تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/03/2025 در همه بخش ها
-
نام رمان: به صَرف سیگار مارلبرو🚬 نام نویسنده: زهرا تیموری ژانر: عاشقانه، اجتماعی پارت گذاری: هفتگی خلاصـــــــــه: یکی هست، یکی نیست. یکی محدود، یکی همیشگی. یکی تاریک، یکی روشن، یکی سکوت، یکی صدا. یکی تیره، یکی زلال، یکی پاییز، یکی بهار. یه آدم اشتباه با یه آدم نااشتباه وارد بازی میشن به نام زندگی اما باهم قد نمیکشن، دور هم پیچک نمیشن. رفاقت دیرینه دارن که دوستیشون به مشکل میخوره. این دو آدم، کدومشون موفق میشن اون یکی و تغییر بده؟ این زندگی به اشتباه کشیده میشه یا رو به درستی میره؟ مقدمـــــــــه: من زمین بودم، عاشق زهره؛ سیارهی دوقلوم. ظهری تابستونی و پر از هیاهو که عصری زمستونی زیر و روم کرد. دنیامو گرفت. گرمامو برد. ابری شدم؛ تاریک و سرد و نمور. یخم باید ذوب میشد تا تابستونم برمیگشت. سرما از حرارت میترسید و چکش توی دست گرما بود. باید رو سر قندیل میزد تا شکوفه رو درخت مینشست؟ تا زمین سبز میشد و گندمگزار خوشه میداد؟ تا پرنده لونه میکرد و چهچهه میون باغ دل میپیچید؟ لینک صفحه نقد رمان:1 امتیاز
-
پارت پنجاه و سوم با این حرفش همه با هم خندیدیم و بعدش مشغول طراحی شدیم. موقع کشیدن طرح همش حرفای یوسف، نگاهاش میومد جلوی چشمم و نمیذاشت تمرکز کنم. با خودم زیر لب گفتم: ـ دارم دیونه میشم. پانتهآ که کنارم نشسته بود بهم نگاهی کرد و آروم گفت: ـ چرا چیزی نمیکشی؟ چشمت زدن فکر کنم. مداد رو انداختم رو ورقه و دستی به چشمام کشیدم و با خستگی گفتم: ـ هیچی به ذهنم نمیرسه فقط چهره یوسف جلو چشممه. پانتهآ هم مدادش رو پایین گذاشت و گفت: ـ اینا همه اثر فرار کردن از واقعیت و دور موندن از کراشته. میخوای به خودت بقبولونی که حسی بهش نداری ولی قلبت هر لحظه میزنه تو دهن مغزت و فکرش روو پخش میکنه. با ناراحتی بهش نگاه کردم و گفتم: ـ خب باید چیکار کنم؟ پانتهآ با خونسردی گفت: ـ هیچی خودتو رها کن. با تعجب پرسیدم: ـ یعنی چی؟ آروم زیر گوشم گفت: ـ یعنی بزار دلت هرجا که میخواد بره. سعی نکن جلوش رو بگیری. با کلافگی گفتم: ـ آخه خونوادم یه مانع بزرگه. بعدشم من اصلا نمیشناسمش. بعلاوه اینکه کلی هم از من بزرگتره. پانتهآ دوباره با خونسردی گفت: ـ خب باشه. اصلا بیست سال بزرگتر باشه. دل مگه این چیزا رو میفهمه؟ بعدشم سعی کن بشناسیش. همش داری جلوی قلبت رو میگیری الانم اینجا نه مادرت هست نه پدرت. تو خودتم که حد و حدودت رو میدونی. سعی کن تو زمان حال زندگی کنی و اینقدر به آینده و مشکلاتت فکر نکنی و تجربه کنی. شاید جفتتون خیلی حال همو خوب کردین. اگه حست رو سرکوب کنی، شاید دیگه هیچوقت نتونی این احساس رو تجربه کنی. بهرحال عشق فقط یبار تو زندگی آدم پیش میاد. با اینکه پانتهآ کلا زندگیش، روی شوخی و چرت و پرت گفتن بود ولی بنظرم داشت راست میگفت. من