تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/03/25 در همه بخش ها
-
#پارت_۱۵ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ دلم غنج رفت زودتر تکلیفم روشن بشه و خونهی خودم رو با کلی وسایل شیک بسازم. غنج رفتنم زیاد طول نبرد که دمغ شدم. پول ماشین آن چنان نبود تا باهاش جهاز آورد. فوقش چارتا دونه تیر و تخته از سمساری؛ تا روز مبادا کم نیارم. درازکش سرجام افتادم. زود بیدار شده بودم. خوابم میاومد. پریزاد صدام زد تا حولهشو ببرم. چرا حوله توی حموم نبود؟ آدرس داد و کشو رو گشتم. حولهی تا شده رو پشت در گذاشتم. یه کم زمان برد تا خوابم گرفت. سنگین شده بودم و پلکهام باز نمیشد. بازیش گرفته بود و زیر پاهام و قلقلک میداد. - پاشو یه کم غیبت کنیم! زانوهام و توی شکمم جمع کردم. - ول کن یه کم بخوابم. - تنبلی نکن دیگه. مرغ میناش حرف زد. - میخواد بخوابه بتوچه! پری نچه کرد. - ببند دهنتو! تو چی میگی واسه خودت؟ جنگ خودش و پرندهش شد. از لای چشم نگاهش کردم. ماسک مو، کف دستاش مالید و به موهای کوتاهش زد. نم نشسته بود رو پوست سبزهش و مچش جای آنژوکت داشت. کمربند تن پوشش رو میخواست باز کنه، سرش رو چرخوند. - بیدار شدی؟ بالکن و دیدی؟ چطور بود؟ کوسن رو از زیر سر برداشتم و روی پاهام گذاشتم. - یه چیز اونور تر از عالی. خمیازه کشیدم. - برو توی تخت بخواب.، کمرت درد میگیره رو مبل. زشت میشد میخوابیدم. - کافیه. چرته، سرحالم آورد. از راهرو رد شدم تا آبی به صورتم بزنم. یک لحظه خشکم زد. حوله پشت در حموم آویزون بود و صدای شرشر آب میاومد. سریع به هال برگشتم. عرق روی پیشونیم نشست. هیچکی جلوی آینه نبود و اون صدا واسه پری نبود. رنگم رفت و لرزیدم. خواب ندیده بودم، توهم نداشتم، چیزی به اصطلاح نمیزدم، همزادم بود که سالهاست با منه و خواب خوش رو آرزو کرده. به هر شکلی خودش رو نشون میداد و گاهی تا سر حد مرگ میترسوندم. عرقم رو پاک کردم و حوله رو از پشت در برداشتم. خوشبختانه برق اومد و پری کشش نداد. گرما زودی فراری شد و خنکی مطبوعی پیچید. نفس راحتی کشیدم و حالا قهوه میچسبید. پری ساحلی بلندی پوشید و" آخیشی" گفت: - هیچجا خونهی آدم نمیشه و هیچی جای سلامتی رو نمیگیره. - از این به بعد تنت سلامت باشه و کلیه دردت از بین بره. - دلت خوشه. ماهانه باید برم دکتر و کلی قرص و دارو مصرف کنم. - باز پشت گوش انداختی که اینجور شدی؟ فنجونش رو هم زد. - جهان راست میگه ماها شانس نداریم. من نه از مادر نه از پدر شانس نداشتم. تلختر از قهوهی جلوی دستش شد و گفت: - مادرم زنی عاقل ولی مادری دلسنگ بود.2 امتیاز
-
#پارت_۱۴ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ با سخره نگاهش کردم. - اون دیگه چرا؟ قفس پرنده رو بست و چهرهاش برافروخته شد. - من خاکبرسر دلم سوخت، گفتم داداشمه، تنهاست، از کار بیکار شده، زنش گذاشته رفته. گناه داره، پا درمیونی کنم تا شوهرم پر و بالش رو بگیره. وصادت کردم بیاد نمایشگاه. تو که غریبه نیستی راستیتش جهان از روز اول یه تار موش راضی به این کار نبود. خلاصه هر جور شد راضیش کردم و مهرزاد با کلی منت و طاقچه بالا گذاشتن یه مدت اومد که ای کاش لال میشدم و رو نمیزدم بابتش. آشغالهای کف زمین رو با جارو شارژی جمع کرد. - آبرویی ازمون برد که نگو و نپرس! شوهرم رو سکهی یه پول کرد و نه گذاشت، نه برداشت گفت آرش حق داشته میخواسته بزنه دهنت رو بشکونه. چشمام از حدقه بیرون زد. - سر چی؟ دلیلش چی بود؟ - میگم برات. یه دوش بگیرم، میام تعریف میکنم. نزاع زنی زائو بود بین ما، تشک و لحافش همیشه پهن بود و سالانه میزایید. برای عوض کردن روحیهی خواهرم نگاهی به اطراف کردم. - دکور جدید خیلی قشنگه شده. - جدی میگی؟ - آره. مخصوصاً دیوار هنری که درست کردی... روح خونه توی تابلوهاشه. - بین خودمون بمونهها همش سلیقهی دیزاینر بود. - شک کرده بودم! زیر خنده زد. - قول بده لومون ندیا! - باشه؛ اما قولِ آنیلی میدم. - الهی خاله دورش بگرده! بگو بیارتش. - ول کن بابا. نمیزاره دو کلوم حرف بزنیم. - پس منم به جهان زنگ بزنم ظهر نیاد تا دو کلوم غیبت کنیم. دو نفری زدیم زیر خنده. ظرف آجیل رو از اون یکی میز آورد و مغز گردویی روونهی دهن کرد. - حوصلهت کشید بالکن رو ببین، از این رو به اون رو شده. من که عاشقش شدم. خلوتی فضا آرامش میداد. آینهی دکوراتیو طرح شکستهی سالن معرکه کرده بود. پردههای سفید، پلنهای روشن داشتن. مبل و صندلیهای ست رنگ زرد و طوسی داشتن. مجسمه و اکسسوری شلف رو پر میکرد. لوستر حبابی شبیه مولوکول بالای سر بود. زیبایی هر گوشه خیره میکرد. گلدونهای مینیمال بامزهی طرح آدمک کلهشون گیاه سبز بود. تاب دو نفره رو تکون دادم و از دیدن بالکن کیفور شدم. یه فضای دنج و اختصاصی با گلهای دیوارپوش و کفپوش مصنوعی چمن که حال میداد خستگی توش در کنی. کافی بار جم و جورش حرف نداشت. چایساز و قهوهساز و از آشپزخونه کنده بود تا توی تراس تغییر مکان بدن. فنجون و نعلبکی و ماگهای متنوعش لبخندم رو درآورد.2 امتیاز
-
#پارت_۱۳ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ - اگه جور شد مفصل میگم. وانمود کرد براش مهم نیست و شونه بالا انداخت. - میخوای نگی نگو. فقط سرت کلاه نره یه وقت! موهام و راهی پشت گوشم کردم. - خیالت راحت. دست پریزاد رو گرفت تا از تخت پایین بیاد و بهش گفت: - به مامان میگم بیاد پیشت بمونه. سگرمههای پریزاد تو هم رفتن. - چرا؟ من که خوبم و دارم میرم خونه. جهان شلوغی رو دوست داشت و وابستهی خونوادهش بود، پریزاد برعکس اون. جهان میخواست دور و بر خواهرم تنها نباشه و خواهرم بهشون آلرژی داشت. منِ در به در سکوتم رو شکستم. - اشکال نداره اگه من پیشش بمونم؟ زن و شوهر هردو گیج شدن. سر از کارم درنمیآوردن. بیمقدمه سر و کلهام پیدا شده بود و قصد داشتم بیدعوت به خونهشون برم. در کمال خوشحالی استقبال کردن و اومدنم رو به منزلهی آشتی با آرش میدونستن. تدارکاتشون رو بهم زدم و دروغی برای نیومدن شوهر سابقم سرهم کردم. توی محوطهی بیمارستان مجدد همون دکتر و دیدم. حافظهام یاری نمیکرد برای به جا آوردنش. چشمای نافذ و روشنی داشت. محکم و بااقتدار قدم برمیداشت. مغرور و خشن و اخمو نبود. گشادهرو و لطیف نشون میداد و چقدر عجیب بود این تقابل برام. سوار خودروی جهان شدیم و جهان لباسش رو از خودش فاصله داد. - لامصب جهنمه هوا! پریزاد شالش رو شکل بادبزن درآورد. - زودتر تموم شه این تابستون لعنتی! من عاشق تابستون بودم. میوههای خوشمره، گیلاسهای خوشرنگ، عطر طالبی و بوی زردآلو. بستنی و معجونهای خوشمزه. کمی که راه افتادیم و کولر خنکی داد، جهان آهنگ مورد علاقهی پریزاد رو پیدا کرد. - تقدیم به عشقم! الهی که هیچ خونهای بیزن نباشه. جات خیلی خالی بود. بوسهای پشت دست پریزاد زد و لپهای پری تپل شد. اونها همهجا کنارهم بودن، جهان از چیزی براش دریغ نمیکرد. ست میکردن لباسهاشون رو، زود به زود مسافرت میرفتن، اثاث رو بروز تغییر میدادن و رفاقتی بود رفتارشون. اون روزها عینک دوربینی من کار میکرد و نزدیک بینی برام میسر نبود. نمیدونستم مشکل دارن یا نه و تصویری جز خوشایندی نمیدیدم. دم خونه پیادهمون کرد. بعد از نمایشگاه نوبت رفتن برق منطقهی اونا بود. همهی پلهها رو مجبوری بالا رفتیم و هلاک شدیم. روپوشم رو کندم و روی مبل نشستم. - اهورا کجاست؟ شیشهی شربت رو از یخچال درآورد. - کجا باشه خوبه! خونهی مامان بزرگ جونش. جبهه گرفتم. - تو چرا جلو جهان حساسیت نشون میدی؟ بده هواتو دارن؟ رو ترش کرد. - مردهشور هواداریشون رو بشوره. حالم از بزرگ و کوچیکشون بهم میخوره. خستهم کردن. کار و زندگی ندارن. صبح تا شب اینجان. پشیمون شدم از حرفم و خودم رو با دست باد زدم. یخ توی لیوان انداخت و حرصی شربت رو هم زد. - این سه روز فک زنه یه لحظه بند نیومد. مغزم رو جویید از بس زر مفت میزد. سینی چوبی رو جلوم گرفت. با قند خداحافظی کرده بودم و دوست نداشتم شل بگیرم رژیمم رو. - مرسی عزیزم. آب و ترجیح میدم. یه کم جا خورد و اخمی ناخواسته کرد. - بخور حالا. یه بار که هزار بار نمیشه. گردن کج کرد. - همین یه بار یه بارها میشن هزار بار. سینی روی میز گذاشت. - باشه ولی همینجوری ادامه بدیا. خیلی خوب شدی. نزاری دوباره چاق شی. گونههام شل شد. - خیلی بد بودم قبلاً؟ میخواست بشینه، نگاهی به میز انداخت و پشیمون از نشستن دوباره به سمت آشپزخونه رفت. - نه. ماشالا قدت بلنده. چاقیت بدفرم نبود. آب یخ آورد و پنجرهها رو وا کرد. دونه برای مرغ مینا گذاشت و دکمههای مانتوش رو کند. - پری، از مهرزاد خبر نداری؟ پوزخند زد. - اون از خونوادهی شوهر بدتر. گند دماغ و گذاشتم بلک لیست.2 امتیاز
-
نام رمان: به صَرف سیگار مارلبرو🚬 نام نویسنده: زهرا تیموری ژانر: عاشقانه، اجتماعی پارت گذاری: هفتگی خلاصـــــــــه: یکی هست، یکی نیست. یکی محدود، یکی همیشگی. یکی تاریک، یکی روشن، یکی سکوت، یکی صدا. یکی تیره، یکی زلال، یکی پاییز، یکی بهار. یه آدم اشتباه با یه آدم نااشتباه وارد بازی میشن به نام زندگی اما باهم قد نمیکشن، دور هم پیچک نمیشن. رفاقت دیرینه دارن که دوستیشون به مشکل میخوره. این دو آدم، کدومشون موفق میشن اون یکی و تغییر بده؟ این زندگی به اشتباه کشیده میشه یا رو به درستی میره؟ مقدمـــــــــه: من زمین بودم، عاشق زهره؛ سیارهی دوقلوم. ظهری تابستونی و پر از هیاهو که عصری زمستونی زیر و روم کرد. دنیامو گرفت. گرمامو برد. ابری شدم؛ تاریک و سرد و نمور. یخم باید ذوب میشد تا تابستونم برمیگشت. سرما از حرارت میترسید و چکش توی دست گرما بود. باید رو سر قندیل میزد تا شکوفه رو درخت مینشست؟ تا زمین سبز میشد و گندمگزار خوشه میداد؟ تا پرنده لونه میکرد و چهچهه میون باغ دل میپیچید؟ لینک صفحه نقد رمان:1 امتیاز
-
پارت پنجاه و سوم با این حرفش همه با هم خندیدیم و بعدش مشغول طراحی شدیم. موقع کشیدن طرح همش حرفای یوسف، نگاهاش میومد جلوی چشمم و نمیذاشت تمرکز کنم. با خودم زیر لب گفتم: ـ دارم دیونه میشم. پانتهآ که کنارم نشسته بود بهم نگاهی کرد و آروم گفت: ـ چرا چیزی نمیکشی؟ چشمت زدن فکر کنم. مداد رو انداختم رو ورقه و دستی به چشمام کشیدم و با خستگی گفتم: ـ هیچی به ذهنم نمیرسه فقط چهره یوسف جلو چشممه. پانتهآ هم مدادش رو پایین گذاشت و گفت: ـ اینا همه اثر فرار کردن از واقعیت و دور موندن از کراشته. میخوای به خودت بقبولونی که حسی بهش نداری ولی قلبت هر لحظه میزنه تو دهن مغزت و فکرش روو پخش میکنه. با ناراحتی بهش نگاه کردم و گفتم: ـ خب باید چیکار کنم؟ پانتهآ با خونسردی گفت: ـ هیچی خودتو رها کن. با تعجب پرسیدم: ـ یعنی چی؟ آروم زیر گوشم گفت: ـ یعنی بزار دلت هرجا که میخواد بره. سعی نکن جلوش رو بگیری. با کلافگی گفتم: ـ آخه خونوادم یه مانع بزرگه. بعدشم من اصلا نمیشناسمش. بعلاوه اینکه کلی هم از من بزرگتره. پانتهآ دوباره با خونسردی گفت: ـ خب باشه. اصلا بیست سال بزرگتر باشه. دل مگه این چیزا رو میفهمه؟ بعدشم سعی کن بشناسیش. همش داری جلوی قلبت رو میگیری الانم اینجا نه مادرت هست نه پدرت. تو خودتم که حد و حدودت رو میدونی. سعی کن تو زمان حال زندگی کنی و اینقدر به آینده و مشکلاتت فکر نکنی و تجربه کنی. شاید جفتتون خیلی حال همو خوب کردین. اگه حست رو سرکوب کنی، شاید دیگه هیچوقت نتونی این احساس رو تجربه کنی. بهرحال عشق فقط یبار تو زندگی آدم پیش میاد. با اینکه پانتهآ کلا زندگیش، روی شوخی و چرت و پرت گفتن بود ولی بنظرم داشت راست میگفت. من همیشه تو زندگیم بخاطر پدرم و ترسی که ازش داشتم بجز مسئلهی شغلیم خیلی جاها قید احساساتم رو زدم که بعدها بخاطرش پشیمونم شدم ولی خب چه فایده. شاید هم اینجا اومدنم یه حکمتی داشت و اونم این بود که بالاخره با احساساتم مواجه بشم و ازش فرار نکنم. واقعیت این بود که یوسف خیلی به دلم نشسته بود و اگه از احساسات اون مطمئن میشدم، دوست داشتم با وجود خیلی از موانعی که توی زندگیم بود؛ یه رابطهای رو باهاش شروع کنم و بیشتر بشناسمش.1 امتیاز
-
پارت پنجاه و دوم استاد بعد اینکه ما رو با بچها آشنا کرد، رو به من گفت: ـ خب خانم غفارمنش، طرح های شما رو ببینم. ورقهها رو از پوشه درآوردم و به استاد نشون دادم. استاد خیلی ریزبین بود و عینکش رو آورد پایین تر داشت با دقت نگاه میکرد. بعد چند دقیقه سکوت گفت: ـ آفرین. طرحهای روی لباسش رو خیلی قشنگ زدی. بچها به من نگاه کردن که از بینشون المیرا با اعتراض و پوزخند گفت: ـ بالاخره استاد طرح یکی رو پسندید. استاد بدون اینکه لبخند بزنه، طرح منو گذاشت روی میز و گفت: ـ هاشورایی که روی لباس زدی، واقعا جزئی و دقیق کار شده. خیلیم به اون سبک سورئال که بهتون گفتم نزدیکه. خیلی از تعریفایی که کرد خوشحال شدم چون تمام تلاشم رو برای طراحی رو لباسها کرده بودم و ایده طرح با سبکهایی که استاد میداد، واقعا کار سختی بود. استاد همونجوری که طرح من تو دستش بود، رو به بچها گفت: ـ واسه باقی طرحها مثل سروناز و پسرخاله هم یه چنین طرحی رو برای لباساشون میخوام که دقیقا مثل تئاتری که پارسال تو تماشاخانهی قشقاوی اجرا کردم، توجه بچها رو جلب کنه. بعد رو به سیاوش گفت: ـ سیاوش، طرحی که برای لباس مولان، ماه پیش کشیده بودی رو یه لحظه بیار. سیاوش ورقه رو درآورد و استاد به همه ما نشون داد و گفت: ـ لباسای بقیه عروسکها با این ترکیب رنگ باشه خوبه. پس فعلا ورقهها رو در بیارین و شروع کنین ببینم تا کجا پیش میبرید. اینو گفت و رفت تو حیاط. همه مشغول درآوردن ورقه بودیم که مهنا رو به من با لبخند گفت: ـ ماشالله واقعا. تا قبل اینکه شما بیاین استاد از طرحهای همه ما ایراد گرفت، خدایی چجوری طراحی میکنی استاد به این سخت گیری همه طرحهات رو قبول داره؟ خندیدم که پانتهآ جای من گفت: ـ این سوالیه که من همیشه دارم ازش میپرسم. المیرا هم اینبار با لبخند حرف مهناز رو تایید کرد و گفت: ـ کلا استاد خیلی از کارات تعریف میکرد. منبع الهامت کیه؟ بگو ما هم بریم پیشش بلکه یکم ذهنمون خلاقتر شد.1 امتیاز
-
