رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. QAZAL

    QAZAL

    کاربر فعال


    • امتیاز

      13

    • تعداد ارسال ها

      403


  2. Mahsa

    Mahsa

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      10

    • تعداد ارسال ها

      29


  3. ماسو

    ماسو

    گرافیست


    • امتیاز

      8

    • تعداد ارسال ها

      175


  4. سادات.۸۲

    سادات.۸۲

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      199


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/02/2025 در همه بخش ها

  1. 2 امتیاز
  2. غزال جان لطفا برای رمانت برچسب بزن که هم برای بازدید رمانت عالیه هم خواننده بدونه با چه رمانی سر و کار داره ژانرش رو به صورت برچسب بزن
    2 امتیاز
  3. (۶) دست سیمین آنقدر کشیده شد تا اینکه به پشت خانه رسیدند. نورگل با هیجان در چوبی گرمابه را باز کرد، سیمین را بر روی سکوی سنگی نشاند و رفت تا کتری آبی را که سودابه خاتون از قبل روی آتش گذاشته بود، برای سیمین بیاورد. سیمین بغض کرده و ناراحت بر روی سکوی گرمابه نشسته‌بود و قطره‌های بلورین اشک از نقره‌ی چشمانش می‌چکید. به یاد خواب‌های آشفته‌ی شب قبلش بود، گریه‌کنان می‌دوید و در تاریکی به رفتن پدر و مادرش نگاه می‌کرد. حتم داشت ماجراهای امروز نیز به خواب شب قبلش ربط دارند. گریه‌اش داشت شدت می‌گرفت که نورگل با سطل آب به گرمابه برگشت. با دیدن چشم‌های گریان خواهرش سطل را زمین گذاشت و جلوی پایش نشست. دو دستش را در دو سمت سر سیمین گذاشت و اشک‌هایش را با انگشت شصت پاک کرد. وظیفه‌ی خود می‌دانست که به عنوان خواهر بزرگتر به سیمین دلگرمی بدهد. بغضی که از دیدن اشک سیمین به گلویش هجوم آورده بود را فرو برد و گفت: ‌- گریه نکن خواهر گلم. می‌دونم، اون نامه فکر منو هم خیلی درگیر کرده. از روبه‌روی سیمین برخاست، موهای عسلی رنگ او را درون دستش جمع کرد و بر روی شانه‌ی راستش انداخت. ‌- یه روز که داشتم صندوقچه‌ها رو تمیز می‌کردم دیده بودمش؛ اما تا خواستم بازش کنم مادر مانعم شد. تکه‌ای اسفنج را درون آب فرو کرد، نگاهش را به رد گلی که روی گردن سیمین بود دوخت و اسفنج را آرام روی آن کشید و ادامه داد: ‌- وقتی ازش پرسیدم که اون نامه چیه سکوت کرد. خنده‌ی ریزی کرد و ادامه داد: ‌- اما دیدی که من وقتی بخوام از یه ماجرا سردربیارم تا به جواب نرسم ول کن نیستم. قسمتی از موهایش که به گل آغشته بود را در دست گرفت و اسفنج خیس را رویش کشید. ‌- به هزار و یک چیز مقدس قسمش دادم تا بالاخره گفت که اون نامه واسه تو نوشته شده. نمی‌دونم چیه یا از کجا اومده؛ فقط می‌دونم امروز هر اتفاقی که بیفته تو برای من همون سیمین قبل هستی. بغض صدای نورگل را که شنید بغضش باری دیگر شکست و بی‌صدا اشک ریخت. نورگل اسفنج را برای بار چندم خیس کرد، رو‌به‌روی سیمین نشست و گفت: ‌- دوستت دارم خواهر کوچولوی عزیزم. و ابر را از گردن تا پایین ترقوه‌ی سیمین کشید. نگاهش بر روی رد هلالی شکل ماه‌گرفتی زیبایی که بر روی سینه‌ی سیمین بود، ثابت ماند و گفت: ‌- تو ماه این خانواده‌ای عزیزدلم. بغض سیمین از مهربانی بیش از حد خواهرش تبدیل به هق‌هق شد و در آغوش او آرام گرفت.
    2 امتیاز
  4. (۵) جالب آنجاست که به تازگی این حس‌ها قوی‌تر از پیش شده‌بودند. آنقدر در فکر بود که نفهمید چه زمانی غذایش به اتمام رسید. قاشق فلزی سنگینی که در دستش بود را درون کاسه گذاشت، سرش را بالا آورد و دست‌هایش را روی سینه قفل کرد. منتظر بود کسی جواب سوالاتش را بدهد؛ اما عجله را جایز نمی‌دانست و با چهره‌ای درهم تنها نظاره‌گر جمع شدن میز به دست نورگل بود. سودابه خاتون نیز آب درون کوزه‌ی بزرگی که کنار پنجره بود را درون کتری فلزی خالی‌کرد تا چای دم کند. دیگر طاقت نداشت، مادر کارهایش را بسیار کند انجام می‌داد؛ انگار از برگشتن به کنار سیمین پرهیز می‌کرد. دیگر طاقتش طاق شده بود و اگر بیشتر طول می‌کشید قول نمی‌داد که صدایش را کنترل کند. با دیدن دست‌های لرزان مادرش عصبانیتش ناگهان جای خود را با بغض عوض کرد و بی‌اختیار قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش پایین چکید. ماجرا چه بود که مادرش را این‌گونه بی‌تاب کرده‌بود؟! در تلاش بود که از ریختن اشک‌هایی که پشت پلکش صف بسته بودند، جلوگیری کند که ناگهان مادرش از پشت سر با بغض نامش را صدازد. سیمین که تا آن لحظه دست‌هایش قفل یکدیگر بود و میز از تیر تیز نگاهش روبه سوراخ شدن می‌رفت، متعجب شد و آرام صندلی را عقب کشید. قطره‌‌ای اشک از چشم سودابه خاتون پایین چکید. سیمین متعجب و نگران‌تر از پیش، مادرش را نگاه کرد و بغضش چند برابر شد. مرادبیگ و نورگل نیز شبیه مادر نگران به نظر می‌رسیدند. سیمین به سمت پدر برگشت و با دیدن اضطراب کم سابقه‌ی او ناباورانه لب‌های خوش‌فرمش را گاز گرفت و بیشتر در خود فرو رفت. قدمی به سمت مادرش برداشت، روبه‌رویش ایستاد و با بغض و صدای گرفته گفت: ‌- مادر چرا گریه می‌کنی؟ شما چرا نگرانین چیزی شده؟ سودابه خاتون بین گریه لبخند زد، دست چپش را بالا آورد و گونه‌ی سیمین را نوازش کرد؛ سپس گفت: ‌- چیزی نیست مادر، چیزی نیست فقط... . تمام وجود سیمین گوش شده بود تا جمله‌ی مادر تکمیل شود. ‌- فقط وقتش رسیده که یک چیز خیلی مهم رو بدونی. سیمین همچنان به چشمان مادر نگاه می‌کرد که سودابه خاتون دست راستش را بالا آورد و گفت: ‌- این‌ها برای تو هستن. سیمین با تردید چشم از صورت غرق در اشک مادر گرفت و به کیسه‌‌ی پارچه‌ای و سفیدرنگ درون دستش دوخت. یک تای ابرویش ناخودآگاه بالا رفت و با کنجکاوی کیسه‌ را از دست مادر گرفت. اولین چیزی که درون کیسه نظرش را جلب کرد پاکت‌نامه‌ی کرم رنگ و قدیمی بود. آن را خارج کرد و تا خواست بازش کند، دست سودابه خاتون بر روی دستش نشست و گفت: ‌- قبلش هدیه‌ای که برات آماده کردمو ببین، دلم می‌خواد قبل از خوندن این نامه لباسی که با دست‌های خودم، برای تولدت دوختم توی تنت ببینم. سیمین سرش را تکان داد و به سختی چشم از نامه گرفت. سودابه خاتون لباس را بالا آورد و جلوی چشمان سیمین گرفت. حریر خاکستری‌رنگ لباس که بر روی آستین‌ها و کمرش سنگ کار شده بود ترکیب زیبایی با ابریشم سینه و دامنش داشت. سیمین با دیدن لباس چشم‌هایش از تعجب گشاد شد. محو تماشای سنگ‌‌دوزی‌های درخشان نقره‌ای و ذغالی رنگ لباس بود که صدای نورگل از کنار گوشش بلند شد: ‌- دوخت سنگ‌ها کار دست خیاط بزرگ نورگل خاتونه، تولدت مبارک خواهرم. سیمین لبخند محزونی زد و گفت: - خیلی خوشگله. تمام فکرش پیش آن نامه بود. در موقعیت‌های دیگر از گرفتن هدیه‌ای به آن زیبایی ذوق‌زده میشد؛ اما الان اصلاً نمی‌توانست به آن فکر کند. محو تماشای لباس بود که نورگل دستش را کشید و گفت: -بیا باید بشورمت، مطمئنم با این لباس شبیه شاهدخت‌ توی قصه‌ها میشی. سیمین در حالی که دستش توسط نورگل کشیده میشد به عقب برگشت و با نگاه نامه‌ی روی میز را تا خارج شدن از خانه دنبال کرد.
    2 امتیاز
  5. رمان: سیمین‌آی ژانر: عاشقانه، درام، تاریخی نویسنده: مهسا فرهادی خلاصه: در ابتدای وجودش خلأ بود و آینده‌ی نامعلوم، در وجودش بانگ گرفتاری سر می‌داد. در حاکمیت قلب سودازده‌اش انحصار یک نفرین؛ یا شاید یک موهبت از فراسوی ماه، سوسو می‌زد. محبوس شده در میان تارهای ریسمانی به نام تولا؛ بی‌خبر از سرنوشتی که او را به سوی طالعی شوم سوق می‌دهد. حقیقت ادراک و ارجعیت موسمی که برای رفتن تعجیل دارد؛ رفتنی که گریبانگیر وجودش خواهد شد.
    1 امتیاز
