تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/05/2025 در همه بخش ها
-
_زخم جدید_ پاره شد گره زدم؛ بازم پاره شد بازم گره زدم... دوباره پاره شد بیخیال شدم؛ زوری که نمیشه نویسنده: حنا وفادار گوینده: سحر تقیزاده2 امتیاز
-
ویراستار: @زری گل ایرادات جزئی داره عزیزم که کمتر از پنج روز اوکی میشن. @Khakestar2 امتیاز
-
به به عضو قدیمی میبینم خوش اومدی نگین البته اسمتو درست گفته باشم*2 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
خسته نباشید گل نازم تو تاپیک زیر اعلام کنید تا مدیرمربوطه درباره ویراستاری اثر تصمیم بگیره🫶1 امتیاز
-
به نام آفرینش کهکشان ها نام اثر: رائودین «برگرفته از رمان سایورا» ژانر: عاشقانه، تراژدی شاعر: الناز سلمانی *** مقدمه «دوستداشتن تو آسون بود… تا وقتی عقل، زخمای دلم رو یادم نیاورده بود.» من، رائودینم. اون که نگاهش سرد بود، اما دلش از آتیش سوختهتر. اگه قراره توی این واژهها غرق شی، بدون که با یه عشق آروم طرف نیستی… اینا، تکهپارههای قلبیه که هنوز یاد تو رو فراموش نکرده.1 امتیاز
-
"میدونی چی سخته؟ نه اینکه نباشی… نه اینکه بری… سخته که هنوزم وقتی اسمت میاد، یه چیزی تو گلوم گیر میکنه. سخته که دیگه حتی نتونم با خودم حرف بزنم بدون اینکه صداتو قاطی خیالم کنم. من، اون رائودینیام که همه فکر میکنن سرده… ولی اگه یه روز، فقط یه روز، میدیدی چی توی دلم وول میخوره، میفهمیدی، منم یهبار واسه همیشه، واقعی دوستت داشتم… و همون یهبار، منو به فنا داد."1 امتیاز
-
یک نفر در غم او مرد؛ حلالش باشد❤️🩹 سخنی از نویسنده: ممنونم که تا اینجای جان جانان همراهم بودید دوستدار شما سحر🌱1 امتیاز
-
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢من شوری منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @M@hta از نویسندگان طنزپرداز انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، طنز 🔹 تعداد صفحات: 855 🖋 خلاصه: شاید در این لحظه در خواب باشیم و زندگی واقعی، همان آنچه که در خواب میبینیم، باشد. شاید لحظهای پیش از این مرده باشیم و هنوز از آن خبر نداریم؛ حتی احتمال تراوش و وجود من در جسم دیگری، همانطور که در آینه میبینیم، وجود داشته باشد. شاید من در آن سوی آینه، واقعیتر از من در این دنیا باشم، که چشمهایم عکس خود را در آینه میبیند. اما چه اهمیتی دارد؟ گذشته در گذشته است و من نیز همچنان... 📖 قسمتی از متن: پوشه سبز موکلم را بین انگشت و بازو گیر انداختم و کلافه با دست بالا آمده، مقنعه بههم ریختهام را جلو کشیده تا از نو مرتباش کنم. آفتاب درست مغزم را هدف قرار داده و از شدت تابشاش حتی ذرهای کم نمیکرد. گذر زمان و خدا دست در دست هم داده بودند تا شرایط را جوری رقم بزنند که حتما دیر به قرارم برسم... 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-من-شوری-از-فاطمه-عیسی-زاد/1 امتیاز
