رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      61

    • تعداد ارسال ها

      255


  2. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      384


  3. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      250


  4. گل رز

    گل رز

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      8


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 03/18/2025 در همه بخش ها

  1. نام رمان: زیر آسمان جنگ ژانر: عاشقانه ،جنگی،درام نام نویسنده: مینا صادقیان خلاصه: دختری در آغوش خاکستر از جنس مهر و لطافت و اصالتی شرقی و در ان سوی داستان پسری از جنس آتش ولی به سردی زمستان.دست تقدیر سرنوشت آنها را در هم تنیده در هنگامه ی آتش و گلوله های سهمناک وسهم آنها از این غم و اندوه چیست؟
    2 امتیاز
  2. پارت بیست و شش سریع دست‌‌های لرزانم را جلوی صورتم گرفتم و با لبه‌های روسری‌ام ور رفتم. همه نگاه‌ها روی من بود و سکوت‌ بی‌سابقه‌ مینی‌بوس، داشت دقم می‌داد! آنقدر ساکت که هرآن ممکن بود صدای تپش‌های وحشیانه قلبم لو برود. قطره‌های عرق را حس می‌کردم که از تیغه کمرم لیز می‌خوردند. صدایی از پشت سرم بلند شد: -قبلا مردها حیا داشتن! بلافاصله بعد از این حرف، صدای قدم‌های محکمش را شنیدم که از مینی‌بوس بیرون رفت. همه توانم به آنی ته کشید! سرم روی شانه خزر افتاد و دانه اشک، تا زیر گلویم سُر خورد. چطور یک پیراهن سفید، اینقدر به یک نفر می‌آمد؟ چطور در عرض سه سال، اینقدر عوض شده بود؟ چطور... چطور زن شوهرداری که همسر و کودکش را در خانه رها کرده، این چنین وقیح می‌شود! کسی دست سردش را مدام به صورتم می‌کوبید: -ناهید باتوام! یا فاطمه‌زهرا... ناهید؟ نفس بکش ناهید! به زحمت، سینه‌ام را پر از اکسیژن کردم. با لحظه‌ای حضورش، نفسم را بُریده بود. اصرار زنان برای بیرون رفتن از مینی‌بوس را نادیده گرفتم. زن ریز جثه‌ای، حلقه‌ دورم را باز کرد و به سختی، خودش را به من رساند. -برید کنار لطفا! دورشو خالی کنید! گرمای دستش که بر پوستم نشست، مورمورم شد. سعی داشت نبضم را بگیرد. -اسمش ناهیده؟ ناهید عزیزم به من نگاه کن. حواست رو بده به من! آفرین. حالا با من نفس بگیر! ببین اینطوری، دم... بازدم... دم... بازدم... خانم مگه اومدی تیاتر؟! تو رو خدا بشینید. بطری آب را از خزر گرفت و آن را به دهان نیمه‌بازم تکیه داد. گرم بود و حالت تهوعم را تشدید کرد. -کسی شکلات داره همراهش؟ با اخم‌های درهم، شکلات را باز کرد و آن را در دهانم گذاشت. خزر که رنگ پریده‌تر از من به نظر می‌رسید، از زن تشکر کرد. -وای خدا خیرتون بده! دکتر مُکترین؟! کوتاه جواب داد: -برادرم پرستار هستن. در صندلی‌ام تکان خوردم. مشخص بود به سختی با آن لباس سنگین، سرپا ایستاده است: -ممنون، خوبم. عذر می‌خوام که اذیت شدید... لبخندی به رویم زد: -چه حرفیه می‌زنی؟ تو هم بودی، عین همین کار رو انجام می‌دادی. با لبخند بی‌جانی جوابش را دادم. حقیقت این است که مطمئن نبودم بتوانم در چنین شرایطی، به خونسردی او باشم. لب‌های باریکش را با زبان تر کرد و با هیجان گفت: -مبارک باشه! حس کردم اشتباه شنیده‌ام. سرم را تکان دادم: -چ... چی مبارکه؟! چشم‌هایش برق زدند. مکث کوتاهی کرد و تُن صدایش از شدت هیجان، بالا رفت: -نمی‌دونستید؟ توراهی دارید دیگه! خزر زودتر از من واکنش نشان داد: -وا! خانم شما که دکتر نیستی، چی میگی واسه خودت؟ زن که انگار به غرورش برخورده بود، لبخندش را پس گرفت و شانه بالا انداخت: -من خانم باردار رو از صد متری هم ببینم، می‌فهمم. همین سال پیش... به زن داداشم گفتم حامله‌ای، باور نکرد. یک ماه بعد که شکمش بالا اومد، تازه دیدن که بله! چشم به دهانش دوخته بودم که بی‌درنگ باز و بسته می‌شد. انگار در انتهای تونلی، جدا از همه کس و همه چیز ایستاده بودم. باردار بودم؟!
    2 امتیاز
  3. آخ که چه قشنگ و غمگین بود دلنوشته‌ات😢
    1 امتیاز
  4. بوی بهار می‌آید و من غمگین‌تر از هر لحظه بوی آن شب، بویی که می‌نوازد بر روحم یا که آن درد عمیقی که سرم را در آستانه دست‌هایش می‌فشارد تا فریاد خفه‌ام را بیدار کند شکوفه‌ها می‌آیند، ولی من هنوز در حسرت یک بوسه در میان تاریکی‌هایی که در دل شب می‌سوزند دست‌هایش، همچون فشاری بی‌رحمانه، بر جراحت‌هایم می‌زنند تا دوباره مرا بشناسند بوی بهار می‌آید، ولی من در این فصلِ بی‌رحم در پیچ و تابِ خاطرات، تنها و سرد چون درختی که برگ‌هایش در باد می‌ریزد و ریشه‌هایش در خاکی که سردتر از هر چیزی است، مدفون می‌شود این بهار نه برای من، بلکه برای دیگران می‌آید چرا که من دیگر هیچ‌گاه در بوسه‌هایش جا نمی‌شوم نه در دست‌هایش، نه در دلش و این بهار، در کنار من، فقط یک خاطره تلخ است.
    1 امتیاز
  5. دلبسته‌ی روی نگارم، نه که دانم در چه حال است نه که دانم بی‌قرار است، یا که سرگردان خیال است بوی زلفش در باد، خبر از آمدنش می‌دهد اما من در پس کوچه‌های خاطرت گمم، و او فقط یک رد باریک است، شاید نقش موجی بر آب، شاید سایه‌ای در غبار... صدایش را می‌شنوم، اما دور، بسی کم‌رنگ چون آوای ناقوسی در مه، که در باد می‌لرزد می‌آید؟ یا خیال من دوباره بازی‌ام داده است؟ چشمانم در ازدحام لحظه‌ها می‌گردد، در جستجوی حضوری که شاید باشد، در جستجوی سایه‌ای که شاید هیچ‌وقت در خاطراتم نبود در حضورم، یا شاید در آغوشم بود... بوی عطرش هنوز بر باد مانده، چون رازی که در گوش شب نجوا شود، چون لمس گرمی که بر پوست می‌لغزد، اما در روشنی روز، رنگ می‌بازد... دستم را دراز می‌کنم، شاید بگیرم، شاید این‌بار خیال، تسلیم حقیقت شود، اما سرانگشتانم جز هوای تهی نمی‌یابند، و نامش در لب‌هایم بی‌صدا می‌ماند... ماه می‌تابد، سایه‌ها بلندتر می‌شوند، و من میان خواب و بیداری، در گذر از پس‌کوچه‌های یادت، باز هم گم می‌شوم...
    1 امتیاز
  6. # پارت ۱ (مایکل) نگاهم رو به تصویر توی آینه دوختم، درجه های لباسم را درست کردم و با همان غرور همیشگی به سمت ماشین قدم برداشتم یکی از خدمتکار ها در را برایم باز کرد و من با لحن سردی که سال ها بود به آن خو گرفته بودم به راننده دستور دادم که حرکت کند. - سریع حرکت کن -چشم آقا نگام رو به منظره ی بیرون دوختم، همه چیز به تلی از خاکستر تبدیل شده بود و آتش همه چیز را در خود بلعیده بود،اما من به آسانی هر روز با بی تفاوتی از کنار این صحنه ها رد می شدم شاید اینقدر صدای وجدانم را در نطفه خفه کرده ام که گوش هایم دیگر قدرت شنیدن فریاد ها را هم دیگر ندارد. خب این دقیقا همان چیزی است که از یک ژنرال نظامی انتظار می رود. سرد و خشن بدون ذره ای احساس، ژنرالی که فقط باید به دنبال انجام وظیفه باشد. با فکر به اینکه این مایکل با آن مایکل یک سرباز تازه کار، از زمین تا آسمان تفاوت پیدا کرده است، درونم سرشار از حس پیروزی شده بود، پیروزی در ازای شکست گذشته ای نفرت بر انگیز، اما چه حیف که نمی توانستم این حس را بروز دهم، هرچند که این هم یکی از دستاورد های من در این سال ها بود. - آقا رسیدیم با صدای راننده به خودم آمدم. - بسیار خب. کلاهم را که در دستم بود روی سرم گذاشتم و با غرور و استقامت وارد ساختمان عظیمی که در پایگاه قرار داشت شدم، منشی به محض دیدن من قدم هایش را به سمت من تند تر کرد و هنگامی که به من رسید گفت: - سلام،روزتون به خیر ژنرال، سناتور زمان زیادیه که منتظر شما هستند، از این طرف. منشی مرا به سوی اتاق بزرگی هدایت کرد، در اتاق را باز کردم. حجم دودی که در اتاق وجود داشت مانع از این شده بود که بتوانم چهره ی دانیل را ببینم. اما می توانستم صدای او را که من را مخاطبش قرار داده بود بشنوم. - چطوری پسر؟ در هاله ای از دود سایه ای را دیدم که از روی صندلی بلند شده بود و به سمت من می آمد. ناگهان دستی مرا در آغوش گرفت -خیلی وقته که ندیدمت. اگر ۱۰ سال پیش بود من هم می توانستم او را در آغوش بکشم و با او تجدید خاطرات بکنم، اما اکنون همه چیز فرق کرده بود، هم لحن او بوی طمع و یک نقشه ی جدید. را می داد و هم من ان صمیمیت گذشته را فراموش کرده بود
    1 امتیاز
  7. عزیزم پیام های خصوصی‌تون رو چک کنید نحوه پارت گذاری رو آموزش دادم سوال یا مشکلی داشتید بفرمایید
    1 امتیاز
  8. اگه بخواهیم باید و نبایدی مثل همه کارها بیاریم باید بگم‌که نباید‌های گویندگی نیز وجود داره! -پرهیز از خوردن آب یخ و یا داغ قبل ظبط آثار. - پرهیز از استعمال دخانیات. - پرهیز از خوردن ادویه جات تند. - پرهیز از ظبط آثار بدون گرم کردن صدا( باعث پیری زود رس صدا هم می‌شود) و باید های گویندگی! - فاصله دادن ۲۰ ثانت میکروفن گوشی از دهان! - انجام تمرینات گرم کردن صدا(ضروری) - حتما قبل ظبط آثار یک لیوان آب ولرم نوشیده شود که باعث از بین رفتن چسبندگی دهان می‌شود. - حتما چندین بار از روی متن تمرین کرده باشید. - خواندن هر متن با حس آن: خشم؛ تنفر؛ گریه و زاری، خوشحالی و ...
