تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/10/2025 در همه بخش ها
-
عنوان: زعم و یقین نویسنده: سایه مولوی ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: یک راه بود و چند بیراهه و ذهنی درگیر خیالات واهی،حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه میگذارد و اسیر تاریکیها میشود. حقیقت کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلولههای انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! صفحه نقد این رمان 👇1 امتیاز
-
ژانر : عاشقانه، اجتماعی مقدمه: من شانس این را داشتم که هر روز در لبخند تو عشق را ببینم، در هر کلمهی تو عشق را بشنوم و هر روز عشق را در نگاهت ببینم. خلاصه داستان: داستان در ارتباط با دختری بیست و سه ساله به نام باران که بعد از تموم شدن دانشگاهش در رشت، برای پیدا کردن کار وارد تهران میشه. باران که تو یه خانواده تقریبا متعصبی بزرگ شده بود و این شرایط زندگیش رو دوست نداشت، تمام تلاشش این بود که یه روز بتونه به بزرگترین آرزوش برسه و از ایران مهاجرت کنه اما؛ با ورودش به خونه ی جدید توی تهران با همسایهی جدیدش که یه پسره به اسم یوسفه آشنا میشه و تمام آرزوهاش عوض میشه و ....1 امتیاز
-
چطور با انتقاد و نقدهای منفی کنار بیام؟ (چطور از این درخت میوه بچینیم!) خب، همهمون توی زندگی خودمون با یه موقعیتهایی روبهرو شدیم که یکی از دوستان یا همکارامون از چیزی که نوشتیم، گفتیم، یا انجام دادیم انتقاد کرده. گاهی ممکنه این انتقادهای منفی کاملاً موجه باشه، اما بعضی وقتها هم به نظر میاد که فقط قصد دارند احساسات ما رو زیر سوال ببرن. واقعیت اینه که هیچ نویسندهای در دنیا نیست که با انتقاد و نقدهای منفی مواجه نشه. حتی بزرگترین نویسندههای تاریخ هم نقدهای سنگینی دریافت کردند. مثلاً ج. ک. رولینگ (نویسنده هری پاتر) در ابتدا از ناشران زیادی جواب منفی دریافت کرد. اما همون ناشرها بعداً از این که این شاهکار رو رد کرده بودند، پشیمون شدند! پس، سوال اینه: چطور میتونیم با این نقدها کنار بیاییم و به جای ناراحتی ازشون استفاده کنیم؟ بیاید این مسئله رو به طور دقیق و با دقت بررسی کنیم. این راهها میتونه کمک کنه که نه تنها از انتقادها نترسید، بلکه از اونها استفاده کنید تا خودتون رو به سطح بالاتری برسونید. 1. اولین قدم: نفس عمیق بکشید، نفس عمیق بکشید، نفس عمیق بکشید! واقعیت اینه که وقتی نقد منفی میشنویم، اولین واکنش ما ممکنه یه واکنش احساسی باشه: عصبانیت، ناامیدی، یا حتی احساس بیارزشی. این کاملاً طبیعییه! به همین دلیل، اولین قدم اینه که وقتی نقد منفی میشنوید، به خودتون وقت بدید. یه نفس عمیق بکشید، از موقعیت فاصله بگیرید و به مغزتون اجازه بدید که کمی آرام بشه. این کار کمک میکنه که از نظر احساسی خونسرد بشید و بتونید به نقد با دید بازتری نگاه کنید. نکتهی مهم اینه که هیچوقت فوری واکنش نشون ندید. حتی اگر نقد، خیلی تند یا شخصی بود. بهتره کمی زمان بذارید و بعد از فکر کردن و ارزیابی منطقی، پاسخ بدید یا حتی اصلاً پاسخ ندید. اینطور از واکنشهای آنی و احساسی که ممکنه باعث بدتر شدن شرایط بشه، جلوگیری میکنید. چطور جذاب تر بنویسم | انجمن نودهشتیا 2. نقد رو به عنوان یک ابزار برای رشد ببینید درست شنیدید! نقد منفی میتونه در واقع یه هدیه باشه. این یعنی به جای اینکه به نقد به چشم یه حمله به شخصیت خودتون نگاه کنید، اون رو یه ابزار برای رشد ببینید. وقتی کسی از شما انتقاد میکنه، اون در واقع به شما اطلاعاتی میده که ممکنه خودتون متوجه اونها نشده باشید. مثلاً اگر نقدی درباره سبک نوشتن شماست، ممکنه به این معنا باشه که باید توجه بیشتری به توصیفها یا دیالوگها داشته باشید. اگر کسی به پیشرفت داستان شما ایراد میگیره، شاید زمانشه که ساختار کلی داستان رو مجدداً بررسی کنید. برای اینکه این کار رو بهتر انجام بدید، از خودتون سوالات زیر رو بپرسید: - آیا این نقد درست هست؟ - آیا این نقد به من کمک میکنه که پیشرفت کنم؟ - آیا این نقد شامل نکات مفیدی است که من میتونم در کار بعدی ازش استفاده کنم؟ وقتی از نقد به عنوان ابزاری برای یادگیری استفاده کنید، خیلی راحتتر میتونید با اون کنار بیاید و به جایی برسید که خودتون از این انتقادها استقبال کنید. چطور ایده پیدا کنم | انجمن نودهشتیا 3. روی نقاط قوت خودتون تمرکز کنید حالا که نقد منفی دریافت کردید، وقتشه که دوباره به خودتون یادآوری کنید که چرا در وهله اول شروع به نوشتن کردید. هر نویسندهای نقاط قوت خاص خودش رو داره. ممکنه شما توی ساخت شخصیتها عالی باشید، یا شاید دیالوگنویسی شما خیلی قوی باشه. به این ویژگیهای خوب توجه کنید و به خودتون یادآوری کنید که یک نقد منفی فقط یک جنبه از کار شماست، نه همهی اون. این که خودتون رو با دیگران مقایسه کنید یا احساس کنید که "چرا من؟" اصلاً به رشد شما کمک نمیکنه. با خودتون صادق باشید و با تمرکز روی نقاط قوتتون، روحیهتون رو تقویت کنید. خودتون رو به یادآوری کنید که انتقادهای منفی برای هیچ نویسندهای پایان کار نیست، بلکه فرصتی برای بهبود هست. 4. از نقد به عنوان فرصتی برای بازنگری استفاده کنید گاهی اوقات، نقدهای منفی یه علامت برای این هستن که در بخشهایی از کارتون دچار مشکل شدید. این یک فرصت عالیه برای اینکه دوباره به اون بخشها نگاه کنید و اصلاحشون کنید. حتی اگر نقد اول خیلی سخت و شدید باشه، به هیچ وجه ازش فرار نکنید. یه بار دیگه به اثر خودتون نگاه کنید و ببینید که کجاها میتونید تغییراتی ایجاد کنید. برای این کار، ممکنه لازم باشه که از دیگران هم نظر بگیرید. ممکنه دوست یا همکار دیگهای نکات متفاوتی براتون پیدا کنه. به نقدها باز باشید و به جای اینکه ازشون فاصله بگیرید، سعی کنید از اونها به نفع خودتون استفاده کنید. 5. به یاد داشته باشید که همه موافق شما نیستند و این خوبه! خیلی مهمه که بدونید هیچکس نمیتونه همه رو راضی کنه. حتی بزرگترین نویسندهها هم همیشه منتقدانی