پارت پنجاه و یکم پانتهآ وقتی دید همونجور اونجا وایسادم اومد سمتم با حالت مسخره کردن گفت: ـ ببخشید عزیزم ساعت نه و ده دقیقیست. فکر نمیکنی دیر شده؟ ماشینشم که رفت. دقیقا به چی داری نگاه میکنی؟ یاد حرفای بی مقدمش افتادم. چرخیدم سمتش و یدونه زدم پس گردنش و با کمی عصبانیت گفتم: ـ تو معلومه داری چیکار میکنی؟ دستش رو گذاشت پس گردنش و با دستپاچگی گفت: ـ برو بابا. چیکار کردم مگه؟ با حالت طلبکارانه گفتم: ـ هیچ کاری نکردی. فقط خیلی واضحه داشتی میگفتی چقدر من ازش خوشم میاد. اینبار پانتهآ با حالت طلبکارانه گفت: ـ خب مگه دروغه؟ خوشت میاد دیگه. تازه اینجوری که من حس کردم آقا یوسف هم همچین کم میل نیست. بهش چشم غرهای دادم و گفتم: ـ برو بابا. متوهم. و مسیرم و کج کردم و رفتم. پانتهآ تند تند پشت سرم راه افتاد و گفت: ـ جدی میگم. حتی با من داشت حرف میزد هم نگاهش کاملا به تو بود. بعدش یه لبخند مرموزانه زد و ادای لحن یوسف گفت: ـ تازه هر وقت هم که خواستی شروع کنی باید پیام بدی باران جان. اینا هم چراغ سبزه عزیزم. حالا چون یکم پخته تره، مثل پسرای بیست ساله واضح رفتار نمیکنه. ولی من تو رفتار یوسف فقط مهربونیت رو میدیدم . نه اینکه بابت چیزایی که گفت منظوری داشته باشه. ولی ته دل خودم دوست داشتم که حرفای پانتهآ درست باشه. بدون اینکه جواب پانتهآ رو بدم گفتم: ـ همین در سبزست؟ پانتهآ کنارم وایساد و به من نگاه کرد و گفت: ـ باشه تو بازم مثل همیشه به روی خودت نیار. خندیدم و چیزی نگفتم. رفتیم و وارد کارگاه شدیم. بغیر از ما چهار نفر دیگه هم بودن که باهاشون آشنا شدیم: ـ سیاوش – بیتا – مهنا و المیرا. بچهها داشتن طرحهاشون رو به استاد نشون میدادن.1 امتیاز
-
پارت پنجاهم با گفتن این حرفش قند تو دلم آب شد. با ذوق گفتم: ـ پس یعنی وسط حرفم پرید و گفت: ـ یعنی هر موقع که خواستی میتونی بیای بهت یاد بدم. خندیدم و گفتم: ـ ولی فکر کنم شما خسته بشید. چون من تابحال موسیقی کار نکردم، فکر نکنم هم استعدادش رو داشته باشم. یوسف با امیدواری بهم گفت: ـ نه بابا هیچ چیزی نشد نداره. با تلاش و تمرین بالاخره یاد میگیری. شاید ده درصدش ذاتی باشه ولی بقیش فقط به تلاش خودته که من مطمئنم میتونی. حرفاش خیلی بهم قوت قلب میداد. خدای من، تا بعدازظهر میخواستم فراموشش کنم، الان بیشتر از قبل رفته رو مغزم. خدایا چیکار کنم؟. همین لحظه زد بغل و نگاهی به بیرون انداخت و گفت: ـ همینجاست دیگه درسته؟ پانتهآ از رو گوشیش توی برنامهی بلد دید و گفت: ـ بله همینجاست. دستتون درد نکنه. منم تشکر کردم و زمانی که داشتم پیاده میشدم رو بهم با لبخند گفت: ـ پس باران جان هر وقت خواستی شروع کنی بهم پیام بده. باران جان! تو دلم یه عالمه قربونت صدقش میرفتم اما مجبور بودم تو ظاهر به روی خودم نیارم. لبخندی زدم و گفتم: ـ باشه. باهامون خداحافظی کرد و رفت و منم همینجور منتظر شدم تا ماشینش کاملا از دیدم محو بشه.1 امتیاز
-
پارت چهل و نهم یوسف خندید و گفت: ـ سی و پنج با تعجب و چشای گرد شده گفتم: ـ واقعا؟چقدر بهتون نمیاد! پانتهآ هم همزمان گفت: ـ راست میگه. جوونتر نشون میدین. یوسف با کمی خجالت گفت: ـ نظر لطفتونه. تو دلم گفتم خب عالی شد. تمام اون چیزایی که فکر میکردم هیچوقت امکانش نیست تو زندگیم پیش بیاد، درست یکی یکی مثل سکانس های فیلم داشت اتفاق میافتاد. مثلا هیچوقت فکرش رو نمیکردم از یه آدمی خوشم بیاد که اینقدر با من تفاوت سنی داشته باشه، حدود دوازده سال. منی که حتی یه روز هم نمیتونستم خودم رو کنار یه پسر سی به بالا تصور کنم، الان همونجور که از تو آینه جلوی ماشین زل زدم بهش، دارم به خودم میقبولونم که واقعا سن یه عدده. پانتهآ حق داشت. عجیب از این آدم خوشم اومده بود. با اون خندههای کیوتش که دل هر دختری رو میبرد. الکی نبود که اینهمه دختر زیر پستاش براش غش و ضعف میرفتن. یهو پانتهآ مثل همیشه بیمقدمه گفت: ـ راستی باران هم اتفاقا از موسیقی خوشش میاد. حتی امروز که داشتین ساز میزدین میگفت خیلی دوست داره امتحان کنه. بعد بهم نگاهی کرد و با چشماش بهم اشاره کرد و گفت: ـ باران بگو دیگه. همینجور بهت زده به پانتهآ نگاه میکردم. دلم میخواست خفش کنم. کافیه که بفهمه من رو یکی ضعف دارم، همش منو تو عمل انجام شده قرار میده. با خجالت به آینه نگاه کردم و گفتم: ـ خیلی دوست دارم ولی فکر نکنم الان بتونم کلاس برم. یوسف بهم نیم نگاهی انداخت و گفت: ـ من خودم یه مدت آموزش میدادم ولی خب الان دیگه یکم سرم شلوغ شده. بعد لبخند شیطونی زد و با چشمک رو بهم گفت: ـ اما بحث همسایه جداست، براش همیشه وقت دارم.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
با شنیدن صدای بسته شدن در اتاق احتشام، دستش را از زیر سر پرهامی که کنارش به خواب رفته بود، کشید و روی تخت نشست. طاقتش طاق شده بود؛ میخواست به آن اتاق کودک لعنتی برود و حقیقت را، دلیل حرفهای طلعت و احتشام را بفهمد. دیگر نمیتوانست صبر کند و با افکار دیوانه کنندهاش سروکله بزند. دیگر نمیتوانست در این خانه بماند و احساس عذابآوری را که در تمام طول شب و با هربار نگاه کردن به سامان یا احتشام متحمل شده بود، را تحمل کند. میخواست برود و یکبار برای همیشه همه چیز را تمام کند. از تخت پایین آمد. جلوی آینه میز آرایش ایستاد و به چهرهاش که در جوار آن سویشرت کلاهدار و مشکی، رنگ پریدهتر از همیشه بهنظر میرسید نگاه کرد. موهای بلندش را تابی داد و با گیره قرمز آنها را بالای سرش بست و شال مشکی رنگش را به سر کشید. دستانش کمی میلرزید. سنجاق سر را میان مشتش گرفت و دست مشت شدهاش را داخل جیب شلوار ششجیب و خاکیرنگش فرو برد و سمت در رفت. امشب همه چیز را تمام میکرد. از راست بودن حرفهای مادرش که مطمئن میشد، میرفت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نمیکرد. آهسته و پاورچین از راهروی تاریک و از جلوی اتاق احتشام و سامان رد شد و جلوی در آخرین اتاق متوقف شد. لحظهای تعلل کرد و آب دهانش را با اضطراب قورت داد؛ نگران بود و برای دومین بار از فهمیدن حقیقت واهمه داشت. داشت پشیمان میشد؛ دفعه قبل که پیِ حقایق رفته بود، با چیزهای ناخوشایندی روبهرو شده بود و میترسید که باز هم همین اتفاق بیفتد. نفسش را کلافه بیرون داد. این را هم میدانست که تا حقیقت را نمیفهمید، نمیتوانست از این خانه برود. پس سنجاق را از جیبش بیرون کشید و با روشن کردن چراغقوهاش آرام روی دو زانو نشست. چراغقوه را با یک دستش گرفت و با دست دیگر سنجاق را داخل سوراخ قفل فرو برد و کمی چرخاند. اینبار باز کردن قفل زیاد طول نکشید و توانست با چندبار چرخاندن و تکان دادن سنجاق قفل در را باز کند. آرام از جایش بلند شد و چراغ قوهاش را خاموش کرد و آن را در جیب لباسش گذاشت. دستی به صورت عرقکردهاش کشید. از شدت اضطراب و نگرانی به نفسنفس افتاده بود. نفس عمیقی کشید، چشمانش را بست و دست لرزانش را روی دستگیره در گذاشت. دستگیره را پایین کشید و درست لحظهای که میخواست بابت باز شدن در نفس آسودهای بکشد صدایی از جا پراندش. - تو اینجا داری چیکار میکنی؟! سرش را با سرعت سمت صدا گرداند و دستش ناخودآگاه بالا رفت و روی قلبش که تندتند میتپید نشست. - م... من... . چشمان گشاد شده از ترسش را به سامانی که میان چارچوب در، بین روشنایی اتاقش و تاریکی راهرو ایستاده و دست به جیب شلوار خانگیاش زده و نگاهش میکرد، دوخت. سامان با تعلل از چارچوب در فاصله گرفت و به سمت او که همانجا خشکش زده بود، قدم برداشت. روبهرویش که ایستاد، سر بلند کرد و نگاهش کرد. در همان تاریک و روشنی هم میتوانست اخمی که پیشانیاش را چین دادهبود، ببیند و این به اضطرابش دامن میزد. - نگفتی؟ چرا اینجا وایسادی؟ بار دیگر آب دهانش را قورت داد تا گلوی خشک شده از ترسش را کمی تر کند. - م... من... چیزه... آممم! ناهگهان فکری به سرش زد. - یه صدایی از اینجا شنیدم، اومدم ببینم چه خبره. سامان متعجب و گیج سر تکان داد و با تردید گفت: - ولی من که صدایی نشنیدم!1 امتیاز