همیشه تو زندگیم بخاطر پدرم و ترسی که ازش داشتم بجز مسئلهی شغلیم خیلی جاها قید احساساتم رو زدم که بعدها بخاطرش پشیمونم شدم ولی خب چه فایده. شاید هم اینجا اومدنم یه حکمتی داشت و اونم این بود که بالاخره با احساساتم مواجه بشم و ازش فرار نکنم. واقعیت این بود که یوسف خیلی به دلم نشسته بود و اگه از احساسات اون مطمئن میشدم، دوست داشتم با وجود خیلی از موانعی که توی زندگیم بود؛ یه رابطهای رو باهاش شروع کنم و بیشتر بشناسمش.1 امتیاز
-
پارت پنجاه و دوم استاد بعد اینکه ما رو با بچها آشنا کرد، رو به من گفت: ـ خب خانم غفارمنش، طرح های شما رو ببینم. ورقهها رو از پوشه درآوردم و به استاد نشون دادم. استاد خیلی ریزبین بود و عینکش رو آورد پایین تر داشت با دقت نگاه میکرد. بعد چند دقیقه سکوت گفت: ـ آفرین. طرحهای روی لباسش رو خیلی قشنگ زدی. بچها به من نگاه کردن که از بینشون المیرا با اعتراض و پوزخند گفت: ـ بالاخره استاد طرح یکی رو پسندید. استاد بدون اینکه لبخند بزنه، طرح منو گذاشت روی میز و گفت: ـ هاشورایی که روی لباس زدی، واقعا جزئی و دقیق کار شده. خیلیم به اون سبک سورئال که بهتون گفتم نزدیکه. خیلی از تعریفایی که کرد خوشحال شدم چون تمام تلاشم رو برای طراحی رو لباسها کرده بودم و ایده طرح با سبکهایی که استاد میداد، واقعا کار سختی بود. استاد همونجوری که طرح من تو دستش بود، رو به بچها گفت: ـ واسه باقی طرحها مثل سروناز و پسرخاله هم یه چنین طرحی رو برای لباساشون میخوام که دقیقا مثل تئاتری که پارسال تو تماشاخانهی قشقاوی اجرا کردم، توجه بچها رو جلب کنه. بعد رو به سیاوش گفت: ـ سیاوش، طرحی که برای لباس مولان، ماه پیش کشیده بودی رو یه لحظه بیار. سیاوش ورقه رو درآورد و استاد به همه ما نشون داد و گفت: ـ لباسای بقیه عروسکها با این ترکیب رنگ باشه خوبه. پس فعلا ورقهها رو در بیارین و شروع کنین ببینم تا کجا پیش میبرید. اینو گفت و رفت تو حیاط. همه مشغول درآوردن ورقه بودیم که مهنا رو به من با لبخند گفت: ـ ماشالله واقعا. تا قبل اینکه شما بیاین استاد از طرحهای همه ما ایراد گرفت، خدایی چجوری طراحی میکنی استاد به این سخت گیری همه طرحهات رو قبول داره؟ خندیدم که پانتهآ جای من گفت: ـ این سوالیه که من همیشه دارم ازش میپرسم. المیرا هم اینبار با لبخند حرف مهناز رو تایید کرد و گفت: ـ کلا استاد خیلی از کارات تعریف میکرد. منبع الهامت کیه؟ بگو ما هم بریم پیشش بلکه یکم ذهنمون خلاقتر شد.1 امتیاز
-