داشتن. خیلی از اوقات نقدهای منفی ممکنه به دلیل تفاوتهای سلیقهای یا فرهنگی باشه. این طبیعیست! اگر همه از داستان شما خوششون بیاد، احتمالاً داستان شما خیلی عمومی و بیروح هست. وقتی یک منتقد از کار شما انتقاد میکنه، ممکنه هدفش این باشه که چیزی بهتر رو ببینه، نه اینکه شما رو زیر سوال ببره. پس، خودتون رو بیش از حد درگیر نقدهای منفی نکنید. وقتی شما به نوشتههاتون وفادارید، مطمئناً کسانی پیدا میشن که از سبک و دیدگاه شما لذت ببرن. هشت توصیه نیل گیمن برای نوشتن داستان کوتاه 6. در نهایت، عاشق نوشتن باشید آخرین و مهمترین نکته اینه که نوشتن رو باید به عنوان یک سفر عاشقانه ببینید، نه یه رقابت یا نبرد. این مسیر ممکنه پر از چالشها و انتقادها باشه، ولی اگر عاشق نوشتن باشید و از روند خلق آثار لذت ببرید، هیچ چیزی نمیتونه شما رو متوقف کنه. نقدهای منفی فقط یک فصل از این داستان بزرگه، و شما نویسندهاید که میتونید هر فصل رو به بهترین نحو بسازید. --- جمعبندی: انتقاد و نقدهای منفی همیشه میتونن دشوار باشن، اما با کمی تغییر در نحوه نگاه کردن به اونها، میتونید این چالش رو تبدیل به فرصتی برای رشد کنید. به یاد داشته باشید که این فقط یک نظر از یک نفره و شما با هر نوشته جدیدتون میتونید پیشرفت کنید. از انتقاد نترسید، چون همونطور که نویسندههای بزرگ هم گفتهاند، همیشه از ناکامیها و انتقادها میشه یاد گرفت و بهترین آثار خلق میشن. پس به خودتون ایمان داشته باشید، نقدها رو بشنوید و به مسیر نوشتنتون ادامه بدید. در نهایت، همهچیز به شما بستگی داره: اینکه چطور با این چالشها روبهرو بشید و چطور از اونها برای بهبود کار خودتون استفاده کنید. ---1 امتیاز
-
چطور شخصیتها رو درست بسازم؟ (و چرا شخصیتهای بیجان مثل یخچال بیدر و پیکر میمونن؟) اگر شما هم نویسندهای باشید که میخواد شخصیتهای عمیق و جذاب بسازه، احتمالاً با این مشکل روبرو شدید: شخصیتها همیشه یه چیزهایی کم دارن! اینجوری میشه که به جای اینکه شخصیتها مثل یک فرد واقعی به نظر برسن، بیشتر شبیه یک دیوار سفید بدون هیچ جزئیات و زندگی میزنند. خب، نگران نباشید! راهحل داریم! قبل از هر چیز باید بگم که یکی از مهمترین نکات برای نوشتن شخصیتهای خوب اینه که شخصیتها باید احساس واقعی داشته باشن. باید بتونید با اونها ارتباط برقرار کنید، بگید "آره! من اونها رو میشناسم!" حتی اگر در دنیای واقعی هیچ وقت این شخصیتها رو ملاقات نکردید. چطور منظم بنویسم | انجمن نودهشتیا 1. شروع با یک پرسش ساده: «این شخصیت کیه؟» خیلی وقتها وقتی میخواهیم شخصیت بسازیم، سریع میریم سراغ ویژگیهای ظاهری، لباس، قد، وزن و رنگ چشم. اینها هم مهم هستن، ولی خیلی وقتها باید بپرسیم: «این شخصیت چه کسیه؟» از نظر روانی و عاطفی، این شخصیت چی میخواد؟ ترسها و آرزوهای او چیه؟ مثلاً به جای اینکه فقط بگید «او یک مرد ۳۵ ساله با موهای مشکی است»، میتونید بگید «او مردی است که از کودکی همیشه احساس عدم کفایت کرده و این احساس از اون یک فرد درونگرا ساخته که همیشه به دنبال تایید دیگران میگرده». این تغییر میتونه شخصیت شما رو واقعیتر و جذابتر کنه. 2. باورپذیر بودن، نه کمال! شخصیتهای بینقص و کامل نه تنها به درد داستان نمیخورند، بلکه به سرعت خستهکننده و مصنوعی میشوند. شخصیتها باید اشتباهات، ترسها و حتی ضعفهای خود رو داشته باشن تا به نظر واقعی بیان. هیچ انسانی کامل نیست و شخصیتهای شما هم نباید چنین چیزی باشن. استفاده از این ایده در نوشتن شخصیتها، میتونه به شما کمک کنه که اونها رو باورپذیرتر بسازید. مارک تواین به زیبایی گفته بود: «شخصیتهای ما همیشه از نقصهایشان ساخته میشوند.» هیچکس کامل نیست، پس شخصیتها هم نباید کامل باشن. 3. انگیزهها و خواستهها: این شخصیت چه میخواهد؟ یکی از مهمترین اصول در ساخت شخصیتهای واقعی اینه که بدونید شخصیتها چیه میخواهند و چرا. هر شخصیت باید چیزی بخواد، یه چیزی که برای رسیدن به آن به نوعی تلاش کنه. این خواستهها میتونن بزرگ یا کوچیک باشن. مثلاً شاید یک شخصیت میخواهد به عشقش برسد، یا شاید فقط میخواهد یک روز بدون اضطراب از خانه خارج شود! خواستهها به شخصیتها جهت میدهند و به شما به عنوان نویسنده اجازه میدهند که داستانتون پیش بره. نویسنده بزرگ، آنتوان دو سنتاگزوپری، گفته بود: "شخصیتهای من همیشه در جستجوی چیزی هستند، حتی اگر آن چیز تنها درون خودشان باشد." چطور ایده های جدید پیدا کنیم | انجمن نودهشتیا 4. پیچیدگی شخصیتها: یک بعدی نباشید! زندگی واقعی پیچیدهس و شخصیتها هم باید همینطور باشند. نمیتونید شخصیتها رو فقط با یک ویژگی مثل "خجالتی" یا "خوبدل" خلاصه کنید. بلکه باید اونا رو با لایههای مختلف بسازید. شاید شخصیت شما در یکی از موقعیتها پر از اعتماد به نفس باشه و در موقعیت دیگه از ترس به لرزه بیفته. برای مثال، شخصیت شما ممکنه در کارش بسیار موفق باشه، ولی در روابط شخصی همیشه احساس شکست بکنه. این تناقضها باعث میشه شخصیتهای شما به انسانهای واقعی شبیه بشن. 5. پسزمینه و تاریخچه شخصیتها گاهی اوقات وقتی فکر میکنیم که شخصیتها از کجا آمدهاند و چه تجربیاتی داشتهاند، میتونیم اونها رو بهتر بشناسیم و نوشتنشون رو راحتتر کنیم. تاریخچه شخصیتها نقش بزرگی در شکلگیری ویژگیها و رفتارهای اونها ایفا میکنه. اگر شخصیت شما فردی است که در کودکی شکست خورده، احتمالاً به این که در بزرگسالی کمتر اعتماد به نفس داشته باشه، فکر کنید. این نکته به شما کمک میکنه که ریشه رفتارهای اونها رو بفهمید و در نتیجه شخصیت رو عمیقتر و جذابتر کنید. چطور ایده پیدا کنم | انجمن نودهشتیا 6. دیالوگها: شخصیتها با چه زبانی حرف میزنند؟ شخصیتها باید زبان خاص خود رو داشته باشند. اینکه شخصیت شما چطور صحبت میکنه، خیلی به شخصیتسازی کمک میکنه. آیا حرفهاش کوتاه و بیرحمانه است؟ یا شاید سخنانش پر از طنز و شوخی باشه؟ دیالوگها به شما این امکان رو میدهند که رفتار شخصیت رو در شرایط مختلف نشون بدید. از خودتون بپرسید: «اگر من در شرایط این شخصیت قرار بگیرم، چطور حرف میزنم؟» این میتونه به شما کمک کنه که دیالوگهای طبیعیتر و واقعیتر بنویسید. 7. تعاملات با دیگر شخصیتها شخصیتها وقتی با هم تعامل میکنند، بهتر نمایان میشوند. خیلی وقتها وقتی شخصیتها با یکدیگر درگیر میشوند، ویژگیهای پنهان اونها رو میتونیم ببینیم. این تعاملات نه تنها داستان رو پیش میبرند، بلکه شخصیتها رو از درون غنیتر میکنند. برای مثال، شاید شخصیت شما با یک فرد دیگه که کاملاً مخالفش هست درگیر بشه، یا شاید وقتی با بهترین دوستش صحبت میکنه، نرمتر و مهربونتر باشه. این رفتارها میتونند تفاوتهای مهمی رو در شخصیتها ایجاد کنن. --- جمعبندی: ساخت شخصیتهای واقعی مثل ساختن یک جواهره: شما باید از لایههای مختلف استفاده کنید، ویژگیها رو به خوبی ترکیب کنید و از جزئیات به درستی بهره ببرید. همیشه به یاد داشته باشید که شخصیتها نباید فقط برای پیشبرد داستان باشن، بلکه باید حس بشن، باورپذیر بشن و شما رو به فکر فرو ببرن. پس دفعه بعد که میخواهید شخصیتی بسازید، از خودتون بپرسید: «اگر من این شخصیت رو ملاقات کنم، چه حسی دارم؟» شخصیتهای شما نباید فقط روی کاغذ باشند، بلکه باید از دل داستان بیرون بیایند و نفس بکشند. و در آخر، یادگرفتن ساخت شخصیتهای عمیق و جذاب نیاز به تمرین داره، پس مثل یک آشپز ماهر، هر بار که شخصیت جدید میسازید، بهش عشق و توجه بدید. شخصیتهای شما اینطور تبدیل به شاهکارهایی میشن که فراموشنشدنی خواهند بود.1 امتیاز
-
چطور نوشتن رو منظم کنم؟ (چطور از اون فاز «امروز نوشتن ندارم» بیرون بیایم؟) حتماً شما هم مثل خیلی از نویسندهها گاهی به این فکر میکنید که "امروز نمیتونم بنویسم، فردا بهتر میشه!" بعد فردا میاد و دوباره همون حرف. خب، این اتفاق شاید برای همه ما پیش بیاد، ولی واقعیت اینه که اگر نوشتن رو منظم نکنیم، ممکنه داستانهایمون توی ذهنتون بمونن و هیچ وقت به کاغذ نیان. اما نگرانی نباشید، ما راهحل داریم! قبل از هر چیز، بیاید یک واقعیت تلخ رو بپذیریم: نوشتن یک عادت است، نه یک الهام لحظهای! نویسندگان بزرگ، از هاروکی موراکامی گرفته تا استیفن کینگ، هر کدوم ساعتهای زیادی رو برای نوشتن اختصاص میدن. موراکامی که حتی گفته "من روزی ۴ تا ۵ ساعت مینویسم، حتی وقتی هیچ انگیزهای ندارم!" پس یاد بگیریم که نوشتن باید جزئی از روتین زندگیمون بشه، نه یک فعالیت تصادفی. 1. برنامهریزی واقعگرایانه داشته باشیم اینکه بگیم "من میخواهم هر روز ۵ هزار کلمه بنویسم" شاید برای هفته اول جذاب باشه، ولی بعد از مدتی با بیحالی و احساس شکست روبرو میشیم. بهتره که اول هدفهای کوچکتر و واقعبینانهتر داشته باشیم. مثلاً شاید شما بتونید روزی ۵۰۰ کلمه بنویسید، یا شاید بهتر باشه که در ابتدا روزی یک ساعت بنویسید. یادمون باشه که "کم شروع کن، ولی زیاد پیش برو"! نویسنده معروف، استیفن کینگ، خودش هم گفته: "نویسندگی به انضباط نیاز داره، نه استعداد." پس با برنامهریزی شروع کنید و به تدریج تعداد کلمات یا زمان نوشتن رو افزایش بدید. 2. وقت مشخصی رو به نوشتن اختصاص بدید همه ما میدونیم که برای نوشتن به انرژی و زمان نیاز داریم، ولی وقتی وقت نوشتن رو توی برنامهمون مشخص نکنیم، ممکنه همیشه "هیچ وقتی" برای نوشتن پیدا نشه. بهتره که برای نوشتن یک ساعت خاص در روز رو انتخاب کنیم. مثلاً صبح قبل از شروع کار یا شب قبل از خواب. حتی ممکنه برای نوشتن در آخر هفتهها وقت بذارید. از نکات جالب اینه که نویسندگان بزرگ مثل جرج آر.آر. مارتین هم میگن که «نوشتن یک عادت روزانه است، نه یک پروژهی گاهبهگاه!» یعنی باید به نوشتن مثل یک کار روزانه نگاه کرد، نه یک فعالیت تصادفی. 3. محیط مناسب رو پیدا کنیم شاید شما هم مثل من گاهی وقتی روی لپتاپ میشینید و شروع به نوشتن میکنید، چیزی نمیاد. یه نگاه به اطراف میکنید و یهو یاد چیزای مختلف میافتید: ایمیلها، پیامها، و شبکههای اجتماعی. خب، برای منظم نوشتن باید محیطی رو پیدا کنید که کمترین حواسپرتی رو داشته باشه. ممکنه برای شما یک کافه شلوغ خیلی عالی باشه، یا شاید یک گوشه دنج در خونه که فقط خودتان و کاغذ باشین. نویسنده مشهور، فاکنر، گفته بود: "هر نویسنده باید یک میز و یک صندلی مخصوص به خودش داشته باشه تا بتونه خودشو پیدا کنه." اینجا هم اشاره داره به این که محیط نوشتن خیلی مهمه. پس فضای مناسب رو پیدا کنید و خودتون رو محدود به همونجا کنید. 4. تکنیک «نوشتن بدون توقف» رو امتحان کنید این تکنیک خیلی سادهس: بدون اینکه به اشتباهات فکر کنید یا دست از نوشتن بردارید، بنویسید. ممکنه این روش خیلی ترسناک به نظر برسه، اما وقتی ذهن شما توی فاز نوشتن بدون توقف میره، داستان به راحتی از ذهن به کاغذ منتقل میشه. شما فقط باید روی نوشتن تمرکز کنید، نه روی ویرایش. ویلیام فاکنر که یکی از نویسندگان مشهور بود، گفته: "هیچ وقت اول کار نباید ویرایش کرد، باید نوشت تا آخر و بعداً اصلاحش کرد." این نکته باعث میشه که تمرکز شما فقط روی نوشتن باشه، نه روی کامل بودن! 5. از روزهای بیانگیزه نترسید گاهی اوقات ممکنه با روزهایی روبرو بشید که هیچ ایدهای ندارید یا اصلاً انگیزه نوشتن ندارید. این برای همه نویسندهها پیش میاد. جرج اورول، نویسنده معروف، گفته بود: "نوشتن همیشه با درد همراه است، ولی باید این درد رو به دوش کشید." این یعنی این که نویسنده باید با روزهای سخت کنار بیاد و نباید اجازه بده که یک روز بد باعث بشه کل پروژه رو کنار بذاره. حتی اگر یک جمله هم بنویسید، مهم اینه که این روند ادامه پیدا کنه. 6. خودتان را به چالش بکشید برای اینکه نوشتن رو منظم کنید، گاهی باید خودتان را به چالش بکشید. مثلاً میتوانید با خودتان مسابقه بگذارید که در مدت یک ساعت بیشتر از ۵۰۰ کلمه بنویسید یا یک هفته بدون وقفه هر روز بنویسید. چالشها میتوانند هیجان و انگیزه زیادی برای ادامه نوشتن ایجاد کنند. خودتان را با اهدافتون آشنا کنید و به خودتان جایزه بدهید! شاید بعد از نوشتن یک فصل یا تکمیل یک بخش از داستان، از خودتان با یک غذای خوشمزه یا یک استراحت دلچسب قدردانی کنید. --- جمعبندی: یادگرفتن نظم در نوشتن مثل یادگرفتن هر عادت دیگهای است. مهم اینه که شروع کنید و اجازه بدید زمان و تمرین شما رو به یک نویسنده منظم تبدیل کنه. به خودتون فشار نیارید که همهچیز باید بیعیب و نقص باشه، بلکه فقط نوشتن رو جزئی از زندگی روزانهتون کنید و از لذت این روند بهره ببرید. یادتون باشه: هر نویسنده بزرگ، روزی نویسندهای بود که هنوز نمیدونست چطور نوشتن رو منظم کنه!1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
