تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 03/16/2025 در همه بخش ها
-
نام دلنوشته: مهندس عاشق ژانر: عاشقانه نام: sabaai کاربر انجمن نودهشتیا *** مقدمه: مهندس یعنی ساختن ولی هیچ وقت نتونستم فرمولی پیدا کنم که فاصله بین منو تو رو کم کنه؛ شاید چون عشق، منطق نمیفهمه...2 امتیاز
-
پارت شیش: ماندانا آخرین حاکم ماد خیلی بود خوشگذرون همش مهمونی داشت کاری نداشت او به مردم حاکم ماد یک دختر داشت که اسمشم ماندانا بود ماندانا میگفت به بابا اینطور نکن، اونطور نکن با مردم مهربون باش به فقیرها کمک کن مهمونی نگیر مدام از پول مردم خرج نکن آستیاگ این حرفها رو گوش نداد به دخترش گفت: بابا جان توی کار من دخالت نکن تو رو شوهر میدم من بری یکجای دور و دور کمبوجه حاکم پارس حاکم شیراز و انشان به خواستگاری اون اومد شد داماد حاکم ماد پارس زیر دست ماد بود حاکمش سرسپرده اما خدا میدونست کی قرار از اینجا بیاد به ایران ما2 امتیاز
-
پارت پنج: باغ، های معلق یکی بود و یکی نبود جانشین فروتش بود اسم اون بود هوخشتره قویترین حاکم ماد اون یک دختر داشت خانم خوش قد و بالا باهوش و مهربون بودش زیبا و خوش زبون بودش فروتش و حاکم بابل بابل توی عراق الان باهم گفتن بیا صلح کنیم تو دخترت به من بده من دخترم عروس تو آمتیس شاهدخت ماد عروس حاکم بابل شد اما دلش اونجا گرفت بیابون بود، زیبا نبود دلش هوای وطن کرد برف همدان و گل و سبز مادر و پدر و دوستانش حاکم بابل اون رو دوست داشت دوست نداشت غصه بخوره برای ملکه زد هفت باغ بزرگ باغهای روی هم بودن زیباترین مکان شهر بودن گل و سبزه و درخت پروانه و گوزن و آهو هرکی میاومد به اون شهر به ملکه هدیه میداد یک گل ناز یا درخت تا بکاره توی باغ قشنگش ملکه دیگه خوشحال بود از پادشاه متشکر بود اون خانم خوبی شد برای پادشاه آورد سه فرزند خوش بر و رو2 امتیاز
-
پارت چهار: فروتیش دیاکو قصه ما قصه پر غصه ما پسری داشت آقامنش اسم پسر بود فروتش فروتش توی تبعید بود با مامان و با داداشها توی خونهش زندانی بود اما اون خیلی قوی بود بزرگتر شد برگشت همدان مردم رو دور هم جمع کرد گفت: ای هموطن من آشور هست دشمن من باید اون رو شکست بدیم بیرون کنیم از خاکمون کنار من شما بمونید تا قهرمان بشیم هممون فروتش با آشور جنگید شکست داد دشمن بد رو دوباره ایران قوی شد از فروتش ماد راضی شد2 امتیاز
-
پارت سه: پارت دو تشکیل ماد مردم رفتن پیش این آقا گفتن: آقا، آقای زیبا میشه شما حاکم بشی؟ با دشمنامون بجنگی؟ با دوستهاموم رفیق باشی؟ دیاکو قبول کرد یک قلعه بزرگ زد دشمن دشمنا شد دوست همه اونها شد اما دشمن بدجنس ترسید و گفت باید بری نمیخوایم تو باشی قوی تو برامون دردسری دیاکو قبول نکرد جنگ شد ولی.. دیاکو شکست خورد ضعیف شد و اسیر شد دیگه ماد حاکم نداشت همه باهم بد شدن دشمن دزد اونها حاکم کشور شدن2 امتیاز
-
پارت دو: تشکیل ماد اونهایی که ایران بودن خواستن یکجا ساکن بشن چند نفر رفتن به مشهد چند نفرم شیرازی شدن گروهی رفتن همدان بین مردم اون دیار اونهایی که همدان بودن یک دشمن بدجنس داشتن اسم اون دشمن بود آشور از سمت عراق اومده بود کار اونها دزدی بود که خیلی بد کاری بود همدان حاکم نداشت رییس نداشت، رهبر نداشت همه باهم دعوا داشتند کسی نبود کمک کنه خواستن رییس داشته باشند تا دشمنم شکست بده یک مردی بود خیلی مهربون فهمیده و خوش سر و زبون اسم این آقا بود دیاکو مورد احترام همه بود2 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم قصه داریم چه قصهای چه قصه بیغصهای حکایت از اون قدیما از مامان و بابا بزرگها یک روز و روزگاری یک عالمه انسان خوب که اسمشون آریا بود بودن توی شهری سرد نبود غذا، پر بود از برف خسته شدن اون آدما ترسیدن از سردیِ هوا نشستن و صحبت کردن: - بریم یکجای گرم و گرم بریم سفر، بریم سفر بار و بندیل بستن راه افتادن به سمت ما یکم اومدن پیش ما یکم رفتن اونورترا2 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم داستان تاریخ برای کودکان: ورود آریایی ها نویسنده آتناملازاده سخن با پدر و مادر: آیندگان را از عشق به ایران محروم نکنید مقدمه: میهن ما ایران بهشت جاویدان خوب و سبز و خرم سرزمین من کشور ما زیباست سرزمین گلهاست خونهی بلبلهاست همیشه خرّم بچّههای ایران همه خوش و خندان خیلی مهربونیم چه خوشزبوننیم ما گلهای باغیم خوب و خوش اخلاقیم روزها با بلبلها آواز میخوانیم1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پیترپن و وندی آخه؟🫠 چقدر نازن این دوتا خنگول دوست داشتنی1 امتیاز
-
بنام خالق تخیلها نام اثر: راز پسر همسایه ژانر: تخیلی، ترسناک نویسنده: الناز سلمانی مقدمه شب بود. لعنتی، تاریکتر از همیشه. کوچه انگار کش میاومد، راهی که تمومی نداشت. سایهها رو دیوار میلرزیدن، انگار که زنده بودن. انگار که داشتن منو نگاه میکردن. صدای قدمهام توی این سکوت کشدار میپیچید، ولی یه چیزی تو هوا سنگینی میکرد. یه چیزی که از تاریکی اون شب هم وحشتناکتر بود... --- آشنایی با سینا حوصلهی تنهایی رو نداشتم. از وقتی اومده بودم خونهی پدربزرگ، همه چیز تکراری شده بود. صبحها بلند میشدم، درس میخوندم، ظهر یه ناهار تکراری میخوردم، عصر تو گوشی میچرخیدم و شبها هم به سقف زل میزدم. پدربزرگم یا خواب بود، یا تو چرت. زندگی انگار توی این خونه متوقف شده بود. اما اون روز فرق داشت. یه ماشین قدیمی تو کوچه پارک شد. از پنجره دیدمش. یه پسر ازش پیاده شد. نه، پسر که نه، بیشتر شبیه سایهای بود که شکل آدم گرفته باشه. قدبلند، تیرهپوش، و آروم. خیلی آروم. یه جوری که انگار حتی زمین هم از حضورش بو نمیبرد. زود از خونه زدم بیرون. بهونهی خوبی بود برای اینکه چند دقیقه از این یکنواختی دربیام. رفتم سمتش. «سلام، من آرینم. همسایهی کناری.» سعی کردم لحنم صمیمی باشه. «کمک خواستی بگو.» چند لحظه فقط نگاهم کرد. نه یه نگاه معمولی، یه چیزی شبیه… نمیدونم، انگار داشت از توی پوستم رد میشد و چیزی رو اون زیر میدید که خودم هم ازش خبر نداشتم. اون چشمای سرمهای... بعد از چند ثانیه سکوت، بالاخره گفت: «نه، مرسی. وسایل زیادی ندارم.» صداش نرم بود، اما… انگار که از یه جای دیگه میاومد. یه چیزی تهش بود، یه لرزش نامحسوس، یه زنگ خطر خاموش. با این حال، بهش لبخند زدم. «خب، اگه چیزی نیاز داشتی، من همیشه اینجام.» یه نگاه کوتاه بهم انداخت. بعد، بدون هیچ حرف اضافهای، در رو بست. لبمو گزیدم. خب، شاید زیادی خجالتی بود. شاید هم از اون آدمایی بود که با کسی گرم نمیگیرن. ولی… یه حسی تو دلم پیچید. یه چیزی که اسمشو نمیدونستم. اون موقع هنوز خبر نداشتم، سینا فقط برای همسایگی نیومده بود...1 امتیاز
-
لبخندش کش اومد و گفت: «چقدر نفرت تو چشمهات قشنگه!» سایهای منو بلند کرد و از اونجا رفتیم. قلبم شکست و نالیدم: «لعنت بهتون!» به جایی پر از گدازه ظاهر شدیم و سایه منو برد سمت گدازه. وحشت کرده تکون خوردم، اما کل بدنم درد گرفت. سایه سیاه منو زیر گدازه گرفت. عربدههام توی فضا پیچید. صدام از شدت درد به جیغهای خفهای تبدیل شده بود. سینا، با یه سیگار روی لبش، ایستاده بود و فقط نگاهم میکرد. چرا از هوش نمیرفتم؟ چرا نمیمُردم؟ کمکم پوستم به سوزش مذاب عادت کرد. فریادم خاموش شد. سکوتی زجرآور… یهدفعه دوباره غیب شدیم. وقتی ظاهر شدیم، حس کردم پوستم زبر شده. با وحشت دستم رو بالا آوردم. سرخ و چرمی بود… یه پوست چرمی زشت و ترسناک. لبم لرزید. نالیدم: «گناهم چیه که دارم این عذاب رو میکشم؟» لبخندش زهر داشت. توی چشمهای سرمهای خمارش نگاه کردم، بیروح و خالی… با صدای آرومی گفت: «گناه تو نبوده، گناه مادرت بوده. اون بود که به پدرت خیانت کرد و بچهی یه شیطان رو به دنیا آورد.» نفسم بند اومد. سایه لباس تنم کرد و سرش رو انداخت پایین. آروم گفت: «ارباب کوچیک، تموم شد.» سینا فقط با یه حرکت سر بهش اجازه داد بره. نزدیکم شد. قد بلندش سایه انداخت روی صورتم. با لحن عجیبی پرسید: «درد داری؟» لبم از درد میلرزید، اما صدام درنمیاومد. روی تخت نشوندم و خودش هم کنارم نشست. دستش رو بالا آورد و آروم صورتم رو نوازش کرد. اما از لمسش تنم لرزید. صحنههایی که اون اجنه باهام کردن جلوی چشمم زنده شد. ترسیده عقب کشیدم. چشمهاش تلخ شد. انگار زخمی شده بود، ولی سعی کرد پنهونش کنه. زمزمه کرد: «منو مثل اونا نبین.»1 امتیاز
-
