسخه هدیه بده، یه مسابقه‌ی خلاقانه بذار، یا حتی یه چالش بامزه درست کن (مثلاً "گریه‌دارترین بخش کتابو بخون و فیلم بگیر!") --- در پایان: کتابت فقط مال تو نیست وقتی تصمیم گرفتی منتشرش کنی، کتابت دیگه فقط یه تیکه از دلت نیست؛ یه هدیه‌ست برای دنیای بیرون. پس بیارش وسط. نشونش بده. با افتخار. با عشق. با خنده. تو می‌تونی. و کتابت لایق دیده شدنه. چطور جذاب تر بنویسم
    1 امتیاز
  4. نام دلنوشته: ابتذال معنا دلنویس: کهکشان ژانر: اجتماعی دیباچه: گاهی دلم می‌خواهد نان را در قافیه‌ی غم بخورم؛ با دستانی که هنوز طعم پینه را از یاد نبرده‌اند. شهر پر است از آدم‌هایی که نگاه‌شان، نان را از دهانِ هم می‌قاپد و لبخندشان، صورتحسابی‌ست برای گرسنگی دیگران.من اما نان را از واژه قرض می‌گیرم از سکوت زنانی که شکم‌شان را به شعر بسته‌اند… از کودکی که «بابا» را نگفته، اما فحش را بلد است. عطر نان، وقتی از گرسنه می‌گریزد، بوی قضاوت می‌گیرد و من، در میان همین نان‌پاره‌های نابرابر، دلم برای انسان بودن تنگ می‌شود… نه سیر بودن.
    1 امتیاز
  5. بعضی آدم‌ها، تنها وقتِ گم شدن، راهِ خانه‌ات را بلدند. نه از دلت رد می‌شوند، نه در یادَت می‌مانند؛ فقط از بودنت نردبان می‌سازند برای فرار از بی‌پناهی‌شان. می‌آیند با چشم‌هایی که طلبکارند، نه عاشق و تو، ساده‌ای… دلت را مثل نان تازه تعارف می‌کنی، بی‌اینکه بفهمی گرسنگی‌شان فقط تا رسیدن به درِ بعدی‌ست. تمامت را می‌ریزند در لیوانِ اضطرارشان، سر می‌کشند و می‌روند… بی‌آنکه حتی ته‌مانده‌ی احساست را مزه کرده باشند. تو می‌مانی، با دستی دراز، دلی تا شده و خاطره‌ای که مثل درِ نیمه‌باز می‌لرزد. و بدتر از نبودن‌شان، این است که فقط وقتی هستند که کسی جز تو نبود.
    1 امتیاز
  6. این پوست، فقط جلدی‌ست که خط به خطش را سال‌ها گریه نوشته‌اند؛ نه پیش‌گفتارِ جانم. آدم‌ها، در رنگ کفش‌ و چروکِ مانتوها غرق می‌شوند؛ بی‌آنکه بفهمند شاید این پاشنه، هزار بغضِ راه‌نرفته را بردوش می‌کشد. موهایم را دیدی و دلت لرزید؛ اما لرزش دلم را نه. انگشتانم را شمردی، اما زخم‌های بی‌نام‌شان را نشمردی… قضاوت، چاقوی کندی‌ست که آهسته‌آهسته، شناسنامه‌ی درون را می‌خراشد. من، زیر این نقاب بی‌ادعا پرم از واژه‌های دفن‌شده در سطرهای نانوشته. ای کاش، نگاه‌ها کمی گوش داشتند… نه پوست، نه لباس، نه لهجه… هیچ‌کدام آینه‌ی جان نیستند. برای فهمیدن، باید چشم نداشت… دل داشت.
    1 امتیاز
  7. در ازدحامِ آدم‌ها، تنهایی‌ام صدای بلندتری دارد. میان دست‌هایی که فقط می‌گذرند، دلم یک ایستادنِ ساده می‌خواهد. چقدر سخت است وقتی نگاه‌ها، عبور را بلدند و ماندن را نه… کاش می‌شد آدم‌ها، گاهی از کنار هم نگذَرند، حتی اگر دیرشان شده. من در پیاده‌روهای شلوغ، بیشتر گم می‌شوم تا در بیابان. لبخندهایی که از صورت‌ها بیرون می‌زنند اما به دل نمی‌رسند. آدم‌هایی که سایه‌شان گرم نیست، فقط تاریک است. و من، دلم برای نگاهی تنگ شده که بلد باشد بماند… نه فقط ببیند. در این شهر، تنها بودن درد نیست؛ قاعده است و درد، آن‌جاست که به این قاعده عادت کرده‌ای.
    1 امتیاز
  8. _زخم جدید_ پاره شد گره زدم؛ بازم پاره شد بازم گره زدم... دوباره پاره شد بی‌خیال شدم؛ زوری که نمیشه نویسنده: حنا وفادار گوینده: سحر تقی‌زاده
    1 امتیاز
  9. پارت آخر تقریبا همه چیز به خیر و خوشی انجام شد و جمعه خونواده مهیار اومدن خواستگاریم. من فکر می‌کردم شاید بابام مخالفت کنه اما؛ تو خونواده‌ی ما همون‌جور که قبلا هم گفتم وقتی مامانم یچ حرفی رو میزنه بابام هم چاره‌ای جز قبول کردن نداره اما روز خواستگاری متوجه شدم که بابام با مهیار خیلی حال کرده. مامانم هم که روز قبلش با منو مهیار اومد بیرون و واقعا تو همون ده دقیقه اول ازش خوشش اومد. (البته اینکه مامانم عاشق داماد بوده از قبل هم بی تاثیر نیست). چند روز بعد هم مراسم بله برون و عقدم بود که روز عقدم جواب نهایی پروژمون اومد و رتبه دوم و بین غرفه‌ها بدست آوردیم و همون‌جور که رئیس دانشگاه هم بهمون قول داده بود معدل این ترممون رو بیست رد کردن. *** ـ خب خب مامان بعدش چی‌شد؟ همین‌جور که به صورت دخترم نگاه می‌کردم، دستی کشیدم لای موهاش و گفتم: ـ بعدش ما با خوشبختی کنار هم زندگی کردیم. چند سال بعد هم خدا این دختر زیبا رو بهمون داد. وندا با ناراحتی رو به مهیار گفت: ـ بابایی پس چرا به من مثل مامان اون‌جوری که می‌گفت لبخند نمی‌زنی؟ مهیار بغلش کرد و گفت: ـ اوف خدایا میمیرم من واسه تو وندی کوچولوی من. با خنده گفتم: ـ این حسادتشم متاسفانه به باباش رفته! مهیار همون‌جوری که وندا تو بغلش بود، گفت: ـ خب چیه مگه؟ کلا که از قیافه و اخلاق شبیه توئه، بزار حداقل حسادت کردنش به من بره. یکهو وندا رو به من گفت: ـ مامان مگه امروز قرار نبود هر سه‌تامون بریم موتور سواری؟ انگار تازه یادم افتاده باشه زدم پشت دستم و گفتم: ـ او راست میگه باباش، من به دخترم قول داده بودم! مهیار سر وندا رو بوسید و رو بهش گفت: ـ بله من‌هم یادمه، پس بدو برو لباست رو بپوش که بریم! وندا با خوشحالی پاهاش رو کوبید به زمین و گفت: ـ آخ جون! همین‌جور که داشت می‌رفت سمت اتاقش به یک آهی از رو دلخوشی کشیدم و رو به مهیار گفتم: ـ انگار که همین دیروز بود خبر بارداریم رو بهت گفته بودم، کی این بچه هشت سالش شد؟! مهیار بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دقیقا، واقعا که چقدر زمان زود می‌گذره ولی یک چیز بگم؟ نگاش کردم و گفتم: ـ بگو! همین‌طور که نگاهم کرد گفت: ـ روز به روز بیشتر داره شبیهت میشه و من چقدر خوشحال و خوشبختم که یک نسخه دیگه از عسلم تو این دنیا هست! لبخندی بهش زدم. هر روز بیشتر عاشقش می‌شدم. تکیه گاه من بود و همیشه از من و دخترمون حمایت می‌کرد. با مهربونی دستش رو گذاشت زیر چونه‌اش و گفت: ـ خب حالا اسم داستانمون رو قراره چی بزاری؟ کمی فکر کردم و گفتم: ـ اممم. داستان جزیره. یا تعجب و هیجان گفت: ـ داستان جزیره؟ با عشق به چشم‌ناش نگاه کردم و با تایید گفتم: ـ آره دیگه.چ، چون به‌هرحال همه چیز از این جزیره شروع شد. یک جمله تو کتاب کیمیاگر هست که میگه: واسه چیزهای از دست رفته غصه نخورید یا برمی‌گرده یا اگه نمی‌رفت فقط باعث آسیب زدن به شما می‌شد " آنچه قسمت توست، از کنارت نخواهد گذشت. " پایان.
    1 امتیاز
  10. پارت شصت و دوم مهیار بهم نگاه کرد و گفت: ـ هر تایمی که عسل بگه! مادرش لبخندی زد و گفت: ـ هر چی زودتر بهتر! منو مهیار خندمون گرفت که مهیار گفت: ـ مامان چقدر مشتاقی از اینکه منو هر چی سریعتر بفرستی خونه بخت. مادرش گفت: ـ والا پسرم از قدیم گفتن تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست هر چی زودتر بهتر. پس فردا خوبه ؟ تعطیلم هست.چ، همه هم هستن. مهیار رو به من پرسید: ـ خوبه عزیزم؟ با کلی خجالت گفتم: ـ باشه. مادرش دستش رو گذاشت رو پام و با لبخند گفت: ـ پس شماره مادرت رو بده من زنگ بزنم خونتون. مهیار یهو گفت: ـ خب پس عروس خانم بره چایی بیاره! مادرشم خندید و رو به من گفت: ـ آره بنظرم.