شیما و مهنا دست همدیگر را گرفته بودند و داشتند وارد سالن میشدند که با قیافه برزخی سانیا روبهرو شدند. مهنا صورتش را با تعجب برانگیخت و به شیمایی که با نیشخند به سانیا زل زده بود، نگاه میکرد. جنگ و جدال بین سانیا و شیما تمامی نداشت و این کابوسی بود که مهنا گرفتارش شده بود. نفس عمیقی کشید و خواست به طرف اتاقش برود که سانیا مچ او را در بر گرفت. با تعجب به چهره سانیا انداخت: - چیکار میکنی؟ تو که شهابو برای خودت کردی، بس نیست زجر و آزار اونم با من؟ با نفرت به مهنایی زل زد که با چشمان نَمی از اشک به او خیره شده بود. پوزخندی زد و دستش را مانند رعد و برق پایین انداخت و در گوشش زمزمه کرد: - نه؛ هنوز تموم نشده خانم دکتر عاشق! و به طور قدمهای بلندش به سمت اتاقش راه افتاد. حس کرد دستش از جا افتاده است. چشمانش را با درد بست و دست راستش را به طرف دستی که از جا افتاده است، گذاشت. شیما به حرکات او نگاه میکرد و با غم او هم چشمانش را بست. رفیقش را درک میکرد. روزی که موقع دبیرستان او را مسخره میکردند و روزی که در نوزده سالگی عاشق پسرعمویش شد. به عشق پسرعمویش، کنکور تجربی داد و حالا... در رنج و عذاب او را دریافت میکرد. با صدای گریه و آه و نالهاش به خودش آمد و چشمانش را بست تا دیدش نسبت به مهنا خوب شود. - آیآی دستم شیما. آخ... دستم از جا افتاده... . شیما کمکش کرد تا دستش را جا بندازد. نفس راحتی کشید و با گریه گفت: - چرا شیما؟ شیما چیزی نگفت و او را از ته دل ب*غل کرد. *** آهنگ را این بار دهم پلی کرد و چشمانش را بست. - سلام ماه بلند مغرور... ببین مرا بیقرار کردی تمام داراییام دلم بود که پای آن هم قم*ار کردی میروی تو دامنکشان... دل بریدی اما بدان... میکشد مرا بیگمان حرف این و آن... بهانه دست تو دادم... ایدل ایدل اسیر رفته از یادم ایدل ایدل من از نفس میافتادم ولی تو را ادامه میدادم بگو چرا نشد به فریادم برسی... غم تو را به دل دارم... نیامدی به دیدارم... دلی نمانده بسپارم به کسی... اگر بدانی چه کرده با من شکنجه... یه آن دو چشم روشن اگر چه عاشقم همیشه تنهاست... ولی چرا تو ولی چرا من بیخبر شو از حال من بعد از این به من سر نزن... جای من خودت دل بکن... بیخیال من... میروی تو دامنکشان... دل بریدی اما بدان... میکشد مرا بیگمان حرف این و آن... بهانه دست تو دادم... ایدل ایدل اسیر رفته از یادم ایدل ایدل من از نفس میافتادم ولی تو را ادامه میدادم بگو چرا نشد به فریادم برسی... غم تو را به دل دارم... نیامدی به دیدارم... دلی نمانده بسپارم به کسی... گریهاش بند نمیآمد و چشمش به عکس شهاب بود. دوباره آهنگ را پلی کرد و گریه کرد تا آنکه در اتاقش باز شد و... .1 امتیاز
-
یک قطره اشک از چشمانش سُر خورد و افتاد روی فرمان ماشین: - منم شوکه شدم؛ ولی رفتم خونه... مهسا اومد و گفت که اون نامزدش کسی نیست جز... . حرفش را ادامه نداد و به شیمایی خیره شد که با دهان باز و کنجکاو به او نگاه میکرد. شیما چشمانش را ریز و بعد سرش را به طرف کج معطوف کرد: - جز... . چشمانش را بست. حالش بد میشد اگر بخواهد این کلمه را بگوید. آرام و غمآلود گفت: - سانیا! شیما یک لحظه گوشش نشنید؛ اما بعد به طور تقریبی فریاد زد: - چی؟ نفس عصبیاش را بیرون فرستاد و چیزی نگفت. ماشین را روشن کرد و به طرف بیمارستان حرکت کرد. ماشین ایستاد که شیما با نگرانی ظاهری و درونی گفت: - مطمئنی میخوای بیای بیمارستان؟ چشمانش را بست و آب دهانش را فرو داد: - آره! حالا بیا بریم که خیلی دیر شده. از قیافهای که سانیا به خود گرفته بود، صورتش درهم شد: - میدونستی خیلی بیشعوری؟ سانیا خندهای سر داد و دستش را روی شانهاش چند بار زد: - شهاب! آدمی که خیلی واست صبر کرده، چطور رد میکنی؟ فریاد زد: - چطور؟ شهاب پوزخندی زد: - همونطور که تو به مهنا دروغ گفتی. با حرص به طرفش چرخید: - مجبور بودم! میفهمی؟ من خواهر کوچیک مهسا و مهنام؛ اما اون تصادف به خاطر تو ایجاد شد. من به خاطر تو دست به اون کار خطرناک زدم. شهاب برای بار دوم پوزخند نثارش کرد و گفت: - نمیخواست اینکار رو انجام بدی خانم دکتر! چرا به همه نمیگی که تو باعث مرگ عمو مجید و حافظهای که مهنا از دست داد شدی؟ چرا؟ چرا سعی در پنهان همه چی داری؟ داد زد: - برای اینکه از بچگی عاشقت بودم دیوونه. شهاب با تنفر به او خیره شد: - حرفات تموم شد؟ من هنوز هم عاشقشم. هرکاری هم بکنی نمیتونی اونو از من جدا کنی. حتی توی این سه ماه! فهمیدی؟ نفس عمیقی کشید تا بغضی که در گلویش مانده بود را نشکند: - نه نمیفهمم برای اینکه میخوام بلایی سرش بیارم که مرغای آسمون گریه کنه و زجر بکشه؛ فقط صبر کن و ببین چطوری اینکارو میکنم. شهاب با اخم و تعجب نگاهش کرد و قبل آنکه چیزی بگوید، سانیا از در خارج شد و آن را محکم بست.1 امتیاز
-