پارت پنجاه و یکم پانتهآ وقتی دید همونجور اونجا وایسادم اومد سمتم با حالت مسخره کردن گفت: ـ ببخشید عزیزم ساعت نه و ده دقیقیست. فکر نمیکنی دیر شده؟ ماشینشم که رفت. دقیقا به چی داری نگاه میکنی؟ یاد حرفای بی مقدمش افتادم. چرخیدم سمتش و یدونه زدم پس گردنش و با کمی عصبانیت گفتم: ـ تو معلومه داری چیکار میکنی؟ دستش رو گذاشت پس گردنش و با دستپاچگی گفت: ـ برو بابا. چیکار کردم مگه؟ با حالت طلبکارانه گفتم: ـ هیچ کاری نکردی. فقط خیلی واضحه داشتی میگفتی چقدر من ازش خوشم میاد. اینبار پانتهآ با حالت طلبکارانه گفت: ـ خب مگه دروغه؟ خوشت میاد دیگه. تازه اینجوری که من حس کردم آقا یوسف هم همچین کم میل نیست. بهش چشم غرهای دادم و گفتم: ـ برو بابا. متوهم. و مسیرم و کج کردم و رفتم. پانتهآ تند تند پشت سرم راه افتاد و گفت: ـ جدی میگم. حتی با من داشت حرف میزد هم نگاهش کاملا به تو بود. بعدش یه لبخند مرموزانه زد و ادای لحن یوسف گفت: ـ تازه هر وقت هم که خواستی شروع کنی باید پیام بدی باران جان. اینا هم چراغ سبزه عزیزم. حالا چون یکم پخته تره، مثل پسرای بیست ساله واضح رفتار نمیکنه. ولی من تو رفتار یوسف فقط مهربونیت رو میدیدم . نه اینکه بابت چیزایی که گفت منظوری داشته باشه. ولی ته دل خودم دوست داشتم که حرفای پانتهآ درست باشه. بدون اینکه جواب پانتهآ رو بدم گفتم: ـ همین در سبزست؟ پانتهآ کنارم وایساد و به من نگاه کرد و گفت: ـ باشه تو بازم مثل همیشه به روی خودت نیار. خندیدم و چیزی نگفتم. رفتیم و وارد کارگاه شدیم. بغیر از ما چهار نفر دیگه هم بودن که باهاشون آشنا شدیم: ـ سیاوش – بیتا – مهنا و المیرا. بچهها داشتن طرحهاشون رو به استاد نشون میدادن.1 امتیاز
-
پارت پنجاهم با گفتن این حرفش قند تو دلم آب شد. با ذوق گفتم: ـ پس یعنی وسط حرفم پرید و گفت: ـ یعنی هر موقع که خواستی میتونی بیای بهت یاد بدم. خندیدم و گفتم: ـ ولی فکر کنم شما خسته بشید. چون من تابحال موسیقی کار نکردم، فکر نکنم هم استعدادش رو داشته باشم. یوسف با امیدواری بهم گفت: ـ نه بابا هیچ چیزی نشد نداره. با تلاش و تمرین بالاخره یاد میگیری. شاید ده درصدش ذاتی باشه ولی بقیش فقط به تلاش خودته که من مطمئنم میتونی. حرفاش خیلی بهم قوت قلب میداد. خدای من، تا بعدازظهر میخواستم فراموشش کنم، الان بیشتر از قبل رفته رو مغزم. خدایا چیکار کنم؟. همین لحظه زد بغل و نگاهی به بیرون انداخت و گفت: ـ همینجاست دیگه درسته؟ پانتهآ از رو گوشیش توی برنامهی بلد دید و گفت: ـ بله همینجاست. دستتون درد نکنه. منم تشکر کردم و زمانی که داشتم پیاده میشدم رو بهم با لبخند گفت: ـ پس باران جان هر وقت خواستی شروع کنی بهم پیام بده. باران جان! تو دلم یه عالمه قربونت صدقش میرفتم اما مجبور بودم تو ظاهر به روی خودم نیارم. لبخندی زدم و گفتم: ـ باشه. باهامون خداحافظی کرد و رفت و منم همینجور منتظر شدم تا ماشینش کاملا از دیدم محو بشه.1 امتیاز
-