    1 امتیاز
  11. پارت شصت و یکم وقتی زنگ در رو زد، مادرش بدون اینکه جواب بده اومد تا دم در و تا مهیار رو دید اشکش سرازیر شد و محکم بغلش کرد و با ذوق گفت: ـ بالاخره اومدی، خدایا شکرت که من نمردم و این روز رو دیدم. مهیار هم احساساتی شده‌بود و گریه می‌کرد و همزمان گفت: ـ هیس نگو این حرف رو مادر! مادرش اشک چشماش رو با گوشه‌ی روسریش پاک کرد و گفت: ـ مگه دروغه مادر؟ نه سال شده که ندیدمت. یکهو نگاهش به من خورد و با لبخند بهم گفت: ـ پس اون دختری که زندگی پسرم رو عوض کرده شما هستین؟ لبخند زدم و سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم که اومد نزدیک و منو محکم تو بغلش فشرد و گفت: ـ ممنونم دخترم، ممنونم ازت که دوباره پسرم رو بهم بخشیدی. منم بغلش کردم. خیلی زن بامحبتی بنظر می‌رسید، با شادی گفتم: ـ خواهش می‌کنم. دستی به صورتم کشید و با همون لبخند گفت: ـ مهیار خیلی ازت تعریف کرد واقعا ماشالله. همون‌جوری هستی که می‌گفت! کمی خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین که گفت: ـ من از ذوقم یادم رفت بگم بیاین تو. رفت سمت در و گفت: ـ بفرمایید لطفا! همین‌جور که داشتیم می‌رفتیم بالا مادرش رو به مهیار گفت: ـ بابات و برادرات چقدر خوشحال میشن که ببیننت. خونشون خیلی بزرگ بود. تو هالشونم عکس‌های بچگی پسراشون زده بود. داشتم به عکسا نگاه می‌کردم که مهیار اومد کنارم ایستاد و گفت: ـ بنظرت کدومشون منم؟ به عکسا نگاه کردم و گفتم: ـ خیلی شبیهین ولی بنظرم این وسطیه. خندید و گفت: ـ آفرین دقیقا! مامانش با آب پرتقال اومد و گفت: ـ راحت باش دخترم، اینجا رو مثل خونه خودت بدون! تشکر کردم و رو مبل نشستم. مادرش لیوان آب پرتقال رو گذاشت جلوم و رو به مهیار گفت: ـ مهیار مادر، موهات رو کوتاه کردی؟ مهیار خندید و به من نگاه کرد و گفت: ـ آره دیگه خونواده همسرم اینجوری دوست دارن. مامانش همون‌جوری که با لبخند بهش نگاه می‌کرد گفت: ـ بهتر، خیلی‌هم بهت میاد! رو کرد سمت من و موهام رو نوازش کرد و گفت: ـ خب حالا کی قراره بریم خواستگاری این دختر زیبا؟ @marzii79
    1 امتیاز
  12. پارت شصتم با کنجکاوی پرسیدم: ـ راستی چجوری پیدام کردی؟ ـ به مهسا گفته بودم امروز میام. با تعجب گفتم: ـ یعنی می‌دونست و عمدا بهم نگفت؟ مهیار از تعجبم خندش گرفت و گفت: ـ آره من ازش خواستم، می‌خواستم سوپرایزت کنم، بهم گفت رفتی سمت بلوار دانشگاه. یکهو دوباره چهره‌اش عصبی شد و گفت: ـ این یارو کیه عسل؟ از خاطرخواهای قدیمه؟ اگه اذیتت می‌کنه بهم بگو! با خنده یک نوچی کردم و گفتم: ـ دیگه با این حرکت امروز تو فکر نکنم دیگه بخواد کاری کنه. دوباره دستی کشید تو موهاش و گفت: ـ حقش بود. خندم گرفت. بهم گفت: ـ امروز کلاس داری؟ ـ الان نه ولی ساعت سه دارم. با اطمینان گفت: ـ خب تا ساعت سه وقت زیاده، قبلش میریم خونه ما. با تعجب گفتم: ـ خونه‌ی شما؟ همین‌طور که راه می‌رفتیم گفتم: ـ آره من می‌خوام تو رو به مادرم معرفی کنم. به سر و روی خودم نگاه کردم و گفتم: ـ اما من الان با مقنعه. پرید وسط حرفم و گفت: ـ خیلی‌هم خوبی، بعدش‌هم من بعد این‌همه سال می‌خوام برم پیششون، دوست دارم کنارم باشی. با لبخند گفتم: ـ باشه، پس بریم! با یک تاکسی رسیدیم به خونشون، خونشون سمت محله گلسار بود. تقریبا خونه بزرگ و لوکسی بود. وقتی رسیدیم دم در خونشون، آب دهنم رو با استرس قورت دادم اما مهیار با اطمینان نگام کرد و گفت: ـ مطمئنم از دیدنت خیلی خوشحال میشن!
    1 امتیاز
  13. پارت پنجاه و نهم یکهو از پشت سر صدای یم آشنا رو شنیدم که از پشت کتش گرفت و یک مشت زد به صورتش. ـ عوض*ی چی داری میگی؟ با پخش شدن محمد روی زمین سرم رو بلند کردم و با تعجب دیدم که مهیاره، چقدر تغییر کرده بود. باورم نمی‌شد که خودش باشه، موهاش رو کوتاه کرده بود. پیراهن مردونه سفید با شلوار کتان پاش بود، محمد گوشه لبش رو که خون اومده بود و با دست‌هاش گرفت و با عصبانیت روبروش ایستاد و گفت: ـ تو دیگه کی هستی؟ گمشو بابا! مهیار یقه‌اش رو گرفت تو دستش و با عصبانیت گفت: ـ نامزدش، حالیت شد؟! قند تو دلم آب می‌شد از این مدل حرف زدنش. قیافه‌ی محمد دیدنی بود. انگار شوک الکتریکی بهش وصل کرده بودم. با لبخند رفتم کنار مهیار ایستادم و گفتم: ـ مهیار ولش کن، بیا بریم! اما بدون اینکه بهم نگاه کنه با عصبانیت محکم تر یقه لباسش رو گرفت، با مظلومیت گفتم: ـ خواهش می‌کنم، بخاطر من ولش کن! بهم نگاه کرد و برای یه لحظه دستش رو ول کرد. محمد با اعتماد به نفس یقه‌اش رو درست کرد و رو به من گفت: ـ زیادی تو ذهنم بزرگت کردم، لیاقتت همین آدمه. مهیار با عصبانیت گفت: ـ مثل اینکه کتکی که خوردی کم بوده برات! دوباره داشت بهش حمله می‌کرد که رفتم کنارش و گفتم: ـ توروخدا ولش کن، هدفش اینه جفتمون رو عصبانی کنه، بیا بریم! به زور از آستین لباسش گرفتم و دنبال خودم کشوندمش، بدون هیچ حرفی این مسیر رو راه رفتیم تا رسیدیم سمت دانشکده. ایستادم و بهش نگاه کردم و با بغض گفتم: ـ کجا بودی؟ چقدر دیر اومدی! با مهربونی گفت: ـ ببخشید عزیزم کارهام کمی اونجا طول کشید. اشک‌هام رو که از شادی سرازیر می‌شد، پاک کردم، خندیدم و به موهاش اشاره کردم و گفتم: ـ این چه سر و وضعیه؟ دستی کشید به موهاش و با خنده گفت: ـ چیه خیلی بد شدم؟ یه نوچی کردم و گفتم: ـ به این تیپت اصلا عادت ندارم. دستش رو کرد تو جیب شلوارش و اومد نزدیکم و با لبخند بهم خیره شد و گفت: ـ عادت می‌کنی عزیزم، تو خودت گفتی خونواده‌ی ما سنتین، موی بلند دوست ندارن، من‌هم اون راه طولانی که برای رسیدن بهت داشتم رو سعی کردم کوتاه کنم دیگه. خندیدم و تو چشم‌هاش نگاه کردم، چقدر دلم برای این چشم‌ها تنگ شده بود. ـ خیلی دلم برات تنگ شده بود! چشمکی زد و بهم گفت: ـ من بیشتر!
    1 امتیاز
  14. پارت پنجاه و هشتم مهسا با عصبانیت بهم گفت: ـ اینقدر جوابشو نده عسل! با کلافگی گفتم: ـ این چرا ول نمی‌کنه؟ مهسا رفت تو صف سلف وایستاد و گفت: ـ نمی‌دونم والا بعد این‌همه مدت تازه یادش افتاده. بهش گفتم: ـ تو بعد اینجا کلاس داری؟! ـ آره، تو نداری؟ ـ نه من ندارم، راستش گرسنم هم نیست اینجا هم خیلی شلوغه، این پسره‌ی احمق هم حسابی اعصابم رو خورد کرد، برم یک جا بشینم کمی نفس بکشم. مهسا با تعجب گفت: ـ کجا می‌خوای بری؟ ـ میرم سمت بلوار دانشگاه. مهسا همون‌طور که تو صف حرکت می‌کرد با اخم بهم گفت: ـ اون ور خلوته، تنها می‌خوای بری اونجا؟ ـ می‌خوام برم کمی فکرم رو جمع و جور کنم، بعد کلاس می‌بینمت. داشتم می‌رفتم که گفت: ـ عسل مطمئنی چیزی نمی‌خوری؟ سرم رو به نشونه‌ی مثبت نشون دادم و رفتم سمت بلوار دانشگاه که پشت زمین ورزشی بود و جای خلوت دانشگاه محسوب می‌شد. می‌خواستم هم یکم فکر کنم و هم آرزوهام رو بنویسم یعنی می‌شد الان مهیار زنگ بزنه و بگه که اومده. چقدر دلم برای حرف زدنش و لبخندش تنگ شده‌بود. نزدیکای ظهر بود کمی نشستم و با هندزفری تو گوشم آهنگ گوش دادم، فیلمی که بچه‌ها از مهیار موقعی که داشت برام آهنگ می‌خوند گرفتن رو حدود ده بار دیدم. داشتم تو دفترم می‌نوشتم: ـ مهیار... یکهو دیدم یکی از پشت اومد دفتر و از دستم کشید، برگشتم دیدم محمده، با پوزخند دفتر و گرفت جلوی چشم‌هلش و گفت: ـ پس اسمش هم مهیاره! بلند شدم دفتر رو از دستش گرفتم و با جدیت گفتم: ـ تو من رو تعقیب می‌کنی؟ اومد نزدیکم و گفتم: ـ آره چون می‌دونم تموم این حرکات رو برای اینکه حرص من رو دربیاری داری انجام میدی و موفقم داری میشی، چون دیگه واقعا داری عصبانیم می‌کنی. پوز خند زدم و گفتم: ـ آره به همین خیال باش! طلبکارانه پرسید: ـ اگه انقدر عاشق هم هستید چرا تا بحال اون رو کنارت ندیدم؟ اصلا تابحال اومده پیشت؟! جوابش رو ندادم و با کیف زدمش تا بره کنار و من از اونجا برم اما یکدفعه محکم کیفم رو کشید که زیپش باز شد و تمام محتویات کیفم ریخت رو زمین، بدون اینکه چیزی بگم دولا شدم تا وسایلم رو جمع کنم؛ اومد نزدیکم نشست تا بهم کمک کنه، حالم ازش بهم می‌خورد، متوجه بودم که زل زده بهم و گفت: ـ تو تهش فقط مال منی، اونی هم که منتظرشی قالت گذاشته، بهتره که فراموشش کنی!
    1 امتیاز
  15. پارت پنجاه و هفتم مهسا بهم اهمیت کرد و گفت: ـ نه بابا، تو هم انقدر سریع برای خودت سناریو بد می‌چینی! شونه‌ام رو انداختم بالا و گفتم: ـ چه می‌دونم. مهسا سعی کرد بحث رو عوض کنه و پرسید: ـ راستی جواب کارمون کی میاد؟ ـ قرار بود آخر اردیبهشت بیاد. با تردید گفت: ـ بنظرت کارمون انتخاب میشه؟ با اطمینان بهش گفتم: ـ من که باور دارم میشه، واقعا خیلی دقیق کار کرده بودیم! تا رسیدیم دم در دانشگاه، باز دوباره محمد رو دیدم که کنار ماشینش وایساده و داره نگام می‌کنه، خدای من این آدم کی می‌خواد دست از سر من برداره؟ مهسا آروم زیر گوشم گفت: ـ عسل زل زده به تو. بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم: ـ دیدمش، بهش نگاه نکن! از کنارش که رد شدیم یکهو با حالت مسخره کردن گفت: ـ مسافرت خوش گذشت؟ بدون اینکه برگردم سمتش و برای اینکه حرصش رو دربیارم گفتم: ـ آره خیلی! همین‌جور پشت سرمون راه افتادو باز با همون لحنش ادامه داد: ـ شنیدم که اونجا علاوه بر پروژتون، عاشق هم شدین. یکهو برگشتم سمتش و با عصبانیت گفتم: ـ بله دقیقا، منتها ربطش زو به شما نفهمیدم! مهسا دستم رو کشید و گفت: ـ عسل ولش کن جوابشو نده، دنبال شر می‌گرده! نگاهم رو ازش گرفتم و با مهسا تا رفتیم به راهمون ادامه بدیم، اومد کیفم رو کشید و سعی کرد چهرش رو مظلوم کنه و بعدش گفت: ـ عسل من خیلی وقته که اصلا نمی‌تونم تو رو از ذهنم بیرون کنم، خواهش می.کنم! اما من دیگه گول این ظاهر رو نمی‌خوردم، خیلی وقت بود که دستش برام رو شده بود. با عصبانیت کیفم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: ـ یکبار دیگه سر راه من سبز بشی، خودت می‌دونی، چند ماه پیش هم بهت گفتم من یکی اومده تو زندگیم که عاشقشم حتی دیگه بهت فکر هم نمی‌کنم. با صدای بلند گفت: ـ ولی تو که اون همه دوستم داشتی، پس اون حرف‌هیی که می‌زدی چی شد؟ بهش لبخند زدم که حرصش بیشتر دربیاد و گفتم: ـ دیگه ندارم. یک قدم رفتم جلوتر و تو چشماش زل زدم و گفتم: ـ حتی دیگه برام مهم هم نیستی. اینو گفتم و بعدش دست مهسا رو گرفتم و باهم وارد سلف دانشگاه شدیم.
