تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/27/2025 در همه بخش ها
-
قسمت چهاردهم: در دنیای تاریکی لارا در دل شب، با قدمهای مصمم به سمت مقصدی که در ذهن داشت حرکت میکرد. هیچ چیزی نمیتوانست او را متوقف کند؛ حتی وقتی که مرد به او گفت باید با واقعیت روبهرو شود، در دلش تردیدی وجود نداشت. برای او، حقیقت چیزی نبود که با زمان و سکوت از آن بگذرد؛ بلکه باید به هر قیمتی که شده، آن را پیدا میکرد. مرد که همچنان ایستاده بود و به لارا نگاه میکرد، بالاخره حرف زد: «تو هنوز نمیدونی چه راهی رو داری انتخاب میکنی، نه؟ این راه، بازگشتی نخواهد داشت.» لارا با چشمان پر از عزم به او نگاه کرد. «برای من، حقیقت مهمتر از هر چیزی دیگهای هست. باید بدونم مادرم چطور کشته شد. باید بدونم چه کسانی تو این دنیای لعنتی به من دروغ گفتن.» مرد چند لحظه سکوت کرد، سپس به آرامی گفت: «تو درست میگی. باید بدونی. اما باید بدونی که اینجا همه چیز بازیه. یه بازی که اگه واردش بشی، دیگه نمیتونی ازش خارج بشی.» لارا با صدای محکم و بدون هیچ ترسی گفت: «من هیچ وقت نمیخواستم تو این بازی باشم. ولی حالا که توش گیر کردم، باید تا آخرش برم. حتی اگه تمام دنیای من رو هم بگیرن.» مرد یک لحظه به او نگاه کرد و سپس به سمت ماشین برگشت. «پس با من بیا. شاید این آخرین باری باشه که میتونی حقیقت رو ببینی.» لارا با گامهای سریع دنبالش رفت و وارد ماشین شد، جادهها از مقابل چشمانش میگذشتند و در دلش هیجان و اضطراب دست به دست میدادند. هر چه بیشتر پیش میرفت، بیشتر به این نتیجه میرسید که نمیتواند از این دنیای تاریک فرار کند. چند دقیقه بعد، ماشین به مکانی خلوت رسید. مرد در حالی که به لارا نگاه میکرد، گفت: «اینجا جاییه که تمام جوابها رو میتونی پیدا کنی. اما به یاد داشته باش، چیزی که میخوای رو با دست خودت به دست میاری.» لارا نگاهش را به اطراف انداخت، آنجا یک خانه قدیمی و فروریخته بود که به نظر میرسید سالهاست کسی به آن نپرداخته است؛ احساس کرد که چیزی در دل این خانه پنهان است که برای او هنوز آشکار نشده. مرد به سمت در خانه رفت و در را باز کرد. «ورود به اینجا یعنی ورود به گذشتهای که هیچکس نمیخواست ازش حرف بزنه.» لارا به سرعت وارد خانه شد و احساس کرد که سنگینی فضا بیشتر از همیشه است، درختان خشک و درهم، و سایههایی که از گوشهها بیرون میآمدند، همه چیز را ترسناکتر میکردند. اما لارا دیگر از هیچ چیز نمیترسید. او فقط میخواست حقیقت را بداند. مرد در سکوت به راه خود ادامه داد و لارا هم دنبالش حرکت کرد، در دل خانه، بوی کهنگی و فراموشی پراکنده بود، اما لارا با هر قدمی که برداشت، بیشتر به پاسخها نزدیک میشد. سرانجام، آنها به یک اتاق رسیدند. در آن اتاق، یک میز چوبی قدیمی قرار داشت که روی آن کاغذهایی پراکنده بود؛ مرد به آرامی یکی از آنها را برداشت و به لارا داد. «این همون چیزیست که دنبالش بودی.» لارا کاغذ را در دست گرفت و با دقت