مهسا با تعجب به صورت خواهرش نگاه کرد. - سانیا کیه؟ مُردد ماند که آیا بگوید یا خیر؛ اما نه باید صبر کند تا تکلیفش را با آن سانیای خرفت روشن کند. نفس بلندی کشید و با اخم گفت: - بعداً خودت متوجه میشی. مهسا شانهاش را بالا داد و با گفتن فعلاً، از او خداحافظی کرد؛ ولی مهنا باید میفهمید که نقشه سانیا برایش چه چیزی است. میگویند صبر قدرت است و به این حرف ایمان داشت. لبخندی زد؛ اما باز غم و اندوه به سراغش آمد و لبخندش محو شد. خوشیهایش چه زود تمام میشد و این برایش خاطرهای بد به حساب میآمد. نگاهش به آینه روبهرویش افتاد. میخواست چهکار کند؟ موهایش را قیچی کند؟ چشمانش را بست و بلند فکرانه گفت: - خدایا منو ببخش! بعد به طرف تختش حرکت کرد و روی آن دراز کشید و به سقف دیوار خیره ماند. کمکم خودش را برای خواب آماده کرد و خودش را به دنیای نامرد سپرد. *** ماشین را به راست چرخاند و در جادهای خلوت نگه داشت. سرش را روی فرمان گذاشت و منتظر ماند تا او بیاید. در ماشین باز شد و او سوار شد. به طرف او برگشت و گفت: - چهقدر دیر! من وقت ندارم ها! یک دقیقه هم دیر کنی، رفتم. شیما کمی خودش را جابهجا کرد تا راحتتر روی صندلی بنشیند. - اَه! غر نزن دیگه! راه بیوفت. لبانش را با حرص جمع کرد. - ببین! اینقدر به من دستور نده. پوفی کشید و گفت: - خبرت رو بگو خانم دکتر عاشق! نفسش را پر از آه تکان داد و ماشین را روشن کرد. - شیما، پریشب موقعی که داشتم شلهزرد پدربزرگمو هم میزدم، کفگیر رو دادم به شهاب بعد رفتم کنار مامانم نشستم. یکدفعه گوشیم زنگ خورد، برداشتم که گفت من نامزد آقا شهابم.1 امتیاز
-
پارت نود و پنجم طاقت نداشتم تو این وضعیت ببینمش. یعنی چش شده بود!. رنگ و روش شبیه گچ شده بود. آروم اشکام رو پاک کردم و گفتم: ـ الهی بمیرم برات. سریع نسرین رو از دم در صدا زدم: ـ نسرین زنگ بزن به اورژانس. با اینکه بی حال افتاده بود روی زمین، خودشم اشک میریخت. گفتم: ـ گریه نکن عزیزدلم. داشتم کمکش میکردم تا بیارمش توی هال، که روی اپن آشپزخونه، داروهای تنگی نفس و دستگاه نبولایزر رو دیدم که گازش تموم شده. فهمیدم که احتمالا آسم شدید داره و باید میرفته دکتر اما کوتاهی کرد و نرفت و حالش بد شده. نسرین و مامان اومدن تو خونه و نسرین با نگرانی گفت: ـ داداش. دختر آقا مهران خونست. داره میاد بالا معاینش کنه، بفهمیم چیشده. گفتم: ـ من فهمیدم که چیشده. مامان و نسرین همینجور با تعجب نگام میکردن. مامان گفت: ـ خب مادر بگو جون به لبمون کردی. به داروهای روی اپن اشاره کردم و گفتم: ـ فکر کنم آسم داره. مامان دستش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت: ـ وای خاک به سرم. بنده خدا. این دیگه چه مدل دردیه که بچهای الان بهش دچارن؟ همین لحظه زنگ خونش رو زدن و رفتم در رو باز کردم. دیدم مینا، دختره آقا مهران همسایه پایینیمون بود که الان داشت برای تخصصش میخوند. باهم سلام علیک کردیم و گفت: ـ چیشده آقا یوسف؟ نسرین برام زنگ زد.1 امتیاز
-
پارت نود و چهارم با تمام قوا در رو فشار دادم اما نه. اون در باز نمیشد. مامانم و نسرین با آسانسور اومده بودن بالا. نسرین میزد به شونم و آروم میگفت: ـ داداش همه دارن نگاه میکنن، آروم باش لطفا. سرم رو به در چسبوندم و اجازه دادم اشکم سرازیر بشه و گفتم: ـ نمیتونم نسرین. یه چیزی شده. مادرم رو به زهرا خانم گفت: ـ زهرا خانوم به آقای میری زنگ زدی کلیدای یدک و بیاره؟ زهرا خانم همونجور که به تعجب زل زده بود به من، گفت: ـ زنگ زدم. گفت الان مسافرتن. با مشت میکوبیدم به در رو زیر لب با زمزمه میگفتم: ـ خدایا لطفا چیزیش نشه. اینقدری نگرانش بودم که اصلا توجهی به صورت پر از علامت سوال مادرم و بقیه همسایهها نداشتم. یهو نسرین گفت: ـ داداش من سنجاق سر دارم. میتونی در رو باهاش باز کنی؟ سریع از کنار در بلند شدم و گفتم: ـ زودتر بگو دیگه. آره میتونم. بده سریعا در رو باز کردم و سراسیمه رفتم داخل. همینجور صداش میزدم و تو اتاقها دنبالش میگشتم: -باران. باران. داشتم از کنارآشپزخونه رد میشدم که دیدم کنار میز ناهارخوری افتاده رو زمین. رفتم کنارش نشستم و با استرس لیوان آبی که روی میز بود و برداشتم و چند قطره پاشیدم به صورتش. یکم چشماش رو باز کرد و بریده بریده گفت: ـ نفس..نفسم...ا..اصلا..بالا..بالا...نمیاد.1 امتیاز
-
پارت نود و سوم همین لحظه یکی به گوشیم زنگ زد. دیدم نسرینه، سریع برداشتم و با نگرانی گفتم: ـ نسرین باران در رو باز نمیکنه. بزار ببینم چه خبره. اینو گفتم و گوشی رو قطع کردم و دوباره به گوشی باران زنگ زدم. یکم که گوشم رو نزدیک در بردم، دیدم که صدای گوشیش از تو خونه میاد. یا خدا. حتما اتفاقی براش افتاده. دوباره در زدم و با نگرانی گفتم: ـ باران صدای من رو میشنوی چرا جواب نمیدی؟ بغض گلوم رو فشرد. فکر اینکه اتفاقی براش بیفته، داشت دیوونم میکرد. دوباره گوشیم زنگ خورد، یه شماره غریبه بود؛ برداشتم: ـ بله. صدای آشنای پانتهآ پیچید تو گوشم: ـ سلام یوسف. پانتهآم. سریع پرسیدم: ـ پانتهآ باران تو خونست؟ صدای گوشیش از تو خونه میاد. پانتهآ با نگرانی گفت: ـ یوسف حالش خوب نبود، گفتم بریم دکتر اما قبول نکرد. گفت دیرتر میاد اما فکر کنم الان حالش بد شده که در رو باز نمیکنه. دستم رو در ثابت موند و حس کردم خون تو بدنم منجمد شده. با صدای بلند گفتم: ـ چی؟ دیگه نشنیدم چی گفت. تو دلم میگفتم خدایا لطفا چیزیش نشه. خواهش میکنم. فریاد زدم: ـ باران. باران. همسایههای واحدمون اومده بودن بیرون تا ببینن چه خبره. زهرا خانم مدام میپرسید: ـ پسرم چیزی شده؟ ساختمون رو گذاشتی روی سرت. هیچ توجهی به حرفاش نمیکردم. سر آخر محکم به در خونه لگد زدم.1 امتیاز
-
پارت نود و دوم خندیدم و چیزی نگفتم که باز نسرین گفت: ـ بهترین تصمیم رو گرفتی داداش. واقعا دختر خوبیه. گرچه من از همون اولم میدونستم خوشت میاد ولی خب نمیخواستی به روی خودت بیاری. اتو رو گذاشتم کنار و گفتم: ـ دیگه تسلیم شدم. لباسم رو پوشیدم و سوییچ ماشین رو دادم به نسرین تا برن بشینن تو ماشین و خودم رفتم دم در خونشون. چند بار زنگ زدم ولی در رو باز نکرد. نگران شدم. به گوشیش زنگ زدم، دیدم برنمیداره. شماره پانتهآ رو نداشتم، ناچارا به موری زنگ زدم تا از پانتهآ بپرسم که باران کجاست. چون قرار نبود که اینقدر زود برن. موری جواب داد: ـ جانم داداش ـ موری پانتهآ پیش توئه؟ ـ من پانتهآ رو رسوندم سالنشون. با نگرانی پرسیدم: ـ باران چی؟ باران با شما نبود؟ موری گفت: ـ یوسف جان در جریانی که موتور من برای دو نفر جا داره. باران خونه بود. مثل اینکه یکم حالش خوب نبود، قرار بود دیرتر بیاد. استرس گرفتم و گفتم: ـ پس چرا در رو باز نمیکنه؟ الان ده دقیقست دم در دارم زنگ میزنم. گوشیشم جواب نمیده. یه لحظه زنگ بزن از پانتهآ بپرس. موری که صدای نگران منو دید، سریع گفت: ـ باشه الان زنگ میزنم. دوباره در زدم و بلند صداش زدم: ـ باران. باران. خونهای؟1 امتیاز