-
از در اتاق که بیرون آمد سینهبهسینه کسی شد. هینی از ترس کشید و ناخودآگاه قدمی رو به عقب برداشت، که به در بسته اتاق ملکتاج برخورد کرد. سر که بلند کرد، سامان را دید که با لبخند محوی پیش رویش ایستاده بود. نگاه او را که بر روی خودش دید لبخند محوی زد و گفت: - ببخشید، نمیخواستم بترسونمت. آب دهانش را با اضطراب قورت داد. از اینکه سامان به طور مداوم، بادلیل و بیدلیل سر راهش سبز میشد، کلافه و عصبی شده بود. نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: - اشکالی نداره. و از کنارش گذشت تا به آشپزخانه برود که با صدای سامان قدمهایش متوقف شد. - برای ناهار نیومدی. با اینکه جملهاش سوالی نبود، اما جوابش را داد. - گرسنه نبودم. سامان چند قدم برداشت و روبهرویش ایستاد. - گرسنه نبودی، یا نمیخواستی من رو ببینی؟ لحظهای از اینکه سامان فکرش را خوانده بود جا خورد، اما زود خودش را جمعوجور کرد و لبخند بیحسی زد و گفت: - نه، این چه حرفیه؟ چرا نباید بخوام شما رو ببینم؟ سامان با سری کج شده به او که سر به زیر انداخته و سعی میکرد نگاهش به او برخورد نکند، خیره شد. - بهخاطر رفتار اونروزم؛ میدونم ازم دلخور شدی. سرش را به نشانه نفی حرفش به طرفین تکان داد. - نه، اشتباه میکنین. سامان ابروهای پر و مرتبش را بالا انداخت و پرسید: - اگه ازم دلخور نیستی پس چرا نگاهم نمیکنی؟! چشمانش را لحظهای روی هم گذاشت و آب دهانش را به سختی قورت داد. اینهمه عذابی که در این خانه متحمل میشد، برای کدام گناهش بود؟! چرا سختیهایش در این خانه به پایان نمیرسید؟! به ناچار سر بلند کرد و نگاهش را به چشمان سامان که نه، به یقهی پیراهن سفید رنگش که چند دکمه ابتدایی آن باز بود و پوست برنزهاش را به نمایش گذاشته بود، دوخت. صدای مخلوط با خنده سامان بلند شد. - خب، حالا بهتر شد. و با لحنی جدی ادامه داد: - برای رفتار اون روزم عذر میخوام؛ راستش بهخاطر رفتارت با پدرم ناراحت بودم و رفتار تند و ناشایستی داشتم. لبخند تلخی زد. چقدر راحت و با احساس مالکیت از احتشام صحبت میکرد. احساسی که شاید اگر او هم در این خانه و در کنار احتشام بزرگ میشد نسبت به او پیدا میکرد. - اشکالی نداره؛ گفتم که من دلخور نیستم. سامان کمی سرش را پایین آورد و چشمان مشکی و نافذش را به چشمان قهوهای و کشیده او که با خط چشم ظریفی مزین شده بود دوخت. - پس من امشب اینجا میمونم و شما هم واسه اینکه ثابت کنی من رو بخشیدی و دیگه ازم دلخور نیستی شام رو در کنار ما میخوری؛ قبوله؟ نفسش را کلافه بیرون داد و گوشه سینیِ در دستانش را میان مشتش فشرد. دیدن و بودن در کنار سامان، آنهم درحالی که قصد فراموش کردن و خفه کردن احساسات اشتباهش را داشت، برایش کم از شکنجه نبود و انگار هر چقدر هم که فرار میکرد، مجبور به تحمل این وضعیت میشد! - نگفتی، امشب شام رو با ما میخوری؟ لبش را شبیه به لبخند کش داد و سرش را بالا و پایین کرد. - بله، حتماً. سامان هم لبخند زد. - خوبه.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت بیستم ایلماه کلافه پوست لبش را میجوید و به اتفاقات افتاده فکر میکرد. سعی میکرد در ذهنش ربط و روطی به حضور آن پسر خوش سیما درون کلبه پیدا کند و در همین حین با چشم پسر مغازه دار را زیر نظر گرفته بود. بد مالی نبود، قد رعنا و موهای خرمایی رنگش به چهره تو پر و ته ریش دارش خوش نشسته بود. در ذهن خود را نهیب میزد در آن بلبشوی وقت چشم چرانی نیست اما چرا که نه؟ با خود میگماشت اگر باب تقدیر آن اتفاقات را تجربه کرده بود تا در آن لحظه و موقعیت مقابل آن پسر فروشنده قرار بگیرد چه؟ با صدای پسر به خودش آمد، گویی نگاه های خیره ایلماه بنده خدا را معذب کرده بود. - خانم روشن شد گوشیتون. بدم بهتون یا بمونه؟ ایلماه یک بیسکوییت از میز مقابل فروشنده برداشت و با لبخند گفت: - اینو حساب کنید تا یکم شارژ بشه. راستی، اون خانمه چی میگفت؟ چند اسکناس پول نقد روی پیشخوان گذاشت، پسر مغازه دار آرام خندید. بماند که خنده هایش حواس از سر ایلماه پرت کرده بود... پول ها را برداشت و حینی که خورده اش را برای برگرداندن به ایلماه حساب میکرد، در پاسخ دخترک کنجکاو ترسیده گفت: - خونه برای اقوامه یا اجاره کردین؟ لحجه ای که سعی میکرد کاملا صاف و رسا به نظر برسید در خاطر ایلماه زیبا آمد. پوست لبش را مجدد به دندان کشید و با یاداور شدن علت حضورش در آن خانه و صد البته تعهدی که باب به صحبت نکردن در رابطه با مریض امضا زده بود، دهان نبمه بازش را قبل از ریختن کل ماجرا روی دایره بست. هنوز خودش هم درک دقیقی از موقعیت فعلی اش نداشت که بخواهد به دیگیری نیز توضیح دهد... - گوشیمو میشه بگیرم؟ پسر پا پیج ماجرا نشد و تلفن را سمت دختر کشید. ایلماه درحالی که خورده پول هایش را درون جیبش میریخت، با یک خداحافظی هول هولکی از مغازه خارج شد و با خشم و استرسی که به جانش برگشته بود، شماره آسا را گرفت. مردیتکه بدون دادن هیچ آمادگی و اطلاعاتی او را سر کوه ول کرده بود به امان جن و پری های آن منتظقه! به دو بوق نکشیده تماس وصل شد: - بفرمایید... - سلام خوبید؟ با عجله رفتید هم نگران شدم هم، هم اینکه مطمعنید مادرتون توی خونست؟ غیر از من کلید خونه رو به کسی داده بودید؟ - مادرم؟ مادرم بیمارستانه خانم مگه من گفتم مادرم خونست؟ بله برادرم توی خونست، مریضی که شما عهده دار پرستاری ازش رو گردن گرفتید. لطفا، تا فردا تحمل کنید من برای صحبت برمیگردم، به هیچکس حرفی نزنید فقط منتظر باشید... انگار کسی از پشت خط صدایش میزد. ایلماه با دهان باز سعی میکرد جملات تند تند و پشت سر هم آسا را حلاجی کند تا قدم بعدی اش را بماند، قبل از آنکه فرصت کند سوالی بپرسد، آسا با جدیت ادامه داد: - من باید برم، بهتون اعتماد کردم، لطفا کاری نکنید تا من بیام. روز بخیر. صدای بوق ممتد گوش هایش را پر کرد. تلفن را مقابل چهره اش گرفت و زمزمه وار گفت: - برادرش؟ مگه پیرزن نبود؟ مگه اون پسره مرده نبود؟ مگه مریض تو کلبه نبود؟ با حجم سوالات مغزش به سوز افتاده بود. قدم هایش را سمت کوه تند کرد. در را بسته بود؟ شاید اشتباه دیده بود، شاید اصلا برادر دوقلوی آن پسری که دیده بود فوت کرده بود و این یکی برادر از حجر برادرش دیوانه و مریض شده بود. حین بالا رفتن از کوه مدام برای خودش بهانه تراشی میکرد و سعی میکرد ماجرا را منتطقی جلوه دهد، و الا توصیه آن پیرزن حسابی ته دلش را خالی کرده بود. چه چیز ها! مرده که زنده نمیشد... لمسش کرده بود. آن قول بیابانی انگشتش را گاز گرفته بود. با یاداوری انگشتی که هنوز سرخ بود را مقابل رویش گرفت و زمزمه کرد: - وحشی! گفتن مریض نگفتن زنجیری که... همونه اینقدر پول میده، مردم جایی نمیخوابن آب بره زیرشون...1 امتیاز
-
