تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/14/2025 در همه بخش ها
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: نیکی و نارنج نویسنده: هانیه پروین(هانی پری) ژانر رمان: عاشقانه خلاصه رمان: دختر موکوتاهی که بلند میخندد... به نیکی سلام کنید! او متوهمی است که در عشق، خود را هم تراز با ژولیت و شیرین میداند. نیکی مادربزرگی دارد که دندان مصنوعیاش را هر شب از دهان بیرون نمیآورد، او حتی قرصهای هزاررنگ هم ندارد؛ فقط نیکی و احساساتش را یک گوشه گیر انداخته و جفتشان را با بالشت خفه میکند. این کاری است که داستانهای مادربزرگ انجام میدهند، آنها نیکی را با حقیقتِ گسِ عشق، روبرو میکنند.3 امتیاز
-
پارت بیست و هشتم یکهو وحید گفت: ـ چی میگین شما دو تا بهم؟ من گفتم: ـ بعدها بهتون میگیم، الان پاشین بریم دفتر استاد ببینیم چی میگه. رفتیم و موضوع رو به استاد غفاری توضیح دادیم و اونم گفت برگزاری این غرفه از سمت دانشگاه ما اونقدر مهمه که میتونن یه دانشجوی ترم آخری هم به لیست اضافه کنن، خیلی خوشحال شدهبودم از اینکه مهسا هم قراره بیاد! هفتهی دیگه شنبه قرار شد با استاد بریم. وقتی که داشتیم برمیگشتیم مهسا گفت: ـ ولی جای ثنا خالیه، دلم برای غرغرهاش تنگ میشه! با ناراحتی گفتم: ـ امروز بریم بگیم بهش، راستش من هم خیلی دلم براش تنگ میشه، کاش میتونست بیاد! ـ اوهوم.حالا عسل فکر کن قراره پیترپنت رو ببینی. با ذوق گفتم: ـ عمرا فکر نمیکردم دوباره قرار باشه این دو تا رو ببینیم! ـ زندگیه دیگه، منم همینطور، اصلا فکرش رو نمیکردم ولی خیلی خوشحالم، خیلی زیاد اونقدر دلم براش تنگ شده که نگو! ـ بهت پیام میده؟ ـ کم و بیش ولی هیچی که مثل دیدار حضوری نمیشه! نزدیک دم در که شده بودیم دیدم که محمد داخل ماشینش تنها نشسته و سرش تو گوشیشه، با دیدن ما یک لحظه سرش رو آورد بالا اما دوباره بعدش به کار خودش مشغول شد، من و مهسا تاکسی گرفتیم که مهسا با تعجب گفت: ـ چقدر عجیب که این دنبالت راه نیفتاد! با کلافگی گفتم: ـ چون که حقش رو گذاشتم کف دستش. مهسا با تعجب گفت: ـ شوخی نکن، چرا برام تعریف نکردی؟! عادی گفتم: ـ چون چیز خاصی نبود. مهسا با کنجکاوی بهم نگاه میکرد و میپرسید: ـ چرا؟ چی گفت بهت مگه؟! سعی میکردم به بحث خاتمه بدم. بنابراین گفتم: ـ هیچی بابا, از من پرسید کسی اومد تو زندگیت؟ من هم گفتم آره! مهسا پرسید: ـ باور کرد؟ به مهسا نگاهی کردم و گفتم: ـ معلومه که آره چون قشنگ تو چشمهاش نگاه کردم و بهش گفتم دیگه ذرهای برام اهمیت نداره! مهسا با هیجان گفت: ـ فکر کنم خیلی هم بهش برخورد! با خونسردی گفتم: ـ به جهنم, اون دفعه هم به تو هم به ثنا گفتم که الان تو این قسمت از زندگیم، این احمق آخرین کسیه که من بخوام بهش فکر کنم! مهسا زد به پام و با خنده گفت: ـ بهبه، عشق به پیترپن چه کارها که نمیکنه! از لحنش خندهام گرفت، مهسا پیاده شد و قرار شد بعدازظهر با ثنا بریم سمت میدون شهرداری پیاده روی، نمیخواستم به مهیار بگم که دارم میام جزیره، دلم میخواست سوپرایز بشه!2 امتیاز
-
پارت بیست و هفتم ازش پرسیدم: ـ استاد حالا ایدهاش رو چطور پیدا کنیم؟ ـ میتونید از بچههای ترم بالایی هنرهای تجسمی کمک بگیرین، به هرحال اونا اصل کارشون روی ایدههای مختلف هنر میچرخه. ـ چشم استاد ممنونم، خسته نباشید! بعد از اینکه از کلاس اومدیم بیرون، وحید گفت: ـ بچهها شما رفتنتون حتمیه؟ من چون سرکار میرم نمیدونم میتونم بیام یا نه! - نمیتونی یک مدت مرخصی بگیری؟ ـ آخه بحثه سه ماهه نه سه هفته، البته آشنای داییمه بزار ببینم میتونم یه کاریش کنم، البته بابای من هم شاید مخالفت کنه ولی سعی میکنم راضیش کنم. ستایش گفت: ـ نه خونوادهی من راجب درس و دانشگاه اگه باشه چیزی نمیگن، حالا عسل قضیه ایده رو چیکار کنیم؟ مخ من اصلا تو این زمینه کار نمیکنه! یکهو به ذهنم رسید که مهسا میگفت پارسال برای روز سالمندان یک ایده رو مجسمههایی که قرار شد بهشون هدیه بدن داده که از طرف داورا رتبه نهایی رو گرفت و اون سال نفر اول هنرهای تجسمی شد، گفتم: ـ پیداش کردم. وحید گفت: ـ چی رو؟ ـ دوستم مهسا، تو طرح کردن ایده عالیه! ستایش گفت: ـ کاش میتونست همراهمون بیاد. ـ بد فکری هم نیست اتفاقا! به مهسا زنگ زدم و گفتم بیاد سمت سلف و موضوع رو براش توضیح دادم، مهسا گفت: ـ والا من اوکیم ولی درسهام رو چیکارکنم؟ این ترمم ترم آخره، میخوام زودتر تموم کنم. من گفتم: ـ خب من به استاد غفاری میگم برای تو هم اجازه بگیره، شاید تو هم مثل ما تونستی بقیه واحدات رو آنلاین شرکت کنی. ستایش گفت: ـ تازه فکرش رو بکن اگه کار ما انتخاب بشه، کل معدلمون بیست میشه. مهسا با شک گفت: ـ ببینم شما مطمئنید؟ من: ـ آره بابا، خوده استاد غفاری از رئیس دانشگاه امضا گرفته. ـ خب اگه اینجوریه من هم میام. بعد زد به پشت من و با لبخند مرموزی گفت: ـ به هرحال جزیره برای ما یادآوره خاطرات خوبیه. خندیدم و بهش چشمک زدم که زیر گوشم گفت: ـ مطمئنم احسان و مهیار از دیدنمون شوکه میشن.2 امتیاز
-
پارت بیست و ششم شوکه شدهبود، این رو از قیافش میتونستم بفهمم، داشتم میرفتم که یکهو گفت: ـ کسی اومده تو زندگیت؟ برگشتم و نگاهش کردم و گفتم: ـ آره، یکی که یه خال موهاش میارزه به کل تیپ و قیافه تو! این رو گفتم و از طبقه دوم رفتم و وارد کلاسم شدم، کمی دیر رسیدم. قلبم از شدت عصبانیت تند_ تند میز۶د. یک ببخشیدی گفتم و وارد کلاس شدم، کنار ستایش نشستم، ستایش گفت: ـ چقدر دیر کردی! ـ هیچی بابا یکی معطلم کردهبود. بالاخره کارش رو توضیح داد؟ ـ نه هنوز تازه حضور و غیاب کرده. یکهو استاد گفت: ـ خب بچهها همونطور که میدونین تقریبا از اول ترم گفتم که دارم رو یک پروژهای کار میکنم که اگه دانشگاه موافقت کنه بهتون میگم، امروز جلسهای که با رئیس دانشگاه داشتم بالاخره موافقتش رو بهم اعلام کرد. ببینین من هر سال تو رشتههای هنر این کار و انجام میدم و سعی میکنم دانشجوهایی رو برای اینکار انتخاب کنم که واقعا برای هنر و رشتهاشون ارزش قائلند و با جون و دل کار میکنن. هر سالم دانشجوهام منو سرافکنده نکردن و واقعا پرچم این دانشگاه و شهر رشت و تو شهرهای دیگه بالا بردن، امیدوارم امسال هم بچههایی که از کلاس شما انتخاب میکنم من رو سرافکنده نکنن! یکی از بچهها پرسید: ـ استاد کارش کار سختیه؟ استاد پاورپوینت رو روشن کرد و گفت: ـ کاری که قراره امسال انجام بدیم اینه که برای اردیبهشت ماه قراره یک نمایشگاه بین المللی تو جزیره کیش تو مرکز میکامال انجام بشه. تو این نمایشگاهم اکثر دانشگاههای دولتی شرکت کردن و هر کسی هنر شهر خودش رو به نمایش میذاره. از دانشگاه ما هم رشته انیمیشن امسال با رای رئیس دانشگاه کاندید شده. بچههایی که قراره برای اینکار انتخاب بشن از هفته بعد با هزینه خوده دانشگاه میرن جزیره و کارشون رو شروع میکنن، من هم آخر هر ماه میام و به کاراتون سر میزنم، اردیبهشت ماه که قراره نمایشگاه برگزار بشه، اگه رشته هنر دانشگاه ما بعنوان برترین رشته هنری سال انتخاب بشه، من با سهمی که دانشگاه به من داده کل واحدهای این ترم اون دانشجوها رو بیست رد میکنم. بعلاوه اینکه از طرف داورای امارات به این دانشجوها مدال پروانه هنری داده میشه و هم خودشون و هم دانشگاهمون جهانی میشه. با شنیدن اسم جزیره قلبم تند_ تند میزد. دلم میخواست برم اما کار خیلی سختی بود، فکر نکنم از پسش بربیام، همه بعد حرف زدن استاد مشغول صحبت شدند که استاد گفت: ـ خب اما سه تا دانشجویی که بعنوان نماینده دانشگاه ما قراره اونجا حضور داشته باشن. به بچهها نگاهی کرد و گفت: ـ وحید ابراهیم نیا، عسل فرامرزی و ستایش برزگر! منو ستایش بهم نگاه کردیم و گفتیم: ـ اسم ما رو گفت؟ استاد گفت: ـ بله شما دو نفر و آقای ابراهیم نیا، بنظر من شما میتونین از عهدهاش بربیاین، بهتون اعتماد دارم برای جزئیات کارها آخر کلاس حتما بیاین پیش من! من هنوز هم باورم نمیشد، یعنی بازم قراره برم جزیره و پیترپن و ببینم اما از طرفی اینکارم، کار مسئولیت داری بود، کل ترم هم به اینکار بند بود اما تصمیم گرفتم دل و بزنم به دریا و قبول کنم، باور داشتم که از پسش برمیام، آخر کلاس رفتیم پیش استاد غفاری گفت: ـ بچهها شما نماینده ما تو دانشگاه هستین، کارش شاید کار سختی باشه اما اگه کنار هم باشید خیلی راحت جلو میبرنیش من مطمئنم! ستایش با شک گفت: ـ اگه... استاد پرید وسط حرفشو گفت: ـ دیگه اگه و اما و ولی هم نداره. تبلتشو باز کرد و گفت که غرفهای که قراره تو میکامال باز کنیم باید یک ایدهای باشه که شهر رشت و به تصویر بکشه، میتونه تلفیقی از انیمیشن و طراحی از سبک رئال باشه یا اینکه هر کدوم به تنهایی باشه، اون بستگی به سلیقه خودتون داره.2 امتیاز
-
بچه ها لطفا همتون بیایین یه بیوگرافی بدین همو بیشتر بشناسیم اسم و سن و شهرتون1 امتیاز
-
عنوان: فصلِ لیلی نام نویسنده: nedgolli ژانر: عاشقانه، اجتماعی هدف: تصویر کشیدن زیبایی عشق خلاصه: تو بوی بهاری..بوی خاکِ نم خورده..بوی عطر سیب و رازقی..تو چای قرمزِ هل داری تو یه عصر پاییزی..تو خودِ زندگی هستی .. لیلی دختری از دلِ ،کویر با گذرکردن از مراحل سخت زندگی به شکوه عشق دست پیدا میکنه آیا؟... ساعت پارت گذاری:۱۰ صبح و ۸شب1 امتیاز
-
سلام سلام بیایین باهم یه چالش بریم دوتا ادم متفاوت رو در نظر بگیرید(مثلا قصاب و ادم کش)بعد یه مکالمه یک طرفه از صحبت این ادم ها بنویسید. دقت کنید فقط یک مکالمه باشه وبین این دو نفر مشترک باشه مثال (قصاب و ادم کش) _سلام _نه بابا خاطر جمع. باش فردا بیا تحویل بگیر _نه با چاقوی تیز میکشم زیاد درد نکشه _دستت درد نکنه ها من کارمو بلدم بابا قشنگ تیکش میکنم میزارم تو پلاستیک بیا ببر هرجا میخوای1 امتیاز
-
سلام نودهشتیا یه چالش جذاب و خنده دار نویسندگی براتون آوردم. هرکس کلمه های بی معنی نفر قبل رو باهاشون داستان معنی دار چند خطی بنویسه و خودش 5 تا کلمه جدید بده برای نفر بعد 😅 شروع با خودم: کلمات: عتیقه، عنکبوت بیوه سیاه، دمپایی سیندرلایی، استامبولی1 امتیاز
-
ماهی و دریا ماهی؛ ـ سلام ای دریا بزرگ! تو چه رازهایی را در دل خود داری؟ دریا جواب داد: ـ سلام ای ماهی کوچک! راز من در عمق وجودم پنهان است. من شاهد بسیاری از چیزها بودهام که تو هرگز نمیدانی. ماهی با کنجکاوی پرسید: ـ مثل چه چیزهایی؟ دریا گفت: ـ من شاهد زندگی و مرگ موجودات در زیر آب بودهام. من میبینم که چگونه هر روز ماهیها تلاش میکنند تا در این دنیای بزرگ زنده بمانند. اما راز واقعی من در یادگیری از این تجربیات است. ماهی کمی فکر کرد و گفت: ـ چگونه میتوانم از این تجربیات یاد بگیرم؟ دریا جواب داد: ـ با دیدن و گوش دادن. هر ماهی باید با طبیعت ارتباط برقرار کند و از آن درس بگیرد. من میتوانم تو را به سفرهایی ببرم که هرگز تصورش را هم نمیکردی.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت سیام مهسا با تعجب گفت: ـ یعنی الان تو ناراحت نشدی؟ ثنا خیلی عادی گفت: ـ نه، چرا ناراحت بشم؟ دیوانهای؟! ولی امیدوارم دفعه بعد که برگشتین، سر و سامون گرفته باشید. مهسا به پشتش زد و گفت: ـ خیلی بی شعوری! منو باش یک ساعت دارم مقدمه چینی میکنم که چطور بگم جنابعالی ناراحت نشی. ـ حالا شما دو تا رو نمیبینم که ناراحت میشم ولی بهتون تصویری زنگ میزنم و کنترلتون میکنم، اصلا نگران نباش. یه آخیشی کردم و گفتم: ـ تازه شاید هم یه تایمهایی بتونی مرخصی بگیری و بیای بهمون سر بزنی. ثنا خندید و گفت: ـ عسل جون دیگه اونجا جزیره عاشقها محسوب میشه، نه جزیره کیش؛ من اونجا چیکار دارم؟ ولی بعدش کلی خندید و گفت: ـ شوخی کردم بابا! حتماً میام، بهتون سر میزنم. ثنا نزدیک مغازه کفش فروشی پارک کرد که بریم لبو بخوریم. اون روز کلی گفتیم و خندیدیم. از اینکه قرار بود پیترپن رو دوباره ببینم، دل توی دلم نبود و با خوشحالی، منتظر شنبه هفته بعد بودم.1 امتیاز
-
سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان1 امتیاز
-
پارت بیست و نهم تا رسیدم خونه، سریع دویدم و قبل اینکه لباسهام رو در بیارم مامانم و مارال رو صدا زدم. مامانم اول ترسید که چیشده، بعد بهش قضیه رو توضیح دادم مارال گفت: ـ چقدر خفن، عاشق این مدل کارای عملیام، خب بابا رو میخوای چجوری راضی کنی؟ دستام رو به حالت خواهش گرفتم جلو صورتم و به مامانم گفتم: ـ مامان لطفت، ببین این کار خیلی مهمه، معدلم هم با کل واحدا بیست رد میشه! ـ آخه عسل سه ماه خیلی نیست؟ چطور میخوای دووم بیاری؟ تازه تو که از جزیره و جاهای کوچیک خوشت نمیاومد! نشستم جلوی زانوش و با التماس میگفتم: ـ خب نظرم عوض شد، مامان لطفا! - خب هزینههاش چی؟ اجاره خونه؟ غذا! با شادی از اینکه داشت راضی میشد، کنارش نشستم و گفتم: ـ گفتم که تمام هزینههاش با دانشگاهه، تازه استادمون هم آخر هر ماه میاد و به کارامون سر میزنه. مامان با جدیت گفت: ـ خیلی خب باشه، با بابات صحبت میکنم. محکم بغلش کردم و بوسیدمش که گفت: ـ من رو بی خبر نمیزاریها، تلفنت همیشه باید در دسترس باشه! با شادی گفتم: ـ چشم. با خوشحالی به سمت اتاقم رفتم، میدونستم وقتی مامانم یه موضوعی رو قبول کنه، بابام هم راضی میکنه. برعکس اوندفعه که با بیمیلی داشتم وسیلههام رو جمع میکردم، اینبار با هیجان و خوشحالی وسیله هام رو جمع کردم چون یه دلیل خیلی مهم واسه خوشحالیم داشتم اون هم"پیترپن"! به مهسا پیام دادم و گفتم که مامانم اوکی رو داده و مهسا هم که ذاتا خونوادهاش پایه بودن و مشکلی نداشتن با رفتنش. نزدیکهای غروب، ثنا با ماشین اومد دنبالمون، نمیدونستم چجوری باید بهش بگم چون واقعا ناراحت میشد. به هرحال دوتا از دوستهای صمیمیش و قرار بود برای سه ماه نبینه بنابراین از مهسا خواستم سر بحث رو باز کنه: ـ ثنا من یعنی ما میخواستیم یک چیزی بهت بگیم. ثنا با خنده گفت: ـ خب بالاخره زبونتون باز شد، باز چه گندی زدین شما دوتا؟! یکهو خندهام گرفت، مهسا برگشت به من نگاه کرد و گفت: ـ عسل میشه ادامهاش رو تو بگی؟ ـ خب تو که هنوز چیزی نگفتی که من ادامهش رو بگم. ثنا از تو آینه بهم نگاه کرد و گفت: ـ بچهها ناموسا دارم میترسم، چیزی شده؟ چشمهام رو ازش گرفتم و سریع گفتم: ـ ثنا ما از طرف دانشگاه میخوایم بریم کیش. ثنا یکهو ترمز زد و با هیجان برگشت سمت من و گفت: ـ چی؟ مهسا با ناراحتی گفت: ـ آره، هفتهی دیگه اونم برای سه ماه واسه یک کار عملی. یکهو برخلاف انتظارمون ثنا کلی خوشحال شد و مهسا و من رو بغل کرد و گفت: ـ وای خیلییی خوشحال شدم، مثل اینکه قراره سرنوشت شما دوتا قراره تو اون جزیره رقم بخوره. با خنده گفتم: ـ چطور مگه؟ ثنا با هیجان گفت: ـ نمیبینی؟ دنیا دست به دست هم داده شما دوتا خل دوباره برید همونجا، تو که برای پیترپن، مهسا هم برای اون آقای معجزی!1 امتیاز