-
پارت چهارم فرهاد مجزا خونه نداشت و لیلی ناچار با مادر شوهرش زندگی میکرد و این سراغاز فصلِ لیلی بود ... لیلی : به بدنم قش و قوسی میدم و خرمن موهای فرخورده ی مشکیمو جمع میکنم و بدنم انگار کوه کندم ..نگاهی به ملحفه ی رنگ رنگی میندازم و لکه های قرمز روی اون بهم یاداوری میکنه که از دنیای دخترونگیم خداحافظی کردم و پا به دنیای زن بودن و همسر بودن گزاشتم میخام بلند شم ک بوی هل و گل محمدی بینیمو قلقلک میده و لبخندی میزنم و دلشاد از اینکه به دلبر رسیدم و النگوهای پر نقش و نگارمو دستم میکنم و میخام برم بیرون ک در زده میشه میرم پشت در مادر شوهرمو میبینم ک پشت در ایستاده یعنی چیکار داره؟ میگه عروس النگوهاتو دربیار قسطی بودن و من پول قسط نمیدم صاحبشون اومده ببرتشون ..و تموم طلاهامو میبرن و من میشینم پشت در و ملحفه ی رنگ رنگی بهم دهن کجی میکنه ...چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی .. نه تبریکی نه چیزی نه پاگشایی نه کاچی ...همین طلاهاتو بده!! هق هقم رو تو بالشم خفه میکنم ک کسی نشنوه عروس فرهاد خار شده روز پاگشاش ... لیلی صبر کن تو عاشقی ..فرهاد رو داری ..1 امتیاز
-
پارت نود و یکم میگفت که حالش خوب نیست. ترسیده بودم چون رنگ و روش هم پریده بود. میخواستم ببرمش دکتر اما انگار تو چهرهاش ترس بوجود اومد و گفت که استراحت کنه خوب میشه. بهش گفتم که بعد از اکران تئاترش حتما باهاش صحبت میکنم. اینبار خیلی سریع قبول کرد اما انگار واسه اینکه منو بپیچونه قبول کرده بود. این دختر یه چیزیش بود. صورتش خیلی پژمرده شده بود. تصمیم گرفته بودم پس فردا خودم برسونمش تئاتر. ساعت تقریبا پنج و نیم بود که نسرین و ماهتیسا اومدن خونم. داشتم پیراهنم رو اتو میزدم، ماهتیسا رفته بود بالای میز بیلیارد که با توپ ها بازی کنه و نسرین همون لحظه گفت: ـ داداش تو به باران چیزی گفتی؟ با تعجب گفتم: ـ چطور مگه؟ نسرین گفت: ـ آخه دیروز که داشتم میرسوندمش، حرفایی که بهم گفتی رو زدم بهش ولی خب خیلی مطمئن گفت من برای یوسف مثل بقیهام. همونجور که تو سکوت داشتم پیراهنم رو اتو میزدم، تو دلم گفتم: ـ حق داره. منم جاش بودم، همین فکر رو میکردم. نسرین همین لحظه گفت: ـ داداش نمیخوای چیزی بگی؟ یه آهی کشیدم و گفتم: ـ ایشاالا که امروز درستش میکنم. باهاش حرف میزنم. نسرین خندید و گفت: ـ اوه. میبینم که قصدت جدیه.1 امتیاز
-
پارت نود این رو گفت و بعدش از خونه رفت بیرون. یه سیگار دیگه درآوردم و روشنش کردم، مرتضی اومد پشتم وایستاد و گفت: ـ تو ترک بودی که. با کلافگی گفتم: ـ ولم کن. اعصابم خورده. اینبار مرتضی برخلاف همیشه با جدیت گفت: ـ یوسف، بیخیال این حرفا شو. ببین دلت چی میگه. باران دختر خوبیه؛ تو رو هم خیلی دوست داره. مطمئنم تو و کارات رو هم درک میکنه. نگاش کردم و با ناراحتی گفتم: ـ بهم گوش نمیده مرتضی میفهمی؟ اصلا پیامام رو باز نمیکنه. خیلی ازم دلخواه. مرتضی گفت: ـ خب آخه با حرفات گند زدی..چ منم بودم جوابت رو نمیدادم. مهم درک آدم از عاشقیه. سن فقط یه عدده. داداش پدر و مادر منم پونزده سال اختلاف سنی دارن، الان چهل ساله دارن باهم زندگی میکنن. مهم اینه که توی تصمیمت جدی باشی. چون اونجوری که من از پانتهآ شنیدم، باران دختره اهل روابط بدون سرانجام نیست. گفتم: ـ جدیم. من خودمم دیگه حوصله این مسخره بازیارو ندارم. موری زد به شونهام و با لبخند گفت: ـ خب پس دست بجنبون. باهاش صحبت کن. اگه اون میگه نه تو یه راهی پیدا کن که بتونی باهاش صحبت کنی. حق با موری بود. من خیلی دوسش داشتم، بنابراین نباید تسلیم میشدم. پوکه سیگار رو انداختم دور و مصمم گفتم: ـ حق با توئه. خودم خراب کردم، خودمم درستش میکنم. موری خندید و گفت: ـ آفرین همینه. به ساعت نگاه کردم و گفتم: ـ الان یکم زود نیست برم در خونشون؟ فک کنم خواب باشه. موری گفت: ـ حالا تو شانست رو امتحان کن. رفتم خونشون و زنگ زدم. یکم طول کشید تا در رو باز کنه. میخواستم به بهونه درامز بگم بیاد تا حرفام ذو بهش بزنم، بگم که اشتباه کردم، فکر کردم بدون اون میتونم ولی نمیشه. یه چند دقیقه بعد دیدم با یه شلوار و بلوزی که عکس میکی موز داشت، در رو باز کرد. با دیدنش تو دلم گفتم خدایا من چجوری به موجود به این کیوتی نه گفت. چشاش کلی پف داشت. خیلی بهش اصرار کردم که بیاد باهم حرف بزنیم ولی یهو بیمقدمه شروع کرد به گریه کردن.1 امتیاز
-
پارت هشتاد و نهم آقای قاسمی گفت: ـ پس کاری نمیشه کرد. باهاش صحبت کن یوسف، بابت کارت بهش توضیح بده. باز فردا پس فردا این حسادت و کنترل های احمقانه کار ما رو خراب نکنه. قبل من مرتضی با خیالی راحت گفت: ـ نه بابا آقای قاسمی نگران نباشین. بچههای این دوره زمونه اپن مایندتر از اینحرفان. آقای قاسمی یکم جا خورد و پرسید: ـ مگه چند سالشونه؟ منو مرتضی بهم نگاه کردیم و جای من مرتضی گفت: ـ خب حالا سن که مهم نیست ولی متولد هشتاد یا هشتاد و یکن، فک کنم. آقای قاسمی که سعی میکرد عصبانیتش رو کنترل کنه، این بار از کوره در رفت و گفت: ـ چی؟ شما زده به سرتون؟ حالا مرتضی خودش هنوز سی سالشم نشده ولی تو چی یوسف؟ باورم نمیشه. همینجور که سرم پایین بود عصبانی شدم و گفتم: ـ آقای قاسمی دست خودم نیست. نمیتونم. آره منی که هیچوقت فکرش رو نمیکردم عاشق بشم، الان عاشق دختری شدم که سیزده سال ازم کوچیکتره. متاسفانه دل سن وسال نمیشناسه. تا الانم فکذ میکردم بتونم قلب خودم رو قانع کنم و بدون باران ادامه بدم ولی نمیشه. نمیتونم. هر لحظه تو ذهنمه. بلند شدم و رفتم کنار پنجره ایستادم و بعد از چند دقیقه سکوت، آقای قاسمی بلند شد و گفت: ـ چی بگم والا. زندگی خودته. امیدوارم بازم تصمیم اشتباه نگرفته باشی. هر زمان با این باران خانم صحبت کردی و تکلیفت با کارت مشخص شد، خوشحال میشم منم در جریان بزاری یوسف جان .1 امتیاز