پارت چهل و نهم یوسف خندید و گفت: ـ سی و پنج با تعجب و چشای گرد شده گفتم: ـ واقعا؟چقدر بهتون نمیاد! پانتهآ هم همزمان گفت: ـ راست میگه. جوونتر نشون میدین. یوسف با کمی خجالت گفت: ـ نظر لطفتونه. تو دلم گفتم خب عالی شد. تمام اون چیزایی که فکر میکردم هیچوقت امکانش نیست تو زندگیم پیش بیاد، درست یکی یکی مثل سکانس های فیلم داشت اتفاق میافتاد. مثلا هیچوقت فکرش رو نمیکردم از یه آدمی خوشم بیاد که اینقدر با من تفاوت سنی داشته باشه، حدود دوازده سال. منی که حتی یه روز هم نمیتونستم خودم رو کنار یه پسر سی به بالا تصور کنم، الان همونجور که از تو آینه جلوی ماشین زل زدم بهش، دارم به خودم میقبولونم که واقعا سن یه عدده. پانتهآ حق داشت. عجیب از این آدم خوشم اومده بود. با اون خندههای کیوتش که دل هر دختری رو میبرد. الکی نبود که اینهمه دختر زیر پستاش براش غش و ضعف میرفتن. یهو پانتهآ مثل همیشه بیمقدمه گفت: ـ راستی باران هم اتفاقا از موسیقی خوشش میاد. حتی امروز که داشتین ساز میزدین میگفت خیلی دوست داره امتحان کنه. بعد بهم نگاهی کرد و با چشماش بهم اشاره کرد و گفت: ـ باران بگو دیگه. همینجور بهت زده به پانتهآ نگاه میکردم. دلم میخواست خفش کنم. کافیه که بفهمه من رو یکی ضعف دارم، همش منو تو عمل انجام شده قرار میده. با خجالت به آینه نگاه کردم و گفتم: ـ خیلی دوست دارم ولی فکر نکنم الان بتونم کلاس برم. یوسف بهم نیم نگاهی انداخت و گفت: ـ من خودم یه مدت آموزش میدادم ولی خب الان دیگه یکم سرم شلوغ شده. بعد لبخند شیطونی زد و با چشمک رو بهم گفت: ـ اما بحث همسایه جداست، براش همیشه وقت دارم.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
با شنیدن صدای بسته شدن در اتاق احتشام، دستش را از زیر سر پرهامی که کنارش به خواب رفته بود، کشید و روی تخت نشست. طاقتش طاق شده بود؛ میخواست به آن اتاق کودک لعنتی برود و حقیقت را، دلیل حرفهای طلعت و احتشام را بفهمد. دیگر نمیتوانست صبر کند و با افکار دیوانه کنندهاش سروکله بزند. دیگر نمیتوانست در این خانه بماند و احساس عذابآوری را که در تمام طول شب و با هربار نگاه کردن به سامان یا احتشام متحمل شده بود، را تحمل کند. میخواست برود و یکبار برای همیشه همه چیز را تمام کند. از تخت پایین آمد. جلوی آینه میز آرایش ایستاد و به چهرهاش که در جوار آن سویشرت کلاهدار و مشکی، رنگ پریدهتر از همیشه بهنظر میرسید نگاه کرد. موهای بلندش را تابی داد و با گیره قرمز آنها را بالای سرش بست و شال مشکی رنگش را به سر کشید. دستانش کمی میلرزید. سنجاق سر را میان مشتش گرفت و دست مشت شدهاش را داخل جیب شلوار ششجیب و خاکیرنگش فرو برد و سمت در رفت. امشب همه چیز را تمام میکرد. از راست بودن حرفهای مادرش که مطمئن میشد، میرفت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نمیکرد. آهسته و پاورچین از راهروی تاریک و از جلوی اتاق احتشام و سامان رد شد و جلوی در آخرین اتاق متوقف شد. لحظهای تعلل کرد و آب دهانش را با اضطراب قورت داد؛ نگران بود و برای دومین بار از فهمیدن حقیقت واهمه داشت. داشت پشیمان میشد؛ دفعه قبل که پیِ حقایق رفته بود، با چیزهای ناخوشایندی روبهرو شده بود و میترسید که باز هم