    1 امتیاز
  16. پارت پنجاه و ششم همین لحظه کیک رو آوردن و با تشویق همه آدمایی که اونجا بودن، احسان و مهسا کیک رو برش زدن. بعدشم تقریبا تا ساعت دو ما اونجا با همدیگه حرف زدیم و آهنگ خوندیم و خوش گذروندیم. سه روز بعد هم روز تحویل کارهای ما بود و استاد غفاری اومده بود تا گزارش نهایی رو بنویسه. خیلی از کارها و طرح هایی که رو ماکت ها زده بودیم تعریف کرد و گفت انتظار یه همچین کار خوبی و از بچه‌های ترم اولی نداشته. اون روز قرار شد که برای خودمون یه جشن کوچیک بگیریم که تونستیم از پس یه همچین کار سختی بربیایم، من واقعا امید داشتم که احتمال رتبه آوردنمون خیلی زیاده. اون شب همه خونه ما جمع شدن و دور هم یه شام خداحافظی خوردیم. بعد شام، مهیار با حالت اطمینان بهم گفت: ـ یم هفته بهم وقت بده، قول میدم بهت همه چیز همون‌جوری میشه که تو می‌خوای. با خوشحالی گفتم: ـ واقعا؟ با خوشحالی از ذوق من گفت: ـ آره مطمئن باش، بهت زنگ می‌زنم حتما! با هیجان گفتم: ـ یعنی بعد نه سال می‌خوای برگردی رشت؟ سرش رو با حالت تایید تکون داد و گفت: ـ آره عزیزم. از شادی بغض کردم و گفتم: ـ خیلی خوشحالم واقعا، راستشو بخوای هیچوقت فکر نمی‌کردم که تصمیمت عوض بشه. لپم رو کشید و گفت: ـ عشق با آدم کارای غیر قابل انتظار می‌کنه دیگه عسل خانم! از تعریفاتش کلی کیف می‌کردم. دلم براش تنگ می‌شد اما رو قولش حساب کرده بودم. فردای اون روز ما هممون همراه استاد غفاری برگشتیم رشت. احسان به خونوادش خبر داده بود و اونا هم از قبل مهسا رو دیده بودن و خیلی هم از عروسشون خوششون اومده بود. قرار شده بود آخر این ماه بیان رشت خواستگاری مهسا، من هم تو این یه هفته‌ای که مهیار ازم وقت کرده بود تصمیم گرفتم این موضوع رو با مادرم درمیون بزارم. مامانم اول کمی بابت ظاهر و تیپش مخالفت کرد و گفت که اصلا به خونوادمون نمی‌خوره اما وقتی که براش توضیح دادم که چقدر آدم خوب و مهربونیه و برام ارزش و احترام زیادی قائله، نظرش عوض شد. شرطش این بود که اون‌هم باید یک دور می‌دیدتش تا مطمئن می‌شد منو واقعا دوست داره و بعدش این قضیه رو با بابام در میون بزاره اما یک هفته شد و اصلا ازش خبری نشد، حتی بهم زنگ هم نزد. کمی دلشوره گرفته بودم آخه هیچوقت زیر قولش نمی‌زد یعنی بازم پشیمون شده بود؟ اون روز با مهسا تو راه دانشگاه بودیم که مهسا با کنجکاوی ازم پرسید: ـ عسل خبری از مهیار نشد؟ با ناراحتی گفتم: ـ نه، بهم گفت که زنگ می‌زنه ولی نزد. مهسا سعی کرد بهم امیدواری بده و گفت: ـ خب بد به دلت راه نده، شاید کارهاش هنوز جفت و جور نشده. ـ احسان ازش خبری نداره؟ مهسا گفت: ـ والا احسان که الان یک هفته‌ است رفته شیراز پیش خونوادش، فکرنکنم. آب دهنم رو قورت دادم و با استرس زیر لب گفتم: ـ امیدوارم بعد اون همه حرفش، پشیمون نشده باشه.
    1 امتیاز
  17. پارت پنجاه و پنجم مهیار با دوستش پیمان رفت که کیک رو بیاره، همون لحظه ثنا و ستایش اومدن پیشم و ثنا با تشویق گفت: ـ پیترپن ترکوند امشب! ستایش تایید کرد و گفت: ـ آره واقعا، چقدر صداش خوبه! ولی من همین‌جوری تو خودم بودم و داشتم به حرف‌های مهیار فکر می‌کردم. یکهو ستایش زد به پشتم که از فکر درومدم و گفت: ـ الو کجایی دختر؟ با گیجی گفتم: ـ چی میگی؟ ثنا خندید و بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دوستم از عشق زیادی داره بیهوش میشه. خندیدم و گفتم: ـ یهو دیدین بعد مهسا، نوبت من شد. ثنا با خوشحالی گفت: ـ چی؟ چی داری میگی؟ وای خدایا! بغلم کرد و که مهسا هم اومد پیشم نشست و دستش رو گذاشت زیر چونه اش و با مسخره بازی با حلقه‌اش پز‌ می‌داد و گفت: ـ خب دوستان من رفتم خونه بخت. ستایش خندید و گفت: ـ فکر کنم قراره با هم برین. بعدشم به من اشاره کرد، مهسا با شادی گفت: ـ وای، آخجون احسان بهم گفته بود پیترپن یک برنامه‌هایی داره، پس بالاخره تصمیمشو گرفت! با خوشحالی گفتم: ـ آره بالاخره. بعد ثنا رفت تو فکر و گفت: ـ چقدر عجیبه نه؟ با تعجب گفتم: ـ چی؟ ـ اینکه این جزیره چقدر برای شما دوتا خوش یمن بود. کی فکرش و می‌کرد یک سفر سه روزه منجر به اتفاقاتی بشه که دو تا از دوستام راهی خونه بخت بشن؟ لبخند رضایت بخشی زدم و گفتم: ـ آره واقعا! @marzii79
    1 امتیاز
  18. پارت بیست و نهم تا رسیدم خونه، سریع دویدم و قبل اینکه لباس‌هام رو در بیارم مامانم و مارال رو صدا زدم. مامانم اول ترسید که چی‌شده، بعد بهش قضیه رو توضیح دادم مارال گفت: ـ چقدر خفن، عاشق این مدل کارای عملی‌ام، خب بابا رو می‌خوای چجوری راضی کنی؟ دست‌ام رو به حالت خواهش گرفتم جلو صورتم و به مامانم گفتم: ـ مامان لطفت، ببین این کار خیلی مهمه، معدلم هم با کل واحدا بیست رد میشه! ـ آخه عسل سه ماه خیلی نیست؟ چطور می‌خوای دووم بیاری؟ تازه تو که از جزیره و جاهای کوچیک خوشت نمی‌اومد! نشستم جلوی زانوش و با التماس می‌گفتم: ـ خب نظرم عوض شد، مامان لطفا! - خب هزینه‌هاش چی؟ اجاره خونه؟ غذا! با شادی از اینکه داشت راضی می‌شد، کنارش نشستم و گفتم: ـ گفتم که تمام هزینه‌هاش با دانشگاهه، تازه استادمون هم آخر هر ماه میاد و به کارامون سر میزنه. مامان با جدیت گفت: ـ خیلی خب باشه، با بابات صحبت می‌کنم. محکم بغلش کردم و بوسیدمش که گفت: ـ من رو بی خبر نمیزاری‌ها، تلفنت همیشه باید در دسترس باشه! با شادی گفتم: ـ چشم. با خوشحالی به سمت اتاقم رفتم، می‌دونستم وقتی مامانم یه موضوعی رو قبول کنه، بابام هم راضی می‌کنه. برعکس اون‌دفعه که با بی‌میلی داشتم وسیله‌هام رو جمع می‌کردم، این‌بار با هیجان و خوشحالی وسیله هام رو جمع کردم چون یه دلیل خیلی مهم واسه خوشحالیم داشتم اون هم"پیترپن"! به مهسا پیام دادم و گفتم که مامانم اوکی رو داده و مهسا هم که ذاتا خونواده‌اش پایه بودن و مشکلی نداشتن با رفتنش. نزدیک‌های غروب، ثنا با ماشین اومد دنبالمون، نمی‌دونستم چجوری باید بهش بگم چون واقعا ناراحت می‌شد. به‌ هرحال دوتا از دوست‌های صمیمیش و قرار بود برای سه ماه نبینه بنابراین از مهسا خواستم سر بحث رو باز کنه: ـ ثنا من یعنی ما می‌خواستیم یک چیزی بهت بگیم. ثنا با خنده گفت: ـ خب بالاخره زبونتون باز شد، باز چه گندی زدین شما دوتا؟! یکهو خنده‌ام گرفت، مهسا برگشت به من نگاه کرد و گفت: ـ عسل میشه ادامه‌اش رو تو بگی؟ ـ خب تو که هنوز چیزی نگفتی که من ادامه‌ش رو بگم. ثنا از تو آینه بهم نگاه کرد و گفت: ـ بچه‌ها ناموسا دارم می‌ترسم، چیزی شده؟ چشم‌هام رو ازش گرفتم و سریع گفتم: ـ ثنا ما از طرف دانشگاه می‌خوایم بریم کیش. ثنا یکهو ترمز زد و با هیجان برگشت سمت من و گفت: ـ چی؟ مهسا با ناراحتی گفت: ـ آره، هفته‌ی دیگه اونم برای سه ماه واسه یک کار عملی. یکهو برخلاف انتظارمون ثنا کلی خوشحال شد و مهسا و من رو بغل کرد و گفت: ـ وای خیلییی خوشحال شدم، مثل اینکه قراره سرنوشت شما دوتا قراره تو اون جزیره رقم بخوره. با خنده گفتم: ـ چطور مگه؟ ثنا با هیجان گفت: ـ نمی‌بینی؟ دنیا دست به دست هم داده شما دوتا خل دوباره برید همونجا، تو که برای پیترپن، مهسا هم برای اون آقای معجزی!
