تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/04/2025 در همه بخش ها
-
2 امتیاز
-
درود و وقت بخیر خدمت تمامی نویسندگان گرامی لطفا قبل از نوشتن رمان کلمات ممنوعه را حتما بخوانید زیرا در مرحله انتشار رمان شما قبول نخواهد شد: ۱: انواع مشروبات؛ الکل، ویسکی، عرق، عرق سگی،شراب، و تمامی اسم های مشروبات ممنوع میباشد! ۲: اشاره به روابط نامشروع: س*ک*س؛ بوسیدن؛ لگد زدن بر نواحی حساس؛ شب زفاف؛ عشق و حال؛ نزدیکی بیش از حد صورت بهم؛ نبودن نوع پوشش و ... ۳: فحشها و کلمات نااصول: انگشت ف*ک؛ ه*رزه؛ ج*نده؛ حروم*زاده؛ حرومی؛ لباس زیر؛ ک*خل؛ کونی؛ تخم سگ؛ پدر سگ؛ مادر ج... تمامی موارد ممنوع میباشد. ۴: حالی به حالی شدن؛ ماساژ دادن جنس مخالف؛ اشاره به اندام خصوصی؛ توصیف هیکل و ... ممنوع میباشد. ۵: بوسه از سر؛ گردن؛ لب؛ ممنوع است سر فقط برای برادر؛ خواهر؛ مادر؛ پدر ممنوع نمیباشد بوسههای مجاز ؛ بوسیدن دست؛ مو2 امتیاز
-
درود و وقت بخیر خدمت تمامی نویسندگان گرامی شما در این تاپیک میتوانید پس از اتمام رمانتون اینجا درخواست بدید. و بنده را زیر درخواستتان تگ کنید.2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
1 امتیاز
-
درود وقت بخیر ۱۰ پارت تکمیله درخواست کاور داشتم1 امتیاز
-
به نام آفرینش کهکشان ها نام اثر: رائودین «برگرفته از رمان سایورا» ژانر: عاشقانه، تراژدی شاعر: الناز سلمانی *** مقدمه «دوستداشتن تو آسون بود… تا وقتی عقل، زخمای دلم رو یادم نیاورده بود.» من، رائودینم. اون که نگاهش سرد بود، اما دلش از آتیش سوختهتر. اگه قراره توی این واژهها غرق شی، بدون که با یه عشق آروم طرف نیستی… اینا، تکهپارههای قلبیه که هنوز یاد تو رو فراموش نکرده.1 امتیاز
-
از این سه تا هرکدومش که شد اما اولیتم اخرین عکسه1 امتیاز
-
"دل هنوزم تو رو میخواد… اما مگه یه قلب شکسته، سهم دوباره داره؟ تو با اون دستای نرم و بیادعات، قلب ساختی برام… از خاکسترم. ولی میترسم… نه از تو، از خودم. از اینکه یه کلمهی اشتباه بگم، یه سکوت بدتر از فریاد داشته باشم… و تو، همون لحظهای بری که داشتم یاد میگرفتم چطور عاشقت باشم."1 امتیاز
-
"تو بودی که دردِ توی جونم رو آروم کردی... اما من چی کار کردم؟ بهجای اینکه دستات رو بگیرم، پشتم رو کردم. فکر کردم اگه دور بمونم، اگه هیچی نگم، قویتر میمونم... اما حالا میفهمم، سکوتِ من بدتر از هر فریادی بود که میتونستم سرت بزنم. من زندگی کردم، ولی با یه قلب بیحس... و حالا اون قلب، فقط وقتی یاد تو میافته، هنوز میتپه."1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
امروز روز جهانی کودک متولد نشدس پ.ن : اخرین باری که تو زندگیم آرامش داشتم.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢من شوری منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @M@hta از نویسندگان طنزپرداز انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، طنز 🔹 تعداد صفحات: 855 🖋 خلاصه: شاید در این لحظه در خواب باشیم و زندگی واقعی، همان آنچه که در خواب میبینیم، باشد. شاید لحظهای پیش از این مرده باشیم و هنوز از آن خبر نداریم؛ حتی احتمال تراوش و وجود من در جسم دیگری، همانطور که در آینه میبینیم، وجود داشته باشد. شاید من در آن سوی آینه، واقعیتر از من در این دنیا باشم، که چشمهایم عکس خود را در آینه میبیند. اما چه اهمیتی دارد؟ گذشته در گذشته است و من نیز همچنان... 📖 قسمتی از متن: پوشه سبز موکلم را بین انگشت و بازو گیر انداختم و کلافه با دست بالا آمده، مقنعه بههم ریختهام را جلو کشیده تا از نو مرتباش کنم. آفتاب درست مغزم را هدف قرار داده و از شدت تابشاش حتی ذرهای کم نمیکرد. گذر زمان و خدا دست در دست هم داده بودند تا شرایط را جوری رقم بزنند که حتما دیر به قرارم برسم... 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-من-شوری-از-فاطمه-عیسی-زاد/1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
نام رمان: زهرخند نویسنده: نسترن اکبریان ژانر: عاشقانه، انتقامی خلاصه رمان: نام رمان: #زهرخند نویسنده: نسترن اکبریان ژانر: عاشقانه، انتقامی خلاصه رمان: سقوط از اوج به قعر روایت دلربا بود، شاد ترین روزش مصادف شد با قتل وحشیانه همسر و جنین تازه شکل گرفته اش. نفرت، مانند خنجری زهرآگین، قلبش را درید و او را به سوی انتقامی خونین راند. اما در این راه تاریک و پرخطر، جریان عشقی غیرمنتظره، مانند نوری کمرنگ در تاریکی مطلق، ظاهر شد. بین عطش انتقام و جاذبهی عشق، دلربا در کشمکشی سهمگین گرفتار بود؛ کشمکشی که سرنوشت او را در هالهای از ابهام فرو برد. آیا زهرخند انتقام بر عشق پیروز خواهد شد، یا نور امید تاریکی را درهم خواهد شکست؟ @zahrkhaand کانال تلگرام1 امتیاز
-
