رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. ...

    ...

    کاربر فعال


    • امتیاز

      116

    • تعداد ارسال ها

      410


  2. بربری

    بربری

    پلیس انجمن


    • امتیاز

      99

    • تعداد ارسال ها

      662


  3. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      14

    • تعداد ارسال ها

      395


  4. Yasi..

    Yasi..

    عضو ویژه


    • امتیاز

      8

    • تعداد ارسال ها

      52


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/12/2025 در همه بخش ها

  1. نام رمان: گِردابِ ماهی نام نویسنده: یاسمن علیپور ژانر: عاشقانه،درام خلاصه: آن زمان که عشق در قلب‌هایشان ریشه می‌زند، آتشی شعله‌ور میانشان جدایی می‌اندازد و عشقی نافرجام را برایشان رقم می‌زند! سرگذشتی سراسر غم با عاشقانه‌هایی از جنس باران که به روح لطیفشان تازیانه می‌زند. سرانجام تلخی که عاقبت مسیر زندگیِ غم باری را برای دو عاشق رقم خواهد زد.
    3 امتیاز
  2. مقدمه: وقتی هست و کنارش خوشبختی,وقتی حرفاش آروم جونته و لبخندش برق چشمات, وقتی نفساش بوی قهوست توی روزگارت و صداش از صدای موجهای دریا بیشتر دلتو میبره، همون روزا که غرق خوشی و آرامشی و آرزوت اینه زمان وایسه رو لبخندش و از بودنش اونورتر نره؛ همونجا که هر روز اسفند رو آتیش میریزی که چشمتون نزنن و از بازار تجریش وان یکاد می‌گیری میندازی گردنش. همون روزا، همون وقت، حواست باشه هیچ دوستت دارم و بوسه ای رو ذخیره نکنی واسه فردا. هیچ قربونت برمی رو جا نندازی بگی حالا بعدا میگم. از دادن هیچ هدیه ای منصرف نشی و بگی حالا زوده اینقدر واسش بریز بپاش کن. همون روزای اوج عاشقی و خوشبختی، بدون عشق مراقبت می‌خواد و خوشبختی قولی نیست که زندگی بهت داده باشه و نزنه زیرش. حواست باشه اگه کم بزاری، اگه بپیچونی، اگه رو راست نباشی، اگه دروغ بگی، اگه الویتت اون که همه چیزته نباشه، اگه بخاطرش پا رو چیزای که به هم میریزتش نزاری؛ خیلی زود اون لبخندا استعدادش رو دارن که بشن اشک، اون خوشبختی خیلی زود می‌تونه لباس حسرت تنش کنه، همون روزای عاشقی و شیدایی. جای وان یکاد دستاتو بنداز دور گردنش و یه جوری ببوسش که انگار میخای طلبتو از دنیا بگیری جای اسفند دود کردن از ترس چشم زخم حواست رو چهارچشمی بده بهش و قربون همه خوبیا و قشنگی‌هاش برو. لج نکن، یه دنده و مغرور نباش چون ممکنه یه روز اشک بریزی واسه کادوهایی که ندادی، دوستت دارم و قربونت برم هایی که نگفتی و از خود گذشتگی هایی که میتونستی و نکردی، زود دیر میشه. دوست داشتنت رو به تعویض ننداز توعاشقی صرفه جویی نکن و به هیچ قیمتی دلش رو به درد نیار. اینارو فقط وقتی میفهمی که از دستش میدی، میبینی نه وان یکاد و اسفند تونستن حافظ اون خوبی ها بشن و نه غرور و لجبازی تونستن جذابت کنن و نگهش دارن واست. فرصت کمه واسه عاشقی؛ اگه هست کم نزار واسه دلت نگو حالا زوده، چون زودتر از اون که تو فکرش رو کنی دیر میشه.
    3 امتیاز
  3. 1 امتیاز
  4. 1 امتیاز
  5. 1 امتیاز
  6. سلام بانوی زیبا متشکرم برای دنبال کردن رمانم خوشحال میشم اگر نقد و نظراتتون رو با من در میون بذارید💕
    1 امتیاز