-
درود و وقت بخیر خدمت تمامی نویسندگان گرامی لطفا قبل از نوشتن رمان کلمات ممنوعه را حتما بخوانید زیرا در مرحله انتشار رمان شما قبول نخواهد شد: ۱: انواع مشروبات؛ الکل، ویسکی، عرق، عرق سگی،شراب، و تمامی اسم های مشروبات ممنوع میباشد! ۲: اشاره به روابط نامشروع: س*ک*س؛ بوسیدن؛ لگد زدن بر نواحی حساس؛ شب زفاف؛ عشق و حال؛ نزدیکی بیش از حد صورت بهم؛ نبودن نوع پوشش و ... ۳: فحشها و کلمات نااصول: انگشت ف*ک؛ ه*رزه؛ ج*نده؛ حروم*زاده؛ حرومی؛ لباس زیر؛ ک*خل؛ کونی؛ تخم سگ؛ پدر سگ؛ مادر ج... تمامی موارد ممنوع میباشد. ۴: حالی به حالی شدن؛ ماساژ دادن جنس مخالف؛ اشاره به اندام خصوصی؛ توصیف هیکل و ... ممنوع میباشد. ۵: بوسه از سر؛ گردن؛ لب؛ ممنوع است سر فقط برای برادر؛ خواهر؛ مادر؛ پدر ممنوع نمیباشد بوسههای مجاز ؛ بوسیدن دست؛ مو1 امتیاز
-
پارت سوم رفتم و رو نیمکت جلویی نشستم، مهناز با لبخند بهم گفت: ـ با توجه به اینکه اینقدر سریع اومدی، پس خبر رو شنیدی! با شادی گفتم: ـ از کجا پیداش کردی؟ همین لحظه مریم هم اومد تو کلاس و کنارم نشست. مهناز ادامه داد: ـ والا من داداشم تو کار وبلاگ درست کردن برای بازیگراست، پول خوبی هم توشه، دیشب میگفت که ایمیل مهدی آرتی رو پیدا کرده و قراره بابت درست کردن وبلاگ سهند و متین معیری باهاش صحبت کنه. مریم با تعجب پرسید: ـ یعنی این پسره در آن واحد مدیر برنامه دوتا بازیگره؟ مهناز همون جور که کتاباشو جمع میکرد گفت: ـ شایدم بیشتر. نمیدونم. خلاصه که دیروز یواشکی تو کامپیوتر دیدم و برات آوردم. بعد از تو جیب مانتوش یه ورقه درآورد و داد سمتم. با شادی ازش گرفتم. مریم گفت: ـ خب تیارا میخوای چیکار کنی؟ بلند شدم و گفتم: ـ همون کاری که چند سال پیش باید انجام میدادم. بعدش زنگ مدرسه خورد و باهاشون خداحافظی کردم و رفتم سرکلاس. به غزاله موضوع و گفتم. با هیجان گفت: ـ بنظرت جواب میده؟ با هیجان به کاغذ توی دستم نگاه کردم و گفتم: ـ تا امتحان نکنیم که نمیفهمیم! غزاله با شیطنت گفت: ـ پس بعد از مدرسه میریم کافینت؟ چشمکی بهش زدم و گفتم: ـ دقیقا!1 امتیاز
-
پارت دوم با صدای برپا گفتن بچها، از فکرم بیرون اومدم. اصلا حوصله درس و نداشتم. به غزاله خیلی آروم گفتم: ـ من میرم بیرون یکم هوا بخورم. غزاله با تعجب گفت: ـ حالت خوبه؟ میخوای باهات بیام؟ یه نوچی کردم و از معلم اجازه گرفتم و از کلاس خارج شدم. تو راهروی مدرسه وایستادم و به بارش برف نگاه کردم؛ عمیق بهم آرامش میداد؛ چشمام رو بستم و گردنبند پاکت نامهای که مادربزرگم برام خریدهبود و توش کلمات مثبت حک شدهبود و تو دستم فشردم و از صمیم قلبم آرزو کردم که خدا یه نگاهی به دل عاشقم بندازه؛ حتی اگه حکمت نباشه اما؛ من این آدم و خیلی دوست دارم. این همه سال گذشته و هنوز ذرهای از دوست داشتنم نسبت