تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/14/25 در همه بخش ها
-
روز دوست مجازیه؟ عزیزم خدا نمیخواست هر روز از خنده راهی بیمارستان شیم، برای همین تو کیلومترها دورتر زندگی میکنی2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
فصل دوم: آموزههای پدر کریستوف در ده سالگی، همچون نهالی بود که ریشه در خاکِ خردِ پدر دوانده بود. یک روز، در جنگلِی پر از برگهای زرد پاییزی، هنگام جمعآوری هیزم، از پدر پرسید: «پدر، چرا ما به کلیسا نمیرویم؟ مگر خدا در آنجا زندگی نمیکند؟» لبخندی رضایتبخش روی چهره الکساندر نمایان شد، تبرش را زمین گذاشته و بر تنهی درختی تکیه کرد. درحالی که نور خورشید از میان شاخههای بلوط به چهرهی او تابیده و سایههایی از اندوه در چشمان آبیاش موج میزد، پاسخ داد: «پسرم، کلیساها سنگاند... اما خداوند را میتوان در نفسِ بادی که برگها را میرقصاند، گرمای آتشی که ما را از سرما نجات میدهد و دستهایی که بیچشمداشت به هم کمک میکنند؛ حس کرد.» دستان زخمیاش را باز کرده و ادامه داد: «کشیشان بهشت را میفروشند، اما من به چشم خود دیدهام که چگونه تقسیم یک نانِ گرم میتواند بهشتی روی زمین خلق کند.» آن روز، الکساندر برای اولین بار از «جنگهای صلیبی» سخن گفت؛ از پادشاهانی که روستاها را به نام خدا خاکستر کرده و کشیشانی که فقر را تقدیس مینمودند. کریستوف، در سکوت، به شعلههای آتش خیره شده و بذرِ شک را در قلبش کاشت.2 امتیاز
-
ژانر : عاشقانه، اجتماعی مقدمه: من شانس این را داشتم که هر روز در لبخند تو عشق را ببینم، در هر کلمهی تو عشق را بشنوم و هر روز عشق را در نگاهت ببینم. خلاصه داستان: داستان در ارتباط با دختری بیست و سه ساله به نام باران که بعد از تموم شدن دانشگاهش در رشت، برای پیدا کردن کار وارد تهران میشه. باران که تو یه خانواده تقریبا متعصبی بزرگ شده بود و این شرایط زندگیش رو دوست نداشت، تمام تلاشش این بود که یه روز بتونه به بزرگترین آرزوش برسه و از ایران مهاجرت کنه اما؛ با ورودش به خونه ی جدید توی تهران با همسایهی جدیدش که یه پسره به اسم یوسفه آشنا میشه و تمام آرزوهاش عوض میشه و ....1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
نام اثر: اَونتوس نگارنده: shirin_s سرآغاز: دیدگانم سپید گشته اما اویتوس، ادونچر و آرماف کلاب را تشخیص میدهم، بگویید از من دور شوند؛ من تنها اونتوس را خواهم بوسید.1 امتیاز
-
فصل سوم: طغیان الکساندر زمستانِ سوزان ۱۳۳۵ میلادی، قلمرویی از یخ و اندوه بود. برف تا زانوها انباشته و گرسنگی، خِرَدِ مردم را چون موم نرم میکرد. کودکانی اسکلتوار با چشمانی گودافتاده، بر درهای ترکخوردهی کلیسا کوبیده و با آوایی خشک التماس تکهنانی میکردند. کشیشانِ سنگدل، در ازای آخرین سکههای پنهانشده در مشتهای لرزان روستاییان، به آنان وعدهی «آرامشی ابدی در آغوش بهشت» میدادند. الکساندر دیگر تاب نیاورد. کیسهی فرسودهای را که سالها از فروش هیزم به دوش کشیده بود، بر شانههایش افکند و با گامهایی آهنین، به سوی کلیسا روانه شد. ناقوسهای کلیسا در همهمهای شوم با شیوَن کودکان درمیآمیخت. مردمِ یخزده، همچون سایههایی لرزان، در حیاطِ سفیدپوشِ کلیسا صف کشیده و نفسهایشان ابرهایی یخزده میساخت. الکساندر، وارد شده و بر پلکان سنگی ایستاد. فریادش، سکوت مرگبار برف را شکست: «این سکهها را میدهم تا جهنمِ نقابزدۀ شما را به آتش بکشم! هیچ انسانی نباید قربانی گرسنگی شود تا بهشتِ دروغینتان از زمزمهی گرسنگان انباشته گردد!» کشیشِ پیر، با ردای سیاهرنگش که بوی خفقانِ کندر میداد، لبخندی شیطانی بر چهره نشاند و با حرکتی نمادین، جمعیت را چون گرگهایی گرسنه به سوی او برانگیخت. همان مردمی که روزی از دسترنج الکساندر نان خورده بودند، اینَک با چوب و بیل، بر پیکر او میکوبیدند؛ گویی هر ضربه، تلنگری بود برای فراموشی شرمشان ... الکساندر زیر آوارِ خشمِ کور، نجواکنان گفت: «انسانیت... هرگز... نمیمیرد...» و آنگاه، در میان برفها به خوابی ابدی رفت. خونش بر صفحۀ سپید زمستان، گلهای سرخی کشید که گویی بهار، حتی در خاطرهها نیز تاب دیدن سرخیِ آن را نداشت.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت 2 چو لیان قصد داشت تاج طاووس خود را بردارد که توسط شی یان متوقف شد. - بانو، ملازم عروس همین الان دستورالعملهایی رو برای شما گذاشت. باید منتظر بمونید تا ارباب جوان سوم شخصاً تاج طاووس رو برداره. چو لیان بیچاره دستانش را پایین آورد و به جای آن روی گردن دردناکش کشید. او فقط میتوانست آن را به همین شکل رها کند. شی یان احساس کرد که حرکات بانو کمی خندهدار است. -نگران نباشین بانو. آنها ارباب جوان رو برای مدت طولانی معطل نمیکنن. ارباب خیلی زود برمیگرده. طعنههای شی یان باعث شد چو لیان سرخ شود. - وقتی روزای عادی ساکتی، چرا امروز اینقدر حرف میزنی؟ چو لیان با سرزنش و آرامی به او خیره شد، بلند شد و به خدمتکاران دستور داد وسایلی را که با خود آورده بود را جمع کنند. قبل از اینکه یک ساعت بگذرد، خدمتکاری از بیرون خبر داد که ارباب جوان برگشته است. برخی از غذاهای خشک، از جمله بادام زمینی و لونگان خشک، روی پوششهای قرمز تخت پراکنده شده بود. درست بعد از اینکه چو لیان از خدمتکار ارشد گویی خواست که آنها را تمیز کند، هه چانگدی وارد اتاق شد. این بار کسی در کنار هه چانگدی نبود، فقط یک ملازم عروس که آمده بود تا برخی از آداب و رسوم را نشان بدهد. پس از ورود هه چانگدی به اتاق ، ملازم عروس لبخند زد و اشاره کرد که خدمتکاری شراب عروسی را که قبلاً آماده شده بود، بیاورد. - ارباب جوان، عروس شما، پس از نوشیدن این شراب عروسی، زوجی خواهید شد که در سختی و آسانی در کنار هم خواهید بود! ملازم عروس در حالی که شراب عروسی را تحویل میداد، پر از لبخند بود. هه چانگ دی بلند و صاف مانند یک کاج محکم و شکستناپذیر ایستاده بود. اگر جمعیتی حضور داشت، وقار او تحسین بسیاری را برمیانگیخت. او فنجان خود را گرفت اما همچنان جلوی تخت ایستاد و تکان نخورد. ملازم عروس ناگهان احساس کرد که انگار فضای اتاق سرد و بی روح شده است. او مخفیانه عرق سرد را از پیشانی خود پاک کرد قبل از اینکه به روشنی لبخند بزند و فنجان دیگر شراب عروسی را به چو لیان بدهد گفت: - بعد از اینکه ارباب جوان و عروسش، شراب عروسی را نوشیدند، ارباب جوان باید شخصاً تاج طاووس را از سر همسرشان بردارد، تا روزهای شما پر از صلح و خیر وبرکت باشه. درست بعد از اینکه ملازم عروس با کلمات خوش یمنش را به پایان رساند، هه چانگدی با لحنی سرد گفت: - خیلی خب، حالا میتونید برید. ملازم عروس هنوز کمی مات و مبهوت بود که ناخودآگاه پاسخ داد: - ارباب جوان سوم، شما هنوز ننوشیدهاید... . - نشنیدید چی گفتم؟ صدای هه چانگدی ناگهان جدی شد. ملازم عروس صرفاً یک خدمتکار بود، بنابراین جرات بحث با ارباب جوان سوم خانواده هه را نداشت. با نهایت احترام و ترس، و با عجله همراه خدمتکاران رفتند. چو لیان منتظر بود تا شراب عروسی را با سر پایین بنوشد. او لحظهای از خود بیخود شد و نفهمید که هه چانگدی چه میکند. چرا این توالی رویدادها کمی با رمان متفاوت بود؟ در حالی که او هنوز گیج بود، هه چانگدی به خدمتکار ارشد گویی، شی یان و بقیه خدمتکاران دستور داد که بیرون بروند. چو لیان سرش را بلند کرد تا به همسرش نگاه کند. ابروهایش به زیبایی شکل گرفته و ویژگیهایش مشخص بود. پس از دیدن شخص واقعی او، به نظر میرسید که صورتش از یشم ظریف ساخته شده است. چو لیان فکر کرد که او حتی از آنچه در رمان توصیف شده بود، خوش تیپتر است. اما این نگاه سرد بیحد و حصر در چشمانش چی بود؟ چرا او با چنین نگاه سرد و تمسخرآمیزی به او نگاه میکرد؟ برای لحظهای، چو لیان از حرف زدن عاجز شد زیرا از چهره سرد و مغرور او مات و مبهوت شده بود. بر اساس پیشرفت رویدادها در رمان، هه چانگدی ازدواج آنها را کامل نکرده بود زیرا شخصیت اصلی زن از این کار امتناع کرده بود، اما هه چانگدی همچنان با شخصیت اصلی زن با لطافت و ملاحظه در اتاق عروسی رفتار کرده بود. نحوه پیشرفت اوضاع به او احساس ناخوشایندی داد. به نظر میرسید که هه چانگدی متوجه سردرگمی در چشمان براق و سیاه چو لیان شده است، به جلو رفت و کمی خم شد. چشمانش مانند یک دریاچه یخزده، بدون ذرهای گرما یا شادی بود و به نظر میرسید که یخ تا اعماق بیکران زیر سطح امتداد دارد. او دختر زیبای مقابلش را از نزدیک تماشا میکرد، انگار چیزی را در نگاهش جستجو میکرد. پس از دیدن وحشت دختر، گوشههای لبهای هه چانگدی ناگهان بالا رفت و لبخندی را نشان داد که میتوانست لرزه بر اندام هر کسی بیندازد. او به وضوح مردی خوش تیپ و خارقالعاده با هالهای پر از وقار و درستکاری بود. با این حال، وقتی اینگونه لبخند زد، کمی جذابیت شیطانی به آن اضافه شد. چو لیان آنقدر مجذوب ظاهر هه چانگدی شده بود که نتوانست به اندازه کافی سریع واکنش نشان دهد. بنابراین، وقتی هه چانگدی دستش را بلند کرد و به آرامی شراب عروسی را روی زمین ریخت... چو لیان فقط میتوانست اعمال او را ناباورانه تماشا کند زیرا آن فنجان کوچک شراب عروسی لکه تاریک و خیسی را روی فرش ایرانی قرمز روشن باقی گذاشت. او ناخودآگاه زمزمه کرد: - داری چیکار میکنی؟ بدون انتظار برای واکنش چو لیان، فنجان شراب عروسی در دستان او نیز به پرواز درآمد. شراب در سراسر لباس عروسی قرمز او پخش شد. در چند لحظه بعد، مچهای او در یک چنگال کبود کننده گرفتار شده بود و صدایی آنقدر سرد که میتوانست استخوان را منجمد کند در گوشش زنگ زد. - نمیتونی بگی دارم چیکار میکنم؟ عروس عزیزم! این دیگه چه وضعیه! چه خبره؟ چرا دیگه طبق کتاب پیش نمیرن؟ چو لیان در میان شوک و خشم خود در درونش زاری میکرد. با این حال، قبل از اینکه بتواند صحبت کند، هه چانگدی تاج طاووس او را به زور از سرش برداشت و آن را روی زمین انداخت. برخی از رشتههای موهای مشکی او همراه با روسری از سرش کنده شد و درد شدیدی در پی داشت. هه چانگدی صدایش را پایین نگه داشت و با خشم غرید: - تو لیاقت پوشیدن این تاج طاووس رو نداری! چو لیان سعی کرد مرد مقابلش را هل دهد، اما متأسفانه، او به اندازه کافی قوی نبود. دستانش درست مانند پنجههای گربه در مقابل قدرت یک مرد بود و ذرهای از خودش قدرت نداشت. وقتی هه چانگدی دید که او سعی در مبارزه دارد، چشمانش از خشم خونین شد و دستانش را دور گردن کوچک و سفید برفی چو لیان حلقه کرد. حتی رگهای روی دستان لاغرش بیرون زده بود. نفرتش از او به وضوح در چشمانش منعکس شده بود! با این حال، چو لیان هرگز چیزی شبیه به این را قبلاً تجربه نکرده بود. او فقط چنگال تسلیمناپذیر دور گردن خود را حس میکرد، که مانند یک حلقه میپیچید و او را مجبور میکرد گریه کند، حتی نمیتوانست نفس بکشد. احساس میکرد که چند لحظه بعد خواهد مرد!1 امتیاز
-
*نکته* قبل از خواندن این رمان باید بدونین که تم و فضای داستان مثل یک رمان چینی است با اینکه یک رمان تاریخی هست ولی واقع تاریخی نبوده و زاده ذهن نویسنده است پارت۱ تور عروسی قرمز رنگ چشمانش را پوشانده بود. میتوانست از آیینه نقشه و نگار پیشانیاش را از پشت گلدوزی ببیند، یک جفت اردک ماندارین، که نمادی از عشق و فداکاری بودند. مرواریدهای کوچکی که به منگولههای تور وصل شده بودند، با هر حرکت او میچرخیدند و قوسهای زیبایی را ترسیم میکردند. رایحهای لطیف در هوا شناور بود و فضایی آرام در اتاق ایجاد میکرد. چو لیان تورش را کمی بالا زد و نگاهی به چیدمان اتاق انداخت. یک جفت شمع قرمز به ضخامت بازوی کودک روی میز میسوخت و یک سبد تخم مرغ قرمز در مقابل آنها قرار داشت. یک صفحه تزئینی ساخته شده از چوب آگار با حکاکی چهار فصل در کنار میز قرار داشت. حتی قطعات مربعی از یشم که تقریباً هم اندازه بودند، روی چوب منبت کاری شده بود. این صحنه دقیقاً مانند صحنهای بود که در رمان توصیف شده بود! موجی از شادی در قلب چو لیان فوران کرد. او واقعاً به رمانی که میخواند تناسخ پیدا کرده بود و حتی جای شخصیت اصلی زن را گرفته بود! آنچه اکنون تجربه میکرد، آغاز رمان بود. چو لیان منتظر بود. حالا که او شخصیت اصلی زن بود، میتوانست با مردی که در رمان توصیف شده بود، ازدواج کند! او قصد نداشت مانند شخصیت اصلی زن رمان، "چو لیان"، پیمان ازدواج خود را زیر پا بگذارد. او میخواست همسری درستکار باشد، روزهای بیدغدغهای را با شوهرش بگذراند و به درستی امور خانهاش را اداره کند تا جبران پشیمانیهای زندگی قبلیاش در دنیای خودش باشد. حیف که او فقط نیمی از کتاب را خوانده بود. در حالی که او در افکار خود غرق بود، صدای قدمهایی را از بیرون اتاق شنید. چو لیان به سرعت تور خود را پایین آورد. فویان خدمتکار عمارت آشفته، وارد شد تا به او مقدمات عروسی را یادآوری کند: - بانو، ملازمان عروس و ارباب جوان اینجا هستند. خدمتکار دیگری به نام، شی یان، قبل از اینکه با احترام درکنار فویان بایستد به سرعت لباس عروس را مرتب کرد. چو لیان سرش را تکان داد . قلبش در سینهاش میکوبید و مضطرب بود. احساس میکرد قلبش در حال بیرون پریدن از گلویش است. تبریک ملازمان عروس طنینانداز شد و به دنبال آن صداهای صریح و طعنهآمیز برخی از مردان آمد. در یک لحظه، آرامش اتاق با سر و صدای بیرون شکسته شد و فضا را پر سر و صدا وشادی پر کرد - سانلانگ [۱]، سریع، تور رو بردار و بذار ببینیم چه عروس زیبایی داری - درسته، هه سانلانگ، ما نمیتونیم بیشتر از این صبر کنیم یکی از ملازمان عروس و با خوشحالی یک میله طلایی را از سینی خدمتکار نزدیک برداشت و آن را به اربابش داد. - ارباب جوان سوم، لطفاً تور رو کنار بزنید به امید اینکه آرزوهاتون به واقعیت تبدیل بشه نگاههایشان به عروسی که روی تخت نشسته بود، تغییر کرد. همه میخواستند ببینند عروس جدید خاندان هه چگونه است. بنابراین، هیچ کس متوجه اثری از تحقیر تمسخرآمیز که از چشمان داماد میدرخشید، نشد. چولیان از پشت تور عروسی فقط میتوانست یک جفت چکمه عروسی سیاه و قرمز را در مقابل خود ببیند. آنها با یک الگوی پیچیده از ابرهای روان گلدوزی شده بودند و بسیار زیبا به نظر میرسیدند. میله طلایی زیر تور او ظاهر شد. چند لحظه بعد، قرمزی که دید او را گرفته بود به دنیایی روشن تبدیل شد. نور ناگهانی طاقتفرسا بود. چو لیان نمیتوانست جلوی جمع شدن چشمانش را بگیرد. هنگامی که روسری برداشته شد، زیبای چولیان هم هویدا شد، ابروهای کمانی، لبهای قرمز، چشمان بادامی و گونههای گلگون. مانند یک نیلوفر تازه شکفته، او خجالتی و دوستداشتنی به نظر میرسید. چو لیان فقط قبل از اینکه دوباره سرش را پایین بیاورد و سرش را بالا آورد و یک بار به شوهر آیندهاش، هه چانگدی [۲]، نگاه کرد. بلافاصله، یکی از دوستان هه چانگدی شروع به اذیت کردن او کرد. - هی مرد، تو بچه خوش شانسی هستی! حتی ارباب جوان دوم نیز از روی رضایت شانه های پهن و محکم برادر کوچکترش را زد و تأیید خود را از عروس جدیدش نشان داد. هه چانگدی به سرعت توسط دوستانش برای نوشیدنی بیرون کشیده شد. ملازمان عروس چند دستورالعمل را قبل از رفتن گذاشتند و به اتاق عروسی اجازه دادند دوباره به آرامش قبل خود برسد. قلب چو لیان هنوز دیوانهوار میزد. او هنوز ناباور بود که چنین مرد خوش تیپ و کاملی به زودی شوهرش خواهد شد! چو لیان که غرق در شادی خود بود، وقتی که نگاهش به نگاه او افتاد. کاملاً از نگاه عجیب در چشمان شوهر جدیدش غافل شده بود. در همین حال، خدمتکار ارشد گویی در حالی که برخی از وسایل را در کنار خود مرتب میکرد، اخم کرد. او بیش از سی سال سن داشت و قبلاً افراد بیشماری را دیده بود. همین الان، وقتی همه روی صورت عروس متمرکز بودند، او به حالت چهره ارباب جوان جدید نگاه میکرد. او میتوانست از نگاه چهره یک مرد تشخیص دهد که آیا او از عروس خود راضی است یا نه خدمتکار ارشد گویی به ظاهر چو لیان اطمینان کامل داشت. با این حال، پس از دیدن چنین دختر جوان زیبایی، ارباب جوان جدید هیچ نشانهای از غافلگیری نشان نداد. در عوض، چشمانش مانند یک دریاچه عمیق یا یک چاه قدیمی، آرام و بیحرکت، بدون هیچ نشانهای از موج بود. این فکر خدمتکار ارشد گویی را میگزید تا اینکه نتوانست جلوی خود را بگیرد و به بانوی ششم، که هنوز کنار تخت نشسته بود و لبهایش جمع شده بود، نگاه کند. گرهی از اضطراب سنگین در سینهاش نشست و او فقط میتوانست امیدوار باشد که چشمان پیرش اشتباه دیده باشند. مگر اینکه قلبشان از فولاد باشد، که چنین گل زیبای را گرامی نمیداشت؟ _______________________________________ [۱] "سانلانگ" به معنای واقعی کلمه "پسر سوم" است. وقتی با نام خانوادگی استفاده میشود، به معنای "پسر سوم خانواده است. این هم توسط غریبهها و هم خانواده استفاده میشود. وقتی توسط غریبهها استفاده میشود، به یک عنوان تبدیل میشود، مانند "پسر سوم خانواده هه". وقتی توسط خانواده استفاده میشود، بیشتر شبیه یک لقب میشود، مانند "شماره سه". این به جای نام واقعی مرد داستان ما استفاده میشود، بنابراین آن را به عنوان نام دوم او در نظر بگیرید!☜ [۲] هه چانگدی نام واقعی مرد داستان ماست. او همچنین با لقبش: هه سانلانگ شناخته میشود.☜1 امتیاز