اخم کرد و به آرامی صورتم را نوازش کرد و گفت: «نمیتوانم، آرین. چون من و تو رگ خونی یکی داریم. پدر من با مادر تو بوده، چون من پسر بزرگتر هستم باید شاه بعدی بشم. اما پدرم گفته زمانی میذاره شاه بشم که فرزندش رو توی بدن یه انسان گذاشته رو بیارم.» غرش کردم: «اشتباه میکنی!» به پاهام اشاره کرد. با دیدن سمها جای پاهام، زمین خوردم و نعرههای ممتدی زدم. همه خندیدند و گفتم: «نه، نه، نه! امکان نداره!» بلندم کرد و لبش را پاره کرد و من را بوسید. خونش وارد دهنم شد. هرچی زور زدم تا خودم رو از این وضعیت بیرون بیارم، نتونستم. خون لزج رو قورت دادم. همه "هو هو هو" میکردند. اشکهایم روی پوست سردم سرازیر شد و بدنم انگار هزاران مورچه درونش حرکت میکرد. اشکم رو که حس کرد خشکش زد، اما به کارش ادامه داد و کمرم رو محکمتر فشار داد. دردم بیشتر شد و دهنم بازتر شد. تو سرم گفت: «اگه تبدیل نشی، پدرم تبدیلت میکنه. پس خودت خون منو بمک.» صدایش چیزی داشت که مجبورم کرد اون کار رو انجام بدم. نمیدونم چقدر خوردم، اما میدونم زیر دلم زد و ازش جدا شدم. بالا آوردم، اما خون نبود، یک مایع سبز بود. سرم داشت گیج میرفت. انقدر بالا آوردم که چیزی گنده از تو دهنم بیرون اومد. رنگش خاکی و قرمز بود و حرکت میکرد. آرام آرام بزرگتر شد و تبدیل به یکی شبیه خودم شد و گفت: «من کجام؟» سینا با لحنی سرد گفت: «بچه انسان رو به خونهش بفرستید. بلایی هم سرش نیارید، وگرنه قانون شما رو مجازات میکنه. من برادرم رو پس گرفتم.» نالیدم و پخش زمین شدم. شخصی سایهوار گفت: «ارباب شما رو کار داره.» سینا به من خیره شد و گفت: «مراقب خودت باش. اینجا ضعیف بودن جایی نداره. بخور تا خورده بشی.» رفتش و من موندم وسط یه عالمه اجنه! همه دورم جمع شدند. یکی از یکی ترسناکتر بود و گفت: «بیا قبل از اینکه مقام بگیره، لذت ببریم.» نفر بعدی گفت: «بیا از فرصت استفاده کنیم تا ارباب کوچیک نیست.» با این حرفها به من حملهور شدند. نعرهای از وحشت زدم و چهار دست و پا فرار کردم. پاهام رو گرفتن و کشیدند، که با صورت پخش زمین شدم. لباسم رو کشیدند و پاره کردند. اون روز زندگیم سیاه شد. چون به من که پسر بودم تعارض شد. نه یک بار، نه دو بار، بیوقفه و بیوقفه... مردم و همون یه ذره انسانیت هم درون من کشتن! خشک و سرد، شاید هم بیفروغ، به یه گوشه خیره بودم و جسمم داشت تکون میخورد و وحشیانه بالا و پایین میشد. کمرم میسوخت از جای چنگهاشون. سرم درد میکرد از کشیدن موهام. گلوم میسوخت از فریادهایم. چشمهایم درد میکرد از گریههایم... صدای لذتبخششون تو گوشم میپیچید و نفرت جای امیدم رو میگرفت. نفرتی که داشت منو میسوزوند. با صدای قدمهای سنگین، همه فرار کردند. صدای قدمها تندتر شد و بعد صدای حیرتزده سینا. منو برگردوند و گفت: «خوبی؟» بیصدا نگاهش کردم و لب زدم: «کاش اون روز نمیاومدم پایین. حاضرم تو همون اتاق حوصلهسربر بمونم.»1 امتیاز
-
سینا پوزخند زد و گفت: «از من حرفهایتر میزنی!» حال نداشتم و گفتم: «میشه ترمینال پیادم کنی؟» یه گوشه ایستاد و چرخید سمتم. گفت: «کجا میخوای بری؟» دستی به صورتم کشیدم و دود از لای لبهایم بیرون میزد و گفتم: «شمال.» سر تکان داد و گفت: «چهار ساعت راهه، تو رو میبرم. تو این وضع، تنهات نمیذارم.» سیگاری دیگه آتش زد و دستم داد. بیتردید گرفتم و اون هم حرکت کرد. بغض به گلوم فشار میآورد. ماشین با سرعت میرفت و زنگ زدم به آقاجون، اما یادم اومد گوشهاش سنگینه و نمیتونه بشنوه. اومدم قطع کنم که جواب داد. «بله؟» «آقا جون، آرین هستم. دارم میرم شمال، چند وقت خونه نمیام.» بلند گفت: «چی؟» داد زدم و باز گفتم. باشهای گفت و گفت مراقب خودم باشم. تایید کردم و قطع کردم. سینا صورتش تو هم رفت و زیر لب زمزمه کرد: «پیر خرفت، معلوم نیست کی میمیره!» نگاهش کردم. اون هم نیمنگاهی به من انداخت و گفت: «آدرس رو به من بده تا میانبری برم.» خواستم بگم مگه میانبر هم داره، ولی به جاش آدرس رو گفتم. هرچی بیشتر سیگار میکشیدم، چشمهایم و سرم سنگینتر میشد. سرم رو تکیه دادم که سینا یه شیشه کوچیک تیره به من داد و گفت: «بخور از این رو به اون روت میکنه.» با تردید ازش گرفتم و جلو بینیم گرفتم، یه بوی باورت و زنگ آهن میداد و گفتم: «چیه؟» لبخند ترسناکی زد و گفت: «بخور تا متوجه بشی.» سمت دهنم بردم و قلپی ازش خوردم. یه مایع لزج بود و طعم شوری خون رو میداد! وحشتزده از خودم دورش کردم که یه قطره از چونهام پایین افتاد. روی دستم رنگ شبیه خون نبود، خیلی تیرهتر از خون بود و یه چیزهایی درونش راه میرفت. با صدای وحشتزده گفتم: «این چیه!» یه نفر از پشت به من حمله کرد و گردنم رو گرفت. سینا سرد گفت: «هیبری، آروم باش.» صدای ترسناکی گفت: «وقتی برای اتلاف نیست اربابم، پدرتون مگه نگفتن به دورگه انسان و جن بیارید؟ تا بذاره شاه بعدی اجنهها بشید؟» سینا غرش کرد: «بهت گفتم ولش کن هیبری.» اون شخص ولم کرد و با وحشت گفتم: «چه خبره این جا؟» همه چیز عوض شد و من وسط اتاقی افتادم. سینا گفت: «تو تنها دورگه میون تمامی انسانها بودی و من هم بخاطر قدرت مجبورم تو رو ببرم چون قراره به عنوان دست راستم کار کنی.» بلند شدم و غریدم: «این شوخی قشنگی نیست! یعنی چی؟» حیرتزده فکر کردم من تو ماشین بودم، اما حالا تو یه اتاق تاریک و نمور هستم! سینا لبخندی زد و به آرومی قیافهاش عوض شد و گفت: «شوخی نیست و تو هم دیگه باید فراموش کنی انسان بودنت رو چون داری تبدیل میشی. اون هم از وقتی که خون منو و نفس منو خوردی. وقتی تونستی بدون اینکه روحت رو از دست بدی از نفس من بکشی، یعنی رگ شیطانیت قویتر از انسان بودن تو هستش.» نعره زدم: «تمام کن این مسخرهبازی رو، باید برم پیش خانوادم.» یه عالمه صدا و خنده پیچید و یه نفر صدای مامان رو درآورد و اون یکی هم صدای کسی که به من خبر داد خانوادم منفجر شدن. سینا حالا کاملاً عوض شده بود و گفت: «تنها سد ما اون پیرمرد بود که نمیذاشت دست ما به تو برسه، پس کاری کردیم از خونه بیرون بیای و تو با صدای خودت اون پیر خرفت رو راضی کنی.» به شاخهای سیاهش نگاه کردم که با چشمهای سرمهای میاومد. لبهای رنگپریدهاش و پوست سفیدش ترسناک بود، ترسناکتر از همه اون دم بلند مشکیش بود! عقب عقب رفتم که خوردم به چیزی. برگشتم و با دیدن یه نفر که کل موهاش تو صورتش بود و روی چهار دست و پا راه میرفت، از ترس زهرم ترکید و فریادی زدم. کشونکشون عقب رفتم و با صدای ترسناک و قرمزی براق چشمهاش که از زیر موهاش معلوم بود، گفت: «بوی انسان میاد، انسان...» نفسنفسزنان عقب عقب رفتم. از سقف صدای جیغی اومد که با دیدن زنی اعدام شده خشکم زد. دستش بالا اومد و موهای سیاهش رو کنار زد و منو ترسناک نگاه کرد و گفت: «بیا بازی کنیم، هرکی زودتر مرد...» دستی از بازوم گرفت. نعره زدم و نگاهش کردم. سینا بود. با اخم گفت: «گمشید.» پژواک صدایش همه رو فراری داد و گفت: «یکم قوی باش وگرنه تا ابد بازیت میدن.» نالیدم: «میخوام برگردم.»1 امتیاز
-
چند لحظه ساکت موند، بعد سری تکون داد و با قدمهای تند سمت خوابگاه رفت. ناباوریم کمکم جای خودش رو به عصبانیت میداد. مشتهامو جلو دهنم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم، اما حرفهای ترانه تو سرم تکرار میشد. صدای بغضدارش از پشت سرم بلند شد: «آرین!» برگشتم. وقتی نگاهش به من افتاد، یک قدم عقب رفت. سعی کردم آروم باشم، ولی نتونستم. با صدای خشداری پرسیدم: «به این ازدواج راضی هستی؟» چشمهاش ناباور به چشمهام دوخته شد. لبهاش لرزید و آهسته گفت: «نه... من تو رو دوست دارم، عاشقتم... اما روی حرف باباجونم نمیتونم حرف بزنم.» خشمگین گفتم: «پس دل من و تو مهم نیست؟ ترانه، یه بار... فقط یه بار بگو "نه".» اشک از چشمهاش چکید و قلبم رو آتیش زد. دستم بالا رفت که بغلش کنم، اما جلو در خوابگاه بودیم... نمیتونستم. آروم اشکش رو پاک کردم. صدای لرزونش تو گوشم پیچید: «نمیتونم... قلب باباجونم ضعیفه، اگه حرفی بزنم و حالش بد بشه، چکار کنم؟» گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. بیحوصله قطع کردم، اما ترانه گفت: «جواب بده... شاید مهم باشه.» کلافه و عصبی گفتم: «بله؟» صدای مردی از اون طرف خط اومد، صدای محیط اطرافش شلوغ بود: «شماره شما تو گوشی این شخص بود. خواستیم اطلاع بدیم که چهار نفر تو ماشین بودن و ماشین منفجر شده. برای شناسایی بیاید.» خشکم زد. مرد پشت خط مدام میگفت: «الو؟ آقا؟ الو؟» ترانه گوشی رو از دستم گرفت، با همون حال شوکهاش چیزی گفت و تماس رو قطع کرد. بعد حیرتزده نگاهم کرد و لب زد: «آرین... این شمارهی مادرته!» نفسم گرفت. زبونم چرخید، اما فقط تونستم لب بزنم: «چهار نفر تو ماشین...» نگاهم روی صورت وحشتزدهی ترانه قفل شد. دوباره لب زدم: «بدبخت شدم، ترانه...» لبش رو گاز گرفت و با گریه گفت: «برو... خانوادهات مهمترن.» صدای بوقی تو خیابون پیچید. برگشتم. سینا بود. از تو ماشین سرک کشید و گفت: «خوبی؟» فقط سرم رو به نشونهی "نه" تکون دادم. پیاده شد، اومد سمتم و با لحن محکمی گفت: «بیا سوار شو، میگم موتورت رو ببرن خونه.» نگاهش بین من و ترانه چرخید، بعد سر تکون داد و در ماشین رو باز کرد. سوار شدم، خودش هم نشست و ماشین رو روشن کرد. گاز داد و تو همون حال گفت: «داشتم میرفتم، بعد تو رو دیدم که با موتور داشتی دیوونهوار رانندگی میکردی... اتفاقی افتاده؟» لبهام از ترس و شوک خشک شده بود. بریده بریده گفتم: «گفتن... چهار نفر تو ماشین بودن، ماشین منفجر شده... تنها همین خط رو پیدا کردن و زنگ زدن.» نچنچی کرد. سیگاری درآورد، روشن کرد، بعد گرفت سمت من و با لحنی جدی گفت: «بکش، یه کم ردیفت میکنه.» گرفتم و لرزون سیگار رو روی لبهایم گذاشتم. انقدر داغون بودم که به سرفه هم افتاده بودم، ولی داشتم میکشیدم؛ انگار یه چیزی داشت وارد بدنم میشد. از لابهلای دود، صورت سینا رو دیدم که نیشخند ترسناکی داشت. چشمهایم رو محکم باز و بست کردم؛ نه، همون بود. دیگه سرفه نکردم و به طرز عجیبی سیگار رو عمیق میکشیدم!1 امتیاز
-