همین اتفاق بیفتد. نفسش را کلافه بیرون داد. این را هم میدانست که تا حقیقت را نمیفهمید، نمیتوانست از این خانه برود. پس سنجاق را از جیبش بیرون کشید و با روشن کردن چراغقوهاش آرام روی دو زانو نشست. چراغقوه را با یک دستش گرفت و با دست دیگر سنجاق را داخل سوراخ قفل فرو برد و کمی چرخاند. اینبار باز کردن قفل زیاد طول نکشید و توانست با چندبار چرخاندن و تکان دادن سنجاق قفل در را باز کند. آرام از جایش بلند شد و چراغ قوهاش را خاموش کرد و آن را در جیب لباسش گذاشت. دستی به صورت عرقکردهاش کشید. از شدت اضطراب و نگرانی به نفسنفس افتاده بود. نفس عمیقی کشید، چشمانش را بست و دست لرزانش را روی دستگیره در گذاشت. دستگیره را پایین کشید و درست لحظهای که میخواست بابت باز شدن در نفس آسودهای بکشد صدایی از جا پراندش. - تو اینجا داری چیکار میکنی؟! سرش را با سرعت سمت صدا گرداند و دستش ناخودآگاه بالا رفت و روی قلبش که تندتند میتپید نشست. - م... من... . چشمان گشاد شده از ترسش را به سامانی که میان چارچوب در، بین روشنایی اتاقش و تاریکی راهرو ایستاده و دست به جیب شلوار خانگیاش زده و نگاهش میکرد، دوخت. سامان با تعلل از چارچوب در فاصله گرفت و به سمت او که همانجا خشکش زده بود، قدم برداشت. روبهرویش که ایستاد، سر بلند کرد و نگاهش کرد. در همان تاریک و روشنی هم میتوانست اخمی که پیشانیاش را چین دادهبود، ببیند و این به اضطرابش دامن میزد. - نگفتی؟ چرا اینجا وایسادی؟ بار دیگر آب دهانش را قورت داد تا گلوی خشک شده از ترسش را کمی تر کند. - م... من... چیزه... آممم! ناهگهان فکری به سرش زد. - یه صدایی از اینجا شنیدم، اومدم ببینم چه خبره. سامان متعجب و گیج سر تکان داد و با تردید گفت: - ولی من که صدایی نشنیدم!1 امتیاز
-
از در اتاق که بیرون آمد سینهبهسینه کسی شد. هینی از ترس کشید و ناخودآگاه قدمی رو به عقب برداشت، که به در بسته اتاق ملکتاج برخورد کرد. سر که بلند کرد، سامان را دید که با لبخند محوی پیش رویش ایستاده بود. نگاه او را که بر روی خودش دید لبخند محوی زد و گفت: - ببخشید، نمیخواستم بترسونمت. آب دهانش را با اضطراب قورت داد. از اینکه سامان به طور مداوم، بادلیل و بیدلیل سر راهش سبز میشد، کلافه و عصبی شده بود. نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: - اشکالی نداره. و از کنارش گذشت تا به آشپزخانه برود که با صدای سامان قدمهایش متوقف شد. - برای ناهار نیومدی. با اینکه جملهاش سوالی نبود، اما جوابش را داد. - گرسنه نبودم. سامان چند قدم برداشت و روبهرویش ایستاد. - گرسنه نبودی، یا نمیخواستی من رو ببینی؟ لحظهای از اینکه سامان فکرش را خوانده بود جا خورد، اما زود خودش را جمعوجور کرد و لبخند بیحسی زد و گفت: - نه، این چه حرفیه؟ چرا نباید بخوام شما رو ببینم؟ سامان با سری کج شده به او که سر به زیر انداخته و سعی میکرد نگاهش به او برخورد نکند، خیره شد. - بهخاطر رفتار اونروزم؛ میدونم ازم دلخور شدی. سرش را به نشانه نفی حرفش به طرفین تکان داد. - نه، اشتباه میکنین. سامان ابروهای پر و مرتبش را بالا انداخت و پرسید: - اگه ازم دلخور نیستی پس چرا نگاهم نمیکنی؟! چشمانش را لحظهای روی هم گذاشت و آب دهانش را به سختی قورت داد. اینهمه عذابی که در این خانه متحمل میشد، برای کدام گناهش بود؟! چرا سختیهایش در این خانه به پایان نمیرسید؟! به ناچار سر بلند کرد و نگاهش را به چشمان سامان که نه، به یقهی پیراهن سفید رنگش که چند دکمه ابتدایی آن باز بود و پوست برنزهاش را به نمایش گذاشته بود، دوخت. صدای مخلوط با خنده سامان بلند شد. - خب، حالا بهتر شد. و با لحنی جدی ادامه داد: - برای رفتار اون روزم عذر میخوام؛ راستش بهخاطر رفتارت با پدرم ناراحت بودم و رفتار تند و ناشایستی داشتم. لبخند تلخی زد. چقدر راحت و با احساس مالکیت از احتشام صحبت میکرد. احساسی که شاید اگر او هم در این خانه و در کنار احتشام بزرگ میشد نسبت به او پیدا میکرد. - اشکالی نداره؛ گفتم که من دلخور نیستم. سامان کمی سرش را پایین آورد و چشمان مشکی و نافذش را به چشمان قهوهای و کشیده او که با خط چشم ظریفی مزین شده بود دوخت. - پس من امشب اینجا میمونم و شما هم واسه اینکه ثابت کنی من رو بخشیدی و دیگه ازم دلخور نیستی شام رو در کنار ما میخوری؛ قبوله؟ نفسش را کلافه بیرون داد و گوشه سینیِ در دستانش را میان مشتش فشرد. دیدن و بودن در کنار سامان، آنهم درحالی که قصد فراموش کردن و خفه کردن احساسات اشتباهش را داشت، برایش کم از شکنجه نبود و انگار هر چقدر هم که فرار میکرد، مجبور به تحمل این وضعیت میشد! - نگفتی، امشب شام رو با ما میخوری؟ لبش را شبیه به لبخند کش داد و سرش را بالا و پایین کرد. - بله، حتماً. سامان هم لبخند زد. - خوبه.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت بیستم ایلماه کلافه پوست لبش را میجوید و به اتفاقات افتاده فکر میکرد. سعی میکرد در ذهنش ربط و روطی به حضور آن پسر خوش سیما درون کلبه پیدا کند و در همین حین با چشم پسر مغازه دار را زیر نظر گرفته بود. بد مالی نبود، قد رعنا و موهای خرمایی رنگش به چهره تو پر و ته ریش دارش خوش نشسته بود. در ذهن خود را نهیب میزد در آن بلبشوی وقت چشم چرانی نیست اما چرا که نه؟ با خود میگماشت اگر باب تقدیر آن اتفاقات را تجربه کرده بود تا در آن لحظه و موقعیت مقابل آن پسر فروشنده قرار بگیرد چه؟ با صدای پسر به خودش آمد، گویی نگاه های خیره ایلماه بنده خدا را معذب کرده بود. - خانم روشن شد گوشیتون. بدم بهتون یا بمونه؟ ایلماه یک بیسکوییت از میز مقابل فروشنده برداشت و با لبخند گفت: - اینو حساب کنید تا یکم شارژ بشه. راستی، اون خانمه چی میگفت؟ چند اسکناس پول نقد روی پیشخوان گذاشت، پسر مغازه دار آرام خندید. بماند که خنده هایش حواس از سر ایلماه پرت کرده بود... پول ها را برداشت و حینی که خورده اش را برای برگرداندن به ایلماه حساب میکرد، در پاسخ دخترک کنجکاو ترسیده گفت: - خونه برای اقوامه یا اجاره کردین؟ لحجه ای که سعی میکرد کاملا صاف و رسا به نظر برسید در خاطر ایلماه زیبا آمد. پوست لبش را مجدد به دندان کشید و با یاداور شدن علت حضورش در آن خانه و صد البته تعهدی که باب به صحبت نکردن در رابطه با مریض امضا زده بود، دهان نبمه بازش را قبل از ریختن کل ماجرا روی دایره بست. هنوز خودش هم درک دقیقی از موقعیت فعلی اش نداشت که بخواهد به دیگیری نیز توضیح دهد... - گوشیمو میشه بگیرم؟ پسر پا پیج ماجرا نشد و تلفن را سمت دختر کشید. ایلماه درحالی که خورده پول هایش را درون جیبش میریخت، با یک خداحافظی هول هولکی از مغازه خارج شد و با خشم و استرسی که به جانش برگشته بود، شماره آسا را گرفت. مردیتکه بدون دادن هیچ آمادگی و اطلاعاتی او را سر کوه ول کرده بود به امان جن و پری های آن منتظقه! به دو بوق نکشیده تماس وصل شد: - بفرمایید... - سلام خوبید؟ با عجله رفتید هم نگران شدم هم، هم اینکه مطمعنید مادرتون توی خونست؟ غیر از من کلید خونه رو به کسی داده بودید؟ - مادرم؟ مادرم بیمارستانه خانم مگه من گفتم مادرم خونست؟ بله برادرم توی خونست، مریضی که شما عهده دار پرستاری ازش رو گردن گرفتید. لطفا، تا فردا تحمل کنید من برای صحبت برمیگردم، به هیچکس حرفی نزنید فقط منتظر باشید... انگار کسی از پشت خط صدایش میزد. ایلماه با دهان باز سعی میکرد جملات تند تند و پشت سر هم آسا را حلاجی کند تا قدم بعدی اش را بماند، قبل از آنکه فرصت کند سوالی بپرسد، آسا با جدیت ادامه داد: - من باید برم، بهتون اعتماد کردم، لطفا کاری نکنید تا من بیام. روز بخیر. صدای بوق ممتد گوش هایش را پر کرد. تلفن را مقابل چهره اش گرفت و زمزمه وار گفت: - برادرش؟ مگه پیرزن نبود؟ مگه اون پسره مرده نبود؟ مگه مریض تو کلبه نبود؟ با حجم سوالات مغزش به سوز افتاده بود. قدم هایش را سمت کوه تند کرد. در را بسته بود؟ شاید اشتباه دیده بود، شاید اصلا برادر دوقلوی آن پسری که دیده بود فوت کرده بود و این یکی برادر از حجر برادرش دیوانه و مریض شده بود. حین بالا رفتن از کوه مدام برای خودش بهانه تراشی میکرد و سعی میکرد ماجرا را منتطقی جلوه دهد، و الا توصیه آن پیرزن حسابی ته دلش را خالی کرده بود. چه چیز ها! مرده که زنده نمیشد... لمسش کرده بود. آن قول بیابانی انگشتش را گاز گرفته بود. با یاداوری انگشتی که هنوز سرخ بود را مقابل رویش گرفت و زمزمه کرد: - وحشی! گفتن مریض نگفتن زنجیری که... همونه اینقدر پول میده، مردم جایی نمیخوابن آب بره زیرشون...1 امتیاز
-