خواند. این نوشتهها مدارکی بودند که حاکی از رابطه پدر ناتنیاش با مرگ مادرش بودند؛ هر کلمه، همچون ضربهای به قلبش میزد، حالا همهچیز روشن شده بود. «پدر ناتنیام...» لارا با صدای شکسته گفت. «اون مادر من رو کشته.» مرد به او نگاه کرد و گفت: «بله، پدر ناتنیات. اون تنها کسی بود که حقیقت رو از همه پنهون میکرد. حالا باید تصمیم بگیری که میخوای چطور با این حقیقت روبهرو بشی.» لارا با چشمان پر از خشم و دلی که از درد لبریز بود، به مرد نگاه کرد. «من انتقام میگیرم. از همهی کسایی که به من دروغ گفتن و به مادر من خیانت کردن.» مرد با بیتفاوتی گفت: «پس به این دنیا بیشتر وارد میشی. بازی تموم نمیشه.» لارا با صدای محکم و مصمم گفت: «بازی من تازه شروع شده. و هیچ چیزی نمیتونه جلوی من رو بگیره.» او برگشت و از اتاق بیرون رفت، در دلش هیجانی عجیب و غیرقابل توصیف داشت؛ حالا که حقیقت را کشف کرده بود، دیگر هیچ چیزی نمیتوانست او را متوقف کند، و آماده بود برای هر جنگی که پیش رو داشت. لارا به ماشین برگشت و در دل شب، به سمت خانه خود حرکت کرد. تنها چیزی که در ذهنش بود، انتقام از پدر ناتنیاش و کسانی بود که او را به این نقطه رسانده بودند. برای لارا، هیچ چیز جز انتقام اهمیتی نداشت. و حالا، او با اطمینان به سمت آیندهای پر از خون و انتقام گام بر میداشت.1 امتیاز
-
قسمت سیزدهم: در جستجوی حقیقت لارا در اتاق خود نشسته بود و بیحرکت به دیوار نگاه میکرد؛ ذهنش از افکار مختلف پر بود، اما هیچ چیزی نمیتوانست او را آرام کند. حرفهای آنتونیو همچنان مثل کابوسی بیپایان در ذهنش میچرخید: مرگ مادرش، دروغهای پدر ناتنیاش و حقیقتی که هرگز نمیخواست باور کند. آن شب، لارا تصمیم گرفت که دیگر منتظر نخواهد ماند. باید حقیقت را پیدا میکرد، حتی اگر این به معنای روبهرو شدن با خطرات بیشتر بود. در اتاقش قدم میزد و با خود صحبت میکرد: «چطور میتوانم از این همه دروغ بیرون بیایم؟ چرا هیچکس نمیخواست به من حقیقت را بگوید؟» در همین لحظه، صدای قدمهایی از بیرون اتاقش به گوشش رسید، قلبش تندتر میزد. او میدانست که کسی وارد اتاقش خواهد شد، اما این بار آماده بود. در باز شد و آنتونیو وارد شد. چهرهاش پر از نگرانی بود. «لارا، باید با تو حرف بزنم.» لارا بدون اینکه به او نگاه کند، گفت: «من دیگه هیچ حرفی با تو ندارم.» آنتونیو یک قدم به جلو برداشت و با لحنی نرمتر گفت: «لارا، این کاری که میخوای بکنی، خطرناکه. تو باید مراقب باشی.» لارا بالاخره به سمت او چرخید. «چی میگی؟ تو که میدونی من هیچ وقت نمیتونم از این بازی بیرون بیام. میدونی که مادر من چه بلایی سرش اومده؟» آنتونیو به آرامی نزدیک شد. «میدونم که هیچچیز نمیتونه تو رو از این راهی که میری منصرف کنه، ولی باید بدونی که این حقیقت، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی میتونه دردناک باشه.» لارا با عصبانیت گفت: «من به هیچکس دیگه اعتماد ندارم، آنتونیو. هیچکس حتی نمیخواست به من بگه که مادر من چطور مرد. این تو بودی که حقیقت رو گفتی. حالا من باید همهچیز رو از نو بسازم.» آنتونیو لحظهای سکوت کرد و سپس گفت: «من هیچ وقت نمیخواستم تو این دروغها شریک باشم، لارا. میخواستم که یک روز اینو بفهمی.» لارا با لحنی سرد ادامه داد: «حالا دیگه چیزی اهمیت نداره، من باید برم و حقیقت رو از زبون اونا بشنوم. باید بدونم مادر من چطور کشته شد. این تنها راهی است که میتونم آرامش رو پیدا کنم.» آنتونیو با نگرانی گفت: «لارا، تو نمیفهمی. اونا هیچ وقت به راحتی حقیقت رو به تو نمیگن، این دنیا، دنیای دروغهاست.» لارا برای لحظهای مکث کرد، سپس با چشمانی پر از عزم گفت: «پس من باید خودم حقیقت رو پیدا کنم.» او بدون توجه به نگاه آنتونیو، به سمت در حرکت کرد؛ در دلش هیچ ترسی وجود نداشت. فقط یک هدف داشت: کشف حقیقت. آنتونیو بیحرکت ایستاده بود، اما قلبش پر از نگرانی بود. او میدانست که لارا در حال حرکت به سمتی است که بازگشتی ندارد. لارا در خیابانهای شبانه به راه افتاد. هر قدمی که برمیداشت، بیشتر به سمت جهنم کشیده میشد، اما هیچ چیزی نمیتوانست او را متوقف کند. ذهنش تنها بر روی هدفی که داشت متمرکز بود. او باید به حقیقت دست مییافت. حتی اگر این به معنای از دست دادن همه چیز بود. پیش از اینکه به مقصدش برسد، ناگهان در پشت سرش صدای ماشینی را شنید. لارا برگشت و دید که ماشین سیاهی به آرامی به او نزدیک میشود. در دلش گمان کرد که این همان چیزی است که همیشه از آن میترسید، درد و رنج از جایی که کمتر انتظارش را داشت. اما وقتی ماشین توقف کرد، درب آن باز شد و فردی از آن بیرون آمد. لارا با دقت به او نگاه کرد و به یاد آورد که این فرد باید یکی از افراد نزدیک به پدر ناتنیاش باشد. او به آرامی به سمتش قدم برداشت. «چطور به اینجا رسیدی؟» لارا نگاهش را به او دوخت. «میخوام جواب سوالهام رو از تو بگیرم.» مرد به آرامی لبخند زد. «جوابها همیشه به قیمت زیادی به دست میان.» لارا با چشمانی پر از خشم و اشتیاق به حقیقت گفت: «من نمیترسم. باید بدونم حقیقت چیه.» مرد کمی مکث کرد و سپس با لحن سنگینی گفت: «خوب، اگر اینو میخوای، باید با واقعیت روبهرو بشی.» لارا بدون اینکه کلمهای بگوید، به او نزدیکتر شد. در دلش یقین داشت که تمام این مدت دروغ گفته شده و حالا باید در عمق تاریکی جستجو کند تا تمام حقیقت را پیدا کند.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
خواهش میشه جانا فونت قرمز رو بذارم یا آبی؟1 امتیاز
-
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢 جبر و اجبار منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @سایه مولوی از اعضای خلاق و توانمند انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی، مذهبی 🔹 تعداد صفحات: 313 🖋 خلاصه: داستان دختری از جنس لطافت، پاکی و معصومیت. دخترکی گیر افتاده در مخمصهی جبر و اجبارهای زندگی، تن داده به خواستهی دیگران و منزجر از خود و سرنوشت. ناگهان تصمیم به تغییر میگیرد، تغییری که... 