بهش کم نشده؛ دیگه از این علاقه بیسرانجام و دلتنگی خسته شدهبودم؛ دوست داشتم که حداقل میتونستم به روی خودم بیارم و این حرفا رو ابراز کنم؛ یهو صدای پای یکی و شنیدم و سریع برگشتم؛ دیدم که مریمه! یکی از بچهای خوشنویسی که از من یکسال کوچیکتر بود ولی تو کلاسهای فوق برنامه باهم همگروهی بودیم، اونم مثل خیلی از بچهای دیگه ای که منو میشناختند از عشق و علاقهی من نسبت به سهند، مطلع بود. با لبخند اومد سمت من و گفت: ـ بیرون چیکار میکنی دختر عاشق؟ سرما میخوریا! با لبخند جوابش رو دادم گفتم: ـ مهم نیست؛ دیدن برف همیشه بهم آرامش میده. اومد رو پله نشست و گفتم: ـ نکنه تو هم حوصله کلاس رو نداشتی که جیم زدی! با لبخند گفت: ـ یکیش همین موضوعه و یه دلیل دیگش بخاطر تو. با تعجب پرسیدم: ـ من؟! سرش رو به نشونهی تایید تکون داد و برگشت سمتم و گفت: ـ تیارا، مهناز احمدی رو میشناسی دیگه؟ گفتم: ـ همین همکلاسیت که تو شطرنج مقام اول و آورد؟ با تایید گفت: ـ آفرین خودشه. این ایمیل مدیر برنامهی سهند و پیدا کرده. با تعجب و هیجان از جام بلند شدم و گفتم: ـ چی؟ از کجا پیدا کرده؟ ـ نمیدونم. معلم اومد سر کلاس وقت نکردم ازش بپرسم ولی اگه واقعا پیدا کرده باشه! پریدم وسط حرفش و با شادی گفتم: ـ میتونم از این طریق به گوش سهند برسونم که یه تیارایی هست که اینقدر عاشقشه؛ میفهمه که من وجود دارم. با ذوق من، اونم ذوقی کرد و گفت: ـ آره دقیقا. ولی سعی کن که ایمیل خوده سهند و حتما ازش بگیری. بهرحال به خودش بگی خیلی بهتره تا اینکه بخوای به مدیر برنامهاش بگی. همین لحظه زنگ تفریح خورد، با هیجان رفتم سمت کلاس دوم انسانی و دیدم هنوز معلمشون سرکلاسه، تقهای به در زدم و وارد شدم. بچها داشتن وسایلشون رو جمع میکردن؛ چشمم به مهناز خورد که نیمکت آخر نشسته بود، انگار میدونستم که مریم بهم موضوع رو گفته، دستی برام تکون داد و باعث شد که سریعا برم سمتش.1 امتیاز
-
رمان: جانای یار نویسنده: زهرا بهمنی ژانر: عاشقانه_طنز 《خلاصه》 نوشتههای جانای یار، روایتی عاشقانهای است از دلبر و دلدار، جانا و شهریار! شهریار خودساخته یکباره پا به دنیای عجیب جانای خودخواه میزاره و گرفتار عشق حقیقی میشه اما تا رقم خوردن سکانس عاشقانه زندگیشون شکل میگیره، همه چی با رو شدن یک راز شیرین عوض میشه!1 امتیاز
-
#پارت_هجدهم چشمهاش رو درشت کرد، نفسی کشیدم و ادامه دادم: - جاوید رک و راست، رو راست، تمام راست بهم بگو قضیه بچه چیه؟! گنگ ابروهاش رو بالا انداخت. - کدوم بچه؟ جانا چی داری میگی؟! سری تکون دادم و پوزخندی زدم، همون پیام رو براش تکرار کردم تا بفهمه حرف از کدوم بچه میزنم. - همون بچهای که پاش در میونه و تو نباید خنگ بازی در بیاری. چشمهاش به حالت اولیه برگشت و لیوان توی دستش رو روی میز گذاشت. - خب ربطش به تو چیه؟! ابرویی بالا انداختم که ادامه داد: - از کی تاحالا کار های من برات مهم شده؟! پوزخندی زدم و بلند شدم. - درسته، تو جایی تو زندگی من نداری که کارهات برام پشیزی اهمیت داشته باشن. به سمتش خم شدم و ادامه دادم: - هر غلطی که میخوای بکن، فقط دیگه اسم جانا رو به زبونت نیار! دهن باز کرد اسمم رو بگه که انگشتم رو روی بینیم گذاشتم و 《هیس!》 