#پارت_۱۲ #رمان_به_صرف_سیگار_مالبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ بوق قطع پیچید و اشک چشمهام پر شد. انگار ننگ کرده بودم. صدای شکستن غرورم رو میشنیدم. حد تعادل نداشت این بشر! بعد از دشمنی جا برای دوستی نمیذاشت. تبحرش توی چزوندن و نمک زدن به زخم بود. باید این مرد رو گرفت از دو طرف چنان کشید تا دو نصف شد! روا نبود دیگه تو خونهی ملی میموندم. روی صندلی بیمارستان نشستم تا حال و هوام عوض بشه. تموم سهم من از بودن کنارش یه ماشین بود که توی پس دادن وام و بدهیش همیشه پای ثابت بودم. به مرز سکته رفت وقتی نتونست نگهش داره. بوی تعفن میداد. متاسفانه عمری بالای چاه گندیدهاش نشسته بودم! لیوان یکبار مصرف رو از آبسردکن پر کردم. صدای مرد جوونی طنین انداز شد: - چه دختر خانوم ماهی اینجاست. چه موهای نازی داره. کفشهاش چقدر خوشگله. پسر جوون روپوش سفیدی روی دست داشت. بوی عطرش پخش شدهاش توی مشامم میاومد. برای هم قد شدن با بچه روی پا نشسته بود. دختر بچه شونههاشو تکون میداد و آب نباتش رو لیس میزد. - تو دکتری؟ پسر جوون خندهای کوتاهی کرد. - دکترم ولی آمپول همراهم نیس. - من از آمپول نمیترسم. تازه میخوام بزرگ شدم خانم دکتر بشم. پسر جوون با ذوق قشنگی گفت: - ای جان که از آمپول نمیترسی و میخوای در آینده همکار من بشی. طرهای از موهای دخترک رو پشت گوشش روند. - حالا میخوای دکتر چی بشی؟ با جمع کردن لباش "هومی" زمزمه کرد: - نمیدونم. - تا بزرگ بشی کلی وقت داری فکر کنی. من مطمئنم یه خانم موفق میشی. بیاختیار لبخند زدم و حال خرابم خوب شد. شکلاتی به بچه داد و سرش بالا اومد. از نگاهش خون توی رگهام به جوش اومد. بیدست پا شدم و حس گمنامی بهم دست داد. فکر میکردم قبلا دیدمش. به شدت برام آشنا بود. به مغزم فشار آوردم. کجا و کی؟ چیزی به ذهنم نرسید. پلکهام و بستم تا بیشتر فکر کنم اما تا چشم باز کردم، مرد جوون رفته بود. پیش خواهرم و دومادمون برگشتم و به موبایلم اشاره کردم. - جهان! طرف بود. برای اون معامله فقط امروز و مهلت داد. - آخر نگفتی چه معاملهایه؟ با تردید مکث کردم. - تقریباً شراکته. کلهای تکون داد. - میخوای سالن بزنی... شهرزاد بیوتی؟1 امتیاز
-
#پارت_۱۲ #رمان_به_صرف_سیگار_مالبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ بوق قطع پیچید و اشک چشمهام پر شد. انگار ننگ کرده بودم. صدای شکستن غرورم رو میشنیدم. حد تعادل نداشت این بشر! بعد از دشمنی جا برای دوستی نمیذاشت. تبحرش توی چزوندن و نمک زدن به زخم بود. باید این مرد رو گرفت از دو طرف چنان کشید تا دو نصف شد! روا نبود دیگه تو خونهی ملی میموندم. روی صندلی بیمارستان نشستم تا حال و هوام عوض بشه. تموم سهم من از بودن کنارش یه ماشین بود که توی پس دادن وام و بدهیش همیشه پای ثابت بودم. به مرز سکته رفت وقتی نتونست نگهش داره. بوی تعفن میداد. متاسفانه عمری بالای چاه گندیدهاش نشسته بودم! لیوان یکبار مصرف رو از آبسردکن پر کردم. صدای مرد جوونی طنین انداز شد: - چه دختر خانوم ماهی اینجاست. چه موهای نازی داره. کفشهاش چقدر خوشگله. پسر جوون روپوش سفیدی روی دست داشت. بوی عطرش پخش شدهاش توی مشامم میاومد. برای هم قد شدن با بچه روی پا نشسته بود. دختر بچه شونههاشو تکون میداد و آب نباتش رو لیس میزد. - تو دکتری؟ پسر جوون خندهای کوتاهی کرد. - دکترم ولی آمپول همراهم نیس. - من از آمپول نمیترسم. تازه میخوام بزرگ شدم خانم دکتر بشم. پسر جوون با ذوق قشنگی گفت: - ای جان که از آمپول نمیترسی و میخوای در آینده همکار من بشی. طرهای از موهای دخترک رو پشت گوشش روند. - حالا میخوای دکتر چی بشی؟ با جمع کردن لباش "هومی" زمزمه کرد: - نمیدونم. - تا بزرگ بشی کلی وقت داری فکر کنی. من مطمئنم یه خانم موفق میشی. بیاختیار لبخند زدم و حال خرابم خوب شد. شکلاتی به بچه داد و سرش بالا اومد. از نگاهش خون توی رگهام به جوش اومد. بیدست پا شدم و حس گمنامی بهم دست داد. فکر میکردم قبلا دیدمش. به شدت برام آشنا بود. به مغزم فشار آوردم. کجا و کی؟ چیزی به ذهنم نرسید. پلکهام و بستم تا بیشتر فکر کنم اما تا چشم باز کردم، مرد جوون رفته بود. پیش خواهرم و دومادمون برگشتم و به موبایلم اشاره کردم. - جهان! طرف بود. برای اون معامله فقط امروز و مهلت داد. - آخر نگفتی چه معاملهایه؟ با تردید مکث کردم. - تقریباً شراکته. کلهای تکون داد. - میخوای سالن بزنی... شهرزاد بیوتی؟1 امتیاز
-
#پارت_۱۱ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ جملهی پریزاد توی دهنش بود که جهان اومد و به اومدن یهوییش گفتم: - اسم حلالزاده اومد پیداش شد. پریزاد تکونی توی جاش خورد. - اسم جن اومد پیداش شد! جهان اخم مصلحتی به خواهرم کرد و بلافاصله رو به من لبخندی جایگزین اخمش کرد. - چطوری ننه شهرزاد قصهگو؟ کی اومدی؟ به احترامش بلند شدم. - ممنون. چند دیقهای میشه. اشاره کرد بشینم. - پا قدمت سبکهها. پری ترخیصه و میتونه بره خونه. از پریزاد پرسیدم" - چن روز بستری بودی؟ جای آنزوکت اذیتش کرد و پوستش رو خاروند. - سه روز. - این سه روز کی بالا سرت بوده؟ معذب گفت: - فقط مامان جهان. بازهم اونا جای خالی ما رو پر کرده بودن تا پریزاد به وقتش سرکوفت و کنایه بشنوه. مادر غایب من همیشه حسرت توی دلمون میذاشت! خالی از تعارف گفتم: - خبر داشتم خودم میاومدم. جهان مایع زد تا دستاش و از روشویی بشوره و با لفظی نرم و رگههایی تند زمزمه کرد: - خبرم داشتی شوهرت نمیذاشت. ابروهام و بهم دوختم. - من مثل پریزاد نیستم. اختیارم با خودمه. گیج نگاهم کرد. - مگه پریزاد اختیارش با منه؟ - آره. اینو که همه میدونن. رک بودم و به اخلاقم افتخار میکردم. رک گویی بهتر از پشت سر گفتن بود. آب دستاشو چلوند. - همه چرت میگن نباید که باور کرد. بعدم والا ما شانس نداریم؛ پری از مادر کلیه درد به ارث برد منم گیر خواهر زنی مثل تو افتادم. مادرت شکل و شمایلشو داده به تو پدرت هم بیاعصابیش رو داده به این. عصبانیتمون از خشم و عقدههای تخلیه نکردهمون بود. پریزاد لب زد: - من توی یه چی فقط شانس ندار بودم اونم تو شوهر. جهان با غرور سینه صاف کرد. - اتفاقاً تو این قضیه فقط بخت باهات یار بوده. نشونههای فخر فروشی رو توش دیدم، گفتم: - بخت تو بیدار بوده و جفت شیش آوردی. از پریزاد بهتر کیه؟ ضمناً از ارثهایی که بهمون رسیده مقصر من و پری نیستیم. ناخن توی ریشهای بلند و مشکی و سفیدش کشید. - سوزنچیان تو هیچی شبیه هم نباشن توی زبون نیشدارشون یکین. از خصلتهای جهان شوخی کردن با هر چی و زود پسر خاله شدن بود. به «سوزنچیان» میگفت «طلاقچیان، جداییان، متروکیان» و هر چیزی که خندهمون رو تلخ کنه. پیش پریزاد رفتم و شکرخند زدم. - سوزنچیان تا نیش نخورن نیش نمیزنن! جهان خندید. - آ... بیا اینم نمونهش. خواستم کمک کنم تا لباسهاشو عوض کنه. گوشیم زنگ خورد و مجبور شدم برم توی راهرو. - بله؟ - مامان گفته میخوای ماشین و بفروشی؟ خونم به جوش اومد از لحن طلبکارانه و فاکتور گرفتن سلام. - جز این چی بهم دادی که بتونم زندگیم و باهاش بسازم؟ - میدونستم قصد چیه که همینم زودی رد میکردم. گوشی رو توی دستم جابهجا کردم. - ثابت شدهای! از نامردیت خبر دارم. عصبانی شد و توپید. - خریت کردم زدم به نامت. نوک کفشم رو به زمین فشار دادم. - جوش بیخود نزن. بیشتر از پولش برات مایه گذاشتم... آنیل و چرا انداختی سر مامان ملی؟ - اونی که افتاده سر مامان ملی یکی دیگهس. شب میام ماشین و از اون بیشرف گرفته باشی، خودم میخوام برش دارم. چیزی ته دلم ریخت و پلکهام روی هم افتاد. - تو گور نداشتی که کفن داشته با...1 امتیاز
-