یکراست سمت آشپزخونه رفتم. میز صبحونه آماده بود، پدربزرگ هم صبحونهش رو خورده بود. سریع مرغ رو از فریزر درآوردم، موادش رو آماده کردم تا یخش آب بشه. یه سوپ هم برای پدربزرگ درست کردم. دست سردی روی کمرم نشست. یه زمزمهی ترسناک کنار گوشم پیچید: «اگه میخوای همه رو درگیر کنی، پس برو سر قرار...» خشکم زد. چاقو نزدیک بود از دستم بیفته، اما محکمتر گرفتمش و با شدت چرخیدم. چاقو بهش خورد... جیغی زد و از روی زخمش دود بلند شد! نگاهم ترسناک و خشمگین شد. دستش رو بالا آورد. از زمین کنده شدم! انگار یه دست نامرئی داشت خفم میکرد! صدای خرخرم بلند شد. با تمام توان غریدم: «ولم کن!» پوزخند زد. با چشمای زردش که مثل گربه برق میزد، زل زد بهم. ساطور از جاش بلند شد... داشت سمتم میاومد! که یهو— پدربزرگ بلند گفت: «پسرم؟» ساطور افتاد. منم باهاش... خوردم زمین. پدربزرگ با تسبیح گلیش اومد تو آشپزخونه. نگران نگاهم کرد و گفت: «باباجون، روی زمین چیکار میکنی؟» لبخند ترسیدهای زدم. سریع ساطور رو از زمین برداشتم و یه ژست مبارزه گرفتم. بلند گفتم: «داشتم مبارزه میکردم!» خندید و گفت: «خطرناکه، دستت رو میبره.» جلو رفتم، پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: «قربونت فرشتهی من، تا تو هستی، هیچی منو نمیبُره.» برگشتم سمت سینک. مرغها رو ریختم تو مواد. سوپ رو هم زدم و درش رو بستم. پدربزرگ داشت زیر لب ذکر میگفت. من... آروم میشدم. همون موقع گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس. جواب دادم. اما... انگار یه نفر آب سرد روی من ریخت! یه صدای ترسناک گفت: «منتظر اتفاقات جدیدی باش. قراره سورپرایزت کنه.» بعدش... بوق آزاد! دستام یخ زد. هنوز گوشی تو دستم بود که دوباره زنگ خورد. ترانه بود! با نگرانی گفتم: «ترانه؟!» صدای گریهش اومد. دلم ریخت. «ترانه، چی شده؟» با صدای بغضدار گفت: «من دارم میرم... بلیطم یه ساعت دیگهست. خانوادهم قرار ازدواجم رو گذاشتن. قراره برم شمال... بابام گفت هر چی زودتر برگردم.» سست شدم. دستم رو به دیوار گرفتم که نیفتم. بریدهبریده گفتم: «ترانه... یعنی چی؟! ما که حرف زده بودیم، قرار بود بعد دانشگاه با خانواده بیام خواستگاریت!» هقهق کرد. با صدای شکسته گفت: «تو که بابا جون منو میشناسی... حرفش یه کلامه. من دارم میرم، روزای خوبی با تو داشتم. وسایلت رو هم دادم پیک بیاره. خداحافظ، آرین...» همین؟! با ناباوری به صفحهی گوشی نگاه کردم. لب زدم: «ترانه...» نه! نه! امکان نداره! با سرعت دویدم. دمپایی پام کردم، با یه حرکت سوار موتور شدم. گاز دادم. به در که رسیدم، بازش کردم. حتی به خودم فرصت ندادم که درد رو پشت سرم ببندم! با تمام قدرت گاز دادم. موتور داشت شیهه میکشید. قلبم نمیزد... نمیخواست باور کنه. نمیتونستم باور کنم. یه لحظه نزدیک بود تصادف کنم! حتی به فحشهای مردم هم گوش نکردم. پنج دقیقه بعد، دم خوابگاه ترانه بودم. زنگ زدم... اما گوشیش خاموش بود. یه گوشه نشستم و با صدای خفهای نالیدم: «ترانه، این کار رو با من نکن لعنتی! تو خانمیِ من بودی... چطور بذارم دست یکی دیگه بیفتی؟» دوست ترانه که منو میشناخت، جلو اومد و با تعجب گفت: «عه، آقا آرین! شما اینجا چکار میکنین؟» فوراً بلند شدم. اون ترسیده عقب رفت. با لحنی جدی گفتم: «بگو ترانه بیاد پایین.» نگران نگاهم کرد: «چیزی شده؟» دستی به گردنم کشیدم و آروم گفتم: «خانم مهراوند، لطفاً.»1 امتیاز
-
نیشخند زد. نگاهش انگار میگفت قراره بیشترم بشی، ولی گفت: «هر جور راحتی. در این خونه هر ساعت و هر شب به روی تو بازه.» لبخند زدم، با اطمینان سر تکون دادم و دستی براش تکون دادم. بعد رفتم. پدربزرگ بیرون بود. با عصای قهوهایش به خونهی سینا نگاه میکرد. تا منو دید، اخماش باز شد و گفت: «دوست جدید پیدا کردی؟» لبخند زدم و سر تکون دادم. «آره، پسر خوب و مهربونیه.» پدربزرگ با نگرانی گفت: «ولی من ازش خوشم نمیاد. بهتره کمتر سمتش بری.» لبخند زدم و گونهی باباجون رو بوسیدم. احتمالاً چون سینا سیگار میکشه، ازش بدش میاد. سریع رفتم تو اتاقم، یه دوش گرفتم و لباس عوض کردم. پدربزرگ کنار در ایستاده بود و با شک گفت: «پهلوت چی بود باباجون؟» شوکه شدم! پهلوم؟ انقدر تند دوش گرفتم که فقط میخواستم بیام بیرون، حالا تازه یادم افتاد دیشب منو زدن! ولی چرا درد نمیکرد؟ پیرهنم رو بالا زدم و به پهلوم نگاه کردم. کبود شده بود. یه خندهی ترسیده کردم و گفتم: «خوردم زمین، گوشهی تخت رفت تو پهلوم. ولی جدی نیست، خوبم.» پدربزرگ نگران گفت: «باباجون، تو دست من امانتی. اگه کسی اذیتت میکنه یا مشکلی داری، بیا به من بگو.» مثل فرماندهها پا کوبیدم و بلند گفتم: «چشم، فرمانده!» فکر کنم خیالش راحت شد دیگه! گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم، ترانه بود، دوستدخترم! فوراً جواب دادم و همزمان از کنار پدربزرگ رد شدم. آروم گفتم: «بهبه، ترانه خانومم زنگ زده!» با قهر گفت: «آره، زنگ زدم بگم آقا آرین چرا نیومده سر قرار؟» همهچی یادم افتاد. محکم زدم تو پیشونیم و گفتم: «ببخش دورت بگردم، یه اتفاقی افتاد، نتونستم بی...» چشمم افتاد به تراس خونهی بغلی. سینا خم شده بود، با نگاه سرمهایش نگاهم میکرد. دستم رو براش تکون دادم، اونم آروم سر تکون داد. صدای ترانه تو گوشم پیچید: «آرین! دارم با تو حرف میزنم، کجایی؟» لبخند زدم و گفتم: «جانم خانومم، گوشم با شماست.» غر زد: «عصری بیا کافه (...). باشه؟» نگاه سینا تلخ بود... یه تلخی که تهش برق ترسناکی داشت. لبهام تکون خورد، اما روحم یه جای دیگه بود. گوشی رو پایین آوردم، گذاشتم تو جیبم. یه سایهی بلند تو خونهی سینا تکون خورد. خودش هم محو شد، انگار غیب زد! سرم رو چپ و راست تکون دادم و رفتم پیش پدربزرگ.1 امتیاز
-
به سختی آب دهانم را فرو دادم. نمیخواستم جواب بدهم، اما میدانستم که دارد. هنوز هم آن سنگینی نامرئی روی سینهام بود. هنوز هم انگار چیزی درونم، در عمیقترین بخش وجودم، تکان میخورد. آرام، تقریباً در حد یک زمزمه، گفتم: «آره… هنوز هست.» سینا به عقب تکیه داد. نفسش را آرام بیرون داد و برای چند لحظه چیزی نگفت. بعد، با صدایی که نمیدانستم آرامشبخش است یا نگرانکننده، گفت: «آرین… شاید این بار نوبت تو بوده که دیده بشی.» ترس در استخوانهایم نشست. لبهایم را از هم باز کردم، اما کلمات گیر کردند. بالاخره با صدایی خشدار گفتم: «یعنی چی؟» سینا نگاهش را از من برداشت، پک عمیقی به سیگارش زد و دود را آرام بیرون داد. دود، سنگینتر از حد معمول، توی هوا شناور شد و انگار برای لحظهای… شکل گرفت. چیزی در آن موج میزد، چیزی که باعث شد قدمی عقب بروم. لبهایش را کج کرد و شانه بالا انداخت. «بگیر بخواب. شاید فردا از این فکرها بیای بیرون.» سرم را تکان دادم. «میرم خونه… ممنون که گوش دادی.» چیزی در نگاهش تغییر کرد. همان لحظه که خواستم بلند شوم، خیلی آرام، اما محکم گفت: «همین جا بخواب.» دود سیگارش هنوز توی هوا بود، ولی دیگر مثل قبل نبود. شکل میگرفت. محو میشد. شکل میگرفت. بلند شد و سمت آشپزخانه رفت. ایستادم، مردد. بعد به مبل نگاه کردم. شاید… شاید حق با او بود. شاید فقط خسته بودم. آرام روی مبل دراز کشیدم. نیمنگاهی به سینا انداختم. توی همهی کارهایش یک آرامش مرموز بود. انگار هیچچیز، هیچوقت، غافلگیرش نمیکرد. چشمهایم سنگین شد. اما آنچه مرا از خواب پراند، سکوت نبود. یک نگاه بود. پلک زدم. نور اندکی از پنجرهی کوچک آشپزخانه به داخل میتابید، اما اتاق تاریکتر از قبل به نظر میرسید. نمیتوانستم تکان بخورم. یک سایه… روی سینهام نشسته بود. چشمهایم گشاد شدند. نفس در گلویم حبس شد. تاریک بود، اما من میتوانستم ببینمش. میتوانستم چشمهایش را ببینم. چشمهای زردی که از بالا، مستقیم به من خیره شده بودند. خواست تکان بخورد، اما همان لحظه— «بیدار شدی؟» سایه ناپدید شد. نفسنفس زنان سرم را چرخاندم. سینا کنار دیوار ایستاده بود. آرام، با همان نگاه همیشهاش. اما چیزی در فضا تغییر کرده بود. لبم لرزید. «اینجا… کسی بود.» سینا سیگارش را گوشهی لبش جابهجا کرد. دودش آرام پیچید و از بین رفت. «کابوس دیدی.» «نه.» صدایم از چیزی که انتظار داشتم محکمتر بود. «این… کابوس نبود. دیدمش، سینا.» چشمهایش برق زد. یک لحظه، فقط یک لحظه، چیزی را در عمق نگاهش پنهان کرد. بعد… لبخندی محو زد. آرام، اما عجیب. «شاید هم اون تو رو دیده.» نفس در سینهام حبس شد. و آن لحظه، برای اولین بار… متوجه شدم که این بازی، از قبل شروع شده بود. نگاهم از سینا به زمین افتاد. لحظهای سکوت کردیم، فقط صدای نفسهای تند من در فضا پیچید. احساس میکردم هنوز آن سایه در هوا است، دور و برم پر از ابهام و ترس. اما چیزی در درونم میگفت که باید بروم. سینا هنوز به من نگاه میکرد. برای لحظهای، به نظر رسید که چیزی در نگاهش پنهان است، اما چیزی نمیگفت. به آرامی دود سیگارش را از ریشۀ لبش بیرون داد و صدایش را در گلو فرو داد: «برو خونه. فکر کنم پدربزرگت نگرانت باشه.» اسم پدر بزرگم مثل زنگی در ذهنم طنینانداز شد. چیزی درونم شکست. یادم افتاد که چقدر از خانه دور بودم. پدربزرگ همیشه نگران من بود، همیشه میخواست مطمئن بشه که هیچ چیزی نمیتونه آسیب به من برسونه. سینا بلند شد و قدمی به سمت در برداشته بود که ایستاد. نگاهش به من، عمیق و جستجوگر بود. چیزی در چشمانش بود که نتواستم توضیح بدم. انگار منتظر چیزی بود، چیزی که نمیخواستم بپرسیم. در حالی که به در نگاه میکرد، گفت: «اگه میخوای، همینجا بمون.» زبونی به لبم کشیدم و موهای ژولیدهم رو با یه دست مرتب کردم. روی شونهش زدم و گفتم: «ممنون، مزاحمتم هم شدم.»1 امتیاز
-