-
دورد وقت بخیر نویسنده عزیز لطفا با بنده خصوصی بزنید1 امتیاز
-
پارت ۲۰ مامان و بابا هنوز خواب بودند و شک داشتم نهار خورده باشند. شکمم قار و قور میکرد و میگفت کار بس است، ضعف کردم. به سمت یخچال رفتم و درش را باز کردم، بجز چند بطری که اب و ابلیمو و گلاب داشت، چیز دیگری نبود، چندتکه نان کپک زده هم، ان ته یخچال افتاده بود. اهی کشیدم ودوباره درش را بستم. به سمت اتاق خواب رفتم و از میان انبوه لباس ها یک مانتوی سرمه ای بلند و یک شال سبز بیرون کشیدم، لباس هارا تنم کردم و کارت پولم را از کیفم بیرون اوردم. باید میرفتم وکمی خرید میکردم، یواش از در بیرون رفتم، نمیخواستم مامان و بابا بفهمند که پول دارم در حیاط را باز کردم و قلاب پشتش را انداختم تا در بسته نشود. عصر بود و کوچه ها خلوت، کم و بیش بچه ها بیرون بودند. به طرف سر کوچه پا تند کردم و به مغازه قربان اقا رفتم، تخم مرغ و نان و دوکیلویی هم برنج با چند تکه گوشت مرغ گرفتم و حساب کردم. قربان اقا که دید وسایلم سنگین است، زحمت کشید و تا دم در خانه اورد، به خانه که امدم ساعت چهار شده بود، فورا چند تایی تخم مرغ شکستم، مامان و بابا هنوز خواب بودند، نان هارا تکه کردم و در نایلون در یخچال گذاشتم. ماهیتابه تخم مرغ را بردم به پذیرایی و مامان و بابا را صدا زدم تا بیدار شوند. همزمان سفره را هم پهن کردم . مامان و بابا بیدار شدند و با دیدن نان تازه و نیمرو چشم هایشان برق زد و جلو امدند، ماهیتابه را وسط گذاشتم و گفتم: _ اول برین دستاتونو بشورین که به هر کوفت و زهر ماری زدین. با چهره های گرفته به اشپز خانه رفتند و دست هایشان را شستند. مامان با دیدن خانه تمیز به وجد امد و گفت: _ دستت درد نکنه عارفه چقد خونه تمیز شده پوزخندی زدم و گفتم: _ اگه توهم صبح تا شب پای اون پیک نیک لامصب نشینی و یکم به وضع و حال این خونه برسی، همیشه همینجوری تمیزه اخم هایش در هم رفت و هیچی نگفت سر سفره نشستند و شروع به خوردن کردند. بعد از تمام شدن غذا سفره را جمع کردم و ظرف های کثیف شده را شستم و مرغ هارا بسته بندی کردم. سه تیکه برای شام امشب نگه داشتم و در پیاز و ابلیمو مزه دار کردم. برنج هارا خیس کردم و بعد از تمام شدن کار ها به پذیرایی برگشتم.1 امتیاز
-
پارت۱۹ کلافه دور خودم چرخیدم و نگاهی به وضعیت اسفناک، آشپزخانه کوچکمان انداختم. تمام ظرف ها کثیف در سینک روی هم تلنبار شده بود، روی گلیم اشپزخانه پر از خاک و ته مانده سیگار بود، روی گاز پر بود از روغن ریخته شده و قابلمه های کثیف، خانه را که دیگر نگویم دود در اجر به اجر این خانه نفوذ کرده بود و خانه در هاله ای از دود بود. دوباره نگاهی به اشپزخانه کردم، کابینت نداشت و تنها یک تخت اهنی زیر سینک بود که زیرش پر از سوسک مرده و زنده بود. انگار کسی معده ام را چنگ زد و محتویاتش را تا گلویم بالا اورد، اب دهنم را قورت دادم و به طرف اتاق خواب رفتم. اتاق کوچکی که شاید نهایت شش متر بود، تمام لباس ها پخش زمین بود و جا برای سوزن انداختن هم نبود، لباس هایم را در اوردم و روی چوب لباس اویزان کردم. به طرف اشپزخانه رفتم، باید تمیز کاری را شروع میکردم، اول جاروی دستی را اوردم و تمام اشپزخانه را جارو کردم، دلم شور میخورد و از بوی دود، حالم بد شده بود. اشغال هارا در پلاستیکی ریختم و کمی هم اطراف را مرتب کردم، پیش بند نخی کهنه ای بستم و ظرف هارا هم شستم و در ابچکان کنار سینک گذاشتم. با سیم ظرفشویی به جان گاز اغشته به روغن سوخته افتادم و تا جایی که توان داشتم، سابیدمش. رویش را با اب شستم و با پارچه نخی خشک کردم، دستمال تمیزی برداشتم و یخچال کوچک کنار گاز را اول با اسکاچ و مایع و بعد با پارچه تمیز کردم صدای خر و پف مامان و بابا بلند شده بود چه زود خوابیده بودند انگار نه انگار بعد از یکهفته تنها بچه اشان برگشته بود اشک به چشم هایم نیش زد اما باتکان سرم مایع از پیشروی اش شدم و دوباره مشغول تمیز کاری شدم کنار های اشپزخانه را که گلیم نپوشانده بود و موزایک های سفیدش که خال سیاه داشت پیدا بود را سم زدم و روی اپن را با اسکاچ تمیز کردم ته مانده سیگار های روی فرش حال را برداشتم و شروع به جارو کردن کردم گلویم از بوی دود و خاک میسوخت و چشم هایم اشکی شده بود بعد از اینکه خانه را جارو کردم پارچه ای بزرگ را خیس کردم و روی سرم توی هوا دور میدادم تا بوی دود و خاک از خانه بیرون برود تازه خانه کمی رنگ تمیزی به خود گرفته بودنگاهی به ساعت گرد که روی دیوار نصب بود انداختم عقربه هایش ساعت سه بعد از ظهر را نشان میداد.1 امتیاز
-
پارت ۱۸ در را بست و دوباره با دمپایی های پلاستیکی اش که کفشان ساییده بود، لخ لخ کنان از من جلوتر به طرف خانه به راه افتاد و گفت: - نه بابا چرا باید یادمون بره؟ نگاهی به حیاط ده متری امان انداختم،دوباره مامان لباس شسته بود و سبد را کناری انداخته بود، لباس هارا هم که اصلا رنگ شستن نداشتند، شلخته روی بند پهن کرده بود. پوفی کشیدم و به طرف در خانه رفتم، پردهی تور که سفیدیش به قهوه ای میزد را کنار زدم و در را هل دادم و داخل رفتم. نگاهی به خانه انداختم و پیشانیم را چین دادم، مامان ان طرف تر، سر پیک نیک نشسته بود و داشت مواد میکشید؛ با دیدن من سیم هایش را کنار گذاشت و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت: _ عه عارفه تویی دخترم بیا بشین. نفس عمیقی کشیدم که با سوزش گلویم به سرفه تبدیل شد. به سمت پنجره ها رفتم و پرده سفید ساده را کنار زدم و پنجره ها را باز کردم و گفتم: _ میخواستی کی باشه مامان منم دیگه. نور مستقیم به چشم های مامان خورد که دستش را بالا اورد و جلوی چشم هایش گرفت، بابا کنارش نشست و سیم هایش را دوباره برداشت، مامان در حالی که چشم هایش را مالش میداد و دماغش را بالا میکشید گفت: _ بکش اون پرده صاب مردرو کور شدم بچه. کیف و ساکم را همان کنار اندختم و به طرف بساطشان رفتم، پیک نیک را خاموش کردم و سیخ هارا از دستان بی حالشان گرفتم. _ باز یه هفته نبودم، برگشتین سر همون روال سابق، پاشین جمع کنین این زهرماریارو. انقدر کشیده بودند که حال مقاومت نداشتند، پیک نیک را در اشپزخانه گذشتم و سیخ هارا هم زیر سنگ اپن در سوراخ هایشان فرو کردم و گفتم: _ این دو روزه حق ندارین بکشین ها دو روز از اون مدرسه کوفتی میام خونه، باید همش قیافه نعشه شما رو تحمل کنم، حالم به هم میخوره از این زندگی که ساختین. بابا کنار دیوار روی بالشت افتاد و دست هایش کنارش رها شد. _ بابا جون زیاد سخت نگیر میدونی که نمیتونیم اصرار نکن.1 امتیاز
-
پارت ۱۷ چشم از نگاه های اطرافم گرفتم و به جلو خیره شدم، انگشت هایم را میکشیدم و صدای شکستن حباب هایشان هم عصابم را ارام نمیکرد، دست به سینه نشستم و پای راستم را روی پای چپم انداختم و شروع کردم به تکان دادن، از چیزی که قرار بود ببینم، استرس داشتم و تیره پشتم عرق کرده بود. بالاخره بعد از حدود یک ساعت جان فرسا به محله خودمان رسیدم، اقای قاسمی در کوچه باریکمان پیچید، و کمی جلو رفت، پسر های فاطمه خانم داشتند فوتبال بازی میکردند و کوچه را اشغال کرده بودند. از ماشین پیاده شدم و رو به شیشه سمت شاگرد که پایین بود خم شدم _ خیلی ممنون، بفرمایید تو اقای قاسمی. _ ممنون دخترم، باید برم مواظب خودت باش. تشکر زیر لبی کردم و اقای قاسمی، مثل همیشه دستش را پشت صندلی شاگرد گذاشت و روبه شیشه عقب دنده عقب را گرفت و مثل تیر رها شده از کمان از کوچه خارج شد. سرکوچه ایستاد و تک بوقی زد و از نظرم غیب شد، نگاهی به در اهنی باریک که از زور زنگ زدگی قهوه ای شده بود، انداختم وساکم را روی زمین گذاشتم. چند ضربه به در زدم و منتظر شدم، خبری نشد با استرس دوباره در زدم و اینبار به پوسته های برگشته در خیره شدم. بعد از چند لحظه صدای لخ لخ کشیدن دمپایی پلاستیکی، در حیاط پیچید و پشت بندش صدای تو دماغی پدرم که می گفت: - کیه بابا اومدم درو کندین. بند کیفم را در دستم فشار دادم و ساکم را از روی زمین برداشتم. در باز شد و قیافه پدر در چارچوب در ظاهر شد. کت سرمه ای که رنگش کدر شده بود، روی شانه هایش انداخته بود و موهایش را که رگه سفید پیدا کرده بود، مثل همیشه شلخته وار به راست شانه کرده بود، نگاهی به من انداخت و گفت: - عه دخترم تویی بیا تو از چارچوب در کنار رفت و در را کامل باز کرد، داخل رفتم و همانطور که کیفم را از روی شانه ام پایین می اوردم به طعنه گفتم: - حتما دوباره یادتون رفته که من قراره بیام، منتظر کی بودین؟1 امتیاز
