رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. الناز سلمانی

    الناز سلمانی

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      34

    • تعداد ارسال ها

      110


  2. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      27

    • تعداد ارسال ها

      332


  3. سادات.۸۲

    سادات.۸۲

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      12

    • تعداد ارسال ها

      162


  4. ماسو

    ماسو

    گرافیست


    • امتیاز

      9

    • تعداد ارسال ها

      134


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 03/12/2025 در همه بخش ها

  1. یار من دم نزنی از دردت یا که به ناکس بگوی از دردت دردها گفتن ندارد، گفتن از ما بود حال ما رو ببین و این رو به یادت بسپار
    2 امتیاز
  2. دل را من ارزان ندادم که با آن بازی کنی یا که زیر پاهایت آن را لگد مالش کنی دل دادم که دلی به دل، دل دارم دهی نه مثل گدای سر میدان صدقه ام دهی
    2 امتیاز
  3. "دل شکستن از کسی که اذیتت می‌کنه، هیچ وقت به این سادگی‌ها فراموش نمی‌شه. وقتی یه نفر با دروغ‌های ضایع می‌خواد دل تو رو بدست بیاره، در حالی که فقط با هر کلمه، هر رفتار، زخمش رو عمیق‌تر می‌کنه، دیگه نه می‌دونی چطور باید باورش کنی و نه می‌فهمی چطور باید از این بازی خلاص بشی. شاید یه روز، فکر می‌کنی که اگر بهش فرصت بدی، شاید چیزی تغییر کنه. شاید با یه کلمه محبت‌آمیز، با یه حرکت درست، همه‌چیز درست بشه. اما واقعیت اینه که هر بار که بهش فرصت می‌دی، زخم‌های قدیمیت بدتر می‌شن. مثل یه جراحت که هر بار بیشتر عفونت می‌کنه. اون که هر بار با دروغ‌هایش به تو می‌گه همه چیز خوب می‌شه، در واقع چیزی جز درد بیشتر نیست. جوری که هر بار که بهش نزدیک می‌شی، احساس می‌کنی بیشتر از خودت فاصله می‌گیری. دل شکسته‌تر از همیشه، توی این بازی بی‌پایان، هنوز به امید یه تغییر کوچک، هر زخمی رو دوباره می‌پذیری. اما با هر دروغی که می‌شنوی، این زخم‌ها عمق بیشتری پیدا می‌کنن و دیگه حتی به نظر نمی‌رسه که بخوای برای درمانشون امیدی داشته باشی. وقتی که کسی می‌خواهد با دروغ‌هاش دل تو رو دوباره بخواد، در واقع اون فقط زخمای تو رو عمیق‌تر می‌کنه و در نهایت هیچ چیزی جز درد و دل‌شکستگی ازش باقی نمی‌مونه."
    2 امتیاز
  4. "می‌دونی زخم زبان چه طعمی داره؟" اونایی که زدنش، شاید حتی یادشون هم نمونه، اما تو... تو هنوز هر شب وقتی سرتو روی بالش می‌ذاری، توی ذهنت تکرارشون می‌کنی. بعضی کلمات، مثل تیغن، نه می‌شه ازشون فرار کرد، نه می‌شه زخم‌شونو نادیده گرفت. یه زخم روی پوست، با یه بوسه خوب می‌شه، با یه نوازش آروم می‌گیره... اما زخمی که از کلمات می‌مونه، حتی بعد از سال‌ها، وقتی که فکر می‌کنی خوب شدی، یه‌دفعه با یه یادآوری ساده، دوباره خون می‌ندازه. کاش می‌فهمیدن... کاش فقط یه لحظه حس می‌کردن که چطور یه جمله، یه جمله‌ی ساده، می‌تونه یه نفر رو از درون فرو بریزه. کاش می‌دونستن که هر بار که لبخند می‌زنم، پشتش چقدر زخما رو قایم کردم. کاش قبل از اینکه زبونشونو تیز کنن، به این فکر می‌کردن که شاید یه نفر، همین امشب، با زخم کلمه‌های اونا توی تنهایی‌ش گریه کنه... اما هیچ‌کس نمی‌دونه. هیچ‌کس نمی‌فهمه. برای اونا که می‌زنن، شاید یه شوخی ساده بوده، یه لحظه عصبانیت، ولی برای من، این کلمات مثل زنجیرهای نامرئی شدن که هر لحظه دور گردنم محکم‌تر می‌شن. یه درد که از داخل شروع می‌شه و هیچ‌وقت بیرون نمیاد. حتی وقتی می‌خندم، وقتی حرف می‌زنم، این زخم‌ها توی من باقی‌موندن، جوری که نمی‌شه فراموششون کرد. امشب هم، دوباره داشتم به همون لحظات فکر می‌کردم. به کلماتشون، به جملاتی که وقتی گفتن، هنوز صداشون توی گوشم می‌پیچه. به اینکه چطور هنوز بعد از گذشت سال‌ها، هر لحظه ممکنه یکی از این کلمات دوباره زخمی بشه توی دلم. و من هنوز مجبورم با لبخند، با چشمایی که پر از سکوته، بپوشونم این دردهای قدیمی رو. ولی یه لحظه، وقتی هیچ‌کس نمی‌دونه، می‌فهمم که تمام این دردها، به تنهایی به خودم تعلق دارن.
    2 امتیاز
  5. آدم‌هایی که عوض شدن "یه زمانی، اسم تو که روی صفحه‌ی گوشیم می‌افتاد، قلبم یه جور خاصی می‌تپید. یه زمانی، تو معنای خالصِ رفاقت بودی، قسم خورده بودیم کنار هم می‌مونیم. ولی حالا چی؟ حالا وقتی تو رو یه جایی می‌بینم، فقط یه لبخند کمرنگ می‌زنم و رد می‌شم... انگار که نه تو رو می‌شناسم، نه خودم رو. آدما عوض می‌شن، و این حقیقت از هر دروغی دردناک‌تره."
    2 امتیاز
  6. بی‌جواب موندن یه احساس "بعضی احساسات مثل یه شیشه‌ی شکسته‌ان... نمی‌تونی بندشون بزنی، نمی‌تونی جمع‌شون کنی، فقط می‌مونی وسطِ تیکه‌های خُرد شده‌ی احساسی که هیچ‌وقت به زبون نیومد. من نگفتم که چقدر دوستت دارم، تو هم نپرسیدی. من سکوت کردم، تو هم شنیدی و هیچی نگفتی. شاید هیچ‌چیز توی این دنیا دردناک‌تر از این نیست که یک نفر همه‌ی وجودش رو برای تو بگذاره و تو حتی نفهمی که چقدر برات مُرده..."
    2 امتیاز
  7. حسرت گذشته "همیشه فکر می‌کردم بدترین درد، از دست دادن آدم‌هاست... اما نه، بدترینش اون لحظه‌ایه که بفهمی دیگه هیچ راهی برای برگشتن به روزهایی که قدرشونو ندونستی، وجود نداره. اون روزا رو یادت هست؟ روزایی که می‌خندیدیم بدون اینکه بفهمیم چقدر خوشبختیم؟ روزایی که آدم‌ها هنوز کنارمون بودن؟ اگه می‌دونستم اون لحظه‌ها قراره خاطره بشن، محکم‌تر نگهشون می‌داشتم. اما نمی‌دونستم... هیچ‌کدوممون نمی‌دونستیم."
    2 امتیاز
  8. بنام خالق تخیل ها نام اثر: راز پسر همسایه نویسنده: الناز سلمانی پارت گذاری: نامعلوم مقدمه: مقدمه: در تاریکی شب، در سکوت خفته‌ی کوچه‌های تاریک می‌دویدم. انگار که کوچه‌ها کش می‌آمدند، فشرده‌تر از همیشه. سایه‌ها مرموز بودند و گیج‌تر از آن که بتوانم سایه خودم را میان‌شان تشخیص بدهم. هر قدمی که برمی‌داشتم، بیشتر به شک می‌افتادم. اینجا جایی نبود که آدم بتواند احساس امنیت کند، اما عجیب‌تر از همه، چیزی در این شبِ تاریک مرا به پیش می‌برد. *** پارت ۱: آشنایی با آرین آرین پسری بیست و یک ساله، قد بلند با چشم‌ها و ابروی مشکی است؛ پسر کاملاً شرقی. برای ادامه تحصیل در دانشگاه به خانه‌ی پدربزرگش آمده بود. از تنهایی حوصله‌اش سر رفته بود و درس خواندن دیگر برایش جذابیت نداشت. پدربزرگ هم دارو می‌خورد و بیشتر اوقات یا خواب بود، یا در چرت. روزها و ماه‌های کسل‌کننده پشت سر هم می‌گذشت که یک روز، همسایه‌ای جدید به آن کوچه تاریک و سرد، که چراغ برقش سوخته و تیره بود، می‌آید. آرین با خوشحالی بیرون می‌آید و به پسری مرموز برخورد می‌کند. نگاه سرمه‌ای سینا عادی نبود، اما آرین هم تحت فشار تنهایی، آن را نادیده می‌گیرد. با سرعت گفت: «سلام، من همسایه‌ی کناری‌ام. آرین هستم. کمکی از دستم برمیاد؟» پسر مرموز که آرین را می‌دید، چند ثانیه به او نگاه کرد. سکوت عجیبی میان‌شان برقرار شد. آرین منتظر بود تا او پاسخی بدهد، اما چشمان سرمه‌ای سینا به طرز عجیبی عمیق و نافذ به نظر می‌رسید. انگار که نگاهی از گذشته‌ای دور و پنهان به او دوخته شده بود. پس از لحظه‌ای سکوت، سینا با صدای آرام و محجوبی پاسخ داد: «نه، مرسی. وسایل زیادی ندارم.» صدایش نرم بود، اما در آن چیزی نهفته بود که آرین نمی‌توانست آن را توضیح دهد. گویی در عمق صدای سینا، چیزی خطرناک و تاریک وجود داشت که او نتوانست به راحتی از آن بگذرد. آرین کمی مکث کرد. از آنجا که احساس تنهایی شدیدی داشت و به هم‌صحبتی نیاز داشت، در ادامه گفت: «اگر چیزی نیاز داشتی، حتما بگو. من همیشه اینجا هستم.» سینا فقط نگاهی کوتاه به او انداخت و سپس در را آرام بست. آرین خوشحال شد که همسایه جدیدی آمده است. او فکر می‌کرد سینا از آن دسته آدم‌هایی است که دیر با دیگران گرم می‌شوند، اما آرین خود شخصیتی بود که تا با کسی که مدنظرش باشد دوست نشود، دست از تلاش نمی‌کشید.
    1 امتیاز
  9. "خداوندا، دلم دریای تاریکی‌ست… چه می‌شود اگر فقط یک قایق کوچک، با فانوسی در دست، بیاید و کمی روشنایی به دلم ببخشد؟ روشنایی‌ای از جنس تو…"
    1 امتیاز
  10. باز آیا که دلم تنگ صدایت شده است دل من در پی سوی تو گرفتار شده است گفتمت کم ناز آیا تو به من گوش نکردی حال بفرما دل من مال شماست
    1 امتیاز
  11. یه عشق نصفه‌نیمه "ما قصه‌ای بودیم که هیچ‌وقت نوشته نشد، شعری که قبل از سروده شدن گم شد، آهنگی که توی اوجش خاموش شد. نه به خداحافظی رسیدیم، نه به یک پایان آرام، ما جایی بین ماندن و نماندن گیر کردیم. گاهی فکر می‌کنم اگر یک‌بار دیگر همدیگر را ببینیم، شاید زمان به عقب برگردد، شاید تمام این سال‌ها فقط یک کابوس باشد. اما نه... ما هیچ‌وقت قرار نبود تمام شویم، چون از همان اول، شروع نشده بودیم."
    1 امتیاز
  12. دلتنگی برای کسی که دیگه نیست "بعضی نبودن‌ها، مثل زخم نیستن که خوب بشن... مثل سایه‌ان، که هرجا بری دنبالِت میان. من یاد گرفتم با خاطراتت زندگی کنم، با عطر تنت که هنوز روی بالش جا مونده، با صدای خنده‌هات که توی گوشم تکرار می‌شه. من نبودنت رو هر روز لمس می‌کنم، توی صندلی‌ای که دیگه هیچ‌وقت عقب کشیده نشد، توی لیوانی که دست هیچ‌کس به جز تو نرفت. تو نرفتی... تو توی تک‌تکِ لحظه‌های من مُرده‌ای اما هنوز زنده‌ای."
    1 امتیاز
  13. "حقیقتی که انکار شد" دروغ گاهی آن‌قدر زیبا گفته می‌شود که آدم وسوسه می‌شود آن را باور کند. اما حقیقت، هرچقدر هم زیر خاکستر کلمات پنهان شود، باز هم جایی از میان نگاه‌ها، از میان لرزش صداها، خودش را نشان می‌دهد. تو دروغ گفتی، بارها و بارها. هر بار با اطمینان بیشتری انکار کردی، هر بار محکم‌تر قسم خوردی، و من هر بار بیشتر می‌فهمیدم که حقیقت همین است، همین که داری انکارش می‌کنی. چون آدم وقتی راست می‌گوید، نیازی به جنگیدن ندارد، نیازی به پنهان شدن پشت واژه‌های خالی. حالا بگو، باز هم انکار کن، باز هم با همان لحن مطمئن قسم بخور. اما یادت باشد، من باور نکردم، فقط وانمود کردم که کردم. دردناک‌ترین بخش دروغ همین است، اینکه رازی که می‌خواهی دفن کنی، قبل از تو، در دل کسی که به او دروغ گفته‌ای، زنده شده است.
    1 امتیاز
  14. "خیانتت را نبخشیدم، فقط گذاشتم که تا ابد باری روی شانه‌هایت باشد. من نرفتم، این تو بودی که سقوط کردی، تو بودی که خودت را از دنیای من بیرون انداختی. حالا بمان با همان دست‌هایی که به دروغ عادت کرده‌اند، با همان نگاهی که دیگر هیچ‌وقت نمی‌تواند پاک باشد. بمان و ببین که خیانت، همیشه بهای خودش را دارد."
    1 امتیاز
  15. "به خیانتت فکر می‌کنم... نه با بغض، نه با نفرت، بلکه با یک لبخند تلخ. جوری که انگار از اول هم می‌دانستم تو روزی این بازی را به هم می‌زنی. فقط نمی‌دانستم کی. حالا که رفتی، بگذار حقیقتی را بگویم: تو مرا از دست ندادی... من، تو را بخشیدم به همان سرنوشتی که برایت رقم خورده بود."
    1 امتیاز
  16. "گم شدن در چشمان شب" گاهی فکر می‌کنم که شب، نه تنها برای استراحت، بلکه برای گم شدن است. گم شدن در سکوتی که هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسد، در تاریکی‌ای که هیچ‌چیز از آن نمی‌گذرد. شب به من این فرصت را می‌دهد که خودم را گم کنم، حتی از خودم هم دور شوم. در دل این تاریکی، هیچ‌کس نمی‌بیند، هیچ‌چیز نمی‌شنود، حتی ماه. آن‌قدر آرام است که گویی دنیا برای یک لحظه متوقف می‌شود. گم شدن در چشمان شب، همان‌قدر که آرامش‌بخش است، ترسناک هم می‌تواند باشد. چون وقتی در دل شب گم می‌شوی، دیگر هیچ راه برگشتی وجود ندارد. این گم شدن نه در مکان، بلکه در زمان است. در لحظاتی که همه چیز به تعلیق می‌افتد، نه گذشته‌ای هست و نه آینده‌ای. تنها یک لحظه است، یک لحظه‌ی بی‌پایان که هیچ‌کس از آن عبور نمی‌کند. شاید برای بعضی‌ها، سکوت شب یعنی سکوتی آرام و بی‌دغدغه. اما برای من، هر شب یک سفر است. سفری به دل گم‌شده‌ترین بخش‌های ذهن، جایی که حتی خودم هم نمی‌توانم پیدایم کنم. و شاید همین گم شدن است که باعث می‌شود احساس کنم زنده‌ام. در شب، در تاریکی، در سکوت، جایی که تنها خاطره‌ها و افکارم همراه من هستند.