-
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|1 امتیاز
-
امروز روز جهانی الاغه، این روزو به ۹۹ درصد اطرافیانم تبریک میگم.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
تمام این سالها با خودخواهیاش زندگی او و مادرش را خراب کرده بود، حالا میتوانست چیزهایی که در این چند سال خراب کرده بود را درست کند؟! - راستی بهت گفتم امروز رامین رو دیدم؟ سر سمتش چرخاند و سعی کرد فکرش را از موضوع قادر و ترک کردنش منحرف کند. - نه. سودی سر تکان داد. - آره امروز صبح دیدمش، میگفت میخواد بره کمپ اومده بود باهام حرف بزنه. سر پایین انداخت، چای سرد شدهی داخل استکان کمر باریکش را تکانی داد و به موجی که ایجاد کرده بود خیره شد. - خب؟ سودی با خنده ادامه داد: - ازم خواستگاری کرد، باورت میشه؟ اون پسر خجالتی و سربهزیر یه فاز رمانتیکی گرفته بود که نگو. بیتفاوت و بیحوصله جواب داد: - اوهوم. سودی با شک پرسید: - ببینم نکنه تو میدونستی؟ سر بلند کرد، سودی با اخم نگاهش میکرد. لبش را با زبانش تر کرد و گفت: - آره، چند روز پیش از رزی شنیدم. سودی طلبکارانه نگاهش کرد. - پس چرا به من نگفتی؟ نیشخندی زد و ابرو بالا پراند. - خب اونجوری که مزهاش میپرید، حالا چی بهش گفتی؟ سودی کجخندی زد. - اول خواستم بشورمش بندازمش کنار؛ ولی گفتم رزی گناه داره بذار حداقل به بهونهی داشتن منم که شده این پسره بره ترک کنه. نفسش را بیرون داد. - ولی اگه بره ترک کنه و بعد بهش جواب منفی بدی که دوباره برمیگرده. سودی چهره درهم کرد و با خباثت گفت: - اونش دیگه به من مربوط نیست، من کار خودم و کردم حالا ببینیم اونم میتونه خودش و نگه داره یا دوبار برمیگرده سمت مواد. پوزخندی زد و با تأسف سر تکان داد، چقدر هم که حال رامین برای سودی مهم بود! *** کلید انداخت و وارد حیاط شد. سامان چند روز قبل، پیش از رفتن به خانه خودش کلیدش را دست او داده بود تا رفت و آمدش راحتتر باشد. از مسیر سنگفرشی حیاط گذشت این روزها سامان در نظرش جور دیگری شده بود و انگار از آن بدبینی و نفرتش چیزی باقی نمانده بود. نفسش را عمیق بیرون داد، از این که داشت اعتماد این خانواده را بدست میآورد باید خوشحال میبود یا ناراحت؟! نمیدانست. با دیدن عنایت و پرهام که مشغول بازی بودند لبخند زد، خوشحال بود از این که پسرک دیگر تنها نبود از اینکه رابطه خودش با این خانواده خوب شده بود؛ اما باز هم میترسید از این عادتها، از این وابستگیها و از این دلبستگیهایی که داشت به وجود میآمد و نمیتوانست جلویش را بگیرد. - سلام. هر دو نگاهش کردند و پرهام سمتش دوید. - سلام دخترم. پرهام هم گفت: - سلام آبجی. خم شد و دستی به موهای پسرک کشید. - اوه چقدر خاکی شدی گل پسر! پرهام سر بلند کرد و نگاهش کرد. - میای با ما فوتبال بازی کنی آبجی؟ صاف ایستاد و گفت: - بذار لباسام رو عوض کنم بعد میام با هم بازی کنیم، خب؟ پسرک سر روی شانه خم کرد و گفت: - باشه. بوسهای به پیشانیاش زد و سمت ورودی رفت. وارد آشپزخانه شد، صدای ناآشنای زنی که با احتشام صحبت میکرد را هنوز هم میشنید.1 امتیاز
-
سامان خم شد و شالش را که روی زمین افتاده بود برداشت و خاکش را تکاند و در همان حال پرسید: - چی داشت بهت میگفت؟ تندتند سر تکان داد، چرندیات ذهن بیمار آن مرد که گفتن نداشت. - هیچی، چرت و پرت. سامان سر کج کرد و عمیق نگاهش کرد. - مطمئنی؟ باز هم سر تکان داد. - آره. سامان نزدیکش شد و شالش را روی شانههایش انداخت، ناخودآگاه قدمی عقب گذاشت، سامان دستانش را پایین انداخت و عمیق نگاهش کرد. - گاهی بهتره به جای ترس و لرز از مشتهات استفاده کنی. دو طرف شالش را گرفت به راه رفته سامان خیره شد، شالش هنوز هم حرارت دستهای سامان را یدک میکشید. بغضی در گلویش نشست؛ اگر سامان میفهمید که به چه قصدی به این خانه آمده باز هم حمایتش میکرد؟ مطمئناً که نه، سامان هم بعدها از او متنفر میشد. این هم حقیقتی بود که باید باورش میکرد، ولی نمیدانست این بغض چه بود که دست از سرش برنمیداشت. *** با سرانگشتانش انتهای ابروی کوتاهش را لمس کرد، گیج بود و بیشتر از آن کلافه. - مطمئنی که رفته اونجا؟ سودی پک کوتاهی به قلیانش زد و جواب داد: - آره بابا اون روز که ازم خواستی دنبالش بگردم به چند تا از بچهها سپردم که بگردن پیاش، گفتن رفته کمپ خوابیده واسه ترک. پیشانیاش را به دستش تکیه داد، ترک کردن قادر باید برایش مهم میبود؟! باید خوشحال میشد؟! - چیه؟ چرا اخمات رفت تو هم؟ فکر کردم بهت بگم خوشحال میشی. خنده تلخی کرد و با تلخی ادامه داد: - خوشحال؟ وقتی یادم میوفته مادر بیچارهام چقدر واسه ترک کردنش رفت و به این و اون التماس کرد و قادر حتی حاضر نشد یه شب تو کمپ بخوابه حالم گرفته میشه. سودی دست روی دستش گذاشت. - هی بیخیال، همین که حالا بدون اجبار کسی خودش خواسته ترک کنه خیلی خوبه. سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - وقتی نمیتونه زندگی از دست رفته مادرم و بهش برگردونه ترک کردنش چه فایدهای داره؟ سودی ابروهایش را بالا پراند. - این یعنی نمیخوای بری ببینیش؟ استکان چایش را میان دو دستش گرفت و گفت: - نه. سودی پرسید: - پس پرهام رو هم نمیبری دیدنش؟! چشم گشاد کرد. - هاه، معلومه که نه فقط همینم مونده که اون بچه رو بردارم ببرم کمپ ترک اعتیاد. سودی دست به سینه به پشتی روی تخت تکیه داد. - ولی شاید اون بخواد بچهاش رو ببینه. با یک ابروی بالا رفته و با تمسخر نگاهش کرد، سودی نیشخندی زد و گفت: - چیه؟ به من نمیاد از این حرفا بزنم؟ سر پایین انداخت و خنده صدا داری کرد. - عمراً. سودی هم خندید، باد ملایمی که می وزید چتریهایش را به بازی گرفت. نگاه بیحواسش روی خانواده چهار نفرهای که روی تخت کناریشان جاگیر شده بودند مانده بود، اصلاً نمیدانست چه حسی باید به ترک کردن قادر داشته باشد، باید خوشحال میبود یا ناراحت؟! حالا ترک کردنش فایدهای هم داشت؟!1 امتیاز
-
از جایش بلند شد، باید میرفت؛ نمیخواست با او که کارهایش را در آن مهمانی خوب به یاد داشت تنها بماند. - کجا میری پری خانوم؟ قدمهایش از حرکت ایستاد شناخته بودش؟ - اسمت همین بود دیگه، نه؟ آب دهانش را قورت داد، گلویش از ترس و اضطراب خشک شده بود. حضور مرد را پشت سرش حس کرد و دست مرد که دور شانهاش پیچید لرزی به تنش انداخت. - توی اون مهمونی همدیگه رو دیدیم یادت میاد؟ نشون به اون نشون که اونشب هم اومدی توی بغلم. خودش را با انزجار از زیر دستان مرد بیرون کشید و روبهرویش ایستاد. - من اصلاً نمیفهمم شما چی میگین. مرد سر در صورتش آورد و گفت: - میخوای کمکت کنم یادت بیاد؟ سر عقب کشید، مردک مزخرف چرا دست از سرش برنمیداشت؟ چرا گورش را گم نمیکرد؟ - گفتم که من هیچی یادم نمیاد، دست از سرم بردارید. مرد با لودگی گفت: - ولی من خوب یادم میاد! دستش را مشت کرد، دلش میخواست همین مشت را در صورت مرد که زیر نور چراغهای حیاط برق میزد فرود آورد. - میگم مامان ملک چرا اینقده سرحال شده، نگو عمو یه پرستار خوشگل واسهش آورده. با تنفر نگاهش کرد، مرد دست دور بازویش انداخت و گفت: - حالا اینا رو بیخیال، ماهی چند حقوق میگیری خوشگله؟ من دو برابرش رو بهت میدم. دستش را محکم کشید تا آزادش کند، اما دست مرد دور بازویش محکمتر شد. - ولم کن! مرد پیشانی به پیشانیاش چسباند و بازوی دیگرش را هم میان پنجهاش گرفت، حالا مثل آن شب میان آغوشش اسیر شده بود. - چقدر میخوای بهت بدم؟ تعارف نکن قیمت بده. تقلا کرد که خودش را از حصار دستان مرد آزاد کند؛ اما نمیشد و مثل هربار ترس مانع از این میشد که فکرش درست کار کند. - چیکار میکنی لعنتی؟ ولم کن! مرد کنار گوشش پچ زد: - چموش بازی در نیار، بذار مسالمتآمیز با هم کنار بیایم. در آن وضعیت صدای سامان را شنید. - چیکار میکنی شهنام؟ مرد با دیدن سامان او را رها کرد و فاصله گرفت، نفسش را با آسودگی بیرون داد، باز هم سامان نجاتش داده بود؛ مثل آن مهمانی دوباره سامان فرشته نجاتش شده بود. پاهای سست و تن بیجانش باعث شد روی زمین بنشیند. - هیچی جون داداش، فقط داشتیم یه خورده اختلاط میکردیم. از میان چشمان نم گرفته از اشکش نگاهشان کرد. سامان هنوز هم اخم داشت. با سر به ساختمان اشاره کرد و گفت: - خواهرت باهات کار داشت. مرد خندید و پس از چند ضربه که به شانه سامان زد سرخوشانه سمت عمارت رفت. سرش را پایین انداخت کاش دیگر هرگز نمیدیدش، کاش این کابوس دیگر تکرار نمیشد. - حالت خوبه؟ سربالا گرفت، سامان بالای سرش ایستاده بود، نور چراغ نیمی از صورتش را روشن کرده بود، فکر کرد اگر در آن شب مهمانی نبود که از دست عموزادهاش نجاتش دهد چه میشد؟ یا اگر امشب نبود؟ - حالت خوب نیست؟ میخوای کمکت کنم؟ پلکی که زد قطره اشکی روی صورتش سر خورد، دست پای پلکش کشید و بلند شد. - نه، خوبم ممنون. لباسش را مرتب کرد و سعی کرد با تندتند پلک زدن از ریزش بیشتر اشکهایش خودداری کند، گریه کردن جلوی سامان آخرین چیزی بود که میخواست.1 امتیاز
-
سر بالا گرفت، سامان روبهرویش ایستاده بود. متعجب پرسید: - چی؟ سامان موشکافانه نگاهش کرد. - شما مشکلی داری؟ با گیجی چندبار پشت هم پلک زد و اشارهای به خودش کرد و پرسید: - من؟ سامان دوباره پرسید: - از چی ترسیدی؟ پس ترسش را فهمیده بود که میپرسید، با نگرانی نگاهش کرد و گفت: - پسرعموتون... . نیازی به ادامه دادن حرفش نبود، اخمهای درهم سامان نشان میداد که منظورش را خوب متوجه شده. سامان سری تکان داد و گفت: - اگه دوست نداری مجبور نیستی تحملشون کنی. اینطوری خیلی خوب میشد، اما احتشام را چهکار میکرد؟ مشکوک نمیشد؟ طلعت چطور؟ بد نمیشد اگر موقع حضور مهمانانشان خودش را درون اتاق قایم کند؟ - اما... . سامان میان حرفش پرید: - تو نگران چیزی نباش من حلش میکنم. جدی بود دیگر؟! از کنارش که رد میشد برگشت و نگاهش کرد. چرا حمایتش میکرد؟ مگر نه اینکه از او متنفر بود؟ مگر نه اینکه او را یک دختر دزد و بیبندوبار میدید؟ پس چرا میخواست کمکش کند؟! هر چه که فکر میکرد هیچ جوابی برای افکارش نداشت. *** از روی تراس به سمت حیاط رفت، نگاهی هم سمت اتاقشان انداخت تا مطمئن شود که پرهام بیدار نمیشود. هنوز صدای صحبت احتشام و مهمانانش را میشنید و انگار ساکتترین فرد امشب سامانی بود، که در تمام طول شب حتی یکبار هم صدایش را نشنیده بود. شال بافت پشمیاش را محکمتر دور خودش پیچید و نفس عمیقی از هوای تازه و خنک باغ گرفت، بوی خوش درختان کاج همهجا پیچیده بود. با خودش فکر کرد، خوب بود که مجبور به تحمل آن مرد نفرتانگیز نبود! خوب بود که کسی مثل سامان بود که گهگاهی هوایش را داشته باشد! راه به سمت پشت عمارت کج کرد، سنگ جلوی پایش را سمت دیگری پرت کرد، با دیدن تاب سفید گوشه حیاط لبخندی روی لبهایش نشست. با پاهایش تاب را به عقب هل داد و چشمانش را بست، میتوانست از سکوت باغ کمی آرامش بگیرد. تاب کمی عقب میرفت و کمی جلو، حرکت نوازشوار باد را روی صورتش دوست داشت. لبخندی به لبش نشست، بچهتر که بود خیال میکرد اگر بلندتر تاب بخورد میتواند آن ابرهای سفید و زیبای جاخوش کرده در آسمان را بگیرد. - پس پرستار مهربونی که عمو ازش تعریف میکنه تویی! با شتاب چشم باز کرد و از جای پرید، آن مرد چشم لجنی؟ لعنتی، او دیگر اینجا چه میخواست؟! - چطور مطوری، خانوم پرستار؟ مرد خودش را روی تاب کنارش ولو کرد، با وحشت خودش را سمت مخالف او کشاند. از جانش چه میخواست؟ چرا آمده بود اینجا؟ مرد تاب را با پاهایش کمی هل داد و گفت: - از پنجره دیدم که اومدی پشت عمارت، گفتم بیام یه سلامی عرض کنم. با تنفر نگاهش کرد. در این اوضاع مزخرفش، فقط حضور این مرد دیوانه را کم داشت. - ببینم تو فقط پرستار پیرمرد و پیرزنهایی؟ یا راه داره که واسه ما هم یه کاری بکنی؟1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
@N.ia@بربری@سادات.۸۲@سایه مولوی@nastaran@هانیه پروین@M@hta@marzii79@زری گل1 امتیاز
-
پارت2 سری به معنای فهمیدن تکان داد و پرسید _ چرا خبر ندادی داری برمیگردی نگاهم را در فضای تماما کلاسیک اتاق چرخاندم پارکت های قهوه ای کتابخانه قهوه ای سرشار از کتاب به زبان های اصلی و برخی فارسی لوستری که عواطف کلاسیکت را بر می انگیخت گرامافون قدیمی؛ همه چیز بیش از حد اصرار بر این داشت که این زن علاقه بی حد و حصاری به این سبک دارد. نگاهم را روی او برگرداندم و گفتم _ میخواستم سوپرایزتون کنم لبخندی بر لبهایش نشاند عینکش را از روی صورت اش برداشت و گفت _ به توران گفتم اتاقت رو اماده کنه خواستم بگویم اینجا ماندنی نیستم اما حقیقتا به گمانم ترسیدم مخالفت کنم لاقل تا زمان تائیدم باید تابع او میبودم. کف دستهای خیس از عرقم را روی زانوی شلوار جینم کشیدم میخواستم برخیزم که گفت _ بشین یه قهوه باهم بخوریم بعد مدتها برگشتی مطمئنم کلی حرف داریم من نتوانستم بگویم مادر شاید ندانی اما من میگرن دارم از وقتی به یاد دارم قهوه میخورم که تا دو روز به خودم نمی ایم لبخندی زدم تحقیری که همیشه گلویم را فشار میداد ابراز وجود قوی تری کرد مشکل از او نبود شاید هم بود نمیدانم اما مشکل اصلی خودم بودم همیشه خودم بودم. توران با دو فنجان قهوه در سینی وارد اتاق شد و در میز عسلی مقابل من و مقابل او روی میز کارش قرار داد. پرسید چیز دیگری نمیخواهیم و با تشکر او از اتاق خارج شد. لبخندی بر لب های پر اش نشاند و پرسید _ خب این مدت چخبر؟ این مدت پنج سالی نبودم را هم در بر میگرفت؟ که اگر اینگونه بود او از من میخواست پنج سالی که مهمترین سال ها و تجربیات زندگی ام را تشکیل میداد خلاصه کنم. لبخندی زدم و سعی کردم پر انرژی باشم من مقابل او هرگز نباید کم می اوردم چون میدانستم تا چه حد از ناله و زاری و یا تعریف از خود بیزار است همیشه میگفت حرف ها و درد های انسان ها تا زمانی با ارزش است که تنها برای خودش باشند و من در تمام روز هایی که خواسته بودم لب به درد باز کنم سخن او همچون ناقوس کلیسا در گوش هایم زنگ زده بود. _خوب عالی تجربه های فوق العاده برام به جا گذاشت ممنونم که فرصت رفتن رو بهم دادی ابرو بالا داد و مقداری از قهوه اش نوشید و گفت _ طعنه میزنی لبخند واقعی ام اینبار کمرنگ درخشید و با اطمینان گفتم _ نه چنین جرعتی ندارم با اطمینان میگم اشتیاقم برای اثبات خودم به تو بود که باعث شد ادامه بدم اینبار لبخند مهربانی زد ذوق کردم به گمانم عاشقش بودم من مادرم را نه مثل شخصی که از رحم اش خارج شده ام بلکه مانند تنها معبودم دوست داشتم. _ میکنی قهوه ات رو نمی خوری؟ تیغ زهر باز گلویم را جر داد دست جلو بردم فنجان را برداشتم جرعه ای نوشیدم و انرا به نعلبکی بازگرداندم نگاهش کردم و ارام گفتم _ دیگه باید برم خیلی خستم1 امتیاز