-
پارت ۱۶ انشب، شام کوکو سبزی داشتیم و من که از کوکو سبزی متنفر بودم، نان و ماستی خوردم و بعد کمی به درس هایم رسیدم و ساعت ۱۰ شب هم خاموشی زده شد و خوابیدیم. صبح ساعت چهار صبح با صدای اذان که از بلندگو پخش می شد، بلند شدیم و نماز خواندیم دوباره خوابیدیم و ساعت هفت صبح، دوباره با صدای اهنگ، صبح بخیر زندگی که از گوشی خانم هاشمی که جلوی میکروفن گذاشته بودش، پخش میشد و صدایش کل خوابگاه را گرفته بود، بیدار شدیم؛ لباس پوشیدم و تختم را انکادر کردم، پتویم را در کاورش گذاشتم و زیر تخت جا دادم، ساکم را از زیر تخت برداشتم و از خابگاه بیرون رفتم. ساکم را نزدیک جلوی در حیاط، کناری گذاشتم و به طرف مدرسه رفتم. زنگ اول ریاضی داشتیم که به امتحانم گند زدم. زنگ دوم عربی داشتیم که از اول تا اخرش، هیچی نفهمیدم و زنگ اخر هم ورزش که من تنها کناری نشسته بودم و فوتبال دختر هارا نگاه میکردم. متاسفانه هیچ کدام از تیم ها مرا انتخاب نکرده بودند و من هم با کمال میل گوشه ای نشستم؛ اصلا حوصلهی بازی کردن را نداشتم. امروز در اموزش و پرورش جلسه بود و موسوی و شکوهی معاون مدرسه، رفته بودند و من در دلم بار ها نماز شکر خواندم، داشتم به جست و جیز دختر ها و صدای جیغشان نگاه میکردم اما تمام حواسم بیرون از مدرسه بود، جایی در خانه! افتاب، بالای سرمان ایستاده بود و اشعه های گرما بخشش را به طرف ما پرت میکرد. برعکس دیروز که نزدیک بود از سرما قندیل ببندیم، امروز هوا به شدت گرم بود. با صدای زنگ به خودم امدم، دلشوره ای عجیب تمام وجودم را به لرزه در اورد و انگار معده ام را چنگ زد که حالت تهوع گرفتم. کیفم را روی دوشم انداختم و ساکم را در دستم گرفتم. در میان هیاهوی به وجود امده از در بیرون رفتم و از جمعیت خوشحال، اندکی فاصله گرفتم، تاکسی زرد رنگی، درست انطرف خیابان ایستاده بود که با دیدنم بوق کوتاهی زد و راننده همیشگیش که مردی چهل ساله بود، با سر اشاره زد که بیایم. به سمت ماشین راه افتادم. در عقب را باز کردم و ابتدا ساکم، بعد کیفم را گذاشتم و خودم هم نشستم. سلامی زیر لب دادم. اقای قاسمی راننده تاکسی سری تکان داد و گفت: - سلام دخترم خسته نباشی. خسته کلمهی قشنگی برای وصف حال من نبود، من زله بودم، از همه چیز اما محکوم به تحمل بودم. _سلام اقای قاسمی شما خسته نباشی. قاسمی با لبخندی پدرانه از اینه جلو نگاهی به من انداخت و سلامت باشی، زمزمه کرد. استارت زد و راه افتاد، از مقابل صد ها چشم کنجکاو رد شدیم، نمیدانم چه چیز عجیبی دارم که اینقدر سئوال دنباله راهم است.1 امتیاز
-
پارت ۱۵ همه در خوابگاه هایشان بودند و درس میخواندند. در خوابگاه هشت را باز کردم و خودم را روی تختم پرت کردم. چندتایی از دختر ها درس میخواندند و چندتایی هم، با صدای ارام با همدیگر صحبت میکردند با دیدن من به طرفم امدند و دور تختم نشستند. سارا پرسید: _ چی شد؟ رستمی اخراج شد؟ سری تکان دادم و ساعد دستم را روی چشمانم گذاشتم، حوصله جواب پس دادن نداشتم. دختر ها که دیدند از من ابی گرم نمیشود، دورم را خلوت کردند و رفتند ان طرف دوباره به حرف زدن. چقدر سکوت خوبی بود، خوابم گرفته بود و چشمانم گرم شده بود به فردا فکر میکردم به امتحان ریاضی به دبیر عربی و از همه بدتر خانه! کم کم خواب به درونم نفوذ کرد و فکر هایم همه نصفه رها شدند. با صدای بلندگو که اذان میگفت، از خواب پریدم. همه در حال بیرون رفتن بودند؛ پوفی کشیدم و بی حوصله از جایم بلند شدم، باید میرفتم بیرون و وضو میگرفتم تا نماز بخوانم. روز های زمستان هم بدجور کوتاه بود ها، هنوز یک ساعتی نشده بود، خوابیده بودم. پالتوی مشکیم را روی تونیکم پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. پله ها را پایین رفتم و دمپایی های ابیم را دوباره از کمد بیرون اوردم و جلوی پایم انداختم. در سالن باز بود و هوای سرد، سالن را سرد کرده بود. به طرف ابخوری رفتم؛ جلوی شیر های اب پر بود و باید در صف می ایستادم. چند دقیقه ای در صف بودم، تا اینکه نوبتم شد؛ وضو گرفتم و در حالی که از سرما میلرزیدم به طرف خوابگاه رفتم. در سالن بالا، صف های نماز تشکیل شده بود. به اتاقم رفتم و پالتویم را در اوردم. چادر سفیدم را که گل های ریز ابی داشت و سجادهی سبزم را اوردم و روی زمین پهن کردم. روی سجاده نشستم و تسبیح ابی رنگم را برداشتم، این تسبیح را مادرم از حرم گرفته بود، قبل از اینکه زندگیمان از هم پاشیده شود. تسبیحات حضرت زهرا را یک دور گفتم و خانم هاشمی امد بالا و پیش نماز ایستاد. در اصل نماز فرادا بود، اما در سالن بود، تا همه شرکت کنند و نماز بخوانند. قامت بستم و نمازم را شروع کردم، تنها کاری که به من ارامش میداد، نماز بود بعد از اتمام نماز، چادرم را تا کردم و سجاده ام را جمع کردم و در کمد فلزی گذاشتم. نیم ساعتی وقت داشتیم که چای بخوریم و استراحت کنیم، بعدش هم شام و درس و خواب. لیوانم را برداشتم و به طرف سلف رفتم در اینخوابگاه کسی به من کار نداشت، انگار من نحس بودم و اگر با من زیاد حرف میزند، نحسیم انها را هم میگرفت. لیوانمرا پر چای کردم و دوباره به اتاقم برگشتم. هیچ کس در اتاق نبود با خیال راحت روی زمین نشستم، قند یادم رفته بود، بلند شدم و از کمدم قند برداشتم و دوباره نشستم؛ چایم را خوردم و پاهایم را دراز کردم، چقدر دوس داشتم اتاقی داشته باشم که در انجا تنها باشم، بدون هیچ مزاحمی. در فکر و خیالاتم بودم که یادم امد، لوازمم را برای فردا جمع نکرده ام، عین برق گرفته ها بلند شدم و به طرف کمد دیواری اتاق رفتم، ساک قهوه ای رنگ و رو رفته ام را بیرون کشیدم و لباس های مچاله شده در کمد را داخلش چپاندم، کتاب های شنبه ام راهم در کیف گذاشتم و تمام! چیز دیگری نداشتم، ساک و کیفم را زیر تختم گذاشتم تا صبح بردارم و ببرم.1 امتیاز
-
پارت۱۴ دست هایم عرق کرد؛ اگر واقعا میمرد چه؟ نمیدانم چه شد که کنترلم را از دست دادم. من تا حالا، اصلا کسی را کتک نزده بودم. این مدرسه داشت مرا به هیولایی تبدیل میکرد که حتی در کابوس شب هایم هم نمیدیدم. نفس عمیقی کشیدم و بی خیال صحبت های انها شدم و بقیه برنج و مرغ هایم را خوردم. هر ان احتمال اینکه هاشمی، برای بازخواست صدایم کند وجود داشت. بشقاب خالیم را برداشتم و در سبد بزرگی که بقیه ظرف ها انجا بود، تا گروه ظرفشویی انها را ببرند، گذاشتم. قاشقم را باید میشستم، اما الان ترجیح میدادم که جلوی صد جفت چشمی که نگاهم میکردند نباشم. بنابراین خواستم بدون جلب توجه به اتاقم بروم، که صدای نکره بلند گو بلند شد،هاشمی با صدایی که تحلیل رفته بود گفت: - عارفه ذاکری و رسمتی بیایین دفتر من همین الان! پوفی کشیدم و بسم الله گویان از سلف بیرون رفتم و زودتر از رستمی که با ان صورت بادمجانی به طرف دفتر می امد، وارد اتاق هاشمی شدم و دست به سینه کنار در ایستادم. اتاق خانم هاشمی، شامل دو بخش میشد؛ یک طرفش اداری که صندلی و میز و لب تاپ بود و یک بخش هم تخت خواب، کمد و کتابخانه ی کوچیکش بود که با یک پرده ضخیم ابی از هم جدا شده بود. اسم خانم هاشمی زهره بود، زنی لاغر اندام که حدود سی و پنج سالش میشدو به شدت مقرراتی و وسواس بود. جوری که باید خوابگاه را دوبار در روز، جارو میکردیم و خودش می امد بازدید میکرد که مبادا یک سیخ از جارو روی زمین مانده باشد. رستمی وارد دفتر شد و سر به زیر، ان طرف در ایستاد. خانم هاشمی سرش در لپ تاب بود و انگار داشت، چیزی را با دقت نگاه میکرد و زیر لب چیزی میگفت که متوجهش نمیشدم. سرفه ای کوتاه کردم تا به خودش بیاید. نگاه از لپ تابش گرفت و نگاه کوتاه و پر از تاسف به من و رستمی کرد. در دلم گفتم(خوبه هنوز من بودم گفتم وگرنه تو که اصلا نمیفهمیدی) دست هایم را پایین انداختم و مشغول بازی با انها شدم. پارت۱۵ که هاشمی گفت - خب میشنوم اول تو عارفه چرا رستمی رو زدی لت و پار کردی سرم را بالا گرفتم و به چشمان هاشمینگاه کردم - حقش بود خانم این کارو باید همون اول میکردم رستمی با خشم نگاهم کرد و به قصد حمله به من نزدیک شد و گفت - دختره نفهم حالیت میکنم منو میزنی پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم - مثلا میخوای چیکار کنی اگه عرضه داشتی وقتی داشتم میزدمت از خودت دفاع میکردی رستمی به سمتم حمله کرد که هاشمی محکم به میزش زد و با خشم گفت - با هر دوتونم ساکت باشید رستمی برگرد سر جات هنوز که اخراجت نکردم رستمی با مظلوم ترین حالتی که سراغ داشت نگاهی به هاشمی انداخت و گفت - ببینید چی میگه خانم بزارید یکم بزنمش دلم خنک شه هاشمی نگاه تند و تیزی به رستمی کرد و گفت - گفتم وایستا سر جات ببینم فیلمای دوربینارو چک کردم تو به چه حقی غذاهارو بین هم خوابگاهیات و نهم ها تقسیم میکردی هان؟ خیر سرتون بزرگتر این مدرسه این به جای اینکه الگو باشید برای بقیه این کارا رو میکنین اشک های رستمی روی گونه اش چکید با پوزخند نگاهش کردم چه داشت که بگوید - خانم از وقتیکه ما هفتم بودیم همیشه نهم ها این کارو می کردن و هیچکیم بهشون چیزی نمیگفت ماهم فکر کردیم اشکالی نداره هاشمی سرش را تکان داد و گفت - که فکر کردی این کار اشکال نداره ها تو خیلی غلط کردی فکر کردی به بقیه غذا نمیدی که رسم و رسومو به جا بیاری؟مگه شما ها از بقیه بیشتر شهریه میدین که همچین فکری کردی ها الانم برو وسایلتو جمع کن من با خانم موسوی حرف زدم و ماجرا رو بهش گفتم گفت که اخراجی رستمی با بهت به هاشمی نگاه کرد و با لکنت گفت - خا.....نم ببب خدا .....خانم بب.....خشید رو به هاشمیگفتم - اگه کاری با من ندارین من برم دیگه درس دارم هاشمی چشم از رستمی که روی زمین نشسته بود و گریه می کرد گرفت و گفت - توهم باید برای کار زشتت جواب پس بدی اما الان نه فردا اونم به خانم موسوی الانم میتونی بری دوباره هیولاخدایا نه سری تکان دادم و از جلوی چشم های گریان و بهت زده رستمی و نگاه پر از تاسف هاشمی از در بیرون رفتم و دوباره پله هارا دوتا یکی بالا رفتم1 امتیاز
-
پارت ششم ـ خب از اون خوشم نمیومد واقعا. بعدشم رشت شهر کوچیکیه، بابای من همینجوری سر کارای من باهام لجه. باز فکر کن که دوست پسرم داشته باشم که دیگه هیچی. علاوه بر من دهن اون بنده خدا سرویس میشه. روزی هزار بار ابراز پشیمونی میکنه از اینکه با من اوکی شد. پانتهآ کمی حرفم رو تایید کرد و گفت: ـ آره خب از این جهت هم حق داری. ولی بنظرم وقتش رسیده از این تنهایی دربیای. خندیدم و گفتم: ـ چیشده نکنه کیس خوبی سراغ داری؟ خندید و گفت: ـ نه بابا. همینجوری گفتم. وگرنه اگه من بیل زن بودم، اول باید باغچه خودم رو بیل بزنم. بعد جفتمون خندیدیم. وقتی سوار ماشین شدیم، بالاخره این ابرها کار خودش رو کرد و بارون شدیدی گرفت، رشت اینقدر این اواخر سرد و بارونی بود که دلم برای هوای آفتابی لک زده بود. تو دلم خیلی آشوب بود، دوست داشتم هر چی سریعتر بابا رضایت بده و برم و کارم رو شروع کنم. استاد فرخ نژاد گفته بود اولین نمایشمون قراره سیزدهم بهمن ماه تو تئاتر قشقاوی تئاتر شهر اجرا بشه. تئاتر عروسکی کلاه قرمزی. به هممون هم گفت که سبک سورئال کلاه قرمزی و تمام مجموعهاش رو طراحی کنیم. با اینکه هنوز معلوم نبود برم یا نه ولی از دیشب طراحی رو شروع کرده بودم اما بابت نگرانی که داشتم؛ نمیشد درست تمرکز کنم و چیز قشنگی بکشم. پانته آ جلوی در خونمون نگه داشت و گفت: ـ خب. ببینیم قضیه تو امشب چی میشه. یادت نره حتما منو در جریان بزاریا همونطور که کمربندم رو باز میکردم، گفتم: ـ باشه. فقط دعا کن خوب پیش بره. پانتهآ گفت: ـ نترس بابا اون عمو فرشادی که من دیدم بعید میدونم نتونه بابات رو قانع کنه. بهرحال رو تو به یه چشم. پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ پانتهآ دوباره شروع نکن پانتهآ با حالت شاکی گفت: ـ خب مگه دروغ میگم؟ خودت میگفتی زنعموت چندین بار بابت عرشیا این موضوع و غیر مستقیم به مادرت گوشزد کرد.1 امتیاز
-
پارت ۱۳ و گفت: _ این داره چی میگه رستمی ها؟ در دم، اشک های رستمی، خشک شد و با تته پته گفت: _ هیچی خانم، بخدا هیچی نبوده داره الکی میگه نگاهی به گل های بنفشی که در صورت رستمی، کاشته بودم کردم و گفتم: _ چرا باید دروغ بگم؟ مگه این خوابگاه دوربین نداره، خبچک کنین! هاشمی نگاه بهت الود دیگری به من و رستمی، که رنگش عین گچ دیوار شده بود، کرد و با خشم رو به من گفت: _ من میرم دوربین هارو چک کنم، وای به حالت اگه دروغ گفته باشی. سرم را تکان دادم و به انگشت اشاره ای که به نشانه تهدید، رو به من گرفته بود، نگاه کردم و گفتم: _ باشه خانم فقط من خیلی گشنمه، میشه تا وقتی شما چک میکنین غذا بخورم؟ حنانه میدونه، فشارم افتاده بود، از دیشب چیزی نخوردم. سری تکان داد و یکی دیگر از بچه های سال هشتمی، به اسم بهاره را صدا زد و مسئولیت غذا را به او سپرد. بشقاب تمیز دیگری برداشتم و تا جایی که بشقاب جا داشت، درونش برنج چپاندم و از دیگ دیگر، تکه ای مرغ، کنارش گذاشتم، از مخلفات خبری نبود. از جلوی چشم های بهت زدهی بقیه، رد شدم و روی میز هشت نشستم. بقیه تازه به خودشان امدند و دوباره روی صف، به سمت دیگ ها رفتند. تند تند، شروع کردم به غذا خوردن که یک دفعه غذا در گلویم گیر کرد و به سرفه افتادم، کسی چند ضربه به پشتم زد و وقتی که حالم جا امد، لیوانی اب جلویم گرفت.اب را لا جرعه سر کشیدم و به صندلی کنارم که فاطمه جلو کشید و رویش نشست نگاه کردم.کم کم، بقیه دخترهاهم امدند و سر میز نشستند. دوباره مشغول خوردن شدم، اما اینبار اهسته تر میخوردم. سرم پایین بود و داشتم فکر میکردم، هم اتاقی هایم الان دارند چه فکری راجبم میکنند؟ هرچند که انها، زیاد از من خوششان نمی امد! سکوت اسفناکی بود، انگار کسی جرعت حرف زدن نداشت. صدای قاشق ها، که به بشقاب های استیل میخورد، دیگر زیادی گوش خراش شده بود. سرفه ای کردم و سرم را بالاگرفتم، نگاه همه جور روی من زوم بود، انگار ادم معروفی دیده اند! غذای تو دهنم را قورت دادم و گفتم: _ چیه! چرا منو نگاه میکنین؟ سارا چشم هایشرا از رویم برداشت و در حالی که قاشقش را، پر از برنج میکرد گفت: _ هرچند که زیاد ازت خوشم نمیاد، ولی از کار امروزت حسابی خوشم اومد، حساب رستمی رو کف دستش گذاشتی. الناز که کنارم نشسته بود نگاهی به بقیه انداخت و با ذوق گفت: _ وای، انگار داشتم فیلم اکشن میدیدم! دستش را مشت کرد و به حالت زدن، به ان دستش کوبید و ادامه داد: _ یه جوری میزدیش که گفتم الانه بمیره.1 امتیاز
-
پارت پنجم دوباره گفتم: ـ واسه همین میگم خوشبحالت دیگه. حالا من فقط چون این موضوع رو مطرح کردم، تنبیه شدم و یه مدت نباید از خونه بیرون میرفتم. پانتهآ نفس عمیقی کشید و گفت: ـ چی بگم والا؟ دیگه خانواده از این سن به بعد که درست نمیشن، ما باید خومونو وقف بدیم. با ناراحتی و کمی عصبانیت رو بهش گفتم: ـ بابا قراره یبار زندگی کنم. چرا نباید کاری که دوست دارم رو انجام بدم؟ این همیشه رویای من بوده و هست. پانتهآ زد به پشتم و گفت: ـ نگران نباش. من دلم روشنه باران. میریم شاید دیدی دست استاد فرخ نژاد هم سبک بود و اونجا بخت دوتامونم باز شد با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ تو این وضعیت به چه چیزایی فکر میکنی؟ پانتهآ با حالت شاکی گفت: ـ بخدا. چهار سال تو دانشگاه که هیچ کاری نکردیم. تو که کلا هیچی، منم که تهش فقط کراش بود و بعدش به جایی هم بند نشد. خندیدم و گفتم: ـ از دست تو. بیا بریم منو برسون خونه تا مامانم نیومده. انگشت اشارش رو با تهدید گرفت سمتم و گفت: ـ بحث رو عوض نکن. خدایی چرا تابحال با هیچ پسری دوست نشدی باران؟مثلا اون پسره عرفان که اینقدر تو کفت بود و اینقدر بهش بی محلی کردی آخر سر یارو دیگه ناامید شد.1 امتیاز
-
پارت چهارم همین لحظه گوشیم زنگ خورد. صفحه گوشی رو نگاه کردم و دیدم پانتهآست: سلام باران خوشگله. میبینم که از حصر خونگی درومدی. خندم و گرفت و گفتم: ـ دیوانه. بابام دو روزه با همکاراش رفته جزیره کیش. مامانمم که هست مدرسه. منم فرصت و غنیمت شمردم امروز بیام و مدارک روبگیرم. تو کجایی؟ گفت: ـ سرت رو بچرخونی منو میبینی. سمت راست رو نگاه کردم. دیدم داره میدوئه میاد سمتم. بغلش کردم و گفت: ـ دلم برات تنگ شده بود. چیشد بالاخره؟ هنوز بابات راضی نشد؟ با ناراحتی گفتم: ـ نه میشناسیش که مرغش یه پا داره. تنها امیدم فعلا عمو فرشاد و آقاجونمن. احتمالا فردا که بابا برمیگرده. شب شام میان خونمون موضوع رو دوباره میگن. زد به پشتم و گفت: ـ خب پس ناراحت نباش. بنظر من که میشه و منو تو میریم به سمت تهران. با امیدواری از ته دل گفتم: ـ امیدوارم. بیا فعلا بریم مدارک رو بگیریم از کتابخونه. بعدش دوتاییمون رفتیم سمت کتابخونه و مدارک کارشناسیمون رو گرفتیم. وقتی داشتیم برمیگشتیم به پانتهآ با ناچاری گفتم: ـ خوشبحالت با تعجب پرسیدم: ـ چرا؟ گفتم: ـ خیلی خوبه که خونوادت پشتتن و همون اول قبول کردن. پانتهآ گفت: ـ حالا اینقدرم که راحت نبود. بابای منم اولش خیلی راضی نبود که قراره تنهایی یه مدت برم تهران زندگی کنم اما؛ وقتی راجب فرخ نژاد پرس و جو کرد و فهمید خیلی آدم خفنیه، دید واقعا باید این فرصت رو غنیمت شمرد.1 امتیاز