    1 امتیاز
  9. دل‌هایی که دل نوشتند... دل‌هایی که میان زخم‌هایشان قصه‌ها گفتند، با انگشتانی لرزان، روی دیوارهای سکوت خط کشیدند، دل‌هایی که به جای فریاد، واژه‌ها را با خون دل نوشتند، نه برای خوانده شدن، نه برای تسکین، بلکه برای آنکه فراموش نکنند، روزی دردی بودند که هیچ دستی نوازششان نکرد، و شبی اشکی بودند که هیچ شانه‌ای برای ریختن نیافتند.
    1 امتیاز
  10. خسته‌ام... حالم و دلم بی‌زبان‌تر از آن است که بیانش کند، اما مگر نه اینکه درد خودش را میان سکوت پنهان می‌کند؟ مگر نه اینکه اشک‌ها، همیشه شانه‌ای برای فرو ریختن نمی‌خواهند؟ دل اگر بی‌زبان هم باشد، باز هم حرف‌هایش شنیده می‌شود... در لرزش انگشتان، در آهی که بی‌صدا از لب‌ها عبور می‌کند.
    1 امتیاز
  11. گل من، داستان تو چه غم‌انگیزانه دل می‌بَرَد... اینکه شانه‌ای برای گریستن نداری، یا مرهمی برای دل پاکت نیست، همه‌ی این‌ها تقدیر بد تو نیست، تو فقط از بهر دلت، کمی شانس نداشتی.
    1 امتیاز
  12. اما مگر نه اینکه شب همیشه تمام می‌شود؟ مگر نه اینکه پس از هر زمستان، شکوفه‌ها دوباره برمی‌گردند؟ پس چرا فکر کنم این بغض، همیشگی‌ست؟ چرا باور کنم که دست‌هایم برای همیشه خالی خواهند ماند؟ شاید هنوز کسی هست که صدای سکوت را بفهمد، شاید هنوز نوری هست که از لابه‌لای تاریکی‌ها، راهش را به قلبم پیدا کند...
    1 امتیاز
  13. گاهی سکوت بلندترین فریاد دنیاست... گاهی خستگی، نه از راه‌های رفته است، نه از زخم‌های خورده... از نگاهی‌ست که جواب نمی‌گیرد، از دلی که میان واژه‌ها گم شده، از اشکی که فرو می‌ریزد اما کسی نمی‌بیند. خسته‌ام... نه از زندگی، از این که کسی نفهمید، بی‌صدا بودن هم یک جور فریاد است.
    1 امتیاز
  14. "هیس! صدایت را پنهان کن. دستت را روی دهانت بگذار و زیر پتو قایم شو. نذار بغضت به گوش کسی برسد، چون اگر بشنوند، تو می‌مونی با یک عالمه چرا و سوال‌هایی که جوابشون هیچ وقت پیدا نمی‌شه."
    1 امتیاز
  15. دلم هدفونم را می‌خواهد و زودتر شب از راه برسد. می‌خواهم صدای آهنگ را آنقدر بلند کنم که دیگر چیزی نشنوم. صدای افکارم، که در هر لحظه در ذهنم جار و جنجال راه می‌اندازند، از دستم خارج شده‌اند. وقتی شب می‌شود، وقتی آرامش ظاهری می‌آید، می‌خواهم همه چیز را گم کنم. تنها با هدفون در گوشم و صدای بلند آهنگ در سرم، شاید بتوانم از شر این همه افکار رها شوم. اشک‌هایم، که به آرامی از گوشه چشمانم جاری می‌شوند، تنها رفیق‌هایم می‌شوند. آهنگ‌ها شاید بتوانند کمی از این درد درونم را پنهان کنند. اما در نهایت، وقتی صدای آهنگ قطع می‌شود، من و غم‌هایم تنها می‌مانیم.
    1 امتیاز
  16. تنهایی و شب گاهی فکر می‌کنم چرا همه چیز این‌قدر سنگین است. چرا لحظه‌ها این‌قدر دردناک و طولانی می‌گذرند؟ آیا در این دنیا، کسی هست که دردِ تنها بودن را درک کند؟ که بفهمد چقدر سخت است در دل شب بیدار ماند، در حالی که هیچ دستی برای نگه داشتن، هیچ قلبی برای درک کردن نیست؟ همه چیز آرام است، اما من در درونم طوفانی دارم که هیچ‌کس نمی‌بیند. تمام روزها به هم شبیه‌اند. شبیه به یک سایه که هیچ‌وقت از زندگی‌ام بیرون نمی‌رود. هیچ‌کس نمی‌فهمد وقتی به دیوار نگاه می‌کنم، در آن، در دل هر ترک و شکاف، چهره‌هایی را می‌بینم که تنها و غمگین‌اند، چهره‌هایی که مثل من احساس گمشدگی می‌کنند. کاش می‌توانستم در دنیای آن‌ها زندگی کنم، جایی که برای همیشه تنها نباشم. ولی نه، من باید در این دنیا زندگی کنم. باید لبخند بزنم، حتی اگر قلبم فریاد می‌زند که درد دارد. باید شاد باشم، حتی اگر دلم شکسته و از درون خالی است. باید به همه نشان دهم که حالم خوب است، حتی اگر شب‌ها اشک‌هایم روی بالش پنهان می‌ماند. شاید روزی کسی بیاید و درک کند که من فقط به یک نفر نیاز دارم. یک نفر که وقتی در سکوت غرق می‌شوم، کنارم باشد و سکوت مرا با حضورش بشکند. شاید روزی کسی بیاید و بفهمد که تمام این سال‌ها، تمام این دقایق، فقط برای این بوده که یک نفر به من بگوید "من اینجا هستم." ولی برای الآن، تنها چیزی که دارم این است که در دل شب، در کنار خودم بنشینم، و به یاد بیاورم که شاید این دردها هم بخشی از زندگی باشند، بخشی از درک کردن خود و دنیا. اما هنوز هم، در میان تمام این دردها، تنها چیزی که می‌خواهم این است که کسی، فقط کسی، درک کند که در دل شب، گاهی تنها بودن، دردناک‌ترین چیزی است که می‌توان تجربه کرد.
    1 امتیاز
  17. "سایه‌ای کنارم نیست" دلم تکیه‌گاهی می‌خواهد، نه که مرا از زمین بلند کند، نه که بگوید "حالت را می‌فهمم"، فقط کنارم بنشیند، بی‌آنکه بپرسد چرا چشم‌هایم خسته‌اند، چرا صدایم می‌لرزد… فقط باشد، همین کافیست.
    1 امتیاز
  18. "بغضی که فریاد نشد..." گاهی بغضم را با جرعه‌ای آب فرو می‌دهم، نه که سبک‌تر شوم، نه که دردش کم شود... فقط یاد گرفته‌ام سکوت، زخم را عمیق‌تر نشان نمی‌دهد. دلم گرفته، اما لبخند می‌زنم، مثل درختی که در دل زمستان، هنوز ایستاده است، حتی اگر هیچ برگی برای دلخوشی نداشته باشد.
    1 امتیاز
  19. بغضم را با جرعه‌ای آب فرو دادم، اما قلبم، آه قلبم… بی‌صدا می‌سوزد، بی‌وقفه درد می‌کشد. اما اشکالی ندارد… من و این درد، مدت‌هاست که هم‌خانه‌ایم. به گرمای زخم‌هایش عادت کرده‌ام، به سردی لحظه‌هایی که هیچ‌کس حالم را نمی‌پرسد. بیا، غم عزیز… بیا و گوشه‌ی دلم بنشین، چای برایت می‌ریزم، قصه‌هایم را برایت بازگو می‌کنم، شاید تنها کسی باشی که خوب مرا می‌فهمد…
    1 امتیاز
  20. درد دارد، وقتی قلب بغض کند؛ سنگین‌تر از بغضی که در گلو می‌شکند. وقتی قلب بغض کند، تمام تن درد می‌گیرد، سرم از تنهایی تیر می‌کشد، انگار هزاران فکر درونم ریشه دوانده‌اند. "خوبم" … گاهی دروغ زیبایی‌ست که از زبانم جاری می‌شود، کاش قلبم هم باورش می‌کرد.
    1 امتیاز
  21. دلم گاهی به چیزی جز سکوت احتیاج داره؛ به جایی که در آن بتوانم خودم باشم، به یک فضای آرام با موزیکی لایت که درد درونم را همراهی کند. گاهی فکر می‌کنم به چیزی که در این رگ‌ها جریان داره، به خون‌هایی که شاید بی‌دلیل درونم می‌جوشند. ولی زمانی که جرات می‌کنم، صدای مادرم همه‌چیز را متوقف می‌کنه. درد بزرگ‌تر از هر چیزی این است که برای کسی زندگی کنی که ممکنه هیچ‌وقت نفهمه چه دردی داری. یاد دارم روزی از مادرم پرسیدم: «مادر، چی دردناک‌تر از همه‌چیز است؟» لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت: «دور از جونت دخترم، اما دردناک‌ترین چیز اینه که فرزند زودتر از مادرش پر بکشه.» انگار مادرم درک کرده بود که من چقدر درد در درونم دارم، و با آرامش به من یادآوری کرد که زندگی همیشه فرصتی داره. هیچ‌وقت نباید فراموش کنیم که زندگی هنوز ارزشش رو داره، حتی وقتی احساس می‌کنیم درد کشیده‌ایم.
    1 امتیاز
  22. گاهی که احساس می‌کنم هیچ‌کس درکم نمی‌کنه، همه‌چیز توی ذهنم به هم ریخته میشه. تنهایی یه حس سنگین میشه، یه باری که همیشه باهامه. هیچ‌کس نمی‌دونه چقدر خسته‌ام از جنگیدن با دنیای بی‌احساس. وقتی فکر می‌کنم که شاید کسی نتونه حس من رو بفهمه، دلم یه جوری می‌شکنه که هیچ کلامی نمی‌تونه توضیحش بده. دردِ درک نشدن، یه درد عمیق‌تر از هر چیزی هست. اون لحظاتی که می‌خواهی فریاد بزنی ولی هیچ صدایی نمیاد، اون لحظاتی که حتی وقتی می‌خندی، در درونت دلی هست که شکسته. آره، دردش زیاده، گاهی از همه‌چیز فرار می‌کنی اما تهش همیشه با خودت تنها می‌مونی، و تنها بودن، همیشه دردآوره.