    1 امتیاز
  17. "یواشکی‌ترین وداع" در دل شب، وقتی هیچ صدایی در فضا نیست و تنها سایه‌ها با هم می‌رقصند، من برای آخرین بار به تو فکر می‌کنم. نه با کلمات، نه با اشک، فقط با یک یادآوری از آن لحظاتی که هیچ وقت گفته نشدند. ما هیچ وقت به هم نگفتیم که چقدر همدیگر را نیاز داشتیم، اما همیشه این نیاز در میان سکوت‌هایمان بود. این سکوت‌هایی که مثل یک راز نگه‌داشته شد، هیچ وقت نباید فاش می‌شدند. من از خداحافظی نمی‌ترسم. چون خداحافظی‌ها همیشه برای من یک جادوی ناتمام بوده‌اند. چیزی که در آن دروغ‌ها پنهان نیست، اما هیچ‌وقت به‌طور کامل هم فهمیده نمی‌شود. فقط حس می‌شود، در دل شب، در میان هیاهوهای پنهانی که به هیچ وجه برای دیگران قابل درک نیست. این خداحافظی برای من معنای تازه‌ای دارد. معنای این که شاید هیچ چیز برای همیشه نمی‌ماند، حتی کلمات. گاهی اوقات، یواشکی‌ترین خداحافظی‌ها همان‌هایی هستند که نه گفته می‌شوند و نه شنیده. بلکه فقط در دل‌ها جا می‌گیرند، جایی میان آن فاصله‌های نامرئی که برای هیچ‌کس توضیح داده نمی‌شود.
    1 امتیاز
  18. "خداحافظی بی‌صدا" خداحافظی‌ها همیشه سنگین‌اند، حتی اگر کلمات زیادی نداشته باشیم. گاهی هیچ واژه‌ای نمی‌تواند عمق دردی را که در دل داریم، بیان کند. وقتی به لحظاتی فکر می‌کنم که با هم گذراندیم، حس می‌کنم بخشی از من همیشه با تو خواهد ماند، حتی اگر فاصله‌ها بیشتر شوند. بعضی از خداحافظی‌ها هیچ وقت تمام نمی‌شوند، چون از قلب نمی‌روند. شاید بدن از هم جدا شود، اما روح‌ها همیشه در هم پیچیده‌اند. این خداحافظی، نه یک پایان است، نه یک آغاز. تنها یک فاصله است که زمان می‌سازد. فاصله‌ای که در آن، هیچ چیزی به اندازه یاد تو در دل نمی‌نشیند. شاید هرگز نفهمم چرا باید چنین لحظاتی را پشت سر بگذارم، ولی می‌دانم که بخشی از تو همیشه در من می‌ماند. و این خاطره‌ها، در سکوت و در اعماق قلب، برای همیشه زنده خواهند ماند.
    1 امتیاز
  19. "بی‌صداتر از فریاد" شب و بارون، خیابون، بی‌کسی... ردِ پاهایی که گم شد توی حسّی... یه صدایی توی سینه‌م می‌شکنه، داره از خاطره‌ها حرف می‌زنه... من همونم که تو رو از دست داد، بی‌صداتر از سکوتِ یه فریاد... رفتی و پشت سرت شب موند برام، بی‌تو این دنیا شده عینِ سراب... رو به آینه، یه تصویرِ غریبه، یه دلِ زخمی که بی‌وقفه می‌لرزه... بغضی کهنه که روی سینه سنگه، قصه‌ای که تهش انگار بی‌رنگه... شاید یه روزی، شاید یه وقتی، تو هم این حس رو تو دلت حس کردی... اون موقع شاید بفهمی که چی شد، کی توی این قصه تنهاتر می‌موند... #الناز‌سلمانی
    1 امتیاز
  20. دردی که درمان ندارد، شبیه زخمی کهنه است، هر روز تازه می‌شود، هر شب عمیق‌تر. صدای ناله‌ای خاموش، میان قلب خسته‌ام، اشکی که بی‌هوا چکید، بر زخم‌های بسته‌ام. بغضم رها نمی‌شود، این درد همدمم شده، در این سکوت تلخ و سرد، تنهایی‌ام محرم شده. کاش این غبار بی‌کسی، روزی کنار برود، کاش این دل شکسته هم، جایی قرار بگیرد...
    1 امتیاز
  21. مرگ قلب از مرگ جسم سخت‌تره… چون وقتی قلب می‌میره، تو هنوز نفس می‌کشی، هنوز راه می‌ری، هنوز حرف می‌زنی، اما دیگه «زندگی» نمی‌کنی. یه روز، یه لحظه، یه زخم… و بعدش، همه‌چی تموم می‌شه. نه که بمیری، نه، ولی دیگه اون آدمِ قبل نیستی. خنده‌هات رنگ می‌بازن، اشک‌هات خشک می‌شن، دیگه چیزی قلبت رو نمی‌لرزونه، دیگه چیزی رو با تمام وجودت حس نمی‌کنی. یه جایی توی این دنیا، یه نفر هنوز فکر می‌کنه تو همون آدمی، همون که روزی با یه نگاه دلش پر از گرما می‌شد… ولی تو فقط نگاهش می‌کنی، یه لبخند مصنوعی می‌زنی و توی دلت می‌گی: «من خیلی وقته مُردم…»
    1 امتیاز
  22. با کلمات می‌شه دنیایی ساخت، دنیایی که یا توش زندگی می‌کنی یا ازش فرار می‌کنی… می‌شه از یه "دوستت دارم" قصری ساخت که آدم‌ها توش آرام بگیرن، یا از یه "خداحافظ" خرابه‌ای که هیچ‌کس جرئت برگشتن بهش رو نداشته باشه. می‌شه یه نامه نوشت که قلبی رو گرم کنه، یا یه جمله که کسی رو برای همیشه سرد کنه. می‌شه از یه "کاش" هزار تا حسرت ساخت، از یه "ای کاش" هزار شب بی‌خوابی… می‌شه از سکوت، فریاد ساخت. از یه نگاه، یه دنیا حرف. بگو چی می‌خوای؟ قصه‌ای که اشکات رو در بیاره؟ جمله‌ای که دلت رو بلرزونه؟ یا فقط یه کلمه… که دنیات رو عوض کنه؟
    1 امتیاز
  23. - تو خوبی؟ صدایش لرز داشت. انگار که از جوابم می‌ترسید. نگاهش نکردم، فقط نفسم را حبس کردم که مبادا بغضم بشکند. - آره، خوبم. دستم را گرفت. محکم. مثل کسی که از فرو ریختن دیواری بترسد. صدایش پایین‌تر آمد، نرم‌تر، شکسته‌تر: - دروغ نگو… تو اون لبخندی نیستی که همیشه بودی. نفس عمیقی کشیدم. چشم‌هایم را بستم، شاید کمتر درد بکشم. اما نه… دلم تیر کشید. لبخند زدم، همان لبخندی که هیچ‌کس پشتش را نمی‌دید و آرام گفتم: - یه خسته‌ی بی‌پناهم... که دیگه حتی نمی‌دونه کجا باید بره.
    1 امتیاز
  24. - خسته‌ای؟ سرم را بالا نیاوردم. نگاهم را از زمین نگرفتم. نفس بریده‌ای کشیدم و با صدایی که به زور از میان گلوی فشرده‌ام بیرون آمد، گفتم: - نه… فقط دیگه نمی‌خوام باشم.
    1 امتیاز
  25. - آرام جانم، چی شده؟ آهی کشیدم و نگاهش کردم. خسته بودم. دلِ شکسته‌ام با هر نفس سنگین‌تر می‌شد، ولی نمی‌خواستم بگم. آرام‌تر و با صدای ملایم گفت: «فقط بگو، من تا آخر باهاتم، یه کلمه.» چانه‌ام لرزید. اشک‌هایم ته‌ته چشم‌هایم بودند. لب‌هایم باز شدند، اما صدا به زور از دلم بیرون آمد: ـ تنهام... فقط همین.
    1 امتیاز
  26. دختری که بغض داره و می‌خنده، صد برابر قوی‌تر از مردیه که سیگار می‌کشه... چون خنده‌اش، پشت خودش، داستانی از هزاران درد سرکوب‌شده داره. لبخندش مثل آتشی در دل شب می‌سوزه، در حالی که سیگار فقط دودی‌ست که به هوا میره و هیچ ردپایی از خودش باقی نمی‌ذاره. اون دختری که بغضش رو قورت می‌ده، می‌دونه که می‌تونه دوباره از دل دردش برخیزه، اما مردی که سیگار می‌کشه، هر نفس که می‌کشه، در حقیقت خودشو بیشتر از قبل از دنیا دور می‌کنه. دختری که می‌خنده، می‌دونه که زندگی هیچ‌وقت بی‌درد نیست، ولی با هر خنده‌ای که از دل بغضش می‌زنه، می‌شه حقیقتی بزرگ‌تر از تمام دردهاش. آدم‌ها شاید نتونن بغض‌های پنهانی اون رو ببینن، ولی وقتی که خنده‌ش رو می‌بینن، می‌فهمن که این دختر، از همه اونهایی که فکر می‌کنن قوی هستن، خیلی بیشتر زندگی رو لمس کرده. و مردی که سیگار می‌کشه، به لحظات کوتاه آرامش دست می‌یابه، اما هیچ‌وقت طعم واقعی زندگی رو نمی‌چشه. اون دختر، با بغض و خنده‌ش، همونقدر که می‌دونه چقدر درد کشیده، می‌دونه که خنده‌اش از هر چیزی که دنیا بهش داده، واقعی‌تره.
    1 امتیاز
  27. گاهی توی دل آدم، بغض‌هایی هست که هیچ‌وقت حرفشون رو نمی‌زنن. می‌زنن، اما فقط توی دل شب، وقتی کسی کنارمون نیست. آدم‌هایی که می‌خندن و توی دلشون یه عالمه درد دارن، یه جور دیگه از زندگی رو لمس کردن. اون خنده‌ای که از دل بغض میاد، همون قدر که از درد و زخم‌ها ساخته شده، یه دنیای تازه می‌سازه. شاید کسی نفهمه، شاید هیچ‌کس ندونه که پشت اون خنده، دلی شکسته و شجاع منتظر یه لحظه آرامشه. درست مثل دختری که پشت هر لبخندش یه دنیا رنج مخفی شده، مثل دریاهایی که با هر موجش یادآوری می‌کنن که هنوز از دل طوفان، میشه به ساحل رسید. زندگی خیلی وقتا از همون جایی شروع میشه که آدم‌ها فکر می‌کنن دیگه هیچ‌چیز به دست نمیاد. درد، بغض، شب‌های طولانی، هیچ‌کدوم از این‌ها نمی‌تونن جلوی یه قلب شکستنی رو بگیرن که هنوز با تمام وجود می‌خواد از نو زندگی کنه. خنده‌اش یه جور مقاومت در برابر همه اون چیزی که دنیا بهش داده است. اون کسی که همیشه توی دل شب می‌خنده، عمیق‌تر از همه اونایی که فکر می‌کنن قوی‌تر از دردهاشون هستن، زندگی رو می‌شناسه. اون خنده، نه فقط یه نشانه از شجاعت بلکه از پیروزی در برابر همه چیزهاییه که هیچ‌وقت نمی‌شه فراموش کرد.
    1 امتیاز
  28. قسمت پایانی؛شب انتقام: فقط یک شب تا عروسی باقی مانده بود. قصر دلاکروا در میان نورهای طلایی و چراغانی‌های مجلل، مانند یک رویا به نظر می‌رسید. در تالار بزرگ، مهمان‌ها در حال جشن گرفتن بودند، نوشیدنی‌ها سرو می‌شد، موسیقی ملایمی نواخته می‌شد و همه در حال خندیدن و گفتگو بودند. اما در این میان، تنها کسی که در این شادی سهمی نداشت، لارا بود. او در حاشیه‌ی سالن ایستاده بود و از پشت جام شرابش، جمعیت را زیر نظر داشت. چهره‌های آشنایی که به زودی به خاک و خون کشیده می‌شدند. بازی شروع شده بود، اما هنوز کسی نمی‌دانست که پایان این شب چگونه خواهد بود. صدای آنتونیو او را به خود آورد: «عروس زیبای من، چرا اینقدر ساکتی؟» لارا سریع لبخندی زد و جامش را بالا آورد. «دارم از لحظه لحظه‌ی این شب لذت می‌برم.» آنتونیو دستش را دور کمر او حلقه کرد و آرام در گوشش گفت: «می‌دونستی از وقتی توی زندگیم اومدی، همه‌چیز برام زیباتر شده؟» دروغگو. لارا سرش را کمی کج کرد و نگاهی نافذ به چشمان آنتونیو انداخت. چشمانی که به زودی از وحشت گشاد خواهند شد. «منم خوشحالم که کنار توام.» آنتونیو خندید و گفت: «فردا، روز بزرگیه. آماده‌ای که ملکه‌ی این خاندان بشی؟» لارا جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را نوشید و گفت: «بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی.» همان لحظه مارکو به آنها نزدیک شد. نگاهش بین لارا و آنتونیو در نوسان بود. انگار هنوز شک داشت که همه‌چیز آن‌طور که باید، پیش می‌رود یا نه. در همین لحظه، پدر ناتنی لارا از آن سوی سالن نگاهی به او انداخت و لبخندی مصنوعی زد. مردی که لارا تمام وجودش را از او پر از نفرت کرده بود. مردی که به زودی فریادهایش در این قصر طنین‌انداز می‌شد. لارا نفس عمیقی کشید. این آخرین شب آرامش قبل از طوفان بود. فردا، همه‌چیز تغییر می‌کرد. برای همیشه. قصر دلاکروا در سکوتی وهم‌آلود فرو رفته بود. مهمان‌ها یکی‌یکی رفته بودند، و حالا جز خانواده و چند خدمتکار، کسی در سالن مجلل باقی نمانده بود. نور ملایم لوسترهای کریستالی روی کف مرمری منعکس می‌شد. هنوز بوی گل‌های تازه‌ای که برای جشن آورده بودند، در هوا موج می‌زد. اما درون لارا، طوفانی در حال شکل گرفتن بود؛ طوفانی که دیگر هیچ‌کس نمی‌توانست مهارش کند. او در وسط سالن ایستاده بود، با لباس عروسی سفیدش که همچون تله‌ای برای روحش شده بود. در چشمانش چیزی جز تاریکی دیده نمی‌شد. همه چیز برای این لحظه آماده شده بود. ماه‌ها، هفته‌ها، روزها… انتظار برای همین شب. مارکو، آنتونیو، پدر ناتنی‌اش، تمام کسانی که در فریب و خیانت به او دست داشتند، هنوز اینجا بودند. هنوز نمی‌دانستند که تا چند دقیقه دیگر، خونشان زمین این قصر را رنگین خواهد کرد. او می‌دانست. آرام و بی‌صدا دستش را درون کشوی میز کنار سالن برد. سرمای فلز را زیر انگشتانش حس کرد. انگار که اسلحه با او حرف می‌زد، زمزمه می‌کرد: "وقتشه، لارا. حالا نوبت توئه." اولین گلوله، آغاز پایان بود. صدای شلیک در سکوت قصر پیچید. خون روی دیوارهای طلایی پاشید. جیغ‌ها در سالن طنین انداخت. مهمانان با وحشت برگشتند و آنچه را که دیدند، باور نکردند: عروسی که در دستانش مرگ را حمل می‌کرد. مارکو فریاد زد: «لارا! لعنتی! چی‌کار داری می‌کنی؟!» اما لارا پاسخی نداد. چشمانش خالی از احساس بود. تنها چیزی که در آن می‌درخشید، انتقام بود. آنتونیو، همسر تازه‌اش، با وحشت به سمتش رفت. «عزیزم، بذار توضیح بدم—» اما لارا تنها لبخند زد و ماشه را کشید. گلوله‌ای که به سینه‌ی آنتونیو نشست، او را روی زمین انداخت. دست‌هایش را به پیراهن سفیدش گرفت. خون قرمز، لباس دامادی‌اش را به رنگ عذا درآورد. چشمانش به لارا دوخته شد، اما دیگر هیچ عشقی در آن نبود. همه‌چیز در عرض چند دقیقه اتفاق افتاد. پدرش که سال‌ها حقیقت را از او پنهان کرده بود، با وحشت عقب رفت. پدر ناتنی‌اش به التماس افتاد: «لطفاً! نکن! من مجبور بودم—» اما کلماتش در میان شلیک گلوله‌ای دیگر گم شد. مارکو آخرین کسی بود که باقی مانده بود. او که همیشه کنار لارا بود، او که از همه چیز بی‌خبر بود، حالا با ناباوری به جنازه‌های اطرافش نگاه می‌کرد. چشمانش پر از اشک شده بود. «لارا، خواهش می‌کنم. هر اتفاقی که افتاده، ما می‌تونیم درستش کنیم!» لارا اسلحه را بالا آورد. مارکو تنها کسی بود که واقعاً دوستش داشت. اما دیگر دیر شده بود. دیگر راه بازگشتی نبود. اشک از گونه‌اش چکید. «ببخش مارکو. اما من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.» آخرین گلوله، آخرین نفس، آخرین امید. مارکو روی زمین افتاد. سکوت سالن را فرا گرفت. تنها صدای نفس‌های سنگین لارا مانده بود. قلبش محکم در سینه می‌کوبید. به اطرافش نگاه کرد. همه مرده بودند. همه‌ی کسانی که زندگی‌اش را نابود کرده بودند، حالا روی زمین افتاده بودند. اما حالا چه؟ با دستان لرزان به پیراهن سفید عروسی‌اش نگاه کرد که حالا کاملاً قرمز شده بود. چیزی جز خلأ در وجودش احساس نمی‌کرد. انگار که تمام این مدت، او نه برای انتقام، که برای پایان خودش این مسیر را طی کرده بود.‌ سکوت… سکوتی سرد و تلخ. لارا اسلحه را بالا آورد و دهانش را باز کرده لوله سرد اسلحه‌را به دهان گرفت و شلیک کرد،آخرین گلوله برای خودش بود. پایان رمان. زمان؟! سه بامداد دوازدهم اسفند ماه هزار و چهارصد و سه و ماه دوازدهم و روز دوازده. سخنی از نویسنده: ممنون که تا اینجای داستان همراه من و لارا بودین؛ راستش قصد نداشتم لارا خودش رو بکشه ولی سرنوشت داستان رو به شخصیت ها سپردم و شد اینی که هست. امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید. دیگر رمان های نویسنده: گیانم، بی‌انضباط تا درودی دیگر بدورد
    1 امتیاز
  29. قسمت بیست و پنجم: بازی ادامه دارد دو روز مانده به عروسی، همه‌چیز طبق برنامه پیش می‌رفت. سالن اصلی قصر دلاکروا با گل‌های سفید و طلایی تزئین شده بود، مهمان‌ها از سراسر کشور دعوت شده بودند. خدمه بی‌وقفه در تلاش بودند تا همه‌چیز بی‌نقص باشد. اما در این میان، تنها کسی که می‌دانست این عروسی پایانی خونین خواهد داشت، لارا بود. او از پشت پنجره‌ی اتاقش به باغ خیره شده بود، جایی که گروهی از کارگران در حال چیدن میزهای مهمانی بودند. در حالی که همه درگیر هیجان و شادی بودند، او در ذهنش هر لحظه از نقشه‌اش را مرور می‌کرد. هیچ‌چیز نباید اشتباه پیش می‌رفت. صدای در، سکوت اتاق را شکست. لارا سریع خودش را جمع‌وجور کرد. «بله؟» در باز شد و مارکو وارد شد. او با چهره‌ای جدی به لارا نگاه کرد. «می‌تونم باهات حرف بزنم؟» لارا به‌زور لبخند زد. «البته، بیا تو.» مارکو داخل شد، در را بست و با نگاهی دقیق به او خیره شد. «این روزها زیادی ساکتی، لارا. حس می‌کنم یه چیزی هست که داری ازم پنهان می‌کنی.» لارا اخمی کرد. «مارکو، تو زیادی حساس شدی. فقط استرس مراسمه.» مارکو دست به سینه شد. «واقعاً؟ پس چرا دیشب تا دیروقت توی کتابخونه بودی؟ وقتی اومدی بیرون، صورتت مثل گچ سفید شده بود.» لارا قلبش به تپش افتاد، اما ظاهری آرام به خود گرفت. «یه سری مدارک خانوادگی رو نگاه می‌کردم. چیز خاصی نبود.» مارکو چند ثانیه سکوت کرد، انگار می‌خواست در چشمانش حقیقت را بخواند. سپس آهی کشید و گفت: «ببین، تو عشق من بودی هنوز هم هستی شک نکن لارا. هر اتفاقی که افتاده، هر فکری که تو سرت داری، می‌تونی بهم بگی.» لارا جلو آمد و رو‌به‌روی مارکو ایستاد. « بعضی چیزها رو آدم باید خودش حل کنه.» مارکو نگران‌تر شد. «من نمی‌خوام فردا یا روز عروسی اتفاقی بیفته که بعداً پشیمون بشی، لارا.» پشیمونی؟ لارا لبخند تلخی زد. او هیچ‌وقت پشیمان نمی‌شد. «همه‌چیز خوبه، مارکو. قول می‌دم.» مارکو سرش را تکان داد. «باشه… اما اگه چیزی بود، قبل از اینکه دیر بشه، بهم بگو.» وقتی مارکو از اتاق بیرون رفت، لارا نفس عمیقی کشید. باید مراقب می‌بود. مارکو زیادی تیزبین بود، و او نمی‌توانست اجازه دهد که برادرش متوجه نقشه‌ی او شود. نه حالا که انتقام، آن‌قدر نزدیک بود که می‌توانست بوی خون را حس کند.
    1 امتیاز
  30. پناه حیران با دهانی باز مانده به نیل‌رام و آن نگاه جدی‌اش خیره گشت. منظورشان این نبود، قطعا او بد برداشت کرده بود! ‌نیل‌رام تکانی به خود داد و خواست از جایش برخیزد اما پناه سریع مچ دستش را گرفت. آن را محکم فشرد و با صدایی که تردید و شوک درونش موج میزد گفت: - واقعا متوجه نشدی؟ شه‌بانو به سمتت آب ریخت اما مگه خیس شدی؟ نیل‌رام در سکوت به حرف پناه فکر کرد، توجه بیشتری به پوست صورت و لباس‌هایش کرد، بله خیس نشده بود! لبش را گیج گزید و پرسید: - می‌خوای چی بگی؟ شه‌بانو حیران از واکنش غیر منتظره‌ی ‌نیل‌رام تکانی به خود داد و به حرف آمد. سعی کرد شاد به نظر بیاید ولی گمان نکنم موفق باشد. مهربان گفت: - جادویت عنصر آب است، مشخص نیست؟ تو بدون آنکه متوجه شوی دستت را بالا آوردی و خواستی از خودت محافظت کنی. پس قطرات آب را کنترل کردی و اکنون همه از بین رفته‌اند. البته باید به درون لیوان بازمی‌گشتند و این عجیب است اما خب مهم این است که جادوی تو آب است. این را حدس زده بودم، از آن‌جایی که طاق جادو به تو یک آشوزوشت داده بود، طاق هرگز اشتباه نمی‌کند. نیل‌رام نگاهش را از پناه گرفت و به شه‌بانو داد. انتظار این اتفاق را نداشت، برداشت او متفاوت بود. پس تنها اوهومی زیرلب گفت و از جایش برخاست. دست پناه را پس زد و به سمت اتاق خواب قدم برداشت. صدای قدم‌هایش در عمارت پیچید و بعد از آن زیر لب با خود زمزمه کرد: - خب که چی؟ با وارد شدن به اتاق، در را محکم بست و روی تخت دونفره‌ی شه‌بانو دراز کشید. توجهی به ریخت و پاش درون اتاق که از پارچه‌ها پر شده بود نکرد. سرش را زیر پتوی بنفش و مخملی قایم کرد و با چشم‌های بسته دوباره به گذشته سفر کرد. به دورانی که آزار روانی زیادی متحمل شده بود. فراموش کردن آن دوران... واقعا سخت بود. نتنها برای نیل‌رام بلکه برای تمام افرادی که مورد آزار و اذیت قرا گرفته‌اند. می‌توان گفت هرگز نمی‌شود آن دوران و احساسات دردناکش را فراموش کرد. فصل بیست و چهار مهیار خمیازه کشید و خسته از فعالیت سنگین امروز صبح، دستش را بالا برد تا هر دو دختر حواسشان را جمع او کنند. با صدای زمختش دست دیگرش را درون جیب شلوارش فرو برد و با آن پیراهن یشمی رنگ ساطن گفت: - باید سه نکته‌ی مهم را همیشه به یاد داشته باشید. سه کاری که اگر انجام‌شان دهید چه از عمد و چه از سهو؛ برای همیشه جادو را از دست خواهید داد و در آن صورت بهتر است از مردم فرار کنید. زیرا اگر بفهمند شما جادو ندارید خودشان شما را می‌کشند. پناه در حالی که درگیر درست کردن شال و لباس نارنجی رنگش بود تا از سرش پرواز نکند، در میان باد تند امروز که می‌وزید، با چشم های چپ شده و ریز پرسید: - و سرای جادوگر مردم رو دستگیر نمی‌کنه؟ مهیار با آن بدن قوی و توپرش پوزخند زد و با تمسخر بلند پاسخ داد: - مطمئن باشید اگر شما نیز کسی را بدون جادو دیدید او را می‌کشید و خیر کسی آن‌ها را مقصر نمی‌داند. نیل‌رام کلافه از باد شدید و پیچیدن دامن مزخرف لباسش میان پاهایش پوفی کرد و در حالی که دامن صورتی را از بین پایش آزاد می‌کرد تا اندامش مشخص نباشد گفت: - خب بگو دیگه! این باد بدجور داره روی مخم راه میره! به خصوص صدای این پولک های مزخرف لباس تو پناه! پناه شانه‌اش بیخیال بالا انداخت. نمی‌توانست که پولک‌های زیبای دامن لباسش را بکند، مهیار از حرص نیل‌رام خندید و با لحنی طنز گفت: - نیل‌رام بانو شاید برایت ناخوشایند باشد اگر بگویم امروز تا بامداد باید در این باد بمانید تا تمرکز و کنترل افکار و اعصابتان را یاد بگیرید. در غیر این صورت آموزش جادو به افرادی همچون شما که سر هرچیزی عصبانی می‌شوید واقعا بی‌مسئولیتی است و خطر بسیار جدی‌ای در پی دارد. نیل‌رام خشمگین لبش را گزید و خواست چیزی بگوید که پناه به میان آن دو پرید. با ذوق پرسید: - خب حالا اون سه تا کار چیه؟ مهیار انگشت اشاره‌اش را سمت پناه گرفت و راضی گفت: - خوب شد که یادم آوردی پناه بانو، تنها سه کار را انجام ندهید و بعد آسوده در پارسه اقامت داشته باشید. یک، هرگز دروغ نگویید! دو، هرگز خیانت نکنید و سه، هرگز زنا نکنید. پناه آهانی به معنای متوجه شدن گفت ولی نیل‌رام سریع به حرف آمد. با تمسخر به مهیار و آن موهای بهم ریخته‌اش نگاه کرد و پرسید: - اگر قتل انجام بدم چی؟ با این اوصاف راحت می‌تونم تو و ریوند رو بکشم و کسی من رو مقصر ندونه، درسته؟
    1 امتیاز
  31. به ریوند قول داده بود به هر دویشان یاد بدهد، نباید زیر قولش میزد. این دخترک نیل‌رام واقعا اخلاق گند و غیر قابل تحملی داشت، اگر دست او بود به حتم درسی به آن دخترک می‌داد که تا عمر داشت فراموشش نشود. اما آن‌ها مهمانان ریوند بودند پس او حقی در این‌باره نداشت. چشم‌هایش را گشود و بدون آنکه به نیل‌رام نگاهی بی‌اندازد گفت: - توضیح جدول جادو ساده است، تمام عناصر در پارسه نوع نوشتار، طعم، صفت بشری، نشانه آسمانی، نباتات، حیوان جادویی، نُت موسیقی و اعضای بدن مخصوص خودشان را دارند که در اجرای بهتر و کنترل دقیق‌تر جادو به شدت به جادوگرشان کمک می‌کنند. فعلا برای سادگی در آموزش باید عنصر خودت را حفظ کنی. به طور مثال پناه، تو عنصر آتش را داری، بنابراین طعم تلخی را باید با خودت همیشه به همراه داشته باشی. پناه متفکر دستش را به زیر چانه زد و زمزمه کرد: - مثلا میوه رو شامل میشه؟ چی می‌تونم بردارم؟ شه‌بانو سرش را به نشانه تایید تکان داد و متفکر گفت: - به طور مثال می‌توانی زیتون را همراه خودت داشته باشی. به نظر می‌آید که کارآمد باشد. البته زیتون خیلی کمیاب است، باید آن را از شهرهای غربی پارسه بیابی. پناه گیج سرش را خم کرد و نگران پرسید: - چطوری پیداش کنم؟ چیز دیگه‌ای نیست؟ شه‌بانو خونسرد جرعه‌ای دیگر از چایش را نوشید و این‌بار سعی کرد صدای هورتش بلندتر باشد. به خوبی کلافگی و خشم زیاد نیل‌رام را احساس کرد و از آن نهایت لذت را برد. پس از آن پاسخ داد: - قهوه هست اما آن از زیتون کمیاب‌تر است. اما نگران نباش ریوند می‌تواند آن را برایت پیدا کند. او را دست کم نگیر. بسیارخب، چیزهای مهم دیگر برای تو که تازه‌کار هستی نباتات و صفات بشری و حیوان جادویی است. حیوان جادویت باید ققنوس باشد اما از آن‌جایی که تو قرار نیست جادوگر باشی و تنها باید جادو را باور کنی، همان هُماآشوزوشت برایت مناسب است. صفات بشریت شامل نظم است که باید حتما در کارهایت نظم داشته باشی تا جادو با تو ارتباط بیشتری بگیرد. در آخر نیز نباتات عنصرت که لوبیا است باید همیشه همراهت باشد. همیشه پناه! پناه سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد، انگار به خوبی متوجه حرف‌های شه‌بانو شده بود. نگاه دیگری به جدول جادو انداخت و نفس عمیقی کشید، اکنون با توضیحات شه‌بانو آن جدول پربار کمتر برایش گیج کننده به نظر می‌آمد. اما ناگهان کنجکاوی شدیدا قلقلکش داد. نگاهی به نیل‌رام انداخت و مردد زمزمه کرد: - نمی‌خوای بدونی جادوت چیه؟ نیل‌رام نیم‌نگاهی به پناه انداخت، خونسرد و خنثی نُچی زیرلب گفت اما برق نگاهش از چشم‌های تیزبین شه‌بانو پنهان نماند. شه‌بانو از جایش برخاست و پوزخند زد. با تمسخر خیره به نیل‌رام گفت: - متاسفانه ریوند به من تاکید کرد که جادویت را کشف کنم، بنابراین راهی جز همراهی با من نداری! نیل‌رام ابرویش را از سر تعجب بالا انداخت، واقعا ریوند تاکید کرده بود؟ اما تنها من و شه‌بانو می‌دانستیم که ریوند این حرف را نزده بود و شه‌بانو از عمد می‌خواست نیل‌رام را آزار بدهد! شه‌بانو با هدف خاصی به سمت آشپزخانه قدم برداشت. صدای قدم‌هایش برای نیل‌رام همچون ناقوس مرگ می‌مانست. هنگامی که بدنش از دیدرس آن‌ها خارج شد، لیوانی سفالی از مطبخ برداشت و آن را به کمک کوزه‌ی سفالی که آب شیرین داخلش بود، پر از آب کرد. با پوزخندی بر لب و ذوقی که ضربان قلبش را بالا برده بود به سالن بازگشت. سعی کرد خونسرد باشد. دختر ها با بازگشت شه‌بانو حواسشان را به او دادند. با رسیدنش به رو‌به‌روی صندلی پناه، کاملا عادی نگاهش را به نیل‌رام داد و گفت: - تو مجبوری که بدانی جادویت چیست. در غیر آن صورت در پارسه خواهی مرد. زیرا همیشه ریوند نمی‌تواند همراهت باشد. نیل‌رام کلافه پلک زد و خواست پاسخ شه‌بانو را آن‌طور که لایقش است بدهد اما در یک لحظه، شه‌بانو لیوان آب را به سوی صورت نیل‌رام پاشید، آن‌قدر ناگهانی این کار را کرد که نیل‌رام تنها توانست دستش را بالا بیاورد و جلوی صورتش بگیرد. حتی نتوانست حیغ بکشد زیرا نفس در سینه‌اش گره شد. جیغ پناه بلند به گوش رسید و بعد از آن سکوتی سنگین و طولانی در عمارت کوچک و بهم ریخته‌ی شه‌بانو حاکم شد. پناه بهت زده به هر دویشان نگاه می‌کرد، این چه کاری بود؟ اما شه‌بانو کاملا خونسرد همچنان مقتدر ایستاده بود. دو دقیقه بعد وقتی نیل‌رام از بهت این کار عجیب و مسخره‌ی شه‌بانو بیرون آمد، دستش را پایین انداخت تا هر کلمه‌ای که بر زبانش جاری می‌شود را روانه‌ی شه‌بانو آن دخترک بی‌تربیت کند اما نگاه خندان پناه و برق افتخارآمیز چشم‌های شه‌بانو را که دید، تردید کرد. این چه وضعی بود؟ چرا این‌قدر خوشحال بودند؟ از کی تا حالا بی‌رحمی، مسخره کردن دیگران و آزار دادن بقیه خوب و لذت‌بخش بود که شه‌بانو و پناه از انجام آن خوشحال می‌شدند و به خود افتخار می‌کردند؟ بغض به گلویش چنگ انداخت، دوباره تمسخر... دوباره... ناخواسته به گذشته سفر کرد، به روزهایی که در مدرسه فرقی نداشت در کدام مقطع بود، همیشه مورد تمسخر دیگران قرار می‌گرفت. چرا؟ هرگز نفهمید. شاید چون در گذشته نجیب و مهربان بود. همیشه ساکت گوشه‌ای از کلاس می‌نشست و سرش توی کار خودش بود و حقیقتا یک شخص ساکت و بی‌زبان هدف خوبی برای آزار و اذیت بچه‌های شر و شور کلاس است. اما بعد از کلاس نهم، به خودش قول داده بود، قول داد بود که هرگز نگذارد کسی اذیتش کند. کسی مسخره‌اش کند و کسی به خودش اجازه بدهد او را بازی بدهد. از کلاس دهم هرگز دیگر آن نیل‌رام سابق نشد. سکوتش ماند، اما آرامشش رفت. رفتارش تغییر کرده بود. این را به خودش قول داد تا اگر کسی آزارش داد او نیز همان کار را بکند. با هرکسی مثل خودش و شاید... دعوا های گاه و بی گاهش در مدرسه، باعث دعواهای بیشتری در خانه شده بود. افسردگی کم‌کم می‌آمد. هرگز ناگهان پیدایش نمیشد. شه‌بانو آماده بود تا نیل‌رام جیغ و داد کند، فریاد بزند اما سکوت سنگینش و آن نگاهی که ذره‌ای احساس درون آن نبود، او را وادار کرد تا اولین نفر به حرف بیاید. صدایش در خانه پیچید و سکوت سنگین عمارت را شکست. - متوجه نشده‌ای که چه شد؟ پناه منتظر به نیل‌رام خیره ماند. چرا آن‌قدر یکهو غمگین شد؟ چرا خوشحال نیست! نیل‌رام به خود آمد. آهی از اعماق دلش کشید و خیره به میز رو‌به‌روی مبل لب زد: - چی شد؟ توی صورتم آب ریختی. بی‌احترامی کردی و می‌خندی. چی رو نفهمیدم؟ سرش را با تحقیر چرخاند و به پناه نگاه کرد، دهان دوستش باز مانده بود. چرا اصل مطلب را نمی‌گرفت؟ نیل‌رام با اندوه بسیار لب زد: - تو هم مثل اونا شدی؟ دعواهایی که داشتیم قبلا هم بینمون پیش اومده بود اما باورم نمیشه بخاطر جادوشون من رو فروختی و رفتی طرف اونا، عوض اینکه ازم دفاع کنی... بغض شدیدی به گلویش چنگ انداخت. انگار عنکبوت درون گلویش گیر کرده بود. صدای لرزانش در عمارت طنین اندوهگینی انداخت. - عوضش با اون به من خندیدی...
    1 امتیاز
  32. پارت بیست و سه ناخودآگاه لب‌ زیرینم را به دندان کشیدم و طعم نامطلوب ماتیکی که خزر روی قرمز بودنش اصرار کرده بود، دهنم را به تلخی کشید. گوشه مانتویم را در مشت فشردم، همه چشم به دهان من دوخته بودند. -ام... توی کیفمه. کیف منحوس را از روی زمین برداشتم و زیپش را کشیدم. صدای جیغ ناگهانی یکی از بچه‌ها همه‌مان را ترساند. خاله سیلی آرامی به صورتش زد. -خاک به سرم! چی شد؟ دوید تا خودش را به مهلکه برساند. در دل خداراشکر کردم که حواس‌ها از من پرت شده بود؛ چون زیپ کیفم به لباسِ درونش گیر کرده بود و باز نمی‌شد. زیرچشمی لباس خزر را از نظر گذراندم، شبیه ملکه ثریا شده بود. هیچ‌وقت لباسی شبیه به آن نداشتم. حتی نمی‌دانستم رنگ صورتی روی پوستم، خوش می‌نشست یا نه. بیخیال آن لباس بی‌قواره و بدترکیب شدم. تعجب ساختگی کردم و بلند گفتم: -ای وای! لباسم یادم رفته. خزر در حالی که جعبه کفش‌هایش را با وسواس باز می‌کرد، گفت: -زنگ بزن آقات بیاره. تلفن بیرونه. مو بر تنم راست شد. با خنده‌ای که به گریه شبیه‌تر بود، شانه‌هایم را بالا انداختم: -نه بابا! اون بنده خدا رو اذیت نکنم. همین‌جوری راحتم من، نیاز به لباس ندارم. خزر با چشم‌های درشت شده، بندِ سمج کفشش را رها کرد و سر تا پایم را از نظر گذراند: -وا! ناهید عروسی بهترین دوستته ها! می‌خوای همین‌جوری بیای؟ لبخند بزرگی که روی صورتم بود، شکست. زیپِ خدازده، دیگر حتی بسته هم نمی‌شد. -نترس عزیزم، شوهرتو نمی‌دزدیم. زنگ بزن لباستو برداره بیاره. فقط بدو تا دیر نشده! خزر به سمت آشپزخانه رفت تا با کبریت، نخِ اضافی لباسش را بسوزاند. تقلای من با کیفم ادامه داشت تا اینکه زیپ، زیر ناخنم دوید. -آخ! انگشت زخمی‌ام را به دندان گرفتم. نباید گریه می‌کردم، نباید گریه می‌کردم، نباید گریه می‌کردم، نباید... اما قطره اشک، خودسرانه از گوشه چشمم راه گرفت. -حالتون خوبه؟ یکی از آن سه زن غریبه بود که صدای گرفته‌ای هم داشت. بینی‌ام را بالا کشیدم و موهایم را پشت گوشم انداختم تا او را ببینم. -خوبم، خیلی ممنون. پشت چشمی باریک کرد و رو برگرداند. همهمه زنان کمتر شده بود؛ میهمان‌ها یکی یکی به سمت محل برگزاری عروسی به راه می‌افتادند و من، دوست داشتم آن لباس به درد نخور را گم و گور کنم. حتی ترانه و مادرش هم رفته بودند. نفس حبس شده‌ام را رها کردم که خزر با قدم‌های بلند وارد اتاق شد. -دختر مهلقا بود؛ این ارسلان پدرسوخته عروسکشو گرفته بود، بچه داشت عین ابربهار گریه می‌کرد... تو زنگ زدی ناهید؟ بدو دیگه دختر! -تلفن رو پیدا نکردم. گفتی کجاست؟ دروغ‌هایم پیش از اینکه بخواهم، از دهنم بیرون می‌پرید؛ دیگر حتی شرم می‌کردم که بخواهم در دل، توبه کنم. خزر لباس پرزرق و برقش را با مانتوی بلندی پوشاند و به من اشاره کرد: -بیا نشونت بدم. وای ناهید! دیر شد.
    1 امتیاز
  33. پارت بیست و دو -بیا عزیزم، به خزر سپردم کمکت کنه آماده بشی. از آن اتاق شلوغ خارج شدیم و من لحظه آخر ترانه را دیدم که لباس پف‌دارِ سفیدرنگش را پوشیده و دور دهنش شکلاتی بود. خزر با دیدن من، لبخندش را گوش تا گوش کش داد، طوری که چشم‌های آرایش کرده‌اش تبدیل به دو خط باریک شدند. -ناهید! عزیزدلم... یکدیگر را برای لحظاتی در آغوش گرفتیم. خزر برخلاف قُلِ دیگرش خدیجه، در قلبم جا داشت. -چقدر‌ عوض شدی بلاگرفته! از غزل شنیدم یه دختر خوشگل هم داری، آره؟ -اسمش گندمه. دستم را کشید و روی صندلی نشاند. این اتاق نسبت به بقیه خانه، ساکت‌تر بود. خزر همینطور که بین وسایلش، دنبال چیزی می‌گشت گفت: -خوب کردی نیاوردیش، هلاک می‌شد بچه. آماده که شدیم، به باباش میگی مستقیم بیارتش عروسی. گوشه لبم را به دندان کشیدم. صورت خوبی نداشت یک زن، تنها در مراسم عروسی شرکت کند. کف دست‌هایم خیس شده بود. نباید می‌آمدم! -سرتو تکیه بده که گردن درد نگیری. قبل از اینکه بفهمم، خزر مقداری از کِرم را روی پوست صورتم زد و با انگشت، پخشش کرد. پوستم چنان ملتهب بود که سرمای کرم، حالم را بهتر کرد. -این چیزا واقعا لازمه؟ فکر نکنم مناسب من باشه. دست خزر روی صورتم متوقف شد. کمر صاف کرد و با ابروهای بالا پریده پرسید: -مناسب تو نیست؟ مگه تو چته؟! وقتی جوابی از من نگرفت، شانه‌ای بالا انداخت و مجدد روی صورتم خم شد. احساس گناه، داشت گلویم را می‌فشرد. اولین باری که بی‌اجازه سراغ رژلب‌های مادرم رفتم و ناشیانه رنگ قرمز را تا گونه‌هایم امتداد دادم، مامان حسابی مواخذه شد. بابا گفت تقصیر اوست که جلوی من آرایش می‌کند و من هم به این کارِ زنانه تشویق می‌شوم. حالا که زنی بالغ هستم، حیدر مرا منع می‌کند. گویا قانون نانوشته‌ای در کار بود که روز ازل، جمعیت مردها بین خودشان تنظیم کرده بودند؛ همه آنها از زیبایی زنان گریزان بودند. تصمیم گرفتم بعد از عروسی، قبل از اینکه به خانه بروم، صورتم را با صابون بشورم تا حیدر متوجه نشود. -تموم شد. چشم باز کردم و در دل آینه، زنی را دیدم که هم ناهید بود و هم نبود. از آخرین آرایشم، سه سال می‌گذشت. اگر حیدر مرا در این وضعیت می‌دید... -خوشت اومد؟ پرسش خزر در ذهنم تاب خورد. دوباره ناهیدِ درون آینه را برانداز کردم. سایه قهوه‌ای، گونه‌های گُل‌انداخته و لبان سرخ شده‌ای که زشت نبودند، اما زیبا؟ نمی‌دانم. مژه‌هایم روی صورتم سایه انداخته بود و من دوست داشتم پلک‌های پی‌در‌پی بزنم. -ماشالله، ماشالله. عین ماه شب چهارده شدی دخترم، می‌ترسم غزل به خوشگلیت حسودی کنه. خاله و غزل خندیدند و من، خجل نگاه از آینه گرفتم. راست می‌گفتند؛ زنی که زیاد در آینه خودش را تماشا کند، دیوانه می‌شود. خزر لباس صورتی رنگش را از کمد بیرون کشید. -موهات خودش فره عزیزم، همینطور قشنگی. از خاله تشکر کردم. سه زنی که درون اتاق بودند، داشتند با چشم‌هایشان قورتم می‌دادند. مدام وارسی‌ام می‌کردند و زیر گوش یکدیگر پچ‌پچ می‌کردند. گرمم شده بود. -لباست کجاست ناهید؟
    1 امتیاز
  34. پناه سرش را به نشانه‌ی باشه تکان داد و در صلح آماده‌ی یادگیری بود. اما نیل‌رام اخمو به شه‌بانو خیره ماند و در ذهنش در حال چیدن کلمات مصلحانه بود. چرا ادامه‌ی حرفش را خورد؟ چه چیز را پنهان کرده بود؟ شه‌بانو به خوبی سنگینی نگاه نیل‌رام را احساس کرد اما به روی خود نیاورد. فنجان چای را روی میز نهاد و به طرف اتاقش در آن‌طرف عمارت قدم برداشت صدای قدم هایش در سکوت خانه طنین انداز شدند. عمارت‌اش زیبا و کوچک بود. یک سالن ورودی متوسط که یک فرش ایرانی قرمز میانش پهن شده بود با یک مطبخ در سمت چپ و یک اتاق کوچک کنارش، صرفا آن‌چنان زرق و برق خاصی نداشت. البته که کل سالن پر از پارچه و میز های طراحی لباس بود. انگار شه‌بانو علاقه‌ی خاصی به دوخت و دوز لباس داشت. صرفا با آنکه می‌دانست مهمان دارد هم سعی نکرده بود آن ریخت و پاش خانه را سر و سامان بدهد. از روی یک پارچه‌ی آبی مخمل گذشت و دوباره روی صندلی‌اش نشست که صندلی کمی صدا داد. کاغذی زرد رنگ را جلوی دو دختر نهاد و دوباره فنجان چایش را برداشت. جرعه‌ای دیگر هورت کشید و با آرامش گفت: - این جدول جادوست. جادو با این ترکیب کار می‌کند بنابراین باید این را حتما حفظ کنید. نیل‌رام پوفی کشید و پوزخند زنان به مبل تکیه داد. دست‌هایش را در سینه گره زد و پاهایش را روی هم چرخاند. با کنایه گفت: - ازمون انتظار داری یه جدول مزخرف رو بخاطر جادوی مزخرف‌ترش حفط کنیم؟ که چی بشه؟ اسیر جادوتون بشیم؟ هرچند که هیچیش واقعی نیست به نظرم شماها دیوونه‌این. شه‌بانو خنثی به نیل‌رام خیره ماند. انگار دیگر به این چرت و پرت گویی‌های وی عادت کرده بود، منتها درک نمی‌کرد چرا آن‌قدر برای قبول جادو مقاومت می‌کرد. هدفش چه بود؟ با این مقاومت‌ها می‌خواست چه چیز را ثابت کند؟ پناه علارغم میل نیل‌رام، راضی از آموزش خم شد و برگه را از روی میز برداشت. کاغذی زرد رنگ که حضورش در پارسه کاملا طبیعی بود. اما برایش سوال پیش آمد، چرا از کاغذهای سفید و با کیفیت آینده استفاده نمی‌کنند؟ مگر نمی‌توانند به اینجا بیاورند؟ سرش را خم کرد و با دقت مشغول بلند خواندن متون جدول جادو شد. صدایش در کل خانه پیچید و آوای خوبی را ایجاد کرد. (جدول جادو جادوآموز ایرانی، لطفا تمام ترکیبات جادو را در تمام عناصر حفظ فرمایید تا در هنگام مواجه با خطر دچار مشکل نشوید. آب | طعم: شور، صفات بشری: متانت، نشانه آسمانی: باران، نباتات: ارزن سفید، حیوان جادو: آشوزوشت، نت موسیقی: دو، اعضای بدن: کلیه. آتش | طعم: تلخ، صفات بشری: نظم، نشانه آسمانی: زلزله، نباتات: لوبیا، حیوان جادو: ققنوس، نوت موسقی: رِ، اعضای بدن: ریه. چوب | طعم: ترش، صفات بشری: علم، نشانه آسمانی: گرما، نباتات: گندم، حیوان جادو: سیمرغ، نت موسیقی: می، اعضای بدن: طحال. فلز | طعم: گس، صفات بشری: سازگاری، نشانه آسمانی: سرما، نباتات: دانه روغنی، حیوان جادو: لاماسو، نت موسیقی: فا، اعضای بدن: جگر. خاک| طعم: شیرین، صفات بشری: قداست، نشانه آسمانی: باد، نباتات: ارزن سفید، حیوان جادو: آنزو، نت موسیقی: سُل، اعضای بدن: قلب باور | طعم: ترکیبی، صفات بشری: تنفر، نشانه آسمانی: صاعقه، نباتات: پسته، حیوان جادو: شیردال، نت موسیقی: لا، اعضای بدن: مغز. توجه: طعم نمادین هر عنصر باید در هنگام اجرای جادو حضور داشته باشد، الزامی. توجه: نشانه‌های آسمانی عناصر خطرناک‌اند، لطفا در صورت مشاهده به سرای جادوگران اطلاع دهید.) پناه با خواندن آخرین خط آن کاغذ قدیمی مانند، نفس عمیقی کشید و با چشم‌های گیج و قلمبه‌اش به شه‌بانو که همچنان خونسرد بود، خیره شد. حفظ کردن این برگه حداقل شش ماه زمان می‌برد! با بهت گفت: - هیچی ازش متوجه نشدم! شه‌بانو اوهومی گفت و جرعه‌ای دیگر از چایش را هورت کشید. نیل‌رام که تمام مدت صدای پناه در گوشش همچون ناقوس زنگ میزد و همه‌چیز را با دقت بررسی کرده بود، عصبانی از روی مبل برخاست و فریاد زد: - اون چای کوفتیت رو بنداز اون‌طرف! این‌طوری آموزش میدی؟ ریوند اگر بود حداقل مثل تو مسخره بازی در نمی‌آورد! شه‌بانو خنده‌ای کرد، سرش پایین بود و فقط من برق لذت درون چشم‌هایش را دیدم. داشت از اذیت کردن نیل‌رام لذت می‌برد و اکنون که فهمیده بود چه چیزی روی اعصابش راه می‌رود... خب شاید اصلا خبر خوبی برای نیل‌رام نباشد. دماغش را بالا کشید و سرش را بالا گرفت. با یک لبخند مصلحتی به نیل‌رام چشم دوخت و لب گشود: - مگر تو نگفتی جادو واقعی نیست؟ چرا منتظر توضیح من هستی؟ نیل‌رام لب‌هایش را از سر حرص گزید و با خشم روی مبل نشست و سریع پاسخ داد: - به جهنم نگو برام مهم نیست فقط این هورت کشیدن‌هات بیش از حد رو مخم راه میره! شه‌بانو شانه‌اش را بیخیال بالا انداخت و کاملا حق به جانب گفت: - می‌توانی به اتاق خواب من بروی و بخوابی. کسی تو را مجبور نکرده است اینجا بنشینی و ما را برانداز کنی! نیل‌رام خیره به نگاه بُرنده‌ی شه‌بانو، انگار که از درون آتش گرفت. در آستانه‌ی یک دعوای زنانه بودند که پناه به حرف آمد و مانع این جنگ عظیم شد. - خب شه‌بانو بی‌صبرانه منتظرم تا توضیحاتت رو بشنوم. لازمه چیزی یادداشت کنم؟ یا می‌تونم این برگه رو پیش خودم نگه دارم؟ شه‌بانو نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را بست، با یک مکث زمزمه کرد: - می‌توانی آن را نزد خودت نگه داری.
    1 امتیاز
  35. فصل بیست و سه شه‌بانو شال مخملی‌اش را روی موهایش درست کرد و همان‌طور که به آینه چشم دوخته بود تا ابروهایش را منظم کند گفت: - بخاطر آسیب دیدگی ریوند، امروز و فردا را نزد من می‌مانید. نکات جادو را من به شما آموزش می‌دهم و البته که آموزش هایتان نباید تحت‌تاثیر آسیب ریوند قرار بگیرد. وقتی مطمئن شد آخرین تار موی ابرویش در ردیف خود قرار گرفته است از آینه دل کند و چرخید، دو دختر نگران پشت سرش روی صندلی‌های سنتی چوبی نشسته و به چای‌های روی میز روبه‌رویشان خیره بودند. شه‌بانو جلوتر رفت و روی صندلی جلوی پناه نشست، به صندلی تکیه داد و خیلی ریلکس چایش را از درون سینی چوبی برداشت. لیوان سفالی خیلی بوی خوبی داشت. همچون خاک باران خورده می‌مانست. آن را فوت کرد و خنثی پرسید: - مشکل چیست؟ نیل‌رام آب دهانش را قورت داد و اولین نفر به حرف آمد. سرش را بالا گرفت و خیره به شه‌بانو با لحنی کاملا شاکی پرسید: - چرا ریوند نتونست حریف اونا بشه؟ مگه جادوگر نیست! شه‌بانو هومی زیر لب گفت و دوباره چایش را فوت کرد. کمی فنجان را پایین‌تر گرفت و زمزمه کرد: - چیز‌هایی است که شما نمی‌دانید و به نظر من، لزومی ندارد بدانید. سرش را بالا آورد و به نیل‌رام نگاه کرد، دخترک داشت از حرص لب‌هایش را گاز می‌گرفت. اما در هر حال شه‌بانو پاسخ داد: - اما باید بدانی که جادوگران سه نوع هستند. یکی آن‌ها که خود دو عنصر جادویی دارند و جنگجو هستند، همان جادوگران محافظ پارسه. نوع دوم جادوگرانی هستند که توانایی کنترل دو عنصر را دارند اما دو عنصر مادرزادی ندارند. پس... شالش را کنار زد و گوشواره‌های براق و آویزانش نمایان شدند، نقره بودند که طرحی از گل رز درون‌شان کشیده شده بود و برق می‌زدند. کاملا خونسرد گفت: - پس از رابط برای عنصر دوم استفاده می‌کنند و من نیز از نوع دوم هستم. این گوشواره‌های نقره‌ای، به من برای استفاده از جادویی که درون‌شان محفوظ شده است کمک می‌کنند و این‌چنین من دو عنصر فلز و چوب را در اختیار دارم. پناه که کاملا متوجه‌ی حرف‌های شه‌بانو شده بود سرش را تکان داد و جرعه‌ای از چای بابونه‌اش را نوشید. شه‌بانو از قصد برایشان چای بابونه آورده بود تا کمی آرام شوند. زیرا ترس زیادی را تحمل کرده بودند. آن سردی هوا نیز به خودی خود باعث ضعیف شدن بدن‌هایشان شده بود. نیل‌رام که منتظر شنیدن ‌ادامه‌ی حرف شه‌بانو بود، پرسید: - انگار کار طاق جادو هست. درسته؟ اون عنصر چوب رو توی این گوشواره‌ها گذاشته؟ شه‌بانو اصلا انتظار نداشت نیل‌رام همچین حدسی بزند و اصلا هم انتظار نداشت ریوند او را برای دیدار با طاق جادو برده باشد اما در هر حال سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد و گفت: - بله درست است و نوع سوم جادوگران محقق هستند که برای نبرد آموزش ندیده‌اند و تنها ترجیحشان تحقیق روی توانایی‌های جادو است. اصلا قصد من بی‌ارزش جلوه دادن کارشان نیست، خیلی از کارایی های جادو را ما به لطف آن‌ها می‌دانیم. جرعه‌ای دیگر از چای بابونه را نوشید و ادامه داد: - خب ریوند محقق است اما هنرهای رزمی را آموزش دیده است و می‌داند چطور باید بجنگد وگرنه امشب هرگز زنده نمی‌ماندید. پناه و نیلطرام هر دو نفس‌شان را حبس کردند. شه‌بانو که اصلا متوجه‌ی ترس آن‌ها نبود خونسرد جرعه‌ای دیگر نوشید و پایش را روی پای دیگرش انداخت. راحت و آزاد گفت: - ریوند قبلا به اجبار مادرمان آموزش دیده است. او جنگجو بود اما... شه‌بانو انگار تازه به خودش آمد. یادش رفته بود نباید در مورد گذشته حرف بزند. نباید چیزی را بازگو کند. به ریوند قول داده بود! سریع حرفش را خورد و به بخاری که از روی چای بلند میشد نگاه کرد. نیل‌رام سریع خودش را جلوتر کشید و کنجکاو خیره به موهای بیرون زده‌ی شه‌بانو پرسید: - اما چی؟ شهطبانو سرفه‌ای کرد، دیگر نباید چیزی می‌گفت. سعی کرد خونسرد باشد اما استرس در لحنش هویدا بود. - هیچ‌چیز، به هر حال ریوند آسیب دیده است و خوشبختانه جدی نیست اما ضعف بدنی شدید و تحلیل انرژی جادویش باعث شده است طبیب او را امشب در طبابت خانه نگه دارد. بنابراین نکاتی را باید به شما بگویم. البته زیاد لازم به دانستن نیست اما به دلیل شرایط بهم ریخته و عجیب پارسه و پیدا شدن گاه و بی‌گاه دیوهای سپید، بهتر است چیزهایی را در مدتی که اینجا اقامت دارید بدانید.
    1 امتیاز
  36. کوه لرزید و دو دختر به سختی تعادلشان را پشت ریوند حفظ کردند تا همچون دیو ها به لرزه نیوفتند اما واقعا سخت بود. ریوند به شدت تحت فشار قرار داشت، این از صورت کبود شده‌اش کاملا مشخص بود، با فشار بیش از حد که تک‌تک سلول‌هایش را درگیر کرده بود و انگار داشت یک وزنه‌ی هفتاد کیلویی را بلند می‌کرد، به حرف آمد: - پناه به هُمای دورگه‌ات بگو یک حفاظ دورتان بندازد، هم‌اکنون! پناه دست‌هایش را باز کرده بود و تمام سعیش را می‌کرد تا بخاطر لرزش‌های شدید کوه نیوفتد، با حرف ریوند سریع به هما نگاه کرد، آشوما که حرف درون نگاه پناه را فهمید، هوهو کنان پلک زد و بعد حصاری از جنس شیشه دور نیل‌رام، ریوند و پناه قرار گرفت. ریوند راضی نفس دیگری کشید و با خشم فریاد زد. انگار آن فریاد جان دیگری به او داد. ناگهان سنگ‌های ریز و درشت، تکان بیشتری خوردند و به هوا برخواستند. دیو‌ها دیگر رسیده بودند، درست در پنج قدمی آن‌سه نفر بودند. دیو اول، یک دیو درشت هیکل با یال‌های سفید بلند بود که نعره کشان به طرف ریوند دوید. آن دندان‌های زردش به خوبی در ذهن وحشت‌زده‌ی نیل‌رام و پناه هک شدند. خوشبختانه ریوند سریع واکنش نشان داد، با دست‌هایش کاملا ماهرانه‌ روی زمین چیزی کشید، اشکالی عجیب درست روی مثلث‌ها و یکهو سنگ‌هایی که در هوا معلق بودند به سمت دیو پرتاب شدند. آن‌قدر سریع و کوبنده که دیو نعره‌کشان میان سنگ‌ها سقوط کرد، زیرا زخم‌هایش حسابی کار ساز بودند. آن سه دیو، تنها یک قدم عقب رفتند، انگار اندکی از ریوند و جادویش ترسیدند. پناه به سختی داشت از درون آن گوی شیشه‌ای محافظ، آتش روشن می‌کرد تا اگر کمک از سوی شهر آمد آن‌ها را راحت پیدا کنند. اما نیل‌رام ماتش برده بود، در سکوت با چهره‌ای حیران فقط تماشا می‌کرد. درست همان‌طور که ریوند از او خواسته بود. ریوند دستش را لحظه‌ای از روی زمین برداشت و عرق پیشانی‌اش را خشک کرد، چشم‌هایش دیگر داشتند می‌سوختند؛ امروز زیاد نخوابیده بود و این اصلا به نفعشان نبود. دیو دیگری که نسبتا کوتاه‌تر از قبلی بود، محتاط جلوتر آمد، به خوبی متوجه‌ی لرزش خفیف سنگ‌ها شد. انگار فهمید که دیگر ریوند زیاد انرژی ندارد وگرنه الان حداقل دو نفرشان مرده بودند! پس پوزخند زد. با صدایی زمخت و بسیار ترسناک، با آن چشم‌های زرد بی‌ریختش خیره به ریوند به حرف آمد: - او انرژی ندارد، حمله کنید! با این حرف، هر سه دیو با نعره و شادی به طرف‌شان هجوم آوردند. ریوند وحشت‌زده دست‌هایش را بیشتر به زمین فشرد و تمام نیرویش را به زمین منتقل کرد، آن‌قدری که کوه زیر پای‌شان لرزید، تمام سعیش را کرد تا تعادل آن‌ها را بهم بزند اما ذره‌ای نترسیدند و منصرف نشدند. دیوی که حرف زد، زودتر به حصار شیشه‌ای رسید. مشتش را محکم به حصار کوبید. همه منتظر بودند با آن شدت ضربه حصار فرو بریزد. این از چهره‌ی بی‌رنگ ریوند مشخص بود. اما واقعا شانس آوردند که آشُوما قوی بود و حصار نشکست. دو دیو دیگر نیز رسیدند و با تمام قبا مشت‌های بزرگ و قوی‌شان را به حصار می‌کوبیدند و مشتاقانه منتظر بودند تا حصار بشکند. طعم لذیذ گوشت انسان از الان زیر دندان‌هایشان پیچیده بود. ریوند به سرفه افتاد، فایده نداشت، انرژی‌اش داشت لحظه به لحظه تحلیل می‌رفت. جادو... نه جادو محدودیت نداشت اما جسم و روح خسته‌ی ریوند محدودیت داشت. ریوند خسته بود و این خیلی بد به نظر می‌رسید. نیل‌رام بهت‌زده کنار ریوند زانو زد، دستش را روی شانه‌اش نهاد و وحشت‌زده پرسید: - چت شده؟ چرا کاری نمی‌کنی؟ ریوند بی‌جان روی دو زانویش بر زمین فرود آمد، ناامید نگاهش را چرخاند و به نیل‌رام ترسیده چشم دوخت. انرژی‌اش به کل تحلیل رفته بود. لب زد: - به اندازه کافی حالم خوب نیست. خستم و... بدنم قدرتی نداره. من... دیگر نمی‌توانم... نیل‌رام بهت زده با دهانی باز مانده به حال زار ریوند خیره ماند، چه می‌گفت؟ داشت چه چرت و پرتی بلغور می‌کرد؟ تنها امیدشان در این جهنم او بود و اکنون می‌گفت نمی‌تواند؟ غلط می‌کرد! جیغ کشید و وحشت‌زده به حرف آمد: - این بود جادویی که ازش حرف می‌زدی؟ تو جادوگری یه غلطی بکن! باورم نمیشه قراره توی سرزمین جادو بدون جادو بمیریم! ریوند ناامید چشم‌هایش را بست و سرش را پایین انداخت. صدای نعره‌ی دیو‌ها آن‌قدر بلند بود که فریاد نیل‌رام در آن هیاهوی گم میشد. به خوبی عطش بسیار دیوها را میشد دید. می‌خواستند سریع‌تر حصار را بشکنند و آن‌ها را تکه و پاره کنند. یکی از دیوها، چند قدم عقل رفت و آن‌ها را بررسی کرد، پناه وحشت‌زده حرکت مشکوک دیو را به ریوند اطلاع داد و ریوند آه عمیقی کشید، غمگین گفت که آن ها قطعا می‌توانند فکر کنند و قرار است با تمام توان بدوند و شیشه برا بشکنند. دیو ثم‌هایش را روی زمین کشید و بعد همچون یک اسب وحشی، همان‌طور که از دماغ بزرگش بخار بیرون می‌آمد به سمت‌شان دوید. هر سه چشم‌هایشان را از ترس بستند، دیگر کارشان تمام بود. نیل‌رام جیغ کشید و پشت ریوند قایم شد. ریوند دندان‌هایش را محکم فشرد و پناه، رویش را به سمت دیگر چرخاند. در انتظار مرگ، صدایی آشنا به گوش‌هایشان رسید. بی‌کران! نیل‌رام با شادی شانه‌های ریوند را رها کرد و ایستاد، سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد، بی‌کران در بالای سرشان بال میزد و بعد درست در پشت سر دیوها، مهیار و رامین نمایان شدند. با آن‌پیمایی آمده بودند! اما چطور؟ طولی نکشید که پشت سر پناه، شخص دیگری ظاهر شد، آرتان! پناه وحشت‌زده به آرتان خیره ماند، دست‌هایش می‌لرزیدند و لبخند آرتان باعث شد استرسش کم شود. آرتان با اقتدار جلو آمد، شاید هم به نظر پناه این‌طوری دیده میشد. گوی محافظ را لمس کرد و بعد سپر فرو ریخت. آشوما به خوبی می‌دانست آن‌ها حامی هستند. درک می‌کرد این را از احساس آرامشی که در پناه شکل گرفته بود می‌فهمید. آرتان خونسرد دست‌های لرزان پناه را گرفت و زمزمه کرد: - آرام باش... آتشی که برپا کرده بودی کمک کرد تا شما را پیدا کنیم. بسیارخوب عمل کردی. پناه آب دهانش را به سختی قورت داد و سرش را بالا و پایین کرد، ضربان قلبش به شدت تند میزد. آیا از استرس بود؟ یا شاید بخاطر انکه آرتان جذاب دست‌هایش را گرفته بود؟ ریوند با دیدن دوست‌هایش، رامین و مهیار که خیلی راحت با عناصر آب و آتش آن دیوها را سوزاندند و خفه کردند، آسوده نفس عمیقی کشید. آرتان جلوتر آمد و زیر بغل ریوند را گرفت. او را با قدرت بدنی بسیارش بلند کرد، ریوند که به سختی روی پاهایش ایستاد و به آرتان تکیه داد، مهیار کارش با دیو کوچک‌تر تمام شد و به طرفش آمد. دستهایش را برهم زد تا کثیفی خون و خاک فرضی را بتکاند و با خستگی گفت: - پسر باورم نمیشد چهار دیو سپید در اینجا باشند! با چه جراتی اینجا پیدایشان شده است؟ ریوند نالان سرفه کرد، حالش اصلا خوب نبود. همان‌طور که نیم‌نگاهی به نیل‌رام میخکوب شده انداخت که میان دوست‌هایش ایستاده بود و چیزی نمی‌گفت، پاسخ داد: - یه کَمَک... قرار است اینجا باشد. رامین که به شدت بوی سوختنی می‌داد، جلوتر آمد و از روی جسد دیو جزغاله شده عبور کرد. خونسرد گفت: - نگران آن نباش، به سرای جادوگر اطلاع دادیم، بیست جادوگر برای گرفتن آن فرستادند. الان کل شوش و یزت آمادست تا ببینند کَمَک کجا پیدایش می‌شود. ریوند راضی سرش را تکان داد که سرفه‌ی دیگری کرد. آرتان نگران لب زد: - حالت اصلا خوب نیست. ریوند به سختی روی پاهایش ایستاد و خیره به نیل‌رام لب زد: - امروز استراحت کمی داشته‌ام. آرتان نگاهی به افراد حاضر انداخت، اگر بخواهد همه را با خود ببرد اصلا نمی‌تواند دوام بیاورد. نیم نگاهی به مهیار انداخت و وقتی مهیار سرش را به نشانه‌ی باشه تکان داد، سریع گفت: - اول ریوند را می‌برم و بعد باز می‌گردم. منتظرم بمانید. سپس ناپدید شد و اصلا صبر نکرد تا بقیه نظر بدهند. میهار به شدت آرام و خونسرد به طرف یک سنگ رفت و روی آن نشست، دست‌هایش را تکیه‌گاه بدنش کرد و به آسمان پرستاره خیره شد. رامین نیز روی زمین نشست و پایش را ستون دستش کرد. پناه با دیدن آسودگی آن‌دو نفر، نفسش را بالاخره بیرون داد و همان‌جا کنار آشوما نشست تا آرام‌تر شود. نیل‌رام ولی اصلا نمی‌دانست چه شده بود. یعنی چه، چطور می‌توانستند آن‌قدر راحت برخورد کنند وقتی جنازه‌ی آن دیو های ترسناک کنارشان افتاده بود و بوی گند خون و سوختگی فضا را پر کرده بود؟ خشمگین جلوی مهیار فریاد زد: - چتونه؟ الان چرا اینجا نشستین؟ این بوی مزخرف و جسد های تکه و پاره رو نمی‌بینین؟ مهیار نیم‌نگاهی به دخترک خشمگین انداخت و باز هم خونسرد گفت: - چرا می‌بینیم کور نیستیم. باید صبر کنیم تا آرتان باز گردد، البته اگر می‌توانی خودت برو کسی مانعت نمی‌شود. سپس دوباره نگاهش را به آسمان داد و به نیلرام محل نکرد. پناه خسته از جیغ‌های نیل‌رام به حرف آمد: - آروم باش نیل‌رام، عنصر جادوی اونا آب و آتشه، نمی‌تونن آن‌پیمایی کنن. فقط آرتان و ریوند می‌تونن. نیل‌رام پوزخند زد و با حرص آن‌طرف‌تر، دورتر از بقیه روی زمین نشست. سنگی به دست گرفت و آن را به دور دست پرتاب کرد و تنها یک کلمه گفت: - جادوتون بخوره تو سرتون!
    1 امتیاز
  37. به نام خدا نام داستان: موش قرون وسطی داستانی درباره نقش کوچک‌ترین موجودات در تغییر بزرگ‌ترین سرنوشت‌ها ژانر: درام-تاریخی، اجتماعی-انتقادی، فلسفی خلاصه: در روستای کوچک ناجنز، پسر جوانی به نام کریستوف در جهانی پر از تضاد رشد می‌کند؛ جهانی که کلیسا با وعده های بهشت، سکه های مردم را می‌رباید و پدرش الکساندر، مردی که به انسانیت بیش از دینِ تحریف شده باور دارد، در سکوت به مبارزه با فساد برمی‌خیزد. الکساندر، اما، به جرمِ عشق ورزیدن به حقیقت، سرنوشتی تراژیک پیدا می‌کند و کریستوف را در آغوش کلیسایی تنها می‌گذارد که ادعای نجات روح انسانها را دارد... سال‌ها بعد، کریستوف در دلِ نظامی مذهبی پرورش می‌یابد که بیماری، فقر، و ترس را به نام خدا توجیه می‌کند. اما رازهای پدر، خاطراتِ مهربانی هایش، و دیدار با مردی مسلمان در واتیکان، چشمان او را به حقیقتی بزرگتر می‌گشاید: «خداوند در قلب هاست، نه در دیوارهای کلیساها». حالا کریستوف باید انتخاب کند؛ آیا تسلیمِ تاریکی می‌شود یا راهی را ادامه می‌دهد که پدرش با خون خود نشانه گذاری کرده است؟ این داستان، روایتی تکان دهنده از نبردِ همیشگیِ انسانیت با قدرت، فریب، و تعصب است. داستانی که با مرگ‌ها آغاز می‌شود، با شهامت زنده می‌ماند، و با امیدی پایان می‌یابد که هرگز نمی‌میرد... خواندن این اثر را به هیچکس توصیه نمی‌کنیم مگر آنکه بخواهید دنیایی را ببینید که در آن، حتی یک موش کوچک هم می‌تواند نمادِ انقلابی بزرگ باشد.
    1 امتیاز
  38. فصل چهارم: زندگی کریستوف در کلیسا پس از مرگ الکساندر، کریستوف را به اتاقک زیر شیروانیِ کلیسا بردند؛ جعبه‌ای چوبی به اندازه‌ی یک تابوت که بوی نمِ سنگ و چوب پوسیده از دیوارهایش می‌آمد. پنجره‌ی کوچکی داشت که مانند چشمی نیمه‌بسته، تنها پرتوهای مه‌آلود صبحگاهی را از خود می‌گذراند؛ نوری که گویی از میان پرده‌ی ابریشمیِ ارواح می‌لغزد. دیوارها از قفسه‌هایی پراز کتاب‌های ممنوعه انباشته شده بود؛ جلدهای چرمیِ ترک‌خورده با صفحاتی زرد و شکننده که گاه نام ستارگان را زمزمه می‌کردند، گاه رازهای بدن انسان را فاش می‌نمودند، و گاه، مانند نامه‌های فیلسوفان یونانی، کلیسا را به خشم می‌آوردند. برادر ماتئوس، کشیشی با ریش‌های سیاهِ بافته‌شده به سبک ریسمان‌های دار، نخستین بار در آن اتاقک ظاهر شد. با چشمانی که به مانند تیغه‌ی برّان، گویی از پشت پرده‌ی عبادت بیرون زده بودند، به کریستوف خیره شد: «پدرت به جنگ اعراب رفته...» صدایش خشک و بی‌روح بود، مثل صدای کشیده شدن ناخن بر سنگ قبر؛ ادامه داد: «و هرگز بازنخواهد گشت. این را به‌خاطر بسپار.» اما کریستوف دروغ را با تمام وجود حس می‌کرد. شب‌ها، زمانی که ناقوس‌ها خاموش می‌شدند و سکوتِ کلیسا شبیه پارچه‌ای سنگین، روی همه‌چیز می‌افتاد؛ زمزمه‌های پدرش را بوسیله نسیمی که صورتش را نوازش می‌کرد‌، می‌شنید: «حقیقت را در کتاب‌ها جستجو کن...». صدا آنقدر نازک بود که گویی از تار عنکبوت‌های قدیسینِ نگهبانِ کلیسا آویزان شده است. زین پس او کتاب‌ها را می‌خواند، ورق‌هایشان را با نوک انگشتان، همچون پوست ممنوعه‌ی حقیقت لمس می‌کرد. شبی، صدای خش-خشِ پارچه‌ی ردای کشیش، خواب را از چشمانش ربود. برادر ماتئوس در سایه‌ی قفسه‌ها ایستاده بود و انگشتان درازش روی جلد کتابی کهنه می‌لغزیدند. کریستوف پرسید: «چرا این کتاب‌ها را نگه داشته‌اید؟ مگر کفر نیستند؟» کشیش مکثی کرد و چشمانش به در خزید؛ گویی خودِ در می‌توانست شنوا باشد. پاسخ داد: «حقیقت گاهی شمشیری دولبه است...» و آهی از روی ترس کشیده و ادامه داد: «و سوزاندنش، تنها جرقه‌ی آتش را بزرگ‌تر می‌کند.» روزها، کریستوف مجبور بود در مراسم‌هایی شرکت کند که وجهه‌ی انسانیت‌اش را هدف گرفته بودند. زنان بیوه را با طناب‌هایی که بوی خاکستر می‌دادند، به ستون‌های چوبی بسته و فریادهایشان را زیر نوای سرودهای مذهبی خفه می‌کردند. آبِ «مقدس» از چاهی کشیده می‌شد که قورباغه‌های مرده در آن شناور بودند و سکه‌های مردم، به‌جای نان، به دهانِ مجسمه‌های طلاییِ بی‌حالت ریخته می‌شدند. شبی، پس از آنکه جیغ‌های زنی بی‌گناه در شعله‌ها گم شد، برادر ماتئوس او را به گوشه‌ای کشاند. دستش روی شانه‌ی کریستوف سنگینی می‌کرد، انگار می‌خواست استخوان‌هایش را خرد کند و شروع به صحبت کرد: «اینجا حتی سایه‌ها هم زبان دارند...» نفسش بوی دود و وحشت می‌داد، ادامه داد: «باورهایت را قورت بده، وگرنه خودت را به‌جای حقیقت خواهی سوزاند.» کریستوف آموخت نقابِ تسلیم را بر چهره بچسباند: سرش را مانند گلی شکسته خم می‌کرد، دعاهایی می‌خواند که در تهِ دلش به خنده تبدیل می‌شدند؛ در خفا، میان کتاب‌ها به جستجوی «انسان و طبیعت» ی‌پرداخت؛ کتابی که پدرش از آن به عنوان «آیینه‌ای برای روح جهان» یاد کرده بود. اکنون، آن آیینه زیر خروارها کلمه‌ی ممنوعه دفن شده بود، گمگشته‌ای در جنگلی از دروغ‌ها ...
    1 امتیاز
  39. پارت بیست و یک صداهای مواخذه‌گرِ توی گوشم خاموش شد. جواب سلامش را دادم، کمی طول کشید تا با آن‌ آرایش غلیظ، او را به خاطر بیاورم. از پشتِ در گردن دراز کرده بود و روسری را هم کج روی موهای شنیون شده‌اش گذاشته بود. -بیا تو! دیر میشه. لبخندی به لب‌های خشکم وصله کردم، دیگر از اینجا راه برگشتی نبود. در را پشت سرم بستم و تازه توانستم لباس شکیلش را ببینم. دسته‌ی کیفم را محکم‌تر از قبل گرفتم و از لباس درونش، شرمنده شدم. از داخل خانه، همهمه‌ی زنان و شیطنت چندکودک به گوش می‌رسید. کفش‌هایم را در آوردم و پشت سر خدیجه، وارد خانه شدم. در همین اتاق‌ها با غزل قایم باشک بازی می‌کردیم. پشت این پنجره، کتاب و دفترهایمان را پهن می‌کردیم تا در حالی‌که خورشید روی خط خرچنگ قورباغه‌مان می‌تابد، مشق بنویسیم. به پشتی‌های سبز نگاه کردم؛ هنوز آنجا بودند. با چه خیال راحتی به آنها تکیه می‌زدیم و آش رشته می‌خوردیم. من حتی زیر آن تابلوی وان یکاد هم یک عکس سیاه و سفید با غزل داشتم. -آی! پایم را از روی دامنش برداشتم. -ببخشید، حواسم نبود. به چشم‌های احاطه شده با آرایش خلیجی‌اش نگاه کردم. هروقت من با غزل قهر می‌کردم، او با خدیجه هم‌بازی می‌شد تا من حسودی کنم، که خب، می‌کردم. -به خدا پختم ناهید، شرشر عرق می‌ریزم. -تبریک میگم عزیزم، انشالله قسمت خودت. از سر ادب، لبخندی نثارم کرد. شبیه جوجه اردکی بودم که پشت سر مادرش راه افتاده بود؛ هیچ‌کس را نمی‌شناختم و از اینکه با آن لباس‌های قدیمی، بین زنان شیک پوش راه می‌رفتم، کلافه شده بودم. یکی داشت زیپ لباس دیگری را به زحمت می‌بست، یکی دنبال سرویس نقره‌اش بود و زنی هم از تماشای خودش در آیینه کیفور می‌شد. -بپوش دیگه ترانه! چرا اذیت می‌کنی مامان؟ دختر نیم وجبی که ترانه نام داشت، موهای چتری‌اش را پشت گوش انداخت و پا به زمین کوبید. -نمی‌خوام. بابا بپوشونه! مادرش که داشت به ستوه می‌آمد، دست به دامن وعده و وعید شد. لبخند خسته‌اش را به زور جمع و جور کرد: -اگه بپوشی، به بابا میگم بیاد ها! مادرها اینطورند؛ نمی‌شود کودکی را ببینند و یاد جگرگوشه خودشان نیوفتند. قلب من هم در آن لحظه، برای گندمم تپید. صدای پراشتیاقِ زنی در آن میان، مرا از گردباد افکار مزاحم خلاص کرد: -ناهید! خوش اومدی دخترم. پیش از اینکه چیزی بگویم، در آغوش صمیمانه‌اش فرو رفتم. هنوز هم موقع بغل کردن، کمرم را نوازش می‌کرد. -تبریک میگم خاله جون. سفیدبخت میشه غزل، مطمئنم. بغضم را قورت دادم. مرا از خودش جدا کرد اما هنوز بازوهایم را گرفته بود. با فریادی که خاله زد، توجه چندنفر از زنان به ما جلب شده بود. نگاهشان را روی خودم احساس می‌کردم. خدیجه چندلحظه پیش، با گفتنِ "اینم مهمون ویژه‌تون خاله" رفته بود. من هم با دیدن مادرغزل، که کم برایم مادری نکرده بود، احساس راحتی بیشتری داشتم. امضایش پای تمام رضایت‌نامه‌های اردوهای مدرسه‌ام بود. -چقدر عوض شدی ناهید! خانمی شدی واسه خودت. -ترمه این سنجاق سرهاتون کجاست؟ خاله نگاهی به زن انداخت که انگار بدون آن سنجاق‌ها داشت زیر موهای بلند و فرفری‌اش آب می‌شد. -کشوی اول اتاق غزل رو چک کن هنگامه... چه خوب کردی اومدی ناهیدجان. غزل ببینه، حتما خوشحال میشه. نمی‌دانم چه‌ها از سرش می‌گذشت که آنطور عمیق و طولانی تماشایم می‌کرد، من اما محو ردپای زمان روی پیشانی و زیرچشم‌هایش بودم. از چهارسال پیش، کمی وزن اضافه کرده بود و احتمالا تارهای سفید بیشتری هم داشت که با رنگ قهوه‌ای پوشانده بود. گله‌وار گفت: -اینقدر بی‌سر و صدا عروسی کردی که اصلا نفهمیدم چی شد دخترم، ما غریبه بودیم؟ یاد آن روزهای کبود، زیر گوشم سیلی جانانه‌ای زد. سرم سوت کشید و تمام همهمه‌های شادی، تبدیل به سکوت و عزا شد. عروسی بود یا اسیری... من خودم هم غریبه بودم خاله جان.
    1 امتیاز
  40. فصل سوم: طغیان الکساندر زمستانِ سوزان ۱۳۳۵ میلادی، قلمرویی از یخ و اندوه بود. برف تا زانوها انباشته و گرسنگی، خِرَدِ مردم را چون موم نرم می‌کرد. کودکانی اسکلت‌وار با چشمانی گودافتاده، بر درهای ترک‌خورده‌ی کلیسا کوبیده و با آوایی خشک التماس تکه‌نانی می‌کردند. کشیشانِ سنگ‌دل، در ازای آخرین سکه‌های پنهان‌شده در مشت‌های لرزان روستاییان، به آنان وعده‌ی «آرامشی ابدی در آغوش بهشت» می‌دادند. الکساندر دیگر تاب نیاورد. کیسه‌ی فرسوده‌ای را که سال‌ها از فروش هیزم به دوش کشیده بود، بر شانه‌هایش افکند و با گام‌هایی آهنین، به سوی کلیسا روانه شد. ناقوس‌های کلیسا در همهمه‌ای شوم با شیوَن کودکان درمی‌آمیخت. مردمِ یخ‌زده، همچون سایه‌هایی لرزان، در حیاطِ سفیدپوشِ کلیسا صف کشیده و نفس‌هایشان ابرهایی یخ‌زده می‌ساخت. الکساندر، وارد شده و بر پلکان سنگی ایستاد. فریادش، سکوت مرگبار برف را شکست: «این سکه‌ها را می‌دهم تا جهنمِ نقاب‌زدۀ شما را به آتش بکشم! هیچ انسانی نباید قربانی گرسنگی شود تا بهشتِ دروغینتان از زمزمه‌ی گرسنگان انباشته گردد!» کشیشِ پیر، با ردای سیاه‌رنگش که بوی خفقانِ کندر می‌داد، لبخندی شیطانی بر چهره نشاند و با حرکتی نمادین، جمعیت را چون گرگ‌هایی گرسنه به سوی او برانگیخت. همان مردمی که روزی از دست‌رنج الکساندر نان خورده بودند، اینَک با چوب و بیل، بر پیکر او می‌کوبیدند؛ گویی هر ضربه، تلنگری بود برای فراموشی شرم‌شان ... الکساندر زیر آوارِ خشمِ کور، نجواکنان گفت: «انسانیت... هرگز... نمی‌میرد...» و آنگاه، در میان برف‌ها به خوابی ابدی رفت. خونش بر صفحۀ سپید زمستان، گل‌های سرخی کشید که گویی بهار، حتی در خاطره‌ها نیز تاب دیدن سرخیِ آن را نداشت.
    1 امتیاز
  41. فصل دوم: آموزه‌های پدر کریستوف در ده سالگی، همچون نهالی بود که ریشه در خاکِ خردِ پدر دوانده بود. یک روز، در جنگلِی پر از برگ‌های زرد پاییزی، هنگام جمع‌آوری هیزم، از پدر پرسید: «پدر، چرا ما به کلیسا نمی‌رویم؟ مگر خدا در آنجا زندگی نمی‌کند؟» لبخندی رضایت‌بخش روی چهره الکساندر نمایان شد، تبرش را زمین گذاشته و بر تنه‌ی درختی تکیه کرد. درحالی که نور خورشید از میان شاخه‌های بلوط به چهره‌ی او تابیده و سایه‌هایی از اندوه در چشمان آبی‌اش موج می‌زد، پاسخ داد: «پسرم، کلیساها سنگ‌اند... اما خداوند را می‌توان در نفسِ بادی که برگ‌ها را می‌رقصاند، گرمای آتشی که ما را از سرما نجات می‌دهد و دست‌هایی که بی‌چشم‌داشت به هم کمک می‌کنند؛ حس کرد.» دستان زخمی‌اش را باز کرده و ادامه داد: «کشیشان بهشت را می‌فروشند، اما من به چشم خود دیده‌ام که چگونه تقسیم یک نانِ گرم می‌تواند بهشتی روی زمین خلق کند.» آن روز، الکساندر برای اولین بار از «جنگ‌های صلیبی» سخن گفت؛ از پادشاهانی که روستاها را به نام خدا خاکستر کرده و کشیشانی که فقر را تقدیس می‌نمودند. کریستوف، در سکوت، به شعله‌های آتش خیره شده و بذرِ شک را در قلبش کاشت.
    1 امتیاز
  42. فصل اول: تولد در روستای ناجنز روستای ناجنز، همچون گوهری سبز در دل کوه‌های آلپ، در هاله‌ای از مه و رطوبتِ همیشگی غوطه می‌خورد. خانه‌های چوبی با سقف‌های خزه‌گرفته، زیر بارانِ بی‌امان پاییز می‌درخشیدند. گویی هر قطره‌ی باران، رازی از گذشته‌های دور را بر الوارهای فرسوده حک می‌کرد. کلیسای سنگی با برجی بلند که نوکش در ابرها گم می‌شد، بر فراز تپه‌ها ایستاده بود و ناقوسش هر صبح، صدایی غمگین را در دره می‌پراکند؛ صدایی که به مردم یادآوری می‌کرد خدایان از بلندای آسمان، گناهانشان را می‌شمارند. شب یخبندان سال ۱۳۲۰ میلادی، بادهای تند از شکاف درختان بلوط زوزه می‌کشیدند. در کلبه‌ی کوچکی که دیوارهایش از خزه و گل پوشیده بود، ماریا، زنی با موهایی به رنگ طلای پاییز و چشمانی سبز چون برگ‌های جنگل، در حالی که نوزادش را در آغوش گرفته بود، آخرین نفسش را کشید. الکساندر، مردی با ریش‌های بورِ آشفته و دست‌هایی پینه‌بسته از سال‌ها هیزم‌شکنی، بر زانو افتاد و اشک‌هایش بر گونه‌های یخ‌زده‌ی همسرش جاری شد. او نام پسرش را «کریستوف» گذاشت؛ نامی که به زبانِ اجدادش به معنای «حامل نور» بود. الکساندر هرگز به کلیسا نمی‌رفت. در حالی که روستاییان سکه‌های نقره‌شان را برای خریدِ «بخشش» به کشیشان می‌سپردند، او هیزم‌ها را رایگان میان مردم پخش می‌کرد و به شکارچیان چگونگی تقسیم گوشت با بی‌پناهان را می‌آموخت. شب‌ها، کریستوف کوچک را در آغوش می‌گرفت، نامه‌های ماریا را خوانده و زیر لب زمزمه می‌کرد: «خداوند در مهربانیست، نه در سکه‌ها...». گویی می‌خواست این باور را از طریق گرمای تنش به فرزندش انتقال دهد.
    1 امتیاز
  43. مقدمه: در دل روستایی محصور در سایه‌های سنگین قرون وسطی، جایی که زمزمه‌های دعا با صدای سکه‌ها درهم می‌آمیزد، داستان «موش قرون وسطی» آغاز می‌شود. این روایت، سرگذشت کریستوف است؛ کودکی که در جهانی پر از تضاد میان ایمان و فساد، انسانیت را چون مشعلی در تاریکی به دوش می‌کشد. پدرش، الکساندر، باور دارد خداوند در نیکی آفریده‌شدگان نهفته است، نه در دیوارهای بلند کلیساها یا جیب‌های پر از سکه کشیشان. اما در دنیایی که دین به ابزاری برای سلطه تبدیل شده، صدای حقیقت چه سرنوشتی خواهد یافت؟ «بهشت را به سکه می‌فروشند، ای دریغا! خدا در دل انسان هاست، نه در این خانه‌ی خاموش.» داستان، سفر پر فرازونشیب کریستوف را روایت می‌کند؛ از روزی که پدرش در برابر جهل و طمع کلیسا قد علم می‌کند تا زمانی که خود او، زخم‌خورده از تازیانه‌های نقره‌ای و زندان تاریکِ باورهای تحریف‌شده، به درکِ ژرفی از انسانیت می‌رسد. اینجا جنگ بر سر ایمان نیست، جنگ بر سر حقیقت است؛ حقیقتی که گاه در قالب هم‌اتاقی مسلمانی نمود می‌یابد که می‌گوید: «جنگ برای چیست؟ خداوند یکتا، در قلب هر انسانیست که بر نیکی پا می‌فشارد، بی‌آنکه نامی از دین بر زبان آرد.» در این مسیر پرپیچ‌وخم، کریستوف می‌آموزد که انسانیت، زبانی جهانی است؛ زبانی که نه در دعاهای کشیشان، که در مهربانی به موش‌های گرسنه و تقسیم نان با نیازمندان طنین می‌اندازد. داستانی که پایانش، آغازی است بر فروپاشی دیوارهای جهل و روشناییِ عصری جدید ...
    1 امتیاز
  44. پارت ۱۷ چشم از نگاه های اطرافم گرفتم و به جلو خیره شدم، انگشت هایم را میکشیدم و صدای شکستن حباب هایشان هم عصابم را ارام نمیکرد، دست به سینه نشستم و پای راستم را روی پای چپم انداختم و شروع کردم به تکان دادن، از چیزی که قرار بود ببینم، استرس داشتم و تیره پشتم عرق کرده بود. بالاخره بعد از حدود یک ساعت جان فرسا به محله خودمان رسیدم، اقای قاسمی در کوچه باریکمان پیچید، و کمی جلو رفت، پسر های فاطمه خانم داشتند فوتبال بازی می‌کردند و کوچه را اشغال کرده بودند. از ماشین پیاده شدم و رو به شیشه سمت شاگرد که پایین بود خم شدم _ خیلی ممنون، بفرمایید تو اقای قاسمی. _ ممنون دخترم، باید برم مواظب خودت باش. تشکر زیر لبی کردم و اقای قاسمی، مثل همیشه دستش را پشت صندلی شاگرد گذاشت و روبه شیشه عقب دنده عقب را گرفت و مثل تیر رها شده از کمان از کوچه خارج شد. سرکوچه ایستاد و تک بوقی زد و از نظرم غیب شد، نگاهی به در اهنی باریک که از زور زنگ زدگی قهوه ای شده بود، انداختم وساکم را روی زمین گذاشتم. چند ضربه به در زدم و منتظر شدم، خبری نشد با استرس دوباره در زدم و اینبار به پوسته های برگشته در خیره شدم. بعد از چند لحظه صدای لخ لخ کشیدن دمپایی پلاستیکی، در حیاط پیچید و پشت بندش صدای تو دماغی پدرم که می گفت: - کیه بابا اومدم درو کندین. بند کیفم را در دستم فشار دادم و ساکم را از روی زمین برداشتم. در باز شد و قیافه پدر در چارچوب در ظاهر شد. کت سرمه ای که رنگش کدر شده بود، روی شانه هایش انداخته بود و موهایش را که رگه سفید پیدا کرده بود، مثل همیشه شلخته وار به راست شانه کرده بود، نگاهی به من انداخت و گفت: - عه دخترم تویی بیا تو از چارچوب در کنار رفت و در را کامل باز کرد، داخل رفتم و همانطور که کیفم را از روی شانه ام پایین می اوردم به طعنه گفتم: - حتما دوباره یادتون رفته که من قراره بیام، منتظر کی بودین؟
    1 امتیاز