#پارت_بیست_چهار #زهرخند در همان افکار دست و پا میزد که به تندی با کسی برخورد کرد و سوزش دست و تنش و سپس صدای بلند شکستن پارچ، ته دلش را خالی کرد. بی حواسی کرده بود و به تندی دست هایش را به لباس کشید تا بیش از آن نسوزد... بلند کردن سرش همانا و دیدن نگاه برزخ مانند الیاس هم همانا... شیر روی پیراهن مشکی او هم ریخته بود و حسابی کف زمین پر از خرده شیشه شده بود... مهتاب و پریسا دوان دوان خودشان را رسانده بودند و فرهان نیز با تکیه به درگاه در، از دور شاهد ماجرا بود. خشم بر الیاس قالب شد و دیدن بی دست و پایی دلربا، به خصوص که لب به معذرت خواهی هم باز نکرده بود، خونش را به جوش آورد. از بازوی دخترک کشید و به زور او را سمت زمین خم کرد: - کوری؟ به گوه کشیدی لباسامو بی دست و پا! تمیزش کن... زودباش... با فشار محکم دیگری به سرشانه دلربا مجبورش کرد روی زمین بنشیند و دلربایی که تحت تاثیر آرامبخش ها قرار گرفته بود، برای آنکه هرچه سریعتر خودش را از آن موقعیت خلاص کند مانند به یک جسم بی روحی که هیچ چیز برایش اهمیت نداشت، شال از سر کشید و با انداختن شالش درون خیسی شیر، یکی یکی خرده شیشه ها را روی پارچه ریخت... همه متحیر از رفتار دخترک مانند و بیش از همه، چشمان خشمگین الیاس بود که روی موهای خرمایی دخترک خیره مانده و برداشتن هر خرده شیشه، چشمش را به انگشتان ظریفش میکشید که بریده نشود. خشمگین تر از آرامش و سکوت دلربا، چنگی به موهایش زد و حینی که از او دور میشد صدای بلندش را سر مهتاب آوار کرد: - ببرش اتاقش تا نگفتم بیرون نیاد، اینجام تمیز کنید. دلربا اما نمیشنید و وسواس وار داشت ریزترین شیشه ها را هنوز هم با دست برمیداشت. چشمانش به قدری پر شده بود که مقابلش را تار میدید اما میل به گریه نداشت... پلک زدنش مصادف شد با چکیدن قطره درشت اشکش روی دست های فرهانی که میخواست او را از ادامه کارش منع و حواسش را به خود جمع کند. - بسه... مهتاب جمع میکنه! دخترک لجبازانه دستش را از زیر دست او بیرون کشید و به کارش ادامه داد. حتی برای دیدن چهره هایشان سر بلند نکرده بود. مانند به دیوانه ای تند تند و مُسر شیشه ها را جمع میکرد و ضمن نگه داشتن بغض گلویش، به نفس نفس افتاده بود. هر انسانی حال او را میدید دلش به رحم می آمد... حتی فرهانی که خون ملازایی ها درونش میجوشید و مهتابی که چندی پیش با دخترک به تندی سخن گفته بود. فرهان که مقابل او زانو زده بود، اینبار جفت دست هایش را مهار کرد و با صدای بلند تری گفت: - دستتو بریدی. میگم بسه! تحکم صدای او، بلندی صوتی که در سرش زنگ خورد و گرمای لمس شدن دست هایش، باعث شد به تندی سر بلند کند و چشمان اشکی خشمگینش به فرهان خیره شد. به تندی دست هایش را از دست او بیرون کشید و خود را از او دور کرد... واکنش غیر ارادی ای بود که پس از لمس، او را یاد آن حیوان سفت ها انداخته و قلبش از وحشت ضربان گرفته بود. زمزمه وار برای خودش تکرار میکرد: - به من دست... به من دست نزن... قبل از آنکه اجرای درامش مورد تمسخر و خشم واقع شود. دست و پایش را جمع کرد و سرپا شد. بی توجه به فرهان حیران مانده و نگاه های متعجب پریسا و مهتاب، سمت اتاقش دوید و بغض خفه شده اش را در همین حین آزاد کرد. فقط یک سوال در سرش میچرخید، چگونه با آنها دوام می آورد؟ چگونه جانشان را میگرفت، یا جان خودش را؟!1 امتیاز
-
#پارت_بیست_سه #زهرخند قبل از آنکه خواب نشسته بر پلک هایش عمیق شود، چند ضربه به در کوبیده شد و بی اذن او، مهتاب وارد اتاق شد. دخترک دست و پایش را جمع کرد و با چشمان خمار نیمه باز به او خیره شد. - باید با من بیای... گفتن سفره صبحونه رو حاضر کنید... خمی به ابرویش انداخت و سر تکان داد. با دست به بیرون اتاق اشاره کرد و گفت: - میام خودم. حالش را نپرسیده بودند، مریضی اش را هیچ شماردند و او را به کلفتی خوانده بودند. دلربا سمت کیفش حجوم برد و با بیرون کشیدن خشاب قرص آرامبخش، به جای یکی دوتا در دهانش انداخت. نمیخواست تحمل کند، نمیخواست برای مدتی بفهمد و آرامش هرچند گذرایی را طالب بود. درد زندگی از هم پاشیده اش روی سینه اش سنگینی میکرد و صحنه های گذشته، لحظه ای از پشت پلکش کنده نمیشد. باید آرام میشد تا عقلانی تصمیم بگیرد و برای انتقامش نقشه بچیند. یک دست لباس آراسته تر پوشید. تمام تنش درد میکرد، پوست روی انگشتانش از جای کفش های الیاس زخم انداخته بود و چشمانش از بیخوابی و گریه گود افتاده بودند. بی آنکه نگاهی به جسم جنازه وارش بی اندازد، از اتاق خارج شد. مهتاب رفته بود و حال او مانده بود با یک راهروی بلند منتهی به سالن که صدای بلند خنده های فرهان، او را وحشت زده از دیدارشان میکرد. آرام آرام راه میرفت و حتی برای کنکاش به تجملات عمارت نظری نمی انداخت. به سالن اصلی که رسید، فرهان حینی که ویلچر مادرش را سمت اتاق غذاخوری هدایت میکرد، ریز ریز با او شوخی میکرد و برای خودش میخندید: - میا مـــادَر، تی اسپـــــورت مــــوتَر بــــــردوت!(مامان جان، ماشین اسپرتت رو بردم دوری بزنیم!) صدای قدم های دلربا باعث توقفش شد. نگاه فرهان سمتش چرخید و با کنجکاوی سرتاپای او را وارسی کرد. برای همه شان سوال بود که چرا پس از اینهمه سال برگشته بود و متعجب تر از آن بودند که چرا الیاس، او را به خانه راه داد! فرهان خوب برادرش را میشناخت و میدانست اگر میخواست، او را جوری سرنگون میکرد که تا سالیان سال هیچ کس بویی از غیبتش نبرند. آنقدر خیره خیره دلربا را نگاه میکرد که دخترک زبان خشکیده اش را به کار انداخت و آشپرخانه را از او پرسید: - آشپرخونه کجاست؟ با دست راهروی کنار غذاخوری را نشان داد و بی حرف، چرخ مادرش را راه انداخت. زبانش به صحبت با او نچرخیده بود. انگار علاوه بر الیاس، دیگر اعضا هم نسبت به او احساس خشم میکردند... سرشان بابت او خم شده بود. اسمشان در ده چرخیده بود که ناموس داری نکرده بودند و عروسشان فراری شد. راه پله وسط سالن بود و در طبقه بالا، اتاق خواب هایشان قرار داشت. به اضافه یک نشیمن دیگر و یک بالکن باصفا که درش از اتاق الیاس باز میشد. دلربا سر پایین انداخت و با قدم های تند، راهی آشپرخانه شد. یک آشپرخانه بزرگ پنجاه متری که بوی نان و شیرینی میداد و مهتاب و دخترش مشغول پر کردن ظروف صبحانه بودند. یکی مربا میریخت و دیگری کره حیوانی را برش میزد. مهتاب با دیدن دلربا به پارچ شیر تازه جوشیده شده ای که از سرش حرارت میزد اشاره کرد و گفت: - اینو ببر سر سفره دخترجان تا سرد نشده. دخترش با نگاه حال دلربا را جویا بود و او که مهربانی را از چشمان دخترک خواند، نیمچه لبخندی مهمان روی کک مک دارش کرد و پارچ به دست راه خروج را پیش گرفت. در ذهن با خودش فکر میکرد کاش مقداری سم آورده بود و همانجا درون شیر حل میکرد تا یکباره نسل ملازایی ها را بخشکاند اما امان از بی طاقتی او برای گرفتن انتقامی که حتی نگذاشته بود تدابیر لازم را اتخاز کند. در آن زمان آنچنان دردی در دل دلربا خنجر فرو کرده بود که فقط میخواست هرچه زودتر خودش را آرام کند. به چنان درجه از انزوا و غمی رسیده بود که میخواست خشمش را بر سر کسی خالی کند و جان مسببش را بگیرد. اگر منطقی فکر میکرد، برای برگشت به جمع آن افعی ها عجله کرده بود...1 امتیاز
-
#پارت_هجدهم #زهرخند از خستگی بود یا فشار روانی که آن مدت تحمل کرده بود اما به یک دقیقه نکشیده بود در همان حالت خوابش برد. کابوس لحظه ای راحتش نمیگذاشت، عليرضا را در جدال با الیاس میدید و نبردی که در نهایت منتهی به قطع نفس های محبوبش میشد! تکان هایی که تنش را میلرزاند کابوس را مانند به یک فیلم قدیمی خش مینداخت و در نهایت، با (هیع) بلند، چشم گشود. پیش از هرچیز نگاه نگران مهتاب در نظرش نقش بست و در ادامه صدایش او را از سناریوی خوفناک کابوس بیرون کشید. - خوبی؟ کابوس میدیدی... اومدم بگم آقا صدات میکنه ک دیدم داری هزیون میگی... دلربا تازه موقعیت را سنجید و دستی به صورت عرق کرده اش کشید. با صدایی که گرفته بود پاسخ مهتاب را داد. - الان میام... مهتاب سرتکان داد و از تخت او فاصله گرفت. اشاره به جای نامشخصی کرد و گفت : - توی انبار قدیمین، بلدین یا راهنمایی کنم؟ دلربا پاهایش را از تخت آویزان کرد و گفت: - میشه بری بیرون لباس عوض کنم، راهنماییم باید کنی بلد نیستم. مهتاب دلش به حال دلربا سوخته بود. از بیرون چندان جالب دیده نمیشد، یک عروس فراری که از غذا داغ عزیزش هم به دلش مانده بود و دست از پا دراز تر، به بردگی جایی که از آن گریخته بود در آمد! چه تحقیر آمیز و اسفناک... مهتاب اتاق را ترک کرد و دلربا، چشم هایش را مالش داد، داشت با خودش فکر میکرد باید هرچه سریع تر کارش را تمام کند و مجدد از آنجا بگریزد، حال یا مقصد نهایی اش زندان بود یا قبر! دستی به سر و رویش کشید. چمدانش را آورده بودند... لباس مناسبی به تن کرد، حال و حوصله شانه کشیدن موهای بلند و آشفته اش را نداشت... آزادانه شالی سر کرد و از اتاق خارج شد. - بریم.1 امتیاز
-
#پارت_پانزدهم #زهرخند همه چیز داشت بهم میریخت، هیچ چیز انطور که پیش بینی کرده بود پیش نمیرفت. بالاخره به خودش جرات سر بلند کردن داد. مستقیم و خیره! خیره به چشم های عسل گون فرهان دنبال رد آشنایی میگشت. نبود... آن چشم ها نبودند! نفس حبص شده اش را بیرون و دیگران را نظاره کرد. پریسا اما بسیار تعقیر کرده بود. خوشگل تر، باریک تر و تراشیده تر شده بود. روسری گلداری دور سر و گردنش گره کرده بود و لباس سفید حریر داری پوشیده بود. کمی نزدیک دلربا شد و با کشیدن دستش، خواست او را از زمین بلند کند: - بلند شو. خاندان ملازایی، امر کردن برایشان عادت شده بود. حتی کمک کردنشان هم آمرانه می مانست. فرهان که انگار از نمایش پیش رویش چندان لذت نبرده بود، دسته های صندلی چرخ دار مادرش را دست گرفت و درحالی که دور میشد، خطاب به مهتاب لب زد: - سینما تموم شد. دارو های مامانو بیار اتاق بعدم یه فنجون بابونه برام دم کن.1 امتیاز
-
#پارت_چهاردهم #زهرخند جمله آخر را درحالی که دندان هایش را بهم میفزشد و بغض گلویش را به درد انداخته بود گفت. هین کشیده پریسا، بغض دلربا را شکست و سریع، هق هق هایش در صدای بلند الیاس گم شد: - سگی که دست صاحبش رو گاز بگیره مرده و زندش فرق نداره!! همه شاهد باشن... امروز رو بنویسید که دختری که با (سگ) عمارت من فرار کرده بود با پای خودش برگشته تا نوکری اربابش رو کنه! تعمدا کلمه سگ را تاکیدی و با حرص میگفت. دلربا نقطه ضعف داده بود و حال، الیاس بیشتر از هر وقتی به قصد تخریب، از نام علیرضا استفاده میکرد. ق هق گریه اش را داشت به دست میگرفت تا بیش از این خرد نشود. دلش میسوخت... هیچ کدام از تحقیر های الیاس نتوانسته بود اشکش را در بیاورد جز اشاره تحقیر آمیزی که به محبوبش شده بود. بس نبود؟ جانش را گرفته بودند... جان عزیزش را گرفته بود و هنوز، دست نمیکشید! دیدن آن نیم بوت ها، حسابی ذهن دلربا را مشوش کرده بود. میترسید، از نگاه کردن به چشم های فرهان میترسید... حراص داشت که یکی از آن سه مرد را در چهره او ببیند و حافظه اش را لعنت میفرستاد که تصاویر دقیق و شفافی از آن بی صفت ها به یادش نمانده بود... الیاس با تکبر از کنار دخترک پخش زمین شده گذشت و به مهتاب، خدمتکار وادارشان امر کرد: - اتاق کنار رخت شویی رو براش حاضر کنید. از این به بعد نظافت و هرکاری که داشتی رو بهش بسپر.1 امتیاز