    1 امتیاز
  23. لالا لالا، گویم گرچه خوابت نمی‌برد فرزندم، اما همین لالایی‌ها دلِ مرا گرم می‌کند. که می‌توانم با تو حرف بزنم و تو گاهی به من گوش بدهی. اخ مادر، به قربان دو چشمای زیبای شیطونت بگردد. روزی بزرگ می‌شوی و من نمی‌توانم برایت لالایی بخوانم. تو می‌روی و من یاد اولین قدم‌هایت می‌افتم، که چه ذوق و شعفی در وجودم انداختی. مرهم دل بی‌پناهم، گاهی کم می‌آوردم، اما دستان کوچکت چنان به من زندگی می‌داد که از فکری بد به دور بودم.
    1 امتیاز
  24. حال دلم زار زار است، انگار این مرد هم فهمیده‌اند چیزی در من وجود دارد که بوی تو را می‌دهد. بوی عشقی که در من تنیده، و نام تو را فریاد می‌زند. مردم دلشان برای من می‌سوزد و در گوش هم می‌گویند: باز یه عشق بی‌سرانجام دیگه. اما هیچ‌کس نمی‌داند، که این عشق، نه بی‌سرانجام، که در دل من، همیشه زنده است، حتی اگر ناتمام باشد.
    1 امتیاز
  25. مرهمم باش، گاهی دلم مرهمی می‌خواهد که قلب بی‌امانم کنارش آرام بگیرد. بیا، بیا و تن خسته‌ام را کمی تسکین بده. در لحظه‌های بی‌صدای شب، بغض گلویم را می‌گیرد. درد دارد، به والله درد دارد، این بغض بی‌نام و نشانم. تسکین قلب کم‌نبضم باش، بیا تا با وجودت نبض بگیرد. دلم گرمای وجودت و بوسه‌های گاه‌به‌گاهت را می‌خواهد.
    1 امتیاز
  26. دلخون‌تر از من ندیدی و ندیدی... یک لحظه به چشمانم نگاهی نکردی، و حال مرا نپرسیدی... در موج غمم پا نگذاشتی، دردِ مسیرم را نفهمیدی... شب‌های پر از بغضم را نشنیدی، بی‌صدا گذشتی و ندیدی... در آینه‌ی زخم دلم، حتی یک بار مرهمی نبودی... آه، دلم در حسرت یک لحظه نگاهت سوخت، و تو باز هم ندیدی...
    1 امتیاز
  27. "خداوندا، دلم دریای تاریکی‌ست… چه می‌شود اگر فقط یک قایق کوچک، با فانوسی در دست، بیاید و کمی روشنایی به دلم ببخشد؟ روشنایی‌ای از جنس تو…"
    1 امتیاز
  28. باز آیا که دلم تنگ صدایت شده است دل من در پی سوی تو گرفتار شده است گفتمت کم ناز آیا تو به من گوش نکردی حال بفرما دل من مال شماست
    1 امتیاز
  29. یار من دم نزنی از دردت یا که به ناکس بگوی از دردت دردها گفتن ندارد، گفتن از ما بود حال ما رو ببین و این رو به یادت بسپار
    1 امتیاز
  30. دل را من ارزان ندادم که با آن بازی کنی یا که زیر پاهایت آن را لگد مالش کنی دل دادم که دلی به دل، دل دارم دهی نه مثل گدای سر میدان صدقه ام دهی
    1 امتیاز
  31. "دل شکستن از کسی که اذیتت می‌کنه، هیچ وقت به این سادگی‌ها فراموش نمی‌شه. وقتی یه نفر با دروغ‌های ضایع می‌خواد دل تو رو بدست بیاره، در حالی که فقط با هر کلمه، هر رفتار، زخمش رو عمیق‌تر می‌کنه، دیگه نه می‌دونی چطور باید باورش کنی و نه می‌فهمی چطور باید از این بازی خلاص بشی. شاید یه روز، فکر می‌کنی که اگر بهش فرصت بدی، شاید چیزی تغییر کنه. شاید با یه کلمه محبت‌آمیز، با یه حرکت درست، همه‌چیز درست بشه. اما واقعیت اینه که هر بار که بهش فرصت می‌دی، زخم‌های قدیمیت بدتر می‌شن. مثل یه جراحت که هر بار بیشتر عفونت می‌کنه. اون که هر بار با دروغ‌هایش به تو می‌گه همه چیز خوب می‌شه، در واقع چیزی جز درد بیشتر نیست. جوری که هر بار که بهش نزدیک می‌شی، احساس می‌کنی بیشتر از خودت فاصله می‌گیری. دل شکسته‌تر از همیشه، توی این بازی بی‌پایان، هنوز به امید یه تغییر کوچک، هر زخمی رو دوباره می‌پذیری. اما با هر دروغی که می‌شنوی، این زخم‌ها عمق بیشتری پیدا می‌کنن و دیگه حتی به نظر نمی‌رسه که بخوای برای درمانشون امیدی داشته باشی. وقتی که کسی می‌خواهد با دروغ‌هاش دل تو رو دوباره بخواد، در واقع اون فقط زخمای تو رو عمیق‌تر می‌کنه و در نهایت هیچ چیزی جز درد و دل‌شکستگی ازش باقی نمی‌مونه."
    1 امتیاز
  32. "می‌دونی زخم زبان چه طعمی داره؟" اونایی که زدنش، شاید حتی یادشون هم نمونه، اما تو... تو هنوز هر شب وقتی سرتو روی بالش می‌ذاری، توی ذهنت تکرارشون می‌کنی. بعضی کلمات، مثل تیغن، نه می‌شه ازشون فرار کرد، نه می‌شه زخم‌شونو نادیده گرفت. یه زخم روی پوست، با یه بوسه خوب می‌شه، با یه نوازش آروم می‌گیره... اما زخمی که از کلمات می‌مونه، حتی بعد از سال‌ها، وقتی که فکر می‌کنی خوب شدی، یه‌دفعه با یه یادآوری ساده، دوباره خون می‌ندازه. کاش می‌فهمیدن... کاش فقط یه لحظه حس می‌کردن که چطور یه جمله، یه جمله‌ی ساده، می‌تونه یه نفر رو از درون فرو بریزه. کاش می‌دونستن که هر بار که لبخند می‌زنم، پشتش چقدر زخما رو قایم کردم. کاش قبل از اینکه زبونشونو تیز کنن، به این فکر می‌کردن که شاید یه نفر، همین امشب، با زخم کلمه‌های اونا توی تنهایی‌ش گریه کنه... اما هیچ‌کس نمی‌دونه. هیچ‌کس نمی‌فهمه. برای اونا که می‌زنن، شاید یه شوخی ساده بوده، یه لحظه عصبانیت، ولی برای من، این کلمات مثل زنجیرهای نامرئی شدن که هر لحظه دور گردنم محکم‌تر می‌شن. یه درد که از داخل شروع می‌شه و هیچ‌وقت بیرون نمیاد. حتی وقتی می‌خندم، وقتی حرف می‌زنم، این زخم‌ها توی من باقی‌موندن، جوری که نمی‌شه فراموششون کرد. امشب هم، دوباره داشتم به همون لحظات فکر می‌کردم. به کلماتشون، به جملاتی که وقتی گفتن، هنوز صداشون توی گوشم می‌پیچه. به اینکه چطور هنوز بعد از گذشت سال‌ها، هر لحظه ممکنه یکی از این کلمات دوباره زخمی بشه توی دلم. و من هنوز مجبورم با لبخند، با چشمایی که پر از سکوته، بپوشونم این دردهای قدیمی رو. ولی یه لحظه، وقتی هیچ‌کس نمی‌دونه، می‌فهمم که تمام این دردها، به تنهایی به خودم تعلق دارن.
    1 امتیاز
  33. آدم‌هایی که عوض شدن "یه زمانی، اسم تو که روی صفحه‌ی گوشیم می‌افتاد، قلبم یه جور خاصی می‌تپید. یه زمانی، تو معنای خالصِ رفاقت بودی، قسم خورده بودیم کنار هم می‌مونیم. ولی حالا چی؟ حالا وقتی تو رو یه جایی می‌بینم، فقط یه لبخند کمرنگ می‌زنم و رد می‌شم... انگار که نه تو رو می‌شناسم، نه خودم رو. آدما عوض می‌شن، و این حقیقت از هر دروغی دردناک‌تره."
    1 امتیاز
  34. بی‌جواب موندن یه احساس "بعضی احساسات مثل یه شیشه‌ی شکسته‌ان... نمی‌تونی بندشون بزنی، نمی‌تونی جمع‌شون کنی، فقط می‌مونی وسطِ تیکه‌های خُرد شده‌ی احساسی که هیچ‌وقت به زبون نیومد. من نگفتم که چقدر دوستت دارم، تو هم نپرسیدی. من سکوت کردم، تو هم شنیدی و هیچی نگفتی. شاید هیچ‌چیز توی این دنیا دردناک‌تر از این نیست که یک نفر همه‌ی وجودش رو برای تو بگذاره و تو حتی نفهمی که چقدر برات مُرده..."
    1 امتیاز
  35. حسرت گذشته "همیشه فکر می‌کردم بدترین درد، از دست دادن آدم‌هاست... اما نه، بدترینش اون لحظه‌ایه که بفهمی دیگه هیچ راهی برای برگشتن به روزهایی که قدرشونو ندونستی، وجود نداره. اون روزا رو یادت هست؟ روزایی که می‌خندیدیم بدون اینکه بفهمیم چقدر خوشبختیم؟ روزایی که آدم‌ها هنوز کنارمون بودن؟ اگه می‌دونستم اون لحظه‌ها قراره خاطره بشن، محکم‌تر نگهشون می‌داشتم. اما نمی‌دونستم... هیچ‌کدوممون نمی‌دونستیم."
    1 امتیاز
  36. یه عشق نصفه‌نیمه "ما قصه‌ای بودیم که هیچ‌وقت نوشته نشد، شعری که قبل از سروده شدن گم شد، آهنگی که توی اوجش خاموش شد. نه به خداحافظی رسیدیم، نه به یک پایان آرام، ما جایی بین ماندن و نماندن گیر کردیم. گاهی فکر می‌کنم اگر یک‌بار دیگر همدیگر را ببینیم، شاید زمان به عقب برگردد، شاید تمام این سال‌ها فقط یک کابوس باشد. اما نه... ما هیچ‌وقت قرار نبود تمام شویم، چون از همان اول، شروع نشده بودیم."