    1 امتیاز
  19. پارت بیست و هشتم یکهو وحید گفت: ـ چی می‌گین شما دو تا بهم؟ من گفتم: ـ بعدها بهتون می‌گیم، الان پاشین بریم دفتر استاد ببینیم چی میگه. رفتیم و موضوع رو به استاد غفاری توضیح دادیم و اونم گفت برگزاری این غرفه از سمت دانشگاه ما اونقدر مهمه که می‌تونن یه دانشجوی ترم آخری هم به لیست اضافه کنن، خیلی خوشحال شده‌بودم از اینکه مهسا هم قراره بیاد! هفته‌ی دیگه شنبه قرار شد با استاد بریم. وقتی که داشتیم برمی‌گشتیم مهسا گفت: ـ ولی جای ثنا خالیه، دلم برای غرغرهاش تنگ میشه! با ناراحتی گفتم: ـ امروز بریم بگیم بهش، راستش من هم خیلی دلم براش تنگ میشه، کاش می‌تونست بیاد! ـ اوهوم.حالا عسل فکر کن قراره پیترپنت رو ببینی. با ذوق گفتم: ـ عمرا فکر نمی‌کردم دوباره قرار باشه این دو تا رو ببینیم! ـ زندگیه دیگه، منم همین‌طور، اصلا فکرش رو نمی‌کردم ولی خیلی خوشحالم، خیلی زیاد اون‌قدر دلم براش تنگ شده که نگو! ـ بهت پیام میده؟ ـ کم و بیش ولی هیچی که مثل دیدار حضوری نمیشه! نزدیک دم در که شده‌ بودیم دیدم که محمد داخل ماشینش تنها نشسته و سرش تو گوشیشه، با دیدن ما یک لحظه سرش رو آورد بالا اما دوباره بعدش به کار خودش مشغول شد، من و مهسا تاکسی گرفتیم که مهسا با تعجب گفت: ـ چقدر عجیب که این دنبالت راه نیفتاد! با کلافگی گفتم: ـ چون که حقش رو گذاشتم کف دستش. مهسا با تعجب گفت: ـ شوخی نکن، چرا برام تعریف نکردی؟! عادی گفتم: ـ چون چیز خاصی نبود. مهسا با کنجکاوی بهم نگاه می‌کرد و می‌پرسید: ـ چرا؟ چی گفت بهت مگه؟! سعی می‌کردم به بحث خاتمه بدم. بنابراین گفتم: ـ هیچی بابا, از من پرسید کسی اومد تو زندگیت؟ من هم گفتم آره! مهسا پرسید: ـ باور کرد؟ به مهسا نگاهی کردم و گفتم: ـ معلومه که آره چون قشنگ تو چشم‌هاش نگاه کردم و بهش گفتم دیگه ذره‌ای برام اهمیت نداره! مهسا با هیجان گفت: ـ فکر کنم خیلی هم بهش برخورد! با خونسردی گفتم: ـ به جهنم, اون دفعه هم به تو هم به ثنا گفتم که الان تو این قسمت از زندگیم، این احمق آخرین کسیه که من بخوام بهش فکر کنم! مهسا زد به پام و با خنده گفت: ـ به‌به، عشق به پیترپن چه کارها که نمی‌کنه! از لحنش خنده‌ام گرفت، مهسا پیاده شد و قرار شد بعدازظهر با ثنا بریم سمت میدون شهرداری پیاده روی، نمی‌خواستم به مهیار بگم که دارم میام جزیره، دلم می‌خواست سوپرایز بشه!
    1 امتیاز
  20. پارت بیست و هفتم ازش پرسیدم: ـ استاد حالا ایده‌اش رو چطور پیدا کنیم؟ ـ می‌تونید از بچه‌های ترم بالایی هنرهای تجسمی کمک بگیرین، به هرحال اونا اصل کارشون روی ایده‌های مختلف هنر می‌چرخه. ـ چشم استاد ممنونم، خسته نباشید! بعد از اینکه از کلاس اومدیم بیرون، وحید گفت: ـ بچه‌ها شما رفتنتون حتمیه؟ من چون سرکار میرم نمی‌دونم می‌تونم بیام یا نه! - نمی‌تونی یک مدت مرخصی بگیری؟ ـ آخه بحثه سه ماهه نه سه هفته، البته آشنای داییمه بزار ببینم میتونم یه کاریش کنم، البته بابای من هم شاید مخالفت کنه ولی سعی می‌کنم راضیش کنم. ستایش گفت: ـ نه خونواده‌ی من راجب درس و دانشگاه اگه باشه چیزی نمیگن، حالا عسل قضیه ایده رو چیکار کنیم؟ مخ من اصلا تو این زمینه کار نمی‌کنه! یکهو به ذهنم رسید که مهسا می‌گفت پارسال برای روز سالمندان یک ایده رو مجسمه‌هایی که قرار شد بهشون هدیه بدن داده که از طرف داورا رتبه نهایی رو گرفت و اون سال نفر اول هنرهای تجسمی شد، گفتم: ـ پیداش کردم. وحید گفت: ـ چی رو؟ ـ دوستم مهسا، تو طرح کردن ایده عالیه! ستایش گفت: ـ کاش می‌تونست همراهمون بیاد. ـ بد فکری هم نیست اتفاقا! به مهسا زنگ زدم و گفتم بیاد سمت سلف و موضوع رو براش توضیح دادم، مهسا گفت: ـ والا من اوکیم ولی درس‌هام رو چیکارکنم؟ این ترمم ترم آخره، می‌خوام زودتر تموم کنم. من گفتم: ـ خب من به استاد غفاری میگم برای تو هم اجازه بگیره، شاید تو هم مثل ما تونستی بقیه واحدات رو آنلاین شرکت کنی. ستایش گفت: ـ تازه فکرش رو بکن اگه کار ما انتخاب بشه، کل معدلمون بیست میشه. مهسا با شک گفت: ـ ببینم شما مطمئنید؟ من: ـ آره بابا، خوده استاد غفاری از رئیس دانشگاه امضا گرفته. ـ خب اگه اینجوریه من هم میام. بعد زد به پشت من و با لبخند مرموزی گفت: ـ به هرحال جزیره برای ما یادآوره خاطرات خوبیه. خندیدم و بهش چشمک زدم که زیر گوشم گفت: ـ مطمئنم احسان و مهیار از دیدنمون شوکه میشن.
    1 امتیاز
  21. پارت بیست و ششم شوکه شده‌بود، این رو از قیافش می‌تونستم بفهمم، داشتم می‌رفتم که یکهو گفت: ـ کسی اومده تو زندگیت؟ برگشتم و نگاهش کردم و گفتم: ـ آره، یکی که یه خال موهاش می‌ارزه به کل تیپ و قیافه تو! این رو گفتم و از طبقه دوم رفتم و وارد کلاسم شدم، کمی دیر رسیدم. قلبم از شدت عصبانیت تند_ تند میز۶د. یک ببخشیدی گفتم و وارد کلاس شدم، کنار ستایش نشستم، ستایش گفت: ـ چقدر دیر کردی! ـ هیچی بابا یکی معطلم کرده‌بود. بالاخره کارش رو توضیح داد؟ ـ نه هنوز تازه حضور و غیاب کرده. یکهو استاد گفت: ـ خب بچه‌ها همون‌طور که می‌دونین تقریبا از اول ترم گفتم که دارم رو یک پروژه‌ای کار می‌کنم که اگه دانشگاه موافقت کنه بهتون میگم، امروز جلسه‌ای که با رئیس دانشگاه داشتم بالاخره موافقتش رو بهم اعلام کرد. ببینین من هر سال تو رشته‌های هنر این کار و انجام میدم و سعی می‌کنم دانشجوهایی رو برای اینکار انتخاب کنم که واقعا برای هنر و رشته‌اشون ارزش قائلند و با جون و دل کار می‌کنن. هر سالم دانشجوهام منو سرافکنده نکردن و واقعا پرچم این دانشگاه و شهر رشت و تو شهرهای دیگه بالا بردن، امیدوارم امسال هم بچه‌هایی که از کلاس شما انتخاب می‌کنم من رو سرافکنده نکنن! یکی از بچه‌ها پرسید: ـ استاد کارش کار سختیه؟ استاد پاورپوینت رو روشن کرد و گفت: ـ کاری که قراره امسال انجام بدیم اینه که برای اردیبهشت ماه قراره یک نمایشگاه بین المللی تو جزیره کیش تو مرکز میکامال انجام بشه. تو این نمایشگاهم اکثر دانشگاه‌های دولتی شرکت کردن و هر کسی هنر شهر خودش رو به نمایش می‌ذاره. از دانشگاه ما هم رشته انیمیشن امسال با رای رئیس دانشگاه کاندید شده. بچه‌هایی که قراره برای اینکار انتخاب بشن از هفته بعد با هزینه خوده دانشگاه میرن جزیره و کارشون رو شروع می‌کنن، من هم آخر هر ماه میام و به کاراتون سر میزنم، اردیبهشت ماه که قراره نمایشگاه برگزار بشه، اگه رشته هنر دانشگاه ما بعنوان برترین رشته هنری سال انتخاب بشه، من با سهمی که دانشگاه به من داده کل واحدهای این ترم اون دانشجوها رو بیست رد می‌کنم. بعلاوه اینکه از طرف داورای امارات به این دانشجوها مدال پروانه هنری داده میشه و هم خودشون و هم دانشگاهمون جهانی میشه. با شنیدن اسم جزیره قلبم تند_ تند میزد. دلم می‌خواست برم اما کار خیلی سختی بود، فکر نکنم از پسش بربیام، همه بعد حرف زدن استاد مشغول صحبت شدند که استاد گفت: ـ خب اما سه تا دانشجویی که بعنوان نماینده دانشگاه ما قراره اونجا حضور داشته باشن. به بچه‌ها نگاهی کرد و گفت: ـ وحید ابراهیم نیا، عسل فرامرزی و ستایش برزگر! منو ستایش بهم نگاه کردیم و گفتیم: ـ اسم ما رو گفت؟ استاد گفت: ـ بله شما دو نفر و آقای ابراهیم نیا، بنظر من شما می‌تونین از عهده‌اش بربیاین، بهتون اعتماد دارم برای جزئیات کارها آخر کلاس حتما بیاین پیش من! من هنوز هم باورم نمی‌شد، یعنی بازم قراره برم جزیره و پیترپن و ببینم اما از طرفی اینکارم، کار مسئولیت داری بود، کل ترم هم به این‌کار بند بود اما تصمیم گرفتم دل و بزنم به دریا و قبول کنم، باور داشتم که از پسش برمیام، آخر کلاس رفتیم پیش استاد غفاری گفت: ـ بچه‌ها شما نماینده ما تو دانشگاه هستین، کارش شاید کار سختی باشه اما اگه کنار هم باشید خیلی راحت جلو می‌برنیش من مطمئنم! ستایش با شک گفت: ـ اگه... استاد پرید وسط حرفشو گفت: ـ دیگه اگه و اما و ولی هم نداره. تبلتشو باز کرد و گفت که غرفه‌ای که قراره تو میکامال باز کنیم باید یک ایده‌ای باشه که شهر رشت و به تصویر بکشه، می‌تونه تلفیقی از انیمیشن و طراحی از سبک رئال باشه یا اینکه هر کدوم به تنهایی باشه، اون بستگی به سلیقه خودتون داره.