-
#پارت_دوزادهم #زهرخند میزان تحقیرش بیش از انتظار بود... الیاس با غرور شکنی داشت داغ انتقام را تند تر میکرد و دلربا زیر لب نفرین میفرستاد. خودش را، خاندان و ریشه و طایفه اش را نثار کفر کرده بود. باری دیگر تلاش کرد و ایستاد، اینبار با سر پایین. الیاس به شانه اش ضربه ای زد و گفت: - جلوی من راه برو. راه ورودی عمارت را طی میکردند، دلربا سکوت کرده بود، نه از روی ضعف، بلکه داشت نقشه های قتل خاندان ملازایی را در ذهنش مرور میکرد. یک غذای مسموم؟ خفگی با بالش؟ شکلیک گلوگه غیر منتظره؟ یا عذاب آور تر از همه... با پنبه سر بریدن، در اوج آرامش، به قتل رساندن و در اوج خوشبختی مرگ هدیه دادن! مرگ راحت را برازنده او نمیدید، حداقل بعد از دیدار دوباره اش دلش نمیآمد مرگ آسان را به او هدیه کند. دلربایی که در تمام مسیر بازگشتش میخواست هرچه سریعتر جان از تن الیاس بدزدد، حال سر چرک کینه اش باز و میخواست او را با عذاب آور ترین، دردناک ترین و تحقیر آمیز ترین شکل ممکن او را به قتل برساند. پیش از هرچیز، میخواست کبر و غرور خداگونه اش را بگیرد، از اعماق وجود تشنه بود برای شنیدن التماس های آدمی که آنجور با سیاه دلی قامت در برابرش راست کرده و او را به سمت وردی عمارت هل میداد. همه اهالی عمارت، به ردیف منتظر بودند. بعضی گوش تیز کرده تا جیغ زنانه، صدای گلوله یا مشاجره مرگ دلربا را در نظرشان تایید کند و برخی دیگر، استرس کلافه شان کرده بود. صدای تیز پوتین های خاکی دلربا روی سرامیک های یخ زده ورودی عمارت، نگاه همه را به سمت آنها کشید. پیش از همه پریسا دست به دهان گرفت. حال دلربا مثال به یک جنازه از گور برخواسته دیده میشد، خاکی، رنگ پریده، داغدار و پریشان خاطر...1 امتیاز
-
#پارت_یازدهم #زهرخند دیگر نمیخندید، اخم چهره اش را در هم کرده بود و از بالا به پایین، خیره به دختری که روزی عروس خودش کرده بود گفت: - من یه روزی تو رو عروس این عمارت کردم، پنج سال پیش! تو رو کردم خانم این عمارت... بد کردم، قسم خورده بودم توی کل آبادی روزی میرسه که التماس کنی سگ جلوی در خونم بشی! قسم خوردم عین سگ به پام بیوفتی و افتادی. فشار کفشش به دست ظریف دلربا، داشت جان از تن او جدا میکرد و زیر لب ناله ای سر داد. سر بلند کرد و با چشمان اشکی شفافش، به نگاه تیره و بی حس الیاس نگاه کرد. خشم در هر دو نگاه انعکاس میشد... - حالا که خودت با پای خودت اومدی تا نوکری منو عمارتمو کنی ردت نمیکنم... هرچند جزای کارتو دیدی... بذار کل آبادی بفهمن بی احترامی به خان و خان زاده نتیجش چیه... هروزی که توی این عمارتی از گناهی که کردی پشیمون میشی... هرچند همین الانم عین سگ به پام افتادی، بیشتر از این دلربا، بیشتر از این! فشار پای الیاس که کم شد، انگار تازه توانست نفس بکشد. دست مشت شده اش را با درد باز کرد... کل بند های انگشت و پوست دستش خراشیده و سرخ بود. از درون میسوخت و ندایش در نمی آمد... لحظه شماری میکرد برای ورود به عمارت، برای لحظه ای که با دست خودش، جان آن جانور متکبر را بگیرد. آن نگاه تاریک را به خوبی میشناخت... آن برق چشم، ذهنش را کور خشم کرده بود. خودش بود... آن حیوان صفتی فقط به امر او انجام میشد... آن همه خشم، از آن او بود... جیغ های دلخراشی که زیر لگد آن مردان میکشید گوش هایش را پر کرد. کاسه چشمانش پر تر شد و نفسش بند امد. دستش را به شکمش رساند و دردناک جای خالی کوچکش را فشرد. صدای تند الیاس، او را از باتلاق گذشته بیرون و به چاله واقعیت انداخت. - توی خونه ای که یه روزی میتونستی خانومش باشی، نوکری میکنی! حرف از تقاص زده بودی... تقاص گناهت رو با گناه پس میدی. پوزخند الیاس باعث شد سر بلند کند. دست لرزان آسیب دیده اش را مشت کرد و سعی کرد از خاک بلند شود. چیزی نمانده بود تا زانو هایش ساف و سرپا شود که فشار بی هوای الیاس به شانه او، موجب شد دوباره به خاک بیوفتد. - تا روزی که مرگ رو بهت ببخشم سرت پیش پای من افتادست!1 امتیاز
-