-
پارت بیست و پنجم «2 ماه بعد» ـ عسل، نمیخوای بیخیال بشی؟ کمی به بقیه نگاه کن، ولکن دیگه؛ ـ مهسا نمیفهمی دست خودم نیست، چیکار کنم؟ از ذهنم نمیره! ـ خب الان دو ماه شده، نمیتونی تا ابد بهش فکر کنی که. ـ فعلا که همینجور با فکر کردن به این دارم میگذرونم. مهسا همینطور که کیک جلو روشو نصف میکرد گفت: ـ یعنی اگه از من میپرسیدی هیچوقت حدس نمیزدم تو عاشق یه آدمی با این سر و تیپ بشی. خندهام گرفت و گفتم: ـ من هم همینطور. دفترم رو درآوردم و مثل همیشه آرزوهامو نوشتم. یکی از مهمترینهاش هم دیدن دوبارهی پیترپن بود. مهسا گفت: ـ کلاس بعدیت ساعت چنده؟ ـ ساعت یک. این استادمون الان چند هفتهاست داره رو یه پروژه کار میکنه میگفت اگه اوکی شد و دانشگاه اجازه داد، چهل درصد بقیه کاراش با دانشجوهاست. ـ استاد غفاری رو میگی؟ ـ آره، آره! ـ پروژه های عملی میده احتمالا، شاید کل ترمتون تو یک منطقه دیگه بگذره. ـ واقعا؟! ـ آره چون ما هم باهاش کلاس داشتیم، سه ترم پیش دو تا از بچههای کلاسمون رو از طرف دانشگاه برای مجسمههای محلی اقوام رشت فرستاده بود زنجان. ـ وا، پس بقیه واحدشون چی میشد؟! ـ هیچی آنلاین سر کلاسا حضور داشتن یا از طرف دانشگاه براشون نمره میگرفتن. ـ چه جالب! دفتر آرزوهامو بستم و گفتم: ـ پس من برم دیگه. ـ اوکی میبینمت. داشتم از پلههای سلف میومدم پایین که نزدیک آمفی تئاتر دانشکدمون دوباره اون محمد رو دیدم، تو این مدت کچلم کردهبود از بس با شمارههای مختلف بهم زنگ زد. همهش جلو راهم سبز میشد و میگفت که چرا باهاش اینجوری رفتار میکنم اما طبیعتا جوابی بهش نمیدادم چون دیگه آخرین آدمی بود تو دنیای من که میتونستم بهش فکر کنم، جوری از ذهنم رفته بود که اصلا باورم نمیشد یک روزی ازش خوشم میاومد. تا کنار آمفی تئاتر دیدمش اون هم متوجه حضورم شد، اومدم مسیرم رو تغییر بدم و از طبقه دوم برم سر کلاسم که از پشت کوله پشتیم رو کشید و گفت: ـ عسل چرا منو میبینی فرار میکنی؟ دیگه داشتم از دست کاراش عصبانی میشدم. زدم به سیم آخر و برگشتم و گفتم: ـ چونکه دیگه دلم نمیخواد نه اینجا نه جای دیگه ببینمت فهمیدی؟ برو پی زندگیت دیگه! یکه خورده بود، اصلا انتظار یه همچین برخوردی رو ازم نداشت، با چشمهای گرد شده رو به من گفت: ـ اما من فقط میخوام بدونم چرا تو دیگه... با عصبانیت پریدم وسط حرفش و تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: ـ میخوای بدونی چرا من دیگه پیگیرت نشدم؟ باشه بهت میگم، چون فهمیدم چه آشغالی هستی و فقط من رو بازیچه دست خودت قرار دادی و تا فهمیدی از اون مدل دختراش نیستم، دورم رو خط کشیدی، آرزوم بود یبارم که شده بهم زنگ بزنی نگرانم بشی بهم توجه کنی، بگی با من داری با چه عنوانی صحبت میکنی ولی همش من رو پیچوندی یا از حرف زدن فرار کردی حالا دیگه من نمیخوامت فهمیدی؟ دیگه هم جلو راهم سبز نشو چون دفعه بعدی اینقدر با ملایمت باهات رفتار نمیکنم!1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
از پنجره به منظره ی دریا و گل نگاه میکردم که یه جوجه رنگی پر زد و با سرعت خیلی زیاد رد شد و گفت: - مادرتُـ... عصبی شدم داد زدم: «چی؟!» که دور زد و مسالمت آمیز حرفش رو از اول زد: - ما در تُرکیه و سوئیس پی عشق و حالیم تو به یه شمال معمولی میگی برنامه آخر هفته؟ 😐😂 کلمات: کوکو سبزی، کچل کچل کلاچه، سلمونی، مهتابی، برق1 امتیاز
-
با دمپایی سیندرلایی به جنگل رفته بودم تا عنکبوت بیوه سیاهِ عتیقه رو که همه تعریفش میکردن رو بیینم؛ بعد از دیدنش به خونه برگشتم و نشستم استامبولی که مامانم درست کرده بود رو خوردم . کلمات : دریا، گل، سوئیس، جوجه رنگی، پنجره1 امتیاز
-
- بسیارخب مهربانو آرزو، حضور شما در این سرزمین جادو باعث شادمانی و افتخار ما بود. به امید آنکه جادو را تا ابد باور داشته باشید و بدانید که بابت قدردانی از باور عمیق شما سه روز دقیق و یک روز کامل محاسباتی را در پارسه گذراندید و شاهد جشن سپندار بودید. آرزو که دیگر به گریه افتاده بود سرش را تکان داد و متشکر به ریوند نگاه کرد. انگار دیگر اصرار نداشت، حقیقت را پذیرفته بود. تنها لب زد: - سالهاست که در رویاهایم تصور میکنم سرزمینی از جادو وجود دارد اما هرگز حدس نمیزدم که در واقع آن سرزمین در گذشتهی ما، در ایران باستان باشد. انگار فکر میکردم جادو فقط برای اروپا و فرهنگ غرب است. لطفت را خداوند پاسخ دهد ریوند! نگاه آخرش را به دوستهایش داد، آنها گیج و منگ تنها به آرزو خیره بودند. لبخند گرمی زد و با حسرت گفت: - باورم نمیشه اما برای اولینبار، بهتون حسادت میکنم... با بشکنی از جانب ریوند، آرزو دیگر در آنجا نبود. ناپدید شد و در هوا به گرده تبدیل گشت و جلوی چشم دوستهایش گردهها محو شدند. نیلرام یکهو شوکه شد و نتوانست واکنشی نشان دهد اما پناه جیغ بلندی کشید و خطاب به ریوند گفت: - چی شد آرزو کجا رفت؟ به گریه افتاد زیرا بسیار ترسیده بود. هر چه که بود خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. نیلرام سریع به ریوند نگاه کرد، زمزمه گویان با تردید گفت: - تو میدونستی... انگار... اون هم میدونست! ریوند سرش را به نشانهی بله تکان داد و به حرف آمد. مغموم گفت: - دوستتان به آینده بازگشت. به آینه نگاه کنید، او در اتاق خودش تازه از خواب بیدار شده است. پناه که گیج و سردرگم بود سریع آینه را بالا گرفت، در کمال حیرت واقعا آرزو تازه از خواب بیدار شده بود و روی تخت بود. پناه و نیلرام هم بودند. انگار صبح همان شبی بود که فیلم ترسناک دیدند. آرزو صورتش را مالش داد و خطاب به آندوی غیر واقعی گفت که خواب عجیبی دیده است اما به یاد ندارد چه بوده است. فقط میداند سرزمینی از جادو دیده است و آندو دوست غیر واقعی حرفش را تایید کردند، و بعد... او به کارهای روزانه مشغول شد و در نهایت آینه تصویر را قطع کرد. پناه حیرتزده بر روی مبل سقوط کرد. خیره به میز ریوند لب زد: - ما آنجا چه میکنیم... ریوند سوالش را پاسخ داد در صورتی که پناه برایش مهم نبود. - آنها به دستور جادو نمایندهای از شما هستند تا نبودتان احساس نشود. نیلرام پوزخند زد، نبودش برای خانواده احساس نمیشد... به لطف جادوی غیر واقعی بود و نبودش فرقی نداشت. پناه گریان به ریوند چشم دوخت و ملتمس گفت: - میخوام برم. لطفا بذار برم! ریوند به طرف کتابخانهی پشت میزش بازگشت و چیز دیگری برداشت. به این سوی آمد و آن را به طرف پناه گرفت. پناه نگاهی به چشمهای آرام ریوند انداخت و مسکوت کاغذ را از دستش گرفت، ریوند دهان باز کرد و خونسرد گفت: - برای بازگشت به آینده باید پنج کار را انجام دهید. اول آنکه یک گیاه خشکیده را با جادوی خاک تازه کنید. دوم باید یک آتش را لمس کنید. سوم باید زیر آب دریا نفس بکشید و چهارم آنکه باید با دست هایتان جیوه را هدایت کنید. در مرحلهی آخر نیز باید یک چوب را رشد دهید. اگر سه تای این پنج مرحله را قبول شوید میتوانید به آینده بازگردید. پناه خشمگین صدایش را بالا برد و گفت: - اینا سالها برای ما طول میکشه، آتیش رو لمس کنم؟ من جادوگر نیستم! من... من... نیلرام کلافه دستش را به طرف پناه دراز کرد تا ساکت شود، معترض خطاب به ریوند که دست به سینه جلویشان ایستاده بود گفت: - اما آرزو این کارها رو نکرد. ریوند سرش را به نشانهی بله تکان داد، خونسرد پاسخ داد: - آرزو جادو را عمیقا باور داشت. نیازی به انجام این کارها نبود تا جادو را بیشتر باور کند. شما دو نفر جادو را قبول ندارید. باید جادو احساس کند که شما باورش کردهاید. عمیقا بلکه نه در ظاهر. زمانی که باور کردید میتوانید بروید. آرزو به دو دلیل به اینجا آمد، یک آنکه بابت قدردانی از باورهایش اینجا را ببیند و دو آنکه شما از بازگشت خود به آینده مطمئن باشید. اکنون به جای بحث کردن و شکایت، بهتر است به انجام مرحله اول بپردازید.1 امتیاز