باید میگفتم؟ باید این ترسو به زبون میآوردم؟ یا سکوت میکردم و میذاشتم این کابوس تو وجودم رشد کنه؟ سکوت، مثل یه صخرهی سنگین افتاده بود روی سینهم. نگاه سینا هنوز منتظر بود، ولی من حتی نمیدونستم از کجا شروع کنم. از اون آینهی شکسته؟ از دستی که از تاریکی خزید؟ از اون چشم زردی که وسط شکستگی شیشه پلک زد؟ آب دهنمو قورت دادم، ولی گلوم خشکتر از کویر بود. به زور لبام از هم باز شدن: «من…» همین یه کلمه کافی بود که سینا کمی جلو خم بشه، با دقت بیشتری نگام کنه. انگار یه چیزی تو وجودمو حس کرده باشه. «تو چی؟» لبمو گزیدم. نفس عمیقی کشیدم، ولی هرچی بیشتر نفس میگرفتم، هوا سنگینتر میشد. بالاخره، با صدایی که از ترس میلرزید، گفتم: «یه چیزی… توی آینه بود.» چشمای سینا یه کم تنگ شد. چیزی نگفت، فقط نگاهش منتظر بود، انگار که نمیخواست زود قضاوت کنه. پس ادامه دادم، آروم، با صدایی که انگار از گلوم بیرون نمیاومد: «نه انعکاس… نه یه توهم… یه چیز واقعی.» سینا حتی پلک هم نزد. فقط نگاهش یه کوچولو تغییر کرد، مثل کسی که بین شک و باور گیر کرده باشه. با صدایی آروم گفت: «یعنی… یه جور خواب بود؟ یا…» محکم سرمو تکون دادم. «نه. بیدار بودم. کاملاً بیدار.» دستم ناخودآگاه کشیده شد روی بازوم. هنوز اون سنگینی لعنتی رو حس میکردم. سینا انگشتاشو تو هم قلاب کرد و گفت: «چیزی که دیدی… دقیقاً چه شکلی بود؟» نگاهم افتاد به زمین. حتی فکر کردن بهش هم ضربان قلبمو بالا میبرد. «یه دست… سیاه… انگار از جنس دود بود، اما… واقعی.» پلک زدم، ذهنم هنوز بین ترس و واقعیت در نوسان بود. «و اون چشما… زرد بودن. توی آینه… پلک زدن.» سینا چند لحظه هیچ چی نگفت. فقط زل زده بود بهم. بعد، خیلی آروم، انگار که نمیخواست بیشتر از این بترسونتم، پرسید: «بعدش چی شد؟» نفس عمیقی کشیدم. نمیدونستم میتونم ادامه بدم یا نه. ولی یه چیزو مطمئن بودم… اون سایه هنوز ولم نکرده بود. سکوت، مثل یه پتک سنگین افتاد بینمون. سینا هنوز نگاهم میکرد، ولی من نگامو ازش دزدیدم و به زمین خیره شدم. دوباره نفس کشیدم… سنگینتر از قبل. «بعدش…» گلومو صاف کردم، انگار که میخواستم اون حس خراشیدهی لعنتی رو از بین ببرم. «اون دست به سمتم اومد. آروم… خیلی آروم… انگار که داشت امتحان میکرد چقدر میتونم تکون بخورم… یا چقدر میتونم بترسم.» سینا یه کم ابروهاشو درهم کشید، ولی هنوز چیزی نگفت. فقط منتظر بود. «میخواستم فرار کنم، ولی بدنم قفل شده بود. انگار یه نیروی نامرئی منو تو جام نگه داشته بود.» ناخودآگاه، دوباره دستمو روی بازوم کشیدم. اون سرما هنوز زیر پوستم چنگ میزد. «ولی بعد، وقتی اون دست تقریباً به صورتم رسید… انگار یه لحظه مکث کرد. مثل کسی که… داره تصمیم میگیره. و بعد…» مردد موندم. سینا محکم اما آروم گفت: «بعدش چی، آرین؟» لبامو روی هم فشار دادم… «بعدش… احساس کردم چیزی زیر پوستم میخزه.» انگشتانم را روی ساعدم کشیدم، انگار که هنوز میتوانستم آن حس نفوذ را لمس کنم. «یه سرما… یه چیزی که از بیرون نبود، از تو بود. از توی بدنم.» سینا کمی جلوتر آمد، نگاهی به بازویم انداخت، بعد دوباره به چشمانم خیره شد. «الان چی؟ هنوز هم اون حس رو داری؟»1 امتیاز
-
بدون اینکه بفهمم چی کار میکنم، دویدم سمت در. هر چیزی تو مسیرم بود، مثل یه سایهی سیاه عقب پرت شد. ولی هنوز اون صدا تو گوشم زمزمه میکرد، آروم و کشیده، انگار مستقیم تو ذهنم حرف میزد: «فرار نمیکنی، آرین... من همیشه دنبالتم.» نفهمیدم چطور از کنار پدربزرگ رد شدم، نفهمیدم چند بار نفس بریده زدم. فقط دویدم. هیچوقت اونقدر ندویده بودم. گلوم میسوخت، قلبم مچاله شده بود، پاهایم سُر میخوردن، اما مهم نبود. انگار که یه چیز نامرئی، یه دست سرد، از پشت تعقیبم میکرد. بعد، بیهیچ فکری، خودمو جلوی خونهی سینا دیدم. نمیدونستم چرا اینجا اومدم. هیچوقت نیومده بودم. ولی انگار تنها جایی بود که ذهنم تونست بهش چنگ بندازه. بدون مکث، دستم بلند شد و محکم به در کوبیدم. چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که در، بیهیچ حرفی باز شد. پرت شدم تو حیاط کوچیک. هیچوقت اینجا نیومده بودم، ولی همیشه تصور میکردم خونهی سینا یه جای امن باشه. اما امشب... یه حس عجیب تو هوا بود، یه سنگینی نامرئی که روی شونههام فشار میآورد. سینا از پنجره نگاهم کرد. چشمهاش تو نور کم برق زد. بدون لحظهای تأخیر، به سمتش دویدم. نگاهش روی من ثابت موند. سلامی هولهولکی زمزمه کردم، ولی صدایم به سختی دراومد. سینا کمی سرش رو کج کرد و با لحنی نرم، اما مرموز پرسید: «چیزی شده؟» دهنم باز شد، ولی هیچ صدایی ازش درنیومد. اصلاً چی میتونستم بگم؟ اگه میگفتم چی دیدم، حتماً فکر میکرد دیوونه شدم. ولی سینا بیخیال نبود. زل زده بود تو صورتم، انگار که داشت توی ذهنم کنکاش میکرد. یه قدم جلو اومد، دستش نشست روی شونم، آروم گفت: «آرین؟ چی شده؟» نفسم هنوز تو سینه حبس بود. اون آینهی شکسته، اون سایهی درهمتنیده، اون چشم زرد… هنوز تو سرم میچرخیدن. باید یه چیزی میگفتم، اما چطور؟ سینا یه کم اخم کرد. «بازم از اون خوابا دیدی؟» حس سقوط، مثل خوره افتاد به جونم. سرمو به سختی تکون دادم. نه تأیید بود، نه رد… بیشتر یه بلاتکلیفی مطلق. این خواب بود؟ یا یه چیز دیگه؟ سینا بازومو گرفت، کشیدم تو خونه. درو بست، نشست رو کاناپه. ولی من هنوز وسط اتاق، میخکوب ایستاده بودم. دستمو کشیدم رو صورتم، انگار که میخواستم لمس سرد اون دستو از پوستم پاک کنم. سینا یه لحظه فقط نگام کرد، بعد با صدایی آروم ولی محکم گفت: «ببین… اگه نمیخوای حرف بزنی، مجبور نیستی. ولی…» یه لحظه مکث کرد، انگار دنبال جملهی درست میگشت. «چهرهت یه جوریه که انگار از مرگ برگشتی.» نفسم بند اومد.1 امتیاز
-
انعکاسم… چیزی که توی آینه بود… با تأخیر حرکت کرد. دستم رو روی سینک گذاشتم. قلبم مثل طوفان میزد. باید آرام میشدم. شاید خوابزده بودم، شاید خیالاتی شده بودم، شاید… نه. این خیالات نبود. صدای خفهای از میان تکههای آینه بلند شد، انگار کسی از زیر آب حرف میزد. نفس در سینهام حبس شد. «چرا فرار کردی، آرین؟» صدایم در نمیآمد. انگشتانم روی سینک سرد یخ کرده بودن. «فکر کردی اگر آینه رو بشکنی، از من خلاص میَی؟» تکههای آینه لرزیدند. انگار چیزی در میانشان تکان خورد. پشتم تیر کشید. احساس میکردم کسی پشت سرم ایستاده. اما… من تنها بودم. آهسته سرم رو بلند کردم. توی باقیموندهی آینه، بین شکستههای شیشه، یه چشم زرد به من زل زده بود. چشمهای زرد، تو تاریکی بین تکههای شکستهی آینه برق میزدن. نگاهش سنگین بود، انگار میخواست توی روحم بره. حرکت کردن نمیتونستم. بدنم یهجورایی خشکم کرده بود، انگار چیزی منو چسبوند و نمیذاشت تکون بخورم. این دیگه فقط ترس نبود… اصلاً زورم به تکون خوردن نمیرسید. لبهای ترکخوردهام رو با سختی باز کردم که چیزی بگم، ولی صدای من درنمیاومد. انگار گلوی خراشیدهام نمیذاشت حرف بزنم. فقط نفسهای بریده بریده از دهنم بیرون میومدن. تکههای آینه دوباره تکون خوردن، این بار شدیدتر. یه ناله ضعیف ازشون اومد، مثل صدای کسی که تو آب داره دستوپا میزنه. ناگهان، یه سایهی تاریک از وسط شکستههای آینه خزید و رفت رو دیوار پشت سرم. اون چیز… از آینه داشت میاومد بیرون. پام سُر خورد و به عقب پرت شدم. پشتم به کابینت روشویی خورد و دستم روی زمین افتاد، درست کنار تکهای از آینه. چشم زرد هنوز از وسط شکستههای آینه بهم خیره بود. ولی اینبار… پلک زد. یه ناله از دهنم بیاختیار بیرون اومد. سایهی روی دیوار بزرگتر شد. کش اومد، پیچید، انگار که میخواست یه شکلی پیدا کنه. و بعد، دستی ازش بیرون اومد. دستی سیاه و کشیده، انگار از دود ساخته شده باشه… ولی ناخنهاش خیلی بلند و تیز بودن. اون دست، آروم آروم به سمتم خزید. نفسم تو سینه حبس شد. باید فرار میکردم. اما یه چیزی ته دلم میگفت که اگه تکون بخورم... اون چیز زنده نمیذاره منو. دست سیاه، با انگشتای بلند و تیزش، نزدیکتر میشد. آروم، ولی انگار یه طوفان در حال شکلگیریه. بدنم میلرزید، نفسام به زور بالا میومد، قلبم طوری میکوبید که صدای تپیدنش تو گوشم میپیچید. ولی هیچکدوم از اینا کمکی نمیکرد. وحشت مثل یه زنجیر دورم پیچیده بود. فقط میتونستم زل بزنم به اون دست که با حرکات نامنظم به سمتم میاومد. انگار که بدنم از درون خالی شده باشه، حتی نمیتونستم دستامو بلند کنم. انگار تو یه دنیای دیگه بودم. یه دنیای تاریک که راه فراری نداشت. بعد، یهدفعه یه چیزی شکست. یه نیروی نامرئی، مثل یه موج قوی از درونم رد شد. انگار یه چیزی بهم دستور داد: حرکت کن! بیهیچ فکری، بدنم از جا کنده شد. پام خورد به دیوار، دستم تو هوا معلق بود، ولی خودمو عقب کشیدم. هنوز نفسم بالا نیومده بود که چشمم افتاد به آینهی شکسته. اون چشم زرد هنوز زل زده بود بهم. یه آن، دست سیاه با سرعت بیشتری از تو آینه بیرون اومد. همون لحظه، از پشت سرم صدای خشخش عجیبی بلند شد. حس کردم یه چیز دیگه هم تو تاریکی داره نزدیک میشه.1 امتیاز
-
