تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/08/2025 در همه بخش ها
-
به نام آفریدگار قلم نام رمان: پرتقال کال نویسنده: نسترن اکبریان(n.a25) ژانر: فلسفی، عاشقانه خلاصه: همه چیز به روال پیش میرفت، یک زندگی روتین برایش سنگینی میکرد که طمع، چشمش را گرفت! آن چنان کورِ خواسته هایش شده بود که در این قرعه نداست چگونه ورق هایش را یکی پس از دیگری از دست داد! حال او مانده بود و تک حاکم بازی در مشتش! آخرین شانس بردِ حریف سیاه پوشش استفاده از تنها ورق دستش بود و شرط این بازی، قمار بر تمامِ جانش تلقی میشد! مقدمه: در ابتدایی ترین روز بهار، هنگامی که عطر غنچه های تازه شکفته شده فضا را پر کرده بود، نوشیدن یک فنجان چایِ ساده چه تراژدیِ تکراری را در یاد تلقی میکرد. آن چنانِ گذر روز خسته کننده میآمد که شاید فکرِ شروع یک بازی شاید برای اندکی حالِ کسل وارش را خوب و عطر روز مردگی را از مشامش میگرفت! شروع یک قرعه با رقیبی قَدر، ریسک بزرگی بود که او را در حسرت روزمرگی های معکوسش باقی گذاشت... در این وحله عطرِ گس پرتقال، تنها مُشوقی بود که کیف کور شده او را کوک میکرد.1 امتیاز
-
نام رمان: تینار نویسنده: هانیه پروین ژانر: عاشقانه، اجتماعی ***این رمان، برگرفته از واقعیت میباشد*** خلاصه: از حریم گرم خانهام هیچ نمانده بود، از منِ تبعید شده به جزیرهی زوال هم هیچ! جانم با هر ضربه به لب میرسید و نالهای در کار نبود. سنگسار تمامی نداشت اما کسی در آن میان، شقایقی پشت پنجرهام کاشت و گریخت... ناگهان همان پرندهی پر و بال شکستهای که آواز را از یاد برده بود، غزل سرود! ماه از پشت خانهی ما طلوع کرد و من برایت چندشاخه گل مریم توی گلدانِ روی میز گذاشتم. مقدمه: پای حرفهای من ننشینید! زخمیتان خواهم کرد. من مرگ را با زبان چرخاندنی، جلوی چشمتان علم میکنم. زندگیام مرا طوری تربیت کرده که میدانم هیچ مقدمهای در لیستکار این دنیا وجود ندارد. چه یکی بودی؟ چه یکی نبودی؟! بیایید با هم رو راست باشیم؛ بهدور از یکی بود و یکی نبودهای قصهی شاه پریان، تمام مرا لاجرعه سر بکشید! آنوقت تازه چشم بر زیرِ گنبد کبودی باز میکنید که اتفاقاً، غیر از خدا، کَسان دیگری هم دارد. پ.ن: تینا به معنی تنها یا تنهایی و تینار از دو واژهی تَن + یار تشکیل شده؛ یعنی تَن تو یاری نداره، یا اینکه تنها یار تو خودتی و تَن خودت. برای مطالعه رمان روی لینک زیر کلیک کنید💖👇1 امتیاز
-
فرزاد نویسندهی جوونی که برای نوشتن داستانی ترسناک، دست به احضار روح میزنه. اما پس از عدم موفقیت و مورد تمسخر قرار گرفتن توسط دوستش، جهت تلافی نقشهای میکشه که جونشون توسط موجودات ماورایی در معرض خطر قرار میگیره. اما... . *** «همیشه عشق باشد، همیشه برکت»1 امتیاز
-
درود بر نویسندهی توانا ;) نقد اول (به سبک کامنت اول پستها) ولی واقعا روشن کردن چراغ اول حس جالبیه موضوع انتخاب شده واقعا موضوع قشنگ و چالش برانگیزیه، زندگی ناهید تحت فشارهای وارده بهش، تفاوت و اهمیت زن و مرد در سبک زندگی سنتی ... شخصیت پردازی ها عمیق و باورپذیرن. فضاسازی و جزئیات به خوبی پیادهسازی شدن. دیالوگها به خوبی با کاراکترها سینکه. سبک نوشتاری و جملات هم باعث میشه تا احساسات به خوبی به خواننده منتقل بشه. همهچیز مثل همه نوشتههات پرفکته ... ولی یکسری سوالات هم ممکنه برای خواننده پیش بیاد؛ چه چیزی باعث شده تا حیدر اینطور بشه؟ آیا به قول روانشناسها، ریشه در کودکی و تربیت خانوادگی داره ؟ یا مشکلات اقتصادی و فشارهای اجتماعی و حرف های بقیه این بلا رو سرش آورده ؟ در کل واقعا عالیه، آفرین ;)1 امتیاز
-
پارت هشتاد و دوم پانتهآ خندید و گفت: ـ خب میذاشتی ببرتت دکتر دیگه. با چشم غره رو بهش گفتم: ـ آره همینم مونده جلو یوسف آبروم بره. پانتهآ همینجور که داشت چایی میریخت گفت: ـ بعدشم دیگه چه حرفی میخواد بزنه؟ مگه حرفیم باقی مونده؟ رو مبل نشستم و چشام رو بستم و گفتم: ـ نمیدونم والا. سوال منم همینه. یکم چایی خوردم و گفتم: ـ پانتهآ من خیلی نفسم سخت بالا میاد. پانتهآ با نگرانی گفت: ـ قرصهاتو خوردی؟ گفتم: ـ آره دیگه. همین تازه خوردم. پانتهآ با اخم گفت: ـ از بس بهش فکر میکنی. اینقدر خودت رو درگیر نکن لطفا. میخوای امروز تمرین رو نیا و یکم استراحت کن. تا فردا ایشالا سرحال باشی. دوباره یکم از نبولایزر استفاده کردم و چند نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ فکر کنم باید همینکار رو انجام بدم. الان به استاد زنگ میزنم، امیدوارم قبول کنه. به استاد فرخ نژاد زنگ زدم، قبول نکرد که نیام ولی گفت که میتونم با یه ساعت تاخیر واسه تمرین نهایی خودم رو برسونم. ساعت تقریبا پنج و نیم آماده شدم که برم. تا رسیدم دم در، دیدم که یه ماشین برام کلی بوق میزنه. برگشتم و دیدم نسرینه؛ مادر ماهتیسا. دستم رو براش تکون دادم که ازم پرسید: ـ کجا میری باران جون؟ گفتم: ـ دارم میرم واسه تمرین.1 امتیاز
-
پارت هشتاد و یکم یوسف با صورتی پر از تعجب گفت: ـ چرا داری اینجوری گریه میکنی؟ دل ندارم تو اینجوری گریه کنی. همونجور که گریه میکردم گفتم: ـ اصلا دیگه اینجوری باهام حرف نزن. حتی بهم نگاهم نکن. یه لحظه ساکت شد و با آرامش گفت: ـ قرار بود باهم صحبت کنیم اما اول باید بریم دکتر، چون فکر کنم اصلا حالت خوب نیست. تا اسم دکتر رو شنیدم، انگار شوک الکتریکی بهم وصل کردن. وای نه، همینم مونده بود که جلوی یوسف آبروم بره و فک کنه چقدر ضعیفم و نمیتونم دوری ازش رو تحمل کنم. بنابراین خیلی سریع گفتم: ـ نه نه. یکم استراحت کنم خوب میشم. بازم با تعجب گفت: ـ مطمئنی باران؟ سریعا گفتم: ـ آره. مطمئنم. داشتم میرفتم داخل که در رو ببندم گفت: ـ راستی فردا ساعت چند تئاترتون شروع میشه؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ تقریبا ساعت هفت. اومد جلوتر با چشمکی بهم گفت: ـ دیگه بعد از اون راه فرار نداری. باید بهم گوش بدی. سریع خودم رو کشیدم عقب و گفتم: ـ باشه باشه حتما. قول میدم. باید قرصم رو میخوردم و دستگاه رو استفاده میکردم، بنابراین حرف رو پیچوندم و سریع در رو بستم. پانتهآ خواب آلود بیدار شد و با حالت شاکی گفت: ـ چه خبرتونه دو ساعت مغز منو خوردین! سریعا رفتم داخل آشپزخونه و چند دورصورتم رو آب زدم و قرص رو از روی اپن برداشتم و خوردم. چند بارم از نبولایزرش استفاده کردم و همونجور که نفس نفس میزدم گفتم: ـ هیچی بابا گیر داد که بیا صحبت کنیم و ببرمت دکتر.1 امتیاز
-
