رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      384


  2. ...

    ...

    کاربر فعال


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      410


  3. QAZAL

    QAZAL

    کاربر فعال


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      357


  4. سارابـهار

    سارابـهار

    کاربر فعال


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      88


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/25/2025 در همه بخش ها

  1. مهلت شرکت در فراخوان پارت برتر هفته به پایان رسید✔️ ممنون از شرکت نویسندگان محترم❤️ طی چندروز آینده، پارت برتر اعلام خواهد شد
    2 امتیاز
  2. پارت بیست و سه ناخودآگاه لب‌ زیرینم را به دندان کشیدم و طعم نامطلوب ماتیکی که خزر روی قرمز بودنش اصرار کرده بود، دهنم را به تلخی کشید. گوشه مانتویم را در مشت فشردم، همه چشم به دهان من دوخته بودند. -ام... توی کیفمه. کیف منحوس را از روی زمین برداشتم و زیپش را کشیدم. صدای جیغ ناگهانی یکی از بچه‌ها همه‌مان را ترساند. خاله سیلی آرامی به صورتش زد. -خاک به سرم! چی شد؟ دوید تا خودش را به مهلکه برساند. در دل خداراشکر کردم که حواس‌ها از من پرت شده بود؛ چون زیپ کیفم به لباسِ درونش گیر کرده بود و باز نمی‌شد. زیرچشمی لباس خزر را از نظر گذراندم، شبیه ملکه ثریا شده بود. هیچ‌وقت لباسی شبیه به آن نداشتم. حتی نمی‌دانستم رنگ صورتی روی پوستم، خوش می‌نشست یا نه. بیخیال آن لباس بی‌قواره و بدترکیب شدم. تعجب ساختگی کردم و بلند گفتم: -ای وای! لباسم یادم رفته. خزر در حالی که جعبه کفش‌هایش را با وسواس باز می‌کرد، گفت: -زنگ بزن آقات بیاره. تلفن بیرونه. مو بر تنم راست شد. با خنده‌ای که به گریه شبیه‌تر بود، شانه‌هایم را بالا انداختم: -نه بابا! اون بنده خدا رو اذیت نکنم. همین‌جوری راحتم من، نیاز به لباس ندارم. خزر با چشم‌های درشت شده، بندِ سمج کفشش را رها کرد و سر تا پایم را از نظر گذراند: -وا! ناهید عروسی بهترین دوستته ها! می‌خوای همین‌جوری بیای؟ لبخند بزرگی که روی صورتم بود، شکست. زیپِ خدازده، دیگر حتی بسته هم نمی‌شد. -نترس عزیزم، شوهرتو نمی‌دزدیم. زنگ بزن لباستو برداره بیاره. فقط بدو تا دیر نشده! خزر به سمت آشپزخانه رفت تا با کبریت، نخِ اضافی لباسش را بسوزاند. تقلای من با کیفم ادامه داشت تا اینکه زیپ، زیر ناخنم دوید. -آخ! انگشت زخمی‌ام را به دندان گرفتم. نباید گریه می‌کردم، نباید گریه می‌کردم، نباید گریه می‌کردم، نباید... اما قطره اشک، خودسرانه از گوشه چشمم راه گرفت. -حالتون خوبه؟ یکی از آن سه زن غریبه بود که صدای گرفته‌ای هم داشت. بینی‌ام را بالا کشیدم و موهایم را پشت گوشم انداختم تا او را ببینم. -خوبم، خیلی ممنون. پشت چشمی باریک کرد و رو برگرداند. همهمه زنان کمتر شده بود؛ میهمان‌ها یکی یکی به سمت محل برگزاری عروسی به راه می‌افتادند و من، دوست داشتم آن لباس به درد نخور را گم و گور کنم. حتی ترانه و مادرش هم رفته بودند. نفس حبس شده‌ام را رها کردم که خزر با قدم‌های بلند وارد اتاق شد. -دختر مهلقا بود؛ این ارسلان پدرسوخته عروسکشو گرفته بود، بچه داشت عین ابربهار گریه می‌کرد... تو زنگ زدی ناهید؟ بدو دیگه دختر! -تلفن رو پیدا نکردم. گفتی کجاست؟ دروغ‌هایم پیش از اینکه بخواهم، از دهنم بیرون می‌پرید؛ دیگر حتی شرم می‌کردم که بخواهم در دل، توبه کنم. خزر لباس پرزرق و برقش را با مانتوی بلندی پوشاند و به من اشاره کرد: -بیا نشونت بدم. وای ناهید! دیر شد.