-
فصل سیزدهم آنشب سریعتر از هر شب دیگر، با تمام عجایب و خوشیهایش برای آن سه دختر میهمان گذشت. به گونهای که وقتی نیمهشب به عمارت ریوند بازگشتند و به تختخواب رفتند، هیچکدام حوصلهی تحلیل اتفاقات و حرفهایی که شنیده بودند را نداشتند و در کسری از ثانیه به آغوش خواب و رویا شتافتند. صبح فردا، در واقع هنگامی که نزدیک ظهر بیدار شدند، ریوند آنها را فراخواند و آرزو سریعتر از آندو واکنش عجیبی نشان داد. به گونهای که وقتی داشت از اتاق بیرون میرفت، اتاق را عمیق و دقیق نگاه کرد. انگار سعی داشت نقطهبهنقطهی اتاق را به یاد بسپارد. ولی پناه و نیلرام متوجهی حال ناخوشش نشدند زیرا هنوز آنقدری خسته بودند که خوابآلود از پلهها پایین میرفتند. حتی پناه دو بار نزدیک بود از روی یک پله بیافتد که خوشبختانه جادویی از غیب حواسش بود و او را نگه داشت. اکنون، آن سه دوباره روی مبلی که از غیب ظاهر شده بود، روبهروی میز کار ریوند نشسته بودند و منتظر هستند که ببینند ریوند دقیقا میخواهد چه بگوید. ریوند عینک بر چشمزده و مشغول نوشتن چیزی بر روی کاغذ بود. آرزو مغموم به در و دیوار خانه نگاه میکرد. پر قرمز از پنجره وارد شد و صدایی از خودش بیرون آورد. ریوند سرش را تکان داد و در آن سکوت آرامشبخش عمارت گفت: - بسیارخب، به شهبانو بگو کاری دارم که پس از انجامش میآیم. پر قرمز سرش را تکان داد و پر زنان رفت، ریوند عینک روی چشمش را برداشت و خیره به سه دختر جلویش لبهایش را با زبان خیس کرد. کاملا جدی پرسید: - بسیارخب، یک روز کامل از حضور شما در پارسه میگذرد. البته اگر که دقیق بخواهیم بگوییم روز سوم است. کمی گردنش را کج کرد و ادامه داد: - نظرتان تا به اینجا دربارهی پارسه چیست؟ میدانید که اکنون دیگر خواب نیستید؟ پناه سرش را به نشانهی بله تکان داد، دیگر باور کرده بود. نیلرام ولی هنوز مردد بود، هنوز نمیدانست حقیقت چیست اما شانهای بالا انداخت و سعی کرد لحنش بیخیال باشد. گفت: - فرض میگیرم که خواب نیست، خب که چی؟ آرزو ولی سکوت کرد و پاسخی به سوال ریوند نداد. تنها ماتمزده به مسیر رفتهی پرقرمز خیره بود. ریوند نیمنگاهی به آرزو انداخت و باز به حرف آمد: - بسیارخب، برای بازگشت به آینده تنها یک راه دارید. آن را که انجام دهید به زمان خودتان باز میگردید و اینجا را فراموش میکنید. آرزو با اینحرف ریوند پلکهایش را محکم فشرد که قطره اشکی ازگوشهی چشمش چکید. پناه تازه متوجهی حال ناخوش آرزو شد اما صدای بلند و وسواسگونهی نیلرام مانع شد تا جویای حال وی گردد. - چطور باید برگردیم؟ اصلا از کجا معلوم برگردیم؟ ریوند لبخند تلخی زد، آهی کشید و از جایش برخاست. پشت میزش یک قفسهی کتاب بود. در آن جستوجو کرد و در نهایت قابی مربع شکل بیرون کشید. آن را به طرف آن سه دختر گرفت، یک آینه بود. جدی گفت: - این را بگیرید مهربانو پناه. پناه برخاست و آن را گرفت. متعجب به آینه که در آن انعکاس خودش بود نگاه کرد که حرف بعدی ریوند هر دویشان را شوکه کرد.1 امتیاز
-
آرزو همانطور که رقص زیبا و سنتی شهبانو را میدید که بر زیر آن اکلیل حیوانات انجام میشد، بهتزده لب زد: - تو درست میگفتی ریوند، ارزش دیدنش را داشت. ریوند سرش را تکان داد و چیزی نگفت. مدتی بعد از رقص، موسیقی آرام گرفت و اینبار تبریکها شروع شد. همه به یکدیگر تبریک گفتند و برای هم آرزوی سلامتی کردند. در نهایت نیز با یک شمارش سر انگشتی متاسفانه ریوند نتوانست امسال برترین میز را داشته باشد و نفر دوم شد. جشن اما همینطور پابرجا بود. مردم پس از اجرای مراسم و تبریکهای جشن سپندار، مشغول خوردن غذاهای روی میز که با جادو ظاهر شده بودند گشتند. هر نفر یک چیز مجزا میخورد. آن یکی پای مرغ، دیگری کباب بره و ریوند، یک سیخ از جوجهی درون سینی مسی برداشت. دوغ آبعلی برای خود درون یک لیوان سفالی ریخت و خواست مشغول خوردن شود که پناه کنجکاو پرسید: - تقریبا با همهچیز کنار اومدم اما چرا باید دوغ آبعلی اینجا باشه؟ ریوند خندید و شهبانو که دهانش خالی بود زودتر به حرف آمد. همانطور که نانی برمیداشت تا با ماست گوسفندش بخورد گفت: - تعویض عزیزم. غذاهای آینده جالب هستند و صرفا برای آنکه تعادل دنیاها بهم نریزد ما تنها چیزهای غیر مهم را میتوانیم بیاوریم. دوغ آبعلی واقعا خوشمزه است. بهخصوص از آن نوعش که وقتی مینوشی ته گلو را میسوزاند. پناه سرش را خندان تکان داد و سریع گفت: - گازدار. شهبانو حرفش را تایید کرد که اینبار آرزو پرسید: - ظروف رزینی و مصالح ساختمانی جدید آینده هم همینگونه اینجا هستند؟ زیرا عمارتهایتان ترکیبی است. شهبانو شانهاش را بالا انداخت و لقمهای بر دهان نهاد. انگار زیاد در امور ساخت و ساز اطلاعاتی نداشت. اینبار به جای او، مهیار به حرف آمد و محترمانه گفت: - در واقع افرادی که آمده بودند مایل بودند تا در تحقیقات به جادوگران پیش از ما کمک کنند. آنها نیز از افکارشان این نوع ایدههای جالب را بیرون کشیدند. به لطف آنها پارسه زیباتر شده است. وگرنه ما هنوز داشتیم در خانههای کاهگلی سادهیمان زندگی میکردیم. نیلرام تنها یک سوال کوتاه پس از آن پاسخ پرسید. - مگر چقدر از آن موقع گذشته است؟ ریوند خیره به موهای سادهی نیلرام زمزمه کرد: - چهل سال است که مردم آینده به پارسه میآیند. آروز آهی کشید و به لیوانش خیره شد. ناامید لب زد: - و اکنون جادو را بیشتر از پیش باور کردهاند. و دیگر کسی چیزی نگفت و در سکوت مشغول خوردن غذا شدند. سه دختر ما، انگار حسابی افکارشان درگیر شده بود... یا شاید هم دیگر سوالی نداشتند که بپرسند.1 امتیاز
-