-
رزی از اتاق بیرون رفت و در را بست و نگاه او همچنان به در بسته خیره بود. روزهای زیادی دلش خواسته بود، جای رزی باشد. روزهای زیادی هم به حالش غبطه خورده بود. از اینکه مادرش را داشت؛ گرچه که بیمار و زمینگیر، اما کنارشان بود. او هم خیلی روزها آرزو کرده بود، که ای کاش مادرش کنارش بود. کنارش بود تا روزهایی که از همه جا میبرید به آغوش او پناه میآورد، اما مادرش نبود. دعاهایش او را شفا نداده و آرزوهایش هم او را برنگردانده بود. رزی که وارد اتاق شد چشمانش را بست. نه میخواست فکر او را با دیدن بیخوابیاش مشغول کند و نه حوصلهی حرف زدن از مشکلاتش را داشت. *** نفسش را کلافه بیرون داد و با صدایی آمیخته با بغض و حرص نالید: - گند زدم سودی؛ گند! سودی هم انگار کلافه شده بود که پوفی کشید و گفت: - ای بابا! خب یه کلمه هم به من بگو چیکار کردی؟ دستش را بند ریشه موهایش کرد. داشت از فکر و خیالِ احتشام دیوانه میشد. - اون مدارک رو تحویل داوودی دادم و... صدای مبهوت و متحیر سودی کلامش را قطع کرد: - چی؟! نچی کرد و دستی به صورتش که از شدت حرص و ناراحتی داغ شده بود کشید. - تقصیر من نبود؛ تهدیدم کرد، گفت پرهام رو میکشه! بغضش را قورت داد و ادامه داد: - بهخاطر این مدارک میخوان احتشام رو بندازن زندان. صدای «وای!» گفتن با استیصال سودی را شنید و بغض کرد. کم مانده بود بنشیند و بهخاطر دردسری که برای احتشام درست کرده بود، زار بزند. سکوت سودی که طولانی شد نالید: - سودی؟! پس از لحظهای مکث صدای جدی سودی در گوشش پیچید. - میخواستی ازش انتقام بگیری؟ از سوال سودی جا خورد! انتقام؟! پیش از این به انتقام فکر کرده بود، اما هیچوقت بیشتر از فکرش پیش نرفته بود. اصلاً او نمیتوانست از مردی که مادرش تا آخرین لحظهی عمرش دوستش داشت، انتقام بگیرد. - نه؛ گفتم که تهدیدم کرد، گفت یه بلایی سر پرهام میاره. تو بودی چیکار میکردی؟ سودی نفسش را عمیق و آهمانند بیرون داد. - حالا کجایی؟ خبری ازش داری یا نه؟ پلک بست و تصویر احتشام پیش چشمانش جان گرفت. یعنی حالا کجا بود؟ زندان بود یا بیمارستان؟ - دو روزه به بهونهی تعمیر سقف خونهمون اومدم خونهی رزی تا آبها از آسیاب بیوفته؛ خبری هم ندارم. راستش زنگ زدم ببینم تو میتونی بری واسم ازشون خبر بگیری؟ تعلل سودی را که دید با اضطراب گوشهی انگشتش را به دندان گرفت. نمیخواست برای خبر گرفتن به تلفن عمارت یا شمارهی سامان زنگ بزند و سودی تنها امیدش بود. - باشه، بذار ببینم چیکار میتونم واست بکنم. نفسش را عمیق بیرون داد. - خرابکاری نکنی سودی! صدای پوزخند سودی را شنید و موبایلش را دست به دست کرد. - به، من رو دست کم گرفتیا! من خودم یه پا کماندوام. از لحن سودی لبخند زد. تنها کسی که میتوانست در بدترین شرایط هم لب او را به خنده باز کند، این دختر پر شروشور بود.1 امتیاز
-
با یادآوری آن مردک که پولش از پارو بالا میرفت و بهخاطر بیست هزار تومان پولی که گم کرده بود، کیف و تمام لباسهای او را گشته بود، پوزخندش عمق گرفت. از این دسته آدمها در زندگیاش کم نبود؛ کسانی که تحقیرش کرده بودند. کسانی که تمام غرور و احساسش را مثل سامان نابود کرده بودند. سرش را تکانی داد. آخرِ تمام افکارش به سامان یا احتشام میرسید. نیمنگاهی سمت پرهامی که به دنبال سهند دورتادور خانه میدوید انداخت و سعی کرد ذهنش را از فکر سامان و احتشام خالی کند. - من رو بیخیال تو از خودت بگو؛ سرکار نمیری؟ رزی دوباره لبخند زد. - چرا میرم، ولی امروز رو از آقای حسینی رییس شرکتمون مرخصی گرفتم که کنار تو باشم. با شرمندگی سر به زیر انداخت. کاش میتوانست یک روز تمام محبتهای او و سودی را جبران کند، اما چطور؟ حالا و با این اوضاع قمردرعقرب زندگیاش هیچکاری برای خودش هم نمیتوانست بکند؛ چه برسد به دیگران! - شرمندهام رزیتا! مزاحم کار تو هم شدم؛ کاش میتونستم اینهمه محبتت رو جبران کنم! رزی از لفظ رزیتا و تعارف او اخم محوی کرد. او و سودی تنها زمانی رزی را با نام کاملش صدا میکردند، که ناراحت بودند و حوصله آن ظاهرسازی کلامی را نداشتند و رزی هیچ دلش نمیخواست اویی که برایش همیشه الگوی مقاومت و سرسختی بود را این چنین گرفته و ناراحت ببیند. - اِ این حرفها چیه میزنی دیوونه؟ بعد عمری اومدی اینجا حرف از مزاحمت میزنی؟ لبخندی زد و با لحنی که سعی میکرد کمی از لحن شوخ سودی را داشته باشد، ادامه داد: - بعد هم نگران جبرانش نباش، سقف خونتون که درست شد، میایم با سودی چند روز سرت خراب میشیم. در ضمن دیگه به من نگو رزیتا که کلاهمون بدجور میره تو هم؛ افتاد؟ از لحن لوتیمنشانه رزی که اصلاً هم تناسبی با آن صدای نازک و آرامش نداشت هر دو به خنده افتادند. *** خسته و کلافه غلتی زد و در آن تاریکی اتاق چشم به سقف نمگرفتهی خانه دوخت. بیشتر از یک ساعت بود که از این پهلو به آن پهلو میشد و خواب به چشمانش نمیآمد. فکرش مشغول بود؛ مشغول سامان و احتشام. نمیدانست عاقبت احتشام چه میشود. نگران بود که مبادا احتشام با آن قلب بیمارش راهی زندان شود. نگران بود که نتواند با استفاده از پول یا آشناهایی که داشت فکری برای آن مدارکش بکند. پوفی کشید و پشت هم پلک زد. حتی نمیدانست داوودی با آن مدارک چه کرده که احتشام بهخاطرش قرار است به زندان برود. مردک لعنتی انگار از اول هم قصدش همین بود که احتشام را زمین بزند؛ وگرنه دلیلی نداشت برای به دست آوردن این مدارک آن همه پول خرج کند. دندانهایش را با خشم روی هم فشرد. حالا کمکم داشت حقایق را میفهمید. چقدر احمق بود که خیال میکرد داوودی قرار است از طریق آن مدارک پولی به جیب بزند! با شنیدن صدای آرام آلارم موبایل رزی سر به سمت او چرخاند. رزی در جایش نیمخیز شد و برای اینکه آلارم موبایلش سهند و پرهامی را که کمی آنطرفتر خوابیده بودند بیدار نکند، آلارم را با سرعت قطع کرد. - صدای موبایل تو بود؟ رزی با تعجب نگاهی به سمت او انداخت و آرام پرسید: - آره؛ بیدارت کردم؟ به پهلو چرخید و درحالی که نگاهش خیره به رزی که از داخل رختخواب بلند میشد بود، دستش را اهرم سرش کرد. - نه بیدار بودم. کجا داری میری؟ رزی از روی میز تحریر گوشهی اتاق نایلونی را برداشت و درحالی که در آن تاریکی آرام و محتاطانه به سمت در قدم برمیداشت گفت: - میرم داروهای مامان رو بدم؛ تو بخواب.1 امتیاز