-
پارت سوم یعنی من خیلی خوش شانس بودم که با اون همه سخت گیری و دقتش، کسی که براش هفده حکم بیست رو داشت، بهم پیشنهاد کار داده بود. دست رو دست نذاشتم و به عمو فرشادم زنگ زدم. کلا خانواده پدری من چون من و مارال تنها دخترای خونوادهی غفارمنش بودیم؛ خیلی دوسمون داشتن. اصولا وقتی چیزی ازشون میخواستیم نه نمیآوردن و بابامم رو حرف آقاجون و عمو فرشاد حرفی نمیزد. عمو فرشاد برخلاف بابا تقریبا ذهن بازتری داشت و خیلی با نرمی و مهربونی با مسائل برخورد میکرد و همیشه برای کار و زندگی دو تا پسرش ارزش قائل بود. عرشیا پسر بزرگش که شش سال پیش بورس تحصیلی شد و رفت کانادا و بیشتر اوقات که باهم تصویری صحبت میکنیم بهم میگه یه روز برات دعوتنامه میفرستم که تو هم بیای، منم همیشه در جوابش پوزخند میزنم و میگم با این خونوادهای که من دارم حتما ولی ته دلم امیدوارم که واقعا یه روز بشه. خلاصه که وقتی موضوع رو به عمو فرشاد گفتم، طبق معمول بهم گفت که آروم باشم و موضوع به آقاجون میگه و یه شب میان خونمون که با پدرم صحبت کنن و تمام سعیش رو میکنه که بابا رو راضی کنه. استاد فرخ نژاد تو گروهی که باهاش توی تلگرام داشتیم به من و پانتهآ گفت که مدارکمون رو از دانشگاه بگیریم، امکانش هست اونجا لازممون بشه. منم هفته پیش درخواست دادم و امروز از دانشگاه باهام تماس گرفتن که مدارک آماده شده و میتونم بیام ببرمش.1 امتیاز
-
پارت دوم مثلا وقتی که من بجای اینکه حرف بابام و گوش بدم و دبیرستان ریاضی بخونم، علاقه خودم رو دنبال کردم و رفتم سراغ هنر. تو خونمون قیامت شد. بابام تا یه سال باهام حرف نمیزد. با اینکه ناراحت میشدم از اینکه چرا هیچوقت خانوادم پشتم نیستن اما بازم از علاقم دست نکشیدم و ادامه دادم. انیمیشن و بازی با عروسک های کوچیک تو تئاتر هایی که توی رشت برگزار میشد، جزو کارای مورد علاقم و تفریحاتم بود. از ترم سوم دانشگاهم تو بخش تئاتر دانشکدمون و خوده آمفی تئاتر شهرداری، نمایش برای بچه ها اجرا میکردم و با اینکه علاوه بر درس کار هم میکردم اما نمراتم همیشه عالی بود چون تو کاری بودم که از صمیم قلبم بهش علاقه داشتم. وقتی معدل ترم آخرم ماه پیش اعلام شد، یه روز جمعه که خونه بودم دیدم استاد فرخ نژاد که جزو هیئت علمی دانشگاه تهران بود و ما ترم آخر فقط باهاش دو واحد درس داشتیم، بهم زنگ زد و گفت که قراره یه ساختمون سمت ولیعصر اجاره کنه و اونجا کارآگاه انیشمن سازی راه بندازه برای بچه های سه تا هشت سال تئاتر اجرا کنه و برای این کار هم به یه نیروهای کاربلد احتیاج داره و به دو نفر از بچهای دانگاه رشت این پیشنهاد رو داده بود. یکی به من و یکی به پانتهآ چون درسمون خیلی خوب بود. من واقعا خیلی دوست داشتم چون هم کار مورد علاقم بود و هم حقوقش خیلی خوب بود و میتونستم بالاخره مستقل شدن و تجربه کنم اما همونجور که حدس میزدم وقتی به خونوادم گفتم یکبار دیگه قیامت بپا شد. بابام با عصبانیت فقط میگفت دیگه حق نداری جایی بری، خیلی افسار گریخته شدی، زیادی آزاد گذاشتمت و کلی حرفای دیگه. مامانمم که طبق معمول رو حرف بابام حرفی نمیزد. تا یه هفته حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم. همش گریه میکردم و از خدا خواستم واقعا یه راهی جلوی پام بزاره چون کار کردن با استادی مثل فرخ نژاد چیزی بود که واقعا نصیب هر کسی نمیشد.1 امتیاز
-
پارت اول کارمند دانشگاه پرسید: ـ خانم غفار منش؟ گفتم: ـ منم. بهم اشاره کرد رو صندلی بشینم و گفت: ـ بفرمایید اینجا. مدارک و تو سایت دانشگاه پر کردین ؟ نشستم و گفتم: ـ بله، هفته پیش درخواست داده بودم. همینطور که توی کامپیوتر جستجو میکرد، گفت: ـ کد رهگیریتون رو لطفا بخونید برام. گوشیم رو باز کردم و گفتم: ـ دویست و شش... معاون دانشکده یکم دیگه تو سیستم گشت و بعد از چند دقیقه رو بهم گفت: ـ خانم باران غفارمنش، فارغ التحصیل رشته انیمیشن و عروسک گردانی درسته؟ گفتم: ـ بله. ورقهای داد سمتم و گفت: ـ خب این قسمتم امضا کنید. مدارکتون فرستاده شده بخش تحصیلات تکمیلی، میتونید از اونجا تحویل بگیرید امضا کردم و دادم دستش و گفتم: ـ خیلی ممنونم بلند شدم و کولهام رو گذاشتم رو دوشم و رفتم سمت کتابخونه مرکزی دانشگاه. اوایل دی ماه بود و هوا خیلی سرد شده بود، شال گردنم رو دور صورتم بستم که بیشتر از این سردم نشه. همینجور که راه میرفتم به آسمون نگاه کردم و یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم گفتم از کجا معلوم؟ شاید یه روزی خانوادهام راضی بشن و شرایط اوکی بشه و بتونم مهاجرت کنم. از این همه محدودیت واقعا خسته شده بودم، از این شرایط اجتماعی و خانوادگی که توش بودم و این ارزش قائل نبودن خانوادم برای زندگی و کارم واقعا بیزار بودم. خب بزارید از اول خودمو معرفی کنم: اسمم بارانه و توی خونواده چهار نفره زندگی میکنم، یه خواهر دارم به اسم مارال که امسال پشت کنکوریه. از خانوادمم بگم که تو یه خونوادهی تقریبا متعصبی زندگی میکنم اما متاسفانه از بچگی من و مارال کلا خیلی اهل یسری چیزا نبودیم، مثلا طرز لباس پوشیدنمون، اعتقاداتمون خیلی باهاشون فرق داشت و متاسفانه همیشه هم مورد سرزنش جفتشون خصوصا پدرم قرار میگیرفتیم حالا مارال تقریبا کوتاه میومد ولی من اصلا.1 امتیاز
-
پارت۱۲ و با صدای بلندی گفت: _ چی داری زر زر میکنی، کدوم غذا دزدی؟ با دیدن برنج های پخش شده، دهانم مثل ماهی، باز و بسته شد و اشک به چشم هایم نیش زد. به چشم هایش، که رنگ پیروزی گرفته بود و پوزخند گوشه لبش، نگاه کردم و یک لحظه، انگار خون با توان بیشتری به مغزم هجوم اورد که موهای دم اسبیاش را گرفتم و با تمام توان کشیدم و همزمان با تمام حرصم جیغ میزدم و فحش میدادم. موهایش را یک دور، دور دستم پیچاندم و کشان کشان، از دیگ برنج دورش کردم. همه بهت زده بودند و فقط نگاه میکردند، با تمام توانمموهایش را میکشیدم و با ان دست دیگرم، دستش را پیچ میدادم. صدای او، در میان جیغ های من، گم شده بود و حتی نمیشندیم چه میگوید، فقط گاه گاهی صدای ولم کن را می شنیدم. موهایش را ول کردم و روی زمین انداختمش. روی سینه اش نشستم با تمام توانم به صورتش مشت زدم؛ فقط در ان لحظه، برنج های پخش شده روی زمین را میدیدم و بادمجان هاییکه زیر چشم های او می کاشتم، به چشمم نمی امد. ناگهان کسی مرا بلند کرد و شترق، دوتا سیلی زیر گوشم خواباند، انگار تازه چشم هایم باز شد که خانم هاشمی را با قیافه برزخی، مقابلم دیدم با حرص داد زدم _ چرا منو میزنی؟ نمیبینی اون تمام برنج هامو پخش زمین کرده؟ و یک سیلی دیگر هم، چاشنی بقیه شد. دستم را روی صورتم، گذاشتم و با بهت، نگاهش کردم که با چشمانی که اتش در انها شعله میکشید، نگاهم میکرد. _ تو چطور جرعت کردی، تو خوابگاه من یه نفرو بزنی ها؟ های اخرش را انقدر بلند داد زد، که در تمام سالن پیچید. پوزخندی زدم و گفتم: _ انگار توهم همدستشون بودی، پس در تمام این ماه ها توهم میدونستی و هیچی نگفتی! کمی از اتش چشمانش، خاموش شد و گفت: _ چی داری میگی دختره نفهم، همدست چی؟ با بغض گفتم: _ همدست دزدی، یعنی تو خبر نداشتی که تمام این ماه ها، اینا غذا میدزدین و به بقیه غذا نمیدادن؟ با بهت دختری که زده بودم و حالا روی میز، نشسته بود و داشت، زار زار گریه میکرد را نگاه کرد.