    1 امتیاز
  22. پارت بیست و پنجم «2 ماه بعد» ـ عسل، نمی‌خوای بیخیال بشی؟ کمی به بقیه نگاه کن، ولکن دیگه؛ ـ مهسا نمی‌فهمی دست خودم نیست، چیکار کنم؟ از ذهنم نمیره! ـ خب الان دو ماه شده، نمی‌تونی تا ابد بهش فکر کنی که. ـ فعلا که همین‌جور با فکر کردن به این دارم می‌گذرونم. مهسا همین‌طور که کیک جلو روشو نصف می‌کرد گفت: ـ یعنی اگه از من می‌پرسیدی هیچوقت حدس نمی‌زدم تو عاشق یه آدمی با این سر و تیپ بشی. خنده‌ام گرفت و گفتم: ـ من هم همین‌طور. دفترم رو درآوردم و مثل همیشه آرزوهامو نوشتم. یکی از مهم‌ترین‌هاش هم دیدن دوباره‌ی پیترپن بود. مهسا گفت: ـ کلاس بعدیت ساعت چنده؟ ـ ساعت یک. این استادمون الان چند هفته‌است داره رو یه پروژه کار می‌کنه می‌گفت اگه اوکی شد و دانشگاه اجازه داد، چهل درصد بقیه کاراش با دانشجوهاست. ـ استاد غفاری رو میگی؟ ـ آره، آره! ـ پروژه های عملی میده احتمالا، شاید کل ترمتون تو یک منطقه دیگه بگذره. ـ واقعا؟! ـ آره چون ما هم باهاش کلاس داشتیم، سه ترم پیش دو تا از بچه‌های کلاسمون رو از طرف دانشگاه برای مجسمه‌های محلی اقوام رشت فرستاده بود زنجان. ـ وا، پس بقیه واحدشون چی می‌شد؟! ـ هیچی آنلاین سر کلاسا حضور داشتن یا از طرف دانشگاه براشون نمره می‌گرفتن. ـ چه جالب! دفتر آرزوهامو بستم و گفتم: ـ پس من برم دیگه. ـ اوکی می‌بینمت. داشتم از پله‌های سلف می‌ومدم پایین که نزدیک آمفی تئاتر دانشکدمون دوباره اون محمد رو دیدم، تو این مدت کچلم کرده‌بود از بس با شماره‌های مختلف بهم زنگ زد. همه‌ش جلو راهم سبز می‌شد و می‌گفت که چرا باهاش اینجوری رفتار می‌کنم اما طبیعتا جوابی بهش نمی‌دادم چون دیگه آخرین آدمی بود تو دنیای من که می‌تونستم بهش فکر کنم، جوری از ذهنم رفته بود که اصلا باورم نمی‌شد یک روزی ازش خوشم می‌اومد. تا کنار آمفی تئاتر دیدمش اون هم متوجه حضورم شد، اومدم مسیرم رو تغییر بدم و از طبقه دوم برم سر کلاسم که از پشت کوله پشتیم رو کشید و گفت: ـ عسل چرا منو می‌بینی فرار می‌کنی؟ دیگه داشتم از دست کاراش عصبانی می‌شدم. زدم به سیم آخر و برگشتم و گفتم: ـ چونکه دیگه دلم نمی‌خواد نه اینجا نه جای دیگه ببینمت فهمیدی؟ برو پی زندگیت دیگه! یکه خورده بود، اصلا انتظار یه همچین برخوردی رو ازم نداشت، با چشم‌های گرد شده رو به من گفت: ـ اما من فقط می‌خوام بدونم چرا تو دیگه... با عصبانیت پریدم وسط حرفش و تو چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: ـ می‌خوای بدونی چرا من دیگه پیگیرت نشدم؟ باشه بهت میگم، چون فهمیدم چه آشغالی هستی و فقط من رو بازیچه دست خودت قرار دادی و تا فهمیدی از اون مدل دختراش نیستم، دورم رو خط کشیدی، آرزوم بود یبارم که شده بهم زنگ بزنی نگرانم بشی بهم توجه کنی، بگی با من داری با چه عنوانی صحبت می‌کنی ولی همش من رو پیچوندی یا از حرف زدن فرار کردی حالا دیگه من نمی‌خوامت فهمیدی؟ دیگه هم جلو راهم سبز نشو چون دفعه بعدی اینقدر با ملایمت باهات رفتار نمی‌کنم!
    1 امتیاز
  23. پارت بیست و چهارم مهیار ـ باز چرا تو خودتی؟ لیوان آب رو یسره سر کشیدم و گفتم: ـ نمی‌دونم پیمان، بعد مدت ها این اولین باره که اینجوری میشم. پیمان همین‌طور که سیگارش رو روشن می‌کرد گفت: ـ ببینم نکنه موضوع به همین دختره ربط داره. بی مقدمه گفتم: ـ عسل! با تعجب گفت: ـ چی؟ بهش نگاه کردم و گفتم: ـ اسمش عسله. کمی مکث کرد و گفت: ـ بهش می‌خوره بچه باشه. حرفش رو تایید کردم و گفتم: ـ دقیقا هم بچه‌است و هم اینکه پر از امیده، واسه همین نمی‌خوام خودم رو درگیر کنم ولی اصلا خنده‌هاش رو نمی‌تونم فراموش کنم. پیمان پکی به سیگار زد و گفت: ـ دختر ساده‌ای هم بود، امشب داشتم نگاخش می‌کردم. با لحنی پر از غم گفتم: ـ از من خیلی خوشش اومده، داشت می‌گفت دلش برای جزیره تنگ میشه اما من مطمئنم برای من داشت گریه می‌کرد. پیمان پوزخندی زد و گفت: ـ اوه، حالا چقدر اعتماد بنفس داری، شاید واقعا دلش برای اینجا تنگ میشه! با اطمینان گفتم: ـ وقتی نگاهش می‌کردم، صدای ضربان قلبش رو حس می‌کردم، دیگه قطعا می‌دونم این علائم یعنی چی! پیمان با مرموزی نگام کرد و پرسید: ـ خب نکنه تو هم خوشت اومده ازش، ها؟راستش رو بگو! عادی گفتم: ـ میگم که بعد مدت‌ها یکی اینجور ذهنم زو درگیر کرده اما نمیشه اینکه من به خودم قول دادم که دیگه هیچ‌وقت وارد رابطه نشم، قولم هم نمی‌شکنم. پیمان گفت: ـ حالا بیخیال دیگه، موضوع واسه صد ساله پیشه. تو هنوز فراموش نکردی، باید برای خودت یک صفحه جدید باز کنی، حالا یا با این دختره یا یک نفره دیگه! خندیدم و گفتم: ـ جالب اینجاست که اهل رشت هم هست! پیمان با خنده گفت: ـ نه بابا؟ یعنی هرچقدرهم که تو می‌خوای از شهر خودت فرار کنی نمیشه. ـ دقیقا، نمی‌دونم واقعا چه حکمتیه! پیمان زد به پشتم و گفت: ـ ولی اینجور که من حس کردم بنظرم تو هم خوشت اومده ازش، تابه حال راجب هیچکس اینقدر آشفته و نگران ندیدمت! بازم خونسرد گفتم: ـ اون شب هر کسی جاش بود، همین‌کارو می‌کردم. پیمان پوزخند زد و گفت: ـ دیگه من رو رنگ نکن دوست عزیز، پس چرا پارسال اون دختره ترک تو رستوران حالش بد شد، حتی نگاشم نکردی؟ همه‌اتون گذاشتین گردن من، تا دو روز بعد دختره ولم نمی‌کرد. سعی کردم بحث رو یه‌جوره دیگه جلوه بدم، بنابراین گفتم: ـ خب اون فرق... پرید وسط حرفم و گفت: ـ آره واسه همینم همین‌جوری ساکت می‌مونی چون حرف حساب جواب نداره. با ناراحتی گفتم: ـ خب من حتی اگه خوشم هم اومده باشه صدها دلیل وجود داره که ما نمی‌تونیم باهم باشیم. بعدش هم کمی دیگه بگذره از یادم میره. پیمان ته سیگارش رو گذاشت تو جاسیگاری رو میز و بلند شد و گفت: ـ ببینیم و تعریف کنیم! سکوت کردم. پیمان باهام خداحافظی کرد و رفت. من کمی تو رستوران نشستم که سر آخر مدیر مجموعه اومد و گفت: ـ آقا مهیار داریم می‌بندیم. به خودم اومدم و رفتم سوار موتور بشم که برم خونه ولی واقعا ذهنم درگیرش شده بود، تمام حرف‌ها و خنده‌هاش تو ذهنم بود، چقدر دخترصمیمی و خونگرمی بنظر می‌اومد، کاشکی حداقل اهل جزیره بود! البته اگه این دلایل هم نبود باز هم بابت تجربه‌ی تلخی که تو زندگیم داشتم، نمی‌تونستم زندگیش رو خراب کنم و باهاش باشم، فقط امیدوارم یک دختری که بعد چند سال اومده اینجا و ذهنم رو این‌جور درگیر کرده رو بتونم فراموشش کنم!
    1 امتیاز
  24. پارت بیست و سوم ثنا و مهسا رو یه تخته سنگ نشسته بودن. تا من رو تو اون حال دیدن، پریشون شدن. ثنا با ترس بلند شد و گفت: ـ عسل چت شده؟ بغلش کردم و گفتم: ـ خیلی دلم براش تنگ میشه! مهسا زد به سرشو گفت: ـ یا خدا، حالا باید چیکار کنیم؟ همین‌طور که گریه می‌کردم گفتم: ـ هیچی، کاری نمیشه کرد. ثنا گفت: ـ بازهم میایم عسل، تابستون میایم و حتی بیشترم می‌مونیم. چیزی نگفتم. ثنا گفت: ـ حالا میشه آروم باشی لطفا، بابا مگه تو خودت نگفتی این اصلا من رو به چشم دیگه‌ای نمی‌بینه؟ ببین حتی اگه اینجا باشی هم چیزی عوض نمیشه، طرف حداقل ده سال ازت بزرگتره! ادامه‌اش مهسا گفت: ـ حالا سنش به کنار، از کجا معلوم کسی تو زندگیش نباشه؟ یه پسر تو سی و دو سالگی اونم تو این جزیره با یک خونه مجردی بنظرت تنها است؟ با دست‌هام اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ برام مهم نیست، من فقط براش دلم تنگ میشه! ثنا به مهسا نگاهی کرد و گفت: ـ خیلی اوضاع خیته. همین‌جور که داشتیم می‌رفتیم سمت هتل گوشیم زنگ خورد، یک شماره ناشناس بود. جواب دادم: ـ الو! صدایی نیومد. دوباره گفتم: ـ الو چرا حرف نمیزنی؟ وقتی که دیدم جواب نمی‌ده، قطع کردم. اون شب یک‌سره تو اتاقمون از پنجره بیرون و نگاه کردم و به این سه روز فکر کردم؛ چه قدر اتفاقات قشنگی و تجربه کرده‌بودم که همه‌اش هم خیلی زود تموم شد؛ حالا که فردا قراره برم حس می‌کنم روحم رو اینجا میذارم و فقط با جسمم برمی‌گردم رشت. قیافه مهیار، حرف زدنش، توجه کردنش اصلا از جلو چشم‌هام کنار نمی‌رفت، واقعا من چجوری باید این آدم رو از ذهنم بیرون می‌کردم؟ حق با ثنا بود. نباید اینقدر پیگیرش می‌شدم، به هرحال قرار نبود که تا ابد اینجا باشم، امیدوارم فقط خدا یک فرصت دیگه بهم بده تا بازهم بتونم ببینمش!