#پارت_دهم #زهرخند دست به دروازه برد و در، بی درنگ باز شد. انگار که به عمد بازش گذاشته بودند و ورودش را خوشامد میگفتند. سوز عجیبی تنش را به لرز انداخته بود. با خشم رخت عزای تنش را میفشرد و سعی میکرد ترس درونی اش را ساکت کند. او خودش را آماده هر چیزی کرده بود، شاید حتی پیش از آن که برای بازخواست آنها لب باز کند، جانش گرفته میشد و شاید کشان کشان به چوب سنگسار می بستنش. اما تصویر چشمان مظلوم عليرضا، قدم هایش را قدرت میداد. نفرت از الیاس، از همان سال های پیش در جانش ریشه دوانده بود و ندای سنگدلی اش، دلبربا را دلچرکین از او میکرد. ترس از الیاس به قدری روان دلربا را در بر گرفته بود که به او، حتی فرصت اثبات خود را نداد و شب اول ازدواجش، دست در دست علیرضا، عمارتش را ترک گفته بود. عذاب وجدان داشت دلربا را میکشت، مدام در سرش زمزمه میشد اگر آنشب به او پناه نبرده بود و با التماس نخواسته بود او را از روستا فراری دهد، علیرضا حال زنده بود؟ شاید کنار همان دری که چندی پیش گذشته بود، نگهبانی میداد و برای آینده اش برنامه میچید. نفس کشیدن میان آن باغ پر گل و اکسیژن، برایش سخت بود. دست به سینه برد و بغضش را فرو داد. کم مانده بود تا به ورودی عمارت برسد. کمی مکث کرد و خیره به آسمان، از خدا خواست تا برای گرفتن حق، یاری اش دهد. بالاخره رسید. صحنهای که میدید، عطر گسی را در خاطرش زنده کرد... سرمای خشک هوا، در خاطرش هارمونی مرگ با رگه هایی از عجز نقش میزد و نقاش آن تناسب، چشمان مشکی الیاس بود. قدم های دلربا خشک و با نفرت خیره به الیاسی شده بود که با اخم های در هم تنیده، شانه های پهنش عرض ورودی عمارت را پوشانده بود. گره نگاه جفتشان درهم قفل شده و زبانشان به حرف قاصر بود. صلابت و رسایی صدای الیاس، رعشه ای به تن دلربای داغ دیده انداخت. - اومدی مرگت رو قبل موعد درخواست کنی؟ این چه جسارتیه... پوزخند لب های دلربا را کش آورد. با خود می پنداشت چطور میتوانست آنقدر... آنقدر... آنقدر... کلمه ای برای توصیف انسان نبودش نمیافت... بالاتر از منفور را چه میگفتند؟ الیاس در نظرش همان بود... حتی بدتر و بدتر و هزار برابر بدتر از آن. - برگشتم به جایی که بهش تعلق دارم. برگشتم به خونم.1 امتیاز
-
#پارت_نهم #زهرخند سرعت حاکی از خشم، دویست شیش سفید رنگش را بدل به خاکی کرده بود و مسیر گذر ماشین، مه غلیطی از خاک و سنگ ریزه ایجاد کرده بود. اهالی با چادر های گره کرده به کمر و خفت روسری به دندان برده، با تعجب مسیر رفت او را دنبال میکردند و یک سری با دلهره کودکان گل مالِ بی حواس را از دل جاده کنار میکشیدند... صدای ترمز مهیب و قدرت دستان ظریف دلبربا که به ضرب ترمز دستی را بالا کشیده بود، یک نفس عمیق به او هدیه داد. داشت در مسیر افکار و رسیدن به عمارت، خفه میشد... گاهی خاطرات به قدری بر جانت زنده تصَوُر میشدند که در هیاهوی بازنگری، گرفتن کامی از اکسیژن برای زنده ماندن از یاد میرفت. اما به بلاخره وقتش شده بود، بالاخره آمده بود تا با تاريکی محکوم به مرگ، الیاس، دیدار تازه کند. اگر شرع را محرمیت خوانده شده میانشان در نظر میگرفت و اجبار را از صفحه ازدواجش خط میزد، عروس فراری ارباب، بعد از پنج سال بازگشته بود. برگشته بود تا سرخی خون نشسته بر دستش را با خون چرکین او، بشوید. از ماشین پیاده شد و با نگاه به در فلزی پر ادعای پیش چشمش پوزخند زد. ارتفاعش را به چشم گذراند و زیر لب با حرص و بغض زمزمه کرد: - بلاخره اومدم... همونجوری که زندگیمو سیاه کردین و خوشبختی رو ازم دزدیدن، زندگی تک تکتون رو سیاه میکنم... خونی که ریختن رو باید با خون پاک کنید.1 امتیاز
-
#پارت_هشتم #زهرخند خوب میدانست پس از گذشتن از ورودی روستا هیچ چیز مانند به قبل نمیشد. گویا سیر از زندگی به عمد، داشت از داستان خودش خارج و با قلم انتقام، قصه دیگری برای خود رقم میزد. قصه ای که پایان تاریکش بر قلب سوز دیده اش سنگینی و خشم، او را مصمم برای ادامه دادن میکرد. به راستی که خشم، پرقدرت ترین محرک برای انجام منفور ترین حرکاتیست که هیچ وقت فکر انجامش هم به سرت نمیزد... مسیر خروجی روستا را معکوس در خاطرش حک کرده بود و به چشم، میدید... داشت حس میکرد که پنج سال پیش، با چه ترس و دلهره ای ترک موتور علیرضا نشسته بود... حس دست های یخ زده حلقه شده به کمر علیرضا، نگاه اشک آلودی که امید در پسش تقلا میکرد و ذهن آشفته ای که عاقبت سنجی اش از کار افتاده بود... درست پنج سال پیش، دلربا همان مسیر را بی تردید پشت سر گذاشته بود. از همان سالها بلند پرواز بود و رویای یک زندگی شهری، با پسری که همه جوره صلابتش را به او اثبات کرده بود، ترسش را از همه چیز ریخت... تصویر دلبربای هجده ساله درحال فرار، با دلربای بیست و سه ساله ای که داشت به میل خود بازمیگشت حسابی فرق داشت... برق چشمان آن دخترک هجده ساله زندگی را نشان میداد و سرمای نگاه دلربای فعلی، فقط مرگ را انعکاس میکرد. کوچه ها را چشم بسته میگذراند، خاک های شن ریزی شده و بعضی آسفالت شده باعث نمیشد خاطرات کودکی و دویدن میان آنها از خاطرش پاک شده باشد. و اما مسیر رسیدن به آن مخروبه عمارت نام را با تصویر کشیده شدن حریر های سفید دنباله لباس عروس، روی خاک سرد و مزه سنگ ریزه هایی که به پاهای برهنه اش خون دوانده بود به یاد داشت.1 امتیاز
-