دستایی که دور گلوم حلقه شده بودن، محکمتر شدن. چشمای زردش برق زدن. یه چیزی تو وجودم بود که میخواستش… یه چیزی که نباید از دست میدادم. دیوارای اتاق انگار حرکت کردن، نزدیکتر شدن. تاریکی موج زد. و بعد، اون نالهی جهنمی دوباره بلند شد. اما این بار، از توی خودم. صدایی که از گلوم بیرون میاومد، ولی صدای من نبود. یه لرزهی عمیق تو وجودم پیچید. حس کردم دارم دود میشم، جسمم میپیچه، یه چیزی توی رگهام میسوزه… و یهو— همهچی ساکت شد. نه نالهای بود، نه زمزمهای، نه اون دستای خفهکننده. افتاده بودم رو زمین، یخزده و خیس از عرق. اتاق همون اتاق بود، تاریکی همون تاریکی. ولی… یه چیزی فرق کرده بود. یه چیزی که نمیدونستم چیه، ولی حسش میکردم. و اون چیز… هنوز توی من بود. یهو صدای «اللهاکبر» اذان از گوشیم بلند شد. همهچی یخ زد. یه سکوت سنگین دورم پیچید، انگار هیچچیز اتفاق نیفتاده بود. نفسنفسزنان از روی زمین بلند شدم، دستام میلرزید. در اتاقو باز کردم و دویدم بیرون. پدربزرگ خواب بود؟ نه… داشت وضو میگرفت. با صدای لرزون گفتم: «صبح بهخیر، آقاجون.» پدربزرگ نگاهی به من انداخت و گفت: «صبح تو هم بخیر، پسرم. چرا رنگت پریده؟» لبخند زدم، ولی چیزی در درونم گواهی میداد که این لبخند بیشتر شبیه یه تلاش بینتیجه بود. پدربزرگ که هیچ چیزی از اتفاقات اون شب نمیدونست، مثل همیشه با نگاهی مهربون پرسید: «چیزی شده؟» من فقط سرم رو پایین انداختم و گفتم: «نه، هیچچیز.» شاید اون صداها رو نشنیده بود. گوش پدربزرگ سنگین بود و با سمعک به سختی میشنید. اینجور صداها هم نمیشد ازش انتظار داشت بشنوه. پدربزرگ دستش رو به صورتش کشید و گفت: «صورتت رو بشور، نماز بخون، شاید حالت بهتر بشه.» لبخند زدم و بدون هیچ حرفی، به سمت روشویی رفتم. نمیخواستم نماز بخونم، فقط میخواستم از همه چی فرار کنم. فرار از اون موجود؟ از اون نجواها؟ یا از خودم؟ دستهایم رو زیر آب گرفتم، ولی هنوز سردی اون دستان روی پوستم حس میشد. انگار اون چیزی که به من دست زده بود، هنوز منو رها نکرده بود. آب رو به صورتم پاشیدم و توی آینه نگاه کردم. چشمانم قرمز شده بودن، و سیاهیهای زیرشون عمیقتر از همیشه به نظر میرسید. اما چیزی که نگاهم رو خیره کرد… انعکاسم بود که با تأخیر حرکت میکرد. فریاد زدم و آینه شکست. تکههای شکستهش روی زمین پخش شدن و نور مهتاب رو روی آنها منعطف شد. نفسم بند آمد.1 امتیاز
-
نگاهم را پایین انداختم و دیگر آرزو کردم که کاش هیچوقت این کار را نکرده بودم. آن چیز... آن موجود سمدار... آنجا ایستاده بود. تاریکی پشتش جمع شده بود، انگار که از دل سایهها متولد شده باشد. چشمان زردش با نوری بیمارگونه میدرخشیدند، دندانهای بلند و درندهاش در میان تاریکی برق میزدند. پوستش؟ نه سیاه بود، نه قهوهای، چیزی بین سایهها که مدام تغییر میکرد، انگار خودش هم نمیدانست واقعاً چه هست. پاهایش با سُمهایی سنگین بر زمین کوبیده شده بودند. قامتش کمی خمیده بود اما هر لحظه حس میکردم که دارد بلندتر، وحشیتر، تهدیدآمیزتر میشود. دستهای نامرئی شل شدند. سقوط کردم.پرت شدم.و بعد با شدتی که استخوانهایم را خرد کرد به دیوار کوبیده شدم. شدت ضربه اونقدر بود که دنیا دور سرم چرخید. قبل از اینکه بفهمم چی شد، اون دستهای وحشتناک دور گلوم حلقه شد… و فشار آورد. نفسم بند اومد. انگار زنجیری محکم دور گردنم پیچیده بود. چشمای زردش از نزدیک برق میزدن، اما هیچ نشونی از آدم توشون نبود. سرد. درنده. بیاحساس. دستوپا زدم، ولی بیفایده بود. هوای اتاق سنگین شد، یه تغییری توش بود که نمیفهمیدم. پردهها بیباد تکون خوردن. در، انگار خودش یه لحظه باز و بسته شد. یه صدای ضعیف، یه جور زمزمه، تو هوا پیچید. یه چیزی از گوشهی اتاق نظرم رو جلب کرد. سایهای که نباید تکون میخورد… ولی خورد. یه دست… کشیده، سیاه، غیرطبیعی، از وسط تاریکی بیرون اومد و آروم رو زمین کشیده شد. گلوم خشک شده بود. بزور صدای لرزونم رو شنیدم که نالید: «تو… چی هستی؟» جوابی نیومد. فقط تاریکی بود که هر لحظه نزدیکتر میشد. و بعد، یه نالهی بلند پیچید. از دیوار. از سقف. از یه جایی که معلوم نبود کجاست. یه نالهی زجهوار، مثل صدای یه روحِ گرفتار. اون موجودی که گلومو گرفته بود، سرش رو کج کرد، انگار داشت گوش میداد. زمزمهها بلندتر شدن. یه دست دیگه، از تو سایهها بیرون اومد. بعد… یه صدای نامحسوس کنار گوشم زمزمه کرد: «نگاش نکن.» نفسم تو سینه حبس شد. ولی… دیگه دیر شده بود. چشمای من، نافرمان و وحشتزده، چرخیدن سمت اون سایهای که داشت تکون میخورد. و چیزی که دیدم… نباید میدیدم. یه صورت که شکل نداشت. یه دهن که لب نداشت، ولی آروم باز و بسته میشد. صداش، مستقیم تو سرم پیچید و لحظهبهلحظه ترسناکتر شد. «نباید نگاه میکردی… نباید نگاه میکردی… نباید نگاه میکردی…» پوستم یخ زد. انگار یه نیروی نامرئی داشت از تو بدنم چیزی رو میکشید بیرون. نفسم برید.1 امتیاز
-
تسلیم شده بودم. دیگه چیزی جز سکوت و سایهها وجود نداشت. داشتم میدویدم به سمت خونه، ولی انگار زمین زیر پام داشت میشکست. نفسهایم سنگین میزد، انگار دیگه هیچ چیزی واقعی نبود. فقط دویدم، چون نمیخواستم توی اون فضا بمونم. فضا که مثل یه موجود سیاه و سنگین، داشت منو میبلعید. پاهایم از شدت ترس و خستگی دیگه طاقت نداشتن، ولی من همچنان دویدم. انگار کوچه به اندازهای کش آمده بود که هیچوقت تموم نمیشد. هر قدم که برداشتم، حس میکردم هیچجا نمیرسم. بدنم از وحشت عرق کرده بود، گلویم از سیگاری که کشیده بودم میسوخت، و هر لحظه که میدویدم، میفهمیدم چیزی داره به دنبالم میاد. حس میکردم اگر حتی یه لحظه وایستم، همون موجود لعنتی میدستنم. صدای سمهایی که به زمین میکوبید مثل یه کابوس توی گوشم پیچید. مثل این که یکی پشت سرم در حال تعقیبمه. ایستادم. برگشتم، با دلهره، ولی هیچچیز نبود. فقط یه حس سنگین که توی هوا مونده بود. قلبم به شدت تند میزد، انگار هر لحظه ممکنه بترکه. بیاختیار شروع به خوندن سوره ناس کردم. خدا رو صدا زدم، به هر چیزی که شاید کمکم کنه. تا رسیدم به خونه، بدنم تمام لرزیده بود. در رو محکم باز کردم و پریدم داخل. درو بسته کردم، نفسهام تند تند میزدن ولی هنوز نمیتونستم آروم بشم. حس میکردم چیزی، یا کسی، پشت در منتظره. یه لحظه همهچیز ساکت شد. بعد، درست همون موقع که داشتم نفس میکشیدم، دست سردی روی گلویم نشست. فریاد وحشتناکی کشیدم، ولی صدا… صداش از فریاد خودم هم عجیبتر بود. انگار فریاد من هم از ترس داشت میلرزید، گویی صدا از ته تاریکی بلند میشد. وحشتزده از جایم کنده شدم. تلوتلو خوردم، چنگ زدم به دیوار، ولی چیزی نمانده بود که بیفتم. خودم را تا اتاقم کشاندم اما قبل از اینکه به تخت برسم، چیزی محکم به پهلویم کوبیده شد. لگد؟ نه... این یه ضربه معمولی نبود. نفس توی سینهام حبس شد. پرت شدم، کمرم به لبه تخت خورد و از شدت درد نفسم برید. بدنم میلرزید، دستم را روی پهلویم گذاشتم اما جرأت نداشتم نگاه کنم. صدایم مثل ناله بیرون آمد. تو... تو کی هستی؟ چی میخوای؟ سکوت. بعد... زمزمهای از تاریکی بیرون خزید. انگار کسی کنار گوشم گفت: بمیر نفسم بند آمد. چیزی از عمق وجودم به لرزه افتاد. دهانم خشک شد، گلویم سوخت. با صدایی که به سختی شنیده میشد، نالیدم. خدایا... مگه چیکار کردم که سزاوار مرگ باشم؟ هنوز کلماتم در هوا معلق بودند که حس کردم چیزی پاهایم را گرفت. انگار پنجههایی نامرئی دور مچم پیچیدند و بعد با خشونتی که انتظارش را نداشتم به عقب کشیده شدم. جیغ کشیدم. بلند، دیوانهوار، اما صدا انگار در همان لحظه توی گلوی خشکشدهام خفه شد. وزنم از زمین جدا شد. یک آن همه چیز متوقف شد. صدایی نبود، حتی صدای نفسهای خودم را هم نمیشنیدم. فقط چیزی را حس میکردم که مرا در هوا نگه داشته بود، چیزی که قویتر از هر نیرویی بود که تا به حال حس کرده بودم.1 امتیاز
-
چیزی دیگه. درست همونجا که اون ناپدید شده بود. یه صدا… یا خیال؟ زمزمهای آروم، درست پشت سرم. اسممو صدا زد. نفسم تو سینم حبس شد. یهدفعه برگشتم— هیچی. فقط سایهها، فقط شب، فقط سکوت. اما میدونستم. دیگه تنها نبودم. سکوت، توی گوشم زنگ میزد. هیچی نبود—نه صدای باد، نه صدای ماشین، نه حتی خشخش برگا. فقط… سکوت. اما من میدونستم که چیزی اونجاست. یه سایهی نامرئی. یه حضور سنگین. یه چیزی که دیده نمیشد… اما میشد نفسش رو حس کرد. بزاق گلوی خشکمو قورت دادم. بدنم سنگین شده بود، اما به زور یه قدم به عقب برداشتم. همون لحظه، چراغ خیابون بالای سرم سوسو زد. نورش ضعیف شد… لرزید… و بعد خاموش شد. نفسم تو سینم گیر کرد. پشت سرمو نگاه نکردم. نباید نگاه میکردم. ولی اون صدا، آروم، درست کنار گوشم زمزمه کرد: «نباید دنبالش میکردی، آرین.» یه سرما، از نوک انگشتای پام تا مغز استخونم دوید. این صدا… این صدای پوناجور نبود. پاهام به زور منو تحمل میکردن. یه حس عجیبی تو وجودم بود… انگار دیگه هیچ حرکتم مال خودم نبود. نفسهام تند و پیدرپی، اما بیفایده. با هر بازدم، انگار از نفس میافتادم. اون صدا هنوز همونقدر نزدیک بود. حتی نزدیکتر. «نباید دنبالش میکردی، آرین.» ولی این بار، نه فقط توی گوشم— توی ذهنم. عمیق. مثل یه زهر، داشت توی سرم پخش میشد. یه حقیقت که نمیشد ازش فرار کرد. ذهنم داشت به یه نقطهی نامعلوم کشیده میشد، یه جایی که دیگه نمیتونست خودشو تو این دنیای واقعی پیدا کنه… هوا سنگینتر شد، تاریکی زنده به نظر میرسید. حتی صدای قدمهای خودم هم توی این سکوت گم شده بود. انگار وارد یه دنیای دیگه شده بودم، جایی که فقط من و سایهها وجود داشتیم. بعد، یه صدا. آروم. نه از بیرون، نه از دور. از توی ذهنم. «اینجا… توی این سکوت، هیچکس بهت کمک نمیکنه.» یه سرما از ستون فقراتم بالا دوید. انگار یه چیزی توی درونم شکست. یه حصار نامرئی، یه مرزی که نباید ازش رد میشدم. چشمام خشک شدن، انگار که قرار نبود دیگه هیچوقت بتونم اشک بریزم. هر فکری که میخواست از این تاریکی نجاتم بده، خودش توی تاریکی گم شد. و همون لحظه، قدمها. پشت سرم. آروم. بیشتاب. نه سریع، نه کند. دقیقاً همونطور که یه چیزی داشت از سایه به سایه نزدیکتر میشد. دیگه نمیتونستم همونجا وایسم. «اینجا جای تو نیست، آرین.» صدا، این بار بلندتر بود. واضحتر. ولی کسی اونجا نبود. سایهها، فقط یه قدم فاصله داشتن. چیزی داشت نزدیک میشد. و این بار، احساس میکردم که این منم که از بین میرم. نفسمو حبس کردم. ولی دیگه فایدهای نداشت.1 امتیاز