پارت هشتاد با حالت مسخره کردن گفتم: ـ چون من سنم کمه شاید حرفات رو متوجه نشم. یوسف با کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت: ـ باران الان وقت تیکه انداختن نیست. ببین من. پریدم وسط حرفش و با خستگی گفتم: ـ یوسف من واقعا امشب خیلی خستم. خیلی زیاد. باشه برای بعد. چیزی نگفت و فقط نگام کرد. تو نگاهش خیلی غم بود. دلم نمیومد ولی واقعا دیگه چه حرفی باقی مونده بود؟ بعلاوه اینکه من از لحاظ جسمی هم حالم خوب نبود و نمیخواستم الان تو روش نگاه کنم و حرفاش یادم بیاد. الان فقط باید میخوابیدم. بدون خداحافظی رفتم داخل و و در رو بستم و هر چقدر پانتهآ گفت بیا یهچیزی بخور گفتم خستم و سرم نرسیده به بالشت خوابم برد. صبح با صدای زنگ در از خواب پاشدم. با چشای خواب آلود به پانتهآ گفتم: ـ صدای درو نمیشنوی؟ همینجور خوابیده بود و حتی چشماش هم باز نکرد. رفتم در ذو باز کردم و دیدم یوسفه. عادی گفتم: ـ سلام. با خنده، طوری که هیچ اتفاقی نیفتاده گفت: ـ صبح بخیر. چقدر میخوابی. بازم عادی گفتم: ـ چون که خستهام. بازم بیخیال گفت: ـ باید درامز تمرین کنیم.دیروزم که بابت من نتونستیم تمرین کنیم. دوباره دیروز یادم افتاد. خدایا چرا من هرجوره میخوام فراموش کنم، نمیزارن. با کلافگی گفتم: ـ یوسف من امروز تمرین دارم. یکمم حالم خوب نیست. نمیتونم واقعا. یهو اومد نزدیک و با نگرانی گفت: ـ یکمم رنگت پریده. چیشده؟ خیلی بی دلیل اشکم سرازیر شد و دستم رو روی قفسه سینم گذاشتم و گفتم: ـ مگه برای تو مهمه؟1 امتیاز
-
پارت هفتاد و نهم المیرا خندید و گفت: ـ پس از اون مدلایی که دردهای وحشتناک دارن. با ناراحتی گفتم: ـ آره دقیقا. کلی دوا و دکترم کردم ولی انگار فایده نداره و با دارو میشه کنترلش کرد. المیرا با کنجکاوی پرسید: ـ حالا تئاتر رو میخوای چیکار کنی؟ یکم آب معدنی خوردم و گفتم: ـ امیدوارم تا اون موقع این حالتم بگذره. پانتهآ با استرس گفت: ـ لطفا اینقدر بهش فکر نکن. نزار حالت بدتر بشه باران. با کلافگی گفتم: ـ حالا اینقدر نگو. خدا نکنه اینجوری بشه. اما واقعیتش این بود که حالم بد بود ولی نمیخواستم به روی خودم بیارم. یکم اونجا گپ زدیم و تقریبا ساعت یازده و چهل دقیقه رسیدیم خونه. داشتم از خستگی میمردم. خیلیم شکمم درد میکرد. از آسانسور که اومدیم بیرون یهو یوسف در رو باز کرد و یه سلام سرسری کردم و رفتم تا در خونه رو باز کنم. داشتم میرفتم داخل که کوله پشتیم رو گرفت و گفت: ـ چرا وقتی بهت زنگ میزنم جوابم رو نمیدی باران؟ با کلافگی بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ امروز کلا سر تمرین بودم وقت نکردم جواب بدم. شرمنده. شبت بخیر. یاد حرفاش که میفتادم قلبم تپش قلبش زیادتر میشد و باعث میشد که نفس کشیدنم سخت بشه اما خودم رو کنترل میکردم. نمیخواستم طوری فکر کنه که اونقدر برام مهمه که بخاطر اون دوباره به این حال و روز افتادم. یوسف گفت: ـ ولی من میخواستم باهات حرف بزنم. همونجور که کفشام رو در میآوردم گفتم: ـ مطمئنی میخوای باهام حرف بزنی؟ با تعجب گفت: ـ آره چطور مگه؟1 امتیاز
-
پارت هفتاد و هشتم پانتهآ هم مثل من با خستگی گفت: ـ آره خدایی. بهرام عظیمی هم که قراره بیاد؛ استاد داره سخت گیریهاش رو بیشتر میکنه. سرم ذو به نشونهی تایید تکون دادم. المیرا اومد پیشمون و گفت: ـ بچها بریم؟ سریعا وسایل رو جمع کردم و گفتم: ـ آره. تو راه به پیشنهاد المیرا رفتیم یه کبابی سمت ولیعصر ولی من اصلا اشتها نداشتم. پانتهآ گفت: ـ باران ناهار هم نخوردی. یکم غذا بخور لطفا. نفسم به سختی بالا میومد اما نمیخواستم بچها رو نگران کنم، بنابراین گفتم: ـ گرسنم نیست. باور کنین اشتها ندارم. المیرا که داشت کباب رو از سیخ جدا میکرد گفت: ـ بازم بخاطر پسر همسایه؟ یه لبخند زورکی زدم و گفتم: ـ اوهوم. پانتهآ یهو با نگرانی نگام کرد و گفت: ـ ببینم دستگاه همراته؟ صورتت یکم زرد شده. پانتهآ چون از حالم خبردار بود، همه چی رو میدونست. به زور یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ خونست. یادم رفت بیارمش. المیرا با تعجب رو به پانتهآ پرسید: ـ چیشده پانتهآ؟ تو چرا اینقدر استرس گرفتی؟ دستگاه چیه دیگه؟ پانتهآ دست از غذا خوردن، برداشت و گفت: ـ این خانوم از بچگی آسم داره. ناراحتی زیاد باعث میشه حالش بدتر بشه. الآنم که نبولایزرش رو نیورد با خودش. بعد رو به من با حالت شاکی گفت: ـ الان اگه تو خیابون غش کنی باید چیکار کنیم؟ المیرا با ترس گفت: ـ چی؟ در این حد حالت بد میشه؟ پانتهآ با پوزخند گفت: ـ یبار تو لابی دانشگاه وقتی امتحانش رو بد داد، جلوی همه غش کرد. باورت میشه؟ از لحن تعریف کردنش خندم گرفت و گفتم: ـ وای توروخدا دوباره یادم ننداز. از خجالت آب میشم.1 امتیاز
-
پارت هفتاد و هفتم پانتهآ با نگرانی برگشت سمت منو گفت: ـ حالت بده؟ من از بچگی آسم داشتم و بعضی اوقات که اتفاقات ناراحت کننده به مغزم فشار میآورد، باعث میشد نفسم بالا نیاد. دستم رو روی قفسهی سینم گذاشتم و گفتم: ـ یکم نفسم بند اومده انگار. یکم شیشه رو بکش پایین. بچها این همه حرف زده بودن ولی انگار هیچکدوم رو نشنیدم. من دلم همین الانشم براش تنگ شده بود. کاش میشد منم مثل خیلیای دیگه نرمال بتونم عشق رو تجربه کنم اما روبروم هزاران هزار مانع است. بعلاوه اینکه متوجه شدم اونقدر هم برای یوسف مهم نبودم که اینجور صریح قیدم رو زد. فکر میکردم شاید یه ذره هم که شده منو دوست داره ولی اینجوری نبود. رسیدیم سالن قشقاوی. گوشیم رو و درآوردم که سایلنت کنم. دیدم یوسف پی.ام داده: ـ دیگه باهام صحبت نمیکنی باران؟ چی باید میگفتم؟ الان اصلا آمادگی اینو نداشتم صحبت کنم. بعدشم مگه دیگه چیزی باقی موند که بهم بگه. همین لحظه استاد صدام زد: ـ خانم غفارمنش، داریم شروع میکنیم. گوشی رو گذاشتم تو کیفم و گفتم: ـ دارم میام استاد. تو این زمان واقعا کار کردن حالم رو خوب میکرد. سرم گرم میشد و باعث میشد یکم کمتر به یوسف فکر کنم. دو سه دور نمایش ذو با بچههای گروه صداگذاری تمرین کردیم. استاد گفت برای فردا هم دو ساعت تمرین کافیه و برای نمایش تقریبا آماده شدیم. قرار بود تو روز اکران بهرام عظیمی، طراح انیمیشن و کارگردان معروف هم بیاد و این نمایش ذو از دید خودش قضاوت کنه. وقتی که تمرین تمام شد به ساعت نگاه کردم و دیدم تقریبا نزدیکه یازده شبه.. با خستگی زیاد رو به پانتهآ گفتم: ـ پنج ساعته داریم کار میکنیم. واقعا دستم داره میشکنه.1 امتیاز
-
مشکلی نیست بانو لطفا با بنده خصوصی بزنید1 امتیاز
-
سلام وقت بخیر درخواست انتقال به تالار نخبگان دارم از خلاصه تا متن رمان رو ویرایش کردم1 امتیاز
-