#پارت_هفتم #زهرخند گلویش را ساف و دستش را دور فرمان مشت کرد. - منم پریسا. دلربا... چند ثانیه سکوت سنگینی فضا را به رخ کشید. انگار به گردن اسم دلربا جرم آویز کرده بودند که این چنین لب های پریسا را بهم دوخت. - دل... دلربا؟ کدوم دلربا؟ - خودمم... چیزی در دل دلربا گفت که کار خودشان بود... یقینا فکر کرده بودند مرده است که این چنین زبانش گرفت! دخترک نمیدانست پشت سرش چه گناه هایی چیده بودند که حتی از بردن نامش ترسیده بود. اما یه چیز را خوب میدانست، میدانست که الیاس، مردی که زمانی ادعای عاشقی برایش سر داده بود حال بیش از هرکسی از او نفرت داشت. خوب میدانست که فرار زنش از خانه همراه با پسر سرایدار، حسابی غرورش را خورد کرده بود. پی مرگ را به تنش مالیده بود، در خیال خودش، او همان شب مرده بود... - چرا، چیشده بعد اینهمه وقت یاد من کردی؟ طوری شده؟ اتقاق بدی افتاده؟ آنکه خودش را به ندانستن میزد، پوزخند به لب دلربا نشاند. ماشین را روشن و ورودی روستا را گذراند. یک کلام کافی بود تا به زودی زود، همه از بازگشتش مطلع شوند. - برگشتم. به اون ملازایی ها بگو برگشتم که تقاص بگیرم.1 امتیاز
-
#پارت_پنجم #زهرخند بچه سال بود، از عروس خانواده خان شدن، که کل آبادی برایش سر و دست می شکستند چه می فهمید؟ چه میدانست پدرش طمع پول و اموال کورش کرده بود و بدون پرسیدن نظر او جواب بله را به آن جماعت سنگ دل داده بود؟ دلبربا، زاده یکی از آبادی های سیستان و بلوچستان بود. همانجایی که هنوز در برخی مناطق، مرد سالاری بیداد میکرد و پول، بنیان گذار اختلاف طبقاتی ساکنین بود. آن زمانی که خانواده ای خرمایه، تجارت کل روستا را به دست گرفتند، گویی سند تمام آبادی به نامشان خورد. دل پسر ارشد ارباب را برده بود و خودش نمیداست. سرش به هوای کتاب و تحصیل گرم بود. مادرش در خرده سالی به رحمت خدا رفته و او با پدر پیرش زندگی میکرد. یک برادر بزرگ تر داشت که برای کار بند رفته و ماه به ماه خبر از آنها نمی گرفت. درحالی که چمدان را به صندوق عقب دویست شش سفید رنگش میگذاشت، با آستین پالتوی مشکی رنگی که علیرضا برایش خریده بود صورت خیسش را پاک کرد. آه حسرت واری سکوتش را شکست و به مقصد همان خراب شده ای که چهار سال پیش از آنجا گریخته بود، ماشینش را راند. فکر میکرد آنهایی که به خانه اش یورش بردند، از دار و دسته الیاسی بودند که بالاخره پیدایشان کرده بود و برای آرام کردن غرورش، علیرضا را کشت. نبود هیچ مدرک و هیچ اثر انگشتی از آن روز، دست پلیس را هم از پیداکردن مجرمین کوتاه کرده بود. اما دلربا میخواست به دست خودش انتقام بگیرد، میخواست، ذره ذره، جان الیاس را بگیرد و بلایی بدتر از مرگ سرش آورد، درست مانند کاری که با او کرده بودند. با سرعت می رفت، می رفت تا انتقام بگیرد. می رفت تا داغی که به دلش گذاشته بودند را خنک کند... در طول مسیر خاطرات را مرور و هق هقش در فضای ماشین پخش میشد. از ته دل زار میزد، به خودش قول داده بود آن ضبحه ها، آخرین اشک هایی باشد که از چشمانش می ریخت، عهد بسته بود کاری کند، الیاس، مسبب بدبختی اش خون گریه کند... آن روز کذایی... آن روز عزا را به خاطر داشت. همان روزی که به اجبار لباس عروس بر تنش کرده بودند و پدرش کشان کشان او را خانه ارباب می برد... التماس کرده بود، اشک ریخته بود... به پای پدرش افتاده بود که او را به الیاس ندهد اما ثروت، چشمان پدر فلک زده اش را کور کرد. فکر میکرد پرنده اقبال روی شانه های دخترکش نشسته و دارد بهترین تصمیم را برای خوشبختی او میگیرد. @zahrkhaand1 امتیاز
-
#پارت_چهارم #زهرخند *** چراق اتاق را خاموش کرد و حسرت وار دستی به شکمش کشید. از درون تهی شده بود. جانش همراه با آن نطفه کوچک، مرده بود... از ته دل کفر میگفت که چرا آن شب، نجاتش داده بودند. از اعماق قلبش میخواست ان شب، همراه با علیرضا و کودکش دنیا را ترک میگفت و دیگر سناریو تکراری زیستن را تجربه نمیکرد. آن اتاق، شاهد آخرین روز عمر دلربا بود. ... اخرین سکانس زندگی اش، اخرین پخش صوت خنده هایش در چهارچوب خانه ای که دیگر روح نداشت... باز هم نگاه کرد، دلش نمی آمد خاطراتش را ترک بگوید، تمام تنش تشنه انتقام بود. انتقام از آنی که آینده اش را کشت! دلربا، دخترک بلند قامت ظریف اندام، دسته چمدانش را در مشت فشرد. از شدت فشار پوست گندمی اش به سفید گرایید و به اجبار بغضش را فرو داد. گلویش از آتش خشم میسوخت، برق چشمان عسلگونش خاموش و با یاداوری آن خاطره شوم رعشه به تنش می افتاد. نمیتوانست اسمش را خاطره بگذارد... هنوز یک هفته نگذشته و خاک علیرضا همچنان خیس بود... خیس از گریه های دلربایی که خودش را مقصر میدانست... خوب میدانست اگر بیشتر مکث می کرد، نمیتوانست از انجا دل بکند پس پشت به خاطرات و اساسیه پوشیده شده زیر محلفه سفید، سمت خروجی راه گرفت. صدای چرخ های چمدان روی پارکت های سرد، صدای قدم هایش و تاریکی بیش از حد خانه، سمفونی غمباری در خاطرش نقش میزد. قرار بر آن بود بدون محبوبش، بدون حامی اش پا از خانه بیرون نگذارد اما آن مار صفت بی مروت، تکیه گاهش را گرفت... آن شخص منفور دفن شده در سیاهی، امیدش را روانه قبرستان کرده بود و حال دلربا، میرفت که بکشد! میرفت که آن سیاه پوش بی احساس را بکشد یا به دست چرکینش کشته شود... راهی نداشت، فقط عطر خون میتوانست بوی مرگ را از ذهنش بشوید. از خانه خارج شد و قطره های اشک، گونه اش را داغ کرد. خوب به خاطر داشت... صحنه به صحنه، سناریو به سناریو و ثانیه به ثانیه گذشته را میدید... سالها پیش، به اجبار نشانده بودنش به عقد مردی که بویی از انسانیت نبرده بود. مردی که کسی جز سیاهی از او ندیده بود و جز فریاد، صدایی دهانش را باز نکرده بود. دلبربا میترسید، نفرت داشت و دلش برای علیرضا، پسر سرایدار خان، لرزیده بود. @zahrkhaand1 امتیاز