    1 امتیاز
  25. پارت بیست و دوم مهیار گیتارش و گذاشت تو کیفش و اومد سمت من و گفت: ـ مثل اینکه دوستات خیلی نگرانت شدن! لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ آره. زوم شد روم و گفت: ـ ببینم تو داشتی گریه می‌کردی؟ سریع چشمامو ازش دزدیدم و گفتم: ـ نه بابا، یک چیز رفته بود تو چشمم. ـ اما کمی چشم‌هات قرمزه. ـ بخاطر خشکی هوا است. مهیار یک چیزی بپرسم؟ ـ بپرس عزیزم! همین‌جور که داشتیم از در رستوران خارج می‌شدیم گفتم: ـ تو دیگه هیچوقت رشت نمیای؟ بهم نگاه کرد و گفت: ـ من فعلا نمی‌تونم بیام رشت، چطور مگه؟ سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم و گفتم: ـ آخه خیلی دلم برات تنگ میشه، دوست داشتم بازم ببینمت! با لبخند نگاهی بهم انداخت که نگاهم و ازش دزدیدم و گفت: ـ عزیزم، من هم دلم برای وندی تنگ میشه، خب تو بیا بهم سر بزن، خیلی هم خوشحال میشم دوباره ببینمت! ـ آخه من دانشگام شروع میشه دیگه فکر نکنم بتونم بیام. سعی کرد یه چیزی بگه تا روحیه‌ام رو عوض کنه. گفت: ـ درستش می‌کنیم، یکهو دیدی شاید من اومدم رشت. به چشم‌هاش نگاه کردم و با ذوق گفتم: ـ واقعا؟ ـ آره عزیزم، خب مثل اینکه فردا قراره بری درسته؟ همون‌جور ناراحت گفتم: ـ آره، فردا صبح. ـ پس زمان خداحافظیه. خیلی عادی و مثل همیشه با مهربونی نگاهم کرد و گفت: ـ خیلی خوشحالم از اینکه باهات آشنا شدم عسل عزیزم، مراقب خودت باش! با این حرفش دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم، اشک‌هام سرازیر شد، وقتی از بغلش اومدم بیرون اشک‌هام رو پاک کرد و گفت: ـ چرا داری گریه می‌کنی؟ همین‌طور که هق هق میکردم، گفتم: ـ هی...هیچی...فقط.. دلم برای.. اینجا خیلی تنگ میشه! ـ عزیزدلم تورو خدا اینجوری اشک نریز، من حس می‌کنم بازهم می‌بینمت! اینقدر دلم پر بود و ناراحت بودم، دیگه نمی‌تونستم نگاش کنم، همین‌جور که نگاهم به سمت پایین بود باهاش خداحافظی کردم و دویدم و رفتم پیش بچه‌ها.
    1 امتیاز
  26. پارت بیست و یکم هوا تقریبا شب شده بود که برگشتیم رستوران، با پیشنهاد مهیار رفتم که اجرای موسیقی‌شون رو دوباره ببینم، تو همین حین مهسا بهم زنگ زد: ـ عسل نمی‌خوای بیای؟ با بی‌حالی گفتم: ـ چرا کمی دیگه میام. ـ باز چرا کشتی‌هات غرق شده؟ ـ مهسا بزار من امشب و کلا مال خودم باشم، لطفا چیزی نپرس! همین‌جور که مهیار با بچه‌های گروهشون داشت ساز می‌زد، با نگاه کردن بهش بغض گلوم رو می‌فشردم. کلا برام دل کندن از چیزایی که دوسشون دارم خیلی خیلی سخت بود. این آدمم بدجور تو دلم جا باز کرده بود و واقعا از اینکه شاید دیگه نبینمش ناراحت می‌شدم. تو همین فکرها یکهو اشک از چشم‌هام سرازیر شد و سریع پاکشون کردم. مهیار هر‌ازگاهی بهم نگاه می‌کرد و منم همین‌جور با لبخند محوش شده بودم، فکر کنم یه ساعتی گذشت که دیدم صندلی‌هایی که پیشم خالی بود با اومدن ثنا و مهسا پر شد. با تعجب برگشتم سمتشونو و بهشون گفتم: ـ شما اینجا چیکار می‌کنید؟ ثنا گفت: ـ دیگه قرار نشد وقتی که ناراحتی تنهات بزاریم که! همین‌جور که سعی می‌کردم بغضم رو قورت بدم گفتم: ـ بچه‌ها، من دلم نمی‌خواد برگردم. مهسا پشتم و نوازش کرد و گفت: ـ دیگه باید قبول کنی تا همین‌جا بود، خب چرا بهش نگفتی که اون بیاد رشت؟ ـ بگم یعنی؟ حس می‌کنم قبول نمی‌کنه. ـ حالا تو گفتن رو بگو! ثنا سعی کرد جو رو عوض کنه و گفت: ـ خب کجا رفتین امروز؟ ـ موتور سواری، تلکابین. ثنا با تعجب گفت: ـ چی؟ تو موتور سوار شدی؟! خندیدم و گفتم: ـ باورت میشه؟ اصلا نترسیدم، خیلی هم بهم خوش گذشت! مهسا گفت: ـ آقا این واقعا پسر خوبیه، من تاییدش می‌کنم! ثنا گفت: ـ اگه پررو نمی‌شین من هم همین‌طور، گزینه خوبی هم بود ولی حیف که خیلی دوره! ـ شما دوتا مثل اینکه حرف‌های من رو متوجه نمی‌شین نه؟ میگم کلا از رفاقت و دوستی حرف میزنه، رو من اصلا فاز دیگه‌ای نداره. ثنا گفت: ـ خب در این‌صورت کار سخت میشه، نمیشه تو مورد عشق و عاشقی به کسی اصرار کرد. همین لحظه آهنگ‌های بندشون تموم شد و همه تشویقشون کردن و ثنا و مهسا بلند شدن و گفتن: ـ عسل ما دم در منتظرتیم. ـ باشه.
    1 امتیاز
  27. پارت بیستم بلند زیر گوشم گفت: ـ چطوره؟ می‌ترسی هنوز؟! با صدای بلند و خوشحالی گفتم: ـ نه، خیلی باحاله، داره بهم خوش می‌گذره! ـ پس سریع‌تر برم؟ ـ آره. سرعت موتور و زیادتر کرد. واقعا خیلی بهم کیف داد. رفتیم سمت یکی از پلاژهایی که تقریبا خلوت بود. وقتی پیاده شدم، بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ خیلی باحال بود، فکر نمی‌کردم دیگه بتونم سوار موتور بشم. مهیار با مهربونی گفت: ـ دیگه پیترپن قدرت ماورایی داره، یادت رفت؟ خندیدم و گفتم: ـ نه یادم نرفته. خیلی باد میزد. گفتم: ـ راستی اینجا کجاست؟ چقدر خلوته! ـ اینجا پناهگاه منه، هر وقت از شلوغی‌عا خسته میشم میام اینجا. نگاهی به اطراف کردم و گفتم: ـ جای قشنگیه! ـ و تو بعد یکی از رفیقای صمیمیم اولین آدمی هستی که میارمش اینجا. با ذوق گفتم: ـ جدی؟ از لحنم خودش گرفت و گفت: ـ آره، من کلا رفیق خیلی کم دارم اینجا بیشتر با خودم هستم و خلوتام هم همیشه با خودمه. ـ بهت هم می‌خوره کمی درونگرا و خجالتی باشی. ـ یک‌ذره اینجوری هستم اما خب پیش کسایی که باهاشون راحتم، کاملا خودمم، مثل‌تو. کیلو_کیلو قند تو دلم آب می‌شد، گفتم: ـ خیلی خوشحال شدم؟ بعدش با لحن لوسی صداش زدم: ـ پیترپن؟ با مهربونی گفت: ـ جانم؟ به ته خیابون اشاره کردم و گفتم: ـ اونی که اونجاست تلکابینه مگه نه؟ به ذوق من نگاه کرد و اونم مثل من گفت: ـ آره عزیزم، می‌خوای بریم سوار شیم؟ با هیجان دستام رو زدم بهم و گفتم: ـ آره لطفا. با هم رفتیم و سوار تلکابین شدیم. تو تلکابین با همدیگه کلی گفتیم و خندیدیم و اصلا نفهمیدیم که زمان چجوری گذشت؛ واقعا فکر اینکه می‌خوام فردا از اینجا برم بدجور آزارم می‌داد. اینجا برای سه روز واقعا از همه چیز دور شده بودم، آدم‌های خوب و خونگرمی و شناخته بودم. تازه زندگی داشت روی خوششو بهم نشون می‌داد که متوجه شدم فردا باید از اینجا برم.
    1 امتیاز
  28. پارت نوزدهم من و ثنا با همدیگه رفتیم پایین و من تو لابی ازش جدا شدم، از هتل ما تا خوده ساحل راه زیادی نبود.وقتی نزدیک کوکولانژ شدم، موتورش رو دیدم که پارک شده بود و یکم جلوتر دیدم که خودش تنها نشسته و سرش تو گوشیشه. آروم، آروم از پشت سر رفتم جلو و دست‌هام و گذاشتم رو چشم‌هاش و گفتم: ـ بدون اینکه دستم رو برداری حدس بزن که من کیم؟ کمی مکث کرد و گفت: ـ امم، وندی! خندیدم و دستمو برداشتم و اومدم کنارش نشستم و با لبخند گفتم: ـ چطوری پیترپن؟ با مهربونی بهم گفت: ـ من که خوبم، در اصل تو چطوری؟ فکرم از دیروز تا حالا پیشت موند. با کمی خجالت گفتم: ـ من بعضا، هر چند ماه درمیون این اتفاق واسم میفته، هر جا هم باشم باعث میشه غش کنم و آبروم بره. پیترپن که متوجه شده بود من از چی صحبت میکنم سرش رو انداخت پایین و گفت: ـ حالا چرا آبروت بره عزیزم؟ این یک‌جور اتفاق طبیعیه، برای هر کس هم ممکنه پیش بیاد. لبخند زدم که گفت: ـ خب چی می‌خوری؟ گفتم: ـ من راستش اصن گرسنه‌ام نیست. بلند شد و گفت: ـ پس اگه گرسنه‌ات نیست، امروزهم که هوا اوکیه بیا می‌خوام یک جایی ببرمت. با ذوق بلند شدم. چقدر هیجان زده می‌شدم وقتی می‌دیدم اینقدر براش مهم هستم و نگران حالمه. با اینکه رفتارش، رفتار عاشقانه‌ای نبود اما این توجه کردن‌هاش یک‌جورایی ته دلم رو قرص می‌کرد. دیدم منو برد سمت موتورش و گفت: ـ گفتم قبل اینکه از جزیره بری، یکم ترست بریزه. با تته پته گفتم: ـ اما..اما من..می..می.ترسم خیلی... نمی‌تونم واقعا! اومد جلو دستم رو گرفت و گفت: ـ من پشتتم چیزی نمیشه، بهت قول میدم. ـ اما... پرید وسط حرفم و گفت: ـ من هوات رو دارم، بهم اعتماد کن! واقعا تو چشم‌هاش یه چیزی داشت که آدم رو مجذوب خودش می‌کرد، منی که هر چیزی رو به راحتی قبول نمی‌کردم، جلوی این آدم کم می‌آوردم. تصمیم گرفتم با ترسم مقابله کنم و برای اولین بار بعد از دوازده سال برم و سوار موتور بشم. یادمه وقتی ده سالم بود سوار من سوار موتور عموم شده بودیم که یهو موتورش ملق زد و اون سال دست من و پاهای عموم شکست. از اون سال من دیگه سوار موتور نشدم. با ترس و لرز رفتم سوار شدم، کلاه و گذاشت رو سرم و منو گذاشت جلو و خودش پشتم نشست. موتور و روشن کرد، حتی از صدای روشن شدنش هم می‌ترسیدم واقعا اما از اینکه پشتم بود، خاطرم جمع بود، وقتی داشت حرکت می‌کرد، چشم‌هام رو از ترس بسته بودم اما کمث که گذشت حس کردم چقدر داره خوش می‌گذره.