با استرس شروع کردم زیر لب ذکر گفتن و سوره ناس خوندن. اینقدر خوندم تا به نونوایی رسیدم. خوشبختانه نونوایی انقدر شلوغ نبود که زیاد منتظر بمونم. یه پیرمردِ تپلِ بامزه، یه زنِ مانتوییِ لاغر اندام و یه پسر بچهی هفت هشت ساله تو صف بودن. دیگه اون موجود رو کنارم نمیدیدم. انقدر حواسم پرت بود و ترسیده بودم که نفهمیدم کی نوبتم شد، سریع دو تا سنگک گرفتم و خواستم برگردم خونه که یه دفعه اون طرف خیابون دیدمِش! دخترهی وحشی مثل چی به من زل زده بود! شروع کردم به دویدن و فاصلهی هفت هشت دقیقهای نونوایی تا خونه رو سه چهار دقیقهای طی کردم. توی راه، خدا خدا میکردم همسایه فضولم آقای احمدی من رو با اون حالِ پریشون و در حال دویدن نبینه که اگه این اتفاق میافتاد، در رفتنم از زیر سؤالاتش مصیبت بود! وقتی به درِ خونه رسیدم خدا رو شکر کردم که آقای احمدی توی کوچه نیست. به خیال اینکه کارن ممکنه هنوز خواب باشه و اگه زنگ بزنم بدخواب میشه و تا شب به جونم غر میزنه، دست کردم توی جیبم تا دسته کلیدم رو دربیارم. همین که خواستم کلید بندازم و در رو باز کنم، صدایی دخترونه از پشت سر صدام زد: - آقای آریا! با تعجب برگشتم و خیره نگاهش کردم. یه دختر جوونِ قد بلند، با موهایی که از روسریاش بیرون افتاده بود و مثل موهای کارن، خرمایی و حالتدار و چشماش دقیقا همرنگ چشمهای کارن، قهوهای بود. عجب شباهتی! از قیافهاش اینطور به نظر میرسید که همسن و سال خودمون باشه، امّا نمیتونستم دقیق سنّش رو حدس بزنم. جرأت هم نکردم از خودش بپرسم، قیافهاش داد می زد از اون دختراست که وقتی سنشونو میپرسی بهشون بر میخوره! از دیشب تا حالا چه اتفاقی افتاده بود که دور و بَرَم پُر شده بود از دخترهای جوون! بدون شک اگه کارن میفهمید من با دخترها ارتباط دارم کَلّهام رو میکَنْد. چون هیچجوره با این داستانها موافق نبود. توی همین فکرها بودم که طرف خودش رو معرفی کرد. - من نیروانام. لازمه که با شما و دوستتون صحبت کنم! چند لحظه بعد دَرِ حیاط باز شد و جفتمون با کارن روبهرو شدیم. چند ثانیه نگاهش به نگاهم گره خورد و بعد با کنجکاوی به دختره نگاه کرد! نفس توی سینهام حبس شده بود، نمیدونستم چه عکسالعملی قراره نشون بده و چه فکری راجع به من میکنه. میخواستم بهش بگم "این خانم داشتن آدرس میپرسیدن" که یهو توجهم به دستِ زخمیِ کارن جلب شد! با نگرانی پرسیدم: - دستت... دستت چی شده؟ انگار که تازه یاد وضعیت دستش افتاده باشه، نالهای کرد و گفت: کارن: آخ، خواب بودم، از آشپزخونه یه صدایی شنیدم، فکر کردم تویی، رفتم ببینم چه خبره که دیدم یه چاقو افتاده روی زمین. تا وَرِش داشتم و دست کشیدم به لبهاش، دستمو برید. چقدر هم تیز بود لامصّب!1 امتیاز
-
طوری که فقط نصف صورتش معلوم بود! با وحشت خودمو از کارن جدا کردم که داد زد: کارن: واا، چته خل و چل؟ برای اینکه نترسه گفتم: - هیچی، فکر کنم خیالاتی شدم! کارن: معلومه! بس که از این فیلما میبینی... قبل از اینکه بیدارت کنم هم داشتی اسم منو صدا میزدی، الانم نمیدونم چرا انقدر شیرین شدم واسهت که یهو پریدی بغلم کردی. ببین فرزاد از الان بهت گفته باشم، اگه تو خواب دیشبت اتفاقی برای من افتاده باشه، زندهات نمیذارم! کارن همینطور حرف میزد و من فقط به صداش گوش میدادم. توی دلم دعا میکردم حسم غلط باشه. دلم میخواست صدای توی سرم صرفا یه توهّم باشه و تمام اتفاقهای بدی که حس میکردم در انتظارمون هستن، سر من بیاد و اون همیشه حالش خوب باشه. حدود نیم ساعت بعد طبق فرمایش رفیقمون که خودشون هنوز خیال جدا شدن از بالشت رو نداشتن، موبایل و دسته کلیدم رو برداشتم و راهی نونوایی شدم. با اینکه هوا تقریبا روشن شده بود، ولی به خاطر اتفاق دیشب که نمیدونم خواب بود یا واقعیت، تمام جونم پُرِ ترس بود. از تنها بودن و دوباره گیر اون (دختر که چه عرض کنم)، موجود وحشی افتادن میترسیدم. از خونهی من تا نونوایی تقریباً هفت هشت دقیقه راه بود. نسیم خنکی موهامو نوازش میکرد. همینطور در حال رفتن بودم که احساس کردم یه نفر پشت سرمه. کمی ترسم از بین رفت، با خودم گفتم بالأخره تو این پیاده روی خلوت یه آدم پیدا شده که احساس تنهایی نکنم. با کنجکاوی برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ولی کسی رو ندیدم. حتی محضِ دلخوشیِ من یه پشه هم تو هوا پَر نمیزد. دوباره وجودم پر از وحشت شد. برگشتم به راهم ادامه بدم که دوباره صدا رو پشت سرم شنیدم. احساس میکردم یه نفر داره تعقیبم میکنه. با کلافگی دستی به موهام کشیدم و قدمهام رو تندتر کردم تا بلکه خسته بشه و دست از سرم برداره. اما در کمال تعجب اون هم سرعتش رو بیشتر کرده بود، تا جایی که دیگه به وضوح میتونستم کنار خودم ببینمش. با اینکه جرأت نمیکردم برگردم و بهش نگاه کنم ولی شک نداشتم همون دخترهست که دیشب میخواست خفهام کنه. ضربان قلب و دمای بدنم همزمان بالا رفته بود، چند بار چشمامو باز و بسته کردم تا مطمئن بشم شرایطی که توش گیر افتادم واقعیه یا به قول کارن خیالاتی شدم. اما بدبختانه بازم حضورِ اون دختر رو کنار خودم احساس میکردم.1 امتیاز
-
چشمامو که باز کردم، با کارن که بالای سرم نشسته بود مواجه شدم. صبح شده بود و نور خورشید چشمامو اذیت میکرد، به شّدت روی هم فشارشون دادم و گفتم: - داشت خفهام میکرد... . در حالیکه با دستش موهاشو حالت میداد، گفت: - کی؟ چی میگی؟ بلند شدم و نشستم: - اون دختره... پاهاش از زمین فاصله داشت... میخواستم ادامه بدم ولی دیدم فقط خودم ضایع میشم، پس ساکت شدم. کارن: چیزی نیست، خواب دیدی. - به خدا واقعی بود. زد زیر خنده و ادامه داد: کارن: هر چی بود دیگه تموم شد، آروم باش. وحشتی که دیشب تجربه کردم رو دوباره توی وجودم حس کردم و نالیدم: - کارن... به خدا واقعی بود! کارن: باشه آروم بگیر حالا... خوبی اصلاً؟ انگار زیادی ترسیدی، آب میخوای؟ به دیوار تکیه دادم: - آره، دستت درد نکنه. کارن: پس بلند شو برو خودت بخور، یه لیوان هم برای من بیار! ترجیحاً ولرم باشه... - خیلی ظالمی! خندید: کارن: بله داداشم، دنیا حساب و کتاب داره. از قدیم گفتن "چاه نکن بهر کسی". دیشب میخواستی منو بترسونی، خودت کابوس دیدی! به خیال اینکه شاید کارن راست میگه و واقعا خوابنما شدم، بلند شدم، چراغ پذیرایی رو روشن کردم و سمت آشپزخونه رفتم. دو تا لیوان برداشتم و پُرِشون کردم و برگشتم. واقعاً نمیتونستم عادی باشم و مثل همیشه به مزّه پرونیهای کارن بخندم. من همیشه روحیهام شاد بود ولی اون لحظه حس خیلی بدی داشتم. احساس میکردم اتفاقات خوبی در انتظارِ کارن نیست. انگار یه صدا توی سرم پلی شده بود: «تا حالا به نبودن کارن فکر کردی؟ میدونی اگه اون نباشه چه زندگی نکبتی رو باید تجربه کنی؟ خیلی باید مراقبش باشی و...» اون لحظه تمام غم عالم روی سینهام سنگینی میکرد و افکار توی سرم بیشتر منو میترسوند. احساس میکردم خیلی شکننده و در مقابل افکار منفی بیدفاع شدم. رفیقِ بیچارهی از همه جا بیخبرم همینطور متعجب نگاهم میکرد. نشستم، لیوانهای آب رو روی زمین گذاشتم، ناخواسته خودمو بهش نزدیک کردم، دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو روی شونهاش گذاشتم. چند لحظه بعد اون هم به آرومی دست به سرم کشید! چند دقیقهای تو همین حالت بودیم که چشمم به دختری که کابوسش رو دیده بودم، افتاد؛ از پشت در اتاق به ما زل زده بود.1 امتیاز