#پارت_۱۰ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ نبضم تا زیر گردنم اومد و داد زدم: - پس قرار توی باغ چی بود؟ خجالت کشید و نگاهش و دزدید. - ولی اونی که اومد سر قرار تو بودی! احساس حقارت رو از حرفش فهمیدم. اخمم پرپیچ و تابتر شد. - من بودم چون نمیدونستی کیم؛ چون اگه اون دختر لوند و بلوند واقعی بود و من به جاش حرف نمیزدم خدا میدونست چی بینتون میگذشت. صدای زبر و خشن شدهام اشکهاش رو بند آورد و چشماشو پاک کرد. - میخوای جدا شی که آنیل بشه یکی مثل خودت؟ دندون روی دندون ساییدم. - آنیل مادری رو نمیخواد که کنار پدرش خودش، احساس و نیاز و ذوق و شوق و هر کوفت و زهرماری که تو بهشون پشت کردی رو سرکوب کنه. دستام رو گرفت و با التماس نگاهم کرد. - به جون خودت، به جون چشات همه چیو درست میکنم. زدم زیر دستاش. - بازم قسم؟ مثل همهی اون قسمهایی که زیرشون زدی؟ از روی زانو بلند شد. - این دفعه فرق میکنه. من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. سختدل و بلند گفتم: - من ولی بدون توئه که میتونم زندگی کنم. شاگرد جهان اومد. عرق از پیشونیم داشت چکه میکرد. از گوشی خارج شدم. در حد شخصیتم نبود جواب دادن حالاتم با استوری و بیو و ... من نوشته بودم«سبز خواهم شد. میدانم، میدانم، میدانم.» - جهان کی میاد؟ آبمیوه برام گذاشت. - معلوم نیس. خانمش بیمارستانه. اگه وقت کنه یه سر میاد. دلم ریخت و بی سکون شدم. کلیههای پریزاد خوب کار نمیکرد و انگار باز مریضی دامنش رو گرفته بود؟ شمارهی جهان رو گرفتم. بوق اول نه دوم جواب داد. آدرس داد و پیششون رفتم. میخواستن ترخیصش کنن. رنگ و رو پریده و زرد احوال. بغلش کردم با بغضی حل نشده. دلتنگش بودم. بهش فکر میکردم. تنها خواهرم بود که زود متاهل شد و زود تنهام گذاشت. گاهی جای مادرم میشد. خواهری سفت و محکمی نداشتیم ولی قلبهامون برای هم میتپید. جعبهی گل و سر میز گذاشتم و دشمنی رفت پی کارش. جویای حالش شدم. - بهترم. چرا این قدر از بین رفتی؟ نگاهی به اندامم کرد. - رژیم گرفتم. هر کی ما رو میدید حدسی برای نسبتمون نداشت. جثهی اون ریز و هیکلش ضعیف. توی دعواها بهم میگفت لنگ دراز، پا دراز، طولانی. اون وقتها چقدر از قدم بیزار میشدم. لبخند زد. - نیل چطوره؟ گلها رو مرتب کردم. - همچنان شیطون. - کاش میآوردیش! کنار تخت بغلیش نشستم. - نمیدونستم میام اینجا. انگشتهاشو توی هم کرد. - جهان گفت اومدی ماشین و بفروشی؟1 امتیاز
-
#پارت_۹ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ برق رفته بود و گرما آزار میداد. جهان هم اونجا نبود و مجبور شدم یکم منتظر بمونم. سرکی به دنیای مجازی زدم. پروفایل آرش عکس آنیل بود. بازش کردم و خالی از کنجکاوی بیو تلگرامش رو دیدم. " در سینهام قبرستانیست که ساکنانش روزی بهترینهایم بودند. " ناخواسته پوزخند زدم. دروغگوی مضحک! هیچکی بهتر از من حفظش نبود و نمیدونست چرند میبافه. احساسات کنترل نشدنی داشت. بلد نبود در خفا نفرت یا عشقش رو پنهون کنه. زبون و دلی شلوول داشت و احساساتش زود لو میرفت. برعکس من. یکیمون برونگرا و دیگری درونگرا. روزهای زیادی از افتادنش به دست و پام نگذشته بود. زار میزد که نرم. محکم از بیرون و خالی از درون گفتم: - میخواستی نوزده بشی ولی صفر شدی. - نرو شهرزاد! بغضم میخواد منو به زمین بندازه. مقاومت میکنم و چنگ به پیراهنم میزنم. خیره به روبه رو شدم. - بمونم که راحتتر خیانت کنی؟ - اون فقط یه اشتباه بود. زخمت لب زدم: - هر اشتباهی بهایی داره. اشک نیشش زد. - قول میدم جبران کنم. به خاطر بچهامون ببخش! وسایل خونه دور سرم چرخ خورد. - ببخشم تا دو روز دیگه بگی میتونستی بری ولی موندی؟ نگاهم کرد. - تو جایی رو نداری، کجا میخوای بری؟ اخمم عمیق شد. - نداشتن جا نقطه ضعف من نیست... من کنار کسی که تو دلم نیس جایی ندارم. سر پایین انداخت. - ولی من دوستت دارم. دستم رو مشت کردم. - دوست داشتنهای تو همه لاف بود. مژههاشو پاک کرد. - بیانصافی نکن! طوفان شدم و خشمدار پلک بستم. - بیانصاف تویی نه من. اونا چیشون از من سرتر بود؟ خدایا اشکم نیاد! خدایا ضعف نشون ندم! خدایا نگم چگرم ذره ذره خون شده. - اونا یه تار موی گندیدهی تو هم نبودن من فقط میخواستم سرگرم بشم. فندک زیرم گرفت و داغ شدم. - اسم خیانت رو عوض نکن. تو حق نداشتی سرگرم شی وقتی من و به حال خودم ول میکردی. صداش و پایین آورد. - چند بار بگم اشتباه کردم. تو چرا امتحانم کردی؟ ابرهایی سوار مردمکهام شدن. - چون از چشمهات خیانت و میخوندم. دستاش و محکم از روی پاهام برداشتم و ترس برش داشت. - این قد نگو خیانت. من فقط باهاشون حرف میزدم.1 امتیاز
-
#پارت_۸ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ حضانت تک فرزندم رو دادم به باباش. تا هفت سالگی میتونستم پیش خودم نگهش دارم، از پس مادیاتش برمیاومدم، از عوض نکردن اخلاق سگیم بود که به هفتهای یهبار دیدنش خودم رو میخواستم عذاب بدم. سربه زیر انداختم. - مادر من به خاطر بچههاش برنگشت. منم دختر همون مادرم. از قصه و غصههای من چیزای زیادی میدونست. دستام رو به گرمی گرفت. - گاهی اسم و نقشهایی که زندگی برامون تعیین میکنه، تغییر شکل میدن، مثل جدا شدن تو از پسرم. تا حالا عروسم بودی، از این بعد دخترمی. خودت میدونی چه آرش باشه چه نباشه من همیشه کنارت هستم و دست ازت نمیکشم مگه این که خودت نخوای باشم. دلم قرص شد و نم اشک چشمم رو گرفت. - معلومه که میخوام و این از خدامه... یکی از بهترین زنهایی هستی که توی دنیام دیدم. خوشحالم که دارمت. لبخندی بزرگ زد. - اینجا خونهی خودته. کلید دادم، اگه نبودم پشت در نمونی. رو من حساب کن! دلم قرصتر شد و لبخندش رو قرض گرفتم. - زیر سایهی توئه که دغدغهی آنیل و ندارم. کاش بتونم جبران کنم. مثل خورشید نور میداد و میتابید و پروانهوار دورم میچرخید. شانس من از جانب خدا بود و از صمیم قلب عاشقش بودم. ** فردا و پس فردا و پسون فردا شد و جهان زنگ نزد. دوباره به نمایشگاهش رفتم.1 امتیاز
-
#پارت_۷ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ بچه به آرامش احتیاج داشت و من آشوب بودم. گناهی نداشت و تقصیر اون نبود. با آغوشم شیطونیهاش کم شد و خوابش برد. چند زن مثل من به مرگ تدریجی دچارن؟ چند مرد کنار زنهایی زندگی میکنن که دیگران براشون خوش آب و رنگترن؟ توی این شهر پلید چند مرد و زن کنار هم نبضشون میزد و نفسشون بیامید جریان داشت؟ با کلی آرزو ازدواج کردم، با شناخت، با عشق، با سری بالا ولی چمدون به دست برگشتم سر خونهی اولم با این تفاسیر که پدری نبود برم پیشش. داغون و قراضه بود روحیهام، با هر تلنگری ترک برمیداشتم و ناچاراً مرمت میشدم. مامان ملی کنارم اومد. - ظهر نخوابید واسه همین بهونه میگرفت. - فقط دردسر شدیم برات. دستم رو گرفت. - این چه حرفیه؟ دردسر چیه؟ مگه نمیدونی چقدر برام عزیزین. - رفته بودم نمایشگاه جهان. ماشین و بفروشم یه جا اجاره میکنم و از ... توی حرفم پرید: - چرا میخوای بفروشی؟ اگه تو با آنیل پیشم بمونی چی میشه؟ با درموندگی و خجالت گفتم: - آنیل که همیشهی خدا پیش شما بوده و زحمتش گردنتونه. منم چند وقته اضافه شدم. زودتر باید فکری میکردم. خوشرو شونهام رو تکون داد. - زحمت و اضافه بودن چیه... آنیل نوهامه. عزیز دلمه. از تنهایی درم میاره. تو هم تاج سرمی. دستش رو بوسیدم. - لطف داری. تنت سلامت باشه. به آرش گفتم بیشتر براش وقت بذاره و کمتر از سر خودش بندازش. اون هم موهام و بوسید. - اون الان تو حال خودشه. کمکم خوب میشه و به خودش میاد. تو به جهان گفتی از آرش جدا شدی؟ ازدواجهای ناکام ما سوژهی خیلیها بود. مایهی دستگرمی و سرگرمی فامیل. نمیدونم اونا چه مشکلاتی داشتن و چرا دووم نیاوردن اما خودم سالها ساختم ولی نشد. جهان یکی از همونهایی بود که دنبال تفریح برای خندیدن میگشت. سری به نشونهی نفی تکون دادم. نمیخواستم کسی بدونه جدا شدم و علت واقعی جداییم چی بوده و چرا سفرهی دلم پیش احدی باز نمیشه. قفل بسته بودم به دهنم و روضهی سکوتم حتی با اذان هم بسته باقی میموند. لبخند زد. - خوب کردی نگفتی، به خاطر بچه شاید پشیمون شدی و دوباره برگشتی.1 امتیاز