گفتم. از آشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم قدم برداشتم. همونطور که در اتاقم رو میبستم پوزخنده گوشه لبم هم بزرگ تر میشد. - ته توی این ماجرا رو در نیارم، جانا نیستم. در ماشین رو باز کردم و سوار شدم. افسون مثل همیشه شیک کرده و سرحال شروع به گفتن دیالوگ های صبحگاهیش کرد. - های مای دلبر، چطوری؟! کوله پشتیم رو پرت کردم عقب ماشین و خواب آلود گفتم: - خوابم میاد. چشمهام و بستم که مشتی به بازوم زد که تو جام تکون خوردم. - خوابت میاد؟ اینکه چیز جدیدی نیست رفیق، دخترجون حالیته امروز کلاس مهمی داریم؟! هوفی کردم و مقنعهام رو جلوی چشمهام کشیدم تا فضا مثلا کمی تاریک بشه. - افسون توروخدا دهن من رو وا نکن اول صبحی که آماده انفجارم! مکثی کرد و بعد به سمت دانشگاه ماشین رو هدایت کرد. از اونجایی که فضولی نکردن افسون جزو محالات بود تو چراغ قرمز دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه. - جانا اون بی صاحب رو بکش عقب، درست بشین و بگو چته؟ تو که میدونستی امروز کلی کار داریم چرا زود نخوابیدی؟! سئوالاتش فشاری بودن روی کنترل بمب وجودم، بدون اینکه مقنعه رو بکشم عقب برگشتم سمتش و بدون دیدن صورتش شروع کردم. - مگه اون بوزینه جاسوس برای من آرامش میزاره؟ آقا دیشب خوشی زده زیر دلش من رو خبر کرده، دِ آخه تو کی یاد خواهرت کردی؟ باید دقیق همون شبی که با خیال راحت پیتزام رو میخوردم و پروژهام رو تکمیل میکردم و بعدش خواب به خواب میرفتم یاد کنی هان؟! این انفجار حرف، یکی از خصلت های بد من بود که بدون اینکه نفسی بکشم یک ریز حرف میزدم و گه گاهی اعتراف میکنم که... وجدان: که چرت و پرت هم میگه. - میدونی کجاش خرد شدم افسون؟ اونجایی که، اونجایی که... وجدان: الهی، که گفت به تو ربطی نداره؟! - اونجایی که جای پیتزا و قارچ سوخاری، املت تحویلم داد. مقنعهام توسط دستهای افسون کمی بالا رفت، چهره متعجبش رو تونستم ببینم و بعد صدای مزخرف قهقههاش! تو مسیر سعی داشت قانعم کنه که امروز زود تموم میشه و من با انرژی ترینم ولی تمام افکار من درگیر یک چیز بود، چیزی که باید ازش سردرمیاوردم و به خودم ثابتش میکردم. بعداز پارک کردن ماشین به کلاسمون رفتیم و منتظر استاد شدیم. غرق در حل معمای تو ذهنم بودم و با خودکار روی میز آروم ضرب گرفته بودم. - چطوری جانا؟! با صدای کیارش که کنارم جای گرفته بود از فکر بیرون اومدم و بهش لبخند زدم. - سلام کیا، تو کی اومدی که من نفهمیدم؟! همونطور که گوشیش رو سایلنت میکرد جوابم رو داد: - وقتی که شما تو عالم افکارت غرق بودی. وقتی نگاهم تو کلاس چرخید تعجب کردم، وقتی ما اومدیم فقط پنج نفر تو کلاس بودن و الان کل کلاس پر شده بود؛ یعنی در این حد بیحواس شدم؟! - حالا باز غرق نشو، استاد اومد!1 امتیاز