-
سرشو آورد بالا. ماه، یه تیکه از پشت ابرهای درهمبرهم بیرون زده بود، نورش مات، بیاحساس. اون لحظه… یه لحظهی لعنتی، همهچی انگار کش اومد. بعد، زمزمه کرد: «گاهی دنیاها با هم تداخل پیدا میکنن، آرین.» نفسم گرفت. یه لحظه، فقط یه لحظه، قلبم نزد. نمیفهمیدم از چی حرف میزنه… ولی صداش یه چیزی رو تو وجودم تکون داد. یه چیزی که نمیدونستم چیه، اما مطمئن بودم از جنس ترس نبود. «و… تو از کدوم دنیا اومدی، سینا؟» پوناجور بهم نگاه کرد. این بار، توی چشماش هیچ تهدیدی نبود. هیچ تمسخری. فقط یه حقیقت خاموش… یه چیزی که هنوز برای دونستنش آماده نبودم. «به زودی خودت میفهمی.» بعد، بدون اینکه توضیحی بده، برگشت و توی تاریکی محو شد. انگار که اصلاً هیچوقت اینجا نبود. همونطور خشک ایستاده بودم. صدای نفسهام تو گوشم میپیچید. مغزم هنوز بین حرفای پوناجور گیر کرده بود. گاهی دنیاها با هم تداخل پیدا میکنن، آرین. زبونمو روی لبای خشکم کشیدم. خواستم حرکت کنم، اما انگار زمین زیر پام فرق کرده بود. یه چیزی تغییر کرده بود. سرمای عجیبی پیچید تو هوا. انگار که فضا یه لایه سنگینتر شده باشه. چشمم افتاد به جای پاش. یه رد محو، یه سایهی مات، که انگار هنوز داشت نفس میکشید. جلوتر رفتم. اما همون لحظه… هوا یهدفعه سنگین شد. یه باد سرد وزید. نه از اون بادهایی که زمستون با خودش میاره، بلکه یه چیز دیگه… یه چیزی که بیشتر شبیه نجوا بود. ایستادم. دور و برمو نگاه کردم. خیابون خلوت بود، مثل همیشه. ولی… نه. نه دقیقاً مثل همیشه. ساختمونا یهجوری بلندتر شده بودن. چراغای خیابون نورشون ضعیفتر بود. سایهها کشیدهتر. این همون خیابون بود… ولی در عین حال، نبود. گلوی خشکمو صاف کردم. چند قدم دیگه برداشتم. انگشتامو تو جیب کاپشنم فشردم، اما سرمایی که حس میکردم از جنس سرماهای عادی نبود. انگار از یه جای عمیقتر میومد. رد پوناجور؟ محو شده بود. اما حسش هنوز اینجا بود. یا شاید…1 امتیاز
-
چشماش رفت یه گوشهی تاریک، جایی که انگار چیزایی میدید که من نمیدیدم. «گاهی.» بعد، همونطور که هنوز یه جای نامرئی رو نگاه میکرد، زمزمه کرد: «بعضی چیزا فقط شبها پیدا میشن.» ابروهامو آوردم پایین. «مثلاً چی؟» بالاخره دوباره بهم نگاه کرد. اما این بار، توی نگاهش یه چیزی بود که حس کردم نباید زیاد توش دقیق بشم. آهسته، انگار که داشت یه راز لعنتی رو لای کلماتش میپیچید، گفت: «صداها… سایهها… و آدمایی که هیچوقت روز دیده نمیشن.» یه موج نامرئی از روی پوستم رد شد. مورمور شدم، اما اخمم رو حفظ کردم. تو سکوت شب، صدای تپش قلبم از توی گوشام میگذشت. «و تو چی؟» نفسهام کوتاه شده بود. «تو هم جزو همونایی؟» سینا یه نیشخند آروم زد، سیگارشو پایین انداخت. اما خاموشش نکرد. گذاشت همونطور روی زمین بسوزه، شعلهی کوچیکش تو تاریکی شب مثل یه موجود زنده میلرزید. بعد، آروم، خیلی آروم، روش کفش گذاشت. یه صدای خفیف اومد، صدای خاکسترهایی که زیر فشار ترکیدن. بعد، سرشو آورد بالا. مستقیم تو چشمام زل زد. «تو چی فکر میکنی، آرین؟» و اون لحظه، با تمام وجودم حس کردم که یه جای این مکالمه… یه جای این شب لعنتی… یه جای این آدم، درست نیست. یه قدم جابهجا کردم، ولی انگار زمین منو گرفته بود. یه حس عجیبی، مثل یه نخ نامرئی، نگهم داشت. شاید اگه فقط یه لحظه دیگه میموندم، یه چیزی تو این شب لعنتی برام آشکار میشد… یه چیزی که شاید اصلاً نباید میفهمیدم. آب دهنمو قورت دادم. هنوزم دهنم خشک بود. زمزمه کردم: «نمیدونم… ولی یه چیزی در موردت عجیبه.» پوناجور لبخند زد. نه اونجوری که خیالت راحت بشه. اونجوری که ته دلت بلرزه. سرشو یهوری کرد و با یه لحن آروم، ولی سنگین، گفت: «همهچی عجیب به نظر میرسه، تا وقتی که دلیلشو بدونی.» چشمامو ریز کردم. یه جور ناجوری، صداش توی سرم میچرخید. «و دلیلش چیه؟»1 امتیاز
-
عقبعقب رفتم، دستمو رو گوشام گذاشتم. صدای کشیده شدن ناخن روی دیوار. موهای تنم سیخ شد. صداش زجرآور بود، انگار که چیزی نامرئی داشت با خشونت، روی دیوار پنجه میکشید. اتاق، هوای سنگینی پیدا کرده بود. یه سرمای نامحسوس، ولی نفوذکننده. دستمو جلو بردم، دیوار سرد بود. غیرعادی سرد. نفسای عمیق کشیدم که آروم شم. باید از این حس خلاص میشدم. بلند شدم و به سمت در رفتم. درو باز کردم، ولی تو آخرین لحظه... یه نفس سرد، درست پشت سرم. قلبم ریخت. سرمو چرخوندم. چیزی نبود. ولی یه سایه... اون گوشهی اتاق، یه لحظه محو شد. آب. فقط یه لیوان آب لازم داشتم. به آشپزخونه رفتم. در یخچالو باز کردم، پارچو بیرون آوردم، لیوانو پر کردم و یه جرعه نوشیدم. بعد، ناخودآگاه... به پنجره نگاه کردم. اونجا بود. مردی، تکیه داده به تیر چراغ برق، سیگاری میان انگشتاش دود میشد. برای لحظهای، چیزی از درونم فرو نشست. یه جور آرامش عجیب. یه حس آشنایی. لبخند کمرنگی زدم، بیصدا از خونه خارج شدم و به سمتش قدم برداشتم. با لحنی گرمتر از همیشه، گفتم: «سلام. تو هم خوابت نمیبرد؟» سرش آرام و لرزان بالا اومد. نگاهش تو تاریکی شب، چیزی داشت که هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم، بیشتر حس میکردم نباید حتی یه لحظه دیگه هم چشمام رو بهش بدوزم. انگار چشماش قصد داشتن منو بلعیدن. ناخودآگاه یه قدم به عقب برداشتم، که صدای سنگینش مثل چاقویی توی دل سکوت شب برید: «صدای قلب مسخرهات نمیذاره بخوابم!» یک قدم به جلو گذاشت. منم همونقدر عقب رفتم. بدنم داد میزد فرار کنم، برم، قبل از اینکه تو چنگالش بند بشم. اما یه لبخند زدم، ترس تو وجودم رو به زور مهار کردم و عقبنشینیام رو با نزدیکتر شدن جبران کردم. کنارش ایستادم و با یه صدای طعنهآمیز گفتم: «صدای قلب من اونقدر بلندِ که تو اتاقت بشنوی؟ شاید منم باید بگم صدای ساعت زنگدارت اونقدر لعنتی میزنه که خواب از چشمام میره!» لبهاش کش اومد، چیزی بین نیشخند و تمسخر. با همون لحن سرد و بیروحش گفت: «شاید… اسم من پوناجوره.»1 امتیاز
-
شبِ زمزمهها بیدار شدم، ولی انگار خواب هنوز ولم نکرده بود. بدنم خسته بود، سرم سنگین، انگار که ذهنم هنوز توی یه دنیای دیگه گیر افتاده باشه. صدای زنگ ساعت توی گوشم پیچید. بیهوا دستمو دراز کردم که خاموشش کنم، ولی... ساعت اونجا نبود. چشمامو باز کردم. تاریکی. هنوز شب بود. به ساعت نگاه کردم. سهی شب. گلوم خشک بود. دستمو توی موهام کشیدم و نشستم لبهی تخت. یه چیزی تو هوا سنگینی میکرد، یه حسی که مثل یه نفس سرد، روی پوستم راه میرفت. و بعد... صدای زمزمهها. زمزمههایی که از دیوار میاومدن. نفسم حبس شد. صداها واضحتر شدن. انگار کسی پشت دیوار ایستاده باشه و داشت چیزی رو تکرار میکرد، آهسته، طوری که به سختی بشه شنید. پدربزرگ؟ سریع از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت اتاقش. درو آروم باز کردم. خواب بود. لبمو گزیدم. پس این صداها از کجا میاومدن؟ داشتم درو میبستم که یه چیزی رو دیوار مقابلم دیدم. یه سایه. نفس تو سینم گیر کرد. سریع سرمو برگردوندم، ولی... هیچچیز نبود. محکم چشمامو بستم. شاید خوابزده بودم. شاید ذهنم بازی درمیآورد. آروم با خودم زمزمه کردم: «فشار خواب روی منه. توهمه. فقط توهمه.» به سمت اتاقم برگشتم، ولی هنوز هم اون حس عجیب ولم نکرده بود. هنوز هم اون سرما، اون سنگینی، اون... چیزی که نمیدیدمش، ولی حسش میکردم، توی اتاق بود. و بعد، صدای مشت. یه ضربهی سنگین به دیوار خورد. محکم. ناگهانی. جوری که از جا پریدم و قلبم دیوونهوار تو سینم کوبید.1 امتیاز
-
"یواشکیترین وداع" در دل شب، وقتی هیچ صدایی در فضا نیست و تنها سایهها با هم میرقصند، من برای آخرین بار به تو فکر میکنم. نه با کلمات، نه با اشک، فقط با یک یادآوری از آن لحظاتی که هیچ وقت گفته نشدند. ما هیچ وقت به هم نگفتیم که چقدر همدیگر را نیاز داشتیم، اما همیشه این نیاز در میان سکوتهایمان بود. این سکوتهایی که مثل یک راز نگهداشته شد، هیچ وقت نباید فاش میشدند. من از خداحافظی نمیترسم. چون خداحافظیها همیشه برای من یک جادوی ناتمام بودهاند. چیزی که در آن دروغها پنهان نیست، اما هیچوقت بهطور کامل هم فهمیده نمیشود. فقط حس میشود، در دل شب، در میان هیاهوهای پنهانی که به هیچ وجه برای دیگران قابل درک نیست. این خداحافظی برای من معنای تازهای دارد. معنای این که شاید هیچ چیز برای همیشه نمیماند، حتی کلمات. گاهی اوقات، یواشکیترین خداحافظیها همانهایی هستند که نه گفته میشوند و نه شنیده. بلکه فقط در دلها جا میگیرند، جایی میان آن فاصلههای نامرئی که برای هیچکس توضیح داده نمیشود.1 امتیاز
-
"خداحافظی بیصدا" خداحافظیها همیشه سنگیناند، حتی اگر کلمات زیادی نداشته باشیم. گاهی هیچ واژهای نمیتواند عمق دردی را که در دل داریم، بیان کند. وقتی به لحظاتی فکر میکنم که با هم گذراندیم، حس میکنم بخشی از من همیشه با تو خواهد ماند، حتی اگر فاصلهها بیشتر شوند. بعضی از خداحافظیها هیچ وقت تمام نمیشوند، چون از قلب نمیروند. شاید بدن از هم جدا شود، اما روحها همیشه در هم پیچیدهاند. این خداحافظی، نه یک پایان است، نه یک آغاز. تنها یک فاصله است که زمان میسازد. فاصلهای که در آن، هیچ چیزی به اندازه یاد تو در دل نمینشیند. شاید هرگز نفهمم چرا باید چنین لحظاتی را پشت سر بگذارم، ولی میدانم که بخشی از تو همیشه در من میماند. و این خاطرهها، در سکوت و در اعماق قلب، برای همیشه زنده خواهند ماند.1 امتیاز
-