آرزو ریز خندید و پناه با آن چشمهایی که برق میزد به حرف آمد: - میدونیم. امیدوارم خوشبخت بشید. همه خندیدند اما آرتان اخم غلیظی بر صورتش نشاند. خب قطعا دخترها هم فهمیده بودند برای چه، زیرا کسی سوالی نپرسید. ریوند به آخرین نفر رسید و خندان گفت: - و او نیز مهران پسر آرام جمع و برادر مهیار است. آشوزوشتش نیز شاخپر نام دارد که بسیار مهربان و دلنازک است. عنصر مهران خاک و چوب است و اینک شما با جمع دوستانهی ما آشِنا هستید. آرزو با اتمام سخنان ریوند سریع به حرف آمد و بهتزده خطاب به مهران گفت: - برادرت عنصر آب را دارد اما تو خاک و چوب؟ این خیلی عجیب است، سه عنصر متفاوت در دو شخص خونی نادر نیست؟ ریوند خندید و راضی از دقت آرزو تکانی به خود داد. خشنود گفت: - حقیقتا نکتههایت را دوست دارم آرزو. همانطور که صبح به شما گفتم عناصر آب و آتش، چوب و فلز مکمل یکدیگر هستند و خاک در مرکزیت آنها قرار دارد. اگر زوجی دو عنصر داشته باشند و یکی از آن عناصر مشترک باشند فرزندانشان میتوانند از سه عنصر والدین باشند. البته خیلی نادر است و خطر دارد. ممکن است کودکی دو عنصر تضاد را به ارث برده و در نوجوانی بهخاطر فشار زیاد جادو جان تسلیم کند. مهران شانس آورد که عنصر خاک و چوب را به ارث برد. مهیار به نشانهی تایید حرفهای ریوند سرش را تکان داد که آرزو مجدد خیره در نگاه ریوند پرسید: - اگر مهران عناصر چوب و آب را به ارث میبرد... چی میشد؟ مهران خندهای کرد و خود پاسخ سوال آرزو را داد: - آنوقت مرده بودم. آرزو سکوت کرد و ریوند سرش را به نشانهی درست بودن حرف مهران تکان داد. آرزو سرش را پایین انداخت و غمگین و مغموم لب زد: - جادو رحمی ندارد... وحشتناک است. نوجوانی تا آن سن برسد و بعد بهخاطر فشار جادو و عناصر ناهماهنگ جان بدهد؟ زندهزنده... بمیرد، آن هم جلوی خانوادهاش. همه از تحلیل آرزو به وجد آمدند. همینطور بود اما تا کنون هیچکدام آنقدر دقیق آن را بررسی نکرده بودند. شاید چون خوشبختانه هنوز با آن مشکل در خانوادهی خود روبهرو نشده بودند. ریوند که دید جو بسیار سنگین است صرفهای کرد و خندان به حرف آمد: - پرقرمز را نیز بگذارید مجدد معرفی کنم. ققنوس زیبای من شاید نسبت به بقیه جثهی کوچکی داشته باشد اما هوش بسیار بالایی دارد. از محدود ویژگیهای موجودات جادویی قدرت تکلم است که پرقرمز آن را داراست. سه دختر سرشان را تکان دادند و پرقرمز خوشحال بالبال زد. هنگامی که تمام حیوانات جادویی رسیدند و پشت جادوگرانشان نشستند ریوند در رأس میز ایستاد. پیراهن مردانهی سفید و طلاییاش باعث شده بود پوستش گندمیتر به نظر برسد. دستهایش را به سوی آسمان بالا برد. انگار که میخواست دعا کند. چشمهایش را بست و بلند گفت: - یکتای یگانهی پارسه، خداوند جادو تو را شکر میکنیم که جادو را بر ما نعمت دادی. مردم پارسه با جادو متولد میشوند؛ همهچیز اینجا مطلق زیباست، پاکی همهجا را فراگرفته است و زندگی بینهایت جریان دارد. به امید روزی که پارسه جاودان ماند و تا ابدیت ماندگار شود. به یاری تو یزدان بزرگ. به تبعیت از ریوند همه دستهایشان را بالا آوردند و با همدیگر این دعا را خواندند. با اتمام یافتن دعاهایشان سه دختر حیرتزده با دهانهای باز مانده به چشم دیدند که چگونه موجودات جادویی نورانی شدند. آنقدر درخشش پیدا کردند که ناگها آن تاریکی شب روشن شد و راهرویی از چلچراغ به وجود آمد. نیلرام سرش را چرخاند و دید که تمام جاده از شمال و جنوب از شرق و غرب روشن شده است. همه باهم هماهنگ بودند و بعد، تمام حیوانات منفجر شده و همچون پودرهای اکلیلی به آسمان صعود کردند. آسمان آنقدر زیبا و درخشان شده بود که انگار هزاران ستاره پایینتر آمده بودند. مردم با این اتفاق هلهله کردند و هیاهوی در شهر بالا گرفت. موسیقی بلندتر طنین انداخت و اینبار ریتم شاد سنتی داشت. برای همان تمام مهمانان و جمع دوستان ریوند برخاستند و شروع به رقصیدند با یکدیگر در اطراف میز کردند. سه دختر که قطعا دیگر چشمهایشان باز تر از این نمیشد، با صدای ریوند به خود آمدند. ریوند با لبخند عمیقی که بر لب داشت خشنود گفت: - اکنون در سراسر پارسه این مراسم جاری شده است. آن موجودات مجدد باز میگردند و به لطف جادو اینچنین بیماری هایشان رفع میشود. این مراسم در واقع برای قدردانی از موجودات جادوییای است که جادو به ما تقدیم کرده است.1 امتیاز
-
دستش را به طرف رامین که روبهرویش بود دراز کرد و شاد گفت: - او رامین و آن ققنوس پشت سرش، آتشرُخ است. همیشه گمان میکند بامزه است اما بیمزهترین فرد جمع است. عنصر جادوی وی آتش است. رامین دستش را روی سینهاش نهاد و شوخطبع خطاب به سه دختر جدید جمع گفت: - ریوند همیشه بیذوق است. از آشنایی با شما مهربانوان زیبا خوشبختم. سعادت داشتهایم که شما را در پارسه دیدهایم. پناه ریز خندید و آهسته با چاشنی خجالت گفت: - برادر فکر میکند شیرین است، درست فکر میکند. نیلرام با شنیدن تیکه کلام خز اینستاگرام، پوفی کشید و واکنشی نشان نداد. دوباره داشت دوگانه عمل میکرد. آرزو به حرف پناه خندید و موافق با وی سرش را تکان داد. ریوند بیتوجه به رامین و بامزهپرانیهایش، به شهبانو اشاره کرد و محترمانه ادامه داد: - او را میشناسید، خواهر زیبایم شهبانو با آشوزوشت اخمویش نقرهفام، احتمالا هم میدانید که عنصر جادویش فلز است و مطمئن شوید که به نقرهفام دست نمیزنید. نقرهفام با حرف ریوند غرغری کرد و بال برهم زد. شهبانو خندید و خطاب به ریوند حق به جانب دستهایش را در سینه گره زد و به ظاهر ناراحت گفت: - به او توهین نکن. میدانی که بعدا تلافیاش را بر سرت در میآورد ریوند. ریوند یکهو خندید و سریع رفت سراغ معرفی نفر بعدی، انگار قبلاً یکبار زهرچشم نقرهفام را دیده بود که بیشتر روی آنها مکث نکرد. اینبار آرتان که کنار شهبانو ایستاده بود را معرفی کرد. - او آرتان است، میتوان گفت فرد خونسرد و منطقی جمع است و آن آنزویش کهربا است. جادوگر عنصر خاک و یکی از کم جنبههای جمع به حساب میآید سعی کنید زیاد با او شوخی نکنید. آرتان چشمغرهای به ریوند رفت و سپس با چهرهای کاملا جدی به سوی خانمها تعظیم کرد و با صدای رسایش گفت: - حضورتان به پارسه، سرزمین جادو را مجدد تبریک میگویم. امیدوار هستم که مدت زمان اقامتتان در اینجا به شادی بگذرد. سپس خطاب به آرزو با لحن عجیبی گفت: - لباس امروزتان بسیار زیباست. شهبانو با این حرف آرتان قهقهای زد که ریوند ناراضی غرغر کرد. - تو یک خودشیفته هم هستی، این خصلتت را فراموش کردم بگویم. همه خندیدند زیرا میدانستند که لباس امشب آرزو را آرتان برایش انتخاب کرده بود و او پذیرفته بود. حالا یا چون حال نداشت لباس دیگری انتخاب کند، یا فکرش درگیر بود یا واقعا خوشش آمده بود. مهم نیست بگذریم. ریوند مهیار را که روبهروی آرتان بود معرفی کرد. - او مهیار است، مهربان و حامی جمع ماست، البته که همه میدانید توجه بیشتری به شهبانو دارد و آن آشوزوشت زیبای پشتسرش طلانقش نام دارد. عنصر وی آب است که باید تا کنون متوجه شده باشید. هر سه دختر سرشان را تکان دادند و مهیار به آنها حضورشان را تبریک گفت. همچنین خونسرد خطاب به آن کنایهی ریوند پاسخ داد: - از توجه بیشترم به شهبانو آگاهید و لازم است که دلیل آن را بگویم؟1 امتیاز
-