    1 امتیاز
  37. دلتنگی برای کسی که دیگه نیست "بعضی نبودن‌ها، مثل زخم نیستن که خوب بشن... مثل سایه‌ان، که هرجا بری دنبالِت میان. من یاد گرفتم با خاطراتت زندگی کنم، با عطر تنت که هنوز روی بالش جا مونده، با صدای خنده‌هات که توی گوشم تکرار می‌شه. من نبودنت رو هر روز لمس می‌کنم، توی صندلی‌ای که دیگه هیچ‌وقت عقب کشیده نشد، توی لیوانی که دست هیچ‌کس به جز تو نرفت. تو نرفتی... تو توی تک‌تکِ لحظه‌های من مُرده‌ای اما هنوز زنده‌ای."
    1 امتیاز
  38. "حقیقتی که انکار شد" دروغ گاهی آن‌قدر زیبا گفته می‌شود که آدم وسوسه می‌شود آن را باور کند. اما حقیقت، هرچقدر هم زیر خاکستر کلمات پنهان شود، باز هم جایی از میان نگاه‌ها، از میان لرزش صداها، خودش را نشان می‌دهد. تو دروغ گفتی، بارها و بارها. هر بار با اطمینان بیشتری انکار کردی، هر بار محکم‌تر قسم خوردی، و من هر بار بیشتر می‌فهمیدم که حقیقت همین است، همین که داری انکارش می‌کنی. چون آدم وقتی راست می‌گوید، نیازی به جنگیدن ندارد، نیازی به پنهان شدن پشت واژه‌های خالی. حالا بگو، باز هم انکار کن، باز هم با همان لحن مطمئن قسم بخور. اما یادت باشد، من باور نکردم، فقط وانمود کردم که کردم. دردناک‌ترین بخش دروغ همین است، اینکه رازی که می‌خواهی دفن کنی، قبل از تو، در دل کسی که به او دروغ گفته‌ای، زنده شده است.
    1 امتیاز
  39. "خیانتت را نبخشیدم، فقط گذاشتم که تا ابد باری روی شانه‌هایت باشد. من نرفتم، این تو بودی که سقوط کردی، تو بودی که خودت را از دنیای من بیرون انداختی. حالا بمان با همان دست‌هایی که به دروغ عادت کرده‌اند، با همان نگاهی که دیگر هیچ‌وقت نمی‌تواند پاک باشد. بمان و ببین که خیانت، همیشه بهای خودش را دارد."
    1 امتیاز
  40. "به خیانتت فکر می‌کنم... نه با بغض، نه با نفرت، بلکه با یک لبخند تلخ. جوری که انگار از اول هم می‌دانستم تو روزی این بازی را به هم می‌زنی. فقط نمی‌دانستم کی. حالا که رفتی، بگذار حقیقتی را بگویم: تو مرا از دست ندادی... من، تو را بخشیدم به همان سرنوشتی که برایت رقم خورده بود."
    1 امتیاز
  41. گاهی زندگی مثل ماهی‌ست... ماهی کوچکی که در کف دستانت آرام گرفته، نرم، زنده، گرم... و تو با تمام ترس و عشق، محکم، اما با احتیاط نگهش داشته‌ای. می‌ترسی مبادا از میان انگشتانت لیز بخورد، مبادا بی‌هوا، بی‌هشدار، ناگهان از دستت برود. اما مگر می‌شود همیشه نگه داشت؟ چشم بر هم می‌زنی و می‌بینی که دیگر در دستانت نیست، فقط ردّی از خیسی، ردّی از یک حضورِ از دست رفته، در کف دستانت باقی مانده است. می‌خواهی در آب دنبالَش بگردی، می‌خواهی فریاد بزنی، دستانت را دریا دریا اشک کنی، اما می‌دانی، خوب هم می‌دانی... که چیزی که از دست برود، دیگر هیچ‌وقت، هیچ‌وقت به همان شکلِ قبل برنمی‌گردد. زندگی همین است... پر از لحظه‌هایی که با عشق در آغوششان می‌گیری، آدم‌هایی که برایشان جان می‌دهی، خنده‌هایی که عمیقاً حسشان می‌کنی... اما یک روز، بی‌دلیل، بی‌هشدار، همه‌شان از میان دستانت سر می‌خورند، و تو می‌مانی، با دستانی خالی، و دلی که هیچ‌وقت، هیچ‌وقت، پر نمی‌شود.
    1 امتیاز
  42. گاهی زندگی در یک لحظه خلاصه می‌شود... لحظه‌ای که چشمانت، برقِ مهربانی را در نگاه کسی پیدا می‌کند، لحظه‌ای که صدای خنده‌ی عزیزی، مثل نغمه‌ای آشنا، عمیق‌ترین زخم‌های دلت را نوازش می‌دهد، لحظه‌ای که دستانت، گرمای حضور کسی را حس می‌کند و ناگهان، دنیا امن می‌شود. یا شاید... لحظه‌ای که در تنهایی، اشکی بی‌صدا از گوشه‌ی چشمت می‌لغزد، همان اشکی که نه از غصه، بلکه از تمام نگفته‌ها، از تمام دلتنگی‌هایی‌ست که درونت تلنبار شده‌اند. زندگی همین لحظه‌هاست... همین ثانیه‌های ناب که گاهی آن‌قدر ساده‌اند که قدرشان را نمی‌دانیم، اما روزی، در میان هزار خاطره‌ی رنگ‌پریده، دلتنگشان می‌شویم. قدرشان را بدان... شاید همین لحظه، همان تکه‌ی گمشده‌ای باشد که روزی با حسرت، آرزوی دوباره زیستنش را کنی.
    1 امتیاز
  43. من دگر آشفته‌حالم... در بیابانِ دلم، گل می‌فروشم، شاید برسد دستِ کسی، یا شاید برسد نزدِ کسی... همه گفتند: "دیوانه! تو باید به جای شلوغ بروی، جایی که آدم‌ها صدایت را بشنوند، گل‌هایت را بخرند، جایی که دیده شوی..." اما من... من در سکوتِ این بیابان، میان این زمینِ بی‌حاصل، با دستانی که هنوز بوی امید می‌دهد، گل‌هایم را به باد می‌سپارم، به نسیمی که شاید، شاید آن را به دلی برساند، که بوی عشق را هنوز به خاطر دارد... نه آن بازار شلوغی که گل‌هایش، عطرشان در هیاهو گم شده، و دست‌هایی که آن‌ها را می‌خرند، دیگر نمی‌دانند بوی ناب عشق، چگونه بر دل می‌نشیند...
    1 امتیاز
  44. گاهی آدم آن‌قدر خسته می‌شود که حتی برای دردهایش هم کلمه‌ای پیدا نمی‌کند، چه برسد به جواب. فقط سکوت می‌کند و در خود فرو می‌رِیزد. در جمع می‌خندد، حرف می‌زند، نقش بازی می‌کند، اما هیچ‌کس نمی‌فهمد پشت آن لبخند، پشت آن چشم‌های آرام، یک روح شکسته دارد نفس‌نفس می‌زند. یک روحی که فریاد می‌زند. هیچ‌کس نمی‌بیند شب‌هایی را که با خودش حرف می‌زند، هیچ‌کس اشک‌هایی را که بی‌صدا روی بالش می‌ریزد، حس نمی‌کند. هیچ‌کس نمی‌فهمد چقدر سخت است وانمود کنی که قوی هستی، در حالی که درونت هزار بار فرو ریخته‌ای. گاهی دلت می‌خواهد یکی باشد که بپرسد: "خسته‌ای؟" بدون اینکه بخواهی نقش بازی کنی، بدون اینکه مجبور باشی بگویی "نه، خوبم." کسی که بفهمد حتی اگر سکوت کردی، حتی اگر خندیدی، پشت این همه نقش… یک "تو"ی خسته هنوز در تاریکی نشسته و منتظر است، منتظر کسی که واقعاً ببیندش، واقعاً بشنودش، و واقعاً بماند و بموند تا بفهمد...