-
متفکرانه به سقف زل زد و گفت: کارن: هوم! درسته. بعد از ازدواج آبجیم، واقعاً به یه صدم ثانیه تنها گذاشتنشون نمیتونم فکر کنم. شونهاش رو لمس کردم و درحالی که داشتم عین چی خمیازه میکشیدم، گفتم: - کار خوبی میکنی داداش... . و قبل از اینکه منتظر جوابش بمونم و بتونه به ادامه بیست سوالیاش برسه، خوابم برد. *** ساعت ۳ نصفِ شب بود که با صدایی از خواب پریدم. شبیه صدای دختری در حال آواز خوندن بود که از یکی از اتاقها شنیده میشد. خوب که دقت کردم، با حالتی آهنگین و موزون پشت سر هم داشت اسمم رو صدا میزد: - فرزاد... فرزاد... فرزاد! کمی ترسیدم! دلم میخواست کارن رو بیدار کنم. برگشتم طرفش ولی کارن توی رختخوابش نبود! و این باعث شد نفس راحتی بکشم؛ با خودم فکر کردم شاید کارنِ و میخواد تلافی شبِ گذشته رو دربیاره. اما محال بود اون صدا، صدای کارن باشه. صدا یک لحظه هم قطع نمیشد. با کلافگی دستی به موهام کشیدم و بلند شدم و با احتیاط رفتم سمت اتاق. در اتاق نیمه باز بود، از لای در نگاه کردم. چون لامپ خاموش بود اول چیزی ندیدم ولی کمکم چشمام به تاریکی عادت کرد و با صحنهای که مواجه شدم شوکه که هیچ، قلبم داشت از ترس گریپاج میکرد! یک دختر جوون که سر تا پا سیاه پوشیده و موهای بلندِ پریشونش از شال مشکیش بیرون افتاده بود، کنار پنجره اتاق نشسته بود و بدون اینکه دهنش باز و بسته بشه، اسم من رو صدا میزد! ناخواسته گفتم: - یا بسم اللّه! تا صدام رو شنید، متوجه حضورم شد و نگاهم کرد. تو یه چشم به هم زدن به سرعت از جاش بلند شد و سمتم اومد! بهش خیره شدم... موهای بلندش روی زمین کشیده میشد! چهرهی ترسناکی نداشت، برعکس سر و وضعش، خیلی عادی و حتی مهربون به نظر میرسید. تا خواستم ازش بپرسم کیه و چه جوری وارد خونهام شده، چشمم به پاهاش افتاد... با دیدن اون صحنه مو به تنم سیخ شد! پاهاش از زمین فاصله داشت... رفته رفته نزدیکتر می شد. قبل از اینکه فرصت فرار داشته باشم خودش رو بهم رسوند، در یک قدمیام ایستاد و تو یه حرکت گلوم رو محکم گرفت و فشار داد... داشتم خفه میشدم! نه میتونستم فرار کنم و نه از خودم دفاع کنم. دوست داشتم کارن رو صدا بزنم ولی هر چی فریاد میزدم صدام در نمیاومد! فشار دستش روی گلوم بیشتر شد. در همین حین، سنگینی دستی رو روی شونهام احساس کردم و به عقب کشیده شدم و درِ اتاق محکم به روم بسته شد! روی زمین افتاده بودم و از شّدت خفگی داشتم بالبال میزدم. صدای کارن رو میشنیدم که سعی داشت بیدارم کنه و مدام تکرار میکرد: - فرزاد... بیدار شو چیزی نیست، داری خواب میبینی... فرزاد! هیچی به جز سیاهی نمیدیدم... .1 امتیاز
-
ولی با این حال باز هم از ترسوندنش منصرف نشدم. ظرف خوراکی رو آروم روی زمین گذاشتم، از پشت بهش نزدیک شدم، بیهوا بازوی دست چَپَم رو دور گردنش انداختم و سرم رو از بالا روی صورتش خم کردم و مثل هیولاهای توی فیلما زدم زیر خنده! کارن که چشمهاش رو باز کرده بود و هنوز بهطور دقیق نمیدونست چه اتفاقی افتاده، صُمٌّبُکم زُل زده بود به من! چند ثانیه بعد دستهاش رو جلوی صورتش گرفت، با فریاد از جا پرید، چند قدمی از من فاصله گرفت و بغلِ کمد دیواری ایستاد! من که از شدت خنده پخشِ زمین بودم، چشمهام رو باز کردم و با دیدن کارن که داشت دنبال چیزی میگشت که احتمالاً توی ملاجم بکوبه و همزمان میغُرّید که: «میکُشمت!» پا به فرار گذاشتم. دورِ خونه دنبالم میکرد و فریاد میزد. وقتی دیدم دستبردار نیست و اوضاع داره خطرناک میشه، خودم رو تسلیم کردم و چند بار پشت سر هم گفتم: - غلط کردم داداش، غلط کردم. نامردی نکرد و حسابی از خجالتم در اومد، و بعد با لحنی خشنتر از قبل گفت: - مطمئن باش این کارِتو تلافی میکنم فری! *** فیلم که تموم شد، ساعت تقریباً یک ربع به دوازده شب بود و کمکم تصمیم گرفتیم بخوابیم. اواخر تابستون بود ولی گرمای هوا ما رو وادار کرد توی همون پذیرایی کنار پنجره بخوابیم. دو تا بالشت و پتو از توی اتاق آوردم و با کارن روبهروی اتاق و کنار پنجره دراز کشیدیم. کارن عادت داشت شبهایی که با هم بودیم، همونجا توی رختخواب مسابقه بیست سوالی برگزار کنه و من باید دونه دونه سوالاتش رو جواب میدادم. در واقع جرأت جواب ندادن هم نداشتم! چند دقیقهای گذشت. کمکم داشتم از سکوتش تعجب میکردم که همون لحظه بیست سؤالیش شروع شد: کارن: فِری تو چرا دیگه با خانوادهات زندگی نمیکنی؟ - یا خدا، باز شروع شد. کارن: کوفت! میگم جواب سوالمو بده. - چون نمیخوام سَرْ بارِشون باشم، دوست دارم یه باری از روی دوششون بردارم. کارن نُچنُچی کرد: کارن: الهی! نمیدونستم انقدر عاقل شدی. - پس چی؟ ۲۸ سالمه، نمیشه که سربارِ خانوادهام بمونم. با حالت تهاجمی به سمتم چرخید: کارن: منظورت اینه که من ۳۰ سالمه و هنوز با حاج خانم و حاج آقا زندگی میکنم، یعنی سربارشونم؟ تا خواستم دهن باز کنم و جوابشو بدم اینبار با حالتی تهدیدآمیز گفت: کارن: آره؟ بگو تا همینجا دَخْلِتو بیارم! قبل از پایین اومدن فَکَّم، سریع گفتم: - نه داداش این چه حرفیه؟ من که میدونم تو به خاطر خودشون و اینکه بتونی بیشتر کنارشون باشی، مستقل نشدی؛ مامان بابای من که دو تا بچه غیر من هم دارن، حداقل من کم شم یه باری از روی دوش بندههای خدا برداشته میشه.1 امتیاز
-