    1 امتیاز
  29. پارت هجدهم صبح که بیدار شدم دیدم به اینستام پیام داده که: ـ حالت بهتر شده عزیزم؟ براش نوشتم که: ـ ممنونم از کمکت، آره بهترم! در جوابم نوشت: ـ امشب می‌بینمت. ـ میبینمت. ثنا رو بیدار کردم و گفتم: ـ مهسا کجاست؟ همین ‌جور که خواب آلود بود گفت: ـ احتمالا پیش آقای معجزی. با تعجب گفتم: ـ این وقت صبح؟! ـ مگه براش فرق داره؟ زنگ زدم به گوشیش که جواب نداد. من و ثنا برای صبحانه رفتیم پایین که دیدم داره با آقای معجزی گل میگه و گل می‌شنوه. به ثنا گفتم: ـ نگاهش کن توروخدا! ثنا کمی چایی خورد و گفت: ـ البته عسل خوده پسره هم دلش می‌خواد که باهاش وقت بگذرونه! مهسا ما رو از دور دید و بهمون اشاره کرد که بعدا میاد پیشمون. من و ثنا همین‌طور که مشغول صبحانه خوردن بودیم بهش گفتم: ـ ثنا من امشب دارم با مهیار میرم بیرون. با تعجب گفت: ـ جدی میگی؟ عادی گفتم: ـ آره، بهم گفت با من میای؟ من هم قبول کردم. ـ کجا می‌خوای بری باهاش؟ گفتم: ـ احتمالا کنار ساحل. ثنا دست به سینه نشست و با جدیت گفت: ـ عسل نمی‌خوای بیخیال بشی؟ فردا ما داریم برمی‌گردیم رشت. لقمه‌ای که برای خودم درست کردم و گذاشتم کنار و گفتم: ـ اتفاقا بخاطر همین قضیه دلم می‌خواد یه دل سیر ببینمش. ثنا سرش و گرفت بین دست‌هاش و گفت: ـ خودم کردم که لعنت بر خودم باد، مثلا آوردمت اینجا که یکم حال و هوات عوض شه، کلا این جزیره عوضت کرد. لبخند زدم و گفتم: ـ خیلی هم خوشم اومده، امیدوارم بازهم بتونم بیام! ـ هی خدایا به این رفیق ما عقل بده به من پول. همین لحظه مهسا اومد سر میز نشست که گفتم: ـ از ساعت چند اومدی پایین؟ کروسان رو میز و گرفت و یکم خورد و گفت: ـ شیش و نیم این‌ها بود. بچه‌ها من امروز با احسان جون می‌خوام ناهار برم بیرون. ثنا با پوزخند گفت: ـ ماشالله یک جوریم تو این سه روز شما دوتا عاشق شدین انگار حس کردید قراره تا ابد اینجا بمونین. مهسا خندید و گفت: ـ کرم اولیه رو خودت ریختی دوست عزیز، تازه عسل هم که با مهیار یه شب گذروند و منم با توجه به اون شرط قبلیم دیگه می‌تونم با احسان قرار بزارم، البته فقط امروزه دیگه، فردا عازمیم. ثنا گفت: ـ خب پس با توجه به اینکه شما دو بزرگوار امروز نیستین. من هم یک ماساژ و استخر برم. مردم تو این دو روز از بس از دست شما دوتا حرص خوردم. هر سه تامون باهم خندیدیم. بعدازظهر بعد از رفتن مهسا، منم داشتم آماده می‌شدم که برم پیش مهیار. موهامو صاف کردم و دم اسبی بستم و شومیز قرمز و شلوار طوسیمو پوشیدم. ثنا همین‌جور که رو تخت دراز کشیده بود گفت: ـ ماشالله، خونواده خبر دارن اینجور برا کراشت تیپ میزنی؟ همین‌جور که داشتم رژ می‌زدم گفتم: ـ احتمالا می‌کشن من رو اگه بفهمن. مکثی کردم و از تو آینه نگاش کردم و گفتم: ـ هوف بیخیال نمی‌خوام بهش فکر کنم. وگرنه الان اشکم درمیاد واقعا. ـ خب حالا نمی‌خواد الان گریه کنی. راستی عسل؟ همین‌جور که خط چشم می کشیدم گفتم: ـ هوم؟ ـ سعی کن بفهمی چرا نمیاد رشت؟ حداقل اگه این می‌تونست بیاد اینجا احتمال باهم بودنتون زیادتر میشد. گفتم: ـ نمی‌خواستم بهش اصرار کنم. اصلا بحث رو پیچوند. نمیدونم دلیلش چیه؟ اما کنجکاوم نیستم چون در هر صورت من رو به چشم یه رفیق می‌بینه. ـ خب که چی؟ ـ خب اینکه حتی اگه رشت هم می‌اومد چیزی عوض نمی‌شد بازهم بعنوان رفیقم می‌موند. ثنا خندید و گفت: ـ یعنی اسکل واقعی که میگن خودتی‌ها، تمام این مسائلو می‌دونی و بازهم اینجور عاشقش شدی، باورم نمیشه! ـ مگه دست منه؟ خب خوشم اومد دیگه. شما هم هی بهم جو دادین و به واقعیت تبدیل شد. ثنا نشست رو تخت و گفت: ـ دیگه فکر نمی‌کردم در این حد بی جنبه باشی، تازه از دست اون محمد آشغال خلاص شدی. ـ ثنا من بعد دیدن این، واقعا حس می‌کنم اصلا محمد و در اون حد دوست نداشتم فقط جذب ظاهرش شده بودم نه شخصیتش. ثنا همونطور که داشت لباسش رو می‌پوشید گفت: ـ خب خدا بخیر بگذرونه!
    1 امتیاز
  30. پارت هفدهم تو راه همه‌اش به دیشب و حرف‌هامون فکر می‌کردم؛ از اینکه چقدر تو این سفر، مسیر زندگیم عوض شد اما من اصلا دلم نمی‌خواست از اینجا برم، عجیب دلم برای جزیره و پسری تنگ میشد که تازه دو روز بود شناختمش. یکهو با نیشگون ثنا به خودم اومدم و گفتم: ـ چیه؟ ثنا با لبخند گفت: ـ آقای معجزی با شما هستن عسل جان! سریع برگشتم سمتش و گفتم: ـ آها، بله؟ ازم پرسید: ـ ببخشید شما حالتون خوبه؟ با تعجب گفتم: ـ بله چطور مگه؟ ـ آخه دیشب اینور می‌گفتن حال یک خانم بد شده. ـ بله بهترم، یکی از بچه‌ها دیشب خیلی بهم کمک کرد. ـ آره مهیار رو من از وقتی اومدم جزیره می‌شناسمش.گ، ببین پسر فوق العادیه خیلی هم مهربون و با معرفته اگه کاری داشتین و من نبودم می‌تونید روش حساب کنید! یکهو خیلی آروم گفتم: ـ واقعا مهربونه! ثنا دستش و زد به بازوم که باعث شد ساکت بشم، قرار بود بریم یه‌جا که با برقه و شال‌های جنوبی عکس بگیریم، به رفتار احسان و مهسا که دقت می‌کردم، خیلی باهم صمیمی شده‌بودن، برای مهسا خوشحال بودم. تو پارک کیش، مهسا اول برقه و شال و گذاشت رو سرش و احسان با دوربین عکاسی خودش ازش عکس می‌گرفت. من و ثنا هم رو صندلی نشسته بودیم و این صحنه رو نگاه می‌کردیم. ثنا خیلی شاکی گفت: ـ هیچی الان رفته تو کف رفیق ما مگه ول می‌کنه؟ داداش بجنب دیگه پختیم از گرما! به من نگاه کرد و گفت: ـ خب تعریف کن دیشب چیا شد؟ ـ باورت میشه هیچ چیزی نشد، فقط نشستیم و باهم حرف زدیم؟! با چشم غره‌ای گفت: ـ برو بابا! ـ جدی میگم، از شهرکشون یه دکتر خبر کرد و اومد خونش بهم سرم زدن، بعدش هم تا صبح با همدیگه حرف زدیم. ـ راجب چی؟ ـ همه چیز، راجب خودمون و زندگی‌هامون، اهل بندرانزلیه ولی می‌گفت کم میاد اونجا اما دلیلش رو نگفت. مکث کردم و ادامه دادم: ـ خیلی ازش خوشم اومده دلم نمی‌خواد برگردم. ـ عسل ول‌کن توروخدا، حالا ما داشتیم شوخی می‌کردیم، واقعا فکر نمی‌کردم اینقدر ازش خوشت بیاد! ـ خودم هم همینطور. ـ کمی هم انگارخجالتیه نه؟ ـ آره چطور مگه؟! ـ دیشب به گوشی تو زنگ زدم از مدل حرف زدنش متوجه شدم اما ببین این خبر مثل بمب تو اون رستوران پیچید، فکر کنم اولین دختری بودی که اینقدر نگرانش شد و بهت کمک کرد. ـ چطور مگه؟ ـ آخه دیشب همه از اینکارش تعجب کرده بودن و می‌گفتن که این اصلا اهل این کارها نبود و از اینجور حرف‌ها! با تایید حرفاش گفتم: ـ راست میگن، چون واقعا هم اهلش نیست، به من خیلی دوستانه نگاه می‌کرد، از طرز حرف زدنش هم مشخص بود. فکر می‌کنی چند سالشه؟ ـ چه می‌دونم لابد همسن و سال خودته. ـ سی و دو سالشه. چشم‌های ثنا گرد شد و گفت: ـ نه بابا! از واکنش خندم گرفت و گفتم: ـ آره من هم باورم نشد. ـ البته از رفتار کردنش که اینقدر پخته هست مشخصه که سنش بالا است. ـ فردا شب هم قراره ببینمش. ـ عسل بیا و بیخیال شو! با ناچاری گفتم: ـ نمی‌تونم مگه دست منه؟ ذاتا هم که دیگه قرار نیست ببینمش. رو به آسمون کردم و گفتم: ـ خدایا یعنی من یک سفر هم اومدم باید اینجور عاشق یک آدم میشدم؟ ثنا زد رو پاهام و گفت: ـ خیلی خب حالا ناراحت نباش، وقتی برگردیم از یادت میره! ـ امیدوارم! همین لحظه مهسا اومد و گفت: ـ خب بچه‌ها عکسای من تموم شد، نوبت شما است. ثنا یک آخیشی گفت و من هم گفتم: ـ بالاخره تموم شد. اون روز بعد عکاسی رفتیم باهم سمت کشتی آرتمیس و ناهار و اونجا خوردیم و تا غروب اونجا بودیم، شبش هم رفتیم سمت کلبه وحشت که چون من می‌ترسیدم نرفتم باهاشون، ساعت دو شب برگشتیم هتل، مهسا داشت می‌گفت که از شخصیت احسان خیلی خوشش اومده و پسر باحالیه و تقریبا خوشحاله از این موضوع که یه رفیق تو جزیره پیدا کرده، من هم طبق معمول دوباره گوشی و گرفتم دستم و رفتم تو پیج پیترپن و به عکساش نگاه می‌کردم. مهسا گفت: ـ عسل می‌دونم واقعا هم پسر خوبی بنظر میاد اما نمیشه دیگه قبول کن، رابطه‌اتون هم اگه بشه از این مدل‌ها میشه که خیلی کم می‌تونین هم رو ببینین. همون‌جور که سرم تو گوشی بود با ناراحتی گفتم: ـ تازه علاوه بر اون اصلا من رو به چشم دیگه‌ای نگاه نمی‌کنه. ثنا همون‌طور که آرایشش رو پاک می‌کرد گفت: ـ واقعا چقدر برخلاف قیافه‌اش محجوب به حیا است! مهسا گفت: ـ سعی کن تو هم به چشم رفیق ببینیش، اینجوری برات راحت تر میشه! بهش نگاه کردم و گفتم: ـ خب نمی‌تونم دیگه، مشکلم همین‌جا است، مطمئنم که وقتی برگردیم خیلی هم دلم براش تنگ میشه! مهسا گفت: ـ راستی من از احسان پرسیدم، می‌گفت این خودش هم اهل بندرانزلیه، خب وقتی اومد رشت اونجا می‌تونید هم رو ببینید. ـ گفت خیلی کم به رشت میاد. مهسا با تعجب گفت: ـ وا چرا؟ ادامه دادم: ـ تازه صورتش هم یک مدلی شد و انگار نخواست بگه من هم بهش اصرارنکردم. مهسا گفت: ـ عجیبه، چون تمام این بچه‌ها حداقل سه بار در سال میرن شهر خودشون ولی اینکه اینقدر کم میره کمی عجیبه واقعا! ثنا گفت: ـ واقعا حیف شد که ما صحنه کمک کردن مهیار به عسل و ندیدیم! منو مهسا خندیدیم و مهسا گفت: ـ عسل چه حسی داشتی؟ ـ اینقدر حالم بد بود، اصلا متوجه نشدم! ثنا گفت: ـ بهتر بابا، اگه متوجه می‌شدی که دیگه نمی‌تونستیم از خونه‌اش بیاریمت بیرون، راستی خونه‌اش قشنگ بود؟ ـ یک جای دنج هنری بود، یک تابلوی بزرگ از مونالیزا تو هالش بود، یک حیاط کوچولو هم داشت. مهسا گفت: ـ بهش هم می‌خوره همچین خونه‌ای داشته باشه. ادامه دادم: ـ تازه از هشت سالگی هم موسیقی کارمی‌کنه، باباش تو رشت یک مغازه موسیقی داره. ثنا گفت: ـ باریکلا، کلا خانوادتا هنری هستن پس! گوشی و بستم و گفتم: ـ دقیقا! اون شب با فکر پیترپن خوابم برد.