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت۱۱ حتی در این مورد هم من زیادی بد شانس بودم، می دانستم تا اسم تمام خوابگاه هارا نخواند، محال است بگوید هشت، فشارم افتاده بود و اینبار خوابم گرفته بود؛ اما به هر زحمتی بود، خودم را هوشیار نگه داشته بودم و داشتم، سیخ های شکستهی جارو را که در موکت فرو رفته بود، در می اوردم و گوشه ای تلنبار می کردم. بالاخره دوباره، صدای بلند گو بلند شد و معجزه اتفاق افتاد. چقدر صدای خانم هاشمی، در ان لحظه دلنشین تر بود، وقتیکه گفت خوابگاه شماره هشت. به سمت پله ها پرواز کردم، تمام نیرویم را به کار بردم و پله هارا، دوتا یکی پایین امدم. روی پله اخر، حنانه را دیدم که گوشه سالن، ایستاده بود و داشت کتاب میخواند. خرخان تر از حنانه، در این خوابگاه نبود. قاشق به دست به سمت سلف رفتم. از روی میزی که بشقاب هارا چیده بودند؛ یکی برداشتم. بشقاب های استیل گرد، که دقیقا عین بشقاب زندانی ها، سه جا داشت، برای برنج، خورشت و گاهی هم ماست یا سالاد. توی صف پشت سر الناز ایستادم، الناز، یک سالی از من بزرگتر بود و در خوابگاه هشت بود. صف جلو میرفت و من از بوی، برنج و مرغ هایتوی دیگ، دلم ضعف میرفت. بالاخره نوبت من شد، بشقابم را جلو اوردم، یکی از دختر های سال نهمی، یک کفگیر برنج در بشقابم ریخت و با بی حالی تمام، گفت بعدی، فقط یک کفگیر! حتی ان ته های شکم من را هم نمی گرفت؛ بنا بر این از جایم تکان نخوردم و با پر رویی تمام گفتم: _ این کمه! یکم دیگه هم بریز، از صبه هیچی نخوردم. چشم هایش را با بی حوصلگی بالا اورد و گفت: _ گفتم بعدی، سهم برنج هر نفر همینقدره. پوزخندی زدم و گفتم: _ عه اینجوریه! چطور سهم هر نفر اینقدره؟ در حالیکه نهم ها و هم خوابگاهی هات، هر کدوم یه دیس پر برنج، میبرن خوابگاه؟ پوفی کشید و با چشمانی که کلافگی از انها میبارید گفت: _ به تو ربطی نداره بچه برو کنار! تخسنگاهشکردم و گفتم: _ یا برای منم بریز، یا میرم به خانم موسوی میگم که چجوری غذا دزدی میکنین. انگار عصبانیش کرده بودم، که از جایش بلند شد. هم قد من، اما زیادی از من چاق تر بود. از رو نرفتم و به چشمانش زل زدم، یک دفعه زد زیر بشقابم و تمام برنج هارا پخش سرامیک ها کرد.1 امتیاز
-
پارت ۱۰ لیوان را کمی از مایع ظرفشویی که کنار شیر های اب بود، زدم و با دست شستمش. شیر اب را بستم و به طرف خوابگاه به راه افتادم. دمپایی هایم را، جلوی در، از پا در اوردم ودر جا کفشی گذاشتم. وارد خوابگاه شدم. لرز گرفته بودم؛ تند تند با تمام قوا، پله هارا بالا رفتم و خودم را داخل اتاق پرت کردم. مستقیم به طرف شوفاژ های نیمه گرم رفتم. دستان یخ کرده ام را به شوفاژ چسباندم و صورتم را که از سرما قرمز شده بود، نزدیک شوفاژ بردم. نمی دانم چرا این شوفاژ ها، همیشه سرد هستند؟! انگار نه انگار که ادم، اینجا زندگی می کند. کمی که گذشت، یخ انگشتانم، باز شد و از شوفاژ فاصله گرفتم. روی تختم دراز کشیدم وبه فلز تخت بالا، که پر بود از نوشته زل زدم. صدای اعتراض شکمم بلند شده بود، بیشتر از این نمیتوانستم گرسنگی را تحمل کنم. روی تخت صاف نشستم و به لکه غلط گیری که چند هفته پیش، روی تختم ریخته بود، زل زدم، هر کاری میکردم تا گرسنگی را فراموش کنم انگار بیشتر فشار می اورد، ناچار بلند شدم و بازهم، راهی سالن پایین شدم. هنوز پله اول را پایین نرفته بودم، صدای بلند گو، بلند شد _ دخترایگلم نهار رسید؛قاشق هاتون رو بردارین و خوابگاه به خوابگاه صدا میزنم، اروم بیایین سلف، توی صف غذا بگیرین. نفس راحتی کشیدم! بالاخره عذاب تمام شد. پا تند کردم و به طرف خوابگاه هشت، که در اخر سالن بود، به راه افتادم. در کمد های فلزی را که دراثر زنگ زدگی، صدای بدی میکرد، باز کردم. قاشق و لیوانم نبود! تمام کمد را زیر و رو کردم، شاید در ابخوری جا گذاشته بودم، اما نه انها را اوردم و اخرین بار.....رویتختم را نگاه کردم، لیوانم را در حالی که قاشق درونش بود، درگوشه ترین قسمت تخت، انداخته بودم، سریع از روی تخت برداشتمش و به طرف بیرون رفتم، دختر هاکه کم و بیش در اتاق هایشان، سلف و حتی بیرون بودند، به سالن امده بودند، تا قاشق بردارند. انگار قرار بود به عده ای یتیم، که چند روزی گشنه بودند، غذا بدهند. صدای بلند گو دوباره بلند شد و اسم خوابگاه چهار را گفت. کنار نرده های طبقه بالا نشسته بودم و به دختر های کلاس هشتمی، که باهم در خوابگاه چهاربودند و قاشق به دست و خندان به طرف سلف میرفتند، نگاه می کردم. پس کی قرار بود نوبت ما شود. هاشمی همیشه شماره خوابگاه ها را، قاطی میخواند و هیچ وقت به ترتیب پیش نمیرفت. تنها شانسی که این هفته اورده بودم، این بود که جزو تیم ظرفشویی نبودم، اما در عوض یکشنبه و دوشنبه خوابگاه را من جارو کرده بودم. حتی این کار راهم دوس نداشتم، چون حتی اگر یک سنگ ریزه هم گم می شد، همه می گفتند من برداشته ام. صدای بلند گو بلند شد و اینبار شماره دو را خواند. نزدیک بود اشکم در بیاید، از شدت گرسنگی انگشت هایم بی رمق شده بود. @هانیه پروین1 امتیاز
-
پارت ۹ نگاهی اجمالی به سالن انداختم، یک یخچال در سمت راست که برای بچه ها بود، تا لوازم فاسد شدنی، مثل ترشی و ماست و قبیل این هارا داخلش بگذراند. یک تلویزیون هم، رو به روی میز ها، به دیوار قاب شده بود و گه گاهی روشن میشد. روی میز ها با پلاستیک پوشیده شده بود، و روی هر میز هم، یک نمکدان و فلفلدان قرار داشت. هنوز از نهار خبری نبود،پس چایم را خوردم و بلند شدم تا به اتاقم بروم، امروز سه شنبه بود و باید وسایلم را جمع میکردم، تا فردا دوباره به خانه بروم. اهی کشیدم ودر دل گفتم (کاش خوابگاه پنجشنبه و جمعه هم باز بود. حتی اگر همه میرفتند، کاش من را فقط راه میدادند تا بمانم.) سرم پایین بود و داشتم به طرف پله ها، میرفتم که با صدای خانم هاشمی ایستادم. خدایا، اگر من هم، کاری به کسی نداشته باشم، انها همیشه به من کار دارند. _ذاکری کجا میری؟بیا اینجا کارت دارم! برگشتم و به طرفش رفتم؛ دسته لیوانم را، در دست فشردم و گفتم: _بله خانم؟! نگاهی به لیوانم که قاشق داخلش بود انداخت و گفت: _باز دوباره داری لیوان کثیفتو میبری، تو کمد بزاری که پره مورچه بشه؟برو بشورش، بعدشم جوراباتو چجوری شستی، که همه بچه ها میگن بوی گند جوراب، خوابگاه هشتو از جا برداشته؟ گندش در امد! از این بدتر نمیشد، نفسی گرفتم و خودم را اماده دفاع کردچم که هاشمی گفت: _حیف که امروز سه شنبست و فردا قراره برین خونه هاتون، وگرنه یک پدری، من از تو در می اوردم، اون سرش ناپیدا، حالا هم برو لیوانتو بشور،زود باش! باشه ای زیر لب گفتم و از کنار هاشمی گذشتم. دمپایی های پلاستیکی ابیم را از کمد کوچکش که کنار در ورودی بود؛ در اوردم وجلوی پایم انداختم و پا کردم. در سالن را که بخاطر سردی هوا بسته بودند، باز کردم و بیرون رفتم، به محض برخورد هوا به بدنم، لرز کردم و دست هایم را دور بدنم چفت کردم. شروع کردم به دویدن سمت ابخوری، صدای لخ لخ دمپایی هایم،روی اسفالت مدرسه، در کل حیاط میپیچید و من که از سرما سرخ شده بودم،سرعتم را بیشتر میکردم. به ابخوری که رسیدم، فورا اب گرم را باز کردم و دست های یخ کرده ام را زیر اب بردم و به هم فشارشان دادم.1 امتیاز
-
پارت ۸ پوزخندی زدم و با خود گفتم( من گربه ام، هفت تا جون دارم.) اما در جواب حنانه گفتم: _ممنونم بیدارم کردی، نزدیک بود بمیرم.! حنانه روی تخت خودش، که دقیقا کنار تخت من بود نشست و گفت: _دختر تو چرا صبحونه نمیخوری، برای همون ضعف میکنی. پوفی کشیدم و در حالی که دکمه های مانتوی سرمه ایم را باز میکردم گفتم: _اخه ادم تو نیم ساعت، چیکار کنه، کیف حاضر کنه، جاشو انکادر کنه، لباس بپوشه یا بره تو صف وایسته که صبحانه بگیره؟! توهم که میدونی، اگه یکم ملافه من کج باشه، واویلا میشه! سرش را تکان داد و از تخت بلند شد، به طرف کمد های فلزی کوچکی که در اخر اتاق بود و در ان کتاب ها و لیوان و قاشقمان را میگذاشتیم، به راه افتاد. لیوان فرانسوی اش را برداشت و به طرف در رفت. همیشه همین بود، حنانه زیاد بامن صمیمی نمیشد؛ در اصل حتی امروز، ناپرهیزی کرد و خیلی هم با من حرف زد. لیوان اب قند را یک نفس سر کشیدم و ته مانده قند هارا در لیوان نگه داشتم، از تخت بلند شدم و مانتو، شلوارم را، با لباس راحتی عوض کردم. اینجا قانون های خاص خودش را داشت و حق نداشتیم با لباس کوتاه و شلوار تنگ و بدون روسری از اتاق بیرون بیاییم. تونیک مشکی گل گلیم را پوشیدم و روسری ابی ام را که گل های ریز سفید و صورتی داشت سرم کردم. لیوانم را همراه قاشق درونش، از روی تخت برداشتم و به طرف سلف رفتم. صبح ها و بعضی وقت ها ظهر ها و شب ها یک سماور، پر چای را به سلف می اوردند و نفری یک لیوان چای به همه میدادند. از پله ها، پایین رفتم و سرکی به گوشه کنار کشیدم با ندیدن هاشمی، خیالم راحت شد. در سلف را، که باید به داخل هل میدادی، باز کردم و از کنار میز های گذشتم. لیوانم را از چای سیاهی، که معلوم بود زیاد طعم جالبی ندارد، پر کردم و روی صندلی میزم نشستم. اینجا حدود بیست تا میز بود که هر میز متعلق به یک اتاق و افراد ان بود. من و حنانه و چند نفر دیگر، در اتاق شماره هشت بودیم و اینجا هم، میز شماره هشت را صاحب بودیم. قند های ته استکان را که خالی نکرده بودم، با قاشق هم زدم تا چایم شیرین شود.1 امتیاز