    1 امتیاز
  45. لحظه‌ای پوکر نگاهش کردم. محو می‌شوی؟ چه‌قدر مسخره و کلیشه‌ای! یه رمان آبکی دیگه! لباسم رو کامل تن کردم و از اتاق بیرون اومدم. مامان داشت ناهار می‌کشید. برای اینکه همه فکرها رو از خودم دور کنم، با شادی از پشت زدم به مامان و پخ کردم. اما... هیچ. مامان انگار حتی حواسش نبود. فقط زیر لب گفت: "برم زنگ بزنم ببینم چرا مصطفی نیومد! میعاد هم که هنوز نیومده..." اخم کردم. چرا هیچ عکس‌العملی نشون نداد؟ دستم هنوز روی کمرش بود. پایین رو نگاه کردم... نفسم بند اومد. دستم داشت محو می‌شد! فریاد زدم و عقب پریدم. نفس‌نفس‌زنان دستم رو تکون دادم. نه... نه... این واقعی نیست! محو شده بود، انگار یه خودکار بی‌جوهر، یه طرح نیمه‌کاره روی هوا! مامان از کنارم رد شد. نه... از توی من رد شد! جیغ کشیدم، اما انگار هیچ‌کس نشنید. مامان تلفن رو برداشت و با بابا و بعد با میعاد تماس گرفت. انگار یه چیزی رو یادش رفته باشه. اما من... من داشتم کم‌رنگ می‌شدم! با وحشت به خودم کوبیدم، دستم رو روی صورتم کشیدم، انگار بخوام خودم رو محکم توی این دنیا نگه دارم. اما نه... نه... من داشتم محو می‌شدم و هیچ‌کس حتی متوجه نبود! آن‌قدر با خودم کلنجار رفتم که بالاخره بابا و میعاد رسیدن. امید توی دلم جرقه زد.اما... اونا منو ندیدن. بابا نشست، میعاد کنار میز تلفن ایستاد، غذاشون رو کشیدن و شروع کردن به خوردن، درست مثل همیشه. اما انگار من هیچ‌وقت این‌جا نبودم! با بغض دویدم سمت میعاد، بازوش رو گرفتم، محکم تکونش دادم. "میعاد! میعاد من اینجام! به خدا اینجام! نگام کن!" اما... تنها چیزی که گفت، این بود: "یه سوز عجیبی توی هواست..." بابا و مامان هم تأیید کردن. من... من داشتم توی این دنیا ناپدید می‌شدم! جیغ زدم، فریاد کشیدم، اما هیچ‌کس حتی نیم‌نگاهی هم بهم ننداخت. انگار فقط یه باد بودم، یه سوز نامرئی که داشت از یه جای دیگه می‌اومد. و بعد، درست وسط اون وحشت، صدایی از اتاقم اومد. بلند، ترسناک، انگار که چیزی از اون دنیا داشت باهام حرف می‌زد. اما فقط من شنیدمش. بابا، مامان، میعاد... هیچ‌کدوم حتی واکنش نشون ندادن. بهت‌زده و وحشت‌زده، قدم‌هام منو سمت اتاق کشوند. از در رد شدم... نه، از توش عبور کردم، مثل یه روح! نور ماه روی تختم افتاده بود. اتاق... ساکت بود، اما انگار یه چیزی این‌جا بود. زمزمه کردم: "من می‌ترسم..." روی تخت خزیدم، خودم رو بغل گرفتم، یه گوشه کز کردم. اما حقیقت این بود... من دیگه داشتم توی این دنیا ناپدید می‌شدم. کتاب سیاه رو لمس کردم. اشک‌هایم آرام از چانه‌ام چکیدند و روی بالش فرو رفتند. لب‌هایم لرزیدند، گلویم خشک شده بود. با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، نامش رو زمزمه کردم: «وارانشا...» هق‌هق گلویم رو می‌سوزوند که ناگهان، صدایی توی گوشم پیچید. صدایی که انگار همیشه اونجا بود، اما تازه می‌شنیدمش: «دانژه، گریه نکن...» لرزه‌ای در ستون فقراتم دوید. به عقب کشیدم، اما چیزی زیر انگشتانم جان گرفت. کتاب داشت تغییر می‌کرد. با وحشت نگاهش کردم. مثل موجی سیاه و درخشان زیر دستم بالا می‌اومد، بزرگ می‌شد، گسترده می‌شد. تا جایی که دیگه یه کتاب نبود. در بود. قبل از اونکه حتی بتونم نفس بکشم، مرا به درون خود کشید. جیغ زدم. سقوط کردم. دنیای دور و برم محو شد. یه لحظه همه چی تاریک شد، بعد فقط یه چیز حس کردم—یه سرمای عجیب که از پوستم رد شد، رفت توی استخون‌هام، توی مغزم. و بعد... برخورد. روی یه چیز نرم افتادم. صدای قلبم توی سرم پیچید. هنوز زنده‌ام؟ نفس‌نفس‌زنان چشمامو باز کردم. علف...؟ دستم و کشیدم روی زمین. نه، علف که نه... یه چیز بیشتر از اون. بوی خاک نم‌خورده، خنکی شبنم، صدای پرنده‌هایی که هیچ‌وقت نشنیده بودم. این... خواب نبود. نشستم. مغزم هنوز هنگ کرده بود از شوک سقوط، ولی چیزی که می‌دیدم، هر فکری رو از سرم پروند. آسمون... نباید این رنگی می‌بود. نقره‌ای، اما نه مثل ماه. نه مثل هیچ‌چیز دیگه‌ای. رگه‌هایی از آبی توش جریان داشت، انگار رودخونه‌های بی‌وزن وسط آسمون معلق بودن. خورشید... یا هر چیزی که اون بالا می‌درخشید، گرمای عجیبی داشت. نه داغ بود، نه سرد. فقط حسش می‌کردم. و مهم‌تر از همه، نورش از اجسام رد می‌شد، ولی محوشون نمی‌کرد. پررنگ‌ترشون می‌کرد. نگاهم چرخید. یه دشت زنده... علفا موج می‌خوردن، نه با باد، با یه چیز نامرئی. بین‌شون گل‌های کوچیک و آبی بود. شبیه شبدر، ولی با مرکز خاکستری. زیر لب زمزمه کردم: «دارم خواب می‌بینم...» و انگار یکی صدامو شنید. چون یه خنده‌ی آروم پیچید تو هوا، از بالا. با وحشت سرمو بلند کردم. و چیزی که دیدم، نفس کشیدن رو از یادم برد. درختا بلند، تناور، تنه‌هاشون به رنگ خاکستر، برگ‌هاشون نقره‌ای. ولی اینا نبود که نفسمو بند آورد. درها و پنجره‌ها، روی تنه‌هاشون. درست مثل خونه! و بعد—حرکت. یه چیزی از یکی از درختا بیرون زد. یه موجود... نه آدم، نه حیوون. چشم‌هاش درشت و نورانی، بدنش کوچیک و باریک، انگشتای کشیده با پنجه‌هایی تیز، و پوستی که انگار از جنس سایه بود. با دیدن من جیغ کشید؛ دوباره توی درخت ناپدید شد. نفسم بند اومد. دستمو گذاشتم روی سینم. اینجا... هرچقدر هم که خودمو گول می‌زدم... نمی‌تونست فقط یه خواب باشه. اینجا واقعی‌تر از هر خوابی بود! عقب‌عقب رفتم که یهو صدای ظریف مامان توی سرم پیچید: «این اتاق خالی رو چیکار کنیم، مصطفی؟» چشم‌هام گشاد شد. با وحشت توی تاریکی دویدم و یهو، درست روبه‌روی مامان ایستادم. بابا با اخم سری تکون داد: «نمی‌دونم... خیلی از اتاقا هستن که رها شدن، اینم مثل همونا!» مامان آروم لب زد: «حس می‌کنم یه چیز مهم از زندگیم کم شده...» اون‌قدر آروم که بابا نشنید. ولی من شنیدم. بابا دستاشو دور شونه‌های مامان حلقه کرد و هر دو از اتاق بیرون رفتن. چرخیدم و اطرافمو نگاه کردم. همه‌چی... محو شده بود! وسایلم، تختم، میز تحریرم، قفسه‌ی کتابام...هیچی نبود. انگار هیچ‌وقت وجود نداشتن.انگار کل زندگی‌ای که اینجا داشتم، فقط یه توهم بود. یه سایه رو دیوار تکون خورد. زمزمه کرد:«بیا بریم، دانژه... اینجا جای موندن نیست!»
    1 امتیاز
  46. دلم هُری ریخت. نگاهش رو دنبال کردم و سایه‌ی خودم رو دیدم. تاریک‌تر از همیشه، غلیظ‌تر... انگار واقعاً یه چیزی بهش چسبیده بود. حس کردم گلوی خشک‌شده‌م به زور می‌خواد کلمه‌ها رو بیرون بده. با صدایی آروم و لرزون گفتم: «اگه مسخره‌م نمی‌کنی، یه چیزی بگم؟» نگاهش رو از سایه‌م گرفت، به صورتم دوخت، با چشم‌هایی که حالا یه‌کم سرخ شده بودن، لب زد: «می‌رم حموم و میام، بعد تعریف کن.» سری تکون دادم. روی تخت دراز کشیدم، پتو رو تا گوش‌هام بالا کشیدم. هنوز می‌تونستم صدای دوش آب رو بشنوم، ولی بااین‌حال، دعا می‌کردم میعاد زودتر از حموم بیاد بیرون. چشم‌هام سنگین شدن و پلک‌هام آروم روی هم افتادن. ولی این بار، کابوسی ندیدم. نه، این بار، یه چیزی فرق داشت. احساس کردم روی یه سطح نرم افتادم. ولی تخت نبود. نفس عمیقی کشیدم، ولی هوا... سنگین بود. بوی خاک مرطوب و دود. پلک‌هام رو باز کردم. آسمون بالای سرم سیاه بود، ولی نه مثل شب—سیاه مثل جوهری که تو آب پخش شده باشه. نوری سرخ از وسطش می‌تابید، انگار یه خورشید دیگه پشت ابرای تیره قایم شده باشه. دستم رو روی زمین گذاشتم. زبری چمن رو حس کردم. ولی… چمن؟وحشت‌زده نشستم. درختای اطرافم خشک و پیچ‌خورده بودن، تنه‌هاشون ترک خورده و از توی شکاف‌ها نور سرخ بیرون می‌زد، مثل زخم‌های باز. زمین زیر پام خاکستری بود و بینش سنگای سیاه برق می‌زدن. نفس تو سینه‌م حبس شد. یهو، زیر انگشتام یه چیزی تکون خورد. وحشت‌زده دستم رو پس کشیدم، ولی زمین شروع کرد به لرزیدن. صدای آشنای آهنگین تو گوشم پیچید: «بیدار شدی، دانژه؟» یه‌دفعه نفس‌نفس‌زنان از جا پریدم! قلبم تو سینه‌م می‌کوبید. چشم‌هام رو باز کردم. اتاق میعاد بود. صدای دوش از حموم می‌اومد. همه‌چی مثل قبل بود. دستم رو بالا آوردم. انگشتام هنوز حس زبری چمن رو داشتن. ولی… این فقط یه خواب بود، نه؟ با چشم‌هایی تار به اطراف نگاه کردم. رنگ‌های اتاق یه‌کم تغییر کرده بودن، انگار یه لایه غبار نامرئی روشون نشسته بود. ولی اینجا هنوز اتاق میعاد بود… مگه نه؟ چشمم روی میز زوم شد—مگه سه تا لپ‌تاپ نبود؟ چرا دوتا شده؟ قبل از اینکه فرصت کنم فکر کنم، میعاد با یه حوله‌ی سفید دور گردنش و موهایی که هنوز از خیسی برق می‌زدن، از حموم بیرون اومد. یه لحظه عجیب نگاهم کرد، ولی بعد لبخند زد و گفت: «یه لحظه تعجب کردم چرا تو اتاقمی، بعد یادم اومد خودم اجازه دادم!» لبخند تلخی زدم. کاش به حرف بابا گوش کرده بودم و اون سنگ رو از دل خاک بیرون نمی‌آوردم! با تکون تخت، نگاهم سمت میعاد کشیده شد. لبخند شیطنت‌آمیزی زد، لپم رو بین انگشتاش گرفت و یه‌کم فشار داد. «بگیر بخواب، جوجه.» سرم رو عقب بردم. یه لحظه… چشماش… سیاه شده بود؟ نفس تو سینه‌م گیر کرد. محکم پلک زدم و دوباره نگاهش کردم. نه، هنوز همون رنگ آبی آشنا بود. اشتباه دیدم… مگه نه؟ قبل از اینکه دیوونه بشم، زیر پتو خزیدم و کمرش رو که هنوز بوی شامپو می‌داد، محکم چسبیدم. میعاد با موهام بازی کرد و با لحن آرومی پرسید: «راستی… چی می‌خواستی بگی؟» گیج نگاهش کردم. چی می‌خواستم بگم؟ چرا اصلاً یادم نمی‌اومد؟! ابروهاش رو تو هم کشید. «خودت گفتی می‌خوای یه چیزی بگی، ولی نخندم.» زور زدم که یادم بیاد… یه چیزی ته ذهنم وول می‌خورد، ولی انگار مهم نبود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «فراموشش کن… خوابم میاد.» میعاد هم چیزی نگفت. چشم‌هام رو بستم و به تاریکی رفتم. با صدای عجیب از خواب پریدم. صدای پرنده‌ها؟ اما یه جور غریب… انگار صدای ضبط‌شده‌ای باشه که روی یه نوار خش‌دار پخش می‌شه. چشمامو باز کردم. اتاق… هنوز همون بود، ولی یه حس نامرئی می‌گفت: «همه‌چی درست نیست.» نگاهم افتاد به میز. مگه سه تا لپ‌تاپ نبود؟ چرا دو تا شده؟ یه لحظه سرم گیج رفت. لابد خواب‌آلودم. آروم از تخت پایین اومدم، ولی همین که پام رسید به زمین، یه چیزی عجیب بود… انگار یه ذره سفت‌تر بود، یه ذره سردتر. دستم کشیده شد روی کتابخونه. کتابا سر جاشون بودن، ولی… نه، نبودن. یه کتاب زردرنگ که همیشه اونجا بود، غیبش زده بود. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون. از آشپزخونه صدای حرف زدن می‌اومد. مامان و بابا… احتمالاً باز مامان داشت گیر می‌داد که میعاد زن بگیره. پوفی کشیدم و رفتم توی آشپزخونه. بابا، مامان، میعاد… نشسته بودن، ولی… همه‌شون، تو یه لحظه، عجیب و بی‌فروغ زل زدن بهم. یه حس بد، مثل خوره، افتاد به جونم. بابا با اخم گلوشو صاف کرد و گفت: «می‌رم سر کار، چیزی خواستی زنگ بزن.» مامان سری تکون داد و میعاد، بدون اینکه حتی نگام کنه، گفت: «می‌رسونمت.» بابا و میعاد رفتن. نفس تو سینه‌م حبس شد. چرا؟ چرا این‌جوری کردن؟ لبمو گزیدم، یه بغض عجیب نشست تو گلوم. مامان هنوز داشت نگام می‌کرد. یه لحظه نگاهش خالی شد، بعد انگار یه چیزی یادش اومد، چشماش گرد شد و گفت: «دانژه… دخترم؟!» صداش تو سرم پیچید، هزار بار، مثل پژواکی تو یه تونل خالی. پاهام سست شد. یه لحظه… مگه من نباید اینجا می‌بودم؟! چرا مامان انگار یادش رفته بود؟ چرا خودش هم از این فراموشی ترسید؟! و درست همون لحظه که رفتم سمتش، دیدم. دیدم که پوست دستم… یه لحظه، فقط یه لحظه… انگار یه کم شفاف شد. انگار نور ازش رد شد. چشمام گشاد شد.مامان چرا هنوز داره نگاهم می‌کنه؟! با گیجی، بغض و وحشتی که داشت خفه‌ام می‌کرد، برگشتم تو اتاقم و محکم در رو بستم. اشک‌هام شروع به ریختن کردن و خودم رو پرت کردم روی تخت. صدای هق‌هقم تو فضا پیچید. "الان بیدارم؟ یا هنوز خوابم؟ نکنه دیوونه شدم؟" نشستم، محکم خودم رو نیشگون گرفتم. دردش واقعی بود! از درد، صورتم توی هم رفت. "صبر کن... چرا اصلاً خودمو نیشگون گرفتم؟!" دستم رو روی صورتم کشیدم. خیسی اشک هنوز اونجا بود. انگار همه چیز واقعی بود... ولی چیزی در این میان درست نبود. حسی ناخوشایند تو بدنم می‌دوید. بوی عرق و اضطراب توی مشامم پیچید. باید یه دوش می‌گرفتم. آب گرم روی پوستم جاری شد، اما حس نکردم که گرم باشه. تمام بدنم مورمور شده بود. زیر دوش ایستادم، اما انگار چیزی توی درونم سبک‌تر شده بود. بعد از حمام، روبه‌روی آینه ایستادم. برای یه لحظه، تصویرم تو آینه تار شد... نه، بیشتر از تار—انگار تکون خورد! چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم و دوباره نگاه کردم. همه چیز درست بود. نفس عمیقی کشیدم. "حتماً خسته‌ام... یا چشم‌هام ضعیف شده..." لپ‌هام رو پر از باد کردم. در اتاقم زده شد و صدای مهربون مامان گفت: «دخترم، چقدر می‌خوابی مادر؟ بیا بیرون، الان وقت ناهار می‌شه.» چشم‌هاش... یه لحظه به نظرم آبی‌تر از همیشه اومدن. لبخند زدم و گفتم: «چشم، الان میام. فقط لباس بپوشم.» مامان تأیید کرد و رفت. سمت کمد رفتم، اما چشمم به لباسی افتاد که اونجا نبود... نه، یعنی من اون رو یادم نمی‌آمد! یک پیراهن بلند سفید، بدون طرح، تنها زینتش سنگ‌های خاکستری درخشان روی سینه‌اش بود. اخم کردم. "این... مال منه؟" دستم رو روی پارچه‌اش کشیدم. نرم بود، اما کمی سرد. مثل اینکه تازه از جای خنکی آورده شده باشه. نگاه دیگه‌ای به آن انداختم و با تردید پوشیدمش. به طرز عجیبی کاملاً اندازه‌ام بود. اما هنوز دکمه‌های آخر رو نبسته بودم که— یک دست سرد دور کمرم حلقه شد.نفسم تو سینه حبس شد. «زیبا شدی، دانژه‌ی عزیز...» همه‌ی هوا از ریه‌ام خارج شد. سنگ سیاه... براق... خنده‌ای در خواب‌هایم... جیغ زدم. نه، جیغ نکشیدم—جیغ زدم! در اتاق ناگهان باز شد. مامان هراسان وارد شد و دید من با صورت وحشت‌زده، نیمه‌لباس، وسط اتاق ایستادم. «دانژه! چی شده؟!» نمی‌توانستم حرف بزنم. دهانم باز و بسته شد، اما هیچ صدایی بیرون نیامد. حس می‌کردم چیزی داره از درونم کم میشه. یا شاید... من داشتم از بین می‌رفتم؟ با هق‌هق و بریده‌بریده گفتم: «مامان، نمی‌دونم چمه! انگار همش تو کابوسم، هی یکی لمسم می‌کنه، هی یه چیزی رو فراموش می‌کنم... مامان، یکی توی خونه‌ست!» مامان خندید و سری تکون داد. «دانژه، چی داری می‌گی؟ امنیت این خونه بالاست، کسی نمی‌تونه بیاد! ما حتی نگهبان هم داریم. پاشو، یه آبی به صورتت بزن. انقدر هم فکر نکن! یا اون رمان‌های مسخره رو نخون که توهم بزنی! من رفتم زود بیا.» نگاهم روی کتابی که روی تخت بود ثابت موند. کتابی که مطمئن بودم قبلاً ندیده بودم. جلدی سیاه، چرمی، براق... انگار سیاهی‌اش عمق داشت، انگار می‌خواست من رو به درون خودش بکشه. لب‌هایم بی‌اراده نام کتاب رو زمزمه کردند: «وارانشا...» چیزی درونم لرزید. انگار هوا سنگین شد. همه‌چیز کمی تیره‌تر به نظر می‌رسید. یا فقط نور تغییر کرده بود؟ سرم لحظه‌ای گیج رفت. چشم‌هام رو بستم، بعد باز کردم. همه چیز سر جایش بود. ولی... نه، نبود. کتاب... باز شده بود. نفس در سینه‌ام حبس شد. من لمسش نکرده بودم! قسم می‌خورم که دست نزده بودم! ناگهان صدای «کوب!» بلندی در رو لرزوند. جیغ خفه‌ای کشیدم و دو متر پریدم عقب. همه چیز برای چند ثانیه ساکت شد. حتی نفس کشیدنم هم قطع شد. بعد، صدای آرامی از پشت در اومد. «دانژه...؟» صدا آشنا بود، اما چیزی توی لحنش غلط بود. خیلی غلط... با پاهای لرزون که انگار دیگه هیچ جونی نداشت، در رو باز کردم، اما هیچ‌کس نبود! فکر کردم یعنی میعاده؟ با بی‌حالی برگشتم، ولی باز چشمم به کتاب افتاد. بدنم بی‌حس شده بود، حتی برای واکنش نشون دادن. سمت کتاب رفتم. با خط زیبایی نوشته شده بود: "زمانی که احضار شوی و در دنیای حقیقی‌ات ظاهر شوی، در این زمان و مکان محو خواهی شد."