    1 امتیاز
  3. پارت بیست و دو -بیا عزیزم، به خزر سپردم کمکت کنه آماده بشی. از آن اتاق شلوغ خارج شدیم و من لحظه آخر ترانه را دیدم که لباس پف‌دارِ سفیدرنگش را پوشیده و دور دهنش شکلاتی بود. خزر با دیدن من، لبخندش را گوش تا گوش کش داد، طوری که چشم‌های آرایش کرده‌اش تبدیل به دو خط باریک شدند. -ناهید! عزیزدلم... یکدیگر را برای لحظاتی در آغوش گرفتیم. خزر برخلاف قُلِ دیگرش خدیجه، در قلبم جا داشت. -چقدر‌ عوض شدی بلاگرفته! از غزل شنیدم یه دختر خوشگل هم داری، آره؟ -اسمش گندمه. دستم را کشید و روی صندلی نشاند. این اتاق نسبت به بقیه خانه، ساکت‌تر بود. خزر همینطور که بین وسایلش، دنبال چیزی می‌گشت گفت: -خوب کردی نیاوردیش، هلاک می‌شد بچه. آماده که شدیم، به باباش میگی مستقیم بیارتش عروسی. گوشه لبم را به دندان کشیدم. صورت خوبی نداشت یک زن، تنها در مراسم عروسی شرکت کند. کف دست‌هایم خیس شده بود. نباید می‌آمدم! -سرتو تکیه بده که گردن درد نگیری. قبل از اینکه بفهمم، خزر مقداری از کِرم را روی پوست صورتم زد و با انگشت، پخشش کرد. پوستم چنان ملتهب بود که سرمای کرم، حالم را بهتر کرد. -این چیزا واقعا لازمه؟ فکر نکنم مناسب من باشه. دست خزر روی صورتم متوقف شد. کمر صاف کرد و با ابروهای بالا پریده پرسید: -مناسب تو نیست؟ مگه تو چته؟! وقتی جوابی از من نگرفت، شانه‌ای بالا انداخت و مجدد روی صورتم خم شد. احساس گناه، داشت گلویم را می‌فشرد. اولین باری که بی‌اجازه سراغ رژلب‌های مادرم رفتم و ناشیانه رنگ قرمز را تا گونه‌هایم امتداد دادم، مامان حسابی مواخذه شد. بابا گفت تقصیر اوست که جلوی من آرایش می‌کند و من هم به این کارِ زنانه تشویق می‌شوم. حالا که زنی بالغ هستم، حیدر مرا منع می‌کند. گویا قانون نانوشته‌ای در کار بود که روز ازل، جمعیت مردها بین خودشان تنظیم کرده بودند؛ همه آنها از زیبایی زنان گریزان بودند. تصمیم گرفتم بعد از عروسی، قبل از اینکه به خانه بروم، صورتم را با صابون بشورم تا حیدر متوجه نشود. -تموم شد. چشم باز کردم و در دل آینه، زنی را دیدم که هم ناهید بود و هم نبود. از آخرین آرایشم، سه سال می‌گذشت. اگر حیدر مرا در این وضعیت می‌دید... -خوشت اومد؟ پرسش خزر در ذهنم تاب خورد. دوباره ناهیدِ درون آینه را برانداز کردم. سایه قهوه‌ای، گونه‌های گُل‌انداخته و لبان سرخ شده‌ای که زشت نبودند، اما زیبا؟ نمی‌دانم. مژه‌هایم روی صورتم سایه انداخته بود و من دوست داشتم پلک‌های پی‌در‌پی بزنم. -ماشالله، ماشالله. عین ماه شب چهارده شدی دخترم، می‌ترسم غزل به خوشگلیت حسودی کنه. خاله و غزل خندیدند و من، خجل نگاه از آینه گرفتم. راست می‌گفتند؛ زنی که زیاد در آینه خودش را تماشا کند، دیوانه می‌شود. خزر لباس صورتی رنگش را از کمد بیرون کشید. -موهات خودش فره عزیزم، همینطور قشنگی. از خاله تشکر کردم. سه زنی که درون اتاق بودند، داشتند با چشم‌هایشان قورتم می‌دادند. مدام وارسی‌ام می‌کردند و زیر گوش یکدیگر پچ‌پچ می‌کردند. گرمم شده بود. -لباست کجاست ناهید؟
    1 امتیاز