کارن: چوب دارچین که داری؟ - آره بابا. میدونم تو چایی دارچین دوست داری، حواسم هست همیشه تو خونهام دارچین داشته باشم. کارن: خب خداروشکر. حالا باز چه نقشهای داری دعوتم کردی؟ - هیچی بابا، چرا به همه چی شک داری تو؟ گفتم دو روز تعطیلیم، با هم باشیم. مشکوکانه بهم خیره شد و گفت: - من تو رو نشناسم که کارن نیستم! به ناچار خندیدم و گفتم: - باشه بابا، تو زرنگی. بهت میگم. *** ساعت هشت و نیم شب بود و هوا دیگه تاریک شده بود. توی این مدّت، کلّی با کارن روی داستانم کار کرده بودیم و حسابی گشنهمون شده بود. حوصلهی شام درست کردن نداشتم، واسه همین زنگ زدم دو تا پیتزا بیارن. شام رو که خوردیم کمکم کارن رو از قضیه با خبر کردم و بهش گفتم قراره فیلم ترسناک ببینیم که یهو با لحن جدّی گفت: کارن: باز تو زدی توو کار ژانر وحشت؟ چی میخوای از جون این فیلمای ترسناک، بچه؟ - ژانر وحشت خوراکمه. بیا داداش، بیا! و مرموزانه خندیدم. بعد از چند دقیقه چَک و چونه زدن، بالأخره راضیش کردم بریم توی اتاق. فیلم رو توی لپتاپ پلی کردم و چراغ اتاق هم خاموش کردم تا هیجانش بیشتر بشه. فیلم که شروع شد، هر چند دقیقه یه بار زیر چشمی به کارن نگاه میکردم؛ درسته که فیلم خیلی ترسناکی بود ولی از چیزی که میدیدم واقعاً خندهام گرفته بود. کارن با اون قدّ و قواره، با چشمای بسته کنار من نشسته بود. هر از چند گاهی یکی از چشمهاش رو باز میکرد و با دیدن صحنههای ترسناک، زیر لب یه فحش و یه پسِگردنیِ محکم نثارم میکرد! گردنم بدجوری می سوخت، برای همین تصمیم گرفتم انتقام همهی فحشها و پسِگردنیهایی که تا اون لحظه بهم زده بود رو ازش بگیرم. جوری که توجهاش رو به خودم جلب کنم، گفتم: - ای بابا دیدی چی شد؟ با تعجب پرسید: کارن: چی شد؟ - خوراکی یادم رفت بیارم. تو بشین، من برم آشپزخونه یه چیزی بیارم. قبل از اینکه بهش فرصت حرف زدن بدم، سمت آشپزخونه رفتم، ظرف پر از پاپ کُرن رو برداشتم و برگشتم. بدون اینکه متوجه صدای پام بشه، آروم وارد اتاق شدم. نورِ پذیرایی گوشهی اتاق رو روشن کرده بود، از این رو، در رو نبستم تا پسرِ شجاع متوجّه حضورم نشه! طعمه پشت به من نشسته بود و این کارم رو راحتتر میکرد. میدونستم اگه بترسونمش، کاری میکنه که مجبور بشم تا یک هفته به حالتِ احترام نظامی بهش سلام بدم.1 امتیاز
-
ماتم برده بود! مثل مجسّمه وسط دفتر ایستاده بودم و با دهن نیمه باز رفته بودم تو فکر که با صدای شرارتآمیز کارن به خودم اومدم: کارن: پشه نره اون تو حالا! خندهام گرفت و به خودم اومدم: - ها؟ داشتم فکر میکردم اگه بقیه بفهمن، بیآبرو میشم! ببین قول میدی این موضوع بین خودم و خودت بمونه؟ کمی فکر کرد و بعد از چند ثانیه با تردید و البته شیطنتی که توی چشمهاش موج میزد، گفت: کارن: قول که نمیدم ولی اگه یه چایی باقلوا مهمونم کنی، سعیام رو میکنم به کسی چیزی نگم. و بعد با لبخند ازم دور شد! توی دلم خدا رو شکر کردم که آبروریزیِ دیشبم رو همونجا جلوی همکارامون جار نزد؛ چون کلّاً علاقهی خاصّی به اینکه از من آتو داشته باشه و ازش بر عَلیهام استفاده کنه داشت! سمت میزم رفتم و روی صندلی نشستم. کمکم داشتم بیخیال داستان ترسناک میشدم، آخه دلم میخواست چیزی که مینویسم به حدّی ترسناک باشه که لرزه به تن مخاطبای مجله بندازه! و از اینکه نمیتونستم همچین چیزی خلق کنم، به شدّت ناامید شده بودم... . توی همین فکرها بودم که یه دفعه شیطان درونم بیدار شد و ازم خواست نقشهای برای ترسوندن کارن بکشم. کمی فکر کردم و تصمیم گرفتم به خونهام دعوتش کنم تا حین دیدن فیلم، نقشهام رو اجرا کنم! از قبل، فیلم ترسناکی سراغ داشتم که شنیده بودم ممنوعه است و خرید و فروشش غیر قانونیه. خلاصه با صد جور فلکزدگی، به هر نحوی بود، برای ترسوندن کارن هم که شده گیرش آوردم و برای پنجشنبه شب، دعوتش کردم! اینجوری با یه تیر، دو نشون میزدم. هم با دیدن فیلم برای نوشتن داستان ازش الهام میگرفتم، هم اینکه انتقامم رو از کارن پیشاپیش میگرفتم، چون مطمئن بودم یک روزی، یک جایی از خاطرهی احضار روح، برعلیهام استفاده میکنه! *** ظهر روز پنجشنبه بود. روی مبل لَم داده بودم و داشتم توی گوشیم میچرخیدم که صدای زنگ در بلند شد! با توجه به صدا که پشتِ سرِ هم میاومد، حدس زدم کارنه. فقط کارن بود که وقتی انگشتش رو روی دکمه میذاشت، ول کن نبود تا در رو براش باز کنم. خلاصه با خوشحالی در رو براش باز کردم و با چهرهی خندونش روبرو شدم. توی دستش یک جعبهی کوچیک شیرینی بود. - سلام، زود تشریف آوردین. این چیه تو دستت! خندید. کارن: شیرکاکائو! نمیبینی، باقلواست دیگه... چطوری فِری؟ گفتم یه کم زودتر بیام تا روی داستانی که میخواستی بنویسی هم کار کنیم! کارن نویسندهی خوبی بود. همیشه تو نوشتن داستانهام کمکم میکرد. ازش تشکر کردم، جعبه رو از دستش گرفتم و سمت آشپزخونه رفتم، کتری رو روی گاز گذاشتم و برگشتم و روبهروش نشستم.1 امتیاز
-
برق قطع شد و اتاق با تمام اسباب و اثاثیهاش شروع کرد به لرزیدن؛ صدای تکون خوردن گلدون کنار پنجره رو به وضوح میشنیدم. به خودم که اومدم، سریع از خوندن دست کشیدم و از ترسْ چراغ قوّهی گوشی رو روشن کردم. چند ثانیهای طول کشید تا وضعیت مثل قبل آروم شد و برق وصل شد. باورم نمیشد وِرْد اثر کرده باشه... همیشه فکر میکردم این چیزها محض سرگرمیه و البته منبع درآمد یک عِدّه کلاهبردار! اعصابم به هم ریخته بود. از ترس، تپش قلب گرفته بودم و دستهام میلرزید. با وجود ترسی که وجودم رو گرفته بود سعی کردم بخوابم اما چراغ رو خاموش نکردم. چون احتمال سکته کردنم زیاد بود! نمیدونم کی و چهجوری خوابم برد. بیدار که شدم، ساعت ۶ صبح بود و هنوز دو ساعت وقت داشتم تا خودم رو به دفتر برسونم. با اینکه ترس از دیشب توی وجودم جا خوش کرده بود، اما دلم رو به دریا زدم و اول دوش گرفتم، بعد صبحانه خوردم و آمادهی رفتن شدم. *** نزدیکِ ساختمونِ دفتر ماشین رو پارک کردم. کارن و چند نفر از همکاران زودتر از من وارد ساختمون شدن. پشت سرشون رفتم، با همکاران سلام و احوالپرسی کردم و سریع کارن رو به گوشهای کشیدم و ماجرای دیشب رو براش تعریف کردم. نگاه عاقل اندر سفیهای به من انداخت و با مسخرهبازی گفت: کارن: تبریک میگم؛ خُل شدنت مبارک رفیق! پشتِ چشم نازک کردم که ادامه داد: کارن: صد دفعه گفتم خونه مجرّدی زندگی نکن خُل میشی، گوش ندادی، اینم عاقبتش! چیزی از حرفهاش سر در نمیآوردم و فقط نگاهش میکردم. در حالیکه به نظر میرسید داره توی گوشیاش دنبال چیزی میگرده، ادامه داد: کارن: خوشگل پسر! اونی که تو میگی، کار ارواح و اجنّه نبوده؛ دیشب اون ساعت زلزله اومده، من خودم بیدار بودم و از ترس تا صبح تو ماشین موندم، الانم گردنم بدجور درد میکنه. بعد، صفحه گوشیاش رو مقابل چشمهام گرفت. اپلیکیشن لرزه نگار نوشته بود: "چهار و نیم ریشتر ساعت یک و یازده دقیقه بامداد! عمق هشت کیلومتری" بدجور احساس ضایعگی میکردم، برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: - عه کارن من فکر کردم با وِرْدی که خوندم ارواح اومدن... پس چرا همسایهها بیدار نشدن؟ کارن: میگم چُلی میگی نه! ملّت که مثل تو بیکار نیستن تا اونموقع بیدار باشن، صبح هزار جور گرفتاری دارن مجبورن شب زود بخوابن، لابد متوجه نشدن!1 امتیاز
-