    1 امتیاز
  47. --- بین درختا می‌دویدم و جیغ می‌زدم! شاخه‌ها و برگا صورتمو خراش می‌دادن، ولی فقط می‌دویدم. انگار از چیزی وحشت داشتم، از چیزی که نباید نزدیکم می‌شد! حس می‌کردم اگه منو بگیره، همه‌چیز تغییر می‌کنه. جیغ‌زنان دویدم و وحشت‌زده وایستادم. عقب‌عقب رفتم و یهو... یه دره‌ی عمیق با یه عالمه دست که به سمتم دراز شده بودن، مقابلم دهان باز کرد! سر جام خشک شدم. افتادنم حتمی بود. نفس‌هام تند و بریده‌بریده شد، سرمو با ناباوری تکون دادم. یه چیز سرد به پشتم خورد. زیر گوشم، یه صدای آهنگین و زمزمه‌وار نجوا کرد: «دانژه...» با یه فریاد خفه از خواب پریدم و نفس‌نفس زدم! در اتاقم با شدت باز شد، ولی هنوزم اون سرمای وهم‌آور رو پشت سرم حس می‌کردم. دستامو مشت کرده بودم و محکم نگهشون داشتم. مامان و بابا، نگران کنارم اومدن. مامان مضطرب پرسید: «دانژه؟ کابوس دیدی؟» وحشت‌زده سر تکون دادم. بابا اخم کرد و جدی گفت: «چیزی فکرتو مشغول کرده؟» با تردید سرمو به نشونه‌ی منفی تکون دادم. مامان آروم صورتمو نوازش کرد، موهای بلند مشکیمو کنار زد و با مهربونی گفت: «فشار فکریه، درس و امتحاناس. الانم استرس قبولیشو داره، طبیعیه. منم تو سن تو زمان امتحانا یا کابوس می‌دیدم یا بی‌خوابی می‌کشیدم!» با دودلی سری تکون دادم. بابا که حالا یه کم آروم شده بود، لبخند کمرنگی زد و گفت: «فکرشو نکن. تو تمام تلاشتو کردی، مطمئنم قبولی و می‌تونی در آینده یه باستان‌شناس عالی بشی!» چند دقیقه‌ای دیگه کنارم موندن و بعد اتاقو ترک کردن. نفس عمیقی کشیدم. دستمو آروم بالا آوردم. یه چیزی تو مشتم فرو رفته بود و یه سوزش خفیف داشت. انگشتامو آروم باز کردم... با دیدن سنگ مشکی و براق، نفسم تو سینه حبس شد! با صدایی وحشت‌زده زمزمه کردم: «چطور تو دست منی؟» وحشت عمیقی از سر تا پام دوید. با یه ترس غریزی، سنگو از دستم پرت کردم. سنگ به دیوار خورد و متلاشی شد! ولی قبل از اینکه بتونم نفس راحتی بکشم، صدای خنده‌ای آشنا که تو خواب شنیده بودم، توی اتاق پیچید و زمزمه کرد: «به سرزمین من خوش اومدی، دانژه!» با پایان اون صدا و افتادن سکوتی وهم‌آور، تیکه‌های خرد شده‌ی سنگ که توشون رگه‌های سرخ می‌درخشید، شروع به لرزیدن کردن. چیزی که باورش سخت بود، درست مقابلم اتفاق می‌افتاد. تیکه‌ها مثل آهن‌ربا به هم کشیده شدن، ذوب شدن و تبدیل به یه مایع سیاه و غلیظ شدن. با دهن باز و وحشتی که تا عمق وجودم نفوذ کرده بود، به این صحنه خیره شدم. مایع سیاه با سرعتی نامرئی به سمتم کشیده شد. پتو رو تو مشتم فشردم، سرمو محکم تکون دادم و با صدای خفه‌ای که از گلویم بیرون نمی‌اومد، زمزمه کردم: «نه... نه... نه!» دهن باز کردم تا جیغ بکشم، ولی قبل از اینکه صدام دربیاد، مایع تاریک یهو بخار شد و تو سایه‌ی من روی تخت ناپدید شد! ولی سایه‌م... سایه‌م مثل آب لرزید، مثل یه انعکاس در هم شکست و بعد، به‌سرعت تیره‌تر و پررنگ‌تر از همیشه شد. چشمام از ترس گرد شد. یه سرمای عجیب، از مغز استخونم فوران کرد. دیگه توان تحمل نداشتم. با وحشت از تخت پایین پریدم و از اتاق بیرون دویدم. همه‌جا تاریک بود، طبیعی بود—مامان و بابا خواب بودن. ولی این تاریکی با همیشه فرق داشت، سنگین‌تر بود. لرزون و نفس‌نفس‌زنان، به سمت کلید برق رفتم، ولی قبل از اینکه بتونم چراغو روشن کنم، یهو توی یه آغوش گرم فرو رفتم. جیغ تو گلوم خشک شد، ولی صدای آشنایی کنار گوشم زمزمه کرد: «هیس... دختر خوب، منم... میعاد!» با تمام وجود بغلش کردم. تنش بدنم تو آغوشش آروم شد، ولی حس کردم هنوز گیجه و داره فکر می‌کنه چی این‌طور ترسونده‌م. درحالی‌که نمی‌دونست، تو اون لحظه تنها پناه من بود، نه دلیل ترسم. سرمو نوازش کرد و سعی داشت آرومم کنه. صدام هنوز لرزون بود وقتی زمزمه کردم: «می‌ذاری امشب پیش تو بخوابم؟» خندید و شوخی کرد: «دانژه، بچه شدی؟» سرمو به سینش فشردم و گفتم: «همین امشب...» پوفی کشید و با لحنی تسلیم‌شده گفت: «فقط همین امشب اجازه می‌دم.» قبول کردم و همراهش به اتاقش رفتم. ولی وقتی از کنار اتاقم رد شدیم، یهو وایستاد. اخم‌هاش رفت تو هم و گفت: «پنجره‌ی اتاقت بازه؟ سوز عجیبی میاد!» قلبم تو سینه فرو ریخت. میعاد هم متوجه سوز غیرطبیعی شده بود. دستشو محکم‌تر گرفتم و با عجله گفتم: «بیا بریم! پنجره رو بستم.» نگاهم کرد، نگاهش مثل نگاه مامان آروم‌بخش بود، ولی چشم‌های آبیش با تردید برق زدن. بعد، با لحنی که هنوزم یه کم نگرانی توش موج می‌زد، گفت: «دیگه باز نذار، هوا خوب نیست، مریض می‌شی.» فقط تأیید کردم و وارد اتاقش شدیم. اتاق میعاد برخلاف اتاق من ساده بود. یه کتابخونه‌ی بزرگ داشت که کنارش چند تا خط‌کش و کاغذای بزرگ دیده می‌شد. روی میز مقابل کتابخونه، سه تا لپ‌تاپ بود. همیشه برام سوال بود که چرا سه تا؟ اصلاً با اینا چیکار می‌کرد؟ ولی امشب وقت فکر کردن به این چیزا نبود. میعاد درحالی‌که دکمه‌های پیرهنش رو باز می‌کرد، یه نگاهی به زمین انداخت و یهو قیافه‌ش تغییر کرد. مستقیم زل زد به سایه‌م. چشم‌های آبی‌ش یه‌کم تیره‌تر شدن وقتی زمزمه کرد: «چه سایه‌ی تیره‌ای داری...»
    1 امتیاز
  48. کسی پشت هم در را می‌کوبید. منقل را گوشه دیوار رها کرد و کمرش را صاف کرد؛ درحالی‌ که پله‌های کوتاه زیرزمین کوچک و تاریک را بالا می‌آمد، خاک دستانش را تکاند. در را آهسته باز کرد، رزی را که دید، دست برد و روسری‌اش را کمی جلو کشید تا کبودی صورتش را از او پنهان کند؛ اما بی‌فایده بود. رزی کبودی صورتش را دیده بود. - سلام. رزی با دیدنش با چشمان گشاد شده پرسید: - علیک سلام، صورتت چی‌شده، باز کتک خوردی؟ اخم محوی کرد، صحبت کردن درباره اتفاقاتی که بین او و قادر می‌افتاد را دوست نداشت؛ اما رزی بی‌توجه به اخمش ادامه داد: - چرا می‌ذاری هر کاری دلش می‌خواد بکنه، پری؟ چرا هیچی بهش نمیگی؟ کج‌خندی به حرف‌های رزی زد. او که شرایطش را می‌دانست چرا نصیحتش می‌کرد؟! - تو میگی چی‌کار کنم ها؟ برم بزنم تو گوشش؟ یا ازش شکایت کنم؟ هیچ‌کاری نمی‌تونم بکنم. می‌ترسم زیادم به پروپاش بپیچم، پرتم کنه بیرون؛ اون‌موقع با یه بچه چهار پنج ساله کجا آواره شم؟ رزی سرش را پایین انداخت و آهی کشید؛ انگار تازه وضع زندگی‌شان یادش آمده بود. - آره، راست میگی، ما هیچ‌کدوم هیچ‌کاری نمی‌تونیم بکنیم. اصلاً انگاری سرنوشتمون با یه مشت معتاد پاپتی گره خورده. نفسش را با کلافگی بیرون داد. اوضاع هرکدام‌شان از آن، یکی بدتر بود. آن از سودی که دختر فراری شده بود، این از خودش، رزی بیچاره هم که گیر یک برادر معتاد افتاده بود و جدای از آن پس از مرگ پدرش بار زندگی مادر مریض و خواهر و برادر کوچک‌ترش را هم به دوش می‌کشید. به رزی غرق در فکر نگاه کرد، تازه توجه‌اش به کاور در دستانش جلب شد و ابروهایش از تعجب بالا پرید. - این دیگه چیه؟ رزی سرش را بالا گرفت و گنگ نگاهش کرد. با چشم و ابرو اشاره‌ای به کاور کرد و دوباره پرسید: - این چیه؟ رزی آهانی گفت: - این لباسه، سودی واسه تو گرفته، برای مهمونی فرداشب. با یادآوری مهمانی فرداشب دوباره در دلش آشوب به پا شد؛ اگر قادر گند جدیدی بالا نیاورده و تمام پول‌شان را خرج مواد خودش و رفیق‌هایش نکرده بود، حالا او هم نیازی نداشت که به آن مهمانی مزخرف برود. کاور لباس را روی میز چوبی رها کرد. پرهام همان‌جا کنار اسباب‌بازی‌هایش خوابش برده بود، خم شد و بلندش کرد، پسرک سنگین‌تر شده بود؛ برادر کوچکش روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شد و قد می‌کشید. یادش نمی‌رفت روزی که پسرک ضعیف و ریزه میزه را در آغو*ش مادرش تماشا کرده بود. پسرک بیچاره به دو سال نرسیده مادر از دست داده بود؛ بعد از ‌آن سعی کرده بود با تمام بی‌تجربگی‌اش مادری که نه؛ اما خواهری کند برایش. بوسه‌ای به موهای قهوه‌ای و لختش نشاند و با سرانگشتانش آرام صورت پسرک را نوازش کرد. چشمان درشت و سبزرنگش را که حالا بسته بود، ابروهای کمانی و کمرنگش را، صورت سرخ و سفیدش را، بینی کوچک و چانه‌ گردش را؛ پسرک بی‌نهایت شبیه مادرش بود و تقریباً هیچ شباهتی به او یا قادر نداشت. پتو را روی تن پسرک کشید، نیم‌نگاهی به کاور لباسش انداخت و پوفی کشید. در میان آن‌همه مشکلات ریز و درشت زندگی‌اش، فقط نگرانی و ترس از بابت رفتن به آن مهمانی را کم داشت.