    1 امتیاز
  31. پارت شانزدهم یکهو ناخودآگاه بلند شدم با ترس گفتم: ـ نه نمیشه، من خودم میرم. با کلی تعجب نگام کرد و گفت: ـ چرا؟ مشکلی پیش اومده؟! با تنه پته گفتم: ـ ن...نه..اصلا... فقط..یک چیزی که هست...چطور بگم.. بهم نگاهی کرد و گفت: ـ خب اگه سختته نگو، اصرار نمی‌کنم! ـ من از موتور خیلی می‌ترسم، هیچوقت هم سوارنشدم! اومد نزدیکم و با مهربونی گفت : ـ خب چرا با ناراحتی میگی؟ اصلا ایرادی نداره، با تاکسی میریم. با ترس از اینکه ناراحت بشه، بهش گفتم: ـ ناراحت نشدی نه؟ لبخندی زد و گفت: ـ نه چرا ناراحت عزیزم؟ اصلا بهش فکر نکن هم اینکه خدا رو چه دیدی اگه یک بار دیگه دیدمت کمک می‌کنم ترست بریزه! از اینکه بهم دلگرمی می‌داد، کیف می‌کردم. راستش رو بگم، اصلا دلم نمی‌خواست که برم خیلی خوشم اومده بود، حتی بیشتر از محمد! به این آدم حس داشتم اما همه‌اش می‌خواستم که به روی خودم نیارم چون که حس می‌کردم رفتاراش خیلی دوستانه است. یعنی اگه جای من هر کس دیگه‌ای هم بود همین کار و انجام می‌داد. سوار تاکسی شدیم و رفتیم سمت هتل، بچه ها دم در وایساده بودن. مهیار با دیدن احسان معجزی رفت سمتش و بهش دست داد. بچه‌ها هم دویدن سمت من و ثنا سریع گفت: ـ راستش رو بگو دیشب چه اتفاقی افتاد؟ مهسا هم پشت بندش گفت: ـ اونجا همه داشتن می‌گفتن مهیار به یه دختره که غش کرده، کمک کرد. از این هول شدنشون خنده‌ام گرفت و گفتم: ـ آره بابا اگه بدونین بینمون چی شد، حتی از من خواستگاری کرد. چشم‌های جفتشون گرد شد و با خنده جفتشون و بغل کردم و گفتم: ـ چقدر شما دوتا خنگید، معلومه که چیزی نشد! مهسا زد پس گردنم و گفت: ـ دیوانه! مهسا ادامه داد: ـ جزیره هم جای باحالیه‌ها، فکر کن کراش عسل و کراش من دوستای صمیمی بودن و ما خبر نداشتیم! همون‌جور که به مهیار نگاه می‌کردم گفتم: ـ واقعا خیلی قشنگه! ثنا گفت: ـ پس بالاخره نظرت عوض شد، واقعا عشق با آدم چه کارها که نمی‌کنه! این‌بار قبول کردم حرفش و گفتم: ـ دقیقا! ثنا و مهسا با تعجب نگام کردن و مهسا گفت: ـ جدی میگی عسل؟ با لبخند رضایت گفتم: ـ بچه‌ها من واقعا خیلی خوشم اومده ازش حتی بیشتر از محمد. ثنا زد به سرش و گفت: ـ خب گاومون زایید! خنده‌ام گرفت، همین لحظه احسان معجزی اومد پیش ما و گفت: ـ خب بچه‌ها بریم؟ مهیار که سیگارش رو روشن کرده بود اومد سمت من و با ناراحتی گفتم: ـ تو نمیای؟ لبخندی زد و گفت: ـ من باید برم رستوران عزیزم، بهت خوش بگذره! مهسا و ثنا رفتن سوار ماشین بشن، من هم با ناراحتی باهاش خداحافظی کردم و کمی سکوت کردم و یکهو همزمان گفتیم: ـ فردا... خندیدم و گفتم: ـ اول تو بگو! ـ فرداشب اگه وقت داری همدیگه رو ببینم، آخرین شبی هست که اینجایی درسته؟ با این حرفش انگار بغض گلوم رو فشرد و فقط تونستم سرم و تکون بدم، نمی‌خواستم پیشش گریه کنم، که بعد از تایید کردن من گفت: - خب پس فردا می‌بینمت وَندی( شخصیت دختر تو کارتون پیترپن). با این حرفش تو اوج ناراحتی، خنده‌ام گرفت. ثنا یکهو داد زد: ـ عسل بیا دیگه! مهیار گفت: ـ برو دوستات منتظرن! رفتم و سوار ماشین شدم.
    1 امتیاز
  32. پارت پانزدهم خنده‌اش گرفت. برای اینکه بحث رو جمع کنم گفتم: ـ شما خودتون چند وقته که اینجا زندگی می‌کنین؟ با لبخند بهم گفت: ـ مهیار صدام کن! بعد ادامه داد: ـ من تقریبا زمانی که بیست و دو سالم بود اومدم جزیره، از بچگی موسیقی کار می‌کنم. یهو چهره‌اش ناراحت شد و گفت: ـ می‌دونی دیگه تو شهرهای خودمون کار کردن آدم‌های هنری خیلی محدودیت داره من هم اومدم جایی که بتونم راحت‌تر حرفه‌ام رو دنبال کنم. با تعجب گفتم: ـ الان دقیقا چند سالتونه؟ چون فکر می‌کردم همین الان بیست و دو سالتون باشه! خندید و گفت: ـ چرا اینقدر رسمی صحبت می‌کنی؟ راحت باش عزیزم! قند تو دلم آب می‌شد اما در کل مشخص بود که خیلی دوستانه داره حرف میزنه و ته این عزیزم گفتنا چیزخاصی نیست. با اینکه نمی‌شناختمش خیلی اعتمادم رو جلب کرده بود. باورم نمیشه ولی اگه قبلا یک پسری با این طرز لباس و قیافه می‌دیدم، اصلا از کنارش رد نمی‌شدم اما الان یه همچین پسری اونقدری تو دلم جا باز کرده که کنارش توی خونه‌اش نشستم و با آرامش دارم باهاش صحبت می‌کنم. ادامه داد: ـ من سی و دو سالمه، راستی گفتی رشت، من هم اصالتا اهل بندرانزلی هستم. از اینکه فهمیدم تو استان ما زندگی می‌کنه خیلی خوشحال شدم، با خوشحالی گفتم: ـ پس همشهری هستیم، شاید اونجا باز هم بتونیم هم رو ببینیم. لبخند از صورتش محو شد و من هم با تعجب گفتم: ـ چیزه بدی گفتم؟ سریع خودش رو جمع کرد و گفت: ـ نه، نه ابدا ولی من خیلی دیر به دیر میام رشت، اگه دوست داشتی بازهم بیا اینجا هم رو ببینیم چون من دیگه کار و زندگیم جزیره‌ است. از صورتش حدس زدم که موضوع چیزه دیگه‌ای هستش که نمی‌خواست بگه، نخواستم خیلی کنجکاوی کنم بنابراین چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم: ـ راستی واقعا سی و دو سالته؟ واقعا بهت نمیاد، انگار همسن من هستی! بلند خندید و همون‌طور که می‌رفت سمت آشپزخونه گفت: ـ همه میگن، تو خودت چند سالته؟ با شیطنت گفتم: ـ بهم چند می‌خوره؟ کمی فکر کرد و گفت: ـ امم تقریبا بیست تا بیست و دو! تشویقش کردم و گفتم: ـ آفرین دقیقا بیست و دو سالمه. لبخندی به پهنای صورتش زد. یکهو خندیدم که اون هم با خنده من خندید و گفت: ـ چرا می‌خندی؟ ـ می‌دونی من انیمیشن می‌خونم، الان که دارم می‌بینمت تو رو می‌تونم به یکی از شخصیت‌های کارتونی تشبیه کنم. با کنجکاوی گفت: ـ کدوم شخصیت؟ ـ پیترپن، پسری که تو جزیره زندگی می‌کرد و هیچوقت بزرگ نمی‌شد، مثل تو که اصلا باورم نمیشه سی و دو سالته! یکهو خندید و گفت: ـ چه تشبیه بامزه‌ای، تابحال کسی بهم نگفته بود که شبیه پیترپنم! همین لحظه یک لیوان رفت از رو اپن آشپزخونش آورد و گرفت سمتم و گفت: ـ بیا عزیزم، این دمنوش رو بخور، خوشمزه است؛ خیلی سردت بود، بخور کمی گرم شی! لبخند زدم و گفتم: ـ مرسی. تا خوده صبح نشستیم و با همدیگه حرف زدیم از همه چیزگفتیم، آدم پخته‌ای بنظر می‌رسید و خیلی هم سنگین و دوست داشتنی بود. همین‌جور که در حال حرف زدن بودیم گوشیم زنگ خورد، ثنا بود: ـ الو... با عصبانیت گفت: ـ زهرمار، هیچ معلومه کجایی تو؟ صدای گوشی و کم کردم و با آرامش گفتم: ـ سلام عزیزم من هم خوبم، آره بهتر شدم! دوباره با عصبانیت گفت: ـ چرت و پرت نگو عسل، بگو کجایی؟! سعی کردم بهش بفهمونم که باید قطع کنه، بنابراین گفتم: ـ حالا اومدم باهم صحبت می‌کنیم. با تعجب گفت: ـ مگه قرار نیست بیای؟ بیا دیر میشه باید بریم! گفتم: ـ باشه فعلا. و تا قبل از اینکه چیزی بگه قطع کردم، پیترپن همین‌جور که داشت دمنوش خودش رو می‌خورد بهم زل زده بود. خندیدم و گفتم: ـ چرا اینجوری بهم نگاه می‌کنی؟ لبخندی زد و گفت: ـ هیچی همینجوری، واقعا خودت هم مثل اسمت خیلی شیرینی و حرف زدنم باهات لذت بخشه، اصلا نفهمیدم کی صبح شد. سریع گفتم: ـ تو هم همینطور، خیلی خوشحال شدم از آشنایی باهات، راستش من دیگه باید برم، دوستام منتظرن، کجا باید تاکسی بگیرم؟ بلند شد و از گوشه میز سوئیچ موتورش رو گرفت و گفت: ـ من می‌رسونمت.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...