کارن: اونوقت برای چی؟ کمی شفافتر توضیح دادم: - میخواستم اگه یه همچین کسی رو سراغ داری معرفی کنی، بریم پیشش باهاش صحبت کنیم. شاید یه چیزایی گفت که تو نوشتن داستان، کمکم... . اجازه نداد جملهام رو تموم کنم. کارن: مگه من مثل تو بیکارم که دنبال این چیزا باشم؟ غرغر کردم: - وا این چه رفتاریه با یه نویسندهی محبوب و معروف؟ کارن: وا و کوفته قلقلی! این همه موضوع جذاب، عّدْل باید راجع به جنّ و پری داستان بنویسی؟ ول کن این چرت و پرتا رو؛ آخرش سرِ ما رو هم با این کارات به باد میدی! ضمناً "معروف" رو خوب اومدی اما بعید میدونم محبوب باشی! فهمیدم ازش چیزی دستگیرم نمیشه. با ناامیدی و مسخرهبازی تشکر و خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم. - باشه تو خوبی، خداحافظ. دیگه داشتم دیوونه میشدم. تا حالا نشده بود سرِ نوشتنِ یک داستان، انقدر خار و خفیف بشم! تو دلم به کارن بد و بیراه میگفتم، چون با وجود رفاقتمون، همیشه با من مثل دشمن خونی رفتار میکرد. توی خیالات خودم بودم که فکر مسخرهای به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم احضار روح کنم! و بعد، از روحی که احضار کردم، حال و احوال خودش و دست اندرکارانِ دنیای ارواح رو بپرسم و بعد هم یک داستان خفن بنویسم! از نقشهی بچگانهای که کشیده بودم، خوشحال بودم. اما چهجوری باید عملیش میکردم؟ من که احضار روح بلد نبودم! به خودم که اومدم، توی اینترنت بودم و داشتم دنبال راهی میگشتم که بتونم پا به دنیای ارواح بذارم یا اینکه ارواح رو به دنیای خودمون دعوت کنم. هر چند فکر میکردم این کارها بیهوده است و فقط توی قصهها و افسانهها باید دنبال ارواح گَشت... اما خب امتحانش مجّانی بود! تو همین افکار بودم که چشمم خورد به تیترِ "هشدار"ی که زیرش جملاتِ عجیب و غریبِ شیطانی نوشته شده بود. کارن راست میگفت! یک ذرّه عقل توی کلّهام نبود؛ کدوم آدم عاقلی جرأت میکرد ساعت ۱ نصفِ شب وِرْد بخونه و روح احضار کنه؟ ولی من مصمّم بودم که مسخرهترین کار عمرم رو انجام بدم! در کمال خونسردی شروع کردم و چند خطی خوندم و بعد صدام رو صاف کردم و خطاب به ارواحِ احضار شدهی فرضی گفتم: «اگه کسی توی این اتاقه، لطفاً چراغ رو خاموش کنه!» هیچ خبری نبود! چند بار تکرار کردم، مثل دیوونهها وِرد میخوندم و با در و دیوار صحبت میکردم اما بیفایده بود، سعی کردم برای آخرین بار شانسم رو امتحان کنم و دوباره جملات رو تکرار کنم. شروع کردم به خوندن و همین که به میانه رسیدم... .1 امتیاز
-
ساعت از دوازده و نیمِ شب گذشته بود. پشتِ میزِ کارم نشسته و در حال خوندن مطلبی دربارهی احضارِ روح بودم تا توی داستانی که قرار بود ماهِ بعد توی مجله چاپ بشه، ازش استفاده کنم. هر بار که میخواستم داستان بنویسم هزار بار خودم رو لعن و نفرین میکردم. من چرا نویسنده شده بودم؟ مگه شغل بهتری نبود؟ اصلاً مگه نوشتن هم شغله؟ چند روزی بود که فکر نوشتن یه داستان ترسناک، مثل خوره به جونم افتاده بود. اون شب بس که توی اینترنت چرخیده بودم، به شّدت احساس خستگی میکردم و چشمهام میسوخت. نمیخواستم بخوابم؛ یعنی تا روی این مورد به جایی نمیرسیدم، خوابم نمیبُرد! تصمیم گرفتم زنگی به کارِن بزنم تا هم رفع خستگی کرده باشم و هم ازش مشورت بگیرم. گوشیم رو از روی میز مطالعهای که کنارش چترِ صندلی شده بودم برداشتم و درحالیکه داشتم شماره کارِن رو میگرفتم، ذهنم پر کشید به این همه سالی که باهم رفیق بودیم... یک رفاقتِ چندین و چند ساله؛ از وقتی خودم رو شناختم، بچه محل و رفیق بودیم. کارِن دو سال از من بزرگتر بود و همین دو سال باعث میشد همیشه مثل یک حامی رفتار کنه و همه جا هوام رو داشته باشه. حتی توی نوشتن! میدونستم شبها تا دیر وقت بیداره و مطالعه میکنه، برای همین بدونِ رودربایستی باهاش تماس گرفتم. صدای خستهاش پشت تلفن من رو از افکارم بیرون کشید: - پسر تو خواب نداری؟ صدام رو صاف کردم و با لحنی جدّی پرسیدم: - سلامت کو؟ کارن: نمیخواد واسه من کلاس اخلاق بذاری، تو اگه این چیزا حالیت بود که این وقتِ شب زنگ نمیزدی. ساعتو نگاه کردی؟ غرغر کردم: - ایرادی داره آدم زنگ بزنه حال رفیقشو بپرسه؟ عجبا. صدای خونسردش از پشت خط اومد: - آره ایراد داره. چون داشتم کتاب میخوندم و جنابعالی پارازیت انداختی! نُچنُچی کردم: - خوبی هم بهت نیومده؛ من زنگ زدم حالتو بپرسم، اونوقت تو جواب سلامم هم نمیدی! باشه... اینجوریه دیگه؟ اینبار صدای خندهاش بلند شد: - اصلاً گیرم که سلام. آخه مگه روز رو ازت گرفتن که این موقع شب زنگ زدی حالمو بپرسی؟ خودم رو دلخور نشون دادم: - عه؟ حالا که اینجوریه اصلاً نمیگم واسه چی زنگ زدم! کارن: خیلی خب حالا؛ بگو ببینم باز کجا گیر کردی؟ کمی صدام رو بالا بردم و با لحن گلایهآمیز پرسیدم: - عه من کِی وقتی گیر کردم بهت زنگ زدم؟ خیلی ریلکس و خونسرد جواب داد: کارن: همیشه داداش، همیشه! سعی کردم بحث رو عوض کنم: - ببین دنبال یه نفر میگردم که یه ارتباطی به ارواح و اجنّه داشته باشه!1 امتیاز
-
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|1 امتیاز
-
فصل اول(پشت دیوار سکوت) پارت اول_ تیکتیک زمان روز جدید دیگر... یک روز کامل تکراری و از پیش پیشبینی شده برای فروغ! حتی دلش نمیخواست چشم بگشاید، اما دیوار های رنگ پریده و پنجره ای که نور بی روح صبح را به داخل منعکس میکرد از خوابیدن منعش می ساخت. کش و قوصی به تنش داد و در جا نیم خیز شد. حس و حال عجیبی او و اطرافش را احاطه کرده بود؛ چیزی مانند به بیحرکتی، بیانگیزگی، و گمگشتگی. بوی چای سوخته از آشپرخانه به مشامش می رسید، به حتم فراموش کرده بود زیر کتری را خاموش کند. صدای تیک تیک ساعت دیواری قدیمی اش در گوش هایش اکو میشد. آن تیک تیک ها دقیقا مشابه با گام هایی بود که در روز های گذشته برداشته بود. انکار تک تک ثانیه های روز را از پیش زندگی کرده بود. فروغ از جا برخواست و بدون انداختن نگاه عمیقی به ساعت سمت آشپزخانه راهی شد. موهای گره خورده اش را چنگی زد و بالای سرش گوجه کرد. کنار پیشخوان آشپزخانه، تلنبار ظروف کثیف به چشم می آمد، یک لیوای چای یخ، کنار کاسه ای که برگ های خشک پرتقال درونش مانده بود، قرار داشت. لیوان را برداشت و محتوایات مانده و سردش را یک نفس سر کشید. طعم تلخ و بی مزه اش، مانند هر روز دیگری در دهانش باقی ماند. زیر کتری که محتوایاتش تماما تبخیر شده بود را خاموش کرد و از آشپرخانه خارج شد. چشمش به قاب عکس نشسته بر میز کنار تک مبل راحتی اش افتاد. خودش بود، همان فروغ جوان و پرشور که در کنار درختی با شکوفههای سفید ایستاده بود، لبخند میزد و آیندهای روشن را در ذهن میپروراند. اما حالا، تصویر آن فروغ، خیلی دور به نظر میرسید. به آرامی دستش را به قاب عکس دراز کرد، اما همانطور که دستش نزدیک شد، از آن فاصله گرفت. لایه نازک خاک روی عکس را پوشانده بود، میترسید به لایه های زیر عکس نگاه کند، انگار از آنچه درون تصویر نهفته بود وحشت داشت. گویی آن دختر که در تصویر بود، دیگر وجود نداشت. گامهایش را پیش برد و از کنار پنجرهای که به