"بیصداتر از فریاد" شب و بارون، خیابون، بیکسی... ردِ پاهایی که گم شد توی حسّی... یه صدایی توی سینهم میشکنه، داره از خاطرهها حرف میزنه... من همونم که تو رو از دست داد، بیصداتر از سکوتِ یه فریاد... رفتی و پشت سرت شب موند برام، بیتو این دنیا شده عینِ سراب... رو به آینه، یه تصویرِ غریبه، یه دلِ زخمی که بیوقفه میلرزه... بغضی کهنه که روی سینه سنگه، قصهای که تهش انگار بیرنگه... شاید یه روزی، شاید یه وقتی، تو هم این حس رو تو دلت حس کردی... اون موقع شاید بفهمی که چی شد، کی توی این قصه تنهاتر میموند... #النازسلمانی1 امتیاز
-
دردی که درمان ندارد، شبیه زخمی کهنه است، هر روز تازه میشود، هر شب عمیقتر. صدای نالهای خاموش، میان قلب خستهام، اشکی که بیهوا چکید، بر زخمهای بستهام. بغضم رها نمیشود، این درد همدمم شده، در این سکوت تلخ و سرد، تنهاییام محرم شده. کاش این غبار بیکسی، روزی کنار برود، کاش این دل شکسته هم، جایی قرار بگیرد...1 امتیاز
-
مرگ قلب از مرگ جسم سختتره… چون وقتی قلب میمیره، تو هنوز نفس میکشی، هنوز راه میری، هنوز حرف میزنی، اما دیگه «زندگی» نمیکنی. یه روز، یه لحظه، یه زخم… و بعدش، همهچی تموم میشه. نه که بمیری، نه، ولی دیگه اون آدمِ قبل نیستی. خندههات رنگ میبازن، اشکهات خشک میشن، دیگه چیزی قلبت رو نمیلرزونه، دیگه چیزی رو با تمام وجودت حس نمیکنی. یه جایی توی این دنیا، یه نفر هنوز فکر میکنه تو همون آدمی، همون که روزی با یه نگاه دلش پر از گرما میشد… ولی تو فقط نگاهش میکنی، یه لبخند مصنوعی میزنی و توی دلت میگی: «من خیلی وقته مُردم…»1 امتیاز
-
با کلمات میشه دنیایی ساخت، دنیایی که یا توش زندگی میکنی یا ازش فرار میکنی… میشه از یه "دوستت دارم" قصری ساخت که آدمها توش آرام بگیرن، یا از یه "خداحافظ" خرابهای که هیچکس جرئت برگشتن بهش رو نداشته باشه. میشه یه نامه نوشت که قلبی رو گرم کنه، یا یه جمله که کسی رو برای همیشه سرد کنه. میشه از یه "کاش" هزار تا حسرت ساخت، از یه "ای کاش" هزار شب بیخوابی… میشه از سکوت، فریاد ساخت. از یه نگاه، یه دنیا حرف. بگو چی میخوای؟ قصهای که اشکات رو در بیاره؟ جملهای که دلت رو بلرزونه؟ یا فقط یه کلمه… که دنیات رو عوض کنه؟1 امتیاز
-
- تو خوبی؟ صدایش لرز داشت. انگار که از جوابم میترسید. نگاهش نکردم، فقط نفسم را حبس کردم که مبادا بغضم بشکند. - آره، خوبم. دستم را گرفت. محکم. مثل کسی که از فرو ریختن دیواری بترسد. صدایش پایینتر آمد، نرمتر، شکستهتر: - دروغ نگو… تو اون لبخندی نیستی که همیشه بودی. نفس عمیقی کشیدم. چشمهایم را بستم، شاید کمتر درد بکشم. اما نه… دلم تیر کشید. لبخند زدم، همان لبخندی که هیچکس پشتش را نمیدید و آرام گفتم: - یه خستهی بیپناهم... که دیگه حتی نمیدونه کجا باید بره.1 امتیاز
-
- خستهای؟ سرم را بالا نیاوردم. نگاهم را از زمین نگرفتم. نفس بریدهای کشیدم و با صدایی که به زور از میان گلوی فشردهام بیرون آمد، گفتم: - نه… فقط دیگه نمیخوام باشم.1 امتیاز
-
- آرام جانم، چی شده؟ آهی کشیدم و نگاهش کردم. خسته بودم. دلِ شکستهام با هر نفس سنگینتر میشد، ولی نمیخواستم بگم. آرامتر و با صدای ملایم گفت: «فقط بگو، من تا آخر باهاتم، یه کلمه.» چانهام لرزید. اشکهایم تهته چشمهایم بودند. لبهایم باز شدند، اما صدا به زور از دلم بیرون آمد: ـ تنهام... فقط همین.1 امتیاز
-
دختری که بغض داره و میخنده، صد برابر قویتر از مردیه که سیگار میکشه... چون خندهاش، پشت خودش، داستانی از هزاران درد سرکوبشده داره. لبخندش مثل آتشی در دل شب میسوزه، در حالی که سیگار فقط دودیست که به هوا میره و هیچ ردپایی از خودش باقی نمیذاره. اون دختری که بغضش رو قورت میده، میدونه که میتونه دوباره از دل دردش برخیزه، اما مردی که سیگار میکشه، هر نفس که میکشه، در حقیقت خودشو بیشتر از قبل از دنیا دور میکنه. دختری که میخنده، میدونه که زندگی هیچوقت بیدرد نیست، ولی با هر خندهای که از دل بغضش میزنه، میشه حقیقتی بزرگتر از تمام دردهاش. آدمها شاید نتونن بغضهای پنهانی اون رو ببینن، ولی وقتی که خندهش رو میبینن، میفهمن که این دختر، از همه اونهایی که فکر میکنن قوی هستن، خیلی بیشتر زندگی رو لمس کرده. و مردی که سیگار میکشه، به لحظات کوتاه آرامش دست مییابه، اما هیچوقت طعم واقعی زندگی رو نمیچشه. اون دختر، با بغض و خندهش، همونقدر که میدونه چقدر درد کشیده، میدونه که خندهاش از هر چیزی که دنیا بهش داده، واقعیتره.1 امتیاز
-
گاهی توی دل آدم، بغضهایی هست که هیچوقت حرفشون رو نمیزنن. میزنن، اما فقط توی دل شب، وقتی کسی کنارمون نیست. آدمهایی که میخندن و توی دلشون یه عالمه درد دارن، یه جور دیگه از زندگی رو لمس کردن. اون خندهای که از دل بغض میاد، همون قدر که از درد و زخمها ساخته شده، یه دنیای تازه میسازه. شاید کسی نفهمه، شاید هیچکس ندونه که پشت اون خنده، دلی شکسته و شجاع منتظر یه لحظه آرامشه. درست مثل دختری که پشت هر لبخندش یه دنیا رنج مخفی شده، مثل دریاهایی که با هر موجش یادآوری میکنن که هنوز از دل طوفان، میشه به ساحل رسید. زندگی خیلی وقتا از همون جایی شروع میشه که آدمها فکر میکنن دیگه هیچچیز به دست نمیاد. درد، بغض، شبهای طولانی، هیچکدوم از اینها نمیتونن جلوی یه قلب شکستنی رو بگیرن که هنوز با تمام وجود میخواد از نو زندگی کنه. خندهاش یه جور مقاومت در برابر همه اون چیزی که دنیا بهش داده است. اون کسی که همیشه توی دل شب میخنده، عمیقتر از همه اونایی که فکر میکنن قویتر از دردهاشون هستن، زندگی رو میشناسه. اون خنده، نه فقط یه نشانه از شجاعت بلکه از پیروزی در برابر همه چیزهاییه که هیچوقت نمیشه فراموش کرد.1 امتیاز
-
مادرم؛ تو تنها کسی هستی که هیچوقت از من خسته نمیشوی، آن دستهای مهربان و بیمنت که همیشه در کنارم بوده است، که هر بار که دنیا به نظرم تاریک میآید، تو هستی که با دستانت، نور را به درون قلبم میفرستی. چشمانت، دریایی از محبتاند، چشمانی که در آنها هیچچیز جز آرامش و صداقت نمیبینم. حتی زمانی که دنیا به نظرم بیرحم میآید، تو بودی که با نگاهت، دوباره به من یاد دادی که عشق چطور باید زندگی کند. یادمه شبهایی که در گوشهای از دنیا، تنها بودم، با دلی پر از درد و اضطراب، اما تو همیشه کنارم بودی، نه با کلمات، بلکه با حضورت، و من هیچوقت احساس نکردم که تنهاییم. تو هر لحظه در سکوت خود، برای من یک دنیا بودی. مادرم، تو همیشه در کنارم بودهای، در سختترین لحظات زندگیام، در همه شکستها، در همه فریادهای بیصدا، تو همیشه آن کسی بودی که با لبخندت، دنیایم را دوباره میساختی. هنگامی که نمیتوانستم از دردهایم حرف بزنم، تو میفهمیدی بدون نیاز به توضیح، بدون پرسش، فقط با نگاهت و دستت که هیچ وقت از من دور نمیشد. تو بودی که به من آموختی چگونه در میان طوفانها، با شجاعت ایستاد و راه خود را پیدا کرد. مادرم، تو برای من نه تنها یک مادر، بلکه همهی زندگی من هستی. بدون تو، هیچچیز از زندگیام معنا ندارد. تو همیشه در قلب من خواهی بود، زیرا تو هستی که به من آموختی چگونه زندگی کنم. مادرم، تو تنها کسی هستی که میدانم هیچگاه نمیروی، تو در من زندهای، در هر لحظه، در هر قدم، در هر نفس... و این برای من تمام دنیاست.1 امتیاز
-
مادرم… او تنها کسی است که قلبش همیشه به اندازه تمام جهان برای من جا دارد، او همان فرشتهای است که حتی وقتی دنیا با من سخت میشود، دستش به نوازش دراز میشود، تا من فراموش نکنم که هنوز کسی هست که برایم دعا کند.مادرم، اویی که هیچوقت از کنار من نمیرود، حتی اگر من در دنیای خودم غرق باشم. او در هر قدم از زندگیام همراه من است، حتی وقتی که هیچکس نمیفهمد در دل من چه میگذرد. مادرم، او که در سکوت میسوزد و برای من، بیصدا، جنگ میکند. دستهایش همیشه خالی از درد، اما پر از عشق و آرامش است. یادم میآید روزهایی را که وقتی گریه میکردم، تنها با یک نگاه او، دل آرام میشد، یک نگاه که تمام نگرانیها را از بین میبرد، انگار که تمام دنیا در آن نگاه بود. مادرم، اویی که همیشه از من قویتر بود، حتی وقتی که در دلش هزار درد پنهان داشت. او هر شب بیدار میماند، تا در خواب من، همه چیز در امنیت باشد. و من، در هر روز از زندگیام، همچنان به یاد دارم که وقتی زمین خوردم، او همانجا بود، نه به خاطر اینکه نخواسته بود بگذارد، بلکه به خاطر اینکه همیشه در کنارم ایستاده بود تا دوباره بلند شوم. مادرم، تنها کسی است که وقتی من هیچ چیزی نیستم، او تمام جهانم میشود. او مادر است، و من هیچ واژهای جز این ندارم برای وصف آنچه او برایم بوده و هست. چشمانش، آن چشمان مهربان، هیچوقت از من دور نمیشود. و من همیشه در دل خود میگویم: "مادرم، هیچ چیزی از این دنیا نمیتواند جبران کند آنچه تو برای من بودهای." مادرم، تو تنها دلیل زنده بودن منی، و من با هر لحظه که از تو دور میشوم، یک بخشی از خودم را از دست میدهم… مادرم، تو همهچیز منی.1 امتیاز
-
صبر من اندازه دریاست، بیپایان و وسیع، مثل دریاهایی که هیچگاه به ساحل نمیرسند. اما وقتی پای رفتنت برسد، باتلاقی در من ایجاد میشود، یک گودال عمیق و تاریک که تمام صبرم را میبلعد، تمام آرامشهایی که در دل داشتم، تمام امیدهایی که در رگهایم جریان داشت. رفتنت مثل طوفانی است که دلِ دریا را به آشوب میاندازد، و من، در این باتلاقِ خالی، فقط غرق میشوم و نمیتوانم دستم را به چیزی بگیرم. صبرم، که زمانی مثل دریا بود، حالا به دلی پر از درد تبدیل میشود، دردی که هیچ کلمهای نمیتواند توصیفش کند. فقط منتظرم، منتظرم که شاید برگردی، اما میدانم که این باتلاق، فقط من را در خود خواهد بلعید.1 امتیاز