  6. نویسنده: سحر تقی‌زاده نام اثر: جان جانان ژانر: تراژدی| عاشقانه ویراستار: زهرا بهمنی مقدمه: ای که جان و جانان و جهان من هستی، حال که از نبودنت زمان زیادی می‌گذرد، مجنونی شده ام ناب که همانند نوشیدنی کهن قدیمی که ارزشش بسیار است؛ قدحی‌پر بکن و سر بکش شیره جان مرا که دیگر طاقت‌فرسا شده‌ایم. < جآن‌جآنآن > قسمت اول: دِ نکن دیگه دکتر تو که می‌دونی من حالم خوبه!بی‌خودی مشت‌مشت قرص می‌ریزی تو این شکم وا مونده ما؛ بعد از چیزی هم سر در نمیاری میگی خوب میشی؟! من خوبم ببین؛ حرف میزنم، می‌خندم، غذا می‌خورم دیگه چی می‌خوای؟! هعی آدمات میان ساعت پنج صبح منو از پشت بوم این تیمارستان لعنتی میارن تو اتاقم حبسم می‌کنن؛ بعد وقتی می‌پرسم چرا؟! میگن تو دیوونه‌ای، من یه پرنده‌ی آزادم، باید برم، باید پرواز کنم اگه نزاری، اگه توی این قفس لعنتی حبسم کنی، پرواز کردنمو یادم میره‌ها بعد بهم نگی برو که رفتنو بلد نیستم. آخه دست خودم نیست، به جایی عادت کنم، رفتن برام سخت میشه، آزار دهنده میشه انگار شیره‌ی جونم رو ذره‌_ ذره می‌گیرن... دکتر، یک چیزی بپرسم جون ننه‌ات راستش رو میگی؟! من یادمه از خونه زدم بیرون، بعد انقدر با سرعت رفته بودم که با ماشین کوبیدم به تیر برق، چشم‌هام رو که وا کردم دیدم تو بیمارستانم. بعد از اون هعی از همه می‌پرسم، از آدم‌هایی که اینجا هستن‌ها میگن من رو اینجا ول کردن و رفتن... راست میگن دکتر؟ اخه مگه میشه یه ادم به این گندگی، کسی رو نداشته باشه که حتی شده برای پنج دقیقه بیاد بهش سر بزنه؟! یعنی من بمیرم هم کسی خبر دار نمیشه؟! نمیان من رو ببینن که خوبم؟ یا نه، اصلا زنده‌م یا مُرده؟! اصلا... اصلا دلشون برای من تنگ نمیشه؟! نکنه ادم بدی بودم و یادم نمیاد؟ نکنه دل کسی رو شکوندم؟! یا این‌هایی هم که اینجا عصر ها با من میان حیاط هم دیوونه هستن؟ اخه وقتی از جان جانان براشون میگم بهم می‌خندن و میگن توهم زدی. آخه من کجا توهم میزنم؟ مگه میشه یکی وجود داشته باشه، بعد بگن نه همچین چیزی نیست و وجود نداره؟! مگه میشه یادم بره حرفای قشنگش رو که واسم می‌زد؟! می‌دونی دکتر، تو جان جانان رو نمی‌شناسی، یه بار وسط پاییز دست من رو گرفت و برد میدون انقلاب، اخه اونجا یدونه کتابخونه هست که خیلی قشنگه... پله‌های چوبی داره، وقتی وارد میشی یدونه زنگوله‌ی قشنگ داره که با برخورد در به زنگوله صدای قشنگی تولید میشه، صاحبش یه پیرمرد مهربونیه که ما رو می‌شناسه، وقتی رفتیم اونجا مارو برد جای همیشگیمون که سمت پنجره بود، بارون هم می‌بارید شهر خیلی قشنگ تر دیده‌ میشد، انگار هرچی بدی و تیره‌گی توی دل مردم بود رو می‌شست و می‌برد. اون روز بارون اونقدری بی‌رحمانه بود که حس می‌کردم الان از ضربه‌های محکمِ برخورد قطره‌ها، شیشه بشکنه، وقتی نشستیم پیرمرد مهربون مثل همیشه واسمون چایی با عطر و طعم بِه و لیمو اورد که کنارش از اون کلوچه‌های دارچینی خیلی خوشمزه بود. آدم حس می‌کرد با ترکیب این دوتا خوراکی، دقیقا وسط بهشته. اون روز جان جانان باهام خیلی حرف زدا، گفت دوسم داره، گفت هیچ وقت نمی‌تونه بدون من زنده بمونه... بعد از جاش بلند شد اومد رو‌به‌روم نشست، دستش رو اروم‌ گذاشت رو قلب پر تلاطم بیقرارم که حس می‌کردم کم مونده از قفسه‌ی سینم بشکافه و بیاد بیرون؛ سرش رو کمی بلند کرد‌که بتونم ببینمش، آخ دکتر... آخ! همونجا بود که دل و ایمونم رو به چشم‌هاش که همرنگ آسمون شب تیره بود باختم، بد هم باختم لبخندِ گوشه لبش از مضطرب بودن من نقش بسته بود که حاضر بودم نصف عمرم رو بدم تا اون همیشه لب‌هاش خندون باشه، چشم‌هاش رو آروم باز و بسته کرد و شعری که همیشه واسم زمزمه می‌کرد رو باز گفت: - تا آخر عمر درگیر من خواهی ماند اما... تظاهر می‌کنی که نیستی... مقایسه تورا از پا درخواهد آورد و من می‌دانم که به کجای قلبت شلیک کرده‌ام! فرستنده؟! 'از دلدار به دلشکن' تاریخ؟! هزار و چهار و صد و سوم؛ ماه یازدهم روز دوازدهم سرد زمستانی ساعت صفر دو و صفر دو بامداد. نگارنده؟! ' - سحر تقی‌زاده '
    1 امتیاز
  7. (۸) سیمین همان‌گونه بی‌احساس به ذرات گردوغبار معلق در هوا که میان آن باریکه نور می‌رقصیدند چشم دوخته‌بود و توجهی به نفس تنگش نداشت. خاطرات مدام جلوی چشم‌هایش رژه می‌رفتند و قلب ناآرامش را به بازی می‌گرفتند. تمام وجودش خواهان این بود که این اتفاقات از خاطرش پاک شود؛ دلش می‌خواست به هر قیمتی به خودش ثابت کند آن اتفاق نیفتاده است. اما شدنی نبود... . تا ذهنش می‌خواست درگیر مسئله‌ی دیگری بشود، قلبش به تلاطم می‌افتاد و حقیقت را به صورت پر از بهتش می‌کوباند. با شنیدن جرجر لولای در، نگاهش را از گردوخاک معلق در هوا گرفت و به سودابه خاتون که سراسیمه وارد اتاق شده‌بود، چشم دوخت. سودابه‌خاتون نیز نگاه غم‌بارش را به سیمین دوخت و با سرعت، سمت پنجره رفت تا از ورود گردوخاک جلوگیری کند. سیمین صدای آرام سودابه‌خاتون را که زیرلب سخن می‌گفت شنید و دلش باز خون شد که چرا آن زن مادر واقعی او نیست. ‌- چرا این پنجره رو باز کردی آخه؟! بچه سرما می‌خوری. صدای برخورد قاب‌های چوبی پنجره که به گوش سیمین رسید، لبش را به دندان کشید. غذا نخوردن ضعف شدیدی را در بدنش به‌وجود آورده بود. دیگر طاقت این بی‌خبری را نداشت. سوالات بی‌جواب ذهنش در حال از پا درآوردنش بود و می‌دانست تنها خانواده‌اش توان کمک به او را دارند‌. در یک تصمیم فوری بعد از چند روز سکوت را شکست و گفت: ‌- ملازم یعنی چی؟ سودابه که زمان زیادی منتظر سوالات سیمین بود، چشم‌هایش را روی هم فشرد و زیرلب برای دلداری دادن به خود زمزمه کرد: ‌- آروم باش، اون مطمئناً درک می‌کنه. نفس عمیقی کشید و با آنکه دلش می‌خواست؛ اما توان کنترل لرزش بدنش را نداشت. کنار سیمین نشست و دستش را به سمت دست سیمین برد تا او را لمس کند. دلش برای در آغوش کشیدن فرزندش پر می‌کشید و سیمین شاید در آن لحظه دلش از سنگ بود که دستش را عقب کشید و سوالش را این‌بار با تاکید بیشتر پرسید. ‌- پرسیدم ملازم یعنی چی؟ سودابه بغض لانه کرده در گلویش را به سختی قورت داد و دست‌هایش که لرزشش بیش‌ازپیش، نیز شده بود را مشت کرد. با صدای آرام گفت: ‌ - ندیمه... . سیمین دندان‌هایش را بر روی هم فشرد و ملحفه‌ی سفیدرنگی که بر روی پاهایش کشیده بود را بین انگشتانش چنگ‌ زد. سودابه خود را به کنار سیمین رساند و تا خواست دست مشت شده‌‌ی او را بگیرد، سیمین دستش را پس کشید. این کار سیمین شبیه پتکی سنگین بر سر سودابه فرود‌آمد و سرگیجه‌ای غریب وجودش را دربرگرفت. چند ثانیه سکوت بود که سودابه بالاخره بر خود مسلط شد و گفت: ‌- ا... اسم، مادرت انیس بود. درست شبیه اسمش انیس و مونس من بود. ما بهشون مدیونیم هم پدر و هم مادرت. کلمه‌ی مادرت، آن هم از زبان سودابه برایش به‌قدری سنگین بود که دیگر نتوانست جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد. تمام وجودش خواهان آن بود که این واقعیت را کتمان کند اما سکوت کرده بود تا بشنود، بسیار به این جواب‌های هر چند تلخ، نیاز داشت. این چند روز بی‌خبری قصد از پا درآوردنش را داشت اما حالا که قفل زبانش شکسته بود دلش می‌خواست سودابه تا صبح تعریف کند و سیمین بشنود. اخم درهم کشید و دلیل حرفش را پرسید. سودابه این‌بار با لجاجت دست سیمین را محکم در دست گرفت. شبیه ماهی که پس از چند روز به آب رسیده‌باشد، وجود هر دو با این کار سرشار از آرامش شد. سودابه امیدوار بود با این کار، قلب طوفانی‌اش آرام بگیرد و انگار به نتیجه هم رسید. آب دهانش را قورت داد تا کمی از خشکی گلویش بکاهد و بهتر بتواند جواب سؤال دردانه‌اش را بدهد. می‌خواست گرمای دست‌هایش را با فشردن به دست‌های یخ‌کرده‌ی سیمین منتقل کند. ‌- حدود سی سال پیش بود. مادرت انیس دختر یکی از تاجران بزرگ ایرانی بود که در شهر ایساتیس* (نام قدیمی شهر یزد) زندگی می‌کرد و من یک رعیت‌زاده بودم که در یک زلزله‌ی بزرگ خانوادمو از دست داده‌بودم. سودابه از به یاد آوردن خاطرات تلخش با صدایی گرفته سخن می‌گفت