-
سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان1 امتیاز
-
《پارت اول》 کوله پشتیم رو روی شونهام تنظیم کردم و روبه بچهها گفتم: - خب دیگه خوش گذشت، من میرم. مخالفت بچهها بلند شد. - ای بابا جانا نیم ساعت دیگه هم بشین، هنوز داریم حرف میزنیم! به سمانه که این حرف رو زد، چشم دوختم. عاشق لپ های سفیدش بودم که از گرما گل انداخته بودن. - نیم ساعت دیگه هم بشینم، نیم ساعت دیگه هم میگی صبرکن، این نیم ساعت ها روی هم جمع میشن و در نهایت شب میشه. شایان با اون عینک هزار رنگش گفت: - بهتر، شب میشه میریم دست جمعی فرحزاد کلی صفا سیتی! کیارش هم مثل همیشه جنتلمن بازیش گل کرد. - همه مهمون من فرحزاد. سوت و دست بلند شد که شایان اعتراضش بلند شد. - نه دیگه نشد داداش، خودم ایده دادم خودم هم اجراش میکنم. آقایون و خانم های محترم همه امشب مهمون شایان. خنده ای به مسخره بازیشون کردم و گفتم: - امشب نمیشه واقعا حسش نیست خسته و کوفته از کوه بدون هیچ حمومی بریم فرحزاد؟ من نیستم واقعا! با این حرفم فکرکنم تازه بعضی ها یادشون افتاده باید برن لباس هاشون رو عوض کنن چون بقیه هم بلند شدن و عزم رفتن کردن. به افسون اشاره کردم که سریع جمع کنه تا بریم. کیارش با قد رشید و اون چهره خواستنیش نزدیکم شد. - چرا این جمعه ها عجیب میچسبه؟ یک نگاه بنداز، هیچکس دلش نمیخواد به خونه بره. با این حرفش غم دلم تازه شد. لبخند تلخی زدم و گفتم: - شاید کسی رو تو خونه داشته باشن، که این خوشی رو بهشون نمیده یا بلعکس ازشون میگیره، شاید هم کلا کسی رو ندارن تا خوشحالیشون رو با اون ها سهیم بشن. روی لب های کیارش هم لبخند محوی نشست. - شاید هم دلشون میخواد که یکی باشه تا... - بریم. با صدای افسون که نفس زنون نزدیکمون میشد، ادامه حرفش رو خورد. - مواظب خودت باش، قرار فرداشب یادت نره! لبخندم دندون نما شد. - وقتی قراره میزبان شایان بشه، امکان نداره یادمون بره. خنده ای کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. دستی به حالت خداحافظی روبه اکیپ تکون دادم و همراه افسون به سمت لکسوس سفید من رفتیم. - امروز عجیب خسته شدم! نیم نگاهی به دوست تنبلم انداختم. - کوه رو که جابه جا نکردی دختر، از کوه بالا رفتی فقط. چشم هاش رو که بسته بود با این حرفم باز کرد و طلبکار گفت: - همون هم سخته، به من فشار میاد اه تو هیچ وقت نفهمیدی من چقدر ظریفم. تک خنده ای کردم و گفتم: - تو ظریفی؟ الهی نانا النگوهات نشکنه! لبخندی زد و دوباره چشم هاش رو بست. - حیف پشت فرمونی و من هزار تا آرزو دارم وگرنه میدونستم چیکارت کنم. فشار پام رو روی پدال بیشتر کردم که مثل این وحشت زده ها گفت: - جانا غلط کردم بسه! خندیدم و سرعتم رو کم کردم. با خنده گفتم: - آخه ظریف، تو که ظرفیت نداری چرا تهدید میکنی؟! یکی زد پس گردنم و گفت: - حواست به رانندگیت باشه انقدر هم با من بحث نکن!1 امتیاز