-
اشک چشمانم پر تلاطم است... مثل دریایی که سالهاست آرام نگرفته، مثل بغضی که راه گلویش را گم کرده، مثل دلی که هزار بار شکست، اما هنوز از درد خسته نشده... اشکهایم میریزند، بیوقفه، بیصدا، اما هیچ دستی نیست که آنها را پاک کند، هیچ آغوشی نیست که پناهشان دهد، هیچ صدایی نمیگوید: "گریه کن، من کنارت هستم..." فقط من ماندهام و این شبهای بیپایان، من ماندهام و چشمانی که از گریه میسوزند، من ماندهام و سکوتی که شبیه فریاد شده، اما هیچکس نمیشنود... کاش کسی بود، کسی که بماند، کسی که بفهمد، کسی که نپرسد "چرا گریه میکنی؟" فقط بیاید، فقط در کنارم بماند، فقط، نرود... نرود... نرود... مگر میشود؟ محال است... دلِ من، غصه نخور... چشمِ من، کم ببار... اما مگر میشود؟1 امتیاز
-
گاهی زندگی مثل ماهیست... ماهی کوچکی که در کف دستانت آرام گرفته، نرم، زنده، گرم... و تو با تمام ترس و عشق، محکم، اما با احتیاط نگهش داشتهای. میترسی مبادا از میان انگشتانت لیز بخورد، مبادا بیهوا، بیهشدار، ناگهان از دستت برود. اما مگر میشود همیشه نگه داشت؟ چشم بر هم میزنی و میبینی که دیگر در دستانت نیست، فقط ردّی از خیسی، ردّی از یک حضورِ از دست رفته، در کف دستانت باقی مانده است. میخواهی در آب دنبالَش بگردی، میخواهی فریاد بزنی، دستانت را دریا دریا اشک کنی، اما میدانی، خوب هم میدانی... که چیزی که از دست برود، دیگر هیچوقت، هیچوقت به همان شکلِ قبل برنمیگردد. زندگی همین است... پر از لحظههایی که با عشق در آغوششان میگیری، آدمهایی که برایشان جان میدهی، خندههایی که عمیقاً حسشان میکنی... اما یک روز، بیدلیل، بیهشدار، همهشان از میان دستانت سر میخورند، و تو میمانی، با دستانی خالی، و دلی که هیچوقت، هیچوقت، پر نمیشود.1 امتیاز
-
گاهی زندگی در یک لحظه خلاصه میشود... لحظهای که چشمانت، برقِ مهربانی را در نگاه کسی پیدا میکند، لحظهای که صدای خندهی عزیزی، مثل نغمهای آشنا، عمیقترین زخمهای دلت را نوازش میدهد، لحظهای که دستانت، گرمای حضور کسی را حس میکند و ناگهان، دنیا امن میشود. یا شاید... لحظهای که در تنهایی، اشکی بیصدا از گوشهی چشمت میلغزد، همان اشکی که نه از غصه، بلکه از تمام نگفتهها، از تمام دلتنگیهاییست که درونت تلنبار شدهاند. زندگی همین لحظههاست... همین ثانیههای ناب که گاهی آنقدر سادهاند که قدرشان را نمیدانیم، اما روزی، در میان هزار خاطرهی رنگپریده، دلتنگشان میشویم. قدرشان را بدان... شاید همین لحظه، همان تکهی گمشدهای باشد که روزی با حسرت، آرزوی دوباره زیستنش را کنی.1 امتیاز
-
من دگر آشفتهحالم... در بیابانِ دلم، گل میفروشم، شاید برسد دستِ کسی، یا شاید برسد نزدِ کسی... همه گفتند: "دیوانه! تو باید به جای شلوغ بروی، جایی که آدمها صدایت را بشنوند، گلهایت را بخرند، جایی که دیده شوی..." اما من... من در سکوتِ این بیابان، میان این زمینِ بیحاصل، با دستانی که هنوز بوی امید میدهد، گلهایم را به باد میسپارم، به نسیمی که شاید، شاید آن را به دلی برساند، که بوی عشق را هنوز به خاطر دارد... نه آن بازار شلوغی که گلهایش، عطرشان در هیاهو گم شده، و دستهایی که آنها را میخرند، دیگر نمیدانند بوی ناب عشق، چگونه بر دل مینشیند...1 امتیاز
-
گاهی آدم آنقدر خسته میشود که حتی برای دردهایش هم کلمهای پیدا نمیکند، چه برسد به جواب. فقط سکوت میکند و در خود فرو میرِیزد. در جمع میخندد، حرف میزند، نقش بازی میکند، اما هیچکس نمیفهمد پشت آن لبخند، پشت آن چشمهای آرام، یک روح شکسته دارد نفسنفس میزند. یک روحی که فریاد میزند. هیچکس نمیبیند شبهایی را که با خودش حرف میزند، هیچکس اشکهایی را که بیصدا روی بالش میریزد، حس نمیکند. هیچکس نمیفهمد چقدر سخت است وانمود کنی که قوی هستی، در حالی که درونت هزار بار فرو ریختهای. گاهی دلت میخواهد یکی باشد که بپرسد: "خستهای؟" بدون اینکه بخواهی نقش بازی کنی، بدون اینکه مجبور باشی بگویی "نه، خوبم." کسی که بفهمد حتی اگر سکوت کردی، حتی اگر خندیدی، پشت این همه نقش… یک "تو"ی خسته هنوز در تاریکی نشسته و منتظر است، منتظر کسی که واقعاً ببیندش، واقعاً بشنودش، و واقعاً بماند و بموند تا بفهمد...1 امتیاز
-
پارت سی و ششم دلم خیلی برای حالتهاش سوخت. کمی رو مبل نشستم. به سمت سازهاش رفتم. روی درامزش یک ورقه آچهار بود که آهنگ «یکیو دارم» حامیم روش نوشته بود و پایینش هم نتهای موسیقی. نکنه واقعا یکی توی زندگیش اومده باشه؟! با خودم گفتم نه؛ اگه کسی بود، تا الان متوجه میشدم. همون لحظه، تلفن خونه زنگ خورد و برای اینکه بیدار نشه، به سمت تلفن دویدم. داشتم گوشی رو قطع میکردم که یکهو صدای یک خانم مسنی رو شنیدم که میگفت: ـ مهیار قطع نکن مادر! بدون اینکه حرف بزنم، گوشی رو برداشتم. زن به شدت خوشحال شد که قطع نکردم و بیوقفه به حرفهاش ادامه داد: ـ الو مادر؟ بسه این دوری... نمیخوای تمومش کنی؟ نُه سال شده ندیدمت، دلم برات یه ذره شده. به من فکر نمیکنی، حداقل به پدرت فکر کن. تنبیه کردن خودت تموم نشده؟ مطمئنم امروز هم مثل همون روز خودت رو داغون کردی پسرم. اون مُرد و رفت. ما رو هم میخوای بُکشی؟ همینجور که گوشی روی گوشم بود، با شنیدن حرفهای مادرش، استرس گرفتم. خدایا چه اتفاقی داشت میافتاد؟ چی میشنیدم؟ مادرش با صدای ناراحت، دوباره گفت: ـ الو مهیار؟ چرا حرف نمیزنی؟ الو... گوشی رو قطع کردم. دنیا داشت دور سرم میچرخید. قضیه چی بود؟ مادرش از مرگ صحبت میکرد. تنها کاری که اون لحظه انجام دادم، این بود که سریع از خونه بیرون رفتم. اشک امونم رو بریده بود. یعنی واقعاً چه اتفاقی افتاده بود؟ خونه رفتم. مهسا داشت تصویری با ثنا صحبت میکرد و با دیدن قیافهی من، با تعجب گفت: ـ عسل چی شده؟! چرا رنگت پریده؟ انگار لال شده بودم، فقط اشک میریختم. بچهها دورهام کردن، ستایش رفت و برام آبقند آورد. بعد از تقریبا نیم ساعت، بالاخره زبونم باز شد و براشون تعریف کردم. بچهها تقریباً هنگ کرده بودن! ثنا که من رو توی اون حال دید، از مهسا خواست گوشی رو قطع نکنه. وحید همونجور که توی شوک بود گفت؛ ـ یعنی یکی رو کشته، بعدم اومده اینجا؟ ستایش توی سرش زد و گفت: ـ نه حالا! تو هم جو میدی. ثنا از پشت گوشی گفت: ـ راست میگه، شایدم همینجوری باشه. به خاطر عذاب وجدانش برنمیگرده. مهسا که تا اون لحظه ساکت بود، گفت: ـ شایدم پای یه دختر در میون بوده باشه. اشکهام رو با دستم پاک کردم و گفتم: ـ منم همینجوری فکر میکنم. تازه حرفهاییم که مهیار بهم زد رو هم براتون تعریف کردم... انگار اصلا نباید از من خوشش بیاد. مدام میگفت اگه تو از دستم بری، اینبار من میمیرم.1 امتیاز
-
پارت سی و پنجم از شهرک ما تا خونه مهیار، تقریبا یک ربع پیاده فاصله داشت. حس خوبی نداشتم. امیدوارم براش اتفاقی نیفتاده باشه. دم در خونه رسیدم. در زدم اما در رو باز نکرد. کفشش دم در بود. از داخلم صدای بلند ضبط میاومد. هر چقدر صداش زدم، جواب نداد. مجبور شدم با سنجاق سرم، قفل در رو باز کنم. داخل شدم، دیدم روی مبل دراز کشیده و دستش رو صورتش هست. یعنی از دیروز تا حالا چه اتفاقی افتاده بود که من خبر نداشتم؟ دیروز که خیلی خوب بود. به سمت ضبط رفتم و خاموشش کردم. یهو دستش رو از روی صورتش برداشت. چشمهاش خیلی قرمز بود! به نظرم یا گریه کرده بود، یا از دیشب اصلا نخوابیده بود. با دیدن من گفت: ـ وندی تویی؟ با عصبانیت گفتم: ـ چه خبره مهیار؟ این چه وضعیه؟ تو چت شده؟ با لبخند روی مبل نیمخیز شد و گفت: ـ چیزیم نیست، فقط دیشب نخوابیدم. خیلی سرم درد میکنه. به سمتش رفتم و گفتم: ـ بیا کمکت کنم بری صورتتو بشوری. دوباره صورتش رو مابین دستهاش گرفت. مدام زیر لب تکرار کرد: ـ چرا این جوری شد؟ با تعجب بهش گفتم: ـ منظورت چیه؟! بهم نگاه کرد و همونجور که اشک توی چشمهاش حلقه زده بود، گفت: ـ نباید تو رو میدیدم. با تعجب بیشتر بهش نگاه کردم و گفتم: ـ مهیار چی میگی؟ اصلا نمیفهمم. کنارش نشستم. چند دقیقه بهم نگاه کرد. بعد موهام رو پشت گوشم گذاشت و گفت: ـ تو چرا اینقدر خوبی؟ چرا اینقدر به من محبت میکنی؟ بگو چرا؟ گفتم: ـ مهیار چرا چرت و پرت میگی؟ خب تو مثل رفیقمی، معلومه که برات نگران میشم و بهت کمک میکنم. بعد دستم رو به سمتش دراز کردم. با عصبانیت دستم رو پس زد و گفت: ـ بهم کمک نکن! بگو چرا اینقدر تو خوبی؟ چرا مثل فرشتههایی... چرا؟ من هم متقابلا صدام رو بالا بردم و گفتم: ـ یعنی چی چرا؟! خب مدلم همینه. نمیتونم با آدمها بدرفتاری کنم. از روی مبل بلند شد، رو به من گفت: ـ من طاقت اینو ندارم که تو رو هم از دست بدم؛ اگه اینجوری بشه، این بار دیگه میمیرم... به خدا میمیرم! اینقدر بهم معصومانه نگاه نکن! بهم محبت نکن! خواهش میکنم. همینجور که حرف میزد اشک میریخت. خدایا چه اتفاقی داشت میافتاد؟! اصلا نمیتونستم بفهمم از دیروز تا حالا چه اتفاقی افتاده. به سختی بهش کمک کردم تا به شیرآب برسه و صورتش رو چندبار بشوره، بلکه به خودش بیاد و بهم بگه چه اتفاقی افتاده اما چیزی نگفت. بدون هیچ حرفی، دوباره به سمت مبل رفت و روش دراز کشید. وقتی مطمئن شدم خوابیده، روی تنش پتو کشیدم. به صورتش نگاه کردم، خیلی مظلومانه خوابیده بود. معلوم بود یه اتفاق بدی افتاده، اما چی؟ خدا میدونه. داشتم بلند میشدم برم که با چشمهایی که بسته بود، گفت: ـ نرو! یکم دیگه بمون.1 امتیاز