که حسی شبیه عذاب وجدان در وجود سیمین به وجود می‌آورد؛ اما همچنان خواهان آن بود که داستان را بشنود، باید می‌فهمید ماجرا از چه قرار بوده است. ‌- اون زمان من سیزده سالم بود و انیس هشت سال بیشتر نداشت که پدربزرگت میرزا غلام‌الدین زیر بال و پرم رو گرفت و منو کنار انیس شبیه دختر خودش بزرگ کرد. نگاه سیمین دیگر خصمانه نبود اما هنوز دردی که از این واقعیت تحمل می‌کرد برایش قابل تحمل نبود. با لمس دست‌های مادر، عمق علاقه‌ای که پشت آن نامه پنهان شده بود به یک‌باره در وجودش قلیان پیدا کرده‌بود. احساس می‌کرد در اعماق وجودش گدازه‌ی آتشی در حال سوختن است که این‌گونه تمام تنش گر گرفته است. در میان تمام آن ناباوری‌ها، بالاخره دریافته بود که نیازی به پیوند خونی نیست. این خانواده‌ای است که مادرش انیس می‌خواست آن‌ها را عزیز بدارد؛ متن نامه گویای دردی که از فراق سیمین می‌کشید بود. حس عجیبی داشت؛ فکر می‌کرد پیوندی ملکوتی و قابل احترامی نسبت به نویسنده‌ی آن نامه دارد. اما این برایش قابل کتمان نبود که تمام وجودش خواهان حضور سودابه و مرادبیگ در زندگی‌اش است. اطمینان داشت انیس بانو دلیل محکمی برای جدایی از او داشت؛ پس حال تنها خواستار دلیل جستن برای آن اتفاق بود. سوال مهم ذهنش دلیل جدا شدنش از خانواده بود که اطمینان داشت تا چند دقیقه‌ی دیگر خواهد فهمید.
    1 امتیاز
  8. (۷) پس از آنکه دوش گرفت به اتاقش رفت، در حین خشک‌کردن موهایش مدام بر روی فرش قرمزرنگی که بر زمین پهن بود قدم میزد. دیوار‌های سفید‌رنگ اتاق که بر رویشان نقاشی‌های منظره و چهره‌های مختلفی که کار دست خودش بود، اینک روح و جسمش را فشار می‌داد. لباسی که هدیه گرفته بود را پوشید. در سکوت پر ابهام اتاق، نگاه آخر را به پنجره‌ی کوچک چوبی اتاق انداخت و نگاهش چون نسیم از روی شیشه‌های زرد و قرمزش گذشت. هیکل ظریف و کشیده‌اش در آن لباس بسیار زیبا و چشم‌نواز بود و حریر خاکستری‌رنگ لباس بر روی پوست روشنش به زیبایی می‌درخشید. با سری افتاده از اتاقش خارج شد. نگاه تک‌تک اعضای خانواده محو تماشایش بود و او از خجالت انگشت‌های کوچک دستانش را درون هم قفل کرده‌بود. سودابه خاتون زیرلب زیبایی دخترش را تحسین می‌کرد و خاطراتی از گذشته‌ی دور پیش چشمش به نقش درمی‌آمد. سودابه سعی داشت جلوی اشکش را بگیرد و سیمین دلش نمی‌خواست در این موقعیت باشد و گویی مرادبیگ این موضوع را فهمید که با آرامش به سمتش قدم برداشت. با رسیدن رو‌به‌روی سیمین چانه‌ی او را با دستش بالا آورد و با صدای آرام کنار گوشش زمزمه کرد. ‌- گوزل کیزیم، گوزلریمین ایشیی. دوقون گونون کوتلو اولسون. (دختر زیبای من، نور چشمم. روز تولدت مبارک) و نامه را به دست سیمین سپرد. تولد غمگینی بود، آن‌قدر غمگین که پس از برگشت سیمین به اتاق قطره‌های اشک پس از یک‌دیگر بر روی کاغذ قدیمی نامه می‌ریخت. با پشت انگشت اشاره، تری چشمش را گرفت و با دست‌های لرزان نامه را گشود. از پشت آن لایه‌ی اشک دیدن کلمات سخت بود و سیمین با فشار دادن پلک‌هایش بر روی هم سعی در زدودن اشک داشت. بالاخره توانست کلمات را ببیند و به محض رویت کلمات از تعجب خشکش زد. باورش نمیشد نامه‌ای با زبان پارسی به او ربط داشته باشد. به لطف آموزش‌های مادر به‌راحتی توان خواندن آن نامه‌ی پارسی را داشت. مضمون نامه این‌چنین بود. «با نام و یاد ایزد منان سیمین، دخت عزیزم! مه خوش‌سیما و عزیزتر از جانم! این نامه را با چشمان اشک‌بار برایت می‌نویسم و آرزو دارم روزی دوباره حس شیرین وصال را بچشیم. دلبرک کوچک مادر، امروز بیش از تمام عمر غمگینم که نمی‌توانم قد کشیدن نهال زندگی‌ام را ببینم. تو را به دست انسان‌های صالحی می‌سپارم، آن‌ها را چون خانواده‌ی خود عزیز بدار تا از گزند در امان باشی. دلیل این جدایی را از ملازم من و دایه‌ی خودت، سودابه خاتون بپرس و به او اعتماد داشته باش. حال با غمی به عظمت یک کوه با شکوفه‌ی کوچکم وداع می‌کنم. به خداوند سوگند که این وداع برایم تلخ‌تر از زهر است. بدرود عزیزتر از جانم. » نفسش به سنگینی تکه‌ای آهن در قفسه‌ی سینه‌اش سنگینی می‌کرد؛ حتی پلک زدن هم برایش مقدور نبود. لرزش دست‌هایش بیش از حد معمول شده‌بود و حس می‌کرد امکان دارد هر لحظه دیوارهای خانه بر روی سرش آوار شوند. نه مثل اینکه داستان جدی‌ بود، بی‌اختیار نامه را رها کرده و برای ذره‌ای هوا به سینه‌ی خود چنگ زد. غریزه‌ی وجودش کجا بود که به او یادآور شود برای نفس کشیدن چه کاری باید انجام بدهد؟ ناخودآگاه دست دیگرش را بالا آورد که تکیه‌گاهی پیدا کند؛ اما هم‌زمان که برخورد دستش با جسم سفتی را حس کرد صدای شکستن در اتاق پیچید و بعد تاریکی مطلق بود که حکم‌فرما شد... . با شنیدن صدای شکستن تمام اعضای خانواده وارد اتاق شدند. سودابه و نورگل سراسیمه بالای سر سیمین ایستاده بودند و مراد‌بیگ با نگرانی به صورتش ضربه میزد. صدای سیمین گفتن پر از بغض نورگل در میان آن همه صدا قابل شنیدن نبود. با صدای فریاد مرادبیگ که طلب آب برای سیمین می‌کرد، گریه‌ی سودابه و نورگل قطع شد و نورگل به سرعت رفت تا دستور پدر را انجام بدهد. *** چند روزی از آن روز می‌گذشت و سیمین خود را در اتاق حبس کرده بود. غذایش غصه بود و تفریحش خواب‌های ناآرام. حاضر به دیدار خانواده نبود، حتی نورگل هم چندین بار برای حرف زدن به اتاق آمده بود اما با بی‌توجهی سیمین با ناراحتی اتاق را ترک کرده‌بود. بر روی تشک سفیدرنگش نشسته‌‌بود. در حالی که سرش را به دیوار تکیه داده‌بود از پنجره‌ی کوچک اتاق آسمان را نگاه می‌کرد. گویی خدا نشانه‌ای در آسمان برایش گذاشته‌بود که از لابه‌لای آن تکه ابر سیاه، باریکه نوری به داخل اتاق می‌تابید. شاید در آسمان ابری دلش، بالاخره نوری پدید می‌آمد که تمام این غم‌ها را بشوید. در این چند روز هزار بار خاطرات هجده ساله‌اش را مرور کرده‌بود و به دنبال تاریخ جدایی از کسی که آن نامه را برایش نوشته‌بود می‌گشت. دردی غریب جایی درون قلبش را به سوزش وا داشته‌بود که برای رهایی از آن تمام تلاشش را می‌کرد. افکارش شبیه سیلاب تمام ذهنش را به تشویش می‌کشید. دمدمی‌مزاج و تندخو شده‌بود، به‌طوری که گاه عصبی بود و گاه ناراحت. در زمان عصبانیت حتی به جدایی از خانواده هم فکر کرده بود؛ اما خودش هم می‌دانست به محض جدایی در همان ده روز اول از دلتنگی خواهد مرد. تک‌تک اعضای وجودش خواهان آغوش مادر بود. با به یاد آوردن چهره‌ی سودابه و مرادبیگ قطره‌های اشک بی‌مهابا و پشت سر هم از چشمانش پایین آمدند. مدام با خود تکرار می‌کرد که این داستان نباید حقیقت داشته باشد. هنوز نگاهش محو تماشای آسمان بود که باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و توده‌ای از خاک و برگ‌های خشک شده‌ی زرد‌رنگ سرو و صنوبر را از پنجره به داخل اتاق هل داد.
    1 امتیاز
  9. پارت چهل و هشتم یوسف همون‌جوری که از تو آینه روم زوم بود، گفت: ـ چقدر جالب. از اینا که عروسکا رو میزارن تو دستشون و صداشون رو تغییر میدن؟ همین‌جور که می‌خندیدم گفتم: ـ بله همونه. یوسف یکم فکر کرد و گفت: ـ ماهتیسا عاشق این برنامه‌هاست. انگار دلش می‌خواست که دعوتش کنم اما روش نمی‌شد که به صورت مستقیم بهم بگه. منم که خودم از خداخواسته، سریع گفتم ـ الهی. بیارینش حتما. مطمئنم خوشش میاد. از تو آینه نگاش کردم. حس کردم خیالش راحت شد. سر چراغ راهنما وایساد. دوباره از تو آینه بهم نگاه کرد و با کمی خجالت گفت: ـ خودمم می‌تونم بیام؟ وقتی بهم نگاه می‌کرد، مغزم قفل می‌شد. اصلا نمی‌دونستم در جواب این سوالش باید بهش چی بگم. می‌ترسیدم اگه بهش بگم آره با خودش فکر کنه که من چقدر جوگیرم و از خدام بوده. مثل اینکه خیلی مکث کردم که بجای من پانته‌آ که تا اون لحظه ساکت بود، سریعا گفت: ـ بله معلومه که میشه. باران برای شما و ماهتیسا جای وی آی پی هم می‌گیره. دلم می‌خواست زبون این دختر رو از حلقش بکشم بیرون اما یوسف انگار راضی نبود. انگار دلش می‌خواست این حرف رو از زبون من بشنوه. چراغ سبز شد و یوسف همون‌جورکه حرکت می‌کرد خنده‌ی مصنوعی کرد و گفت: ـ بسیار هم عالی. با چشم غره به پانته‌آ نگاه کردم که بی مقدمه گفت: ـ ببخشید آقا یوسف شما چند وقته موسیقی کار می‌کنین؟ یوسف یه نفس عمیقی کشید و گفت: ـ من والا از سال هشتاد، هشتاد و یک کار می‌کنم. تقریبا یه بیست و دو سالی میشه. خیلی تعجب کردم اما از تو پیجش هم متوجه شدم که خیلی حرفه‌ایه. پانته‌آ هم مثل من با تعجب پرسید: ـ جدی ؟ ماشالله. ببخشید ولی کنجکاو شدم چند سالتونه؟ یوسف خندید و از تو آینه این‌بار به من نگاه کرد و گفت: ـ چند می‌خوره بهم؟ من سرم رو تکون دادم و با تردید گفتم: ـ نمیدونم. بنظرم بیست و هشت یا سی.