-
#پارت_سوم #زهرخند حس جاری شدن مایعی میان پاهایش، زجه اش را به آسمان برد. حینی که جیغ میکشید، تنش را تکان میداد تا رهایش کنند... حمله عصبی اختیار از او ربوده بود و هیستریک میلرزید و جیغ هایش گلویش را خراش میداد. یکی از آنها بلفور دهانش را گرفت و باقی دست و پایش را مهار کردند اما با دیدن سرخی خونی که از میان پاهایش روی سرامیک های شیری رنگ اتاق جاری شده بود، لحظه ای مکث کردند. یکیشان مشت قفل شده اش را گشود و با بیرون کشیدن برگه سونوگرافی مچاله شده از میان انگشتان ظریف دلربا، تفی به صورت دخترک که دستان محکمی دهانش را میفشرد، پرتاب کرد. مرد برگه را بالا برد و خطاب به دو رفیقش گفت: - حامله بوده زنیکه! اما دست های درشت آن مرد، علاوه بر دهان، راه تنفسی دلربا را نیز سد کرده و تنفس برای او عملا غیرممکن بود! دست و پایش را نیز مهار و جان کندنش به چشم نمی آمد... باب به حمله عصبی بود یا کمبود اسکیژن اما کم کم صدا ها از گوشش فراری و تقلایش برای ذره ای اکسیژن داشت خاموش میشد. مرگ مقابل چشمانش سایه انداخت و ریه هایش سوز، سرش داغ، شکمش پر درد و چشمانش به قدری از حدقه بیرون زده که قدرت بینایی اش تار شده بود. تاریکی بالاخره جسمش را از تقلا انداخت و آن سه مرد، با دیدن بی تحرکی جسمش، رهایش کردند. آنی که برگه سونوگرافی را پیدا کرده بود، خطاب به دیگری گفت: - فکر کنم خفش کردی... جهنم، استفاده ای هم نمیشد ازش کرد، جمع کنید بریم... شانس آنجایی با دلربا یار شد که حین چک کردن نبضش، آنقدر دست هایشان باب مهار کردنش خسته بود که نبضِ ضعیفش را مرده تشخیص دادند و بیخیال هدر دادن خشاب اسلحه هایشان شدند. حال یک جسم نیمه مرده از او مانده بود که اگر خدا به او رو میکرد، کسی به دادش میرسید! جسمی که اگر زنده میشد، تاب تحمل وقایع را نمیکرد؛ یا جان خودش را میگرفت، یا جان مسببش را! @zahrkhaand1 امتیاز
-
#پارت_دوم #زهرخند لگدی که با آن بوت های زمخت چرمی به شکم و پهلو اش کوبید، جان از تنش برد. چشمانش سیاهی رفت و نفسش برای جیغ کشیدن بالا نیامد. - سلیطه! مردیکه قلچماق، دستش را در هوا تکان میداد تا دردش آرام شود. دیگری نزدیک آمد و با نشستن روی سینه اش، چانه اش را به دست گرفت و صورت کبود از دردش را مقابل دیدش قرار داد. - خوشگلم هست، حیف که قراره بره زیر خاک! دلربا اما به قدری درد میکشید که نفس کشیدن را از خاطر برده بود. با سیلی بی هوایی که فرد مقابل به گونه اش کوبید، راه تنفسی اش باز و هق هقش با سرفه قاطی شد. کلمات را نمیتوانست به درستی کنار هم بچیند: - کی... تروخدا... کی هستی... از جونم... چی... قبل از آنکه بتواند التماسش را به آن حیوان سفت برساند، لب هایش قفل و مردی که رویش نشسته بود، چندشناک مشغول بوسیدن او شد. انزجار سراسر وجود دلربا را به آتش کشید و دست به تقلا برداشت. اما زور او به تن صد کیلویی که روی جسمش افتاده بود نمیچربید! بالاخره لب هایش را رها و دخترک مجال نفس کشیدن پیدا کرد. مزه خون دهانش را پر کرده بود. درد شکمکش هر لحظه عمق میگرفت و سرش داغ از اتفاقاتی بود که درحال رخداد بودند. زبان خیسی که روی گونه اش کشیده میشد و دستانی که برای عریان کردنش به کمک آمده بودند، امید را در دلش کشت. برگه سونوگرافی را همچنان بی جان میفشرد، و التماس، ناخودآگاهی برای ادامه حیات بود: - تروخدا.... ن....نه...نکن، التماس.. میکنم. به هرکی... میپرستی... نک.. مرد منفوری که رویش نشسته بود، ضمن راحتی دو رفیقش برای در آوردن لباس های دلربا، از جای خود برخواست و لگد محکم تری به شکمش کوبید. دخترک از شدت درد، جنین وار در خودش جمع شد و دو دستش را روی شکمش گرفت. آنچنان درد شدیدی را تجربه میکرد که مرگ در مقابلش پوچ می آمد. با استیصال زمزمه کرد: - بچم... من، من... حاملم... صدایش آنقدر آرام و نامفهوم بود که مطمعما به گوش آنها نرسید. البته اگر میشنیدند هم فرقی داشت؟ مگر گله گرگ به آهوی آبستن رحم میکرد؟! @zahrkhaand1 امتیاز
-
#پارت_اول #زهرخند برگه سونوگرافی را باری دیگر نگاه کرد و با لبخند، کلید به در انداخت. برای گفتن خبر بارداری اش به علیرضا لحظه شماری میکرد. ضمن برداشتن اولین قدم، صدای تیز شکستنی و فریاد، شور تندی به دلش انداخت. کیفش را همانجا رها و سمت منبع صدا دوید، صدای مردانه ای جز همسرش، خانه را پر کرده بود: - تاوان خیانت مرگه! آخرین قدمش به سمت اتاق خوابشان، با صدای تیز اسلحه خشک شد. گوش هایش سوت میکشید و ترس، زبانش را بند آورده بود. به اتاق حجوم برد و با دیدن صحنه پیش رو، نفس کشیدن را از خاطر برد. جسم همسرش، حامی اش، پدر بچه اش با چهره ای که از غرق در خون و چشمان باز مانده مقابل پایش دراز شده بود. قبل از آنکه فرصت جیغ کشیدن را پیدا کند، یکی از آن چند مرد مسلح سمتش حجوم برد و با گرفتن دهانش، او را از پشت سر مهار کردند. ثانیه ها عمری میگذشت و نفس کشیدن، برایش سخت تر از هرزمانی بود. - چیکار کنیم قربان؟ فکر کنم زنشه! - خوبه! لباساشو در بیارید یه حالی بهمون بده بعدم بکشیدش. دلربا، پس از شنیدن این حرف، وحشت زده برگه سونوگرافی که در مشتش خشک شده بود را فشرد و شروع به تقلا کرد. ذهنش علی رقم ترس، فرمان فرار میداد. با تمام توان دست روی دهانش را گاز گرفت. سه مرد میانسال، با لباس های مشکی آراسته و سلاح به دست بودند. اگر منطقی فکر میکرد شانس فرار و رهایی اش چیزی کمتر از صفر بود. مرد که انتظار واکنش از سمت دلربا را نداشت با نعره ای او را رها کرد، اما اولین قدم را برنداشته بود که از پشت سر، او را حیوان وار به زمین پرت کردند. @zahrkhaand1 امتیاز