    1 امتیاز
  49. یک پایش را زیر تنش جمع کرده و پای دیگرش را از تخت آویزان کرده و تکان می‌داد. هوا سرد بود و به شدت سوز داشت. ژاکت بافت گلبهی‌رنگش را بیشتر دور خودش پیچید؛ بافت‌های درشتش جلوی نفوذ سرما را نمی‌گرفت. دستانش را روی سینه چلیپا کرد و نگاهش را دور تا دور باغ چرخاند. درختان ل*خت و عور و آلاچیق‌ها و تخت‌های خالی اصلاً منظره زیبایی برای تماشا نبود. اخمی کرد و با بدخلقی سرش را برگرداند. نشستن روی تخت‌های بیرون از رستوران واقعاً ایده مزخرفی بود! بی‌حوصله رو به سودی که خودش را با منو مشغول کرده بود، گفت: - خب؟! سودی خیره به منو تکرار کرد: - خب که خب. هوفی کشید، از خانه کشانده بودش بیرون تا حرف بزنند و حالا همه کاری کرده‌ بودند جز حرف زدن. - مگه نگفتی می‌خوای باهام حرف بزنی، چی‌شد پس؟ سودی منو را بست و درحالی که دستش را برای فراخواندن پیشخدمت در هوا تکان‌تکان می‌داد گفت: - چرا، ولی می‌دونی که من تا شکمم پر نشه مخم کار نمی‌کنه. اخم در هم کشید و با غیض زیر ل*ب گفت: - ای کارد بخوره به اون شیکم! سودی انگار که حرفش را شنیده باشد، با پرخاش پرسید: - چی گفتی؟ بی‌حوصله جواب داد: - هیچی بابا. سودی ماهرانه گوشت و نخود لوبیای آبگوشت را می‌کوبید و هر از گاهی به نخود و لوبیاها ناخنک می‌زد، رفتارش گاهی از بچه‌های پایین شهر، یا به قول خودشان ل*ب‌خط، هم لوتی‌منشانه‌تر بود؛ آنقدری که یادش می‌رفت سودی در یک خانواده پولدار و متمول بزرگ شده و حالا از سر ناچاریست که با آدم‌های این منطقه دمخور است. سودی گوشت‌کوب را از ظرف بیرون کشید و غذای مانده دور گوشتکوب را لیسی زد، با چندش نگاهش کرد. باید خدا را شکر می‌کرد که کسی دور و برشان ننشسته بود؛ وگرنه آبرو و حیثیت‌شان با رفتارهای سودی می‌رفت. - بیا بخور، ببین چی ساختم. سینی خالی شده را به عقب هل داد، میلی به خوردن غذا نداشت؛ اما سودی به جای او، همه غذا را تمام کرده بود. کمی عقب رفت و به پشتی تخت تکیه داد. - خب دیگه، حالا که شکمت پر شد حرفت رو بزن. سودی خلالی از گوشه سینی برداشت و بین دندان‌هایش کشید و در همان حال گفت: - ماجرای فردا شب رو رزی بهت نگفت؟ اخم‌هایش را در هم کشید و پرسید: - نه، فردا شب چه خبر هست؟ سودی با شیطنت ابروهایش را بالا و پایین کرد و گفت: - خبرای خوب خوب! کلافه به سودی نگاه کرد. می‌دانست از این تکه‌تکه حرف زدن متنفر است و باز هم همین کار را می‌کرد. با حرص غرید: - دِ جونت بالا بیاد، درست حرف بزن ببینم چی میگی! سودی غش‌غش خندید و در میان خنده گفت: - وای، خیلی باحال حرص می‌خوری، جون تو! از میان دندان‌های بهم کلید شده‌اش غرید: - جون خودت نکبت، بنال ببینم چه خبره فرداشب؟ سودی با چند سرفه قهقه بلندش را به پایان رساند و چهره جدی به خودش گرفت و گفت: - مهمونیه. نام مهمانی که به میان می‌آمد، تن و بدنش می‌لرزید، مهمانی‌ها برایش تداعی‌گر تمام چیزهایی بود که از آن‌ها وحشت داشت. از تخت پایین آمد و گفت: - نه. سودی جا خورده نگاهش کرد. - چی؟ واسه چی نه؟ نمی‌خواست، رفتن به آن مهمانی و سروکله زدن با مردان مسـ*ت و لایعقل را نمی‌خواست و سودی این را نمی‌فهمید. کفش‌هایش را به پا کرد و خم شد تا بند کتانی‌هایش را ببندد و در همان حال گفت: - واسه اینکه قرارمون همین بود یادت رفته؟ قرار بود دیگه از این لقمه‌ها واسمون نگیری. سودی هم از روی تخت پایین پرید و کنارش ایستاد. - ولی این مهمونی با قبلیا فرق داره، تو این مهمونی پر از آدم‌های مایه‌دار و قماربازهای حرفه‌ایه، می‌دونی چه پولی میشه به جیب زد؟ نام پول که به میان آمد پاهایش را به زمین میخ کردند انگار. سودی که تردید او را دید دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد: - این مهمونیه مثل قبلیا نیست، آمارش رو گرفتم قراره کل این پولدارهای بالا شهری بریزن اونجا. با استیصال به سودی نگاه کرد، دلش نمی‌خواست به آن مهمانی برود و از آن‌طرف عقلش نهیب میزد که به پول نیاز دارد. سودی گفت: - چی‌کار می‌کنی، میای؟
    1 امتیاز
  50. مقدمه:: غرق شدن در گرداب خیال و توهم و قدم زدن در مسیر اشتباهی. گناه پشت گناه، به قیمت نفس کشیدن، زنده ماندن و زندگی کردن. داستان رنجیدن و رنجاندن‌ها، گرییدن و گریاندن‌ها، درد شدن‌ها و درد کشیدن‌ها، زجر دادن‌ها و زجر کشیدن‌ها، شکست دادن‌ها و شکستن‌ها. داستان تباه شدن آدم‌ها، نابود شدن زندگی‌ها و مرگ خوبی‌ها. به نام خالق عشق خیرگی نگاه مردان در قهوه‌خانه را بر روی خودش و سودی احساس می‌کرد، به قول رزی، این قهوه‌خانه‌هایی که پر بود از مردهای لات‌ و اوباش‌‌، مناسب هیچ دختری نبود؛ اما خب، سودی معمولاً انتخاب‌هایش نامناسب بود. پوفی کشید. می‌توانستند جلوی آن‌همه چشم که زل‌زل نگاهشان می‌کردند حرف بزنند؟! بی‌حوصله قندی از قندان فلزی پیش رویش برداشت و گوشه لپش گذاشت تا مزه تلخ دهانش عوض شود. صدای حرف زدن مردها و قهقه‌های بلندشان روی اعصابش بود. نگاه کلافه‌اش را از شیشه قهوه‌خانه که به‌خاطر دود سیگار و قلیان‌ها به سیاهی می‌زد گرفت و به سودی که پا روی پا گردانده و از سیگار نیمه‌سوخته‌اش کام‌های عمیقی می‌گرفت دوخت؛ ژست جذابش مناسب آن قهوه خانه‌ی قدیمی و زهوار دررفته نبود. دم عمیقی گرفت، کل فضای قهوه‌خانه‌ را دود گرفته و بوی چای، قهوه و تنباکوی دو سیب نعنا با هم مخلوط شده بود. دستی به صورتش کشید و کمی از چای یخ‌کرده میان استکان کمر باریکش را سر کشید. در آن وضعیت، ترکیب بوی املت و تنباکوی قلیان میز کناری‌شان که توسط چند مرد درشت هیکل و لات اشغال شده‌ بود به حال بدش دامن می‌زد. خیره به سودی نگاه کرد تا شاید از رو برود و دست از سر آن سیگار بیچاره که تقریباً به فیلتر رسیده‌بود بردارد. - ها! چیه زل زدی به من؟ زیر ل*ب غرولندی کرد و در ظاهر خونسرد ماند. جلوی سودی حرص خوردن و عصبانی شدن فقط همه چیز را بدتر می‌کرد. - فقط نگاه من سنگینه؟ این همه آدم بهت زل زدن عیب نداره؟ سودی نگاه چپ‌چپی به مردان نشسته پشت میزهای دور و اطرافشان انداخت و نگاه خیره‌شان را که دید، توپید: - چتونه دو ساعته زل زدین به ما، آدم ندیدین مگه؟ یکی از مردان که سبیل‌هایش او را یاد مردان قجری که عکس‌شان را در کتاب‌های تاریخی دیده بود می‌انداخت، خیره در چشمان دریده سودی با پررویی گفت: - آدم که زیاد دیده بودیم، ولی حوری ندیده‌بودیم جون شما. سودی با حرص از پشت میز چوبی که چند جایی از آن ل*ب‌پر و تکه‌تکه شده بود، بلند شد و فریاد کشید: - وایسا تا یه حوری بهت نشون بدم ده تا حوری از اونورش بزنه بیرون. او هم هم‌پای سودی از جایش بلند شد. دخترک کله‌شق انگار دنبال شر می‌گشت! - بسه سودی، شر درست نکن، بیا بریم. سودی بی‌آنکه نگاهش را از مردانی که با تمسخر نگاهشان می‌کردند بگیرد، گفت: - نه، صبر کن! من به این مردیکه حالی کنم حوری کیه. *** سودی با حرص غرید: - چرا نذاشتی حساب اون مردیکه‌ی آشغال رو برسم؟ با اخم چشم‌ غرّه‌ای به سودی رفت. از اخلاق جسور و گستاخش خوشش می‌آمد؛ اما گاهی هم برای خودش و او دردسر درست می‌کرد. - تو مثل این‌که جدی‌جدی باورت شده می‌تونی بزنیش؟ مردیکه دو تای من و تو هیکل داشت! سودی پوف تمسخرآمیزی کرد. - مگه می‌خواستم باهاش مچ بندازم؟ دعوا که قد و هیکل نمی‌خواد. در ادامه حرفش نیشخندی زد و از جیب شلوار جین زخمی‌اش چاقوی ضامن‌دارش را بیرون کشید و ادامه داد: - یه دونه از اینا رو می‌خواد، با یه جو دل و جرأت. چشمانش را درشت کرد و متعجب گفت: - که بعدش بزنی یکی رو نفله کنی؟ سودی پشت چشمی برایش نازک کرد. - تو دعوا که حلوا خیرات نمی‌کنن. از آن‌همه خونسردی سودی حرصش در آمد. حرف زدن با او مثل خواندن یاسین در گوش خر می‌ماند. نگاه از چشمان خمار و مشکی‌رنگ سودی که همچنان حق به جانب نگاهش می‌کرد گرفت؛ پشتش را به او کرد و به سمت جدول‌های کنار خیابان قدم برداشت و در همان حال با دلخوری گفت: - اصلاً تقصیر منه که نخواستم بیوفتی گوشه‌ی هلفدونی. سودی انگار که تازه ناراحتی‌اش را درک کرده باشد، سمتش آمد و دست دور بازویش پیچاند. - خب بابا، چرا مثل این دختربچه‌ها قهر می‌کنی؟ نفسش را با حرص بیرون داد؛ سودی منت‌کشی‌هایش هم متفاوت بود. - حالا که نذاشتی اینجا چیزی بخوریم، میشه بفرمایید این خندق بلا رو کجا باید پر کنیم؟ دستش را به کمرش زد و با حالتی طلبکارانه نگاهش کرد و گفت: - من نذاشتم؟ یادت رفته کی داشت اون وسط شر درست می‌کرد؟ سودی تابی به چشمانش داد و با لحن لوسی گفت: - باشه بابا، نزن من رو، اصلاً خودم می‌برمت یه‌جا، نهار هم مهمون من.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...