    1 امتیاز
  10. پارت چهل و هفتم پانته‌آ عصبانی تر از من گفت: ـ خفه شو. تو که از بس خوشت اومده، لال شدی. یکم سر بحث رو باز کن، ببینیم تهش چی میشه. بهش چشم غره دادم و گفتم: ـ تهش قرار نیست چیزی بشه. بعدش رفتیم و سوار ماشین شدیم. یوسف با لبخند پرسید: ـ خب کجا باید برم؟ پانته‌آ سریع گفت: ـ سمت تئاتر شهر. پشت پارک دانشجو. یوسف از تو آینه منو نگاه کرد و بازم با لبخند قشنگش گفت: ـ شما امروز مثل اینکه خیلی خسته شدین. ماهتیسا هم کلی اذیتتون کرد. چقدر لبخند و مهربونیاش به دلم می‌نشست. چقدر محبتش از ته دل و خالصانه بود. لبخند زدم و گفتم: ـ نه بابا اصلا. خیلی بامزست اتفاقا، ما کارمون کلا ارتباط برقرار کردن با بچهاست. اصلا خسته نمیشم. یوسف پرسید: ـ یه سوال بپرسم؟ با کنجکاوی گفتم: ـ بله حتما. یوسف پرسید: ـ الان شما قراره تئاتر بازی کنین؟ بلند خندیدم و گفتم: ـ نه ما کارمون طراحی انیمیشنه. عروسک‌های معروف رو طراحی می‌کنیم، تئاتر عروسکی برای بچه‌های سه تا هشت سال اجرا می‌کنیم. تئاتریم که الان قراره روش کار کنیم؛ کلاه قرمزیه. با یکم مکث گفتم: ـ به احتمال زیاد آخر ماه بعدی اجرا بشه.
    1 امتیاز
  11. پارت چهل و ششم پانته‌آ با ذوق گفت: ـ به به بسیار هم عالی. از آسانسور پیاده شدیم و اول ما رفتیم بیرون. پانته‌آ زیر گوشم با اصرار گفت: ـ خب یه حرفی بزن. چرا مثل یه آدم لال وایسادی اونجا؟ با حالت شاکی آروم گفتم: ـ خب چی بگم؟ پانته‌آ هم مثل لحن من گفت: ـ چمیدونم. سربحثو باز کن. با چشم غره‌ای بهش گفتم: ـ من تا الان چند بار سر بحث با یه پسر باز کردم که الان بار دومم باشه؟ پانته‌آ دیگه چیزی نگفت و از در خونه رفتیم بیرون. یوسف رفت سوار ماشینش شد. یهو شیشه ماشینش رو آورد پایین و گفت: ـ ببخشید، کجا تشریف می‌برین؟ من برسونم شما رو؟ پانته آ یواش زیرلب با رضایت از این حرف یوسف گفت: ـ ایول. اینم بهترین فرصت. سریع گفتم: ـ دست شما درد نکنه. شما دیرتون میشه. یهو پانته‌آ پرید وسط حرفم و گفت: ـ راستش ما هم خیلی عجله داریم. اسنپم درخواستمون رو قبول نکرد؛ اگه زحمتی نیست. یوسف سریع گفت: ـ نه چه زحمتی. بفرمایید. من وقت دارم تا برسم به مراسم. ماشین رو سر و ته کرد تا بریم و سوار شیم. زدم به بازوی پانته‌آ و با عصبانیت گفتم: ـ این چه کاریه که کردی! خب زشته. طرف چی فکر می‌کنه راجب ما؟!
    1 امتیاز
  12. 1 امتیاز
  13. مثل اینکه اون عکس بی کیفیته همینو بی‌زحمت بزارین🙏♥️
    1 امتیاز
  14. سلام عزیزم والا هانیه جان برام فرستاد من انتخاب کردم قرار بود بزارن
    1 امتیاز
  15. جانم پسندتون نشد عکس بفرستین اینجا نمیتونین بگین ایدی تلگرام بدم بفرستین برام دوباره بزنم براتون قشنگم😘
    1 امتیاز
  16. <جآن جانان> قسمت دوم: دکتر، می‌دونی بعضی شبا که میای تو اتاقم؛ مثل همین امشب، از من می‌پرسی چرا نمی‌خوابی و از پنجره به آسمون تیره که چیزی جز تاریکی نصیبت نمیشه زل میزنی. خیلی حرف‌ها دارم بگم‌ها، ولی خب کلمه‌ای برای بیانش پیدا نمی‌کنم... تو که دیگه غریبه نیستی، بعد شیش ماه شدی جزوی از ما، راستش رو بخوای بعضی وقت‌ها زورم به غمی که تو دلم هست نمیرسه... یه شب‌هایی خیلی تیره و تاریکه، خیلی سنگینی می‌کنه روی قلبی که به هزاران قطعه‌ی ریز تبدیل شده، ولی من می‌ترسم بخوابم، اگه دلیلش رو هم بپرسی تنها چیزی که دارم بگم واست اینه که من‌ می‌ترسم بخوابم و توی خواب بمیرم و نتونم دیگه جان جانان رو ببینم. می‌دونی دکتر این غم‌دل هم دلیل های خاص خودش رو داره‌ها... مثلا مجبوری از چیز هایی که دوست داری دست بکشی و برای همیشه رهاشون کنی... مثل عروسک محبوب بچگیمون، که از بس دوسش داشتیم و روش حساس بودیم، حتی دست کسی نمی‌دادیمش که کثیف یا دستمالی نشه و فقط برای خودمون بمونه، اما وقتی بزرگ شدیم همون عروسک‌ محبوب هم روی طاقچه‌ی خاطرات قدیمی رفت. جان جانان هم شد یکی از این غم های بزرگ دلم، دکتر نبین دیوونه‌ام، میگم، می‌خندم ولی خب همش رُل قوی‌ای که یاد گرفتم بازی کنم تا کسی غم چشامو نبینه... جان‌جانان با اینکه دوستم داشت ولی زخم کاری‌های بدی رو روی روح و تنم حک‌ می‌کرد، هیچ وقت نشد برای یک بار هم شده من رو نسبت به بقیه افراد و آشنا‌هاش ترجیح بده، همیشه بقیه رو ترجیح داد. من هربار بخشیدمش دکتر، ولی با هربار بخششم، ذره‌_ ذره حسم کشته و نابود شد، ولی جان جانان متوجه نشدها! من همیشه سعی کردم بجنگم، چیزی که دوست دارم رو نگه دارم اما زورم به جنگی‌که کسی جز من جنگنده نبود، نرسید... اره من دوستش داشتم، اتفاقا هنوزم دوسش دارم، می‌دونم هر حرفی بگه، حتی تظاهر کنه که بی من می‌تونه دروغه! دکتر من جان جانان رو می‌شناسم، اون بی من نمی‌تونه. دکتر می‌زاری برم ببینمش؟! دلم قد قلب کوچیک گنجشک، واسش تنگ شده، ولی باید برم لباس بخرم‌ها، یهو برنداره بگه با لباس های بی‌ریخت تیمارستان اومدی دیدنم بقیه دیدنت و حیثیتم رفت! باید برم خوشگل موشگل کنم، عطر همیشگی جان جانان رو از روی طاقچه بردارم بزنم به مچ دستام که تنم بوی تنش رو بده، اخه اون همیشه جفت دستامو می‌گیره و می‌بوسه... راستی دکتر، دیروز اون‌‌ پرستار بد‌اخلاقه هستا، اومد با زور بهم ارامبخش زد که جان جانان رو صدا نزنم انقد نگم: جان جانان و جهانم، بیا دیگه دلم برای دیدن صورت ماهت یه ذره شده، لامروت! یکمی رحم داشته باش این قلب بیمار و ضعیف من طاقت دوری از تورو نداره ها؟ بیا واس من ناز نکن که ناز‌کِش خوبی نیستم، نه اینکه ناز قشنگ تورو نکشما، نه فقط بیا که حتی راضی‌ام به یه نگاه از دور که آروم بگیرم' نه دکتر، نه نکن، نکن... باز این آرامبخش های لامصب رو روانه رَ‌گ های من نکن، بزار تنها امیدی که واسه زندگی دارم یادم بمونه، بزار یادم بمونه جان جانان تنها کسیه که دوسم داره، که یادم بمونه عین بچه‌ای‌ام که اگه وسط شلوغی دست‌هامو ول کنه گم میشم و می‌میرم! فرستنده؟! <از دلدار به دلشکن> تاریخ؟! یک هزار و چهار و صد و سوم روز سیزدهم ماه یازدهم زمستانی ساعت دو و بیست و چهار دقیقه بامداد. نگارنده؟! < سحر تقی‌زاده >
    1 امتیاز
  17. پارت چهل و پنجم رفتم جلو آینه و همون‌طور که وسایل آرایشن رو در می آوردم، با حالت لوسی گفتم: ـ ما اینیم دیگه. پانته‌آ خندید و اونم اومد کنارم وایستاد و مشغول آرایش کردن شد. تا ساعت هشت و نیم جفتمون آماده شده بودیم. بارونی طوسی با نیم بوتم و پوشیدم و رفتم سراغ گوشی که اسنپ بگیرم ولی اصلا قبول نمی‌کردن، به پانته‌آ گفتم: ـ وای چرا قبول نمی‌کنن؟ دیر می‌رسیم. پانته‌آ که داشت رژش رو می‌زد گفت: ـ چون الان ساعت شلوغیه. سمت ولیعصرم که غوغاست. با کلافگی گفتم: ـ الان چیکار کنیم؟ پانته‌آ برگشت سمتم و گفت: ـ هیچی بریم سر کوچه یه آژانس هست اونجا. ماشین بگیریم. کیفم رو گرفتم و بهش گفتم: ـ باشه پس پوشه ورقه‌ها رو هم بگیر. یادت نره. کفشامون رو پوشیدیم و رفتیم سمت آسانسور. در آسانسور و زدم که بسته شه، بعد از یک دقیقه مثل اینکه یکی از بیرون دکمه رو زد و آسانسور دوباره باز شد و بله!. یوسف رو مقابل خودمون دیدیم. کت و شلوار مشکی تنش بود. اونم با دیدن ما لبخند زد و گفت: ـ ببخشید اجازه هست؟ منم لبخند زدم و گفتم: ـ بفرمایید. شبیه پسرای تو رمان بود. خدایی حجم جذابیت بالایی داشت اما اصلا نگاش نمی‌کردم. تا برسیم پایین، پانته‌آ گفت: ـ انشالا قسمت خودتون. عروسی تشریف می‌برید؟ یوسف خندید و گفت: ـ بله. ساز میزنم تو عروسیا.