باغ کوچک خانهاش مینگریست گذشت. درخت پرتقال گوشه حیاط، مانند او بی حرکت و ساکن می ماند. پرتقال های سبز و نارسش مشابه با حس و حال درونی او بود؛ در خاطرش روز هایی که از دیدن شکوفه های سفید درخت لذت می برد تداعی شد اما حال،هیچچیز از آن درخت برایش جذاب نبود. با گام های سنگین به آشپزخانه بازگشت و طبق سکانس از پیش تعین شده ای قهوه ساز خودکار را روشن کرد. غوغای درون اش به پا بود که درکش نمی کرد. خاطرات مبهمی از گذشته در خاطرش نقش می بست، تکیه به اپن زد و خیره به تک گل خشکیده درون لیوان که یادش رفته بود آبش را تازه کند به فکر فرو رفت. آن برگ های خشکیده و زرد شده زمانی زندگی درونشان جریان داشت، خیره به گل، حس میکرد درون او نیز چیزی خکشیده بود. شاید قبلش! احساساتی احاطه اش کرد که از تجربه شان فراری بود. تا جوش آمدن قهوه اش باز هم سراق آن قاب عکس را گرفت. انگار مساله ای حل نشده با آن تصویر بشاش و جوان درون عکس در دلش مانده بود. بی قراری به وضوع در تک تک قدم و حرکاتش حس میشد. اینبار نگاهش به تصویر عمیق و طولانی تر بود. تصویر نگاه بی روح و تار خودش درون شیشه با نگاه پر ذوغ فروغ درون عکس تفاوت داشت. با خود می اندیشید روزی تمام آن حس اشتیاق را زندگی کرده بود و حال احساساتش را در همان برحه از زندگی اش جا گذاشته بود. حس میکرد این لحظهها متعلق به یک زندگی دیگر بود. زندگیای که هیچ ارتباطی با این روزهای بیمعنی نداشت... صدای تیز زنگ تلفن همراهش او را از افکار ضد و نقیض بیرون کشید و به دنبال آوای تلفن به اتاق بهم ریخته اش بازگشت. میان انبوه رخت چرک های مچاله شده در یکدیگر دنبال تلفن گشت. کنجکاوی قلقلکش میداد، مدت زمان بسیاری بود تلفنش جز موارد پرداخت قبوض از مهلت رد شده و اقساط بانکی یا پیشنهاد ها و جشنواره های مزخرف ایرانسل و همراه اول زنگ نخورده بود. د حینی که تلفنش را پیدا کرده بود و به شماره ناشناس نقش بسته بر صحفه نگاه میکرد، به سرعت سمت آشپزخانه دوید تا قبل از سریز شدن قهوه از فنجان، دکمه اش را بزند. تماس پایان یافت اما آن حس کنجکاوی هم با اتمام صدای تلفن درونش خاموش شد. شاید کمی بعد تر که حالش جا می آمد زنگ میزد و از هویت شخص پشت خط آگاه میشد یا شاید هم مانند قبرستان تماس هایی که به بعد موکول کرده و فراموش کرده بود آن را هم از خاطر خط میزد. قهوه ساز را از برق کشید و مزه تلخ چای مانده ته حلقش را با تلخی قهوه تازه کرد. تماس مجدد آن شماره ناشناس، اعصاب تحلیل رفته اش را خارش داد. نفس عمیقی کشید و تماس را پاسخ داد. منتظر ماند تا پیش از او، طرف مقابل حرف بزند. صدا نامفهوم بود، صدایی که در اوج وهم آشنا به نظر می رسید، انگار ندایی از گذشته های دور و تاریک فروغ!1 امتیاز
-
پارت۳ پس با مظلوم ترین لحن ممکن گفتم _بخدا خانم سر یه درس مهم بودم، نمیشد ولش کنم، خودتون که میدونین، ماه دیگه امتحاناته و هر درسی که سر کلاسش نباشم، پنج نمره از نمرم کم میشه. از روی صندلی بلند شد و به طرفم امد با نگاهی که معلوم بود میخواهد سر به تنم نباشد سر تا پایم را نگاه کرد و در اخر گفت :بسه بهونه نیار، این چه وضعیه؟! مقنعه چروک، مانتو چروک شلوار چروک، انگار اومده جنگ، نمیتونستی یه اتو بزنی؟ اینجا مگه طویلس که هرجور دوس داری میای؟! دستاتو از پشتت بیار بیرون ببینم! صاف وایستا. فورا دست هایم را از هم باز و کنار مانتویم رها کردم و صاف ایستادم،با نگاه خصمانه ای نگاهم کرد و دوباره به طرف میزش رفت و نشست، برگه های روی میز را روی هم قرار داد وکناری گذاشت. زیر چشمی نگاهی به من که داشتم حرکت دست هایش را دنبال میکردم انداخت و گفت: _شنیدم توی خوابگاه، خیلی بچه هارو اذیت میکنی! گلمحمدی دیروز اومد گفت، که وقتی خواب بوده با ماژیک صورتشو نقاشی کردی، از اون طرف خانم هاشمی، همش داره ازت شکایت میکنه که اصلا نظم رو رعایت نمیکنی؛ دوباره ازت شکایت بیاد باید قید مدرسه رفتن رو بزنی!! با حالتی بی حس نگاهش کردم، نقطه ضعف من را یاد گرفته بود و داشت علیه خودم استفاده میکرد. میدانست که حتی اگر بمیرم هم، مدرسه را ول نمیکنم و به ان زندگی نکبت بار، بر نمیگردم. مانتویم را، در دستم مچاله کردم و زیر لب گفتم: _اما خانم من اون کار هارو نکردم! گلمحمدی دروغ میگه! از همین فاصله هم، صدای سابیدن دندان هایش روی هم را شنیدم، با غیض از جایش بلند شد و مستقیم سمتم امد. _نشنیدم! چی گفتی ذاکری! گیرم که گلمحمدی دروغ بگه، خانم هاشمی هم دروغ میگه؟! بجای اینکه معذرت خواهی کنی، وایستادی جلوی من، زبون درازی میکنی! سرم را پایین انداختم تا چشم های شعله ور شده از خشمش را نبینم. کفش های کالجش که یک پاپیون بزرگ رویشان بود، زیادی توی ذوق میزد. به طرف پنجره اتاق رفت و پرده را کنار داد.1 امتیاز
-
پارت یازده به سختی نگاه ترسانم را از حیدر جدا کردم و پرهی چادر را در مشتِ عرقکردهام خود فشردم. بابا برای شام نماند و به چای و میوه اکتفا کرد. آن دوساعت به قدری سریع گذشت که به خودم آمدم و دیدم با حیدر تنها شدهام. خودم را مشغول درست کردن سالاد کاهو کردم، در حالی که لبهی چاقو در دستم میلرزید. فرصت نکرده بودم چادر را از کمرم باز کنم، مثل کودکانی که از ترس هیولای شب، به پتو پناه میبرند. اما حیدر واقعا یک هیولا است؟ او شوهر من بود. این نسبت، کارهایش را توجیح میکرد؟ نمیدانم، عاجزانه نمیدانم. با صدای کوبیده شدن در، هین خفهای کشیدم و چاقو ناغافل انگشتم را برید. با تعجب سر خم کردم و عقربهی ساعت را دنبال کردم. ساعت یازده شب بود! کم پیش میآمد حیدر این وقت شب، من و گندم را در خانه تنها بگذارد؛ مگر اینکه مشتری تاکید کند ماشینش را برای فلان تاریخ میخواهد. ناخواسته گوشهی لبانم بالا رفت و حس خلاصی عجیبی مرا در بر گرفت. هنوز برایم جای تعجب داشت که بدون بازخواست من، از خانه بیرون رفته بود، اما خوشحال بودم که امشب را به سلامت از سر خواهم گذراند. به انگشت زخمیام چسب زخم زدم و اینبار، بدون چادری بر کمرم، سالاد را تمام کردم. یک هفتهی دیگر هم از آبان گذشت. چیزی به تولد حیدر نمانده بود و در من، ذرهای اشتیاق برای خرید هدیه یا پخت کیک دیده نمیشد. این کارها برایم شکل انجام وظیفه گرفته بود، هیچ علاقهی خودجوشی برای انجامشان نداشتم. مدام برای خود دیکته میکردم که حیدر، شوهر و سایهی بالای سر من است. مگر میشود زنی شوهرش را دوست نداشته باشد؟ من فقط به خاطر دعواهای اخیرمان، رنجیده بودم. رنجیدنی که گویا برای کسی مهم نبود. مانتوی طوسی که برایم گشاد شده بود را پوشیدم و روسری سیاهم را سر کردم. چادر تازه اتو کشیدهام را دورم حصار کردم و گندم به بغل، درِ خانهی مادرشوهر همیشه طلبکارم را زدم. طولی نکشید که در باز شد و اخمهای حناییاش در هم رفت. -بَه! عروس خانم! فرمایش؟1 امتیاز