آرتان موافق سرش را تکان داد و آرزو قبل از بغل کردن آنزو چشمهایش را بست تا دلش از نگاه خشمگین آن حیوان نلرزد و منصرف نشود. سپس آن حیوان مهربان و خوشبو را در آغوش کشید. گریان سرش را میان یالهای شیر مانندش فرو کرد و زیر لب گفت: - دیدنت برایم قدر دیدن دنیاهای موازی ارزش دارد. باور کن هرگز فراموشت نمیکنم. سرش را عقب آورد و نگاهش را به چشمهای آن شیر داد. کهربای نگاهش را که دید فهمید چرا نامش کهربا است. عقبتر رفت و اشکهایش را با دست زدود و خندان خطاب به آرتان لب زد: - جناب آرتان، این نام برازندهی اوست واقعا حیوان بینظیری است. آرتان شاداب و راضی خندید، کَفی برای حرف آرزو زد و مفتخر گفت: - اولین نفری هستید که کهربا به شما واکنش مثبت نشان داده است. افراد دیگر به زور او را نوازش میکنند. ولی برای اولینبار به شما هیچ واکنشی نشان نداد واقعا حیرتانگیز است، مشخص است که روح پاکی دارید. آرزو خندید و خیره به آنزوی روبهرویش گفت: - اولش دستهام لرزیدن اما به شما و جادو اعتماد داشتم. یه حسی بهم گفت اون به قول شما مهربانتر از یک آشوزوشت است. آرتان به آرزو خیره ماند و آرزو یکهو حس عجیبی گرفت، معذب تشکر دیگری کرد و قدمی به عقب برداشت. صدای سردرگم پناه به گوش رسید که از آنطرف میز پرسید: - آنزو چیه؟ تا حالا ندیده بودم چقدر عجیبه. آرزو خندان به سمت صندلی خود بازگشت و با ذوق برایش توضیح داد. - آنزو ترکیبی از شیر و عقابه، حیوانی به شدت باهوش و قدرتمند که بال زدنهای پیدرپیش طوفانی از شن و گردباد ایجاد میکنه. خیلی با ابهته مگه نه؟ پناه آهانی گفت و خیره به آن حیوان سکوت کرد. واقعا جرأت نزدیک شدن به آن را نداشت. البته که آرزو کله خراب بود و حسابش جدا است. نیلرام نگاهی به ققنوس رامین انداخت که روبهرویش بود. آهسته خیره به رامین پرسید: - نام او چیست؟ خیلی زیباست. رامین از سوال نیلرام لحظهای تعجب کرد اما سریع خود را جمعو جور کرد و به ظاهر خونسرد گفت: - او آتشرُخ است. اوم... میخواهی نوازشش کنی؟ نیلرام سریع آن را رد کرد و رویش را برگرداند. رامین گیج ابرویش را بالا انداخت، این دختر خود درگیری داشت؟ مرض داشت؟ ریوند خندهی محوی بر لب نشاند و خطاب به رامین زمزمه کرد: - توجهی به او نکن، دیوانه است. صدای شهبانو به گوش رسید که داشت با نقرهفام حرف میزد. گویا داشت او را نصیحت میکرد که چرا حمام نکرده و تنها نقره رنگهایش را درخشانتر کرده است. برای استفاده از جادو باید تمیز باشد نه آنکه با جادو خود را مرتب کند. پناه خندان همانطور که چین دامنش را درست میکرد به حرف آمد: - یه جورایی اون چهرهی درهم نقرهفام رو درک میکنم. باور کن. نیلرام و آرزو خندیدند که آرزو سریع گفت: - مثل یه مادر ایرانی رفتار میکنه. چرا اینکار رو نکردی، چرا اون کار رو نکردی. پناه کاملا موافق سرش را تکان داد و کمی روی پایش جابهجا شد. شادمان اضافه کرد: - همانطور اعصاب خردکن و شیرین زبان. آرزو بالاخره همراه پناه قهقهای زد اما برخلاف آندو، نیلرام ساکت ماند زیرا تا به حال مادرش اینچنین با او رفتار نکرده بود. هرگز شیرین نبود همیشه اعصابش را خرد میکرد. این کار را بکن، آن کار را نکردی در نهایت هم پدر میرسید و دعوا میشد. معنی شیرین را نمیفهمید، اصلا یعنی چه؟ ریوند پس از آنکه آنها آرام گرفتند، مفتخر صرفهای کرد و بلند گفت: - بگذارید دوستهایم را به شما معرفی کنم. بهتر است یک معرفی رسمی داشته باشیم.1 امتیاز
-
رامین از منظور مهیار به خنده افتاد و آب در گلویش گیر کرد. به سرفه افتاد که آرزو ناخواسته بر پشتش کوبید. رامین که بهتر شد از آرزوی مضطرب تشکر کرد. آرزو با دیدن رامین مردی زیبا که ابروان پیوسته و دماغ مناسب و رو فرمی داشت دلش لرزیده بود. آن شال سبز آبی دور پیشانیاش با آن پیشانیآویزهای جواهر نشان مردانه که دیگر هیچ، او را همچون یک مرد اصیل ایرانی باستانی میدید. نگاهش را به سختی از رامین گرفت و خواهشمیکنمی زمزمه کرد. دستهایش میلرزیدند، مضطرب نگاهی به ریوند انداخت و با لحنی مستأصل زمزمه کرد: - لطفا... بذار. ریوند مصمم نگاه از آرزو گرفت، چرا، چه شده بود؟ نیلرام که دیگر داشت از رفتار آن دو کلافه میشد، از روی صندلی برخاست و معترض خیره به ریوند و آرزو گفت: - آرزو مشکلت چیه؟ از این پسره چی میخوای؟ آرزو غمگین به نیلرام خیره شد و شهبانو ناخواسته خندید. گویا از لفظ این پسره، خوشش آمده بود. آرزو خواست دهان باز کند که ریوند زودتر تکانی به خود داد. از روی صندلی برخاست و با صدای بلندش گفت: - دوستان زمان به بامداد نزدیک است، همگی لطفا آماده شوید. اصلا انگار نه انگار که نیلرام حرفی زده بود و آرزو قصد داشت پاسخش را بدهد. ریوند خوب تظاهر میکرد. همه متوجه شدند اما کسی چیزی به روی خود نیاورد. جادوگران حاضر در آن میز طویل همه برخاستند. با یک بشکن در دست ریوند، پایههایی بر پشت سر صندلی جادوگران ظاهر شد. پناه گیج به آنها خیره بود که آرزو کنجکاو لب زد: - موضوع چیه؟ ریوند خندان پاسخ داد: - دیدن این صحنه را به پاس قدردانی از باورهایت بگذار مهربانوی زیبا. منظورش چیست؟ آنقدر ناگهان اتفاق افتاد که حواس سه دختر از سوال بعدیشان پرت شد. ناگهان آسمان پر از پرندگان و موجوات جادویی شد. هر حیوانی از کوچک جسه گرفته تا بزرگ جسه پشت جادوگر خود فرود آمد و بر روی پایههای مخصوص نشست. صدای آنها بسیار زیبا بود. در کنارش حسی همچون ترس در دل بینندگان خود میانداخت. پناه به شدت مشتاق با چشمهای براقش آنها را بررسی کرد. تا انتهای میز انسان و حیوان به ترتیب و نظم روبهروی همدیگر قرار گرفته بودند. آشوزوشتها را میشناخت، به لطف پر قرمز ققنوس هم میدانست چیست. اما یک حیوان را نتوانست بشناسد و آن حیوانِ کسی جز آرتان نبود. آرزو به محض آنکه چرخید و حیوان آرتان را کمی آنطرفتر از خودش دید نتوانست دیگر خودش را کنترل کند. حیران با دهانی بسیار باز گفت: - خدای من... او... اون آنزوهه! بغض مجدد به گلویش چنگ انداخت. حیرتزده با ابروهایی بالا پریده زمزمه کرد: - باورم نمیشه یه آنزو رو دارم زنده میبینم. آرتان با شنیدن حرفهای آرزو لبخند زد و به سوی او روی کرد. محترمانه گفت: - اگر بخواهی میتوانی نوازشش کنی. نامش کَهرُبا است. آرزو دیگر صبر کردن را جایز ندانست، صندلیاش را کنار زد و به طرف آنزو قدم برداشت. حیوانی زیبا به اندازهی یک گوسفند که بر روی پایهی پشت سر جادوگرش نشسته بود. سرش همچون شیرنر با یالهای زیبا و بدنش همچون یک عقاب سر سفید با پنجههایی خطرناک که به حتم شکار را درجا تکهتکه میکرد. با رسیدن به آنزو از حرکت ایستاد. اکنون مردد شده بود دستش را جلو ببرد، ابهت این حیوان با آن اخمی که در نگاهش بود، دلش را لرزاند. اما آرتان با احترام اجازه خواست تا دست آرزو را بگیرد. آرزو که اجازه داد، دست آرزو را به طرف سر کهربا هدایت کرد و خونسرد گفت: - کهربا مهربان است، نگاه اخمآلودش را نبین، روحش بیآزار تر از یک آشوزوشت است. آرزو با نوازش یالهای زبر آنزو بغضش شکست و اشکهایش یکی پس از دیگری سقوط کردند. دیگر نمیتوانست دوام بیاورد، داشت از خودخوری منفجر میشد. جلوتر رفت و مغموم لب زد: - میتونم بغلش کنم؟1 امتیاز
-
سخن نویسنده: درود خداوند بر شما عزیزان همراهی کننده، باعث شادی و افتخار بندست که با کافه نویسندگان دیگه میتونم همراهتون باشم. با انرژی و روحیهی زیاد رمان رو شروع میکنیم. تنها درخواستی که از شما عزیزان دارم، این هست که با خوندن پارتها با من در ارتباط باشید. نظر بدید، تعامل داشته باشید و روحیه بدید. جاهای زیادی پارت گذاری انجام میشه، اما هرجا که همراهی وجود نداشته باشه پارت گذاری در اونجا متوقف خواهد شد. پیشاپیش میگم که این رمان بر اساس حوادث تاریخی نیست اما عناوین تمام مکانها و نقشهی خود جهان پارسه، از ایران باستان گرفته شده است. بنابراین اینکه باور کنید این جهان واقعی بوده یا خیر، بر عهده خود شماست. من باور کردم؛ امیدوارم شما هم باور کنید که روزگاری مردمان سرزمین جادو بودیم. نکته: سبک قلم من ترکیبی از اول شخص و سوم شخص است. در لحظه که راوی روایت می کند، می تواند حضور داشته باشد، می تواند روح باشد. می تواند احساس داشته باشد و می تواند بی حس باشد. افرادی که مجموعه رمان کابوس افعی را خوانده اند کاملا به این سبک اگاه هستند. بریم که با نام و یاد خدا رمان رو شروع کنیم.1 امتیاز