    1 امتیاز
  18. پارت چهل و چهارم صفحه‌ای گوشی رو نگاه کردم و دیدم که استاد فرخ نژاده. برداشتم: ـ الو استاد گفت: ـ سلام خانم غفارمنش. حالتون خوبه؟ سرجام نشستم و گفتم: ـ ممنونم استاد. چیزی شده؟ استاد پرسید: ـ شما و خانم عبداللهی تهران مستقر شدین؟ فکر کنم که قرار بود کارمون شروع بشه. بنابراین گفتم: ـ بله. استاد گفت: ـ بسیار عالی. ساعت نه من تو کارگاه یه جلسه‌ای گذاشتم برای کاری که میخوایم از شنبه شروع کنیم. امیدوارم طراحی انیمیشن‌ها رو استارت زده باشین. به پانته‌آ که داشت با بال می‌زد که استاد چی میگه. نگاه کردم و گفتم: ـ بله استاد تا یه جاهایی پیش بردیم. استاد با رضایت تو صداش گفت: ـ خب خوبه. حالا که شما هم رسیدین. امشب حتما بیاین کارگاه. همزمان که دارم به باقی بچها راجب جزییات کار میگم، شما هم باشید. به ساعت نگاه کردم. هشت و ده دقیقه بود. گفتم: ـ چشم استاد. تا نه خودمون رو می‌رسونیم. به امید دیدار بعدش قطع کردم و سریع از جام بلند شدم. پانته‌آ با استرس پرسید: ـ کجا باید بریم؟ گفتم: ـ می‌خواد راجب کاری که از شنبه قراره شروع کنیم صحبت کنه. پانته‌آ زد به صورتش و با ترس گفت: ـ وای من این کلاه قرمزی رو نتونستم طراحیش کنم. یعنی با سبک سورئال برای لباساش واقعا چیزی به ذهنم نرسید. بهش نگاهی کردم و با آرامش خاطر گفتم: ـ خب حالا. امشب ببینم چیزی به ذهنم میاد بتونم کمکت کنم. سریع اومد بوسم کرد و با شادی گفت: ـ یدونه‌ای. گرچه من بازم فکر می‌کنم بین طرحهایی که هست بازم طرح تو انتخاب میشه. لبخندی زدم و رفتم تو آشپزخونه تا صورتم رو بشورم. پانته‌آ پرسید: ـ خدایی باران چجوری اینقدر سریع به ذهنت میرسه؟
    1 امتیاز
  19. یه نقد کوچیکم بکنم ازت البته اگه ناراحت نمیشی اولا که اصلا توصیفات خوبی نداری دوما لطفا نوشته هات رو کتابی بنویس البته الان که نصف رمانو رفتی ولی برای کارای بعدت کتابی بنویس
    1 امتیاز
  20. پارت چهل و سوم بلند شدم که برم و برای خودم قهوه بریزم. پانته‌آ گفت: ـ کجا میری؟ گفتم: ـ دارم میرم قهوه بریزم. می‌خوری؟ گفت: ـ آره. خب الان چی میشه پس؟ یه نفس عمیق کشیدم و با ناراحتی گفتم: ـ هیچ چیزی نمی‌شه. فراموشش می‌کنم. بعد همونجور که داشتم می‌رفتم سمت آشپزخونه زیر لب زمزمه کردم: ـ یعنی امیدوارم که بتونم. همون لحظه مامان زنگ زد و کلی سوال راجب رسیدن و جایی که هستیم پرسید که خیالش و راحت کردم و گفتم که خیلی جای خوبیه و داریم کارمون رو شروع می‌کنیم. از ساعت شش تا هشت منو پانته‌آ سر طرح‌هایی‌ که استاد فرخ نژاد داده بود درگیر بودیم تا بالاخره تونستیم یه چیزای خوبی دربیاریم. بعدش رفتم رو مبل دراز کشیدم و با خستگی گفتم: ـ وای پانته‌آ خیلی خسته شدم. یه نیم ساعت دیگه بیدارم کن... دقیقا همین لحظه صدای سر و صدای ساز اومد که پانته‌آ خندید و گفت: ـ خب اگه می‌تونی با صدای درامز کراشت بخواب. خندیدم و گفتم: ـ چقدرم صداش بلنده ولی ساز باحالیه نه؟ پانته‌آ با لبخند گفت: ـ آره. می‌تونی بهش بگی بهت یاد بده. بالشتک روی مبل رو براش پرتاب کردم و با عصبانیت ساختگی گفتم: ـ بس کن دیگه. من میخوام فراموشش کنم اما تو نمیزاری. پانته‌آ با جدیت گفت: ـ اصلا من هیچی. تو با این صدا مگه می‌تونی فراموش کنی. من بعید میدونم. چیزی نگفتم و پشتم رو کردم بهش و چشام رو بستم. پنج دقیقه نشد که گوشیم زنگ خورد.
    1 امتیاز
  21. شادی توی رمان تیمارستانی‌ها چون کلی باهاش خندیدم🤣
    1 امتیاز
  22. ای بابا لاو چرا رمانت حذف کردی
    1 امتیاز
  23. لوکیشن: «قاره‌ی کاینلوا_کشور آیشلند» (1 فوریه 2045) *** «مولی سانچز» با ذوق و شوقی که از سر تا پایم می‌بارید، از درب شیشه‌ایِ معتبرترین انتشارات آیشلند، بیرون می‌روم. با افتخار قدم برمی‌داشتم. صدای کوبش پاشنه‌های نیم‌بوت‌های دوست‌ داشتنی‌ام بیش‌ از پیش، سرخوشم می‌کرد. کتاب رمانِ جنائی‌ام چاپ شده بود و این به نوعی بهترین اتفاق بیست‌و‌دو سال عمرم بود. باید به خانواده‌ام و از همه مهم‌تر به ماریان و تریسی خبر می‌دادم، آن دو نفر برای پر و بال دادن به قوه تخیل بالایی که دارم همیشه بیشتر از خانواده‌ام تشویق و حمایتم کرده اند. از خیابان که رد می‌شوم تا خود را برسانم به ماشینم، خانمی با موهای بورِ بلند و چشمانی عسلی که تیپ و استایلی سرتاپا شیرکاکائویی دارد و پیراهن بلند زیبایش قشنگیِ چشمانش را بیشتر کرده است با یک کالسکه بچه از مقابلم رد می‌شود. به هم لبخند می‌زنیم و من لحظه‌ای هم خودم را و هم آن مادر و بچه را متوقف می‌کنم و به سمت نی‌نیِ درون کالسکه می‌روم. یک بچه‌ی ملوس و تُپل مُپل، شبیه یک تکه پنبه نرم. علاقه شدیدی به چیزهای پاک و صاف دارم خصوصاً بچه‌ها، طبیعت و حیوان‌ها. با اجازه مادرش، با پنبه‌ی نرمالو سلفی می‌گیرم تا بعداً در اینستاگرامم پستش کنم. سپس با لبخند از آن‌ها دور می‌شوم و خودم را روی صندلی ماشینم پرت می‌کنم. کیف چرمِ قهوه‌ای‌فامم که بیشتر شبیه کوله‌ است را طبق عادت، می‌گذارم روی صندلی عقب و همان‌طور که استارت می‌زنم، به صفحه موبایل دبل اپلم که برای تولد بیست‌ودو سالگی‌ام پدر و مادرم بهم هدیه داده بودند و من هم خیلی دوستش دارم، خیره می‌شوم و سریع برمی‌دارمش و بی‌هیچ صبری، عکس‌های پنبه‌ای که دیده بودم را در صفحه اینستاگرامم پست می‌کنم. چشم‌های کهربایی‌اش با تی‌شرت سفید و شلوارک مشکی‌ که تنش داشت باهم هارمونی قشنگی ایجاد کرده بودند خصوصاً با پوست سفید و برفی‌اش، با هشتگ «نی‌نی برفی» پستش می‌کنم و سریع از اینستاگرام خارج می‌شوم تا حواسم پی پیام‌های دایرکت و استوری‌ها نرود. شماره ماریان را می‌گیرم. چشمم به جاده مقابلم است و دست راستم روی فرمان و دست چپم با گوشی روی گوشم. باید با ماریان حرف بزنم و بفهمم انتشارات به چاپ کتاب او چه پاسخی داده است. امیدوار بودم او هم رمانش چاپ شده باشد تا باهم جشن بگیریم، آن هم چه جشنی! یک بوق، دو بوق، سه بوق. قطع می‌کنم و دوباره تماس می‌گیرم. چند لحظه منتظر می‌مانم و باز هم چند بوق، بدونِ هیچ پاسخی. ماری همیشه آنلاین و در دسترس هست به‌جز وقت‌هایی که من کارش دارم. گندت بزنند دخترک مخ گچی! بهتر است بروم خانه‌اش، البته اگر این وقت روز خانه باشد. گرچه بهتر است خانه باشد وگرنه خونش حلال است آن‌قدر که مرا معطل می‌کند.
    1 امتیاز
  24. مقدمه: تاریکی همیشه در تعقیبش بود. همیشه در هر کجا احساسش می‌کرد اما؛ هیچ‌گاه با تاریکی رو در رو نشده بود. ناگهان دنیایش چرخید، دور سرش چرخید، آن‌قدر چرخید که آسمان شکافته شد، ستاره‌های آسمان سیاه شدند و ماه به زمین افتاد. زمین را خونی رقیق در برگرفت. خونی که از ماه چکه می‌کرد. ماه در خون خود غرق گشت و جهان را تاریکی در برگرفت. این‌ بار خودش چشم‌ بسته و ندانسته مانند دخترکی گمشده در جنگل، از ترس تاریکی به سمت تاریکی قدم برداشت، تاریکی را یافت در آغوشش گرفت چون؛ تصور می‌کرد دنیای بیرون از تاریکی، خطرناک و پلید است اما؛ حقیقت این بود که دنیای بیرون، هرچه که بود امن‌تر از تاریکی بود. و او از خودِ تاریکی به تاریکی پناه آورد بود... .
    1 امتیاز
  25. با ترسای رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی. عاشق شخصیت این دختر بودم که اصلا کم نمی آورد
    1 امتیاز