  45. پارت بیست توجه حیدر به من جلب شد. پوست لبم را می‌جویدم و سیم تلفن را بی‌هدف دور انگشت اشاره‌ام می‌پیچیدم. حس می‌کردم هرلحظه ممکن است حتی حیدر هم صدای قلبم را بشنود. -چشم بابا. تلفن را سرجایش گذاشتم که حیدر با پلاستیکی پر از سیب‌های زرد، مقابلم ظاهر شد. -چی می‌گفت؟ بلند شدم و پلاستیک را از دستش گرفتم. -سرما خورده بود بنده خدا تب هم داشت. خواست برم براش سوپ درست کنم. چشم دزدیدم که زیرلب زمزمه کرد: -دیشب که خوب بود. -مگه دیشب دیدیش؟! پشت سرش را خاراند و جوابی نداد. تنها کسی که باید جواب پس می‌داد، من بودم، نه او. گندم داشت به گریه متوسل می‌شد که حیدر او را از پاهایش جدا کرد و در آغوش کشید. -پس اون بهمنِ علاف چه غلطی می‌کنه؟ سیب را به آشپزخانه بردم. ناخوداگاه اخم‌هایم درهم رفته بود. -کَر شدی که باز! میگم بهمن کجاست که زن من باید بره واسه حمالی؟ آب دهانم را قورت دادم. -خبر... خبر ندارم. زیرلب به بهمن بد و بیراه گفت. گندم داشت عصبانیت پدرش را نگاه می‌کرد و سبیل‌هایش را می‌کشید. در چهارچوب آشپزخانه ایستادم و به عکس سیاه و سفید پدرِ حیدر روی طاقچه خیره شدم. -میگم... یکم پول داری؟ سرراه یکم هویج و جو بخرم برای سوپ. انگار که عجیب‌ترین حرف دنیا را شنیده باشد، هاج و واج به من نگاه کرد: -پول اونم من باید بدم؟! صدای خرد شدن استخوان‌های غرورم را به وضوح شنیدم. به همه جا نگاه می‌کردم، جز حیدر. -بعدم مگه همین سرماه بهت پول ندادم؟ دست‌هایم را مشت کردم، ناخن‌هایم داشت کف دستم را زخمی می‌کرد. با چشم‌هایی غوطه‌ور در اشک به حیدر نگاه کردم. -کیک و پیرهن گرفتم برات. -نمی‌خریدی! نمی‌خریدی ناهید خانم! با پول خودم برام کوفت خریدی، منت اونم می‌زاری؟! با نهایت بی‌چارگی به چهره بی‌خیالش زل زدم. گندم را بالا انداخت و دخترک سرخوش خندید. آشوبِ تنیده در گلویم را قورت دادم و به اتاق پناه بردم. مانتوی طوسی‌ام را پوشیدم و تنها لباس زیبایی که داشتم را در کیفم چپاندم. وقت گریه کردن نداشتم، پس روسری مشکی را محکم‌تر از همیشه زیر گلویم گره زدم. کلاه گندم را برداشتم و اتاق را ترک کردم. -بچه رو نبر تو اون خراب‌شده! سرما می‌خوره. بدش من! از خدا خواسته دخترک را به حیدر سپردم و چادرم را از رخت‌آویز جدا کردم. -تو نمیای؟ چشم غره‌ای به من رفت که خیالم راحت شد. با دست‌های لرزان، کفش‌هایم را پوشیدم و درِ خانه را بستم. موقع راه رفتن، مدام به پشت سر نگاه می‌کردم تا حیدر یک‌وقت تعقیبم نکند. آنقدر این‌کار را تکرار کردم که چندباری هم سکندری خوردم. زیرلب آیه‌ای از سوره یاسین را می‌خواندم؛ آیه‌ای که از جلسات قرآن‌خوانی مادربزرگ به یاد داشتم. -وَ جَعَلنا مِن بَینِ اَیدیهِم سَداً وَمِن خَلفِهِم سَداً فَاَغشَیناهُم فَهُم لا یُبصِرون.* جلوی در آبی رنگ ایستادم و مردمک‌های هراسانم را به اطراف چرخاندم. نفسم بالا نمی‌آمد و فشردن پی‌درپی زنگ هم بی‌جواب بود. در یک لحظه، پشیمانی مثل مردابی زیر پاهای لرزانم ظاهر شد و قدم‌هایم را فرو کشید. صدای فریادهای دست‌فروش به اضطرابم دامن می‌زد و چادرم مدام از روی سرم لیز می‌خورد. -سلام عزیزم، خوش اومدی. *پ.ن: معنی آیه: و [ما] فراروى آنها سدى و پشت‏ سرشان سدى نهاده و پرده‏ اى بر [چشمان] آنان فرو گسترده‏ ايم در نتيجه نمى‏ توانند ببينند. خوندن این آیه یعنی برای برملا نشدن یک راز دعا کردن. دعا می‌کنی خداوند جلو و پشت‌سرشون سدی قرار بده تا نتونن ببینن.
    1 امتیاز
  46. فراخوان جذب نیرو برای تیم مدیریت نودهشتیا آیا علاقه‌مند به فعالیت در محیطی پویا و فرهنگی هستید؟ ما در نودهشتیا، به دنبال افرادی خلاق، باانگیزه و مسئولیت‌پذیر برای پیوستن به تیم مدیریتی خود هستیم. اگر علاقه دارید مهارت‌هایتان را توسعه دهید و در کنار تیمی حرفه‌ای تجربه‌ای ارزشمند کسب کنید، این فرصت برای شماست! جایگاه‌های مورد نیاز: مدیریت انجمن: هدایت و نظارت بر بخش‌های مختلف انجمن. ویراستار: بررسی و بهبود کیفیت متون و مطالب. منتقد: ارزیابی و تحلیل آثار کاربران با دیدی سازنده. گرافیست: طراحی و خلق آثار گرافیکی خلاقانه. ناظر رمان: پیگیری، بررسی و هدایت نویسندگان در مسیر نگارش. مزایای همکاری با ما: فعالیت در تیمی حرفه‌ای و خلاق. آموزش‌های لازم در طول همکاری برای افراد کم‌تجربه. فرصتی برای شکوفایی استعدادها و گسترش ارتباطات. اگر آماده‌اید تا بخشی از یک جامعه فرهنگی شوید، همین حالا اقدام کنید! برای اطلاعات بیشتر و ارسال درخواست، از طریق همین تاپیک یا پیام خصوصی با ما در ارتباط باشید.
    1 امتیاز
  47. پارت نوزده دخترک سرش را روی شانه‌ام گذاشته بود. پشت گردنش را نوازش می‌کردم و راه می‌رفتم. -گنجشک لالا، سنجاب لالا، آمد دوباره، مهتاب لالا، لالا لالایی... درد بازوهایم به استخوان رسیده بود. با احتیاط دستگیره‌ی اتاق را پایین کشیدم. حیدر خروپف کنان، از پهلویی به پهلوی دیگر چرخید. گندم را روی تشک آبی رنگش گذاشتم، دخترک خوابیده بود اما انگشتم را ول نمی‌کرد. لبخندی زدم و دلم برای گونه‌های آب‌دارش پیچ و تاب خورد. به یاد آوردم که این تشک و ملحفه‌ی آبی‌رنگ را پدر گندم خرید و گفت که دوست دارد اسم بچه اولش را حمید بگذارد. آهم را در سینه خفه کردم. فرصت نشد درباره عروسی با حیدر حرف بزنم، بدتر آنکه به وضوح گفته بود بدون اجازه‌اش از خانه بیرون نروم. عذرهایم را پشت سرهم ردیف کردم؛ اول، به غزل می‌گویم گندم بیمار شد. دوم، اصلا می‌گویم خودم سرما خوردم و نتوانستم به عروسی‌‌اش بروم... عروسی تنها دوستم. زانوهایم را بغل گرفتم و دلخور به حیدر نگاه کردم، حتی بابا هم در مقابل مامان اینقدر سفت و سخت نبود. چهارزانو به سمتش رفتم، حالا صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. سر خم کردم و به بافت پوست تیره‌اش زل زدم، به بینی عقابی که هنگام عصبانیت، پره‌هایش بازتر از همیشه می‌شد. دهانی که با ریش‌های خرمایی محاصره شده بود و با هربار باز شدن، قلب ناهید را مچاله می‌کرد. حیدر شبیه پدرش بود؛ هرچند که من او را ندیده بودم اما از عکس‌های سیاه و سفید قدیمی، اینطور به نظر می‌رسید. پدری که قلب ضعیفش، دوام نیاورد و یک شب در خواب، خود را تسلیم فرشته مرگ کرد. گویا حیدر یازده سال بیشتر نداشت که مجبور شد زیر آجر و بین سیمان، دنبال نان برای مادر جوان و خواهر کوچکش بگردد. به دست‌هایش نگاه کردم. دست‌های زبری که خانواده‌اش را نجات داده بود و گلوی مرا، هر از چند گاهی می‌فشرد. *** صدای موتور حیدر را که شنیدم، تلفن سبزرنگ را در مشت عرق کرده‌ام جابه‌جا کردم. قلبم دیگر نمی‌تپید، رسما داشت سینه‌ام را می‌شکافت. در خانه باز شد. -ای وای!
    1 امتیاز
  48. پارت هجده نگاه بی‌حوصله‌اش را از کیک جدا کرد: -واسه خاطر یدونه کیک پاشدی رفتی اونجا؟ من هنوز نمُردم که زنم روز روشن بره بیرون خرید! حمل کیک در دست‌های لرزانم سخت شده بود. کمی این پا و آن پا کردم. -دور از جون. می‌خواستم خوشحالت کنم. -کوفت بخورم. دخترک را از بغلش جدا کرد و کنار اسباب بازی‌هایش گذاشت. گندم یک نفس شروع به گریه و شیون کرد و حیدر بی‌توجه به او، به اتاق رفت تا لباس عوض کند. بارها این لحظه را خیال کرده بودم، در تصوراتم حیدر می‌خندید و خوشحال می‌شد اما حیدر واقعی اصلا خوشحال به نظر نمی‌رسید. قلبم تند می‌زد و اشک تا پشت پلک‌هایم بالا آمده بود. گندم گریان را بغل گرفتم و با دستی لرزان و دلی شکسته، چای ریختم. بُرشی از کیک را هم برایش بردم. -میگم... چایش را درون نعلبکی ریخت و شروع به نوشیدن کرد. به کیک دست نزد. -این پیرهن راه راهت که دوست داشتی، لک شده بود. یکی نوشو گرفتم برات. جانم تمام شد تا جمله را به سر برسانم. حیدر نگاهی به جعبه‌ی کادوپیچ شده‌ی روی فرش انداخت. -پس فقط شیرینی فروشی نرفته بودی! عنکبوت بزرگی بی‌درنگ در گلویم تار تنید. این چیزی نبود که انتظار داشتم از او بشنوم. -زحمت کشیدی. به گوش‌هایم شک کردم. -ولی دیگه از این زحمت‌ها نکش. به اتاق رفت و شنیدم که بالشت را زمین انداخت و دراز کشید. من و هدیه‌ای که دست نخورده جلویم رها شده بود، با هم به تیک‌تاک ساعت گوش سپردیم.
    1 امتیاز
  49. صبح شده بود. صبحِ روزی که قرار بود فاطمه را به عقد مردی دربیاورند که دلش با او نبود. از وقتی چشمانش را باز کرده بود، یک‌ریز گریه می‌کرد. دلش سنگین بود، نفسش تنگ، انگار که داشت خفه می‌شد. چند زن از محله آمده بودند، خانه را مرتب می‌کردند، حیاط را آب و جارو می‌زدند، قالیچه‌ها را تکان می‌دادند، سفره‌ی عقد را می‌چیدند. همه چیز آماده‌ی جشن بود… اما قلب فاطمه؟ نه! *** ظهر شد، آرایشگر آمد. موهایش را شانه زد، صورتش را سفید کرد، گونه‌هایش را گلگون. اما فاطمه حتی یک‌بار هم به آینه نگاه نکرد. یکی از نوچه‌های حاجی با بقچه‌ای آمد. لباس عقد را آورده بود، با چادری سفید. چشم فاطمه که به آن چادر سفید افتاد، دنیا روی سرش خراب شد. قلبش چنان فشرده شد که نتوانست نفس بکشد. دستش را به دیوار گرفت، اما دنیا دور سرش چرخید… و افتاد. زن‌ها جیغ کشیدند، ننه دوید، گلاب و مهر زیر بینی‌اش گرفت، آرام دم گوشش گفت: - بلند شو دختر، آبرومون رفت! بعد سرش را بالا گرفت و به زن‌های دور و برش خندید: - دخترم از دلتنگی منه که این‌طور بی‌قراری می‌کنه! اما کسی نفهمید که فاطمه از غصه افتاده بود، از درد، از عشقِ سرکوب‌شده‌اش… وقتی به خود آمد، لباس را که پوشید، دیگر برایش یقین شد که دارد دفن می‌شود… سفره‌ی عقد را انداخته بودند. همه شاد بودند، خندان، پر از هیاهو. حاج فتح‌الله آمد، کنارش نشست. بوی عطر تلخش مشام فاطمه را پر کرد. عاقد آمد. دفترش را باز کرد. صدایش در گوش فاطمه زنگ زد: عروس خانم، وکیلم؟ - عروس رفته گل بچینه. زن‌ها خندیدند. ننه بازوی فاطمه را فشرد. - وکیلم دخترم؟ فاطمه به انگشتانش خیره شد. به دستانی که فقط دست‌های قاسم را می‌خواست… یکی از زنان با خنده گفت: - زیر لفظی می‌خواد... ثانیه‌ها برایش کند شدند. دنیا ایستاد. - عروس خانم؟ یک تصمیم آنی، تصمیمی که همه چیز را ویران می‌کرد… اما او را نجات می‌داد! لب‌هایش لرزید. ننه گوشش را تیز کرد. حاجی، منتظر. زن‌ها، ساکت. و بعد… یک کلمه. - نه! زن‌ها جیغ کشیدند، ننه سرش را میان دستانش گرفت، حاجی، بهت‌زده. فاطمه بلند شد، حاجی نگاه کرد. - هر کاری کردم بفهمی نمی‌خوامت، اما تو کور بودی! تو فقط خواستن رو بلد بودی، نه فهمیدن رو! حاجی، سرخ شد، فریاد زد: - چطور منو، پول منو، این زندگی رو می‌فروشی به یه پسر سبزی‌فروش؟! به یکی که نون شبش رو نداره؟! فاطمه لبخند زد، چانه‌اش لرزید، اما محکم گفت: - من عشق اون سبزی‌فروش رو به صدتا مثل تو، به کرور کرور پولات که چرک کف دسته، نمی‌فروشم! و دوید. از میان نگاه‌های شوکه‌ی زن‌ها، از کنار سفره‌ای که برایش نفرین شده بود، از روی دلی که دیگر از قید و بند رها شده بود… در را باز کرد. او را دید قاسم را، قاسم، همان‌جا، پشت در، با چشمانی پر از اشک، با دستی که روی سینه‌اش گذاشته بود، انگار که دلش در حال شکستن بود. لبخند زد. اما لبخندی که پر از درد بود. - فاطمه خانم… لبش لرزید. کمی مکث کرد، سپس آرام گفت: - این پسر سبزی‌فروش… بدجور دچارت شده، خراب شده… دل به دل این فلک‌زده می‌دی؟ فاطمه نگاهش کرد. چشمانش از اشک برق زدند. لبخند زد، اما این‌بار… از ته دل. و بعد، سرش را بلند کرد، به همه، به تمام دنیا، به زمین و زمان فریاد زد: - می‌خواهمت! که خواستنی‌تر از هر کسی… کو واژه‌ای که ساده‌تر از این بیان کنم؟ و به سویش دوید. در میان اشک‌ها، در میان فریادهای ننه، در میان نگاهی که دیگر برای هیچ‌کس نبود… جز برای قاسم. _پایان_
    1 امتیاز
  50. پارت آخر هنوز کار می‌کردیم اما حسرت خانه‌ی گرممان همیشه با ما بود. دختر و پسرم رفته بودند و هر شش ماه یک‌بار برای دیدن ما می‌آمدند. از ما پول می‌گرفتند و می‌رفتند تا شش ماه بعد. تا اینکه رضا بعد از چهل سال زندگی مشترک، در سن شصت و هشت سالگی بر اثر سکته قلبی فوت کرد، مرا تنها گذاشت و رفت. آن روزها برایم تاریک و تار است و هنوز نمی‌توانم باور کنم، عاشقش نبودم اما عاشقش شدم. حالم تعریفی نداشت، جوری که اصلاً یادم نمی‌آید چطور شد که کیان و خورشید، رستوران و لباس‌فروشی را فروختند... من ماندم و غم عزاداری مرگ رضا که برایم غیرقابل باور بود. با مرگش، تکه‌ی بزرگی از روحم را با خود برد و حالا من، تنهای تنها شده بودم، بدون هیچ‌کس. پیرزنی که دارد با پول بیمه‌ی عمر شوهرش زندگی می‌کند و هر روز چشمش از پنجره به بیرون است تا شاید اثری از بچه‌هایش ببیند، شاید شوهرش را با چند نان در دست، که دارد در را باز می‌کند، ببیند... بچه‌های بی‌وفایم حتی سالی یک‌بار هم برای سر زدن به من نمی‌آیند. تمام زندگی‌ام را وقف آن‌ها کردم، درد کشیدم تا درد نکشند، شب‌ها نخوابیدم و نتوانستم یک وعده غذای خوب بخورم. آه! دیگر این حرف‌ها از من گذشته است. دلم برای رضا تنگ شده، برای بوی کودکی‌های کیان و خورشید دلتنگ هستم. بغضی بزرگ وسط گلویم است. اشک‌هایم سُر می‌خورند، درست مثل همان وقت‌ها که کیان دلش درد می‌کرد و می‌گریست، یا مثل همان وقت‌ها که خورشید تب داشت و ناله می‌کرد، مثل همان وقت‌ها اشک می‌ریزم. دلم برایشان تنگ شده است! برای تمام خاطراتم، برای عطر تن عزیزانم؛ اما دیگر دیر است. سایه‌ی سیاه مرگ را اطراف خودم می‌بینم. چه سخت است که در غربت جان بدهی و حتی برای یک‌بار هم که شده، عزیزانت را نبینی. آه! فراموش کردم بگویم، من نرگسم. پایان
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...