-
#پارت_۶ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ پیش ملی جون رفتم. ملی شام مرغ پخته بود و آنیل بهونهی دیگهای میگرفت. سیبزمینیهای شسته رو خلالی کردم. زانوهام و گرفت تا بغلش کنم و ماهیتابه رو ببینه. خسته بودم. بغلش کردم. ماشالا سنگین شده بود. کمرم تیر کشید و دستم سر شد. سفره رو انداختیم. بلافاصله آب و توی ظرف خالی کرد. به تذکر کوچیک اکتفا کردم. یه دقیقه طول نکشید که دوباره با قاشق کاسهی سالاد و بهم ریخت. ملی جون خونسردانه گفت«بچهس و بهش ایراد نگیر.» لقمه اول و نخورده دستشوییاش گرفت. یخ شد زرشک پلو با مرغ تا برگشتم. اینبار کپهای سس توی کاسه خالی کرد. زهرمارمون میشد شام و ناهار و عادتهاش روز به روز جدید و بدتر میشد. هیچی نمیخورد و موقع خواب ازت غذا میخواست. لب به سیبزمینیها هم نزد و بیخودی بهونه گرفت. چنگ که به برنجها زد دیگه نتونستم صورت چرب و چیلی و لباسهای چرک شده و حرکات چرتش رو تحمل کنم. گوشش رو پیچوندم و زد زیر گریه. - کی میخوای آدم شی؟ حیوون هم اینجور غذا نمیخوره؟ - ولم کن! درد داره. به بابا میگم اذیتم میکنی. - خفـــه شو! داد زد و اشک ریخت. - میخوام برم خونهی خودمون، پیش اون. ملی مراعات کرد و باز هیچی نگفت. کدوم عروسی از دست شوهر پیش مادر شوهر پناه میبره؟ تمیزش کردم و تهدید که اگه گریه کنه و باز کار خرابی میندازمش توی حیاط. با عروسک و دفتر و مداد رنگیها پای تلویزیون نشست. ظرفها رو بردم بشورم. ملی تلفنش زنگ خورد و چشم ازش برداشتیم. دیوارها رو رنگرنگی کرده بود و برگهها ریزریز. صبرم از مو هم نازکتر شد. آمپر چسبوندم و به سمتش هجوم بردم. توی خودش با ترس زیادی جمع شد. - بِبَشیــــد مامان. ببشیـــــد. حواسم نبود. شروع کرد با زبون بچهگونهش به معذرت خواهی. به سینه کشوندمش و حالم از این من بیاعصاب و روان بهم خورد. - هیــــش. گریه نکن! عیب نداره نازم. من مادر بودم. استعفا دهندهی راه همسری و ادامه دهندهی راه مادری. مجبور بودم تحمل کنم، آستانهی صبرم رو بالا ببرم و وقتی فقط یک درصد از باتریم پر بود سریع و سیر شارژ بشم. باید وقت بیماری استراحت نکنم، مداوا نشم، کمبود خواب داشته باشم، چند برابر توانم بجنگم، تسلیم نشم، کار کنم، خونهدار باشم، ورد جادویی بخونم تا هم غذا بپزم، هم تمیزی کنم، هم مهمونداری، هم لبخند رو لبام باشه و هم خم به ابروم نیاد. کاش مادری تعطیلی داشت!1 امتیاز
-
#پارت_۵ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ تا شب توی خیابون پرسه زدم و بعدش سر از نمایشگاه ماشین جهان درآوردم. سرافکنده و صد دله بودم. با صدای سلام کردنم گردنش رو چرخوند و تعجب از نگاهش ریزش کرد. کلامش قطع شد و چند ثانیهای عمیق ماتم شد. حق داشت. هر کی جای اون بود همین قدر متعجب میشد. بعد از اون جار و جنجال حتی توی خیابون هم تصادفی همو ندیده بودیم. خودش رو زودی جمع کرد و با لبخند دعوتم کرد تا بنشینم. مشغول جوش دادن معاملهای بود. تا کار مشتری و راه انداخت روی صندلی چرخدارش نشست و با صمیمیت ذاتیش گفت: - بهبه منور کردی اینجا رو! خوش اومدی شهرزاد خانم! آرش خان چطوره؟فسقل عمو بزرگ شده؟ رفتار مقبول و گرمش یخم رو آب کرد و حرف زدن برام راحت شد. - ممنون خوبن... شماها چطورین؟ پریزاد، اهورا؟ - همگی خوبیم... خیلی تغییر کردی، جدی نشناختمت. وزن زیادی کم کرده بودم. اون شهرزاد تپلی جاش و به شهرزاد دیگه داده بود. - هیکلم تغییر کرده، قیافه که همونه. با لحنی خاص و نگاهی که التهابدارم کرد لب زد: - همونه، منتها جذاب بودی جذابتر شدی. ارادهی من سخت بود. زود میاومد، دیر میرفت. یه پوئن مثبت از شخصیتم. شرمدار شدم و نگاهم رو گرفتم. - ممنون! - چه خبرا؟ امروز که نگاه کردم خورشید از جای همیشگیش دراومده بود. راه گم کردی؟ - برای فروش ماشین اومدم. یه تای ابروش بالا رفت. - عه! بسلامتی. گفتم قصدت احوال پرسی نبوده. میخوای عوض کنی مدل بالاتر بگیری؟ خواستم پام و پشت پام بندازم که زودی پشیمون شدم و صاف تکیه دادم. - متلک نمینداختی شک میکردم. نه، قصد دارم پولشو سرمایهگذاری کنم. نیشش شل شد. - متلک نیس، درد و دله. پس میخوای با مترو و بیآرتی بگذرونی؟ سخته ها. لبهام رو به پایین رفت. - چارهای نیست! گوشهی دماغش رو خاروند. - بازار که مدتیه خرابه و قیمت ماشین روز به روز افت داشته. تو که عجله نداری؟ شبهزا بود اگه لو میدادم چقدر پول لازمم. - هر چی زودتر بهتر. دس دس کنم واسه معامله دیر میشه. در ظرف شکلاتخوری رو برداشت. - سعیمو میکنم یه جور ردش کنم تا ضرر نکنی. شماره تلفنت همونه؟ میتونم باهات تماس بگیرم؟ تعارف کرد و یکی برداشتم. - آره شمارهم همونه. نه موردی نداره. کمی بعد کیفم رو برداشتم و بدون اینکه بگم به خواهرم سلام برسون ازش خداحافظی کردم.1 امتیاز
-
#پارت_۴ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ به ناکجا آباد رفتم. گیج بودم و منگ، یه بوته خار سرگردون. شیشهای شکسته و زخمی پینه بسته. دور شدم و کور. هیچ کس و نمیخواستم و خلوتم خودم رو هم پس میزد. زل زده بودم به نقطهای پرت و افکارم گرداب بود. گاهی ذوب میشدم و گاهی منجمد. دست اندوه و گرفته بودم و از کوچه گردی به خیابون گردی میرفتم. نیرویی کُشنده و کِشنده مدام فلش بک به گذشته و پلی بک به حال میزد. حسرت میخوردم و سرزنش میکردم خودم رو که ای کاش تمومم رو پای آدم ناتمومی نمیذاشتم و کاش ریشهشو زودتر خشک میکردم. دندونهام روی هم قفل شد. پلک بستم و داد زدم. ترمز بریدم و دری وری گفتم. فحش و بد و بیراه. برای سالها زنجیر کردنم، سواستفاده از اعتمادم، دروغ، ریاکاری، ماسک داشتن و فریب دادن، کیش و مات کردن و تلف شدن. مشتم از ضربات محکمم به تنگ اومد و ماشینهای عقبی بوق زدن. تازه یادم اومد پشت رُل نشستم و چراغ خیلی وقته سبز شده. مردم عین دیوونه نگاهم میکردن یا شاید هم دیوونه میدیدن؟ دستهام قفل شد روی گودی فرمون و به خودم اومدم. پدال گاز و فشار دادم و لاستیکها نعره زدن.1 امتیاز
-
#پارت_۳ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ حلقههای ازدواج از انگشتهامون درآورده شد. رینگهای طلایی رو کف دست هم گذاشتیم. میلرزیدیم. تعادل نداشتیم. اولِ اسم من با اول اسم اون توی دستهای مخالف رفت. یاد ذوقی افتادم که بعد از محرمیت اجازه داد حلقه بندازم و توی پوستم نگنجم. ده سال از اون روز میگذشت و محرمیت به نامحرمیت جاشو داد. حالا ذوقی کور شده بود و شوقی خوابیده. بالاخره بیماری واگیردار خونواده به من هم سرایت کرد. مقاومت به جدا نشدن و موروثی نشدن طلاق بسنده نکرد و بعد از مادر و برادرم نوبت به من شد. یک دهه زندگی مصادف با یک قرن با یک پلک بهم زدن تموم شد. بغض داشتم و بغضی بود. اشک داشتم و اشکی بود. باورم نمیشد. نبضم همه جام میزد. دهنم مزهی گس میداد. دنیا میچرخید و دست از چرخیدن برنمیداشت. درد سفتی کرختم کرده بود و قفسهی سینهم سنگینی میکرد. ابرهایی سوار مردمکهام شده بودن و تار میدیدم. طناب دور گردنم حرف زدن رو برام سخت کرد. با صدای خشدار و دورگه گفتم: - مواظب آنیل باش! چنگ به قلبم افتاد. مژهای بهم زد و لبهاش قفل دندونهاش شد. راه افتادم. تندتند و باعجله. قدم زدم و کفشهام آهنگ جدایی زد. وسطهای راه گونههام خیس شد و بارون گرفت. دوست دوران نوجوونی، رفیق، عشق، همدم، تپش قلب، شریک زندگی و بابای دخترم نسبتش باهام تموم شد. بریده و بینظم نفس کشیدم تا پشت رُل نشستم و بغضم رو هلاک کردم.1 امتیاز