  26. شخصیت دایانا توی رمان سه گانه آب و آتش از بهاربرادران🫠 خیلی چیزها هست که دوست دارم ازش یاد بگیرم
    1 امتیاز
  27. خسته نباشید بانو🫀 صفحه دوم ویرایش شد✔️
    1 امتیاز
  28. سلام نازنین عکس‌های پیشنهادیتونو ارسال کنید. اگه هم عکس ندارید، بگید چطور عکسی مدنظرتونه تا من براتون بگردم.
    1 امتیاز
  29. (۴) سودابه خاتون با دیدن سیمین گوشه‌ی لب‌های باریک و صورتی رنگش، به‌سمت پایین متمایل شد و ناگهان اشک از چشم‌های مشکی رنگش سرازیر گشت. احوال سیمین دگرگون شده‌بود و دیگر خبری از آن شور و شعف دقایقی قبل نبود. سیمین با دیدن اشک مادر متعجب شد. می‌خواست دلیل این اشک‌ها را بپرسد؛ اما چیزی راه گلویش را سد کرده و مانع میشد. بغضش را فرو برد و دست‌هایش را بر روی بازوان مادر گذاشت. نوازش‌وار، بازوان تپل مادرش را لمس کرد. زبانش یارای چرخیدن نمی‌کرد و ذهنش کلمات را نمی‌یافت که دلیل این رفتار‌ها را بپرسد. درست در همین لحظه بود که خواهر سیمین از پشت ساختمان در حالی‌ که سبدی پر از لباس در دست داشت به کنارشان رسید. به نظر برای جمع کردن لباس‌های خشک‌شده رفته بود و در جریان هیچ‌کدام از اتفاقات نبود. نورگل با دیدن سیمین سرمستانه خندید، سبد‌ها را بر روی زمین گذاشت و بی‌توجه به صورت ماتم‌زده‌ی سه عضو دیگر خانواده سفت سیمین را در آغوش کشید و گفت: ‌- تولدت مبارک خواهر خوشگلم! شنی... . می‌خواست بگوید شنیدم باز غیب شدی که با دیدن قیافه‌ی سیمین حرفش را خورد. نگاهش را بر روی صورت تک‌تک اعضای خانواده چرخاند و سپس گفت: ‌- اینجا چه خبره؟ کسی مرده؟ مرادپاشا که تاکنون نظار‌ه‌گر بود لبخندی بر روی لب‌هایش که از زیر تارهای سبیلش به سختی دیده میشد، نشست و همسر و دخترانش را به داخل خانه دعوت کرد. سیمین بالاخره به خود آمد، ته قلبش می‌دانست خبری مهم خواهد شنید؛ حتی فکرش به ازدواج هم رفته‌بود. می‌ترسید شبیه دختر همسایه مجبورش کنند که با پیرمرد تاجری ازدواج کند اما خودش جواب این سوال را از پیش می‌دانست. امکان نداشت پدرش او را به پول بفروشد؛ چه خواستگارانی که به علت سخت‌گیری پدر رد نشده‌ بودند! سیمین بالاخره توانست اختیار ذهنش را در دست بگیرد، زبانش هم پس از چند دقیقه‌ای که قفل بود بالاخره باز شد. تنها سوال ذهنش این‌بود که دلیل اتفاقات نامتعارف دقایق قبل چیست؟ نگاهش را به صورت آفتاب سوخته و تپل مادرش دوخت و پرسید: ‌- کسی نیست توضیح بده اینجا چه خبره؟ مادر اون گریه برای چی بود؟ سودابه خاتون پشت دست‌های تپل و گوشتی‌اش را بر روی صورتش کشید، اشک‌هایش را پاک کرد و سیمین را بر روی صندلی چوبی میان اتاق نشاند و گفت: ‌- بشین، بعد از شام برات توضیح میدم. موافق بود. بهتر بود کمی بر خود مسلط شود، خوبی ماجرا آنجایی بود که کسی نگفت اتفاق خاصی نیست؛ یا مثلاً بگویند نگرانت شده‌بودیم و از این قبیل سخنان که بیشتر آزارش می‌داد. اولین بارش نبود که برای دیدن دومان می‌رفت و می‌دانست برای چند ساعت دوری این رفتارها غیرطبیعی است. با سردرگمی و هیجان پایش بر روی زمین ضرب گرفت و دست‌هایش ناخودآگاه روی سینه قفل شد. سیمین می‌دانست خبر مهمی در راه است و سعی داشت بر افکارش مسلط باشد. کسی سخن نمی‌گفت. همه به جز نورگل که برای آوردن سبد لباس‌ها رفته بود، پشت میز نشسته بودند و مادر در حال ریختن غذا درون کاسه‌های سفالی بود. سیمین هم در سکوت به در و دیوار ساده‌ی خانه چشم دوخته بود که در هر گوشه‌اش خاطره‌های تلخ و شیرین داشت. دیوارهای سفیدرنگ خانه را نگاه کرد که هر سال مجبور به تعمیرش بودند؛ هیچ‌وقت دوران کودکی از خاطرش نمی‌رفت که دیواره‌ها را با دفتر نقاشی اشتباه می‌گرفتند و همراه نورگل، دیواره‌ها را با ذغال نقاشی می‌کردند. خیره به مادرش بود که همیشه نورگل را به جای او تنبیه می‌کرد. مادر از درون قابلمه‌ی نقره‌ای رنگ فلزی که از تمیزی برق میزد، خوراک‌های لوبیا را درون کاسه‌های سفالی می‌کشید و دانه‌دانه بر روی میز غذاخوری می‌گذاشت. در همین حین سیمین هم نگران آن دامن پرچین قرمز رنگ مادرش بود که بسیار به اجاق نفتی زنگ‌زده‌ و کهنه نزدیک بود. می‌ترسید گرمای اجاق دامن پارچه‌ای را بسوزاند. تا خواست لب باز کند و به او هشدار بدهد، سودابه از اجاق فاصله گرفت. سیمین به وضوح در خاطرش بود. زمانی که پدر این اجاق‌نفتی قرمزرنگ را خرید، هشت سال بیشتر نداشت. با شنیدن بوی خوراک‌های معروف مادرش ضعف کرد و بیشتر در خود فرو‌رفت. صدای سوت بخاری‌نفتی که حاصل از سوختنش بود بر پریشانی سیمین خط می‌انداخت. اخم غلیظی بر پیشانی خوش تراشش که مرز گرد و زیبایی در محل رویش موهایش داشت، نشست و به نورگلی چشم دوخت که از کنار ستون چوبی گرد وسط اتاق عبور کرد و درست بر روی صندلی چوبی ساده‌، کنار او جای گرفت. خاطرات شیطنت‌های کودکی‌اش که هر بار منجر به مصدوم شدن و برخوردش به آن ستون میشد، در ذهنش تکرار شد. به نظرش همیشه جالب می‌آمد که مادرش اکثر اوقات نورگل را مقصر اتفاقات می‌دانست. آه بلندی از ته دل کشید، خودش نیز نمی‌دانست دلیل بغضش چیست. از نگاه‌های گریزان پدر و مادرش، حرف‌های پدر و اشک ناگهانی مادرش حس خوبی دریافت نکرده بود و دلش گواه بد می‌داد. می‌خواست هرطور که شده جلوی اشک ریختن خود را بگیرد؛ پس نگاهش را بالا برد. سقف تیرچه‌پوش خانه را نگاه کرد و به یاد روزهای بارانی افتاد که مجبور بودند پارچ و کاسه در قسمت‌هایی از خانه بگذارند که چکه می‌کرد. کاسه‌ی سفالی قهوه‌ای رنگ خوراک را که مادر برحسب عادت اول به او می‌داد را گرفت و مشغول سرد کردن آن شد. باد صدای جرجر لولای درب‌های قهوه‌ای رنگ اتاق‌هایی را که در سمت راست خانه، درست کنار هم قرار داشتند را بلند کرد. از زمانی که به خاطر می‌آورد اتاق مشترکش با نورگل همان درب چوبی قهوه‌ای رنگ را داشت که جرجر لولاهایش پس از هربار باز و بسته کردن در کل خانه می‌پیچید. اولین قاشق را که به سمت دهانش برد نگاهش به قالیچه‌ی گرد و قرمز رنگی که بر زمین و زیر میز‌غذاخوری پهن بود افتاد. نور مشعل‌های پشت پنجره از پشت شیشه‌های رنگی، رد نور‌های سبز و قرمزی روی فرش ایجاد کرده بود که سیمین با دیدنش بی‌اختیار بغض کرد. بغض و غذا را باهم فرو برد، نمی‌دانست چرا خاطرات را مرور می‌کند. حس‌هایش هیچ‌وقت به او دروغ نمی‌گفتند، درست شبیه زمانی که برای اولین بار دومان را دید. آن روز هم اضطراب داشت؛ حتی خواب آن پسر چشم و ابرو مشکی را از قبل دیده‌بود و گویی می‌دانست اتفاق مهمی در شرف وقوع است. یا سال پیش که پای مادرش بر روی برف‌ها سرخورد و باعث شکستن استخوان پایش شد. آن روز هم این حس عجیب را داشت و قسمت آزاردهنده‌ی ماجرا این بی‌خبری قبلش بود؛ چون سیمین اطمینان داشت که اتفاقی خواهد افتاد و این انتظار عذاب‌آور بود. تنها چیزی که می‌دانست این بود که باید به خود دلگرمی بدهد و منتظر یک اتفاق خوب باشد.
    1 امتیاز