🌟 بخشی از مقدمه: گاهی چو خندهای نمکین بود زندگی گاهی چو انهدام زمین بود زندگی هر روز ماجرای جدیدی به چنته داشت با رنج های تازه عجین بود زندگی 📖 قسمتی از متن: چند دقیقهای بود که جلوی اتاق پدر نشسته بودم و گریه و التماس میکردم و پدر حتی از اتاقش هم بیرون نمیآمد. - گوش کنید، بابا من نمیخوام ازدواج کنم. توروخدا...هر کاری بگین میکنم؛ اصلاً میرم سرکار، میرم تو خونهی مردم کار میکنم و خرج خودم رو در میارم فقط مجبورم نکنید ازدواج کنم! 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: http://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/1 امتیاز
-
🔴قوانین تالار دلنوشته🔴 با سلام و وقت بخیر خدمت نویسندگان خوش ذوق نودهشتیا تیم مدیریت به اطلاع شما میرساند؛ ✅دلنوشته شما برای انتشار روی سایت اصلی باید حداقل ۱۰ پارت داشته باشد ✅برای درخواست طراحی جلدِ دلنوشته، باید حتما ۱۰ پارت گذاشته باشید ✅در دلنوشتههاتون از نوشتن الفاظ رکیک، صحنههای مثبت هجده، ناسزا و محتوای سیاسی خودداری کنید ●بعد از به اتمام رسیدن نگارش دلنوشتهتون، توی تاپیک زیر اعلام کنید تا کارهای انتشارش روی سایت اصلی انجام بشه: قلمتون مانا تیم مدیریت نودهشتیا1 امتیاز
-
https://forum.98ia.net/topic/553-📌فرخوان-پارت-برتر-هفته-انجمن-نودهشتیا/#comment-55871 امتیاز
-
برایم عجیب بود که این چه رفتاری است. از آن سه مرد بزرگ بعید بود! بیآنکه نگاهی به شئای که در دستم قرار داشت بیاندازم، با دست دیگرم نیروی نورش را خاموش کردم و پرسیدم: - چه دردتونه؟! کول درحالیکه چشمانش را با دستهایش محکم گرفته بود پرسید: - تموم شد؟ بن چشمانش را زودتر باز کرد و رو به هردوی آنها گفت: - آره تموم شد باز کنید چشمهاتون رو. کول که چشمان رنگجنگلش را باز کرد نگاهی به دستم انداخت و پرسید: - اِل، دستت نمیسوزه؟ تازه در آن لحظه توجهام به شئای که در دست داشتم جلب شد و نگاهش کردم. کتیبهای کهنه و طلایی. چیزی درون مغزم جوشید. من آن کتیبه را بهخاطر داشتم و لعنت به این حافظه و بهخاطر داشتنم! کول از من سؤال میپرسید که آیا من هم آن نور کور کننده را دیدهام یا نه؟ نمیدانستم درمورد کدام نور کور کننده صحبت میکرد و حتی کول و صدایش هم آن لحظه نمیتوانست حواسم را از خشمی که درونم میجوشید پرت کند. کتیبهی طلایی در دستم، همان کتیبه آتشین بود که الهاندرو ده سال پیش با خودش به غار آورد و قوانینش را خواند. کتیبه آتشین را باز کردم و به نوشتههایش خیره شدم که کول با لحنی سردرگم گفت: - این...اِل، این کتیبه کوچیک، به چه زبونی نوشته شده؟ خشمم را در گوشهی ذهنم پنهان کردم و خشک لب زدم: - به زبان تاریکی! هر سه نفر گویا که روح دیدهاند متعجب به من خیره شدند. نگاهی به کتیبه آتشین انداختم و صفحاتش را ورق زدم. نظرم را نوشتههای صفحهای از آن جلب کرد. پوزخندم با عصبانیت درهم پیچید و به زحمت توانستم رگههای تیرهی دور چشمانم را پنهان نگهدارم. دیگر با کول همنظر بودم و احتمال میدادم طلسمی درکار باشد و سپس آن طلسم با جادوی سیاه و سفید پنهان شده باشد. تنها طلسمی که از دیدِ من و قدرت من میتوانست پنهان بماند همین بود که ساحرهای با آمیختهای از جادوی سیاه و سفید طلسمی ایجاد کند. برایم سؤال بود که شخصی که طلسم را ایجاد کرده است، اصلاً چهطور میدانست که پای من به حلِ این معما باز میشود؟ در جهان برای پنهان کردنِ هیچ سحر و جادویی از چشم هیچ مخلوقی لازم نیست این حرکت انجام شود. به جز از من که هیچ جادویی از چشمم پنهان نمیماند مگر با همین یک روش و آمیختن جادوی سیاه و سفید باهم. این ترکیب و این فرمول، سیصد سالِ پیش رویم اجرا شد و مانع از آن شد که پدرم را نجات دهم. باز هم برایم سؤال است که چرا اینکار را کردند و اصلاً از کجا میدانستند که من به دنیای انسانها میآیم؟ همچون ترکیب جادوییای، سنگینترین بها را برای ساحرهای که آن را انجام میدهد دارد. بعد از آمیختن آن دو جادو باهم و اولین استفاده از آن، جادوگر خواهد مُرد!1 امتیاز
-
نقد رمان خاص تا پارت ۳۵ اسم رمان خاص اسم رمان تک کلمه ای بوده و تکراری نیست و جزو اسامی ممنوعه نیست. ژانر رمان طنز و عاشقانه. تا این پارت عاشقانه ای مشهود نشد اما طنز بودن در متن آن وجود دارد. خلاصه و مقدمه. متن نوشته در مقدمه و خلاصه جا به جا است یعنی متنی که در خلاصه است باید برای مقدمه نوشته شود و متنی که در مقدمه است باید برای خلاصه نوشته شود. در متن مقدمه که توضیح رمان است کل رمان را توضیح داده و به هیچ عنوان مناسب نیست. یعنی با خواندن آن کل روند رمان رو لو میده. بطور کلی متنی که در خلاصه اس به درد مقدمه میخوره و در خلاصه باید متنی مناسب توضیحاتی در خصوص رمان باشه و بطوری باشه که کل رمان رو لو نده. در پارت ها اصلا علائم نگارشی رعایت نشده و به هیچ عنوان به آن اهمیت داده نشده.. علائم نگارشی: نقطه: برای پایان جمله به کار میرود و برای مکث هیچ گونه کاربردی ندارد. ویرگول: برای مکث اندک به کار میرود و جمله بعد از آن ادامه پیدا میکند. نقطه ویرگول: جمله تماما شده اما با جمله بعدی کاملا ارتباط دارد و گاها قبل از کلمات اما، ولی، اگر و ... به کار میرود. دو نقطه (:) : برای گفت و گو ها به کار میرود و بعد از گفت، پرسید و امثال آن به کار میرود. علامت دیالوگ(-) : برای گفت و گو ها به کار میرود و با یک فاصله کامل با جمله قرار میگیرد. مثل: زهرا گفت: - کی بریم؟ علامت سوال: برای جملههای سوالی به کار میرود علامت تعجب: برای جملههای تعجبی، احساساتی، تاکید، خواهش، منادا، آرزو و شگفتی به کار میره. هیچکدوم از علائم نگارشی، تاکید میکنم هیچ کدوم دوبار تکرار نمیشه و فقط حق یکبار استفاده رو داریم. مثال: زهرا و سیمین خنده کنان در رو باز کردن و وارد شدند. اینجا نقطه رو فقط یکبار باید استفاده کنیم نه بیشتر. بقیه علائم نگارشی هم همینطور. تنها و تنها علامت تعجب و