-
••مقدمه •• ای یار من! تو را به یک الماس تشبیه خواهم کرد، میدانی چرا؟! الماس با تمام زیبایی های افسونگریاش با آن درخشش ستودنیاش، در یک نگاه تمامی چشم ها را به خود مجذوب میکند. قلب من از همان روزی که تو آمدی، در برابر عظمت درخشش تو تعظیم کرد. جانای من! آغاز قصه عشق من و تو... خورشید را به خنده وا داشت... ماه را به سجده انداخت... بیا باهم قلم برداریم... به خون عشقمان آغشته کنیم... و با تحریر زیبایی بنویسیم... ..به نام خالق تک دلبر قلبم.. >جانای یار من< آتش زدی بر جان من ای جان من جانان من طوفان شدی در بحر دل ای ساحر خندان من <ای ما شب تابان من >1 امتیاز
-
"دلم گرفته… مثل رودی که دلش یه ماهی میخواد، ولی خودش خوب میدونه این آب دیگه ماهی قبول نمیکنه. نه که خودش نخواد، نه… ولی اونقدری سنگ تو دلش افتاده که حتی نفس کشیدن واسه ماهی سخته."0 امتیاز
-
جان جانان قسمت آخر چته دکتر؟! اونی که دیوونه شده منم یا تو؟! اومدی راست راست تو چشام زل زدی میگی ببخشمش؟! واسه چی ببخشم؟! هان؟! من بهش گفته بودم کل تار و پود تنم پر از زخمه، اگه میخوای بری از همین اولش نباش! از اون لبخند قشنگاش زد و گفت نه، من هیچ وقت نمیرم. هیچ وقت ولت نمیکنم، مگه زده به سرم که دختر به این نازی رو ول کنم آخه جوجه؟ رفت دکتر، اونم نه یه بار، دو بار، بلکه هزاران بار رفت! منو شرمنده کرد جلو هر کسی که پشتشو گرفته بودم و سینه جلو میدادم که نه، جان جانان فرق داره! هه... آره خب، فرق داشت؛ با تفاوت بسیاری، زخم جدید و بزرگی روی روحم، تنم، کُلِ تار و پودم ایجاد کرد! هی خراب کرد؛ هی پاره کرد و من گره زدم؛ هی پاره کرد و من دوباره گره زدم، بازم پاره کرد، منم دیگه بیخیال شدم. زورکی که نیست، نخواست دیگه؛ ترجیح داد بمونه کنار آدمهایی که یه روز بهش بدترین ضربه رو میزنن؛ ولی بهشون میگه رفیق. چطوری ببخمش دکتر؟! اون میدونست پناهگاه آخرم بغلشه؛ ولی منو روند! اون میدونست هلم بده و بیوفتم، تکههای شکستهی وجودم هیچ وقت دیگه بهم نمیچسبن! بزار بره دکتر، بزار بره که دیگه قلب مریضم آخراشه! همین الانشم زیز دستگاهم و ببین، ضربان داره میره بالا. دکتر... برگرد عقبو ببین که جان جانان اومده، میگه بیا بریم؛ غلط کردم دکتر، غلط کردم... هر چقدر حرف بزنم، بازم دلی که دوسش داره، نمیتونه ازش متنفر بشه. من میرم دکتر؛ ولی گوشه کناری از اون دفتر بنویس: یه نفر در غم او مرد؛ حلالش باشد... آخرین نوشته دلدار به دلشکن زمان پایان؟! هزار و چهارصد و چهار اولین ماه روز چهاردهم نویسنده؟! سحر تقیزاده0 امتیاز