  4. Bittiğini özülme , elbet vardir bünün bir kikmeti, belki de allah daha kötü şeylerin ölmasine englede. Hem gelegeğine daha iyi ölmayacana nerden bile bilirsin? Nede böş yerine özüliyorsun ki?! Sen değilmiydin allah den hep hayerlisine isteyen? Görmiyörmusun? Üzaklaştirdi kötü şeyleri senden. Önütma allah bazen bazi yüzüne sana göstermek için canina yanmasine izin verir. Her şeyi daha iyi anlaya bilmen için aci çekterip gözyaşi döktorüp. Hatta sahte ya da çikarci insanlarden sana kürtalabilmen için, sana zör günler yaşatir ama bil ki bünlari gerçekleri görebilmen içindir. Isyan eteme. Şükret. Seni kotu günleri yaşatiran allah seni güzel insanleri de yaklaşicaktir. از تموم شدنش ناراحت نشو. قطعا که یه حکمتی است. بلکه خدا از افتادن اتفاق های بدتر جلوگیری کرد. همین اینکه از کجا می‌دونی آینده قشنگ نیست؟ چرا بیخودی ناراحت میشی؟ مگه تو نبودی که از خدا فقط خوبی و چیزای خیر می‌خواستی؟ نمی‌بینی؟ چیزای بد و شر رو ازت دور کرد. فراموش نکن. خدا بعضی اوقات برای اینکه چهره واقعی بعضی آدما رو بهت نشون بده، اجازه میده که زجر بکشی. برای اینکه همه چیز و بهتر بفهمی اجازه میده که اشک بریزی و دلت بشکنه. حتی برای اینکه تو رو از آدمای دروغین و دورو نجات بده، کاری می‌کنه که روزای سختی رو تجربه کنی اما بدون همه اینا بخاطر اینه که واقعیت رو ببینی. عصیان نکن. شکر کن. خدایی که بهت روزای سخت رو نشون داد تو رو به انسان های خوب نزدیک می‌کنه.
    1 امتیاز
  5. *** (ده سال قبل) بعد از آن‌که آن حرف را زدم همگان ساکت شدند. می‌دانستم تهدید همیشه کارساز نیست، ولی گاهی لازم بود از آن استفاده کنم تا توازن طبیعت برهم نخورد. فالین پیر صدایش را بالا کشید: - فرمانروا اِل! شما حق نداری ما رو تهدید کنی! قبل از آن‌که پاسخش را بدهم، فالین خطاب به آلکن می‌گوید: - آلکن، جلوی سرکشیِ فرمانروات رو بگیر. وگرنه اتحاد کمترین چیزیه که از هم می‌پاشه! صدای تپش‌‌های بالا رفته‌ی قلب‌های اعضای قبیله خودم و لایکنتروپ‌ها را می‌شنیدم. می‌دانستم می‌ترسند که صلح از بین برود. من هم هیچ‌گونه قصدی مبنی بر برهم زدن صلح نداشتم و می‌خواستم آرامش پایدار بماند. قبل از آن‌که چیزی بگویم، آلکن مرا خطاب قرار داد: - فرمانروا! لطفاً لحظه‌ای با من تشریف بیارید. به سمت اتاقک سنگی‌اش که در انتهای غار قرار داشت رفت و من بدون لحظه‌ای مکث با جادویم خود را در اتاقک ظاهر کردم. وارد اتاقک شد. به سمتم آمد و مقابلم ایستاد. مهربانی در چشمان فندقی‌اش مشخص بود. آلکن بعد از پدرم، برایم کم‌تر از پدر نبوده است. دستش را روی شانه‌ام قرار داد و با لحنی آرام گفت: - اِل دخترم، می‌دونم که همیشه برای ما بهترین‌ها رو می‌خوای و... . لحظه‌ای گمان کردم می‌خواهد بگوید از تصمیمم صرف نظر کنم، حرفش را بریدم و گفتم: - اگه می‌خوای جلوم رو بگیری، سخت در اشتباهی آلکن! آرامش صدایش افزایش یافت و گفت: - نه دخترم، من فقط می‌خواستم بهت بگم، هرکاری بخوای بکنی، هر تصمیمی بگیری، چه خوب چه بد، من و تمام قبیله پشتت هستیم. حتی نمی‌گم با گرگ‌ها بجنگ و آدمی‌زاد رو برای شکستن نفرین خودمون قربانی کن، نه اصلاً! آدمی‌زاد رو بفرست به جایی که ازش اومده. لحظه‌ای در سکوت به چشمانم که آتش در مردمک‌شان زبانه می‌کشد خیره می‌شود و سپس با لحنی آرامش‌بخش‌تر می‌گوید: - این‌که پشتت هستیم برای این‌ نیست که از تو می‌ترسیم، ما پشتتیم چون دوستت داریم و تو رو به عنوان فرمانروای برحق قبیله‌ی خون‌آشامان قبول داریم. آرامش کلامش به وجودم سرازیر می‌شود، لبخند روی لبم می‌نشیند و می‌گویم: - آلکن، من نمی‌خوام بجنگم. فقط تنها خواسته‌ام اینه که صلح از بین نره. با قربانی کردن اون آدمی‌زاد، امروز آخرین باریه که شلیت‌لند رنگی از صلح و آرامش رو در خود می‌بینه. آلکن سرش را به آرامی و متانت تکان داد و دستی به محاسن سفیدش کشید. ردای بلند و سفیدفام تنش او را در چشم من یک اسطوره ساخته بودند.