-
آرام و دست در دست پرهام از میان گلولای وسط کوچه رد شد. نگاهش از کوچهی تنگ و جوی بدبوی وسط آن تا خانههای کوچک و قدیمی در رفتوآمد بود. دلش برای این محلههای پایین شهر، این خانههای کوچک و دربوداغان و حتی مردم عجیب و غریب و خالهزَنَکش هم تنگ شده بود. دلش میخواست حالا که تا اینجا آمده بود، سری هم به خانه خودشان میزد، اما نمیخواست ریسک کند. میترسید سامان خودش یا کسی را به دنبال او به آنجا فرستاده باشد؛ گرچه که همین حالا هم بعید نبود که سامان از جایش خبردار شده باشد، اما حداقل اینطور خیالش از بابت امنیت پرهام راحت بود. جلوی در آبی رنگ کوچک که چند جایش ردی از زنگزدگی دیده میشد، ایستاد. زنگ کوچک و تک کلیدیِ روی دیوار را که فشرد، پرهام پرسید: - مگه نمیخواستیم بریم خونه خودمون؟ پس چرا اومدیم اینجا؟! لبخندی به پسرک زد. - قراره یه چند روز مهمون خاله رزی باشیم؛ بعدش میریم خونه خودمون. چند لحظه بعد صدای «کیه؟» گفتن سهند (برادر کوچک رزی) بلند شد و او در جوابش گفت: - ماییم خاله، در رو باز کن. *** رزی سینی چای به دست از آشپزخانه خارج شد و با لبخندی که چال گونهاش را نمایان کرده بود، به سمت او آمد. کمی جمعوجورتر نشست و دستی به موهای ریخته بر روی پیشانیاش کشید. - بفرما؛ اینم یه چایی لبسوز و لبدوز واسه رفیق بیمعرفت خودم. از کلمه بیمعرفتی که رزی گفت لبخند تلخی به لبش نشست. حق هم داشت که به او بیمعرفت بگوید؛ آنقدر در این چندوقته دردسر داشت که سر زدن به او و سودی را از یاد برده بود. رزی استکان چای را پیشرویش گذاشت و با نگاهی به چهرهی گرفتهاش با تعجب گفت: - ناراحت شدی پری؟ من باهات شوخی کردم! او هم لبخند محوی زد. ناراحتیاش از حرف رزی که میدانست یک گلایه پنهان شده در لفافه شوخی است نبود. ناراحتیاش از خودش بود؛ از خودش که برای دور و اطرافیانش جز دردسر چیزی نداشت - نه بابا ناراحت چیه؟ فقط یکم فکرم مشغوله. رزی قندی گوشه لپش گذاشت و پس از نوشیدن جرعهای از چایش پرسید: - مشغول چی؟ راستی نگفتی چیشد که از اون خونه اومدی بیرون؟ تو که میگفتی حقوقت خوبه و کارت هم سخت نیست. با یادآوری احتشام و دردسری که برایش بهوجود آورده بود، آهی کشید. کاش میتوانست کاری برایش بکند، اما نمیتوانست جان برادرش را به خطر بیاندازد. نمیتوانست چنین ریسکی بکند و خودش را با داوودی در بیاندازد. - خودم که نیومدم بیرون، اخراجم کردن. رزی ابروهای نازک و قهوهایرنگش را با تعجب بالا انداخت. - اخراجت کردن؟! چرا؟! به آرامی پلک زد و پوزخندی روی لبش نشست. - واسه اینکه فکر میکردن از خونهشون دزدی کردم. رزی هینی از ترس و تعجب کشید و دست روی دهان باز ماندهاش گذاشت. - وای! بازم؟!1 امتیاز
-
دستش را مشت کرد. لعنتی به داوودی و خودش فرستاد. تمامش تقصیر آن مردک بود! آن مردک لعنتی با آن مدارک چه کرده بود؟! چه کرده بود که بهخاطرش احتشام باید به زندان میافتاد؟! لعنت به او! تمام اینها تقصیر او بود که برای پول وارد این خانه شده بود، اما با اینحال نمیتوانست حقیقت را بگوید. اگر سامان حقیقت را میفهمید، او به زندان میرفت و بعد، تکلیف برادرش چه میشد؟! حتی... حتی ممکن بود داوودی بلایی سر برادر کوچکش بیاورد. با این فکر قلبش لرزید. نه! نمیتوانست اجازه دهد که بلایی سر برادر کوچکش بیاید. نمیتوانست! سرش را تندتند تکان داد. - من... من نمیفهمم از کدوم مدارک حرف میزنین. مشت شدن دست سامان را دید و میدانست که به این راحتیها حرفش را باور نخواهد کرد. - از اون مدارک لعنتی که تو دزدیدیشون. آخ که چقدر به بابا گفتم گمشدن اون مدارک کار توعه، ولی حرفم رو قبول نکرد! قلبش از غصه فشرده شد. سامان به احتشام گفته بود که برداشتن مدارکش کار اوست؟! یعنی سامان به او اعتماد نداشت؟! یعنی حتی دوستش هم نداشت؟! پس آنهمه توجه برای چه بود؟ اشک میان چشمانش جمع شد. علاقهای در کار نبود؟ حتی به عنوان برادر هم دوستش نداشت؟! از این فکر حرصش گرفت. حالا که او برای سامان یا احتشام مهم نبود، چرا آنها باید برای او مهم میبودند؟! سر بالا گرفت و با حرص گفت: - من نمیفهمم شما چی دارین میگین؛ من اصلاً از اون مدارکی که ازش حرف میزنین خبر ندارم. سامان با حرص سر تکان داد. - که از اون مدارک خبر نداری! باشه عیبی نداره، ولی وای بهحالت اگه بفهمم دروغ گفتی و برداشتن اون مدارک کار تو بوده؛ اونوقت روزگارت رو سیاه میکنم! چند قدمی عقبتر رفت و درحالی که انگشتش را برای تهدیدش بالا گرفتهبود ادامه داد: - در ضمن، فکر نکن که حرفات رو درباره اینکه دختر پدرمی باور کردم. و چرخید و یک راست از عمارت بیرون رفت. با بیرون رفتنش همان اندک انرژیاش هم ته کشید و تن سست و بیحالش را روی پلهها رها کرد. با شنیدن صدای در طلعتی که تا آن لحظه به زور خودش را در آشپزخانه پابند کرده بود، از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت او که با رنگ و رویی پریده روی پلههای ابتدایی نشسته و سر به زیر انداخته بود رفت. - آقا سامان کجا رفت؟ این ماجرای بازداشت چی بود که داشت میگفت؟! با خستگی سر بلند کرد و به طلعت چشم دوخت. انگار تمام احساساتش با همان یک جمله سامان ویران شده بود. انگار که حقیقتِ پذیرفته نشدنش توسط این خانواده مثل یک سیلی دردناک به صورتش کوبانده شده بود. - میگفت برای آقای احتشام حکم بازداشت صادر کردن. طلعت با چشمان گشاد شده نگاهش کرد. - خاک به سرم! بازداشت چرا؟! با بیحالی سرش را تکان داد و زیرلب زمزمه کرد: - نمیدونم.1 امتیاز
-
صفحه دوم مجدد ویرایش بشه گلم ایراد داره که خصوصی بهتون میگم. @Kahkeshan1 امتیاز