-
#پارت_۲ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو #زهرا_تیموری✍ لبهی طاقچه نشسته بودم. ساکت و غمگین. مایوس و خسته. دست به سینه و سر به زانو. ماه کامل بود و خاموشی مطلق. جیرجیرکها سوت میزدن و باد پردهی یکدست سفید پنجره رو تکون میداد. سایههایی روی در و دیوار تلوتلو میخوردن و شاخههای درخت نارنج میجنبیدن... عصبانی بودم. کلافه، متشنج و مچاله. خیالی داشتم، آشفته با چشمهایی خشک و قرنیههایی ساییده. خشم داشتم. دلم تاریک بود. قلبم شکسته. ابرها رو بغل کرده بودم و اجازهی باریدن نمیدادم. بغضم فقط رعد و برق میشد و حنجرهم درد میکرد. تودهای ملخ به انبار ذهنم حملهور شده بود و به تاراج رفتن آسایشم کمک میکردن. ناجی قلبم قاتل احساسم شده بود. آخرین تیر از خشاب اسحلهش به سمتم شلیک شد و مرگ عشق رخ داد... صبر چاره نمیکرد. گریز باید کرد. نور روی نوک تیز کاردی که روی پوستم میلغزید، افتاد. دلم میخواست شاهرگم رو پاره کنم وقتی یاد عکسهای نُودی که برای اکانت فیکم میفرستاد، می افتادم، وقتی از بدی زنی میگفت که خودم بودم و از خوبی زن فیکی که بازهم خودم بودم. این ور خط یه مرد مهربون و با منطق و اون ور خط یه مرد عصبانی و بد خلق و خو. با من کژ و با اون خوب. با اون بخند و با من بجنگ... با من به دور خوابیده و با اون توی خیالات به آغوش رفته. بوسه برای اون و اخم برای من. از درخواستهای چت ناجور و برهنه کردنهای دم به دیقهش گر گرفته شدم. کارد نزدیک پوستم نشست و رگهامو نشون گرفت. یکی زیر گوشم اومد. پچ پچ کرد و هیزم به آتیشم زد. خواست کار و زودتر تموم کنم، لفتش ندم، ترس نکنم و برم برای همیشه اما چهرهی دخترم و دیدم و مکث کردم... من قوی بودم. یلداهای زیادی رو به صبح رسونده بودم. نباید ضعف قالبم میشد. زندگی ادامه داشت. بدون عشق، بدون حامی. نفس عمیقی کشیدم. آروم شدم و مرفین توی رگهام تزریق نشست. *1 امتیاز
-
#پارت_۱ #رمان_بهصرف_سیگارمارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ میگن زنها بوی خیانت رو از دور تشخیص میدن. درسته؟ نستراداموس نبودم. با رمال و عراف میانهی خوبی نداشتم. حس ششمم میگفت آخرهای راه نزدیکه. اسمم قسم آخرش بود. همه میدونستن عاشقمه. میگفتن خوش به حالت که یکی این همه دوستت داره و عشقش رو بوق و کرنا میکنه. به خاطر چشم پاکیش زنش شدم. پولدار و خوشتیپ و جذاب نبود. یه مرد معمولی که معمولی بودنش بعدها دلم رو زد. اختلاف سنی چندانی نداشتیم؛ ولی عقلهای مختلفی داشتیم. زور میگفت. دیدش بد بود. پرخاش میکرد. صداش دائم هوار میشد توی سرش و منِ کم سن و سال و مثل موم توی دستاش نگه میداشت چون... بهش شک کردم. نشتی داشت. نم میداد. هول بود. هَوَل بود. زود وا میداد. حوصلهمو نداشت. بیاعصاب شده بود. تصمیم گرفتم امتحانش کنم، با یه اکانت توی یه برنامهی فان... راحت نبود. ترس داشت. ممکن بود از دستش بدم. ممکن بود راهمون از هم سوا بشه. ممکن بود بفهم قبری که براش فاتحه میخوندم مرده نداشته و عشقم زنده به گور بشه... پشت کردم به واگویههای ذهنم و گوش ندادم به نَه و نَکن و دست بردارها. اونی که عشق اولم، پدر بچهم و کسی که از همه چی سلبم میکرد رو امتحان کردم. همونی که میپرستیدم، پشت سرش نماز میخوندم، بابتش دست زیر سر میذاشتم و خودم رو از قاعدهی داشتن مرد بیوفا و مرد نامرد و مرد تنوع پذیر مستثنی میدونستم جونم رو گرفت. خیانت، آدم رو به جنون میکشونه. قلب رو آتیش میزنه. تن رو لمس میکنه و از زندگی بیزارت میکنه.1 امتیاز
-
•[📚]• پنج ویژگی مشترک میان آثار « تاریخی پرطرفدار» رو بخوانید و یاد بگیرید ^^ ⛱|• ۱. موقعیت ⛱|• موقعیت داستانی مهمترین بخش هر رمان تاریخیه. داستان باید توی زمان و مکانی واقعی از تاریخ رخ بده و مهم باشه؛ یعنی تاریخدانها بشناسنش و روی پیرنگ تاثیر بذاره. مثالهایی از موقعیت: • نیویورک در زمان رکود بزرگ • پاریس در زمان جنگ جهانی دوم • پورت هارکورت در زمان جنگ بیافرا • امپراتوری کره در زمان پیمان ۱۹۱۰ ژاپن و کره • تهران در زمان شورش نان • و... ⏳|• ۲. پیرنگ ⏳|• پیرنگ رمانی در ژانر داستان تاریخی، ترکیبی از اتفاقات واقعی و خیالیه. میتونید شخصیت و شهر و رویدادهای خودتون رو بسازید ولی هنوزم باید با اون دوره تاریخی جور باشن. ⏳|• برای مثال، رمانی که در لندن سال ۱۶۶۶ اتفاق میافته آتشسوزی بزرگ لندن رو نمایش میده که اتفاق مهمی در تاریخ این شهر بود. 🎭|• ۳. شخصیتها 🎭|• شخصیتها میتونن واقعی، خیالی یا ترکیبی باشن؛ اما همهشون باید متناسب با دوره تاریخی مد نظرتون به نظر برسن و رفتار کنن و حرف بزنن. 🎭|• برای مثال اگه کتابی درباره ماری تودور مینویسید، نباید تاریخ خانوادگیش بهعنوان دختر هنری هشتم و خواهر الیزابت یکم نادیده گرفته بشه که در به سلطنت رسیدنش نقش داشتند. 🎤|• ۴. دیالوگ 🎤|• دیالوگ باید متناسب با دوره تاریخی باشه و موقعیت اجتماعی شخصیت رو بازتاب بده. برای مثال، سربازان صد سال پیش از اصطلاحات امروزی استفاده نمیکنن. 🩸|• ۵. کشمکش 🩸|• کشمکشهای شخصیتها باید کشمکشهای مردم همون دوره تاریخی باشه. برای مثال، اگر کتاب جنگی نوشتید، میتونید ترس و تردید سربازی رو توصیف کنید که نمیخواد به خط مقدم بره چون میدونه احتمال مُردنش بالاست. •[📚]• توصیههای نویسندگان رمان تاریخی آیا نوشتهتون اونقدر در دوره تاریخی مد نظرتون غوطهور شده که بهنظر بیاد انگار نویسندهای از همون زمان اون رو نوشته؟ یا مدرنتره، یا حتی هنجارهای اون دوره رو زیر و رو میکنه؟ اینها روی سبک تأثیر میذاره. 🖌- رزی اندرو بهشخصه سعی میکنم از نتگردی، کشف جزئیات غذا، لباس، رویدادهایی که ممکنه مرتبط باشند یا نباشند، خوب لذت ببرم. از اینکه هرگز توی نوشته استفادهشون نکنید، نترسید. هنوزم راه خوبیه که در دوره مد نظرتون غرق بشید. 🖌- لوسی اش بهنظرم خوبه برای داستانهام برنامه داشته باشم، چون سمت تحقیقاتی که نیاز دارم راهنماییم میکنه. اگه وسط نوشتن مجبور شید متوقف شید و تحقیق کنید، واقعاً میتونه احساستون نسبت به جریان نوشتن و پیرنگ رو مختل کنه. تحقیق نکردن ممکنه کار رو تضعیف کنه، بنابراین خوبه زود شروع کرد. 🖌- ای. جی. وست همیشه یادتون باشه که مردم بدون توجه به قرن زندگیشون، مردم هستند. برای رمان اولم، من این اشتباه رو مرتکب شدم که فکر میکردم باید در موضوع مد نظرم متخصص باشم. تا جایی که داستانم تقریباً غرق در تحقیقات شد. تحقیق باید خط داستانی شخصیت را تکمیل کنه. لطفاً کار من رو انجام ندید و درباره تاتژانت دستگاه قالیبافی وراجی نکنید، فقط چون شخصیتی گذرا بهش اشاره کرده! 🖌- استیسی توماس1 امتیاز