  30. (۳) خودش هم نمی‌دانست؛ اما مطمئن بود دقایق زیادی در پشت آن درخت پیر در خود فرو رفته‌است. به قدری زیاد که وقتی بالاخره جرأت بیرون آمدن از پشت درخت را پیدا کرد دیگر دومان را داخل محوطه‌ی اردوگاه ندید و فقط چند مرد در حال روشن کردن مشعل‌ها بودند. آتش بزرگی میان اردوگاه در حال سوختن بود و تنی از سربازان مشغول کباب کردن گوشت تازه شکار شده‌ای بر روی آن بودند. با دیدن مشعل‌ها محکم به گونه‌اش کوبید و به خاطر آورد چیزی تا غروب نمانده و باید به خانه بازگردد. تا همین لحظه هم بسیار دیر کرده‌بود و اطمینان داشت مادرش را بسیار عصبانی کرده‌است. دیگر به دویدن اکتفا نمی‌کرد و در حال پرواز بود؛ حتی توجهی به درد مچ پایش نداشت و فقط می‌دوید. در دلش اعتراف کرده‌بود که جدا از مجازات مادر، ترس وجودش را می‌لرزاند. دختر زیبا و کم سن‌وسالی چون او در آن ساعت از شب، وسط جنگل یا خوراک گرگ‌ها میشد یا گیر راهزنان جنگل می‌افتاد که حتی جرأت نمی‌کرد به بخش دوم فکر کند. بدنش لرزش غریبی گرفت که تا خروج از جنگل و ورود به داخل شهر ادامه داشت. مردم با تعجب در حال نگاه کردن به او بودند و با دیدنش پچ‌پچ کنان از کنارش می‌گذشتند. سیمین با سر و روی گلی، قدم از قدم برمی‌داشت و هنوز فکرش درگیر دومان بود. توجهی به گِل صورت و لباس‌هایش نداشت و سرخوشانه به سمت خانه می‌رفت که با صدای پر‌اضطراب پدرش که از پشت سرش آمد، از حرکت ایستاد. ‌- سیمین! خوبی دخترم؟! چطور خودتو به این وضع درآوردی؟ سیمین با به‌خاطر آوردن اوضاعش یکه خورد؛ اما خودش را نباخت و جوابی که از قبل آماده کرده‌بود را در ذهنش مرور کرد. با طلب بخشش به خاطر دروغ‌هایش به سمت پدرش برگشت و صورتش را کمی درهم کرد. خود را در آغوش پدرش رها ساخت و گفت: -دنبال قارچ می‌گشتم که پام پیچ‌خورد و افتادم. مرادبیگ لبخند مهربانی به روی دخترکش زده و او را محکم‌تر از پیش به آغوش کشید. وقتی مرادبیگ برای کمک زیربغل سیمین را گرفت، عرق شرم دروغی که گفته بود تیره‌ی کمر سیمین را دربرگرفت. دلش می‌خواست زمین دهان بگشاید و تمام هیکلش را ببلعد که این‌گونه باعث نگرانی پدر و مادرش شده است. پشت نرده‌های کوتاه چوبی و قهوه‌ای رنگی که با شلختگی دورتادور خانه کشیده شده‌بود، ایستادند و مرادبیگ در ورودی را هل داد. با ورود به حیاط، سیمین پایش را بر روی سنگ‌های ریز و سفیدرنگی گذاشت که سرتاسر حیاط را پوشانده‌بود. چشمش به مشعل‌های روشن بر روی دیوار خشت‌وگلی خانه خورد که درست کنار پنجره‌های چوبی قرار داشت. از ترس مادرش به آه و ناله‌اش افزود و پایش را بیشتر روی سنگ‌های ریز و درشت محوطه کشید. می‌دانست با صدای برخورد سنگ‌ها مادر زودتر متوجه آمدنشان می‌شود. نگاهش را به درب چوبی ورودی خانه که در گوشه‌ی سمت چپ خیاط قرار داشت، دوخت. می‌دانست هر لحظه امکان بیرون آمدن مادرش هست و باید پیازداغ ماجرا را بیشتر کند. با این کار دل مادرش به رحم آمده و کمتر سرش غر می‌زد. در کمال تعجب مسیر محوطه تا درب ورودی خانه طی شد؛ اما سودابه خاتون حتی جلوی درب هم نیامد. سیمین با نگرانی چشمش را به نیمرخ پدرش دوخت و همان‌طور که به محاسن بلند و جوگندمی او خیره بود پرسید: ‌- مادر کجاست؟ انگار خونه نیست. مرادبیگ لبخند مهربانی زد، با تأسف، سرش را برای قطع ناگهانی درد سیمین تکان داد و گفت: ‌- نترس دخترم، مادرت داخل خونه‌ست. برو سر و صورتتو بشور که مادرت نگران نشه. سیمین شبیه کسانی که دستش رو شده‌باشد دستور پدر را اطاعت کرد. دستش را درون حوض آبی‌رنگ کوچکی که درست کنار خانه بود فرو برد، سردی آب وجودش را لرزاند و به سختی مشغول تمیز کردن صورتش شد. پس از اتمام کارش به سمت در ورودی خانه برگشت و مرادبیگ را دید که درست پشت در خانه منتظر او بود. سیمین با دیدن پدرش لبخند عریضی بر روی صورتش نشست و با قدردانی نگاهش کرد. گمان می‌کرد مرادبیگ نمی‌خواهد او به تنهایی با مادر روبه‌رو شود. به کنار پدرش که رسید گفت: ‌- چرا نرفتین داخل؟ برید تو، اینجا سرده. و دستگیره‌ی در قهوه‌ای رنگ خانه را در دست فشرد. هنوز در را نگشوده‌بود که دست پدر بر روی دستش نشست و با تردید به دخترکش چشم دوخت. گویی برای گفتن چیزی تردید داشت و این سیمین را نگران می‌کرد. با نگرانی‌ای که کم‌کم درون صورتش هویدا میشد به چشم‌های قهوه‌ای رنگ پدرش که تارهای بلند یکی‌درمیان سفید ابرویش تا نزدیکی مژه‌هایش آمده بودند، خیره ماند. چند ثانیه گذشته‌بود که مرادبیگ دستانش را بر دو سمت سر سیمین گذاشت، بوسه‌ای بر پیشانی‌اش نشاند و با تن صدای همیشه آرامش گفت: ‌- جان پدر، نور چشمم، امشب شب خیلی مهمیه. فقط خواستم بگم اطمینان داشته باش امشب هر اتفاقی که بیفته، علاقه‌ی من نسبت به تو دخترم نه تنها کم نمیشه بلکه صد برابر بیشتر و قوی‌تر میشه. سیمین در بهت فرو رفته بود و حرف نمی‌زد، حس خوبی از صحبت‌های پدرش نگرفته‌بود و با سردرگمی به او خیره بود. مرادبیگ کلاه پارچه‌ای مشکی رنگی که شبیه پارچه‌های پیچ‌خورده دور کلاه‌ پیچیده شده‌بود را از سرش برداشت و کلاه را زیر بغلش گرفت. سیمین با بازشدن در خانه مستأصل چشم از پدر گرفت و به مادرش که در قاب درب ایستاده‌بود نگاه‌ کرد. سودابه خاتون که اصلیت آریایی داشت نگاه مهربانش را به دخترش دوخت. دستش را بر روی روسری قواره کوچک که دستک‌های مشکی رنگش را از پشت گردن، بر روی شانه‌اش آویزان کرده بود کشید. سیمین لبخند سودابه خاتون را که دید فهمید ماجرا جدی است. انتظار نداشت که به جای تشر و غرغر، لبخند نصیبش شود و این نگرانش می‌کرد. دیگر مطمئن بود که یک جای کار می‌لنگد.
    1 امتیاز
  31. (۲) با اینکه در طول مسیر دامن بلند پیراهن نیلی رنگش را بالا گرفته‌بود، قسمت‌های انتهایی لباسش کاملاً گل‌آلود بود. عجله داشت که خودش را به کاروان دومان که برای شکار در غرب اسیمرنا* اردو زده‌‌بودند، برساند. آخر سرش را با این کارها به باد می‌داد. مشغول دویدن با آن کفش‌های پاشنه بلند بود و از میان گودال‌های کوچک و بزرگ پر از آب می‌گذشت. با ترس پایش را محکم بر روی زمین گذاشت تا بر اثر سرازیری و گل روی زمین سر نخورد. تکه‌ای از دامنش را که درون جویبار کوچک ایجاد شده بر زمین، رفته‌بود را بیرون آورد؛ تمام حواسش به دامنش بود که ناگهان مچ پایش در یک گودال گل فرورفت و پیچ محکمی خورد. پوست لب‌های خوش‌فرم گوشتی و صورتی رنگش را از داخل گاز گرفت و چشم‌های خاکستری رنگ تیره‌اش را با درد بر روی هم فشرد. ناله‌ی ضعیفی از مابین لب‌های برهم فشرده‌اش خارج کرد و بدون توجه به گِل‌‌ها، بر روی زمین نشست. قطره‌ای بر روی پوست گندمگونش نشست و او سرش را به سمت آسمان ابری بلند کرد تا منبع آب را بیابد. قطره‌ی دیگری از روی برگ‌های سبزرنگ درختان سر خورد و دوباره صورتش را خیس کرد. شاخه‌های پر از برگ، قطره‌های باران را لا‌به‌لای خود حفظ کرده‌بودند اما گاهی از مابین برگ‌های پهن، قطره‌ای سر می‌خورد و با بازیگوشی خود را به زمین می‌رساند. سیمین صورتش را جمع کرد تا اگر دوباره قطره‌ای بر رویش چکید آماده باشد. آسمان ابری از پس آن همه شاخه‌ی بلند که با برگ‌های کوچک‌ و بزرگ آذین شده‌بود به سختی دیده‌میشد. سیمین بی‌توجه به سنجاب‌ کوچکی که با چابکی از کنارش گذشت و از روی تنه‌ی درختی که با خزه پوشیده شده‌بود بالا رفت، آستین لباس نخی‌اش را با حرص بر روی صورت خیس شده‌اش کشید. شاید باید قبول می‌کدد امروز بدترین روز تولدی است که در طول این هجده سال داشته‌است. بی‌توجه به صدای برخورد برگ‌ها که در اثر وزش باد ایجاد میشد، غرغر کرد؛ اما مواظب بود صدای بلندی ایجاد نکند. حیف که صدای نفس زدن‌ها و تپش بالای قلبش قابل کنترل نبود، اگر می‌توانست حتماً هر دو را تا به حال قطع کرده‌بود؛ صدای کلفت و زمخت مردان را که از فاصله‌ی نسبتاً دور شنید، بی‌قرار‌تر از پیش شد. دست‌های آغشته به گلش را به سمت موهای عسلی رنگش برد و دسته‌ای از آن را به عقب هل داد. هم قسمتی از پیشانی و هم کل چتری جلوی موهایش به گل آغشته شد. با حرص به باران شب گذشته که کل جنگل را گل‌آلود کرده بود لعنت فرستاد و با دشواری بسیار از جایش برخاست. پشت درخت پیری پناه گرفت، دستش را بر روی تنه‌ی پر چین‌وچروک و سختش که از زمین تا کنار دست سیمین، توسط خزه‌های پر و سبزرنگ محصور شده‌بود، گذاشت. درست شنیده‌بود، صدای زمخت مردی که خبر برخورد تیر به هدف را فریاد میزد؛ در آن لحظه برای سیمین، شبیه یک موسیقی لطیف بود. تمام وجودش چشم شد و به چادر مشکی‌رنگ و بزرگی که درست در رأس اردوگاه بنا شده‌بود نگاه کرد. درست رو‌به‌روی درب چادر او را دید و به محض نگاه کردن ضربان قلبش بالا‌تر رفت. زمان و مکان از خاطرش رفته بود و تمام وجودش از شدت هیجان