-
پارت ۷ معده ام جوری پیچ و تاب میخورد؛ انگار درونش داشتند رخت میشستند. پلک هایم، سنگین تر از همیشه بود و دست های سردم میلرزید. هر کار میکردم، نمیتوانستم چشم هایم را باز کنم و انگار رویم، بختک افتاده بود. در حال جدال با بختک بودم که با گرمی دستیکه تکانم میداد، به خودم امدم و ان بختک بد قواره هم از رویم بلند شد؛ اما همچنان سردم بود و میلرزیدم. چشم هایم را باز کردم و با حنانه روبه رو شدم. در ان لحظه، حنانه برایم، فرشته نجات بود.پلکی زدم و دوباره خیره صورت ملیحش شدم، حنانه که دید، مثل جسدی بی جان، فقط زل زل نگاهش میکنم؛ دوباره تکانم داد و گفت: _هی عارفه! حالت خوبه؟ چرا اینقدر سردی؟ به خودم امدم و سعی کردم بلند شوم بشینم، احساس خفگی میکردم، مقنعه ام هنوز سرم بود، در یک حرکت از سرم در اوردم و روی میله های تخت پرت کردم. هوفی کشیدم و کش موهایم را کمی شل کردم. _هی دختر! باتوام، انگار حالت خوب نیس، صورتت مثل گچ دیوار سفید شده، نکنه فشارت افتاده.؟ دقیقا، فشارم افتاده بود، شایدهم، قندم افتاده بود که حتی حال اینکه، زبانم را بچرخانم و جواب بدهم را نداشتم. با صدایی که از ته چاه، بیرون می امد گفتم: _اره فک کنم قندم افتاده، حالم خوب نیس. حنانه یک دور، صورتم را دوره کرد و بعد از تخت بلند شد و گفت: _پس من میرم برات یه لیوان اب بیارم، توی کمدم قند هست، اب قند بخور یکم حالت جا بیاد. با تکان سر، تاییدش کردم و اوهم لیوان توی کمدم را برداشت تا برود بیرون اب بیاورد. دوباره، روی تخت دراز کشیدم و با خودم فکر کردم، تنها کسی که در این مدرسه لعنتی، کمی ادم است همین حنانه است، دختر ارام و سر به زیری که با همه، یک جور است و مثل بقیه به هرطرف که باد بیاید چک نمیزند. کمی بعد، حنانه با یک لیوان اب، وارد اتاق شد و مستقیم سمت کمدش رفت، چند حبه قند، از قوطی شیر خشکی که مادرش در ان قند برایش گذاشته بود، برداشت و در لیوان انداخت؛ در کمدمن را که پایین کمدش بود، باز کرد و قاشقم را برداشت. لیوان را کمی هم زد و به دستم داد. _اومدم بیدارت کنم، بگم بری چایی بگیری، دیدم سرد سردی، ترسیدم فک کردم مردی.1 امتیاز
-
پارت۶ دفتر و کتابم را در کیفم جا دادم و به طرف خوابگاه به راه افتادم. هنوز داخل خوابگاه، نشده بودم که خانم هاشمی را، درست کنار در ورودی دیدم که دست به سینه ایستاده بود و دختر هارا رد میکرد بروند. با تعجب جلو رفتم و خواستم داخل شوم که با اخم های درهم گفت: _کجا ذاکری! برو جوراباتو بشور، که بوشون کل خوابگاه رو گرفته.! مثل ماست وا رفتم، خسته تر از ان بودم که جوراب بشورم، دستی به صورتم کشیدم و گفتم: _خانم، ما جورابامون بو نمیده، بخدا خسته ایم حوصله اینکه بریم، جوراب بشوریم ندارم! هاشمی درحالی که داشت با انگشت اشاره، بقیه دختر هارا رد میکرد، گفت: _خسته ایم نداریم! بدو دختر خوب، سریع برو بشو،ر بعد برو استراحت کن. انقدر خسته بودم، که حتی زبانم هم نای چرخیدن در دهانم را نداشت، راه رفته را برگشتم و داخل ابخوری شدم. همه مشغول شستن، جوراب هایشان بودند. فکری به سرم زد! جوراب هایم را در اوردم و زیر شیر اب گرفتم و تنها خیسشان کردم، کفش هایم را پوشیدم، و بدون اینکه جلب توجه کنم، دوباره راه خوابگاه را در پیش گرفتم. حکم وردم را که همان جوراب هابود، نشان دادم و رفتم داخل خوابگاه. سالن پایین، تقریبا کوچک تر از سالن بالا بود و اتاق خانم هاشمی، کنار در ورودی بود. کمی بالاتر، پله های طبقه بالا بود و روبه روی پله ها، سلف غذاخوری. از پله ها بالا رفتم، کنار پاگرد ایستادم، احساس ضعف میکردم، صبح، نتوانسته بودم صبحانه بخورم، و کلاس ها حسابی، انرژیم را تخلیه کرده بود. سرم گیج میرفت و معده ام به هم میخورد. با تمام توان و انرژیم، ان ده پله را هم، بالا رفتم. در حالی که چشم هایم سیاهی میرفت، کیفم را کنار تخت، پرت کردم و با لباس فرم، خودم را روی تخت انداختم و چشم هایم ناخوداگاه بسته شد. با حس سرمایی عحیب از خواب بیدار شدم، اما نمیتوانستم از جایم بلند شوم و انگار به تخت میخ شده بودم. @QAZAL@هانیه پروین@N.ia1 امتیاز
-
پارت ۵ قطره ای اشک، روی گونه ام میریزد. من همیشه تنها بودم؛تنهاتر از هر ادمی در این دنیا،با صدای زنگ از جا میپرم، اشک هایم را پاک میکنم و از جا بلند میشوم،از پشت دیوار بیرون می ایم و به طرف ابخوری میروم. سارا همکلاسیم با دیدن من دست های خیسش را تکان میدهد و خطاب به من میگوید _هی ذاکری چی شد، خانم هیولا اخراجت کرد؟ پوزخندی میزنم و دست هایم را زیر اب سرد میبرم و یک مشت به صورت قرمزم میزنم. همه مشتاق بودند من اخراج شوم، انگار که جای انهارا تنگ کرده بودم.! از اینه، سارا را که داشت، خیره نگاهم میکرد نگاه میکنم و میگویم _زیاد امیدوار نباش هنوز اخراج نشدم. سارا پفی میکشد و همزمان که دارد از ابخوری بیرون میرود میگوید _حیف که اخراج نشدی با بچه ها شرط کرده بودیم، اگه اخراج بشی امشب مهمونی بگیریم. یک مشت دیگر اب به صورتم میزنم وشیر اب را مییندم. صورتم را با دستمال، خشک میکنم و بیرون میروم. روی نیمکت زیر درختان، مینشینم؛ و به دختر هایی که انگار چندسالی را در امازون زندگی کرده اند، که یاغی شده اند، نگاه میکنم. در اصل وحشی شده اند! همدیگر را هل میدهند، توی سر هم میزنند و هزار کار دیگر، که فقط از قوم یاجوج و ماجوج و این ها بر می اید.! نگاهم را بالا میدهم و صاف به خورشید، که وسط اسمان ایستاده نگاه میکنم. دوباره زنگ به صدا در می اید، خدای من دوساعت در کلاس خشک میشویم، انوقت پنج دقیقه هم نمیگزارند که استراحت کنیم. پوفی میکشم و از جا بلند میشوم تا به کلاس علوم برسم. دوساعت هم در کلاس علوم، خشک شدیم و تازه ده دقیقه هم، دیر تر زنگ را زدند. به محض اینکه زنگ را زدند، از روی صندلی بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم، که صدای مهره های ستون فقراتم، در امد. فکر کنم خون در بدنم خشک شده بود.1 امتیاز
-
پارت ۴ در حالی که داشت، سالن خالی را تماشا میکرد ادامه داد _ذاکری، من اصلا دلم نمیخواد که اخراجت کنم، اما تو داری مجبورم میکنی، وضعیت درس خوندنتم که اصلا تعریفی نداره، تمام نمره هات از ده پایین تره! اینجوری پیش بری، چاره ای برام نمیمونه، جز اخراجت! سرم را بلند کردم و به نیم رخش، با ان چادر بلند، زل زدم، تنها راه چاره فقط معذرت خواهی بود، علارغم میل باطنیم با صدای نسبتا بلند گفتم: _ معذرت میخوام خانم، بخدا دوباره تکرار نمیشه، قول میدم درسام روهم میخونم. به طرفم چرخید و با برق رضایتی، که در چشم هایش موج میزد گفت: _افرین دخترم، حالا میتونی بری سر کلاست، ولی یادت باشه دوباره تکرار بشه، نمیبخشمت. دندان هایم را با حرص به هم سابیدم، متنفر بودم از اینکه جلوی این زن معذرت خواهی کنم، خداحافظ سر سری گفتم و از در امدم بیرون، چشم هایم را بستم و تا جایی که جان داشتم به همدیگر فشار دادم و زیر لب هیولایی نثارش کردم. دلم نمیخواست دوباره برگردم سر کلاس، میدانستم همه منتظرند، که چهره گرفته من را ببیند، تا دلشان خنک شود. پاورچین، پاورچین، از زیر پنجره دفتر مدیر، به طرف در سالن رفتم و با یک حرکت سریع، پریدم کنار دیوار، اگر خانم هیولا میدیدم، بیچاره بودم. با قدم هایی که سعی داشتم، اهسته تر از همیشه باشند، به طرف پشت مدرسه به راه افتادم جایی که همیشه، دور از همه انجا مینشستم حیاط مدرسه خیلی بزرگ بود و یک سرویس دستشویی و ابخوری در انتهای سمت راست، قرار داشت. کنار پنجره ساختمان مدرسه، پر بود از درخت های سرو بلند و در کنار در خروج هم، اتاقک سرایداری بود؛ که اقای حسینی، پیرمرد سرایدار انجا زندگی میکرد. در کنار ساختمان مدرسه، خوابگاه بود که مثل مدرسه دو طبقه بود، و هر طبقه شامل چهار اتاق بود. کنار دیوار نشستم و پاهایم را در بغلم جمع کردم، وسرم را رویشان گذاشتم. در تمام این مدرسه، من تنها بودم. بین اینهمه دختر، که همه با هم دوس بودند، فقط من بودم که تنها بودم، حتی در کلاس هاهم کسی کنارم نمینشست ومن تنها روی میز مینشستم.1 امتیاز