    1 امتیاز
  6. جنگل نامرئی بعد از جنگل سبز قرار دارد و این کمی کارم را سخت‌تر می‌کند. ورود به جنگل سبز، برایم دردسرساز است. جنگل سبز یا همان جنگل پاک، تنها نقطه‌ از سرزمین‌های اسرارآمیز است که هیچگاه وارد آن نشده‌ام. همیشه آن‌قدر غرق سیاهی و پلیدی بوده‌ام که اجازه ورود به آن جنگل را نداشته باشم. قبل از ورود به جنگل سبز، نگهبان‌هایش می‌بایست با گوی جادویی‌شان پاکیِ روحت را ببینند و فقط در صورتی که روحت پاک باشد، مجوز ورود به جنگل سبز را دریافت خواهی کرد و من، منی که سر تا پا در سیاهی غوطه‌ورم، نمی‌دانم چگونه باید وارد جنگلی بشوم که جز پاکی چیزی نمی‌تواند واردش بشود؟ در سرم مجهولات بی‌شماری بود و نمی‌دانستم چه‌طور و چگونه حلشان کنم، ولی فقط ادامه می‌دادم. در حقیقت راهی جز جلو رفتن نداشتم، که اگر می‌داشتم حتماً می‌ایستادم و درستش می‌کردم به جای آن‌که به مقصدی مرگبار، رهسپار بشوم. کول با کفش‌هایش روی خاک زمین، خش‌خشی ایجاد کرد و بی‌تابانه پرسید: - میشه لطفاً این خلاصه رو کامل‌ترش کنی؟ لحظه‌ای با خشم به او خیره شدم که سریع می‌گوید: - یه لحظه، فقط یه لحظه همه چی رو برام روشن کن. آندریا باور کن دارم می‌میرم از کنجکاوی و سؤالاتِ توی ذهنم. می‌خواستم به او بگویم قبل از آن‌که سرش بلایی بی‌آورم زر زدنش را متوقف کند ولی باز هم ادامه داد: - ناسلامتی منم حق دارم بدونم داری چی‌کار می‌کنی، چون هرکاری که داری می‌کنی برای نجات مردم منه. زیاده‌گویی‌هایش روی اعصابم بودند، ولی خسته‌ام نمی‌کردند. حتی دیگر راضی بودم از آن‌که به دنبالم آمده است. حداقل حوصله‌ام سر نمی‌رود و گاهی در طول مسیر می‌توانم کول هریسون را به یک کوالای خپل و یا یک مرغ مگس‌خوار تبدیل کنم و موجبات تفریحم را فراهم سازم. با این‌که نجات مردمش قدم دومم بود و اولین قدم شکستن طلسم پنهان سازی و این‌که بدانم مشکل‌شان واقعاً سرزمین تریلند است یا خود من. ولی او هم حق داشت که بداند، در هر صورت به او هم ربط داشت. گرچه می‌توانستم تا پایان مسیر زبانش را در جیبم نگه‌دارم و خودم را مجبور نکنم برایش چیزی را توضیح دهم؛ اما خونسردی‌ام را حفظ می‌کنم و سعی می‌کنم با کنجکاویِ بیش از حدش کنار بیایم. آه آدمی‌زاد هست دیگر! با اشاره انگشتانم به تخت سنگ‌های کهربایی و سیاهِ تنیده در دل جنگل شوم، اشاره می‌کنم و از او می‌خواهم روی یکی از آن‌ها بنشیند.
    1 امتیاز
  7. Artik o gerizekkalı önütmayı zamani gelmedi mi? Bence geldi. Birak gitsin. Çünkü önü önütmadin için , birakmadin için ve en önemlesi affetmedin için, bir türlü birakamiyorsun. Dişarda seni bekleyen o kadar çok güzel bir şey var ki. Hayal edemiyorsun biliyorum. Dunyadaki herkesi birakip sadece onu istiyorsun onu de biliyorum، Ama dost aci söyler : ö seni istemiyor بنظرت زمان فراموش کردن اون احمق نرسیده ؟ بنظرم دیگه زمانشه. رهاش کن و بزار بره. چون که اونو فراموش نکردی و رهاش نکردی، هیچ جوره نمی‌تونی ببخشیش. تو دنیا اونقدر چیزای قشنگ منتظرتن که حتی تصورشم نمی‌کنی. می‌دونم که تو فقط توی دنیا اون و میخوای. اما دوست بهت حقیقت های تلخ رو میگه: اون تو رو نمی‌خواد.
    1 امتیاز
  8. درود بررسی میشه. درود بررسی میشه.
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...