  7. پارت اول: خون از دستم چکه می‌کرد و رد باریک قرمزی روی زمین به جا می‌گذاشت. دستم را پشت شلوارم پنهان کردم، اما نگاه نافذ و سیاه او بی‌رحم‌تر از همیشه به من دوخته شده بود. او به سمتم قدم برداشت و من‌ تا خواستم‌قدمی به عقب بردارم به تخت برخورد کردم، لعنتی فرستادم داخل اتاق من بودیم و‌ جایی برای فرار از خشم سرهات وجود نداشت؛ با زمزمه‌ای پر از غضب گفت: "تو چی کار کردی؟" نمی‌دانستم چه پاسخی باید بدهم. آیا باید از رئیسی که برایش نقشه کشیده بودم؟ یا از زخمی که حالا با هر ضربان قلبم، بیشتر باز می‌شد؟ به چشم‌های سیاه‌ رنگ‌اش خیره ماندم؛ می‌دانستم نگران شده بود که،‌ مبادا اتفاقی برای من بی‌افتد، و با دیدن دستم که زخمی‌ هم شده بود، بی‌گمان اعصاب نداشته‌اش را خُرد کرده بودم. لبخندی بابت‌ نگرانی‌اش روی لب‌هایم‌نقش بست، خلسه شیرینی بود که یک نفر در این جهان باشد که بودن و نبودن تو حتی به بهای سنگین برای او مهم باشد، نفس عمیقی کشیدم و با لحن آرامی ادامه دادم: - باید می‌رفتم یه ردی از رئیس نشونشون می‌دادم، مجبور بودم سرهات وگر‌نه دیگه بازی داشت به جاهای باریکی کشیده می‌شد. همانطور بدون صحبت کردن، با چشم‌هایی که خستگی‌‌اش را فریاد میزد خیرهِ نگاه‌م ماند؛ سخنی که‌ به او گفتم، سنگین بود... خیلی هم سنگین بود که چندین بار لب‌هایش را از هم فاصله داد‌و بست. با نگرانی نگاه‌اش کردم،حقیقتا‌ از او می‌ترسیدم، دیوانه‌تر از آن بود که همینجا یک گلوله وسط پیشانی‌ام مهمانم‌کند خودم را به تخت انداختم که تکیه‌اش را از پنجره اتاقم گرفت، و با اخمی که مهمان چهره‌اش کرده بود با قدم های محکم و استواری به سمت کاناپه قدم برداشت و روی آن روی نشست. - اگه یاشار اینجا بود؛ جرأت این‌که این حرف رو بزنی بازم داشتی؟ جرعت اینکه همچینن غلطی بکنی و بلایی سرت بیاری رو داشتی؟ هان! هان آخر را جوری با فریاد و تاکید گفت که چشم هایم را محکم روی هم فشار دادم، خودم‌را روی تخت عقب‌ کشیدم و به تاج تخت تکیه کردم وگوشه لبم را از اضطراب به دندان گرفتم. ندانست که با گفتن این حرف‌اش زخم دلم را تازه کرد، ندانست منی که دو ساعت پیش میان دشمن بودم فقط و فقط به خاطر یک شخص بود، یاشار! آخ، یاشار قطعاً اگر زنده بود، کنارم بود من الآن میان این وضعیت لجن زار نبودم. کم‌کم اشک‌هایم دورتادور چشم‌هایم را فرا گرفت، هیچ حسی بدتر از این نبود که تنها تکیه‌گاه امن من، میان دستان‌ خودم جان داد و من هیچکاری‌ جز تماشا کردن از دستم برنمی‌آمد. با حس خفگی چنگی به روتختی زدم و با کمک میز کنار تخت بلند شوم که نشد، الان وقت مردن نبود، من باید انتقام‌خون ریخته شده برادر بی‌گناهم را می‌گرفتم. خسته از تلاش چندین بار با دستم بر روی قفسه سینه‌م مشت زدم ولی فایده‌ای نداشت. سرهات که تازه متوجه رفتارهای غیر عادی من شده بود، سریعا از روی کاناپه بلند شده و فریاد زد: - اسپری لعنتیت کجاست؟! اسپری؟! خودم هم نمی‌دانستم آخرین بار کجا گذاشته‌ام، وقت یادم آمد اورهان همیشه در همه حال یک عدد از آن اسپری را همراه خودش حمل می‌کرد، با ته مانده نفسم که کم‌کم نفس کشیدن برایم سخت می‌شد بریده بریده جوابش را دادم. - دس...ت او... اورهان ی...کی دیگ...ه هس..ت! همین حرفم کافی بود تا سرهات در اتاقم را با تمام سرعتی که داشت باز کرده و به سالن برود، صدای فریاد‌هایش رو می‌شنیدم که اورهان را صدا می‌زد! - اورهان! کجایی اسپری پرواز رو بیار حالش بده. زره‌زره اکسیژن به ریه‌هام نمی‌رسید و چشم‌هایم سیاهی می‌رفت؛ حس می‌کردم قفسه سینه‌م به دلیل بی‌تنفسی خس‌خس افتاد، عرق های ریز سردی بر روی کمرم جا خوش کرده بودند! با کمک دست‌های لرزانِ ناتوانم، از روی تخت دوباره خواستم بلند شوم که با زانو محکم روی زمین افتادم. همین که چشم‌هام بسته شدن، نمی‌دانستم که سرهات هست یا که اورهان، کنارم نشست و اسپری را داخل دهانم گذاشت. بعد از چندین بار پاف کردنِ اسپری کم‌کم ریتم نفس‌هایم درست شد. این آسم لعنتی از زمانی که برای نجات یاشار و طنین وارد ساختمانی شدم آتش همه جارا محاصره کرده بود و شعله‌های خشمگین‌اش همه چیز را می‌بلعید مهمان جانم شده بود.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...