-
پارت اول بِسْمِ اللّهِ الرَحمانِ الرَحیم آوای تیز تلفن مدام در فضای سرد دفتر میپیچید و جو را مغشوش میکرد. شخص پشت خط لحظهای دست از تماس برنمیداشت. در آخر، کلافه، پرونده محبوبم را به کناری پرت کردم. عصبانیت حاصل از چرت پارهشدهی تمرکزم را با یک بازدم بیرون فرستادم. گوشی قدیمی را کنار گوش گذاشتم و همزمان که خودکار آبیام را دوباره بین انگشتانم میچرخاندم، گفتم: - بفرمایید! از آن طرف خط، صدای ناواضح شخصی میآمد. گویی متوجه شد که بالاخره من تلفن را جواب دادهام و بعد از لحظهای سکوت، صدای خشک مافوقم حواسم را جمع کرد: - کجایی تو؟! الوند، سریع خودت رو به دفترم برسون. یه موردی هست که باید رسیدگی بشه. پرونده جدید! عجب دورهی پرآشوبی بود. روز به روز وضعیت بدتر میشد و مردم به هر چیز ریز و درشتی مشکوک میشدند و گزارش میفرستادند. به خود آمدم، دستی به صورتم کشیدم و بیدرنگ گفتم: - اومدم، اومدم! خودکاری که از فرط نوشتن به انگشتم رنگ پس داده بود را دوباره روی میز رها کردم. لباس رسمی یکدست پارچهایام را دستی کشیدم و به سمت دفتر رئیس راه افتادم. سیستم گرمایشی اداره موقتا خراب شده بود و بوی نم باران از داخل سالن هم به مشام میرسید. طبقه اول، پشت راهپله، در اول را به صدا درآوردم. از داخل دستور ورود صادر شد و من دوباره قبل از ورود، دستی در موهایم کشیدم. - بله قربان، در خدمتم. بعد از گفتن همان یک خط، چند قدم داخل فضای مربعی شکل اتاق برداشتم و روی یکی از آن صندلیهای رسمی جاگیر شدم. رئیس از پشت میز تکان ریزی به گردنش داد، عینکش را روی سینه رها کرد و گفت: - سلام الوند جان، چرا اینقدر آشفتهای؟ دوباره شب رو پای پرونده خوابت برده که اینطور موهات شکسته؟ معذب، دوباره دست به سر کشیدم و این بار محل شکست موهای نافرمان را یافتم. خجالتزده سر به زیر انداختم و گفتم: - گفتید که کارم دارید، پرونده جدیده؟ بلند شد تا پشت پنجره سه در چهارش قدم زد و با نوازش گلبرگهای شمعدانی داخل اتاق، ثانیهای بعد بوی مخملی گل و صدایش همزمان داخل اتاق پیچید: - والله نمیدونم این پرونده برای تو لقمه چرب و چیلی باشه یا نه. پرونده مربوط به یک سری شکایت مشابه، در یک زمان مشخص و توی یه شعبه مشخص شهرداریه. همه شاکیها گفتهاند که از خونه قدیمی که ساختی، بوی وحشتناکی استشمام میکنند و سوسک و موشهای بخش شده از اون منطقه همونجا هستند و نمیذارن نفس بکشند. اما نکته قابل توجه اینجاست که وقتی شهرداری برای تحقیق رفته، همه سکنه شهادت دادن که اتفاقات مرموزی داره اونجا میافته. شهرداری به دلیل بسته بودن درها حکم ورود نداشته و پرونده به ما ارجاع شده. از هیجان مستولیشده بر ذهنم، سرپا ایستاده و حرفهایش را مرور کردم. با نوک پا روی سنگ مرمر کف، اشکال نامربوطی رسم کردم و گفتم: - الآن من باید دقیقاً چی کار کنم؟ بیدرنگ چشم روی موهای از دم سفید رئیس چرخاندم و ادامه دادم: - خونه رو به جای شهردار نظافت کنم، یا حکم ورود براشون ببرم؟ - هیچ کدوم! با تیم تجسس برو! از این خونه بوی دردسر میاد. میخوام قبل از اینکه پرونده تشکیل بشه، باشی و مدرک جمع کنی.1 امتیاز
-
"میبینمت… از دور. مثل همیشه، با اون لبخند نصفهنیمهات که انگار دردات رو تو خودش قورت داده. دستم میخواد بیاد سمتت، اما عقل، میکشه عقب… میترسم. نه از تو… از خودم. از اینکه یه بار دیگه، با تمام قلب لعنتیم بیام جلو، و تو، با تمام آرامشت، بری."0 امتیاز
-
"چشمای خیرهسرت یه جوری آتیشم میزنه، که هر روز بیشتر از دیروز، خونم به جوش میاد. نه به خاطر تو… به خاطر این قلبِ زخمی لعنتیمه. قلبی که یاد گرفته پشت دردش قایم شه، ولی هنوزم میخواد جلو تو، یه محافظ بیباک و بیرحم باشه… یه سپر، نه یه عاشق."0 امتیاز
-
"میدونی چی سخته؟ نه اینکه نباشی… نه اینکه بری… سخته که هنوزم وقتی اسمت میاد، یه چیزی تو گلوم گیر میکنه. سخته که دیگه حتی نتونم با خودم حرف بزنم بدون اینکه صداتو قاطی خیالم کنم. من، اون رائودینیام که همه فکر میکنن سرده… ولی اگه یه روز، فقط یه روز، میدیدی چی توی دلم وول میخوره، میفهمیدی، منم یهبار واسه همیشه، واقعی دوستت داشتم… و همون یهبار، منو به فنا داد."0 امتیاز
-
"دلم گرفته… مثل رودی که دلش یه ماهی میخواد، ولی خودش خوب میدونه این آب دیگه ماهی قبول نمیکنه. نه که خودش نخواد، نه… ولی اونقدری سنگ تو دلش افتاده که حتی نفس کشیدن واسه ماهی سخته."0 امتیاز