رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      18

    • تعداد ارسال ها

      665


  2. Trodi

    Trodi

    کاربر فعال


    • امتیاز

      12

    • تعداد ارسال ها

      357


  3. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      451


  4. S.Tagizadeh

    S.Tagizadeh

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      282


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/28/2025 در همه بخش ها

  1. https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/ سلام عزیز خوشحال میشم از این رمان حمایت کنید با خریدش.
    2 امتیاز
  2. https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/ سلام عزیز خوشحال میشم از این رمان حمایت کنید با خریدش.
    2 امتیاز
  3. نام دلنوشته: جانِ جانان نویسنده: سحر تقی‌زاده | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: تراژدی، عاشقانه ویراستار: زهرا بهمنی مقدمه: ای که جان و جانان و جهان من هستی، حال که از نبودنت زمان زیادی می‌گذرد، مجنونی شده ام ناب که همانند نوشیدنی کهن قدیمی که ارزشش بسیار است؛ قدحی‌پر بکن و سر بکش شیره جان مرا که دیگر طاقت‌فرسا شده‌ایم. < جآن‌جآنآن > قسمت اول: دِ نکن دیگه دکتر تو که می‌دونی من حالم خوبه!بی‌خودی مشت‌مشت قرص می‌ریزی تو این شکم وا مونده ما؛ بعد از چیزی هم سر در نمیاری میگی خوب میشی؟! من خوبم ببین؛ حرف میزنم، می‌خندم، غذا می‌خورم دیگه چی می‌خوای؟! هعی آدمات میان ساعت پنج صبح منو از پشت بوم این تیمارستان لعنتی میارن تو اتاقم حبسم می‌کنن؛ بعد وقتی می‌پرسم چرا؟! میگن تو دیوونه‌ای، من یه پرنده‌ی آزادم، باید برم، باید پرواز کنم اگه نزاری، اگه توی این قفس لعنتی حبسم کنی، پرواز کردنمو یادم میره‌ها بعد بهم نگی برو که رفتنو بلد نیستم. آخه دست خودم نیست، به جایی عادت کنم، رفتن برام سخت میشه، آزار دهنده میشه انگار شیره‌ی جونم رو ذره‌_ ذره می‌گیرن... دکتر، یک چیزی بپرسم جون ننه‌ات راستش رو میگی؟! من یادمه از خونه زدم بیرون، بعد انقدر با سرعت رفته بودم که با ماشین کوبیدم به تیر برق، چشم‌هام رو که وا کردم دیدم تو بیمارستانم. بعد از اون هعی از همه می‌پرسم، از آدم‌هایی که اینجا هستن‌ها میگن من رو اینجا ول کردن و رفتن... راست میگن دکتر؟ اخه مگه میشه یه ادم به این گندگی، کسی رو نداشته باشه که حتی شده برای پنج دقیقه بیاد بهش سر بزنه؟! یعنی من بمیرم هم کسی خبر دار نمیشه؟! نمیان من رو ببینن که خوبم؟ یا نه، اصلا زنده‌م یا مُرده؟! اصلا... اصلا دلشون برای من تنگ نمیشه؟! نکنه ادم بدی بودم و یادم نمیاد؟ نکنه دل کسی رو شکوندم؟! یا این‌هایی هم که اینجا عصر ها با من میان حیاط هم دیوونه هستن؟ اخه وقتی از جان جانان براشون میگم بهم می‌خندن و میگن توهم زدی. آخه من کجا توهم میزنم؟ مگه میشه یکی وجود داشته باشه، بعد بگن نه همچین چیزی نیست و وجود نداره؟! مگه میشه یادم بره حرفای قشنگش رو که واسم می‌زد؟! می‌دونی دکتر، تو جان جانان رو نمی‌شناسی، یه بار وسط پاییز دست من رو گرفت و برد میدون انقلاب، اخه اونجا یدونه کتابخونه هست که خیلی قشنگه... پله‌های چوبی داره، وقتی وارد میشی یدونه زنگوله‌ی قشنگ داره که با برخورد در به زنگوله صدای قشنگی تولید میشه، صاحبش یه پیرمرد مهربونیه که ما رو می‌شناسه، وقتی رفتیم اونجا مارو برد جای همیشگیمون که سمت پنجره بود، بارون هم می‌بارید شهر خیلی قشنگ تر دیده‌ میشد، انگار هرچی بدی و تیره‌گی توی دل مردم بود رو می‌شست و می‌برد. اون روز بارون اونقدری بی‌رحمانه بود که حس می‌کردم الان از ضربه‌های محکمِ برخورد قطره‌ها، شیشه بشکنه، وقتی نشستیم پیرمرد مهربون مثل همیشه واسمون چایی با عطر و طعم بِه و لیمو اورد که کنارش از اون کلوچه‌های دارچینی خیلی خوشمزه بود. آدم حس می‌کرد با ترکیب این دوتا خوراکی، دقیقا وسط بهشته. اون روز جان جانان باهام خیلی حرف زدا، گفت دوسم داره، گفت هیچ وقت نمی‌تونه بدون من زنده بمونه... بعد از جاش بلند شد اومد رو‌به‌روم نشست، دستش رو اروم‌ گذاشت رو قلب پر تلاطم بیقرارم که حس می‌کردم کم مونده از قفسه‌ی سینم بشکافه و بیاد بیرون؛ سرش رو کمی بلند کرد‌که بتونم ببینمش، آخ دکتر... آخ! همونجا بود که دل و ایمونم رو به چشم‌هاش که همرنگ آسمون شب تیره بود باختم، بد هم باختم لبخندِ گوشه لبش از مضطرب بودن من نقش بسته بود که حاضر بودم نصف عمرم رو بدم تا اون همیشه لب‌هاش خندون باشه، چشم‌هاش رو آروم باز و بسته کرد و شعری که همیشه واسم زمزمه می‌کرد رو باز گفت: - تا آخر عمر درگیر من خواهی ماند اما... تظاهر می‌کنی که نیستی... مقایسه تورا از پا درخواهد آورد و من می‌دانم که به کجای قلبت شلیک کرده‌ام! فرستنده؟! 'از دلدار به دلشکن' تاریخ؟! هزار و چهار و صد و سوم؛ ماه یازدهم روز دوازدهم سرد زمستانی ساعت صفر دو و صفر دو بامداد. نگارنده؟! ' - سحر تقی‌زاده '