علامت سوال هست که میتونن کنار هم قرار بگیرن اون هم به این صورت ؟! . هیچ کدوم از علائم نگارشی دیگه نمیتونن کنار هم قرار بگیرن. تعداد خطوط پارت ها خیلی خیلی کم هستن. خطوط هر پارت باید در موبایل حدود ۵۰ خط باشه و در سیستم حدود ۶۰ خط. پارگراف بندی یکی از مهمترین قسمت های یه رمانه که تمامی پارت ها دچار این مشکل هستن. پس بهتره پارگراف بندی رمانتون رو درست کنید. سیر رمان: سیر رمان شما نه تند هست و نه کند. طبق روال داره پیش میره... توصیف رمان از لحاظ احساسات، مکان، وقت و زمان، چهره، موقعیت و ... : تقریبا و تاحدود زیادی خوب بود. فقط یه نکته این که بنظر من شخصیت رمانت زیادی خوش چهره و خیلی خیلی پولداره.. این توی اکثر رمان ها وجود داره و خب باعث میشه که رمانت کلیشه ای بشه. بهتره با ایجاد فضاهایی در رمانت باعث بشی از کلیشه به دور باشه1 امتیاز
-
عنوان: موعودِ منجی نویسنده: سایه مولوی ژانر: مذهبی دیباچه: میدانم که روزی ندبههایمان به اشک شوقی از دیدن شما مبدل میشود. میدانم که آخر این تباهی و تاریکیها با نور وجودی شما مستور میشود. با این که از زاری برای دلتنگیِ شما سوی چشممان رفته است، اما میدانم که آخر پیراهن یوسف زهرا باعث روشنیِ چشمانمان میشود. این دلنوشته یک اثر تقدیمی میباشد به حضور مبارک امام زمان(عج) و تمام منتظران ایشان.0 امتیاز
-
قسمت دوازدهم: سایههای گذشته لارا در کنار پنجره ایستاده بود و نگاهش به دنیای بیرون معطوف بود؛ شب فراموشناشدنیاش با مارکو هنوز در ذهنش میچرخید. هر کلمهای که از زبان او بیرون آمده بود، در ذهنش همانطور که زخمها را میشکافد، به اعماق بیشتری فرو میرفت. اما چیزی در دلش پیچیدهتر از همه اینها بود؛ چیزی که او نمیخواست باور کند. آن شب، آنتونیو بعد از رفتن مارکو وارد اتاق شد. چهرهاش سنگین و جدی بود،به نظر میرسید که در ذهنش چیزی در حال گذر است. لارا بدون اینکه به او نگاه کند، پرسید: «چیزی هست که بخوای بگی؟» آنتونیو نزدیکتر شد و روی صندلی نشست. سکوت عمیقی بینشان حکمفرما شد. وقتی که بالاخره سکوت شکست، آنتونیو با صدای آرام گفت: «لارا، باید باهات حرف بزنم. یه چیزی هست که هنوز نمیدونی.» لارا به آرامی سرش را چرخاند و نگاهش به چشمان آنتونیو افتاد. چیزی در نگاهش، نوعی هشدار و پشیمانی، او را مجبور به گوش دادن کرد. «چی میخوای بگی؟» آنتونیو نفس عمیقی کشید و گفت: «همهچیز اونطور که فکر میکنی نیست. همهچیز در این خانواده پیچیدهتر از اونییه که میدونی.» لارا به آرامی قدمی به جلو برداشت و گفت: «تو هم دیگه نمیخوای ادامه بدی، آره؟ همه این مدت فقط داشتی بازی میکردی و نمیخواستی حقیقت رو بگی.» آنتونیو در حالی که چشمانش را پایین میانداخت، گفت: «حقیقت دردناکه، لارا. بیشتر از اون چیزی که تو فکر میکنی.» چشمان لارا برق زد. او احساس کرد که چیزی عجیب در جریان است. «حقیقت؟ چی هست؟» آنتونیو لحظهای سکوت کرد، سپس گفت: «تو فکر میکنی که پدر ناتنیات به تو خیانت کرده. ولی حقیقت اینه که اون خیلی چیزهای بیشتری رو از تو پنهون کرده.» لارا نمیتوانست صحبتهای او را هضم کند. «چیزی که میگی، یعنی چی؟» آنتونیو به سختی نفس کشید و سپس گفت: «پدر ناتنیت مسئول مرگ مادرته.» این جمله مانند یک پتک به قلب لارا کوبید. او برای چند لحظه بیحرکت ایستاد. ذهنش در یک پیچش شدید افتاده بود. «چی؟» آنتونیو ادامه داد: «اون نه تنها در کشته شدن مادرت دست داشت، بلکه در این مدت همواره تو رو از حقیقت دور نگه داشت.» لارا احساس کرد که زمین زیر پاهایش لرزید. مادرش... مادرش که همیشه در دلش یک قهرمان بود، حالا دیگر برایش معنیای نداشت. آیا ممکن است کسی که خودش را پدرش میدانست، مسئول مرگ مادری باشد که تمام زندگیاش را به او داده بود؟ آنتونیو با لحنی آرام و دردناک ادامه داد: «اون تمام این سالها از تو پنهان کرده که چطور مادرت درگیر بازیهای خونین بود و چطور خودش را فدای چیزی کرد که هیچوقت نمیخواستی ازش خبردار بشی.» چشمان لارا پر از اشک شد، اما او نمیخواست که این اشکها بیرون بریزند؛ او نمیخواست به این حقیقت تلخ ایمان بیاورد. «چطور ممکنه؟» صدایش به شدت به لرزه افتاده بود. آنتونیو ادامه داد: «تو هیچوقت ندیدی که مادرت درگیر دنیای مخفی و خطرناک خانوادهی پدرت بود. اونها زندگیشان را با کشتن و دروغ ساختند. مادرت هم بخشی از این بازی بود. اما پدر ناتنیت بهشدت از حقیقت فرار کرد و تا جایی که توانست تو رو از این واقعیت دور نگه داشت.» لارا احساس میکرد که به زودی از پا در خواهد آمد. او نمیخواست این حقیقت را باور کند، اما چیزی در دلش فریاد میزد که همهچیز دروغ بوده است. «پس... پس چرا هیچ وقت به من نگفتی؟ چرا همیشه دروغ گفتی؟» آنتونیو از جایش بلند شد و به لارا نزدیک شد. «چون میخواستم ازت محافظت کنم، لارا. میخواستم تو هیچوقت در این دنیای کثیف نباشی. ولی الان نمیتونم بیشتر از این سکوت کنم.» لارا نفس عمیقی کشید. تمام این مدت، او در دنیایی زندگی میکرد که حقیقتی دیگر در آن نهفته بود. مادرش... مادرش که همیشه قهرمان بود، حالا تبدیل به کسی شده بود که در بازیهای مرگبار و تاریک خانوادهاش قربانی شده بود. او دستش را به روی صورتش کشید و با صدای بلند گفت: «نه! نمیخوام باور کنم. نمیخوام این حقیقت رو بپذیرم.» آنتونیو به آرامی از اتاق خارج شد، اما لارا همچنان در اتاق ایستاده بود، با قلبی شکسته و ذهنی پر از سوالات بیپاسخ. چه بر سر مادرش آمده بود؟ چرا او همیشه در دلش این حقیقت را پنهان کرده بود؟ چرا خانوادهاش باید او را در این بازیهای بیپایان گرفتار میکردند؟ لارا تصمیم گرفت که هر طور شده به دنبال حقیقت برود. او باید این پرده از راز را کنار میزد، حتی اگر خود را در دل جهنم میدید. روزهای آینده، پر از سوالاتی بود که او باید به آنها جواب میداد. اما چیزی که او حالا بیشتر از هر چیزی میخواست، این بود که انتقام مادرش را بگیرد. و در این راه، هیچ چیزی نمیتوانست او را متوقف کند.0 امتیاز