می‌لرزید. نگاهش با تلاقی به شخص مورد نظر، خیره ماند و لپ‌هایش ناخودآگاه به سرخی گرایید. دست‌هایش را بر روی تنه‌ی پهن درخت گذاشت و خودش را کمی بالاتر کشید. محل اردوگاه پایین‌تر از محل ایستادن سیمین بود و این موضوع تسلط او را به محل تیراندازی بیشتر می‌کرد. این‌بار با دقت بیشتری نگاه کرد و چشمش را به دومان دوخت. مثل همیشه خز مشکی رنگی را بر روی پالتوی چرمش انداخته بود. در دل قربان صدقه‌ای به آن مدل لباس پوشیدنش رفت، درست مثل همیشه سرتاپا مشکی پوشیده است. دومان دستی به ریش نسبتاً کوتاه مشکی رنگش کشید و سپس مشغول بستن مچ‌بند چرم و قهوه‌ای رنگش شد. زمان و مکان از خاطر سیمین محو شده‌بود و تنها دومان را می‌دید. به نظر برای تمرین تیراندازی آماده میشد. سیمین لب به دندان گرفت و کمی بیشتر خود را جلو کشید. پوست گندمی دومان در آن گرگ‌ومیش عصرگاهی تیره‌تر از حد معمول به نظر می‌آمد. سیمین قربان‌صدقه‌ای به قد بلند و هیکل ورزیده‌ی دومان رفت. نفس عمیقی کشید و در دل اعتراف کرد به سختی‌اش می‌ارزید که تا اینجا آمده‌بود. تمام وجودش خواهان این بود که نزدیک‌تر بشود؛ اما ترس داشت. دومان دستی بر روی موهای مشکی رنگش کشید. سیمین با نگاه به رد اثر انگشتان دومان، مابین موهای خوش‌حالت و صافش، به وجد آمد و ناخودآگاهانه، مژگان بلند و فر خورده‌اش را بر روی هم گذاشت. با به خاطر آوردن صحبت‌های مادر، لبخند ناخودآگاهش به پوزخندی تلخ بدل گردید و قلبش سرشار از حسرت شد. او به این از دور دیدن‌ها عادت کرده‌بود؛ اما همین را هم غنیمت می‌شمرد. آخر آن دختر رعیت‌زاده کجا و پسر آتحان پاشای بزرگ کجا! اخبار اخیر دلش را پر از آشوب کرده‌بود. صبح دیروز که مادرش از نظافت عمارت پاشا برمی‌گشت، گفته بود که شایعاتی از احتمال وصلت دختر کوچک ارسلان‌بیگ با دومان در کل شهر پخش شده‌است. آه بلندی از میان لب‌هایش خارج شد و به نگاه کردن ادامه داد؛ هنوز مشغول تماشا بود و گویی دومان، ندید دلبری می‌کرد. آیا واقعاً نمی‌دانست دخترک کم سن‌وسالی در گوشه و اطراف نگاهش می‌کند و قلبش نظیر گنجشک در دام افتاده‌ بی‌قرار است که این‌چنین تیر در کمان گذاشته و به سمت اهداف تمرینی پرتاب می‌کند؟! زه کمان چوبی را طوری می‌کشید که سیمین انتظار داشت هر آن بشکند. لب‌های گوشتی تیره‌رنگش را بر روی هم فشرد و سپس صدای سوت پیکان بود که در گوش سیمین پیچید. سیمین گونه‌ی صورتی رنگش را به درخت تکیه داد و با عشق نگاهش را به او دوخت. دومان با برخورد پیکانش در قلب هدف، لبخندی بر لبش نشست و چیزی به مرد جوان کنار دستش گفت که باعث خنده‌ی هردو شد. مرد جوان نیز با خنده، کمان خود را بالا آورد و نشانه گرفت؛ یکی از چشم‌های عسلی رنگش را بست و لب‌های باریک تیره رنگش را بر روی هم فشرد. با برخورد تیر درست کنار محلی که تیر دومان نشسته بود، با خنده ژست گرفت و دستی به ریش بورش کشید. سیمین با حسرت به حرکات دومان نگاه می‌کرد. دومان خنده‌ی پرجذبه‌ای کرد و محکم به پشت پسر کنار دستش کوبید که تعادل پسر را بر هم زد و قدمی به جلو برداشت. سیمین هنوز در حال نگاه کردن بود که دومان دو سیاه‌چاله‌‌ای که آثار خنده هنوز درونش هویدا بود چرخاند و جایی نزدیک او را نگاه کرد. از آن فاصله‌ی دور سیمین ریزنقش مطمئناً قابل دیدن نبود؛ اما انگار مایعی جوشان را از سر تا پای سیمین ریختند. به سرعت خود را کنار کشید و بی‌توجه به گل‌آلود بودن دستهایش آن‌ها را محکم بر روی دهانش فشرد.
    1 امتیاز
  32. پارت دوازدهم گوشیم زنگ خورد مهسا بود. به ثنا نگاه کردم و با استرس گفتم: ـ چی بهش بگم؟! ثنا گفت: ـ بردار بگو الان میایم! ـ الو؟ مهسا با عصبانیت گفت: ـ رفتین دسشویی رو بسازین شما دوتا؟بیاین دیگه! آروم گفتم: ـ اومدیم مهساجون. به ثنا گفتم: ـ از اون سمت بریم آسانسور سوار بشیم! رفتیم سوار آسانسور شدیم و از پایین دیدیم که آقای معجزی و مهسا رو مبل کنار غرفه نشستن و پسره داره از بروشور یک چیزایی و توضیح میده، خواستیم از آسانسور پیاده شیم که یکهو ثنا مچ دستم رو گرفت و گفت: ـ عسل صبر کن! نگاش کردم و گفت: ـ چی‌شد باز؟ ثنا بهم گفت: ـ ببین الان اگه بریم شاید یارو هول کنه سوتی بده، من به مهسا زنگ می‌زنم میگم تو یکم دل درد داری اومدیم اتاقمون! تایید کردم و گفتم: ـ باشه. دوباره آسانسور و زدیم رفتیم طبقه پنجم. تو همین حین ثنا به مهسا زنگ زد و گفت که خریداش تموم شد بیاد تو اتاق، اون‌ هم گفتش که الان سرش شلوغه و نمی‌تونه حرف بزنه. ثنا کارت رو گذاشت جلو در و یه نفس راحت کشیدم و گفت: ـ خب اوضاع مثل اینکه رو رواله، دیدی اینم منتظر یک تلنگر بود! خنده‌ام گرفت، من و ثنا مشغول تمدید آرایشمون شدیم، دوباره قلبم تند_تند میزد از اینکه امشبم قراره دوباره ببینمش، امیدوارم دوباره ضایع بازی درنیارم، داشتم موهام رو بیگودی می‌کشیدم که مهسا در رو باز کرد و اومد داخل! با مرموزی لبخند زدم و گفتم: ـ واو، خانم لباس ساحلیت کو؟! با عصبانیت همین‌طور که کتش رو آویزون می‌کرد گفت: - خفه شو نخریدم که، گفتم بیاین باهم انتخاب کنیم! ثنا ریز_ریز خندید و گفت: ـ پس چقدر طول کشید! مهسا اومد رو تخت نشست و با عصبانیت گفت: ـ هیچی این پسره نمی‌دونم یکهو سر و کله‌اش از کجا پیدا شد اومد داشت برنامه‌ها رو برام توضیح می‌داد. ثنا نگاش کرد و گفت: ـ بروشورا رو گرفتی؟ مهسا از تو کیفش بروشورها رو درآورد و گفت: ـ آره دیگه تو هم که گفتی برنامه نداری، من هم قبول کردم، شماره‌‌اش هم داد که فردا باهاش هماهنگ کنم. زیر چشمی از تو آینه به ثنا نگاه کردم و لبخند زدیم باهم و گفتم: ـ خب چطور بود آقای معجزی؟ مهسا کمی مکث کرد و گفت: ـ نمی‌دونم والا حرف زدنش که شبیه بچه خوبا بود، بنظرم میشه روش به عنوان دو روز حساب کرد، به قول عسل دیگه که قرار نیست بیایم، حداقل حالا حالاها! یکهو ناراحت شدم، دلم می‌خواست بیشتر می‌موندیم، دوست داشتم بیشتر ببینمش و بشناسمش، عجیب رفته بود تو مخ من، ثنا بهم گفت: ـ عسل، مارال داره به گوشیت زنگ میزنه. گوشیم رو از دستش برداشتم. جواب دادم: ـ الو؟ ـ سلام آجی خوبی؟ ـ مرسی، جان مارال با حالت شاکی گفت: ـ ببین تو این یارو رو بلاک کردی؟ یک سره به پیج اینستای من پیام میده. با تعجب گفتم: ـ این چقدر پیگیر شده، تازه منو یادش اومده؟! مارال گفت: ـ من چیکارکنم؟ خیلی عادی گفتم: ـ چی میگه مگه؟ مارال گفت: ـ میگه چرا خواهرت جوابم رو نمیده، خب بهش بگو که فهمیدی و با یکی دیگه دیدیش. عادی گفتم: ـ نمی‌خوام که فکر کنه اینقدر برام اهمیت داشته. مارال گفت: ـ الان من چیکارکنم؟ با خونسردی گفتم: ـ نمی‌دونم ببین یک جوری دست به سرش کن دیگه، والا این آدم الان آخرین آدمیه که من می‌خوام بهش فکر کنم، تازه مسافرت بهم چسبیده! مارال با خنده گفت: ـ چرا مگه خبریه؟ با یکم مکث خندیدم و گفتم: ـ یک‌جورایی. مارال سوتی زد و گفت: ـ اوو پس منتظرم برگردی با جزئیات توضیح برام بدی. خندیدم و گفتم باشه، قطع که کردم ثنا با حالت شاکی گفت: ـ باز اون احمق چیکار کرده؟ گوشی رو گذاشتم رو میز و گفت: ـ هیچی الان دید که بلاکش کردم داره از مارال پرس و جو می‌کنه. مهسا که داشت با گوشیش ور می‌رفت گفت: ـ بابا دو روز دیگه با یم دختره دیگه سرگرم میشه از سرش میفته. ثنا که داشت آرایش می‌کرد برگشت رو به مهسا گفت: ـ بجا ور رفتن با تلفن پاشو آماده بشو! همون‌طور که سرش تو گوشی بود گفت: ـ اجازه بده ببینم آقای معجزی چی میگه. ثنا با تعجب گفت: ـ مگه داری با اون چت می‌کنی؟ تایید کرد و گفت: ـ آره داره برنامه فردا رو بهم میگه، قراره بریم یجا برا عکاسی با برقه و شال‌های جنوبی. با شادی گفتم: ـ ایول!
    1 امتیاز
  33. درووود درخواست انتقال رمان اِل تایلر به تالار برتر رو داشتم♡ @سادات.۸۲
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...