•[📚]• پنج ویژگی مشترک میان آثار « تاریخی پرطرفدار» رو بخوانید و یاد بگیرید ^^ ⛱|• ۱. موقعیت ⛱|• موقعیت داستانی مهمترین بخش هر رمان تاریخیه. داستان باید توی زمان و مکانی واقعی از تاریخ رخ بده و مهم باشه؛ یعنی تاریخدانها بشناسنش و روی پیرنگ تاثیر بذاره. مثالهایی از موقعیت: • نیویورک در زمان رکود بزرگ • پاریس در زمان جنگ جهانی دوم • پورت هارکورت در زمان جنگ بیافرا • امپراتوری کره در زمان پیمان ۱۹۱۰ ژاپن و کره • تهران در زمان شورش نان • و... ⏳|• ۲. پیرنگ ⏳|• پیرنگ رمانی در ژانر داستان تاریخی، ترکیبی از اتفاقات واقعی و خیالیه. میتونید شخصیت و شهر و رویدادهای خودتون رو بسازید ولی هنوزم باید با اون دوره تاریخی جور باشن. ⏳|• برای مثال، رمانی که در لندن سال ۱۶۶۶ اتفاق میافته آتشسوزی بزرگ لندن رو نمایش میده که اتفاق مهمی در تاریخ این شهر بود. 🎭|• ۳. شخصیتها 🎭|• شخصیتها میتونن واقعی، خیالی یا ترکیبی باشن؛ اما همهشون باید متناسب با دوره تاریخی مد نظرتون به نظر برسن و رفتار کنن و حرف بزنن. 🎭|• برای مثال اگه کتابی درباره ماری تودور مینویسید، نباید تاریخ خانوادگیش بهعنوان دختر هنری هشتم و خواهر الیزابت یکم نادیده گرفته بشه که در به سلطنت رسیدنش نقش داشتند. 🎤|• ۴. دیالوگ 🎤|• دیالوگ باید متناسب با دوره تاریخی باشه و موقعیت اجتماعی شخصیت رو بازتاب بده. برای مثال، سربازان صد سال پیش از اصطلاحات امروزی استفاده نمیکنن. 🩸|• ۵. کشمکش 🩸|• کشمکشهای شخصیتها باید کشمکشهای مردم همون دوره تاریخی باشه. برای مثال، اگر کتاب جنگی نوشتید، میتونید ترس و تردید سربازی رو توصیف کنید که نمیخواد به خط مقدم بره چون میدونه احتمال مُردنش بالاست. •[📚]• توصیههای نویسندگان رمان تاریخی آیا نوشتهتون اونقدر در دوره تاریخی مد نظرتون غوطهور شده که بهنظر بیاد انگار نویسندهای از همون زمان اون رو نوشته؟ یا مدرنتره، یا حتی هنجارهای اون دوره رو زیر و رو میکنه؟ اینها روی سبک تأثیر میذاره. 🖌- رزی اندرو بهشخصه سعی میکنم از نتگردی، کشف جزئیات غذا، لباس، رویدادهایی که ممکنه مرتبط باشند یا نباشند، خوب لذت ببرم. از اینکه هرگز توی نوشته استفادهشون نکنید، نترسید. هنوزم راه خوبیه که در دوره مد نظرتون غرق بشید. 🖌- لوسی اش بهنظرم خوبه برای داستانهام برنامه داشته باشم، چون سمت تحقیقاتی که نیاز دارم راهنماییم میکنه. اگه وسط نوشتن مجبور شید متوقف شید و تحقیق کنید، واقعاً میتونه احساستون نسبت به جریان نوشتن و پیرنگ رو مختل کنه. تحقیق نکردن ممکنه کار رو تضعیف کنه، بنابراین خوبه زود شروع کرد. 🖌- ای. جی. وست همیشه یادتون باشه که مردم بدون توجه به قرن زندگیشون، مردم هستند. برای رمان اولم، من این اشتباه رو مرتکب شدم که فکر میکردم باید در موضوع مد نظرم متخصص باشم. تا جایی که داستانم تقریباً غرق در تحقیقات شد. تحقیق باید خط داستانی شخصیت را تکمیل کنه. لطفاً کار من رو انجام ندید و درباره تاتژانت دستگاه قالیبافی وراجی نکنید، فقط چون شخصیتی گذرا بهش اشاره کرده! 🖌- استیسی توماس1 امتیاز