-
پارت ده دلم به شور افتاد، سر زدن ناگهانی بابا میتوانست به تماس هفتهی پیشم ربط داشته باشد؟ وگرنه که جز مناسبتهای خاص، بابا از منقل و آن خانهی نمور دل نمیکند. -خوش اومدین بابا! چه بیخبر... -دیگه برای سر زدن به خونهی دختر خود آدم که خبر نمیخواد باباجان، درست نمیگم آقا حیدر؟ حیدر به سختی سر تکان داد. خدا خودش به خیر بگذراند! پشتیها را صاف کردم و به آشپزخانه رفتم. شعلهی سماور را زیاد کردم و درون قوری، چای و چنددانه گل محمدی انداختم. صدایی از بابا و حیدر بلند نمیشد و همین دلشورهام را تشدید میکرد. کاش گندم بیدار میشد تا حواس من و آنها را کمی پرت کند. -بچه تازه خوابیده بابا؟ در چهارچوب آشپزخانه ظاهر شدم و سر تکان دادم. جرعت نداشتم در حضور حیدر، حال بهمن را بپرسم. اینقدر این پا و آن پا کردم که صدای قلقل سماور بلند شد. بعد از دقایقی، سینی چای بر دست، کنار بابا نشستم. بابا همینطور که چای لبسوزش را هورت میکشید، تلاش کرد حیدر را به حرف بیاورد: -کار و بار چطوره پسرم؟ مکانیکی جواب خرج زن و بچه رو میده؟ -شکر. و دوباره سکوت. پیدا بود که حیدر از حضور ناگهانی بابا اصلا خوشحال نیست و وقتی تنها شدیم، مرا مواخذه خواهد کرد. فعلا به بازی با مهرههای تسبیحش اکتفا کرده بود. امیدوار بودم بابا نخواهد شام را پیش ما باشد، اما... -چقدر اختلاف زیاد شده تو زندگیها. پریروز بود شنیدم عروس احمدخان قهر کرده رفته خونهی پدرش. دوره و زمونهی بدی شده، زنها نازک نارنجی شدن حیدر بابا باید حواست بیشتر جمع ناهید من باشه. کاش سر بابا جیغ میکشیدم و میگفتم که این حرفهایش، زندگی مرا ویرانتر از آنچه که هست میکند، اما میترسیدم هرکلمهای که بگویم، اوضاع را از این بدتر بکند. اخمهای حیدر درهم رفته بود اما بابا کلهی تاسش را خارید و دوباره از سر گرفت: -هرچند من دخترم رو طوری بار نیاوردم پا جایی بذاره که شوهرش نیست، ولی خب زنن دیگه حیدر جان. عقل درست و درمون که ندارن، ما مردها باید مراعات کنیم، کوتاه بیایم یه جاهایی. دروغ میگم بگو دروغ میگی. -حق با شماست. -باریک الله باباجان. ناهید دخترم شام گذاشتی واسه شوهرت؟1 امتیاز
-
پارت نه با فریادی که غزل کشید، شعر در یادم شکست و نصفه ماند. احساس گناه زبانه کشید، این خاطرات درست نبودند. من یک زن متاهلم؛ نباید یک اسم، اینچنین دگرگونم کند. به موهایم دست کشیدم... ناگهان حس کردم که چقدر دوستشان دارم. -مُرد ناهید. با توام دختر! بلند خندیدم. چندماه بود این چنین از ته دل نخندیده بودم؟ نمیدانم. فقط آن لحظه، گلهای پشت پنجره سبزتر به نظر میرسیدند، هوا تمیزتر بود، جنس لباسی که پوشیده بودم لطیف به نظر میرسید و... موهایم! آخ که موهایم. غزل دیگر چیزی از امیرعلی یا نادر نگفت، عجیبتر اینکه من هم چیزی نپرسیدم. هردو پشت حرفهای بیهوده پنهان شدیم. از قیمت بالای تخممرغ گفتیم، از آسفالت کوچهمان که نیاز به مرمت داشت، از هوای گرفتهی آسمان، و دختر کوکب خانم که هفتهی گذشته، ختنهسوران پسرش بود. غزل زود عزم رفتن کرد و من هم تعارف بیخود نکردم. هردو آن روزی که حیدر با غزل روبرو شد را خوب به خاطر داشتیم. موقع بدرقه، مدام به پشتسرش نگاه میکرد. انگار در چهرهام به دنبال چیزی بود، چیزی مثل یادآوری روزهای گذشته و شاید... اندکی هم حسرت. خانه در سکوت فرو رفته بود اما سر من پر از صدا بود. جلوی آینه رفتم و ناخودآگاه از دخترک درون آیینه پرسیدم: -یعنی ازدواج کرده؟ سنگینی غم این حرف، ابروهایم را خمیده کرد. بهتر بود فکرم را مشغول میکردم تا خیالات گناهآلود نپروراند. بعد از جمع کردن پیشدستیها و شستن استکانهای کثیف، گندم را روی پاهایم خواباندم و بافتنی نیمهکارهام را دست گرفتم. قرار بود یک کلاه منگولهدار برای دخترقشنگم باشد. میلهها را با سرعت تکان میدادم و کاموا کمکم شکل میگرفت. نفهمیدم چندساعت خودم را سرگرم بافتن کردم که با صدای در، بالاخره سرم را بالا گرفتم و دستی به مهرههای دردناک گردنم کشیدم. پاهایم از سنگینی وزن گندم خواب رفته بود. در که برای بار دوم به صدا درآمد، چادر گلدارم را به سر کشیدم: -اومدم... اومدم. در حالی که گوشهی چادر را به دندان داشتم، در را باز کردم. حیدر بود که با چهرهی برزخی به من سلام کرد. تا بخواهم از زود آمدنش تعجب کنم، بابا از پشتسر حیدر گردن کشید: -جواب سلام شوهرتو بده دخترم.1 امتیاز
-
پارت هشت با تعجب مقابلش نشستم و ظرف میوه را تعارف کردم. غزل کوچکترین جزئیات زندگیاش را برای من تعریف میکرد، اینکار برایش لذتبخش بود، آنقدر با آب و تاب انجامش میداد که من هم اعتراضی نداشتم. حالا اینکه از خواستگاری چیزی نگفته بود، کمی عجیب به نظر میرسید. -بد پیش رفت؟! سرش را به نشانهی نه تکان داد و سیب زرد کوچکی را به دندان کشید. سماجت به خرج دادم: -غزل؟ چیزی شده؟ اتفاق به این مهمی افتاده، تو چرا به من چیزی نگفتی آخه! خودش را مشغول بازی با گندم کرد و با بیخیالی تمام شانه بالا انداخت. دیگر مثل اسمم مطمئن شدم که کاسهای زیر نیم کاسه است! -بچه رو بده من ببینم. گندم را کنار خودم نشاندم و اسباببازیهای پلاستیکی رنگارنگش را به دستش دادم تا سرگرم شود. خیاری برداشتم و حین پوست کندن آن، آخرین تلاشم برای به حرف آوردن غزل را کردم: -بار آخره میپرسم غزل، چی شده؟ دست از بازی با ریشهای قالی کشید و با تردید نگاهم کرد. دلم به شور افتاد، تا آمدم چیزی بگویم، غزل پیشدستی کرد: -امیرعلی رو دیدم. لرزی به تنم افتاد، قلبم در گوشهایم ضربان میزد. سعی کردم حالاتم را بروز ندهم اما نگاهِ نگران غزل، نشان میداد موفق نبودهام. -چه... چه ربطی به خواستگاریت داره این؟ آب دهانش را قورت داد و لبش را به دندان کشید. داشتم تحلیل میرفتم! -با توا... -پسرعمهی نادره، خیلی به هم نزدیکن انگاری. شب خواستگاری، اونم اومده بود. چیزی نمانده بود چشمان ناباورم از حدقه بیرون بریزند. پیش از اینکه برایم تفهیم شود اینجا چه خبر است، غزل دوباره گفت: -به جان گندم که من خبر نداشتم ناهید! به خدا نمیدونستم، اصلا اگه میدونستم اجازه نمیدادم بیان خواستگاری. نادر چندباری از پسرعمهش بهم گفته بود ولی کی فکرش رو میکرد... قفل زبان غزل باز شده بود و حال، این قلب من بود که قفل کرده بود. زمان متوقف شد... ناهید هفده ساله درست جلوی چشمم بود! با آن فرق کجی که از زیر مقنعه اصلا مشخص نبود و فقط چهارشنبهها به خاطر دبیر جوان ریاضیاش دست و دلبازی به خرج میداد برای نشان دادنشان. "-فرفری موی غزلساز منی، عشق خاموش غزلهای منی. تو از این حال دلم بیخبری، جز دل من به کسی دل ندهی..."1 امتیاز