    1 امتیاز
  4. https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/ سلام عزیز خوشحال میشم از این رمان حمایت کنید با خریدش.
    1 امتیاز
  5. https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/ سلام عزیز خوشحال میشم از این رمان حمایت کنید با خریدش.
    1 امتیاز
  6. https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/ سلام عزیز خوشحال میشم از این رمان حمایت کنید با خریدش.
    1 امتیاز
  7. https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/ سلام عزیز خوشحال میشم از این رمان حمایت کنید با خریدش.
    1 امتیاز
  8. https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/ سلام عزیز خوشحال میشم از این رمان حمایت کنید با خریدش.
    1 امتیاز
  9. https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/ سلام عزیز خوشحال میشم از این رمان حمایت کنید با خریدش.
    1 امتیاز
  10. https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/ سلام عزیز خوشحال میشم از این رمان حمایت کنید با خریدش.
    1 امتیاز
  11. https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/ سلام عزیز خوشحال میشم از این رمان حمایت کنید با خریدش.
    1 امتیاز
  12. این خنده‌های تلخ، این شادی‌های آمیخته با حزن و این لذت‌های آلوده به گناه را کسی باید از میان ببرد. ما به امید ظهور شما، دل‌خوش به فردایی بهتر هستیم. کسی باید باشد، آن‌قدر خوب که تمام زخم‌ها را مرهم بگذارد. کسی که بتواند محبت را در دل این مردمان نامهربان با خودشان بکارد و بدی‌ها را ریشه‌کن کند. کسی باید بیاید، آن‌قدر نیرومند که عالم را از سقوط به دره‌ی انحطاط نجات دهد و من می‌دانم کسی هست که می‌آید.
    1 امتیاز
  13. به دور و اطراف‌مان اگر کمی بنگریم، آدم‌هایی را می‌بینیم که در مشکلات و مصیبت‌هایشان غرق‌اند. آدم‌هایی که در منجلاب بدبختی فرو رفته‌اند و کسی دست یاری به سمتشان دراز نمی‌کند. این روزگار رسمش همین است که نارفیقی کند، سخت بگیرد و سنگ پیش پای مردمانش بی‌اندازد. در این میان، فقر، بی‌عدالتی و تبعیض چهره‌ی جامعه را زشت کرده و ما را از هم دور می‌کند. نمی‌دانم که این دنیای دردآلود چه در خود دارد که این‌چنین آدمیان را برای داشتنش وسوسه می‌کند، اما هر چه که می‌نگرم، انگار این دنیا با تمام زیبایی‌ها و فریبندگی‌هایش، هنوز یک چیز کم دارد.
    1 امتیاز
  14. شنبه که می‌رسد، فکر به مولای‌مان و دلتنگی‌مان برای ایشان را تا آدینه‌ای دیگر به پستوهای ذهنمان می‌فرستیم و در روزهای پرمشغله‌ی زندگی دیگر حتی یاد آن منجی را هم به فکرمان راه نمی‌دهیم که مبادا دلتنگی خدشه‌ای بر تلاش‌مان در راه رسیدن به این کوره‌راه خوشبختی وارد کند. ای کاش می‌دانستیم که اوج خوشبختی تنها با حضور آن منجی ممکن می‌شود. ای کاش به خودمان بیاییم و برای به دست آوردن دنیایی که بی‌حضور آقای‌مان به هیچ نمی‌ارزد، به هرکاری دست نزنیم و بساط ظلم و بی‌عدالتی را بیش از این نگسترانیم!
    1 امتیاز
  15. درگیر رجایی می‌شویم برای وعده‌ی دیدار و می‌دانیم و مطمئن هستیم که پروردگار بر سر قول و قرار خود تا ابد خواهد ماند. جمعه‌ها که می‌گذرد، باز بنای کار کردن می‌گذاریم و سرگرم کارهای خودمان می‌شویم، آنقدر که یادمان می‌رود قول دادیم و عهد بستیم که برای تجلی آقایمان کاری کنیم. آنقدر در سر شلوغی‌هایمان غرق می‌شویم که فراموش می‌کنیم که جای یک نفر میان‌مان خالیست. دنیایمان شبیه به سرابی شده است که همه را ذره‌ذره در خود غرق می‌کند و چه کسی از عاقبت این سراب و انسان‌های غرقِ در آن خبر دارد؟
    1 امتیاز
  16. عجیب دلگیر است؛ غروب‌های آدینه را می‌گویم. انگار که گرد غم بر تمام گیتی پاشیده‌اند و آسمان هم برای نیامدن منجی عالم سوگواری می‌کند. دلتنگی سمت‌مان هجوم می‌آورد و چشمان‌مان بهانه‌ای برای باریدن می‌خواهند. پشت پنجره می‌نشینیم و بغض چمبره زده در گلو عرصه را بر نفس‌های‌مان تنگ می‌کند. روشنایی روز که جایش را به ظلمات شب می‌سپارد، درگیر یأس و رجا می‌شویم. یأسی به‌خاطر روزی که گذشت و هفته‌ای که بر عمر غیبت مولایمان اضافه شد…
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...